پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان فوق العاده زيبا و خواندني قصه عشق(احمد و نازنین _ صلاح الدین احمد لواسانی) (http://p30city.net/showthread.php?t=26142)

T I N A 06-07-2010 08:28 AM

رمان فوق العاده زيبا و خواندني قصه عشق(احمد و نازنین _ صلاح الدین احمد لواسانی)
 
فصل اول
ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد.


بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي ,كار تزيين خونه و تدارك تولدتموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن.


من كهحسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه كه تولدش بود و اين همه زحمت روبه خاطر جشن تولد اون كشيده بودم. گفتم : من ميرم خونه . يه دوش ميگيرم . لباسام روعوض ميكنم و بر ميگردم .


امير با اصرار ميگفت : تو خسته اي خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست .


من بهانه آوردم و بالاخره قانعش كردم كه بايدبرم و برگردم.


راستش اصل داستان مسئله كادوييبود كه بايد براش ميگرفتم ،


به هر صورت خودموبه خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من تو اون لحظه بود ،لباس پوشيدم و آماده حركت شدم.


چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر ولوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست مثل همون رو قبلا" خريده بودم . گرفتم و بهسمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونا حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي به بي كله معروف بودم جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم.


راستش با اينكه تازه هفده سالم بود اما دو سالبود خودم ماشين كه داشتم يعني از پونزده سالگي و رانندگي ميكردم البته بدونگواهينامه .


به هر صورت كمي دير رسيدم وتعدادي از مهمونها اومده بودند مسئول موزيك من بودم و دير كرده بودم.


نميدونم چه مرگم شده بود در حاليكه هوا بشدتسرد بود من احساس گرماي شديدي ميكردم. از در كه وارد شدم همه يه جيغ بلند و ممتدكشيدن و به اين وسيله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجايي كه من خيلي شيطون ودر عين حال فعال بودم همه يه جورايي منو تحويل ميگرفتن .


من مركز موزيك هاي دست اول بودم و هرچي موزيك تاپ ميخواست تو بازار بياد .حداقل يه هفته قبلش تو بساط من ميتونستي پيداش كني . البته به همه اين خواص خوشسرو زبوني منو رو هم اضافه كن . به هر صورت با تشويق بچه ها پشت دستگاه استريو رفتمدر همين حال به امير كه منو تا پشت دستگاه همراهي ميكرد گفتم من زبونم داره از حلقمدر مياد. يه نوشيدني خنك ميخوام


سعيد چشم بلندبالايي گفت و بعد از چند لحظه يه ليوان شربت آبليمو كه قطعات يخ توش ملق ميزدن . داد دست من . منم لا جرعه سر كشيدم بي خبر از اينكه توي ليوان ودكا هم ريختن.


همه ميدونستن من تو زندگيم اهل دو چيز نيستميكي سيگار و دومي مشروب .اما براي اينكه سر بسر من بزارن با اين پلتيك وبا استفادهاز تشنگي شديد من اون شب يه ليوان ودكا به خورد ما دادن.


به هر صورت با گرم شدن كله من مجلس هم حسابي گرم شده بود .


يه سري موسيقي تاپ از سري نان استاپ ها كهتازه به دستم رسيده بود بچه ها را حسابي كوك كرده بود .


در همين زمان داشتم فكر ميكردم براي اينكه بچه ها يه كم خستگيشون در برهيه موزيك تانگو بزارم كه يكي از بچه ها به طرفم اومد و گفت : من دوتا آهنگ جديدآوردم كه البته شما بايد شنيده باشين يكيش مال ستار ودومي رو ابي خونده اگه ميشهاين دوتارو بزارين.


راستش جا خوردم آهنگ جديداز ستار و ابي .پس چرا بدست من نرسيده . بدون اينكه خودمو لو بدم گفتم آره آره دارمبزار ببينم . كه گفت : فرقي نميكنه اينم مال شماست. من نگاهي كردم و با تشكر نواررو گرفتم و تو دستگاه انداختم .تا اومدم به خودم بجنبم ديدم هركس يه پارتنر انتخابكرده و با اورتور آهنگ شروع كرده به
رقصيدن.


هر چي چشم انداختم ديدم كسي نيست كه من با هاشبرقصم نا اميد داشتم پشت دستگاه بر مي گشتم كه ديدم دختر داييم نازيين يه كوشهنشسته و سرش رو انداخته پايين و داره گلهاي قالي رو نگاه ميكنه. به طرفش رفتم وگفتم افتخار مي........


سرش رو بلند كردولبخند تلخي زد ،درست همين موقع چشمامون تو هم گره خورد....ستار مي خوند


آه اي رفيق


آه اي رفيق


نان گرم سفره ام را


باتو قسمت كردم اي دوست


هرچه بود از من گرفتي


غير آه سردم اي دوست



آه اي رفيق


آه اي رفيق




T I N A 06-07-2010 08:30 AM

من و نازي همديگرومحكم بغل كردهبوديم و ميرقصيدم اصلا متوجه دور ورمون نبوديم. البته بعدا فهميديمكسي هم متوجه ما نبوده. من گيج و مبهوت از حالتي كه بهم دست داده بود به نازي گفتم : من يه جوري شدم. اونم در حاليكه اشك تو چشماش جمع شده بود مستقيم تو چشمام نگاهميكرد گفت : من مدتهاست تو رو دوست دارم. اما....


دستم رو آرام رو لباش گذاشتم ودوباره بغلش كردم.در همين زمان آهنگ دومنوار كه ابي خونده بود شروع شد.



نازي نازكن كه نازت يه سرو نازه



نازي ناز كن كهدلم پر از نيازه



شب آتيش بازي چشماي تويادم نمي ره



هر غم پنهون تو يه دنيارازه...



منو با تنهاييام تنها نذار دلمگرفته




بله اسير شديم و رفت


اسير دو تا چشم سياه كه دوتا ستاره درخشانوسطش سو سو ميزد


ما اصلا" متوجه نبوديم دور وورمون چي ميگذره . بچه ها خودشون موزيك ميگذاشتن و ميرقصيدند. جيغ و داد ميكردنداما نه من و نه نازنين اصلا" اونجا نبوديم ، كجا بوديم ؟ اينو فقط كسايي ميفهمند كهعاشق شدند. تو ابرا ، تو آسمونا ، تو كهكشون ، نميدونم ، توصيفش خيلي مشكله.


بچه ها به خيال اينكه ودكا هه دخلم رو آوردهبا هام كاري نداشتن. اينقدر شلوغ بود حتي متوجه نشدن كه منو نازنين چنان دستامون توهم گره خورده كه عظيم ترين نيروها هم نميتونن اونارو از هم جدا كنن.


دستاش تو دستم بود ،داغ داغ.


اما اين داغي فقط بخش كوچيكي از حرارت سوزانعشقي بود كه تو رگ وريشه هاي وجودمون خونه كرده بود.

واقعا" عجب چيزي است اين عشق .

يه نگاهو اين همه حرارت اين همه شور ، اين همه عشق.


داشتم ميسوختم...كه نازنين به دادم رسيد و گفت : ميخواي بريم توي حياط . حس كردم هم براي فرار از اين شلوغي كه تا ساعتی پيش كشته و مردش بودم اما حالاميخواستم هر چه زودتر ازش فرار كنم و هم به خاطر حراراتي كه از درونم بيرون ميزداين بهترين راهه . بلند شدم و با هم به حياط رفتيم.برف همه سطح باغچه ها و سطح سنگچين حياط رو پوشونده بود با اينكه بنظر ميرسيد هوا خيلي سرد اما نه من و نه نازياحساس سرما نمي كرديم.. روي تاپ فلزي كنار حياط كه زير يه آلاچيق قشنگ كه دايي خودشدرست كرده بود نشستيم و همديگر رو بغل كرديم.


در حاليكه سر نارنين رو روشونه ام گرفته بودم قطره اشكي كه از چشم اونخارج شده بود رو گونه من نشست .سرش رو ميون دوتا دستام گرفتم و در حاليكه باانگشتهاي اشاره ام اشگهاش و پاك ميكردم گفتم : گريه ميكني.

بغضش تركيد وگفت: ميدوني چند وفت تو رو دوست دارم ؟ ميدوني چه مدتميخوام اينجوري منو بغل كني ؟ ميدوني چقدر سعي كردم كه تو متوجه بشي كه يكي توي ايندنيا هست كه عاشق تو ؟وميخواد در آغوش تو زندگي كنه و بميره ؟

چند بار با خودم گفتم , غرور كنار ميزارم وبهت ميگم كه دوستت دارم اماهر بار ......

براي دومين بار در طول اون شبانگشتم رو روي لبهاش گذاشتم و اون چشماشو بست وسكوت كرد ، آروم اشكهاي بيرون ريختهشده از چشماي بسته اش را پاك كردم وچشماش رو بوسيدم و..........


ساعتها بيرون توي حياط خانه بدون اينكه احساسسرما بكنيم با هم گفتيم و گفتيم و گفتيم.تا بالاخره ازسرو صداي مهمونا متوجه شديممهموني تموم شده. به همين دليل به محل مهموني برگشتيم هيچكس متوجه غيبت طولاني مادوتا نشد .


هيچكس اونشب نفهميد كه چه بر دل منو نازنين گذشت .


هيچكس حرارت عشقي كه سالها مارو در خودش سوزند و مي سوزونه حس نكرد .

اونشب فقطمن ،نازي و خدا ميدونستيم چه برما گذشت .

و اونشبفقط خدا ميدونست در آينده چه بر ما خواهد گذشت.

T I N A 06-07-2010 08:31 AM

قصه عشق - فصل دوم


خدايا چه كنم؟..... بايد رفت......... اما كو پاي رفتن؟..........



كجا ميشه رفت بدون دل ؟.........................



چگونه ؟....... اون هم بدون دلدار ؟...........



چشمان نازنين التماس ميكرد.......... نرو ........ واين غصه ام رابيشتر ميكرد.....



دلم توسينه فشار مياورد. كه بمان .....نرو.......



پاهام توان حركت را نداشتن........



اما بايدميرفتم . ساعت نزديك چهار صبح بود. امير گفت كجا ميخواي بري . خب يه استراحتي همينجا بكن . فردا هم كه جمعه است وتعطيل.



پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(اي لعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومدو خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي.



انگار يك تشت گنده آب سرد روسرم خالي كردن . و ا رفتم برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بوديكمرتبه خاموش شد. چه بايد ميكردم. بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارفاحمقانه اي كه كرده بودم لعنت مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كهتو خيابون دربند بود بيرون اومدم



سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو روي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي ماشين رو روشن كردم وراه افتادم اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهمو دور كردم در حاليكه به طورمعمول بايد از جاده قديم شمرون سرازير ميشدم به طرف پايين . راهم رو به طرف خيابونپهلوي وسپس اتوبان شاهنشاهي كج كردم (ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم)



اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز يه چيزي حدود پنجاه تاصد متر ماشين رو زمين سر ميخورد .



در سكوت كامل و آرام رانندگيميكردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود .



تو فكر بودمو اصلا متوجه محيط اطراف نبودم كه يه مرتبه به خودم اومدم و ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود.وقتي در خونه رو باز كردم پدرم رو ديدم كه داشتآماده ميشد بره كله پاچه بگير .......



سلام كردم........



جواب سلامم رو داد و گفت :‌ چه عجب سحر خيز شدي؟ ظاهرا" متوجه نشدهبود كه تازه از راه رسيدم.



ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت .گفتمبد نبود



پرسيد: كي اومدي خونه ؟



گفتم : الان.....




T I N A 06-07-2010 08:31 AM


يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته .... خنده دوستانه ايكرد و رفت دنبال كله پاچه. منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت كردمتو رختخواب . خيلي زود خوابم برد



نزديكيهاي پنج بعد از ظهر بود كهبا صداي مادرم از خواب بيدار شدم. در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلويم ميزد،ميگفت : بلندشو چه قدر ميخوابي. مگه كوه كندي .....بلند شو ....يا الله بلندشو........



بعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن روصبح تا حالا از جا كندن......حرفم نميزنن كه آدم ببينم دردشون چيه ؟



با خودم فكر كردم .من كه دوستي ندارم كه نتونه با مادرم حرف بزنه .......پرسيدم : كس ديگه اي زنگ نزد.....گفت نه......



پرسيدم هيشكي؟......



گفت : اصول دين ميپرسي ؟ و ادامه داد. گفتم نه...... فقط.......



گوشام تيز شد.



فقط چي ....



فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كرده بود تلفن زد حال عمهاش را بپرسه.....بنظر شما اشكالي داره يا بايد از شما اجازه مي گرفت......



اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلمه پريد . نازنين بود زنگ ميزد .......



بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السيرشماره خونه دايي اينارو گرفتم.به زنگ دوم نرسيد صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم.



با بغض گفت : كجايي ؟



گفتم : به خواب مرگ فرو رفتهبودم



دستپاچه گفت : خدا نكنه



گفتم الان حالم ازصدتا مرده ام بدتره نميدوني ديشب با چه جون كندني دل از خونه تون كندم.......اينامير نامردم كه دوباره تعارف نكرد .



نازي گفت : احمد نميتونم دوريتو رو تحمل كنم .تو رو خدا ، ....تورو ..... خدا هرجوري ميتوني خودتو به من برسون .



بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقهبود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم.



با سرعت لباسپوشيدم و آماده حركت شدم .كه مادرم جلوي در يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسركجا..... ما هم مادرتيم مثل اينكه ها.سهمي داريم . تو كه دايم يا اينور و اونوري ياوقتي هم خونه اي خوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم ما كه در بست كوچيكشماييم . تازه بخشش از بزرگونه.



خنده اي كرد وگفت : برو ...برو كهتو اگه اين زبون نداشتي كه اين همه گلو گير دختراي مردم نميشدي ،برو .....برو كهطرف منتظره ........



بنده خدانميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد........


T I N A 06-07-2010 08:33 AM

قصه عشق - فصل سوم

از خونه خارج شدم و پس از خريد چند شاخه گل سرخ به طرف سرپل تجريش حركت كردم.

جمعه شب بود و سر پل خيلي شلوغ .

اصلا" جايسوزن انداختن هم نبود .مونده بودم نازنين رو توي اون شلوغي چه جوري پيدا كنم .كهديدم يكي به شيشه ماشين ميزنه.نگاه كردم ديدم نازنينه. گلها رو از روي صندليبرداشتم كه اون بنشينه.

وقتي در رو بست گلها رو به اون دادم و راه افتادمبه طرف خيابون پهلوي ، به اين اميد كه از اون شلوغي نجات پيدا كنيم.اما پهلوي همشلوغ بود با استفاده از يك كوچه فرعي كه بخوبي ميشناختمش خودم رو به زعفرانيهرسوندم به طرف پارك وي رفتم . سر سه راه تله كابين دور زدم و يعد از قطع مجدد پهلويوارد اتوبان شاهنشاهي شدم و با هر زحمتي بود خودم رو به خيابون فرشته رسوندم.

نزديك تريايي كه صاحبش از دوستام بود ماشين رو پارك كردم و وارد اون شديم.

با سفارش ويژه دوستم يه جاي دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آرومگرفتيم.

دستان نازنين رو گرفتم واونا رو بوسيدم. اشك توي چشمام حلقه زدهبود واينبار او ن بود كه اشگهاي مرا با سرانگشتهاي خودش عاشقانه پاك ميكرد. ازروبروي من خودش رو به كنارم رسوند وسرش رو توي بغلم گذاشت.

موهاي مشكي بلندوصاف كه خيلي ساده اونارو روي دوشش ريخته بود .صورتي كشيده با ابروهاي بهمپيوسته،نه سبزه بود نه سرخ و سفيد بر عكس خواهرا و برادرش ، چشمانش كه منو گرفتاركرده بود سياه بود .عين موهاش. قد بلد بود،تقريبا" هم قد بوديم البته او چند سانتياز من كوتاه تر بود.

بغلش كردم.گفت احمد من ميترسم.

در حاليكه تويبغلم ميفشردمش ،پرسيدم ، از چي ؟


از اينكه نكنه خوابم و دارم خوابميبينم. نكنه به خودم بيام وببينم همه اش خواب وخياله و تو مال من نيستي.

سرش رو بالا گرفتم تو توچشماش نگاه كردم و بعد بهش گفتم چشمات رو ببند بعداونو بوسيدم. يك بوسه گرم و طولاني .اونهم من رو ميبوسيد . بعد از چند دقيقه دوبارهسرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز كن.

چشماش رو باز كرد.گفتم خب : خوابي ؟


گفت : نه .

دستاش رو توي دستام گرفتم و دوباره اوناروبوسيدم وگفتم : مطمئن باش خواب نيستي و خواب نمي بيني. اينبار او دست دور گردن منانداخت و مرا بوسيد.

تريا پاتوق عشاق بود به همين دليل دور هرميز يه ديوارهيك متر ونيمي بود كه وقتي مي نشستي كسي نمي تونست داخل رو ببينه ، از طرفي گارسونها هم ميدونستند تا صداشون نزدن نبايد مزاحم بشن. به همين دليل بعد از مدتي ازنازنين پرسيدم چي ميخوري تا سفارش بدم.از من پرسيد تو ديشب تا حالا چيزي خوردي ، باخنده گفتم آره غصه. و بعد پرسيدم تو چي گفت: منم مثل تو پس سفارش اولين شاممشتركمون رو دادم جوجه كباب، كه غذاي مورد علاقه نازنين بود . اينو بار ها از زباندايي شنيده بودم. آخه نازنين عزيز دردونه دايي بود .


دايي سه تا دختر ويه پسر داشت . اما نازنين گل سر سبد اونا بود دليلش هم اين بود كه همه بجه هاي ديگهدايي بغير از نازنين به زن دايي شبيه بودن و فقط اين نازنين بود كه به خانواده ماكشيده بود يادم رفت بگم . ما دوتا شباهت زيادي به هم داشتيم. منهاي گيسوان بلندنازنين مشخصاتمون تقريبا " يكي بود.

تا ساعت يازده شب همونجا نشستيم و نجواكرديم.

نازي اون شب تولد يكي از دوستاش بود و دايي اينا فكر ميكردن اون بهجشن تولد رفته واسه همين من حدود يازده ونيم اونو نزديك خونشون پياده كردم و آنقدرايستادم تا وارد خونه شد .

اون قبل از اينكه پياده بشه به من گفت : كي ميايپيشم.

آدرس دبيرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ۱ فردا خودم رو بهش


مي رسونم.

فكر ميكردم حالا كه چند ساعتي باهم بوديم شايددلم كمي آرومتر شده . اما وقتي داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنيايدوباره به دلم برگشت


خدايا چيكار بايد بكنم . تحمل حتي يه لحظه بدوناون برام غير ممكنه...

kabootarnaz2001 04-05-2011 06:10 PM

سلام تورو خدا بقيه اشو بنويسين...

رزیتا 04-13-2011 01:47 PM

رمان قصه عشق _ فصل چهارم
 
امتحانات معرفي داشت شروع ميشد. من با با توجه به اينكه سالهاي قبل دو سال جهشي خونده بودم امسال سال ششم دبيرستان بودم وبايد براي شركت در امتحانات نهايي در امتحان معرفي قبول ميشدم.



البته درسم بد نبود ، اما بعد از ماجراي پريروز وديروز مخم بهم ريخته بود.مدرسه تق ولق شده بود و راحت ميتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنين برسونم .



البته اگر اينطور هم نبود فرقي نمي كرد ،چون من تو مدرسه اونقدر كبكبه و دبدبه داشتم كه بتونم هر موقع كه ميخوام از مدرسه بزنم بيرون . خير سرمون آخه ما جزو هنرمنداي اين مملكت به حساب ميومديم.



بهر صورت برنامه امتحانات معرفي را گرفتم و از مدرسه زدم بيرون.ساعت ده وبيست سه دقيقه بود وتا ساعت يك هنوز كلي وقت داشتم . واسه همين تصميم گرفتم اول يه سري به راديو كه تو ميدون ارك بود بزنم .واسه همين گاز ماشين رو گرفتم . ساعت يازده وپنج دقيقه بود كه به راديو رسيدم .وقتي وارد شدم به اولين كسي كه برخوردم استاد صادق بهرامي بود خيلي دوستش داشتم يه جورايي شبيه پدر بزرگ مرحومم بود كسي كه تو زندگيم خيلي بهش مديونم.



بعد فرهنگ روديم(مهرپرور) ما با هم تو سريال بچه ها بچه ها كار ميكرديم.



خوش و بش كوتاهي كرديم و گذشتيم ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من.



بهر صورت كار هام و رديف كردم و يازده و چهل دقيقه از راديو خارج شدم و يه راست به طرف تجريش رفتم . وقتي رسيدم اولين دانش آموزان داشتند از دبيرستان خارج مي شدند.



نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا" حواسم نبود كه بد جايي ايستادم.ضربه اي به شيشه ماشين ،من را به خودم آورد يه سروان راهنمايي ورانندگي بود كه به شيشه ماشين ميزد. شيشه رو پايين دادم وگفت گواهينامه.



منم كه گواهي نامه نداشتم.ناچار بودم از حربه هميشگي استفاده كنم البته ايندفعه با يكم پياز داغ بيشتر.



طرف سروان بود سينه ام را صاف كردم و گفتم جناب سرهنگ راستش گواهينامه ام همراهم نيست.الان هم عجله دارم بايد هرچه زودتر خودمون رو براي ضبط برنامه به راديو برسونيم.همكار بازيگرمون دانش آموز اين مدرسه است و من اومدم دنبالش.



بعد كارت شناسايي راديو تلويزيون رو در آوردم وبهش نشون دادم.



با ديدن كارت دست وپاش شل شد.گفت آخه بد جايي واسادين.بعد گفت پس حداقل يه ذره بگيريد بغل تر ، بعد هم كارتم رو پس دادو يه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشين هاي ديگه.



عجب تيزابي بود اين كارت شناسايي ما ، رو ژنرال ميگذاشتي آب ميشد. چه برسه به يه جوجه سروان .



چند دقيقه اي طول كشيد تا نازنين رو ديدم كه داره خودش رو از لاي هم مدرسه اي هاش به بيرون مدرسه ميكشه . يه بوق زدم .دستي تكون داد و به طرف ماشين اومد و سو ار شد.



گفت سريع تر برو تا كسي مارو نديده .



نازنين سال دوم نطام جديد بود. رشته علوم تجربي .



ماشين رو روشن كردم وحركت كردم. وقتي به محل نسبتا" خلوتي رسيديم نازي ناگهان دست انداخت گردنم و گونه ام رو بوسيد.



من كه آن لحظه منتظر چنين كاري نبودم .نزديك بود يه راست برم تو سطل بزرگ زباله اي كه كنار خيابون بود.اما ماشين رو به سرعت كنترل كردم و كمي جلوتر يه جاي مناسب پارك كردم.



باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسيد منم چند بوسه از سرش و موهاش وگونه هاش كردم .



بعد ازدقايقي رفت سراغ كيفش ويه دفتر رو از توي اون در آورد و دست من داد.



با كنجكاوي شروع به ورق زدن دفتر كردم . خداي من يه آلبوم بود از عكسهاي من. عكسهايي كه در زمان ها ومكانهاي مختلف خودش بدون اينكه من ويا كس ديگري متوجه بشيم گرفته بود .



اينبار ديگه واقعا" شوكه شده بودم.خداي من ...... نازنين بيچاره من يكسال ونيم بود من رو عاشقانه دوست داشت ومن...... منه احمق ، من...... لعنتي اينو نفهميده بودم.



من چقدر كور بودم كه اين همه عشق رو تو چشماي اون نخونده بودم. سرم رو بلند كردم ديدم داره گريه ميكنه.



دستاش روگرفتم وگفتم نازنين من ، من مال تو ام ، تا ابد ، تا هر موقع كه تو بخواي. گريه نكن .خواهش ميكنم.و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم.



بعد از مدتي به پيشنهاد من به خيابون پهلوي بر گشتيم و رفتيم رستوران فرانكفورتر و يه غذاي سبك خورديم.



نازي بايد به خونه ميرفت .البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسايل مربوط به شب تولد امير رو كه مال من بود جمع جور كنم و ببرم خونه. واسه همين باهم قرار گذاشتيم . او نو نزديك خونه پياده كنم و برم بعد ار يكربع برگردم.



همين كار رو كرديم.



وقتي من درزدم زن دايي از پشت اف اف پرسيد كيه ؟



من جواب دادم منم زن دايي ، احمد.



با خوشرويي جواب سلامم رو داد و در را باز كرد .وقتي وارد شدم ديدم تو راهرو منتظرمه.



به استقبالم اومدو منو برد به اتاق مهمون خونه.



بعد از كمي ، نازنين با يه سيني شربت وارد شدو سلام كرد انگار نه انگار كه ما چند دقيقه قبل باهم بوديم ، منم كه بازيگر مادر زاد بودم جلوي پاش بلند شدم وجواب سلامش رو دادم وبعد از بر داشتن يه ليوان شربت سر جام نشستم.



زن دايي شروع كرد احوالپرسي مفصل از مامان وبابا اينا وبعد از حال خودم . در پايان هم گفت من نميدونم احمد جان تو مهره مار داري يا چيزي ديگه .



اين داييت با اينكه اين همه خواهر زاده ،برادر زاده داره همه اش نقل زبونش تويي.گاهي وقتها شك ميكنم تو رو بشتر دوست داره يا امير رو .



ماشا الله هم درسخوني، هم كار با ارزش ومهمي داري هم تو اجتماع واسه خودت كسي هستي ، اونم تو اين سن وسال، راستش دروغ چرا منم به مامانت حسوديم ميشه.



تشكر كردم و گفتم زن دايي دل به دل راه داره.منم شما و دايي رو خيلي دوست دارم.



من نه تا دايي داشتم كه هر كدوم شيش ، هفت تا بجه دارند.



بعد از كمي از اين در اون در حرف زدن گفتم من با اجازه تون اومدم وسايلم رو ببرم.



گفت اتفاقا" ديشب نازي جون همه رو براتون جمع جور كرده و يه گوشه گذاشته و بعد به به نازنين گفت مادر وسايل احمد جان رو نشونش ميدي.



بازم خيط كرده بودم، با اين حرفي كه زده بودم بايد وسايلم رو كولم ميگذاشتم و از خونه دايي اينا ميزدم بيرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسيد .نازنين گفت : ببخشين احمد آقا از اينجا يه سره ميرين خونه ؟ گفتم چطور مگه ؟ گفت راستش من ميخواستم برم بازار صفويه يه كمي خريد كنم گفتم اگه مسيرتون از خيابون پهلويه منم مزاحمتون بشم.



زن دايي يه چشم غره اي به اون رفت و بعد گفت : اين حرف چيه دختر چرا مزاحم احمد جان ميشي شايد كاري داشته باشه.



فورا" وسط حرفش دويدم و گفتم زن دايي ، من كه با شما تعارف ندارم .من امروز هيچكاري ندارم.واسه اينكه مطمئن بشيد اصلا" نازنين خانم رو ميبرم و خودمم برش ميگردونم.



زن دايي گفت آخه باعث زحمت ميشه ......



گفتم دست شما درد نكنه ، مگه ما اين حرفارو با هم داريم.



نازنين هم گفت پس من ميرم حاضر بشم. وفوري از اتاق خارج شد كه جاي هيچ حرفي باقي نمونه.



منم زن دايي رو به حرف گرفتم كه نكنه بر سراغ نازي.



وقتي نازي بر گشت. با كمك همديگه استريو وساير وسايل رو توي صندوق عقب ماشين قرار داديم و بعد از خداحافظي از زن دايي براي اولين بار در دو روز گذشته با خيال راحت راه افتاديم.



وفتي وارد خيابون اصلي شديم زدم زير خنده و گفتم بابا تو ديگه كي هستي ؟ ولي خوب به موقع به دادم رسيدي.بازم داشتم خراب ميكردم.



اونم خنديد و گفت عاشق وبيقرار تو .



گفتم نه..... تو مالك قلب من .



و دستش رو توي دستم گرفتم.



رزیتا 04-13-2011 01:49 PM

رمان قصه عشق _ فصل پنجم
 
با هرجون كندني بود امتحانات معرفي رو پشت سر گذاشتيم.البته بدون اغراق با جون كندن.



يواش يواش بوي عيد داشت ميومد.




توي اين مدت . تولد نازنين رو هم با يه جشن كوچيك و زيباي دونفره پشت سر گذاشتيم.



يه پسر خاله داشتم بنام داريوش كه خيلي با هم اياق بوديم . خيلي از برنامه هامون با هم بود. مدتي بود ازش دوري ميكردم دليلش هم اين بود كه خيلي تيز بود، اگه يكم دور و ور من مي گشت متوجه ماجرا ميشد .



از دهنش نگو كه لق مادر زاد بود. هيچ خبري رو بيشتر از چند دقيقه نمي تونست پيش خودش نگهداره. عين خاله زنكها كافي بود يه چيزي رو كشف كنه.عالم و آدم دنيا ميفهميدن.



اما بالا خره اتفاقي كه ازش ميترسيدم افتاد.تعطيلات عيد بالاخره گير آقا داريوش افتاديم.اينقدر به پرو پاي من پيچيد تا ته توي ماجرا رو در آورد.



ديكري كاري نمي شد كرد . فقط ازش قول گرفتم كه مرد و مردونه فعلا به كسي چيزي نگه.



اونم يه قول صد درصد داد و رفت دنبال كارش.



من ونازنين هم با هزار كلك وحقه به ملاقاتهاي پنهان خودمون ادامه داديم تا پايان هفته اول عيد



اما چشمت روز بد نبينه،



روز نهم فروردين بود من براي ديدن نازنين رفته بودم. بعد از ظهر كه برگشتم . مطابق معمول بعد از يه سلام وعليك كوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز يه جور ديگه بود. اما من به روي خودم نياوردم.



چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه مادرم با اخمهاي تو هم وارد اتاق شد.



دوباره سلام كردم.



يه عليك سنگين بهم فهموند كه زبون بازي كاري از پيش نميبره پرسيدم اتفاقي افتاده.



مادرم نگاه معني داري به من كرد وگفت: اينو از شما بايد پرسيد.



من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چيكاره ام كه بايد از من پرسيد.



با لحن طعنه آميزي گفت: عاشق عزيزم ، عاشق.



اينو كه گفت وارفتم . فهميدم داريوش نامرد آخر بند و آب داده.



يه مكث كوتاهي كردم نميدونستم تا چه حد ماجرا درز پيدا كرده



واسه همين گفتم گناه كردم ؟



مادرم تير خلاص رو خالي كرد : نه عزيزم گناه نكردي ..... بعد با لحني عصبي ادامه داد: اما بفرماييد تشريف ببريد بالا منزل دايي جان ، خودتان جواب ايشان را بدهيد. منتظرتان هستند.



سرم گيج افتاد. نشستم رو تخت .....



مادرم بي اعتنا به من ادامه داد ، الان نازنين بيچاره داره هم به جاي خودش ، هم به جاي حضرت عالي جواب پس ميده.





اينو كه گفت : با عصبانيت گفتم مگه ما چيكار كرديم. مگه چه گناهي مرتكب شديم كه بايد جواب پس بديم خوب عاشق هم شديم مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداريم عاشق بشيم.... و همزمان اشك از چشمانم جاري شد.



مادرم در حاليكه سعي ميكرد نشون بده هنوز عصبانيه اومد چندتا آروم تو پشت من زد و گفت بلند شو خرس گنده .مرد كه گريه نميكنه خب عاشق شدين بسيار خب هركي خربزه ميخوره پاي لرزشم ميشينه. حالا به جاي اين ادا اطوارها بلندشو بريم خونه داييت بداد نازنين بيچاره برسيم.



اينو گفت اضافه كرد: من ميرم آماده بشم.



قبل ازاينكه از در خارج بشه گفتم بابا. گفت همه فهميدن پسر خنگ .آخه تو نميدوني اين خواهر زاده خل وچل من دهنش چفت وبس درست وحسابي نداره.



بلافاصله پرسيدم عصبانيه ؟



گفت كي بابات ؟



با سر تاييد كردم.



گفت از موقعي كه فهميده همه اش ميخنده .



نفس راحتي كشيدم . گفتم حد اقل تو اين جناح در گيري زيادي ندارم.



مونده بودم با دايي چه جوري رو برو بشم.



به درگاه خدا دعا كردم كه با نازنين برخورد تندي نكرده باشه.



ده دقيقه بعد منو مامان وبابا كه همه اش منو نيگاه ميكردو ميزد زير خنده از خونه خارج شديم.



بدستور مامان كه حالا فرماندهي عمليات رو بعهده داشت جلوي يه قنادي و گل فروشي نگهداشتم و اون رفت يه دسته گل و يك جعبه شيريني خريد و برگشت تو همين فاصله پدرم سرش آورد درگوشم و گفت : خوشم اومد. درست دست گذاشتي گل سرسبد .



گفتم بابا چي ميگي ؟



گفت نترس من باهاتم. هواتو دارم. انتخابت بيسته.



بابام و تا حالا اينقدر شنگول نديده بودم.يه كم ته دلم قرص تر شد . اما هنوز نگران نازنين بودم بالاخره رسيديم پشت در خونه دايي اينا، مامان دستش رو گذاشت رو زنگ و فشار داد.


رزیتا 04-13-2011 01:50 PM

رمان قصه عشق _ فصل ششم
 
بدون اينكه پاسخي بشنويم در باز شد. از توي اف اف صداي دعوا ومرافعه شنيده ميشد . دلم هري ريخت پايين،



نگران نازنين بودم. نه خودم




مامان وبابا نگاهي به هم كردن و مامان فوري در و هل داد و وارد خونه شد بابا هم پشت سرش در همين موقع زن دايي به پيشواز اومد وپس از سلام واحوالپرسي ما رو به طرف اتاق پذيرايي راهنايي كرد. مامان خيلي با احتياط پرسيد خان داداش نيست ؟



زن دايي در حاليكه نگراني رو ميشد توي چهره اش ديد . گفت چرا الان مياد .بالاست تو اتاق نازنينه.



رنگ وروي مامان هم از شنيدن اين حرف پريد برامون مسجل شد كه......



در همين زمان دايي از در وارد شد.



همه به احترام از جامون بلند شديم و سلام كرديم . دايي جواب سلام همه رو داد.اما وقتي از كنار من عبور ميكرد زير لب گفت : خوشم باشه كه اينطور.



اينبار برق سه فاز بود كه از گوشم پريد برام مسجل شد كه اگه امروز سالم از خونه دايي اينا پام بزارم بيرون خوش شانس ترين مرد عالمم. از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم دايي جون ....



با صداي بلند گفت : ساكت.



ديگه اشهدم رو خوندم.



دايي به طرف بابا رفت و در گوش اون يه چيزي گفت و بابا يه نيگاهي به من كرد و آهسته سرش رو چند بار تكون داد .به اين معني كه هيچ كاري از اون بر نمي آد.



دايي جون از بابا هفده سال بزرگتر بود.وگذشته از سن بيشتر بسيار مورد احترام بابا بود.البته در خيلي از كارها از بابا مشورت ميگرفت و بابا هم متقابلا" براي انجام كارهاي مهمش حتما از دايي جون صلاح و مشورت ميكرد زماني كه بابا اعلام عقب نشيني كرد. وا رفتم كور سو اميدي كه به طرفداري بابا داشتم به خاموشي گراييد.



چه سرنوشتي در انتظار ما بود من ونازنين . اين فكر داشت ديوونم ميكرد. كه دايي شروع كرد به حرف زدن .



رو به بابا كرد وگفت : نصرت خان تو ماجراي اصفر طواف رو نبايد ديده باشي ، چون مربوط به پنجاه سال پيشه. اما حتما" باباخدا بيامرزت برات تعريف كرده كه آقا سيد كمال چه بلايي سرش آورد.



بابا گفت: آره



گفت ميخوام همون بلا رو من سر پسرت بيارم،



بابا مثه ترقه از جاش پريد و گفت : نه.....نصرالله خان خدارو خوش نمياد جوونه ....حالا يه غلطي كرده شما بايد گذشت كني .



سرم گيج رفت . ديگه صدايي نميشنيدم .با اينكه نميدونستم . اصغر تواف كي بوده و آقا سيد كمال چه بلايي سرش اورده . فهميدم كه مجازات سختي برام در نظر گرفته شده كه بابام اينجور ناچار به عز و التماس پيش دايي شده .و ميدونستم ديگه حتي بابا قادر به تغيير عقيده دايي جان نيست .



عين يه بره كه توي مسلخ گير كرده و هيچ راه فراي هم نداره خودم رو به دست سرنوشتي سپردم كه ازش بي اطلاع بودم.



بعد از اثر نبخشيدن التماس هاي مامان . بابا پرسيد كي ميخواهيد تنبيه رو انجام بدين.دايي گفت شب سيزده بدر در ويلاي محمود آباد و در حضور تمامي فاميل.



بابا باز شهامت بخرج داد وگفت : نصرت خان حداقل در اين مورد روي منو زمين نياندازين واجازه بدين اين تنبيه خصوصي انجام بشه.دايي گفت معاذالله . همه كساني كه از اين ماجرا باخبر شدن بايد در مراسم تنبيه حضور داشته باشند. وبعد سوال كرد كي نفهميده .



بابا سرش رو پايين انداخت و گفت : فقط خواجه حافظ.



دايي گفت : پس تمام.



اين شازده پسر هم ديگه حق نداره تا صبح روز دوازدهم فروردين با نازنين هيچگونه تماسي داشته باشه .روز دوازده مرد ومردونه براي وداع آخر ساعت چهار صبح مياد نازنين رو بر ميداره وبه شمال ميره تا ما هم خودمون رو به اونجا برسونيم .اين اجازه رو ميدم كه آخرين وداع رو با هم داشته باشن.



راستش بعد از ساعتي ترس والتهاب اين يه جمله دايي خوشحالم كرد چون فرصتي بدست آورده بودم كه چند ساعتي دوباره با نازنين تنها باشم هرچند براي وداع.



در حاليكه توي اين افكار غوطه ميخوردم دايي با نوك عصايي كه در دست داشت اروم به زانوي من زد و گفت : به شرط اينكه كه قول مردانه بده اينكه نازنين رو صحيح و سالم توي ويلا تحويل بده و يه وقت كار احمقانه اي انجام نده.



فوري گفتم دايي جون قول ميدم.



دايي گفت : خب زبونت دوباره كار افتاد .



سرم و از خجالت پايين انداختم.



بد از دقايقي از خونه دايي اينها بدون اينكه لحظه اي بتونم نازنينم رو ببينم خارج شديم.





يازدهم فروردين سال ۱۳۵۵ يكي از تلخ ترين روزهاي زندگي من بود انگار نميخواست تموم بشه. تا شب وتا ساعت سه صبح كه از خونه براي رفتن به خونه دايي خارج شدم صد بار جونم به لبم رسيد. موقع حركت مامان هزار بار بهم سفارش كرد . مواظب خودم باشم . آروم رانندگي بكنم. و حواسم به جاده باشه.





ساعت سه وربع رسيدم دم خونه دايي اينا هم خيابونها خلوت بود وهم من ديوانه وار رانندگي كردم. خيلي زود رسيده بودم.دايي هم بسيار مقرارتي بود بخصوص الان كه مورد خشم وغضب هم واقع شده بودم بايد مراقب ميبودم كه دسته گل جديدي آب ندم . واسه همين توي ماشين نشستم و به حرفهايي كه بايد به نازنين بزنم فكر ميكردم. راستش حتي به اين فكر كردم كه با هم فرار كنيم عين فيلمها و داستانهاي عاشقانه . اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه با توجه به اخلاق دايي جان اين كار فقط مسئله رو بغرنج تر ميكنه . باز حالا اين شانس رو داشتيم كه با پا در مياني دايي هاي ديگه مخصوصا دايي بزرگم مورد عفو و گذشت قرار بگيريم وحتي شايد ......



تو همين افكار بودم كه ديدم در خونه دايي اينا باز شد ونازنين از خونه خارج شد دايي هم پشت سرش بيرون اومد.وقتي به ماشين رسيدند نازنين بدستور دايي در ماشين رو باز كرد و رو صندلي نشست. دايي سرش رو تو ماشين آورد و گفت : فقط قولت يادت نره. مرد و وقولش . در حاليكه زبونم بند اومده بود يه چشمي گفتم ودايي در و بست واجازه حركت داد .



آروم حركت كردم.از توي آينه ديدم تا از كوچه خارج نشديم دايي وارد خونه نشد.



سكوتي سنگين بين من ونازنين حاكم شده بود وفقط وقتي اين سكوت شكسته شد كه پاسگاه پليس راه جاجرود رو پشت سر گذاشتيم .



بغض نازنين تركيد و شروع كرد آروم آروم گريه كردن.آسمون ديگه روشن شده بود .



كنار يه رستوران نگه داشتم و پياده شديم . نهر آب خنكي كه محصول ذوب شدن برفها بود از جلوي رستوران ميگذشت مشتي از اين آب رو به صورت نازنين زدم وصورتش رو از اشك پاك كردم بعد آبي به صورت خودم زدم .



اشتها نداشتيم هيچ كدوم فقط دوتا چايي خورديم و دوباره راه افتاديم.از نازنين پرسيدم. دايي خيلي اذيتت كرد ؟



نازنين گفت : نه اصلا" كاري با هام نداشت .



گفتم : ولي پريروز كه ما اومديم صداي داد و فرياد مي اومد.



كمي فكر كرد و گفت : اون صداي تلويزيون بود. خوشحال شدم.كه نازنيم مورد خشم واقع نشده



نازنين گفت : بابا تنبيه مارو گذاشت جلوي جمع انجام بده.وحتما اينكار رو انجام خواهد داد. بابا هر حرفي بزنه حتما" عمل ميكنه؟



جوري اين جمله رو با ترس ادا كرد كه آرامش نسبي كه پيدا كرده بودم دوباره به هراس از تنبيهي كه بزودي زمانش فرا ميرسيد بدل گشت.



ساعت حدود هشت و نيم بود كه به مجموعه ويلاهاي خانوادگيمون در محمود آباد رسيديم و اين يه ركورد بود براي من جهار ساعت ونيم . درحاليكه پيش ازاين من هرگز ركوردي بيشتر از سه ساعت وبيست دقيقه بيشتر براي رسيدن به ويلا نداشتم.



خودم خنده ام گرفت.



ماشين را جلوي ويلاي خودمون پارك كردم و به اتفاق نازنين به كنار ساحل رفتيم.
و ساعات باقي مانده به تنبيه را به آخرين نجواهاي عاشقانه پرداختيم...



رزیتا 04-13-2011 01:51 PM

رمان قصه عشق _ فصل هفتم
 

نميدونستيم چه خوابي برامون ديدن .


كنار ساحل در حاليكه دست نازنين توي دستم بود قدم ميزديم سكوت بين ما حاكم مطلق بود . گاهي مي نشستيم وتو چشماي هم نگاه ميكرديم وچشمامون پر اشك ميشد. اما انگار لبهامونو به هم دوخته بودن.



حدود ساعت دو بود كه نسترن خواهر كوچيكه نازنين با يه سيني غذا به سراغ ما اومد و گفت : بابا گفته بايد تا ته اش رو بخورين و حق ندارين چيزي از اين غذا رو برگردونين.



ميخواستن زجر كشمون كنن. ميدونستن توي اون لحظات حتي فرو دادن يك لقمه غذا هم از گلوهايي كه كيپ بغض مشكل چه برسه به اون همه غذا.



تصميم گرفتم همه غذا هارو بعد از رفتن نسترن سر به نيست كنم .



اما نسترن گفت : من بايد واسم تا شما همه غذا هارو بخورين و ظرفها ببرم وبه بابا گزارش بدم.



گير داده بودن ، اونم سه پيچه.



فرياد زدم نمي خوام بخورم . اصلا" ميخوام اونقدر غذا نخورم تا بميرم.



نازنين دستش رو جلوي دهنم گرفت كه ديگه ادامه ندم.بعد كمي از خورشت ها رو روي برنج ريخت و قاشق رو پر كرد وجلوي دهن من آورد و گفت : بخور عزيزم.



بي اختيار دهنم رو باز كردم. واون غذا رو توي دهنم گذاشت و قاشق دوم.



منم قاشقم رو پر كردم ودهان اون گذاشتم.يكمرتبه اشتهايي پيدا كردم به وسعت همه گرسنگي هاي تاريخ بشر



هيچ چي توي ظرف باقي نمونده بود. نسترن در حاليكه ظرفها رو براي بردن دسته ميكرد گفت : خوب شد اشتها نداشتين وگرنه منو هم با غذا ميخوردين.



من و نازنين بعد دو روز بي اختيار لحظه اي لبهامون به خند ه باز شد و فراموش كرديم كه در چه وضعيتي هستيم .



نسترن موقع رفتن گفت : راستي بابا گفت تا قبل از غروب آفتاب حق ندارين به ويلا بر گردين و هر موقع وقت برگشتن تون برسه ميان دنبالتون.



اين هم خوب بود وهم بد .خوب بود كه ما بازهم چند ساعتي بيشتر براي با هم بودن زمان داشتيم و بد بود به اين دليل كه داشتن تدارك سنگيني براي تنبيه ما ميديدن. تصميم گرفتم ديگه به آنچه كه قرار بود به سرمان بياورند فكر نكنم.



دست نا زنين رو گرفتم وبه يه منطقه دنج كه فقط خودم بلد بودم رفتيم وتا غروب با هم درد دل كرديم



با فرو رفتن خورشيد تو دل آبهاي درياي خزر به نزديك ويلا برگشتيم كه مجريان حكم براحتي بتوانند ما را پيدا كنند ديگه آسمون كاملا" تاريك شده بود كه بچه ها از راه رسيدن هيچكدوم مثل سابق نبودند. خيلي خشگ گفتند: وقتش رسيده .



داريوش وچهارنفر ديگه به سمت من و امير و نسرين به طرف نازنين رفتند.اول دستهاي من رو از پشت محكم بستند و بعد يه كيسه سياه رو سرم كشيدند .هيچ جا رو نمي تونستم ببينم. راستش ترسيدم .



اينكار خيلي غير عادي بود واصلا منتظر چنين برخوردي نبودم با نازنين هم همين كار رو كردن. زماني كه داريوش داشت دستاي منو مي بست آهسته بهش گفتم : خيلي نامردي .



يه خنده مصنوعي كرد وگفت : ميدونم.



ما رو با چشم ودست بسته به ويلا بردن وفقط زماني چشماي منو باز كردن كه توي ويلاي خودمون بوديم.



مادرم روبروم واساده بود و اشك تو چشماش حلقه زده بود



گفت: مادر چه كردي با خودت.



وبعد ادامه داد: برو فعلا" يه دوش بگير



راستش كمي ترسم بيشتر شد. اگر اندكي شك داشتم واميدوار بودم همه اينكار ها براي ترساندن ما وذهره چشم گرفتن از بقيه جوناي فاميله، با اين حرف مادرم به اين نتيجه رسيدم مسئله خيلي جديست.



يه لحظه با خودم گفتم : كاشكي با نازنين فرار ميكرديم....و به خودم لعنت فرستادم كه چرا اينكار رو نكردم.



اما ديگه راه پس و پيش نداشتم وبايد خودم ونازنين رو به دست پر قدرت تقديرو سرنوشت مي سپردم.



به حمام رفتم و دوش گرفتم بعد ماما ن يه دست كت شلوار مشكي نو به هم داد و گفت به دستور دايي جان بايد اين لباس رو بپوشي شبيه لباس دامادي بود يه مرتبه فهميدم چه نقشه اي برايم كشيده اند ميخواهند من را به شكل دامادها در آورده و مورد تمسخر و مضحكه قرار بدهند يا حداقل اين قسمتي از نقشه شوم فاميل براي من بود . بي اختيار ياد شيخ صنعان افتادم .



به خودم گفتم لذت عاشقي به رسوا شدن به خاطر دلدار و معشوقه بذار منم اثبات كنم چقدر عاشقم.



لباس رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم و اونو پوشيدم ديدم يه پاپيون مشكي جيرهم توي جيب كتم هست . اون رو هم به گردنم بستم. وآماده مجازات شدم.



با خودم گفتم از دايي خواهش ميكنم به جاي نازنين نيز من رو مجازات كنه.



از اتاق خارج شدم و روبروي مادرم ايستادم.مامان يه نگاهي به سرتا پاي من كرد وبي اختيار اشك از چشماش جاري شد. من رو بغل كرد وبدون اينكه حرفي بزنه گونه من رو بوسيد .....



چند دقيقه اي دوباره سر تا پاي منو نگاه كردو در حاليكه اشگهاشو پاك ميكرد در ويلا رو باز كرد وبا صدايي لرزون گفت متهمتون آماده است . بجه ها داخل ويلا شدن ودوباره چشمهاي من را بستند. ومن رو به طرف محوطه وسط ويلا بردند. سكوت كامل همه جا رو فرا گرفته بود كوچكترين صدايي به گوش نمي رسيد.



بعد از مدت كوتاهي من رو روي يه صندلي نشوندن . وگفتن تا اجازه داده نشده حق برداشتن چشم بند را نداري چند لحظه بعد بوي نازنين رو احساس كردم بله اون رو هم آوردند وكنار من نشوندن.به هردو ما تذكر داده شد كه از اين لحظه حق هيچ گونه گفتگو با هم رو نداريم.



آرامش وحشتناكي بر همه جا مستولي شده بود. واين باعث شده بود گلو خشك بشه...



رزیتا 04-13-2011 01:53 PM

رمان قصه عشق _ فصل هشتم
 
بالاخره اون سكوت سنگين توسط دايي شكسته شد.


شمرده و آرام . اما با صداي بلند شروع كرد. خب همه ميدونين چرا امروز اينجا جمع شديم.


و بعد با طعنه ادامه داد.ما اينجا جمع شديم كه تكليف اين شازده پسر و اين گل دختر رو روشن بكنيم.


همه شما ميدونين من چقدر نازنين رو دوست دارم.همتون ميدونين من احمد رو اگر نگم بيشتر از اميرم اندازه اميرم دوست دارم. اما اونا كاري كردن كه من امروز ناچارم اونهارو تنبيه كنم. اونهم يه تنبيه بسيار سخت .


اونها بايد بدونن كه هر عملي يه عكس العمل و هر كاري يه تبعاتي داره. و انسان شجاع اونه كه پاي مكافات عملش بايسته.


من با اجازه بزرگتر ها بخصوص خان داداش كه بزرگ فاميل ما هستند. مجازاتي رو براي كاري كه اين دو مرتكب شدن در نظر گرفتم وشما فاميل همه از كوچك وبزرگ فرقي نمي كند بعنوان هيت منصفه بايد اين مجازات رو يا تاييد ويا رد كنيد . من تصميم نهايي را بعهده همه فاميل ميگذارم


سكوت حضار نشون ميداد كه منتظر شنيدن بقيه حرفهاي دايي هستند.به همين دليل دايي ادامه داد : حتما تا حالا همه از ماجراي اصفر طواف و آقا سيد كمال با خبر شدين من تصميم گرفتم همون بلايي سر اين جناب احمد خان بيارم كه آقا سيد كمال سر اصغر طواف در آورد. از گوشه وكنار سرو صدا بلند شد. يكي ميگفت :نه گناه دارند نكنين اينكارو با هاشون .


يكي ديگه مي گفت : اتفاقا" بايد چنين بلايي سرشون بياد تا درس عبرت بشه ....


خلاصه برعكس دقايقي پيش كه صدا از كسي درنمي اومد.حسابي شلوغ شد


بالاخره بادستور خان دايي كه بزرگتر فاميل بود همه سكوت كردند.


من يواشكي دست نازنين رو تو دستم گرفتم يخ كرده بود ، درست عين خودم .و منتظر نتيجه شديم.


خان دايي ادامه داد : براي روشن شدن نتيجه راي گيري ميكنيم سه نوع راي ميتونين بدين با نظر نصرالله خان موافقيد ، مخالفيد و يا نظري نداريد. واضافه كرد من سوال ميكنم وشما با بلند كردن دست راي ميديد. از مخالفين شروع مي كنيم.كساني كه مخالف اين مجازات هستند دستشون را بالا ببرن.


بعد از چند لحظه اعلام كرد هيچ مخالفي وجود نداره.


باخودم گفتم يعني بابا و مامان هم با اين مجازات كه من هنوز نميدونستم چيه مخالف نيستند.مو به تنم سيخ شد.


ممتنعين دستشون رو بلند كنن.........بعد از لحظه اي اعلام كرد هشت نفر ...........خب ظاهرا" تكليف روشن است. اما براي اينكه جاي هيچ شك وشبهه اي باقي نمونه كساني كه با اين مجازات موافقند دستشون رو ببرن بالا.


و اضافه كرد با اكثريت آرا تصويب شد.


دايي نصرالله دوباره كلام رو به دست گرفت وگفت : خب با اجازه همه بخصوص نصرت خان وخواهرم و همه بزرگترها مراسم مجازات رو شروع ميكنيم وبعد ادامه داد: بچه ها بيارين او اسباب مجازات رو


همه شروع كردن به كف زدن وخوشحالي كردن.


گيج شده بودم يعني اينقدر خوشحال شده بودن از مجازات ما كه اينجوري هلهله ميكردندو بعد از دقايقي دايي دستور داد چشمان ما را باز كنند تا با چشمان باز مجازات در مورد ما اجرا بشه.


چشمان مارو باز كردن .


چند لحظه اي طول كشيد تا چشمام به نور محيط عادت كنه.


وقتي چشمام به محيط عادت كرد داشتم پس ميافتادم. خداي من اينجا چه خبره ؟بلافاصله برگشتم كه ببينم نازنين در چه وضعيه.


اشك چشمام رو پر كرد نميتونستم صحنه اي رو كه ميديدم.باور كنم. همه دست ميزدند وميخنديدند.


مادر در حاليكه روبروم واسه بود داشت آروم آروم گريه ميكرد.


دوباره برگشتم و نازنين رو نگاه كردم.


يه لباس حرير سپيد تنش بود و يه تاج با سنگهاي در خشان روي سرش خيلي زيبا تر از گذشته مثل فرشته ها شده بود.


دايي كه ديگه اشگ اونم در اومده بود گفت : ما همه فاميل به اتفاق آرا شما رو از اين لحظه نامزد اعلام ميكنيم. البته شرايطي هست كه احمد ونازنين بايد بپذيرند. وگرنه .....


من ونازي در حاليكه بشدت گريه ميكرديم همصدا گفتيم هرچه باشه ميپذيريم


مامان حلقه اي رو از توكيفش در آورد و به من داد و گفت اينو دست عروسم كن. چنان اين جمله رو با لذت به زبون آوردكه نميتونم وصفش كنم.


زندايي هم يه حلقه به نازنين دادتا دست من كنه.صداي آهنگ مبارك باد فضاي ويلا رو پر كرده بود. همه ميزدند وميرقصيدند ومن نا باورانه دست نازنين رو محكم تو دستم گرفته بودم.در همين زمان سرو كله داريوش پيداشد.در حاليكه مسخره بازي در مياورد و ميخنديد . ناگهان يه چك زد تو گوش من.


جا خوردم . در حاليكه بازم داشت ميخنديد گفت: ديدم گيجي گفتم بزنم كه ببيني خواب نيستي داداش.


خنده ام گرفت.


كيك بزرگ سه طبقه اي رو آوردند و من ونازنين اونو بريديم نمي دونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنم .به اشاره مامان من ونازنين رفتيم تا دست دايي رو ببوسيم كه اون نگذاشت و صورت هر دوي ما رو بوسيد وگفت انشالله خوشبخت باشيد به طرف مامان نازنين وبعد بابا ومامان من رفتيم وهمون صحنه تكرار شد.



بعد از نيم ساعت پيرمرد پير زنها براي استراحت به ويلاها رفتند وفقط جونا موندن وبساط رقص راه افتاد من و نازنين هم كه از بزرگترها خجالت ميكشيديم فرصت كرديم همديگر رو بغل كنيم و ببوسيم.



تا ساعت پنج صبح بچه ها هر آهنگي كه گذاشتن ما باهاش تانگو رقصيديم.اصلا" دلمون نميخواست ديگه لحظه اي از هم جدا بشيم .



ما ديگه نامزد بوديم تو آسمونا سير مي كرديم تو ابرا نميدونم.من فرشته ام رو بغل كرده بودم اون منو و اين مهمترين چيزي بود كه توي اون لحظه برام مهم بود...




رزیتا 04-13-2011 01:54 PM

رمان قصه عشق _ فصل نهم
 
قصه عشق - فصل نهم
شب دير وقت خوابيديم اونم توي يك اتاق.
نزديكهاي ساعت يك ونيم بعد از ظهر بود كه نسرين اومد مارو صدا كرد وگفت:

بابا گفت بسته هرچي خوابيدين ، بلندشين بياين نهار يخ كرد.

من تو رختخواب نشستم و يك كمي چشمام رو ماليدم . يه نگاهي به بغل دستم كردم ديدم نازنين بغل دستم دراز كشيده تازه ياد ماجراهاي ديشب افتادم. پس خواب نديده بودم.
يه جور گيجي هنوز اذيتم ميكرد.اما ديگه باور كرده بودم منو نازنين ديشب رسما" نامزد شده بوديم .ديگه چيزي از خدا نمي خواستم.
به نسرين گفتم تو برو من نازنين رو بيدار ميكنم و با هم تا يك ربع ديگه ميايم.

نسرين در حاليكه از در ويلا خارج ميشد گفت: خوب به مراد دلتون رسيدين ها.
متكا رو برداشتم وبه شوخي به طرفش پرت كردم اما اون زودتر از در ويلا خارج شد و در رو بست.
متكا به در خورد و همونجا افتاد پشت در.

به طرف نازي برگشتم و درحاليكه موهاش رو نوازش ميكردم.بوسه اي از گونه اش كردم و گفتم: نازنين من .....،عشق من ......،عمر من .......,زندگي من....., همسر من......, يعني تو خوابي ؟

از جا پريد وگفت نه عزيزم دلم ميخواستم اين قشنگ ترين حرفاي دنيا رو از زبون تو محبوبم ....روحم....، عشقم ....زندگيم.......همسرم بشنوم. امروز بهترين روز عمرمنه.....دلم ميخواد تا قيام قيامت بشينم همين جا وصدات رو بشنوم ......دلم ميخواد تا دنيا دنياست سرم رو روي زانوهات بذارم و تو با موهام بازي كني.....
ميدوني يكسال ونيم منتظر چنين روزي بودم.

و خودش رو توي بغلم انداخت و سرش رو چسبوند به قلب من.......بعد از لحظه اي سرش بلند كرد وگفت : احمد به من قول بده تا ابد مال من باشي فقط مال من.......
گفتم بهت قول ميدم .....قول ميدم مرد ومردونه.......بغض دوباره گلوي جفتمون رو گرفته بود البته اينبار از شادي نه از غم وغصه.
بعد از دقايقي باتوجه به فرمان رسيده دست وپامون رو جمع كرديم وپس از شستن دست وصورت به ويلاي دايي نصرالله رفتيم. نهار رو كشيده بودند و داشتن سفره رو ميچيندند.

بابا از اون كله سفره دستي تكون داد وگفت: بيا كه معلوم مادر زنت خيلي دوستت داره درست سر سفره رسيدين.
با اينكه اصلا" خجالتي نبودم نمي دونم چرا يكم خجالت كشيدم سرم انداختم پايين وهيچي نگفتم فقط لبخندي زدم
در همين حال مامان با يه سيني ماهي سفيد سرخ شده از راه رسيدو گفت چيكار داري پسرم رو .
حسوديت ميشه خودت مادر زن نداري ؟

بعد سيني ماهي رو داد دست من و گفت: مادر بره قد وبالاي پسرم رو كه دوماد شده......
بيشتر خجالت كشيدم.
بابا در جواب مامان با خنده گفت: ماكه انداختيم رفت . اما سوسكه رو ديوار راه ميرفت مامانش ميگفت قربون دست وپاي بلوريت.
در اين لحظه اتفاقي افتاد كه اصلا" فكرشو نميكردم.!

يدفعه نازنين حرف بابا رو قطع كرد و گفت : باباجون اصلا" هم اينطور نيست نميدونين چه جواهري رو از دستتون در آوردم.
يه لحظه هم سكوت كردند و بلافاصله همه شروع كردند به دست زدن براي نازنين.
باباهم كه اصلا" انتظار اين دفاع جانانه رو نداشت دستاشو برد بالا و بلند شد وبطرف نازنين رفت ودر حاليكه صورت نازنين رو ميبوسيد، گفت: شاه دوماد فعلا" كه دور ، دور شماست

مامانت كم بود يه مير غضب ديگه به طرفدارات اضافه شد .
يه بابا هم دشت اولي به ما چسبوند كه زبون بند مون كرد.
همه زدند زير خنده و با اعلام تسليم شدن بابا ماجرا ختم بخير شد.
و مشغول اولين ناهار مشترك رسمي مون شديم.

نهار كه تموم شد ديديم از بيرون سرو صداي بچه ها بلنده و مارو صدا ميكنن.
بابا گفت: بلندشين برين پي كار خودتون . هم دندوناتون اومدن دنبالتون حالا نوبت اوناس كه يه كمي سربسرتون بذارن.
من ونازنين بلند شديم وبا هم از در رفتيم بيرون.
تا به ايوان ويلا رسيديم.بچه ها شور كردن سوت زدن و جيغ كشيدن و خلاصه سرو صدا راه انداختن .
يه چيزي بهشون گفتم و اضافه كردم مگه شما آدم نديدين.

منوچهر گفت: قربان بايد بفرمايي مگه شما تا حالا دوماد نديدين.
گفتم چه فرقي ميكنه
داريوش گفت : به........ فرق ميكنه ..... خيلي هم فرق ميكنه.......
گفتم : مثلا" چه فرقي؟
سهراب گفـت :مثلا" آدم ميتونه داماد بشه .....اما دوماد چي ؟..... ديگه آدم بشو نيست.
سرتون رو درد نيارم دو سه ساعتي من ونازنين رو دست انداختن. وكلي خنديدند.بعد هم همه با هم به كنار دريا رفتيم وبا انداختن سبزها توي دريا سيزدهمون رو بدر كرديم.
ساعت حدود هفت بعد از ظهر بود كه قرار شد كم كم راه بيافتيم.

داشتم اين پا اون پا ميكردم.كه دايي رو به بابا كرد وگفت: نصرت خان با اجازه شما وخواهرم احمد امشب وفردا شب مال ماست نازين رو مياره و شب خونه ما ميمونه.فردا بعد از ظهرم ميخوام با جفتشون شرط وشروطم در ميون بذارم.
بنابراين فردا شب هم اونجا هستند اما پس فردا شب هر دوشون براي دست بوس ميان خونه شما.
بابا گفت ما ريش و قيچي رو سپرديم دست شما .
شما يه پسر ماهم يه دختر به بچه هامون اضافه شدن.

دايي بعد از تمام شدن حرف بابا رو به من كرد وگفت : همونجور كه اومدي بر ميگردي اگه يه مو از سر اين دردونه من كم بشه حسابت با كرام الكاتبينه.
من چشمي بلند بالا گفتم و بعد از خداحافظي از همه فاميل وتشكر از زحماتي كه كشيده بودند.با نازنين سوار ماشين شديم و آرام به طرف تهران حركت كرديم.
به اين ترتيب يك ماه دلهره وتشويش به پايان رسيدودوران خوشي وسرمستي ما آغاز شد.

اما ته دلم يه دلشوره اي داشتم كه رنجم ميداد.اما نميدونستم اون چیه!!!



رزیتا 04-13-2011 01:56 PM

رمان قصه عشق _ فصل دهم
 
قصه عشق - فصل دهم

صبح ساعت شش بود كه از خواب بيدارشدم.كمي خسته بودم. اما نازنين بايد به مدرسه ميرفت.
با يك بوسه ، آرام نازنين رو از خواب بيدار كردم.چشماش رو كه باز كرد لبخندي روي لباش نشست. با همون لبخند گفت سلام عزيزم.

گفتم سلام نازنينم.بلند شو كه بايد بري مدرسه.

لباش رو جمع كرد وگفت : من ميخوام پيش تو باشم نميخوام برم سر كلاس.
دستي به موهاش كشيدم ونوازشش كردم. و گفتم : تو كه ميدوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن.
يكم دلخور شد اما پذيرفت.

يه بوسه ديگه به لبهاش زدم وگفتم بلند شو خوشگلم... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم بود، زن دايي يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ،دايي ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.
صبحانه رو كه خورديم نازنين كارهاش رو كرد وآماده رفتن شديم.
با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان نازنين رسيديم.

اينبار بدون ترس و لرز ، ماشين رو كمي دورتر يه جاي مناسب پارك كردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، نازنين با افتخار و محكم دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه مي اومد. من زير چشمي ميديم كه هم مدرسه اي هاش دارن يواشكي مارو به هم نشون ميدن . اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.

معاون مدرسه كه خانم خوشتيپ و فهميده اي بنظر ميرسيد و براي خوش آمد گويي وكنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود وقتي رسيديم دم در خنده اي كرد وگفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژوليت ،رومئو رو به دام انداخت. بعد رو نازنين كرد و گفت: بالاخره كار خودت رو كردي بلا.

نازنين خنده مليحي كرد و همراه با كمي خجالت سلام كرد.
خانم جهانشاهي دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت سلام رمئو.
دست دادم و گفتم ببخشيد بنده بايد عرض ادب ميكردم.

بشدت تعجب كرده بودم........ من را ميشناخت ، خيلي هم خوب ميشناخت.
گفت بالاخره بدستت آورد. گيج شده بودم.

متوجه شد و گفت : تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .
احمد فلان.... احمد بيسار....... احمد اينكار رو كرد ........احمد اونكار رو كرد.....
خلاصه همه فكر و ذكر اين دختر ما شده بوديد حضرتعالي.....
شرمنده شدم . از اين همه عشق و از اين همه محبت.

خانم جهانشاهي رو به نازنين كرد وگفت خب چه خبر ؟
نازنين آروم وبا غروري توام با حيا دستش رو بالا آورد و حلقه اش رو به خانم معاون نشون داد .
در حاليكه ميشد خوشحالي رو تو صورت خانم جهانشاهي خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد. بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.

دسپاچه گفتم حتما"... حتما" در همين موقع همكلاسي هاي نازنين دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود كه به طرف من سرازير شده بود.بگونه اي كه نميرسيدم پاسخ همه رو بدم هر كي يه چيزي ميگفت.

جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . من براي اينكه قائله بخواب به نا زنين گفتم تو با دوستات برو تو من ميرم يه كارتن شيريني بگيرم بيارم . با اين حساب ما بايد همه مدرسه رو شيريني بديم.
نازنين لبخندي زد و در اين لحظه توسط دوستاش كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا رسيده . به داخل مدرسه كشيده شد.
منم رفتم ده كيلو شيريني تر خريدم و به مدرسه برگشتم .
وقتي رسيدم زنگ خورده بود و بچه ها به كلاس رفته بودند مستخدم مدرسه رو صدا زدم وگفتم از خانم جهانشاهي خواهش كنين يه لحظه بيان دم در.

مستخدم رفت و بعد از چند لحظه برگشت وگفت خانم مدير گفتن شما تشريف ببرين داخل .
ورود آقايان به داخل مدرسه ممنوع بود اما من به داخل دعوت شده بودم.

درحاليكه سنگيني جعبه هاي شيريني خسته ام كرده بود.به اتاق مدير مدرسه رسيديم معلمين هنوز سر كلاس نرفته بودند وبراي تبريك سال نو تو اتاق خانم مدير كه بعدا" فهميدم خانم جنت نام دارند جمع شده بودند.با ورود من معلمين كه انگار ياد شيطنت هاي دوران جواني خودشان افتاده بودن شروع كردند دست زدند.

خيس عرق شده بودم راستش دنبال يه راه گريز ميگشتم كه از اون مهلكه خودم رو خارج كنم.

تازه فهميدم رسواي خاص و عام بودم و خودم خبر نداشتم.

يكي از معلم ها كه مشخص بود معلم ادبيات نازنينه با من دست داد و سلام وعليك كرد و گفت: اگر بيرون از اين مجلس هم شما رو ميديم باز ميشناختمتون اونقدر كه نازنين شمارو توي قصه هايي كه برام بعنوان تكليف مياورد دقيق تشريح كرده بود.

نميدونستم چي بگم......مونده بودم.......با لاخره معلم ها سر كلاسها رفتند و من و خانم جنت و خانم جهانشاهي تو دفتر تنها مونديم.

خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت: قبل از هر چيز بهتون تبريك ميگم . شما بهترين ،خوش اخلاق ترين و مهربانترين شاگرد من رو به همسري گرفتين
تشكر كردم.

ادامه داد : حتما تعجب كردين چطور اينقدر شما براي كادر و بچه هاي مدرسه ما آشنا هستين.

مو دبانه با سر اين جمله اونو تاييد ميكردم

خانم جنت ادامه داد نازنين دانش آموز منظم ومرتبي بود تا اينكه اواسط سال گذشته تحصيلي دچار يه افسردگي شد و ما نفهميديم چشه تا يه روز در حاليكه مشغول تماشاي يه آلبوم عكس سر كلاس بود ، توسط معلم به دفتر اعزام شد. اون آلبوم ، آلبوم عكساي شما بود.

من با نازنين خيلي صحبت كردم تا سر درد دلش باز شد و گفت كه عاشق شما شده .
خيلي از شما تعريف ميكرد. بهش گفتم اين مطلب رو با خانواده ات در ميون بزار اما بشدت مخالفت كرد ظاهرا" دلش نمي خواست تا شما هم به اون ابراز علاقه نكردين اين مطلب تو خانواده اش مطرح بشه.

من خيلي باهاش صحبت كردم هرراهنمايي كه به ذهنم ميرسيد به او دادم .

اما روز بروز اون افسرده تر و غمگين تر ميشد. تا اينكه ديدم ديگه تامل جايز نيست . يه روز بعد ازطهر در ساعت تعطيلي مدرسه بدون اينكه او مطلع بشه پدرش را به مدرسه دعوت كردم و كل ماجرا را برايش شرح دادم.

ايشون با توجه به علاقه شديدي كه به نازنين داشت ، گفت : من هم متوجه افسردگي او شده بودم اما هر چه كردم نتوانستم دليل آن را بيابم. وبعد اضافه كرد . من ميون همه خواهر وبرادرزاده هايم احمد را بيش از همه دوست دارم ، جواني فعال وشايسته است اما تا زماني كه خود احمد احساسي متقابل نسبت به نازنين پيدا نكرده هيچكاري از دست هيچكس بر نمي آيد .

خانم جنت بعد از گفتن اين مسئله اضافه كرد . در اين مورد خواهش ميكنم به پدر نازنين نگوييد كه من شمارو در جريان مطلع بودن ايشون از عشق نازنين گذاشتم.
من خوشحالم...نه من همه كساني كه توي اين دبيرستان هستند از كادر مدرسه گرفته تا دانش آموزان خوشحالند به خاطر نازنين.

اما چند تا خواهش دارم .حالا كه به سلامتي اين ماجرا ختم بخير شد و با هم نامزد شدين. بايد رعايت يك سري مقرارت اداري مارو هم بكنين تا خداي نكرده باعث سوء استفاده ديگران نشه

نازنين بايد هر روز به موقع به مدرسه بياد و راس ساعتي كه مدرسه تعطيل ميشه از مدرسه خارج بشه .

هرگونه غيبت از مدرسه بايد با اطلاع از طرف پدر و يا مادر نازنين همراه باشه.
و شما هم با اينكه همه مدرسه شمارو ميشناسند بايد از مراجعه مجددبه مدرسه
خود داري كنيد

بردن و آوردن نازنين هم بعد از خروج از مدرسه ، نبايد باعث ايجاد مسئله اي بشه.

و بالا خره اينكه نازنين بايد سرو ساماني به وضع درساش كه مدتي است چنگي بدل نميزنه بده البته با كمك شما...

رزیتا 04-13-2011 02:01 PM

رمان قصه عشق _ فصل یازدهم
 
قصه عشق - فصل یازدهم


حالش رو نداشتم برم مدرسه ، خبري هم نبود ميدونستم تا دو سه روز مدرسه سر كاري و تق ولقه.......دم يه تلفن عمومي و ايسادم و تلفن مدرسه رو گرفتم هموني گوشي رو برداشت كه كارش داشتم آقاي ضرغامي معاون مدرسه كه اهل شهرستان رشت بود.خيلي باهم رفيق بوديم وشوخي ميكرديم. هواي منو خيلي داشت عاشق صداي هايده بود و حاضر بود براي گرفتن نوار جديد اون واسم هر كاري بكنه.


سلام كردم. با لحجه شيرين خودش گفت : به... به.... پارسال دوست امسال آشنا احمد آقاجان.بازم كه حب جيم خوردي پسر . وقتي تنها بوديم با اين اسم منو صدا ميكرد.

گفتم :به جان آقاي ضرغامي يه خبري برات دارم كه بهت بگم پر در مياري.

ذوق زده گفت : جان من ....خانم هايده جان ترانه جديد خونده.

خنده ام گرفت .

گفتم نه بابا از اينم مهمتر

با عصبانيت گفت : حرف دهنت رو بفهم پسر جان . از اين مهمتر خبري تو دنيا وجود نداره . فهميدي . بعد با دلخوري گفت:از چشمم افتادي .

به شوخي گفتم كجا آقا ، رو دماغتون.هميشه در مورد دماغ گنده اش سربه سرش ميذاشتم . تا اينو گفتم : به خنده افتاد و گفت : خيلي خوب حالا بگو ببينم چه خبره .

گفتم : با اجازتون زنم گرفتم.

از تعجب گفت:ا........ووووووو.....بگو جان من......

گفتم بجان شما.........

گفت: سر بسرم ميزاري

گفتم : بخدا نه.......

گفت: ضرغامي بميره راست ميگي؟

گفتم خدا نكنه آقا بله راست ميگم .

پرسيد تو قبل از عيد كه آدم....ببخشيد مجرد بودي

گفتم : يه دفعه پيش اومد .

گفت: احمد آقاجان عمو ضرغام و.... سر كار نذاشتي .

نا خود اگاه صدام بلند شدو گفتم: آقا مثه اينكه شما مارو گرفتين ها .گفتم نه.يكدفعه پيش اومد چهار روز پيش زنمون دادن

خودش رو جمع وجور كرد و گفت: بله ...بله.. فهميدم.بعد با لحني كه معلوم

بودخيلي خوشحال شده گفت: احمد آقا جان پس شيريني رو افتاديم.

گفتم چشم روي دوتا تخم چشمام. بعد اضافه كردم من امروز وفردا كار دارم نميتونم بيام خودت يه جوري قضيه رو راست وريس كن

گفت: آهان اما راست وريس كردن كار ها براي دو روز خرجت رو ميباره بالا. گفتم باشه قبولت دارم .گفت دوتا كاست با حال از خانم هايده جان.

گفتم باشه چشم

گفت چشمت بي بلا . برو خيالت تخت. آب از آب تكون نميخوره.اصلا" دو روز اول مدرسه كه مدرسه بشو نيست. فقط قولت يادت نره ها

گفتم : نه .....مگه تا حالا بد قولي هم داشتيم ؟

گفت الحق و والانصاف...نه

گفتم : پس فردا وپس فردا نه چهارشنبه ميبينمت.

گفت: باشه وبعد كه دوزاريش افتاد . دستپاچه گفت اين كه شد سه روز

خنديدم و گفتم امروز كه خودم نيومدم فردا و پس فردا رو هم مهمون شما وخانم هايده جان هستم.(اين تكه رو مثل خودش بيان كردم) خداحافظ

گفت: خيلي بدجنسی اگه دوستت نداشتم ميدونستم چه پوستي ازت بكنم.

گفتم دل بدل راه داره آقاي ضرغامي خداحافظ

خدا حافظي كرد وگوشي رو گذاشت. با خيال راحت از سه روز آينده به طرف

جام جم حركت كردم.

راه خيلي نزديك بود و زود رسيدم.اول يه سر رفتم امور اداري ، با بچه هاي اون قسمت سلام وعليكي كردم و يكي دوتا كار داشتم ، رديف كردم. راجع به ورودم به دانشكده بعنوان سهميه سازماني قولهايي بهم داده بودند كه اعلام كردند مصوبه اش را از مديريت گرفته اند وبمحض ارائه مدرك ديپلم ميتونم بعنوان سهميهء سازماني بدون كنكور وارد دانشكده سازمان شده و تحصيلات دانشگاهيم رو شروع كنم خيلي خوشحال شدم .بچه ها با اينكه نبايد اينكار را ميكردند اما يك كپي از نامه موافقت مديريت رو بهم دادند.

با دمبم گردو ميشكوندم خدارو شكر كردم به خاطر اين همه محبت كه در حقم كرده بود اين دومين هديه مهم زندگيم بود كه در طول يك هفته گذشته گرفته بودم.

خوشحال وخندان به طرف واحد دوبلاژ رفتم از در واحد كه وارد شدم خدا رحمتش كنه : آقامهدي (آژير) رو ديدم .داد زد و گفت:خودش اومد. بعد يه ورقه تكست داد دستم گفت بموقع رسيدي بدو تو استوديو اين دو خط و بگو.

گفتم سلام.

گفت عليك سلام.


گفتم بزارين من بد بخت از راه برسم .


گفت خوب رسيدي.........حالا برو تو.....


بعد منو بزور داخل استوديو فرستاد. مازيار بازياران و تورج نصر داشتند طبق نقشهايي كه داشتند تو سرو كله هم ميزدنند ونقششون رو ميگفتن . با سر سلام عليك كردم و نشستم پشت ميكرفون دو خطي كه آقامهدي ميگفت :يه چيزي نزديك به دوازده دقيقه فيلم بود كه تا سينك بزنيم و بگيم يه چيزي نزديك دوساعت وقتمونو گرفت بالا خره تموم شد واز استوديو زديم بيرون به آقا مهدي گفتم خب اگه من نرسيده بودم چيكار ميكردي


نه گذاشت و نه برداشت گفت : خب ميداديم يه خر ديگه ميگفت .بعد هم زد زير خنده .


كمي شوخي كرديم و گفت تو كجا بودي پسر ، باز غيبت زده بود .


گفتم راستش گرفتاري خانوادگي داشتم .اين جمله رو با تبختر وتفاخر گفتم


جوري كه با حالتي جواب داد : آره ارواح عمه ات حتما" دنبال خرج زن و بچه بودي ؟


مازيار وتورج داشتن دهن ما دوتا رو نيگا ميكردن و منتظر بودن ببينن من چه جواب دندان شكني بهش ميدم .


آخه ما هميشه كر كري داشتيم ، البته كاملا" شوخي . چون آقا مهدي بي اغراق حكم استاد وبزرگ من رو داشت

من قيافه اي گرفتم وگفتم البته بچه كه نه ، در همين حال شروع كردم با حلقه دستم ور رفتن و ادامه دادم اما زنم خب يه جورايي بله .

يه نيگاهي به من كرد و يه نيگاه به حلقه، چند لحظه سكوت و بهت و در حاليكه انگشتش رو سرم گذاشت گفت : ......ا..ا..ا.......فاتحه ؟........

گفتم : فاتحه ........

گفت :بالاخره كدوم يكي ماست خورتو گرفت(منظورش دوست دخترام بود) گفتم : عمرا".....هيچكدوم .


گفت: پس كي ؟

گفتم : دختر داييم .

گفت : اميدوارم ....ولش كن نفرينت نمي كنم بعد خنديد واومد باهام ماچ وبوسه كرد ودر گوشم گفت : خوشبخت باشي .خوب كاري كردي.

در اين زمان مازيار پريد وشروع به ماچ وبوسه كردن و تبريك گفتن .بعدهم نوبت تورج رسيد .

در همين حال آقا مهدي شروع كرد به جار زدن كه: آهاي ايهاالناس . آخه من دردم رو به كي بگم . ما اين احمد به اين خوبي تو اين مملكت داريم اونوقت ميرن خر از قبرس وارد ميكنن. اصلا" انگار نه انگار اين همون آدمي كه چند لحظه پيش در گوشي اون حرفارو بمن گفته.

بچه هاي يكي يكي جمع مي شدندكه بين چي شده باز آقامهدي شلوغ بازي درآورده كه متوجه ماجرا شده ومي اومدن به من تبريك ميگفتن.

خلاصه تا سرم رو چرخوندم. ديدم ساعت دوازده ونيم وبايد خودم رو زود برسونم مدرسه نازنين.واسه همين از بچه ها خداحافظي كردم وبدون اينكه به گروه كودك سر بزنم به طرف تجريش حركت كردم .

اينم اضافه كنم مازيار از كهنه كاراي دوبلاژ و صميمي ترين دوست من تو واحد بود با اينكه اختلاف سني زيادي با هم داشتيم اما دوتا رفيق خوب بوديم.

وقتي رسيدم دم مدرسه تازه زنگ خورد . در محلي كه قرار گذاشته بوديم وايسادم تا نازنين اومد. اول كه رسيد يه ماچ آبدار منو كرد و بعد گفت: سلام.

گفتم سلام خوشگل من. خيلي كيفت كوك تر از صبحه .

گفت خبر نداري امروز خيلي ها رفتن تو خماري .بعد با دست چند تا از همكلاسيهاش رو كه كمي دورتر وايساده بودن نشون داد و گفت : اين ماچ آبدار هم از ته قلبم براي عزيز ترين چيز تو دنيابرام يعني تو بود و هم براي كم كردن روي اون بچه ها بود

پرسيدم دوستات هستن گفت آره ولي حسابي حسوديشون شده.

بعد گفت ماشين رو روشن كن برو بغل دستشون

گفتم هرچي شما دستور بدين قربان دوباره ماچم كرده وگفت دوستت دارم منم گفتنم : منم

راه افتادم و رفتم نزديك دوستاي نازنين

شيشه رو داد پايين وگفت ببخشين بچه ها شوهرم عجله داره وگرنه ميرسونديمتون.

يه دستي تكون داد و شيشه داد بال و گفت برو .

از خنده مرده بودم . گفتم تو اينقدر بدجنس نبودي نازنين من

گفت: هنوزم نيستم عزيزم اما تو اين يه سال و نيم گذشته ، اين چند نفر خيلي من و دق ودرد دادن و چزوندن . بعد داد زد خداجون ازت ممنونم وباز پريد ومن رو يه ماچ ديگه كرد.

خيلي احساساتي شده بود. گفتم تو مدرسه چه خبر بود.

گفت : خيلي خبر ها ،خيلي . اول يه جوجه كباب دبش به من ميدي ميخورم تا برات تعريف كنم

گفتم : اي بچشم با حاتم چطوري .

گفت با تو تو جهنم هم خوبم ،حاتم كه بهشته.

گاز ماشين رو گرفتم و به طرف ونك رفتيم. براي خوردن جوجه كباب حاتم...


رزیتا 04-13-2011 02:02 PM

رمان قصه عشق + فصل دوازدهم
 
قصه عشق - فصل دوازدهم

به رستوران حاتم رسيديم و ماشين رو توي پاركينگ رستوران پارك كرديم وداخل رستوران شديم.


رفتيم يه گوشه اي نشستيم. بلا فاصله گارسون اومد وسفارش غذا رو گرفت و رفت .

رستوران شلوغ بود ، ميدونستم بيست دقيقه اي طول ميكشه تا نهارو بيارن . واسه همين از نازنين پرسيدم تو مدرسه چه خبر بود.

نازنين كه هنوز هيجانزده بود ، گفت : ميخوام از اول صبح برات بگم تا ظهر .

گفتم : باشه عزيزم هرجور كه تو دوست داري.

گفت : ميخوام مثل خودت قصه پردازي كنم.

خنديدم و گفتم : من كي چنين كاري كردم.

گفت : خودت متوجه نميشي ولي وقتيكه ميخواي يه ماجرايي رو تعريف كني اونقدر جز به جز و قشنگ شرحش ميدي كه آدم فكر ميكنه خودش وسط اون ماجرا وايساده و داره تماشاش ميكنه .

دستش رو كه تو دستم بوسيدم و گفتم : خيلي ازم تعريف بكني باورم ميشه ،............... بسه ماجرا رو برام بگو .
خنديد و شروع كرد.

ساعت حدود شش صبح بود كه بوسه گرم احمد رو روي لبام حس كردم ، احساس خيلي خوبي داشتم و نميخواستم به اين زودي ها اون حس رو از دست بدم ، واسه همين چند لحظه اي خودم رو به خواب زدم . احمد آروم آروم دست مي كشيد به موهام واونارو بو ميكرد.چشمام و باز كردم و گفتم : سلام عزيزم ، اين جمله رو با تموم وجودم بهش گفتم.

اونم متقابلا"گفت : سلام نازنينم....و بعد با مهرباني ادامه داد :بلند شو كه بايد بري مدرسه .

خودم رو لوس كردم و مثل بچه كو چو لو ها لبام رو جمع كردم و گفتم: من ميخوام پيش تو باشم نميخوام برم مدرسه.

دستي به موهام كشيد و نوازشم كرد و گفت : تو كه ميدوني منم دوست دارم كنار تو باشم اما نبايد كاري بكنيم كه بابا اينا اين آزادي رو از ما بگيرن. يكم دلخور شدم اما پذيرفتم.

يه بوسه ديگه به لبهام زد و گفت : بلند شو خوشگلم... از جا بلند شد م و با هم به طبقه پايين رفتيم ديگه ساعت شش ونيم بود، مامان يه ميز مفصل صبحانه چيده بود ،بابا ده دقيقه قبل از پايين آمدن ما رفته بود.
صبحانه رو كه خورديم كارهام رو كردم و آماده رفتن شديم.

با ماشين تا مدرسه راه زيادي نبود ، بنا براين به موقع به دبيرستان رسيديم.

اينبار بدون ترس و لرز و قدم زنان به طرف در مدرسه حركت كرديم ، محكم دست احمد رو گرفته بود تو دستم و شونه به شونه اش راه مي رفتم ميخواستم به همه دنيا بگم اين منم نازنين عاشق و دلخسته احمد ، وحالا اون ماله منه.... فقط مال من.......

زير چشمي ميديم كه هم مدرسه اي هام دارن يواشكي مارو به هم نشون ميدن اما به روي خودم نيآوردم كه متوجه اين ماجرا شدم.

خانم جهانشاهي ناظم مون و بهترين راهنما و سنگ صبور من . براي خوش آمد گويي و كنترل جلوي در مدرسه ايستاده بود . وقتي رسيديم دم در. خنده اي كرد و گفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژوليت ، رومئو رو به دام انداخت.

بعد رو من كرد و گفت: بالاخره كار خودت رو كردي بلا.

با خنده اي همراه با خجالت سلام كردم .

خانم جهانشاهي دستش رو بطرف احمدم دراز كرد و گفت سلام رمئو.


احمد دستش رو جلو برد ومودبانه دست داد. گفت: ببخشيد بنده بايد عرض ادب ميكردم.

بشدت تعجب كرده بود از اينكه او را ميشناخت ، اونم خيلي خوب .


گفت بالاخره بدستت آورد. احمد معلوم بود حسابي گيج شده

خانم جهانشاهي كه متوجه گيجي احمد شده بود ادامه داد: تو مدرسه كسي نيست شما رو نشناسه. تا حالا دوبار آلبوم عكست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات اين عاشق دلخسته كه توي هيچ صفحه ايش كمتر از بيست بار اسمت تكرار نشده .

احمد فلان.... احمد بيسار....... احمد اينكار رو كرد ........احمد اونكار رو كرد.....

خلاصه همه فكر وذكر اين دختر ما شده بوديد حضرتعالي.....

احمد حسابي از خجالت سرخ شده بود.

خانم جهانشاهي رو به من كرد و گفت : خب چه خبر ؟

آروم و با غرور دستم رو بالا بردم و حلقه ام رو به خانم جهانشاهي نشون دادم .

در حاليكه ميشد خوشحالي رو تو صورتش خوند گفت : انشالله خوشبخت باشيد.

و بعد اضافه كرد پس امروز شيريني رو افتاديم.

احمد دستپاچه گفت : حتما"... حتما" در همين موقع همكلاسي هام كه همه احمد رو ميشناختن دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود كه به طرف ما سرازير شده بود.بگونه اي كه نميرسيديم پاسخ همه رو بديم . هر كسي يه چيزي ميگفت.

جلوي در مدرسه حسابي شلوغ شده بود . احمد به بهانه شيريني خريدن از معركه در رفت .

بچه ها هم كه مشتاق بودن هر چه زودتر ببين ماجرا به كجا ها كشيده شده . منو داخل مدرسه كشوندن.

تو حياط مدرسه قل قله بود . همه دور تا دور من جمع شده بودند . نه فقط بچه هاي كلاسمون همه بچه هاي مدرسه آخه همونجور كه خانم جهانشاهي صدامون كرد . من تو مدرسه معروف شده بودم به ژوليت نا كام.

يه جور ماجراي من شده بود . مسئله همه بچه ها . ميرفتن امامزاده شمع نذر ميكردن واسه من ، گندم ميريختن جلوي كفترا .

حتي شنيده بودم كوكب خانم مستخدم مدرسه مون هم هر شب جمعه ميره و براي رسيدن احمد به من شمع روشن ميكنه.

خانم جهانشاهي و خانم صالحي رو هم چند بارخودم ديده بودم.

بهرصورت هركي سوالي ميكرد .

يكي از بچه ها كه دست چپ منو گرفته بود تو دستشو داشت حلقه مو تماشا ميكرد يدفعه دست منو بالا برد و گفت بچه ها حلقه شو........

بچه ها براي ديدن حلقه من از سرو كول همديگه بالا ميرفتن. صورتم گز گز ميكرد . از بس ماچم كرده بودند.

خانم جنت مدير مدرسه با زدن زنگ به دادم رسيد . هر چند سر صف هم هركسي سعي ميكرد پشت سر و جلوي من قرار بگيره تا بتونه با من حرف بزنه.


خانم جنت بالاي سكوي مدرسه رفت و سال نو رو به همه تبريك گفت. بعد رو به همه بچه ها كرد و گفت خب بسلامتي شنيدم بزرگترين مشكل تاريخ بشري و مدرسه ما بالاخره به خير وخوشي حل شده .


بچه ها يكمرتبه زدن زير جيغ و بد دست زدن . بعد از چند لحظه با بالا رفتن دست خانم جنت سكوت دوباره حكم فرما شد.

خانم مدير ادامه داد :چند دقيقه پيش خانم جهانشاهي به من خبر داد اتفاقي كه همه ماخالصانه از خدا ميخواستيم بوقوع پيوسته و يكي از بهترين شاگردهاي مدرسه به آرزوي قلبيش رسيده .

من از طرف خودم و همه همكارا ي مدرسه اين اتفاق فرخنده رو به دخترم نازنين تبريك ميگم .
باز مدرسه منفجر شد.


اينبار خانم جنت بدون اينكه در صدد خاموش كردن صداي شادي بچه ها بر بياد از سكوي جياط پايين اومد و به طرف دفتر رفت ،

بعد از دقايقي خانم جهانشاهي از سكو بالا رفت و در حاليكه سعي ميكرد جلوي اشكاش رو بگيره ، رو به بچه ها كرد وگفت: خب بچه ها يادتون هست چه قراري گذاشته بوديم ، براي روزي كه نازنين به آرزوش رسيد .

بچه با صداي بلند يك صدا گفتند : ب....ع.......ل.......ه.

خانم جهانشاهي با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ادامه داد: پس قرار ما ساعت هفت.......بعد از كمي مكث گفت: خب حالا برين سركلاسهاتون.


هيچكس سر جاش ننشسته بود. همه دور ميز من جمع شده بودن و ميخواستن بدون ماجرا چه جوري جور شد.

مدتي نگذشته بود كه خانم صالحي و جهانشاهي با يه جعبه شيريني تر وارد كلاس شدن .

بچه ها ناچار رفتن سر جاي خودشون نشستن . خانم صالحي رو به من كرد و گفت : نازنين بيا اينجا دخترم.

من از پشت ميزم بلند شدم و به طرفه خانم صالحي و جهانشاهي رفتم هر دو من رو بوسيدن و بهم تبريك گفتند.

بعد خانم صالحي رو به فرشته دوست صميمي كرد و گفت : فرشته خانوم نميخواي اين شيريني عروسي دوستت رو بين بچه ها تقسيم كني ؟


فرشته مثه برق گرفته ها از جاش پريد وجعبه شيريني رو از دست خانم صالحي گرفت و شروع به توزيع بين بجه ها كرد.

خانوم صالحي رو به من كرد و ادامه داد : و اما نازنين خانم موظفه . همونجور كه غم وغصه هاشو با ما قسمت كرده بود حال مارو در شاديش با تعريف كردن ماجرا شريك كنه.

خانم صالحي و جهانشاهي هر كدوم تجربه تلخ يك شكست عشقي رو تو سينه شون داشتن به همين دليل خيلي صبورانه در طي اين مدت يكسال ونيم با من همراهي و همزبوني كرده بودند. و خب الان حقشون بود كه از آخر ماجرا هم باخبر بشن.

من شروع كردم به تعريف كل ماجرا از شب تولد امير تا مراسم به اصطلاح مجازاتمون كه در حقيقت مراسم نامزديمون بود .


مثل افسانه ها بود وقتي حرفام تموم شد نزديك ده دقيقه صدا از هيچكس در نمي اومد حتي خانم صالحي وجهانشاهي .

هركس در عالم خودش داشت داستان رو تجسم و مزمزه ميكرد .

فقط صداي زنگ بود كه تونست رشته اين افكار رو پاره كنه. بر عكس هميشه هيچكس

عجله اي براي خارج شدن از كلاس نداشت وخانم جهانشاهي شروع كرد به دست زدن ، بچه هام كم كم شروع كردند.

من از خوشحالي وخجالت سرخ شده بودم.

خانم صالحي در حاليكه قطرات اشكش رو با يه دستمال از چشماش پاك ميكرد گفت : بچه ها قرار امشب يادتون نره ، وبعد از بوسيدن مجدد من از كلاس خارج شد..

تا زنگ تعطيلي خورد همه چيز تحت الشعاع ماجراي من بود. دوتا از بچه ها كه از اول خيلي منو اذيت ميكردن و دق و درد بهم ميدادن ، به طرفم اومدن و تبريك خشكي گفتن و با طعنه ادامه دادند : خيلي خوش بحالت شد.

لبخندي زدم و جوابشون ندادم ميدونستم از حسوديشونه

دختراي مغروري بودن و با همه بچه ها همين جور بر خورد ميكردند.

تو دلم گفتم امروز نوبت منه كه حال شما رو بگيرم ، اما نه اينجا و نه حالا.


زنگ آخر به صدا در اومد و من با عجله خودم رو به بيرون مدرسه رسوندم. ميدونستم عزيز ترين كسم توي دنيا . دم در منتظرم.

از در كه خارح شدم ديدم دو تا همكلاسيهاي بدجنسم كنار پياده رو واسادن و زل زدن دارن احمد و ماشينشو كه به اصطلاح بچه ها دختر كش بود . نيگاه ميكنند . با خودم گفتم اينم لحظه اي كه ميخواستم.

به طرف ماشين احمد دويدم و بعد از سوار شدن يه ماچ يواشكي كه فقط اون دوتابدجنس ميتونستن ببين احمد رو كردم و بهش گفتم كه بره بغل دست اونا نگه داره .

احمدهم يه چشم بلند بالا گفت و ماشين رو درست جلوي اونا نگه داشت.

من شيشه رو پايين دادم و سرم رو از اون بيرون بردم و با غرور و جوري كه لجشون در بياد گفتم : بچه ها ببخشين شوهرم عجله اره و گرنه ميرسونديمتون. و بعد سرم رو تو بردم و به احمد گفتم حركت كن.


انگار كه يه ليوان شربت بيد مشك يخ خورده باشم همه جيگرم خنك شد.

حرفهاي نازنين كه به اينجا رسيد. جوجه كباب روز ميز ما آماده خوردن شده بود. قبل از اينكه شروع به خوردن كنيم .

گفتم : راستي نگفتي قرار بچه ها براي امشب چيه ؟

نازنين در حاليكه سرش رو پايين انداخته بود گفت : بچه ها نذر كرده بودند شب اون روزي كه تو مال من بشي همگي دسته جمعي به امامزاده صالح برن و هركدوم يك شمع روشن كنن.

و امشب اون شبه.

بعد سرش رو بالا گرفت و گفت : احمد ...ميدونم تو اهل اين چيزا نيستي . اما ميشه به خاطر من امشب با بياي امامزاده صالح . تا منم همراه بجه ها نذرم رو ادا كنم.

حالا اشك تو چشماي منم حلقه زده بود . گفتم : نازنين من . من بخاطر تو حاضرم هستي ام را هم بدم . اين كه چيزي نيست . قرار گذاشتيم راس ساعت هفت كه بچه ها با هم قرار داشتن ما هم بريم امامراده صالح.


بعد از اين شروع كرديم به خوردن اولين نهار تنهاي زندگييه مشتركمون.


رزیتا 04-13-2011 02:05 PM

رمان قصه عشق _ فصل سیزدهم
 
قصه عشق - فصل سیزدهم


بعد از نهار طبق قرار قبلي به خونه نازنين اينا رفتيم تا دايي جان شرايطي رو كه نشينده پذيرفته بوديم ، بهمون ابلاغ كنه.

وقتي رسيديم هنوز دايي نرسيده بود فرصت رو غنيمت شمرده و يه دوش گرفتم .

نازنين برام حوله ولباس آورد. وقتي ازش پرسيدم از وسايل اميره . گفت : نه عزيز دلم مال خودته .

تعجب كرده بودم من چنين وسايلي نداشتم اونم خونه نازنين اينا .

نگذاشت زياد گيج بزنم . گفت: از تو جهازم آوردم.، كاملا" اندازم بود .


گفتم : مگه تو جهازت رو هم آماده كردي . گفت همه شو . همه وسايل مربوط به داماد هم ، اندازه شماست عزيز دلم . ميدونستم آخرش مال خودم ميشي . بهم الهام شده بود.


نازنين برام هر لحظه غافل گير كننده بود.


اصلا" نمي تونستم پيش بيني كنم.لحظه اي بعد بايد در چه مورد غافل گير بشم .و اين هر لحظه اونو برام عزيز تر و دوست داشتني تر ميكرد.

بهر صورت رفتم حموم فكر ميكنم يكساعتي شد وان رو پر آب گرم كرده بودم توش دراز كشيده بودم. وقتي اومدم بيرون نازنين كه رفته بود حمام پايين و دوش گرفته بود . و اومد بود بال دنبال من ، خبر داد كه دايي اومده خودم رو خشك كردم ، نازنين هم اومد و موهام با سشوار خشك كرد. و فرم داد.


با توجه به اينكه لباساي بيرونم از فرم افتاده بود لباس داماديم رو پوشيدم . البته ديگه پاپيون رو نزدم . وسايل تو جيب هامو جابجا كردمو لباسهاي كثيفم و گذاشتم توي يه پلاستيك.نازنين كه منو تو اين لباسا ديد ،گفت بد جنس لباس خوشگلات و پوشيدي . حالا كه اينطور شد منم لباس نامزديم رو ميپوشم. رفت لباس نامزديش رو از تو كمدش در آورد ، لباس قبلي هاش و در آورد و اونا رو پوشيد. يه آرايش مختصري هم كرد و آماده شد . خيلي زيبا شده بود درست مثل فرشته هاي توي فيلم ها .

دست همديگر و گرفتيم و به طبقه پايين رفتيم. وقتي داخل شديم دايي بلند شد و به طرف ما اومد هردومون رو بوسيد و گفت : بنشينيد خودش هم نشست.

زن دايي شربت آورد وخورديم .

بعد شروع به صحبت كرد و گفت : قرار بود امروز من شرايط بزرگترها رو براتون بگم البته شما قبلا" نشنيده همه اونا رو قبول كردين بنابراين لازم الاجراست براي تاييد سرهامون رو تكون داديم .


دايي گفت :

شرط اول : بنا به دستور خان داداش كه بزرگتر همه ماست و انجام دستوراتش بر هممون واجب ، پنجشنبه بعد از ظهر ساعت پنج دسته جمعي يعني من وشوكت وبچه هاو نصرت خان ونزهت وبچه ها وخان داداش به محضر حاج آقا كتابچي توي خيابون سي تير ميريم و شما هارو براي سه سال به عقد موقت هم در مياريم.كه شما مطمئن بشين ديگه مال هم هستين.


بنا به دستور خان داداش مهريه اين عقد فقط پنج سكه پهلوي طلاست كه احمد آقا بايد از جيب مبارك خودش اين پنج سكه رو بخره و هنگام عقد به نازنين بده.چون مهريه يه حق ، گردن داماد وبايد بدهد. پس چه بهتر همان اول بدهد.

شرط دوم: شما ها بايد قول بدين درسهايتان را باجديت بخونيد ، واين ازدواج نبايد باعث افت تحصيلي شما بشه بلكه بايد با كمك هم كاري كنيد كه در شما ايجاد رشد كنه.

و من بيشتر از احمد توقع دارم كه ضمن برخورد جدي با امتحانات نهايي ، امكان ورودش به دانشگاه رو هم فراهم كنه و در ضمن مشوق وراهنماي نازنين براي برگشتن به روزهاي ايده ال درسيش باشه . چون متاسفانه مدتي بود كه نازنين اونطور كه بايد وشايد به درساش نميرسيد . حالا كه همه چيز به خوبي و خوشي گذشته بايد اين مافات رو جبران كنه.

شرط سوم : شما ميتوانيد در خانه ما يا نصرت خان باشيد . اما يادتون باشه بايد عدالت رو بين ما رعايت كنين. چون هردو خانواده شما رو خيلي دوست دارن . بعد اضافه كرد اين آخري شرط خودم بود .و همراه با لبخندي كه حاكي از عشق زياد به ما بود اشك ازچشمش خارج شد ما بلند شديم به طرفش رفتيم . و اينبار من هر طوري بود دستش رو بوسيديم. نازنين هم همين كار رو كرد.

من گفتم : دايي جان من به شرافتم قسم ميخورم و قول ميدم كه تمام سعي و تلاشم را درجهت انجام اين تعهدات ومهمتر از اون خوشبختي نازنين به كار ببندم. بعنوان تقدير و پيش در آمد اين قول اين رو هم به شما تقديم ميكنم.

دست كردم تو جيبم و كپي نامه واحد اداري سازمان رو كه صبح گرفته بودم به دايي دادم . دايي اشكاش و پاك كرد و عينك مطالعه اش رو به چشمش زد و شروع كرد به خوندن نامه با صداي بلند .

بدينوسيله مجوز استخدام رسمي آقاي احمد نور جمشيد جهت اطلاع و اجرا ابلاغ ميگردد بديهي است نامبرده در صورت ارايه پايان نامه دوره دبيرستان در پايان تحصيلي سال جاري از اين حق ويژه كه بدون شركت در آزمون عمومي دانشگاه ها در دانشكده راديو تلويزيون ملي ايران مشغول به تحصيل گرددبر خوردار ميباشد. معاونت امور اداري و پرسنلي منصور عدالتخواه.مورخ بيست وسوم اسفند ماه دوهزارو پانصدو سي وچهار شاهنشاهي.

نازنين نامه رو از دست دايي گرفت ودايي مجددآ بطرفم اومد ومنو ماچ كرد و گفت : ميدونستم روسفيدم ميكني پسرم.

نازنين به طرفم برگشت و گفت :ناقلا چرا اينو قبلا" به من نشون ندادي .

گفتم امروز صبح كه رفتم اداره اين نامه رو به من دادن سر نهار هم فرصت نشد.

نازنين رو به دايي وزن دايي كرد گفت باباجون مامان جون ببخشيد ميدونم جلو بزرگتر اينكارا زشت اما نميتونم جلوي خودم رو بگيرم به طرف من اومد و سرم رو تو دستاش گرفت صورتم و به لباش نزديك كرد . اما تا رسيد به صورتم يه گاز كوچولو از لپام گرفت .

من كه شوكه شده بودم يه جيغ كوچولوي نا خودآگاه زدم و صورتم گرفتم .

نازنين گفت : اين گازو ازت گرفتم كه ديگه چيزاي به اين مهمي رو يادت نره اول به من بگي . همه زديم زير خنده . زن دايي به طرف من اومد وگفت منم كه حق دارم دوتا ماچ دومادم و بكنم. ومنتظر جواب نشد صورت منو ماچ كرد و گفت : مادر انشالله خدا هميشه دلت رو شاد كنه .......و زد زير گريه . حالا گريه نكن كي گريه كن.


جوري كه همه منقلب شدن . از جمله خود من.بي اختيار اشكام سرازير شد.


بعداز مدتي بر گشتيم اتاق نا زنين كه حال اتاق هر دوتامون بود. نازنين در اتاق رو كه بست گفت : خوتو آماده كن كه ميخوام گاز دوم زن وشوهري مونو ازت بگيرم.

گفتم : نميشه عفوم كني ؟

گفت بخشش در كار نيست فقط بهت ارفاق ميكنم اجازه ميدم چشماتو ببندي و گازت بگيرم كه زياد دردت نياد.

تسليم شدم و خودم رو آماده گاز كردم .گرماي لبهاي نازنين رو كه به صورتم نزديك ميشد حس كردم چشمامو به هم فشار بيشتري آوردم كه گونه هام منقبض بشه و درد كمتري احساس كنم.كه نازنين لبهاشو روي لبهام گذاشت وشروع كرد به بوسيدن من.يك بوسه گرم و طولاني. حس ميكردم از روي زمين كنده شده ام و حداقل يك متر با اون فاصله دارم.

بيش از نيم ساعت اين بوسه طول كشيد.

ساعت شش ونيم بود كه نازنين يه چادر سفيد گذاشت تو كيفش و راه افتاديم به طرف امامزاده صالح



رزیتا 04-13-2011 02:07 PM

رمان قصه عشق _ فصل چهاردهم
 
قصه عشق - فصل چهاردهم


وقتي وارد صحن امامزاده شديم داشتم از تعجب شاخ در مياوردم تقريبا" تمام بچه هاي مدرسه جعفريه تجريش توي صحن امامزاده بودند و تمام صحن شمالي اون رو پر كرده بودند .


جمعيت زوار با تعجب به اين صحنه نگاه ميكردند . حدود دويست تا دختر با چادر سفيد درحاليكه شمع هاي خاموشي در دست داشتند بشكل يك حلال ماه منظم كنار هم ايستاده بودن . وقتي ما رسيديم دالاني باز كردن و ما رو از وسط اون عبور دادن و به وسط حلال هدايت كردن .


اصلا" از شلوغ بازيهاي صبح خبري نبود.


خانم صالحي و خانم جهانشاهي هم بدون هيچ تفاوتي مثل بقيه بچه ها تو صف ايستاده بودند.


وقتي ما وسط حلال قرار گرفتيم يكي از بچه ها با صداي بلند شروع به صحبت كرد.


همه ميدونيم براي چي امروز اينجا جمع شديم. ....براي اداي يه نذر. براي تشكر از خالقي كه به دعاي بندگانش گوش ميكنه و اونارو بنا به مصلحت وبزرگي خودش برآورده ميكنه.


همه ما نذر مشتركي داشتيم براي يكي از دوستامون ،.......... دوستي كه غصه بزرگي تو دلش داشت .

دلي كه خيلي پاك و بي آلايش بود ، كه اگه اينطور نبود ، اين همه آدم رو يكجا همدرد و همرنج خودش نميكرد.

ما همه مون اونو دوستش داريم رنج اون رنج ما شده بود . درد اون درد خودما بود. ما آرزو ها وآمال خودمون رو در بر آورده شدن آمال و آرزوي اون ميديديم........... و امروز اون به آرزوش رسيده و ما اينجا جمع شديم تا نذري رو كه يكدل با هم بسته بوديم ادا كنيم.

شديدا" تحت تاثير قرار گرفته بودم ونميتونستم جلوي اشكم رو بگيرم نه من ، همه كساني كه اونجا بودن .حتي كساني كه اصلا" از ماجرا بي خبر بودن ، بي اختيار گريه ميكردن . انگار هر كس براي گمشده و نياز خودش گريه ميكرد.

خانم صالحي وجهانشاهي دوتا تاج گل كوچيك وقشنگي رو كه با گل مريم درست كرده بودن به طرف ما آوردند يكي رو روي سر نازنين و ديگري رو رو ي سر من گذاشتن.

بعد از اون بچه ها يكي ،يكي شمع هاشونو روشن كردن و شروع كردن آروم آروم به طرف ما حركت كردن . هر كدوم در فاصله اي معين در يك مدار دايره اي شمعش رو زمين ميگذاشت و به اين ترتيب هفت حلقه نور با شمع ها دور ما ايجاد كردند. منو نازنين در ميون هاله اي از نور قرار گرفته بوديم. هوا ديگه تاريك شده بود و نور شمع ها همه فضاي محوطه شمالي امامزاده رو روشن كرده بود. وما در مركز اين نور بوديم.


بچه ها حال ديگه با صداي بلند گريه ميكردند و اشگ شوق ميريختند هركس در حال عبور بود بي اختيار با ديدن اين صحنه مي ايستاد و بعد از لحطه اي گريه ميكرد.

شور ي به پا بود وهمه به خاطر نازنين من.به خودم ميباليدم مثل سردار فاتحي كه از يك نبرد بزرگ پيروز برگشته سرم رو بالا گرفته بودم و بدينوسيله ميخواستم بگم تمامي اين كارها به خاطر همسر زيبا و دلپاك منه.

تمام كساني كه اونشب اونجا بودن فرشته اي رو در لباس انسان ديدن و در دفتر دلشون تصوير زيباي اونو ضبط كردند.


رزیتا 04-13-2011 02:08 PM

رمان قصه عشق _ فصل پانزدهم
 
قصه عشق - فصل پانزدهم


مراسم نذر تموم شد و بچه ها كه حالا صفاي قلبي ويژه اي هم پيدا كرده بودند. همديگر رو بغل ميكردن وبهم تبريك ميگفتن.

در اين اثنا كوكب خانم باچشماني كه از شدت گريه قرمز قرمز شده بود به طرف ما اومد و اول نازنين رو بغل كرد و ماچ كرد.
بعد هم به سراغ من اومد و گونه ها و پيشاني من رو ماچ كرد و گفت : خدا عزتت بده ،..... خدا از بزرگي كمت نكنه ....خدا هر آرزويي كه داري بر آورده كنه،..... خدا به عزت اين آقا هميشه سر بلندت كنه .........
و ادامه داد : احمد آقا من پنج تا دختر شوهر دادم . اما به جلال خداوندي قسم اينقدر كه از عاقبت بخيري اين دختر خوشحال شدم از عروسي دختراي خودم خوشحال نشدم

اين آقا همين الان از جفت چشم كورم كنه اگه دروغ بگم ،...... عليل و ذليلم كنه ، اگه دروغ بگم......... احمد آقا اين دختر يه فرشته است ، يه فرشته......... پيرزن اين حرفها رو ميزد ومثل ابر بهاري گريه ميكرد . دستهاي پينه بسته از زحمت شبانه روزيش رو گرفتم و بوسيدم .......
دستش رو از تو دستم كشيد و مادرانه روي سرم گذاشت . و به اين وسيله محبت خودش رو نسبت به من بيان كرد............
ساعت ده ونيم بود كه به خونه برگشتيم . زن دايي شام خوشمزه اي درست كرده بود . خورديم وبراي استراحت به اتاقمان رفتيم. فردا قرار بود بعد از تعطيل شدن مدرسه نازنين به خونه ما بريم واسه همين نازنين براي دو روز لباس برداشت وتوي يك ساك گذاشت كه صبج بذاريم تو ماشين.........

.......وبعد خوابيديم در حاليكه محكم همديگر رو در آغوش گرفته بوديم. روز بعد نازنين رو به مدرسه رسوندم و براي انجام بقيه كارها يه سر رفتم تلويزيون و بعد سري به بانك زدم تا مقداري پول از حسابم بگيرم . بعد يه زنگ زدم خونه خاله اشرف اينا و براي داريوش پيغام گذاشتم كه بعد از ظهر يه سري بياد خونه ما ،
با مامان هم تماس گرفتم و گفتم براي نهار ميريم خونه. مامان گفت : اگر غير از اين ميكردي پوستت رو ميكندم .
يه ذره قربون صدقه اش رفتم و يه ماچ از پشت تلفن براش فرستادم . گفت : من كي پس اين زبون تو بر اومدم كه الان بربيام ؟.......بعد ادامه داد تا نياين سفره پهن نميشه......... خلاصه اگه دير بيايي بايد جواب بابات و داداشاتو بدي .........گفته باشم............
گفتم : چ.........ش..........م اوچيكتم ننه.
لجش ميگرفت . بهش ميگفتم ننه اما من خودم خيلي خوشم ميومد. داد زد : مگه پات نرسه خونه يه ننه اي نشونت بدم...... خنديدم وگفتم: ن.....ن.....ه ....مي.......خوا.....مت..... خداحافظ.
و گوشي رو قطع كردم. طبق قرار ساعت يك رفتم دنبال نازنين و با هم به طرف خانه حركت كرديم اين اولين روزي بود كه نازنين بعنوان عروس خانواده . پا به خانه ما ميگذاشت.

سر راه گفت : احمد ميشه يه دسته گل بگيريم....
گفتم : هرچند تو خودت زيباترين گل دنيايي . اما چون تو ميخواي چشم .
دسته گلي گرفتيم و ساعت پنج دقيقه به دو بود كه رسيديم . نميدونم كليدم رو كجا گم كرده بودم ناچار دكمه اف اف رو فشار دادم. اردشير برادر كوچيكم گفت كيه ؟ گفتم : منم داداش .
يه مرتبه ذوق زده داد زد : مامان داداش اينا اومدن .........و بدون اينكه در رو باز كنه گوشي اف اف و گذاشت زمين .

من و نازنين خندمون گرفت.... نازنين دوباره زنگ و زد . اينبار اشكان برادر وسطيم گوشي رو بر داشت گفت : بله
نازنين گفت : سلام اشكان جان .
اشكان جوابداد : سلام زن داداش الان اومدم
وبدون اينكه در رو باز كنه. گوشي رو گذاشت زمين.
در اين لحطه در خونه از پشت باز شد. همين كه در و هول داديم كه داخل بشيم ديدم اردشير پشت در .........
دويد و دست نازنين رو گرفت و گفت : سلام زن داداش. نازنين دولا شد و اونو يه ماچش كرد .

اردشير هفت سال داشت و كلاس دوم بود. شيطون و بازيگوش .اما بسيار مهربون. در همين موقع مامان وبابا و اردشير هم از راه رسيدن اردشير يه منقل كه از توش دود اسفند به هوا ميرفت دستش بود در همين زمان گوشه حياط منوچ خان قصاب محل مون رو ديدم كه داشت گوسفندي رو هول ميداد و به طرف ما ميومد.
نازنين گفت : اوه پس باز نكردن در فلسفه اي داشته .
منوچ خان گوسفند و جلوي پاي منو نازنين زد زمين و ذبح كرد.

در همين حال سه تا خاله هام (عمه هاي نازنين.) وبچه هاشون هم يكي يكي از در راهرو بيرون اومدن وحسابي حياط شلوغ شد.
با سلام و صلوه ما رو داخل خونه بردن سفره پهن بود فقط منتظر ما بودن به خاطر اينكه بيش از اين معطلشون نكنيم من ونازنين فورا"رفتيم و آبي به دست و صورتمون زديم وسر سفره نشستيم. نهار باقالي پلو با گوشت ماهيچه بود يعني غذاي مورد علاقه من. يه بشقاب كشيدم ودوتايي با نازنين شروع كرديم به خوردن.
بعد ازظهر حدود ساعت پنج ونيم بود كه يكي يكي سرو كله شوهر خاله ها پيدا شد اول آقا قدرت شوهر خاله شوكت كه خاله بزرگم بود.
بعد آقا جواد شوهرخاله اشرف وباباي اردشير آخرهم آقا مصطفي شوهر خاله فرح كه كوچك ترين عضو خانواده مامان اينا بود.

شيش و ده دفيفه ام سرد كله اردشير كه از تمرين كانگ فو بر مي گشت پيدا شد. ديگه خونه حسابي غلغله شده بود بابا اينا مشغول برپايي آتيش براي كباب كردن جيگرها شدن . طبق هماهنگي هاي بابا منوچ خان ده دست دل و جيگر اضافي برامون آورده بود. بچه ها يه گوشه ديگه حياط مشغول بازيهاي كودكانه خودشون بودن خاله ها هم طبق معمول سنوات گذشته در گير غيبت پارتي و حرفهاي ديگر زنانه.

منو نازنين هم كنار باغچه قشنگي كه عشق بابا بود و خودش بهش ميرسيد . مشغول نجواي عاشقانه بوديم .
با اومدن داريوش ناگهان همه چيز بهم ريخت . تا رسيد با همه سلام و عليك كرد و يه راست اومد سراغ من و نازنين. رو به نازنين كرد و
گفت : ا.....و.......مردني از من داريش ها...... داريوش با همه شوخي داشت حتي با آقا دايي كه هيچكس جرائت نميكرد حتي توچشماش مستقيم نيگاه كنه........ چون نازنين نسبت به قدش كمي لاغر بود اداريوش مردني صداش ميكرد .
بعد رو به من كرد گفت : مگس بي باك . اينم اسم من بود تو لغتنامه داريوش . (به دو دليل اين اسم و رو من گذاشته بود يكي اينكه من تو اين فيلم به جاي يكي از شخصيتهاي اون حرف مي زدم و دوم به خاطر عينكم) تو ام اگه روتو زياد كني يه فن كنگ فو بهت ميزنم كه از قدقد بيافتي . پس مثه بچه آدم دست از سر مردني ور ميداري كه بره محفل نسوان خودتم دنبال من ميايي كارت دارم. بلند شدم يدونه زدم پس گردنش و دستش از پشت پيچوندم و دستمو انداختم دور گردنش . فورا جا زد وگفت : بابا شوخي كردم شما كه ميدونين ما زمين خورده شما هستيم يه ذره بيشتر دستشو پيچوندم گفت عبدم عبيدم خوارم ذليلم فنتيل لاستيك ماشينتم اصلا" هرچي شما بگين هستم . گفتم مثه بچه آدم اول عذر خواهي........... ازكي؟ گفت چشم...چشم......... نازنين خانم من خر شوهرت كه هيچ خر خودت و جد وآبادتم هستم.

نازنين كه خيلي داريوش اذيتش ميكرد فرصت مناسبي پيدا كرده بود گفت : اينا كه گفتي : يه بخشي از وظايف سازمانيته . اما براي اينكه عذر خواهي تو رو بپذيرم بايد پنج دفعه صداي بزغاله در بياري اونم با صداي بلند .
گفت: تخفيف با يه فشار به دستش شروع كرد به بع بع كردن نازنين گفت: عزيزم بخشيدمش.
گفتم : اين تيكه رو شانس آوردي و اضافه كردم خب حالا نوبت چيه. گفت : بدبختي و بيچارگي من.
دستش رو ول كردم و گفتم: نه وقت عفو بخشش.
يه خورده كت وكولش تكون دادتا فشار ناشي دست منو از بدنش خارج كنه
بعد گفت : باشه عفو ميكنم.

پامو زدم زمين خيز برداشت در بره گفتم :نترس بزغاله اينم اسم رسمي داريوش در شوخي ها بود . فلسفه اش هم اين بود كه دايم دهنش ميجنبيد يا ميخورد يا بع بع (حرف ميزد.)
بهر صورت نازنين رو يه ماچ كردم وگفتم : عزيزم تو چند دقيقه اي برو پيش مامان اينا من اين رو ارشادش كنم. . نازنين كه متوجه شده بود مابايد باهم حرف بزنيم بلند شد و رفت تو جمع عمه هاش.
به داريوش گفتم : بريم تو اتاق من كارت دارم. بعد راه افتادم واونم دنبالم اومد بالا.

گفتم : خوب گوش كن بين چي ميگم دست كردم تو جيبم و پنج هزار تومان از جيبم در آوردم و دادم دستش و گفتم : قضيه مراسم عقد ما رو كه ميدوني . در حاليكه به پولا نگاه ميكرد گفت آره. گفتم آقا دايي گفته پنج تا سكه . ما هم اطاعت امر ميكنيم . تو فردا برو بانك ملي شعبه مركزي تو خيابون فردوسي .
گفت : خودم بلدم عقل كل مگس بي باك.

يدونه زدم تو سرش گفتم : مرتيكه من ديگه زن دارم تو حق نداري بامن شوخي كني . ا لبته من هرچي دلم بخواد حق دارم بهت بگم. يكي ديگم زدم تو سرش . و ادامه دادم : ميري بانك پنج تا سكه پنج پهلوي طلا ميخري . زنگ زدم پرسيدم هركدوم حدود چهارصد وهشتاد تومن ميشه ، كه جمعش براي پنج تا ميشه حدود دو هزار و پانصد تومن. بقيه رو هم بند و بساظ يه مهموني رو جور ميكني براي شب جمع خونه ما . منم هيچ كمكي نميرسم بكنم مسئول همه چي خودتي .
گفت : زياد نيست .
گفتم : نه ميخوام همه چي تكميل باشه . دعوت كردن بچه ها هم با خودت. منم چندتا از دوستاي اداره رو ميخوام بگم كه فردا اينكارو ميكنم.
بعد براي هفته بعد همين برنامه رو خونه نازنين اينا داريم كه بعدا" هماهنگي ميكنيم.
بعد از تموم شدن حرفام گفتم : حالا تو بنال.
گفت : سپيده زنگ زد.
زدم تو سرم . گفتم : بهش گفتي من ز....
گفت : آره........
گفتم : چي گفت.
داريوش گفت: هيچي تبريك گفت و گفت : بهت بگم باهاش تماس بگيري . از قبل از عيد دنبالت ميگرده. باهات كار واجب داره .
پرسيدم : ناراحت نشد .
گفت : يه كم تو لب رفت اما ناراحت نشد.
خواهش كرد حتما" باهاش تماس بگيري.

سپيده دوست دختر من بود ، كه گاهي كه منو پيدا نمي كرد با داريوش تماس ميگرفت . چون با هم بيرون زياد ميرفتيم . با داريوش هم صميمي شده بود. سپيده دو سال پيش با پيشنهاد من وارد عرصه بازيگري سينما شده بود و چندتا فيلم هم نقش هايي بازي كرده بود چند ماهي از من بزرگتر بود اما چون خيلي ظريف بود خيلي اين تفاوت سني به چشم نميخورد. به اردشير گفتم جلو زبونتو ميگري تا خودم ماجرا رو ظرف دو سه روز آينده تموم كنم.
گفت : خرج داره .
يكدونه محكم زدم پس گردنش و گفتم : اينم خرجش .
گفت : چرا ميزني ؟
گفتم : براي اينكه حقته.
گفت: نپرونش بچرخون طرف من .
گفتم: آخه توفه به چيه تو دلش خوش باشه ؟ بلدي حرف بزني ؟خوش تيپي ؟.....
پريد وسط حرفم و گفت : از تو كه خوشتيپ ترم .
گفتم : آره بخصوص با اون موهاي اجق وجقت .
گفت : تو خري نمي فهمي اين مد روزه.
گفتم : ببر صداتو ..... حالا م بجاي پر حرفي بلند شو بريم پايين .
فقط ديگه سفارش نكنم ها. حرفا ماباهم شوخي بود .هم من وهم او خيلي همديگر رو دوست داشتيم منتها با هم اينجوري حرف ميزديم. بلند شديم و رفتيم پايين . تا رسيديم نازنين فوري از مامان اينا جدا شد و خودش رو به من رسوند.در همين زمان چند سيخ دل وجيگر و گذاشتن جلوي من و نازنين...



رزیتا 04-13-2011 02:09 PM

رمان قصه عشق _ فصل شانزدهم
 
قصه عشق - فصل شانزدهم


صبح ، بعد از رسوندن نازنين به مدرسه . ميخواستم برم پيش هوشنگ آرايشگرم بايد كمي به وضع موهام ميرسيدم و براي پنجشنبه هم باهاش هماهنگ مي كردم،
آرايشگاش توي ميدون ونك بود .
خيلي زود بود . واسه همين اول سري زدم به كله پزي ، نرسيده به چهار راه پارك وي و خودم ساختم.
وقتي از كله پزي خارج شدم ، با مدرسه تماس گرفتم.
آقاي حيدري دبير ورزشمون گوشي رو بر داشت.
سلام كردم.
جواب بلند بالايي داد و گفت: به به شاه دوماد ................. بي معرفت ......يواشكي..........بي سر وصدا....... باشه....باشه .......
حسابي داغ كرده بودم تو دلم داريوش رو چپ و راست ميكردم، گفتم : آقاي حيدري در خدمت شما هستيم انشالله.......
گفت : شوخي كردم پسرم....خوشبخت باشي.......خيلي خوشحال شدم ، شنيدم....
تشكر كردم و گفتم : ببخشين آقاي ضرغامي دم دست هست؟
گفت : اگه نباشه هم ميارمش دم دست....چند لحظه گوشي رو نگهدار .........
بعد از مدت كوتاهي، آقاي ضرغامي هن وهن كنان از پشت تلفن گفت : بفرماييد جناب بازرس.....
گفتم :بازرس كيه ، منم آقاي ضرغامي......
عصباني گفت: اي حيدري ذليل مرده ، قلبم اومد تو دهنم....
گفتم : چيه؟
گفت : اين حيدري ......بمن گفت بازرس منطقه پشت خطه........دوييدم.......
يك بلايي سرش بيارم كه مرغا كه هيچي.....مرغانه هام به حالش گريه كنن.....
بعد ادامه داد : خوب .......... خوبي پسر؟......
گفتم : ممنون......
گفت : بگو ....چيكار داري؟.....
گفتم : آقا تو تموم مدرسه جار زدين ؟
گفت : دور از جون شما من غلط كرده باشم.....كار اون پسر خاله خوش چونه خودتون..........معرف حضورتون كه هستن ؟.......
گفتم: ب.......ل......ه.
گفت : خب كارت رو بگو كه حسابي سرم شلوغه......
گفتم : ميخواستم به اطلاعتون برسونم. تعداد كاستهاي خانم هايده جان دوبرابر شد........
خوشحال گفت : جان من.......احمد جان تو چقدر ماهي ........
گفتم : قابل شما رو نداره.......
گفت : خب حالا چيكار بايد بكنم ........
گفتم : هيچي اين پسر خاله دهن لق ما هم تا پنجشنبه نمياد.....
ناگهان لحنش عوض شدو گفت :.....احمد آقا جان ببخشيد معامله بي معامله....منم يه سنگ ميزارم رو دلم و از خير نواراي خانم هايده جان كه الهي فداش بشم من..... ميگذرم.......
گفتم : واسه چي؟..............
گفت : من مخلص خودتو هفت جد وآبادتم هستم...........اما داريوش خان دهن لق ، دودمان منو به باد ميده........آقا فرداس كه تو مدرسه چو بندازه ...... كه آقاي ضرغامي نوار خانم هايده جان گرفت و .....خلاصه ديگه........
گفتم : آقاي ضرغامي ....اين حرفا چيه؟ ..........من چيزي بهش نمي گم........مطمئن باش .......
گفت : احمد آقا جان .....خر ما از كره گي دم نداشت.......
گفتم :......آقاي ضرغامي........
گفت: احمد آقا جان اصرار نكن............
با لحجه رشتي گفتم : آقاي ضرغامي جان تي بلا مي سر گوشت بدم من.....و ادامه دادم ، من يه كارت افتخاري دارم براي كاباره ميامي...........
گفت : خب مبارك باشه........من چيكار كنم.......
گفتم : سلامت باشين....... آخه نميدونين آقاي ضرغامي جان ......خانم هايده جون هر شب اونجا برنامه زنده داره......
اينو كه شنيد......نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : راست ميگي احمد آقا جان.......
گفتم : دروغم چيه؟ .........
گفت :يعني ........
گفتم : ب....ل.....ه ........خود خودش از نزديك ميشه ديدش حتي شايد بشه يه چند دقيقه اي بشه دعوتش كرد سر ميز......
آه بلندي كشيد و توي رويا فرو رفت.......
گفتم : آقاي ضرغامي پشت خطي .......دوباره آهي كشيد وگفت : آره احمد آقا جان......بگو گوش ميكنم........
گفتم : آقا وقتتون رو نگيرم ،آخه گفتين خيلي كار دارين.....
گفت : گور پدر كار....اصلا از قديم گفتن كار مال تراكتوره...... داشتي ميگفتي........در همين زمان گفت : زهر مار.......
مگه نمي بيني دارم در مورد يه موضوع بسيار مهم با تلفن حرف ميزنم......برو پشت در واسا تا بيام .
فهميدم با يكي از بچه هاس.....
گفتم : چيزي شده.......
گفت نه اين رسولي كلاس سوم بود.......ميبينه دوتا مهندس دارن با هم حرف ميزنن ، اومده ميگه بيلم كو.......شيطونه ميگه.......استغفرالله.......تو بگو عزيز جان.......
گفتم : ميخواستم بگم اگه افتخار بدين در خدمت شما هم باشيم.........
مثل بچه ها ذوق زده شد و گفت : احمد آقا جان......به سرت قسم....من هميشه گفتم و بازم ميگم ، اگه توي اي بيست وچند سال خدمتم ....چه اون موقع كه رشت بودم و چه از زماني كه اومدم اين تهرون خراب شده......يه دونه دانش آموز با معرفت داشتم ، خودت بودي و بس.......
گفتم : شما لطف دارين.....پس انشالله برنامه اش رو مي چينم...... اين داريوش....... گفت : فقط محض گل روي احمد آقا جان خودم..........وگرنه اگه به خود نكبت دهن لقش اگه بود صد سال سياه.......
گفتم : دستت درد نكنه آقاي ضرغامي.......
گفت :خواهش ميكنم.......فقط نوارها يادت نره.....
گفتم : اونم به چشم........ و خداحافظي كردم .
به طرف آرايشگاه حركت كردم ............ساعت هشت و ده دقيقه بود كه به اونجا رسيدم . شاگرد هوشنگ تازه داشت كركره رو ميداد بالا.
هوشنگ تا چشمش به من افتاد به طرفم اومد و با من رو بوسي كرد. با خودم گفتم...اي داريوش ...........فكر كردم هوشنگ رو هم با خبر كرده .اما خيلي زود فهميدم نه........در جريان نيست.....
يه يك ربعي طول كشيد تا هوشنگ آماده شد. يه دستي به موهاي سرم و صورتم كشيد و مرتبشون كرد و بعد موهام و شست و با سشوار فرم داد.
همينجور كه كار ميكرد ماجرا رو آروم آروم براش تعريف كردم و بهش گفتم كه براي پنجشنبه بعد از ظهر يه وقتي برام بذاره.
خيلي خوشحال شده و تبريك گفت ، يه وقت واسه چهار بعد از ظهر پنجشنته برام گذاشت .
موقع خارج شدن هم هر كاري كه كردم پول نگرفت......خواستم به شاگردش هم انعام بدم نذاشت........به شوخي گفت: پنجشنبه دوبله ميگيريم.....ديدم اصرار بي فايده است. تشكر كردم و از آرايشگاه خارج شدم......
ساعت از ده و نيم هم گذشته بود با خودم گفتم، سپيده ديگه بايد از خواب بيدار شده باشه به مغازه هوشنگ برگشتم و اجازه گرفتم يه زنگ بزنم......
بعد تلفن سپيده رو گرفتم . هفت هشتا زنگ خورد تا گوشي رو برداشت.......هنوز خواب آلود بود گفتم : سلام.
گفت : زهر مار و سلام........ مگه گيرت نيارم........
گفتم : سپيده.........
گفت : همون كه گفتم. زهر مار.........بد نقشه اي برات كشيديم......
خنديدم و گفتم كشيدين.......
گفت : اره ........كشيديم.......منو ليلا..........
گفتم : آخه چرا؟..........
جواب داد : ميفهمي............
پرسيد : كجايي ......
گفتم : ونك هستم..........
گفت : بيا خونه كارت دارم.......
گفتم : بايد برم دنبال .................
نذاشت حرفم تموم بشه ، گفت : آهان.............دنبال دختر شاه پريون.........نازنين خانم...........
گفتم : آره .....اشكالي داره.........
گفت : نه ..........چه اشكالي داره ......هرچي نباشه همسرت ديگه.............پوستت رو غلفتي ميكنم . مگس بيباك.........دم درآوردي واسه من.........
گفتم : سپيده........گوش كن........
قهقه خنديد وگفت : نه تو گوش كن........... شوخي كردم باهات ، بهت تبريك ميگم ، نميتونم بگم خيلي خوشحال شدم ..........اما خوشحالم ، برات آرزوي خوشبختي ميكنم.............. ببين ما هنوز دوست هستيم.......مثل قبل . نازنين هم به جمع مون اضافه شده.....قبول .
گفتم : قبول...............
ادامه داد : ببين از شوخي گذشته، يه پيشنهاد كاري بهم شده ميخوام باهات مشورت كنم.......واسه همين امروز بايد حتما ببينمت........ساعت چهار با ليلا ............. تريا شاه عباس قرار دارم منتظرت هستم..........البته با عروس خانم خوش شانست.......
گفتم : كلكي كه در كار نيست؟
گفت : نه به جون تو.........
گفتم : باشه...... خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم



رزیتا 04-13-2011 02:09 PM

رمان قصه عشق _ فصل هفدهم
 
قصه عشق - فصل هفدهم


چند دقيقه اي معطل شدم تا نازنين از مدرسه اومد بيرون . سوار شد و بعد از بوسيدن من پرسيد : خب چيكاره ايم امروز ؟

گفتم : بازم عاشق و معشوق .............
خنديد و گفت : نه جدي؟
گفتم : امروز برنامه مون خيلي پر ، اميدوارم خسته نشي....
لبخندي زد و دوباره ماچم كرد. گفت : عزيزم با تو هيچوقت خسته نميشم. نفست كه بهم ميخوره زنده ميشم......جون ميگيرم......سبك ميشم و ميخوام پرواز كنم......
اينبار من اونو بوسيدم و راه افتادم.
پرسيد : كجا ؟
كفتم : بازارچه صفويه ؟
گفت : اونجا براي چي؟
جواب دادم : براي خريد ، عزيزم....، مثل اينكه پنجشنبه عقد كنون مونه ها.......يادت رفته........
گفت : اما ما كه چيزي احتياج نداريم.
گفتم : اين يه روز ويژه براي ماست بنا بر اين بايد. يه چيز مناسب اين روز بپوشيم.........
ديگه چيزي نگفت..............
حدود يك ربع طول كشي كه به بازار چه رسيديم. بعد از خوردن دوتا پيتزاي چاق و چله خريد هاي لازم رو انجام داديم و نزديك ساعت 3.5 بود كه به طرف سينما شهر فرنگ توي خيابون عباس آباد حركت كرديم. رسنوران ، ترياي شاه عباس درست روبروي در سينما در سمت جنوب خيابون عباس آباد قرار داشت. خيابون شلوغ بود اما ، ما درست سر ساعت چهار رسيديم.
وقتي وارد شديم. سعيد رو ديدم كه يه گوشه نشسته بود و تو فكر بود.....مدتي بود باهم حرف نميزديم....به همين دليل به طرف ديگه سالن رفتيم و پشت يه ميز نشستيم. آقاي دلدار صاحب تريا تا متوجه ورود ما شد. فوري سر ميز ما اومد و يه چاق سلامتي گرم كرد و دستور داد دوتا قهوه برامون بيارن.
پرسيدم : سپيده اينا نيومدن.
كفت : نه سپيده خدمت رسيدم هم براي عرض تبريك و هم بگم . سپيده خانم زنگ زد گفت : با چهل دقيقه تاخير ميرسن.....ولي گفتن حتما ميان منتظرشون بمونين.
تشكر كردم و آقاي دلدار به دفتر ش رفت.....
در اين زمان نازنين كه تازه سعيد رو ديده بود. بازوي منو فشار داد و گفت : احمد سعيد كنگرانيه ها.
نميدونست ما با هم رفيقيم. اون اصلا دوستان منو نميشناخت . ميدونست دوستان زيادي دارم .اما .....
گفت : احمد ناراحت نميشي برم يه امضا ازش بگيرم......
خودم زدم به اون را و گفتم از كي ؟.......
گفت : از آقاي كنگراني.....
گفتم : آدم قحط تو ميخواي از اون امضا بگيري....
كفت : نگو تورو خدا همه بچه هاي مدرسمون واسش ميميرن.......
گفتم واسه كي . اين ........
گفت : اره.........
پرسيدم تو چي؟
گفت : من فقط واسه تو ميميرم.......
گفتم : حالا كه اينطور برو بگير........
نازنين بلند شد و بطرف ميز سعيد رفت . سلام كرد و ميخواست حرف بزنه كه من باصداي بلند گفتم : ا.....و ....... احترام بذار........
ملكهُ سر ورته........
نارنين خشكش زد.........مونده بود چي بگه........
سعيد سرش و برگردوند و گفت: با كي بودي؟............
گفتم : مگه غير از ما اينجا كس ديگه اي هم هست.......
از جاش بلند شد و به طرف من اومد .......در همين حال گفت : چي گفتي؟
نازنين رنگش پريده بود...........نميدونست چه اتفاقي افتاده......

من با صداي بلند دوباره گفتم : كري ؟ گفتم ملكه سرورته احترام بذار......
در اين زمان سعيد به ميز ما رسيد . دست انداخت خيلي جدي يقه ام رو گرفت و گفت: ايشون تاج سرمان . اما بنده ولينعمت حضرتعالي هستم..... بعد پرسيد : كي تا حالا ...........
گفتم : چهار پنج روزه.........
گفت: آشتي ؟
گفتم : جهنم ....آشتي.......
منو بغل كرد و گفت : لا مسب چيكار كردي؟ گفتم يه فرشته رو به همسري گرفتم.......الانم پشت سر ت واساده و از ترس قالب تهي كرده..........
فوري برگشت و گفت : ببخشين خانم.......
گفتم : نازنين دختر دايي و همسرم......
دستش رو دراز كرد و با نازنين دست داد و گفت: ببخشين نازنين خانم مقصر اين.........
نذاشتم ادامه بده . گفتم: بگذريم ، بطرف نازنين رفتم و كمكش كردم بشين . هنوز گيج بود. به سعيد گفتم بشين....
گفت : نه بايد برم ، قرار دارم . اما بايد ببينمتون .
گفتم : پنجشنبه خونه ما.........منتظرت هستم......يه جشن كوچولو داريم......
گفت : باشه......پس تا پنجشنبه......
رفت و وسايلش رو جمع كرد و دستي تكون داد و به طرف صندوق رفت......
بعد داد زد و گفت : من حساب ميكنم.
گفتم پولاتو خرج نكن.......تو ميدوني ما چيزي نخورديم حساب ميكني.....هردو خنديديم.......
گفت : از شوخي گذشته امروز مهمون من هستين.
جواب دادم گفتم : كه ول خرجي نكن ............. به اين سادگي و ارزوني نميتوني سر وته قضيه رو هم بياري ........بايد درست حسابي بندازمت تو خرج..........
دستي تكون داد و در حاليكه از در خارج ميشد . گفت : من پس زبون تو بر نميام.......خداحافظ..........
به اين ترتيب من و سعيد بعد از سه هفته با هم آشتي كرديم.
نازنين ديگه كم كم داشت حالش بهتر ميشد و از شوك شوخي ما بيرون مي اومد . رو به من كرد و گفت : شما دوتا باهم دوستين....
گفتم : ساعت خواب عزيز دلم.........
گفت : يعني سعيد كنگراني تو جشن ما هست.......
گفتم : سعيد كنگراني ليلا فروهر ، سپيده.....و خيلي هاي ديگه......
الان هم ليلا و سپيده دارن ميان اينجا ، با هم قرار داريم.......مثه آدماي منگ گفت: جدي ميگي؟........
سرم رو بردم جلو لپش رو يه گاز كوچولوي با مزه گرفتم......يه جيغ كوچولو كشيد......گفتم : حالت جا اومد..........آره جدي ميگم.....
گفت : اما من.......لباسام........
گفتم : خيلي هم خوبه........
گفت : ولي .......
گفتم : تو زيبا ترين ، فرشته دنيا هستي و البته مالك شش دانگ قلب من.......من تورو همين جور دوست دارم..........
همين موقع داريوش از در تريا اومد تو .........ورودش يعني سرو صدا با همه سلام عليك كرد حتي با كارگراي آشپزخونه.......بعد اومد نشست و گفت: باد و طوفان هر جفتشون دارن ميان.........
دارن ماشين و پارك ميكنن.........
منظورش ليلا و سپيده بود.........و ادامه داد :راستي سعيد و دم در ديدم.......
گفت شب جمعه ميبينمتون......آشتي كردين..............
گفتم : چيه؟............ فضولي؟..........
رو به نازنين كردم و گفتم : فردا خبرش دست همه دنياست...........به نقل از داريوش پرس .........
در همين زمان سپيده و ليلا از در وارد شدن.......از همون دم در عين بچه گربه اي كه لاي در گير كرده باشه شروع كردن ريز ريز جيغ و داد كردن و خوشحالي.......از پشت ميز بلند شدم . ديدم اصلا تحويل نگرفتن و يه راست رفتن سراغ نازنين و شروع كردن به ماچ كردن اون......چه عروس خانم خوشگلي..........چه نازه...........و از اين حرفا........
ماهم يك كناري واساديمو..........بروبر نيگاشون كردم.......
بعد از مدتي كه خوش وبش هاشون با نازنين تموم شد......سپيده رو به من كرد و گفت : پوست كنده است.......غلفتي..........
گفتم : ديگه چرا ؟
گفت : بعد از اينكه كندم بهت ميگم چرا؟
ليلا هم گفت : منم پوستت رو پر پوشال ميكنم......و ادامه داد ما از شيش سالگي با هم دوستيم.......زورت اومد يه زنگ بزني به من بگي چه خبره.....من ........بايد از دهن اين........... بزغاله .......كجاست؟.......كدوم گوري رفته قايم شده؟........
داريوش از زير يكي از ميز ها سرش رو آورد بيرون و گفت: در خدمت گزاري حاضرم.......
ليلا ادامه داد : از زبون اين بزغاله اخوش بايد بشنوم داداشم زن گرفته.........همين موقع با كيفش يه دونه زد پشتم و گفت : اين پيش پرداختش........
سپيده رو به نازنين كرد و گفت: نازنين جون ما دوتا خواهر شوهرات هستيم...........اما طرف توييم.....سه تايي باهم پوستش رو ميكنيم......
نازنين به حرف اومد و گفت : نه تورو خدا گناه داره.......من نميتونم ناراحتيش رو ببينم.......اونقدر اين حرف و جدي و از ته دل گفت كه ليلا و سپيده باز دور و برش گرفتن وشروع كردن ماچ كردن و قربون صدقش رفتن....خيلي زود متوجه صداقت و سادگي اون شدن و به شدت تحت تاثيرش قرار گرفتن.........
بالاخره قربون صدقه رفتن هاي ليلا و سپيده تموم شدو نوبت سين جيم كردن من رسيد. ناچار شدم سير تا پياز ماجرا رو براشون شرح بدم......
بعد سپيده راجع به كار جديدي كه بهش پيشنهاد شده بود گفت وقرار شد ، قراردادش رو قبل از امضا ، بياره من بخونم........بعد يه ليست از كساني كه بايد اونا دعوت ميكردن تهيه كرديم و ليلا گفت : منم چندتا مهمون ميخوام دعوت كنم......از دوستام......گفتم باشه........
بالاخره مراسم آشنايي نازنين با سپيده و ليلا به خير وخوشي تموم شد ............قرار رو براي پنجشنبه گذاشتيم و همگي ساعت شيش از تريا خارج شديم..............


رزیتا 04-13-2011 02:10 PM

قصه عشق - فصد هجدهم


ماشينم رو ميخواستم عوض كنم.، يكي از بچه ها به هم خبر داده بود خواهر زاده آقاي دكتر اقبال وزير نفت يه جگوار آبي خيلي قشنگ داره و ميخواد بفروشه .

باهاش هماهنگ كردم و رفتيم توي انبار يكي از شركتهاي خصوصي آقاي دكتر ماشين رو ديديم.

جگوار آبي متاليك ، مدل ۷۶ ، سند اول ، تازه دو ماه بود وارد ايران شده . خيلي قشنگ بود. چشمم رو گرفت....به رفيقم گفتم : قيمتش مهم نيست
مي خوامش.......كارش رو تموم كن.........گفت براي فردا قرارش رو ميزارم. گفتم : پس ساعتش رو شب خونه بهم خبر بده . فقط ميخوام حتما قبل از پنجشنبه زير پام باشه.
گفت : مسئله اي نيست. حتي اگه بخواي ميتونم الان رديف كنم ماشينو ببري.

گفتم : ميشه گفت آره ....... صبر كن ........رفت دفتر انبار كه تلفن بزنه . بعد از ده دقيقه برگشت و گفت : رديفه .....ميتونيم ببريم. فردا صبح ساعت ۱۱ تو محضر اول خيابون نياوران قرار گذاشتم براي كاراش. ازش تشكر كردم و قرار شد اون ماشين منو كه فورد تانوس بود ببره كه ترتيب فروشش رو بده . و من هم با جگوار برم.

سوار شدم و به طرف كارواش سر ظفر رفتم. تا ضمن شستن اون يه چكاپ هم انجام بگيره. ساعت ده دقيقه به يك بود كه ماشين مثل يك عروسك جلوي چشمم قرار گرفت. دلم ميخواست فقط ساعتها وايسم ونيگاش كنم . اما عشقم منتظرم بود . پس سوار شدم و با سرعت به طرف تجريش حركت كردم. دير شده بود . وقتي رسيدم نازنين با چند تا از دوستاش ايستاده بود و نگران اينور و اونور رو نيگاه ميكرد. جلوي پاش ترمز كردم .

چون نميدونست ماشين رو عوض كردم . و از طرفي متوجه من نشده بود روش رو برگردوند و زير لب يه چيزي گفت . شيشه رو دادم پايين و گفتم خانم خوشگله چند دقيقه دير اومدم با هام قهر كردي؟
تا صداي منو كه شنيد ، برگشت و گفت: عزيزم تويي...........بعد با دوستاش كه محو تماشاي ماشين من شده بودند. خداحافظي كرد و سوار شد. ذوق زده پرسيد مال كيه؟
گفتم : مال تو..............
گغت : نه ........جدي؟ ...............
گفتم : خريدمش..............چطوره؟............ ...
گفت : خيلي قشنگه.........معركه است.........
گفتم : مخصوصا به خاطر فردا شب خريدمش............
گفت : ممنونم .............به خاطر همه چي...............
گفتم : خب چيكار كنيم ؟
گفت : ميشه يه سر بريم خونه ما ؟..............
گفتم : چرا نشه......... بريم. دور زدم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.
وقتي رسيديم بوي مطبوع قورمه سبزي از پنجره آشپزخونه ،كه رو به كوچه باز ميشد . به دماغم خورد.
نازنين گفت : قورمه سبزي افتاديم..........كاري كه نداري؟ ........دير كه نميشه؟.................
گفتم : نه برنامه خاصي نداريم...
گفت : پس پيش بسوي قورمه سبزي مامانم اينا ...........و از ماشين پياده شد..............
منم ماشين رو پارك كردم و وارد خونه شدم
زن دايي به استقبالمون اومد و هردمون رو بوسيد وگفت : دلمون تنگ شده بود.
گفتم : زن دايي ما يكشب پيش شما نبوديم .

گفت : وقتي پدر و مادر شدين مي فهميين . براي ما همين يكشب مثل هزار شب ميمونه............
بعد ادامه داد : خب حالا زودتر برين دستاتونو بشورين بياين كه قورمه سبزي فرد اعلا داريم.
نازنين گفت : ميدونيم........تا چند دقيقه ديگه آماده خوردن ميشيم.........

بعد از نهار با زندايي در مورد ميهماني هفته بعد كه قرار بود دوستان نازنين رو دعوت كنيم حرف زدم و قرار شد زندايي اين مطلب رو با دايي در ميون بذار . و گفت البته فكر ميكنم. مشكلي نداره اما بهتر از نصرالله خان هم سوال كنم.....بعد هم در مورد برنامه پنجشنبه يكم صحبت كرديم و قرار شد زندايي زنگ بزنه مدرسه و اجازه نازنين رو براي پنجشنبه از مديرشون بگيره كه نره مدرسه.

ساعت چهارو نيم بود كه دايي هم اومد و اول كلي قربون صدقه نازنين رفت و باهاش سربسر گذاشت بعد با من در مورد مراسم پنجشنبه حرف زد..............بعد از من پرسيد : ماشينت دم در نبود.
گفتم : عوضش كردم.............يه جگوار خريدم اونطرف كوچه توي سايه پاركش كردم.........
گفت : مبارك باشه............چرا نياورديش توي پاركينگ؟..................
گفتم : با اجازتون بايد بريم دنبال يه سري از كار ها براي پس فردا.........
گفت : پس ميخواين برين ؟.............
گفتم : اگر شما اجازه بدين..................
گفت : هركاري صلاح ، انجام بدين......براي ما همين كافيه كه بدونيم سرحال و خوشحال هستين..........همين..........
تا ساعت شش خونه دايي بوديم و اجازه برنامه هفته بعد رو گرفتيم و بعدش زديم بيرون ..........................



رزیتا 04-13-2011 02:11 PM

رمان قصه عشق _ فصل نوزدهم
 
قصه عشق - فصل نوزدهم

نازنين رو دم در مدرسه پياده كردم و به طرف جام جم رفتم. اداره نميخواستم برم. فقط ميخواستم سري به بانك بزنم و براي ماشين پول از حسابم بردارم .
با رييس بانك رفيق بودم .سالها بود كه توي اون بانك حساب داشتم.سلام عليك كردم. گفتم : سي هزارتومن ميخوام برداشت كنم.
با لهجه شيرين اصفهانيش گفت : بسلامتي ميخواين خونه بخرين .
منم به شوخي با لهجه اصفهاني بهش جواب دادم : نه با اجازدون موخوام ماشين بسونم.
قاه قاه زد زير خنده و گفت : خبس، مباركس ايشالا .
و ادامه داد : راستي يه چيزايي شنيدم.........دروغس يا راستس.
گفتم : راستس ...... چه جورم راستس .
گفت : خبس .........، اينم مباركدون باشه.
تشكر كردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظي با بچه ها و رييس بانك ، از اونجا زدم بيرون.
ماشين رو زير تابلوي توقف ممنوع پارك كرده بودم . واسه همين اولين برگه جريمه ماشين رو كه زير برف پاك گذاشته بودن دشت كردم. بيست تومن. برگه رو روي داشبرد گذاشتم و ماشين روشن كردم و راه افتادم .
براي رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقيقه بود. دستي به شكمم كشيدم و گفتم : مثه اينكه امروزم كله پاچه رو افتاديم.
به طرف سر خيابون فرشته برگشتم و رفتم يه راست سراغ كله پزي و يه سور حسابي زدم.
عاشق كله پاچه بودم. البته كله پاچه خوردنم هم تشريفات خاص خودش رو داشت.
شكرالله هم كه از اهالي كرمانشاه بود و پاي ديگ واي ميسّاد ميدونست چيكار بايد بكنه.
نون رو كه تريت ميكردم . سه بار آب ميگرفت رووش و خالي ميكرد تا به اصطلاح نون سنگك ريز شده با آب كله پاچه نرم بشه و زهرش رو كه منظور خشكيش بود رو از دست بده . بعد نصف مغز و دوتا چشم و مقداري خوواك و گوشت شله رو با كمي آب با هم ميساييد و مثل حليم نرمش ميكرد و روي نون ها ميريخت بعد يه ته ملاقه آب و يه ملاقه هم آب روغن روش.با آبليمو وفلفل فراوون.
اسمش رو گذاشت بود معجون پهلوون احمد.
بهر صورت بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حركت كردم .
زود بود اما كار ديگه اي نميشد كرد بايد طبق قرار راس ساعت يازده محضر مي بودم. نمي تونستم دنبال كارهاي ديگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمي رسيدم. خدا خدا ميكردم اونا زودتر بيان كه ديدم سرو كله رفيقم پيدا شد. صداش زدم : محسن.....
منو ديد و به طرفم اومد جواني رو كه همراش بود معرفي كرد و گفت : آقا سيامك................ احمد آقا .
دست داديم ..................
محسن ادامه داد : خوب شد زود رسيدي. آقا سيامك ماشينت رو ميخواد و الان هم اومده براي تموم كردن كار . گفتم ريش و
قيچي دست خودته هر كار لازمه انجام بده.
رفتيم تو محضر و تا صاحب جگوار بياد ماشينم و به نام آقا سيامك زديم.
داود خودش صبح زود رفته بود و خلافي ماشين رو گرفته بود .
در همين موقع يه دخترخانم خيلي خوش تيپ و خوشگل وارد محضر شد. يه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .
محسن گفت : سحر خانم اومد....بعد جلو رفت و دست داد و سلام و عليك كرد. درهمين زمان محضر دار منو صدا كرد كه اسناد مربوطه رو امضا كنم .
آخرين امضا رو كه پاي اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و مارو به هم معرفي كرد : احمد آقا.......سحر خانم.......
سلام كردم و دست داديم. داشتم فكر ميكردم اون كي ميتونه باشه . كه محسن ادامه داد خانم اقبال صاحب جگوار هستند.
من تا اون لحظه فكر ميكردم. برادر زاده آقاي دكتر اقبال و صاحب اون ماشين يه مرد . اصلا نميتونستم تصور كنم يه همچين ماشيني متعلق به يك دختر باشه........بهر صورت جا خورده بودم و اون هم متوجه تعجب من شده بود و براي اينكه تير خلاص رو زده باشه گفت : شتابي رو كه دوست داشتم نداشت.
بد جوري حالم رو گرفته بود . تو دلم گفتم : شانس آوردي . چون من ديگه مردي متاهل هستم . و گرنه هم چين دماغتو خاك مال ميكردم كه همدمت ميشد آهنگ هاي داريوش و اشگ وآه عاشقي .
انگار متوجه شده بود كه باخودم چي فكر ميكنم ،براي اينكه حالم درست حسابي بره تو شيشه گفت : اما بدرد شما ميخوره . چون بهتون نمي اد اهل سرعت و اين حرفا باشين.
از لحنش فهميدم كه چشمش رو گرفتم و اين حرفا رو ميزنه تا اول برتري خودش رو تثبيت و بعد ضربه ام كنه.
منم كه فرصت رو مناسب ديدم . ضربه مهلك و كاري رو وارد كردم و گفتم : شما درست فهميدين . آخه يه مرد متاهل ديگه متعلق به خودش نيست و بايد فكر كسي كه چشم براه و منتظرشه باشه......
اين رو كه گفتم تو چهر ه اش خوندم كه حسابي جا خورده ........سكوتش هم مويد اين مطلب بود .
محسن تا اين لحظه مثل آدماي گيج و منگ دهن ما دوتا رو نگاه ميكرد. به خودش اومد و براي اينكه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشيد . اگه ممكنه شناسنامه تون و سند ماشين رو بدين .
سحر دست كرد تو كيفش و شناسنامه و سند ماشين رو در آورد و داد دست محسن.
محسن هم بطرف ميز دفتر دار رفت و اسناد رو به اون داد تا اسناد لازم رو تنظيم كنه......
سحر رو به من كرد و گفت : ولي اصلا بهتون نمي آد.
با اينكه متوجه منظورش شده بودم خودم رو زدم به اون راه و گفتم : خريد جگوار .
نگاه معني داري به من كرد و گفت : اينكه متاهل باشين.
گفتم : نيستم .
يه برقي تو چشماش زد.
ادامه دادم. اما پس فردا ميشم. پنجشنبه عقد كنونم.
انگار كرديش تو يه حوض آبجوش قرمز شد. فهميد .حريف كوچيكي نيستم .
گفت : من كه تا با چشماي خودم نبينم باورم نميشه .
گفتم : اينكه مشكلي نيست . افتخار بدين پنجشنبه شب در خدمتتون باشيم . يه جشن كوچيك دوستانه داريم.
گفت : اين دعوت تون رو جدي بگيرم يا بزنم به حساب تعارفات معمول .
جواب دادم من اهل تعارف نيستم اگر افتخار بدين خوشحال ميشيم . هم من هم نازنين.
گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنين خانم هستند.
بايد خيلي زبل باشه كه شما رو بدام انداخته .
پاسخ دادم : والله چه عرض كنم.
در همين زمان محسن اونو صدا كرد كه بره اسناد رو امضا كنه بعد هم نوبت من شد..
پول هارو به محسن دادم كه به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا كنم . وقتي برگشتم ديدم محسن داره با اون كلنجار ميره فكر كردم سر مبلغ كميسيونش .
جلوتر كه رفتم محسن گفت : اين آقا احمد اينم شما . گفتم : چي شده ؟
گفت : هيچي . ميخوام ماشين رو بعنوان هديه عروسي تون از من قبول كنين.
گفتم : از شما ممنونم . اما ما نيم ساعت نيست با هم آشنا شديم . نه من ميتونم قبول كنم. نه دليلي براي قبول كردن داره.....
گفت : براي من مهم نيست پولش . گفتم ميدونم . اما منم به اندازه خودم دارم .
متوجه شد حرف بدي زده . بلافاصله گفت : نه ببخشين منظورم اصلا اين نبود....
گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نميتونم اين هديه رو قبول كنم . منو ببخشين.
ديگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشين . حق با شماست.
كار تموم شد و با هم از محضر اومديم بيرون .
موقع خداحافظي دستش رو دراز كرد و دست داد و گفت : آدرس ندادين .
نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .
پرسيد : از كي برنامه شروع ميشه .
گفتم : ده شب.
گفت : پس ميبينمتون.
گفتم : خواهش ميكنم.....حتما ؛
خداحافظي كرد و رفت.
محسن كه هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.....
گفتم : چيزي گفتي؟
خودش رو جمع و جور كرد و گفت :نه ...نه....
بقيه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش براي خريد وفروش دوتا ماشين كميسيون دادم و گفتم بسته يا بازم بدم...
گفت زياد هم هست......از شما خيلي به ما رسيده....
احمد آقا پولت بركت داره . يه صدي هم بهم ميدادي ميگفتم خدا بده بركت... چون كار ده هزار تومن رو ميكنه....
بعد از تشكر خدا حافظي كرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنين حركت كردم...




رزیتا 04-13-2011 02:12 PM

رمان قصه عشق _ فصل بیستم
 
قصه عشق - فصل بیستم


دنبال نازنين رفتم و بعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پول ماشين رو به حسابم برگردونم.
اين كار رو كردم .
براي نهار به رستوران قصر موج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بست و با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه............
من اصلا از اين چيزها خوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.
زن كولي دست نازنين رو گرفت و شروع به حرف زدن كرد.....
خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه من باشم....
خوش قلبي و خوش نهاد.....
رنج ديگران رنجته و........... درد ديگران غمت..........
جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم........
دل پاكي داري و....... يه عشق افلاطوني مهمون اونه.......
غم زياد خوردي اما بدستش آوردي............
مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش .....
يه حسود داري.................
ميخواد از دستت درش بياره.........
خيلي زرنگه ................
جونم بگه برات.......
زورش هم زياده........اما تو دلت قويه......
پشتت به كوهه.........نترس باهاش بجنگ ...........
يك مرتبه رنگ چهره اش عوض شد و سكوت كرد.
من اعتقادي به حرفهايي كه ميزد نداشتم . اما وقتي حرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد .
تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقي بود......
هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم: چي شد چرا ادامه نميدي........
دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود......
هرچه نازنين اصرار كرد ديگه چيزي نگفت..............
خواستم پولي بهش بدم. اما هر كاري كردم ، قبول نكرد.
واسه همين به طرف ماشين رفتيم.....تا سوار بشيم و بريم ميدون محسني............
وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تو رستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوز اونجاست .
وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستون باشين......
مبادا از هم غافل بشين.......من جدايي رو تو طالع تون ديدم.......
دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم .
آقا من كارم فال گيري يه ، تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشون ميگم.............
دروغ چرا بگم...........هري دلم ريخت پايين از اين حرفش..........
اين يك هشدار بود...........نگران شده بودم ،
شديدا تو فكر فرو رفته بودم .........اصلا حواسم به اطرافم نبود......
زماني به خودم اومدم كه نازنين داشت بشدت تكونم ميداد و ميگفت : خوابت برده........هي ......مجنون من .......
نگاهي به اطرافم كردم ......... اثري از زن كولي نبود.....رفته بود و من رو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي... جا گذاشته بود.......
نازنين ، من و بر و بر نگاه ميكرد و ميخنديد.......گفت: عزيزم......حواست كجاست ؟
خودم رو جمع جور كردم و گفتم : همين جا....ببخش ياد يه چيزي افتادم.......
گفت : كيفم رو آوردي ؟
گفتم : الان ميارم.
فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفه ميدون محسني حركت كرديم.
ميخواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدست لباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم........
ميدون خيلي شلوغ بود و جاي پارك به سختي پيدا ميشد. تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهر فروشي جواهريان. نازنين نميخواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس رو انتخاب كرد و خريديم.
بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزدي بود خريديم .
آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه هم چهره ناراحت و حرفهاي زن كولي فالگير از ذهنم دور نشد.....



رزیتا 04-13-2011 02:14 PM

رمان قصه عشق _ فصل بیست و یک
 
قصه عشق - فصل بیست و یک


بالاخره پنجشنبه موعود از راه رسيد .

همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب و شيرين......
صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بود با زن دايي برن آرايشگاه...
مامان از خوشحالي رو پاش بند نبود . دايم به شيوه خودش قربون صدقه ما دوتا ميرفت .
بالاخره رسيديم ، اونا رو پياده كردم و براي ساعت دو نيم بعد از ظهر جلوي آرايشگاه قرار گذاشتيم..
من هم رفتم كه به كارهاي خودم برسم.


اول رفتم كارواش . دادم تو و بيرون ماشين رو حسابي شستن و برق انداحتن.
بعد رفتم آرايشگاه . اونجا با داريوش قرار داشتم ، وقتي رسيدم ديدم نشسته و داره اصلاح ميكنه .


وقتي وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبريك گفت و من رو برد نشوند رو صندلي و كارش رو شروع كرد . يكساعت و نيم با موهاي سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان ديگه هر كاري بلد بودم كردم.

نگاهي كردم ديدم واقعا سنگ تموم گذاشته .يك اصلاح كامل و بي نقص.
داريوش كه كار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روي صندلي انتظار نشسته بود ،گفت: الحق كه شاهكار كردي آقا هوشنگ . من مونده بودم اينو جونور رو چه جوري به مهمونا نشون بدم كه نترسن.
درحاليكه از روي صندلي بلند شده بودم به طرفش رفتم و گوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به كار افتاد.......
درحاليكه سعي ميكرد گوشش رو آروم از لاي انگشتاي من بكش بيرون گفت : بابا شوخي كردم . فيل مرده و زنده اش صد تومنه. شما اجل بر اين حرفا هستي......
يه ذره گوشش رو پيچوندم و گفتم چه غلط ها لغت هاي قلمبه سلمبه ياد گرفتي .


با زبون بازي گفت : ما شاگرد مكتب خونه شما هستيم . قربان.....
همه خندشون گرفته بود از حرفاي اون .
هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن.
گوشش رو ول كردم و گفتم....فقط محض خاطر هوشنگ خان.
داريوش گفت: ما كوچيك هوشنگ خان و اون قيچي تيز گوش برش هم هستيم . بعد به رفت طرف و هوشنگ رفت و شروع كرد به ماچ كردن اون و گفت : اينم براي اثبات ارادتمون به ايشون.


در همين حال دست كردم تو جيبم و يه پك اسكناس صد توماني از جيبم در آوردم كه بدم هوشنگ ، كه دستم رو گرفت و به طرف جيبم برگردوند و گفت : مطلقا از اينكارها نكن كه ناراحت ميشم.
اين رو مهمون مني.........


گفتم : آخه نميشه كه ، اينجور موقع ها رسمه كه شيريني هم ميدن.......نه اينكه پول هم نگيرن.......
گفت : رسم و رسوم جاي خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشي . شيريني هم ميخواي بدي دم شما گرم . يكي از بچه هارو ميفرستيم شيريني ميخره و مياره .



اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشي . بعنوان هديه عروسيت.
ديدم اصرا بي فايده است.همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم :امروز همه بچه ها نهار مهمون من هستند ميري هركي هرچي ميخوره براش ميگيري.
بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتي كه كشيده بود تشكر كردم و با داريوش زديم بيرون و بطرف آرايشگاهي كه نازنين اينا رفته بودن حركت كرديم.


يك ربع زود رسيده بوديم . خبر داديم كه رسيديم و پشت در منتظريم .
بعد از نيم ساعت مامان و نازنين و زندايي از در آرايشگاه اومدن بيرون در حاليكه نازنين مثل ماه شده بود .
چند لحظه محو تماشاي نازنين شده بودم . كه مامان گفت : وقت براي تماشاي اين فرشته خوشگل زياد داري .حالا بريم كه روده كوچيكه بزرگ رو خورد.


خيلي خجالت كشيدم ........نازنين هم سرش رو انداخته بود پايين ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.
هيچي نگفتم : سوار شدم و راه افتاديم.


مامان تو راه يه كم سر بسر داريوش گذاشت و داريوش هم مطابق معمول كم نياورده و بلبل زبوني ميكرد.
بالاخره رسيديم خونه ، تا زندايي در رو باز كرد . اردشير و اشكان كه با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخيره شدن به ما.


اردشير گفت : داداشي چقدر خوشگل شدين......هم شما هم زنداداش.
گرفتمش ، يه ماچش كردم و گفتم : داداشي چشمات قشنگ
مي بينه . در حاليكه محكم خودش رو به پاهاي من چسبونده بود با هم به اتاق رفتيم . بابا و دايي جان نشسته بودن و حرف ميزدن.
مامان و زندايي بعد از يه سلام و عليك كوتاه دويدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بكشن ، تا بخوريم و بريم به سمت محضر.....
ساعت چهار بود كه لباس هامون رو پوشيديم و به طرف محضر كه تو خيابون شاه ،خيابون قوام السلطنه بود راه افتاديم.
خان دايي ساعت پنج اونجا منتظر ما بود .
پنج دقيقه به پنج رسيديم. خان دايي هم ، در حاليكه لباس پلو خوري خودش رو پوشيده بود دم در محضر قدم ميزد.


همه در حال پياده شدن از ماشين سلام كرديم.
تا مارو ديد پرسيد : شناسنامه هارو آوردين يا نه ؟
مامان سلام كرد و گفت: بله خان داداش اينجاست ، در همين حال دست كرد تو كيفش و شناسنامه هاي من ، نازنين ، بابا و دايي رو از تو كيفش در آورد و دست خان دايي داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو كيفم كه يادمون نره .
خان دايي سري به علامت رضايت تكون داد و گفت : خب سريع تر بريم تو كه دير ميشه........مثل اينكه خان دايي بيشتر از همه عجله داشت كه اين كار هرچه زودتر انجام بشه.......


داخل محضر شديم و خان دايي يك راست سراغ پيرمردي كه گوشه دفتر بود رفت و چيزي بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پير مرد هم كه معلوم بود صاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبي از روي شناسنامه ها كرد و بعد از ده دقيقه ما رو صدا كرد و مراسم شروع شد .بعد از گرفتن وكالت از نازنين و من شروع به خوندن صيغه عقد كرد . ودر آخر گفت : مبارك است انشالله........بعد من حلقه اي رو كه تهيه كرده بوديم دست نازنين كردم و او هم همينطور .

خان دايي رو به من كرد و گفت : مهريه زنت رو بده .
به داريوش گفتم داريوش سكه هارو بده.........
داريوش دودستي زد تو سرش و گفت : اي داد بيداد < ديدي چي شد.....
سكه ها.......
گفتم سكه ها چي؟.......................
گفت : سكه ها رو........................
مامان گفت : سكه هارو چي؟.........
گفت : سكه هارو گذاشتم توي اين جيبم.........
همه گفتيم : خب ................
گفت : خب به جمالتون .....الان هم همين جاست......
سكه هارو از جيبش در آورد و به همه نشون داد.
خان دايي با نوك عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل كي ميخواي درست بشي خدا عالمه...............
داريوش خنده اي كرد و گفت : زنم بدين درست ميشم.......
خان دايي هم گفت : آخه مگه مردم توپ كله شون خورده ، به چلي مثل تو زن بدن....... تازه تو هنوز دهنت بوي شير ميده .
داريوش رفت سراغ خان دايي و يه ماچش كرد و گفت :دايي جون راه داره من از فردا ديگه شير نميخورم و از آدامس استفاده ميكنم كه ديگه دهنم بوي شير نده.............
خان دايي گفت : گيرم كه اين و درست كردي ، تاب مخت رو ميخواي چيكار كني.........


داريوش دستي به سرش كشيد و كمي فكر كرد و گفت : راست ميگين. اينو كاريش نميشه كرد......
همه زديم زير خنده .....سكه هارو گرفتم و به نازنين دادم.......


خوشبختانه سر خان دايي با داريوش گرم بود و متوجه تقلبي كه ما در خريد پنج پهلوي به جاي يك پهلوي كرده بوديم نشد.......بعد از تشكر از محضر دار دسته جمعي از محضر خارج شديم.



رزیتا 04-13-2011 02:15 PM

قصه عشق - فصل بیست و دوم


مامان و بابا قرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن .
براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامان ازمن خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كمي ديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده باشند.
من هم پذيرفتم و براي اينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول ميكشد با شيم با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم. هردو بر اثر خستگي ، خيلي زود خابمون برد .
ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كرد.
بلا فاصله از جا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدم مامان منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه به هرصورت ما رو از زير قران رد كردند و مشتي اسفند بر آتش ريختند. بعد از آن بود كه ما اجازه پيدا كرديم از خونه خارج بشيم .
بنا به سفارش مامان بدون عجله و خيلي آرام به طرف خونه حركت كرديم .ساعت ده و بيست و هشت دقيقه بود كه به خونه خودمون رسيدم تا ما ماشين رو پارك كنيم. و پياده بشيم سر وكله سپيده و ليلا پيدا شد.
بيرون امده بودن و دوتا دستمال تيره هم همراهشون بود....
سپيده گفت امشب نوبت ماست چشماي شما دوتا رو ببنديم......
گفتم سپيده....آخه....
حرفم رو قطع كردو گفت: آخه... ماخه.... من سرم نميشه همين كه گفتم. بايد چشماتونو ببنديم.
ناچار پذيرفتيم.................
چشماي هردوتامون رو بستن ، بي اختيار ياد شب نامزديمون افتادم.باخودم گفتم : ما كه از اين چشم بندي بازيها كه بدي نديديم .
بزار ببينيم امشب چه خيري پشت اين چشم بستن وجود داره......
ما رو كور مال كور مال بردن تو خونه .
وقتي وارد شديم همه دست ميزدن .
مارو وسط خونه و در حاليكه دست هم رو گرفته بوديم رها كردن در همين حال يكدفعه همه ساكت شدندو اركستر شروع به نواختن كرد.
اورتور آه اي رفيق بود...........
اورتور كه تموم شد صداي ستار تو گوشم پيچيد.
آه اي رفيق.....
آه اي رفيق......
از چه فراموش كرده اي..
چشم بند خودم و نازنين رو در آوردم و حسن رو ديدم كه داره براي من و نازنين ميخونه......
يه لحظه تو چشماي نازنين نگاه كردم . برق عشق و شور از توي چشماش به همه جونم دويد . اونو بغل كردم و رقصيديم.
درست انتهاي آهنگ حسن.

ابي شروع كرد..



نازي نازكن
كه نازت يه سرو نازه.
نازي نازكن كه دلم پر از نيازه.....
شب آتيش بازي چشماي تو يادم نميره



مجلس حسابي گرم شده بود ومن و نازنين از مجلس داغ تر.
و همه اينا با برنامه ريزي سپيده و ليلا انجام شده بود.
بعد از تمام شدن آهنگ ابي با نازنين به طرف ستار و ابي رفتم و ضمن روبوسي با هردو شون از اينكه محبت كرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشكر كردم.
ستار بعد از روبوسي وتبريك گفتن عذر خواهي كردو گفت ، چون برنامه از پيش تعيين شده داره بايد بره . اما ابي موند.
مجددا ازش تشكركردم تا دم در بدرقه اش كردم .
در اين زمان ليلا پشت ميكرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهاي شاد براي رقصيدن . و اركسترش بلا فاصله شروع كرد به نواختن ......
ديگه كسي به كسي نبود همه ميزدن وميرقصيدن و تو هم ميلوليدن.
من و نازنين براي استرحت به جايي كه برامون درست كرده بودن رفتيم و نشستيم...
چند لحظه اي از نشستن مون نگذشته بود . كه چشمم افتاد به سحر كه داشت آروم و با وقار به طرفمون ميومد .
راستش ته دلم به جوشش افتاد.......حس خوبي نداشتم .........وقتي نزديك ما رسيد .سلام كرد و دستش رو به طرف نازنين دراز كرد و با ادب اما كنايه گفت : پس نازنين جون كه دل شما رو تسخير كرده ايشون هستن..........
نازنين لبخندي معصومانه زد و كمي سرخ شد.........
سحر ادامه داد : بهت تبريك ميگم نازنين جون خوب شكاري رو زدي . نازشست داري .
جعبه اي از توي كيفش در آورد و به نازنين داد و مجددا تبريك گفت و بعد از دست دادن دوباره با نازنين دستش رو به طزف من دراز كرد. از روي ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم............وقتي دستم توي دستش قرار گرفت ، محكم اون رو نگهداشت . به گونه اي كه نميتونستم دستم را از دستش جدا كنم.
دستش پر از حرارت بود احساس ناخوشايندي بهم دست داده بود.مستقيم تو چشمام خيره شد و با نگاهش بفهم فهموند كه من رو ميخواد و آماده است تا براي بدست آوردنم با هركس و هرچيزي بجنگه............
ترس همه وجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنين اونقدر از مراسم هيجان زده شده بود كه متوجه اين ماجرا نشد......
من به سختي دستم رو از دستش بيرون كشيدم و دست نازنين رو گرفتم و به هواي رقصيدن از اون دور شدم..........
تمام تنم ميلرزيد...!!!تا بحال اين همه در خودم احساس ضعف و ترس نكرده بودم ..................
از دور ميديدم كه همه جا مارو زير نظر داره هر طرف ميچرخيدم روبروم بود و مستقيم توي چشمام نگاه ميكرد.....
نميدونستم براي فرار از دست لهيب آتش موجود تو چشماي اون بايد چيكار كنم و به كجا پناه ببرم..
شبي كه بايد برايم خاطره انگيزترين شب زندگيم باشه داشت برام به يك كابوس بدل ميشد.

در اين زمان نميدونم چه اتفاقي افتاد سپيده به طرف سحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد....
بعد از دقايقي ديدم كه سحر مجلس رو ترك كرد .بدون اينكه خدا حافظي بكنه ....
نفس راحتي كشيدم............
حالت خفگي كه به هم دست داده بود كم كم از بين رفت و بعد از نيم ساعت و در هياهوي مهمون ها كاملا گم شد.!
حس ميكردم اين ماجرا به اين سادگيها تموم نخواهد شد...




رزیتا 04-13-2011 02:15 PM

قصه عشق - فصل بیست و سوم


نزديكي هاي چهار بود ، ميهماني به انتهاي خودش نزديك ميشد. كه سپيده تو يك فرصت كوتاه كه نازنين براي انجام كاري به طبقه بالا رفته بود ، خودش رو به من رسوند و در مورد سحر سوال كرد.
كل ماجرا رو براش تعريف كردم...
بعد من ازش پرسيدم . چي شد رفت ؟
سپيده گفت : من متوجه نگاه هاي اون به تو و حالت كلافگي تو شدم .
به همين دليل به طرفش رفتم و بعد از خوش آمد گويي و احوالپرسي به شوخي بهش گفتم : مثل اينكه داماد ما چشم شما رو هم گرفته!!
آخه از موقعي كه اومده چشم ازش بر نميدارين .
يك لحظه دست وپاشو وگم كرد و گفت : نه من منظوري نداشتم ...
گفتم : نگاهاتون يه چيز ديگه ميگه،.خيلي سريع به خودش مسلط شد و با لحني جدي پرسيد . شما نسبتي با احمد دارين .
با كنايه گفتم : احمد آقا برادر من است . البته مثل برادر...
با پررويي گفت: آهان پس شما هم پشت خط موندين...
من جواب دادم : شما هر جور ميخواي حساب كن . فقط بدونين اون ديگه صاحب داره ...
اون هم كه حالا كاملا خودش رو پيدا كرده بود ، گفت : صاحب شدن مهم نيست ، حفظ كردنش مهمه.!!
بايد ببينين ميتونه حفظش هم بكنه.
گفتم : من اين حرفتون رو رو چه جور تعبير كنم .
گفت : هر جور كه دلتون ميخواد.
پرسيدم : يعني اين يه اعلام جنگه ؟
جواب داد : من ميخوامش... عادت ندارم چيزي رو كه ميخوام از دست بدم...
گفتم : اين دفعه رو بايدعادت كنيد.

با عصبانيت پاسخ داد : ميبينيم.
بعد با سرعت و بدون خداحافظي مجلس رو ترك كرد.
عرق سردي رو پيشونيم نشسته بود......
سپيده گفت : داداشي نترس ما با تو و نازنين هستيم . فقط كمي مراقب باش .
گفتم : مسئله خودم نيست . من نگران نازنين هستم...
گفت نگران نباش...
ما هواش رو داريم......نميذاريم آب تو دلش تكون بخور ....


مهمون ها كم كم رفتن و فقط خودموني ها موندن. تا يكم خونه رو جمع جور كنيم ساعت شد پنج و ده دقيقه و اسه همين هر كسي يه گوشه براي خودش جايي درست كرد و آماده استراحت شد . ليلا و سپيده هم ، هر كاري كردم كه بمونن . نموندن و با هم رفتن خونه سپيده كه زياد دور نبود.

من و نازنين هم به اتاق خودمون رفتيم تا بعد از يك روز شلوغ ، پر كار و خاطره انگيز استراحتي داشته باشيم.......
نازنين از زور خستگي خيلي زود خوابش برد . اما من همه اش توي ذهنم حرفاي سحر كه به سپيده زده بود چرخ ميزد و نميذاشت بخوابم ...
با خودم فكر ميكردم.....چه نقشه اي ممكن براي بر هم زدن زندگي ما توي كله اش داشته باشد...
يه لحظه با اين فكر كه مبادا بتونه من و نازنينم رو از هم جدا كنه رعشه به اندامم افتاد...
چشمام رو بستم،سرم رو توي دستام گرفتم...........مدتي با پريشاني در همين حالت بسر بردم تا بالاخره خوابم برد......

ساعت دونيم بعد از ظهر بود كه از سر و صداي بچه ها كه مشغول مرتب كردن خونه بودن بلند شدم . نازنين كنارم نبود.......بي اختيار با صداي بلند فرياد زدم : نازنين...............نازنين

سراسيمه خودش رو به من رسوند و گفت : چي شده عزيز دلم...بعد خودش رو به من رسوند و من رو بغل كرد و ادامه داد ، چي شده كابوس ديدي ؟
خجالت كشيدم........گفتم نه ........ بلند شدم ديدم نيستي نگران شدم.
من رو بوسيد و گفت : عزيز دلم تو همه چيز من هستي . بدون تو كجا دارم برم...
و دوباره من رو بوسيد ....بوسه اي گرم و طولاني كه همه اضطرابهاي ديشب رو از تنم بيرون كشيد و به يك آرامش عميق تبديل كرد .

نيم ساعتي در حاليكه همديگر رو محكم بغل كرده و روي تخت دراز كشيده و همديگر رو ميبوسيديم ، كه سر و كله داريوش فضول پشت در اتاق پيدا شد و گفت : بابا يك كم از دل درداتون رو .....چي ببخشين......درد و ودلاتون رو بذارين براي بعد.......نهار يخيد.......يعني يخ كرد!
بلند شديم و به طبقه پايين رفتيم و به بچه ها پيوستيم...


رزیتا 04-13-2011 02:16 PM

قصه عشق - فصل بیست و چهار

ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله سپيده و ليلا هم پيدا شد يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست سپيده بود و محكم چسبيده بودش ...

نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد........خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن.
به سپيده : گفتم اين چيه دستت گرفتي.....
دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لي موقوف.
همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب.

نشستيم و ليلا ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و سپيده ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند...
پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود...

نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه سپيده جون........
ليلا پريد وسط حرفش و گفت: عزيز دلم اين كادوهايي كه بچه ها ديشب براي شما آورده بودند. ما براي اينكه گم و گور نشه همه رو جمع كرديم و يه جا گذاشتيم و شب هم با خودمون برديم خونه .......چون ميدونستيم اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نيست.......الان هم آورديم كه با اجازه خودمون بازش كنيم...
سپيده گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگيريم........همه زدند زير خنده........
من گفتم از كجا معلوم قبلاً اين كار رو نكرده باشين.....
حرفم تموم نشده بود كه سه فروند كوسن روي مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شد.سپيده ،ليلاو عشقم نازنين...
گفتم نازنين .....تو هم ........

نازنين جواب داد :من عاشقتم......ديونتم ......واسه ات ميميرم.......اما نبايد به آبجي سپيده و ليلا از اين حرفا بزني...

و اينار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم.
دستم رو به نشانه تسليم بالا بردم و اعلام پشيماني و ندامت كردم......و به اين ترتيب اولين نزاع جمعي كه چه عرض كنم همه عليه يه نفر خانوادگي به خير و خوشي پايان يافت .
و سپيده ، ليلا و نازنين مشغول باز كردن بسته ها شدند.

هداياي بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ۱۳۸ سكه پنج پهلوي ۲۱۵ سكه يك پهلوي و ۵ سرويس جواهر........
سپيده وقتي كار باز كردن هدايا و شمارش اونها تموم شد.....گفت : به قول اصفهانيها بدم نيست .......راستش خيلي هم خوبست.......
آدم هوس ميكنه شوهر كنه...

باز همه زدند زير خنده .
نازنين يه مرتبه مثل طرقه از جاش پريد......جوري كه همه تعجب كردند.......از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه در حاليكه يه بسته كوچيك كادويي دستش بود وارد اتاق شد........
بچه ها بلا استثنا شوكه شده بودند......
نازنين بسته رو جلوي سپيده گذاشت وگفت : اينم باز كن سپيده جون.........
سپيده بسته رو گرفت يه كم نيگا كرد......
ليلا پرسيد : اين مال كيه ؟
نازنين رو كرد به من و گفت : اون خانم كه اومد با منو تو دست داد و سلام عليك كرد.......كه بعدش هم رفتيم با هم رقصيديم......
يه لحظه سرم گيج افتاد ........سحر.........
سپيده متوجه وضع من شد براي اينكه نازنين متوجه نشه دست نازنين رو گرفت و به سمت خودش كشيد. و يواش يواش شروع كرد به باز كردن بسته و در همين حال زير چشمي مراقب حال من بود.......
نميدونم چرا هر موقع ياد سحر ميافتادم پشتم تير ميكشيد......به عمرم از كسي اينجور وحشت نكرده بودم........
به خودم لعنت ميكردم كه چرا اونروز باهاش كل كل كرده بودم.......
بسته باز شد و يك سرويس برليان بسيار زيبا از داخلش نمايان شد.

همه خيره شده بوديم به اون .خيلي زيبا بود.....خيلي........
وخيلي گران....بي اغراق بالاي پنجاه هزارتومان ميارزيد.......
يعني يك برابر و نيم پول ماشين...
سرم دوباره به چرخش افتاد...
از جام بلند شدم و به هواي دستشويي از اتاق بيرون رفتم .

بعد از چند لحظه سپيده پيش من اومد و گفت : احمد چت شده.....
تو كه اينجوري نبودي........اصلا از تو بعيد.......
گفتم : سپي ازش ميترسم..........بد گيريه .....تو خوب نشناختي .....ميترسم زندگيم رو بهم بزنه.........ميترسم...

دستش رو گرفت جلو دهنم و گفت : خيلي خب حالا تمومش كن.......خودت رو كنترل كن ، بعدا در موردش با هم حرف ميزنيم..... نازنين اينجوري تو رو ببينه سكته ميكنه.........برو يه آب به دست و صورتت بزن آماده شو دسته جمعي ميخوايم بريم در بند.......اونجا حالت جا مياد.....
بعد خودش رفت يه چيزي از تو ماشينش بياره...

من دست و صورتم رو شستم و به اتاق برگشتم........ديدم نازنين با كمك ليلا داره اون سرويس رو امتحان ميكنه.........خيلي زيبا بود به خصوص تو گردن و دست نازنين ......اما حيف.........
به نازنين گفتم : سپي ميگه ميخوايم بريم در بند......
نازنين گفت : اره........
گفتم : پس عزيزم بلند شو آماده شو..........خودم هم رفتم به داريوش و بچه ها يه سري زدم و بعد از تشكر گفتم كه همه مي ريم
در بند........
بچه ها هورا كشيدن و بقيه كار ها رو با سرعت به پايان رسوندن و همگي ساعت شش ونيم بود كه به طرف در بند حركت كرديم



رزیتا 04-13-2011 02:17 PM

رمان قصه عشق _ فصل بیست و پنجم
 
قصه عشق - فصل بیست و پنج


دم در ، با اولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد . خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نميكرد سمتش بره ،
سريدار مدرسه و اين همه جذبه....... وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت: خوشت باشه پدر...مراقب عروست باش.
مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسش تكون بخوره .... ميفهمي پدر ؟
گفتم : بله مش كريم........جعبه شيريني هايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچه ها تقسيم كن...

گفت: خوب كاري كردي پدر.......پدر تكيه كلامش بود
و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن....
جز به جز گزارشات رو از داريوش گرفتن...
گفتم : معلومه ديگه ........منم چون ميدونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم.

خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي به مدرسه ميرفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه هم بودم .پس پي دويست ، سيصد تا روبوسي رو به تنم ماليده بودم.


وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند ...

شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقط ميخنديدم ......................... با يه حساب سر انگشتي هر كسي ميفهميد ، من يه تنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن بر نميام. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود .

بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسه رسيدم .............در اين زمان آقاي ديو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيرون اومد.......دومتر و ده قد،يكصدو سي كيلو وزن و يك سبيل پر پشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد...

بچه ها درعين حال كه ازش حساب ميبردن ، اماعاشقش بودن !
پشت ظاهر خشن و پر صلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت...همه چيز رو براي بچه ها مهيا كرده بود...........تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود.............امكانات كلاسي........وسايل و تجهيزات ورزشي ................امكانات و وسايل هنري.........همه چيز ودر حد بهترين ها.


بين بچه ها شايع بود كه يواشكي به بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه..........لباس و لوازم التحرير و مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون ميبره!!!

بهر صورت با نمايان شدن آقاي ديوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد.
من رو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم ........قاطي خروس ها شدي...


آقاي ضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن.........به به شاه دوماد بزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو.............جلو اومد و شروع كرد صورت منو چلپ و چلوپ ماچ كردن...بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه....به مرگ اين رفيعي...

در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزشم من داشت از در ساختمان بيرون ميومد........
بيا خودش هم پيداش شد رفيعي رو با دستاي خودم كفن كنم.......وقتي تو رو ميبينم . خوشحال ميشم.
رفيعي معترضانه گفت : ف...ا.....ت....حه ....تو كه مارو؛ نه ماه، رودل نكشيدي كه به همين راحتي ميكشي.!!!

گفت چرا ناراحت ميشي رفيعي جان .......اصلا بادمجون بم كه آفت نداره........
من فكر ميكنم.....با اين اخلاقي كه تو داري عزراييل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره.........
آقاي مدير كه تا اين لحظه سكوت كرده بود به شوخي گفت :.......حالا به جاي اينكه اين همه واسه هم تعارف تيكه پاره كنين برين بچه ها رو آماده رفتن سر كلاس كنين.


آقاي ضرغامي گفت : اونم به چشم آقاي مدير به خاطر گل روي شما حالشو نميگيرم..........بعد در حاليكه ميخنديد به طرف بچه ها رفت.
آقاي رفيعي اومد چيزي بگه كه پشيمون شد و زير لب يه استغفرالهي گفت و رفت تا كمك ضرغامي كنه هميشه اينجوري سر بسر هم ميذاشتن گاهي اين حال اون رو ميگرفت گاهي بر عكس.
آقاي مدير خطاب به من گفت : دبيرها منتظر ورودت هستند...الان هم تو دفتر نشستند.
چشمي گفتم و به طرف دفتر رفتم.


توي مدرسه هم مثل اداره بين همه محبوبيت داشتم...
هم به خاطر اينكه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اينكه سرزبون دار بودم .


رزیتا 04-13-2011 02:17 PM

قصه عشق - فصل بیست و شش


بعد از روز اول مدرسه همه چيز داشت به روال عادي خودش بر ميگشت .
من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ، ساعات آخر مدرسه رو خارج ميشدم و ميرفتم دنبال نازنين .

خب راه دور بود و دلم نميخواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم انتظار بمونه ........روزهاي ضبط برنامه هام توي راديو وتلويزيون رو هم جوري برنامه ريزي ميكردم كه تداخلي پيش نياد........
طبق برنامه ريزي كه با نازنين كرده بوديم . افتاديم رو درسها . چون علاوه بر قولي كه به دايي جان و خانواده داده بوديم پايان بردن موفقيت آميز امتحانات براي من و نازنين جنبه حيثيتي و حياتي پيدا كرده بود.


من به كار گزيني اداره قول داده بودم تير ماه رونوشت مدرك قبولي سال آخر دبيرستان رو ارائه بدم . كه اين ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصيل در دانشكده بود .
پس شروع كرديم......من با اجازه مامان ، بابا و دايي جان به خونه نازنين اينا اسباب كشي كردم .
اينكار چندتا خاصيت داشت ، اول اينكه من به اداره خيلي نزديك ميشدم .


دوم اينكه صبح ها به راحتي نازنين رو به مدرسه ميرسوندم و بعد خودم به مدرسه ميرفتم ، اما اگه خونه ما ميمونديم . من بايد تا تجريش ميومدم نازنين رو ميرسوندم و دوباره با طي همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر مي گشتم.....كه اين زمان زيادي از وقت منو ميكشت.......
به هرصورت دوتايي شروع كرديم به درس خوندن .........من درساي خودم رو مرور ميكردم و به نازنين هم كمك ميكردم تا ساده تر مطالب درسي خودش رو ياد بگير .........


نازنين خيلي جدي و خوب اهميت اين مطلب رو درك كرده و بسيار عالي پيش ميرفت به گونه اي كه خيلي زود اثر اين تلاش دو نفره خودش رو توي نمرات نازنين نشون داد . ما در حاليكه خيلي جدي اين كار رو پيش ميبرديم برنامه ريزي لازم رو براي ميهماني شب جمعه كه دوستان نازنين در اون شركت داشتند رو هم پيگيري ميكرديم.

جدي تر از ما ليلا ،سپيده ،سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، سپيده و ليلا براي اينكه همشاگرديهاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستاني مثل حسن ، ابي ،شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن.
بالا خره روز پنجشنبه از راه رسيد. بچه ها همه كارهاي لازم رو از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه ريزي غذايي خيلي دقيق و عالي برنامه ريزي به انجام رسونده بودند.


پنجشنبه بعد از مدرسه ، نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعه گذشته سنگ تموم گذشت......اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبم در آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتم خارج ميشدم..گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونت گذاشتم........باز بابت همه چي ممنونم .

قاليچه رو بالا زد و پول رو بر داشت و دنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم ........اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخره رازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده............
گفتم : مگه يه مشتري چند بار تو زدگيش عروسي ميكنه.........اينم شيريني ناقابل عروسي ما .
با من روبوس كرد و گفت : دم شما گرم .
سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوز حاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد . زيبا تر از قبل به نظرم ميرسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنين آورده بود .
به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو ............نذاشت حرفم تموم بشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟............
چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيان كرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم .
در حاليكه درم استرس ايجاد ميكرد، با لبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزيزم قشنگه ......اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي .... تو جواهر يكي يكدونه من


با ناز گفت : چي گفتي عزيز دل من...........
تكرار كردم : تو زيباترين و با ارزش ترين جواهر عالم هستي.........
خنده اي كرد و دست انداخت گردنم و منو بوسيد............محكم و گرم.......
گفتم : عزيزم هم آرايش خودت رو بهم ريختي هم يه علامت گنده تو صورت و لباي من گذاشتي...
در حاليكه قيافه جدي به خودش گرفته بود گفت : خوب تو هم مجازاتم كن .


چشماش رو بست و منتظر شد......
من هم لبهامو روي لبهاش گذاشتم و بي خيال آدمهايي كه از كنارماشينمون رد ميشدن شروع كردم به بوسيدن اون...


تنها زماني به خودم اومدم كه ديدم دو بچه مدرسه اي شيطون و بازيگوش متحير و حيران وایسادن كنار پنجره ماشين و با چشماي ور قلمبيده ، دارن ما دوتا رو نيگا ميكنن.
شيشه رو كشيدم پايين و گفتم : سلام...
دستپاچه و با لكنت جواب دادن .
لبخندي زدم و گفتم : فيلم سينمايي بود ، واساده بودين و ما رو نيگا ميكردين...
يكيشون بدون اينكه فكر كرده از روي سادگي و با هيجان گفت : نه آقا...... با حال تر بود......ب لافاصله انگار تازه متوجه حرفي كه زده بود
شده باشه گفت :آقا......آقا ......منظورمون...
نذاشتم زياد اذيت بشن .......با خنده گفتم : ميفهمم.........خب فيلم سينمايي تموم شد.......بفرماييد .
پسر دوم دست اولي رو كشيد و از ما دور شدن اما هر چند قدم بر ميگشتن و ما رو نيگاه ميكردن.
از اين ماجرا دوتايي زديم زير خنده و بعد از چند لحظه ماشين رو روشن كردم و به طرف خونه راه افتاديم.
وقتي رسيديم تقريبا همه چي حاضر بود..... ليلا و سپيده مرتب دستور ميدادن و داريوش و بچه ها هم ميدويدن.


داريوش تا چشمش به من افتاد گفت : مگس بيباك مگه يه روز تنها و عاجز گيرت نيارم........منو گير اين دوتا شمر ذي الجوشن انداختي و رفتي پي كار خودت......... مثل خر دارن از من كار ميكشن.....
در همين زمان يدونه سيني خورد تو سرش و سپيده در حايكه نازنين رو ماچ ميكرد و قربون صدقه اش ميرفت گفت : اولا دور از جون..........
داريوش در حاليكه محل وارد آمدن ضربه تو سرش رو ميماليد. نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهش ميكنم...
سپيده ابروش رو گره داد و گفت : تحفه.......منظورم دور از جون خر بود............
دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظيفه ات رو هم انجام ندادي .
سوما ُ به جاي روده درازي بدو برو دنبال كارت كه عقب هستيم . و به شوخي يه اردنگ حواله باسن داريوش كرد .
در همين زمان ليلا هم رسيد و ماچ بازار داغ داغ شد.
مهموني چون مربوط به دوستان نازنين بود و همه دانش آموز بودن. قرار بود از ساعت هشت شروع و حداكثر دوازده تموم بشه..........و تازه ساعت چهار و نيم بود....و ما وقت داشتيم تا يه كمي استراحت بكنيم و كمي هم غذا بخوريم.......چون نرسيده بوديم نهار بخوريم...............
ما به دستور ليلا به اتاق خودمون رفتيم و زندايي برامون غذا گرم كرد و توسط ليلا فرستاد بالا ما هم بعد از خوردن نهار موفق شديم دوساعتي تو بغل همديگه دراز بكشيم.


رزیتا 04-13-2011 02:19 PM

قصه عشق - فصل بیست و هفت


ساعت هشت بود و كم كم دوستان نازنين يكي بعد از ديگري از راه ميرسيدن. نيم ساعت نگذشته بود كه تقريبا همه مهموناي نازنين رسيده بودند. ليلا و سپيده يكي يكي با اونا سلام عليك ميكردن و به داخل راهنماييشون ميكردن. نكته جالب اين بود كه تقريبا همه بچه ها با ديدن ليلا و سپيده اول مات ميشدن وبعد دودست ها دم دهن ويه جيغ كوتاه . خيلي ذوق زده شده بودند . با ورود سعيد به مهموني كه تقريبا نه و ده دقيقه اومد اين ذوق زدگي به برق گرفتگي تبديل شد. و زماني به اوج خودش رسيد كه حسن .شهرام و ابي هم از راه رسيدند .

مهموني حسابي داغ شده بود . من و نازنين مشغول خوش امد گويي و خوش و بش با مهمونا بوديم . كه يك مرتبه با ديدن يك صحنه قلبم تو سينه ايستاد.
سحر...
خشكم زد ...اون اينجا چيكار مي كرد!!؟. مستقيم به طرف ما اومد. نازنين تا اونو ديد به سمتش رفت و اونو سفت بغل كرد و با هاش روبوسي كرد و گفت خيلي خوشحالم كردي.......خوش اومدي.........از تعجب داشتم شاخ در مياوردم......تو افكارم غوطه ميخوردم كه صداي سحر منو به محيط بر گردوند.......
سلام احمد آقا..............تبريك ميگم...........صورتش و به طرف صورتم آورد و به ظاهر براي تبريك گفتن به گونه هاي من ساييد و بوسه اي به آنها زد.............بوسه اي كه مملو از حرف بود..............او داشت قدرت نمايي ميكرد.........اومده بود تا به من حالي بكنه راه گريز براي من باقي نخواهد گذاشت . خداي من..............چقدر مسلط و بي هراس اينكار رو كرد.بعد از اون مانند سرداري كه نشانه هاي فتح مسلم خودش رو ميبينه ......فاتحانه و با غرور ، خودش رو عقب كشيد و گفت : بشما گفته بودم همديگر رو باز هم ميبينيم...

نازنين ساده من بي خبر از همه جا تنگ به او چسبيده بود و به حرفهايش گوش ميكرد بدون اينكه متوجه منظور اون باشه........سپيده كه از دور متوجه حضور سحر در كنار ما شده بود خودش رو به ما رسانده و روبروي سحر ايستاد....
نازنين رو به سپيده كرد و گفت : آبجي سپيده سحر خانم رو كه ميشناسي ؟ هفته قبل هم تو ميهموني بودن........دوست من و احمد..............
سپيده در حاليكه حالتي كاملا عادي به خودش گرفته بود گفت : .......خب بازهم شما......
سحر هم خيلي آرام اما باقدرت گفت : بله گفته بودم ........خاطرتون هست.........اون هفته موقعي كه داشتم ميهماني را ترك ميكردم......
سرم داشت گيج ميرفت........نميدونستم چي بايد بگم و چيكار بايد بكنم.

سحر كه متوجه شده بود كه حسابي من رو توي منگنه قرار داده......با طعنه گفت : خب فعلا مزاحمتون نميشم ........شما به مهموناتون برسين.........بعدا همديگر رو ميبينيم.................و خرامان از ما دور شد.................ليلا با دوتا ليوان شربت به طرفمون اومد و گفت اينم براي عروس و دوما....................
اما وقتي صورت من رو ديد .خط نگاه من رو دنبال كردو چشمش به سحر افتاد.
بلافاصله متوجه ماجرا شد . خواست بطرفش بره كه سپيده يواشكي دستش رو گرفت و نگه داشت . و همه اين كار ها به گونه اي انجام شد كه نازنين متوجه نشد...

ليلا كاملا از عصبانيت سرخ شده بود و دندون قروچه ميرفت......... زير لب گفت كي اينو راه داده اينجا........چه جوري اينجا رو پيدا كرده......عجب رويي داره.........ميگفت و حرص ميخورد.........از زور عصبانيت هر دوتا ليوان شربتهايي رو كه براي ما آورده بود خودش سر كشيد.
نازنين در حاليكه ميخنديد......رو به ليلا كه حواسش پرت سحر بود كرد وگفت : ليلا جون ....خنك بود؟..............ليلا بدون اينكه منظور اونو دقيقا متوجه شده باشه گفت........چي؟........نازنين جواب داد :شربت ها........

ليلا گفت آره........خنك بود...
آخ خدا مرگم بده من اونا رو براي شما آورده بودم!!!
بخدا حواسم پرت شده يه لحظه هم چيز فراموش شد و همه از اين كار ليلا زديم زير خنده.........
سپيده يواشكي دم گوش من گفت : نگران نباش من و ليلا مراقبش هستيم......تو هواي نازنين رو داشته باش دور ور اون نره.......تشكر كردم و گفتم باشه . سپيده دست ليلا رو گرفت و كشيد و برد.
در همين زمان نادر با دوتا ليوان شربت ديگه رسيد...

نازنين ار دوتا ليوان رو فوري از دستش گرفت و گفت اينم الان هر جفتش رو ميخوره.......بازم زديم زير خنده و به اين ترتيب كمي از استرس بوجود آمده در وجودم كم شد.......در اين زمان شهرام شروع كرده بود به خوندن و شلوغ بازي در اوردن و دختر هاهم داشتن حسابي كيف ميكردن.......
اونشب در طول تمام مهموني ليلا و سپيده رو ميديدم كه سايه به سايه سحر حركت مي كنند و اونو زير نظر دارند . به همين دليل خيالم حسابي قرص شده بود...........و همراه نازنين به مهمونا ميرسيديم.

ساعت دوازده كم كم با آمدن خانواده بچه ها از تعداد مهمونا كم ميشد تا جايي كه جمع مهمونا به چهل نفر رسيده بود كه موندني بودن و مهموني كوچك تري تازه شروع شد..........سحر در ميان مهمونا ميدرخشيد و خود نمايي ميكرد.....
در اين زمان نازنين دست من رو كشيد و با خودش بطرف گوشه اي از اتاق برد كه سحر ايستاده بود...




رزیتا 04-13-2011 02:19 PM

قصه عشق - فصل بیست و هشت

صورت به صورت سحر وايساده بودم . هرم نفسش رو توي صورتم حس ميكردم...
بي اغراق زيبا بود ، قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهاي مشكي... و اندامي كشيده و موزون ............... شايد اگر عاشق نازنين نبودم ...

با اين كه ميدونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان ميگيره ........
نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكه دعوت منو پذيرفتي..........خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين .
متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده ... اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه اين دعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود......واسه همين از نازنين پرسيدم : مگه شما همديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟..........
نازني جواب داد : آره .......پريروز وقتي كه داشتم از مدرسه خارج ميشدم تصادفا با كسي بر خورد كردم وقتي اومدم عذر خواهي كنم ديدم سحر خانم هستند ............تصادف جالبي بود من كه خيلي خوشحال شدم ...


ما يه تشكر به سحر خانم بابت هديه خيلي قشنگي كه برامون آورده بودن بدهكار بوديم . واسه همين از شون خواهش كردم امشب هم توي مهموني ما حضور داشته باشن.......
من كاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقي نبوده بلكه كاملا برنامه ريزي شده و عمدي بوده........سحر تصميم گرفته براي اينكه خودش رو به من تحميل و نزديك كنه اين كار رو از از طريق نزديك شدن به نازنين انجام بده ............معلوم بود موفق هم شده چون نازنين كاملا تحت تاثير و نفوذ اون قرار گرفته بود..........


سحر متوجه شده بود نميتونه من رو از نازنين بگيره واسه همين داشت تلاش ميكرد نازنين رو از من بگيره............
در تمام لحظاتي كه نازنين حرف ميزد ،من توي ذهن خودم مسائل را تجزيه و تحليل ميكردم .
سحر لبخندي فاتحانه بر لب داشت . او ميديد به راحتي توانسته نازنين رو جذب خودش كنه و به ظن او ، اين يعني فتح اولين سنگر براي دستيابي و مالك شدن من..........
اين افكار توي سرم ميچرخيد..........در يك لحظه تصميم گرفتم حالا كه اون اين بازي رو شروع كرده من نبايد تسليم بشم ........جنگ ، جنگه و در يك مبارزه كسي بازنده است كه بترسد.........
پس خيلي جدي و مودبانه گفتم : من خوشحالم كه به ما افتخار دادين و توي اين لحظات زيباي آغاز زندگي مشترك ما در كنار مون هستين . اميدوارم من و همسرم هم قابل باشيم و بزودي بتونيم در مراسم مشابهي كه براي شما و همسر خوشبختتون برگزار ميكنين حضور داشته باشيم تا شايدجبران محبت شما رو كرده باشيم............


سحر كه متوجه شده بود من دوباره خودم رو پيدا كرده و آماده مبارزه با او هستم گفت : حتما البته اين به شرطي عمليه كه من بتونم مرد دلخواهم رو بدست بيارم ، كه صد البته مطمئن هستم بدستش ميارم به هر قيمتي شده او رنو به چنگ خواهم آورد.
نازنين گفت : چه جالب ........ شما يه جوري حرف ميزنين كه آدم فكر ميكنه براي بدست آوردن مرد مورد نظرتون بايد با فرد يا افرادي مبارزه كنين.............و بلافاصله اضافه كرد حالا راست راستي شما براي بدست مرد دلخواهتون بايد بجنگيد...................
سحر گفت : آره يه جنگ خيلي سخت و سنگين...
در اين زمان نازنين حرفي زد كه يه لحظه سرم گيج رفت...........اون گفت : من دعا ميكنم شما توي اين جنگ برنده باشين........
خداي من نازنين براي كسي دعا ميكرد كه ميخواست ما رو از هم جدا كنه.............
سحر لبخندي مغرورانه زد و گفت : من از تو ممنونم كه برام دعا ميكني اتفاقا به دعاي تو بيشتر از هركسي احتياج دارم..........و .......
نازنين گفت: و چي؟
سحر گفت : هيچي ................بعدا انشالله سر فرصت........
بعد روبه من كرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به كمك من مياد تا من هم به آرزوم برسم.........
باز نازنين وسط حرفش پريد و گفت : شما روي همكاري من و احمد هر چي كه باشه ميتونين حساب كنين . ما شمارو بعنوان يه دوست تازه و خوب تنها نميذاريم......
بعد رو به من كرد و پرسيد : مگه نه احمد .


نميدونستم چه جوري بايد به اون پاسخ بدم به همين دليل با لبخندي مصنوعي اين قائله رو تموم كردم......
بعد از نازنين خواهش كردم بره و برام يه ليوان شربت از توي آشپزخونه بياره.........و به اين بهانه از اونجا دورش كردم و روبه سحر كردم و گفتم :.....ببين خانوم محترم من ازدواج كردم و تو الان توي مراسم جشن ازدواج من هستي.......چرا ميخواي زندگي من رو خراب كني؟
لحن صداش تغييير كرده بود ، با التماس گفت : احمد من عاشق تو شدم.......من نميتونم بدون تو زندگي كنم.........تو رو خدا ........من دوست ندارم تو رو اذيت كنم ....دوست ندارم تو رو توي فشار قرار بدم.......اما من تو رو ميخوام..........ميفهمي من تورو ميخوام............... با همه وجودم..................من دختر مغروري هستم ................اما حاضرم به خاطر تو همه چيزم رو فدا كنم ................حتي غرورم رو................به شرطي كه تو مال من باشي......فقط مال من.........
گفتم : شما مثل اينكه متوجه نيستي من نازنين رو ديوونه وار دوست دارم اون هم منو.....................ميتوني اينو بفهمي.........
گفت : آره ، اما من هم تورو ديوونه وار دوست دارم.....خواهش ميكنم.......
دست من رو گرفت تو دستش و در حليكه قطره اشكي گوشه چشمش حلقه بسته بود گفت: احمد من نميدونم چم شده ، من توي زندگيم تا حالا از هيچكس..................حتي خواهش نكردم ........... اما به تو التماس ميكنم...................تو رو خدا................. تورو به هر كه دوست داري .....................من رو از خودت دور نكن .....من رو از خودت نرون ....من بدون تو ميميرم.......
دستم رو از توي دستش بيرون كشيدم و گفتم : شما مثل اينكه متوجه شرايط من و خودتون نيستين . من الان يك مرد متاهل هستم كه بشدت عاشق همسرم هستم...........شما اگه واقعا عاشق من هستيد به خاطر اين عشقتون زندگي من رو به هم نزنين...............
بعد از تمام شدن حرفاي من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت: من تو رو ميخوام و به هيچ قيمت و دليلي هم از اين خواستم بر نميگردم.............احمد من تورو بدست ميارم.........حالا ميبيني.........منتظر باش.
اعصاب جفتمون به هم ريخته بود .
در اين زمان نازنين با سه تا ليوان شربت برگشت .............تا منو ديد گفت : چي شده احمد ؟............... چرا قرمز
شدي ؟


گفتم : چيزي نيست ، يه كم گرمم شده ..........اگه موافقي بريم يه خورده توي حياط قدم بزنيم ...........گفت باشه........رو به سحر كردو گفت : با اجازه شما..........
سحر كه حالش بهتر از من نبود لبخندي زد و گفت : خواهش ميكنم.

ما از او دور شديم و به طرف خروجي رو به حياط رفتيم.


رزیتا 04-13-2011 02:20 PM

قصه عشق - فصل بیست و نه


روزهاي پاياني فروردين و پس از اون ارديبهشت و پشت سر ميذاشتيم در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندن درسها مون بوديم.
طبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين در يادگيري مطالب كمك ميكردم.
يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من و نازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه ها بر گزار ميشد.
بالاخره زمان آزمون از راه رسيد......من هر روز صبح نازنين رو به مدرسه ميبردم و توي ماشين ميشستم و مشغول مرور درسهام ميشدم تا اون كارش تموم بشه .
بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه.....
پايان امتحانات نازنين فرا رسيد و بالاخره روز گرفتن كارنامه دل تو دل هيچكدوم مون نبود .
صبح روز موعود دوتايي در حاليكه دستامونو تو هم گره كرده بوديم ابتدا وارد حياط مدرسه و بعد به سمت دفتر رفتيم و وارد شديم . خيلي شلوغ بود بچه ها و خانواده هايشان مل مور و ملخ از سزرو كله خانم جانشاهي بالا ميرفتن.
با ورود ما يكمرتبه همه ابتدا يه لحظه ساكت شدن و بعد به طرف من و نازنين هجوم آوردن . و در همين حال و دست و پاشكسته مارو به خونواده هاشون معرفي ميكردن دور تا دور ما شده بودن دختراي شيطون بازيگوشي كه موج شادي رو ميشد توي چشماشون ديد.پدر و مادر ها هم به اونا پيوستن و با توجه به شركت بچه هاشون توي مراسم جشن و آشنايي دورادوري كه با ماجراي ما داشتن تبريكها بود كه از هر طرف به سمت ما سرازير شده بود.
ديگه كم كم داشتيم گيج ميشدم كه خانم جهانشاهي بدادمون رسيد.
گفت بچه ها ساكت باشين .......آروم..............گوش كنين.........بچه ها و والدين با هم ساكت شدن.......
خانم جهانشاهي نازنين رو صدا كردو گفت : بيا دخترم كارنامه تو بگير...

نازنين به طرف اون رفت وكارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهي گرفت.....
سكوت مطلق توي اتاق حاكم شد.......صدا از نداي كسي در نميومد. صداي ضربان قلبم رو ميشنيدم........تو دلم دعا كردم كه نازنين ............
ناگهان نازنين جيغي كشيد.........قلبم داشت وا ي ميساد به طرفش دويدم .صورتش سرخ شده بود خون زير پوستش دويده بود در حاليكه ميشد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزون كارنامه اش را به طرف من دراز كرد.......مضطرب اونو گرفتم......قلبم شديد تر از گذشته به طپش افتاده بود...........
نميتونستم باور كنم. حتي يدونه نوزده هم توي كارنامه نازنين نبود.......همه نمرات بيست.....فقط بيست.زير تمام نمرات و قبل از معدل يك نمره كه بطور ويژه و با خط بسيار زيبا توسط خانم جهانشاهي نوشته بود نظرم رو جلب كرد .

معجزه عشق=بيست

ناخودآگاه نازنين خودش رو تو بغل من پرت كرد.
يكي از بچه ها كه نزديك من بود كارنامه رو از دست من كشيد و نگاه كرد.ظرف چند دقيقه كارنامه نازنين دست بدست گشت و تو نگاه همه حاظرين نشست.
بار ديگر قطره هاي اشگ رو تو چشماي خانم جهانشاهي ديدم كه حلقه زده بود.
غوغايي تو دفتر و مدرسه به پا بود ، جعبه شيريني كه براي كوكب خانم گرفته بودم به او دادم .كوكب خانم بلافاصله اونو باز كرد و شروع كرد به توزيع بين حاظران......
خانم جهانشاهي بطرف نازنين اومد و در حاليكه اونو بغل ميكرد ،با بغضي كه توي گلوش پيچيده بود ، گفت: تبريك ميگم شاگرد اول كلاسهاي دوم دبيرستان جعفريه تجريش و صد البته شاگرد اول مدرسه عشق......اشگ تو چشم همه كساني كه اونجا حضور داشتن حلقه زده بود .بچه ها دوباره نازنين رو دوره كرده بودن و اونو ميبوسيدن و بهش تبريك ميگفتن..

در اين زمان خانم جنت وارد دفتر شد تا چشماش به ما افتاد به طرف من اومد دستش رو بطرفم دراز كرد .صميميت بسيار زيادي رو توي اين دست دادن احساس كردم .
در همين حال گفت: احمد آقا از شما ممنونم شما به قولتون عمل كردين ........من به شما و نازنين افتخار ميكنم. اين زيباترين خاطره من در طول دوران خدمتم در اموزش و پرورش بوده و خواهد بود...مطمئنم..........
و بعد نازنين رو تنگ بغل كرد و گونه هاش رو بوسيد ادامه داد : فرشته كوچولوي من خوشبخت باشي .....ساليان سال در كنار هم .............. و بعد شروع كرد به دست زدن
همه حضار بدنبال اون شروع كردن دست زدن...


رزیتا 04-13-2011 03:01 PM

رمان قصه عشق _ فصل سی ام
 
قصه عشق - فصل سی ام


ساعت چهارو نيم بود كه مامان ، بابا و بچه ها به خونه دايي اينا اومدن......
من خبر شون كرده بودم .......
يه جعبه شيريني و يه دسته گل زيبا براي نازنين........همراه با كلي ماچ و بوسه از طرف مامان و بابا......
نازنين دائم ميخنديد و مي گفت : بايد از معلم خصوصيم تقدير بشه و با انگشت من رو نشون ميداد.
چند دقيقه اي بيشتر نگدشته بود كه دايي در رو باز كرد و وارد خونه شد . كيفش رو يه گوشه اي انداخت و در حاليكه اشگ توي چشماش حلقه زده بود گفت : ميدونستم رو سفيدم ميكني....... ميدونستم مردي و قولت قوله ...................
من رو بغل كرد و شروع كرد به ماچ كردن دو طرف صورت من ...

بعد برگشت به طرف نازنين و اون رو هم بغل كرد و بوسيد ........
همه خوشحال بودن وبيشتر از همه دايي...........معلوم بود كه توي اين مدت خيلي بهش سخت گذشته ، و امروز تمام خستگي هاو غصه هاش با نتايج امتحانات نازنين از تنش بيرون رفته .......
از طرفي اون مطمئن شده بود كه من همسر كاملا مناسبي براي دختر عزيز دردونه اش ، نازنين هستم.......كسي كه ميتونه روش براي يه آينده خوب حساب كنه...


جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت .........اما ساعت نه ونيم به پيشنهاد دايي قرار شد شام رو بريم دربند........پس همه آماده شديم و به طرف در بند حركت كرديم..................
خيلي زود رسيديم .....يه سر رفتيم رستوران كوهپايه كه پاتوق خانوادگي ما بود..........كريم و حسين آقا از دوستاي قديمي دايي بودن و هر وقت اونجا بوديم حسابي سنگ تموم ميذاشتن...........
دايي صداش رو تو گلو انداخت و گفت : حسين طلا بده جوجه كباب سفارشي رو براي ناز دردونه من............
حسين آقا هم يه چشم بلند بالا گفت و فوري دست بكار شد.........
بازار شوخي و خنده داغ بود كه صدايي زنانه همه رو متوجه خودش كرد .......... به به جمعتون حسابي جمع مهمون نمي خواين ؟
صدا بنظرم آشنا ميومد به طرف صدا برگشتم ، چشمم يه لحظه سياهي رفت ......سحر.....اينجا؟!!!!!!!!!!!!!!


نازنين ذوق زده از جا پريد و سحر رو بغل كرد و گفت : چرا نميخوايم خانوم خانوما......بفرمايين ............خوش اومدين.........بعد رو به زن دايي كرد و گفت : مامان اين همون دوستم كه در موردش براتون گفته بودم........سحر خانوم..............بابا گفت : تا باشه مهمون به اين خوشگلي باشه..........
مامان يواشكي ويشگوني از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرت خان خجالت بكش........
همه زدن زير خنده ......................... فقط من بودم كه از اين شوخي خنده ام نگرفت...


سحر گفت : شما بايد پدر احمد باشيد..............بابا با خنده گفت : اگه خدا بخواد............... چطور مگه گاو و گوساله خيلي شبيه هم هستيم......... و بعد زد زير خنده ..........
سحر گفت : خواهش ميكنم..........اين حرفا چيه...........البته از نظر ظاهر خيلي شبيه هستين .........ولي ظاهرا از نظر روحيه اصلا تشابهي بهم ندارين........ظاهرا ايشون از حضور من راضي نيستن مثل شما..........
بابا باز باخنده گفت : خب اين كه اشكالي نداره شما بيا بغل دست من بشين ......محلش هم نذار..............
مامان دوباره يه ويشگون محكم تر گرفت كه بابا يه جيغ خفيف كشيد و دوباره زد زير خنده............
نازنين دست سحر رو گرفت و آورد پهلوي خودش نشوند...........و پرسيد :خب اين طرفا ...........
سحر گفت : اومده بودم هوا خوري ........گفتم بيام يه شامي هم بخورم و بر گردم خونه كه ديدم شما اينجا نشستيد ......گفتم يه سلامي بكنم.............
بعد پرسيد : شما چي ؟ ........... شما هم براي هوا خوري اومدين...


نازنين بادي به غبغب انداخت و گفت : من امروز كارنامه گرفتم .........
سحر گفت : خب.................
نازنين ادامه داد شاگرد اول شدم .....همه نمره هام بيست شده حتي يه نمره نوزده هم نداشتم..........حتي يدونه...


و همه اش به خاطر احمد ......اون كمكم كرد تو درسا ......
سحر اونو بوسيد و بعد دستش رو به طرف من دراز كرد و مستقيم تو چشمام خيره شد و گفت : به شما تبريك ميگم..............اي كاش منم يه معلم مثل شما داشتم ...
ناچار دست دادم . بازم دستم رو توي دستاش نگه داشت و
............همينجور مستقيم چشم دوخته بود تو چشمام..............
داشتم قالب تهي ميكردم...................در اين لحظه بابا به دادم رسيد.....گفت : خب به من تبريك
نمي گين ................آخه ماهم دل داريم..................سحر متوجه كنايه بابا شد و دستم رو رها كرد...............فقط در آخرين لحظه آهسته گفت : مثل سايه باهاتم.............هر جا بري و هرجا باشي...


بعد از چند دقيقه اي از جاش بلند وشد و گفت : خب من با اجازه شما مرخص ميشم ..............دايي گفت دوستان نازنين و احمد براي ما عزيزند .....شام بمونين............
سحر گفت : ممنون من شام خوردم بيش از اين هم مزاحم جمع خانوادگيتون نميشم . فقط ميخواستم سلامي به نازنين جون و احمد آقا بكنم.....با اجازه ...و بعد از روبوسي با نازنين و خداحافظي از جمع از رستوران خارج شد...............
و من نفس راحتي كشيدم...اما ميدونستم اين پايان ماجرا نيست



رزیتا 04-13-2011 03:02 PM

قصه عشق - فصل سی و یک
حالا نوبت من بود........امتحانات نهايي با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد.........من و نازنين طبق قرار قبلي كه گذاشته بوديم به خونه خودمون نقل مكان كرده تا من راحت بتونم به محل حوزه امنحاني كه نزديك خونمون بود رفت و آمد كنم........
من كاملا براي امتحانات آماده بودم فقط نياز بود كمي بيشتر تلاش كنم براي كسب رتبه مناسب در امتحانات سراسري..........
آقاي ديو سالار مدير مون پيغام داده بود ما براي كسب رتبه اول در منطقه و استان اميدمون به تو ،

هميشه بين دبيرستان ما ، البرز و دكتر هشترودي بر سر كسب رتبه اول امتحانات نهايي كري خوني بود و امسال پرچم جلو داري اين مبارزه علمي رو به دست من داده بودند........ واين مسئوليت من رو صد چندان ميكرد .........من با آخرين مرور درسها ، هرروز صبح ، بعد از خوردن صبحانه اي مناسب كه توسط نازنين آماده ميشد . به سمت حوزه امتحاني ميرفتم . و به محض مراجعه به خونه دوباره مرور درس مربوط به امتحان بعدي رو شروع ميكردم.......
نازنين با درك اهميت شرايط موجود ، دائم من رو تر و خشگ ميكرد ، برام ميوه پوست ميكند و مياورد ، به موقع نهاري رو كه مامان مي پخت مياورد و همراه من كه براي نيم ساعت اعلام استراحت ميكردم ميخورديم . بعد مي اومد و ساعتها مي نشست و بي سر و صدا درس خوندن من رو تما شا مي كرد............
بالاخره امتحانات نهايي به پايان رسيد..........و من نفس راحتي كشيدم .
ديگه كاري نداشتم ..............بايد منتظر ميموندم تا نتايج امتحانات رو اعلام بكنن ............
فرداي روز آخرين امتحان به همراه نازنين به سازمان رفتم تا برنامه هام رو رديف كنم.
همه چيز براي نازنين جالب بود و تازگي داشت ........كارها خيلي عقب بود ، بچه ها همه چيز رو براي ضبط آماده كرده بودند ............ تا غروب راديو بوديم و همه كار هاي عقب افتاده رو انجام دادم و براي سه هفته اينده هم ، برنامه هارو كه به من مربوط ميشد آماده كردم.........
بچه ها كلي با نازنين سر بسر گذاشتن و سرگرمش كردن جوري كه كمترين اثري از خستگي تو چهره اش ديده نميشد با اينحال بهش گفتم : خيلي خسته شدي عزيز دلم......؟..........
گفت: اولا وقتي با تو هستم هرگز خسته نميشم..........دوما اين دوستات اونقدر سربسرم گذاشتن كه اصلا نفهميدم چه جوري زمان گذشت.........
به نازنين گفتم : موافقي يه سر بريم پيش سپيده ؟
با خوشحالي گفت : آره اتفاقا خيلي دلم براشون تنگ شده.......هم آبجي سپيده ........ هم آبجي ليلا......
تلفن خونه سپيده رو گرفتم ، رو زنگ سوم گوشي رو برداشت ، هنوز هيچي نگفته بودم كه سپيده با عصبانيت گفت : خجالت بكش بي شعور احمق ........... يه بار ديگه اگه مزاحم بشي ميدم شماره تو پيدا كنن و به خدمتت برسن...........
نذاشتم ادامه بده.....گفتم : همينجوريش هم شما به خدمت ما رسيدين...........
گفت : ا.......احمد تويي ........
گفتم : آره.......چي شده ؟.........
گفت : يه مزاحم عوضي يه هفته است امونم رو بريده دائم زنگ ميزنه و فوت ميكنه........
اگر گيرش بيارم ميدونم چيكار باهاش بكنم...........چه خبر.......
گفتم : با اين حساب هيچي ....
گفت : اه........خودتو لوس نكن........
گفنم : ما ميخواستيم با نازنين بيام خونه ات اما با اين حالي كه تو داري ميترسم بيام تلافي اين يارو مزاحم رو هم سر من در بياري.................زدم زير خنده.......
سپيده گفت : همينجوريش هم اگه گيرت بيارم تيكه بزرگت گوشته.........مگس بيباك ...........بازم كه غيبتون زد..............
گفتم : در گير امتحانات بوديم......... شكر خدا تموم شد........
پرسيد : خب الان كجا هستين ......راستي عروس خوشگلمون كجاست؟
جواب دادم اينجاست بغل دستم ....با هم از صبح اومديم راديو .......
سپيده گفت : بيچاره رو از صبح تا حالا اسير و عبير خودت كردي كه چي ؟..........اين شد دوتا ، دوبار پوستت رو ميكنم..........
خب پس سريع خودتون برسونين كه منتظرم .........
پرسيدم از ليلا خبر نداري ؟........
گفت : چرا رفته آرايشگاه ....... تا يه ساعت و نيم ديگه مياد پيش من ......
گفتم : پس ما هم الان راه ميافتيم و ميايم.اونجا........
گفت : من ميوه ام تموم شده يه كم ميوه و شيريني هم سر راهت
مي گيري و مي آري.
گفتم : امر ديگه اي ندارين؟......
گفت : چرا شيرينيش حتما تر باشه..........
گفتم : ديگه ............... يه وقت رودربايستي نكني ها...........
گفت : حالا كه اينطور شد ...........نه ولش كن گناه داري ......زن و بچه داري...........
گفتم : نه بگو نميخواد رعايت كني..........
حنديد و گفت : شد سه بار .....
گفتم : چي؟...................
جواب داد : كندن پوستت........خيلي بلبل زبون شدي........ دم در آوردي از وقتي زن گرفتي.........
خنديدم و پاسخ دادم : چه كنيم ديگه ما اينيم.........
بعد از اين شوخي ها گفتم : راستي يه زحمت بكش يه زنگ بزن داريوش رو پيدا كن و بگو بياد اونجا كارش دارم........من از اينجا نميتونم زنگ بزنم........
گفت: نه نه .....من ديگه حوصله اين يكي رو ندارم ،............ بزغاله اخوش الان ميخواد بياد يه دم بع بع كنه........
گفتم : قول ميدم دهنش رو ببندم........جدي كارش دارم ميخوام برنامه يه سفر دسته جمعي شمال رو بذارم...........
گفت : آهان اين شد يه حرفي .........باشه هر گورستوني باشه پيداش ميكنم........
پرسيدم : كاري نداري ؟
گفت : نه خداحافظي كردم و گوشي رو گذاشتم.......
از سازمان خارج شدم و براي تعويض لباس به طرف خونه خودمون راه افتاديم.


رزیتا 04-13-2011 03:03 PM

قصه عشق - فصل سی و دو

ساعت هشت شب بود اما هوا هنوز كاملا روشن بود .
اف اف خونه سپيده رو فشار دادم .
ازپشت اف اف گفت : كيه؟..........
گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد.......ميخواي كي
باشه ؟...............خب منم ديگه.........
گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد .
در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : برو تو..........
نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . در اين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغ به طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،.......... يه ماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟............... دلم براتون تنگ شده بود............
در حاليكه وارد اتاق پذيرايي ميشديم جواب دادم : همين دور و بر ها هستيم.......
برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاً سلام
گفتم : سلام...............
گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كرد خودتو مياندازي وسط.......
گفتم : ميخواستم................
وسط حرفم اومد و گفت : ساكت................حرف نباشه........مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هست نكن..........
مظلومانه گفتم : چشم..................
گفت : آهان حالا شدي بچه خوب.........
بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟
نازنين جواب داد : والا آبجي سپيده راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم نه هيج جا رفتيم ، نه هيچ كاري كرديم............
سپيده رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل ما رو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است..............
اومدم چيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي سپيده .........آخه ما بايد درس ميخونديم براي امتحانات .......
بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت: تازه يه خبر خوش براتون دارم........
سپيده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچش كرد و گفت : چه خبري عزيز دلم.........
نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اول شدم....همه نمره هام بيست شد........همه درسام ..........
سپيده در حاليكه از خوشحالي نازنين خوشحال بود گفت............ آقرين .....آفرين..........
نازنين ادامه داد : همه اش رو مديون احمدم .............اون به من كمك كرد تا بتونم اين نمره ها رو بگيرم........
سپيده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جون نميكني بگي چي شده ............. نه به اون بز اخوش كه بايد به زور دهنش رو چفت كرد . ....نه به تو كه بايد بزور دهن تو باز كرد....... شما مطمئن هستين پسر خاله هستين..............
به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به كسي مهلت حرف زدن ميديدد......... ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف ميزنين و تهديد ميكنين................
دستاش به كمرش زد و گفت: ........ا.........دمبم كه در آوردي ..........خب ، خب ................. زبونم كه باز كردي .....خوشم باشه خوشم با شه ......يه بلبل زبوني نشونت بدم كه هفتاد و هفت پشتت يادشون بمونه .......
در اين لجظه صداي در اومد..........سپيده حرفش رو قطع كرد و به طرف اف اف رفت.........و گفت : كيه..........
وبعد اف اف رو زد رو به نازنين كردو گفت : ليلا هم اومد........در همين زمان ليلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهايي شبيه ونگ ووونگ بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسي و ماچ و بوسه........................
بالاخره روبوسي ها و چاق سلامتي هاي زنونه به پايان رسيد و نوبت اون رسيد كه حالي هم از ما بگيرن.....يعني همون حالي هم از ما بپرسن............
ليلا رو به من كرد و گفت: ...........ا......تو هم اينجايي..............سپيده تو دعوتش كردي..........
سپيده با ظاهري كاملا جدي گفت : نه .......من غلط بكنم .........راستي نازنين جون تو با خودت آورديش ............
نازنين مظلومانه گفت : آبجي شما چه دشمني با اين احمد بيچاره من دارين؟.................
ليلا و سپيده زدن زير خنده و گفتن : هيچي عزيز دلم.........ما فقط سر بسرش ميزاريم........
منم خيلي سريع گفتم : اصلا ُ هم اينطوري نيست ................اينا به من حسوديشون ميشه......................
سپيده گفت : اٌ ......روتو زياد نكن ................هنوز آماده كندن پوستت هستم ها...............
در همين اثنا بود كه صداي اف اف ، مجددا به گوش رسيد......ليلا پرسيد: اين كيه ديگه ؟.................
سپيده گفت : بايد بز اخوش باشه............
ليلا گفت اونو ديگه كي گفته بياد ؟....................
سپيده گفت :من گفتم بياد...........................
ليلا پرسيد : گوش زيادي داري؟....................
سپيده گفت: نه اين عاليجناب فرمودند با هاش كار دارن من هم زنگ زدم تشريفشون رو بيارن................
من دنباله حرف سپيده رو گرفتم و گفتم : ميخوام يه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم ............... هستي يا نه ...........
ليلا گفت : خوبه ..........آره ..............من تا سه شنبه ديگه برنامه خاصي ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ ميشه..............
گفتم : من نظرم اينه كه پس فردا صبح يعني دوشنبه بريم جمعه يا شنبه غروب هم بر گرديم .
در اين زمان داريوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال.........
در بدو ورود يه ضربه با سيني تو سرش كه توسط سپيده نواخته شد صداش رو قطع كرد.........
آروم گفت: عجب خوش آمد گويي..................
نازنين يه گوشه واساده بود و از خنده ريسه رفته بود داريوش گفت : بخند.............بخند مردني ........تقصير من احمق و اين زبون بي شعورم كه جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو بر ملا كردم ......كه اينجور به هم برسين و ...........واسه من شاخ بشين.....................بايد ميبريدم اين زبون و كه نمك نداره...............اگه بريده بودم الان تو يه گوشه اين شازده پسر هم يه گوشه به جاي خنديدن به من مشغول آبغوره گرفتن بودين...............
سپيده سيني رو به علامت زدن بالا برد و گفت:...................هيس.........خا..... ....مو......ش ..............
وگرنه دوميش هم تو راهه........................
داريوش يه دستش رو روي دهنش و دست ديگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم .......بفرماييد............اينم
خفقان مرگ ................خب ميفرمودين همو نجا كه بودم خفه ميشدم ..چرا منو تا اينجا كشوندين ؟...................
همه زديم زير خنده : سپيده گفت باهات امري داريم.............
ميخوايم دسته جمعي بريم شمال..............
گل از گل داريوش شكفت و گفت:...........به ..........پس افتاديم.............خب به سلامتي پس مي ارزيد به كتكي كه خورديم.........
من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبح حركت ميكنيم تو بايد بچه هارو خبر كني و باهاشون قرار بذاري ضمنا با مش قربون هماهنگ كني كه ويلا هارو مرتب كنه و آماده رسيدن ما باشه.....
داريوش گفت : همه شو بذارين به عهده خودم ، ايكي ثانيه همه كار ها رو رديف ميكنم.........
بعد از مشورت اسامي كسايي كه قرار شد خبر كنيم رو تهيه كرديم و به داريوش داديم تا خبرشون كنه........سي نفري ميشديم و بايد
حد اقل شيش هفتا از ويلا ها رو آماده ميكرديم.



رزیتا 04-13-2011 03:12 PM

قصه عشق - فصل سی و سوم


تصميم گرفته بودم همه ماجرا رو براي نازنين بگم.......دلم نميخواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجود داشته باشه كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكردهتيره گي خاطر بشه......واسه همين وقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم ميخوام يه چيزي بهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت ميخوام كمكم كني تا اون رو با هم از سر راه برداريم...

نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پا گوشم همسر عزيزم........بگو ......من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كه الان داريم ميبينيم جابجا كنم.


نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم با بالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ...........به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه به دماوند طعنه ميزنه...


گفت : به چي فكر ميكني ؟...
جواب دادم : به تو.............خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه روي گونه هاي من نشست.


گفت : خب من سرا پا گوشم.........
سينه مو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه ميخوام بهت بگم در مورد سحر ه .................
انگشتش رو روي لبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد..........
و خودش بعد از جند لحظه كوتاه گفت: من خودم همه چيز رو ميدونم.........يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگم زد.......گفتم :چي؟.........
شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز رو ميدونم.............
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار كار داريوش.......... اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبر نداره............گيج شده بودم ..............مبهوت به دهن نازنين نگاه ميكردم ...


نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : ميدونم تعجب كردي و حتما الان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده ميگردي...و حتما اولين كسي هم كه به ذهنت رسيده بزغاله معروف داريوشه ...........
هاج و واج سرم رو به علامت تاييد تكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم.........
گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكي به من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيص ميدم..........در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشق سحره........
تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نميتونم تو اون حالت درست رانندگي كنم..........نزديك يه رستوران بوديم ..... آروم كشيدم كنار رو تو محوطه رستوران بين راهي توقف كردم.........
سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمامو بستم..........نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتت كردم............
سرم رو بطرفش گردوندم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاه ميكردم........گفتم : نه عزيز دلم ، راستش شوكه شدم.........من فكر ميكردم تو اصلا متوجه ماجرا نشدي........
نازنين خنده اي شيرين كرد و گفت : اينو يادت باشه عزيزم من يه زنم...........و زن ها شامه خيلي تيزي دارند...........مثل كاراگاه هاي پليس ، مثلا شرلوك هولمز.............. و بعد زد زير خنده........
سپس ادامه داد :همون شب اول كه توي مهموني اومد . من موجي از عشق رو تو چشماش ديدم و وقتي دست تو رو تو دستاش گرفت و محكم نگهداشت ، مطمئن شدم كه عاشق تو شده.......ديدم تو خيلي تقلا كردي كه دستت رو از دستش بيرون بكشي ، اما اون نميذاشت .............و اونجا بود كه به خودم باليدم و فهميدم كه مال من هستي ....فقط خود خود من......... ...اما يه چيز خيلي ناراحتم كرد ...........
دست گرمش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چي عزيزم.........اين كه چرا من اين مسئله رو بهت نگفتم ..........
جواب داد : نه همسر خوبم..........من ميدونستم تو به خاطر اينكه من ناراحت نشم سكوت كردي .. و مطمئن بودم بزودي و در يك فرصت مناسب با من حرف ميزني.........
پرسيدم : پس چي ناراحتت كرده ؟
جواب داد : غصه سحر............ اون دختر تنهاييه ....به ظاهر مغرور و بد جنس به نظر ميرسه اما ..............
گفتم : ولي اون بد جنس هست ..............
گفت : ببين نبايد به ظاهر آدما توجه كني ....بخصوص اگه اون آدم يه زن باشه..........تو در مورد من فكر ميكردي كه من اصلا روحم هم از اين ماجرا با خبر نيست ......... اما من حتي زودتر از آبجي سپيده كه با سحر در گير شد ، متوجه اين ماجرا شدم...
باز هم يكبار ديگه نازنين من رو غافلگير كرده بود...........اون حتي تو شلوغي مهموني ...............
فكرم رو بريد و گفت : من نگران سحر هستم و دلم ميخواد يه جورايي.......... به يه شكلي بهش كمك كنم........


گفتم : اما اون خطرناكه.............
گفت : نه من مطمئنم براي زندگي مشترك من و تو خطري نخواهد داشت ...........اون دختري كاملا دمدمي مزاجه .......... بزودي اين عشق و فراموش ميكنه به شرطي كه ما اونو ترد نكنيم و باعث جري شدنش نشيم.........
مونده بودم كه اين همون نازنين ساده دل منه كه در نقش يك روانشناس متبحر و مسلط فرو رفته و داره نسخه مي پيچه ........
ادامه داد : به همين دليل اون روز كه به ظاهر در يك برخورد تصادفي دم در مدرسه با هم روبرو شديم من دعوتش كردم ، كه به مهموني ما بياد و بد نيست بدوني الان هم به دعوت رسمي من تو همين جاده داره دنبال ما مياد شمال..............
بي اختيار زدم زير خنده ..........داشتم ديوونه ميشدم........
گفتم : نازنين ..............
گفت : ناراحت كه نيستي عزيزم...
در حاليكه نميتونستم جلوي خنده خودم رو بگيرم گفتم : نه عزيزم...........نه ...................... ظاهرا تو فكر همه جاش رو كردي...........
خنديد و گفت . پس باهاش مهربون ، گرم و صميمي باش همونجور كه با آبجي ليلا و آبجي سپپده هستي و بهش اجازه بده به مرور اين عشق زود گذر رو فراموش كنه ............. باشه عزيزم ............
گفتم اگه تو اينجوري ميخواهي باشه.........اما مسئوليتش با خودت............
گفت : قبول دارم.....................
از ماشين پياده شديم آبي به دست و صورتمون زديم .........در همين زمان بچه ها يكي بعد از ديگري رسيدن و دم رستوران پارك كردن.........
سحر هم با بنز كوپه آبي رنگش رسيد...


به در خواست نازنين به سمتش رفتيم و من دستم رو به طرفش دراز كردم و بهش خوش آمد گفتم...........و اين بار خالا نوبت اون بود كه شوكه بشه..........نه اون بلكه سپيده و ليلا هم حال بهتري از اون نداشتن...
بعد از خوردن صبحانه و پاسخ به سين جيم هاي سپيده و ليلا به طرف ويلا هامون حركت كرديم.


رزیتا 04-13-2011 03:13 PM

قصه عشق - فصل سی و چهار


نگاهاش ، روز اول كمي اذيتم ميكرد . اما با نزديك شدن به شب ، كم كم اين حالت از بين رفت.
سحر با بچه ها قاطي شده بود و داشت خوش ميگذروند.
بيشتر از همه داريوش دور و پرش ميچرخيد و باهاش سر بسر ميذاشت. انگار خود سحر هم بدش نمي اومد با اون نزديك تر بشه.
سپيده و ليلا هم كه ابتدا از حضور اون احساس خوشايندي نداشتن رفته رفته حساسيت خودشون رو از دست داده بودن.
سحر البته در تمام طول سفر سعي ميكرد كه در هر شرايط مقابل من قرار بگيره تا بدون هيچ مانعي بتونه من رو ببينه........
اما به گونه اي اين كار رو ميكرد كه زياد تو چشم نميخورد.
كار هرروز بچه ها شده بود صبح ها شنا تو دريا بعد از ظهر ها گردش توي جنگل و غروبها جمع شدن كنار ساحل و زدن و رقصيدن و خوردن بلال هايي كه همونجا روي آتيش خودمون درست ميكرديم........... و يا باقلا پخته هايي كه مش قربون و گلنسا مي پختن و مي آوردن لب ساحل .
بچه ها حسابي خوش بودن و از اين سفر دسته جمعي لذت
مي بردن . بالاخره مسافرت بدون هيچ حادثه ويژه اي به پايان رسيد و همگي به تهران برگشتيم
ظاهرا نظر نازنين درست بود با زياد شدن رفت و آمد هاي سحر و ما نگاه هاي اون عادي و عادي تر ميشد . اون كاملا با داريوش گرم گرفته بود و تقريبا دائم با هم بودن.

روزها يكي بعد از ديگري ميگذشت و روز اعلام نتايج امتحانات نهايي نزديك تر ميشد . بالاخره روز موعود فرا رسيد .

شب خونه دايي اينا بوديم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاح و استحمام نازنين رو صدا كردم........نازنين از جاش بلند شد و گفت:
به به سحر خيز شدي ..........كجا ايشالله ؟......
گفتم : جايي كار دارم و بعد هم بايد يه سر برم دبيرستان.......امروز نتايج رو اعلام ميكنن . گفت : تنها تنها ؟


گفتم : نه عزيزم ، واسه همين صدات كردم .
بلند شد و امد طرفم ، بغلم كرد و گفت : راستش من امروز با سپپده و ليلا و سحر قرار دارم .ميخوايم با هم بريم خريد....... البته اگه همسر عزيزم اجازه بده.........
گفتم : خواهش ميكنم عزيز دلم اجازه من هم دست شماست........اما فكر ميكردم شايد دوست داشته باشي با من بياي .
نازنين جواب داد : ميدوني خيلي دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرار گذاشتم نميتونم كاري بكنم.
گفتم : باشه هر جور كه صلاح ميدوني عمل كن.
من رو بوسيد و گفت : من از نتيجه مطمئن هستم . بنابر اين اصلا
عجله اي ندارم .


بعد بلند شد و با هم به طبقه پايين رفتيم كنار من نشست صبحانه مختصري خوردم و آماده حركت شدم . پرسيد اگه نظرم عوض شد چه ساعتي ميري مدرسه كه منم از بچه ها خواهش كنم منو بيارن اونجا .......
گفتم : حدودساعت يازده تا يازده و نيم.
گفت : باشه ..... ببينم چي ميشه...


خداحافظي كردم و از خونه خارج شدم....... چند تا كار بود كه بايد انجام ميدادم از جمله اينكه سري ميزدم ميدون ارگ و به يكي از بچه هاي راديو كه مشكلي پيدا كرده بود و از من كمك خواسته بود كمي پول ميدادم. بنده خدا پدرش دچار بيماري سختي شده بود و كارش به بيمارستان كشيده بود .

من ميدونستم چون تازه ازدواج كرده دستش خاليه واسه همين بهش قول داده بودم يكم پول قرض بدم بنا براين سر راه به بانك رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت كردم و بعد از انجام كاراي ديگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت يازده و بيست دقيقه بود كه به مدرسه رسيدم. تك و توك بچه ها تو حياط بودن ، من به طرف دفتر رفتم........آقاي ضرغامي رو ديدم ....تا چشمش به من افتاد بي سلام و عليك گفت : برو دفتر آقاي ديو سالار .
نگران شدم سريعا خودم رو به دفتر آقاي مدير رسوندم و در زدم .
آقاي ديوسالار گفت بفراييد تو...
وارد شدم.........چند نفر نشسته بودند . معلوم بود از اداره آموزش و پرورش اومده بودن.....سلام كردم ........
أقاي ديو سالار جوابم رو داد و رو به افرادي كه تو اتاق بودن گفت : ايشون هستن.....
قلبم داشت وا ميساد.........چرا من رو به اونها معرفي ميكرد ?


رزیتا 04-13-2011 03:14 PM

رمان قصه عشق _ فصل سی و پنجم
 
قصه عشق - فصل سی و پنج


در حاليكه از جاشون بلند شده بودن ، يكي يكي با من دست دادند و تبريك گفتن . رييس منطقه رو بين اونا شناختم اما بقيه رو نه.
هنوز براي من روشن نبود كه چه خبره ...البته حدس ميزدم بايد مربوط به فعاليت هاي من باشه...
بعضي وقتها كه از منطقه يا از استان بازرس ميومد آقاي مدير من رو به عنوان دانش اموز نمونه و فعال به اونها معرفي ميكرد...

به عبارت ساده تر بهشون پز ميداد ، اين رسم بود تو مدارس ، كه اگر دانش آموز نمونه يا اهل ورزش و هنري داشتن اونها رو در هنگام چنين مراسمي به رخ بازرسين و ميهمانان ميكشيدند.
تو شيش و بش اين كه مسئله چيه ؟ بودم كه آقاي ضرغامي از در وارد شد و گفت : جناب مدير همه چيز آماده است قربان.
آقاي ديو سالار روبه ميهمانان كرد و گفت : بفرمايين سالن اجتماعات .
مدرسه سالن اجتماعات بزرگي داشت كه گذشته از برگزاري امتحانات براي برنامه ها و جشنها هم از اون استفاده مي شد.
آقاي مدير به منم اشاره كرد كه با اونها به سالن برم.منم هم همين كارو كردم.


سالن طبقه دوم ساختمون بزرگي بود كه زيرش سالن كشتي ، وزنه برداري و پينگ پنگ بود. مدرسه ما خيلي بزرگ بود به گونه اي كه به شوخي به اون دانشگاه ميگفتند . ما براي رسيدن به سالن بايد از كنار محوطه ورزشي مدرسه كه شامل سه زمين استاندارد واليبال سه زمين استاندارد بسكتبال و هشت نيمه زمين بسكتبال بود عبور ميكرديم. خيلي دقيق همه چيز رو از زير نگاه ميگذروندم . اين آخرين باري بود كه بعنوان دانش آموز در دبيرستان حاضر ميشدم . مدرسه اي كه شيش سال از عمرم رو پشت ميز و نيمكت هاي اون گذرونده بودم. .
به سالن رسيديم از پله ها بالارفتيم تا به سالن اجتماعات برسيم . وقتي مقابل در رسيدم ديدم سالن پر از بچه ها ست . چه خبر بود .


براي اولين بار بود كه جو سالن من رو گرفته بود . من بار ها و بارها توي اون برنامه اجرا كرده بودم . نه فقط در حضور بچه ها بلكه در
برنامه هايي با حضور مسئولين و خانواده ها ........... هيچوقت اينطور جو سالن من رو نگرفته بود.
نميدونستم چه مرگم شده . با اشاره آقاي مدير دنبال اونها تا صندليهاي رديف جلوي سالن رفتم و اين در حالي بود كه بچه ها بشدت دست ميزدند . همه با چشم و ابرو با من سلام عليك ميكردن و چيزي ميگفتن كه من متوجه نميشدم........با خودم ميگفتم اينا چي ميگن.....من چقدر خنگ شدم چرا منظور اينا رو متوجه نميشم...


به رديف جلو نه رسيديدم سر جام ميخكوب شدم نازنين ،سپيده ، بابا ، مامان ، دايي جان ، زندايي و داريوش همه اونجا بودن . درست رديف دوم صندلي ها .
وقتي ما رسيديم همه به احترام آقاي مدير و مسئولين استان و منطقه از جاشون بلند شده بودند. در اين ميان بابا يه چشمك يواشكي به من زد ، در حاليكه اشگي كه تو چشماش جمع شده بود ، خود نمايي ميكرد.
همه نشستند . در اين جور مواقع اين من بودم كه پشت تريبون قرار ميگرفتم و ضمن خوش آمد گويي علت برگزاري مراسم رو اعلام ميكردم


اما اينبار به دليلي كه من از اون بيخبر بودم پازوكي دوستم كه گاهي به من در اجراي برنامه ها كمك ميكرد پشت ميكروفون رفت و از حضور همه در اين مراسم تشكر كرد و از آقاي مدير در خواست كرد كه پشت تريبون بره .

آقاي مدير در ميان كف زدنهاي شديد حضار پشت تريبون قرار گرفت . پس از سلام از حضور مديركل آموزش و
پرورش استان تهران و رييس ناحيه پنج كه دبيرستان ما يكي از مدارس اون ناحيه محسوب ميشد . شروع كرد به دادن گزارش در مورد تلاشهاي كادر متخصص دلسوز و زحمت كش دبيرستان و فعاليتهايي كه درطي سال گذشته تحصيلي در اون صورت گرفته و موفقيتهايي كه نصيب
دانش اموزان و مدرسه گرديده بود .
الحق كه زحمت زيادي كشيده بود . من واقعا افتخار ميكردم كه شيش سال بعنوان دانش آموز زير سايه چنين مردي درس خونده و رشد كرده بودم.


مردي كه اندامي درشت و ظاهري خشن داشت . اما دلي سرشار از عاطفه و محبت و جوانمردي.
داشتم به شخصيت ارزنده آقاي ديو سالار فكر ميكرم كه متوجه شدم داره من رو صدا ميكنه......يه لحظه به خودم اومدم آقاي مدير گفت . من از احمد ميخوام كه به روي سن بياد..........


داريوش كه درست پشت من روي صندلي نشسته بود يه سيخونك به من زد كه بلند شو ......
من از جام بلند شدم و در ميان تشويق شديد حضار كه لحظه اي قطع نميشد به طرف سن رفتم. و پس از بالا رفتن از پله ها به خودم رو به كنار آقاي مدير رسوندم جمعيت همچنان دست ميزد . بي اختيار و بون اينكه بدونم چه خبر اشگ تو چشمام حلقه زده بود. بالاخره بااشاره دست آقاي مدير دست زدن قطع شد.


آقاي مدير دوباره شروع كرد به حرف زدن و گفت: ما امروز اينجا جمع شديم تا از دانش آموزي تقدير بكنيم كه در طول شش سال گذشته همواره باعث افتخار و سربلندي اين دبيرستان بوده و در حاليكه با دست به من اشاره ميكرد گفت : احمد تهراني...............باز همه شروع به كف زدن كردن ....من پاك شوكه شده بودم عرق تمام جونم رو گرفته بود صدايي نمي شنيدم ، بعد از لحظاتي كه نفهميدم چقدر بود به خودم كه اومدم ديدم مسئولين منطقه دارن از پله هاي سن بالا ميان......... وقتي كنار ما رسيدن دوباره با من دست دادن و در همين حال آقاي ديو سالار با صدايي كه بغض رو ميشد توش تشخيص داد اعلام كرد .

من خوشبختم اعلام بكنم. آقاي احمد تهراني با كسب معدل نوزده و نود و سه ، رتبه اول امتحانات نهاييي استان تهران رو به خودش اختصاص داده .
ديگه صداي سوت و دست بچه ها اجازه شنيدن هيچ صدايي رو به هيچكس نميداد.


اين حرف آقاي مدير بدين معني بود كه دبيرستان ما مقام اول رو در امتحانات نهايي استان كسب كرده بود و من باني اين افتخار براي دبيرستاني بودم كه داشتم تركش ميكردم .

بعد از دقايقي مراسم با سخنراني مدير كل استان و منطقه ادامه پيدا كرد و در پايان لوح يادبود و تقدير نامه استان ناحيه و دبيرستان به همراه گواهي اوليه قبولي در امتحانات نهايي و هدايايي به من تحويل شد و من ماندم و موج عظيم بچه ها كه به سمت من ميومدن تا من رو رودست بلند كنند و به حياط مدرسه ببرند .
يك سنت قديمي تو مدرسه ما وجود داشت و اون اين بود كه كساني كه افتخاراتي رو براي مدرسه كسب مبكردند بايد توي حوض بزرگ ، آبي رنگي كه جلوي در ورودي دبيرستان بود انداخته ميشد. من زماني متوجه شدم كه بچه ها ميخوان چيكار كنن كه ديگه دير شده بود و من وسط حوض داشتم دست وپا ميزدم و بجه ها مشغول دست زدن و پايكوبي بودن.


شيريني هايي كه توسط مدرسه تهيه شده بود دست به دست ميچرخيد.
من از دور نازنين رو ديديم كه داره من رو نگاه ميكنه و تند تند اشگهايي كه نم نم از گوشه چشمش سرازيره پاك ميكنه .


رزیتا 04-13-2011 03:14 PM

قصه عشق - فصل سی و شش


براي انجام كار هاي استخدام مدركم رو به قسمت نار گزيني دادم . اونها قبلا همه چيز رو آماده كرده بودند.به همين دليل خيلي زود ابلاغ من به عنوان تهيه كننده راديو بهم داده شد. اما در مورد حضور در دانشكده گفتند ، دستورالعمل جديدي اومده كه بايد تا يك هفته صبر كنم.
راستش يكم پکر شدم....داشتم فكر ميكردم نكنه به قولشون عمل نكن و من رو به عنوان سهميه سازماني وارد دانشكده نكن.
بهر صورت چاره اي نبود بايد صبر ميكردم ...

مدتي از اين ماجرا گذشته بود . منم كه حالا بعنوان تهيه كننده در رايو مشغول به كار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و كارهايي كه بعهده ام گذاشته ميشد انجام ميدادم. هرچند قبلا هم همينطور بود اما حالا رسمي تر شده بود.
يه روز بچه هاي كار گزيني خبر دادند كه يه حكم برام اومده و بايد برم كارگزيني و ضمن دادن رسيد اونو تحويل بگيرم .
به كار گزيني رفتم و بعد از امضاي دو تا دفتر نامه اي رو به من تحويل دادند. با كنجكاوي در پاكت رو باز كردم.نامه از طرف رييس دفتر مهندس قطبي رييس سازمان راديو تلويزيون ماي ايران بود.
تو نامه نوشته شده بود.


جناب آقاي احمد تهراني با توجه به فرمان اعليحضرت همايون شاهنشاه آريا مهر مبني بر شناسايي جوانان مستعد ايران و اعزام آنان به كشور هاي صاحب دانش روز بمنظور بالا بردن سطح علمي و دانش فني كشور و توسعه و پيشرفت اين سرزمين كهن كه مهد تمدنهاي بزرگ بوده است . و با توجه به نياز هاي سازمان بدينوسيله به شما ابلاغ ميگردد كه از تاريخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي بعنوان دانشجوي بورسيه دولت شاهنشاهي ايران در دانشكده هنر هاي دراماتيك پاريس آغاز به تحصيل خواهيد نمود بديهي است كليه امكانات مورد نياز شما از طريق دفتر سازمان در پاريس تدارك ديده شده است.

رئيس دفتر رياست سازمان راديو تلويزيون ملي
هيجدهم تير ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي

باورم نمي شد...سرم گيج افتاد ...چند لحظه به ديوار تكيه دادم و واسادم....يعني چي...در يك لحظه هزاران مسئله از ذهنم مثل برق و باد گذشت...قاعدتا بايد خوشحال ميشدم...اما...
نامه رو تو جيبم گذاشتم و به محل كارم برگشتم.............بچه ها دوره ام كردند كه ببينند چه خبر بوده .................. ظاهر نشون ميداد خبر خوبي ندارم .........................بچه ها مرتب سوال ميكردند چي شد.......جريان نامه چي بود....بالاخره نامه رو در آوردم و دادم دستشون.....بعد از خوندن نامه هورايي كشيدن و من رو در بغل گرفتن و شروع كردن من رو بوسيدن و تبريك گفتن........من لبخندي بر لب داشتم .......اما تو دلم آشوب بود .


داشتم اين به اون معني ست كه من بايد از نازنينم دور بشم ........من هرگز چنين چيزي نميخواستم و به هيچ عنوان و به هيچ قيمت حاضر به چنين كاري نمي شدم.............
هيچكس از درون من و غوغايي كه به پا بود خبر نداشت اين ايده ال ترين خبري بود كه ميشد در سازمان به كسي خبر داد. و يه دليل خوب براي هيجانزده شدن ....اما من بشدت دلم گرفته بود...........
خبر به سعت تو اداره پيده بود هر جا كه پام ميرسيد بچه ها دوره ام ميكردند و تبريك ميگفتند...


در طول زمان باقيمونده تا پايان وقت اداري با خودم فكر ميكردم اين خبر رو چه جوري به نازنين بدم....نمي دونستم عكس العمل اون چيه؟

هنگامي كه از در سازمان زدم بيرون تصميم خودمو گرفته بودم ..........من اين بورس رو قبول نمي كردم حتي اگه به قيمت عدم حضورم در دانشكده سازمان تموم ميشد..........حتي اخراج از سازمان...
من تحت هيچ شرايطي حاظر به دور شدن از نازنين نبودم........اصلا احساس خوبي نسبت به اين دوري و جدايي نداشتم........... با گرفتن اين تصميم پا رو روي پدال گاز ماشين گذاشتم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم.


رزیتا 04-13-2011 03:15 PM

قصه عشق - فصل سی و هفت


حسابي فكرم رو مشغول كرده بود . در حالت طبيعي و عادي اين يه موقعيت فوق العاده بود . اما در وضعيتي كه من داشتم .......نه ....نه ......اصلا . من نميتونستم دل از نازنين بكنم و به فرانسه برم . تو دلم غوغايي به پا بود و اين رو ميشد از چهره ام خوند .
به خونه دايي اينا رسيدم.

نازنين كه صداي ماشين رو شنيده بود....فوري درو باز كرد و اومد بيرون .
داشتم از ماشين پياده ميشدم كه خودش رو به من رسوند و گفت : سلام عزيز دلم........دست من رو گرفت تو دستاش و ادامه داد : خسته نباشي...............و بدنبال اون خنده اي ناز و شيرين ............. و باز گفت : چه لذتي داره آدم هروز بياد به استقبال مردش كه خسته از سر كار بر ميگرده........ بعد يه ماچ سريع از لپم كرد...

دستش رو تو دستم آروم فشردم و اونا بالا آوردم و بوسيدم...........
تازه متوجه اندوهي كه توي دل من نشسته بود شد..........سراسيمه گفت : چي شده عزيزم؟
گفتم : چيز مهمي نيست.
لحظه اي تو چشماي من نگاه كرد و گفت : اما چشمات يه چيز ديگه ميگه ...
گفتم : نه ...........خيلي مهم نيست ...........
پرسيد : مربوط به كارتّّه
جواب دادم : اره عزيزم.............. حالا بريم تو برات تعريف ميكنم...
گفت : باشه ........ در ماشين رو بستم ودر حاليكه نازنين دست من رو محكم تو دستش گرفت بود با هم داخل خونه شديم.........
تو خونه اون به طرف اشپزخونه رفت و من هم براي پوشيدن يه لباس راحت و آبي به سر و صورت زدن به اتاقمون رفتم...........وقتي
بر گشتم ......ميز نهار چيده شده بود ...بدون اينكه سوالي بكنه براي هردومون توي يه بشقاب غذا كشيدو كنار دست من نشست ...............و من رو دعوت به خوردن كرد........اون بعد از اينكه متوجه شد من درست غذا نمي خورم با دست چونه من رو گرفت و صورت من رو به طرف خودش بر گردوند گفت :

احمد...هر چي باشه مهم نيست... غذا تو بخور ....به خاطر من ....بعد از ناهار باهم در موردش حرف ميزنيم و حلش ميكنيم....من مطمئن هستم ما دوتا با هم ......بزرگترين مشكلات رو هم از سر راه بر ميداريم............بعد قاشقش رو پر كرد و جلوي دهن من گرفت ..........و با چشماش ازم خواست بخورم .........دهنم رو باز كردم و اون غذا رو دهن من گذاشت......... و قاشق بعدي...............برق چشماي قشنگ و مصممش يه لحظه همه ناراحتي هارو از دلم پاك كرد...

با خودم گفتم : حق با نازنين... ما راه حلي براش پيدا ميكنيم. لبخندي زدم و متعاقب اون بوسه اي به دستاي نازنين ..............صداي قهقهه شاد و معصومانه نازنين فضاي خونه رو پر كرد.........و من سر مست از داشتن فرشته اي مثل اون..... كنارم فكر و خيال رو از ذهنم دور كردم......
ناهار رو خورديم و بعد از جمع جور كردن بساط ناهار به اتاق خودمون رفتيم . روي تخت خواب دراز كشيديم و نازنين در حاليكه سرش رو روي سينم گذاشته بود گفت : خب همسر عزيزم حالا بگو چي شده......
سير تا پياز ماجرا رو براش تعريف كردم كمي غصه دار شد .......... اما گفت : من فكر ميكنم ما بايد براي تصميم گيري از ديگران هم كمك و مشورت بگيريم.........درست اين زندگي ماست . اما بزرگتر ها ، هم تجربه بيشتري از ما دارند و هم خير و صلاح ما رو ميخوان...
من گفتم اما نازنين من ...من تصميم خودم رو گرفتم .....من تو رو تنها نميذارم و برم....
نازنين با بوسه اي گرم حرف من رو قطع كرد..............و نذاشت ادامه بدم............بعد از دقايقي سرش رو دم گوشم برد و گفت : تو ميدوني من براي بدست آوردنت چقدر خون دل خوردم.............. پس مطمئن باش به اين راحتي از دستت نميدم.........اما ما بايد عاقلانه و منطقي تصميم بگيريم ........اجازه بده من بابا اينا رو خبر كنم و با اونها هم مشورت بكنيم بعد خودمون تصميم ميگيريم و دوباره لبهاي گرم و شيرنش رو روي لبهام گذاشت ............و من رو در فضايي لايتناهي كه مملو از حس زيباي عشق بود غرق كرد.............چشمام رو بسته بودم و توي اون حس شنا ميكردم بي وزن ....بي وزن ....

كم كم خواب به من مسلط شد و ديگه چيزي نفهميدم...
با جيغ و داد ليلا و سپيده كه پشت در اتاق اومده بودن از خواب بيدار شدم........نازنين كنارم نبود .
در همين لحظه صداي نازنين هم به صداي اون دو تا اضافه شد كه ميگفت : تو رو خدا اذيتش نكنين الان من خودم صداش ميكنم.......بلند شدم و خودم رو به پشت در رسوندمو درو باز كردم .
در رو هول دادن و اومدن تو
با خنده گفتم : باز شما دوتا بچه گربه لاي در كير كردين ونگ .....وونگتون رفته هوا ؟................
در يه لحظه سپيده و ليلا يه نيگاهي به هم كردن و ناگهان هر كدوم يكي از گوشهاي منو رو گرفتن و گفتن : باز تو ويز ويز كردي مگس بيباك... و شروع كردن به پيچوندن گوشام.........نازنين در حاليكه از خنده ريسه رفته بود گفت: تورو خدا.....به خاطر من.....اشتباه كرد........سپيده گفت : نازنين جونم.....ما خيلي دوستت داريم اما اين خيلي روش زياد شده .....ما بايد يه گوشمالي حسابي بهش بديم .....وباز يه دور ديگه گوش من رو پيچوندن...
ليلا گفت : بايد حسابي از ما معذرت خواهي كنه تا شايد بخشيديمش.
نازنين گفت : آبجي ليلا من معذرت ميخوام.
سپيده گفت : نه عزيزم خود ش بايد اينكار رو بكنه...........در همين حال غش غش ميخنديدين .......
نازنين گفت : عزيزم ظاهرا ايندفعه منم كاري برات بكنم.........بايد معذرت خواهي كني
ديدم چاره اي نيست گفتم : بسيار خب من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي ميكنم.
ليلا گفت نشنيدم چي گفتي بلند تر بگو..............و گوشم رو چلوند.

باز تكرار كردم من از هردوي شما ملكه هاي زيبايي عذر خواهي ميكنم.
اينبار سپيده گفت : يعني گوش ما عيب داره يا اين آقا زاده هنوز چيزي نگفته ؟
ليلا گفت : نه من يه وز و وزي شنيدم .............فكر ميكنم يه كمي بايد ولو مش رو ببريم بالا ....
و اينبار دوتايي يه تاب ديگه به گوشهاي منه بيچاره دادن و گفتن ...............شما چيزي فرمودين ؟
فريادي كشيدم و گفتم : بابا مع....ذ....رت....مي .... خوام.
هردو با هم گفتن : آهان حالا شنيديم... و گوش من رو ول كردن .... من فوري گوشامو گرفتم تو دستم و ادامه دادم ملكه هاي بچه گربه هاي ونگ ونگو ...

تا اين حرف زدم .......با لنگ دمپايي هايي كه پاشون بود افتادن به جونمو خلاصه حسابي به خدمتم رسيدن............ هرچي هم از نازنين خواهش و تمنا كه به دادم برسه ميخنديد و ميگفت : نه ديگه .....واقعا حقته .............خلاصه يه يه ربعي وقت به همين شوخي و خنده و البته كتك خوردن من گذشت تا عليا مخدره ها رضايت دادن كه من به اندازه كافي تنبيه شدم........پس همه با هم به طبقه پايين رفتيم.



اکنون ساعت 01:14 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)