بنویس عشق و نام مرا زیر آن بگذار ! زیرا من از روی مین خواهم گذشت اما نه از سرزمین خداحافظ پروانه های کوچه ی ما ...{پپوله} |
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم ... |
دوباره میسازمت وطن اگر چه با خشت جان خویش ستون به سقف تو میزنم اگرچه با استخوان خویش دوباره میبویم از تو گل به میل نسل جوان تو دوباره میشویم از تو خون به سیل اشک روان خوش اگرچه صد ساله مرده ام به گور خود خواهم ایستاد که برکنم قلب اهرمن به نعره انچنان خویش اگرچه پیرم ولی هنوز مجال تعلیم اگر بود جوانی آغاز میکنم کنار نوباوگان خویش |
امشب همه غمهای عالم را خبر کن
امشب همه غمهای عالم را خبر کن ! بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن ! ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین ! ای چون دل من، ای خموش گریه آگین ! در پرده های اشک پنهان، کرده بالین ! ای میهن، ای داد ! از آشیانت بوی خون میآورد باد ! بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است ! آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد ؟ ای میهن، ای غم ! چنگ هزار آوای بارانهای ماتم ! در سایه افکند کدامین ناربن ریخت خون از گلوی مرغ عاشق ؟ مرغی که می خواند مرغی که می خواست پرواز باشد … ای میهن، ای پیر بالندهی افتاده، آزاد زمینگیر ! خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها . ای میهن ! در اینجا سینهی من چون تو زخمی است ... در اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد ، دمادم، دمادم ... {پپوله} {پپوله} {پپوله} {پپوله} |
باد پاییزی وزید، روز ها بی رنگ شد سرما خزید، آفتاب رخ پریده بر فراز، ماهتاب نقره ای سرشار راز ابرهای مسافر در گریز ناگزیر. من میان باغ های برگ ریز، من ورای روز و شب ها، تند و تیز درنوردیدم زمان را با گریز. دست خالی در میان برگ های خاکی این کوچه ها در پی سبزینه دستان یاران ام کنون من اشک ریز .. .. . http://www.asheghane.ir/Image/ZipI/174.jpg {پپوله} |
((وطن )) شبی سرد کودکم نجوا چنین کرد پدر جان ، پدر ای مهربان ، ای همدم من در این تاریکی سرد. وطن چیست؟وطن کیست؟ چه دردی است؟چه مرگی است؟ وطن کدامین خفته است در خواب غفلت ؟ غریب است یا آشنا؟ صمیمی است یا بی وفا؟ وطن را چه دردی است که خوابت را گرفته؟ نگاهت را ! صدایت را ! غمت را ! شادیت را ! وطن پیراهن تنگیست به این تن !!!؟؟؟ و یا آهنگ نامربوطی است در گوش !!!؟؟؟ وطن را مادرهم هم میداند !!! وطن میتواند هم بازی من باشد!!!! وطن چکمه میپوشد در این سردی ؟؟؟ وطن .... چه میگفتم وطن کیست؟ وطن چیست؟ وطن درد است یا مرگ وطن خواب است یا بیدار وطن آهی است اندر دل و یا پیراهن تنگیست بر تن ما و یا آهنگ نامربوطی ویا.... چنین گفتم به دلبندم: بخواب ای کودکم من وطن یعنی همین سادگی و راحتیت وطن یعنی شکوه زندگیت وطن یعنی تو و من مادرت وطن یعنی تمام هست و نیستت وطن یعنی غمت ، دردت ، تمام خندهایت وطن یعنی بهار شادی تو وطن یعنی شعر های کودکانه ات نگفتم..... وطن یعنی اوج غم و درد وطن یعنی تهمت ، افترا وطن یعنی گذشت روزگار بی گردش دل وطن یعنی همان جا که تو را به جرم صاحبیش غریبه خواندن وطن یعنی سینه پر غم وطن یعنی نگفتن بس شنیدن وطن یعنی شعر بی عنوان هیچکس وطن یعنی خفه شو ، بتمرگ باز گفتم... وطن یعنی تمام هستی تو از این دنیای فانی وطن هرگز نمیمیرد در این دل اگر هزاران راه را دور باشی از او وطن یعنی نور چشمت وطن هرگز نمیمیرد در این دل اگر هزاران بار تو را دشنام دادند در او وطن یعنی مام میهن وطن هرگز نمیمیرد در این دل اگر هزاران بار تو را برانند از او وطن یعنی جفای زندگانی وطن هرگز نمیمیرد در این دل اگر هزاران بار تو را غریبه خوانده باشند در او (( وطن یعنی تمام هستی تو ز دار این دنیای فانی)) (( وطن هرگز نمیمرد در این دل )) |
خاک اجدادی من عشق مقدس، وطنم
با همین ترانه هام به قلب دشمن می زنم آخه گرگای گرسنه تو کمین خاکتن دستاشون تو حسرت یه ذره خاک پاکتن تو کوچه پس کوچه هات همیشه ترس سایه بود وطن استقامتت، تصنیف فریاد و سرود سرزمین حافظ و سعدی و نیمایی وطن میهنِ مقدسِ بو علی سینایی وطن تو برام فراتر از یه سرزمین و کشوری تو دلِ تو جون گرفتم، تو برام یه مادری عشق تو، تو خون مردمت وطن ریشه داره به خلیج و خزرت قسم دلم دوسِت داره وقتی اسم تو می یاد حس غرور تو سینه مه خاک زرخیزت واس تموم دردام مرهمه تو رو از مابگیرن می خوام که دنیا نباشه دوس دارم که اوجِ پرچمت تو آسمون باشه خاک اجدادی من عشق مقدس، وطنم با همین ترانه هام به قلب دشمن میزنم |
زپوچ جهان هیچ اگردوست دارم تورا،ای کهن بوم و بر دوست دارم تو را،ای کهن پیر جاوید برنا تو را،ای گرانمایه،دیرینه ایران تو را،ای گرامی گوهر دوست دارم تو را،ای کهن زاد و بوم بزرگان بزرگ آفرین نامور دوست دارم گمان های تو چون یقین دوست دارم عیان های تو چون خبر دوست دارم هم اُرمزد و هم ایزدانت پرستم هم آن فره و فروهر دوست دارم به جان پاک پیغمبر باستانت که پیری است روشن نگردوست دارم گرانمایه زرتشت را من فزون تر زهر پیر و پیغامبر دوست دارم بشر بهتر او ندید و نبیند من آن بهترین از بشر دوست دارم سه نیکش بهین رهنمای جهان است مفیدی چنین مختصر دوست دارم ابر مرد ایرانی راهبرد بود من ایرانی راهبر را دوست دارم نه کشت و نه دستور کشتن به کس داد ازین روش هم معتبر دوست دارم من آن راستین پیر را،گرچه رفته ست از افسانه آن سوی تر،دوست دارم |
به كوروش چه خواهيم گفت؟ اگر سر بر آرد ز خاک اگر باز پرسد ز ما چه شد دين زرتشت پاک چه شد ملک ايران زمين کجايند مردان اين سرزمين به کوروش چه خواهيم گفت؟ اگر ديد و پرسيد از حال ما چه کرديد بُرنده شمشير خوش دستتان کجايند ميران سر مستتان چه آمد سر خوي ايران پرستي چه کرديد با کيش يزدان پرستي به شمشير حق ، نيست دستي که بر تخت شاهي نشسته است چرا پشت شيران شکسته است در ايران زمين شاه ظالم کجاست هوا خواه آزادگي ، پس چرا بي صداست چرا خامش و غم پرستيد، هاي کمر را به همت نبستيد، هاي چرا اينچنين زار و گريان شديد سر سفره خويش مهمان شديد چه شد عِرق ميهن پرستيتان چه شد غيرت و شور و مستيتان سواران بي باک ما را چه شد ستوران چالاک ما را چه شد چرا مُلک تاراج مي شود جوانمرد محتاج مي شود چرا جشنهامان شد عزا در آتشکده نيست بانگ دعا چرا حال ايران زمين نا خوش است چرا دشمنش اينچنين سر کش است چرا بوي آزادگي نيست، واي بگو دشمن ميهنم کيست، هاي بگو کيست اين ناپاک مرد که بر تخت من اينچنين تکيه کرد که تا غيرتم باز جوش آورد ز گورم صداي خروش آورد به کوروش چه خواهيم گفت؟ اگر سر بر آرد ز خاک............ |
اى خشمِ به جان تاخته، طوفانِ شرر شو ای بغض گل انداخته، فریاد خطر شو ای روی برافروخته، خود پرچمِ ره باش ای مشت بر افراخته، افراختهتر شو ای حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آی از خانه برون چیست که از خویش به در شو گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شو خاک پدران است که دستِ دگران است هان ای پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو دیوارِ مصیبت کده یِ حوصله بشکن شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو تا خود جگرِ روبهکان را بدرانی چون شیر در این بیشه سراپای، جگر شو مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو ایرانی آزاده! جهان چشم به راه است ایرانِ کهن در خطر افتاده، خبر شو مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو فریدون مشیری |
اي وطن اي مادر تاريخ ساز اي مرا بر خاک تو روي نياز اي کوير تو بهشت جان من عشق جاويدان من ايران من اي ز تو هستي گرفته ريشه ام نيست جز انديشه ات انديشه ام آرشي داري به تير انداختن دست بهرامي به شير انداختن کاوه آهنگري ضحاک کش پتک دشمن افکني ناپاک کش رخشي و رستم بر او پا در رکاب تا نبيند دشمنت هرگز به خواب مرزداران دليرت جان به کف سرفرازن سپاهت صف به صف وطن يعني چه آباد و چه ويران وطن يعني همين جا يعني ايران http://i1.tinypic.com/o8evt1.gif |
باران رها کرد بندگی، تا همدمِ دریا شود
عشقِ تو در گلوی من، فریاد می زند وطن! رازِ هزارتوی من، فریاد می زند وطن! مشتِ دماوندت رها، بر آسمانِ نیلگون، با کودکانِ کوی من، فریاد می زند وطن! مستِ خراباتی ببین، در حلقۀ رندانِ پاک، با دم به دم یاهوی من، فریاد می زند وطن! باران رها کرد بندگی، تا همدمِ دریا شود، آمد شتابان سوی من، فریاد می زند وطن! دریای سبز آمد به جوش، از ابر می آید خروش آبِ روان در جوی من، فریاد می زند وطن! از بامِ جهل و تیرگی، تیری رها شد ای خدا! در خون، ندابانوی من، فریاد می زند وطن! سهرابِ قصّه کشته شد، تهمینه بر تابوتِ او، با بغضِ درگلوی من، فریاد می زند وطن! {پپوله} ترانه ای ناتمام برای وطنم: سروده ای از دکتر ابوالفضل خطیبی {پپوله} |
ايران ايران اي سراي من خاكت طوطياي من جاويدان بهشت من عشقت كيمياي من ايران اي سرزمين بيكران اي يادگار عاشقان اي خفته در نهان تو در قلب مهربان تو هزاران شهيد نوجوان هزار عاشق گذشته در رهت ز جان اي تخت جاويد جم اي ارگ بي كران بم همچو هگمتانه پايدار همچو بيستون استوار خاك عاشقان بي قرار اي ديار مهر و افتخار ايران من که ميميرم ، چرا با عشق و با ايمان نميرم {پپوله} دانلود http://www.persiangig.com/pages/down...0Bi%20Karan%20[wWw.arsanjan4dl.tk].zip |
ای وطن، خصم تو را سنگ به جام افتادست
شعری زیبا از رهی معیری "نگهبان وطن" ای وطن، خصم تو را سنگ به جام افتادست طشت رسوایی این بوم ز بام افتادست آتش کینه بر افروز که در خانه ی ما هر دغل پیشه در اندیشه ی خام افتادست روز خون ریختن از خائن ملک است امروز از چه شمشیر تو در بند نیام افتادست؟ ریشه خصم برافکن که زبون گشت و ضعیف جان این گرگ برآور که به دام افتادست سر بیگانه پرستان به کمند است بیا تا ببینی که به دام تو کدام افتادست خون ما خورد بداندیش و کسی آگه نیست بس که نوباوه ی جم، در پی جام افتادست یوسف ملک به زندان بلا مانده اسیر بر رخ مهر، سیه پرده ی شام افتادست ای نگهبان وطن نوبت جان بازی توست سر فدا ساز که هنگام سرافزاری توست {پپوله} |
ای وطن
ای وطن در روح و جان من می مانی ای وطن به زیر پافِتَدان دلی ، که بهر تو نلرزد شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد در روح و جان من می مانی ای وطن به زیر پافِتَدان دلی ، که بهر تو نلرزد شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران ، بد گهران ای عشق سوزان ، ای شیرین ترین رویای من تو بمان ، در دل و جان ای ایران ایران ، گلزار سبزت دور از تو راج خزان ، جور زمان ای مهر رخشان ، ای روشنگر دنیای من به جهان ، تو بمان سبزی سر چمن ، سرخی خون من ، سپیدی طلوع سحر ، به پرچمت نشسته شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن بمان که تا ابد هستیم ، به هستی تو بسته ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران ، بد گهران ای عشق سوزان ، ای شیرین ترین رویای من تو بمان ، در دل و جان ای ایران ایران ، گلزار سبزت دور از تو راج خزان ، جور زمان ای مهر رخشان ، ای روشنگر دنیای من به جهان ، تو بمان در روح و جان من می مانی ای وطن به زیر پافِتَدان دلی ، که بهر تو نلرزد شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد .... .. . لینک دانلود: با صداي ماندگار استاد محمد نوری http://www.4shared.com/video/uJZrR5-v/Ey_Vatan.html {پپوله} |
صفای بوی وطن
صفای بوی وطن گر وزد به جانم باز به آسمان رسد آواز من طنین انداز اگر دوباره ببوسم گل کبودش را هزار چشمه بلبل شکوفم از آواز جهان جهان برقصم وکوه را برقصانم جنون جنون بپرم تا ستاره در پرواز جوان جوان همه را پیر راه خود آرم کهن کهن به جوانی رسانم از اعجاز بدرم این قفس شوم و آن عقاب شوم که بودم باد و جهان به زیر بالم باز چه غم که بیژن ما دست بسته در چاه هست هزار رستم در راه دارد ایران باز ... .. . :53:{پپوله}:53: |
خونریزی خزان چه گونه دوست ندارم من این دیاران را که هر شقایقش آیینه ای است یاران را تمام هستی من در شط سحر جاری است چو یاد آورم آن روشنی تباران را سپیده آینه گردان روحشان بادا که روشنایی دگر داد روزگاران را بهار زخمی این باغ، دلکش است هنوز اگر چه نغمه به لب خشک شد هزاران را قبای میر غضب سبز و خنجرش سرخ است مخور فریب دروغ این سیاهکاران را به هوش باش که خونریزی خزان کو شد که روح باغ فراموش کند بهاران را {پپوله}:53:{پپوله} |
سلام ، منشور كوروش را با هزاران هزينه و التماس و بلا دو هفته امانت به ايران مي آوريم بعد مقبره كوروش و پاسارگاد را به زير آبهاي سد سيوند مي فرستيم. واي بر ما . فرزندان ما در مورد ما چه قضاوتي خواهند كرد
|
نقل قول:
نه انیتا اینجوریها که فکر میکنی نیست |
خب یک مثال بروز و جدید برای نوشته هام پیدا کردم خبر اول: |
سلام آقا مهدي
آخه دوستم هفته پيش شيراز بود خودش عكسهاي آرامگاه را آورده بود كه دو يا سه پله مونده به درب آرمگاه زير آب بود و مي گفت سطخ آب مرتب بالاتر هم مي ياد و عكسهاشم آورده بود. |
باورش برام سخته |
عكسها با دوربين خودش بودن بازم اخبار دقيقتري از خود شيرازها لطفا برام بگيرين. مرسي
|
سروده های میهنی
وطن يعنی چه، يعنی دشت صحرا؟ وطن يعنی چه، يعنی رود دريـــــــا؟ وطن يعنی چه، يعنی باغ، بیشـــــه؟ وطن يعنی چه، يعنی كشت، ريشــه؟ وطن يعنی چه، يعنی شهر، خانه؟ وطن يعنی چه، يعنی آب، دانــــه؟ وطن يعنی چه، يعنی كار، پيشـــــه؟ وطن يعنی چه، يعنی سنگ، تيشه؟ ×× وطن يعنی همه آب و همه خــــاك وطن يعنی همه عشق و همه پاك وطن يعنی محبت، مهربانی نثار هر كه دانی و ندانـــــی وطن يعنی نگاه هموطن دوســــــت هر آنجايی كه دانی هموطن اوست وطن يعنی قرار بـــیقراری پرستاری، كمك، بيمارداری وطن يعنی غم همسايه خوردن وطن يعنی دل همسايه بــــردن وطن يعنی درخت ريشه در خاك وطن يعنی زلال چشمه پـــــــاك ستيغ و صخره و دريا و هامون ارس، زاينده رود، اروند، كارون دنا، الوند، كركس، تاقبستان هزار و قافلانكوه و پلنگـــــــان وطن يعنی بلنــدای دمــاونـــــد شكيبا، دل در آتش، پای در بند وطن يعنی شكوه اشترانكوه به دريای گهر استاده نستوه وطن يعنی سهند صخره پيكر ستيغ سینه در سنگ تمنــدر ×× وطن يعنی وطن استان به استــــــان خراسان، سيستان، سمنان، لرستان كوير لوت، كرمان، يزد، ساری سپاهان، هگمتانه، بختيــاری طبس، بوشهر، كردستان، مريوان دو آذربـايجــان، ايــلام، گيـــــــلان سنندج، فارس، خوزستان، تهران بلوچستان و هرمزگان و زنجــــان وطن يعنی دلی از عشق لبريز گره باف ظريف فرش تبريــــــــز وطن يعنی هنر يعنی سپاهان حرير دستباف فرش كاشـــــان وطن يعنی ز هر ايل و تباری وطن را پاسبانی، پاسـداری وطن يعنی دلير و گرد با هم وطن يعنی بلوچ و كرد با هم وطن يعنی سواران و سواری لر و كرد و يموت و بختيــــاری وطن يعنی سرای ترك با پارس وطن يعنی خليج تا ابد فـــارس وطن يعنی كتيبه در دل سنــگ تمدن، دين، هنر، تاريخ، فرهنگ وطن يعنی همه نيك و به هنجار چه پندار و چه گفتار و چه كـردار وطن يعنی شب رحمت شب قـــــدر شب جوشن، شب روشن، شب بدر وطن يعنی هم از دور و هم از دير سـده نوروز يلــدا مهرگـان تیـــــــر هزاران خط و نقش مانده در ياد صبـــا كلهر کــمالالملك بهــزاد نكيسا باربد تنبور نی چنـــگ سرود تيشه فرهاد در سنگ سر و سرمايههای سرفرازی حكيم و بوعلی سـينا و رازی به اوج علم و دانش رهنوردی ابوريحــان و صـدرا سـهروردی به بحر علم و دانش ناخـدائی عراقی رودكی جامی سنائی وطن يعنی به فرهنگ آشنائی دُر لفـــظ دری را دهخــــــدائی وطن يعنی جهانی در دل جام وطن يعنی رباعيــــات خيــــام وطن يعنی همه شيرين كلامی عفاف عشـــق در شـعر نظامی وطن يعنی پيــام پند سعدی زبان پيوسته در پيوند سعدی وطن يعنی نگاه مولوی ســـــوز حضور نور در شمس شب و روز وطن يعنی هوا و حال حافظ شكوه بــاور انـدر فـال حافظ وطن يعنی بتيره دمدمه كوس طلوع آفتاب شـــعر از طـــوس وطن يعنی شب شهنامه خوانــدن سخن چون رستم از سهراب راندن وطن يعنی رهائی ز آتش و خون خروش كاوه و خشـــم فريــــدون وطن يعنی زبان حال سيمرغ حديث يـال زال و بال سيمرغ وطن يعنی گرامی مرز تا مرز وطن يعنی حريم گــيو گـودرز وطن يعنی اميد نااميدان خروش و ويله گردآفريدان وطن يعنی دل و دستی در آتش روان و تن كــمان و آتـــــش آرش وطن يعنی لگام و زين و مهميز سواران قران و رخش و شبـديز وطن يعنی شبح يعنی شبيخون وطن يعنی جلال الدين و جيحون وطن يعنی به دشمن راه بستن به اوج آريـــوبــرزن نشســـــتــن وطن يعنی دو دست از جان كشيدن به تنگسـتان و دشتسـتان رسيـــدن زمین شستن ز استبداد و از كين به خــون گــرم در گــرمابه فــــين وطن يعنی اذان عشــق گفـتن وطن يعنی غبار از عشق رفتن نماز خون به خونين شهر خواندن مهاجـم را ز خرمشــــهر رانـــــدن سپاه جان به خوزستان كشيدن شهادت را به جـان ارزان خريـدن وطن يعنی هدف يعنی شهامت وطن يعنی شرف يعنی شهادت وطن يعنی شهيد آزاده جانباز شلمچه پاوه سوسنگرد اهواز وطن يعنی شكوه سرفرازی وطن يعنی ز عالم بينيازی وطن يعنی گذشته حال فردا تمـام سهم يك ملـت ز دنيـــا وطن يعنی چه آباد و چه ويران وطن يعنی همــين جــا يعنـی ايــــــــــــــــــران شاعر: عليرضا شجاعپور |
به گیتی چوگم گشت گردون مهر*چه ایران چه بابل چه شام وچه مصر
چو تاریخ شد چون شب دیریاز * جهان را دگر گشت آیین و ساز یهودان به یلدای بند و دریغ * به جای مسیحا همی رنج و تیغ به یونان، خدایان به جای خدای * نبودی بزرگی و هم رهنمای چو فرعون بودی به مصر اندرون * پرستیدة مردم خام و دون چو جادو و نیرنگ و کردار دیو * به بابل نگه کرد کیهان خدیو برافشانید آن فرة ایزدی * به پارسه که بودی به دور از بدی بیامد به ناگاه شاهین شرق * چو باد و چو تندر، درخشان چو برق که خواندی ورا اشعیای نبی * مسیح خداوند و هم او، نبی پیمبر بـُدی کورش پادشا * بپیمود همواره راه اشا به بابل همی بوسه بر پای اوی * زدند و ببردند فرمان اوی ز فر شهنشه سپیده دمید * به شهپر همی پردة شب درید که کورش منم شهریار جهان * گشاینده گیتی ز بند بَدان منم زادة شهسواران گـُرد * که دشمن از ایشان به زاری بمرد پدر: کاوس است و نیا: کی پشین * بمانَد نژادم به روز پسین که خشنود و خرسند باشد خدای * که داد و دهش آوریدم به جای بگشتند شادان ز من مردمان * بگشتم پرآوازه اندر زمان به ایرانیان برگشادم پیام * که دشمن مبادا به ایران کنام سپاس و نیایش به یزدان مهر * که یاری بجویم ز خورشیدچهر هماره نیازم به درگاه اوست * نـَیازم به بیداد در راه دوست سروشش سرشته به جان و تنم * فروغش فرَوَهر این میهنم که ایران به گیتی ندارد همال * چو شیر هژبریست با فر و یال چلیپای مهرش بچرخد چنان * که افروزد از فر ایران، جهان سوارم بر ارابه آفتاب * به فرمان من آتش و خاک و آب که فر خدایی همی در من است * بترسد ز من هرکه اهریمن است کنون بشنو ایرانی هوشمند * که دارم ز بهرت بسی رای و پند چو خواهی که ایران بگردد بزرگ * نه او را گزندش ز روباه و گرگ بپیما یکی جام شاهنشهی * بیفشان تو جان از برای مهی همان به که باشد تهی سرزمین * زِ هر ناسپاس و بدی آفرین به کـِشت و به کار و به کوشش شویم * همانند دجله به جوشش شویم زِ هر سوی ایران نیاز آورید * به رامشگه من نماز آورید ببندید پیمان به پیوند من * همه یکدل و یکزبان انجمن که آسوده باش ای مهین پادشاه * که ما برفرازیم دِرَفشَت به ماه به کوه و کویر و به رود و زمین * که سوگند بر خاک ایران زمین « همه سربه سرتن به کشتن دهیم*از آن به که کشوربه دشمن دهیم» |
ای وطــن ، ای مـــادر تاریــخ ســـــاز ای مــرا بـر خـــاک تـــو روی نیــــاز ای کویــــر تـــو بهشـت جــــــان مــن عشـــق جــــاویدان من ایـــران من ای ز تــو هستی گرفته ریشـــــه ام نیست جــز اندیشه ات اندیشــه ام آرشــی داری بـــه تیـــــر انــــداختن دست بهرامــی بـه شیــر انــداختن کـــاوه ی آهنگــــری ضحـــاک کـش پتـک دشمـن افکنــی نـا پــاک کش رخشــی و رستم بر او پـا در رکـــاب تــا نبیند دشمنت هرگــز به خـــواب مـــرزداران دلیــــرت جـــان به کــــف سر فــرازان سپــاهت صف بــه صف ای وطـــن ،ای مـــادر ایــــران مـــــن مـــــادر اجــــداد و فــرزنــــدان مــــن خــانه ی مـن بانه ی من توس مــــن هــر وجــب از خــاک تو نامــوس مــن ای دریـــغ از تـــو که ویــران بینمـــت بیشــــه را خالــی ز شیــران بینمـت خـــاک تو گـر نیست جـان من مبــاد زنــــده در این بـوم و بر یک تـن مبــاد وطــــن یعنـــی پــدر،مادر ، نیاکـــان بــه خون و خـاک بستن عهد و پیمان وطـــن یعنـــی هـویت، اصل، ریشـه ســـر آغـــاز و سر انجـــام و همیشه ستیــغ و صخـــره و دریــا و هامـــون ارس ، زاینــــده رود ، ارونـــد ، کـارون وطن یعنی دو دست از جان کشیدن بـه تنگستــــان و دشتستــان رسیدن زمیـن شستن ز استبــداد و از کیـن ـه خــون گــــرم در گرمابـــه ی فیـــن وطــن یعنــی اذان عشـــق گفتــــن وطـــن یعنــی غبــــار از عشق رفتــن وطــن یعنــی هـدف یعنی شهـامت وطـــن یعنـــی شـرف یعنـی شهـادت وطــن یعنــی گذشتــه، حـال، فـردا تمــــام سهــــم یـک ملـــــت ز دنیــــا وطــن یعنــی رهایی ز آتـش و خـون خـــروش کــــاوه و خشــم فـریــدون وطــن یعنــی زبــان حـــال سیمــرغ حـدیـــث جــان زال و بـــال سیمــرغ |
خلیج فارس
توران شهریاری(بهرامی) خلیج فارس، خلیج عرب نخواهد شد که نام روز دل افروز، شب نخواهد شد خلیج همره تاریخ و پیشتر از آن نهاده سر چو عزیزی به دامن ایران ز روزگار کهن، نام پارس بر آن است چو پارس، پهنه دریادلان ایرانست کتیبه ای که از آن روزگار بجاست به آبراه سوئز، خور چراغ راهنماست زداریوش جهاندار آن کتیبه بود که نام سرمدی پارس، بر خلیج سزد به نقشه های جهان بر خلیج، این نام است جز این هر آن چه بگویند، گفته ای خام است به چشم دل بنگر بر تلاطم آبش بگوش جان بشنو از خروش پهنایش بگوید اینکه، به این شهرتم زمانه شناخت جهان مرا به همین نام جاودانه شناخت مباد آن که سیاست دسیسه آغازد مرا زریشه دیرینه ام جدا سازد برای باختریها است این بهین برهان مرا بخواند به این نام، از آن زمان یونان قسم به تنگه هرمز که رهگشای منست که تا بروز پسین، پارس پا به پای منست مرا به نام دگر، در زمانه کاری نیست برای من بجز این نام، اعتباری نیست چو بر سرم ز ازل، سایه ای از ایرانست زنام پارس، دل و سینه ام خروشانست شکوه و هیمنه پارس، بر جبین منست هزاره هاست که این نام راستین منست خدا گواست بر آن استوار پیمانیم که ما دو نام، بسان دو جسم و یک جانیم خلیج و پارس، از آغاز چون دو همزادیم که در سپیده تاریخ، توامان زادیم |
فرازی از یک سروده ی بلند
کوروش پارسیام: رزمآوری در میان رزمآورانِ پارسی نیزهاندازی در میان نیزهاندازانِ مازندرانی تیرافکنی در میان تیرافکنانِ لُرستانی گُرزاندازی در میان گُرزدارانِ سیستانی کمندافکنی در میانِ کمندافکنانِ کُردستانی شمشیرزنی در میان شمشیرزنانِ هگمتانهای برخاسته از ایرانشهر دوست دارندهی: اندیشهی نیک منش نیک گفتار نیک دوست دارندهی آدمیانی که این سه را در خود میپرورند که اورمزد را در خود میپرورند. <><><> این اورمزد استومند را میستایم میستاییم. که ما را در سایهی وُهومنهی خود - آن بِهمن، آن منشِ نیک – آفرید تا بر گیتی پرتو افگنیم، که خود را در ما آفرید تا در گیهان بدرخشیم، این اورمزدِ خردمند، دانا توانا که آدمی را در خود آفرید، با خود آفرید، خود آفرید، که گیهان را در خود آفرید، با خود آفرید، خود آفرید. اهورامزدا را گرامی میداریم که این زمین از برای ما میجُنبانَد که این آسمان از برای ما میچرخانَد که این اختران از برای ما میدرخشانَد که این آبِ گوارا از برای ما میرَوانَد. مزدا در سایهی سپندارْمذ - آن اسفند، آن خِردِ رَسا و بَسنده - واژهها را در دهان ما آفرید تا گفتارنیک را بپروریم. ماه را همگامِ ما رَوانید تا شباهنگام، راهنُمای ما باشد. خورشید را گیتینُمای ما کرد. خِرد را در بالهای گرم فرزانگان پَروَرید. مزدا، نیروی خود را در بازوها و رانهای ما نهاد تا جادو را از دیار خود دورگردانیم. این مزدا را میستاییم که در ما میپوید، میخُسپد، میاندیشد! |
شب وطن بی انتهاست نادر تبرزینت کجاست
وطن دوباره بی خداست نادر تبرزینت کجاست مهر و وفای پارسیان رفته دگر از یادمان در گوچه ها جورو جفاست نادر تبرزینت کجاست دریا به دریا خانه ها جدا شد از ایران ما دشمن درون خاک ماست نادر تبرزینت کجاست تاریخ ما نا گفته شد شیر وطن هم خفته شد اما هنوز ایران ماست نادر تبرزینت کجاست اینجا کسی یاد تو نیست هم رزم و فریاد تو نیست تنها امید ما خداست نادر تبرزینت کجاست |
روزی شه شاهان ما
در یک نیایش با خدا گفتا به پاس کار من اندیشه ی پر بار من روزی مرا فرصت بده رو ح مرا مهلت بده تا بنگرم خاک وطن آن سرزمین پاک من گفتا خدا به شاه ما ره بر تو بادا هر کجا کردی جهان را شادمان اینک تو و این هم جهان کوروش اهورا را ستود جز شوق پارس در او نبود با یک فرشته شادمان آمد به سوی این جهان ناگه که او آهی کشید جز آب و نم چیزی ندید گفتا چرا خا ک تنم اینگونه گشته غرق نم ویرانی خاکم زچیست فرشته هم آرام گریست کوروش به او گفتا مرا با خود ببرتا هر کجا تا بنگرم پورنان من هستند نگهدار وطن با یک نظربرشهر خود کوروش کمی افسرده شد جز مهدی وعبدالوحید عباس و سجاد و سعید نامی ز پوران نشنید آهی ز دل آنجا کشید گفتا که این گویش زچیست عباس و عبدالله کیست فرشته بنشست و گریست گفتا که اینها عربیست بعد از تو ای شاه جهان ایران به دست تازیان ویران و یکصد پاره شد نسل توهم آواره شد گوروش برآشفت و شکست که نسل من آواره گشت قومی به ما ها چیره شد افکار انسان تیره شد پس شاه شاهان را چه شد آن سرفرازان را چه شد اینک تو بر من کن روا تصویر ایران مرا کوروش که تا آن را بدید ناگه زدل آهی کشید گفتا که این خاک من است این نقش ایران من است پس شرق و غرب آن چه شد آن هند وآن یونان چه شد اینک مرا با خود ببر به سرزمین های دگر تا بنگرم همچو قدیم فخرو شکوه عالمیم گوروش در آفاقی دگر با خرقه پوشی رهگذر گفتا که من هم دم به دم از خاک ایران آمدم آن رهگذر گفتا جوان تویی تروریست جهان گوروش زدل آشفته شد از این ولایت خسته شد گفتا که ای دادار من این نیست آن خاک وطن خسته ام و بی همسفر مرا از این دنیا ببر |
شبی دل بود و دلدار خردمند
دل از دیدار دلبر شاد و خرسند که با بانگ بنان و نام ایران دو چشمم شد ز شور عشق گریان چو دلبر شور اشک شوق را دید به شیرینی زمن مستانه پرسید بگو جانا که مفهوم وطن چیست که بی مهرش دلی گر هست دل نیست به زیر پرچم ایران نشستیم و در را جز به روی عشق بستیم به یمن عشق، درّ ناب سفتیم و در وصف وطن اینگونه گفتم وطن خاکی سراسر افتخار است که از جمشید و از کی یادگار است وطن یعنی نژاد آریایی نجابت مهرورزی با صفایی وطن خاک اشوزرتشت جاوید که دل را می برد تا اوج خورشید وطن یعنی اوستا خواندن دل به آیین اهورا ماندن دل وطن تیر و کمان آرش ماست سیاوشهای غرق آتش ماست وطن منشور آزادی کورش شکوه جوشش خون سیاوش وطن نقش و نگار تخت جمشید شکوه روزگار تخت جمشید وطن فردوسی و شهنامه اوست که ایران زنده از هنگامه اوست وطن آوای رخش و بانگ شبدیز خروش رستم و گلبانگ پرویز وطن شیرین خسرو پرور ماست صدای تیشه افسونگر ماست وطن چنگ است بر چنگ نکیسا سرود باربدها خسرو آسا وطن یعنی سرود رقص آتش به استقبال نوروزی فره وش وطن یعنی درختی ریشه در خاک اصیل و سالم و پر بهره و پاک وطن یعنی سرود پاک بودن نگهبان تمام خاک بودن وطن را لاله های سرنگون است که از خون شهیدان لاله گون است وطن شوش و چغارنبیل و کارون ارس زاینده رود و موج جیهون وطن خرم ز دین بابک پاک که رنگین شد ز خونش چهره ی خاک وطن یعقوب لیث آرد پدیدار و یا نادر شه پیروز افشار به یک روزش طلوع مازیار است دگر روزش ابومسلم به کار است وطن یعنی صفای روستایی زلال چشمه های بی ریایی وطن یعنی دو دست پینه بسته به پای دار قالی ها نشسته وطن یعنی هنر یعنی ظرافت نقوش فرش در اوج لطافت وطن در هی هی چوپان کرد است که دل را تا بهشت عشق برده است وطن یعنی تفنگ بختیاری غرور ملی و دشمن شکاری وطن یعنی بلوچ با صلابت دلی عاشق نگاهی با مهابت وطن یعنی خروش شروه خوانی ز خاک پاک میهن دیده بانی ز عطر خاک میهن گر شوی مست کویر لوت ایران هم عزیز است وطن یعنی بلندای دماوند ز قهر ملتش ضحاک در بند وطن یعنی سهند سرفرازی چنان ستارخانش پاکبازی مرا نقش وطن در جان جان است همان نقشی که در نقش جهان است وطن یعنی سخن یعنی خراسان سرای جاودان عشق و عرفان وطن گلواژه های شعر خیام پیام پر فروغ پیر بسطام وطن یعنی کمال الملک و عطار یکی نقاش و آن یک محو دیدار در این میهن دو سیمرغ است در سیر یکی شهنامه دیگر منطق الطیر یکی من را زدشمن می رها ند یکی دل را به دلبر می رساند خراسان است و نسل سر بداران زجان بگذشتگان در راه ایران وطن خون دل عین القضاتست نیایشنامه پیر هراتست وطن یعنی شفا قانون اشارات خرد بنشسته در قلب عبارات نظامی خوش سرود آن پیر کامل زمین باشد تن و ایران ما دل)) وطن آوای جان شاعر ماست صدای تار بابا طاهر ماست اگر چه قلب طاهر را شکستند و دستش را به مکر و حیله بستند ولی ماییم و شعر سبز دلدار دو بیت طاهر و هیهات بسیار وطن یعنی تو و گنجینه راز تفال از لسان الغیب شیراز وطن آوای جان می پرستان سخن از بوستان و از گلستان وطن دارد سرود مثنوی را زلال عشق پاک معنوی را تو دانی مولوی از عشق لبریز نشد جز با نگاه شمس تبریز وطن یعنی سرود مهربانی وطن یعنی شکوه همزبانی وطن یعنی درفش کاویانی سپید و سرخ و سبزی جاودانی به پشت شیر خورشیدی درخشان نشان قدرت و فرهنگ ایران وطن شور و نشاط هستی ما وطن میخانه ما مستی ما وطن دار الفون میرزا تقی خان شهید سرفراز فین کاشان کنون ای هموطن ، ای جان جانان بیا با ما بگو پاینده ایران |
تخت جمشید
به شیون دل و اشک هزار باره من که موج می شوم و اوج میگیرم ،ز غرور نگاه کن ای،«خاک اهوارئی من» اینجا، خاک پاک من آریا ئی است. به صد هل هله آمده ام دست افشان و پای کوبان و رقصی سماع گونه گه گرداگرد حضورت را نور افشان کنم نه چونان خنیاگران مست مقدونی که به آتش خشم و انفجار صد پیاله مستانه و گناه نا دانستگیهای این تاریخ همیشه دوار جای پای منفورشان را داغ جاویدان این دیار گردانند آمده ام تا شعله ور شوم و خود،بسوزم در این خاک عزیز اینجا،وعده گاه دل و سنگ نه دل سنگی آن دلی که جان میدهد به سنگ می شنوی؟! هنوز صدای تیشه های «بردیا» مردان در هوا جاری است آنان که همای را از زندان سنگی رها کرده و در اوج به چروازی ابدی وا داشته اند این همان معجز ماندگار است این همان ققنوس هزار ساله است که از دل خاکستر سر برون کرده چگونه در سنگ بذر شوق کاشته ای و به آبیاری کدام دست ساحر گونه گل نیلوفر شکوفا گشت و نمادی شد،از زایش انسان. این «آریا بدان» همیشه سنگی گواهانی هستند بر حسرت دم مسیحا تا تاریخ را تکرار کنند. تک به تک ذرات این خاک عزیز چشم به راه سربازان «فرشاسب» وفادار مانده اند به ایزد قسم در این دیار سنگی دلی سنگی می طلبد که سر ندهد ناله ای و نریزد اشکی ،در پای این ستون ها که از دشت به عرش پناه برده اند و از دادار خود داد بی دادی صد ستونی را طلب می کنند که چون گندمزار به دورئی وحشت بار یا داس انتقام بشری سر دادند و بی ستون شده اند در این دیار ،دیار یار دروازه های تمدن،هزاران سال است که در آغوش کشیده است ناموس فرهنگ ما را! و این ، همان هم آغوشی لذت بار قدرت و مذهب است و ساقدوشان همان موبدان ردا پوش پاکترین و روشن ترین عنصر خلقت را بدرقه راه این عروس تازه به حجله کردند و چه مولودی است،زیبا این جمشید نشسته بر تخت هنوز باور ندارم که این،مام دلیران به تاراج حوادث رفته باشد هنوز،این پلکان موج در موج سر می کوبد بر سینه کوه و به سوگواری مینشیند آنجا،در پای دریا سالاران خود و قدم های ما را دیری است به پشت می کشند تا در غم مشترکمان به سوگ بنشینیم این درد مشترک در سینه کدام آریایی نژادی نیست؟! آیا می توان در بالاترین نقطه ایستاد و چون دیوانگان فریاد زد: ما در آتش کولیان هرزه گرد تاریخ سوخته ایم |
در ستايش كوروش بزرگ وپاسارگاد |
آرش http://www.mobile.foto.ir/Photos/Gallery/14847.JPG برف می بارد برف می بارد به روی خار و خاراسنگ كوهها خاموش دره ها دلتنگ راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ بر نمی شد گر ز بام كلبه ها دودی یا كه سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان ما چه می كردیم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟ آنك آنك كلبه ای روشن روی تپه روبروی من در گشودندم مهربانی ها نمودندم زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز در كنار شعله آتش قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز گفته بودم زندگی زیباست گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست آسمان باز آفتاب زر باغهای گل دشت های بی در و پیكر سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلور آب بوی خاك عطر باران خورده در كهسار خواب گندمزارها در چشمه مهتاب آمدن رفتن دویدن عشق ورزیدن غم انسان نشستن پا به پای شادمانی های مردم پای كوبیدن كار كردن كار كردن آرمیدن چشم انداز بیابانهای خشك و تشنه را دیدن جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن گوسفندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن گاه گاهی زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن بی تكان گهواره رنگین كمان را در كنار بان دیدن یا شب برفی پیش آتش ها نشستن دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن آری آری زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر كران پیداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست پیر مرد آرام و با لبخند كنده ای در كوره افسرده جان افكند چشم هایش در سیاهی های كومه جست و جو می كرد زیر لب آهسته با خود گفتگو می كرد زندگی را شعله باید برفروزنده شعله ها را هیمه سوزنده جنگلی هستی تو ای انسان جنگل ای روییده آزاده بی دریغ افكنده روی كوهها دامن آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید چشمه ها در سایبان های تو جوشنده آفتاب و باد و باران بر سرت افشان جان تو خدمتگر آتش سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز شعله ها را هیمه باید روشنی افروز كودكانم داستان ما ز آرش بود او به جان خدمتگزار باغ آتش بود روزگاری بود روزگار تلخ و تاری بود بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره دشمنان بر جان ما چیره شهر سیلی خورده هذیان داشت بر زبان بس داستانهای پریشان داشت زندگی سرد و سیه چون سنگ روز بدنامی روزگار ننگ غیرت اندر بندهای بندگی پیچان عشق در بیماری دلمردگی بیجان فصل ها فصل زمستان شد صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد در شبستان های خاموشی می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی ترس بود و بالهای مرگ كس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ سنگر آزادگان خاموش خیمه گاه دشمنان پر جوش مرزهای ملك همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان برجهای شهر همچو باروهای دل بشكسته و ویران دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو هیچ سینه كینه ای در بر نمی اندوخت هیچ دل مهری نمی ورزید هیچ كس دستی به سوی كس نمی آورد هیچ كس در روی دیگر كس نمی خندید باغهای آرزو بی برگ آسمان اشك ها پر بار گر مرو آزادگان دربند روسپی نامردان در كار انجمن ها كرد دشمن رایزن ها گرد هم آورد دشمن تا به تدبیری كه در ناپاك دل دارند هم به دست ما شكست ما بر اندیشند نازك اندیشانشان بی شرم كه مباداشان دگر روزبهی در چشم یافتند آخر فسونی را كه می جستند چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می كرد وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می كرد آخرین فرمان آخرین تحقیر مرز را پرواز تیری می دهد سامان گر به نزدیكی فرود آید خانه هامان تنگ آرزومان كور ور بپرد دور تا كجا ؟ تا چند ؟ آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان ؟ هر دهانی این خبر را بازگو می كرد چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می كرد پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید از میان دره های دور گرگی خسته می نالید برف روی برف می بارید باد بالش را به پشت شیشه می مالید صبح می آمد پیر مرد آرام كرد آغاز پیش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز لشكر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یكدیگر كودكان بر بام دختران بنشسته بر روزن مادران غمگین كنار در كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته خلق چون بحری بر آشفته به جوش آمد خروشان شد به موج افتاد برش بگرفت وم ردی چون صدف از سینه بیرون داد منم آرش چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن منم آرش سپاهی مردی آزاده به تنها تیر تركش آزمون تلختان را اینك آماده مجوییدم نسب فرزند رنج و كار گریزان چون شهاب از شب چو صبح آماده دیدار مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش شما را باده و جامه گوارا و مبارك باد دلم را در میان دست می گیرم و می افشارمش در چنگ دل این جام پر از كین پر از خون را دل این بی تاب خشم آهنگ كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم كه جام كینه از سنگ است به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است در این پیكار در این كار دل خلقی است در مشتم امید مردمی خاموش هم پشتم كمان كهكشان در دست كمانداری كمانگیرم شهاب تیزرو تیرم ستیغ سر بلند كوه ماوایم به چشم آفتاب تازه رس جایم مرا نیر است آتش پر مرا باد است فرمانبر و لیكن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست در این میدان بر این پیكان هستی سوز سامان ساز پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز پس آنگه سر به سوی آٍمان بر كرد به آهنگی دگر گفتار دیگر كرد درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود كه با آرش ترا این آخرین دیدارخواهد بود به صبح راستین سوگند به پنهان آفتاب مهربار پاك بین سوگند كه آرش جان خود در تیر خواهد كرد پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند زمین می داند این را آسمان ها نیز كه تن بی عیب و جان پاك است نه نیرنگی به كار من نه افسونی نه ترسی در سرم نه در دلم باك است درنگ آورد و یك دم شد به لب خاموش نفس در سینه های بی تاب می زد جوش ز پیشم مرگ نقابی سهمگین بر چهره می آید به هر گام هراس افكن مرا با دیده خونبار می پاید به بال كركسان گرد سرم پرواز می گیرد به راهم می نشیند راه می بندد به رویم سرد می خندد به كوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را و بازش باز میگیرد دلم از مرگ بیزار است كه مرگ اهرمن خو آدمی خوار است ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است ولی آن دم كه نیكی و بدی را گاه پیكاراست فرو رفتن به كام مرگ شیرین است همان بایسته آزادگی این است هزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیك امید خویش می داند هزاران دست لرزان و دل پر جوش گهی می گیردم گه پیش می راند پیش می آیم دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم به نیرویی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم كند نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد برآ ای آفتاب ای توشه امید برآ ای خوشه خورشید تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب برآ سر ریز كن تا جان شود سیراب چو پا در كام مرگی تند خو دارم چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم به موج روشنایی شست و شو خواهم ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم شما ای قله های سركش خاموش كه پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید كه بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی كه سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می كوبید كه ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید غرور و سربلندی هم شما را باد امدیم را برافرازید چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر دارید غرورم را نگه دارید به سان آن پلنگانی كه در كوه و كمر دارید زمین خاموش بود و آسمان خاموش تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش به یال كوه ها لغزید كم كم پنجه خورشید هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید نظر افكند آرش سوی شهر آرام كودكان بر بام دختران بنشسته بر روزن مادران غمگین كنار در مردها در راه سرود بی كلامی با غمی جانكاه ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه كدامین نغمه می ریزد كدام آهنگ آیا می تواند ساخت طنین گام های استواری را كه سوی نیستی مردانه می رفتند ؟ طنین گامهایی را كه آگاهانه می رفتند ؟ دشمنانش در سكوتی ریشخند آمیز راه وا كردند كودكان از بامها او را صدا كردند مادران او را دعا كردند پیر مردان چشم گرداندند دختران بفشرده گردن بندها در مشت همره او قدرت عشق و وفا كردند آرش اما همچنان خاموش از شكاف دامن البرز بالا رفت وز پی او پرده های اشك پی در پی فرود آمد بست یك دم چشم هایش را عمو نوروز خنده بر لب غرقه در رویا كودكان با دیدگان خسته وپی جو در شگفت از پهلوانی ها شعله های كوره در پرواز باد غوغا شامگاهان راه جویانی كه می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر باز گردیدند بی نشان از پیكر آرش با كمان و تركشی بی تیر آری آری جان خود در تیر كرد آرش كار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر كرد آرش تیر آرش را سوارانی كه می راندند بر جیحون به دیگر نیمروزی از پی آن روز نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند و آنجا را از آن پس مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند آفتاب درگریز بی شتاب خویش سالها بر بام دنیا پاكشان سر زد ماهتاب بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش در دل هر كوی و هر برزن سر به هر ایوان و هر در زد آفتاب و ماه را در گشت سالها بگذشت سالها و باز در تمام پهنه البرز وین سراسر قله مغموم و خاموشی كه می بینید وندرون دره های برف آلودی كه می دانید رهگذرهایی كه شب در راه می مانند نام آرش را پیاپی در دل كهسار می خوانند و نیاز خویش می خواهند با دهان سنگهای كوه آرش می دهد پاسخ می كندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه می دهد امید می نماید راه در برون كلبه می بارد برف می بارد به روی خار و خارا سنگ كوه ها خاموش دره ها دلتنگ راهها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ كودكان دیری است در خوابند در خوابست عمو نوروز می گذارم كنده ای هیزم در آتشدان شعله بالا می رود پر سوز .... ...
|
درمان درد
اگر اسکندر آيد فرض واهي به پوزش خواهي و بر عذرخواهي دوباره تخت جمشيدي بسازد که بر آن باز هم ايران بنازد اگر تيمور برگردد به خواري به پاي ميز صلح و سازگاري دوباره جان ببخشد کشتگان را به ما باز آورد آن نخبگان را اگر سرکرده اعراب جاهل بدانديشان و بد کيشان بد دل که از ما آن چنان کشتند و بردند و آن فرهنگ بر آتش سپردند اگر صدها برابر باز آرد نهال دانش و بينش بکارد اگر چنگيز آدمخوار و خونخوار به ايران بازگرداند دگربار همان سرسبز باغ و گلشن ما چراغ پر فروغ و روشن ما اگر صدها رژيم ديگر آيد اگر بر ما دو صد پيغمبر آيد فلک صدها سياست پيشه آرد اگر از آسمان چرچيل بارد دوصد کوروش، هزاران مرد دانا تقي خان ها و صد ها ابن سينا فرشته جاي ديو و دد نشيند که اين کشتي ز توفان وارهاند سلامت باز بر ساحل رساند اگر بين «من» و«ما» پل نسازيم اگر از خارهامان گل نسازيم اگر در شوره زاران گل بکاريم خرد را دست «بي بي سي» سپاريم ندانيم از"به جز ما هيچکس نيست" "به جز ما و شما فرياد رس نيست" فلک گر نشنود فرياد ما را نبيند يک صدا ما و شما را نه امسال و نه تنها سال ديگر که ده ها سال و صدها سال ديگر بدان اي هموطن بس روشن و فاش همين است اين، همين کاسه همين آش مسعود صدر |
وطنم{پپوله} بر دوش می کشم تمامی خسارتهای این دیوانه را و با دستهای عاشق دوباره خواهم ساخت این ویرانه را وطنم وطنم من یک کارگرم |
وطن خون دل ((عين القضات)) است نيايش نامه ((پير هرات)) است وطن يعنيشفء-قانون-اشارات خرد بنشسته در قلب عبارات وطن آواي جان شاعر ماست صدايتار((باباطاهر))ماست اگر چه قلب طاهر را شكستند ودستش را به مكر وحيلهبستند ولي ماييم و شعر سبز دلدار در بيت طاهر هيهات بسيار وطن دارد سرود ((مثنوي))را زلال پاك عشق معنوي را وطن ((دارالفنون)) ((ميرزا تقيخان)) شهيد سرافراز ((فين كاشان)) |
کشور ما کشور زیر و بم است لیک اکنون نوبت شهر بم است قرنها شادی ز ما پنهان شده قسمت ما قرنها درد و غم است کاش تنها سیل بود و زلزله درد ما رنج و عذابی درهم است درد ما خشم طبیعت نیز نیست درد ما فارغ ز درد عالم است درد ما درد کسوفی دائم است درد ما درد غروبی هر دم است درد ما زخمی ست از زنجیر و زور زخم را روح رهایی مرهم است {پپوله} |
سروده اي از مصطفي بادکوبه اي: وقتي تو مي گويي وطن وقتي تو مي گويي وطن من خاک بر سر مي کنم گويي شکست شير را از موش باور ميکنم وقتي تو ميگويي وطن بر خويش مي لرزد قلم من نيز رقص مرگ را با او به دفتر مي کنم وقتي تو مي گويي وطن يکباره خشکم مي زند وان ديده ي مبهوت را با خون دل تَر مي کنم بي کوروش و بي تهمتن با ما چه گويي از وطن با تخت جمشيد کهن من عمر را سر مي کنم وقتي تومي گويي وطن بوي فلسطين مي دهي من کي نژاد عشق با تازي برابر مي کنم وقتي تو مي گويي وطن از چفيه ات خون مي چکد من ياد قتل نفس با الله و اکبر ميکنم وقتي تو ميگويي وطن شهنامه پرپر مي شود من گريه بر فردوسي آن پير دلاور ميکنم بي نام زرتشت مَهين ايران و ايراني مبين من جان فداي آن يکتا پيمبر مي کنم خون اوستا در رگ فرهنگ ايران مي دود من آيه هاي عشق را مستانه از بر مي کنم وقتي تو مي گويي وطن خون است و خشم وخودکشي من يادي از حمام خون در تَلِ زَعتَر(اردوگاهي در فلسطين) ميکنم ايران تو يعني لباس تيره عباسيان من رخت روشن بر تن گلگون کشور مي کنم ايران تو با ياد دين، زن را به زندان مي کشد من تاج را تقديم آن بانوي برتر مي کنم ايران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست من کيش مهر و عفو را تقديم داور ميکنم تاريخ ايران تو را شمشير تازي مي ستود من با عدالتخواهيم يادي ز حيدر ميکنم ايران تو مي ترسد از بانگ نوايِ ناي و ني من با سرود عاشقي آن را معطر ميکنم وقتي تو ميگويي وطن يعني ديار يار و غم من کي گل"اميد"را نشکفته پر پر ميکنم |
چشم حقبين و گوش راز نيوش روز نشاط است و طرب برمنشين داد مده آمدهام مست لقا کشته شمشير فنا گر نه چنينم تو مرا هيچ دل شاد مده خواجه تو عارف بدهاي نوبت دولت زدهاي کامل جان آمدهاي دست به استاد مده در ده ويرانه تو گنج نهان است ز هو هين ده ويران تو را نيز به بغداد مده والله تيره شب تو به ز دو صد روز نکو شب مده و روز مجو عاج به شمشاد مده غير خدا نيست کسي در دو جهان همنفسي هر چه وجود است تو را جز که به ايجاد مده گر چه در اين خيمه دري دانک تو با خيمه گري ليک طناب دل خود جز که به اوتاد مده ساقي جان صرفه مکن روز ببردي به سخن مال يتيمان بمخور دست به فرياد مده اي صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان باده ز مستان مستان در کف آحاد مده دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان جوهر فرديت خود هرزه به افراد مده چون بود اي دلشده چون نقد بر از کن فيکون نقد تو نقد است کنون گوش به ميعاد مده هم تو تويي هم تو منم هيچ مرو از وطنم مرغ تويي چوژه منم چوزه به هر خاد مده آنک به خويش است گرو علم و فريبش مشنو هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده خسرو جاني و جهان وز جهت کوهکنان با تو کلندي است گران جز که به فرهاد مده بس کن کاين نطق خرد جنبش طفلانه بود عارف کامل شده را سبحه عباد مده |
اکنون ساعت 08:51 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)