پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار زیبا - اشعاری که دوستشان داریم برای تقدیم به عزیزانتان یا برای دل خودتان (http://p30city.net/showthread.php?t=1851)

behnam5555 02-25-2010 09:02 AM

نگاه..
 

نگاه

سرگردان در کمین
و در ستایش نگاهی دگر
نگاه
آرام می‌سرد
و غبار معلق فضای را
در تعقیب
نگاه
منتظر و
سه بعدی
اعماق خود را می‌کاود
ضربه‌های نرم نگاهی
درونت را می‌کاود
وخجولانه و حیران
گمشده خود را می‌جوید


تصادم دو نگاه
و
حادثه عشق


نگاه کوچه
غبار رهگذر عاشق را
در ریه‌های
خود
تنفس کرده است.
غربت زردی غروب

بر پیکر کوچه
تن نگاه منتظررا
در بی نهایت دید
غرق تخیل کرده است


پرتو عشق
شایدبادی خنک باشد
بر تنی گرم
که لذت تماسی را در تمنا است


چشم
سیاهی
طراوت لبی

دهانی نیمه باز
و تنفسی گرم


نگاه می‌جوشد
نگاه سرگردان
نگاه پرسش

نگاه پاسخ
تلاطم حس وتراوش درون


ودرنوردیدن حسی غریب
بر سرتاسر
وجود


11.09.06
فرهاد نعمت‌پور


SonBol 02-25-2010 08:48 PM

خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بی دلیل این سقوط ناگذیر
آسمان بی هدف، بادهای بی طرف
ابرهای سربه راه، بیدهای سربه زیر
ای نظاره شگفت ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر
آیه آیه ات صریح سوره سوره ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
این منم در این طرف پشت میله ها اسیر
دست خسته مرا مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خسته ام از این کویر

قیصر امین پور

آريانا 02-26-2010 12:40 AM

ناگه بت من مست به بازار برآمد
شور از سر بازار به یکبار برآمد

بس دل که به کوی غم او شاد فروشد
بس جان که ز عشق رخ او زار برآمد

در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد
مؤمن ز دل و گبر و ز زنار برآمد

در کوی خرابات جمالش نظر افگند
شور و شغبی از در خمار برآمد

در وقت مناجات خیال رخش افروخت
فریاد و فغان از دل ابرار برآمد

یک جرعه ز جام لب او می‌زده‌ای یافت
سرمست و خرامان به سر دار برآمد

در سوخته‌ای آتش شمع رخش افتاد
از سوز دلش شعلهٔ انوار برآمد

باد در او سر آتش گذری کرد
از آتش سوزان گل بی خوار برآمد

ناگاه ز رخسار شبی پرده برانداخت
صد مهر ز هر سو به شب تار برآمد

باد سحر از خاک درش کرد حکایت
صد نالهٔ زار از دل بیمار برآمد

کی بو که فروشد لب او بوسه به جانی؟
کز بوک و مگر جان خریدار برآمد

آريانا 02-26-2010 04:53 PM

امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم ازو سؤالی

گفتم که ای نگارین این گریه بر چه داری
گفتا که بی‌جمالت روزی بود چو سالی

یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر دیده‌ای به رنگی بیند ازو خیالی

حاقاني

saniz 02-26-2010 06:32 PM

صبورم اما...
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را
به غم غربت چشمان خودم می بندم...
من صبورم اما...
چقدر با همه ی عاشقیم محزونم!
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم .... . . .

من صبورم اما
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب
،و چراغی که تو را
از شب متروک دلم دور کند ، می ترسم...

من صبورم اما
!... آه . . . این بغض گران صبر نمی داند چیست ؟

ساقي 02-26-2010 10:24 PM

باور مکن تنهاییت را
 
باور مکن تنهاییت را









باور مکن تنهاییت را ،



من در تو پنهانم تو در من،



از من به من نزدیکتر تو



از تو به تو نزدیکتر من



باور مکن تنهاییت را



تا یکدل و یک درد داریم



تا در عبور از کوچه عشق ،



بر دوش هم سر میگذاریم



دل تاب تنهایی ندارد ،



باور مکن تنهاییت را



هر جای این دنیا که باشی



من با توام تنهای تنها



من با توام هر جا که هستی



حتی اگر با هم نباشیم



حتی اگر یک لحظه یک روز



با هم در این عالم نباشیم



این خانه را بگذار و بگذر



با من بیا تا کعبه دل ...

...
..
.







abadani 02-26-2010 10:30 PM

ندونم لخت و عریونم که کرده
کدوم جلاد بی جونم بکرده
بده خنجر که تا سینه کنم چاک
ببینم عشق تو با مو چه کرده

آريانا 02-27-2010 01:26 AM

دروازه هستی را جز ذوق مدان ای جان
این نکته شیرین را در جان بنشان ای جان

زیرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر
ذوق پدر و مادر کردت مهمان ای جان

هر جا که بود ذوقی ز آسیب دو جفت آید
زانیک شدن دو تن ذوق است نشان ای جان

هر حس به محسوسی جفت است یکی گشته
هر عقلی به معقولی جفت و نگران ای جان

گر جفت شوی ای حس با آنک حست کرد او
وز غیر بپرهیزی باشی سلطان ای جان

ذوقی که ز خلق آید زو هستی تن زاید
ذوقی که ز حق آید زاید دل و جان ای جان

کو چشم که تا بیند هر گوشه تتق بسته
هر ذره بپیوسته با جفت نهان ای جان

آمیخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
وز ذوق نمی‌گنجد در کون و مکان ای جان

پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم
هم پیر خردپیشه هم جان جوان ای جان

پنهان مکن ای رستم پنهان تو را جستم
احوال تو دانستم تو عشوه مخوان ای جان

گر روی ترش داری دانیم که طراری
ز احداث همی‌ترسی وز مکر عوان ای جان

در کنج عزبخانه حوری چو دردانه
دور از لب بیگانه خفته‌ست ستان ای جان

صد عشق همی‌بازد صد شیوه همی‌سازد
آن لحظه که می یازد بوسه بستان ای جان

بر ظاهر دریا کی بینی خورش ماهی
کان آب تتق آمد بر عیش کنان ای جان

چندان حیوان آن سو می خاید و می زاید
چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان ای جان

خنبک زده هر ذره بر معجب بی‌بهره
کب حیوان را کی داند حیوان ای جان

اندر دل هر ذره تابان شده خورشیدی
در باطن هر قطره صد جوی روان ای جان

خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خاید
تا لقمه نیندازی بربند دهان ای جان

آريانا 02-27-2010 01:35 AM

{پپوله}

هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین

نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود
چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین

این خوشی چیزی است بی‌چون کید اندر نقش‌ها
گردد از حقه به حقه در میان آب و طین

لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین

گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و زین

از پس این پرده‌ها ناگاه روزی سر کند
جمله بت‌ها بشکند آنک نه آن است و نه این

جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید
تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین

گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین

آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا و ذاک عبره للعالمین

ترسم از فتنه وگر نی گفتنی‌ها گفتمی
حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین

آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین

{پپوله}

آريانا 02-27-2010 02:09 AM

{پپوله}
عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

عاشقا در خویش بنگر , سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین

من غلام آن گل بینا که فارغ باشد او
کان فلانم خار خواند , وان فلانم یاسمین

دیده بگشا زین سپس با دیده مردم مرو
کان فلانت گبر گوید وان فلانت مرد دین

ای خدا داده تو را چشم بصیرت از کرم
کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامین

چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگیر
چشم اول را مبند و چشم احول را مبین

عاشقان صورتی در صورتی افتاده‌اند
چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگین

شاد باش ای عشقباز ذوالجلال سرمدی
با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طین

گر همی‌خواهی که جبریلت شود بنده برو
سجده‌ای کن پیش آدم زود ای دیو لعین

بادیه خون خوار اگر واقف شدی از کعبه‌ام
هر طرف گلشن نمودی هر طرف ماء معین

ای به نظاره بد و نیک کسان درمانده
چون بدین راضی شدی یارب تو را بادا معین

{پپوله}

چون امانت‌های حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبریزی چگونه گستریدش در زمین

{پپوله}


اکنون ساعت 08:28 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)