رمان باغ پاييز
رمان باغ پاييز
قسمت اول چشم که باز کردم خودم رو توی اون خونه بزرگ و در ندشت دیدم . چقدر بزرگ بود؟ این رو هیچوقت تو بچگی نفهمیدم . اما هرچقدر که من بزرگتر میشدم باغ هم در نظرم بزرگتر اما زشت تر جلوه میکرد .چقدر قشنگ بود . این مهم بود تو بچگی . چقدر اون تاب و استخر وسط باغ رو دوست داشتم. مهم نبود که چرا هیچ وقت نباید نزدیک اون ساختمون بزرگ ته باغ میشدم ،مهم این بود تا جایی که دلم میخواست میتونستم توی باغ بدوم و بازی کنم .مهم این بود که من بودم و بهار. خواهر بزرگم . تو بچگی بهار همیشه دستم رو میگرفت و من رو میبرد تا بهم گلهای تو باغچه رو نشون بده .چقدر باهم پشت درختها قایم باشک بازی می کردیم . چقدر خوش میگذشت اون بچگی ها . همیشه تو فصل بهار من زیبایی ها رو به بهار نشون میدادم و تو فصل پاییز اون به من. کودکیهامون توی اون باغ بزرگ گذشت تا اینکه بزرگ شدیم . اونقدر بزرگ شدیم که دیگه هیچ علاقه ای به بازی توی اون باغ درندشت نداشته باشیم . حالا دیگه بهار بست و سه سالش بود و دانشجوی رشته مهندسی عمران و من هم بیست و ساله و توی همون دانشگاه بهار دانشجو بودم . دانشجوی رشته حسابداری . هیچ وقت زحماتی رو که برای قبول شدن توی دانشگاه کشیدیم یادم نمیره .هیچ وقت جشنی رو که برای ما توی اون آلونک گرفته شد یادم نمیره .چی میگم؟ آلونک؟ خوب معلومه . سهم ما از اون خونه بزرگ و درندشت یه ساختمون خیلی کوچیک پنجاه متری با دو تا اتاق تو در تو و یه آشپزخونه خیلی کوچیک بود . آشپزخونه ای که با همه کوچیکش به قدری دوست داشتنی بود که هر لحظه دلم برای شنیدن صدای قل قل سماور مادر پر میکشید . برادر نداشتیم .چیزی که همیشه من و بهار آرزوش رو داشتیم . هیچ وقت آه پر حسرت مامان رو در هنگام دیدن سروش یادم نمیره . سروش!!! آه خدای من چه پسری. از وقتی یادم میاد سروش همبازی کودکی من و بهار بود . چشمهای درشت و سیاه سروش همیشه تو خاطرات ما موندگار بوده و هست . نگاه مغرور و خنده های مستانه و بی دغدغه اش رو چقدر دوست داشتم . وای خدای من ... حالا که بزرگ شدم چقدر از اون خنده ها نفرت پیدا کردم . حالا دلیل اون نگاه مغرورانه اش رو میفهمم .حالا میفهمم که وقتی با غروری که توی صداش پر میکشید می گفت که من سروش، تک فرزند سهیل ارغوان بزرگ هستم، یعنی چی. توف به تو بیاد ای روزگار . یعنی چی ؟ چقدر دوست داشتم اون روزها با سروش همبازی بشم . توف به تو بیاد ای حماقت . به این میگن حماقت . وای خدای من. یعنی اون من و بهار بودیم ؟ باورم نمیشه که اونقدر ساده بوده باشیم که با بی خیالی دست به دست سروش توی باغ میدویدم . -پاییزف پاییز . باز که تو رفتی تو فکر... چشم از تاب گرفتم و به بهار که بالای سرم وایساده بود نگاه کردم . -بابا اومدی اینجا درس بخونی یا باز بری تو فکر. لبخندی زدم و با کمک دستش از روی زمین بلند شدم . -پاشو پاشو بریم ناهار بخوریم . مامان گفت بیام صدات کنم . دست بهار رو کشیدم و گفتم: -بهار یادته؟ بهار با لبخند همیشگی و آرامش خاص خودش به تاب کنار استخر نگاه کرد و بعد رو به من گفت: -مگه میشه یادم رفته باشه . نپرسیده میدتونم حدس بزنم که داشتی به چی فکر می کردی... لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم: -ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم .. -پاییز چرا اینقدر به زندگی با بدبینی نگاه میکنی؟ به خدا زندگی با همه سختی هاش خیلی قشنگه . رو از روبه رو گرفتم و به صورتش نگاه کردم .چشمهای بادومی عسلیش و موهای لختش که روی شونه اش ریخته بود چقدر بهش میومد . دوباره مثل بچگی هام فکر کردم که چقدر بهار شبیه عروسکم . تنها عروسک پارچه ای که مامان خودش برام درست کرده بود . -بهار این تویی که خیلی خوشبینانه به زندگی نگاه میکنی . نگاه کن . یه نگاه به دور و برت بکن . ببین کجا داریم زندگی می کنیم . بهار دست من رو ول کرد و رفت روبه روم ایستاد . دو طرف دامنش رو به دستش گرفت و شروع به چرخیدن کرد . چرخید و خندید . خندید و چرخید . بعد که آروم شد . صورتش از شدت خنده قرمز شده بود . خنده ام گرفت . به سمتش دویدم .دو تا دستاش رو توی دستم گرفتم که گفت: -پاییز نگاه کن . ببین چقدر اینجاها قشنگه . این مهمه .ببین ما بین این همه درخت بزرگ شدیم . ما بین گلهای سرخ و یاس بزرگ شدیم . بو بکش . بو بکش ببین چقدر بوی خوبی میاد . وای پاییز گوش کن. ببین میشنوی ؟ همونی که من میشنوم رو تو هم میشنوی؟ این صدای پرنده هاست . صدای جیک جیک مستون اونهاست .وای پاییز تو چطور این همه زیبایی رو نمیبینی؟ سرم رو بلند کردم و به درختهای سر به فلک کشیده باغ خیره شدم . بهار راست میگفت این باغ اونقدر زیبا و قشنگ بود که حد و حساب نداشت . اما چقدر زیبا بود ؟ به چه اندازه ؟ شاید بهار راست میگفت . شاید از بس سرم تو اعداد و ارقام بود یادم رفته بود که زیبایی ها رو با اعداد تخمین نمیزنن . ولی نمیتونستم دست خودم نبود . نگاهم که به ساختمون ته باغ افتاد . لبخندم روی لبم ماسید . دست بهار رو فشردم و گفتم: -اره میشنوم . آره میبینم . اما نه مثل تو کورکورانه . یادت نمیاد ؟ یادت نمیاد خنده های مستونه سروش رو؟ اگه یادت نیست ، من یکی خوب یادمه . آره این باغ بزرگ و قشنگ . این گلها بوی زطندگی میدن . این گلهای یاس و سرخ . اما مثل اینکه یادت نیست . بزار من یادت بندازم .یادت بندازم که همه این زیبایی ها و باغ بزرگ مال ارغوان . و ما هیچ سهمی از اینها نداریم .ما تنها توی این خونه .... -وای پاییز تو چقدر منفی فکر میکنی. تو چرا فقط نیمه خالی لیوان رو میبینی .مال ارغوانه که باشه .مهم اینکه ما تمام زندگیمون اینجا گذشته .من و دو دهه رو اینجا بودیم . اینجا بزرگ شدیم . روی اون تاب با هم بازی کردیم . پاییز من هنوز صدای خنده هامون توی گوشمه .وای خدا چه روزهای شیرینی بود . آره تو راست میگی ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم . ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم تا تو با نفرت بزرگ بشی . تا تو همون پاییز شاد میموندی . پاییز ببین. یه نگاه به خودت بکن . عزای چی رو گرفتی؟ چرا سیاه ؟ چرا رنگ غم؟ عزاداری دختر؟چرا با خودت اینجوری میکنی؟ سر تا پا سیاه پوشیدی که چی بشه ؟ سرم رو انداختم پایین و با دیدن چمنهای زیر پام سرم رو بلند کردم . چرا من همیشه سیاه میپوشیدم؟ راستی عزای کی رو داشتم؟ چرا همیشه عزادار بودم؟ -بچه ها کجایید پس؟ سر برگردوندم و با دیدن مامان قشنگم که در آستانه ی در خونه وایساده بود لبخند زدم و دست بهار رو کشیدم تا با هم به سفره کوچک اما پر صفامون برسیم . بعد از اینکه با کمک بهار سفره رو پهن کردیم. سبد سبزی رو سر سفره گذاشتم مامان ازم خواست که بنشینم و شروع به خوردن کنم .دوباره مثل همیشه اشک توی چشمام جمع شد . نبودن بابا سر سفره چقدر غم انگیز بود . مخصوصاً که همیشه اون با دعایی که میخوند ما رو به خلسه شیرینی فرو می برد . کنار مامان چهار زانو روی زمین نشستم . همیشه اینجور مواقع از نگاه کردن به صورت هم پرهیز می کردیم . هر سه میدونستیم که یاد چه کسی افتادیم . یاد چه عزیزی . مامان دستهاش رو بالا برد و رو به آسمون، رو به خدا چیزیهایی زمزمه کرد . این کار همیشه اش بود . از ترس ناراحت کردن ما آروم آروم با خدایش راز و نیاز می کرد و جالب وبد که هم من و هم بهار تمام راز ونیازهاش رو از بر بودیم . راز و نیازی که همیشه بابا سر سفره با خدا می کرد . خیلی عجیب بود که من همیشه سر سفره به جای اینکه به یاد دعای بابا بیفتم به یاد ... یادش بخیر . یاد لالایی که همیشه زیر گوشم میخوند ... -دخترم خانه ما ساده تر از کوچه ی ماست .......................................... گوشه گوشه ی آن هلهله مهر و صفاست کوچک اما به بزرگی وجودت دلچسب .......................................... و دل انگیز که هر پنچره اش رو به خداست گر مه فقر اگر دست مرا تنگ نمود .......................................... غصه ای نیست که قارون صفا جلوه نماست چونکه اویز تحمل به تو لبخند نزد .......................................... در تماشاگه تومعرکه شرم وحیاست درک تو با همه خردی چه شکوهی دارد .......................................... ای سحر سیرت خوش لهجه نگاهت به کجاست لحظه ای پنجره خانه را باز بکن .......................................... تا ببینی که خدا چشم به راه دل ماست |
قسمت دوم
بعد از خوردن ناهار در حالی که که داشتیم سفره جمع می کردیم صدای مامان رو از توی آشپزخونه شنیدم که رو به ما می گفت: -بچه ها زود باشید که امروز خیلی کار داریم . سر بر گردوندم و ظرفها رو از دست بهار گرفتم و آهسته طوری که مامان که نشنوه گفتم: -مردشور این سروش رو ببره که هر روز ما باید کلفتی مهمونی هاش رو بکنیم . که چی هر روز مهمونی می گیره؟ پسره بی کار نمیدونه چطوری از پولهاش استفاده کنه بده من واسش خرج میکنم بهار زد زیر خنده و بعد در حالی که به قیافه در هم من نگاه می کرد گفت: -بعد تو چه جوری پولها رو خرج می کردی؟ شونه هام رو بالا انداختمو در حالی که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم: -بهتر از این سروش . مامان که صدام رو شنیده بود برگشت و نگاهم کرد .لبخند زدم و ظرفها رو توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم: -مادر من بد میگم؟ مثلاً اگه من پول داشتم بهشت رو میخریدم و مینداختم زیر پات مامان چشم غره ای به صورتم رفت و گفت: -بسه .اینقدر مزه نریز . در ضمن بهشت خریدنی نیست ... بهار سفره به دست وارد آشپزخونه شد و گفت: -در ضمن پاییز خانوم بهشت زیر پای مامان گلمون هست ... و بعد زد زیر خنده .شونه هام روبالا انداختم و آب رو باز کردم تا ظرفها رو بشورم که مامان گفت: -پاییز ظرفها روول کن . بیایید بریم اونور من کار زیاد دارم . با حرص ظرف ریکا رو کوبیدم سر جاش و بدون اینکه به سمت مامان برگردم زیر لب فحشی نثار ارغوان کردم و با خودم گفتم: -حقته . اینقدر پول پای این پسر احمقت بریز تا جونت رو بگیره و ورشکستت کنه . مامان چادر گل گلیش رو به کمرش بست ودر حالی که سفارش می کرد که زودتر کارهامون رو انجام بدیم و به کمکش بریم از خونه خارج شد . با رفتن مامان رو به بهار کردم و با عصبانیت در حالی که به روم لبخند میزد گفتم: -به ما چه ربطی داره که این پسره هر روز مراسم داره .یه روز فارغ تحصیلیش. یه روز تولدش .یه روز گودبای پارتی میگریه میره خبر مرگش فرنگستون درس بخونه . یه روز برمیگرده به افتخار ورودش پارتی می گیرن . یه روز مدرک مهندسیش رو واسش از فرنگ می فرستن به افتخار مهندس شدنش مهمونی می گیرن . یه روز به افتخار مدیر عامل شدنش تو شرکت ددی جونش مهمونی می گیرن براش.یه روز دلش واسه اقوامش تنگ میشه مهمونی می گیره که به این بهونه دور هم جمع باشن. من فکر کنم اینجوری که دارن پیش می رن واسه مرگش هم مهمونی می گیرن . بهار با صدای بلندی زد زیر خنده و بعد در حالی که به سمت پنجره اتاق می رفت گفت: -پاییز تو چرا اینقدر با این سروش لجی ؟ دهن کجی کردم و گفتم: -من لجم یا اون؟ به لبه پنجره تکیه داد و رو به من گفت: -خواهر جون تو لجی. یادت نیست! طفلکی که از خارج برگشت اومد خونمون واست سوغاتی اورد چی کارش کردی؟ از یاد آوری اون روز خنده ام گرفت و گفتم: -خوب کردم . پسر پرو فکر کرده بود با دیدن اون عطر گرون قیمتش واسش غش می کنم . خوب حالش رو گرفتم . -چی چی خوب کردی . ورداشتی بیخودی عطر رو پرت کردی از پنجره بیرون که چی؟ بیچاره کف کرده بود که این روانی چرا اینجوری کرد . بعد هم با پرویی بهش گفتی پاشو از خونه ما برو بیرون . به خدا من اگه جای اون بودم نمیزاشتم بابام یه دقیقه دیگه ماها رو اینجا نگه داره ... خنده ام رو قورت دادم و گفتم: -که چی؟ تقصیر خودش بود که برگشت گفت پاییز این عطر رو از یکی از بهترین و گرونقمیت ترین عطر فروشی های توی پاریس برات خریدم . بهار ریز خندید و گفت: -خوب اون تقصیر خودش بود . اون سری رو چی میگی که طفلک اومده بود تو باغ قدم بزنه تو بدون روسری تو باغ وایساده بودی؟ یادته چطوری بهش پریدی؟ پسر از ترسش فرار کرد ؟ پشتم رو بهش کردم که باز هم خنده ام رو نبینه . در حالی که خیلی خنده ام گرفته بود گفتم: -خوب چی کار کنم پسره اگه دلش میخواست بره هوا خوری میرفت تو پارک قدم میزد . حالا خدا رو شکر که لباسم مناسب بود اگه با تاپ بودم چی؟ صدای بهار رو شنیدم که در حالی که می خندید گفت: -یادته سرش داد زدی و گفتی که تو با چه اجازه ای اومدی تو باغ قدم بزنی ؟ یادته گفتی می میری یه یالله بگی؟ وای من جای سروش اون روز از ترس سکته کردم . پسره بیچاره تازه ازت معذرت خواهی هم کرد اما تو با پرویی برگشتی گفتی دیگه تکرار نشه ها .... برگشتم و با خنده گفتم: -خوب کردم دیگه . چیه تو امروز هی طرف اون رو میگیری .خودت هم اونجا بدون روسری بودی می پریدی بهش . بهار پنجره اتاق رو باز کرد و گفت: -باشه اینم می گیم تقصیره اون بود که یهو سر و کلش پیدا شد .اما اون دفعه رو چی می گی که با دختر خاله اش اومده بود توی باغ و سوار تاب کرده بودش .... اینبار به جای اینکه بخندم عصبانی شدم و با صدایی نیمه بلند گفتم: -این بار دیگه حقشون بود دختر وقیح . همچین نشسته بود نزدیک سروش و دستش رو انداخته بود گردنش که من هر لحظه می گفتم الان اینا میرن تو هم . بیشعور اگه دلش میخواست باهاش کاری هم کنه .میبردش تو اتاق خودش خوب . خجالت نمیکشه اومده نشسته جلو خونه ما دختره رو ..... نفسی عصبی بیرون دادم که بهار گفت: -اما تو حق نداشتی اون کار رو کنی . اینبار قبول کن که تقصیر تو بود . اون بدبختا چه میدونستند که تو دم به ساعت میری بیرون و توی باغ درس میخونی ها؟ هر چقدر هم که کارشون زشت شده بود که من محال میدونم چون خودم دیدم که فقط داشتند با هم حرف میزدن نه چیز دیگه ، تو نباید اونجوری سرشون داد میزدی که اینجا چه غلطی می کنید؟ حالا شانس اوردیم که سروش به دادت رسید و رو به پری گفت که تو اشتباه گرفتی و تو تاریکی فکر کردی غریبه اند وگرنه خدا به دادمون میرسید . اون پری دیگه سروش نبود که هیچی بهت نگه . پری از اون سلیته ها ست که هیچ کس رو جز خودش نمیبینه . دندون هام رو از حرص بهم فشردم و گفتم: -غلط می کرد دختر زشت ایکبیری. حالا خوبه قیافه اونچنانی هم نداره .من موندم به چیش مینازید . اه و بعد چشم و دهنم ور چپ کردم و ادای پری رو در اوردم که خنده بهار رو به صدا در اورد .... -بهار، خونه ای؟ با شنیدن صدای سروش یهو از جام پریدمو صدای خنده بهار هم قطع شد .صداش رو صاف کرد و گفت: -بله سروش خان بفرمایید داخل .... برگشتم رو به بهار و با چشم غره گفتم: -چی چی بفرما تو ؟ بزار برم ببینم چی کار داره . و قبل از اینکه بهار به خودش بجنبه از در بیرون رفتم و رو به روی سروش بدون اینکه سلام کنم ایستادم . -کاری داری؟ سروش لبخند ملیحی زد که لبهای پهنش از هم باز شد و روی گونه اش چالی افتاد و با لحنی طنز گفت: -سلام .مرسی من خوبم ... لبم رو به دندون گرفتم تا حرفی بهش نزنم و در همون حال عصبی گفتم: -سلام .با بهار کاری داشتی؟ با همون لبخند سر تا پام رو براندازی کرد و گفت: -چشمات که شبیه بهار. اما اخلاقت .... و بعد زد زیر خنده . حرصی رو داشتم رو با توی دستم خالی کردم و با عصبانیت ناخن هام رو به کف دستم فشردم و به قد بلندش که از من یک سر و گردن بلندتر بود نگاه کردم . چشمهای درشت سیاهش برقی میزد که ناخودآگاه آرومم کرد . اما سعی کرد با عصبانیت بگم : -خوب که چی؟ چی کارش داری؟ لبخندش رو کنترل کرد و گفت: -من که کاری ندارم اما مامانتون صداتون میکرد منم داشتم میرفتم بیرون دیدم طفلک مامانت پاهاش درد می کنه،گفتم من صداتون کنم . با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: -مرسی لطف کردی . خداحافظ ... و بدون اینکه منتظر حرفی باشم اومدم تو در اتاق رو بستم . اما از پشت رد صدای خنده اش رو شنیدم .... بهار نزدیکم شد و در حالی که میخندید گفت: -باز گازش گرفتی؟ خنده ام گرفت و گفتم: -بریم مامان صدامون کرده .... |
قسمت سوم
با بهار مسیر طولانی و طویل بین خانه خودمون تا ساختمون ته باغ رو از جاده سنگفرش رد کردیم . بهار با نگاهش زیبایی های باغ رومی بلعید و دم به دم از زیبایی ها سخن میگفت .پیش خودم فکر می کردم که خواهر من برخلاف سنش ساده تر از اونی که فکرش رو بکنم .همیشه شاد و بی خیال . پیش خودم میگفتم نکنه واقعاً بهار نمیدونه که این خونه وزیباییهاش به ما تعلق نداره و ما تنها کارگرهای ساده اون خونه هستیم .از این فکر نگاهی به صورت شاد بهار انداختم و گفتم: -بهار تو واقعاً خلی ها.... خنده اش رو پررنگتر کرد و گفت: -منظورت چیه؟ -آخه دختر جون چیه این باغ این همه تو رو به وجد میاره؟ سرش رو تکون داد و در حالی که از من جلو می افتاد گفت: -تو خیلی منفی هستی پاییز . وقتی من و تو خودمون خواستیم که این باشیم چرا حالا بنالم؟ تا وقتی که باید همین باشم میمونم و وقتی که دستم به دهانم رسید دست تو و مامان رو میگرم و از اینجا میبرم ... و بعد با سرعت از جاده فرعی که به آشپرخونه منزل ارغوان راه داشت گذشت و گفت: -من از ساختمون اصلی وارد می شم . سرم رو تکون دادم و در حالی که از راه فرعی به سمت آشپزخونه می رفتم پیش خودم فکر کردم که این چه تفکری که تو سر بهار وجود داره؟ چرا اون فکر میکنه که انسان قبل از خلقتش خودش انتخاب کرده که چه چهره ای داشته باشه و در کجا به دنیا بیاد؟ با اینکه بهار همیشه میگفت ما خودمون این کار رو کردیم اما من مخالف سر سخت این ادعا بودم . بهار همیشه در جواب سر سختی های من میگفت که پاییز اگر قرار بود که ما از خدا طلبکار باشیم که نمیشد اسم اون رو خالق گذاشت . پس قبول کن که ما اونی که هستیم رو خودمون انتخاب کردیم . با اینکه حرفش منطقی بود اما نمیتونستم قبول کنم .پیش خودم میگفتم پس چرا بعضی از آدمها خیلی زیبا و بعضی خیلی زشت هستند؟چرا بعضی اونقدر پولدارن که نمیدونن با پولشون چی کار کنن و بعضی اونقدر فقیرن که شبها سر گرسنه بر بالین میگذارند؟ با اینکه بهار برای تمامی سوالات من جوابی منطقی داشت اما نمیتونستم این روقبول کنم . بهار همیشه در جواب این سوالات من میگفت که ما همه راه اشتباهی رو داریم می ریم چه فقیر چه پولدار همه برای به کمال رسیدن به این دنیا اومدیم پس چرا از راه اصلی گمراه میشیم. جداً اگه حرفهای بهار منطقی بود چرا من نمیتونستم قبول کنم؟ چرا وجودم پر از تنفر بود؟ واقعاً چرا ؟ بهار همیشه میگفت نگاه کن به حافظ، به مولانا، یا خیلی از شعرای ما . میگفت که حافظ در زمان خودش خیلی تحقیر میشده و کسی اهمیتی براش قائل نمیشده و از اون به عنوان یک دائم و الخمر به یاد می کردند و میگفت که حتی وقتی حافظ به رحمت ایزدی میرسه اونها میگفتند که جنازه اش رو غسل ندیم.اما همیشه این رومیدونسته که یه زمانی نامش اونقدر بر سر زبونها میفته که اندازه نداره .اون زمان که به شعرهاش دسترسی پیدا کرده بودند فهمیده بودند که واقعاً منظورش از شراب و می، می زمینی نبوده و منظورش از رسیدن به معشوق خدای آسمونها بوده . میگفت که حافظ یه وسیله بوده و خدا شعرها رو براش وحی می کرده و همیشه این شعر رو به زبون میورد که ((حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت **** طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود)). با اینکه همه حرفهاش جالب بود برام ،اما نمیتونستم قبولشون کنم که ما فقط برای رسیدن به کمال به این دنیا اومده بودیم . بهار میگفت که از آدمهایی که با حافظ فال میگرین به نیت رسیدن به عشق و این حرفها اما هیچ چیزی از حافظ نمیدونن بدش میاد . عقاید عجیبی داشت که با کامل بودنش من رو گیج می کرد .عقایدی که مامان رو هم به ترس انداخته بود . بهار به هیچ وجه دوست نداشت عصبی بشه و این برای من جای سوال داشت .از هیچ کسی کینه به دل نمیگرفت و راحت زندگی میکرد.میگفت ما اومدیم که شاد باشیم چرا باید همش بگیم که چرا چرا چرا؟ وقتی به خودم اومدم که توی آشپزخونه کنار مامان ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم . -اومدی مادر جون؟ بیا عزیزم بیا با کمک بهار این سالاد رو درست کنید . بهار چاقو به دست به سمتم اومد و گفت: -چرا از اون سمت نمیای؟ -دوست ندارم تو مسیرم چشمم به ارغوان و زنش بیفته لبخندی زد و گفت: -اگه یه روز فهمیدی که همه اینا تن واحده ما هستند از این فکرت پشیمون میشی .اگه یه روز فهمیدی که اینا همه یک نفرن میگی ای کاش این حرف رو نمیزدم . پاییز جونم یادت نره که همه با یه کفن سفید و تو یه متر جا میریم اون دنیا. اونی موفق تره که با کمال بره . با فهم به خدا بره . صدای مامان بلند شد که لا اله الا الله گویان داشت غذای تو ظرف رو هم میزد . خندیدم و رو به بهار گفتم: -هیس سخنرانی رو بزار برای بعد .تا جوابت روبدم . بهار خندید و سرش رو تکون داد . دوباره رفتم توی فکر .توی فکره حرفهای بهار . با خودم فکر می کردم که چطور این چیزیها به ذهنش می رسه؟ چطور عقیده داره که پیامبرها و امامها آدمهای واقعی بودن.وقتی ازم میپرسید که پاییز به نظر تو چرا یکی از پیامبرها تو شکم مادرش پیامبر میشه و یکی توی چهل سالگیش میموندم که چی بگم .مامان همیشه در جواب سوال بهار میغرید و میگفت که دختر جون این چیزها به من و تو ربطی نداره و خدا خودش بهتر از هر کسی عالمَ که چه میکنه . ولی این بهار بود که قانع نمیشد اما برای اینکه مامان رونرنجونه سکوت میکرد و دوباره تا فرصتی گیر می اورد میگفت بهار واقعاً چر اینطوریه؟ چرا من پیامبر نشدم؟ چرا ما توی اون زمان به نیا نیومدیم ؟ یا چه میدونم چرا امام حسین امام حسین شد و یزید یزید . سوالهایی که برای هر کدوم جواب داشت و قصدش قانع کردن من بود . قصدش این بود که دید من رو به دنیا عوض کنه . هر بار مامان بیتر حرص میخورد و هر بار بهار بیشتر سکوت میکرد . اما هیچ کدوم نمیدونستند که این سوالها ذهن من رو چه جوری به بازی می گرفت . چرا وقتی برمیگشت میگفت که پاییز به نظرت ادیسون ، گراهام بل هم مثل عابد و زاهدهای ما میرن بهشت میموندم که جواب سوالش رو چی بدم . یا وقتی برمیگشت میگفت که پاییز چرا همه میریم جهنم؟ چرا دوباره میریم بهشت ؟ بعدش چی میشیم؟ می موندم . بعضی اوقات این افکار به قدری در ذهنم قوی میشد که وا می موندم .بعضی اوقات سوالاتی توی ذهنم میومد که دلم میخواست فریاد بزنم . اما هر بار که سوالاتم رو از بهار می پرسیدم با آرامش هر کدوم رو میتونست جواب میداد و سعی می کرد قانعم کنه .همیشه میگفت پاییز شک کن . شک کن تا بفهمی . بپرس تا به جواب برسی . میگفت چرا مثل حیوانات دنیا بیایم و مثل حیوانات از دنیا بریم .میگفت پاییز اگه پدر مادر ما کافر بودند ما کافر نمیشدیم؟ -باز این رفت تو فکر . سقراط جون بیا بیرون . هزار تا فکر داریم . سرم رو بلند کردم و با خنده شروع کردم به بردن ظرفها توی سالن . پا که توی سالن بزرگ خونه ارغوان گذاشتم .حسی مثل خفگی گلوم رو گرفت . بغضم رو فرو خوردم و به دور و برم نگاه کردم . سالنی که بعد از برگشتن سروش دیگه پا توش نزاشته بودم . سالنی به بزرگی 80 متر می رسید و مفروش بود . فرشهایی گرون قیمت که هر سال زن ارغوان فخری خانم سفارش میداد و از المان برادرش براش میفرستاد . فرشهایی که به قدری زیبا بود که حتی می ترسیدی بهش دست بزنی . از سری اخری که سالن رو دیده بودم خیلی عوض شده بود . این بار رنگ وسایل داخل سالن به کرم تغییر پیدا کرده بود . پرده هایی حریر با دور طلایی که شیشه های دراز ساختمون رو پوشش داده بود و ستون هایی بزرگ که دور تا دورش رو پیچکهایی زیبا پوشونده بود . قاب سلطنتی و بزرگی که عکس اجداد آقای ارغوان روپوشش داده بود بالای سالن روی دیوار نصب شده بود . قاب بزرگ دیگری که عکسی سیاه سفید و زیبا از چهره زیبای فخری خانم بود . عکسی که توی لندن انداخته بود . فخر از سر و روی خونه بالا می رفت . مبلهای اشرافی و شیک در گوشه ای از سالن جا خوش کرده بودند. مجسمه هایی عتیقه که به جون فخری خانوم وصل بود . نگاهی به مجسمه طلای ببری که گوشه سالن کنار در بود انداختم و پوزخندی به روی لب اوردم . چندیدن دست مبلمان شیک که حاضر بودم قسم بخورم که حتی اگه سی نفر مهمون براشون میومد باز هم مبل اضافه میوردند. قدمهام رو سریع کردم و به سمت میزی که گوشه ای از سالن قرار داشت رفتم و ظرف سالاد رو روی آن گذاشتم. نگاهی به سر تا سر میز انداختم . به قدری بزرگ بود که فکر کنم پذیرای ده مدل دسر و غذا میشد . دوباره حس تنفر گوشه ذهنم رو پر کردم .چقدر از اشرافی بودن متنفر بودم . ازآدمهایی که هیچ دردی نداشتند . از ادمهایی که از فقرای گرسنه هیچ نمیدونستند . آدمهایی که تنها به فکر شیک بودن منزلشون بودند و هر سال به فکر اینکه به کدوم کشور برن بهتره . به جایی که بتونن اشیای گرون قیمت و زیبایی رو تهیه کنند و از ادمهایی که شب تا صبح به این فکر بودند که چطور سر آدمها رو کلاه بزارند و پول جمع کنند و با افتخار توی گاو صندقشون پر کنند و هر روز برای چشم نخوردنشون اسپند دود کنن. صدای تق تق کفشهایی پاشنه بلند که روی گرانیت های کف سالن خورده میشد توجه ام رو جلب کرد . با آرامش به سمت صدا برگشتم و با دیدن فخری خانوم سلامی آهسته کردم . سرم رو بلند کردم و به لباس مفخری که پوشیده بود نگاه کردم . اگر میتوانست لباسش رو هم از طلا میدوخت . گردنبد بلند جواهرش روی لباسش افتاده بود و موهای بلند بلوندش روی شونه های نحیفش ریخته بود . برخلاف سنش اندامی دخترانه داشت و چهره ای زیبا . جای شکرش بود که زیبایی صورتش رو با آرایش های مذخرفی مثل خواهرانش خراب نکرده بود . لبخندی گوشه لبم نقش بست و نگاه از صورتش گرفتم و به زیر انداختم . جواب سلامم رو با خنده داد و اضافه کرد . -به به آفتاب مگه امروز از کدوم ور سر زده، که پاییز خانوم راهش رو گم کرده و سری به ما زده؟ از شرم لبخندی زدم و همونطور که سر به زیر داشتم به بوتهای مشکی جیر بلندش که تا به زیر زانوانش می رسید چشم دوختم . از تمیزی برق میزد. -شما لطف داری خانم ارغوان . ما که همیشه اینجا هستیم . صدای خنده اش گوشم رو نوازش کرد . سر بلند کردم که گفت: -قبلاً فخری خانوم بودم. چی شده که حالا خانوم ارغوان شدم؟ یک لحظه چندشم شد . خوب معلومه که چرا تو خانوم هستی .اره تو خانومی و من کلفت و زیر دستت . با نفرت نگاهم رو از گوشواره های بلند و گردش گرفتم و به زمین دوختم . اخ خدا که این گرانیت ها هم پول رو فریاد می زد .برقی که به روی گرانیت ها افتاده بود به راحتی میشد چهره خودت رودرونش ببینی .و من دیدم . چهره دختری که خانوم خونه اش بالای سرش وایساده بود و با فخر نگاهش می کرد. احساس می کردم که هر لحظه است که بالا بیارم . برای اینکه از شرش راحت شم زیر لب عذر خواهی کردم و با قدمهایی بلند سالن رو ترک کردم . موقعی که به آشپزخونه رسیدم. دق و دلیم رو سر بهار خالی کردم و با صدایی تقریباً بلند فریاد زدم . -هیچ معلومه کجایی؟ بهار با تعجب به سمت من برگشت و دست از تزیین دسر گرفت . گریه ام گرفت . تقصیر بهار چی بود؟ -چی شده پاییز؟ صدای مامان بود .برگشتم به سمتش و از دیدن چهره خسته اش نفسم رو با بغض وحسرت بیرون دادم و رو به بهار گفتم: -بده من اینو تو برو روی میز رو تزیین کن . بهار با تعجب نگاهم کرد و وقتی حال خرابم رو دید فهمید که چه بلایی سر خواهر کوچکش اومده . لبخندی زد و آهسته پرسید. -از اینکه رفتی تو سالن تعجب کردم .میدونستم اینجوری داغون میشی. چرا ؟ چرا میدونست داغون میشم .چرا اون و مامان داغون نمیشدند؟ چرا من داغون میشدم . سرم رو پایین انداختم تا اشکهایی که آروم روی صورتم سر میخورد رو نبینه .گرچه میدونستم که فهمید . سینی روبرداشت و کرم کارامل ها رو توی سینی چید و با خنده رو به من گفت: -همچین خشگل درست کردیمشون که دلم میخواد خودم همه رو بخورم .کوفت بخورن . خنده ام گرفت .میدونستم که به خاطر من این حرف رو میزد .میدونستم که چشم بهار سیره و شکم براش اهمیتی نداره . همیشه میگفت همیشه میگفت که ای کاش زودتر بمیریم بریم . وقتی فریاد میزدمکه خدا نکنه با آرامش می گفت که پاییزهر چقدر هم که زنده بمونیم تا آخر عمرمون دنبال مرغ و گوشت و تخم مرغیم .ده سال زنده بمونیم دنبال مرغ وگوشت و تخم مرغیم .بیست سال سی سال . هر چقدر هم که بمونیم دنبال شکیمم . ماها زندگیمون شده شکم . چیزی که برای سیر شدنش همه کار میکنیم .ما داریم برای پول زندگی میکنیم . پاییز انگار ماها یادمون رفته که پول ساخته دست انسانه . آدما دارن واسه پول زندگی میکنن .یادشون رفته پول واسه زندگی اونهاست . آهی کشیدم و رو به مامان گفتم : -مامان مهمونهاشون چه ساعتی میان ؟ و زیر لب گفتم که الهی خبر مرگشون بیاد . -سروش میگفت که ساعت هشت شب میان . نگاهی به ساعت مچیم که عقربه ها چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و در همون حال گفتم: -سروش که هر چی دلش میخواد بگه . بیشعور فقط فکر مهمونی گرفتنه . نمیدونستم که چرا اینقدر با سروش سر لج بودم . از روزی که فهمیدم سروش ارباب کوچیک خونه باغ ازش بدم اومد .گرچه نجابت سروش هیچ وقت باعث نشد که با ما بد تا کنه .نه تنها سروش بلکه خانواده اش به قدری با ما مهربون بودند که من بیشتر به خاطر اینهمه محبت ازشون بدم میومد . بعد از مرگ پدرم حس می کردم اونها دارن به ما ترحم میکنن و این برای من خیلی سخت تموم شد . حتی وقتی که آقای ارغوان مجلس ختمی برای پدرم گرفت به جای اینکه مثل مامان و بهار ازش تشکر کنم ازش فرار کردم و نفرتم بیشتر شد . آقای ارغوان با اون چهره مردونه و سبیل های پرپشتش به قدری مهربون بود که هر وقت با اون همه دبدبه کبکبه به منزل ما می اومد از خونه فرار می کردم .نمیدونستم چرا ؟ اما دلم نمیخواست صدقه سری به ما بده و از این مسئله متنفر بودم . خدایا ؟ چرا ؟ اگه الان بهار صدام رو میشنید سرم فریاد میزد که چرا داری به خدا گله میکنی؟ چند بار بگم که خودت خواستی. اما اگر اینطور بود چرا من هیچ وقت یادم نمیاد که این کار رو کردم . |
قسمت چهارم
سروش وارد اشپزخونه شد و با دیدن من سر جاش میخکوب شد و بعد با نگاهی به سرم لبخندی زد و گفت: -خدا رو شکر روسری سرتِ وگرنه خدا باید به دادم میرسید . خنده ام رو قورت دادم و با لحنی حق به جانب گفتم: -من نمیدونم بین اینهمه چیزی که یاد گرفتی چرا یاد نگرفتی که باید وقتی وارد یه مکانی میشی که خانوما توش تردد می کنن در بزنی ... نگاهی متعجب به صورتم انداخت که من پیش خودم گفتم الان میگه این دختر چه پروِ . نمیدونستم که واسه وارد شدن به خونه خودم باید در بزنم . با این تصور در جواب فکر خودم گفتم: -البته باید بدونی که ما هم به جایی که خونمون نیست باحجاب وارد میشیم . و بعد پشتم رو بهش کردم و مشغول تزیین ژله ها شدم . صدای خنده اش رو شنیدم .چقدر نرم میخندید. درست مثل فخری خانوم . بی توجه حواسم رو به تزیین ژله جمع کردم که صداش رو شنیدم . -راستی اومدم بگم که دوست دارم امشب توی جشن حضور داشته باشی. به حدی از شنیدن این جمله اش تعجب کردم که گردوهایی که توی دستم بود از دستم ول شد و همش روی ژله ریخت . سریع با دستم گردوها رو برداشتم و عصبانی به سمت سروش چرخیدم و گفتم: -بیام چی کار؟ به حدی عصبی بودم که صدام بلند و بود و لرزش محسوسی توش ایجاد شده بود. سروش با لبخندی ریز گفت: -عیب نداره فدای سرت . تعداد ژله ها خیلی زیادِ. سرم رو چرخوندم و در حالی که به ژله خراب شده نگاه می کردم زیر لب گفتم: -داره از کیسه خلیفه میبخشه . صدای نرمش رو شنیدم که با همون خنده پرسید: -چیزی گفتی؟ با همون عصبانیت در حالی که به ژله خراب شده و زحمت هدر رفته ام نگاه میکردم گفتم: -بله. گفتم اگه قرار بود ارغوان خان از این بذل و بخشش ها بکنن که اینهمه مال و مکنت نداشتند. سکوت سروش که طولانی شد با آرامش چرخیدم و نگاهش کردم .صورتش سرخ شده بود و من از اینکه حرصش رو در اورده بودم لذت بردم .ابرویی بالا انداختم و برای اینکه تیر آخر و خلاصی رو رها کنم، گفتم: -در ضمن امشب هم بیکار نیستم که خدمتتون برسم .آخه یکی باید باشه که مسئول سر و سامون بخشیدن به بریز و بپاش دوستان شما باشه سروش خان ... و بعد چرخیدم در حالی که پیش خودم فکر می کردم که حتماض اون یکی منم خنده ام رو قورت دادم و به غذای روی گاز سر زدم .به حدی شاد بودم که حد و حساب نداشت . صدای جلز و ولز سروش رو از همون فاصله میشنیدم . خیلی عصبی بود و این رو از نفس های عصبیش تشخیص میدادم . می ترسیدم حرف دیگه ای بزنم و سروش از شدت عصبانیت سرم رو از تنم جدا کنه .اما شیطنت خیلی وحشتناک قلقلکم میداد برای همین سر برگردوندم و با لبخندی گفتم: -خوب حرفتون رو زدید قصد ندارید برید سروش اومد دهان باز کنه و جواب پرویم رو بده که مامان وارد آشپزخونه شد .از خوشحالی بی اختیار گفتم: -مامان جونم ... مامان با تعجب به من نگاه کرد و بعد رو به سروش گفت: -سروش جان مادر برو ببین همه چیز خوبه؟ سروش نگاهی عصبی به صورتم انداخت و بعد با لبخند به سمت مامان چرخید و گفت: -دستت درد نکنه مادر جون . مثل همیشه سلیقه ات تکهِ. رو سفیدم کردی . زیر لب اداش رو در اوردم وپشتم رو بهش کردم . پسر پرو کی میگه به مامان من بگی مادر جون . اه که چقدر از این پاچه خواریش بدم میومد . متملق چابلوس . از وقتی یادم میاد این پسر همیشه همینجوری بود و مامان هم عاشقش بود . سروش از بهار سه سال و از من شش سال بزرگتر بود و مامان از بچگی اون رو بزرگ کرده بود تا خدا بهار رو بهش داده بودم . از اینکه اینهمه مامان بهش محبت میکرد خوشم نمی اومد و این عصبیم می کرد .و سروش هم به خاطر محبت مامان همیشه مادر جون خطابش می کرد . صدای موزیک داخل سالن داشت حالم رو بد می کرد . بهار دستم رو گرفت و گفت: -سروش گفت بریم تو جشن . سرم رو برگردوندم و با دیدن مامان که نزدیک ما ایستاده بود و میوه ها رو مرتب می کرد با صدای آرومی گفتم: -سروش غلت کرد. بریم چی کار کنیم؟ بهار لبخندی زد و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت: -باز گازش گرفتی؟ وقتی اومد میخواست بیاد تو آشپزخونه قیافه اش رو دیدم . وقتی هم برگشت قیافه اش رو دیدم .با صد مت عسل هم نمیشد خوردش.چی گفتی بهش که اونجوری عصبی شده بود؟ دختر جون اینقدر دم پر این پسر نشو . یهو دیدی به ضررمون تموم شد ها . -غلت کرده .هیچ کاری نمیتونه بکنه .از خداش ما اینجا باشیم .مگه نمیبینی به مامان چه مادر جون مادر جون میکنه .هر کی ندونه فکر میکنه مامان خودشه . اه اه . برم اونجا چی کار؟ برم فخر و تکبر دخترهای توی مجلس رو ببینم؟ یا نگاه دله ی پسرهای توی سالن .... بهار با صدای بلندی زد زیر خنده و خودمم خنده ام گرفت. از اینکه مثل خاله زنکها حرف میزدم خنده ام شدت گرفته بود . چرا من اینجوری شده بودم؟ چرا اینقدر سروش و هر چیزی که به اون ربط داشت من رو عصبی و تند خو می کرد ؟ سوالی بود که بعد از برگشتن سروش ذهنم رو مشغول کرده بود . سروش با برگشتش از پاریس بعد از هشت سال من رو عصبی کرد . اما سروش با دیدن من درست مثل بچگی هامون به سمتم اومد و با خوشحالی دستش رو به سمتم دراز کرده بود . اون موقع که من هجده سالم بود به قدری از حرکتش بدم اومد که نزدیک بود کشیده ای به گوشش بزنم تا دفعه دیگه از اون غلتها نکنه . خوب یادمه که چطور نگاه شادش به غمی عمیقی تبدیل شد و لحظه ای بعد نگاهش چنان از بالا و با تحقیر به من بود که از اون روز نگاه و تفکر من نسبت به سروش تغییر کرد .دیگه نه من اون بچه ده ساله بودم که به خاطر رفتن سروش گریه کنم و نه دیگه سروش اون پسر بچه شانزده ساله که شب قبل از رفتنش من رو به باغ دعوت کنه و یواشکی بهم بگه که زود بر میگرده . مهندس میشه وبر میگرده .حالا دیگه از اون روزها خیلی گذشته و من فهمیدم که سروش همبازی کودکی های من نقش ارباب توی خونه رو برای من داره .چیزی که در باورم نمیگنجید . بهار دستم رو گرفت و گفت: -ببین پاییز داره صدای پیانو میاد .فکر کنم سروشه . بیا بریم ببینیم . دستم رو کشید و به دنبال خودش برد .وقتی هر دو از پشت در سربیرون برده بویدم یواشکی نگاه می کردیم . چقدر دلم میخواست میزدم توی سر تموم دخترهایی که رو به روی سروش نشسته بودند و فخر از قیافه شون می بارید . نگاهم به جای اینکه به دستای سروش که روی پیانو میشست باشه به دخترهایی بود که لباسهای شیک و خوش دوختی به تن داشتن که شرط میبستم جدیدترین مد کشورهای خارجی بود. تمامی دخترها اگر خودشون بینی شیک و سر بالایی نداشتند بلا استثنا عمل کرده بودند و ابروهاشون رو تاتو کرده بودند .آرایش غلیظی هم شامل صورتشون کرده بودند و گونه هاشون رو به قدری سرخ کرده بودند که من حالم بد میشد چه برسه به اون پسرهایی که کنارشون نشسته بودند. بیشتر مجلس رو جوونها تشکیل داده بودند و افراد مسن و خانواده ها در گوشه ای از سالن با هم دو به دو یا دسته به دسته نشسته بودند و گرم صحبت بودند . بدون اینکه حرفهای مردها رو بشنوم میتونستم بفهمم که بحث یا بر سر قیمت ساختمان و ساخت و ساز و یا شرکت های تازه تاسیس در شهر . صدای پیانو که قطع شد سر برگردوندم و دیدم که تمامی جوونها دارن برای سروش دست میزنن و سروش که از روی چهارپایه بلند شده بود تعظیم کوتاهی کرده بود و با لبخند تشکر می کرد . چقدر در این لباس شیک به نظرمی رسید . لباسی اسپرت و خوش دوخت . پری خرامان خرمان از روی مبل بلند شد و با اون کفشهای پاشنه بلندش به سمت سروش رفت و گفت: -سروش جونم خیلی عالی بود . نگاهی به سروش که با وجود آن کفشهای پاشنه بلند باز هم از او سر و گردنی بلند تر بود انداختم و خنده ام گرفت .دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدایم بلند نشود .بهار برگشت و نگاه کرد . دستم رو برداشتم و گفتم: -اگه قیافه ندارن زبون درازی دارند . بهار ریزخندید که من ادامه دادم: -خدایی من موندم سروش از چی پری خوشش میاد . دختر نه شکل و شمایل داره نه قد . فقط تنها چیزی که داره دومتر زبونه که میشه باهاش امثال سروش رو خر کرد . بهار این باد عنان از کف داد و در حالی که میخندید گفت: -دختر تو چرا اینقدر بدجنسی . همچین زشت هم نیست طفلک ... -برو بابا . اما اگه قیافه نداره پول که داره . ادم بابای پولدار داشته باشه قیافه میخواد چی کار؟ بهار دستم رو گرفت و گفت: -ببین اونایی که نه پول دارن نه قیافه چی کار میکنن پس؟ برو خداتو شکر کن که اون موقع تو عقل داشتی و خودت رو خوش قیافه انتخاب کردی . ذوق کردم و گفتم: -حالا هی بیا زیر بغلم هندونه بزار . در ضمن سوسکه به بچه اش میگه قربون دست و پای بلوریت برم من ... وقتی ین رو گفتم بهار چنان زد زیر خنده که همه افراد تو سالن یهو ساکت شدند . با وحشت سر بلند کردم و دیدم همه دارن ما رو نگاه می کنن .اگه آبجی بزرگترم نبود همچین میزدم تو سرش که از جاش بلند نشه .بهار با خجالت سر پایین انداخت و در همون حال به من گفت: -خدا خفت کنه .آبرومون رفت . منم زیرلبی جوابش رو دادم . -به من چه تو نمیتونی جلوی خودت رو بگیری .حالا ببین چطوری به ما نگاه میکنن .شیطونه میگه بهشون بگم تا حالا آدم ندیدید؟ بهار دوباره خندید و با صدای تقریباً بلندی گفت: -معذرت میخوایم . نگاه های پر از تحقیر دخترهای حاضر در مجلس چنان آتشی به وجودم میکشید که هر لحظه رو به انفجار می رفتم .و از همه بدتر نگاه مشتاق پسرهای دله ای که یک یا دو دختر کنارشون نشسته بودند .چقدر از این پسرها بدم میومد . بیشعور ها فکر میکردند چون پولدارند هر غلتی دلشون میخواد می تونن بکنن .اومدم دهن باز کنم و بگم که چیه آدم ندید که صدای سروش صدام رو تو گلو خفه کرد. -بچه ها چرا اونجا وایسادید بیاید تو . خیلی وقته منتظرتونم . با تعجب و چشمانی گرد به سروش نگاه کردم .پری بادی به غبغب انداخت و در حالی که به من با تحقیر نگاه می کرد گفت: -وا سروش منتظر اینا بودی برای چی؟ سروش در حالی که لبخند به لب داشت رو به ما گفت: -دعوتشون کرده بودم همونطور که شما رو دعوت کردم . همهمه ای بین دخترها افتاد .با افتخار لبخند زدم و به بهار نگاه کردم .خودش رو کمی بالا کشید و صاف وایساد و گفت: -نه ما مزاحمتون نمیشیم .فقط صدای پیانو رو که شنیدیم یه لحظه کنجکاو شدیم . به تندی به بهار نگاه کردم . چرا اینطور حرف میزد .چرا اینقدر با تحقیر ؟ دوباره نگاه میخکوب پری رو روی خودم حس کردم . -کار سروش جون بود . خیلی عالی می زد. استایدی که اینجا حضور دارن غرق در لذت بودند چه برسه به بعضی ها که از پیانو چیزی سرشون نمیشه . بعد زد زیر خنده و پشت بندش دخترها هم شروع به خندیدن کردند . نزدیک بود که برم جلو و چنان بزنم توی گوشش که نفهمه از کجا خورده .دختره احمق ایکبیری . چی فکر کرده ؟ بهار دستم رو فشرد. من بغضی که گلومو گرفته بود رو فرو خوردم و لبم رو به دندون گرفتم که جوابش رو ندم . سروش دوباره به حرف اومد و گفت: -پری جون خیلی لطف داره . شما هم اونجا ناایستید بیاید داخل . بهار قدمی به عقب برداشت و من رو به دنبال خودش کشید و در همون حال گفت: -مرسی سروش خان ما کار داریم . پری دوباره رو کرد به من . انگار که امشب قصد داشت با حرفهاش من رو به آتیش بکشه .میدونستم که از من بدش میاد .همونطور که من از اون بدم میومد .دختره احمق .در حالی که دستش رو بالا برده بود و صورتش رو با نوک انگشتاش باد میزد گفت: -ببین پاییز داری میری کمی برای من آب بیار اینجا خیلی گرمه. و بعد لبخندی مرموز زد . اگر بهار دهان باز نمیکرد و نمیگفت که الان من براتون میارم. با مشت به دهان دختره می کوبیدم . وقتی بهار داشت من رو به همراه خودش عقب عقب میبرد صدای یکی از پسرهای حاضر در مجلس رو شنیدم که گفت: -حالا کجا؟ تشریف داشته باشید تا از حضورتون فیض ببریم . سر بلند کردم و دستم رو از دست بهار بیرون کشیدم .نگاهی به صورتش انداختم.فکر کنم پسر عموی سروش بود . آره هوتن بود . با نفرت نگاهش کردم و گفتم: -فکر میکنم امشب به حد نصاب فیض بردید . فکر نمیکنید بیشتر از این برای قلبتون ضرر داشته باشه ؟ صدای خنده از گوشه گوشه سالن بلند شد . نگاهم همچنان روی صورتش ثابت مونده بود .پسره احمق فکر کرده بود کیه که اینطور داره با چشماش من رو میخوره .هوتن برای لحظه ای تعادل از دست داد و رنگ از صورتش رفت . با حرص ابروهای در هم گره خورده اش رو نگاه کردم که سریع خودش رو کنترل کرد و گفت: -شما تشریف داشته باشید .چیزی که اینجا زیاده پزشک قلب.پس نیازی به نگرانی شما برای قلب من نیست . این بار صدای خنده بیشتر از سری قبل بلند شد .احمق فکر میکرد من نگران قلبشم .نمیدونست که مردنش من رو شاد میکنه .فکر نمیکردم اینقدر بلبل زبون باشه. احساس کردم که بازیچه اش شدم و میخواد دمی من رو اسباب خنده خودش کنه . از این فکر چنان کفری شدم که با عصبانیت دستم رو از دست بهار که میکشید در اوردم و گفتم: -اصلاً . اتفاقاً برای قلب شما نگران نیستم .بیشتر نگران اون به قول شما پزشکهایی هستم که امشب برای تفریح به اینجا اومدند . لطف کنید یه امشب رو بهشون استراحت بدید .بالاخره امشب شب بزمه و کسی حوصله مداوا رو نداره . چشمهای وقیح و قهوه ایش برقی زد و با لبخندی که دندونهای سفید یک دستش رو بیرون ریخته بود گفت: -باید فکر میکردم که این چهره زیبا باید زبونی به درازی زبون مار داشته باشه . چشمهام رو تنگ کردم و سعی کردم با کمال احترام جوابش رو بدم تا بهار که پشت سرم ایستاده بود از ترس سکته نکنه . همه سکوت کرده بودند و به مناظره ما نگاه میکردند . انگار که برنامه ای جذاب و مهیج به دست اورده بودند . -اتفاقاً من هم باید فکر می کردم که این چشمهای وقیح غریبه و خودی سرش نمیشه .... این روگفتم و دست بهار روکشیدم و با هم از سالن بیرون رفتیم . آماده محاکمه شدن توسط بهار رو داشتم . از توی سالن صدای همهمه شنیده میشد . با بغض دست بهار رو ول کردم و گفتم: -یالله بگو دیگه. من منتظرم محاکمه ام کنی... بهار نگاهی به صورتم کرد و بعد من رو در آغوشش فشرد . با بغض گفتم: -نگو تقصیر من بود . دیدی که چقدر متلک بارمون کردن . اون پری از خود راضیِ زشت فکر کرد کیه که اون حرف رو به من زد ؟دیدی پسره داشت با چشم هاش ما رو قورت میداد؟ انتظار نداشتی که صاف وایسم نگاشون کنم و چیزی نگم ؟ پس چرا هیچی نمیگی؟ سرم رو از روی شونه اش برداشتم که جوشش اشک رو در چشم بهار دیدم . با وحشت دستم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم: -بمیرم الهی داری گریه میکنی؟ به خاطرمن؟ باشه بهار ترو به خدا گریه نکن .دیگه هر چی هر کی گفت جواب نمیدم خوب؟ اصلاً الان میرم ازش معذرت خواهی میکنم باشه؟ بهار دوباره بغلم کرد و با صدای خش داری گفت: -نه .چرا نگی بگو . خوب کاری کردی جوابشون رو دادی . اصلاً اگه تو جوابش رو نمیدادی خودم جوابش رو میدادم . با خوشحالی سر از سینه اش برداشتم و نگاهم رو به چشمهای عسلیش دوختم و گفتم: -جدی میگی؟ یعنی نمیخوای دعوام کنی؟ بهار خندید و گفت: -نه دیونه و بعد با همان لبخند گفت: -ولی خیلی بد زدی تو پرش ها .... و بعد هر دو شروع به خندیدن کردیم ... -دیدی قیافه پسر پرو رو؟ فکر میکرد هر چی دلش بخواد میتونه بارمون کنه . -وای پاییز ندیدی قیافه پری رو. کارد میزدی خون در نمیومد .ندیدی سروش با چه ذوقی نگات می کرد . فکر کنم کلی کیف کرده بود که داری جوابش رو میدی . اما لحظه آخر که اونجوری بهش گفتی خیلی عصبی شد .گفتم الان که بیاد دعوات کنه .... و بعد هر دو دوباره زدیم زیر خنده .در همون حال گفتم: -ولش کن . غلت کرده .هیچ کاری نمیتونه بکنه .مطمئن باش یه روز هم حال این پری رومیگریم ..... با هم خنده کنان به آشپرخونه رفتیم .هر دو از خوشحالی سرذوق بودیم . وقتی وارد آشپزخونه شدم با دیدن سروش با انزجار سر برگردوندم و آهسته به پری گفتم: -من دارم میرم خونه . اگه کاری داشتی بیا سراغم این رو گفتم و به سرعت با قدمهای بلند آشپزخونه رو ترک کردم . |
قسمت پنجم
باغ رو با سرعت طی می رکدم و از عصبانیت پام رو محکم روی سنگفرش جاده می کوبیدم .چشمم به تن درختها افتاد .در خت بید مجنون که باد برگهاش رو به لرزه انداخته بود .خنده ام رگفت .یاد ضرب المثلی افتادم که همیشه از دهان دوستم ژاله میشنیدم . من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .چه جالبه که برگهای این بید داره میلرزه . وقتی توی خونه خودمون تن خسته ام رو به بالشتی تکیه دادم پیش خودم فکر کردم که چقدر این مهمونیهایی که سروش میگیره مذخرف . واقعاً هدفشون چیه؟اینکه دور هم جمع شن و جواهراتشون رو به رخ همدیگه بکشن؟ یاد حرف بهار افتادم که میگفت همین آدمهایی که میبینی جلو همدیگه واسه هم جون میدن وهزار قربونت هم میرن تو مشکلات سایه همدگه رو با تیرمیزنن .خدا نکنه این پولدارها یکی از اقوام نزدیکشون به پول احتیاج پیدا کنه اون موقع دیگه سوراخ موش میشه خدا تومن . از یاد آوری این جمله بهار خنده ام گرفت و سرم رو بلند کردم و قاب عکس پدر که روی دیوار بود چشم دوختم . داشت لبخند میزد .یاد دستهای خسته اش افتادم که همه پینه زده بود . آخ بابایی چقدر دوستت دارم . دلم برات تنگ شده بابا جون . ای کاش بودی . ای کاش ... آهی کشیدم و از روی زمین بلند شدم .حوصله ام سر رفته بود .کتابم رو برداشتم و به داخل باغ رفتم . روی تاب نشستم و به روبه رو چشم دوختم. صدای موزیک از خونه ارغوان میومد . با حرص دستام رو روی گوشم گذاشتم و زیرلب فحشی نثار پری و هوتن که با اعصابم بازی کرده بودند کردم. چشمام روبستم تا توی آرامش تاب بخورم . صدای باد توی گوشم می پیچید . هوا خنک بود و من همونطور که چشمام روبسته بودم غرق در لذت بودم . -گاهی اوقات لازمه که آدم هر حرفی رو به زبون نیاره تا برای خودش دشمن نسازه . چشم باز کردم و با تعجب و دهانی باز به هوتن که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم . دهانم رو بستم تا از شدت ترس جیغ نکشم . همونطور که میخکوب تاب شده بودم از حرکت ایستادم و پرسیدم: -اینجا چی کار داری؟ لبخند زد و گفت: -تو چرا اینقدر خشن هستی؟ حیف این چشمهای عسلی و ابروهای کمونی نیست که اینجوری گره می اندازی بینشون؟ از روی تاب با عصبانیت بلند شدم وگفتم: -بهتره احترام خودت رو نگه داری. لبخندش رو پررنگتر کرد و با نگاهی حریص به صورتم چشم دوخت. بی اختیار به سرتاپایش نگاه کردم. لباسی شیک و تمیز به رنگ طوسی به تن داشت و چهره اش در تاریک روشن هوا جذاب به نظر می رسید .با خنده گفت: -پسندیدی؟ سرم رو پایین انداختم و در حالی که از عصبانیت رو به انفجار بودم گفتم: -میشه امرتون رو بفرمایید؟ - سروش میگفت بهار خوش اخلاقه پس تو باید پاییز باشی. و اونجوری که به چهره زیبات میخوره باید بیست ، بیست و یک ساله باشی درسته؟ با عصبانیت از کنارش گذشتم و در همون حال گفتم: -.شما ضریب هوشی بالایی دارید بهتون تبریک میگم. با ترس در اتاق رو بهم کوبیدم و صدای خنده اش رو شنیدم . دستام رو روی گوشم گذاشتم و بی صدا زدم زیر گریه .خدایا چقدر سخت بود . ای کاش نمی ترسیدم و جواب دندون شکنی به اون احمق میدادم . برق اتاق رو روشن کردم و به دیوار اتاق تکیه دادم . دلم گرفته بود . کتابم رو جلوی روم باز کردم و سعی کردم ذهنم رو درگیر درس کنم تا یادم بره که چقدر تحقیر شدم . تا یادم بره که اگه بابام بود دندونهای این پسره هیز رو تو دهنش خورد میکرد . سروش . سروش . اگه دستم بهت برسه میدونم باهات چی کار کنم .احمق خودت بد اخلاقی . اصلاً به چه حقی راجع به ما با این احمقا حرف زدی؟ وای خدا ... ای کاش میتونستم درس بخونم .اونقدر اعصابم از دست سروش داغون بود که دلم میخواست سرم رو به دیوار بکوبم . بیخیال درس شدم و تشکم رو نزدیک پنجره اتاق پهن کردم و زیرلحاف خزیدم . چقدر دلم میخواست تا بابا بود و لالایی همیشگی اش رو در گوشم زمزمه می کرد .ای بابای مظلومم کجایی که ببینی چقدر دخترات دارن از دست این احمقها تحقیر میشن . چشمهام رو با خستگی بستم و نفهمیدم که خواب آغوشش رو برام باز کرد .چقدر خوبه که ما بدبخت بیچاره ها اگه هیچی نداریم اشک و خواب رو برای به آرامش رسیدن داریم. سومین روز هم داشت از ماجرای مهمانی سروش میگذشت که دیدمش .در این مدت اصلاً ندیده بودمش . زمانی که مادر به آنجا میرفت خودم رو در خانه مشغول میکردم و یا زمانی که در باغ بودم و سروش با ماشین آخرین سیستمش پا به منزل میگذاشت سریع خودم رو پشت درختی پنهون میکردم . نمیدونستم چر؟شاید به قول بهار فهمیده بودم چه گندی زده بودم. کم چیزی نبود حال هوتن رو جلوی اون همه آدم گرفته بودم . از در باغ داخل میشدم که سینه به سینه هم شدیم . سرم رو بلند کردم و از بی حواسی خودم لجم گرفت . با اینکه من با سرعت به داخل میرفتم اما از دست سروش عصبانی شدم و با صدایی بلند گفتم: -چشمات رو کجا گذاشتی؟ پام رو شکستی.... و بعد پام رو با دستم گرفتم و لنگون لنگون وارد خونه شدم .سروش با تعجب نگام میکرد .حتماً پیش خودش میگفت این دختر دیگه نوبره .روی سنگ نزدیک در نشستم .ماشین سروش روشن بود . انگار داشت میرفت بیرون .نزدیکم شد و جلوی پام زانو زد و پرسید : -پاییز حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟ با بد خلقی گفتم: -چیزیم نشد ؟ زدی چلاقم گرفتی . و بعد با قیافه ای حق به جانب به چشم های مشکی جذابش خیره شدم و گفتم: -در ضمن مگه من دخترخالت هستم که اینقدر با من صمیمی هستی و اسمم رو صدا میکنی؟ سروش خنده ای کرد و گفت: -ببخشید پاییز خانم اما من تا حالا دخترخاله ام رو به اسم صدا نکردم . و بعد از جاش بلند شد و من با تعجب پرسیدم: -پس چی صداش میکنی؟ همونطور که به سمت در میرفت گفت: -عزیزم. خشگلم با حرص از روی سنگ بلند شدم و با صدایی آروم گفتم: -خیلی هم خشگله؟باید هم بگی خشگلم . سروش به سمت من برگشت و در ماشینش رو باز کرد و در همون حال که با پوزخند نگاهم می کرد گفت: -چیزی گفتی؟ رو ازش گرفتم و با نفرت پام رو روی زمین کوبیدم و گفتم: -خیر با شما نبودم . صدای خنده اش رو شنیدم. در همون حال که به سمت خونه میرفتم پیش خودم فکر کردم چرا اینقدر سروش و پری از حرص دادن من لذت می برند؟. پسره نکبت . خجالت نمیکشه جلوی چشم من میگه عزیزم صداش میکنم . خاک تو سرت که اینقدر ذلیلی . اه. اه . خشگلم . یکی نیست که بگه کجای اون ایکبیری خشگله. .زیرلب غر میزدم که صدای مامان رو شنیدم. -چی شد مادر چرا برگشتی؟ با حواس پرتی سر تکون دادم و با دیدن مامان یادم افتاد که چرا با عجله برگشتم .با دستم بر سرم کوبیدم و گفتم: -اه مرده شورت رو ببرن که حواس واسه ادم نمیزای. -با کی هستی؟ به مامان نگاه کردم و در حالی که منظورم به سروش بود گفتم: -هیچی با خودم بودم .کلاسورم رو جا گذاشتم اومدم ببرمش. -باشه مامان جان برو تا دیرت نشده . کلاسورم رو برداشتم و دوباره با عجله از خونه خارج شدم . به محض اینکه جلوی در رسیدم به یاد برخوردم با سروش افتادم و با حرص سرعتم رو کم کردم و بی خیال به راه افتادم . سر کوچه از دیدن بهار در کنار ماشین سروش تعجب کردم . پا تند کردم .کلاسورم رو به سینه ام چسبوندم و به سمتش رفتم . بهار با دیدن من لبخند زد و گفت: -پاییز سروش خان میخوان زحمت بکشند و ما رو برسونن. با چشمهای گرد شده از تعجب به بهار نگاه کردم و زیر لب گفتم که سروش خان غلت کرده . -سروش خان لطف دارن اما ما خودمون میریم و مزاحمشون نمیشیم . و به سروش نگاه کردم . لبخند زیبایی به لب داشت و ما رو نگاه می کرد . بی اختیار لبخند زدم که صداش رو شنیدم . -نه چه مزاحمتی . بهار می گفت که دانشگاهتون توی خیابون ونک . من اون اطراف کاری دارم شما رو سر راه می رسونم . بله میخوای بری منزل پری جونت دیگه . اینو گفتی که من بدونم داری می ری سراغش؟ فکر کردی سروش خان ... بهار گفت: -با اینکه هیچ دوست ندارم مزاحمتون بشیم اما دیرمون شده و برای همین مزاحمت..... -برای همین زیاد مزاحمت نمیشیم و با تاکسی می ریم . به بهار چشم غره ای رفتم و دستش رو توی دستم فشردم . نمیدونستم که چرا بهار هیچ عین خیالش نیست . چرا اینقدر بی تفاوت؟ انگار نمیدونست که این پسر.... این پسر ارباب ماست . چرا دوست داشت فخر رو تو نگاه سروش ببینه. نه من بمیرم هم سوار ماشین این پسر از خود راضی نمیشم . سروش شانه ای بالا انداخت و رو به من با نیشخند گفت: -اگه پاییز . آه ببخشید . اگه پاییز خانم دوست ندارن با ما بیان اشکالی نداره . بهار من تو رو همراهی می کنم . با دهانی باز نگاهم رو به صورت بهار دوختم که ریز میخندید . برای اینکه حرص سروش رو در بیارم با عصبانیت و صدایی نیمه بلند گفتم: -متشکرم . بهار نیازی به همراهی شما نداره. از همراهی با من بیشتر لذت میبره. و دستش رو کشیدم و بدون گفتن خداحافظ به راه افتادم . بهار با خنده دستم رو از بین دستش کشید و با صدای آهسته ای طوری که سروش نشوند گفت: -پاییز بمیری. بزار خداحافظی کنم . تو آخرش با این کارهات آبروی ما رو میبری... و بعد رو به سروش کرد و گفت: -سروش خان من معذرت میخوام این پاییز بیشتر دوست داره مسیر دانشگاه رو با تاکسی طی کنه . پشتم به اونها بود و قیافه سروش رو نمیدیدم. صدای پر خنده اش رو شنیدم که با لحنی تمسخر آلود گفت: -تو اینکه تو خیلی اجتماعی هستی شکی ندارم . اما پاییز .... و بعد زد زیر خنده . عصبی لبم رو به دندون گرفتم و سعی کردم صدام رو توی گلوم خفه کنم . پسر احمق به من می گفت منزوی . چقدر پرو. فکر کرده که من از اون دخترهایی هستم که اجازه همراهی کردنم رو به هر بی سر و پایی بدم؟ سر خودم فریاد زدم و گفتم که خره این کجاش بی سر و پاست ؟ خیلی از دخترها آرزو دارند که امثال سروش همراهیشون کنن اون وقت تو ناز هم میکنی؟ دوباره به افکارم تشری زدم و گفتم: نخیر . من بمیرم هم نمیزارم افراد پرویی مثل سروش من رو همراهی کنن . من اون دختری که اون فکر میکنه نیستم. از این رو با حرص بدون اینکه برگردم گفتم: -بهار ده شد بریم . کلاس شروع میشه ها ... بدون اینکه منتظر بهار باشم به راه افتادم . اگر اون لحظه کارد میزدن خونم در نمی اومد . اونقدر از سروش بدم اومده بود که حد و حساب نداشت . فکر کرده بود که من مثل پری، خودم رو تو آغوش هر پسری می اندازم و از اینکه اونها همراهیم کنند براشون غش و ضعف میکنم . نخیر سروش خان در روز صدها پسر خوشتیپ تر و پولدارتر از تو جلوی پام ترمز می زنند و توی دانشگاه برای اینکه نگاهشون کنم خودشون رو هلاک میکنند . اما من دختر هرزه ای نیستم که با این کارها خودم رو ول بدم تو بغل هر پسری . من از هر پسر مغروری مثل تو بدم میاد . اصلاً من از آدمهای پولدار متنفرم . برای همین از تو هم متنفرم . سرم رو با دستم فشار دادم و به خودم گفتم: پاییز چی داری واسه خودت می بری و میدوزی؟ بدبخت فقط خواست ما رو برسونه . عصبی سر افکار خودم فریاد زدم که لازم نکرده بره پری جونش رو برسونه .... -با این رفتاری که تو کردی مطمئن باش میره میرسونتش ... برگشتم و به بهار که کنارم قدم میزد نگاه کردم .می خندید و به روبه رو نگاه می کرد. بهار کی اومد؟ از کجا فهمید که من این فکر رو کردم؟ نکنه بلند بلند فکر کرده بودم؟نکنه پری پیش خودش فکر کنه من منظوری به سروش دارم .نه بابا چی میگی؟ سروش چیش به من میخوره که بخوام حتی فکرش رو بکنم .نخیر این فکرها برای من بزرگ بود و این لقمه ها توی گلوم گیر می کرد . من خیلی شاهکار کنم به درسم فکر کنم .من نباید رویا سازی کنم . دخترهای بدبخت و بیچاره ای مثل من که پدر و مادرشون کلفت خونه اربابی پولدار بودند حق رویا سازی رو هم نداشتند . چه برسه به اینکه بخوان به امثال سروش فکر کنند . بغض گلوم رو فرو دادم و پیش خودم گفتم: چرا من حق ندارم مثل دخترهای هم سن و سال خودم رویاهای قشنگی داشته باشم؟ چرا همش باید منطقی فکر کنم؟ چرا نباید به شیرینی زندگی و به شاهزاده سوار بر اسب سپید فکر کنم؟ چرا باید واقع بین باشم؟ چرا باید خودم رو قانع کنم که این خوشبختی ها فقط واسه توی کتابهاست و ما فقیر بیچاره ها جایی تو دنیا نداریم؟ واقعاً خوشبختی فقط واسه توی کتابهاست؟ واقعاً فقط توی افسانه ها میشه یه شاهزاده بیاد و یه دختر فقیر رو با خودش ببره؟ واقعاً تو واقعیت این امکان نداره؟ آهی کشیدم و به بهار نگاه کردم . دوباره لبخند زده بود و از شیشه تاکسی به بیرون چشم دوخته بود .خوش به حالش . واقعاً این دختر از کدوم سیاره اومده که اینقدر افکارش با ما فرق میکنه؟ واقعاً بهار زندگی رو با دید دیگه ای می دید . همیشه زندگی رو از نیمه پر لیوان میدید . چیزی که من کم پیش می اومد حتی بهش فکر کنم چه برسه که بخوام ببینم . همیشه شاد بود . اگر خواهر خودم نبود فکر می کردم که توی زندگیش هیچ غمی نداره . تا به حال حتی یک بار هم ندیده بودم که شکایتی از خدا بکنه . حتی سر مزار بابا که من و مامان با خشم رو به خدا فریاد میزدیم تنها اشک می ریخت و سعی می کرد خودش رو قانع کنه که خدا چیزی رو که خودش داده یک روز هم خودش می گیره و ما حق نداریم شکوه کنیم . سوال همیشگی بهار این بود که چرا ما به حماسه ها و تاریخ گذشتگانمون توجه نمیکنیم؟ چرا فقط میخونیم و هیچ وقت بهش فکر نمیکنیم .میگفت مگه خدا عقل رو به ما نداده واسه تفکر کردن .چرا چشممون رو حقایق بستیم؟ همیشه در زمان ناراحتیم به خاطر نبودن بابا کنارم مینشت و در حالی که موهام رو نوازش می کرد میگفت که پاییز حضرت ابراهیم بعد از سالیان دراز فرزنددار شد و با وجود علاقه زیادش به فرزندش اون رو به همراه همسرش راهی جایی دور کرد . سالها بعد از اینکه فراغ طولانی مدتّشون پایان پیدا کرد تو خواب دید که باید فرزند عزیزش رو قربانی درگاه خدا بکنه . میره و میخواد که اون رو قربانی بکنه میفهمی یعنی چی پاییز؟ یعنی اینکه از عزیزترینش به خاطر خدا گذشت . حاضر بود برای رضای خدا کسی رو که خیلی دوستش داشت از دست بده . پاییز ما اینجا نیومدیم که وابسته بشیم . ما اومدیم اینجا که به کمال برسیم . چرا ما با این وابستگی هایی که برای خودمون اینجا درست میکنیم دست و پای خودمون رو میبندیم و اسیر میشیم ؟ -چی شده؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ -هیچی داشتم به حرفهات فکر میکردم. یک تای ابروش رو با تعجب بالا برو و چشمهای عسلیش رو تنگ کرد و گفت: -به کدوم حرفهام؟ من که حرفی نمیزدم؟ لبخندی زدم و گفتم: -بهار تو واقعاً آدمی؟ اول با تعجب نگاهم کرد و بعد شروع به خندیدن کرد .خندید و خندید تا خنده اش به قهقهه تبدیل شد . مرد راننده از آینه ماشین به ما نگاه کرد و لبخندی زد . نگاهم رو به صورت بهار دوختم و گفتم: -چته؟ مگه من چی پرسیدم؟ -نه عزیزم آدم نیستم . آدم یه نفر بود و اونم همسر حوا بود .... لبخند زدم و گفتم: -بیمزه .... و بعد به بیرون شیشه چشم دوختم .... |
قسمت ششم
با سر و صدایی که ما به راه انداخته بودیم استاد شاکی دستش رو روی میز کوبید و گفت: -چرا اینطوری میکنید؟ اصلاً نباید به شماها استراحت داد . یه کم مراعات کنید ... و بعد نگاه میخکوبش رو به صورتم دوخت . از اینکه متوجه شده بود باز هم مثل همیشه بانی سر و صداها من بودم خجالت کشیدم . صورتم گر گرفته بود . با خنده سرم رو پایین انداختم که صدای بنفشه دوستم رو شنیدم : -وای . اینطوری خجالت نکش بیشتر خاطرخواهت میشه ها... به سرعت سر بلند کردم و به بنفشه چشم غره رفتم . خنده ام گرفت . چرا یهو اینطوری عکس و العمل نشون داده بودم؟ بنفشه با اشاره ای به گوشه کلاس گفت: -پاییز نگاه کن. باز دوباره داره تو ابرها سیر میکنه ... برگشتم و به مسیری که بنفشه اشاره کرده بود نگاه کردم . چشمم به کیانوش افتاد .کیانوش!!! از وقتی به یاد داشتم همیشه همینطور ساکت و منزوی بود . هیچوقت ندیده بودم که با کسی گرم بگیره و یا اینکه در بحثهای کلاس شرکتی داشته باشه . اما نمیدونستم چه سری وجود داشت که هر وقت من بحثی رو به راه می انداختم با من درگیر میشد و سعی میکرد که به هر طریقی حتی اگر حرفم رو قبول داشت باهام مخالفت کنه .مخصوصاً که بیشتر بحثهای من راجع به افراد پولدار و غرور بیخود اونها بود و کیانوش با اینکه وضع مالی خوبی نداشتند، اما نه اونطور که وضع ما خوب نبود. همیشه با من مخالفت میکرد و حتی یک بار با لبخند رو به من گفت که خانم مودت شما چه مشکلی با ثروتمندها دارید. واقعاً یعنی اونقدر رفتار من نسبت به ثروتمندان تابلو بود که هر کسی به وضوح متوجه این موضوع میشد؟ از دیدن نگاهش که به روی تخته کلاسی که هیچ چیزی روی آن نوشته نشده بود ثابت بود، لبخندی زدم . میدونستم بنفشه به کیانوش علاقه منده، اما همیشه طوری رفتار یا صحبت می کرد که اگر کسی او را نمیشناخت فکر میکرد که از کیانوش متنفره . اما همیشه این بد گفتنش از کیانوش باعث شده بود که من به علاقه اش نسبت به اون پی ببرم . با لبخند رو به بنفشه گفتم: -بنفشه تو چرا اینقدر به این بنده خدا گیر میدی؟ پشت چشمی نازک کرد و با لحن خاص خودش گفت: -وا. من کجا گیر میدم . حالا تو چرا وکیل مدافع این شدی؟ خنده ام گرفت و گفتم: -بابا طرف تو هپروتِ چی کارش داری؟ یهو بنفشه زد زیر خنده . از صدای خنده اش چند تا از بچه های کلاس برگشتند و ما رو نگاه کردن. خودم هم خنده ام گرفته بود . صدای پیروز رو شنیدم که گفت: -خانم مودت میشه جک ها رو بلند بلند تعریف کنید تا ما هم استفاده کنیم؟ سرم رو برگردوندم و بدون هیچ لبخندی رو به پیروز گفتم: -خیر شخصی بود ... صدای خنده پسرها بلند شد . از اینکه باز هم مجبور بودم همکلام پیروز بشم چندشم شد . اصلاً من کلاً از صحبت کردن با اون بیزار بودم . پسری مغرور که فکر می کرد تمامی دخترها حاضرن براش سر و دست بشکونن . اما بنفشه که میدونست من کلاً با پسرهای دانشکده خصوصاً از نوع ثروتمندش بیزار بودم میگفت که پاییز تو چرا همیشه خنجرت آماده است که با هر حرفی از غلاف بیرون بکشیش؟ و این حرفش همیشه نسبت به پیروز صدق می کرد . پیروز از اون دسته پسرهای جذاب و خوش پوش کلاس بود که با سهمیه دولتی و پارتی بازی الان کنار ما توی کلاس نشسته بود. که این موضوع به شدت روی اعصاب من خط می کشید وقتی که فکر می کردم من و امثال من ماه ها زحمت کشیدم و درس خوندیم تا به موفقیتی برسیم که به این راحتی پیروز به اون دست پیدا کرده بود. و این عصبانیتم وقتی بیشتر میشد که پیروز سعی می کرد به هر طریقی توجه من رو جلب کنه . زمانی که میدید دخترهای کلاس برای با او بودن به هر کاری دست میزنند براش سخت بود که من، دختری ساده که از پایینترین سطح اجتماع بود نسبت به اون اینقدر بی توجه باشه . -اوه.جداً؟ نمیدونستم که مسائل شخصی شما با کیانوش خان هم گره خورده... با تعجب برگشتم و به کیانوش نگاه کردم . اون هم دست کمی از من نداشت . پیش خودم حدس زدم که در حین نگاه کردنم به کیانوش من رو دیده . با این حال با قیافه ای حق به جانب برگشتم به سمتش و گفتم: -متوجه منظورتون نمیشم آقای محترم ... و از اینکه این لفظ رو که الحق لایقش نبود به کار برده بودم حسی منزجر کننده گریبانم رو گرفت . پیروز لبخندی چندش آور روی لبهای کوچکش نشاند و در حالی که چشمان سیاه و نافذ و بی حیاش رو به صورتم دوخته بود گفت: -منظور خاصی نداشتم شما خودتون رو ناراحت نکنید ... و بعد زد زیر خنده . به حدی از دستش عصبانی شدم که حد و حساب نداشت . احساس می کردم از سرم دود بلند میشه . حسی مثل تحقیر در شبی که پری توی اون مهمونی کذایی ازم خواسته بود که براش آب ببرم پیدا کرده بودم . از این رو که این آدمها خیلی منزجر کننده هستند همونطور که نگاهش می کردم با عصبانیت گفتم: -بهتره توهین نکنید پیروز خان .... در همین زمان استاد اجازه مرخصی رو داد و من از جام بلند شدم و در حالی که به پیروز که بالای سر من ایستاده بود نگاه میکردم گفتم: -این بار رو از خطاتون چشم پوشی میکنم. اما دفعه بعد اینقدر ساده با قضیه کنار نمیام . برگشتم و رو به بنفشه در حالی که کاملاً حس می کردم که صورتم قرمز شده با عصبانیت گفتم: -بنفشه بلند شو بریم بیرون که دیگه نمیتونم خودم روکنترل کنم . پیروز داشت با چشمهایی که از شدت تعجب گرد شده بود نگاهم می کرد .فکر کنم که خیلی بهش برخورده بود که اینطور جلوی جمعی که همه با احترام باهاش برخورد می کردند، من با لحنی سرشار از تحقیر باهاش صحبت کرده بودم . یه لحظه حس کردم که شاید من زیادی تند رفتم .اما این تنها برای لحظه ای زود گذر در ذهنم نشست و دوباره مثل همیشه همون نفرت همیشگی به جاش نشست و پیش خودم فکر کردم که نه اون حق نداشت که همچین حرفی بزنه و حس کنجکاوی بچه ها رو بر انگیزه . نباید همچین حرفی میزد . پس وقتی به کسی بی احترامی می کنه باید انتظار بی احترامی رو هم داشته باشه . حالا شانس اورد که خیلی با احترام جوابش رو دادم وگرنه دلم میخواست اونقدر زور داشتم که دندونهاش رو توی دهنش خورد می کردم تا دیگه از این حرفها نزنه و من رو مثل دوست دخترهای خودش کثیف ندونه .... پیش خودم گفتم که چرا من اینقدر همیشه قضایای کوچیک رو واسه خودم بزرگ می کنم؟ چرا از حرف کوچیک پسرها برای خودم مسئله بزرگی می سازم و به قول قدیمی ها از کاه کوه میسازم؟ چرا؟ واقعاً مشکل من از کجا شروع شد؟ این بستگی به نوع تربیتم داشت؟ نه بهار هم دست پرورده همون پدر مادر . پس چرا اینقدر بین افکار من و بهار دنیایی فاصله است؟ بهار کجا و من کجا؟ چرا من اینقدر سطحی فکر می کردم و بهار .... اصلاً چرا بهار اینقدر با همه چیز زود کنار میاد؟ اصلاً چرا من دائماً دارم خودم رو با بهار مقایسه میکنم؟ بهار درسته که خواهر منِ اما من و اون زمین تا آسمون با هم فرق داریم . دو تا خواهر دو قلو با هم زمین تا آسمون تفاوت دارند پس چرا من و بهار ..... وقتی با بنفشه از کلاس خارج شدیم توی راهرو چشمم به بهار خورد . با ذوقی کودکانه به سمتش دویدم و بهار با دیدن من دستاش رو باز کرد و من رو توی بغلش گرفت . صورتش رو بوسیدم که بنفشه گفت: -بهار مامانت باید اسم این پاییز رو با اینهمه لطافت میگذاشت کماندو .... و بعد زد زیر خنده . نگاهم رو از صورت بهار گرفتم و به بنفشه چشم غره ای رفتم . بهار با خنده من رو از خودش جدا کرد و گفت: -باز کی رو گاز گرفته؟ بنفشه در حالی که ما بین ما راه میرفت با خنده گفت: -حدس بزن... برگشتم به بهار نگاه کردم در حالی که لبخند میزد چهره اش رو به نشانه فکر کردن جمع کرد و گفت: -جز پیمان و پیروز کسی رو سراغ ندارم ... و بعد برگشت و نگاهم کرد . هر دو زدند زیر خنده و بعد از مدتی بهار ادامه داد : -البته بعید می دونم که پیمان بعد از اون ماجرا دیگه سر به سرت بزاره نه؟ یهو با بنفشه صدای خندشون بلند شد .خودم هم خنده ام گرفت. راست می گفت دیگه بعد از اون قضیه پیمان که فکر می کرد من دیونه ام سر به سرم می نزاشت . اگر می شد که یک بار هم چنین بلایی سرپیروز بیارم خیلی مزه میداد . از این فکر چشمهام رو هم گذاشتم و به یاد بحث های یکی دو ماه پیشم با پیمان افتادم . چشمهای عسلی با پوست تیره و وضع مالی خوبش باعث شده بود مرکز توجه دخترهای کلاس قرار بگیره . یک بار که با یکی از دخترهای کلاس صحبت می کردیم بحث به پیمان کشیده شده بود و من از دهنم در رفت و گفتم که پسر مغرور زشت چقدر ازش بدم میاد .و اما همین حرفم همان روز یکی دو ساعت بعد به پیمان رسیده بود و پیمان با عصبانیت روبه روم ایستاد و با لحنی زشت گفت: -میشه بگی این نفرتت از کجا آب میخوره؟ و من چون همون روز اون بحث پیش اومده بود ناخوداگاه ذهنم به منیژه یکی از بچه ها کشیده شد اما با چهره ای درهم پرسیدم: -ببخشید متوجه منظورت نمیشم. -همین که گفتی از من بدت میاد . لبخندم رو قورت دادم و گفتم: -چرا اینقدر برات اهمیت داره که من هم مثل بقیه ازت خوشم بیاد؟ برای لحظه ای جا خورد و بعد با قیافه ای حق به جانب گفت: -خوب چرا باید بدت بیاد؟ و من در کمال تعجبش گفتم: -اینکه ازت خوشم نمیاد حتماً نباید دلیل خاصی داشته باشه . پیمان که خیلی عصبی بود و این رو از رفتارش میتونستم به راحتی حدس بزنم نگاهش رو به چشمهام ریخت و گفت: -تو نفرت انگیز ترین دختری هستی که در تمام عمرم دیدم . به حدی از این حرفش ناراحت شدم که زمان و مکان رو فراموش کردم و وقتی به خودم اومدم کشیده ام گونه اش رو گلگون کرده بود . وای خدای من چرا این حرف رو زده بود واقعاً نتونسته بودم درکش کنم فقط این رو فهمیدم که حرف من هر چقدر هم براش سنگین تموم شده بود اینقدر نباید به من توهین می کرد . و اما ماجرا همون جا تموم نشد که هیچ دو سه روز بعد بر حسب اتفاق که داشتم همراه بهار و بنفشه از دانشگاه خارج میشدم دیدم که پیمان همراه خانم مسنی که شیک و خوش لباس بود ایستاده . از آرایشی که زن کرده بود و شباهتی که پیمان به اون داشت حدس زدم باید مادرش باشه .از اونجایی که پیمان پشتش به ما بود و داشت با دختری صحبت میکرد برای لحظه ای شیطون زیر پوستم دوید و دست بهار و بنفشه رو ول کردم و بی اختیار به جلو کشیده شدم . وقتی خودم رو جلوی زن دیدم لبخندی زدم و گفتم: -سلام . شما باید مادر پیمان خان باشید درسته؟ از صدای من پیمان برگشت و با دیدن من به وضوح رنگ از صورتش پرید . ولی دیر شده بود . -سلام عزیزم بله خودمم. و شما باید دوست پیمان باشید درسته؟ از اینکه اسم من رو با گذاشتن کنار اسم پیمان به گند کشیده بود عقم گرفت . اما با لبخندی مصنوعی دست دراز کردم و گفتم: -پاییز هستم . همکلاسی پسرتون ... مادرش لبخندی زد و گفت: -آهان پس پاییز شما هستید ... با تعجب گفتم: -چطور مگه؟ -آخه پیمان خیلی از شما صحبت میکنه و در واقع باید بگم نمیشه بدون ..... -مامان جان خواهش می کنم . از اینکه پیمان میان کلام مادرش پریده بود حرصم گرفت . چرا نزاشت مادرش حرفش روتموم کنه . برگشت سمت من و گفت: -چی کار داری؟ از اینکه اینقدر بد صحبت کرد خیلی حرصم گرفت .همونطور که لبخند مزحکی به لبم بخشیده بودم رو به مادرش با پرویی گفتم: -همیشه فکر می کردم پدر و مادر پیمان باید انسانهای بی فرهنگی باشند . اما الان میبینم که برخلاف خانم بودن شما پسرتون خیلی بی ادب هستند ... احساس کردم پیمان اگر میتونست همونجا به سمتم حمله ور میشد و اما مادر پیمان اول با تعجب نگاهم کرد و بعد لبخندی شیرین زد و گفت: -شوخی جالبی بود . راستش پاییز جان ترسیدم . و من اما با جدیت گفتم: -اما من شوخی نکردم خیلی هم جدی گفتم .... این بار چهره در هم کشید و گفت: -متوجه منظورت نمیشم . شونه بالا انداختم و در حین اینکه دستم رو به سمتش دراز کرده بودم گفتم: -شاید باید بیشتر وقت صرف تربیتش میکردید . این پسر شما براش هیچ فرقی نداره که با دختر صحبت میکنه یا پسر . با اجازه . دستش رو فشردم و دیگه نایستادم تا جواب دندون شکنی بگیرم . تا چند قدم که از اونجا دورشدم حس می کردم هر آن از پشت دستی برای خفه کردنم دراز می شه . و اما زمانی که کنار بهار و بنفشه رسیدم حسابی از طرف اونها تنبیه شدم .اما خیلی لذت بخش بود که حال پیمان رو گرفته بودم و این موضوع باعث شده بود که پیمان حد و حدود خودش رو رعایت کنه و تا به امروز با اینکه هیچ کسی غیر از ما چند نفر از این موضوع خبری نداشت سعی میکرد زیاد با من دهن به دهن نده شاید فهمیده بود که من با کسی شوخی ندارم خصوصاً با امثال او .... |
قسمت هفتم :
پنجشنبه صبح بود . یه روز دلگیر درست مثل روزهای بیکاری . بهار به خاطر امتحان روز شنبه اش کتابهاش رو جلوش پهن کرده بود و بی توجه به اطراف درس میخوند .اما ... این من بودم که به ذهنم استراحت داده بودم و لبه ی پنجره نشسته بودم و به باغ سرد نگاه می کردم . پاییز لابه لای برگ های درختان رخنه کرده بود و سوز سردی میان باغچه پیچیده بود . این زوزه باد بود که صدای پرنده ها رو دستخوش حرکتش قرار داده بود و پرنده ها با صدایی غریب با نسیم هم ناله شده بودند .آسمون ابری بود و روشنی همیشگی رو نداشت. نمیدونم چرا اما بی اختیار زمزمه کردم . -چه حضور غریب و مبهوتی *** آسمان هم به ما نمی خندد *** نه کسی فکر سفر رفتن است *** نه کسی کوله بار می بندد. بهار برگشت و نگاهم کرد و در همون حال که تعجب کرده بود گفت: -پاییز چی خوندی؟ سرم رو کاملاً به سمتش چرخوندم . سر خودکار رو لب دهانش گذاشته بود و با چهره ای درهم نگاهم می کرد . سرم رو تکون دادم و گفتم: - چه حضور غریب و مبهوتی *** آسمان هم به ما نمی خندد *** نه کسی فکر سفر رفتن است *** نه کسی کوله بار می بندد. لبخندی زد و گفت: -چرا؟ -چی چرا؟ -چرا این رو خوندی؟ -نمیدونم داشتم به درختها که شاخه هاشون تکون میخورد نگاه می کردم که یهو به ذهنم رسید . بهار خودکارش رو روی کتابش گذاشت و از جاش بلند شد . بدون لبخند نگاهش می کردم که به سمتم اومد و جلوی پام زانو زد . سرم رو خم کردم تا راحتتر بتونم ببینمش . -چی شده پاییز؟ امروز اصلاً حوصله نداری . حالا هم که اینجا زانوی غم بغل گرفتی ... سرم رو تکون دادم و دوباره از شیشه به بیرون خیره شدم . -نمیدونم بهار دلم گرفته . اصلاً میترسم . میترسم بهار . بی اختیار قطه اشکی از گوشه چشمم سر خورد و به روی گونه ام ریخت . دست گرم بهار روی صورتم نشست . سرم رو به سمتش چرخوندم و در نگاه عسلیش غرق شدم . بهار دستم رو توی دستش فشرد و گفت: -از دست من ناراحتی؟ سرم رو تکون دادم و با بغض گفتم: -نه چرا ناراحت باشم . بالاخره هر دختری یه روز باید ازدواج کنه و بره . تو هم مثل بقیه . حالا هم یه پسر خوب با عقایدی مثل خودت پیدا شده چرا به خاطر ناراحتی من و مامان بگی نه؟ بهار در اغوشم گرفت و سر روی شونه اش گذاشتم . بوی تن بهار مشامم رونوازش می کرد .آرامشی بر وجودم رخنه کرد . دوباره بی اختیار بدون اینکه بدونم چرا زمزمه کردم : - یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل ستاره *** تو خواب دختری که هیچ کس جز تو نداره *** تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عکس خالی *** اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی *** تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا *** بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها و اون موقع بود که اشکهایی که برای نریختنشون تلاش میکردم به روی گونه هام ریخت . فکر اینکه بعد از بهار تنها میشدم تیره پشتم رو می لرزوند . دوست نداشتم که بهار رو ناراحت کنم اما نمیتونستم و دست خودم نبود . حالا می دونستم که بهار بعد از فارغ تحصیل شدن با کامیار ازدواج میکنه . کامیار استاد الاهیات دانشگاه ما بود . با اینکه میدونستم که با کامیار خوشبخت میشه اما نمیدونستم چرا حسی مثل حسادت نسبت به کامیار داشتم . از اینکه فکرش رو می کردم که بهار دیگه شبها کنار من نمیخوابه و برام از اعتقاداتش نمیگه ، از اینکه دیگه بهار نیست تا بهم بگه پاییز اینقدر با این پسرا لج نکن. از اینکه دیگه .... خدایا یعنی من بدون بهار زنده می موندم؟ بعد از رفتن بابا همه امیدم به بهار و مامان بود . مامان که امروز رو به من و بهار گفت که مادر کامیار تماس گرفته و خواسته که برای خواستگاری بیان هر دومون اشک ریختیم . مامان از خوشحالی و من از فکر رفتن بهار و دلتنگی ... اما بهار بود که باز هم با شوخی ها و شیطنتهاش ما رو آروم کرد . مامان سجده شکر به جا اورد و من با نگرانی پرسیدم: -بهار کامیار میدونه که ما .... ما؟ اما بهار با لبخندی همیشگی گفت: -پاییز جونم من که بهت گفته بودم همه چیز پول نیست . آره کامیار میدونه اما برای اون مهم منم . مهم اعتقاداتمونِ که قراره با هم مچ بشه و از من به تو و از تو به ما تبدیل بشه . ما با هم میتونیم دنیا رو تکون بدیم . ما با هم میتونیم یکی یکی آدمها رو از این دنیای وارونه که شیطان برامون تداعی کرده نجات بدیم . پاییز من و کامیار هدفهای والایی داریم . من و کامیار میدونیم که زندگی یعنی چی . من و کامیار حلقه ان الله و انا علیه راجعون رو با هم درک میکنیم .من و کامیار .... و اما اونقدر از من و کامیارهاش گفت که هر دو به خنده افتادیم. از اینکه اینقدر ذوق زده بود خوشحال بودم .از اینکه مثل دخترهای امروزی به فکر اسب سفید و شوالیه قدرتمند نبود . از اینکه رویاهاش در خرید عروسی و حلقه نبود تعجب می کردم . بهار به هر چیزی فکر می کرد جز تجملات . حتی زمانی که مامان با ناراحتی آشکاری گفت -ببینم مادر جون وضع مالیشون چطوره؟ ما میتونیم جهیزیه آبرو مندی براشون تهیه کنیم؟ با اخمی آشکار رو به مامان گفت: -مامان تر وبه خدا جلوی خانواده کامیار از مال و منال صحبت نکن . اونها اونقدر آدمهای محترمی هستند که ارزشی برای مکنت و منال قائل نمیشن . اونها زندگی رو توی چیز دیگه ای میبین. زندگی رو عشق به خدا میبین . عشق به بنده خدا .... و اما مامان که چیزی از حرفهای بهار سر در نمی اورد با غر غر بلند شد و از اتاق بیرون رفت . و اما حالا من بودم که تو آغوش بهار گریه می کردم به خاطر تنهایی هایم بعد از اون ... بهار سرم رو بلند کرد و بعد از اینکه یک دل سیر هر دو در چشمای هم نگاه کردیم زیدیم زیر خنده .این عادت بچگیمون بود . تو چشمای همدیگه خودمون رو میدیدم . خودمون رو با اشکهایی که دیدمون رو تار می کرد . -پاییز اولاً که من جای دوری نمیرم .مطمئن باش که خیلی نزدیکم و هر روز بهتون سر میزنم . بعدشم من هنوز دو سال دیگه باید درس بخونم . خانومی . اصلاً خدا رو چه دیدی شاید تو زودتر از من عروسی کردی و من هنوز درس میخوندم ... زدم زیر خنده و گفتم: -اوهو . اونم کی من؟ چرا که نه . اونم با یک تک فرزند سپید پوش خوش تیپ و پولدار .... در همین لحظه در اتاق به صدا در اومد . بهار از روی زمین بلند شد و به جلوی در رفت . جایی که من نشسته بودم بیرون دیده نمیشد اما صدای ملایم و زنگ دار سروش رو خوب می شنیدم . بعد از لحظه ای سروش در چهارچوب در ظاهر شد . با دیدنش برای لحظه ای شک عمیقی بهم وارد شد. صدای سلامش که بلند شد بی اختیار زدم زیر خنده . نگاهم رو به صورت بار دوختم . دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و ریز میخندید . سروش با تعجب ما رو نگاه کرد و بعد در حالی که دستش رو توی موهاش فر میبرد گفت: -بهار چی شد؟ و اما من زودتر از بهار به حرف اومدم و قبل از اینکه خرابکاری کنه . برای بار آخر به لباس سرتا پا سپیدش انداختم و پیش خودم گفتم که الحق خیلی خوش تیپ و بعد با لحنی جدی گفتم: -بفرمایید سروش خان ... سروش با نگاهی مشکوک صورتم رو بر انداز کرد . دستم رو بلند کردم و موهای فرم رو که طره ای از اون روی صورتم ریخته بود رو داخل روسریم فرو بردم . دوباره مثل همیشه در این موقع به یادم افتاد که چقدر شبیه عروسک بچگی هام شدم . -بهار اگه میتونی با خواهرت بیا پیش مامان کارتون داره . با تعجب قبل از بهار پرسیدم: -مامان تو؟ با ما چی کار داره؟ سروش برای بار دیگر نگاهی نوازشگر به صورتم انداخت و گفت: -نمیدونم . خیلی مشتاقی بدونی زودتر برو پیشش .... بعد از بیرون رفتن سروش بهار در اتاق رو بست و به پشت اون تکیه داد . نگاهم رو به صورتش ریختم و یهو زدم زیر خنده . بهار هم که تازه یاد موضوع افتاده بود با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و در همون حال گفت: -چه خوش سلیقه ای دختر ... خنده ام رو قورت دادم و گفتم: -کی میره این همه راه رو . اونم از کسی که میخوام سر به تنش نباشه . بهار خنده ریزی کرد و بعد در حالی که روسریش رو توی آینه درست می کرد رو به من گفت: -پاییز به نظرت فخری خانم چی کارمون داره؟ شونه بالا انداختم و گفتم: -چی میدونم والا.... -اون تا حالا با من و تو به شخصه صحبت نکرده ... گیج و دستپاچه سر تکون دادم و در حالی که از خونه خارج می شدم گفتم: -نترس بابا خواستگاری نمیخواد بکنه .حالا بیا بریم ببینیم چی کارمون داره ... بهار با خنده پشت سرم از خونه خارج شد و گفت: -چرا که نه . چون هم پسرش یه بچه بیشتر نداره و من هم پولداره . تنازه پسرش هم که سپید پوشیده بود .... خندیدم و گفتم: -نخیر عزیزم . فخری خانم جونش برای پری در میره . در ضمن این حرفها رو آروم بزنن اینجا دیواراش موش داره وموشاشم گوش ... وقتی هر سه رو به روی هم توی پذیرایی نشسته بودیم فخری خانم یکی از پاهاش رو روی پای دیگه اش انداخت و با آرامش خاص افراد عیون گفت: -بچه ها راستش ببخشید که مزاحمتون شدم .اما میدونید که مامانتون سنی ازش گذشته و بالاخره نمیتونه از پس یک مهمونی بر بیاد ... مکث کرد و من زیرلب با ناله گفتم: -وای خدا بازم مهمونی ... -دیروز فیروزه جون خواهرم رو میگم میشناسیدش که ... بهار با لبخندی گفت: -بله مادر پری خانم رو میگید دیگه .... فخری خانم پشت چشمی نازک کرد و در حالی که خنده ای شیرین گوشه لبش نشسته بود گفت: -آره بهار جون خودشه . فردا شب توی خونشون یه مهمونی دارن . به مناسبت سالگرد تولد پری جون و از من خواست که از شما دو تا که هم جوون هستید و هم خوش سلیقه بخوام که برید اونجا و کمکی بهشون بکنید ... یک لحظه حس کردم همه خون بدنم به صورتم دوید . حس اینکه پری از قصد همچین پیشنهادی رو داده که تحقیر شدن ما رو از نزدیک ببینه آتیشیم کرده بود . با عثبانیت ناخونم رو کف دستم فشار میدادم که صدای فخری خانم بلند شد . -حالا بهار جون هم شما و هم پاییز اگه این رو لطف رو در حق من و فیروزه جون بکنید تا آخر عمرمون مدیونتون می مونیم . سر بلند کردم تا با نگاهم از بهار بخوام که مخاافت کنه . اما بهار سرش رو پایین انداخته بود و فکر می کرد . خدا خدا می کردم که جواب مثبت نده . سرم رو پایین انداختم تا از تیر رس نگاه فخری خانم دور بمونم . میدونستم که من توان نه گفتن رو ندشتم . هر چقدر هم که نمک نشناس باشم دیگه اونقدر حالیم بود که محبت های زیادی به ما کردند . انگار بهار هم توی همین موقعیت گیر کرده بود که گفت: -راستش فخری خانم با اینکه شنبه امتحان سختی در پیش دارم اما به خاطر لطفهای زیادی که در حق ما کردید و البته که این اولین بار که از ما خواهشی میکنید از نظر من اشکالی نداره . و لبخندی چاشنی صحبت زیباش کرد . الهی من قربون فهم و شعور بالات برم بهار جونم . میدونم که به خاطر من این حرفها رو زدی وگرنه برای جواب دادنت حتی نیازی به این صحنه سازی ها ندشاتی وبه راحتی قبول می کردی . فخری خانم تشکری غرایی کرد و بعد نگاهش رو به صورت من دوخت . به زور لبخند زدم و گفتم: -از نظر من هم اشکالی نداره . فردا چه ساعتی مراسم دارند؟ فخری خانوم خوشحال از روی مبل بلند شد و نزدیکمون شد و برای اولین بار بوسه ای نرم از روی صورتمون چید . با تعجب نگاهش می کردم . چرا اینقدر خوشحال شده بود؟ شب که روی تشکم دراز کشیده بودم به این فکر میکردم که رفتنموم چه دردسرهایی با خودش داره؟ از اینکه پری با چهره مزحکش و تنها به خاطر خوب بودن وضع مایشون به من دستور بده بدم میومد .من همین الانشم توی خونه از ترس روبه رو شدن با دستوارتشون پام رو توی ساختمون ته باغ نمیذارم . وای نه خدا ای کاش قبول نمیکردم . ای کاش بهار تنها میرفت .نه اونجوری هم نمیشه . چطوری دلم بیاد آبجیم رو تنها بفرستم اونجا . بهار که خوب میدونستم حتی اگر توهینشم بکنن به احترام آقای ارغوان و فخری خانم و صد البته بزرگ منشی خودش حرفی نمیزنه و تنها لبخند میزنه و لبخندی که من مطمئن هستم از صد تا فحش براشون بدتره . اما اونها که این موضوع رودرک نمیکنند . تمام شب از فکر دیدن صحنه های منزجر کننده فردا با وحشت از خواب میپریدم و حتی یک بار دیدم که پری با چاقوی کیک تولدی که روش ربان صورتی بزرگی بود به سمتم حمله ور شده و من با جیغ از خواب پریده بودم . و یا یک بار دیگه دیدم که بهار در دنیایی از ظرف کثیف ایستاده و هوتن و پری با دست او رو نشون میدند و هو می کشند و این بار با صدای بهار از خواب بیدار شدم . وای که چه خوابهای بدی می دیدم . صبح با چشمهایی که پف کرده بود با بهار به سمت خانه فیروزه خان به راه افتادیم . |
قسمت هشتم
تا چشم کار می کرد باغ بود . هر چی سرک کشیدم تا از پشت در انتهای دیوار آجری رنگ رو پیدا کنم موفق نشدم . وقتی در خونه رو باز کردن و با بهار وارد خونه شدیم . برای لحظه ای بی اختیار مثل مسخ شده ها ایستادم و به زیبایی های باغ نگاه کرد . بهار سوتی کشید و گفت: -وای خدای من چقدر گل . پاییز نکاه کن چقدر اون درختها قشنگه . وای... با حرص مسیر سنگ فرش شده ای رو که از دو طرف توسط درختها و گلها محاصره شده بود رو طی کردم . بهار پت سرم راه میومد و هر از گاهی چیزی از زیبایی باغ میگفت . زیر لب با خودم گفتم خدایا ببین این همه ثروت رو دادی به کی ... و بعد بی اختیار یاد حرفهای بهار افتادم که میگفت خدا برای هر کسی که بخواد پول میده . تو حتی میتونی از طریق دزدی هم پول به دست بیاری و خدا هم توی این راه کمکت میکنه .دیگه خدا کاری نداره که تو چه جوری خواستی مهم اینکه خواستی . پاییز زندگی پول نیست زندگی عشق و محبت ، زندگی زیبایی هاست که متاسفانه همه این زیبایی ها داره تو قفس های طلایی پنهون میشه ... در همین لحظه صدای فیروزه خانم به گوشم رسید . سر بلند کردم و با دیدنش سلام کردم . در تمام طول مسیر به حرفهای بهار فکر میکردم . این مدت عادتم شده بود که به حرفهاش به هر بهونه ای فکر کنم و به نتایجی هم برسم . وقتی وارد خونه عیونی و بزرگشون شدیم صدای کفشهای پاشنه بلند فیروزه خانوم که روی گراینتهای کف سالن میخورد عصبیم کرد . سرم رو بلند کردم و به پذیرایی بزرگشون نگاه کردم . ستونهای خوظ تراشی که نزدیک در خودنمایی میکرد لبخند رو به روی لبهام اورد . مبلمان شیکی که گوشه گوشه سالن چیده شده بود بیاختیار مجبورم کرد که خونه ارغوان رو با خونه فیروزه خانم مقایسه کنم . چیدمان و دکوراسیون منزل ارغوان شیک و سلطنتی بود اما چیدمان و طراحی داخل ساختمان منزل فیروزه خانم امروزی و به سبک مدرن بود . با راهنمایی فیروزه خانم با دو سه تا از مستخدمانشون آشنا شدیم و بی هیچ حرفی شروع به کار کردیم .سعی کرده بودم که خودم رو اونقدر درگیر کار کنم که به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم . اما انگار نمیشد و پرنده ی خیالم به هر سمتی سرک می کشید . گاهی به منزل ارغوان .گاهی به باغ و استخر توی باغ ارغوان و گاهی به چیدمانش و در آخر قیاس بستنم با خانه فیروزه خانم بود . همسر فیروزه خانم برخلاف آقای ارغوان در کار ساختمان بود . در صورتی که ارغوان خان شرکتی رو که داشتند مدیریت میکردند . هر دو به نوعی کلاههای گشادی سر مردم میگذاشتند و از به جیب زدن پول هنگفتی که از مردمان ساده میگرفتند غرق در لذت می شدند . گاهی اوقات پیش خودم حس میکردم که چقدر مرد بودن و دارا بودن سختِ . اینکه به خاطر پول باید با هرکسی مراوده داشته باشی نوعی عذاب روحی بیش نیست . سر بلند کردم و به بهار که مشغول تزیین میوه های داخل سبد بود نگاه کردم . آخ خدای ای کاش من هم ارامش بهار رو داشتم . صورتش به قدری معصوم و زیبا بود که یادم افتاد قرار است به زودی از ما جدا شود . اشک توی چشمهام جمع شد و پیش خودم گفتم بعد از رفتنش چه کنم؟ مخصوصاً که میدونستم به مسیر دوری نسبت به محل سکونتمون در منزل ارغوان میخواد بره . منزل ارغوان؟ راستی ما تا کی میتونیم اونجا زندگی کنیم؟ از این فکر تیره پشتم به لرزه افتاد .وحشت زده دستم رو از تزیین دیس کشیدم و با بغض گفتم: -نه . امکان نداره ... بهار از شنیدن صدای ضعیف من سر بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد . و با اشاره چشم و ابرو پرسید چی شده؟ به سختی سر تکون دادم و دوباره خودم رو مشغول کار نشون دادم . اشک دیدم رو تار کرده بود و دندانهام از شدت بغض به هم میخورد . خدای من . اگر روزی اونها بخوان که از اونجا برن ما باید چی کار کینم؟ همون بهتر که بهار داره ازدواج میکنه . ای کاش که زودتر دو سال تموم بشه و بهار بره سر خونه و زندگیش .ای وای نکنه کامیار با دیدن وضع زندیگ ما پشیمون بشه؟ نکنه بهار هم کنار ما بمونه؟ دستم رو تکون دادم و بینیم رو بالا کشیدم .این فکرهای مزحک چی وبد که افتاده بود توی سرم . کامیار از وضع زندگی ما بیشتر از خود من خبر داشت و اصلاً این چیزها براش مهم نبود . این روخوب میدونستم . حالا هم که خدا رو شکر داریم منزل ارغوان زندگی می کنیم . اگر خواست زمانی زبونم لال ما رو بیرون کنه فکر براش میکنم .اما چه فکری؟ فکری نداشتم که بخوام براش بکنم .... -پاییز اینجا رو نگاه کن . ببین اینجوری بهتره یا اینجوری؟ سر بلند کردم و با دیدن سبدهای میوه تزیین شده لبخندی زدم و در حالی که سعی می کردم حین صحبت کردن صدام نلرزه سبد زیباتر رو نشونش دادم و دوباره مشغول به کار شدم . شلوغی جمعیت باعث شده بود هوای اتاقها گرم تر از حد معمول بشه .تمامی پنجره های آشپزخونه رو باز گذاشته بودیم من در کنار بهار از پنجره باغ ویلایی منزل فیروزه خانم رو نگاه میکردیم . صدای موسیقی هم به حدی بلند بود که عصبیم کرده بود . با بهار چاقوی تولد پری رو درست می کردیم که به یاد خواب شب قبلم افتادم و اون رو برای بهار با حالتی ناراحت تعریف کردم که باعث خنده بهار شد و تا ساعتی داشت به حرفم میخندید و بعد از اینکه ازش پرسیدم به چی میخندی گفت که پاییز فکر کن پری با چاقو بیفته دنبال تو . خودم هم از این تصور خنده ام رگفت . بهار ادامه داد که اونی که دائماً دست به خنجر تویی نه پری.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -بهار کامیار چند سالشه؟ بهار بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه لبخندی زد و گفت: -سی سه سال. مکثی کردم و با لحنی کنجکاو گفتم: -از نظر تو ده سال فاصله سنی زیاد نیست؟ بهار لبخند زد و برگشت نگاهم کرد . من هم لبخند زدم که گفت: -الهی من قربون آبجی کوچیکم برم که اینقدر حواس پرته . پاییزجونم من که قبلاً بهت گفته بودم که اینها اصلاً برای من اهمیتی نداره . من اگر میخوام همسر کامیار بشم فقط و فقط به خاطر اینکه از هر لحاظی همدیگه رو درک میکنیم و خصوصاً اخلاقمون شبیه به همه و قوه درکمون به هم نزدیکه و به قول بنفشه شاخکهامون شبیه همه .... خندیدم و گفتم: -بهار تو چرا یانقدر با من فرق داری؟ اصلاً چرا من اینقدر با تو فرق دارم . -پاییز منم مثل تو بودم اما خیلی وقت پیش . من نشستم فکر کردم . فکر کردم و فکر کردم تا الان تونستم عوض بشم . پاییز من میدونم تو اونقدر راغبی که راجع به دنیا بدونی . میدونم دوست داری بدونی از کجا اومدی و به کجا میری . اما آبجی خشگلم تا وقتی خودت نخوای هیچ کدوم از اینها تحقق پیدا نمیکنه .فقط کافی بخوای . تو بخواه تا برات همه چیز بیاد . همه آگاهی ها میاد همه چیز پاییز . به قول حافظ ،حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت **** طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود. آره آبجی خشگلم تو بخواه اونی که اون بالا نشسته اگه بدونه تو میخوای کمکت میکنه تا بشناسیش . کمکت میکنه تا کشفش کنی . پاییز خیلی دلم میخواد حرفهایی رو بزنم بهت که کمکت کنه . اما میترسم . میترسم که با اعتقاداتت جور در نیاد و باعث بشه از اینجا رونده از اونجا مونده بشی . وگرنه من خیلی حرفها دارم بزنم از اینکه چی شد که آدم به دنیا اومد .چی شد که از بهشت رونده شدند . چی شد که تولید مثل ادامه پیدا کرد . اصلاً بعد از مردنمون چی میشه . اینکه کجا میریم . آخرش چیه . چی میشه که از یک نفر به وجود اومدیم و یک نفر از دینا میریم . پاییز تا حالا فکر کردی که این همه آدم چقدر طول کشیده که شدن این همه؟ یا چقدر طول میکشه که دوباره این همه آدم بشن یک نفر؟ وای پاییز اونقدر بحث شیرین و لذت بخشی که دلم همکه دونسته هامون یک جا در اختیارت بزارم اما حیف نمیتونم . میترسم مشکلی برات پیش بیاد . با تعجب پرسیدم : -چه مشکلی بهار؟ آهی کشید و در حالی که با ناخونهاش بازی میکرد گفت: -اونقدر با اعتقاداتی که داریم متفاوت هست که تعجب کنی . اونقدر عجیبه که شک کنی . اما عجیب تر اینکه اینها رو چطور تو ذهنمون فرو کردند . اونقدر ذهن ما مسمومه که جایی برای پذیرش حقیقت نیست . ایناها همین مامان وقتی برمیگردم میگم امام ها هم انسان بودند میبینی چقدر ناراحت میشه؟ می بینه چی میگه؟ میگه تو میخوای عجر و منزلت اونها رو بیاری پایین . اما نمیتونم بهش بفهمونم که اصلاً اینطوری نیست . من میخوام بگم بابا اگه حسین تو کربلا قیام کرد حالا هم کل عرض کربلا . کل یوم عاشورا. چرا هیچ کس این رو نمیفهمه؟ چرا نمیخوان درک کنن که اگه حسین حسین شد منم میتونم بشم . امام حسین حسین زمان خودش بود و حسین فهمیده هم حسینی دیگه تو زمان خودش . گاندی هم حسینی دیگه . حتماً حسین بودن به این نیست که چاقو به دست بگیری و بری مردم رو بکشی . آدم باید منش حسین رو داشته باشه ... -به به میبینم که حسابی گرم صحبتید . هر دو سر برگردوندیم و با دیدن سروش کاملاً جا خوردیم . از اینکه اینطور ما بین صحبتهای بهار سروکلش پیدا شد کفری شدم و گفتم: -بله میبینید که شما هم ما بین صحبت ما سر و کلتون پیدا شد .... لبخندی زد و با صدای آرومی که از گوشهای تیز من دور نموند گفت: -مار بگزه اون زبونتو دختر .... خنده ام گرفت و مثلاً به روی خودم نیوردم که شنیدم . بهار با لبخند گفت: -نه بابا این حرفها چیه . ما همش پیش همیم بعداً حرف میزینم شما کاری دارید؟ سروش سر تکون داد و با لبخندی جذاب که تیپ مجلسی اش رو تکمیل می کرد گفت: -راستش من وظیفه خودم دونستم که بیام ازتون تشکر کنم .من میدونم که امشب خیلی زحمت کشیدید و این برای من یک دنیا ارش داره . در هر صورت دلم میخواد از جشن لذت ببرید و اینجا واینسید . با حرص گفتم: -ممنون همون جشن خودتون لذت بردیم کافی بود . میترسم اینجا هم دکترهای مجلستون رو به زحمت بندازیم ... با صدای بلندی زد زیر خنده . بهار با تعجب نگاهم کرد و بعد در حالی که لبخند میزد گفت: -پاییز.چی میگی؟ رو ترش کردم و گفتم: -دورغ میگم مگه؟ با اون فامیلهای عتیقه اش .... قسمت آخر حرفم رو آهسته گفتم و لبخندی آمیخته با شیطنت به لب آوردم و نگاهم رو ثابت به صورت سروش دوختم . چقدر درحین خنده صورتش جذابتر به نظر می رسید . با حماقت لبم رو گاز گرفتم که گفت: -پاییز هنوز فراموش نکردم که چطور به اقوام من توهین کردی ... با جهشی از روی صندلی پریدم و نزدیکش شدم . تنها چند قدم از فاصله داشتم که با لحن پوزش طلبانه ای دستهاش رو بالا گرفت و گفت: -بابا ببخشد پاییز خانم بیا و کوتاه بیا ... با اینکه خنده ام گرفته بود لبم رو به دندون گرفتم و نزدیکتر شدم . به قدری که نفس گرمش روی صورت سردم مینشست . با حرصی که از خودم بعید میدونستم و صدایی اروم که اون لحظه باز هم از من بعید بود گفتم: -چه توهینی کردم؟ انتظار داشتی بیام اونجا و مثل دلقکها برای پسرهای فامیلتون که هر کدوم با چشمهای وقیحشون آدم رو درسته قورت میدن ادا در بیرم؟ دلت میخواست برم وسط مثل رقاصکها واسشون برقصم تا سرگرم بشن؟ با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم: -نه سروش خان من نیستم چون دیگران . بازیچه بازیگران. من گرچه خانواده پولداری ندارم ... سرم رو بلند کردم و با افتخار گفتم: -خانواده با شرفی دارم که یادم دادند نباید خودم رو مزحکه دست امثال اون هوتن احمق بکنم ... به اینجای حرفم که رسید ناخواسته اشکم جاری شد . سروش با چشمایی که حالتش رو تا به اون روز ندیده بودم تنها در سکوت نگاهم می کرد . بعد از اینکه اشکهای روان روی صورتم رو دید دستش رو دراز کرد و من قدمی به عقب برداشتم . به دستش که توی هوا معلق مونده بود نگاه کرد و بعد عصبی دستی به داخل موهاش کشید و سریع از آشپزخونه خارج شد ... سرم که روی شونه بهار رسید دیگه بی خیال از زمان و مکان دلتنگی هایی که همه سر باز کرده بودند رو اشک ریختم. نبودن بابا، مستخدم بودنمون توی خونه ارغوان .توهینهایی که توسط بچه های پولدار میشدم . حماقت خودم برای اومدنم به این مهمونی کذایی و در آخر ازدواج بهار . حالا بغضم شکسته شده بود و بهار هم تلاشی برای آروم کردنم نمیکرد . صدای موزیک گرچه شاد بود روحم و احساسم رو خدشه دار کرده بود . موزیک می کوبید و میخوند و قلب من هم خودش رو دیونه وار به سینه ام می کوبید و چشمام اشک میریخت . ریتم تند موزیک که آروم شده بود خبر از پایان موزیک میداد و آه های آهسته من خبر از آرامشم میداد . سر بلند کردم و به آینه توی دستم نگاه کردم . چشمام قرمز شده بود . با بغض به صورتم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم:چهره زیبا به چه کارم آید امشب؟ فیروزه خانم وارد آشپزخونه شد و با محبت رو به من و بهار گفت: -وای بچه ها خیلی زحمت کشیدید . به خدا شرمنده شدم . همه چیز عالی و فانتستیک بود. خیلی لطف کردید ... از اینکه همه آدمها چهره شون رو پشت نقاب پنهون میکردند متنفر شدم . مطمئن بودم که فیروزه خانم هم مثل پری دوست نداره سر به تن ما باشه . حالا نگاه کن روزهای دیگه اصلاً جواب سلاممون رو به زور می داد اما الان همچین قربون صدقه میره که آدم فکر میکنه چقدر انسان مهربون و شریفی هستش . با این فکر لبخند مزحکی به لب نشوندم و پشت سر بهار گفتم: -خواهش میکنم . به اصرار میخواست که ما رو به داخل پذیرایی ببره تا ما هم دمی استراحت کنیم . هیچ مشتاق نبودم به داخل سالن برم از این رو پشت به او کردم و خودم رو با شستن پیش دستی ها مشغول کردم که صدای بهار رو شنیدم . -باشه فیروزه خانم اینقدر شرمندمون نکیند . شما برید من و پاییز هم خدمت میرسیم . -به خدا اگه نیاید ناراحت میشم ها . زود بیاید من منتظرم . بهار گفت: -چشم فیروزه خانم شما تشریف ببرید مهمونها منتظرتون هستند . با رفتن فیروزه خان به سمت بهار برگشتم که دیدن لپهای گل انداخته اش خنده ام گرفت . پرسیدم: -چرا اینقدر قرمز شدی؟ -وای مردم از خجالت . چقدر تعارف تیکه پاره میکنن . -بهار یعنی میگی بریم؟ سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد . -اگه دوست نداری نیا من میرم زودی هم برمیگردم . اول خوشحال شدم . اما بعد نمیدونم چه حسی مجبورم می کرد که من هم برم . دوست داشتم چهره پری رو در لباس جشن تولدش ببینم . دلم میخواست ببینم سروش چطور نگاهش میکنه . کنجکاوی مرموزی زیر پوستم دوید و با لحنی عادی گفتم: -نه تنها که بده .منم میام .... دست بهار رو گرفتم و بی صدا از آشپزخونه خارج شدیم و با قدمهایی سست به سمت پذیرایی به راه افتادیم . در قلبم حسی مرموز وجود داشت . دوست داشتم برگردم و پری رو نبینم اما باز هم حسی مجبورم میکرد که برم و او را ببینم . |
قسمت نهم
بالاخره دیدمش . در مینیژوپی صورتی رنگی چهره تیره اش جذابتر به نظر میرسید . آرایش غلیظی روی صورتش نشسته بود و موهاش رو به طرز زیبایی آراسته بود و یک سمت شونه اش ریخته بود . لبخندی مزحک در تمام مدت روی لبش بود و با دیدن هر کسی لبخندش رو پررنگتر میکرد و با دستش به او اشاره میکرد . دخترها و پسرها در هم میلولیدند و با موزیک تند میرقصیدند . با بهار گوشه ای از سالن ایستادم و به آدمهایی که اونجا در جمع بودند نگاه میکردم . هیچ حسی نداشتم . نه خوشحال بودم نه غمگین اما نمیدونستم چرا با چشمم دنبال کسی می گردم که پیداش نمیکردم . برای لحظه ای نگاهم روی صورت مهتابی رنگی ایستاد . بی اختیار حس کردم که تمام بدنم یخ کرد . یعنی نگاه من به دنبال سروش بود؟ چرا؟ چرا چشمام دنبالش بود و با دیدنش آروم گرفتم؟ در گیرودار احساساتم بودم که سر بلند کرد و با دیدن من که میخکوب صورتش شده بودم ابتدا با تعجب و بعد با لبخند نگاهم کرد و در همون حال سرش رو برام تکون داد . بدون اینکه بخوام لبخند زدم . سعی میکردم نگاهم رو از صورتش بدزدم اما نمیتونستم . عجیب این بود که سروش هم مثل من نگاهش به صورت من بود . هر دو فارغ از دنیا و زمان به هم خیره شده بودیم . باز هم من بودم که بر احساسم غلبه کردم و سر به زیر انداختم . صدای بهار بود که کنار گوشم نجوا میکرد . -پاییز حس میکنم بزرگ شدی ... سر بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم .لبخندی زد و گفت: -نگاهت مثل همیشه نبود پاییز . سر تکون دادم و زیر لب گفتم: -دست خودم نبود. بهار صورتم رو بوسید و گفت: -این جور نگاه ها هیچ وقت دست خود آدم نیست . دوست نداشتم ادامه بده و چیزی رو که قلبم رو میلرزوند رو به زبون بیاره . از این فکر مو بر تنم راست میشد . این باید از محالات بود که من جز حس تنفر به کسی مثل سروش س-حس دیگه ای هم داشته باشم . دوباره سر بلند کردم و نگاهم رو به مسیر قبلی دوختم .سروش سر پایین انداخته بود و با لیوان شربتش مشغول بود . دوباره لبخند روی لبم نقش بست .در همین حین بود که صدای موزیک قطع شد و پشت بند اون صدای ریز و لوس پری در گوشم پیچید : -دختر خانومها و آقا پسرهای گل چند لحظه ساکت شید که میخوام همتون رو سورپرایز کنم . با اخم نگاهش کردم و حسی مثل حالت تهوع بهم دست داد .نمیدونستم چرا اینقدر از پری بدم میومد .مخصوصاً وقتی که با صدایی لوس شروع به سخنرانی میکرد . ریز بودن صداش به حد کافی مزحک بود . بعد رو به سروش کرد و در حالی که میخندید گفت: -من میخوام از سروش جونم که ما رو مهمون دستهای هنرمندش بکنه . و بعد پیانو سفید رنگ نزدیک دستش رونشون داد . نگاهم به روی قاب عکسهای روی پیانو میچرخید که شنیدم : -پری جون میشه من رو معاف کنی؟ سرم رو برگردوندم و به پری نگاه کردم . لبخند زده بود و دهان کوچیکش رو از هم باز کرده بود . چشمکی به روی سروش زد و گفت: -عزیزم به خاطر پری. خواهش میکنم . امشب شب تولدمه و من از تو این هدیه رو میخوام .قبول کن عزیزم . اه. اه . اه . چرا اینقدر این دختر لوس بود . چنان عزیزم عزیزم میکرد که انگار چندیدن ساله همسر سروشِ. سروش سر تکون داد که بچه ها یک صدا گفتند: -سروش ، سروش، سروش. خنده ام گرفت . بی اختیار نگاهم به صورت سروش کشیده شد . سروش سر برگردوند و با لبخند به سمت پیانو رفت . زمانی که روی سه پایه پیانو نشست .حس کردم که چقدر این حالت شیرین شده . من درست روبروی پیانو به همراه بهار انتهای سالن ایستاده بودم . سروش دستی به روی پیانو کشید و بعد سر بلند کرد . برای لحظه ای حس کردم که چقدر این نوع نگاه برام آشناست . چقدر این نوع نگاه رو ... آه نه خدا من واقعاً این نوع نگاه رو دوست داشتم؟ اونقدر در نگاهش مکث کرد که بهار به آرنج به پهلوم زد و زمزمه کرد: -پاییز نگاه کن پری داره با چشماش قورتت میده . خنده ام گرفت سر برگردوندم و با دیدن پری که با چشمهایی گرد شده ما رو نگاه میکرد لبخند زدم و در همون حال سری براش به احترام تکون دادم . با اکراه رو برگردوند و گفت: -خوب سروش جونم بزن . فقط به خاطر تو رو بزن ... ابروهام در هم گره خورد . نگاهم ما بین نگاه سروش و پری میچرخید . زمانی که برگشتم و به سروش نگاه کردم لبخندی زد و گفت: -به افتخار حضور نازنیت میزنم ... و بعد سرش رو به زیر انداخت .نمیدونم که چرا اما حس کردم که این جمله اش رو به من گفت نه به پری . سریع افکار خوشایند رو از خودم دور کردم و گفتم:پاییز تو چت شده؟ انگار نه انگار داشتی تو آشپزخونه باهاش میجنگیدی .انگار نه انگار ازش متنفری . هیچ معلوم هست چی میگی؟ اما حس غریبی که به تازگی در وجودم شعله کشیده بود بی تفاوت به دنبال همون نگاه آشنا توی چشمای سروش میگشت . اما سروش سر به زیر داشت و با دستاش موسیقی موزونی رو به صدا در اورده بود . چشمهام رو بستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم . چقدر صدای موزیک قشنگ بود . اونقدر در حس زیبایی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم غرق شده بودم که نمیفهمیدم همچنان چشمام بسته است و با لبخند دارم فکر میکنم .در سالن جز صدای پیانو صدای دیگه ای بلند نمیشد . همه با لذت گوش میدادند و لذت میبردند . همون طور که من لذت میبردم . دوست نداشتم به هیچ چیزی فکر کنم . تنها چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود نام سروش بود . کلافه چشم باز کردم و حس کردم که گونه هام از اشک تر شده . چرا؟ برای چی اشک ریخته بودم؟ بهار با دیدن نگاه نگران من گفت: -پاییز چی شده؟چرا گریه میکنی؟ صدایش به حدی آروم بود که باعث شد من هم با همون لحن آروم بگم : -نمیدونم . اصلاً دست خودم نبود . بی اختیار جاری شدن. لبخندی زد و گفت: -قشنگ میزنه نه؟ نمیدونستم چرا اما کلمات بدون خواست من از زبانم جاری شد : -قشنگتر از اونی که فکرش رو بخوام بکنم . چقدر هنرمندانه میزنه . بهار دستم رو توی دستش فشرد و زیر لب زمزمه کرد : -مبارکت ای گل من این حس جدید و آشنای همیشگی ... از حرفش خنده ام گرفت . با آرامش نفسی عمیق کشیدم و به صدای موزیک گوش سپردم . همه دست میزدند و این تنها من بودم که دستهام رو در آغوش گرفته بودم و به سروش نگاه میکردم . سروش سرش رو چندین بار به نشانه تعظیم و احترام خم کرد و با لبخند تشکر کرد . سر برگردوند و با دیدن من که بدون هیچ گونه لبخندی نگاهش میکنم یک تای ابروش رو بالا برد و سرش رو تکون داد . در همون لحظه پری دستش رو به دور بازوی سروش حلقه کرد و گفت: -وای سروش خیلی زیبا بود . حالا دلم میخواد که با هم یه دور برقصیم . و بعد با دستش به پسری که ارگ می زد اشاره کرد و پسر هم با لبخند سر تکون داد . چراغ های اتاق خاموش شد و رقص نور در اتاق پخش شد . صدای جیغ و سوت بچه ها در هم آمیخته شده بود . تک نور آبی در میان مجلس شروع به چرخیدن کرد . پری زانوش رو خم کرد و دست سروش رو گرفت . خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم دخترِ جلف عوض اینکه سروش خم بشه اون خم شد . خاک تو سرت... هر دو در میان رقص نور اتاق می رقصیدند و گلهای رنگی از روی صورتشون رد میشد و بخاری که ایجاد شده بود صحنه رو جذاب نشون میداد . دخترها و پسرها دو به دو دور تا دور پری و سروش رو گرفته بودند می رقصیدند . سروش مانند شاهزاده ای شیک پوش در میان اونها دستهای ظریف پری رو توی دستش میفشرد و پری روی دستهاش میچرخید و دوباره به آغوش سروش برمیگشت .حسی مثل حسادت در قلبم لونه کرد . نمیدونستم چرا اما دلم میخواست هر دختری به جای پری در آغوش سروش بود .وای نه اصلاً دلم نمیخواد هیچ دختری بهش نزدیک بشه . صدای خواننده که موزیکی خیلی قدیمی از خواننده مورد علاقه ام ابی رو میخوند در فضای رمانس سالن پخش شده بود . چشمام رو روی هم گذشتم و با بغض زمزمه کردم: -اگه این فقط یه خوابه تا ابد بزار بخوابم*** بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم *** بزار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره*** عاشق مرگِ که شاید توی دست تو بمیره. چشمام رو باز کردم و دیدم که پری در آغوش پسری دیگه داره دور سالن میچرخه . با تعجب با چشمم به دنبال سروش گشتم .کجا رفته بود؟ من که تنها چند لحظه چشمام رو بسته بودم . همون طور که با چشمم دنبالش میگشتم با شنیدن صداش از نزدیکم از شدت ترس از جا پریدم و با ترس جلوی دهانم رو گرفتم تا فریاد نزدنم... -دنبالم نگرد اینجا کنارتم. سر برگردوندم و با عصبانیتی مصنوعی گفتم: -چته ترسیدم. حالا کی دنبال تو میگشت؟ همونطور که لبخند میزد با دو انشگشتش به چشمام اشاره کرد و گفت: -تو نه اما این دو چشمای عسلی دنبالم میگشت ... خنده ام گرفت اما خودم رو کنترل کردم و گفتم: -اشتباه نکن . به دنبال تو نبودم . اصلاً دنبال کسی نبودم ... داشتم . داشتم... -داتشی چی؟ -اصلاً تو اینجا چی کار میکنی؟ برو پیش پری جونت .... زد زیر خنده .چقدر جذاب میخندید . انگار بعد از این همه سال بار اول بود که میدیدمش . چرا اینطوری شده بودم؟ من که هر روز سروش رو میبینم پس چرا امروز اینطوری شدم؟ چی عوض شده؟ من یا سروش؟ نه نه . این منم این احساس منه که تغییر کرده . نگاهم رو به چشمای سیاهش ریختم . در حالی که لحنم با نگاهم کاملاً متفاوت بود گفتم: -حالا تو چی کار داری که اومدی کنار من؟ |
قسمت دهم
سروش در حالی که هنوز لحنش پر از خنده بود گفت: -میخواستم ازت افتخار همراهی یه دور رقص رو بهم بدی.... با عصبانیت نگاهش کردم .وقتی چشمهاش رو که پر از خنده بود دیدیم فهمیدم که قصد داره سر به سرم بزاره . -سروش میزنم تو سرتا . برو . اذیتم نکن ... در همین موقع صدای فخری خانم رو که از ابتدای جشن ندیده بودمش شنیدم : -پاییز جان خیلی زحمت کشیدی . به خدا نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم .کارتون مثل همیشه بی نقص و عالی بود . راستی بهار کو؟ بدون اینکه تشکر کنم سر برگردوندم و با دیدن بهار که کمی دورتر از من و سروش ایستاده بود لبخند زدم و صداش کردم . -خواهش میکنم خانم ارغوان کاری نکردیم . فیروزه خانم این بار رشته کلام رو در دست گرفت و گفت: -من هم نمیدونم چه جوری از تو و بهار تشکر کنم . جداً زحمت کشیدید . بهار به جای من جواب داد : -این حرفها چیه . هر کاری کردیم به خاطر خوبی های شما بوده . پری جون هم مثل خواهر برای ما ... بی اختیار سر برگردوندم و به بهار با چهره ای در هم نگاه کردم . خدا نکنه که جای خواهر برای ما باشه . از این فکر که پری همانند بهار باشه رعشه ای بر اندامم افتاد .صدای ریز خنده سروش گوشم رو نوازش کرد . سر بلند کردم که فخری خانم بعد از تشکرش از بهار رو به سروش گفت: -سروش جان مادر چرا اینجا وایسادی؟ بیاید بریم که امشب ما قصد داریم نامزدیتون رو با پری اعلام کنیم . بی اختیار گردن کشیدم به سمت پری که در قسمتی دورتر از ما ایستاده بود و با لیوانی که در دست داشت با حرص نگاهم می کرد . وای خدای من . یعنی عمر دوست داشتن من اینقدر کوتاه بود که حتی نتونستم مزه عشق رو به طور کامل بچشم؟ مگه .... -مامان جان شما چرا اینقدر برای تحقق یافتن این موضوع عجله دارید؟من ازتون زمان خواستم تا خودم رو آماده کنم. و بعد رو کرد به من و بهار و با عذر خواهی از ما فاصله گرفت . مادرش و فیروزه خانم هم به دنبال او روان شدند. برقهای سالن روشن شد و صدای موزیک قطع شد . پری رو به سروش کرد و با لبخندی که لبهای صورتی رنگش رو از هم باز کرده بود گفت: -خوب سروش جون همه منتظرن نمیخوای اعلام کنی؟ ... سروش با لبخند به پری نگاه میکرد . حسی زخمی تمام روحم رو آزرده کرده بود . انگار دستی به قلبم چنگ می کشید.خدای من چرا من اینقدر بیچاره ام؟ اصلاً ... پاییز مگه دیونه شدی؟ چی سروش به تو میخوره؟ حماقت نکن . اون همه پسر خوب دوروبرت بود و تو ... وای نه اصلاً باورم نمیشه . بدون اینکه بخوام تمام تصویرهای با هم بودنمون از جلوی چشمم مثل فیلمی گذر کرد . باورم نمی شد. یعنی من در تمام این سالها بدون اینکه بدونم سروش رو دوست داشتم؟ محال بود . یعنی به خاطر علاقه ام به سروش با پسرها بد تا میکردم؟ نه نه .. این امکان نداره . چرا امکان داره پاییز . نگاه کن . خوب نگاه کن . هر بار که پری رو به همراه سروش میدیدی قلبت تیر میکشید . وای نه ... نمیشه . چرا من اینجوریم؟ چرا همش با خودم درگیرم؟ چرا افکار غریب و آزار دهنده است؟ باورم نمیشه که .... -پری جون فکر نمیکنم شوخی جالبی باشه . بهتر این موضوع رو اول بین خودمون منطقی حلش کنیم بعد ... لبخندی ناخواسته روی لبم نقش بست . از کنف شدن پری لذت بردم و دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم . بهار برگشت و نگاهم کرد . ابرویی بالا انداخت و گفت: -خوب زد تو پرش نه؟ خندیدم . بدون اینکه بخوام خنده ام شدت گرفته بود . بهار جلوی روم ایستاد و با دستش دستم رو فشرد . -پاییز ترو به خدا ساکت . هیس . ا... چرا اینطوری میکنی؟ خنده ام رو قورت دادم و گفتم: -نمیدونم دست خودم نیست . از پشت بهار به اون قسمت سالن سرک کشیدم . پری با اخم گوشه ای ایستاده بود و بچه ها یواشکی پچ پچ میکردند .... سروش رو به خواننده کرد و با اشاره دست چیزی به او گفت و او سری تکون داد . -بچه ها چرا ایستادی؟ بیاید وسط ببینم.... دوباره صدای موزیک بلند شد و جوونهای پر از انرژی به وسط ریختند . اما پری دیگه اون شور و شوق سابق رو نداشت . هر کسی که دست رقص به سمتش دراز میکرد رو با بهانه ای پس میزد . برام عجیب بود . پری هیچ زمانی رقص رو رها نمیکرد . اما حالا .... پس حرف سروش زیاد به مذاقش سازگار نبوده که او رو تا این حد رنجونده . بعد از صرف غذا عده ای خداحافظی کرده و از جمع فارغ شده بودند و عده ای در حال آماده شدن بودن . رو به بهار کردم و گفتم: -بهار بریم؟ ما که دیگه کاری نداریم . بهار دستش رو با کلنکس روی میز خشک کرد و گفت: -آره دیگه ما به اندازه کافی کار کردیم ... و بعد زد زیر خنده . خنده ام گرفت . خدای من این دختر چرا اینجوری بود؟ چرا اینقدر دوستش داشتم؟ چرا ؟ چرا ؟چرا؟ -ای افلاطون عوض اینکه اینقدر فکر کنی بیا بریم که من فردا امتحان دارم .... کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و با هم از آشپزخونه خارج شدیم . بهار گفت: -بزار ببینم فیروزه خانم رو میبینم که بگم داریم میریم. و بعد با دستش سمتی رو نشون داد و گفت: -آها اونجاست بیا بریم ... و دست من رو کشید . هر دو به سمتی رفتیم که فیروزه خانم به همراه جمعیتی ایستاده بود و مشخص بود که با اونها در حال خداحافظی ... بعد از لحظه ای وقتی دیدیم که کسی دورو برش نیست نزدیکش شدیم که بهار با لبخندی گفت: -خوب فیروزه خانم با اجازتون ما مرخص شیم . فیروزه خانم در حالی که هنوز لبخند به لب داشت دستش رو به سمت بهار دراز کرد و گفت: -بهار جون واقعاً لطف کردید . خیلی از حضورتون خوشحال شدم . به مامان سلام برسونید. در حالی که از شدت تعجب رو به بیهوشی بودم به بهار نگاه کردم . چطور اینها اینقدر مهربون شده بودند ؟ نکنه ما به جاه و مقامی رسیده بودیم؟ نکنه اینها فراموش کرده بودند که مارد من خدمتکار خونه خواهرشونِ؟ یعنی اینقدر از حضور ما خوشحال بودند؟ باورش برام سخت بود . با همه خوشبینی که بهار داشت باز هم دیدم که نگاهش چیزی غیر عادی رو در بر داره .نمیدونستم که چرا یان همه با محبت شده بودند . نگاه میخکوب فیروزه خانم رو به روی صورتم حس کردم .لبخند زدم و گفتم: -شب خوبی بود . با اجازتون ما .... قبل از اینکه ادامه بدم صدای زیبای سروش کلامم رو قطع کرد . برای دیدنش سر بلند کردم و با چهره خندانش رو به رو شدم . -کجا به این زودی؟ تازه سر شبِ ... خدای من اینها رو چه شده بود؟ چرا سروش اینقدر با ما گرم میگرفت؟ اصلاً چرا من اینهمه مشکوک شده بودم؟ بهار با لبخند گفت: -سروش خان شما لطف دارید . اما بیشتر از این موندن ما اینجا جائز نیست . شما که خودتون میدونید مادر ناراحتی قلبی داره و ما باید هر چه زودتر برگردیم میترسم که نگران بشن و این برای قلبشون خیلی مضره ... با یاد بیماری مادر لبخند روی لبم ماسید . بهار راست میگفت ما باید زودتر میرفتیم . به ساعت مچیم نگاه کردم . عقربه ها ساعت دوازده شب رو نشون میداد .حتماً مادر تا به الان صد دفعه تا کوچه اومده و برگشته... -خوب من شما رو میرسونم . اگر کمی صبر کنید . -شما کجا میخواید برید؟ پس کی میخواد این همه کثافت کاری رو جمع کنه؟ سر چرخوندم و با دیدن قیافه کریه پری قلب توی سینه ام لرزید .دختر احمق فکر کرده بود ما مستخدمشیم ... -پری مامان چی میگی؟ -پری جون پاییزو بهار امشب لطف کردن که تشریف اوردن اینجا . این جای تشکر؟ سر بلند کردم و با بغض گفتم: -پری خانم ما به احترام مادرتون اینجا حضور داریم ... تن صدام رو پایین اوردم و گفتم: -وگرنه چنان جواب دندون شکنی بهت میدادم که حظ کنی ... دوباره سر بلند کردم و دیدم سروش لبخندی گوشه لبش نشسته . پری چشم و ابروش رو چپ کرد و گفت: -حالا هر چی . بالاخره یکی باید اینها رو جمع کنه دیگه . شما ها هم که بیکارید گفتم اینها رو همینجوری ول نکنید برید .... به حدی کفری شده بودم که اگه از روی فیروزه خانم خجالت نمیکشیدم چشماش رو کاسه در میوردم . احمق . نمیفهمید که ما لطف کردیم و رفتیم اونجا .من خونه ارغوان هم دست به سیاه و سفید نمیزنم .من و بهار کاره ای نیستیم .... اونجا مادر داره به اندازه کافی زحمت میکشه به ما چه ... حالا این دختر داره به ما میگه که .... سروش عصبی نگاهی به صورت بر افروخته من انداخت و گفت: -پری تمومش میکنی یا نه؟ مگه نمیبینی دارن خانمی میکنن چیزی نمیگن؟ -پری جون مامان سروش راست میگه کارت خیلی زشت بود ... پری با نفرت نگاهی به صورت من و بهار انداخت و شونه ای بالا انداخت . بعد در حالی که قصد رفتن داشت گفت: -چه فرقی میکنه کلفت کلفته دیگه .چه اینجا چه منزل خاله ... و بعد از ما دور شد . دلم میخواست بگیرمش و موهاش رو بکنم .دلم میخواست لباس قشنگش رو جلوی چشماش آتیش بزنم و از دیدن حرص خوردنش لذت ببرم ... دلم میخواست سروش نگذاشت بیشتر از اون فکرهای احمقانه ای که میدونستم که هیچ کدوم رو نمیتونم انجام بدم به ذهنم خطور کنه و با لحنی شرمزده رو به ما گفت: -بچه ها من واقعاً معذرت میخوام . پری هیچ وقت اینقدر بی فکر حرفی رو نمیزد الان نمیدونم ... فیروزه خانم رشته کلام رو در دستش گرفت و گفت: -به خدا شرمنده روتون شدم . خیلی ببخشید دستتون درد نکنه .من واقعاً نمیدونم چی بگم .. من ... کاملاً معلوم بود که هول شده .نگاهی با تنفر به صورت پری که گوشه ای ایستاده بود و با لبخندی مزحک ما رو نگاه می کرد انداختم . بهار دستم رو فشرد . سر چرخوندم و نگاهش کردم .صورت سفیدش گل انداخته بود و چشماش رنگی دیگه داشت . -خیلی خوب ما با اجازتون میریم . و بدون اینکه منتظر بمونه دست من رو کشید و من هم به دنبالش روان شدم . وقتی پا توی حیاط زیباشون گذاشتیم بهار دستم رو ول کرد و گفت: -حیف که مادر خانمی داره وگرنه حالیش میکردم . باورم نمیشد که این بهار باشه که اینقدر شاکی و عصبی . برگشتم و نگاهش کردم .با دیدن صورت من لبخندی زد و گفت: -ولی خوب گذاشتن کف دستش .دختر میخواست مثلاً خودنمایی کنه که ... و بعد زد زیر خنده .من هم خنده ام گرفت .هر دو میخندیدم . بهار دستم رو گرفت و با هم به سمت باغچه نزدیک در رفتیم . بهار دستش رو به روی گلبرگهای گل سرخی کشید و گفت: -وای خدا چقدر این گلبرگها لطیفه پاییز .آخ چقدر من این گلها رو دوست دارم .با دیدنشون حس طراوتشون به من هم دست میده . -بهار تو چرا اینقدر این گلها رو دوست داری؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت: -گلها؟ برای اینکه زیبا و دوست داشتنی هستند . برای اینکه با طراوتند و خوش بود . -حیف که عمرشون خیلی کوتاهه. -اما پاییز. توی این عمر کوتاهشون چقدر ادم دوستشون داره؟ تا حالا شنیدی که از گلی بد بگن؟ من که نشنیدم .ای کاش ما آدمها هم مثل این گلها لطیف و دوست داشتنی بودیم ... -شکی توی این موضوع نکنید. شما دو تا هم خیل دوست داشتنی هستید . هر دو به سمت سروش که پشت سر ما ایستاده بود برگشتیم . باز سروش بین صحبت های ما سروکله اش پیدا شده بود .صورتم از تعریفش گل انداخت و برای اولین بار خجالت کشیدم . سروش گفت: -بچه ها بیایید بریم میترسم مادرتون نگرانتون بشه . -نه ما مزاحمتون .... -بهار ترو به خدا تعارف نکن . من به اندازه کافی به خاطر حرفهای پری از شما شرمزده هستم ... لبخند زدم و بدون اینکه هیچ حرفی بزنم نگاهم رو به روی گل دوختم . اما تمام هوش و حواسم پیش صحبتهای چند لحظه پیش سروش بود . از اینکه به اون حالت از ما دفاع کرده بود غرق در لذت بودم . حالا دیگه هیچ تنفری نسبت به سروش در وجودم حس نمیکردم .برعکس چیزی شیرین در وجودم حس می کردم . دوست داشتم توی سکوت به آوای زیبای صداش گوش بدم . چرا تا به حال هیچ دقتی به رنگ صداش نکرده بودم؟چقدر لطیف ونرم حرف میزد. انگار صداش لالایی موزونی بود که من رو به خواب فرو میبرد .خوابی پر از رویاهای شیرین . -پاییز خانم افتخار همراهی رو به ما میدید؟ سر برگردوندم و از دیدن نگاه میخکوبش به روی صورتم برای اولین بار با عشق لبخندی نثار صورتش کردم .بهار همچنان لبخند میزد .صداش توی گوشم طنین انداخت: - مبارکت ای گل من این حس جدید و آشنای همیشگی ... دست بهار رو گرفتم و هر دو با ذوق به داخل ماشین شیک سروش خزیدیم . وقتی داخل ماشین نشستم بی اختیار تمام اجزای ماشینش رو از نظرگذروندم . از نظر راحتی و قدرتش با تاکسیهایی که سوار میشدیم میسنجیدمش . چقدر فرق میکرد . اون تاکسی ها از صدای موتورشون عصبی میشدم و گاهی اوقات گوشهام رو میگرفتم تا صداشون رو نشونم و بعضی هم که صدا نمیدادند به قدری آهسته حرکت میکردند که کلافه ام میکردند و یا صندلی هاشون به قدری داغون بود که از نشستن روی اونها بدنم خورد و خاک شیر میشد .اما حالا چی؟ به قدری ماشین ظریف و نرم حرکت میکرد که از لذت چشمام رو بسته بودم و سرم رو شونه ی بهار گذاشته بودم . صدای موزیکی ملایم توی فضا پخش میشد . در همین موقع چشمم رو باز کردم و خواستم تشخیص بدم که چقدر تا مسیر باقی مونده .نگاهم در نگاه سیاه سروش تلاقی کرد .با لبخندی نگاهش رو از آینه گرفت و به رو به رو چشم دوخت .بهار با آرنجش به پهلوم زد و گفت: -شب خوبی بود نه؟ برگشتم و با تعجب نگاهش کردم . منظورش چی بود؟ -خیلی خسته شدی؟ لبخند زدم و گفتم: -نه نمیدونم چرا فکرم مشغول... -اینکه چیز تازه ای نیست تو همیشه فکرت مشغوله... -جداً چرا؟ -چی چرا؟ -چرا من اینقدر فکر میکنم؟ بارها از خودم این سوال رو پرسیدم و هیچ زمانی به جواب منطقی نرسیدم . دلیل خاصی پیدا نمیکنم که اینقدر فکرم مشغول باشه . -فکر کردن که چیز بدی نیست پاییز. اتفاقاً به نظر من خوبه که آدم فکر کنه. -خوبه فکر کنه . اما به چیزهایی مفید نه مثل ذهن من که مثل تراکتور شب تا صبح کار می کنه بدون هیچ هدفی . تنها نتیجه اش ذهن آشفته منِ که هر بار هم خرابتر از سریع قبل میشه . -حالا بیشتر به چه چیزهایی فکر میکنی؟ بدون اینکه نگاهم رو از صورت مخملیش بگیرم گفتم: -بهار باورت میشه که اگه بگم بیشتر به حرفهای تو و اعتقاداتت فکر میکنم؟ بهار لبخندی زد و چشمهاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت . حس کردم امروز خیلی خسته شده . -چرا باورم نشه . من هم اون زمان که این موضوعات رو برام تداعی میکردند پیش خودم تجزیه و تحلیلش میکردم و گاهی اوقات به نتیجه ای هم نمی رسیدم . -من تجزیه و تحلیلشون نمیکنم بهار حرفهایی رو که زدی رو پیش خودم تکرار میکنم ... صدباره و هزار باره ... -پاییز جونم این که خیلی خوبه . این روش خیلی خوبیه برای اینکه انسانها راه درست رو پیدا کنن . دیگه از اون زمون خیلی گذشته که با زور مشت و لگد انسانها رو میخواستند مثلاً به راه راست هدایت کنند . حالا باید آدمها منطقی باشند. الان با این علم و تکنولوژی حداقل چیزی که از انسان توقع میره اینکه تعقل کنه . پس تو هم جزو همون دسته آدمها هستی . چرا فکر میکنی که بده داری تعقل میکنی؟ -نمیدونم بهار ذهنم خیلی درگیر. گاهی اوقات احساس میکنم دچار مشکل حادی شدم که چاره ای براش پیدا نمیکنم . -پاییز اصلاً این حرفها رو نزن . چرا اینقدر ناامیدی؟ پاییز من تو چشمای تو عشق به زندگی رو میبینم . پاییز اگه من میام این حرفها رو به تو میزنم . اگه از اعتقاداتم بهت میگم به خاطر اینکه واقعاً دوستت دارم و دلم میخواد تو هم عوض بشی. دلم میخواد از این اعتقادات کهنه و پوسیده که نسل به نسل چرخیده و بدون هیچ تغییری به دستمون رسیده دست برداری. دلم میخواد فکر کنی . دلم میخواد شک کنی . باید بپرسی . باید بخوای تا جواب بگیری . بپرس که من هستم . چرا من به وجود اومدم. چرا این ها رو ندونیم و نادون از دنیا بریم . چرا مثل خیلی ها فکر کنیم که به دنیا اومدیم و یه روز هم از دنیا میریم و با اومدن و رفتن ما هیچی چیزی از جاش تکون نخوره . چرا؟ این چرخه هستی ادامه داره . اصلاً این جهان آخرت که میگن چیه؟ کی هست؟ چرا نمیرسه؟ چرا این همه آدم به وجود میان؟ چرا در برابر یک نفر که از دنیا میره دو نفر به دنیا میان؟ پاییز تو حق داری فکر کنی . من حق دارم بفهمم . همه حق داریم . با ایستادن ماشین هر دو به جلو نگاه کردیم . سروش با لبخندی از آینه ماشین ما رو نگاه کرد و گفت: -بچه ها ببخشید بین حرفتون ایستادم . لبخند زدم و دوباره پیش خودم فکر کردم که تو همیشه بین حرفهای ما سرو کله ات پیدا میشه . -اما محض اطلاعتون باید بگم ما رسیدیم ... از حرفش هم من و هم بهار به خنده افتادیم . مامان توی باغ زیر درختی ایستاده بود . با لبخند به سمتش دویدم . با نگرانی نگاهم کرد و گفت: -پس کجا موندید مادر؟ دلم هزار راه رفت ... صدای بهار رو شنیدم که با خنده گفت: -مامان جون چرا اینقدر نگران ما هستی؟ ما دیگه بچه نیستیم .... مامان با اخم رو از من گرفت و گفت: -هر چقدر هم که بزرگ شده باشید باز برای من بچه اید ... و برگشت و با اخم به سمت اتاقمون رفت و خندیدم و رو به بهار گفتم: -چرا دست می زاری رو نقطه ضعفش؟ -نباید اینقدر به ما وابسته باشه . فردای روزگار من افتادم مردم میدونی چقدر عذاب میکشه؟ دستم رو بلند کردم و گفتم: -خفه شو دیونه . خدا نکنه ... صدای ریز خنده سروش من رو متوجه خودم کرد . برای اولین بار از حضورش خجالت کشیدم و سر به پایین انداختم . با دیدن این کار من خنده اش پرصدا تر شد . بهار هم میخندید . سر بلند کردم که بهار رو به سروش تشکر کرد و منتظر شد تا من تشکر کنم . -ممنو... -پاییز میتونم چند لحظه باهات صحبت کنم؟ با چشمایی که از شدت تعجب گرد شده بود اول به سروش و بعد به بهار نگاه کردم . بهار هم با تعجب خداحافظی کرد و به داخل رفت . هنوز چشمم به مسیری بود که بهار رفته بود تا اینکه صدای گرم سروش رو از پشت سرم شنیدم : |
قسمت یازدهم
-پاییز حواست به من هست؟ با تعجب و گنگی سر برگردوندم . با دیدن نگاه سیاهش انگار که برقی به تمام بدنم وصل کردن . باز هم برای اولین بار بود که از دیدن نگاه سیاهش اینطور رعشه به اندامم می افتاد . باورم نمیشد یعنی این من بودم که از دیدن سروش اینطور هیجان زده میشدم؟ گونه هام گر گرفته بود و به خوبی میتونستم حس کنم که قرمز شدم . حرارت رو در بدنم حس میکردم . با وجود خنکای نسیمی که در میان باغ پیچیده بود بدنم داغ از حرارت بود . چطور میتونستم بهت بفهمونم که امشب شبی متفاوت بود . نه . نه اینطور نیست .هر شب شبی متفاوت... باورم نمیشه من تمام ذهنم در گیر تو!!! حواسم همه متعلق به تو... -راستش الان خیلی خجالت میکشم از روت . پاییز شاید باورت نشه اما من خودم رو در مقابل تو مسئول میدونم . نگاهم رنگ عوض میکرد . لحظه به لحظه . از شنیدن حرفهای سروش تغییر حالت میدادم . لحظه ای بدنم یخ میکرد و لحظه ای دیگه همون بدن یخ مثل کوره ای گر می گرفت و از حرارت بدن خودم میسوختم . حالا هم با تعجب نگاهش می کردم . چرا اینقدر بین حرفهاش مکث میکرد؟ نه نه . مکث نمیکرد . این من بودم که بین حرفهاش دنیایی زمان حس میکردم . ای کاش زودتر حرفش رو میزد تا راحت میشدم . چرا حس گنگی دارم ؟ چرا معذبم؟ چرا از بودنش . از عطر نفس هاش ... وای خدای من چقدر صداش زیبا و گوش نوازه . یعنی تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم . چرا این طوری شدم؟ من که هیچ وقت به صدای زنگدارش فکر نکرده بودم . نکنه رنگ صداش ، رنگ نگاهش .. نه نه . باورم نمیشه . این همون نگاهه. این همون صداست . پس این وسط من تغییر کردم . آره این منم که تغییر کردم . این سروش نیست . چرا هوا اینقدر سرد شده؟ دوباره بدنم یخ کرده بود . چرا خودش رو در قبال من مسئول میدونست؟ اصلاً چرا از من خجالت میکشه؟ نکنه ... نکنه... نه نه پاییز تو نباید رویا سازی کنی . منطقی باش . مثل همیشه . سعی کن با رویاهات تداخل پیدا نکنی .. احساساتت رو مثل همیشه سرکوب کن .. این همون سروش . همونی که ازش متنفر بودی . نه نه . نمیتونم به خودم بقبولونم من از سروش هیچ وقت .... -میدونم که بهار اونقدر متین و خانم هست که همون لحظه از پری گذشته . میدونم که اونقدر دلش دریاست که اگه حتی بدترین توهین ها رو هم بهش بکنن میگذره . چون ... اما تو ... پاییز من خواستم از دلت یه جوری در بیارم .خواستم که توهین پری رو از دلت در بیارم . اومدم ازت بخوام که به دل نگیری . ازت میخوام که ببخشیش و این موضوع و حرفهایی رو که بهتون زد رو بزاری به حساب بچگیش . بزاری به حساب غرورش . با اینکه خود من میدونم چرا این حرفها رو زد . اما ... چرا دوباره سکوت کرد؟ چرا من احمق فکر کردم میخواد حرف دیگه ای بزنه؟ چرا دوباره به احساساتم اجازه خودنمایی دادم . چرا به ذهن من نرسید که میخواد از پری دفاع کنه؟ باید حدسش رو میزدم . اما ... واقعاً دل من دریا نبود؟ نه نبود. سروش هم فهمیده بود که من ادمی به شدت کینه ای هستم . اما نمیدونم چرا امشب اینطور نیستم . نمیدونم که چرا امشب زیاد ازش نرنجیدم . امشب با خروجم از سالن پر از جلالشون همه چیز، رو فراموش کردم . جز یک چیز . حسی جدید و ناشناخته .نه نه . شناخته شده است . باورش برام سخته . ای کاش میتونستم ازت بپرسم . ای کاش اونقدر شهامت داشتم که ازت بپرسم سروش چرا تو رو دوست دارم .... -پاییز ازش بگذر. به خاطر من ... چرا باید به خاطر تو بگذرم؟مگه تو کی هستی؟ لبخندش من رو از دنیای تفکر جدا کرد . -نمیدونم چرا اما حس میکنم به خاطر من میتونی ببخشیش ... باز دوباره مثل احمق ها فکرهام رو بلند بلند کرده بودم . اگر تو نمیگفتی هم میبخشیدمش . نه به خاطر تو نه به خاطر کسی دیگه . به خاطر اینکه اهمیتی نداشت . دیگه اهمیتی نداره .... -میبخشیش؟ -چرا اینقدر برات اهمیت داره که من ببخشمش؟ قدمی به عقب برداشت و در حالی که دستش رو بین موهاش میکشید گفت: -نمیدونم . نمیدونم ... سرم رو چرخوندم و در حالی که جوشش حسادت رو در تک تک یاخته های بدنم حس میکردم زیر لب خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم . ای کاش نسبت به من هم اینقدر تعصب داشتی سروش ... آه سروش عزیزم ... شب که روی تشکم دراز کشیدم و از پنجره اتاق به بیرون خیره شدم . آسمون این بار برخلاف شبهای دیگه آروم و بی صدا بود . نه غرشی .نه ابری . درست برخلاف پاییزبودنش . پاییز ... آه که چقدر این فصل رو دوست داشتم . خدای من . نگاهم روی ستاره هایی که چشمک میزدند ثابت مونده بود . ای کاش میتونستم برم بیرون و از بلندی به این منظره نگاه کنم . ببینم امشب چم شده؟ چرا اینقدر رویایی شدم؟چی بر من گذشته؟ این منم؟ همون پاییزبی احساس؟ همونی که بنفشه همیشه میگه خشک و قلبی از یخ داری؟ نه نه این من نیستم . این پاییز تازه متولد شده است . کجایی بنفشه که ببینی همون ملکه برفید با قلب یخ زده درونش پر از شکوفه های عشق. کجایی که ببینی سرشار از احساساتم و بدنم از حرارت این عشق در شرف سوختن و گر گرفته . آه بنفشه . ای کاش بودی تا سر به روی شونه ات میزاشتم و میگفتم که چطور نفهمیدم دل در گرو پسری دادم که هیچ حسی به من نداره . ای کاش بودی و بهت میگفتم که این پاییز سرد و بی احساس حس میکنه از وقتی سروش رو دیده دوستش داره . حالا حس میکنم که چرا هر وقت اون رو با پری میدیدم حرص میخوردم و بیخود و بیجهت به زمان و زمین ناسزا میگفتم . آره بنفشه این منم . این همون پاییزی که دلش پر از احساسه. قلبش . نگاهش . دستاش . همه و همه سروش رو فریاد میزنه . روی تشک نمیخیز شدم و چشم به در ورودی دوختم . برخلاف خسته بودنم چشمم پذیرای خواب نبود . نگاهم رو از در گرفتم و به بهار و مامان دوختم . بهار کمی اونورتر از من تشکش رو پهن کرده بود و به محض اینکه سرش به روی بالش رسید به خواب رفت . خوش به حالت که اینقدر آروم هستی بهار . مامان هم صدای خر و پفش بلند شده بود . تفلکی این روزها خیلی خسته میشد . دست از نگاه کردن گرفتم و از جام بلند شدم . بی سر و صدا در رو باز کردم و از خونه خارج شدم . باد پاییزی تنم رو محاصره کرد . شالی رو که از روی چوب لباسی جلوی در برداشته بودم ، به روی شونه هام انداختم و سعی کردم به این فکر کنم که وجودم شراره اتیشه . صدای سو سوی باد توی گوشم می پیچید و درختها نمنمک تکون میخوردند . بدون اینکه بخوام یا هدفی داشته باشم به سمت استخر به راه افتادم . استخر خالی از آب کف آبی رنگی داشت . روی لبه ی استخر نشستم و دستهام رو کنارم گذاشتم و به آسمون خیره شدم . ستاره ها ردیف کنار هم قرار داشتند و بدون اینکه بخوام لبخند روی لبهام نشست . صدای جیر جیر تابی که نزدیک استخر بود بلند شد . سر برگردوندم و نگاهم رو به روی تاب دوختم . از حرکت باد تکون میخورد . چشمهام رو بستم و بدون اینکه بخوام خاطراتم رو با سروش از کودکی مرور کردم . چقدر شیرین و قشنگ بودن . هنوز صدای خنده های کودکانه من و بهار به گوش میرسید . سروش بود که پشت تاب می ایستاد و با ذوق ما رو تکون میداد . از روی زمین بلند شدم و به راه افتادم . دستم رو به تنه ی درختها می کشیدم و راه می رفتم و راه می رفتم و فکر می کردم . بدون اینکه بخوام ذهنم درگیر بود . در گیر خاطرات خوش کودکی . داشتم فکر می کردم تا بفهمم این علاقه من به سروش از کجا نشئت می گیره . از کی دوستش داشتم . هر چه بیسشتر در گذشته فرو می رفتم بیشتر به علاقه ام نسبت به سروش آگاه می شدم . باز هم نفهمیدم که از کی و چطور عاشقش شدم . اما این رو فهمیدم که ذره دره با وجودم عجین شد . عشقش در تک تک یاخته های بدنم فریاد میزد . باز هم تنم کئره اتیش شد . شال رو از دور بدنم باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . باز هم ذهنم درگیر شد . در گیر عقایدم . درگیر سروش . سروش رو چقدر می شناختم . چرا دوستش داشتم؟ مگه من همون پاییزی نیستم که از همه پسرها متنفرم . راستی این تنفر من نسبت به پسرها از کجا شروع شد . چرا رنگ نگاه پسرها رو دوست نداشتم . خصوصاً نوع نگاه های افرادی مثل هوتن که تا مغز استخونم رو میسوزوند . اما هر چه فکر می کردم کمتر دستگیرم میشد . تنها چیزهایی گنگ و شطرنجی در گوشه ای ذهنم بود که با نزدیک شدن به اونها از ذهنم پر میکشید . حسی مثل گم شدن داشتم . از اینکه این نوع افکار دست نیافتنی بودن عصبیم میکرد . میخواستم بفهمم . چرا بهار همیشه هنگام عصبی شدنم بهم حق میده که از پسرها تنفر داشته باشم و اما کلامش اینطور نیست . چرا ریزه ریزه سعی میکنه که عقایدم رو عوض کنه؟ چرا میخواد به من بفهمونه که پسرها اینقدر بد نیستند . نه من از همه پسرها بدم نمیومد . از افردا ثروتمند بدم میومد . از نگاه انسانهایی که توی دنیایی از مادیات غرق بودند متنفر بودم . باید ربطی بین این دو موضع باشه که برای دست یابی به این ربط باید تلاش میکردم . مطمئن بودم که دلیلی برای این نوع تنفر در من وجود داره . اما باز هم هنگام دست یابی به این دلیل ذهنم خالی از هر گونه فکری می شد . کلافه شدم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم سر بلند کردم .و سرم رو با دستم فشار دادم . از دیدن پنجره اتاق سروش که رو به روم بود وحشت زده از جام پریدم . من اینجا چی کار می کردم . از کی بود که اینجا وایساده بودم؟ باز هم نگاهم روی شیشه های طبقه بالای ساختمون ارغوان چرخید . تمامی چراغها خاموش بود . ای خدای من شکرت . اگر کسی من رو اینجا میدید چه فکری می کرد؟ در حالی که عقب عقب قدم بر میداشتم پام روی تکیه چوبی خشک رفت و قرچی صدا داد . زبونم رو بین دندونها گرفتم و ایستادم . حالت ایستادنم خودم رو به خنده انداخت . حالت دزدی رو داشتم که هنگام فرار کردن کسی مچش رو گرفته باشه . نگاهم دوباره به سمت پنجره اتاق سروش پرواز کرد . چراغ اتاقش روشن بود و برای لحظه ای حس کردم پرده اتاقش تکون میخوره . با وحشت سر به زیر انداختم و همونطور که زیر لب دعا دعا میکردم برگشتم تا به سمت خونه خودمون برم . همونطور که وجودم سرشار از ترس بود و دعا میکردم که سروش من رو ندیده باشه تن خسته و وحشت زده ام رو روی تاب انداختم . باورم نمیشد . چرا من اونجا رفته بودم . این تمامش تقصیر احساسات گنگی بود که ازش بی اعطلاع بودم . لااقل تا امشب بی اطلاع بودم . سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم: -از کی شروع شد خدای من؟ ستاره های آسمون سو سو میزد . صدای در اتاقمون بلند شد . از سر و صدایی که راه انداخته بود برگشتم و مادر رو در چهارچوب در دیدم . نگاهش در بین درختان می گشت. سریع از جام بلند شدم و با لبخند به سمتش رفتم . -کجایی پاییز؟ -خوابم نمیومد اومدم بیرون قدم بزنم . -ساعت سه صبح دختر . بیا برو بخواب . فردا دانشگاه داری؟ -نه فردا کلاس ندارم . چشمم به روی متکا نرسیده ستاره های آسمون رد چشمانم سو سو زد و خواب آغوشش رو برای تن خسته من باز کرد تا برای لحظه ای ذهن گنگ و آشفته ام از این هیاهو نجات پیدا کنه . هیاهویی که بی دلیل در ذهنم سو سو می زد و هیچ دلیلی براش پیدا نمی کردم . |
قسمت دوازدهم
حالا دیگه روزها در نظرم رنگ دیگه ای داشت .بی هدف نمی گذشت . همون باغی که در نظرم هیچ چیزی نداشت حالا زیبایی خاصی داشت . حالا به حرفهای بهار بیشتر می رسیدم که این برگها و گلها چقدر قشنگند . واقعاً قشنگ بودند؟ یا نه این حس و حال من بود که باعث می شد همه چیز رو قشنگ ببینم . هر چیزی که به منزل ارغوان مربوط می شد برای من زیبا بود . از کوچه خالی از رهگذر پر از برگهای پاییزی که نسیم با خودش اونها رو به هر سمت میبرد تا باغ بزرگ و درختهای رنگ به رنگ و گلهای زیبا و عطر یاس و محمدی که توی باغ پر میشد همه و همه قشنگ بود. اصلاً زندگی زیبا بود و من حسش می کردم با همه وجودم . جکعه بود و من و بهار از فرط بیکاری داخل باغ نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم و بیشتر حرفهامون در مورد درس و امتحاناتمون بود. بهار با ذوق از چیزهایی که جدید فرا گرفته بود یاد میکرد که برای لحظه ای صدای فریاد زنی از ته باغ بلند شد . با سرعت از روی تاب پریدم و به بهار نگاه کردم . بهار هم مثل من با تعجب نگاهش رو به چشمهام ریخت و شونه هاش رو بالا انداخت . هنوز از شک بیرون نیومده بودیم که دوباره صدای فریادی دیگر بلند شد . ریز بودن صدای جیغ باعث شد که متوجه بشم صدا صدای کسی نیست جز صدای پری که یک ساعت پیش به منزل ارغوان رفته بود . دست بهار رو گرفتم و هر دو به هم تکیه دادیم . ذهنم در همان چند لحظه کوتاه هزاران فکر رو به خودش راه داد . حتی به ذهنم رسید که امکان داره برای پری که با سروش تنها توی ساختمون تنها هستند افتاده باشه . اما سریع این فکر رو از ذهنم بیرون کردم و گفتم که دلیلی نداره که سروش با پری این کار رو بکنه . هنوز فکرم در رابطه با این موضوع کامل نشده بود که صدای قدمهای دو نفر رو معلوم بود دارند می دوند رو شنیدم . سرم رو خم کردم تا بهتر ببینم که صدای فریاد سروش بند بند وجودم رو لرزوند. -پری مواظب رفتارت باش . حالا دیگه اونقدر نزدیک شده بودند که من و بهار به راحتی از پشت تک درختی که در مسیر بود اونها رو ببینیم. پری همونطور که با کفشهای پاشنه بلندش به روی سنگفرش میدوید پاش پیچ خورد و با ضرب به زمین برخورد کرد . از دیدن این صحنه حسی شیرین رگ و پی وجودم رو محاصره کرد . سروش نزدیکش نشست و پرسید: -وای پری چیزی شدی؟ صدای فریاد پری گوشم رو از اون فاصله کم کر کرد: -به من دست نزن سروش ... کمی خودم رو نزدیکتر کشیدم و از دیدن اشکهای پری بغضی گلوم رو فشرد . نگاهم به صورت برافروخته و عصبی سروش چرخید . دستش رو روی پای نیمه برهنه پری گذاشته بود و با دستمالی که از جیبش در اورده بود خون پاش رو پاک می کرد و پری همچنان با عصبانیت اشک می ریخت . ازدیدن سروش بعد از اون همه مدت نزدیک بود که پر در بیارم . دو هفته از مراسم تولد پری میگذشت و من در تمام این مدت سروش رو از نزدیک ندیده بودم . پری دست سروش رو از روی پاش کنار زد و گفت: -به من دست نزن نمیشنوی؟ سروش دوباره دستش رو سر جای قبلی گذاشت و دستمال رو به روی زخم پای پری فشرد و در همون حال گفت: -پری بچه بازی در نیار پات خراش برداشته ... از دیدن این صحنه ها حسی مثل حسادت در تک تک سلولهام حس میکردم . پری گریه میکرد و سروش پاش رو نوازش میکرد ،بدون اینکه به صورتش نگاه کنه و آروم آروم چیزی رو زمزمه می کرد که من از اون فاصله نمیشنیدم . بهار دستم رو گرفت و با صدایی آروم گفت: -به نظرت چی شده؟ برای لحظه ای نگاهم رو از اون دو نفر گرفتم و به بهار دوختم. اما بعد سریع دوباره مسیر نگاهم رو به سروش و پری دوختم و گفتم: -نمیدونم . پری همون طور که اشک می ریخت گفت: -چرا سروش؟ چرا این کار رو با من میکنی؟ سروش سرش رو تکون داد و گفت: -پری بچه بازی در نیار تو چرا این کار رو میکنی؟ چرا حماقت میکنی؟من که به تو وعده ای نداده بودم. پری با فریاد گفت: -لعنتی داغونم کردی و حالا میگی چرا حماقت میکنم؟چرا اینهمه مدت صدات در نیومد؟ چهره تیره پری قرمز شده بود و اشکهاش به روی گردنش جاری شده بود . شالش روی شونه هاش افتاده بود و پاهاش رو توی بغلش گرفته بود . سروش از روی زمین بلند شد و با ناراحتی دستش رو توی موهای خوش حالتش فرو برد و چرخی دور خودش زد و رو به پری کرد و گفت: -پاشو ببرمت دکتر . امکان داره زحمت عفونی بشه. پری بی توجهه به نگرانی سروش با صدایی بلند و عصبی گفت: -سروش به من بگو چرا؟ مگه من چه مشکلی دارم؟ من میتونم خوشبختت کنم . میتونم سروش . چرا من رو نمیبینی سروش. کمی هم من رو نگاه کن ... سروش عصبی پا به زمین کوبید و در همون حال با نفرت به پری نگاه کرد و گفت: -پری چرا متوجه نیستی؟ اصلاً مسئله این نیست . من دوست ندارم به خاطر یک سری قرارداد ازدواج کنم . میفهمی؟ من دوست دارم عاشق بشم و با عشق ازدواج کنم. نمیخوام تنها به خاطر حساب و کتابهای پدر و مادرهامون باهات ازدواج کنم . پری با ناله ای تن پهن شده اش رو از روی زمین بلند کرد و در حالی که خم شده بود و در حین قدم زدن میلنگید با بغض گفت: -ولی این حق من نیست سروش . سروش دوباره عصبی دست به موهاش کشید و در حالی که نفسش رو بیرون میفرستاد گفت: -بفهم پری من دوستت ندارم . اینقدر خودت رو سبک نکن ... پری قدمی به سمت سروش برداشت و در حالی که چشماش از اشک لبریز بود . دستش رو بلند کرد و صورت سروش رو نوازش کرد . با اینکه دلم برای پری سوخته بود اما از اینکارش حسادتی عمیق وجودم رو لبریز کرد . ای کاش من هم میتونستم از اون فاصله نگاهش کنم . نوازش کنم . عطر تنش رو توی ریه هام بفرستم . ای کاش میتونستم توی چشماش غرق بشم و زمزمه کنم که عاشقشم . این همه احساسات از من بعید و به دور بود اما ... سروش قدمی به عقب برداشت و گفت: -پری تو میتونی خوشبخت باشی . پری بفهمم . درکم کن . پری من نمیتونم ... پری فریاد زد و گفت: -سروش تو من رو بفهم. من هم نمیتونم . سروش . عزیزم . درکم کن . سروش تو همه زندگی منی . لعنتی من عاشقتم سروش... سروش دستهاش رو توی جیبش فرو برد و گفت: -هرگز پری . من هرگز نمیتونم این کار رو بکنم . من دوستت ندارم . پری چنان با عجز و لابه حرف میزد که دل سنگ هم براش آب میشد . درکش میکردم .حسش رو درک می کردم . میفهمیدم که دوست داشتن سروش چه دردی داره . اما دردی شیرین بود که همه وجود من رو مست کرده بود. پری اشکش رو با گوشه انگشتش پاک کرد و با مظلومیت خاصی گفت: -حتی ذره ای؟ -پری تو برای من تنها دخترخاله ای بفهم این رو ... پری با دستش بینیش رو پاک کرد و شالش رو روی سرش مرتب کرد .هنوز هم هوای گریه داشت و این روخوب میشد از نگاهش فهمید.قدمی به جلو برداشت و سروش رو نگاه کرد و به راه افتاد . شونه هاش تکون میخورد و اشک میریخت . برای اولین بار بود که اینقدر دلم براش میسوخت . سروش حق نداشت که با پری این کار رو بکنه .هر کسی نمیدونست من میدونستم که بعد از برگشتنش تمام مدت با پری بود و لحظه ای پری از او جدا نبود .اصلاً مگه اون روز خودش به من نگفت که عزیزم خطابش میکنه؟ سروش حق نداشت بعد از این همه مدتی که پری رو بازیش داده بود حالا با بی رحمی پسش بزنه و از خودش برونه. پری ایستاد و بدون اینکه برگرده رو به سروش گفت: -یادت باشه که من انتقامم رو ازت میگیرم سروش . نمیزارم بهش برسی ... و با سروعت اون قسمت رو دور زد .یعنی سروش کس دیگه ای رو دوست داشت؟ کسی که پری هم از وجودش مطلع بود. برگشتم به سمت بهار . بهار نگاهم کرد و اشکی رو که روی گونه ام چکیده بود رو پاک کرد . نفس عمیقی کشید و لبخند زد . چرا لبخند میزد؟دلیلش چی بود؟ مگه ندید که سروش چطور پری رو مثل دستمال کاغذی استفاده شده دور میانداخت؟ چرا اینقدر راحت و بی خیال بود؟ چرا چرا؟ صدای فریادپری مثل پتکی روی سرم نشست . برگشتم و با دیدن پری پشت سرم لبم رو به دندون گرفتم تا اشکهام جاری نشه . نگاهش صد و هشتاد درجه از اون مظلومیت چخیده بود و حالا سرشار از نفرت بود. -پاییز این لقمه ای که برداشتی واسه دهنت بزرگه . خفه میشی دخترِ بیشعور ... با چشمایی که از شدت تعجب گرد شده بود نگاهش کردم . دلم میخواست اونقدر قدرت داشتم که چنان میزدمش تا از جاش نتونه تکون بخوره. چرا هر وقت از جایی کم می اورد سر من بیچاره خالی می کرد؟ سعی کردم قدم بردارم و به سمتش برم . اما انگار پاهام به زمین چسبیده بود . بدنم هیچ حسی نداشت . نمیتونستم دهانم رو باز کنم و بدنم یخ یخ بود . فشار دست بهار باعث شد صدایی که بیشتر شبیه ناله بود از دهانم خارج بشه . -پاییز حالت خوبه؟ نگاهم به صورت سروش چرخید که با فاصله کمی از پری ایستاده بود و نگران به من نگاه میکرد . آب دهانم رو قورت دادم و بدون اینکه بخوام سرم رو تکون دادم . صدای فریاد سروش مثل چکشی روی اعصابم میکوبید. -پری احترام خودت رو نگه دار. وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی... پلک زدم و اشکهام به روی گونه هام سرازیر شد .به حدی بدنم یخ کرده بود که اشکها صورتم رو سوزوند. داغی اشکهام بدنم رو به حس آورده بود . حالا ذهنم، ذهنی که برای لحظه ای از کار افتاده بود رو به کار انداخته بود . ذهنم مثل ساعت کار میکرد و سوالات بود که به ذهنم هجوم می آورد . از خودم متنفر شدم که برای لحظه ای دلم به حال پری سوخته بود. چرا این طور با توهین باهام حرف زد؟ چرا سروش مداخله کرد و از من دفاع کرد؟ چرا ؟ چرا؟ چرا؟ این موضوع و نخواستنش توسط سروش به من چه ربطی داشت؟من کجای این معادله بودم که پری همیشه با نفرت من رو نگاه میکرد؟ منظورش از اون حرف چی بود؟ من چی کار کرده بودم؟ چه لقمه ای برداشته بودم که قد دهنم نبود؟ -آره سروش میدونم .تو لیاقتت همین دخترِ کلفتِ بیچاره است . دختری که کسی تُف هم به روش نمی اندازه ... صدای کشیده ای که به گوش پری خورد من رو از جا پروند . بی اختیار دستم رو روی گونه ام گذاشتم و دست بهار رو که توی دستم بود چنگ انداختم . پری همونطور که اشک میریخت با نفرت به من نگاه کرد و در چشم بهم زدنی از باغ خارج شد . به قدری تحقیر شده بودم که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه . اما نمیدونستم چرا حسی شیرین وجودم رو در بر گرفته بود . از اینکه پری کشیده خورده بود حس می کردم غرورم ارضا شده . لبخندی ناخواسته روی لبهام جاری شد . سروش قدمی به سمت ما برداشت و همونطور که سرش پایین بود رو به من گفت: -پاییز من معذرت میخوام . پری عصبی بود نفهمید چی گفت. من معذرت میخوام پاییز . من معذ ... چقدر در این حالت چهره اش شیرین شده بود . تا به حال این طور نگاهش رو که معصومانه بود ندیده بودم . توی چشمهای سیاهش حلقه اشک نشسته بود و لبهاش می لرزید . چقدر دلم میخواست مثل پری نزدیکش بشم و سرش رو بالا بگیرم و صورت رو نوازش کنم . ای خدای من ای کاش میتونستم . اون وقت اون انگشتهایی رو که به گوش پری کشیده زده بود رو میبوسیدم و بهش میگفتم که هیچ ناراحتی از اون به دل ندارم . میگفتم که خوب تونسته بود ازم دفاع کنه و من چقدر از این موضوع لذت بردم .حسی شیرینی تمام وجودم روپر کرده بود . حس میکردم که سروش تنها به خودم تعلق داره و من تکیه گاهی امن مثل سروش دارم که همیشه هوا خواهم بود.حس میکردم که حسادت و نفرت پری تا به حال بی ربط نبوده . از حرفهاشون این طور برداشت کرده بودم که سروش کس دیگه ای رو دوست داره و چقدر لذت بخش بود که چیزی در ذهنم فریاد میزد. پاییز اون شخص تویی . نه پری و نه هیچ دختر دیگه ای .ای خدای من باورم نمیشه یعنی پاییز همون محبوبی بود که پری ازش دم میزد؟یعنی پاییز همون عشقی بود که سروش ازش دم میزد؟ وای خدای من حاضر بودم که پری بدترین ناسزاهای دنیا رو نثارم کنه اما این فکر درست باشه و سروش هم مثل من عاشق باشه . اما به جای تمامی این کارها لبهام به هم دوخته شده بود و ذهنم بود که مثل ساعت کار می کرد . -یعنی چی سروش خان ؟ این که نشد پری هر وقت عصبی بود عصبانیتش پر پاییز رو بگیره . اگر شما مشکل دارید این موضوع به پاییز چه ربطی داره؟ بدون اینکه نگاهم رو از چشمهای زیبا سروش بگیرم که سرش پایین بود بغضم رو قورت دادم . سروش قدمی به جلو برداشت و نزدیکم ایستاد و با صدایی ریز گفت: -آخه بهار مشکل من و پری با هم سر پاییزِ . پس باید بهش حق بدید که اینطور عصبی بشه . تمام بدنم پر در آورده بود و دلم میخواست پرواز کنم به این خلسه شیرین . حس میکردم چقدر زیباست که کسی که همه وجودتِ دوستت داشته باشه . ای خدای من این لحظه های شیرین رو از من نگیر . -میشه بگی این موضوع چه ربطی به پاییز داره؟ سروش سر بلند کرد و به چشمهای من خیره شد و در همون حال گفت: -میتونم برای لحظه ای با پا... با پاییز تنها باشم؟ بهار عصبی سر تکون داد و گفت: -من آخرش از دست این کارهای شما دیونه میشم . وقتی بهار رفت حس کردم تکیه گاهم رفت . بدنم سست شد و زانوانم خم شد . سروش به سمتم قدم بلندی برداشت و بلندم کرد . از تماس دستاش با بدنم حس کردم بدنم مثل کوره آتیش داره میسوزه . چقدر شیرین بود این حس . سروش من رو روی تاب نشوند و خودش جلوی پام زانو زد . هیچ حسی نداشتم . تنها نگاهم بود که بیشرم به چشمهای سیاهش دوخته شده بود . عصبی بود و دائماً به موهاش دست میکیشید .دلم میخواست زمان در همون لحظه متوقف بشه و من در چشمهای سیاه سروش غرق بشم . خدای من چرا تا به حال به این فکر نکرده بودم که چقدر دوستش دارم؟ حسم به قدری قوی بود که فکر می کردم که سالهاست باهاش آشنا هستم . دلم میخواست من به جای سروش دست توی موهای خوش حالتش می کشیدم و عطرش ور توی ریه هام میفرستادم . حالا عطر محبوبش رو از نزدیک حس میکردم . در خلسه ای شیرین فرو رفته بودم و همه اعضای بدنم اختیارش رو به ذهنم داده بود و فقط ذهنم بود که درگیر بود. سروش لبهاش عصبی به هم میخورد و تا می اومد لب باز کنه لب فرو میبست تا اینکه نفس عمیقی کشید و شب پر ستاره نگاهش رو به چشمام ریخت و با صدایی آروم و دیونه کننده زمزمه کرد : -پاییز ... پاییز من دوستت دارم . |
قسمت سیزدهم
-پاییز ... پاییز من دوستت دارم . تمام تنم آزاد شده بود . لبهام بی اختیار بهم دوخته شده بود . حالا لبهای من هم مثل لبهای سروش می لرزید . اما باز هم نگاهمون در نگاه هم مچ شده بود . بدون اینکه هیچ کدوممون پلک بزنیم . دوست داشتم باز هم حرف بزنه . دوست داشتم باز هم بگه . چقدر شیرین بود شنیدن دوستت دارم از زبان کسی که همه زندگیت شده. سروش پلک هاش رو بست و من رو از دیدن دنیای سیاه پر ستاره اش محروم کرد . بدون اینکه بخوام اخم کردم که سروش همونطور ادامه داد: -از وقتی برگشتم این حس رو پیدا کردم . پاییز. پاییز . از وقتی برگشتم هر جا میرم هستی . نگاهت . چشمهات . خنده هات . اخم هات . وای پاییز تو با هر حالتت دیونه ام کردی . خیلی سعی کردم فکرت رو از سرم بیرون کنم . خیلی سعی کردم طبق خواسته خانواده ام با پری ازدواج کنم .اما دریغ از دوست داشتن . هیچ حسی بهش نداشتم و ندارم . در مقابلش همه لحظه های من شده پاییز. پاییز چشم عسلی که زندگیم رو از همون لحظه اول با اون دو تا چشمهای افسونگرش گرفت . وقتی برگشتم بدون اینکه بخوام انتظار داشتم پاییز ده ساله ای رو که موقع رفتنم دیدم باز هم ببینم . اما نه این بار پاییز بود اما نه اون دختر ده ساله که موقع رفتن اشکش در اومده بود . حالا پاییز بیست ساله سرشار از غرور رو دیدم که حتی برای دیدن من از خونه کوچیکشون بیرون نیومد که هیچ از پشت پنجره هم نگاهم نکرد . اهمیتی قائل نشدم چون خیلی ها به دیدنم اومده بودند . از بهار تو رو پرسیدم و با لبخند خاص خودش گفت که پاییز خیلی بزرگ شده سروش خان . خیلی ... منظورش رو خیلی خوب فهمیدم . تو بزرگ شده بودی و به همه چیز پی برده بودی . چشمهاش رو باز کرد و دوباره به صورتم نگاه کرد . آهی ظریف کشید و ادامه داد . -پاییز دیدیمت . زمانی که از کنجکاوی داشتم دیونه میشدم توی باغ دیدیمت داشتنی برای رفتن به دانشگاه آماده میشدی . باورم نمیشد که تو همون پاییز ده ساله باشی . وای پاییز اگر بدونی توی اون مانتو و شلوار مقنعه چقدر دوست داشتنی شده بودی .اومدم نزدیک تا باهات احوالپرسی کنم . خیلی برام جالب بودی . خیلی بزرگ شده بودی پاییز . یادته وقتی به سمتت دست دراز کردم چی کار کردی؟ آه اون موقع با خودم گفتم تو همون پایز نیستی . تو بزرگ شدی پاییز .تو خانم شده بودی و بزرگ .فردای اون روز به بهانه اینکه هدایایی براتون اوردم به منزلتون اومدم که تو هدیه ام رو اونطور از پنجره به بیرون پرت کردی . پاییز به حدی ازت بدم اومده بود که دلم میخواست سرت رو از بدنت جدا کنم . اما .. اما از اون شب شدی همه زندگیم . شدی همه فکرم . شدی همه چیز سروش . پاییز من عاشقتم . نمیتونم فکرت رو از سرم بیرون کنم . پاییز میدونم که بین ما فرسنگها فاصله است . اما اگه تو بخوای من این فاصله ها رو از عرض چند ثانیه نابود میکنم . پاییز میدونم اگه با من باشی سختی هایی زیادی رو میکشی . اما باور کن من مثل کوه پشتت می ایستم و اجازه نمیدم که هیچ کسی از گل کمتر بهت بگه . پاییز بهم بگو که تو هم ... که تو هم من رو دوست داری . ازت میخوام که بهم دروغ نگی . چون اون شب خودم دیدمت دم پمجره اتاقم توی باغ وایساده بودی . چون شب تولد پری نگاهت آشنا بود . همون نگاهی که من همیشه به تو میکردم و تو ... آخ پاییز بگو که دوستم داری . بزار غمم رو باهات تقسیم کنم . پاییزدارم داغون میشم . وای پاییز اگه تو من رو نخوای من متلاشی میشم . پاییز من همونم . من همون سروش سر تا پا غرورم .خوب نگاهم کن . ببین چطور جلوی پات به زانو در اومدم و دارم ازت تقاضای عشق میکنم . پاییز این سروش حاضره برای خاطر تو و بای داشتن تو هر کاری بکنه . پاییز بگو توی این سفر همراهیم می کنی .پاییز ترو به خدا حرف بزن .بذار بشنوم که تو هم من رو از ته وجودت میخوای . پاییز ... پاییز حرف بزن ... گرمی اشکی رو روی گونه ام حس کردم . دستم رو بلند کردم و قطه اشک رو از روی صورتم پاک کردم . چقدر حرفهاش قشنگ و دوست داشتنی بود . چقدر دوست داشتم این حرفها رو بشنوم از زبونش . نمیدونستم باید خدا رو شکر کنم یا نه . این همه زود به مراد دلم رسیده بودم و شک همه تار و پودم رو در بر گرفته بود .میترسیدم توی خواب باشم و وقتی چشم باز کنم تمام این اتفاقات تویوهم و خیال افتاده باشه. وای خدای من که اگر هم وهم و خیال باشه چقدر زیبا و دوست داشتنی . باورم نمیشه که سروشی که جلوی پام زانوزده همون سروش مغرور و دوست داشتنی خودمه؟ اگر اون شب من رودیده بود چرا به روم نیورده بود؟ چرا الان داره میگه؟ منظورش کدوم سفره که طولانی و پر از مصیبت؟ -پاییز بگو ازت خواهش میکنم . لب باز کردم تا بگم . لبهام بهم خورد و صدایی از توش بیرون نیومد. به جاش چشمام به کار افتاده بود و بدون اینکه بخوام قطره اشکها روی گونه هام سر میخورد و شوری اشک رو زیر زبونم حس میکردم . سروش با لحنی مصیبت زده گفت: -گریه نکن پاییز . دوست ندارم چشمات بارونی بشه . پاییز.... نفسی عمیق کشیدم و بین هق هقهام گفتم: -سروش میترسم . لبخندی زد و با دستش اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کرد . چقدر که دستهاش برخلاف دستهای من گرم بود . دستش رو روی دستهای سردم گذاشت و گفت: -همین که بدونم دوستم داری برام کافیه پاییز . من همه دنیا رو به خاطر تو بهم میریزم .پاییز بشکن این غرور و بهم بگو که دوستم داری ... آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: -بحث غرور نیست سروش میترسم که تو از روی ... چطور بگم از روی هوس این حرفها رو بهم زده باشی . میترسم از اینکه فردا بشم یکی مثل پری و دور انداخته بشم . سروش من ظرفیتش رو ندارم .من همین الان هم پر از نفرتم . پر از انتقامم بدون اینکه دلیلش رو بدونم . پس ازت میخوام که با من بازی نکنی . اگر من رونمیخوای بازیم نده سروش . من ظرفیتش رو ندارم . من نیستم مثل پری من همه چیزیم با پری فرق میکنه . من فقط مامان و بهار رو دارم . با من بازی نکنی سروش من طاقت ندارم ... دوباره به هق هق افتاده بودم . چطور این حرفها رو زده بودم؟ واقعاً میترسیدم که مثل پری باهام بازی بشه . دوست داشتم بهش بگم که دوستش دارم اما حرفهایی که زدم برخلاف حرفهایی بود که قلبم فریاد می زد . سروش دوباره با دستهاش اشکهای روانم رو دپاک کرد و گفت: -پاییز به من نگاه کن ... سر بلند کردم و به چشمهای سیاهش چشم دوختم . پشمهاش پر از اشک شده بود . صداقت در کلامش فریاد می کشید . میخواست این رو بفهمم؟ -پاییز من دوستت دارم . بیشتر از هر کسی .حتی بیشتر از خودم . پاییز من بچه نیستم که فردا پشیمون بشم . من عاشقتم پاییز ترو به خدا درکم کن پاییز . تو چشمای من چی میبینی پاییز؟ دروغ؟ ریا؟ بگو پاییز آیا تو چشمهای من چیزی جز صداقت میبینی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -مطمئن باشم که همه جا باهامی؟ مطمئن باشم که تکیه گاه امنی دارم؟ مطمئن باشم که میتونم سرم رو روی شونه هات بزارم و گریه کنم؟ سروش مطمئن باشم که تو همیشه با منی؟ سرش رو تکون داد و با لبخند گفت: -توچی؟ من مطمئن بشم؟ بدونم که من رو دوست داری؟ همونقدر که من تو رو میخوام من رو میخوای؟ پاییز بگو. بیشتر از این منتظرم نذار ... نگاهش حاکی از نیاز بود . نیاز داشت که بهش بگم که عاشقشم . دستم رو بلند کردم و روی دستش گذاشتم . چشمهام رو به شچمهاش دوختم و لبخند زدم . شیرینترین خنده دنیا رو تحویلم داد و گفت: -همه چیز رو خوندم پاییز نمیخواد حرف بزنی . پاییز .پاییز . وای پاییز یعنی تو مال من میشی؟پاییزِ سروش. آه خدای من چقدر توی این دو سال سختی کشیدم . شبها توی رویاهام تو رو مال خودم میدیدم . وای پاییز اگر بدونی چقدر خوشحالم ... پاییز... یهو ساکت شد و نگاهش رو به چشمهای من دوخت. هنوز لبخند روی لبام نشسته بود . دستم رو که توی دستهاش بود رو فشار داد و پرسید: -پاییز تو فقط من رو واسه خودم میخوای دیگه؟ نگاهش پر از سوال بود . با اینکه به شدت از سوالش بدم اومده بود اما باید بهش اطمینان میدادم تا بفهمه که چقدر دوستش دارم و تنها خودش برام مهمه . باید میفهمید که عاشقانه و خالصانه می خوامش . من سروش بیست و شش ساله ای رو میخوام که با نگاه سیاهش شده بود همه چیز پاییز . درسته عمر عاشقی من کوتاهِ اما در این مدت کوتاه به قدری عاشق بودم که حاضر بودم برای داشتنش هر از خود گذشتگی رو بکنم . -سروش باور کن که من فقط خودت رو دوست دارم . سروش حالا تو نگاهم کن . تو چشمهام بخون که تو رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم . با صدای بلندی خندید و بعد گفت: -پاییز باید صبر کنیم . هر دومون باید مدتی صبر کنیم تا من ترتیب همه چیز رو بدم .پاییز بازم بهم بگو که توی این سفر سخت همراهمی . شاید مجبور باشیم پنهونی ازدواج کنیم . میفهمی پاییز... سرم رو تکون دادم و گفتم: -منتظر میمونم سروش .منتظر خود تو ... چه لحظه های شاد و قشنگی بود . سروش از همه چیزش برام میگفت و پاییزشده بود دو تا گوش برای شنیدن و دو چشم برای دیدن نگاه مخملی سرش . باورم نمیشد که خدا اینقدر مهربون باشه که در این مدت کوتاه هر دومون بدون هیچ دغدغه ای بهم رسیده باشیم . اما ترس بود که در گوشه و کنار ذهنم نشسته بود .ترس از روبه رو شدن با حقیقت .ترس از فهمیدن ماجرا توسط ارغوان و فخری خانم . خدای من خودت کمک کن . همونطور که سروش میگه همه چیز عالی پیش بره . سروش میگه که نقشه عالی داره که به زودی به مرحله اجرا درش میاره . خدای من خودت کمکش کن .سروش شده همه زندگی من .من نمیتونم لحظه ای دوریش رو تحمل کنم . حالا که فهمیدم سروش دوستم داره . حالا که تکیه گاهی امن پیدا کردم . حالا که سینه ای برای مرهم اشکهام پیدا کردم چرا از دستش بدم؟ خدای من میدونم اونقدر مهربونی که برای توصیفش واژه کم میارم . اما خدای بزرگ خودت توی این راه پر پیچ و خم یاورمون باش . یاور عشق نوپای من و سروش باش . خودت کمکمون کن . با بهار هر دو لبه استخر نشسته بودیم و صحبت میکردیم . من صحبت میکردم و بهار با دقت به حرفهای رویاییم گوش می کرد و بدون اینکه حتی لبخند بزنه یا ایرادی میان حرفهام بگیره نگاهم میکرد. این بار اول بود که حرفهایی رویایی می زدم. رویاهایی رو ترسیم میکردم که از سروش شنیده بودم و خودم بهش پر و بال میدادم . اما من در نگاه بهار ترس رو میخوندم . چیزی که تا به الان در نگاهش نبود . آخرسر کلافه شدم و گفتم: -بهار چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ -پاییز من میترسم. -از چی میترسی؟ -پاییز ارغوان و زنش اونطور که من فکر میکنم فکر نمیکنم . پاییزنمیخوام ته دلت رو خالی کنم، اما بدون که اینها حقیقتِ . تو با ازدواجت با سروش جنگی عظیم به پا میکنی . حتی امکان داره سروش آق بشه از سمت پدر و مادرش . از ارث محروم بشه و هیچ کسی باهاتون رفت و آمد نکنه . حتی ممکنه که عروسی هم نتونی بگیرید . من مثل تو نیستم پاییز.برای من مهم نیست که عروسی بگیرم یا نه. اما تو رو میشناسم . میترسم دوباره از سمت اینها ضربه بخوری . پاییز تو روح لطیفت قبلاً خدشه دار شده . نزار که دوباره با حرفهایی که میشنوی خدشه دار بشه . پاییز خودت رو آماده رویارویی با خیلی از مخالفت ها بکن . پاییز تو با سروشی .اما امکان داره بعضی اوقات سروش هم خسته بشه و تو بشی مرهم دردش . پاییز اماده ای برای رویارویی با این مشکلات؟ با تعجب به حرفهای بهار فکر میکردم . یعنی چی که من قبلاً یک بار ضربه خورده بودم؟ یعنی چی که اون ضربه از سمت خانواده سروش بوده؟ من چه ضربه ای خورده بود؟ چطور بهار فکر میکرد روح من لطیف؟ چطور با این همه چیزی که از من میدونست باز هم این حرف رو میزد؟ چرا حرفهاش مرموز بود؟ شاید هم همینطوره که من روحم لطیفه . در غیر این صورت چرا با هر اشاره ای اشکم سرازیر می شد؟ چرا با هر حرف و توهینی قلبم از حرکت می ایستاد و دلم میخواست طرف مقابلم رو نیست و نابود کنم ؟هر چه به ذهنم فشار میاوردم چیزی به خاطرم نمی آمد . با این حال گفتم: -میدونم بهار میدونم مرحله سختی رو در پیش دارم .اما من فقط سروش رو میخوام . عیب نداره که نمیتونم عروسی بگیرم .من هیچ وقت برخلاف اون چه که تو فکر میکنی رویایی نبودم . هیچ وقت کسی رو سوار بر اسب سپید ندیده بودم که بیاد دنبالم. من واقعیت گرا هستم بهار . اینطور نگاهم نکن . من بر خلاف تو که زیبایی ها رومیبینی اونها رو هم نمیبینم اونوقت تو چطور فکر میکنی که من از نداشتن عروسی و لباس سپید ناراحت میشم؟ بهار سرش رو تکون داد و گفت: -تو رویایی نیستی اما شدیداً زود رنج و احساساتی هستی . پاییزمن بهتر از هر کسی تو رو میشناسم و میترسم که دوباره ضربه ببینی .آخ خدای من همون یک بار هم سخت و طاقت فرسا بود . کلافه گفتم: -بهار چی میگی؟ کدوم یک بار؟ من چه ضربه ای خورده بودم؟ بگو... بهار تو از خیلی چیزها خبر داری نه؟ تو باید بدونی دلیل این نفرتم چیه نه تو باید بدونی .. آره میدونم . تو باید بهم بگی که چرا من یه چیزی رو یادم نمیاد . بگو بهار . کمکمک کن تا بفهمم .... |
قسمت چهاردهم...
-چی میگی پاییز . یعنی تو یادت نمیاد؟ بدون اینکه بخوام با صدای بلندی فریاد کشیدم: -چی رو باید یادم بیاد بهار؟ د حرف بزن بفهمم چه بلایی سر من اومده. چرا این همه متنفرم؟ چرا هیچ چیزی برام جذابیت نداره؟ وای بهار بگو دارم دیونه میشم ... به چشمهای بهار که با تعجب به من خیره شده بود نگاه کردم. بهار آب دهانش رو قورت داد و زیر لب حرفی زد . -چی میگی بهار؟ بلند حرف بزن ببینم چه بلایی سر من اومده. بهار سر تکون داد و گفت: -نه نه . ای کاش حرفی نمیزدم . باورم نمیشه یعنی تو همه چیز رو فراموش کردی؟ نه این امکان نداره . من در تمام این مدت فکر میکردم که یادته و به روت نمیاری . من فکر میکردم که دلیل این همه نفرت روخودت خوب میدونی . برای همین هیچ وقت باهات مخالف نبودم و سعی میکردم منطقی آگاهت کنم .وای نه خدای من . من باید خیلی زودتر از اینها میفهمیدم که فراموش کردی ... دستش رو روی سرش گذاشت و با ضربه به پیشونیش زد .حس گنگی داشتم .خیلی دلم میخواست بدونم در گذشته برای من چه انفاقی افتاده و دلیل این همه نفرت رو بفهمم . اما بهار با حرفهاش مثل مته ای بود که توی اعصاب ضرب دیده من فرو میرفت . ای کاش درست و منطقی حرف میزد . من باید می فهمیدم که چرا این همه با خودم فکر میکنم .من باید میفهمیدم . آره باید دلیل این همه نفرت رو میفهمیدم . -بهار ترو به خدا حرف بزن .من هیچ چیزی یادم نمیاد . بهار نفسی کشید و در حالی که نگاهش رو به دوردستها دوخته بود گفت: -همه چیز از شب رفتن سروش شروع شد .تو اون موقع ده سالت بود و من سیزده ساله . بعد از اینکه خانواده اش اون رو به هواپیما رسوندند و برگشتند خونه، تو توی باغ نشسته بودی .دل تنگی میکردی . خوب یادمه اون شب رو وقتی سروش از در بیرون رفت تو رفتی توی باغ و برنگشتی و اما وقتی برگشتی ... ای خدای من .اینهایی روکه دارم برات تعریف میکنم رو خودم با گوشهای خودم توی اتاق متخصصی که تو رو هیپنوتیزم کرده بود شنیدم . اون شب تو توی باغ نشسته بودی و در حالی که روی تاب تاب می خوردی با خودت حرف میزدی و از دلتنگی ات به سروش میگفتی . تو از بچگی به سروش علاقه خاصی داشتی . علاقه ای که نذاشت به یک عشق عمیق تبدیل بشه . اون شب یکی از زمزمه هات این بوده که سروش خیلی دوستت دارم . بهار حرف میزد و من غرق در حرفهاش شده بودم. حس میکردم میبینم . اره همه چیز رو میدیدم اما باز هم تار و دور از دسترس . چقدر این صحنه ها آشنا بود .همون کابوسهای هر شبی بود. آره دختر بچه ای به روی تاب. فریاد و تنهایی . بابا بود و ماشین. اما همه چیز تار بود و دور از دسترس ... -صدای فریاد هوتن از پشت سر تو رو از روی تاب به پایین پرت میکنه اما هوتن بیتوجه به افتادن تو فریاد میزنه و میگه دختر گداگوری تو چه حقی داری که به سروش ابراز علاقه کنی ؟مثل اینکه خودت رو نمیشناسی؟ دختر بیشعور احمق تو کجا و سروش کجا ... مثل اینکه باید بهت یادآوری کنم که ننه بابات کلفت این خونه هستند.و بعد دستت رو میگیره و میبرتت نزدیک در باغ و بابا رو که اون موقع داشته ماشین ارغوان رو میشسته نشونت میده و میگه خوب نگاه کن دختر بیشعور. این بابای توِ و تو ام دختر همونی .خوب ببین که فیلمی مهیج تر از این در تمام عمرت ندیدی .این پدرتِ که کلفت ارغوانِ اونوقت توی احمق،توی بچه گدا داری به سروش ابراز علاقه میکنی و منتظری برگرده تا عروسی کنید؟ صدای قهقه های مستانه هوتن تو رو که دختر بچه ای بیش نبودی وحشت زده میکنه . اما باز هوتن دست بردار نیست و همون لحظه باز هم می کِشَتِت به داخل آشپرخونه ارغوان و مامان رو که در حال شستن ظرفها بوده رو نشونت میده و بهت میگه ببین اینم ننه ی تو . تو باید حد خودت رو بدونی. تو چی فکر کردی که خوت رو در سطح سروش میبینی . تو چی فکر کردی که سروش رو دوست داری؟ تو بچه گدا برای سروش و امثال اون اسباب بازی هستید.نگاه کن که ننه بابات به خاطر چندر غاز پول چه جوری خر حمالی می کنند . امثال تو، تو این جامعه حرومید بدبخت ... همونطور پشت سرت میومده و وز وز میکرده. اما تو که دیگه طاقت از کف داده بودی توی تاریک روشن هوای باغ پا به فرار میزاری و در حالی که تمام بدنت میلرزیده جلوی پات رو نمیبینی و با سر به کف استخر خالی از آب میفتی . وای پاییز چه لحظه های سختی بود که تو رو نیمه جون کف استخر پیدا کردیم . خدا پدر آقای ارغوان رو بیامرزه اگر کمکهای اون نبود تو الان زنده نبودی . پاییز خیلی روزها و شبهای سختی بود در حالی که ما توی تب و لرز شنیدن خبر سلامتی تو دست و پا میزدیم دکتر بعد از سه روز طاقت فرسا که هیچ کدوممون لب به آب و غذا نزده بویدم خبر داد که بهوش اومدی و ما میتونیم تو رو ببینیم. وقتی بالای سرت رسیدیم حالت خیلی بد بود . دکترت گفت که حال روحیت هیچ مناسب نیست . با دیدن مامان و بابا جیغ میزدی و گریه میکردی . از ارغوان بدت میومد و با دیدنش فحشش میدادی . اینها در حالی بود که اونها هم به اندازه ما نگران وضع تو بودند . بهتره از اون روزهای سخت و پر اضطراب چیزی نگم که جز ناراحتی چیزی نداره . اما بعد از دو هفته تو رو در حالی که هیچ حالت خوب نبود به خونه اوردیم . تمام روز بیحرکت به سقف اتاق ذل میزدی و از گوشه چشمای معصومت هر از گاهی قطره اشکی به پایین سرازیر می شد و شبها چشم که روی هم میگذاشتی با هراس و جیغ از خواب میپریدی .تنها با مسکنهای قوی بود که برای ساعتی چشم روی هم میگذاشتی و با آرامش میخوابیدی. اون هم در حالی بود که تمام تنت خیس از عرق بود . حرفهای هوتن تن خسته و بیتاب تو رو از پا در اورده بود و تو با سن کمت عمق فاجعه رو بیشتر از اونی که لازم بود درک کرده بودی. با وجود سن کمت همه وجودت سر تا پا نفرت بود . اونقدر این وضعت بد بود که از دیدن اسکناسی عنان از کف میدادی و به گریه میافتادی . ناله های تو دل سنگ رو آب میکرد چه برسه به مامان و من که تمام روز کنارت میشستم و برات حرف میزدم . من هم با وجود سن کمم تمام وجودم درد بود . درد تو رو با همه وجودم حس میکردم . دست تو رو میگرفتم و پا به پات گریه میکردم . بدون اینکه بدونیم چه بلایی بر سرت اومده. بی تابی های مامان بابا رو از پا در اورده بود . رفت پیش آقای ارغوان و اون هم کمک کرد و ما تو رو به روانپزشک حاذقی که از آشنایان ارغوان بود بردیم . دکتر با دیدن تو فریاد زد که کدوم از خدا بیخبری این بلا رو سر این دختر معصوم اورده؟ هفته ها رو برای رفتن و اومدن به مطب روانپزشک رد کردیم اما قادر به حرف زدن نبودی . با همه وجودت گوش میدادی و اشک میریختی. امان از روزی که اسمی از ارغوان می آمد و یا حرفی از ماشین میشنیدی. اونقدر گوشهات و تنت به این کلمات حساسیت نشون میداد که بابا و مامان رمزی حرف میزدند . داروها هم هیچ بهبودی در وضعت ایجاد نکرده بود . دو ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی دکترت گفت من تنها راهش رو میبینم که هیپنوتیزمش کنم و بفهمم توی اون روز چه اتفاقی براش افتاده . اما از این موضوع میترسید که تحمل عمق فاجعه رو برای بار دیگر نداشته باشی و این موضوع تو رو از پا در بیاره . یه جلسه با دوستان حاذق دیگرش گذاشت و بعد از اینکه از بابا رضایت نامه کتبی گرفت که مسئول هیچ گونه اتفاقی نیستند شروع به آزمایشهای مختلف روی تو کرد . حالا شده بودی موش ازمایشگاهی زیر دست دکترهای حاذق و باتجربه .مامان که هیچ طاقت اون وضع رو نداشت و همه ذهنش پر میکشید به سوی خدا و با اشک و آه ازش تو رو سالم میخواست . اون روز بدترین کابوس عمرم بود . همراه بابا نزدیک تو ایستاده بودیم و تو چشمانت رو بسته بودی و دکتر روبه روت روی صندلی نشسته بود . با فریاد عقده های دلت رو بیرون ریختی و اولش کلی ناسزا بار پول کردی و بعد لحظه به لحظه آروم تر شدی و به خواب عمیقی فرو رفتی که ذهنت در اختیار دکتر قرار گرفت . همه چیز رو لب باز کردی و گفتی . همه کابوسهای هر شبت رو بیرون ریختی و وقتی چشم باز کردی شش ساعت گذشته بود و من در تمام این شش ساعت روی صندلی نشسته بودم و اشک میریختم . تمام تنم عشق به وجود تو بود و بابا مردانه گریه میکرد و آهسته به پیشونیش میکوبید و فریاد میزد که چرا خدای من چرا ؟ به پیشنهاد دکتر سعی کردیم تو رو با واقعیت روبه رو کنیم . حال روحیت بعد از انجام اون هیپنوتیزم بهتر شده بود ، اما باز هم از واقعیت فرار میکردی و نسبت به کلمات واکنش نشون میدادی. باز هم حرف نمیزدی اما تقریباً روزها در ارامش بودی و شبها کمی بیشتر میخوابیدی. با اینکه لحظه های سختی بود اما ما در کنار تو جنگیدیم و وادارت کردیم شرایط حاضر رو بپذیری . این درست در زمانی بود که خود من تمام اینها رو قبول نداشتم و نمیتونستم بپذیرم که چرا وضع ما خوب نیست و وضع ارغوان خوب . همون زمان بود که با عرفان آشنا شدم و این موضوع باعث شد کمک زیادی در وضع تو بشه . تو کم کم واقعیت رو پذیرفتی . دکتر میگفت که باید خودش با شرایط موجود کنار بیاد . یک روز صبح که از خواب بیدار شدی همه چیز رنگ عوض کرد . توی باغ پیدات کردیم در حالی که میگفتی و میخندیدی . این در حالی بود که شب قبلش یکی از دوستان استاد من در شعور کیهانی به دیدنت اومده بود و ارتباطی با تو برقرار کرد و دستش رو روی پیشونی تو قرار داد و وقتی از اتاق تو بیرون اومد تو به خواب عمیقی فرو رفتی . حالا میفهمم که تمامی این اتفاقات نتیجه کمک او و رابطه اش با خدا بوده است . باورم نمیشد که بتونه تو رو درمون کنه ... پاییز شنیده بودم که با ارتباطی که با خدا برقرار میکرد تونسته بود مرده ای رو زنده کنه . حالا به یقین رسیدم که اینها همه لطف خداست که شامل حال تو شده .وای خدای من چرا اینها رو قبلاً متوجه نشده بودم؟ آره پاییزتو فراموش کردی چون چاره ای دیگه ای نبود . اما اون نفرت همیشه همرات موند . مخصوصاً به پسرهایی که پولدار بودند و به ثروتشون می نازیدند. وای پاییز دارم بال در میارم باورم نمیشه که دوست استاد ... خدای من من تا به حال نمونه ای رو از رحمت خدا از نزدیک ندیده بودم اما حالا ... برگشت و به صورت من که جان از بدن من رخت بسته بود خیره شده . حرفهای بهار هیچ شک عصبی در وجودم ایجاد نکرده بود . انگار که از تمام اتفاقات خبر داشتم اما گنگ بودند . باورم نمیشد که هیچ عکس العملی در رابطه با این موضوع انجام نمیدم . محال بود. چطور امکان داشت؟ چرا حس میکردم تمام این وقایع رو از بر بودم ؟ تمام صحنه ها بی اختیار در زمانی که بهار برایم تعریف میکرد از جلو ی چشمم گذر میکرد . آره تمام اون خاطرات رو یادمه . سر برگردوندم و به تاب نگاهی انداختم . صدای فریاد هوتن در گوشم پیچید . اون من بودم دخترکی با روسری صورتی به سر در حالی که به دوردستها خیره بود . آره اون شب داشتم از رویاهام حرف میزدم و از سروش . از سروش که از بچگی عاشقش بودم و هیچ وقت نفهمیدم . یعنی در تمامی این سالها من سروش رو دوست داشتم؟ یعنی در عاشق شدن پیشقدم بودم؟ آره من فراموش کرده بودم . آره میدونم . این من بودم که به خاطر حماقتی که هوتن در حقم انجام داد باعث نفرتم نسبت به پسرها شد . آره پاییز تبدیل شد به آدمی که در ذهنش فریاد میزنه. پس تمام نفرت و درگیری ذهنم به علت اون خاطرات بوده؟ آره باید زودتر میفهمیدم چیزی که در گوشه ذهنم دور از دسترس بود خاطرات کودکی بود . به استخر خالی از آب نگاه کردم . انگار تصاویر جلوی صورتم پرواز میکرد . اون دخترک کوچک غرق به خون من بودم که روسری صورتیش قرمز شده بود. من بودم . اون دخترکی که که مثل ماهی کف استخر بدنش تکون میخورد و جون میداد من بودم . سر برگردوندم و به جلوی در نگاه کردم . باز هم میدیدم . باز هم تصاویر جلوی چشمم جان میگرفت . اون ماشین ارغوان بود که بابا .... وای بابا چقدر دلم برات تنگ شده بود . بابایی عزیزم خیلی وقت بود که اینطور حست نکرده بودم . بابا بود که شلنگ آب رو به روی شیشه های ماشین ارغوان میکشید و لنگی قرمز روی شونه اش داشت . لبهاش مثل همیشه خندان بود . وای بابایی .بابا با دستش عرق رو پیشونیش رو گرفت و رو به آسمون زمزمه کرد:خدایا شکرت . بغض گلوم رو قورت دادم و سر برگردوندم و به بهار نگاه کردم . بهار هم در خودش غرق بود . چشمام رو بستم و تصاویر در جلوی چشمم زنده شد . آره اون من بودم که توی اتاق روانپزشکی که چهره اش در پس عینک قاب طلایی به من خیره شده بود دیده میشدم . چشمهای این دختر بچه ده ساله بسته بود و لبهاش بودند که تکون میخورند و اشک بود که بی محابا روی گونه هاش سرازیر می شدند. آره اون دختر بچه من بودم . چه لحظه های سختی بود . سر برگردوندم و بابا و بهار رو دیدیم رکه کنار هم روی مبل نشسته اند و بهار در مانتو گشادی که به تن داشت به من نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت انگار که از زمین و زمان طلب کار بود . دوباره به بابا نگاه کردم . دلم خیلی براش تنگ شده بود . صورتش غمگین بود . چین و چروک های ریزی که دور چشمش بود غصه ام رو بیشتر کرد . حس میکردمش . تمامی اون لحظات رو حس میکردم . باورم نمیشد که این بابایی باشه که بعد از چند سال اینقدر از نزدیک ببینمش. چقدر چهره اش با زمانی که در قبر میذاشتنش فرق میکرد .چقدر پیر و شکسته شده بود . غصه ما پیرش کرده بود . غصه بهار و پاییز... چشم باز کردم و به گوشه ای از باغ خیره شدم . آره باز هم من بودم دخترکی لاغر اندام با چشمهایی یکه زیرش چالی عمیق افتاده بود . اره اون من بودم همون روزی بود که خوب شده بودم .شب قبلش رو به خاط اوردم اون مرد مهربون رو که بالای سرم نشسته بود و ازم خواسته بود تا چشمام رو ببندم . حسی عمیق در وجودم بود اون شب . چیزی به زور میخواست که چشمام رو باز نگه داره اما تمام بدنم گر گرفته بود . سنگینی دستش روی پیشونیم نرم نرمک سبک شد و چشمام بسته شد. اولین شبی بود که بعد از اون همه اتفاقات راحت خوابیده بودم . یاد حرف مرد افتادم که در ابتدای ورودش گفت:اگر خدا بخواد میتونم کمکت کنم .من یه رابطم دخترم .رابطی بین خدا و تو . اگر بخواد بیمار که هیچی مرده رو زنده میکنه . با اینکه از حرفهاش چیزی متوجه نشده بودم اما خلسه ای شیرین تمام تنم رو پر کرده بود . |
قسمت پانزدهم
باورهایم همه تحت شعاع اعتقادات بهار قرار گرفته بود . مخصوصاً بعد از بیداری از خواب خرگوشی . مخصوصاً بعد از فهمیدن اتفاقاتی که برایم افتاده بود و درک کردن دوست استاد بهار .حالا دیگر بهار با لذت برام صحبت میکرد و با حسی گنگ سوالاتم رو ازش می پرسیدم و اون صبورانه توضیح میداد . زندگی روال عادی خودش رو داشت . بدون اینکه هیچ تغیری در رفتار من ایجاد بشه . انگار از قبل آمادگی پذیرفتن حقیقت رو داشتم و برام هیچ نوع شکی ایجاد نشده بود . با دیدن پول هنوز هم رنگ عوض می کردم و با حسرت نگاهش می کردم هنوز هم مامان رو در حین کار کردن که می دیدم آهی حسرت بارتر می کشیدم . تمام حسرت هایی که در زندگی داشتم توسط بهار سرکوب می شد و با اعتقاداتش من رو هم به راه درست هدایت می کرد . سروش هم در کناری از زندگیم حضور داشت و طبق خواسته اش به مرور زمان همه چیز رو انجام میداد بدون اینکه همدیگر رو ببینیم یا رابطه ای ایجاد کنیم . شبها توی باغ رو به آسمون با ستاره ها حرف می زدم و هر از گاهی سایه هیبت مردانه اش رو که دوستش داشتم رو پشت پنجره اتاق حس می کردم و از دور عطر تنش رو به داخل ریه هام می فرستادم .نقش بازی کردن چقدر سخت بود . هر دو در کنار دیگری دنقش بازی می کردیم . او مثل همیشه عادی بود اما من نمیتونستم منی که نگاهم قبلها سرشار از نفرت بود حالا پر از حس ،پر از عشق و علاقه بود . چطور تراز بندی می کردم این دو حس کاملاً مجزا رو . نگاههای فخری خانم عوض شده بود . رنگ محبت نداشت . رنگ سردی هم نداشت . طور خاصی نگاهم می کرد . انگار که از ماجرا بود برده بود اما حرفی نمیزد چون سروش عکس العملی نشون نداده بود . یکی از همون روزهای پاییزی بود که از دانشگاه به همراه بهار برمی گشتیم که بهار بعد از مدتی که هر دو در سکوت غرق بودیم گفت: -پاییز این جمعه کامیار با خانواده اش میاد خونمون ... برگشتم و به صورتش نگاه کردم . هیچ حس خاصی در نگاهش نبود . هیچ حسی... با تعجب گفتم: -خوب تو چرا ناراحتی؟ لبخندی کمرنگ زد و گفت: -نه ناراحت نیستم . اما نمیدونم چرا یه حسی گریبان گیرم شده . حسی مثل دلتنگی . حسی گنگ که خیلی وقته دچارش نشدم . -چرا چه جور دلتنگی؟ -دلم میخواست بابا بود تا خوشبخت شدنم رو از نزدیک می دید . و آهی حسرت بار کشید و با نگاهش به آسمون ابرها رونوازش کرد . من هم به یاد بابا افتادم . چقدر دلم میخواست حضور داشت . اما بهار هیچ وقت شاکی نمیشد . هیچ وقت: -بهار از اینکه بابا نیست ناراحتی؟ بدون اینکه نگاهم کنه کیفش رو روی شونه اش مرتب کرد و گفت: -نه ناراحت نیستم . نمیدونم اما دلم میخواست حضور داشت .حضورش باعث دلگرمی مامان میشد . میدونم در دلش چه خبر ه . من بابا رو خیلی دوست داشتم پاییز . اما میدونم که هر کسی یک روزی که میاد یک روی هم از دنیا میره . از این موضوع ناراحت نیستم . حقی برای خرده گرفتن به خدا ندارم . بنده ای که خودش داده رو دوباره گرفته . شاید البته که دعا میکنم اینطور نباشه اما شاید توی دنیای دیگه باز هم با بابا روبه رو شدم . اینطور که از شواهد امر پیداست هنوز نیاز داریم به تکمیل شدن و حالا حالاها باید بیایم و بریم . حالا حالاها زندگی های مختلفی در پیش داریم تا بفهمیم که من و خدا با هم خداییم . نه ما به تنهایی خدا . میدونی پاییز برای درک این موضوع چقدر نیاز به کمک داریم؟ نه نیاز به مادیات . نیاز به معنویات داریم نیاز به فهمیدن . اونقدر باید توی دنیاروحمون رو کامل کنیم و اطلاعات عمومی اش رو بالا ببریم که اون دنیا زرق و برق چشممون رو نگیره و بفهمیمم که بعد از بهشت مرحله ای هم وجود داره مرحله ای که دوباره برامون تصمیم گیری میشه . مرحله ای که بعد از صیقل پیدا کردن روحمون حالا دیگه پاکیم و برمیگردیم به ذاتمون . به ذات مقدسمون که همون خداست . همونی که از روح خداش در وجود انسان دمید . -بهار چرا میریم جهنم؟ چرا دوباره میریم بهشت؟ اصلاً چی میشه بعدش؟ یه سری می گن تا ابد توی بهشت میمونیم . اما من نمیتونم این رو قبول کنم . چرا به چه دلیلی اصلاً معنی نمیده که ما همش توی بهشت بمونیم . -ببین پاییز وقتی که روحمون از این تن خاکی جدا میشه . کالبد ذهنی کسی که کامل باشه و ترقی کرده باشه دیگه توی این دنیا نمیمونه . شنیدی که میگن طرف جسم خودش رو که توی قبر میزارن باورش نمیشه مرده و باهاش میره تو قبر؟ خوب این مورد در مورد همه صدق نمیکنه . کسی که کالبد ذهنیش در این دنیا ترقی کرده باشه بعد از مرگش بلافاصله جذب کانال نور میشه و میره به مراحل بعدی که همون مراحل حساب رسی. اما کسی که هنوز وابستگی های خاکی رو از وجودش دور نکرده باشه همچنان با جسمش توی این سرزمین می مونه و به وسیله ذهن کسانی که برای نبودش اشک میریزن جذبشون میشه و به قول خودمون ذهنش رو تسخیر میکنه . هیچ کدوم از ما نمیدونیم که چند تا جن و چند تا روح ما رو و کالبد ذهنیمون رو تسخیر کردند . حالا بعداً بیشتر برات راجع به این موضوع توضیح میدم . اما در مورد سوالت . بعد از اینکه روح و کالبد ذهنی فرد جذب کانال نور بشه مراحل شروع میشه که در مرحله سوم یعنی بعد از مرحله حضورمون در دینا به مرحله لامکان و زمان و تضاد میرسیم که در اینجا هیچ مکانی وجود نداره ولی زمان و تضاد که همون شیطان هست هر دو حضور دارند در کنارمون . بعد از این مرحله وارد مرحله چهارم می شیم که لامکان و لا زمان و تضاد نامیده میشه یعنی در این مرحله به علاوه مکان که قبلاً ازمون گرفتند زمان رو هم ازمون میگیرند اما هنوز تضاد همون شیطان حضور داره و بعد از اون میرسیم به مرحله پنجم که مرحله یوم القیامه یعنی همون روز قیامت. و بعد از روز قیامت تازه وارد مرحله ششم یعنی جهنم میشم. بعد از اینکه به جهنم که ماها ازش به عنوان آتیش سوزان و مار و عقرب دو سر یاد میکنیم فرد تمام گناهانش رو در اونجا پاک میکنه که همین هم کلاً فرق میکنه با اون چیزی که ما شنیدیم . ما که توی اون دنیا جسمی نداریم که قرار باشه بسوزیم . ما میبینیم که قرار بوده چیز دیگه ای بشیم و الان چی هستیم . مثلاً قرار بوده که من بشم دکتر شدم یه معتاد الکی خوب این موضوع باعث میشه حسرت بخوری و بسوزی .سوزش وجودت و اون وانفساها اونقدر شدیدن که با آتیش مادی مقایسه شده که البته سوزش صد برابر بیشتر. آره بعد از اینکه کاملاً پاک و مطهر شدی وارد مرحله هفتم میشی یعنی بهشت که خود بهشت شامل سه مرحله میشه که اولیش جناتِ . دومیش عدل و رضوان که به معنی بهشت در وحدتِ و اما در این مرحله هم اونقدر دستت باز که هر لحظه هر چیزی رو بخوای میتونی تهیه کنی . هر چیزی که فکرش رو بکنی . اون لحظه است که باز هم شیطان سر و کله اش پیدا میشه . شیطانی که تا لحظه اخر این حلقه دست از سرت بر نمیداره . اون لحظه است که زیر گوشت میخونه ببین تو خودت خدای . تو هر چیزی رو که بخوای می تونی خودت خلق کنی . اینجاست کسی که کالبد ذهنیش ترقی نکرده میمونه توی این مرحله از بهشت و به مرحله بعدی نمیرسه . و اما کسی که در این مرحله به سوالی که از اون پرسیده میشه جواب درست بده وارد مرحله بعد میشه. سوالی که ازت میپرسند اینه که خدای تو کیست؟ و اما پاسخ تو سبب این میشه که وارد مرحله بعد یعنی جنتی که همون بهشت خدا نامیده میشه و حضور در محضر خداست بپیوندی یا اینکه برگردی به ابتدای چرخه هستی که همون به اون درخت نزدیک نشوِ. همون درختی که هوا و ادم بهش نزدیک شدند و از فرمان خدا سرپیچی کردند . یعنی اینکه از اول دوباره متولد میشی و این مراحل دوباره ادامه داره و اما یک چیز مهم بعد از هر مرحله که نام بردم ما یک برزخ هم داریم که در اون برزخ تمام آموخته های ما پاک میشه یعنی برای ورود به مرحله بعدی بین اطلاعات قبلی و بعدی یک پرده ای انداخته میشه که تو نمیتونی به یاد بیاریشون و دیگه برگشت به مرحله بعد امکان پذیر نیست. -وای بهار میدونی درک تمام اینها چقدر برای من مشکله؟ ما در تمام طول عمرمون یه چیزهای دیگه ای رو شنیدیم اما حالا تو داری میگی همه اعتقادات من اشتباهه و اینها واقعیت نداره . -خوب پاییز مشکل من و امثال تو اینجاست که هر چیزی رو تو ذهنمون فرو کردند رو قبول میکنیم . بابا مگه ما عقل نداریم؟ چرا ازش استفاده نمیکنیم . چرا نمیفهمیم که ما اصلاً برای شب تا صبح جون کندن و دویدن دنبال گوشت و مرغ و تخم مرغ به این دنیا نیومدیم . چرا نمیخوایم درک کنیم . بابا هر کی اومد گفت راه غلطه سرش رو بردیم گذاشتیم روی سینه اش که چی تو کافر شدی . ملهد شدی . در صورتی که اینطوری نیست . در صورتی که اونها فهمیدن راه راه اشتباهی . دنیا دنیای وارونه ای . پاییز خواهر من من درکت میکنم .حالتت رو میفهمم . چون میدونم ذهن ما یه سری پیچیدگی هایی داره که با *****های محافظ بسیار قوی آمیخته شده که این *****های عقل راه ورود هر چیزی رو که با عقاید و آرمانهای ما مغایرت داشته باشه رو به ذهنمون میبنده. بزار برات یه مثال بزنم . ببین شنیدی که میگن آهنگ گوش کردن گناه . خوب حالا میام میپرسیم چرا گناه؟ اصلاً این نیست که تحت تاثیر قرار میگیری و چه میدونیم می رقصیم و این حرفها بلکه اصلاً مسئله این نیست قدیم ها که مردم اونقدر ذهنشون کشش نداشت که بفهمن این چیزها چی هست. اومدن گفتن آهنگ گوش کردن گناه داره در صورتی که گناه نداره ببین توی هر آهنگی شعری هست که پشت اون هم یه شاعری هست که انسان . انسان هم میتونه تحت تاثیر شیطان قرار بگیره . امکان داره اون شعر توسط کمک شیطان به ذهن شاعر رسیده باشه و وقتی روی آهنگ قرار می گیره ناخوداگاه توی شنونده تحت تاثیر موزیک قرار میگیری و اون انرژی منفی که از آهنگ ساطع میشه توی ذهن تو میشینه و تحت مرور زمان ذهنت داغون میشه .خوب حالا ما از کجا بفهمیم که یه آهنگ سالمه و یه آهنگ توسط شیطان ضرب دیده . یه سری برنامه های خاصی هست که بهشون میگن موسیقی برگردان این موسیقی ها رو که توی این برنامه ها استفاده میکنه به جای اینکه بزاری اجرا بشه برمی گردونیش عقب . آهنگ آهسته آهسته عقب میره و تازه میفهمی که اون چه حرفهایی توی اون آهنگ هست و با اصحلاح پشت هر شعوری یه ضد شعور هست که این ضد شعور همون کلام پشت موزیک . برای همین بود که اومدن گفتن بابا موزیک گوش کردن گناه داره گوش ندید .اون موقع نمیتونستند به مردم بفهمونن که چرا موزیک گوش کردن روی ذهن تاثیر میزاره. مردم اونقدر ذهنشون باز نبود که بتونن این مسائل رو درک کنن . بزار برات یه آهنگ رو که خودم گوش کردم و موزیک برگردونش رو هم شنیدم بگم . همین آهنگ معروف گروه بلکتس . اصل موسیقی اینکه طلسم شهر رو وا کرد.سیندرلا عروس شد. قصه ما تموم شد. سیندرلا سیندرلا سیندرلا. اما برگردان موسیقی همین ترانه که محبوبیت خاصی داره چیزیه که کاملاً با خود ترانه مغایرت داره .حتماً برات جالب میشه که بدونی موسیقی برگردان این ترانه میگه:من ابلیس.من ابلیس .من ابلیس.پشت حلقه بنویس.همه شو از غم بنویس.پشت حلقه بنویس(سانسور بچه ها)و اشک و صله. با دهانی باز از تعجب و چشمهایی گرد شده نگاهش کردم و گفتم: -دروغ میگی؟ -نه به خدا میخوای یه نمونه دیگه برات بگم؟ سرم رو با ذوق تکون دادم و از اینکه علت یکی از مخالفتهای دینمون رو فهمیده بودم خوشحال بودم . -همین آهنگ بنیامین که خونده:حالم بده حالم بده آدم بده .نگو به من عاشق شدن نیومده.آدم بده. آدم بده. حالم بده حالم بده .خوب این آهنگ موسیقی برگردانش دقیقاً ضد خداست . چیزی که من با شنیدنش تمام اجزای سرم سوت کشید . موسیقی برگردونش میشه.اعدم الله.اعدم الله.اعدم الله.اعدم روی همه ملت عاشق شوق.اعدم الله.اعدم الله .اعدم الله.آره پاییز پشت هر شعور یه ضد شعوری هست که ذهن ما به همین راحتی توانایی درک اون رو ندراه . -وای بهار حس میکنم دارم از تعجب شاخ در میارم .تازه میفهمم که چقدر این حلقه جالب. -نه پاییز اشتباه نکن این حلقه نیست که جالبه . این زندگی که ما ادمها به دست خودمون درستش کردیم . باورت نمیشه . اگر خیلی چیزهای دیگه رو بفهمی. اینها که بخش کوچیکی از واقعیت زندگی ما بودند. سرم رو تکون دادم و با کلیدی که توی دستم بود در رو باز کردم . ذهنم اونقدر آشفته بود که باورم نمیشد . چه چیزهایی توی دور و بر من هست که ازشون بیخبرم . با ورودم به حیاط چشمم به وسایل خونمون افتاد که همه توی باغ ولو شده بود .کیفم یهو از دستم افتاد روی زمین . چشمم به مامان که کنار وسایل نشسته بود افتاد . چادرش رو روی صورتش کشیده بود و گریه می کرد . با بهار هر دو به سمتش دویدم . مامان سرش رو بلند کرد و با دیدن ما سرش رو تکون داد و هق هق گریه اش به فریاد تبدیل شد... |
قسمت شانزدهم
دستم رو روی موهای سپیدش که از زیر چادرش بیرون زده بود کشیدم و با بغض گفتم: -مامان جونم الان چه وقت خونه تکونیه؟ هق هق گریه اش شدید تر شد و گفت: -بی مروتها احترام این همه خدمت چند سالمون رو هم نکردند ... با اینکه چیزی در ذهنم فریاد میزد تمامی این اتفاقها مربوط به سروش و ارغوان میشه اما با گیجی گفتم: -چی میگی مامان؟ -پاییز اینها چی میگن؟ میگن تو داری فتنه گری میکنی . میگن داری ذهن سروش رو از راه به در میکنی راست میگن؟ راست میگن که تو زیر پای سروش نشستی تا پری رو نگیره؟ با تن بیحس روی زمین افتادم . بهار که کنارم زانو زده بود رو به مامان گفت: -نه مامان دروغ میگن پاییز هیچ تقصیری نداره .همه این موضوع ها زیر سر سروش . سروش خودش بود که به پاییز ابراز علاقه کرد و ازش خواست منتظرش بمونه .حالا شما بگو اینجا چه خبر بوده؟ نگاهم به روی وسایلی که کارگری از توی اتاق بیرون می آورد می چرخید . قاب عکس بزرگ پدر . سماور ذغالی مادر . صندوق چوبی و طرح داری که صندوقخانه لباسهای مامان و جهیزیه زندگیش بود . فرش نمدی قرمز رنگ و پشتی های قرمز با توری سفید . چند دست رختخواب و صندوق کتابهای من و صندوق کتابهای بهار . کمد چوبی چند کشوِ رنگ و رو رفته برای لباسهایمان.قابلمه های رنگ و رو رفته و ظرفهای گل سرخی مامان که جانش بیشتر دوستشان داشت. با بغض چشمم رو از یکی بر میداشتم و به دیگری میدوختم . اینها تمام زندگی ما بود . تمام سادگی زندگی ما . حالا داشت این زندگی توسط کارگری زیر و رو میشد . چشمم به روی پرده سفید روی شیشه افتاد. باورم نمیشد که باید از اون خونه دل بکنم . چقدر این باغ رو دوست داشتم ... -سر صبحی شیون کنان اومدن سراغم . فیروزه خانم و پری دخترش و فخری خانم . با هوار و جیغ حرف میزدند و من از همه جا بیخبرم هاج و واج مونده بودم که چشونه. پری میگفت دختر ورپریده ات رو هار کردن و نون یامفت خورده دم در اورده . آروم رو به فخری خانم گفتم فری خانم چی شده؟ مشکل چیه؟ با عصبانیت دندون قروچه ای کرد و گفت که این بود مزد ما یلدا خانم؟ این بود اون همه فداکاری که در حقتون کردیم؟ نمک خوردید نمک دون شکستید؟ چرا مگه چی کم داشتید . جا واسه زندگی نداشتید؟ نونتون به راه نبود؟ راحتیتون به راه نبود . پری فریاد میکشید و به دختری که متوجه نشدم منظورش به کدوم یکی از شماهاست فحش میداد . از بین حرفهاشون فهمیدم که موضوع به سروش ربط داره . آخر سر هم فخری خانم مزد زحمت این چند سال جون کندمون رو با چندرغازی که انداخت جلوم داد و یه کارگر خبر کرد و گفت تا فردا شب که برمیگردم از اینجا میرید بیرون و نمیخوام ددیگه چشم تو چشم شیم. همین. به همین راحتی مزد بدبختی مون رو گذاشتن کف دستم و بیرونمون کردن. بینیش رو با دستش گرفت و گفت: -خدا ذلیلت کنه سروش که اینطوری ما رو به آتیش کشیدی. الهی خیر از جوونیت نبینی. بمیری پاییز که سر پیری من رو بدنام و بی خانمان کردی . آخه ذلیل شده تو چیت به سروش میخوره؟ نگاه کن دیگه .خوب نگاه کن ببین ما داریم تو خونه سروش زندگی میکنیم تو چی فکر کردی؟ نفهمیدی سروش تو گلوت میمونه . خفه میشی؟ و بعد دوباره به هق هق افتاد.با هر ناسزایی که به سروش می گفت قلبم مثل پرنده ای زخمی خودش رو به در و دیوار سینه ام میکوبید . اونقدر که از نفرین هایی که به سروش کرد ناراحت شدم از ناسازهاش به خودم رنج نکشیدم. مگه من و سروش چه گناهی کرده بودیم که مستحق نفرین مامان باشیم؟مگه من به سروش پیشنهاد داده بودم؟ چرا مامان از اونها انتظار خوبی داشت؟ هنوز هم موقع اوردن اسم فخری خانم با احتیاط عمل میکرد و محترامانه اسمش رو به زبون میورد انگار نه انگار که این همون فخری خانمی که اسبابش رو به بیرون ریخته و گفته از جلو چشمم دور شید . چرا؟ چونکه از زخمی شدن پسرشون جلوگیری کنند. حالا؟ حاا دیگه دیر فخری خانم . سروش دو ساله که زخمی و آلوده من شده . بدون اینکه خود من بدونم . منم آلوده اش شدم سالها پیش آلوده اش شدم . عاشقشم . باهاش نفس میکشم . دوستش دارم و دوستم داره . چطور میخواید این رشته محبت بین ما رو پاره کنید؟ تن کرختم رو از روی زمین بلند کردم و با نگاهی به صورت مامان کوله ام رو به دوشم انداختم و از خونه خارج شدم . برگهای پاییزی از درختها سرازیر شده بود و به صورتم میخورد . پا روی دلشون گذاشتم و با خودمون تصمیم گرفتم که کار رو یک سره کنم . چرا که نه...سروش رو حامی خودم میدونستم . حس میکردم باید بهش تکیه کنم . حس میکردم حالا که دوستم داره باید ثابت کنه . منم شکایتی نمیکنم تا بفهمه که دوستش دارم .خودش باعث این اوارگی ما شده .حالا چطور میخواد عشقش رو از این آوارگی نجاتن بده؟ همونی که قسم خورد تا آخرین لحظه این مبارزه پا به پاش میاد . حالا نوبت سروش . اون باید نشون بده که دوستم داره . بهار اشتباه می کرد توی این آتیش تنها من نبودم که سوختم اون و مامان هم پا به پای من دارن میسوزند. ای کاش تنها زیر بار این مصیبت کمر خم میکردم . ای کاش میفهمیدم . ایکاش حماقت نمیکردم . اما من که هنوز هیچ کاری نکردم؟ چرا شکست خوردی پاییز؟ این که هنوز ابتدای جنگِ. هنوز تا انتهای راه فرصت زیاده . اینوطری میخوای بهش ثابت کنی دوستش داری؟نه اینطوری نیست . گوشی تلفن رو توی دستم فشردم . هر شماره ای که میگرفتم یاد لحظه ای می افتادم که باعشق شماره اش رو به جون و دلم میسپردم . یاد اون روزی که روی تاب توی حیاط نشستم و فهمیدم که سروش هم من رو دوست داره .یاد اون روزی که گفت این شماره رویادت باشه تا هر وقت دلت خواست باهام حرف بزنی منم صدای نازت رو بشنوم . -الو بفرمایید بینیم رو بالا کشیدم و با دست آزادم قطه اشکی رو که روی گونه ام بود پاک کردم . برخلاف اون که فکر میکردم طاقتم کم شده بود . تمام طول راه به خاطر مصیبتهایی که مامان در تمام طول این مدت کشیده بود اشک ریخته بودم و صد بار خودم رو لعنت کرده بودم اما یک بار هم دهان باز نکردم که سروش رو نفرین کنم . -الو... -سلام سروش صدام میلرزید و لرزش صدام روی کلام سروش هم تاثیر گذاشت . -سلام شما؟ با ترس جمله اش رو بیان کرد انگار که باورش نمیشد پاییز پشت خط باشه . -منم . پاییز .همون باد پاییزی که به زندگی خودم پیچیدم و زندگیم رو از هم پاشیدم . همون باد پاییزی که خانواده ات از ترس الوده نشدن پسرشون اسباب زندگیمون رو ریختن توی کوچه تا راحتر از دستش خلاص بشن .منم پاییز. همون پاییزی که حس کرد جز تو پناه دیگه ای نداره . منم پاییز. همونی که بهش گفتی باید توی این مبارزه هر دو بهم ثابت کنیم که دیگری رو دوست داریم . این منم پاییز. پاییز از اینجا رونده و از اونجا مونده . در جستجوی یه سر پناه واسه دل شکسته واسه اینکه مرهم زخمهای دلم شه . منم پاییز . پاییزی که به خاطر سروش . به خاطر کسی که دوستش داره همه افتراها رو به جون خرید و دم نزد . همونی که به جرم نمک خورده و نمک دون شکسته از خونتون پرت شد بیرون . همون پاییزی که به خاطرذ دلش مادر و خواهرش هم توی آتیش خودش سوزوند .همون پاییزی که خودت گفتی دو ساله خواب رو از چشمات گرفتم . همون پاییزی که برخلاف رنگ چشماش زندگیش مثل زهر تخله .همون پاییزی که ... -بس کن پاییز . عزیزم چی شده؟ من بمیرم اشکهای تو رو نبینم . چرا گریه میکنی؟ کجایی تو؟ چرا اینقدر دلت پره؟ بدون اینکه دست خودم باشم به هق هق افتاده بودم . حالا پناهی برای دل شکستگی هام پیدا کرده بودم . دیگه نمیتونستم حرف بزنم . دهن باز کردم که بگم بازم حرف بزن تا آروم شم اما نتونستم و دوباره لب فرو بستم . -پاییزم این حرفهایی که زدی چی بود؟ بلایی سر مامان و بهار اومده؟ پاییز ترو به خدا حرف بزن دارم دیونه میشم . اصلاً.... اصلاً تو کجایی؟ بغضم رو قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم: -سر... کوچه ... ام ... بیا سروش ... بیا که بهت بیشتر از ... هر زمانی محتاجم ... -باشه خشگلم تو گره نکن .من تا یک ربع دیگه میرسم . -آروم بیا ... نفس عمیقی کشید و با بغض گفت: -الهی من فدای اون دل مهربونت بشم . منتظرم باش . و گوشی رو قطع کرد . ای خدای بزرگ خودت مراقبش باش . حالا دیگه جز سروش کسی رو ندارم که همه زندگیم رو به پاش بریزم . سرم رو بلند کردم و به باجه تلفن تکیه دادم . چقدر صداش ارومم کرد . خدای بزرگ کاری کن که همیشه اینطور دوستم داشته باشه .طاقت شکستن ندارم خدای بزرگ . نمیتونم ... اگه سروش ... وای نه ... |
قسمت هفدهم
ماشین سروش که جلوی پام ایستاد از برهوت خارج شدم و نگاهش کردم . به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد .لباسی شیک به تن داشت و موهاش مرتب و واکس زده بود . اما چهره اش درهم و ناراحت بود . جلوی پام ایستاد . زیر لب سلامی کردم . هنوز ازش خجالت می کشیدم . نگاهش رو به دریای طوفانی صورتم دوخت و بعد از اینکه آهی عمیق کشید گفت: -پاییز حالت خوبه؟ سر بلند کردم و بی اختیار بغضم ترکید . من گریه میکردم و سروش کلافه حرف میزد . انگار انتظار دیدنش رو داشتم . تموم این مدتی که سکوت کرده بودم بغضم رو جمع کرده بودم و با دیدنش انگار که حامی ام رو دیده باشم بغضم ترکیده بود . حرفهاش مثل آبی روی آتیش بود . -عزیزم چرا گریه میکنی؟ دنیا که به اخر نرسیده . مگه سروش مرده که اینطوری گریه میکنی؟ وای پاییز ترو خدا بس کن طاقت دیدن اشکاتو ندارم . پاییز عزیزم همه چیز درست میشه تو فقط با من باش من مثل کوه پشتت می ایستم . پاییز تروخدا گریه نکن دیگه . سر بلند کردم و با بغض گفتم: -سروش میترسم. -از چی میترسی پاییزم .پاییز خشگلم؟ هنوز روبه روم ایستاده بود و دستش رو به لبه میله کیوسک تلفن زده بود . نگاهش روی صورتم کنکاش میکرد . با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم: -مامانت اثاثمون رو ریخته توی باغ و گفته تا فردا باید برید .کجا بریم سروش؟ چرا اینجوری شد؟ چرا فکر میکنن من زیر پات نشستم؟ چرا فکر میکنن من چشمم دنبال مال و منال تو؟ سروش چرا؟ چرا پری اون حرفها رو به مامانم زده بود؟ چرا مامانت حرمت این همه سال خدمت پدر و مادرم رو نگه نداشت و تو روش وایساد و گفت نمک دون شکستید؟ سروش مگه پدر و مادر من خالصانه این همه سال خدمت نکردند؟ پدر و مادرت صدقه سری که بهمون نمیدادن . زحمتی که پدر و مادر من میکشیدن اونقدر حرمت نداشت؟ دستم رو گرفت و گفت: -پاییز بیا بریم تو ماشین باهم حرف بزنیم . اینجا زشته مردم میبینن . سر تکون دادم و به دنبالش راه افتادم .تموم غضه هام و زخمهام سر باز کرده بودند. چقدر غم توی دلم تلنبار شده بود که یک نفس بدون پلک زدن به چشماش خیره شدم و حرف زده بودم. وقتی که کنارش روی صندلی نشستم آرامش خاصی وجودم رو پر کرد .حالا سروش رو داشتم . خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . دستم رو گرفت و در حالی که در نگاهش شرمندگی موج میزد گفت: -پاییز با مامان حرف زدم گفت که پری هر چیزی دلش خواسته گفته . منتهی دروغ گفته بود .گفته بود که تو به من پیشنهاد دادی . پاییز همه چیز رو بهش گفتم .گفتم که عاشقتم و میخوامت . گفتم که اگه اون سر دنیا هم میرفتی دنبالت میومدم . پاییز من ... من دوستت دارم پاییز این رو بهش گفتم . من بدون تو نمیتونم زندگی کنم . پاییز من شرمنده روی توام . شرمنده روی مامانت و بهارم .من نمیدونم باید چی بگم . به خاطر پری من اول کار شرمنده روتون شدم .نباید اینطوری میشد. باید همه چیز بی سروصدا میشد . دلم میخواست کم کم همه چیز رو بهشون بگم تا بفهمن اونطوری که فکر میکنن نیست . پاییز میخواستم بهشون پسرهای پولداری که هر روز بهت پیشنهاد میدادن رو نشونشون بدم و بگم که پاییز اهمیتی برای پول قائل نیست . اما حیف. حیف که پری همه چیز رو خراب کرده بود .من میدونم مامان و بابا تو رو دوست دارن . مامان همیشه خودش میگفت دلم میخواد یه عروس به خانومی پاییز و فهمیدگی بهار داشته باشم . پاییز مامان و بابا تو رو دوست دارن . منم ... منم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم . پاییز من رو ببخش. من شرومنده روتم به خدا... چقدر حرفهاش آرومم میکرد . چقدر متین و فهمیده بود که به جای پری و مادرش اون شرمنده بود . سرش رو با خجالت پایین انداخته بود و از آرزوهاش حرف میزد . بغضم رو فرو خوردم و گفتم: -سروش حالا چی کار کنیم؟ سرش رو بالا اورد و به چشمهام خیره شد . در نگاه سیاهش غرق شدم . نم اشک در چشماش نشسته بود و ستاره های نگاهش اسمم رو صدا میکرد . در چشماش دریایی از صداقت وجود داشت . اطمینان داشتم که این مرد تکیه گاهی امن برای زندگی من میشه . فقط خودش رو میخواستم. -پاییز به من قول بده که توی این مصیبت کم نمیاری . بهم قول بده که پیشمی . همیشه کنارمی . پاییز من اگه بدونم تو با منی حاضرم به خاطرت کوه رو هم بشکافم . حالا مامان رو میفهمیدم . حالا درکش میکردم زمانی که پدر با همه نداریش خواستار تک دختر خان دهکده شده بود چه وضعی داشت . مامان به نداریش نگاه نکرده بود . به وضع مالی پدربزرگ نگاه نکرده بود . به خواستگارهای رنگ و وارنگی که داشت نگاه نکرده بود. به چشمهای معصوم و عاشق بابا نگاه کرده بود و بدون اجازه پدر به عقد بابا در اومده بود . زمانی که عاق والدین شده بود باز هم نگاهش چشم های مهربان و عاشق بابا رو جستجو میکرد . زمانی که از ارث محروم شد باز هم نگاه بابا عاشق بود .زمانی که پدربزرگ از غصه مادر دق کرد و مرد باز هم نگاهش جویای نگاه عاشق و معصوم بابا بود. حالا این من بودم که حاضر بودم به خاطر سروش پی همه چیز رو به تنم بمالم . من سروش رو میخواستم با همه بد و خوبش .با همه مصیبتش . با اینکه میدونستم راه سختی در پیش دارم . با اینکه میدونستم نمیتونم از این به بعد رنگ آسایش رو ببینم . هنوز نگاهم درگیر چشمهای معصومش بود. لبخندی تلخ زدم و گفتم: -باهاتم که الان اینجا کنارتم سروش . سروش اگه تو من رو دوست داری من هم دوستت دارم ... سالهاست... کلمه اخر رو زیر لب گفتم تا سروش متوجه نشه که من سالیان سال که میخوامش و عاشقشم . سروش دستش رو روی فرمون ماشین گذاشت و با لبخند گفت: -راستش من چند ماه پیش یه خونه خیلی شیک و قشنگ خریده بودم به امید روزی که دستت رو بگیرم و ببرمت اونجا باهم زندگی کنیم .اما ... حالا که اینطوری شد. طوری که باعث خجالت من شد. شما میرید اونجا زندگی میکنید تا وقتی که من یه خونه اجاره کنم که لیاقت تو رو، لیاقت قدمهای قشنگت رو داشته باشه . میخوام عطر حضورت توی اون خونه پر بشه پاییز. میخوام همه جا پر بشه از خاطرات من و تو پاییز . فقط پاییز. فقط پاییزی که دل من رولرزوند . پاییزی که با بودنش شاد بودم و جویای کلام زهر اگینش. پاییز چقدر کل کل کردنهات رو دوست داشتم .چقدر خوشم میومد که مودبانه و جسورانه جواب هر کسی رو میدادی بدون اینکه بترسی . بترسی از فردا .پاییز چه شبهایی رو تنها توی اون خونه میموندم و به یاد تو چشمهام رو هم میگذاشتم . به یاد روزی که تو رو کنارم حس کنم و عطر نفسهات سینه ام رو پر کنه. پاییز ... وای پاییز باورت نمیشه که چقدر از اینکه کنارمی خوشحالم. هنوز هم حس میکنم این لحظه ها رو تو خواب میبینم... از این همه احساسش احساس شرم کردم . اینقدر دوستم داشت؟ نگاهش جویای نگاهم بود . جویای محبتم . حس می کرد خواب میبینه و نیاز داشت کسی بهش بگه این رویا نیست. این خواب نیست . نیاز داشت اون کس من باشم و من هم نیاز داشتم تا خودم باورم بشه. لبخند زدم و گفتم: -سروش من حاضرم با تو قله قاف هم بیام به شرطی که تو کنارم باشی . به شرطی که قول بدی ازم زده نشی . به شرطی که ... دست روی لبهای داغ و ملتهبم گذاشت و گفت: -دیگه این حرف رونزن . سروش بدون پاییز میمیره .میخوام از امشب لحظه های شادی رو شروع کنیم . باهم دیگه من و تو .پاییز و سروش . یه زندگی عاشقونه ای که همه حسرت لحظه لحظه اش رو بخورن . حسرت خوشبختی که در انتظار ماست . دستم رو روی دستش گذاشتم و از لبم جداش کردم . دستم رو نزدیک لبش برد و حرار لبهاش روی دستم رو سوزوند . با شرم سر به زیر انداختم و گفتم: -سروش مامان ... -مامان چی؟ -میترسم راضی نشه . خیلی ناراحت بود .کلی هم نفرینم کرد ... دستم رو فشار خفیفی وارد کرد و گفت: -چطور دلش اومد پاییز من رو نفرین کنه؟ چطور دلش اومد ملکه پاییزی قلب سروش رو نفرین کنه؟ وای پاییز دلم میخواد زود لحظه هایی برسه که بهت بفهمونم چقدر عاشقتم . اما در مورد مامان باید بگم اون با من ... نگاهم رو به چشمهای مشکیش دوختم . لبخندی شیرین روی لباش نقش بسته بود . انگار نه انگار این همون سروش داغون چند دقیقه پیش بود . نگاهش اونقدر آرامش داشت که بی اختیار من رو هم آروم میکرد . سرم رو تکون دادم که نگاهم کرد و با صدایی تقریباً آرام و توام با لرزش محسوسی در حالی که هنوز غرق در چشمهام بود گفت: -یا علی ... نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به لبهاش دوختم. همون طور که اون زمزمه کرده بود زیر لب زمزمه کردم :یا علی . وقتی با سروش شونه به شونه هم وارد باغ شدیم مامان روی زمین نشسته بود و بهار وسایل رو جمع و جور میکرد . با دیدن ما هر دو از جا جهیدند . بهار زیر لب سلام کرد و مامان از جا بلند شد .هنوز نگاهش عصبی بود .سروش رو کج کج نگاه میکرد و زیر لب چیزی می گفت . سروش لبخندی به روی بهار زد و به سمت مامان رفت .نزدیک بهار شدم و دستش رو توی دستم گرفتم . بهار نگاهم کرد و گفت: -خدا به دادمون برسه . بغضم رو فرو خوردم و به سروش نگاه کردم .کنار مامان زانو زد و مامان رو با فشاری که به روی شونه هاش اورده بود روی زمین نشوند . ریز ریز حرف میزد و من چیزی نمیشنیدم . فاصله مون تقریباً زیاد بود . مامان اروم آروم اشک میریخت . سروش پر چادر مامان رو به چشمش کشید و چیزی گفت . هق هق مامان بلندتر شد و سروش دست مامان رو بلند کرد و در حالی که در چشمش اشک جمع شده بود به لبش نزدیک کرد . بی اختیار قدمی به جلو برداشتم تا صداشون رو بشنوم . مامان گریه میکرد و سروش باز هم ریز ریز حرف میزد . -مادر جون از من بدقولی دیدی تا حالا؟ مامان سر تکون داد و با دستش به روی موهای نرم سروش کشید .لبخندم رو پررنگ تر کردم و اشکهام رو پاک کردم . -قول میدم اونقدر خوشبختش کنم که یاد بی محبتی مامان و بابام نیفته . براش همه کس میشم . خودم به تنهایی میشم کوه و پشتیبانش .مادر جون فقط شما اجازه خوشبخت شدن رو به من بده . به خدا اونقدر در توانم هست که بدون هیچ پشتیبانی نزارم هیچ کمبودی حس کنه .میدونم پاییز اونقدر عزیز هست که لایق بهترین هاست . اما یه نظری به دل بیچاره سروش هم بکن که داره به خاطر پاییز بی تابی میکنه ... مامان با هق هق گفت: -سروش به من قول بده ... سروش سر تکون داد و در همون حال گفت: -یه خونه خیلی ناقابل رو میخوام مهرش کنم .میخوام بندازم پشت قباله اش به شرطی که شما ما رو لایق بدونید و قدمهای محترمتون رو توتیای چشممون کنید ... چقدر قشنگ حرف میزد .میتونستم به راحتی رضایت رو در چشمای مشتاق مامان بخونم .حالا او هم رضایت داده بود . چشم در چشم سروش دوخته بود اما نگاهش جای دیگه ای بود . انگار برگشته بود به سالهای پیش. به یاد قولهای بابا به خودش . به یاد نگاه مهربان بابا . چقدر خوشبخت بودند در این مدت. بالاخره مامان به خودش اومد و با شرمندگی سر به زیر انداخت . دوباره سرش رو رو به آسمون بلند کرد و با بغض گفت: -خدایا به امید خودت و بعد به من که چند قدمی دورتر ایستاده بودم نگاه کرد و با همون بغض و صدای آشنای مهربونش گفت: -به من قول بدید همیشه پشت هم و پشتیبان همید ... از خجالت سرم رو پایین انداختم و سروش قسم خورد : -قسم به همون شیر پاکی که خوردم مادر جون در همه حال پشتیبانشم . سر بلند کردم رو به آسمون . رو به نگاه ابی آسمون زیر لب گفتم:بابا میبینی؟ بابا ببین دارم خوشبخت میشم . بادی پیچید و موهام رو دست خوش حرکتش قرار داد . مقنعه ام رو مرتب کردم .آسمون نغمه باد سر داده بود و پرنده های رهای باغ نغمه شادی . بهار شروع به دست زدن کرد . برگشتم و نگاهم رو بهش دوختم . با لبخند به روی تمام بدبختی ها دهن کجی می کرد . انگار داشت جشن نامزدی ما رو تبریک میگفت . به سمتش رفتم و خودم رو در آغوش دریایی از محبتش انداختم . چقدر دوستش داشتم . چقدر آشیانه امنی بود برای من . برای تنهایی هام . سرم رو از روی شونه اش بلند کرد و به چشمهام خیره شد . در نگاهش خودم رو میدیدم . پاییز رو میدیدم . چشمهاش خیس از اشک بود اما با این حال به من دلداری میداد. -برای چی گریه میکنی؟ مگه به سروش اطمینان نداری؟ سرم رو با وحشت تکون دادم که دستم رو فشرد و گفت: -برو پیش مامان برو ازش تشکر کن ... نگاهم رو از صورتش گرفتم و به مامان که به ما خیره شده بود دوختم . قدمهام رو سریع کردم و به سمتش رفتم .بالای سرش وایساده بودم و منتظر اشاره ای تا خودم رو به آغوشش بندازم . دستهاش رو از هم باز کرد و من در اغوشش فرو رفتم.بوی مهربانی میداد . بوی آشنایی که دوستش داشتم. سرم رو بلند کرد و رو به سروش گفت: -یک بار نزدیک بود از دستش بدم سروش دوباره نمیخوام این اتفاق برام بیفته. سروش با تعجب نگاهم کرد .که ابرویی بالا انداختم و سروش با لبخندی رو به مامان گفت: -مادر جون بیشتر از چشمام ازش مراقبت میکنم. قول میدم. مامان با مهربانی اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کرد و دستم رو توی دستای گرم سروش گذاشت . سروش نگاه بی قرارش رو به چشمهام دوخت و فشاری خفیف به دستهام وارد کرد . |
قسمت هیجدهم
به اصرار زیاد سروش مجبور شدیم تمامی وسایل قدیمی به جز صندوق طرح داری که مامان خیلی بهش علاقه داشت رو سر کوچه بزاریم. زمانی که قدم به آپارتمانی که سروش از اون به عنوان مهریه ام یاد کرده بود گذاشتم حس کردم نفسم در حال بند آمدن است. از دیدن آپارتمانی که در یکی از بهترین و خوش آب وهوا ترین مناطق تهران بود، از اون همه سخاوت سروش شادی بی مانندی رو در تک تک یاخته های وجودم حس کردم . وقتی قدم به دورن آپارتمان 80 متری که دو اتاق خواب داشت و دارای پذیرای مبله که طبق مد روز چیده شده بود گذاشتم از شدت تعجب دهانم باز مانده بود .وجود آشپزخانه اوپنی که هالوژنهای رنگیش فضای اتاق رو رویایی کرده بود قلبم رو مالامال از شادی کرد. تمامی وسایل رفاهی در آپارتمان وجود داشت. از دیدن بالکنی که در گوشه اتاق پذیرایی بود با ذوق به داخلش سرک کشیدم و از دیدن دو صندلی چوبی با میزی کوچک و طرح دار قهوه ای رنگی که روبه روی اون دو صندلی قرار داشت حس کردم خنجری در قلبم فرو رفت . از اینکه سروش تمامی وسایل آن آپارتمان رو با عشق به اینکه روزی با من در اون زندگی کنه خریداری و چیده بود ناراحت بودم . حتی این نوع نگاه رو هم در چشمان مامان حس میکردم .زمانی که سروش ما رو ترک کرد تا برای شام چیزی تهیه کنه مامان رو به من و بهار کرد و با بغضی که در گلو داشت گفت: -باید به فکر جایی برای زندگی باشیم. با بغض نگاهش کردم و گفتم: -مامان این چه حرفی که میزنی اینجا هم مثل خونه خودمون میمونه. مامان نگاه حق به جانبی به سمتم انداخت و گفت: -پاییز جان سروش اینجا رو برای خودش و همسر آینده اش خریده. قرار نیست ما با حضورمون مانع از این موضوع بشیم. سر برگردوندم و با ناراحتی فریاد زدم : -تقصیر ما چیه؟ سروش باید فکر این لحظه رو که مادر و پدرش بی رحمانه ما رو از خونشون پرت کردن بیرون رو هم میکرد... مامان نگاه عاقل اندر سفیهی به صورتم انداخت و من با گریه به بالکن پناه بردم . هوای تازه رو در ریه هام پر کردم و پیش خودم فکر کردم چرا اینقدر پر توقع هستم؟ چرا باید از سروش توقع یه همچین کمکی رو داشته باشم؟ مامان راست میگفت من خیلی بی حیا و دریده شده بودم. در تمامی مدتی که ما وارد آپارتمان شیک و جدیدمان شده بودیم تنها کسی که هیچ در رفتار و اعمالش تغییری ایجاد نشده بود بهار بود. بهار همچنان کلاسهایش رو ادامه میداد و هر وقت من رو بیکار میدید شروع به مناظره با من میکرد و من اینبار با لذت به حرفهایش گوش میدادم و با ذوق سوالهام رو میپرسیدم. با اینکه هم من و هم مامان هر دو از وجودمون در اون خونه حس گنگی داشتیم، اما بهار اینطور نبود . انگار برای اون هیچ فرقی نمیکرد که کجا زندگی کنه. فرق نمیکرد در باغ بزرگ ارغوان باشه یا توی کارتونی گوشه خیابون. من کوچه ساکت باغ ارغوان که پر بود از برگهای خزان زده که با قدم گذاشتن روی اونها صدای زیبایی ایجاد میکرد به خیابان ساکت و بی رفت و آمد آپارتمان جدیدیمون ترجیح میدادم. هر وقت که تنها میشدم باز هم به یاد ان باغ می افتادم و به یاد تاب نزدیک استخر. از این موضوع ناراحت بودم که چرا نمیتونم هر وقت که اراده میکنم مثل اون موقع ها سروش رو از نزدیک حس کنم. اما سروش با همان خصلت و خوی مهربانش هر شب به ما سر میزد و مهربانانه از مامان میخواست که هر درخواستی داره تنها به اون بگه و من رو بیشتر از قبل شیفته و دیوانه خودش میکرد .حس لذتی که در کنار او داشتم برایم غیر قابل توضیح بود . از اینکه دل به مردی مثل سروش داده بودم لذت میبردم اما گهگاهی طبق نفرتی که سر تا سر وجودم همچنان وجود داشت از ارغوان و خانواده اش بیزار میشدم و این نفرت پای سروش رو هم درگیر میکرد و زمانی که دسته های پول رو در دستش میددیم با نفرت نگاهش می کردم و پیش خودم میگفتم که همین پول باعث فرق میان من و توست . اما همین که نگاه گرم و پر محبتش رو میدیدم به خودم نهیب میزدم و شرمنده تر از پیش سر به زیر میانداختم .نمیدونستم چرا گاهی این حس در من تقویت میشد که هنوز هم از او طلبکار هستم. چرا این حس که هنوز هم میتونم ازش متنفر باشم در وجودم بیداد می کرد . اما حالا به چیزی که بیشتر فکر میکردم سروش بود و بازوان ستبرش که قرار بود مثل کوهی پشت سر من بایسته و ازم دفاع کنه. قرار بود مرد زندگیم بشه. قرار بود شونه هاش مامنی برای اشکهای بی پناه پاییز بشه. هنوز هم نگاهش گرم و دوست داشتنی بود . یعنی میتونستم طعم خوشی رو در کنار او حس کنم؟ یعنی تقدیر رو میتونستم اونطور که دلم میخواد رقم بزنم؟ صبح ساعت نه بود که زنگ آپارتمان به صدا در اومد . از توی اتاق خواب بیرون اومدم و به سمت آیفون رفتم تا در روباز کنم. لحظه ای بعد سروش رو با دسته گلی که گلهای رز قرمزی آن رو زینت داده بود روبه روم سبز شد. لبخند زدم و با تعجب پرسیدم: -چی شده این وقته روز یاد ما افتادی؟ در حالی که هم لبهخا و هم چشمانش می خندید گفت: -من همیشه به یادتم. هر لحظه .هر ساعت. اما اگه از حضورم ناراحتی میتونم برگردم... با مشت ضربه آرومی به بازوش زدم و او رو به داخل دعوت کردم. مامان از توی اتاقش بیرون اومد و با دیدن سروش برای لحظه ای درست مثل من جا خورد . سروش از به سمت مامان رفت و پیشونیش رو بوسید. مامان با لبخند حالش روجویا شد. دسته گل رو با عشق نگاه کردم و به یاد حرف بهار افتادم که همیشه میگفت گلها طراوت و زیبایی خاصی دارند که به آدم روح زندگی میدهند. تا به اون روز به معنای حرفش پی نبرده بودم اما حالا با نفس عمیقی ریه هام رو از عطر گلها پر کردم و بعد اون رو داخل گلدان کریستالی جا دادم . -مادر جون بی زحمت زود آماده شدی که بریم بیرون ... تازه وارد پذیرایی شده بودم که مامان به داخل اتاقش رفت . با تعجب سروش رو نگاه کردم و لیوان چای رو مقابلش گذاشتم . با دیدن من لبخندی گرم به صورتم پاشید و با محبت پرسید: -عزیز خودم حالش چطوره؟ با بغضی که ناخواسته راه گلوم رو بسته بود نگاهش کردم . پای چشمان زیبا ومشکیش گود افتاده بود . به راحتی میشد حدس بزنی که شب قبل نخوابیده و اندام زیباش لاغرتر از همیشه به چشمم خورد . با اینکه دلیل شب زنده داریهایش رو میدونستم اما بی اختیار پرسیدم: -سروش چرا یانقدر لاغر شدی؟ نگاهش رو از چشمان من گرفت و به لیوان چایی روی میز دوخت. نفس عمیقی کشید و بدون اینکه جواب سوالم رو بده گفت: -خانمی بهار کجاست؟ من هم بیتوجه به حرفش دوباره سوالم رو تکرار کردم . سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد . شراره های غم و ناامیدی در چشمانش موج میزد . بغضم رو فرو خوردم و گفتم: -سروش خیلی بهت سخت میگذره؟ سرش رو تکون داد و گفت: -نترس پاییز همه چیز درست میشه . همه چیز... و بعد لبخندی زد و گفت: -بهار دانشگاست؟ فهمیدم که علاقه ای به صحبت در رابطه با این موضوع نداره . پیش خودم گفتم چه اشکالی داره بزار برای لحظه ای راحت و شاد باشه .مگر نه اینکه همیشه با دیدن من چشمهاش برق میزنه؟ بزار من هم بتونم مرهمی برای دردش باشم. لبخند زدم و گفتم: -آره امروز کلاس داره. مامان رو کجا فرستادی؟ لیوان چاییش رو به لبش نزدیک کرد و عطر چایی رو داخل ریه هاش پر کرد . از دیدن حالتش خنده ام گرفت . با دیدن نگاه پر شیطنت من گفت: -وای پاییز اگر بدونی چقدر این چایی های خوش طعم تو رو دوست دارم . با خجالت سرم رو به زیر انداختم که با خنده گفت: -خانمی زود برو آماده شو که جایی کار داریم . سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم . دستش رو جلوی بینیش گذاشت و چشماش رو بست. چرا میخواست چیزی نپرسم؟ برای اینکه خوشحالش کنم سرم رو تکون دادم و از روی کاناپه بلند شدم . به سمت اتاقم رفتم تا لباسم رو بپوشم . با صدای بلندی گفت: -پاییز شناسنامه ات رو هم بردار... سرم رو از میان چهارچوب در بیرون بردم و با تعجب پرسیدم: -شناسنامه دیگه برای چی؟ لبخند زد و با صدای آهسته ای طوری که مامان داخل اتاق مجاور بود صداش رو نشنوه گفت: -میخوام برم طلاقت بدم ... خندیدم و در حالی که پشم چشم براش نازک می کردم گفتم: -حالا بزار بله رو بگم بعد برام خط و نشون بکش.... در حالی که هنوز لبهاش به خنده باز بود چشم هاش برقی زد و با دستش ساعت دیواری روی اتاق رو نشون داد. سرم رو تکون دادم و با لبخند وارد اتاقم شدم . هنوز فکرم درگیر این بود که برای چی شناسنامه ام رو میخواد. نکنه نظرش عوض شده؟ نه خودش گفت هنوز موقعیت برای ازدواجمون نیست. پس برای چی شناسنامه ام رو میخواست. اون هم الان این وقت صبح. نه نه. فکر نمیکنم... به آینه نگاه کردم . لبهام میخندید. چقدر این آینه شیک نیم دایره ای با آینه مستطیلی توی اتاقک کوچکمون توی باغ ارغوان فرق داشت. از سر و روی این آینه هم تجملات میریخت. طراحی های دور آینه چوبی هم نشان از ثروت بود. نگاهم رو از کنده کاری های چوب آینه گرفتم و به خودم نگاه کردم. گره روسری ام رو سفت کردم و در حالی که هنوز لبهام میخندید برای آخرین بار شناسنامه ام رو توی دستم چنگی انداختم و از اتاق خارج شدم . وقتی روبروی محضری که توی یک خیابان درخت کاری شده بود از ماشین شیک و آخرین سیستم سروش پیاده شدیم، با لحنی جدی رو به سروش گفتم: -سروش بگو برای چی اومدیم اینجا دیگه... نگاهی خندان به صورت مامان انداختو بعد رو به مامان گفت: -مادر جون این دخترت چرا اینقدر عجوله؟ تا جایی که من یادم میاد نه ماهه دنیا اومده ... و بعد با مامان زد زیر خنده. اخم کردم و به بدنه ماشین تکیه دادم و در حالی که سعی میکردم لحنم جدی باشه گفتم: -لوس نشو سروش بگو برای چی داریم میریم اونجا... سروش رو به سمت من کرد و با مهربانی نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که هنوز نگاهش نوازشم میکرد گفت: -پاییز به من اعتماد نداری؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -بحث اعتماد نیست. من نباید بفهمم که برای چی داریم می ریم اونجا؟ سروش با همون مهربونی ذاتی خودش لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت: -به ضررت تموم نمیشه عزیزم نترس. حالا به خاطر من بیا بریم ... و بعد دستش رو به سمتم دراز کرد. با اینکه دلم میخواست قبل از ورودم به محضر بفهمم برای چی داریم به اونجا میریم اما برخلاف میل باطنیم دستش رو گرفتم و هر سه وارد محضر شدیم. به محض ورودمون به محضر دفتر دار به احتراممون به پا بلند شد و با سروش احوال پرسی گرمی کرد و بعد در قبال سوال سروش که سراغ محضردار رو میگرفت گفت: -حاج اقا منتظر شما هستند. تشریف ببرید داخل اتاق. با سر خداحافظی کردم و پشت سر مامان و سروش به داخل اتاق حاج آقایی که سروش از اون به عنوان آقای کاظمی یاد کرده بود پا گذاشتم. بعد از احوالپرسی گرمی که با هم داشتند حاج اقا یک سری مدارک از سروش خواست و سروش برگه ای روی میز گذاشت و بعد سند منگوله داری رو روی میز حاج آقا گذاشت. حاج آقا با لبخند پرسید: -خوب سروش جان این دختر عزیزم باهات چه نسبتی داره؟ سروش نگاه مهربونش رو به صورت متعجب من دوخت و بعد با لبخند به سمت حاج آقا برگشت و گفت: -ایشون نامزدم هستند ... -مبارک باشه به سلامتی . پس چرا اینقدر بیخبر؟ از بابا دیگه انتظار نداشتم . سروش لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت: -حاج اقا هنوز برنامه ای تشکیل نشده وگرنه بابا حتماً شما رو در جریان قرار میداد. حاج آقا سرش رو تکون داد و من پیش خودم گفتم راست میگه هنوز خبر نداره که سروش میخواد چی کار کنه وگرنه صداش تهران که هیچی ایران رو بر میداره و از این فکر عرقی سرد به پشتم نشست. خدای بزرگ خودم رو به خودت میسپارم . سروش رو از من نگیر. من تو این دنیا هیچ چیزی جز خودش نمیخوام. جز خودش که میدونم میتونم بهش تکیه کنم و اون هم مثل کوه پشتمه. حاج آقا سرش رو بلند کرد و با نگاهی بی تفاوت به صورتم گفت: -خوب دخترم شناسنامه ات رو به من میدی؟ سرم رو با تعجب به سمت سروش گردوندم که نگاه مامان توجه ام رو جلب کرد. چشمانش برق عجیبی داشت که تا به اون روز ندیده بودم . سرم رو چرخوندم و به سروش گفتم: -سروش جان نمیخوای بگی موضوع چیه؟ حاج آقا خندید و به جای سروش جواب داد: -سروش جان خانم در جریان نیستند؟ سروش تنها نگاه میکرد و قبل از اینکه دهن باز کنه ما به جای او حرف میزدیم. من به جای سروش جواب دادم: -حاج آقا میشه بگید اینجا چه خبره؟ سروش نگاهش رو به صورتم ریخت و گفت: -چیزی نیست عزیزم فقط برگه سبزیست تحفه درویش... وقتی نگاه متعجب من رو دید گفت: -شما شناسنامه ات رو بده من همه چیز رو بهت توضیح میدم .... با اکراه شناسنامه رو از کیف آبی رنگم خارج کردم و روی میز حاج اقا گذاشتم و به محض اینکه حاج آقا سرش رو پایین انداخت سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به سروش دوختم . با دستش به من اشاره کرد و خودش بلند شد و به گوشه ای از اتاق که پنجره بزرگی به سمت خیابان داشت رفت. به سمتش رفتم و با صدایی آهسته پرسیدم: -اینجا چه خبره؟ نگاهش رو از رو به رو گرفت و به چشمام ریخت. توی چشمای سیاهش هاله ای از اشک نشست و حس کردم قلبم از تپش ایستاد. سرم رو با وحشت تکون دادم و گفتم: -حرف بدی زدم؟ سروش چی شد عزیزم؟ لبخندی زد و چشماش رو بست و در همون حال گفت: -خونه ای رو که میگفتم مهریه ات هست رو میخوام به نامت کنم پاییز ... و بعد چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به صورتم دوخت تا تاثیر حرفش رو از نگاهم بخونه ... با تعجب نگاهش میکردم و توی ذهنم حرفش رو تجزیه و تحلیل میکردم .چرا این کار رو میکرد؟ من اصلاً ازش انتظار همچین کاری نداشتم. اصلاً دلم نمیخواست چنین کاری انجام بده. مگه من و سروش داشتیم؟دوست نداشتم حتی یک اپسیلون هم فکر کنه که من رو به خاطر پولش میخوام و خدا بالای سر شاهده که من تنها و تنها دلم رو به خودش و محبتش خوش کردم و مال و منال دنیا در این لحظه در قبال نگاه اون پشیزی برام ارزش نداشت. به خدا قسم شعار نمیدادم من تنها سروش رو میخواستم حتی بی پول و فقیر. مگر این همه سال که هیچی نداشتیم چیزی شده بود؟ مگر بزرگ نشده بودیم؟اصلاً مگه به قول بهار ما برای پول به این دنیا اومدیم؟ نگاهم رو در حالی که قطره های اشک از سخاوت بی حدش در چشمانم نشسته بود به چشمان رویاییش دوختم و گفتم: -چرا این کار رو داری میکنی؟ سروش من اصلاً دوست ندارم یه همچین کاری رو بکنی... دستش رو بلند کرد و توی هوا تکون داد و من در حالی که چونه ام میلرزید گفتم: -سروش من فقط خودت رومیخوام. خودت... -پاییز عزیزم من از فردا میترسم. میترسم بعد از من ... بی اختیار دستم رو روی دهانش گذاشتم که سروش به اشاره ابرو به مامان و حاج آقا اشاره کرد. با خحالت دستم رو پایین انداختم و رد حالی که اشکم روی گونه هام سرازیر شده بود گفتم: -دیگه هیچ وقت این حرف رونزن. من بدون تو میمیرم ... لبخند زد و گفت: -چه نازک نارنجی شدی تو. اشکهاتو پاک کن فدای اون چشمای قشنگت. دیگه نبینم الکی گریه کنی ها... مثل بچه ها حرف میزد و من از دیدن قیافه درهمش خنده ام گرفت و گفتم: -این کار رو نکن سروش... سرش رو تکون داد و من اشکهام رو پاک کردم و در همون حال صدای قشنگش گوشهام رو نوازش کرد. صدایی که زیباترین ملودی دنیا هم مثل اون نمیتونست اونطور من رو تحت تاثیر قرار بده. -پاییز این خونه که هیچ چیزی نیست. حاضرم همه دنیا رو به نامت کنم به شرطی که بدونم تو رو برای همیشه دارم ... نیاز در نگاهش فریاد میزد. دستم رو بلند کرد و روسریم رو درست کردم و رد همون حال که چشمام در چشمام غرق شده بود راز دلم رو به نگاهم ریختم و آهسته زمزمه کردم: -دوستت دارم سروش... خیلی زیاد لبخند زد و بعد با چشماش زیباترین جمله عاشقانه ای رو که شنیده بودم بهم گفت. موقعی که از محضر بیرون اومدیم بر خلاف میل باطنیم رضایت داده بودم و خونه به نام من شده بود. چقدر از این همه سخاوت سروش شرمنده بودم. مامان دائماً تشکر میکرد و من کلامی در قبال محبتش نداشتم که لایقش باشه. سروش موقعی که توی ماشین نشست رو به من گفت: -خوب پاییز خانم نمیخوای شیرینی خونه ات رو بهمون بدی؟ و من باز هم شرمنده تر از قبل لبخند زدم و گفتم: -چرا که نه. هر چیزی که بخواید میدم... سروش نگاهی پر از حرارت به صورتم کرد و من از فکر اینکه چه چیزی پشت اون نگاه پر حرارت بود تنم از عرق خیس شد و سر به زیر انداختم. اما صدای سروش رشته افکارم رو پاره کرد و گفت: -مادر جون بهار کی میاد خونه؟ -فکر کنم ساعت سه میاد . امروز قرار بود بره جایی... سروش گفت: -پس ما با هم البته به حساب پاییز خانم میریم یه رستوران شیک تا یه ناهار خوشمزه بخوریم. موافقید؟ مامان باز هم مثل قبل شرمنده و دستپاچه جواب داد: -وای نه سروش جون بریم خونه ناهار درست میکنم... سروش با مهربانی از آینه به مامان نگاه کرد و گفت: -نه مادر جون همیشه شعبان یه بار هم رمشان. قرار نیست که همیشه شما ما رو شرمنده بکنید... از این همه مهربانی اش در پوست خودم نمیگنجیدم و با عشق نگاهم رو به جاده بیرون دوختم. به کوچه ای که درختانش در هم گره خورده بود و با عشق برایم دست تکون میدادند. پاییز داشت رخت میبست و زمستان از راه می رسید ... خدا کنه دل من و سروش همیشه بهاری بمونه و هیچ زمستونی نتونه ما رو از هم جدا کنه. من میخوام همون پاییز بمونم . سروش همون سروش منتهی تنها برای من. حالا که به یاد پری میافتادم درکش میکردم که چرا اونقدر عصبی بود و بهش حق دادم که با ما اون رفتار رو داشت. از فکر اینکه این همه مهربانی و صداقت سروش نصیب من شده بود حسی مرموز وجودم رو قلقلک داد.... |
قسمت نوزدهم
-کی میان مادر جون؟ بهار نگاهش رو از صورت من گرفت و به چهره مامان که توی آشپزخونه بود دوخت و گفت: -امشب میان مامان... مامان ضربه ای به صورتش زد و گفت: -خاک به سرم اینها امشب میان خواستگاری و اون وقت تو الان داری به من میگی؟ بهار سر تکون داد و گفت: -مامان جون از قصد بهت نگفتم چون میدونستم که بیخودی میخوای شلوغش بکنی. من که قبلاً بهت گفته بودم اونها مثل ما نیستند. -یعنی چی مثل ما نیستند؟ مگه آدم نیستند؟ بهار ریز خندید و گفت: -مگه هر کسی عقایدش مثل عقاید ما نباشه آدم نیست؟ نه مادر من اتفاقاً آدم هستند و ادم های خیلی متشخصی هم هستند. همون پذیرایی معمولی کافیه اونها از بریز و بپاش زیادی خوششون نمیاد . مامان بی خیال از صحبت های پری به سمت اتاقش رفت و لحظه ای بعد چارد به سر و کیف به دست بیرون اومد و رد چشم بهم زدنی از خونه خارج شد . با رفتن مامان بهار با غر غر گفت: -عجب غلتی کردم که گفتم. ای کاش میزاشتم شب میگفتم. رو از تلوزیون گرفتم و گفتم: -بهار جون خوب حق داره مامان هم. تو چرا اینقدر سخت میگیری؟ خوب دلش میخواد آبرومند مراسم برگزار بشه. -پاییز چه حرفی میزنی ها ... و از روی کاناپه بلند شد و به سمتم اومد و رو به تلوزیون گفت: -چه خبرا؟سروش کجاست دو سه روزه ازش خبری نیست. لبخند زدم و گفتم: -راستش رفته مسافرت. -دلت براش تنگ شده؟ سرم رو برگردوندم و رو به بهار گفتم: -بهار از خیلی چیزها میترسم. از فردا . از فرداها. از واکنش پدر و مادر سروش. اون موقع که هیچ خبری نبود اونطوری وسایلمون رو ریختند بیرون فردا که بفهمن من و سروش میخوایم پنهانی عقد کنیم چی کار میکنن؟ دستهای سردم رو توی دستش گرفت و در حالی که نگاهش مثل همیشه مهربون بود گفت: -عزیز دل آبجی ناراحتی واسه چی؟ مگه تو به سروش اعتماد نداری؟ مگه دوستش نداری؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: -معلومه که دوستش دارم. اما من هم مثل خیلی از دخترها آرزوی این رو دارم که لباس عروسی بپوشم و جشن باشکوه بگیرم و مهمون دعوت کنم. چند شب در تب و تاب ازدواجم باشم و برای انتخاب لباس عروس به مزون های مختلف برم... بهار زد زیر خنده و بعد با آرامش گفت: -عزیز دل من چرا مثل بچه ها فکر میکنی؟ بابا این حرفها چیه؟ مگه ما اقوامی داریم که بخواهیم توی مهمونی دعوتشون کنیم؟ مگه تو نمیتونی یه دست لباس شیک بپوشی و مهمونی دسته جمعی خودمون با سروش برقصی؟ مگه نمیتونی ... -ببین بهار تو خیلی ساده ای خیلی. عقایدت با من زمین تا آسمون فرق میکنه. من دوست دارم مثل بقیه عادی زندگی کنم. سرش رو تکون داد و در حالی که از روی کاناپه بلند میشد گفت: -یعنی منظورت اینکه من عادی زندگی نمیکنم؟ من هم بلند شدم و گفتم: -نه عادی زندگی نمیکنی تو همه چیزت با دیگرون فرق میکنه.عقایدت. خواسته هات. نگاهت به زندگی... -چه جوریه؟ اینهایی که گفتی با دیگرون چه فرقی داره؟ -ببین بهار تو ساده ای به زندگی با دید مثبت نگاه میکنی . از دید شاعرها و فلاسفه نگاه میکنی . اونطوری که اونها زندگی کردند ساده و بی آلایش زندگی میکنی. طوری که من گاهی حس میکنم برای تو فرقی نمیکنه توی قصر زندگی کنی یا توی کارتون تو خیابون خندید و در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت پرسید: -چایی میخوری؟ -آره. -پاییز روش من غلط نیست. روش ما غلطه. ما عادت کردیم یه چیزی رو دنبال کنیم. عادت کردیم دنبال اون چیزی که پدر و مادرمون رفتند بریم. امروز بر حسب اتفاق مسیرم به مدرسه ای یکی از دوستام اونجا شاغله کشیده شد. چیزی که اونجا دیدم باعث شد اونقدر به حال خودمون تاسف بخورم که حد و حساب نداشت. یک دختری که اول راهنمایی بود اومده بود به همراه مادرش که اغراق نمیکنم که اگر بگم رد طلا وجواهر غلت میخورد پرونده تحصیلیش رو بگیره و ترک تحصیل کنه. زمانی که دوستم که ناظم اونجا بود نگاه افسرده اش رو به من دوخت با لبخند به اون دختر گفتم که چرا میخوای ترک تحصیل کنی؟ مادرش با تفاخر و غرور به جای دخترش جواب داد که میگه ذهنم نمیکشه.راست میگه درس رو میخواد چی کار چند سال دیگه میخواد بره خونه شوهر کهنه بشوره دیگه. من هم رو به همون دختره که سرش رو با خجالت انداخته پایین گفتم عزیزم چرا سرت رو گرفتی پایین؟ نگاهم کرد و با صدایی آهسته گفت خجالت میکشم خندیدم و بهش گفتم خجالت میکشی؟ چرا مگه خجالت داره؟مگه نمیگی ذهنت نمیکشه. سرت رو بگیر بالا و با افتخار بگو ذهنم نمیکشه و نقض کن حرف دانشمندها رو که میگن انیشتن از یک سوم ذهنش برای تمامی عمرش استفاده کرده. آره سرت رو بگیر بالا و بگو ذهنم نمیکشه و میخوام بشینم توی خونه تا یه کسی که مثل من ذهنش نمیکشه بیاد دستم رو بگیره و ببره تا با هم ازدواج کنیم و سر یک سال نشده بچه دار بشیم. پاییز باورت نمیشه که دختر با چشمهای گرد شده داشت نگاهم میکرد. برای آخرین بار نگاهش کردم و گفتم که سرت رو ننداز پایین و از مدرسه بدون خداحافظی از دوستم خارج شدم. باورت نمیشه اونقدر عصبی شده بودم که حد و حساب نداشت نمیدونم چرا این مردم اینقدر نادونن. راست میگن که آدم هر چی بیشتر نادون باشه بیشتر متعصبتر میشه. به جای اینکه ماردش به دخترش بفهمونه که هر چقدر درس بخونه به علم و ترقی ذهن خودش کمک داره داره تشویقش میکنه که درسش رو رها کنه که چرا چون دو سال دیگه میخواد بره خونه شوهر و کهنه شوری کنه. سرم رو تکون دادم و گفتم: -بهار خودت که میدونی توی این جامعه ای که ما داریم زندگی میکنیم هیچ کس نمیخواد به ارزش زنها پی ببره. همه زن رو به عنوان ماشین جوجه کشی و کلفت خونه میشناسند. بهار سر برگردوند و با عصبانیتی که خیلی کم در وجودش ظاهر میشد گفت: -همه عالم و آدم اشتباه میکنند. من و تو هم اشتباه میکنیم . ما اصلاً هدفمون و نوع زندگیمون اشتباه ما اگر به خودمون ثابت کنیم که ارزشمون خیلی بیشتر از اونی هست که داریم می بینیم بقیه هم مغلوب میشند. بابا دیگه گذشته اون سالهایی که دخترها دنیا اومده زنده به گور میکردند. دیگه الان توی هند هم اونقدر از دختر بودن فرزندانشون ناراحت هستند هم سر دخترها این بلا رو نمیارن. توی هند آقایون دستشون رو میزارن توی جیبشون و خانواده دختر براشون عروسی و جهیزیه میگیرند. اونوقت باز هم دختر در خانواده شوهر هیچ ارزشی نداره. چرا پاییز؟ با تعجب نگاهش کردم و با سستی گفتم: -بهار مشکلی پیش اومده؟ تو هیچ وقت راجع به این موضوع اینطور بحث نمیکردی. همیشه با آرامش قضیه رو حل میکردی . چی شده؟ سر تکون داد و برگشت سمت سماور تا لیوان ها رو از چای پر کنه و در همون حال گفت: -معذرت میخوام خیلی تند رفتم. نه مشکلی پیش نیومده اما دیدن اون دختر خیلی توی اعصابم تاثیر گذاشت. توی راه که داشتم برمیگشتم همش حرفهای مامان توی ذهنم سو سو میزد که به ما هم میگفت درس رو میخواید چی کار آخرش باید برید خونه شوهر. یادم افتاد که با چه عذابی مامان و بابا رو راضی کردیم تا بزارند درسمون رو بخونیم. ما خودمون با علاقه درس میخوندیم نمیزاشتند اون وقت پدر های الان برای قبولی بچه های تن پرورشون حاضرن چقدر پول خرج کنند تا بچه شون قبول بشه. خیلی سخته پاییز اونقدر به ذهنم فشار اومد که دلم میخواست تو خیابون داد بزنم و بگم کی میخواید این عقاید پوچ و مزحکتون رو بریزید دور. تا کی مردم میخوان اینقدر نادون باقی بمونن؟ وقتی به این فکر میکنم که مردم اون زمون وقتی مدرسه باز شده بود به محصل ها بی دین و ملهد میگفتند چقدر عصبی میشم... نفس عمیقی کشید و با سینی چایی به سمت من که لبه اوپن ایستاده بودم اومد. رد نی نی چشمای عسلیش غمی عمیق نهفته بود. با یاد آوریش به یاد دانشگاه رفتن خودمون افتادیم. مامان رو به بابا میگفت که چرا میخوای این همه خرج دفتر و کتابشون بکنی اینها بالاخره میخوان برن خونه شوهر. بهار راست میگفت مردم خیلی نادون بودند. واقعاً کی میخواستند دست از عقاید عصر حجری بردارند؟ هر دو روی کاناپه کنار هم نشسته بودیم و غرق در افکار خودمون بودیم.من به این فکر میکردم که چرا بهار اینطور سر این موضوع عصبی شده و نمیدونستم بهار به چی فکر میکرد. سرم روبرگردوندم و به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم: -بهار چه ساعتی میان؟ -کی؟ لبخند زدم و از اینکه اصلاً به این هم فکر نمیکرد که قراره امشب براش خواستگار بیاد باز هم تعجب کردم. جداً او احساسات نداتش؟ هیجان نداشت؟ شوق نداشت؟ علاقه ای به این مراسم نداشت؟ -کامیار اینا دیگه. -آهان گفته ساعت هشت شب میان. دل دل میکردم که بگم یا نه اما آخر دل به دریا زدم و گفتم: -بهار فکر نمیکنی درستش این بود که مادرش با مامان تماس بگیره و بخواد که برای خواستگاری اقدام کنن؟ بهار لبخندی لبهای صورتی رنگش رو از هم باز کرد و گفت: -پاییز جونم من که میگم اونها اصلاً اونقدر که ما به فرعیات اهمیت میدیم اهمیت نمیدن. اونها اصل قضیه براشون مهمه. در ضمن کامیار بچه نیست که مادرش براش اقدام کنه... در حالی که تعجب کرده بود و پیش خودم می گفتم خوب بالاخره هر چیزی رسم و رسومی داره . بهار باز هم خندید و زیر لب چیزی زمزمه کرد . سر چرخوندم و از روی کاناپه بلند شدم. خدایا یا من زیادی اعتقادتم شل و وارفته است یا برای بهار. باز هم ندایی در درون ذهنم فریاد زد پاییز... وقتی که خانواده کامیار شیک و مرتب وارد خانه شدند حس کردم چقدر متین و موقر هستند. پدر و مادر و خود کامیار. همین . مهمانان ما رو تنها سه ضلع مهم مثلث تشکیل داده بودند. با اینکه میدانستم که کامیار برادری بزرگتر از خودش و خواهری داره که ازدواج کرده اما اونها تنها امده بودند. نگاهم رو برای اولین بار به صورت کامیار دوخته بودم و اونطور زیر ذره بین قرارش داده بودم. با متانت خاص همیشگی خودش گوشه ای از مبل رو به خود اختصاص داده بود. در نظر من اینطور مجالس پسرها خجالتی و سر به زیر بودند اما کامیار با آن چشمهای قهوه ای کنجکاوش سر به بالا داشت و با نگاهی آرام مخاطبی رو که صحبت میکرد رو زیر نظر داشت. خنده ام گرفته بود. بهار راست میگفت اونها خیلی راحت بودند. مادرش گرم و صمیمی در کنار مادر نشسته بود و به خاطر اینکه خودش تماس نگرفته بود معذرت خواهی میکرد. با اینکه مطمئن بودم این کار رو برخلاف عقایدش به احترام مادر داره انجام میده اما حسی شاد داشتم. از اینکه مادر رو نرنجونه این کار رو میکرد. پدر کامیار شیک و مرتب با موهایی جوگندمی که اندامی درشت داشت روبروی مادر نشسته بود . با لبخند به او چشم دوخته بود. مدتی بعد دوباره برخلاف تصور من خود کامیار شروع به صحبت کرد و بعد از اینکه از پدر و مادرش اجازه خواست بهار رو از مادر خواستگاری کرد. حس میکردم اون شب باید هر لحظه بیشتر متعجب میشدم و تمام تصوراتم راجع به خواستگاری اشتباه از آب در می اومد. مادر در حالی که نگاهش ناراحت نشون میداد اما از ادب و احترام کامیار روش نمیشد چیزی به زبان بیاره. با اینکه در این جور مواقع میدونستم مامان زیر لب این طور افراد رو به بی ادبی متهم خواهد کرد اما واقعاً کامیار کاملاً با ادب و محترم بود. جایی برای این موضوع نداشت. باز هم برخلاف آنچه در فیلم ها دیده بودم و در تصورم داشتم که افراد در آن شب ابتدا باب سخن رو از آشناییت و اب و هوا شروع میکنند و بعد از اینکه کل طایفه رو احوالشان رو پرسیدند از مراسم خواستگاری صحبت میکنند و آن هم اشاره ای کوچک دیدم که او مستقیم سر اصل موضوع رفت و مادرش برخلاف تمامی مادرها از داشته ها و نداشته ها و نرخ مهریه و شیر بها سخن نگفت و رو به مادر در حالی که هیچ نوع تظاهری در رفتارش نبود گفت که از وصلت با خانواده ما خوشحال میشند و بهار رو مثل دختر خودش دوست داره. حس میکردم اگر باز هم اونها صحبت کنند دیر یا زود من از شدت تعجب شاخ در خواهم اورد و دهانم هر لحظه باز و باز تر میشد. نگاهم رو با تعجب به بهار و کامیار میدوختم که بهار با متانت سر تکون میداد و با اشاره به من میگفت که دیدی؟ و من واقعاً باورم شده بود که انها تافته جدا بافته هستند. نمیخواستم بگویم بی احترامی میکردند نه خیلی هم راحت بودند و به راحتی از خودشان پذیرایی میکردند و صمیمی بودند. انگار که سالیان سال بود که ما رو میشناختند و کامیار زمانی که سکوت رد جمع حکم فرما شده بود مهربانانه رو به من کرد و از درسم پرسید چیزی که در نظر من محال بود و حتی با شیطنت و طنز گفت که هیچ پارتی بازی در درسها نیست و ما باید هوای درسمون رو دشاته باشیم.رفتارش برخلاف چیزی که سابق از او دیده بودم گرم و مهربان بود. میددیم که مامان لب باز میکرد تا حرفی بزنه اما باز هم با خجالت سر پایین می انداخت و لب فرو میبست مطمئن بودم که میخواهد در مورد جهیزیه یا مهریه صحبت کند اما به راستی اونها اونقدر محترم بودند که نمیشد در رابطه با این مسائل صحبت کرد. کامیار با نیم نگاهی که به بهار کرد و بهار که با سر به او اشاره ای کرد رشته کلام رو در دست گرفت و گفت که منزلی دارد که هیچ نیازی به جهیزیه ندارد. حتی او کوچکترین اشاره ای به منطقه منرلش نکرد و با این حرف مادر نفس راحتی کشید و با تعارف گفت که نمیتونه این موضوع رو قبول کنه و اما مادر و پدر کامیار با احترام او را راضی کردند که این مسائل اصلاً برای انها اهمیتی نداره. اون شب من تنها ناظر بودم و چیزهایی رو که میدیدم باورم نمیشد . دسته گل شیک کامیار جلوی چشمم بود و فکر میکردم که اگر من به جای بهار بودم او را سرش میکوبیدم چون از گلهای رز زرد استفاده کرده بود. رنگی که نشان از نفرت داشت. اما بهار به هنگام دیدن گلها با علاقه به کامیار نگاه کرد و مثل همیشه که از دیدن گلی ذوق زده میشد از او تشکر کرد و از سلیقه اش به خاطر انتخاب رنگ تشکر کرد. در حالی که من داشتم این سمت از دیدن رنگ گلها حرص میخوردم او ذوق میکرد و تشکر میکرد. وای خدای من چقدر میان عقاید ما تفاوت هست. چقدر خواسته های ما با هم مغایرت داره. من زمین و بهار آسمون. با اینکه در نگاه مامان نارضایتی رو میدیدم او حرفی از مهریه و شیر بها نزد اما به درخواست مادر کامیار که میخواست برگزاری مراسم عروسی رو به بعد از اتمام درس بهار موکول کننند رضایت داد. یعنی چیزی در حدود دو سال دیگر.آنها صحبت کردند که مراسم نامزدی رو هم بعد از اتمام ترم تحصیلی بگیریم. مامان چهره اش هر لحظه بیشتر از حرفهای سخاوتمندانه اونها در هم فرو میرفت. میدونستم چرا اینطور شده. او هم چیزی که در از خواستگاری در ذهنش داشت امشب ندیده بود. افکار او هم مثل من برخلاف دیده های امشبش بود. باز هم من میتوانستم خودم رو قانع کنم که اونها اشتباه نکردند اما مامان نمیتوسنت چون به محض خروج اونها از ساختمون رو به بهار تشر زد و گفت: -اینا چرا اینجوری بودند؟ از همه چیز حرف زدن الا مهریه و جهیزیه... بهار عصبی دست مرا که در دستش بود فشرد و با صدایی آهسته گفت: -مادر من من که گفتم این مسائل برای اونها حائز اهمیت نیست. اگر حرف از جهیزیه زدند تنها به خاطر درخواست من بود. چیزی که کامیار گفت من اصلاً حتی بهش فکر نمیکنم. مامان عصبی دست در هوا چرخوند و گفت: -جمع کن این حرفها رو دیده بودیم هر چیزی رسم و رسومی داره. اینها پی همه چیز رو به تنشون مالیدند نه حرفی از رسم هامون شد و نه حرفی از مهریه .دیده بودیم بر سر خانه و عروسی به توافق میرسند اما اونها هیچ حرفی نزدند. دیدی چطور این پسر تو رو از من خواستگاری کرد؟ دیده بودیم داماد اون شب از خجالت نمیتونه سرش رو بلند کنه دیده بودیم دختر ها این موقع چای میارند و بعد میرند توی اتاق اما شما هر دوتون سر خوش اومدید راحت نشستید .... وای خدا من رو بکش از دست این دخترها نجات پیدا کنم. میدونستم که مامان به شدت ناراحت و عصبی هست . در صورتی که خانواده کامیار هیچ بی احترامی به ما نکرده بودند. میدوسنتم مامان دوست دشات به قول خودش همه چیز با رسم و رسوم پیش بره و با احترام همه چیز برقرار بشه. به نظر مامان اگر خانواده داماد سر نرخ مهریه چونه میزدند بیشتر احترام گذاشته بودند تا خانواده کامیار که همه چیز رو اعلناً به خودمون واگذار کرده بودند. بی توجه به ادامه جر و بحثشون از کنار بهار بلند شدم و به بالکن رفتم.وقتی تن خسته ام رو روی صندلی انداختم وچشم به ماه توی آسمون دوختم پیش خودم گفتم که خدایا شکرت خانواده خوبی هستند و در دلم برای بهار آرزوی خوشبختی کردند. چیزی که از سر شب ذهنم رو مشغول کرده بود باز دوباره خودنمایی کرد و من در حالی که بغضم روفرو میخوردم پیش خودم گفتم خدایا چرا چرای من اینقدر بدبختم؟ پس چرا این همه فرق بین من و بهار هست؟ من مگه دختر همین پدر و مادر نیستم؟ مگه به اندازه بهار زیبا نیستم؟ مگه من چه فرقی با او دارم؟ چرا باید برای او اینطور خواستگار محترمی بیایید و برای من .... خدایا مگر خانواده کامیار وضع مالی خوبی ندارند؟مگر بهار پدر و مادرش مستخدم نبودند؟ پس چرا آنها آقا منشانه بدون اینکه چیزی به رومون بیارن با اون همه دبدبه کبکبه و احترام به خواستگاری اومده بودند و اون وقت خانواده سروش ما رو از خونه به بیرون پرتاب کرده بودند. قطره اشکی رو که روی گونه ام سر خورده بود رو پاک کردم و در دلم گفتم که من به بهار حسادت نمیکنم اما من هم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم که خانواده همسر آینده ام محترمانه با دسته گل و شیرینی در منزلمون رو بزنند و با لبخندشون به استقبال ما بیان. من هم دلم میخواست مادر و پدر شوهرم در مجلس خواستگاریم حضور داشتند و با احترام من رو از مادرم خواستگاری میکردند. درست مثل خانواده کامیار. مگر من آزرو نداشتم؟ پس چرا اینقدر تفاوت بین خواسته هایم وجود داشت؟ چرا مراسم خواستگاری بهار سرشار از محبت بود و مراسم خواستگاری من... با یاد اون روز کذایی قلبم گرفت. انگار که کسی به دلم چنگ کشید.مراسم خواستگاری من هم در نوع خودش نوبر و نادر بود. چه مراسم خواستگاری در حالی که من و مادر اشک میرختیم دورمون پر از وسایل و خرده ریزهای خونه بود. اون وقت سروش بدون هیچ دسته گل و شرینی من رو از مامان خواستار شده بود. مادر بیچاره من چه آرزوها که برای من داشت. چه خوابهایی که برای من دیده بود. چرا یان همه تفاوت بود؟یعنی من نمیخواستم که پدر و مادر سروش هم من رو به عنوان عروسشون انتخاب کنند؟من نمیخواستم با احترام و مهربانی صورتم رو ببوسند ؟ همونطور که پدر و مارد کامیار صورت بهار رو بوسیدند؟یعنی من نمیخواستم مادر سروش کنار گوش مامانم زمزمه کنه که وصلت با خانواده ما نهایت آرزوی اونهاست؟ اوه... چه آرزوهایی داشتم من... چه بلند پرواز بودم... بیا پایین پاییز. بیا پایین ابرها و تماشا کن که اونطور که تو فکر میکنی نیست. تو کجا و سروش کجا. تو دختر مستخدم ارغوان بودی. اوه ... چه خنده دار. قخری خانم بگه نهایت ارزوشه که تو عروسش بشی؟ چه خنده دار... همون فخری خانمی که با وجاهت وسایلت رو از خونه ریخت بیرون و ما رو به نمک نشناس بودن متهم کرده بود؟ پاییز بیا پایین از بالای ابرها. دست بردار از بلند پروازی ها. بهار با تو فرق داره . این رو قبول کن. خانواده کامیار با احترام اون رو خواستار شدند چون عقایدشون با امثال تو و ارغوان و فخری خانم ها فرق میکنه. اونها زندگی رو در چیز دیگه ای میبینند. در صورتی که تو و ارغوان و فخری خانم ها در پول میبیبیند. نه من رد پول نمیبینم. من هم مثل هر دختر دیگه ای ارزو دارم. آرزو میکردم سروش پولی در بساط نداشت که خانواده اش با احترام من رو خواستار میشدند نه اینکه از ترس برملا شدن رازمون پنهونی با هم نامزد کنیم. نه من این رو نمیخواستم میخواستم با مادر شوهرم به دیدن لباس عروسم برم. دلم میخواست مارد شوهرم من رو به آرایشگاه ببره و از ارایشگر بخواد که من رو زیباترین عروس شهر کنه تا به همه نشون بده که چه عروس زیبایی داره. دلم میخواست پدر شوهر شب عروسیم پیشونیم رو ببوسه و به شوهرم تشر بزنه که بیشتر از چشماش از من محافظت کنه و به من بگه که مثل پدری که ندارم همیشه و همه جا همراهمه. ای خدای بزرگ... وای پاییز. تو کجا داری سیر میکنی. بابا دختر بیا پایین ابرها.بیا وواقعیت رو ببین. تو دختر پدر و مادری هستی که مستخدم خانه ارغوان بودند. دستهام رو روی گوشم گذاشتم و سر خودم فریاد زدم کهخ چقدر این موضوع رو تکرار میکنی؟ مگه سروش تو رو ندید که دختر مستخدم خونشون هستی؟با این حرفها میخوای چی رو ثابت کنی؟ بغضم ترکید و در حالی که سرم رو روی میز طرح دار چوبی گذاشته بودم گریه ام شدت گرفت. خدای بزرگ کمکم کن. باید از همه آرزوهایم بگذرم. به خاطر دلم. به خاطر سروش که از همه دنیا برایم مهمتر بود. از همه دنیا .... ادامه دارد .... |
سلام خواهش میکنم ادامه اشو بنویسین!!!!! خیلی اومدم سر زدم اما نبود.... لطغا.....
|
|
قسمت بیست و یکم |
قسمت بیست و دوم |
قسمت بیست و سوم |
قسمت بیست و چهارم |
قسمت بیست و پنجم |
قسمت بیست و ششم. |
قسمت بیست و هفتم |
قسمت بیست و هشتم |
قسمت بیست و نهم |
قسمت سی ام |
قسمت سی و یکم |
قسمت سی و دوم |
قسمت سی و سوم |
قسمت سی و چهارم |
قسمت سی و پنجم |
قسمت سی و ششم |
قسمت سی و هفتم |
قسمت سی و هشتم |
قسمت سي و نهم |
اکنون ساعت 10:01 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)