پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

T I N A 05-26-2010 02:25 PM

پایت را برای همراهی می خواهم عطرت را برای مستی می بویم خیالت را برای پرواز می خواهم و خودت را نیز برای پرستش ..

natanaeil 05-26-2010 03:47 PM

با همه ی بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام

خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانیست که بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

محمدعلی بهمنی:53:

T I N A 05-27-2010 08:31 AM

به حق نالم ز هجر دوست زارا
سحر گاهان چو بر گلبن هزارا
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی می‌بسوزد
چو من پروانه بر گردت هزارا
نگنجم در لحد، گر زان که لختی
نشینی بر مزارم سوکوارا
جهان اینست وچونینست تا بود
و همچونین بود اینند، یارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج وگوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده بریشان بر زغارا
از آن جان تو لختی خون فسرده
سپرده زیر پای اندر سپارا



" رودکی "


topic_sun 05-27-2010 08:55 AM

تصویر
مردی کنار نهر گریزان
سایه به آب سپرده ودل به هواهای دور

سنگ بر سنگ می غلتد
و گل ها به شتاب
بر آب می گذرند
و آنکه ایستاده است
در نسیم سفر میکند.
مردی کنار نهر گریزان
سایه به آب سپرده و سر به خیال های پریشان.


منوچهر آتشی

T I N A 05-27-2010 10:34 AM

غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب

Omid7 05-27-2010 08:37 PM

از زمزمه دلتنگيم ، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشی ، نه ميل سخن داريم

آوار پريشانی‌ست ، رو سوی چه بگريزيم؟
هنگامه حيرانی‌ست ، خود را به که بسپاريم؟

تشويش هزار «آيا» ، وسواس هزار «اما»
کوريم و نمی‌بينيم ، ورنه همه بيماريم

دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست
امروز که صف در صف خشکيده و بی‌باريم

دردا که هدر داديم آن ذات گرامی را
تيغيم و نمی‌بريم، ابريم و نمی‌باريم

ما خويش ندانستيم بيداريمان از خواب
گفتند که بيداريد؟ گفتيم که بيداريم

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته
اميد رهايی نيست وقتی همه ديواريم



<<حسين منزوي>>

روشنا 05-28-2010 07:59 PM

خداوندا!

اگر روزي‌ بشر گردي‌

ز حال بندگانت با خبر گردي‌

پشيمان مي‌شوي‌ از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت.

خداوندا تو مسئولي.

خداوندا تو مي‌داني‌ كه انسان بودن و ماندن

در اين دنيا چه دشوار است،

چه رنجي ‌مي‌كشد آنكس كه انسان است و از احساس سرشار است

natanaeil 05-29-2010 01:06 AM

از بس خیال داشت پری واکند که مرد
عادت نکرد با قفسش تا کند که مرد

عادت نکرد مثل تمام درخت ها
پاییز را ببیندو حاشا کند که مرد

شاید هنوز هم به کسی اعتقاد داشت
می خواست عاشقانه تقلا کند که مرد

می خواست نشانی یک صبح تازه را
در کوچه های یخ زده پیدا کند که مرد

نزدیک بود پنجره ای عاشقش شود
نزدیک بود باز پری واکند که مرد

T I N A 05-29-2010 08:30 AM

دلبرکم چيزي بگو به من که از گريه پرم

به من که بي صداي تو از شب شکست ميخورم

دلبرکم چيزي بگو به من که گرم هق هقم

به من که آخرينه ي آواره هاي عاشقم

چيزي بگو که آينه خسته نشه از بي کسي

غزل بشن گلايه ها نه هق هق دلواپسي

نزار که از سکوت تو پرپر بشن ترانه هام

دوباره من بمونمو خاکستر پروانه هام

چيزي بگو اما نگو از مرگ ياد و خاطره

کابوس رفتنت بگو از لحظه هاي من بره

چيزي بگو اما نگو قصه ما به سر رسيد

نگو که خورشيدک من چادر شب به سر کشيد

دقيقه ها غزل ميگن وقتي سکوت رو ميشکني

قناري ها عاشق ميشن وقتي تو حرف مي زني

دلبرکم چيزي بگو به من که خاموش تو ام

به من که هم بستر تو اما فراموش توام

چيزي بگو که آينه خسته نشه از بي کسي

غزل بشن گلايه ها نه هق هق دلواپسي

نزار که از سکوت تو پرپر بشن ترانه هام

دوباره من بمونمو خاکستر پروانه هام

چيزي بگو اما نگو از مرگ ياد و خاطره

کابوس رفتنت بگو از لحظه هاي من بره

چيزي بگو اما نگو قصه ما به سر رسيد

نگو که خورشيدک من چادر شب به سر کشيد



angelina 06-04-2010 12:51 PM

چرا از مرگ میترسید...
 
چرا از مرگ مي ترسيد؟

چرا زين خواب آرام شيرين روي گردانيد؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟
ميپنداريد بوم نا اميدي باز ،
به بام خاطر من مي کند پرواز ،
ميپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است.
مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است
مگر مي اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد؟
مگر افيون افسون کار
نهال بيخودي را در زمين جان نمي کارد؟
مگر اين مي پرستي ها و مستي ها
براي يک نفس آسودگي از رنج هستي نيست؟
مگر دنبال آرامش نمي گرديد؟

چرا از مرگ مي ترسيد؟
کجا آرامشي از مرگ خوش تر کس تواند ديد؟
مي و افيون فريبي تيزبال و تند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماري جانگزا دارند.
نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويد
خوش آن مستي که هوشياري نمي بيند !

چرا از مرگ مي ترسيد؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟
بهشت جاودان آنجاست.
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاست !
سکوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست.
همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست.
نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،
نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،
زمان در خواب بي فرجام ،
خوش آن خوابي که بيداري نمي بيند !
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران که از آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران که هرجا " هر که را زر در ترازو ،
زور در بازوست " جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد
که کام از يکدگر گيرند و خون يکدگر ريزند
درين غوغا فرو مانند و غوغاها بر انگيزند.
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه ميدانيد؟
چرا زين خواب آرام شيرين روي گردانيد؟

چرا از مرگ مي ترسيد؟


اکنون ساعت 02:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)