پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان باغ پاييز (http://p30city.net/showthread.php?t=14310)

deltang 09-27-2009 05:45 PM

رمان باغ پاييز
 
رمان باغ پاييز


قسمت اول
چشم که باز کردم خودم رو توی اون خونه بزرگ و در ندشت دیدم . چقدر بزرگ بود؟ این رو هیچوقت تو بچگی نفهمیدم . اما هرچقدر که من بزرگتر میشدم باغ هم در نظرم بزرگتر اما زشت تر جلوه میکرد .چقدر قشنگ بود . این مهم بود تو بچگی . چقدر اون تاب و استخر وسط باغ رو دوست داشتم. مهم نبود که چرا هیچ وقت نباید نزدیک اون ساختمون بزرگ ته باغ میشدم ،مهم این بود تا جایی که دلم میخواست میتونستم توی باغ بدوم و بازی کنم .مهم این بود که من بودم و بهار. خواهر بزرگم . تو بچگی بهار همیشه دستم رو میگرفت و من رو میبرد تا بهم گلهای تو باغچه رو نشون بده .چقدر باهم پشت درختها قایم باشک بازی می کردیم . چقدر خوش میگذشت اون بچگی ها . همیشه تو فصل بهار من زیبایی ها رو به بهار نشون میدادم و تو فصل پاییز اون به من. کودکیهامون توی اون باغ بزرگ گذشت تا اینکه بزرگ شدیم .
اونقدر بزرگ شدیم که دیگه هیچ علاقه ای به بازی توی اون باغ درندشت نداشته باشیم . حالا دیگه بهار بست و سه سالش بود و دانشجوی رشته مهندسی عمران و من هم بیست و ساله و توی همون دانشگاه بهار دانشجو بودم . دانشجوی رشته حسابداری . هیچ وقت زحماتی رو که برای قبول شدن توی دانشگاه کشیدیم یادم نمیره .هیچ وقت جشنی رو که برای ما توی اون آلونک گرفته شد یادم نمیره .چی میگم؟ آلونک؟ خوب معلومه . سهم ما از اون خونه بزرگ و درندشت یه ساختمون خیلی کوچیک پنجاه متری با دو تا اتاق تو در تو و یه آشپزخونه خیلی کوچیک بود . آشپزخونه ای که با همه کوچیکش به قدری دوست داشتنی بود که هر لحظه دلم برای شنیدن صدای قل قل سماور مادر پر میکشید . برادر نداشتیم .چیزی که همیشه من و بهار آرزوش رو داشتیم . هیچ وقت آه پر حسرت مامان رو در هنگام دیدن سروش یادم نمیره . سروش!!! آه خدای من چه پسری. از وقتی یادم میاد سروش همبازی کودکی من و بهار بود . چشمهای درشت و سیاه سروش همیشه تو خاطرات ما موندگار بوده و هست . نگاه مغرور و خنده های مستانه و بی دغدغه اش رو چقدر دوست داشتم . وای خدای من ... حالا که بزرگ شدم چقدر از اون خنده ها نفرت پیدا کردم . حالا دلیل اون نگاه مغرورانه اش رو میفهمم .حالا میفهمم که وقتی با غروری که توی صداش پر میکشید می گفت که من سروش، تک فرزند سهیل ارغوان بزرگ هستم، یعنی چی. توف به تو بیاد ای روزگار . یعنی چی ؟ چقدر دوست داشتم اون روزها با سروش همبازی بشم . توف به تو بیاد ای حماقت . به این میگن حماقت . وای خدای من. یعنی اون من و بهار بودیم ؟ باورم نمیشه که اونقدر ساده بوده باشیم که با بی خیالی دست به دست سروش توی باغ میدویدم .
-پاییزف پاییز . باز که تو رفتی تو فکر...
چشم از تاب گرفتم و به بهار که بالای سرم وایساده بود نگاه کردم .
-بابا اومدی اینجا درس بخونی یا باز بری تو فکر.
لبخندی زدم و با کمک دستش از روی زمین بلند شدم .
-پاشو پاشو بریم ناهار بخوریم . مامان گفت بیام صدات کنم .
دست بهار رو کشیدم و گفتم:
-بهار یادته؟
بهار با لبخند همیشگی و آرامش خاص خودش به تاب کنار استخر نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
-مگه میشه یادم رفته باشه . نپرسیده میدتونم حدس بزنم که داشتی به چی فکر می کردی...
لبخندم رو پررنگتر کردم و گفتم:
-ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم ..
-پاییز چرا اینقدر به زندگی با بدبینی نگاه میکنی؟ به خدا زندگی با همه سختی هاش خیلی قشنگه .
رو از روبه رو گرفتم و به صورتش نگاه کردم .چشمهای بادومی عسلیش و موهای لختش که روی شونه اش ریخته بود چقدر بهش میومد . دوباره مثل بچگی هام فکر کردم که چقدر بهار شبیه عروسکم . تنها عروسک پارچه ای که مامان خودش برام درست کرده بود .
-بهار این تویی که خیلی خوشبینانه به زندگی نگاه میکنی . نگاه کن . یه نگاه به دور و برت بکن . ببین کجا داریم زندگی می کنیم .
بهار دست من رو ول کرد و رفت روبه روم ایستاد . دو طرف دامنش رو به دستش گرفت و شروع به چرخیدن کرد . چرخید و خندید . خندید و چرخید . بعد که آروم شد . صورتش از شدت خنده قرمز شده بود . خنده ام گرفت . به سمتش دویدم .دو تا دستاش رو توی دستم گرفتم که گفت:
-پاییز نگاه کن . ببین چقدر اینجاها قشنگه . این مهمه .ببین ما بین این همه درخت بزرگ شدیم . ما بین گلهای سرخ و یاس بزرگ شدیم . بو بکش . بو بکش ببین چقدر بوی خوبی میاد . وای پاییز گوش کن. ببین میشنوی ؟ همونی که من میشنوم رو تو هم میشنوی؟ این صدای پرنده هاست . صدای جیک جیک مستون اونهاست .وای پاییز تو چطور این همه زیبایی رو نمیبینی؟
سرم رو بلند کردم و به درختهای سر به فلک کشیده باغ خیره شدم . بهار راست میگفت این باغ اونقدر زیبا و قشنگ بود که حد و حساب نداشت . اما چقدر زیبا بود ؟ به چه اندازه ؟ شاید بهار راست میگفت . شاید از بس سرم تو اعداد و ارقام بود یادم رفته بود که زیبایی ها رو با اعداد تخمین نمیزنن . ولی نمیتونستم دست خودم نبود . نگاهم که به ساختمون ته باغ افتاد . لبخندم روی لبم ماسید . دست بهار رو فشردم و گفتم:
-اره میشنوم . آره میبینم . اما نه مثل تو کورکورانه . یادت نمیاد ؟ یادت نمیاد خنده های مستونه سروش رو؟ اگه یادت نیست ، من یکی خوب یادمه . آره این باغ بزرگ و قشنگ . این گلها بوی زطندگی میدن . این گلهای یاس و سرخ . اما مثل اینکه یادت نیست . بزار من یادت بندازم .یادت بندازم که همه این زیبایی ها و باغ بزرگ مال ارغوان . و ما هیچ سهمی از اینها نداریم .ما تنها توی این خونه ....
-وای پاییز تو چقدر منفی فکر میکنی. تو چرا فقط نیمه خالی لیوان رو میبینی .مال ارغوانه که باشه .مهم اینکه ما تمام زندگیمون اینجا گذشته .من و دو دهه رو اینجا بودیم . اینجا بزرگ شدیم . روی اون تاب با هم بازی کردیم . پاییز من هنوز صدای خنده هامون توی گوشمه .وای خدا چه روزهای شیرینی بود . آره تو راست میگی ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم . ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم تا تو با نفرت بزرگ بشی . تا تو همون پاییز شاد میموندی . پاییز ببین. یه نگاه به خودت بکن . عزای چی رو گرفتی؟ چرا سیاه ؟ چرا رنگ غم؟ عزاداری دختر؟چرا با خودت اینجوری میکنی؟ سر تا پا سیاه پوشیدی که چی بشه ؟
سرم رو انداختم پایین و با دیدن چمنهای زیر پام سرم رو بلند کردم . چرا من همیشه سیاه میپوشیدم؟ راستی عزای کی رو داشتم؟ چرا همیشه عزادار بودم؟
-بچه ها کجایید پس؟
سر برگردوندم و با دیدن مامان قشنگم که در آستانه ی در خونه وایساده بود لبخند زدم و دست بهار رو کشیدم تا با هم به سفره کوچک اما پر صفامون برسیم .
بعد از اینکه با کمک بهار سفره رو پهن کردیم. سبد سبزی رو سر سفره گذاشتم مامان ازم خواست که بنشینم و شروع به خوردن کنم .دوباره مثل همیشه اشک توی چشمام جمع شد . نبودن بابا سر سفره چقدر غم انگیز بود . مخصوصاً که همیشه اون با دعایی که میخوند ما رو به خلسه شیرینی فرو می برد . کنار مامان چهار زانو روی زمین نشستم . همیشه اینجور مواقع از نگاه کردن به صورت هم پرهیز می کردیم . هر سه میدونستیم که یاد چه کسی افتادیم . یاد چه عزیزی . مامان دستهاش رو بالا برد و رو به آسمون، رو به خدا چیزیهایی زمزمه کرد . این کار همیشه اش بود . از ترس ناراحت کردن ما آروم آروم با خدایش راز و نیاز می کرد و جالب وبد که هم من و هم بهار تمام راز ونیازهاش رو از بر بودیم . راز و نیازی که همیشه بابا سر سفره با خدا می کرد . خیلی عجیب بود که من همیشه سر سفره به جای اینکه به یاد دعای بابا بیفتم به یاد ... یادش بخیر . یاد لالایی که همیشه زیر گوشم میخوند ...
-دخترم خانه ما ساده تر از کوچه ی ماست .......................................... گوشه گوشه ی آن هلهله مهر و صفاست
کوچک اما به بزرگی وجودت دلچسب .......................................... و دل انگیز که هر پنچره اش رو به خداست
گر مه فقر اگر دست مرا تنگ نمود .......................................... غصه ای نیست که قارون صفا جلوه نماست
چونکه اویز تحمل به تو لبخند نزد .......................................... در تماشاگه تومعرکه شرم وحیاست
درک تو با همه خردی چه شکوهی دارد .......................................... ای سحر سیرت خوش لهجه نگاهت به کجاست
لحظه ای پنجره خانه را باز بکن .......................................... تا ببینی که خدا چشم به راه دل ماست

deltang 09-27-2009 05:46 PM

قسمت دوم
بعد از خوردن ناهار در حالی که که داشتیم سفره جمع می کردیم صدای مامان رو از توی آشپزخونه شنیدم که رو به ما می گفت:
-بچه ها زود باشید که امروز خیلی کار داریم .
سر بر گردوندم و ظرفها رو از دست بهار گرفتم و آهسته طوری که مامان که نشنوه گفتم:
-مردشور این سروش رو ببره که هر روز ما باید کلفتی مهمونی هاش رو بکنیم . که چی هر روز مهمونی می گیره؟ پسره بی کار نمیدونه چطوری از پولهاش استفاده کنه بده من واسش خرج میکنم
بهار زد زیر خنده و بعد در حالی که به قیافه در هم من نگاه می کرد گفت:
-بعد تو چه جوری پولها رو خرج می کردی؟
شونه هام رو بالا انداختمو در حالی که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:
-بهتر از این سروش .
مامان که صدام رو شنیده بود برگشت و نگاهم کرد .لبخند زدم و ظرفها رو توی ظرفشویی گذاشتم و گفتم:
-مادر من بد میگم؟ مثلاً اگه من پول داشتم بهشت رو میخریدم و مینداختم زیر پات
مامان چشم غره ای به صورتم رفت و گفت:
-بسه .اینقدر مزه نریز . در ضمن بهشت خریدنی نیست ...
بهار سفره به دست وارد آشپزخونه شد و گفت:
-در ضمن پاییز خانوم بهشت زیر پای مامان گلمون هست ...
و بعد زد زیر خنده .شونه هام روبالا انداختم و آب رو باز کردم تا ظرفها رو بشورم که مامان گفت:
-پاییز ظرفها روول کن . بیایید بریم اونور من کار زیاد دارم .
با حرص ظرف ریکا رو کوبیدم سر جاش و بدون اینکه به سمت مامان برگردم زیر لب فحشی نثار ارغوان کردم و با خودم گفتم:
-حقته . اینقدر پول پای این پسر احمقت بریز تا جونت رو بگیره و ورشکستت کنه .
مامان چادر گل گلیش رو به کمرش بست ودر حالی که سفارش می کرد که زودتر کارهامون رو انجام بدیم و به کمکش بریم از خونه خارج شد .
با رفتن مامان رو به بهار کردم و با عصبانیت در حالی که به روم لبخند میزد گفتم:
-به ما چه ربطی داره که این پسره هر روز مراسم داره .یه روز فارغ تحصیلیش. یه روز تولدش .یه روز گودبای پارتی میگریه میره خبر مرگش فرنگستون درس بخونه . یه روز برمیگرده به افتخار ورودش پارتی می گیرن . یه روز مدرک مهندسیش رو واسش از فرنگ می فرستن به افتخار مهندس شدنش مهمونی می گیرن . یه روز به افتخار مدیر عامل شدنش تو شرکت ددی جونش مهمونی می گیرن براش.یه روز دلش واسه اقوامش تنگ میشه مهمونی می گیره که به این بهونه دور هم جمع باشن. من فکر کنم اینجوری که دارن پیش می رن واسه مرگش هم مهمونی می گیرن .
بهار با صدای بلندی زد زیر خنده و بعد در حالی که به سمت پنجره اتاق می رفت گفت:
-پاییز تو چرا اینقدر با این سروش لجی ؟
دهن کجی کردم و گفتم:
-من لجم یا اون؟
به لبه پنجره تکیه داد و رو به من گفت:
-خواهر جون تو لجی. یادت نیست! طفلکی که از خارج برگشت اومد خونمون واست سوغاتی اورد چی کارش کردی؟
از یاد آوری اون روز خنده ام گرفت و گفتم:
-خوب کردم . پسر پرو فکر کرده بود با دیدن اون عطر گرون قیمتش واسش غش می کنم . خوب حالش رو گرفتم .
-چی چی خوب کردی . ورداشتی بیخودی عطر رو پرت کردی از پنجره بیرون که چی؟ بیچاره کف کرده بود که این روانی چرا اینجوری کرد . بعد هم با پرویی بهش گفتی پاشو از خونه ما برو بیرون . به خدا من اگه جای اون بودم نمیزاشتم بابام یه دقیقه دیگه ماها رو اینجا نگه داره ...
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
-که چی؟ تقصیر خودش بود که برگشت گفت پاییز این عطر رو از یکی از بهترین و گرونقمیت ترین عطر فروشی های توی پاریس برات خریدم . بهار ریز خندید و گفت:
-خوب اون تقصیر خودش بود . اون سری رو چی میگی که طفلک اومده بود تو باغ قدم بزنه تو بدون روسری تو باغ وایساده بودی؟ یادته چطوری بهش پریدی؟ پسر از ترسش فرار کرد ؟
پشتم رو بهش کردم که باز هم خنده ام رو نبینه . در حالی که خیلی خنده ام گرفته بود گفتم:
-خوب چی کار کنم پسره اگه دلش میخواست بره هوا خوری میرفت تو پارک قدم میزد . حالا خدا رو شکر که لباسم مناسب بود اگه با تاپ بودم چی؟
صدای بهار رو شنیدم که در حالی که می خندید گفت:
-یادته سرش داد زدی و گفتی که تو با چه اجازه ای اومدی تو باغ قدم بزنی ؟ یادته گفتی می میری یه یالله بگی؟ وای من جای سروش اون روز از ترس سکته کردم . پسره بیچاره تازه ازت معذرت خواهی هم کرد اما تو با پرویی برگشتی گفتی دیگه تکرار نشه ها ....
برگشتم و با خنده گفتم:
-خوب کردم دیگه . چیه تو امروز هی طرف اون رو میگیری .خودت هم اونجا بدون روسری بودی می پریدی بهش .
بهار پنجره اتاق رو باز کرد و گفت:
-باشه اینم می گیم تقصیره اون بود که یهو سر و کلش پیدا شد .اما اون دفعه رو چی می گی که با دختر خاله اش اومده بود توی باغ و سوار تاب کرده بودش ....
اینبار به جای اینکه بخندم عصبانی شدم و با صدایی نیمه بلند گفتم:
-این بار دیگه حقشون بود دختر وقیح . همچین نشسته بود نزدیک سروش و دستش رو انداخته بود گردنش که من هر لحظه می گفتم الان اینا میرن تو هم . بیشعور اگه دلش میخواست باهاش کاری هم کنه .میبردش تو اتاق خودش خوب . خجالت نمیکشه اومده نشسته جلو خونه ما دختره رو .....
نفسی عصبی بیرون دادم که بهار گفت:
-اما تو حق نداشتی اون کار رو کنی . اینبار قبول کن که تقصیر تو بود . اون بدبختا چه میدونستند که تو دم به ساعت میری بیرون و توی باغ درس میخونی ها؟ هر چقدر هم که کارشون زشت شده بود که من محال میدونم چون خودم دیدم که فقط داشتند با هم حرف میزدن نه چیز دیگه ، تو نباید اونجوری سرشون داد میزدی که اینجا چه غلطی می کنید؟ حالا شانس اوردیم که سروش به دادت رسید و رو به پری گفت که تو اشتباه گرفتی و تو تاریکی فکر کردی غریبه اند وگرنه خدا به دادمون میرسید . اون پری دیگه سروش نبود که هیچی بهت نگه . پری از اون سلیته ها ست که هیچ کس رو جز خودش نمیبینه .
دندون هام رو از حرص بهم فشردم و گفتم:
-غلط می کرد دختر زشت ایکبیری. حالا خوبه قیافه اونچنانی هم نداره .من موندم به چیش مینازید . اه
و بعد چشم و دهنم ور چپ کردم و ادای پری رو در اوردم که خنده بهار رو به صدا در اورد ....
-بهار، خونه ای؟
با شنیدن صدای سروش یهو از جام پریدمو صدای خنده بهار هم قطع شد .صداش رو صاف کرد و گفت:
-بله سروش خان بفرمایید داخل ....
برگشتم رو به بهار و با چشم غره گفتم:
-چی چی بفرما تو ؟ بزار برم ببینم چی کار داره .
و قبل از اینکه بهار به خودش بجنبه از در بیرون رفتم و رو به روی سروش بدون اینکه سلام کنم ایستادم .
-کاری داری؟
سروش لبخند ملیحی زد که لبهای پهنش از هم باز شد و روی گونه اش چالی افتاد و با لحنی طنز گفت:
-سلام .مرسی من خوبم ...
لبم رو به دندون گرفتم تا حرفی بهش نزنم و در همون حال عصبی گفتم:
-سلام .با بهار کاری داشتی؟
با همون لبخند سر تا پام رو براندازی کرد و گفت:
-چشمات که شبیه بهار. اما اخلاقت ....
و بعد زد زیر خنده . حرصی رو داشتم رو با توی دستم خالی کردم و با عصبانیت ناخن هام رو به کف دستم فشردم و به قد بلندش که از من یک سر و گردن بلندتر بود نگاه کردم . چشمهای درشت سیاهش برقی میزد که ناخودآگاه آرومم کرد . اما سعی کرد با عصبانیت بگم :
-خوب که چی؟ چی کارش داری؟
لبخندش رو کنترل کرد و گفت:
-من که کاری ندارم اما مامانتون صداتون میکرد منم داشتم میرفتم بیرون دیدم طفلک مامانت پاهاش درد می کنه،گفتم من صداتون کنم .
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
-مرسی لطف کردی . خداحافظ ...
و بدون اینکه منتظر حرفی باشم اومدم تو در اتاق رو بستم . اما از پشت رد صدای خنده اش رو شنیدم ....
بهار نزدیکم شد و در حالی که میخندید گفت:
-باز گازش گرفتی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-بریم مامان صدامون کرده ....

deltang 09-27-2009 05:46 PM

قسمت سوم
با بهار مسیر طولانی و طویل بین خانه خودمون تا ساختمون ته باغ رو از جاده سنگفرش رد کردیم . بهار با نگاهش زیبایی های باغ رومی بلعید و دم به دم از زیبایی ها سخن میگفت .پیش خودم فکر می کردم که خواهر من برخلاف سنش ساده تر از اونی که فکرش رو بکنم .همیشه شاد و بی خیال . پیش خودم میگفتم نکنه واقعاً بهار نمیدونه که این خونه وزیباییهاش به ما تعلق نداره و ما تنها کارگرهای ساده اون خونه هستیم .از این فکر نگاهی به صورت شاد بهار انداختم و گفتم:
-بهار تو واقعاً خلی ها....
خنده اش رو پررنگتر کرد و گفت:
-منظورت چیه؟
-آخه دختر جون چیه این باغ این همه تو رو به وجد میاره؟
سرش رو تکون داد و در حالی که از من جلو می افتاد گفت:
-تو خیلی منفی هستی پاییز . وقتی من و تو خودمون خواستیم که این باشیم چرا حالا بنالم؟ تا وقتی که باید همین باشم میمونم و وقتی که دستم به دهانم رسید دست تو و مامان رو میگرم و از اینجا میبرم ...
و بعد با سرعت از جاده فرعی که به آشپرخونه منزل ارغوان راه داشت گذشت و گفت:
-من از ساختمون اصلی وارد می شم .
سرم رو تکون دادم و در حالی که از راه فرعی به سمت آشپزخونه می رفتم پیش خودم فکر کردم که این چه تفکری که تو سر بهار وجود داره؟ چرا اون فکر میکنه که انسان قبل از خلقتش خودش انتخاب کرده که چه چهره ای داشته باشه و در کجا به دنیا بیاد؟ با اینکه بهار همیشه میگفت ما خودمون این کار رو کردیم اما من مخالف سر سخت این ادعا بودم . بهار همیشه در جواب سر سختی های من میگفت که پاییز اگر قرار بود که ما از خدا طلبکار باشیم که نمیشد اسم اون رو خالق گذاشت . پس قبول کن که ما اونی که هستیم رو خودمون انتخاب کردیم . با اینکه حرفش منطقی بود اما نمیتونستم قبول کنم .پیش خودم میگفتم پس چرا بعضی از آدمها خیلی زیبا و بعضی خیلی زشت هستند؟چرا بعضی اونقدر پولدارن که نمیدونن با پولشون چی کار کنن و بعضی اونقدر فقیرن که شبها سر گرسنه بر بالین میگذارند؟ با اینکه بهار برای تمامی سوالات من جوابی منطقی داشت اما نمیتونستم این روقبول کنم . بهار همیشه در جواب این سوالات من میگفت که ما همه راه اشتباهی رو داریم می ریم چه فقیر چه پولدار همه برای به کمال رسیدن به این دنیا اومدیم پس چرا از راه اصلی گمراه میشیم. جداً اگه حرفهای بهار منطقی بود چرا من نمیتونستم قبول کنم؟ چرا وجودم پر از تنفر بود؟ واقعاً چرا ؟ بهار همیشه میگفت نگاه کن به حافظ، به مولانا، یا خیلی از شعرای ما . میگفت که حافظ در زمان خودش خیلی تحقیر میشده و کسی اهمیتی براش قائل نمیشده و از اون به عنوان یک دائم و الخمر به یاد می کردند و میگفت که حتی وقتی حافظ به رحمت ایزدی میرسه اونها میگفتند که جنازه اش رو غسل ندیم.اما همیشه این رومیدونسته که یه زمانی نامش اونقدر بر سر زبونها میفته که اندازه نداره .اون زمان که به شعرهاش دسترسی پیدا کرده بودند فهمیده بودند که واقعاً منظورش از شراب و می، می زمینی نبوده و منظورش از رسیدن به معشوق خدای آسمونها بوده . میگفت که حافظ یه وسیله بوده و خدا شعرها رو براش وحی می کرده و همیشه این شعر رو به زبون میورد که ((حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت **** طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود)). با اینکه همه حرفهاش جالب بود برام ،اما نمیتونستم قبولشون کنم که ما فقط برای رسیدن به کمال به این دنیا اومده بودیم . بهار میگفت که از آدمهایی که با حافظ فال میگرین به نیت رسیدن به عشق و این حرفها اما هیچ چیزی از حافظ نمیدونن بدش میاد . عقاید عجیبی داشت که با کامل بودنش من رو گیج می کرد .عقایدی که مامان رو هم به ترس انداخته بود . بهار به هیچ وجه دوست نداشت عصبی بشه و این برای من جای سوال داشت .از هیچ کسی کینه به دل نمیگرفت و راحت زندگی میکرد.میگفت ما اومدیم که شاد باشیم چرا باید همش بگیم که چرا چرا چرا؟
وقتی به خودم اومدم که توی آشپزخونه کنار مامان ایستاده بودم و بهش نگاه می کردم .
-اومدی مادر جون؟ بیا عزیزم بیا با کمک بهار این سالاد رو درست کنید .
بهار چاقو به دست به سمتم اومد و گفت:
-چرا از اون سمت نمیای؟
-دوست ندارم تو مسیرم چشمم به ارغوان و زنش بیفته
لبخندی زد و گفت:
-اگه یه روز فهمیدی که همه اینا تن واحده ما هستند از این فکرت پشیمون میشی .اگه یه روز فهمیدی که اینا همه یک نفرن میگی ای کاش این حرف رو نمیزدم . پاییز جونم یادت نره که همه با یه کفن سفید و تو یه متر جا میریم اون دنیا. اونی موفق تره که با کمال بره . با فهم به خدا بره .
صدای مامان بلند شد که لا اله الا الله گویان داشت غذای تو ظرف رو هم میزد . خندیدم و رو به بهار گفتم:
-هیس سخنرانی رو بزار برای بعد .تا جوابت روبدم .
بهار خندید و سرش رو تکون داد .
دوباره رفتم توی فکر .توی فکره حرفهای بهار . با خودم فکر می کردم که چطور این چیزیها به ذهنش می رسه؟ چطور عقیده داره که پیامبرها و امامها آدمهای واقعی بودن.وقتی ازم میپرسید که پاییز به نظر تو چرا یکی از پیامبرها تو شکم مادرش پیامبر میشه و یکی توی چهل سالگیش میموندم که چی بگم .مامان همیشه در جواب سوال بهار میغرید و میگفت که دختر جون این چیزها به من و تو ربطی نداره و خدا خودش بهتر از هر کسی عالمَ که چه میکنه . ولی این بهار بود که قانع نمیشد اما برای اینکه مامان رونرنجونه سکوت میکرد و دوباره تا فرصتی گیر می اورد میگفت بهار واقعاً چر اینطوریه؟ چرا من پیامبر نشدم؟ چرا ما توی اون زمان به نیا نیومدیم ؟ یا چه میدونم چرا امام حسین امام حسین شد و یزید یزید . سوالهایی که برای هر کدوم جواب داشت و قصدش قانع کردن من بود . قصدش این بود که دید من رو به دنیا عوض کنه . هر بار مامان بیتر حرص میخورد و هر بار بهار بیشتر سکوت میکرد . اما هیچ کدوم نمیدونستند که این سوالها ذهن من رو چه جوری به بازی می گرفت . چرا وقتی برمیگشت میگفت که پاییز به نظرت ادیسون ، گراهام بل هم مثل عابد و زاهدهای ما میرن بهشت میموندم که جواب سوالش رو چی بدم . یا وقتی برمیگشت میگفت که پاییز چرا همه میریم جهنم؟ چرا دوباره میریم بهشت ؟ بعدش چی میشیم؟ می موندم . بعضی اوقات این افکار به قدری در ذهنم قوی میشد که وا می موندم .بعضی اوقات سوالاتی توی ذهنم میومد که دلم میخواست فریاد بزنم . اما هر بار که سوالاتم رو از بهار می پرسیدم با آرامش هر کدوم رو میتونست جواب میداد و سعی می کرد قانعم کنه .همیشه میگفت پاییز شک کن . شک کن تا بفهمی . بپرس تا به جواب برسی . میگفت چرا مثل حیوانات دنیا بیایم و مثل حیوانات از دنیا بریم .میگفت پاییز اگه پدر مادر ما کافر بودند ما کافر نمیشدیم؟
-باز این رفت تو فکر . سقراط جون بیا بیرون . هزار تا فکر داریم .
سرم رو بلند کردم و با خنده شروع کردم به بردن ظرفها توی سالن .
پا که توی سالن بزرگ خونه ارغوان گذاشتم .حسی مثل خفگی گلوم رو گرفت . بغضم رو فرو خوردم و به دور و برم نگاه کردم . سالنی که بعد از برگشتن سروش دیگه پا توش نزاشته بودم . سالنی به بزرگی 80 متر می رسید و مفروش بود . فرشهایی گرون قیمت که هر سال زن ارغوان فخری خانم سفارش میداد و از المان برادرش براش میفرستاد . فرشهایی که به قدری زیبا بود که حتی می ترسیدی بهش دست بزنی . از سری اخری که سالن رو دیده بودم خیلی عوض شده بود . این بار رنگ وسایل داخل سالن به کرم تغییر پیدا کرده بود . پرده هایی حریر با دور طلایی که شیشه های دراز ساختمون رو پوشش داده بود و ستون هایی بزرگ که دور تا دورش رو پیچکهایی زیبا پوشونده بود . قاب سلطنتی و بزرگی که عکس اجداد آقای ارغوان روپوشش داده بود بالای سالن روی دیوار نصب شده بود . قاب بزرگ دیگری که عکسی سیاه سفید و زیبا از چهره زیبای فخری خانم بود . عکسی که توی لندن انداخته بود . فخر از سر و روی خونه بالا می رفت . مبلهای اشرافی و شیک در گوشه ای از سالن جا خوش کرده بودند. مجسمه هایی عتیقه که به جون فخری خانوم وصل بود . نگاهی به مجسمه طلای ببری که گوشه سالن کنار در بود انداختم و پوزخندی به روی لب اوردم . چندیدن دست مبلمان شیک که حاضر بودم قسم بخورم که حتی اگه سی نفر مهمون براشون میومد باز هم مبل اضافه میوردند. قدمهام رو سریع کردم و به سمت میزی که گوشه ای از سالن قرار داشت رفتم و ظرف سالاد رو روی آن گذاشتم. نگاهی به سر تا سر میز انداختم . به قدری بزرگ بود که فکر کنم پذیرای ده مدل دسر و غذا میشد . دوباره حس تنفر گوشه ذهنم رو پر کردم .چقدر از اشرافی بودن متنفر بودم . ازآدمهایی که هیچ دردی نداشتند . از ادمهایی که از فقرای گرسنه هیچ نمیدونستند . آدمهایی که تنها به فکر شیک بودن منزلشون بودند و هر سال به فکر اینکه به کدوم کشور برن بهتره . به جایی که بتونن اشیای گرون قیمت و زیبایی رو تهیه کنند و از ادمهایی که شب تا صبح به این فکر بودند که چطور سر آدمها رو کلاه بزارند و پول جمع کنند و با افتخار توی گاو صندقشون پر کنند و هر روز برای چشم نخوردنشون اسپند دود کنن.
صدای تق تق کفشهایی پاشنه بلند که روی گرانیت های کف سالن خورده میشد توجه ام رو جلب کرد . با آرامش به سمت صدا برگشتم و با دیدن فخری خانوم سلامی آهسته کردم . سرم رو بلند کردم و به لباس مفخری که پوشیده بود نگاه کردم . اگر میتوانست لباسش رو هم از طلا میدوخت . گردنبد بلند جواهرش روی لباسش افتاده بود و موهای بلند بلوندش روی شونه های نحیفش ریخته بود . برخلاف سنش اندامی دخترانه داشت و چهره ای زیبا . جای شکرش بود که زیبایی صورتش رو با آرایش های مذخرفی مثل خواهرانش خراب نکرده بود . لبخندی گوشه لبم نقش بست و نگاه از صورتش گرفتم و به زیر انداختم . جواب سلامم رو با خنده داد و اضافه کرد .
-به به آفتاب مگه امروز از کدوم ور سر زده، که پاییز خانوم راهش رو گم کرده و سری به ما زده؟
از شرم لبخندی زدم و همونطور که سر به زیر داشتم به بوتهای مشکی جیر بلندش که تا به زیر زانوانش می رسید چشم دوختم . از تمیزی برق میزد.
-شما لطف داری خانم ارغوان . ما که همیشه اینجا هستیم .
صدای خنده اش گوشم رو نوازش کرد . سر بلند کردم که گفت:
-قبلاً فخری خانوم بودم. چی شده که حالا خانوم ارغوان شدم؟
یک لحظه چندشم شد . خوب معلومه که چرا تو خانوم هستی .اره تو خانومی و من کلفت و زیر دستت . با نفرت نگاهم رو از گوشواره های بلند و گردش گرفتم و به زمین دوختم . اخ خدا که این گرانیت ها هم پول رو فریاد می زد .برقی که به روی گرانیت ها افتاده بود به راحتی میشد چهره خودت رودرونش ببینی .و من دیدم . چهره دختری که خانوم خونه اش بالای سرش وایساده بود و با فخر نگاهش می کرد. احساس می کردم که هر لحظه است که بالا بیارم . برای اینکه از شرش راحت شم زیر لب عذر خواهی کردم و با قدمهایی بلند سالن رو ترک کردم .
موقعی که به آشپزخونه رسیدم. دق و دلیم رو سر بهار خالی کردم و با صدایی تقریباً بلند فریاد زدم .
-هیچ معلومه کجایی؟
بهار با تعجب به سمت من برگشت و دست از تزیین دسر گرفت . گریه ام گرفت . تقصیر بهار چی بود؟
-چی شده پاییز؟
صدای مامان بود .برگشتم به سمتش و از دیدن چهره خسته اش نفسم رو با بغض وحسرت بیرون دادم و رو به بهار گفتم:
-بده من اینو تو برو روی میز رو تزیین کن .
بهار با تعجب نگاهم کرد و وقتی حال خرابم رو دید فهمید که چه بلایی سر خواهر کوچکش اومده . لبخندی زد و آهسته پرسید.
-از اینکه رفتی تو سالن تعجب کردم .میدونستم اینجوری داغون میشی.
چرا ؟ چرا میدونست داغون میشم .چرا اون و مامان داغون نمیشدند؟ چرا من داغون میشدم . سرم رو پایین انداختم تا اشکهایی که آروم روی صورتم سر میخورد رو نبینه .گرچه میدونستم که فهمید . سینی روبرداشت و کرم کارامل ها رو توی سینی چید و با خنده رو به من گفت:
-همچین خشگل درست کردیمشون که دلم میخواد خودم همه رو بخورم .کوفت بخورن .
خنده ام گرفت .میدونستم که به خاطر من این حرف رو میزد .میدونستم که چشم بهار سیره و شکم براش اهمیتی نداره . همیشه میگفت همیشه میگفت که ای کاش زودتر بمیریم بریم . وقتی فریاد میزدمکه خدا نکنه با آرامش می گفت که پاییزهر چقدر هم که زنده بمونیم تا آخر عمرمون دنبال مرغ و گوشت و تخم مرغیم .ده سال زنده بمونیم دنبال مرغ وگوشت و تخم مرغیم .بیست سال سی سال . هر چقدر هم که بمونیم دنبال شکیمم . ماها زندگیمون شده شکم . چیزی که برای سیر شدنش همه کار میکنیم .ما داریم برای پول زندگی میکنیم . پاییز انگار ماها یادمون رفته که پول ساخته دست انسانه . آدما دارن واسه پول زندگی میکنن .یادشون رفته پول واسه زندگی اونهاست .
آهی کشیدم و رو به مامان گفتم :
-مامان مهمونهاشون چه ساعتی میان ؟
و زیر لب گفتم که الهی خبر مرگشون بیاد .
-سروش میگفت که ساعت هشت شب میان .
نگاهی به ساعت مچیم که عقربه ها چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و در همون حال گفتم: -سروش که هر چی دلش میخواد بگه . بیشعور فقط فکر مهمونی گرفتنه .
نمیدونستم که چرا اینقدر با سروش سر لج بودم . از روزی که فهمیدم سروش ارباب کوچیک خونه باغ ازش بدم اومد .گرچه نجابت سروش هیچ وقت باعث نشد که با ما بد تا کنه .نه تنها سروش بلکه خانواده اش به قدری با ما مهربون بودند که من بیشتر به خاطر اینهمه محبت ازشون بدم میومد . بعد از مرگ پدرم حس می کردم اونها دارن به ما ترحم میکنن و این برای من خیلی سخت تموم شد . حتی وقتی که آقای ارغوان مجلس ختمی برای پدرم گرفت به جای اینکه مثل مامان و بهار ازش تشکر کنم ازش فرار کردم و نفرتم بیشتر شد . آقای ارغوان با اون چهره مردونه و سبیل های پرپشتش به قدری مهربون بود که هر وقت با اون همه دبدبه کبکبه به منزل ما می اومد از خونه فرار می کردم .نمیدونستم چرا ؟ اما دلم نمیخواست صدقه سری به ما بده و از این مسئله متنفر بودم . خدایا ؟ چرا ؟ اگه الان بهار صدام رو میشنید سرم فریاد میزد که چرا داری به خدا گله میکنی؟ چند بار بگم که خودت خواستی. اما اگر اینطور بود چرا من هیچ وقت یادم نمیاد که این کار رو کردم .

deltang 09-27-2009 05:46 PM

قسمت چهارم
سروش وارد اشپزخونه شد و با دیدن من سر جاش میخکوب شد و بعد با نگاهی به سرم لبخندی زد و گفت:
-خدا رو شکر روسری سرتِ وگرنه خدا باید به دادم میرسید .
خنده ام رو قورت دادم و با لحنی حق به جانب گفتم:
-من نمیدونم بین اینهمه چیزی که یاد گرفتی چرا یاد نگرفتی که باید وقتی وارد یه مکانی میشی که خانوما توش تردد می کنن در بزنی ...
نگاهی متعجب به صورتم انداخت که من پیش خودم گفتم الان میگه این دختر چه پروِ . نمیدونستم که واسه وارد شدن به خونه خودم باید در بزنم . با این تصور در جواب فکر خودم گفتم:
-البته باید بدونی که ما هم به جایی که خونمون نیست باحجاب وارد میشیم .
و بعد پشتم رو بهش کردم و مشغول تزیین ژله ها شدم .
صدای خنده اش رو شنیدم .چقدر نرم میخندید. درست مثل فخری خانوم . بی توجه حواسم رو به تزیین ژله جمع کردم که صداش رو شنیدم .
-راستی اومدم بگم که دوست دارم امشب توی جشن حضور داشته باشی.
به حدی از شنیدن این جمله اش تعجب کردم که گردوهایی که توی دستم بود از دستم ول شد و همش روی ژله ریخت . سریع با دستم گردوها رو برداشتم و عصبانی به سمت سروش چرخیدم و گفتم:
-بیام چی کار؟
به حدی عصبی بودم که صدام بلند و بود و لرزش محسوسی توش ایجاد شده بود. سروش با لبخندی ریز گفت:
-عیب نداره فدای سرت . تعداد ژله ها خیلی زیادِ.
سرم رو چرخوندم و در حالی که به ژله خراب شده نگاه می کردم زیر لب گفتم:
-داره از کیسه خلیفه میبخشه .
صدای نرمش رو شنیدم که با همون خنده پرسید:
-چیزی گفتی؟
با همون عصبانیت در حالی که به ژله خراب شده و زحمت هدر رفته ام نگاه میکردم گفتم:
-بله. گفتم اگه قرار بود ارغوان خان از این بذل و بخشش ها بکنن که اینهمه مال و مکنت نداشتند.
سکوت سروش که طولانی شد با آرامش چرخیدم و نگاهش کردم .صورتش سرخ شده بود و من از اینکه حرصش رو در اورده بودم لذت بردم .ابرویی بالا انداختم و برای اینکه تیر آخر و خلاصی رو رها کنم، گفتم:
-در ضمن امشب هم بیکار نیستم که خدمتتون برسم .آخه یکی باید باشه که مسئول سر و سامون بخشیدن به بریز و بپاش دوستان شما باشه سروش خان ...
و بعد چرخیدم در حالی که پیش خودم فکر می کردم که حتماض اون یکی منم خنده ام رو قورت دادم و به غذای روی گاز سر زدم .به حدی شاد بودم که حد و حساب نداشت . صدای جلز و ولز سروش رو از همون فاصله میشنیدم . خیلی عصبی بود و این رو از نفس های عصبیش تشخیص میدادم . می ترسیدم حرف دیگه ای بزنم و سروش از شدت عصبانیت سرم رو از تنم جدا کنه .اما شیطنت خیلی وحشتناک قلقلکم میداد برای همین سر برگردوندم و با لبخندی گفتم:
-خوب حرفتون رو زدید قصد ندارید برید
سروش اومد دهان باز کنه و جواب پرویم رو بده که مامان وارد آشپزخونه شد .از خوشحالی بی اختیار گفتم:
-مامان جونم ...
مامان با تعجب به من نگاه کرد و بعد رو به سروش گفت:
-سروش جان مادر برو ببین همه چیز خوبه؟
سروش نگاهی عصبی به صورتم انداخت و بعد با لبخند به سمت مامان چرخید و گفت:
-دستت درد نکنه مادر جون . مثل همیشه سلیقه ات تکهِ. رو سفیدم کردی .
زیر لب اداش رو در اوردم وپشتم رو بهش کردم . پسر پرو کی میگه به مامان من بگی مادر جون . اه که چقدر از این پاچه خواریش بدم میومد . متملق چابلوس . از وقتی یادم میاد این پسر همیشه همینجوری بود و مامان هم عاشقش بود . سروش از بهار سه سال و از من شش سال بزرگتر بود و مامان از بچگی اون رو بزرگ کرده بود تا خدا بهار رو بهش داده بودم . از اینکه اینهمه مامان بهش محبت میکرد خوشم نمی اومد و این عصبیم می کرد .و سروش هم به خاطر محبت مامان همیشه مادر جون خطابش می کرد .
صدای موزیک داخل سالن داشت حالم رو بد می کرد . بهار دستم رو گرفت و گفت:
-سروش گفت بریم تو جشن .
سرم رو برگردوندم و با دیدن مامان که نزدیک ما ایستاده بود و میوه ها رو مرتب می کرد با صدای آرومی گفتم:
-سروش غلت کرد. بریم چی کار کنیم؟
بهار لبخندی زد و بوسه ای بر گونه ام زد و گفت:
-باز گازش گرفتی؟ وقتی اومد میخواست بیاد تو آشپزخونه قیافه اش رو دیدم . وقتی هم برگشت قیافه اش رو دیدم .با صد مت عسل هم نمیشد خوردش.چی گفتی بهش که اونجوری عصبی شده بود؟ دختر جون اینقدر دم پر این پسر نشو . یهو دیدی به ضررمون تموم شد ها .
-غلت کرده .هیچ کاری نمیتونه بکنه .از خداش ما اینجا باشیم .مگه نمیبینی به مامان چه مادر جون مادر جون میکنه .هر کی ندونه فکر میکنه مامان خودشه . اه اه . برم اونجا چی کار؟ برم فخر و تکبر دخترهای توی مجلس رو ببینم؟ یا نگاه دله ی پسرهای توی سالن ....
بهار با صدای بلندی زد زیر خنده و خودمم خنده ام گرفت. از اینکه مثل خاله زنکها حرف میزدم خنده ام شدت گرفته بود . چرا من اینجوری شده بودم؟ چرا اینقدر سروش و هر چیزی که به اون ربط داشت من رو عصبی و تند خو می کرد ؟ سوالی بود که بعد از برگشتن سروش ذهنم رو مشغول کرده بود . سروش با برگشتش از پاریس بعد از هشت سال من رو عصبی کرد . اما سروش با دیدن من درست مثل بچگی هامون به سمتم اومد و با خوشحالی دستش رو به سمتم دراز کرده بود . اون موقع که من هجده سالم بود به قدری از حرکتش بدم اومد که نزدیک بود کشیده ای به گوشش بزنم تا دفعه دیگه از اون غلتها نکنه . خوب یادمه که چطور نگاه شادش به غمی عمیقی تبدیل شد و لحظه ای بعد نگاهش چنان از بالا و با تحقیر به من بود که از اون روز نگاه و تفکر من نسبت به سروش تغییر کرد .دیگه نه من اون بچه ده ساله بودم که به خاطر رفتن سروش گریه کنم و نه دیگه سروش اون پسر بچه شانزده ساله که شب قبل از رفتنش من رو به باغ دعوت کنه و یواشکی بهم بگه که زود بر میگرده . مهندس میشه وبر میگرده .حالا دیگه از اون روزها خیلی گذشته و من فهمیدم که سروش همبازی کودکی های من نقش ارباب توی خونه رو برای من داره .چیزی که در باورم نمیگنجید .
بهار دستم رو گرفت و گفت:
-ببین پاییز داره صدای پیانو میاد .فکر کنم سروشه . بیا بریم ببینیم .
دستم رو کشید و به دنبال خودش برد .وقتی هر دو از پشت در سربیرون برده بویدم یواشکی نگاه می کردیم . چقدر دلم میخواست میزدم توی سر تموم دخترهایی که رو به روی سروش نشسته بودند و فخر از قیافه شون می بارید . نگاهم به جای اینکه به دستای سروش که روی پیانو میشست باشه به دخترهایی بود که لباسهای شیک و خوش دوختی به تن داشتن که شرط میبستم جدیدترین مد کشورهای خارجی بود. تمامی دخترها اگر خودشون بینی شیک و سر بالایی نداشتند بلا استثنا عمل کرده بودند و ابروهاشون رو تاتو کرده بودند .آرایش غلیظی هم شامل صورتشون کرده بودند و گونه هاشون رو به قدری سرخ کرده بودند که من حالم بد میشد چه برسه به اون پسرهایی که کنارشون نشسته بودند. بیشتر مجلس رو جوونها تشکیل داده بودند و افراد مسن و خانواده ها در گوشه ای از سالن با هم دو به دو یا دسته به دسته نشسته بودند و گرم صحبت بودند . بدون اینکه حرفهای مردها رو بشنوم میتونستم بفهمم که بحث یا بر سر قیمت ساختمان و ساخت و ساز و یا شرکت های تازه تاسیس در شهر . صدای پیانو که قطع شد سر برگردوندم و دیدم که تمامی جوونها دارن برای سروش دست میزنن و سروش که از روی چهارپایه بلند شده بود تعظیم کوتاهی کرده بود و با لبخند تشکر می کرد . چقدر در این لباس شیک به نظرمی رسید . لباسی اسپرت و خوش دوخت . پری خرامان خرمان از روی مبل بلند شد و با اون کفشهای پاشنه بلندش به سمت سروش رفت و گفت:
-سروش جونم خیلی عالی بود .
نگاهی به سروش که با وجود آن کفشهای پاشنه بلند باز هم از او سر و گردنی بلند تر بود انداختم و خنده ام گرفت .دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدایم بلند نشود .بهار برگشت و نگاه کرد . دستم رو برداشتم و گفتم:
-اگه قیافه ندارن زبون درازی دارند .
بهار ریزخندید که من ادامه دادم:
-خدایی من موندم سروش از چی پری خوشش میاد . دختر نه شکل و شمایل داره نه قد . فقط تنها چیزی که داره دومتر زبونه که میشه باهاش امثال سروش رو خر کرد .
بهار این باد عنان از کف داد و در حالی که میخندید گفت:
-دختر تو چرا اینقدر بدجنسی . همچین زشت هم نیست طفلک ...
-برو بابا . اما اگه قیافه نداره پول که داره . ادم بابای پولدار داشته باشه قیافه میخواد چی کار؟
بهار دستم رو گرفت و گفت:
-ببین اونایی که نه پول دارن نه قیافه چی کار میکنن پس؟ برو خداتو شکر کن که اون موقع تو عقل داشتی و خودت رو خوش قیافه انتخاب کردی .
ذوق کردم و گفتم:
-حالا هی بیا زیر بغلم هندونه بزار . در ضمن سوسکه به بچه اش میگه قربون دست و پای بلوریت برم من ...
وقتی ین رو گفتم بهار چنان زد زیر خنده که همه افراد تو سالن یهو ساکت شدند . با وحشت سر بلند کردم و دیدم همه دارن ما رو نگاه می کنن .اگه آبجی بزرگترم نبود همچین میزدم تو سرش که از جاش بلند نشه .بهار با خجالت سر پایین انداخت و در همون حال به من گفت:
-خدا خفت کنه .آبرومون رفت .
منم زیرلبی جوابش رو دادم .
-به من چه تو نمیتونی جلوی خودت رو بگیری .حالا ببین چطوری به ما نگاه میکنن .شیطونه میگه بهشون بگم تا حالا آدم ندیدید؟
بهار دوباره خندید و با صدای تقریباً بلندی گفت:
-معذرت میخوایم .
نگاه های پر از تحقیر دخترهای حاضر در مجلس چنان آتشی به وجودم میکشید که هر لحظه رو به انفجار می رفتم .و از همه بدتر نگاه مشتاق پسرهای دله ای که یک یا دو دختر کنارشون نشسته بودند .چقدر از این پسرها بدم میومد . بیشعور ها فکر میکردند چون پولدارند هر غلتی دلشون میخواد می تونن بکنن .اومدم دهن باز کنم و بگم که چیه آدم ندید که صدای سروش صدام رو تو گلو خفه کرد.
-بچه ها چرا اونجا وایسادید بیاید تو . خیلی وقته منتظرتونم .
با تعجب و چشمانی گرد به سروش نگاه کردم .پری بادی به غبغب انداخت و در حالی که به من با تحقیر نگاه می کرد گفت:
-وا سروش منتظر اینا بودی برای چی؟
سروش در حالی که لبخند به لب داشت رو به ما گفت:
-دعوتشون کرده بودم همونطور که شما رو دعوت کردم .
همهمه ای بین دخترها افتاد .با افتخار لبخند زدم و به بهار نگاه کردم .خودش رو کمی بالا کشید و صاف وایساد و گفت:
-نه ما مزاحمتون نمیشیم .فقط صدای پیانو رو که شنیدیم یه لحظه کنجکاو شدیم .
به تندی به بهار نگاه کردم . چرا اینطور حرف میزد .چرا اینقدر با تحقیر ؟
دوباره نگاه میخکوب پری رو روی خودم حس کردم .
-کار سروش جون بود . خیلی عالی می زد. استایدی که اینجا حضور دارن غرق در لذت بودند چه برسه به بعضی ها که از پیانو چیزی سرشون نمیشه .
بعد زد زیر خنده و پشت بندش دخترها هم شروع به خندیدن کردند . نزدیک بود که برم جلو و چنان بزنم توی گوشش که نفهمه از کجا خورده .دختره احمق ایکبیری . چی فکر کرده ؟
بهار دستم رو فشرد. من بغضی که گلومو گرفته بود رو فرو خوردم و لبم رو به دندون گرفتم که جوابش رو ندم . سروش دوباره به حرف اومد و گفت:
-پری جون خیلی لطف داره . شما هم اونجا ناایستید بیاید داخل .
بهار قدمی به عقب برداشت و من رو به دنبال خودش کشید و در همون حال گفت:
-مرسی سروش خان ما کار داریم .
پری دوباره رو کرد به من . انگار که امشب قصد داشت با حرفهاش من رو به آتیش بکشه .میدونستم که از من بدش میاد .همونطور که من از اون بدم میومد .دختره احمق .در حالی که دستش رو بالا برده بود و صورتش رو با نوک انگشتاش باد میزد گفت:
-ببین پاییز داری میری کمی برای من آب بیار اینجا خیلی گرمه.
و بعد لبخندی مرموز زد . اگر بهار دهان باز نمیکرد و نمیگفت که الان من براتون میارم. با مشت به دهان دختره می کوبیدم .
وقتی بهار داشت من رو به همراه خودش عقب عقب میبرد صدای یکی از پسرهای حاضر در مجلس رو شنیدم که گفت:
-حالا کجا؟ تشریف داشته باشید تا از حضورتون فیض ببریم .
سر بلند کردم و دستم رو از دست بهار بیرون کشیدم .نگاهی به صورتش انداختم.فکر کنم پسر عموی سروش بود . آره هوتن بود . با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
-فکر میکنم امشب به حد نصاب فیض بردید . فکر نمیکنید بیشتر از این برای قلبتون ضرر داشته باشه ؟
صدای خنده از گوشه گوشه سالن بلند شد . نگاهم همچنان روی صورتش ثابت مونده بود .پسره احمق فکر کرده بود کیه که اینطور داره با چشماش من رو میخوره .هوتن برای لحظه ای تعادل از دست داد و رنگ از صورتش رفت . با حرص ابروهای در هم گره خورده اش رو نگاه کردم که سریع خودش رو کنترل کرد و گفت:
-شما تشریف داشته باشید .چیزی که اینجا زیاده پزشک قلب.پس نیازی به نگرانی شما برای قلب من نیست .
این بار صدای خنده بیشتر از سری قبل بلند شد .احمق فکر میکرد من نگران قلبشم .نمیدونست که مردنش من رو شاد میکنه .فکر نمیکردم اینقدر بلبل زبون باشه. احساس کردم که بازیچه اش شدم و میخواد دمی من رو اسباب خنده خودش کنه . از این فکر چنان کفری شدم که با عصبانیت دستم رو از دست بهار که میکشید در اوردم و گفتم:
-اصلاً . اتفاقاً برای قلب شما نگران نیستم .بیشتر نگران اون به قول شما پزشکهایی هستم که امشب برای تفریح به اینجا اومدند . لطف کنید یه امشب رو بهشون استراحت بدید .بالاخره امشب شب بزمه و کسی حوصله مداوا رو نداره .
چشمهای وقیح و قهوه ایش برقی زد و با لبخندی که دندونهای سفید یک دستش رو بیرون ریخته بود گفت:
-باید فکر میکردم که این چهره زیبا باید زبونی به درازی زبون مار داشته باشه .
چشمهام رو تنگ کردم و سعی کردم با کمال احترام جوابش رو بدم تا بهار که پشت سرم ایستاده بود از ترس سکته نکنه . همه سکوت کرده بودند و به مناظره ما نگاه میکردند . انگار که برنامه ای جذاب و مهیج به دست اورده بودند .
-اتفاقاً من هم باید فکر می کردم که این چشمهای وقیح غریبه و خودی سرش نمیشه ....
این روگفتم و دست بهار روکشیدم و با هم از سالن بیرون رفتیم . آماده محاکمه شدن توسط بهار رو داشتم . از توی سالن صدای همهمه شنیده میشد . با بغض دست بهار رو ول کردم و گفتم:
-یالله بگو دیگه. من منتظرم محاکمه ام کنی...
بهار نگاهی به صورتم کرد و بعد من رو در آغوشش فشرد . با بغض گفتم:
-نگو تقصیر من بود . دیدی که چقدر متلک بارمون کردن . اون پری از خود راضیِ زشت فکر کرد کیه که اون حرف رو به من زد ؟دیدی پسره داشت با چشم هاش ما رو قورت میداد؟ انتظار نداشتی که صاف وایسم نگاشون کنم و چیزی نگم ؟ پس چرا هیچی نمیگی؟
سرم رو از روی شونه اش برداشتم که جوشش اشک رو در چشم بهار دیدم . با وحشت دستم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم:
-بمیرم الهی داری گریه میکنی؟ به خاطرمن؟ باشه بهار ترو به خدا گریه نکن .دیگه هر چی هر کی گفت جواب نمیدم خوب؟ اصلاً الان میرم ازش معذرت خواهی میکنم باشه؟
بهار دوباره بغلم کرد و با صدای خش داری گفت:
-نه .چرا نگی بگو . خوب کاری کردی جوابشون رو دادی . اصلاً اگه تو جوابش رو نمیدادی خودم جوابش رو میدادم .
با خوشحالی سر از سینه اش برداشتم و نگاهم رو به چشمهای عسلیش دوختم و گفتم:
-جدی میگی؟ یعنی نمیخوای دعوام کنی؟
بهار خندید و گفت:
-نه دیونه
و بعد با همان لبخند گفت:
-ولی خیلی بد زدی تو پرش ها ....
و بعد هر دو شروع به خندیدن کردیم ...
-دیدی قیافه پسر پرو رو؟ فکر میکرد هر چی دلش بخواد میتونه بارمون کنه .
-وای پاییز ندیدی قیافه پری رو. کارد میزدی خون در نمیومد .ندیدی سروش با چه ذوقی نگات می کرد . فکر کنم کلی کیف کرده بود که داری جوابش رو میدی . اما لحظه آخر که اونجوری بهش گفتی خیلی عصبی شد .گفتم الان که بیاد دعوات کنه ....
و بعد هر دو دوباره زدیم زیر خنده .در همون حال گفتم:
-ولش کن . غلت کرده .هیچ کاری نمیتونه بکنه .مطمئن باش یه روز هم حال این پری رومیگریم .....
با هم خنده کنان به آشپرخونه رفتیم .هر دو از خوشحالی سرذوق بودیم . وقتی وارد آشپزخونه شدم با دیدن سروش با انزجار سر برگردوندم و آهسته به پری گفتم:
-من دارم میرم خونه . اگه کاری داشتی بیا سراغم
این رو گفتم و به سرعت با قدمهای بلند آشپزخونه رو ترک کردم .

deltang 09-27-2009 05:47 PM

قسمت پنجم
باغ رو با سرعت طی می رکدم و از عصبانیت پام رو محکم روی سنگفرش جاده می کوبیدم .چشمم به تن درختها افتاد .در خت بید مجنون که باد برگهاش رو به لرزه انداخته بود .خنده ام رگفت .یاد ضرب المثلی افتادم که همیشه از دهان دوستم ژاله میشنیدم . من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .چه جالبه که برگهای این بید داره میلرزه .
وقتی توی خونه خودمون تن خسته ام رو به بالشتی تکیه دادم پیش خودم فکر کردم که چقدر این مهمونیهایی که سروش میگیره مذخرف . واقعاً هدفشون چیه؟اینکه دور هم جمع شن و جواهراتشون رو به رخ همدیگه بکشن؟ یاد حرف بهار افتادم که میگفت همین آدمهایی که میبینی جلو همدیگه واسه هم جون میدن وهزار قربونت هم میرن تو مشکلات سایه همدگه رو با تیرمیزنن .خدا نکنه این پولدارها یکی از اقوام نزدیکشون به پول احتیاج پیدا کنه اون موقع دیگه سوراخ موش میشه خدا تومن . از یاد آوری این جمله بهار خنده ام گرفت و سرم رو بلند کردم و قاب عکس پدر که روی دیوار بود چشم دوختم . داشت لبخند میزد .یاد دستهای خسته اش افتادم که همه پینه زده بود . آخ بابایی چقدر دوستت دارم . دلم برات تنگ شده بابا جون . ای کاش بودی . ای کاش ...
آهی کشیدم و از روی زمین بلند شدم .حوصله ام سر رفته بود .کتابم رو برداشتم و به داخل باغ رفتم . روی تاب نشستم و به روبه رو چشم دوختم. صدای موزیک از خونه ارغوان میومد . با حرص دستام رو روی گوشم گذاشتم و زیرلب فحشی نثار پری و هوتن که با اعصابم بازی کرده بودند کردم. چشمام روبستم تا توی آرامش تاب بخورم . صدای باد توی گوشم می پیچید . هوا خنک بود و من همونطور که چشمام روبسته بودم غرق در لذت بودم .
-گاهی اوقات لازمه که آدم هر حرفی رو به زبون نیاره تا برای خودش دشمن نسازه .
چشم باز کردم و با تعجب و دهانی باز به هوتن که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم . دهانم رو بستم تا از شدت ترس جیغ نکشم . همونطور که میخکوب تاب شده بودم از حرکت ایستادم و پرسیدم:
-اینجا چی کار داری؟
لبخند زد و گفت:
-تو چرا اینقدر خشن هستی؟ حیف این چشمهای عسلی و ابروهای کمونی نیست که اینجوری گره می اندازی بینشون؟
از روی تاب با عصبانیت بلند شدم وگفتم:
-بهتره احترام خودت رو نگه داری.
لبخندش رو پررنگتر کرد و با نگاهی حریص به صورتم چشم دوخت. بی اختیار به سرتاپایش نگاه کردم. لباسی شیک و تمیز به رنگ طوسی به تن داشت و چهره اش در تاریک روشن هوا جذاب به نظر می رسید .با خنده گفت:
-پسندیدی؟
سرم رو پایین انداختم و در حالی که از عصبانیت رو به انفجار بودم گفتم:
-میشه امرتون رو بفرمایید؟
- سروش میگفت بهار خوش اخلاقه پس تو باید پاییز باشی. و اونجوری که به چهره زیبات میخوره باید بیست ، بیست و یک ساله باشی درسته؟
با عصبانیت از کنارش گذشتم و در همون حال گفتم:
-.شما ضریب هوشی بالایی دارید بهتون تبریک میگم.
با ترس در اتاق رو بهم کوبیدم و صدای خنده اش رو شنیدم . دستام رو روی گوشم گذاشتم و بی صدا زدم زیر گریه .خدایا چقدر سخت بود . ای کاش نمی ترسیدم و جواب دندون شکنی به اون احمق میدادم . برق اتاق رو روشن کردم و به دیوار اتاق تکیه دادم . دلم گرفته بود . کتابم رو جلوی روم باز کردم و سعی کردم ذهنم رو درگیر درس کنم تا یادم بره که چقدر تحقیر شدم . تا یادم بره که اگه بابام بود دندونهای این پسره هیز رو تو دهنش خورد میکرد . سروش . سروش . اگه دستم بهت برسه میدونم باهات چی کار کنم .احمق خودت بد اخلاقی . اصلاً به چه حقی راجع به ما با این احمقا حرف زدی؟ وای خدا ... ای کاش میتونستم درس بخونم .اونقدر اعصابم از دست سروش داغون بود که دلم میخواست سرم رو به دیوار بکوبم .
بیخیال درس شدم و تشکم رو نزدیک پنجره اتاق پهن کردم و زیرلحاف خزیدم . چقدر دلم میخواست تا بابا بود و لالایی همیشگی اش رو در گوشم زمزمه می کرد .ای بابای مظلومم کجایی که ببینی چقدر دخترات دارن از دست این احمقها تحقیر میشن . چشمهام رو با خستگی بستم و نفهمیدم که خواب آغوشش رو برام باز کرد .چقدر خوبه که ما بدبخت بیچاره ها اگه هیچی نداریم اشک و خواب رو برای به آرامش رسیدن داریم.
سومین روز هم داشت از ماجرای مهمانی سروش میگذشت که دیدمش .در این مدت اصلاً ندیده بودمش . زمانی که مادر به آنجا میرفت خودم رو در خانه مشغول میکردم و یا زمانی که در باغ بودم و سروش با ماشین آخرین سیستمش پا به منزل میگذاشت سریع خودم رو پشت درختی پنهون میکردم . نمیدونستم چر؟شاید به قول بهار فهمیده بودم چه گندی زده بودم. کم چیزی نبود حال هوتن رو جلوی اون همه آدم گرفته بودم .
از در باغ داخل میشدم که سینه به سینه هم شدیم . سرم رو بلند کردم و از بی حواسی خودم لجم گرفت . با اینکه من با سرعت به داخل میرفتم اما از دست سروش عصبانی شدم و با صدایی بلند گفتم:
-چشمات رو کجا گذاشتی؟ پام رو شکستی....
و بعد پام رو با دستم گرفتم و لنگون لنگون وارد خونه شدم .سروش با تعجب نگام میکرد .حتماً پیش خودش میگفت این دختر دیگه نوبره .روی سنگ نزدیک در نشستم .ماشین سروش روشن بود . انگار داشت میرفت بیرون .نزدیکم شد و جلوی پام زانو زد و پرسید :
-پاییز حالت خوبه؟ چیزیت که نشد؟
با بد خلقی گفتم:
-چیزیم نشد ؟ زدی چلاقم گرفتی .
و بعد با قیافه ای حق به جانب به چشم های مشکی جذابش خیره شدم و گفتم:
-در ضمن مگه من دخترخالت هستم که اینقدر با من صمیمی هستی و اسمم رو صدا میکنی؟
سروش خنده ای کرد و گفت:
-ببخشید پاییز خانم اما من تا حالا دخترخاله ام رو به اسم صدا نکردم .
و بعد از جاش بلند شد و من با تعجب پرسیدم:
-پس چی صداش میکنی؟
همونطور که به سمت در میرفت گفت:
-عزیزم. خشگلم
با حرص از روی سنگ بلند شدم و با صدایی آروم گفتم:
-خیلی هم خشگله؟باید هم بگی خشگلم .
سروش به سمت من برگشت و در ماشینش رو باز کرد و در همون حال که با پوزخند نگاهم می کرد گفت:
-چیزی گفتی؟
رو ازش گرفتم و با نفرت پام رو روی زمین کوبیدم و گفتم:
-خیر با شما نبودم .
صدای خنده اش رو شنیدم. در همون حال که به سمت خونه میرفتم پیش خودم فکر کردم چرا اینقدر سروش و پری از حرص دادن من لذت می برند؟. پسره نکبت . خجالت نمیکشه جلوی چشم من میگه عزیزم صداش میکنم . خاک تو سرت که اینقدر ذلیلی . اه. اه . خشگلم . یکی نیست که بگه کجای اون ایکبیری خشگله. .زیرلب غر میزدم که صدای مامان رو شنیدم.
-چی شد مادر چرا برگشتی؟
با حواس پرتی سر تکون دادم و با دیدن مامان یادم افتاد که چرا با عجله برگشتم .با دستم بر سرم کوبیدم و گفتم:
-اه مرده شورت رو ببرن که حواس واسه ادم نمیزای.
-با کی هستی؟
به مامان نگاه کردم و در حالی که منظورم به سروش بود گفتم:
-هیچی با خودم بودم .کلاسورم رو جا گذاشتم اومدم ببرمش.
-باشه مامان جان برو تا دیرت نشده .
کلاسورم رو برداشتم و دوباره با عجله از خونه خارج شدم . به محض اینکه جلوی در رسیدم به یاد برخوردم با سروش افتادم و با حرص سرعتم رو کم کردم و بی خیال به راه افتادم .
سر کوچه از دیدن بهار در کنار ماشین سروش تعجب کردم . پا تند کردم .کلاسورم رو به سینه ام چسبوندم و به سمتش رفتم . بهار با دیدن من لبخند زد و گفت:
-پاییز سروش خان میخوان زحمت بکشند و ما رو برسونن.
با چشمهای گرد شده از تعجب به بهار نگاه کردم و زیر لب گفتم که سروش خان غلت کرده .
-سروش خان لطف دارن اما ما خودمون میریم و مزاحمشون نمیشیم .
و به سروش نگاه کردم . لبخند زیبایی به لب داشت و ما رو نگاه می کرد . بی اختیار لبخند زدم که صداش رو شنیدم .
-نه چه مزاحمتی . بهار می گفت که دانشگاهتون توی خیابون ونک . من اون اطراف کاری دارم شما رو سر راه می رسونم .
بله میخوای بری منزل پری جونت دیگه . اینو گفتی که من بدونم داری می ری سراغش؟ فکر کردی سروش خان ...
بهار گفت:
-با اینکه هیچ دوست ندارم مزاحمتون بشیم اما دیرمون شده و برای همین مزاحمت.....
-برای همین زیاد مزاحمت نمیشیم و با تاکسی می ریم .
به بهار چشم غره ای رفتم و دستش رو توی دستم فشردم . نمیدونستم که چرا بهار هیچ عین خیالش نیست . چرا اینقدر بی تفاوت؟ انگار نمیدونست که این پسر.... این پسر ارباب ماست . چرا دوست داشت فخر رو تو نگاه سروش ببینه. نه من بمیرم هم سوار ماشین این پسر از خود راضی نمیشم . سروش شانه ای بالا انداخت و رو به من با نیشخند گفت:
-اگه پاییز . آه ببخشید . اگه پاییز خانم دوست ندارن با ما بیان اشکالی نداره . بهار من تو رو همراهی می کنم .
با دهانی باز نگاهم رو به صورت بهار دوختم که ریز میخندید . برای اینکه حرص سروش رو در بیارم با عصبانیت و صدایی نیمه بلند گفتم:
-متشکرم . بهار نیازی به همراهی شما نداره. از همراهی با من بیشتر لذت میبره.
و دستش رو کشیدم و بدون گفتن خداحافظ به راه افتادم . بهار با خنده دستم رو از بین دستش کشید و با صدای آهسته ای طوری که سروش نشوند گفت:
-پاییز بمیری. بزار خداحافظی کنم . تو آخرش با این کارهات آبروی ما رو میبری...
و بعد رو به سروش کرد و گفت:
-سروش خان من معذرت میخوام این پاییز بیشتر دوست داره مسیر دانشگاه رو با تاکسی طی کنه .
پشتم به اونها بود و قیافه سروش رو نمیدیدم. صدای پر خنده اش رو شنیدم که با لحنی تمسخر آلود گفت:
-تو اینکه تو خیلی اجتماعی هستی شکی ندارم . اما پاییز ....
و بعد زد زیر خنده . عصبی لبم رو به دندون گرفتم و سعی کردم صدام رو توی گلوم خفه کنم . پسر احمق به من می گفت منزوی . چقدر پرو. فکر کرده که من از اون دخترهایی هستم که اجازه همراهی کردنم رو به هر بی سر و پایی بدم؟ سر خودم فریاد زدم و گفتم که خره این کجاش بی سر و پاست ؟ خیلی از دخترها آرزو دارند که امثال سروش همراهیشون کنن اون وقت تو ناز هم میکنی؟ دوباره به افکارم تشری زدم و گفتم: نخیر . من بمیرم هم نمیزارم افراد پرویی مثل سروش من رو همراهی کنن . من اون دختری که اون فکر میکنه نیستم. از این رو با حرص بدون اینکه برگردم گفتم:
-بهار ده شد بریم . کلاس شروع میشه ها ...
بدون اینکه منتظر بهار باشم به راه افتادم . اگر اون لحظه کارد میزدن خونم در نمی اومد . اونقدر از سروش بدم اومده بود که حد و حساب نداشت . فکر کرده بود که من مثل پری، خودم رو تو آغوش هر پسری می اندازم و از اینکه اونها همراهیم کنند براشون غش و ضعف میکنم . نخیر سروش خان در روز صدها پسر خوشتیپ تر و پولدارتر از تو جلوی پام ترمز می زنند و توی دانشگاه برای اینکه نگاهشون کنم خودشون رو هلاک میکنند . اما من دختر هرزه ای نیستم که با این کارها خودم رو ول بدم تو بغل هر پسری . من از هر پسر مغروری مثل تو بدم میاد . اصلاً من از آدمهای پولدار متنفرم . برای همین از تو هم متنفرم . سرم رو با دستم فشار دادم و به خودم گفتم: پاییز چی داری واسه خودت می بری و میدوزی؟ بدبخت فقط خواست ما رو برسونه . عصبی سر افکار خودم فریاد زدم که لازم نکرده بره پری جونش رو برسونه ....
-با این رفتاری که تو کردی مطمئن باش میره میرسونتش ...
برگشتم و به بهار که کنارم قدم میزد نگاه کردم .می خندید و به روبه رو نگاه می کرد. بهار کی اومد؟ از کجا فهمید که من این فکر رو کردم؟ نکنه بلند بلند فکر کرده بودم؟نکنه پری پیش خودش فکر کنه من منظوری به سروش دارم .نه بابا چی میگی؟ سروش چیش به من میخوره که بخوام حتی فکرش رو بکنم .نخیر این فکرها برای من بزرگ بود و این لقمه ها توی گلوم گیر می کرد . من خیلی شاهکار کنم به درسم فکر کنم .من نباید رویا سازی کنم . دخترهای بدبخت و بیچاره ای مثل من که پدر و مادرشون کلفت خونه اربابی پولدار بودند حق رویا سازی رو هم نداشتند . چه برسه به اینکه بخوان به امثال سروش فکر کنند . بغض گلوم رو فرو دادم و پیش خودم گفتم: چرا من حق ندارم مثل دخترهای هم سن و سال خودم رویاهای قشنگی داشته باشم؟ چرا همش باید منطقی فکر کنم؟ چرا نباید به شیرینی زندگی و به شاهزاده سوار بر اسب سپید فکر کنم؟ چرا باید واقع بین باشم؟ چرا باید خودم رو قانع کنم که این خوشبختی ها فقط واسه توی کتابهاست و ما فقیر بیچاره ها جایی تو دنیا نداریم؟ واقعاً خوشبختی فقط واسه توی کتابهاست؟ واقعاً فقط توی افسانه ها میشه یه شاهزاده بیاد و یه دختر فقیر رو با خودش ببره؟ واقعاً تو واقعیت این امکان نداره؟
آهی کشیدم و به بهار نگاه کردم . دوباره لبخند زده بود و از شیشه تاکسی به بیرون چشم دوخته بود .خوش به حالش . واقعاً این دختر از کدوم سیاره اومده که اینقدر افکارش با ما فرق میکنه؟ واقعاً بهار زندگی رو با دید دیگه ای می دید . همیشه زندگی رو از نیمه پر لیوان میدید . چیزی که من کم پیش می اومد حتی بهش فکر کنم چه برسه که بخوام ببینم . همیشه شاد بود . اگر خواهر خودم نبود فکر می کردم که توی زندگیش هیچ غمی نداره . تا به حال حتی یک بار هم ندیده بودم که شکایتی از خدا بکنه . حتی سر مزار بابا که من و مامان با خشم رو به خدا فریاد میزدیم تنها اشک می ریخت و سعی می کرد خودش رو قانع کنه که خدا چیزی رو که خودش داده یک روز هم خودش می گیره و ما حق نداریم شکوه کنیم . سوال همیشگی بهار این بود که چرا ما به حماسه ها و تاریخ گذشتگانمون توجه نمیکنیم؟ چرا فقط میخونیم و هیچ وقت بهش فکر نمیکنیم .میگفت مگه خدا عقل رو به ما نداده واسه تفکر کردن .چرا چشممون رو حقایق بستیم؟
همیشه در زمان ناراحتیم به خاطر نبودن بابا کنارم مینشت و در حالی که موهام رو نوازش می کرد میگفت که پاییز حضرت ابراهیم بعد از سالیان دراز فرزنددار شد و با وجود علاقه زیادش به فرزندش اون رو به همراه همسرش راهی جایی دور کرد . سالها بعد از اینکه فراغ طولانی مدتّشون پایان پیدا کرد تو خواب دید که باید فرزند عزیزش رو قربانی درگاه خدا بکنه . میره و میخواد که اون رو قربانی بکنه میفهمی یعنی چی پاییز؟ یعنی اینکه از عزیزترینش به خاطر خدا گذشت . حاضر بود برای رضای خدا کسی رو که خیلی دوستش داشت از دست بده . پاییز ما اینجا نیومدیم که وابسته بشیم . ما اومدیم اینجا که به کمال برسیم . چرا ما با این وابستگی هایی که برای خودمون اینجا درست میکنیم دست و پای خودمون رو میبندیم و اسیر میشیم ؟
-چی شده؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
-هیچی داشتم به حرفهات فکر میکردم.
یک تای ابروش رو با تعجب بالا برو و چشمهای عسلیش رو تنگ کرد و گفت:
-به کدوم حرفهام؟ من که حرفی نمیزدم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بهار تو واقعاً آدمی؟
اول با تعجب نگاهم کرد و بعد شروع به خندیدن کرد .خندید و خندید تا خنده اش به قهقهه تبدیل شد . مرد راننده از آینه ماشین به ما نگاه کرد و لبخندی زد . نگاهم رو به صورت بهار دوختم و گفتم:
-چته؟ مگه من چی پرسیدم؟
-نه عزیزم آدم نیستم . آدم یه نفر بود و اونم همسر حوا بود ....
لبخند زدم و گفتم:
-بیمزه ....
و بعد به بیرون شیشه چشم دوختم ....

deltang 09-27-2009 05:47 PM

قسمت ششم
با سر و صدایی که ما به راه انداخته بودیم استاد شاکی دستش رو روی میز کوبید و گفت:
-چرا اینطوری میکنید؟ اصلاً نباید به شماها استراحت داد . یه کم مراعات کنید ...
و بعد نگاه میخکوبش رو به صورتم دوخت . از اینکه متوجه شده بود باز هم مثل همیشه بانی سر و صداها من بودم خجالت کشیدم . صورتم گر گرفته بود . با خنده سرم رو پایین انداختم که صدای بنفشه دوستم رو شنیدم :
-وای . اینطوری خجالت نکش بیشتر خاطرخواهت میشه ها...
به سرعت سر بلند کردم و به بنفشه چشم غره رفتم . خنده ام گرفت . چرا یهو اینطوری عکس و العمل نشون داده بودم؟ بنفشه با اشاره ای به گوشه کلاس گفت:
-پاییز نگاه کن. باز دوباره داره تو ابرها سیر میکنه ...
برگشتم و به مسیری که بنفشه اشاره کرده بود نگاه کردم . چشمم به کیانوش افتاد .کیانوش!!! از وقتی به یاد داشتم همیشه همینطور ساکت و منزوی بود . هیچوقت ندیده بودم که با کسی گرم بگیره و یا اینکه در بحثهای کلاس شرکتی داشته باشه . اما نمیدونستم چه سری وجود داشت که هر وقت من بحثی رو به راه می انداختم با من درگیر میشد و سعی میکرد که به هر طریقی حتی اگر حرفم رو قبول داشت باهام مخالفت کنه .مخصوصاً که بیشتر بحثهای من راجع به افراد پولدار و غرور بیخود اونها بود و کیانوش با اینکه وضع مالی خوبی نداشتند، اما نه اونطور که وضع ما خوب نبود. همیشه با من مخالفت میکرد و حتی یک بار با لبخند رو به من گفت که خانم مودت شما چه مشکلی با ثروتمندها دارید. واقعاً یعنی اونقدر رفتار من نسبت به ثروتمندان تابلو بود که هر کسی به وضوح متوجه این موضوع میشد؟ از دیدن نگاهش که به روی تخته کلاسی که هیچ چیزی روی آن نوشته نشده بود ثابت بود، لبخندی زدم . میدونستم بنفشه به کیانوش علاقه منده، اما همیشه طوری رفتار یا صحبت می کرد که اگر کسی او را نمیشناخت فکر میکرد که از کیانوش متنفره . اما همیشه این بد گفتنش از کیانوش باعث شده بود که من به علاقه اش نسبت به اون پی ببرم . با لبخند رو به بنفشه گفتم:
-بنفشه تو چرا اینقدر به این بنده خدا گیر میدی؟
پشت چشمی نازک کرد و با لحن خاص خودش گفت:
-وا. من کجا گیر میدم . حالا تو چرا وکیل مدافع این شدی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-بابا طرف تو هپروتِ چی کارش داری؟
یهو بنفشه زد زیر خنده . از صدای خنده اش چند تا از بچه های کلاس برگشتند و ما رو نگاه کردن. خودم هم خنده ام گرفته بود . صدای پیروز رو شنیدم که گفت:
-خانم مودت میشه جک ها رو بلند بلند تعریف کنید تا ما هم استفاده کنیم؟
سرم رو برگردوندم و بدون هیچ لبخندی رو به پیروز گفتم:
-خیر شخصی بود ...
صدای خنده پسرها بلند شد . از اینکه باز هم مجبور بودم همکلام پیروز بشم چندشم شد . اصلاً من کلاً از صحبت کردن با اون بیزار بودم . پسری مغرور که فکر می کرد تمامی دخترها حاضرن براش سر و دست بشکونن . اما بنفشه که میدونست من کلاً با پسرهای دانشکده خصوصاً از نوع ثروتمندش بیزار بودم میگفت که پاییز تو چرا همیشه خنجرت آماده است که با هر حرفی از غلاف بیرون بکشیش؟ و این حرفش همیشه نسبت به پیروز صدق می کرد . پیروز از اون دسته پسرهای جذاب و خوش پوش کلاس بود که با سهمیه دولتی و پارتی بازی الان کنار ما توی کلاس نشسته بود. که این موضوع به شدت روی اعصاب من خط می کشید وقتی که فکر می کردم من و امثال من ماه ها زحمت کشیدم و درس خوندیم تا به موفقیتی برسیم که به این راحتی پیروز به اون دست پیدا کرده بود. و این عصبانیتم وقتی بیشتر میشد که پیروز سعی می کرد به هر طریقی توجه من رو جلب کنه . زمانی که میدید دخترهای کلاس برای با او بودن به هر کاری دست میزنند براش سخت بود که من، دختری ساده که از پایینترین سطح اجتماع بود نسبت به اون اینقدر بی توجه باشه .
-اوه.جداً؟ نمیدونستم که مسائل شخصی شما با کیانوش خان هم گره خورده...
با تعجب برگشتم و به کیانوش نگاه کردم . اون هم دست کمی از من نداشت . پیش خودم حدس زدم که در حین نگاه کردنم به کیانوش من رو دیده . با این حال با قیافه ای حق به جانب برگشتم به سمتش و گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم آقای محترم ...
و از اینکه این لفظ رو که الحق لایقش نبود به کار برده بودم حسی منزجر کننده گریبانم رو گرفت . پیروز لبخندی چندش آور روی لبهای کوچکش نشاند و در حالی که چشمان سیاه و نافذ و بی حیاش رو به صورتم دوخته بود گفت:
-منظور خاصی نداشتم شما خودتون رو ناراحت نکنید ...
و بعد زد زیر خنده . به حدی از دستش عصبانی شدم که حد و حساب نداشت . احساس می کردم از سرم دود بلند میشه . حسی مثل تحقیر در شبی که پری توی اون مهمونی کذایی ازم خواسته بود که براش آب ببرم پیدا کرده بودم . از این رو که این آدمها خیلی منزجر کننده هستند همونطور که نگاهش می کردم با عصبانیت گفتم:
-بهتره توهین نکنید پیروز خان ....
در همین زمان استاد اجازه مرخصی رو داد و من از جام بلند شدم و در حالی که به پیروز که بالای سر من ایستاده بود نگاه میکردم گفتم:
-این بار رو از خطاتون چشم پوشی میکنم. اما دفعه بعد اینقدر ساده با قضیه کنار نمیام .
برگشتم و رو به بنفشه در حالی که کاملاً حس می کردم که صورتم قرمز شده با عصبانیت گفتم:
-بنفشه بلند شو بریم بیرون که دیگه نمیتونم خودم روکنترل کنم .
پیروز داشت با چشمهایی که از شدت تعجب گرد شده بود نگاهم می کرد .فکر کنم که خیلی بهش برخورده بود که اینطور جلوی جمعی که همه با احترام باهاش برخورد می کردند، من با لحنی سرشار از تحقیر باهاش صحبت کرده بودم . یه لحظه حس کردم که شاید من زیادی تند رفتم .اما این تنها برای لحظه ای زود گذر در ذهنم نشست و دوباره مثل همیشه همون نفرت همیشگی به جاش نشست و پیش خودم فکر کردم که نه اون حق نداشت که همچین حرفی بزنه و حس کنجکاوی بچه ها رو بر انگیزه . نباید همچین حرفی میزد . پس وقتی به کسی بی احترامی می کنه باید انتظار بی احترامی رو هم داشته باشه . حالا شانس اورد که خیلی با احترام جوابش رو دادم وگرنه دلم میخواست اونقدر زور داشتم که دندونهاش رو توی دهنش خورد می کردم تا دیگه از این حرفها نزنه و من رو مثل دوست دخترهای خودش کثیف ندونه ....
پیش خودم گفتم که چرا من اینقدر همیشه قضایای کوچیک رو واسه خودم بزرگ می کنم؟ چرا از حرف کوچیک پسرها برای خودم مسئله بزرگی می سازم و به قول قدیمی ها از کاه کوه میسازم؟ چرا؟ واقعاً مشکل من از کجا شروع شد؟ این بستگی به نوع تربیتم داشت؟ نه بهار هم دست پرورده همون پدر مادر . پس چرا اینقدر بین افکار من و بهار دنیایی فاصله است؟ بهار کجا و من کجا؟ چرا من اینقدر سطحی فکر می کردم و بهار .... اصلاً چرا بهار اینقدر با همه چیز زود کنار میاد؟ اصلاً چرا من دائماً دارم خودم رو با بهار مقایسه میکنم؟ بهار درسته که خواهر منِ اما من و اون زمین تا آسمون با هم فرق داریم . دو تا خواهر دو قلو با هم زمین تا آسمون تفاوت دارند پس چرا من و بهار .....
وقتی با بنفشه از کلاس خارج شدیم توی راهرو چشمم به بهار خورد . با ذوقی کودکانه به سمتش دویدم و بهار با دیدن من دستاش رو باز کرد و من رو توی بغلش گرفت . صورتش رو بوسیدم که بنفشه گفت:
-بهار مامانت باید اسم این پاییز رو با اینهمه لطافت میگذاشت کماندو ....
و بعد زد زیر خنده . نگاهم رو از صورت بهار گرفتم و به بنفشه چشم غره ای رفتم . بهار با خنده من رو از خودش جدا کرد و گفت:
-باز کی رو گاز گرفته؟
بنفشه در حالی که ما بین ما راه میرفت با خنده گفت:
-حدس بزن...
برگشتم به بهار نگاه کردم در حالی که لبخند میزد چهره اش رو به نشانه فکر کردن جمع کرد و گفت:
-جز پیمان و پیروز کسی رو سراغ ندارم ...
و بعد برگشت و نگاهم کرد . هر دو زدند زیر خنده و بعد از مدتی بهار ادامه داد :
-البته بعید می دونم که پیمان بعد از اون ماجرا دیگه سر به سرت بزاره نه؟
یهو با بنفشه صدای خندشون بلند شد .خودم هم خنده ام گرفت. راست می گفت دیگه بعد از اون قضیه پیمان که فکر می کرد من دیونه ام سر به سرم می نزاشت . اگر می شد که یک بار هم چنین بلایی سرپیروز بیارم خیلی مزه میداد . از این فکر چشمهام رو هم گذاشتم و به یاد بحث های یکی دو ماه پیشم با پیمان افتادم .
چشمهای عسلی با پوست تیره و وضع مالی خوبش باعث شده بود مرکز توجه دخترهای کلاس قرار بگیره . یک بار که با یکی از دخترهای کلاس صحبت می کردیم بحث به پیمان کشیده شده بود و من از دهنم در رفت و گفتم که پسر مغرور زشت چقدر ازش بدم میاد .و اما همین حرفم همان روز یکی دو ساعت بعد به پیمان رسیده بود و پیمان با عصبانیت روبه روم ایستاد و با لحنی زشت گفت:
-میشه بگی این نفرتت از کجا آب میخوره؟
و من چون همون روز اون بحث پیش اومده بود ناخوداگاه ذهنم به منیژه یکی از بچه ها کشیده شد اما با چهره ای درهم پرسیدم:
-ببخشید متوجه منظورت نمیشم.
-همین که گفتی از من بدت میاد .
لبخندم رو قورت دادم و گفتم:
-چرا اینقدر برات اهمیت داره که من هم مثل بقیه ازت خوشم بیاد؟
برای لحظه ای جا خورد و بعد با قیافه ای حق به جانب گفت:
-خوب چرا باید بدت بیاد؟
و من در کمال تعجبش گفتم:
-اینکه ازت خوشم نمیاد حتماً نباید دلیل خاصی داشته باشه .
پیمان که خیلی عصبی بود و این رو از رفتارش میتونستم به راحتی حدس بزنم نگاهش رو به چشمهام ریخت و گفت:
-تو نفرت انگیز ترین دختری هستی که در تمام عمرم دیدم .
به حدی از این حرفش ناراحت شدم که زمان و مکان رو فراموش کردم و وقتی به خودم اومدم کشیده ام گونه اش رو گلگون کرده بود . وای خدای من چرا این حرف رو زده بود واقعاً نتونسته بودم درکش کنم فقط این رو فهمیدم که حرف من هر چقدر هم براش سنگین تموم شده بود اینقدر نباید به من توهین می کرد .
و اما ماجرا همون جا تموم نشد که هیچ دو سه روز بعد بر حسب اتفاق که داشتم همراه بهار و بنفشه از دانشگاه خارج میشدم دیدم که پیمان همراه خانم مسنی که شیک و خوش لباس بود ایستاده . از آرایشی که زن کرده بود و شباهتی که پیمان به اون داشت حدس زدم باید مادرش باشه .از اونجایی که پیمان پشتش به ما بود و داشت با دختری صحبت میکرد برای لحظه ای شیطون زیر پوستم دوید و دست بهار و بنفشه رو ول کردم و بی اختیار به جلو کشیده شدم . وقتی خودم رو جلوی زن دیدم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام . شما باید مادر پیمان خان باشید درسته؟
از صدای من پیمان برگشت و با دیدن من به وضوح رنگ از صورتش پرید . ولی دیر شده بود .
-سلام عزیزم بله خودمم. و شما باید دوست پیمان باشید درسته؟
از اینکه اسم من رو با گذاشتن کنار اسم پیمان به گند کشیده بود عقم گرفت . اما با لبخندی مصنوعی دست دراز کردم و گفتم:
-پاییز هستم . همکلاسی پسرتون ...
مادرش لبخندی زد و گفت:
-آهان پس پاییز شما هستید ...
با تعجب گفتم:
-چطور مگه؟
-آخه پیمان خیلی از شما صحبت میکنه و در واقع باید بگم نمیشه بدون .....
-مامان جان خواهش می کنم .
از اینکه پیمان میان کلام مادرش پریده بود حرصم گرفت . چرا نزاشت مادرش حرفش روتموم کنه . برگشت سمت من و گفت:
-چی کار داری؟
از اینکه اینقدر بد صحبت کرد خیلی حرصم گرفت .همونطور که لبخند مزحکی به لبم بخشیده بودم رو به مادرش با پرویی گفتم:
-همیشه فکر می کردم پدر و مادر پیمان باید انسانهای بی فرهنگی باشند . اما الان میبینم که برخلاف خانم بودن شما پسرتون خیلی بی ادب هستند ...
احساس کردم پیمان اگر میتونست همونجا به سمتم حمله ور میشد و اما مادر پیمان اول با تعجب نگاهم کرد و بعد لبخندی شیرین زد و گفت:
-شوخی جالبی بود . راستش پاییز جان ترسیدم .
و من اما با جدیت گفتم:
-اما من شوخی نکردم خیلی هم جدی گفتم ....
این بار چهره در هم کشید و گفت:
-متوجه منظورت نمیشم .
شونه بالا انداختم و در حین اینکه دستم رو به سمتش دراز کرده بودم گفتم:
-شاید باید بیشتر وقت صرف تربیتش میکردید . این پسر شما براش هیچ فرقی نداره که با دختر صحبت میکنه یا پسر . با اجازه .
دستش رو فشردم و دیگه نایستادم تا جواب دندون شکنی بگیرم . تا چند قدم که از اونجا دورشدم حس می کردم هر آن از پشت دستی برای خفه کردنم دراز می شه . و اما زمانی که کنار بهار و بنفشه رسیدم حسابی از طرف اونها تنبیه شدم .اما خیلی لذت بخش بود که حال پیمان رو گرفته بودم و این موضوع باعث شده بود که پیمان حد و حدود خودش رو رعایت کنه و تا به امروز با اینکه هیچ کسی غیر از ما چند نفر از این موضوع خبری نداشت سعی میکرد زیاد با من دهن به دهن نده شاید فهمیده بود که من با کسی شوخی ندارم خصوصاً با امثال او ....

deltang 09-27-2009 05:48 PM

قسمت هفتم :
پنجشنبه صبح بود . یه روز دلگیر درست مثل روزهای بیکاری . بهار به خاطر امتحان روز شنبه اش کتابهاش رو جلوش پهن کرده بود و بی توجه به اطراف درس میخوند .اما ... این من بودم که به ذهنم استراحت داده بودم و لبه ی پنجره نشسته بودم و به باغ سرد نگاه می کردم . پاییز لابه لای برگ های درختان رخنه کرده بود و سوز سردی میان باغچه پیچیده بود . این زوزه باد بود که صدای پرنده ها رو دستخوش حرکتش قرار داده بود و پرنده ها با صدایی غریب با نسیم هم ناله شده بودند .آسمون ابری بود و روشنی همیشگی رو نداشت. نمیدونم چرا اما بی اختیار زمزمه کردم .
-چه حضور غریب و مبهوتی *** آسمان هم به ما نمی خندد *** نه کسی فکر سفر رفتن است *** نه کسی کوله بار می بندد.
بهار برگشت و نگاهم کرد و در همون حال که تعجب کرده بود گفت:
-پاییز چی خوندی؟
سرم رو کاملاً به سمتش چرخوندم . سر خودکار رو لب دهانش گذاشته بود و با چهره ای درهم نگاهم می کرد . سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چه حضور غریب و مبهوتی *** آسمان هم به ما نمی خندد *** نه کسی فکر سفر رفتن است *** نه کسی کوله بار می بندد.
لبخندی زد و گفت:
-چرا؟
-چی چرا؟
-چرا این رو خوندی؟
-نمیدونم داشتم به درختها که شاخه هاشون تکون میخورد نگاه می کردم که یهو به ذهنم رسید .
بهار خودکارش رو روی کتابش گذاشت و از جاش بلند شد . بدون لبخند نگاهش می کردم که به سمتم اومد و جلوی پام زانو زد . سرم رو خم کردم تا راحتتر بتونم ببینمش .
-چی شده پاییز؟ امروز اصلاً حوصله نداری . حالا هم که اینجا زانوی غم بغل گرفتی ...
سرم رو تکون دادم و دوباره از شیشه به بیرون خیره شدم .
-نمیدونم بهار دلم گرفته . اصلاً میترسم . میترسم بهار .
بی اختیار قطه اشکی از گوشه چشمم سر خورد و به روی گونه ام ریخت . دست گرم بهار روی صورتم نشست . سرم رو به سمتش چرخوندم و در نگاه عسلیش غرق شدم . بهار دستم رو توی دستش فشرد و گفت:
-از دست من ناراحتی؟
سرم رو تکون دادم و با بغض گفتم:
-نه چرا ناراحت باشم . بالاخره هر دختری یه روز باید ازدواج کنه و بره . تو هم مثل بقیه . حالا هم یه پسر خوب با عقایدی مثل خودت پیدا شده چرا به خاطر ناراحتی من و مامان بگی نه؟
بهار در اغوشم گرفت و سر روی شونه اش گذاشتم . بوی تن بهار مشامم رونوازش می کرد .آرامشی بر وجودم رخنه کرد . دوباره بی اختیار بدون اینکه بدونم چرا زمزمه کردم :
- یک روزی بیا تو خوابم بشو شکل ستاره *** تو خواب دختری که هیچ کس جز تو نداره *** تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عکس خالی *** اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی *** تو مث بادبادک من که یه روز رفت پیش ابرا *** بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها
و اون موقع بود که اشکهایی که برای نریختنشون تلاش میکردم به روی گونه هام ریخت . فکر اینکه بعد از بهار تنها میشدم تیره پشتم رو می لرزوند . دوست نداشتم که بهار رو ناراحت کنم اما نمیتونستم و دست خودم نبود . حالا می دونستم که بهار بعد از فارغ تحصیل شدن با کامیار ازدواج میکنه . کامیار استاد الاهیات دانشگاه ما بود . با اینکه میدونستم که با کامیار خوشبخت میشه اما نمیدونستم چرا حسی مثل حسادت نسبت به کامیار داشتم . از اینکه فکرش رو می کردم که بهار دیگه شبها کنار من نمیخوابه و برام از اعتقاداتش نمیگه ، از اینکه دیگه بهار نیست تا بهم بگه پاییز اینقدر با این پسرا لج نکن. از اینکه دیگه .... خدایا یعنی من بدون بهار زنده می موندم؟ بعد از رفتن بابا همه امیدم به بهار و مامان بود . مامان که امروز رو به من و بهار گفت که مادر کامیار تماس گرفته و خواسته که برای خواستگاری بیان هر دومون اشک ریختیم . مامان از خوشحالی و من از فکر رفتن بهار و دلتنگی ... اما بهار بود که باز هم با شوخی ها و شیطنتهاش ما رو آروم کرد . مامان سجده شکر به جا اورد و من با نگرانی پرسیدم:
-بهار کامیار میدونه که ما .... ما؟
اما بهار با لبخندی همیشگی گفت:
-پاییز جونم من که بهت گفته بودم همه چیز پول نیست . آره کامیار میدونه اما برای اون مهم منم . مهم اعتقاداتمونِ که قراره با هم مچ بشه و از من به تو و از تو به ما تبدیل بشه . ما با هم میتونیم دنیا رو تکون بدیم . ما با هم میتونیم یکی یکی آدمها رو از این دنیای وارونه که شیطان برامون تداعی کرده نجات بدیم . پاییز من و کامیار هدفهای والایی داریم . من و کامیار میدونیم که زندگی یعنی چی . من و کامیار حلقه ان الله و انا علیه راجعون رو با هم درک میکنیم .من و کامیار ....
و اما اونقدر از من و کامیارهاش گفت که هر دو به خنده افتادیم. از اینکه اینقدر ذوق زده بود خوشحال بودم .از اینکه مثل دخترهای امروزی به فکر اسب سفید و شوالیه قدرتمند نبود . از اینکه رویاهاش در خرید عروسی و حلقه نبود تعجب می کردم . بهار به هر چیزی فکر می کرد جز تجملات . حتی زمانی که مامان با ناراحتی آشکاری گفت
-ببینم مادر جون وضع مالیشون چطوره؟ ما میتونیم جهیزیه آبرو مندی براشون تهیه کنیم؟
با اخمی آشکار رو به مامان گفت:
-مامان تر وبه خدا جلوی خانواده کامیار از مال و منال صحبت نکن . اونها اونقدر آدمهای محترمی هستند که ارزشی برای مکنت و منال قائل نمیشن . اونها زندگی رو توی چیز دیگه ای میبین. زندگی رو عشق به خدا میبین . عشق به بنده خدا ....
و اما مامان که چیزی از حرفهای بهار سر در نمی اورد با غر غر بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
و اما حالا من بودم که تو آغوش بهار گریه می کردم به خاطر تنهایی هایم بعد از اون ...
بهار سرم رو بلند کرد و بعد از اینکه یک دل سیر هر دو در چشمای هم نگاه کردیم زیدیم زیر خنده .این عادت بچگیمون بود . تو چشمای همدیگه خودمون رو میدیدم . خودمون رو با اشکهایی که دیدمون رو تار می کرد .
-پاییز اولاً که من جای دوری نمیرم .مطمئن باش که خیلی نزدیکم و هر روز بهتون سر میزنم . بعدشم من هنوز دو سال دیگه باید درس بخونم . خانومی . اصلاً خدا رو چه دیدی شاید تو زودتر از من عروسی کردی و من هنوز درس میخوندم ...
زدم زیر خنده و گفتم:
-اوهو . اونم کی من؟ چرا که نه . اونم با یک تک فرزند سپید پوش خوش تیپ و پولدار ....
در همین لحظه در اتاق به صدا در اومد . بهار از روی زمین بلند شد و به جلوی در رفت . جایی که من نشسته بودم بیرون دیده نمیشد اما صدای ملایم و زنگ دار سروش رو خوب می شنیدم .
بعد از لحظه ای سروش در چهارچوب در ظاهر شد . با دیدنش برای لحظه ای شک عمیقی بهم وارد شد. صدای سلامش که بلند شد بی اختیار زدم زیر خنده . نگاهم رو به صورت بار دوختم . دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و ریز میخندید . سروش با تعجب ما رو نگاه کرد و بعد در حالی که دستش رو توی موهاش فر میبرد گفت:
-بهار چی شد؟
و اما من زودتر از بهار به حرف اومدم و قبل از اینکه خرابکاری کنه . برای بار آخر به لباس سرتا پا سپیدش انداختم و پیش خودم گفتم که الحق خیلی خوش تیپ و بعد با لحنی جدی گفتم:
-بفرمایید سروش خان ...
سروش با نگاهی مشکوک صورتم رو بر انداز کرد . دستم رو بلند کردم و موهای فرم رو که طره ای از اون روی صورتم ریخته بود رو داخل روسریم فرو بردم . دوباره مثل همیشه در این موقع به یادم افتاد که چقدر شبیه عروسک بچگی هام شدم .
-بهار اگه میتونی با خواهرت بیا پیش مامان کارتون داره .
با تعجب قبل از بهار پرسیدم:
-مامان تو؟ با ما چی کار داره؟
سروش برای بار دیگر نگاهی نوازشگر به صورتم انداخت و گفت:
-نمیدونم . خیلی مشتاقی بدونی زودتر برو پیشش ....
بعد از بیرون رفتن سروش بهار در اتاق رو بست و به پشت اون تکیه داد . نگاهم رو به صورتش ریختم و یهو زدم زیر خنده . بهار هم که تازه یاد موضوع افتاده بود با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و در همون حال گفت:
-چه خوش سلیقه ای دختر ...
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
-کی میره این همه راه رو . اونم از کسی که میخوام سر به تنش نباشه .
بهار خنده ریزی کرد و بعد در حالی که روسریش رو توی آینه درست می کرد رو به من گفت:
-پاییز به نظرت فخری خانم چی کارمون داره؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
-چی میدونم والا....
-اون تا حالا با من و تو به شخصه صحبت نکرده ...
گیج و دستپاچه سر تکون دادم و در حالی که از خونه خارج می شدم گفتم:
-نترس بابا خواستگاری نمیخواد بکنه .حالا بیا بریم ببینیم چی کارمون داره ...
بهار با خنده پشت سرم از خونه خارج شد و گفت:
-چرا که نه . چون هم پسرش یه بچه بیشتر نداره و من هم پولداره . تنازه پسرش هم که سپید پوشیده بود ....
خندیدم و گفتم:
-نخیر عزیزم . فخری خانم جونش برای پری در میره . در ضمن این حرفها رو آروم بزنن اینجا دیواراش موش داره وموشاشم گوش ...
وقتی هر سه رو به روی هم توی پذیرایی نشسته بودیم فخری خانم یکی از پاهاش رو روی پای دیگه اش انداخت و با آرامش خاص افراد عیون گفت:
-بچه ها راستش ببخشید که مزاحمتون شدم .اما میدونید که مامانتون سنی ازش گذشته و بالاخره نمیتونه از پس یک مهمونی بر بیاد ...
مکث کرد و من زیرلب با ناله گفتم:
-وای خدا بازم مهمونی ...
-دیروز فیروزه جون خواهرم رو میگم میشناسیدش که ...
بهار با لبخندی گفت:
-بله مادر پری خانم رو میگید دیگه ....
فخری خانم پشت چشمی نازک کرد و در حالی که خنده ای شیرین گوشه لبش نشسته بود گفت:
-آره بهار جون خودشه . فردا شب توی خونشون یه مهمونی دارن . به مناسبت سالگرد تولد پری جون و از من خواست که از شما دو تا که هم جوون هستید و هم خوش سلیقه بخوام که برید اونجا و کمکی بهشون بکنید ...
یک لحظه حس کردم همه خون بدنم به صورتم دوید . حس اینکه پری از قصد همچین پیشنهادی رو داده که تحقیر شدن ما رو از نزدیک ببینه آتیشیم کرده بود . با عثبانیت ناخونم رو کف دستم فشار میدادم که صدای فخری خانم بلند شد .
-حالا بهار جون هم شما و هم پاییز اگه این رو لطف رو در حق من و فیروزه جون بکنید تا آخر عمرمون مدیونتون می مونیم .
سر بلند کردم تا با نگاهم از بهار بخوام که مخاافت کنه . اما بهار سرش رو پایین انداخته بود و فکر می کرد . خدا خدا می کردم که جواب مثبت نده . سرم رو پایین انداختم تا از تیر رس نگاه فخری خانم دور بمونم . میدونستم که من توان نه گفتن رو ندشتم . هر چقدر هم که نمک نشناس باشم دیگه اونقدر حالیم بود که محبت های زیادی به ما کردند . انگار بهار هم توی همین موقعیت گیر کرده بود که گفت:
-راستش فخری خانم با اینکه شنبه امتحان سختی در پیش دارم اما به خاطر لطفهای زیادی که در حق ما کردید و البته که این اولین بار که از ما خواهشی میکنید از نظر من اشکالی نداره .
و لبخندی چاشنی صحبت زیباش کرد . الهی من قربون فهم و شعور بالات برم بهار جونم . میدونم که به خاطر من این حرفها رو زدی وگرنه برای جواب دادنت حتی نیازی به این صحنه سازی ها ندشاتی وبه راحتی قبول می کردی .
فخری خانم تشکری غرایی کرد و بعد نگاهش رو به صورت من دوخت . به زور لبخند زدم و گفتم:
-از نظر من هم اشکالی نداره . فردا چه ساعتی مراسم دارند؟
فخری خانوم خوشحال از روی مبل بلند شد و نزدیکمون شد و برای اولین بار بوسه ای نرم از روی صورتمون چید . با تعجب نگاهش می کردم . چرا اینقدر خوشحال شده بود؟
شب که روی تشکم دراز کشیده بودم به این فکر میکردم که رفتنموم چه دردسرهایی با خودش داره؟ از اینکه پری با چهره مزحکش و تنها به خاطر خوب بودن وضع مایشون به من دستور بده بدم میومد .من همین الانشم توی خونه از ترس روبه رو شدن با دستوارتشون پام رو توی ساختمون ته باغ نمیذارم . وای نه خدا ای کاش قبول نمیکردم . ای کاش بهار تنها میرفت .نه اونجوری هم نمیشه . چطوری دلم بیاد آبجیم رو تنها بفرستم اونجا . بهار که خوب میدونستم حتی اگر توهینشم بکنن به احترام آقای ارغوان و فخری خانم و صد البته بزرگ منشی خودش حرفی نمیزنه و تنها لبخند میزنه و لبخندی که من مطمئن هستم از صد تا فحش براشون بدتره . اما اونها که این موضوع رودرک نمیکنند . تمام شب از فکر دیدن صحنه های منزجر کننده فردا با وحشت از خواب میپریدم و حتی یک بار دیدم که پری با چاقوی کیک تولدی که روش ربان صورتی بزرگی بود به سمتم حمله ور شده و من با جیغ از خواب پریده بودم . و یا یک بار دیگه دیدم که بهار در دنیایی از ظرف کثیف ایستاده و هوتن و پری با دست او رو نشون میدند و هو می کشند و این بار با صدای بهار از خواب بیدار شدم .
وای که چه خوابهای بدی می دیدم . صبح با چشمهایی که پف کرده بود با بهار به سمت خانه فیروزه خان به راه افتادیم .

deltang 09-27-2009 05:48 PM

قسمت هشتم
تا چشم کار می کرد باغ بود . هر چی سرک کشیدم تا از پشت در انتهای دیوار آجری رنگ رو پیدا کنم موفق نشدم . وقتی در خونه رو باز کردن و با بهار وارد خونه شدیم . برای لحظه ای بی اختیار مثل مسخ شده ها ایستادم و به زیبایی های باغ نگاه کرد . بهار سوتی کشید و گفت:
-وای خدای من چقدر گل . پاییز نکاه کن چقدر اون درختها قشنگه . وای...
با حرص مسیر سنگ فرش شده ای رو که از دو طرف توسط درختها و گلها محاصره شده بود رو طی کردم . بهار پت سرم راه میومد و هر از گاهی چیزی از زیبایی باغ میگفت . زیر لب با خودم گفتم خدایا ببین این همه ثروت رو دادی به کی ... و بعد بی اختیار یاد حرفهای بهار افتادم که میگفت خدا برای هر کسی که بخواد پول میده . تو حتی میتونی از طریق دزدی هم پول به دست بیاری و خدا هم توی این راه کمکت میکنه .دیگه خدا کاری نداره که تو چه جوری خواستی مهم اینکه خواستی . پاییز زندگی پول نیست زندگی عشق و محبت ، زندگی زیبایی هاست که متاسفانه همه این زیبایی ها داره تو قفس های طلایی پنهون میشه ...
در همین لحظه صدای فیروزه خانم به گوشم رسید . سر بلند کردم و با دیدنش سلام کردم . در تمام طول مسیر به حرفهای بهار فکر میکردم . این مدت عادتم شده بود که به حرفهاش به هر بهونه ای فکر کنم و به نتایجی هم برسم .
وقتی وارد خونه عیونی و بزرگشون شدیم صدای کفشهای پاشنه بلند فیروزه خانوم که روی گراینتهای کف سالن میخورد عصبیم کرد . سرم رو بلند کردم و به پذیرایی بزرگشون نگاه کردم . ستونهای خوظ تراشی که نزدیک در خودنمایی میکرد لبخند رو به روی لبهام اورد . مبلمان شیکی که گوشه گوشه سالن چیده شده بود بیاختیار مجبورم کرد که خونه ارغوان رو با خونه فیروزه خانم مقایسه کنم . چیدمان و دکوراسیون منزل ارغوان شیک و سلطنتی بود اما چیدمان و طراحی داخل ساختمان منزل فیروزه خانم امروزی و به سبک مدرن بود .
با راهنمایی فیروزه خانم با دو سه تا از مستخدمانشون آشنا شدیم و بی هیچ حرفی شروع به کار کردیم .سعی کرده بودم که خودم رو اونقدر درگیر کار کنم که به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم . اما انگار نمیشد و پرنده ی خیالم به هر سمتی سرک می کشید . گاهی به منزل ارغوان .گاهی به باغ و استخر توی باغ ارغوان و گاهی به چیدمانش و در آخر قیاس بستنم با خانه فیروزه خانم بود . همسر فیروزه خانم برخلاف آقای ارغوان در کار ساختمان بود . در صورتی که ارغوان خان شرکتی رو که داشتند مدیریت میکردند . هر دو به نوعی کلاههای گشادی سر مردم میگذاشتند و از به جیب زدن پول هنگفتی که از مردمان ساده میگرفتند غرق در لذت می شدند . گاهی اوقات پیش خودم حس میکردم که چقدر مرد بودن و دارا بودن سختِ . اینکه به خاطر پول باید با هرکسی مراوده داشته باشی نوعی عذاب روحی بیش نیست . سر بلند کردم و به بهار که مشغول تزیین میوه های داخل سبد بود نگاه کردم . آخ خدای ای کاش من هم ارامش بهار رو داشتم . صورتش به قدری معصوم و زیبا بود که یادم افتاد قرار است به زودی از ما جدا شود . اشک توی چشمهام جمع شد و پیش خودم گفتم بعد از رفتنش چه کنم؟ مخصوصاً که میدونستم به مسیر دوری نسبت به محل سکونتمون در منزل ارغوان میخواد بره . منزل ارغوان؟ راستی ما تا کی میتونیم اونجا زندگی کنیم؟ از این فکر تیره پشتم به لرزه افتاد .وحشت زده دستم رو از تزیین دیس کشیدم و با بغض گفتم:
-نه . امکان نداره ...
بهار از شنیدن صدای ضعیف من سر بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد . و با اشاره چشم و ابرو پرسید چی شده؟ به سختی سر تکون دادم و دوباره خودم رو مشغول کار نشون دادم . اشک دیدم رو تار کرده بود و دندانهام از شدت بغض به هم میخورد . خدای من . اگر روزی اونها بخوان که از اونجا برن ما باید چی کار کینم؟ همون بهتر که بهار داره ازدواج میکنه . ای کاش که زودتر دو سال تموم بشه و بهار بره سر خونه و زندگیش .ای وای نکنه کامیار با دیدن وضع زندیگ ما پشیمون بشه؟ نکنه بهار هم کنار ما بمونه؟
دستم رو تکون دادم و بینیم رو بالا کشیدم .این فکرهای مزحک چی وبد که افتاده بود توی سرم . کامیار از وضع زندگی ما بیشتر از خود من خبر داشت و اصلاً این چیزها براش مهم نبود . این روخوب میدونستم . حالا هم که خدا رو شکر داریم منزل ارغوان زندگی می کنیم . اگر خواست زمانی زبونم لال ما رو بیرون کنه فکر براش میکنم .اما چه فکری؟ فکری نداشتم که بخوام براش بکنم ....
-پاییز اینجا رو نگاه کن . ببین اینجوری بهتره یا اینجوری؟
سر بلند کردم و با دیدن سبدهای میوه تزیین شده لبخندی زدم و در حالی که سعی می کردم حین صحبت کردن صدام نلرزه سبد زیباتر رو نشونش دادم و دوباره مشغول به کار شدم .
شلوغی جمعیت باعث شده بود هوای اتاقها گرم تر از حد معمول بشه .تمامی پنجره های آشپزخونه رو باز گذاشته بودیم من در کنار بهار از پنجره باغ ویلایی منزل فیروزه خانم رو نگاه میکردیم . صدای موسیقی هم به حدی بلند بود که عصبیم کرده بود . با بهار چاقوی تولد پری رو درست می کردیم که به یاد خواب شب قبلم افتادم و اون رو برای بهار با حالتی ناراحت تعریف کردم که باعث خنده بهار شد و تا ساعتی داشت به حرفم میخندید و بعد از اینکه ازش پرسیدم به چی میخندی گفت که پاییز فکر کن پری با چاقو بیفته دنبال تو . خودم هم از این تصور خنده ام رگفت . بهار ادامه داد که اونی که دائماً دست به خنجر تویی نه پری....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بهار کامیار چند سالشه؟
بهار بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه لبخندی زد و گفت:
-سی سه سال.
مکثی کردم و با لحنی کنجکاو گفتم:
-از نظر تو ده سال فاصله سنی زیاد نیست؟
بهار لبخند زد و برگشت نگاهم کرد . من هم لبخند زدم که گفت:
-الهی من قربون آبجی کوچیکم برم که اینقدر حواس پرته . پاییزجونم من که قبلاً بهت گفته بودم که اینها اصلاً برای من اهمیتی نداره . من اگر میخوام همسر کامیار بشم فقط و فقط به خاطر اینکه از هر لحاظی همدیگه رو درک میکنیم و خصوصاً اخلاقمون شبیه به همه و قوه درکمون به هم نزدیکه و به قول بنفشه شاخکهامون شبیه همه ....
خندیدم و گفتم:
-بهار تو چرا یانقدر با من فرق داری؟ اصلاً چرا من اینقدر با تو فرق دارم .
-پاییز منم مثل تو بودم اما خیلی وقت پیش . من نشستم فکر کردم . فکر کردم و فکر کردم تا الان تونستم عوض بشم . پاییز من میدونم تو اونقدر راغبی که راجع به دنیا بدونی . میدونم دوست داری بدونی از کجا اومدی و به کجا میری . اما آبجی خشگلم تا وقتی خودت نخوای هیچ کدوم از اینها تحقق پیدا نمیکنه .فقط کافی بخوای . تو بخواه تا برات همه چیز بیاد . همه آگاهی ها میاد همه چیز پاییز . به قول حافظ ،حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت **** طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود. آره آبجی خشگلم تو بخواه اونی که اون بالا نشسته اگه بدونه تو میخوای کمکت میکنه تا بشناسیش . کمکت میکنه تا کشفش کنی . پاییز خیلی دلم میخواد حرفهایی رو بزنم بهت که کمکت کنه . اما میترسم . میترسم که با اعتقاداتت جور در نیاد و باعث بشه از اینجا رونده از اونجا مونده بشی . وگرنه من خیلی حرفها دارم بزنم از اینکه چی شد که آدم به دنیا اومد .چی شد که از بهشت رونده شدند . چی شد که تولید مثل ادامه پیدا کرد . اصلاً بعد از مردنمون چی میشه . اینکه کجا میریم . آخرش چیه . چی میشه که از یک نفر به وجود اومدیم و یک نفر از دینا میریم . پاییز تا حالا فکر کردی که این همه آدم چقدر طول کشیده که شدن این همه؟ یا چقدر طول میکشه که دوباره این همه آدم بشن یک نفر؟ وای پاییز اونقدر بحث شیرین و لذت بخشی که دلم همکه دونسته هامون یک جا در اختیارت بزارم اما حیف نمیتونم . میترسم مشکلی برات پیش بیاد .
با تعجب پرسیدم :
-چه مشکلی بهار؟
آهی کشید و در حالی که با ناخونهاش بازی میکرد گفت:
-اونقدر با اعتقاداتی که داریم متفاوت هست که تعجب کنی . اونقدر عجیبه که شک کنی . اما عجیب تر اینکه اینها رو چطور تو ذهنمون فرو کردند . اونقدر ذهن ما مسمومه که جایی برای پذیرش حقیقت نیست . ایناها همین مامان وقتی برمیگردم میگم امام ها هم انسان بودند میبینی چقدر ناراحت میشه؟ می بینه چی میگه؟ میگه تو میخوای عجر و منزلت اونها رو بیاری پایین . اما نمیتونم بهش بفهمونم که اصلاً اینطوری نیست . من میخوام بگم بابا اگه حسین تو کربلا قیام کرد حالا هم کل عرض کربلا . کل یوم عاشورا. چرا هیچ کس این رو نمیفهمه؟ چرا نمیخوان درک کنن که اگه حسین حسین شد منم میتونم بشم . امام حسین حسین زمان خودش بود و حسین فهمیده هم حسینی دیگه تو زمان خودش . گاندی هم حسینی دیگه . حتماً حسین بودن به این نیست که چاقو به دست بگیری و بری مردم رو بکشی . آدم باید منش حسین رو داشته باشه ...
-به به میبینم که حسابی گرم صحبتید .
هر دو سر برگردوندیم و با دیدن سروش کاملاً جا خوردیم . از اینکه اینطور ما بین صحبتهای بهار سروکلش پیدا شد کفری شدم و گفتم:
-بله میبینید که شما هم ما بین صحبت ما سر و کلتون پیدا شد ....
لبخندی زد و با صدای آرومی که از گوشهای تیز من دور نموند گفت:
-مار بگزه اون زبونتو دختر ....
خنده ام گرفت و مثلاً به روی خودم نیوردم که شنیدم . بهار با لبخند گفت:
-نه بابا این حرفها چیه . ما همش پیش همیم بعداً حرف میزینم شما کاری دارید؟
سروش سر تکون داد و با لبخندی جذاب که تیپ مجلسی اش رو تکمیل می کرد گفت:
-راستش من وظیفه خودم دونستم که بیام ازتون تشکر کنم .من میدونم که امشب خیلی زحمت کشیدید و این برای من یک دنیا ارش داره . در هر صورت دلم میخواد از جشن لذت ببرید و اینجا واینسید .
با حرص گفتم:
-ممنون همون جشن خودتون لذت بردیم کافی بود . میترسم اینجا هم دکترهای مجلستون رو به زحمت بندازیم ...
با صدای بلندی زد زیر خنده . بهار با تعجب نگاهم کرد و بعد در حالی که لبخند میزد گفت:
-پاییز.چی میگی؟
رو ترش کردم و گفتم:
-دورغ میگم مگه؟ با اون فامیلهای عتیقه اش ....
قسمت آخر حرفم رو آهسته گفتم و لبخندی آمیخته با شیطنت به لب آوردم و نگاهم رو ثابت به صورت سروش دوختم . چقدر درحین خنده صورتش جذابتر به نظر می رسید . با حماقت لبم رو گاز گرفتم که گفت:
-پاییز هنوز فراموش نکردم که چطور به اقوام من توهین کردی ...
با جهشی از روی صندلی پریدم و نزدیکش شدم . تنها چند قدم از فاصله داشتم که با لحن پوزش طلبانه ای دستهاش رو بالا گرفت و گفت:
-بابا ببخشد پاییز خانم بیا و کوتاه بیا ...
با اینکه خنده ام گرفته بود لبم رو به دندون گرفتم و نزدیکتر شدم . به قدری که نفس گرمش روی صورت سردم مینشست . با حرصی که از خودم بعید میدونستم و صدایی اروم که اون لحظه باز هم از من بعید بود گفتم:
-چه توهینی کردم؟ انتظار داشتی بیام اونجا و مثل دلقکها برای پسرهای فامیلتون که هر کدوم با چشمهای وقیحشون آدم رو درسته قورت میدن ادا در بیرم؟ دلت میخواست برم وسط مثل رقاصکها واسشون برقصم تا سرگرم بشن؟
با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-نه سروش خان من نیستم چون دیگران . بازیچه بازیگران. من گرچه خانواده پولداری ندارم ...
سرم رو بلند کردم و با افتخار گفتم:
-خانواده با شرفی دارم که یادم دادند نباید خودم رو مزحکه دست امثال اون هوتن احمق بکنم ...
به اینجای حرفم که رسید ناخواسته اشکم جاری شد . سروش با چشمایی که حالتش رو تا به اون روز ندیده بودم تنها در سکوت نگاهم می کرد . بعد از اینکه اشکهای روان روی صورتم رو دید دستش رو دراز کرد و من قدمی به عقب برداشتم . به دستش که توی هوا معلق مونده بود نگاه کرد و بعد عصبی دستی به داخل موهاش کشید و سریع از آشپزخونه خارج شد ...
سرم که روی شونه بهار رسید دیگه بی خیال از زمان و مکان دلتنگی هایی که همه سر باز کرده بودند رو اشک ریختم. نبودن بابا، مستخدم بودنمون توی خونه ارغوان .توهینهایی که توسط بچه های پولدار میشدم . حماقت خودم برای اومدنم به این مهمونی کذایی و در آخر ازدواج بهار . حالا بغضم شکسته شده بود و بهار هم تلاشی برای آروم کردنم نمیکرد . صدای موزیک گرچه شاد بود روحم و احساسم رو خدشه دار کرده بود . موزیک می کوبید و میخوند و قلب من هم خودش رو دیونه وار به سینه ام می کوبید و چشمام اشک میریخت .
ریتم تند موزیک که آروم شده بود خبر از پایان موزیک میداد و آه های آهسته من خبر از آرامشم میداد .
سر بلند کردم و به آینه توی دستم نگاه کردم . چشمام قرمز شده بود . با بغض به صورتم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم:چهره زیبا به چه کارم آید امشب؟
فیروزه خانم وارد آشپزخونه شد و با محبت رو به من و بهار گفت:
-وای بچه ها خیلی زحمت کشیدید . به خدا شرمنده شدم . همه چیز عالی و فانتستیک بود. خیلی لطف کردید ...
از اینکه همه آدمها چهره شون رو پشت نقاب پنهون میکردند متنفر شدم . مطمئن بودم که فیروزه خانم هم مثل پری دوست نداره سر به تن ما باشه . حالا نگاه کن روزهای دیگه اصلاً جواب سلاممون رو به زور می داد اما الان همچین قربون صدقه میره که آدم فکر میکنه چقدر انسان مهربون و شریفی هستش . با این فکر لبخند مزحکی به لب نشوندم و پشت سر بهار گفتم:
-خواهش میکنم .
به اصرار میخواست که ما رو به داخل پذیرایی ببره تا ما هم دمی استراحت کنیم . هیچ مشتاق نبودم به داخل سالن برم از این رو پشت به او کردم و خودم رو با شستن پیش دستی ها مشغول کردم که صدای بهار رو شنیدم .
-باشه فیروزه خانم اینقدر شرمندمون نکیند . شما برید من و پاییز هم خدمت میرسیم .
-به خدا اگه نیاید ناراحت میشم ها . زود بیاید من منتظرم .
بهار گفت:
-چشم فیروزه خانم شما تشریف ببرید مهمونها منتظرتون هستند .
با رفتن فیروزه خان به سمت بهار برگشتم که دیدن لپهای گل انداخته اش خنده ام گرفت . پرسیدم:
-چرا اینقدر قرمز شدی؟
-وای مردم از خجالت . چقدر تعارف تیکه پاره میکنن .
-بهار یعنی میگی بریم؟
سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد .
-اگه دوست نداری نیا من میرم زودی هم برمیگردم .
اول خوشحال شدم . اما بعد نمیدونم چه حسی مجبورم می کرد که من هم برم . دوست داشتم چهره پری رو در لباس جشن تولدش ببینم . دلم میخواست ببینم سروش چطور نگاهش میکنه . کنجکاوی مرموزی زیر پوستم دوید و با لحنی عادی گفتم:
-نه تنها که بده .منم میام ....
دست بهار رو گرفتم و بی صدا از آشپزخونه خارج شدیم و با قدمهایی سست به سمت پذیرایی به راه افتادیم . در قلبم حسی مرموز وجود داشت . دوست داشتم برگردم و پری رو نبینم اما باز هم حسی مجبورم میکرد که برم و او را ببینم .

deltang 09-27-2009 05:49 PM

قسمت نهم
بالاخره دیدمش . در مینیژوپی صورتی رنگی چهره تیره اش جذابتر به نظر میرسید . آرایش غلیظی روی صورتش نشسته بود و موهاش رو به طرز زیبایی آراسته بود و یک سمت شونه اش ریخته بود . لبخندی مزحک در تمام مدت روی لبش بود و با دیدن هر کسی لبخندش رو پررنگتر میکرد و با دستش به او اشاره میکرد . دخترها و پسرها در هم میلولیدند و با موزیک تند میرقصیدند . با بهار گوشه ای از سالن ایستادم و به آدمهایی که اونجا در جمع بودند نگاه میکردم . هیچ حسی نداشتم . نه خوشحال بودم نه غمگین اما نمیدونستم چرا با چشمم دنبال کسی می گردم که پیداش نمیکردم . برای لحظه ای نگاهم روی صورت مهتابی رنگی ایستاد . بی اختیار حس کردم که تمام بدنم یخ کرد . یعنی نگاه من به دنبال سروش بود؟ چرا؟ چرا چشمام دنبالش بود و با دیدنش آروم گرفتم؟
در گیرودار احساساتم بودم که سر بلند کرد و با دیدن من که میخکوب صورتش شده بودم ابتدا با تعجب و بعد با لبخند نگاهم کرد و در همون حال سرش رو برام تکون داد . بدون اینکه بخوام لبخند زدم . سعی میکردم نگاهم رو از صورتش بدزدم اما نمیتونستم . عجیب این بود که سروش هم مثل من نگاهش به صورت من بود . هر دو فارغ از دنیا و زمان به هم خیره شده بودیم . باز هم من بودم که بر احساسم غلبه کردم و سر به زیر انداختم . صدای بهار بود که کنار گوشم نجوا میکرد .
-پاییز حس میکنم بزرگ شدی ...
سر بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم .لبخندی زد و گفت:
-نگاهت مثل همیشه نبود پاییز .
سر تکون دادم و زیر لب گفتم:
-دست خودم نبود.
بهار صورتم رو بوسید و گفت:
-این جور نگاه ها هیچ وقت دست خود آدم نیست .
دوست نداشتم ادامه بده و چیزی رو که قلبم رو میلرزوند رو به زبون بیاره . از این فکر مو بر تنم راست میشد . این باید از محالات بود که من جز حس تنفر به کسی مثل سروش س-حس دیگه ای هم داشته باشم . دوباره سر بلند کردم و نگاهم رو به مسیر قبلی دوختم .سروش سر پایین انداخته بود و با لیوان شربتش مشغول بود . دوباره لبخند روی لبم نقش بست .در همین حین بود که صدای موزیک قطع شد و پشت بند اون صدای ریز و لوس پری در گوشم پیچید :
-دختر خانومها و آقا پسرهای گل چند لحظه ساکت شید که میخوام همتون رو سورپرایز کنم .
با اخم نگاهش کردم و حسی مثل حالت تهوع بهم دست داد .نمیدونستم چرا اینقدر از پری بدم میومد .مخصوصاً وقتی که با صدایی لوس شروع به سخنرانی میکرد . ریز بودن صداش به حد کافی مزحک بود .
بعد رو به سروش کرد و در حالی که میخندید گفت:
-من میخوام از سروش جونم که ما رو مهمون دستهای هنرمندش بکنه .
و بعد پیانو سفید رنگ نزدیک دستش رونشون داد . نگاهم به روی قاب عکسهای روی پیانو میچرخید که شنیدم :
-پری جون میشه من رو معاف کنی؟
سرم رو برگردوندم و به پری نگاه کردم . لبخند زده بود و دهان کوچیکش رو از هم باز کرده بود . چشمکی به روی سروش زد و گفت:
-عزیزم به خاطر پری. خواهش میکنم . امشب شب تولدمه و من از تو این هدیه رو میخوام .قبول کن عزیزم .
اه. اه . اه . چرا اینقدر این دختر لوس بود . چنان عزیزم عزیزم میکرد که انگار چندیدن ساله همسر سروشِ. سروش سر تکون داد که بچه ها یک صدا گفتند:
-سروش ، سروش، سروش.
خنده ام گرفت . بی اختیار نگاهم به صورت سروش کشیده شد . سروش سر برگردوند و با لبخند به سمت پیانو رفت . زمانی که روی سه پایه پیانو نشست .حس کردم که چقدر این حالت شیرین شده . من درست روبروی پیانو به همراه بهار انتهای سالن ایستاده بودم . سروش دستی به روی پیانو کشید و بعد سر بلند کرد . برای لحظه ای حس کردم که چقدر این نوع نگاه برام آشناست . چقدر این نوع نگاه رو ... آه نه خدا من واقعاً این نوع نگاه رو دوست داشتم؟ اونقدر در نگاهش مکث کرد که بهار به آرنج به پهلوم زد و زمزمه کرد:
-پاییز نگاه کن پری داره با چشماش قورتت میده .
خنده ام گرفت سر برگردوندم و با دیدن پری که با چشمهایی گرد شده ما رو نگاه میکرد لبخند زدم و در همون حال سری براش به احترام تکون دادم . با اکراه رو برگردوند و گفت:
-خوب سروش جونم بزن . فقط به خاطر تو رو بزن ...
ابروهام در هم گره خورد . نگاهم ما بین نگاه سروش و پری میچرخید . زمانی که برگشتم و به سروش نگاه کردم لبخندی زد و گفت:
-به افتخار حضور نازنیت میزنم ...
و بعد سرش رو به زیر انداخت .نمیدونم که چرا اما حس کردم که این جمله اش رو به من گفت نه به پری . سریع افکار خوشایند رو از خودم دور کردم و گفتم:پاییز تو چت شده؟ انگار نه انگار داشتی تو آشپزخونه باهاش میجنگیدی .انگار نه انگار ازش متنفری . هیچ معلوم هست چی میگی؟
اما حس غریبی که به تازگی در وجودم شعله کشیده بود بی تفاوت به دنبال همون نگاه آشنا توی چشمای سروش میگشت . اما سروش سر به زیر داشت و با دستاش موسیقی موزونی رو به صدا در اورده بود . چشمهام رو بستم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم . چقدر صدای موزیک قشنگ بود . اونقدر در حس زیبایی که تا به حال تجربه اش نکرده بودم غرق شده بودم که نمیفهمیدم همچنان چشمام بسته است و با لبخند دارم فکر میکنم .در سالن جز صدای پیانو صدای دیگه ای بلند نمیشد . همه با لذت گوش میدادند و لذت میبردند . همون طور که من لذت میبردم . دوست نداشتم به هیچ چیزی فکر کنم . تنها چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود نام سروش بود . کلافه چشم باز کردم و حس کردم که گونه هام از اشک تر شده . چرا؟ برای چی اشک ریخته بودم؟ بهار با دیدن نگاه نگران من گفت:
-پاییز چی شده؟چرا گریه میکنی؟
صدایش به حدی آروم بود که باعث شد من هم با همون لحن آروم بگم :
-نمیدونم . اصلاً دست خودم نبود . بی اختیار جاری شدن.
لبخندی زد و گفت:
-قشنگ میزنه نه؟
نمیدونستم چرا اما کلمات بدون خواست من از زبانم جاری شد :
-قشنگتر از اونی که فکرش رو بخوام بکنم . چقدر هنرمندانه میزنه .
بهار دستم رو توی دستش فشرد و زیر لب زمزمه کرد :
-مبارکت ای گل من این حس جدید و آشنای همیشگی ...
از حرفش خنده ام گرفت . با آرامش نفسی عمیق کشیدم و به صدای موزیک گوش سپردم .
همه دست میزدند و این تنها من بودم که دستهام رو در آغوش گرفته بودم و به سروش نگاه میکردم . سروش سرش رو چندین بار به نشانه تعظیم و احترام خم کرد و با لبخند تشکر کرد . سر برگردوند و با دیدن من که بدون هیچ گونه لبخندی نگاهش میکنم یک تای ابروش رو بالا برد و سرش رو تکون داد . در همون لحظه پری دستش رو به دور بازوی سروش حلقه کرد و گفت:
-وای سروش خیلی زیبا بود . حالا دلم میخواد که با هم یه دور برقصیم .
و بعد با دستش به پسری که ارگ می زد اشاره کرد و پسر هم با لبخند سر تکون داد . چراغ های اتاق خاموش شد و رقص نور در اتاق پخش شد . صدای جیغ و سوت بچه ها در هم آمیخته شده بود . تک نور آبی در میان مجلس شروع به چرخیدن کرد . پری زانوش رو خم کرد و دست سروش رو گرفت . خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم دخترِ جلف عوض اینکه سروش خم بشه اون خم شد . خاک تو سرت... هر دو در میان رقص نور اتاق می رقصیدند و گلهای رنگی از روی صورتشون رد میشد و بخاری که ایجاد شده بود صحنه رو جذاب نشون میداد . دخترها و پسرها دو به دو دور تا دور پری و سروش رو گرفته بودند می رقصیدند . سروش مانند شاهزاده ای شیک پوش در میان اونها دستهای ظریف پری رو توی دستش میفشرد و پری روی دستهاش میچرخید و دوباره به آغوش سروش برمیگشت .حسی مثل حسادت در قلبم لونه کرد . نمیدونستم چرا اما دلم میخواست هر دختری به جای پری در آغوش سروش بود .وای نه اصلاً دلم نمیخواد هیچ دختری بهش نزدیک بشه . صدای خواننده که موزیکی خیلی قدیمی از خواننده مورد علاقه ام ابی رو میخوند در فضای رمانس سالن پخش شده بود . چشمام رو روی هم گذشتم و با بغض زمزمه کردم:
-اگه این فقط یه خوابه تا ابد بزار بخوابم*** بذار آفتاب شم و تو خواب از تو چشم تو بتابم *** بزار اون پرنده باشم که با تن زخمی اسیره*** عاشق مرگِ که شاید توی دست تو بمیره.

چشمام رو باز کردم و دیدم که پری در آغوش پسری دیگه داره دور سالن میچرخه . با تعجب با چشمم به دنبال سروش گشتم .کجا رفته بود؟ من که تنها چند لحظه چشمام رو بسته بودم . همون طور که با چشمم دنبالش میگشتم با شنیدن صداش از نزدیکم از شدت ترس از جا پریدم و با ترس جلوی دهانم رو گرفتم تا فریاد نزدنم...
-دنبالم نگرد اینجا کنارتم.
سر برگردوندم و با عصبانیتی مصنوعی گفتم:
-چته ترسیدم. حالا کی دنبال تو میگشت؟
همونطور که لبخند میزد با دو انشگشتش به چشمام اشاره کرد و گفت:
-تو نه اما این دو چشمای عسلی دنبالم میگشت ...
خنده ام گرفت اما خودم رو کنترل کردم و گفتم:
-اشتباه نکن . به دنبال تو نبودم . اصلاً دنبال کسی نبودم ... داشتم . داشتم...
-داتشی چی؟
-اصلاً تو اینجا چی کار میکنی؟ برو پیش پری جونت ....
زد زیر خنده .چقدر جذاب میخندید . انگار بعد از این همه سال بار اول بود که میدیدمش . چرا اینطوری شده بودم؟ من که هر روز سروش رو میبینم پس چرا امروز اینطوری شدم؟ چی عوض شده؟ من یا سروش؟ نه نه . این منم این احساس منه که تغییر کرده . نگاهم رو به چشمای سیاهش ریختم . در حالی که لحنم با نگاهم کاملاً متفاوت بود گفتم:
-حالا تو چی کار داری که اومدی کنار من؟

deltang 09-27-2009 05:49 PM

قسمت دهم
سروش در حالی که هنوز لحنش پر از خنده بود گفت:
-میخواستم ازت افتخار همراهی یه دور رقص رو بهم بدی....
با عصبانیت نگاهش کردم .وقتی چشمهاش رو که پر از خنده بود دیدیم فهمیدم که قصد داره سر به سرم بزاره .
-سروش میزنم تو سرتا . برو . اذیتم نکن ...
در همین موقع صدای فخری خانم رو که از ابتدای جشن ندیده بودمش شنیدم :
-پاییز جان خیلی زحمت کشیدی . به خدا نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم .کارتون مثل همیشه بی نقص و عالی بود . راستی بهار کو؟
بدون اینکه تشکر کنم سر برگردوندم و با دیدن بهار که کمی دورتر از من و سروش ایستاده بود لبخند زدم و صداش کردم .
-خواهش میکنم خانم ارغوان کاری نکردیم .
فیروزه خانم این بار رشته کلام رو در دست گرفت و گفت:
-من هم نمیدونم چه جوری از تو و بهار تشکر کنم . جداً زحمت کشیدید .
بهار به جای من جواب داد :
-این حرفها چیه . هر کاری کردیم به خاطر خوبی های شما بوده . پری جون هم مثل خواهر برای ما ...
بی اختیار سر برگردوندم و به بهار با چهره ای در هم نگاه کردم . خدا نکنه که جای خواهر برای ما باشه . از این فکر که پری همانند بهار باشه رعشه ای بر اندامم افتاد .صدای ریز خنده سروش گوشم رو نوازش کرد . سر بلند کردم که فخری خانم بعد از تشکرش از بهار رو به سروش گفت:
-سروش جان مادر چرا اینجا وایسادی؟ بیاید بریم که امشب ما قصد داریم نامزدیتون رو با پری اعلام کنیم .
بی اختیار گردن کشیدم به سمت پری که در قسمتی دورتر از ما ایستاده بود و با لیوانی که در دست داشت با حرص نگاهم می کرد . وای خدای من . یعنی عمر دوست داشتن من اینقدر کوتاه بود که حتی نتونستم مزه عشق رو به طور کامل بچشم؟ مگه ....
-مامان جان شما چرا اینقدر برای تحقق یافتن این موضوع عجله دارید؟من ازتون زمان خواستم تا خودم رو آماده کنم.
و بعد رو کرد به من و بهار و با عذر خواهی از ما فاصله گرفت . مادرش و فیروزه خانم هم به دنبال او روان شدند.
برقهای سالن روشن شد و صدای موزیک قطع شد . پری رو به سروش کرد و با لبخندی که لبهای صورتی رنگش رو از هم باز کرده بود گفت:
-خوب سروش جون همه منتظرن نمیخوای اعلام کنی؟ ...
سروش با لبخند به پری نگاه میکرد . حسی زخمی تمام روحم رو آزرده کرده بود . انگار دستی به قلبم چنگ می کشید.خدای من چرا من اینقدر بیچاره ام؟ اصلاً ... پاییز مگه دیونه شدی؟ چی سروش به تو میخوره؟ حماقت نکن . اون همه پسر خوب دوروبرت بود و تو ... وای نه اصلاً باورم نمیشه . بدون اینکه بخوام تمام تصویرهای با هم بودنمون از جلوی چشمم مثل فیلمی گذر کرد . باورم نمی شد. یعنی من در تمام این سالها بدون اینکه بدونم سروش رو دوست داشتم؟ محال بود . یعنی به خاطر علاقه ام به سروش با پسرها بد تا میکردم؟ نه نه .. این امکان نداره . چرا امکان داره پاییز . نگاه کن . خوب نگاه کن . هر بار که پری رو به همراه سروش میدیدی قلبت تیر میکشید . وای نه ... نمیشه . چرا من اینجوریم؟ چرا همش با خودم درگیرم؟ چرا افکار غریب و آزار دهنده است؟ باورم نمیشه که ....
-پری جون فکر نمیکنم شوخی جالبی باشه . بهتر این موضوع رو اول بین خودمون منطقی حلش کنیم بعد ...
لبخندی ناخواسته روی لبم نقش بست . از کنف شدن پری لذت بردم و دستهام رو با ذوق بهم کوبیدم . بهار برگشت و نگاهم کرد . ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خوب زد تو پرش نه؟
خندیدم . بدون اینکه بخوام خنده ام شدت گرفته بود . بهار جلوی روم ایستاد و با دستش دستم رو فشرد .
-پاییز ترو به خدا ساکت . هیس . ا... چرا اینطوری میکنی؟
خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
-نمیدونم دست خودم نیست .
از پشت بهار به اون قسمت سالن سرک کشیدم . پری با اخم گوشه ای ایستاده بود و بچه ها یواشکی پچ پچ میکردند ....
سروش رو به خواننده کرد و با اشاره دست چیزی به او گفت و او سری تکون داد .
-بچه ها چرا ایستادی؟ بیاید وسط ببینم....
دوباره صدای موزیک بلند شد و جوونهای پر از انرژی به وسط ریختند . اما پری دیگه اون شور و شوق سابق رو نداشت . هر کسی که دست رقص به سمتش دراز میکرد رو با بهانه ای پس میزد . برام عجیب بود . پری هیچ زمانی رقص رو رها نمیکرد . اما حالا .... پس حرف سروش زیاد به مذاقش سازگار نبوده که او رو تا این حد رنجونده .
بعد از صرف غذا عده ای خداحافظی کرده و از جمع فارغ شده بودند و عده ای در حال آماده شدن بودن . رو به بهار کردم و گفتم:
-بهار بریم؟ ما که دیگه کاری نداریم .
بهار دستش رو با کلنکس روی میز خشک کرد و گفت:
-آره دیگه ما به اندازه کافی کار کردیم ...
و بعد زد زیر خنده . خنده ام گرفت . خدای من این دختر چرا اینجوری بود؟ چرا اینقدر دوستش داشتم؟ چرا ؟ چرا ؟چرا؟
-ای افلاطون عوض اینکه اینقدر فکر کنی بیا بریم که من فردا امتحان دارم ....
کیفم رو روی دوشم جا به جا کردم و با هم از آشپزخونه خارج شدیم .
بهار گفت:
-بزار ببینم فیروزه خانم رو میبینم که بگم داریم میریم.
و بعد با دستش سمتی رو نشون داد و گفت:
-آها اونجاست بیا بریم ...
و دست من رو کشید . هر دو به سمتی رفتیم که فیروزه خانم به همراه جمعیتی ایستاده بود و مشخص بود که با اونها در حال خداحافظی ...
بعد از لحظه ای وقتی دیدیم که کسی دورو برش نیست نزدیکش شدیم که بهار با لبخندی گفت:
-خوب فیروزه خانم با اجازتون ما مرخص شیم .
فیروزه خانم در حالی که هنوز لبخند به لب داشت دستش رو به سمت بهار دراز کرد و گفت:
-بهار جون واقعاً لطف کردید . خیلی از حضورتون خوشحال شدم . به مامان سلام برسونید.
در حالی که از شدت تعجب رو به بیهوشی بودم به بهار نگاه کردم . چطور اینها اینقدر مهربون شده بودند ؟ نکنه ما به جاه و مقامی رسیده بودیم؟ نکنه اینها فراموش کرده بودند که مارد من خدمتکار خونه خواهرشونِ؟ یعنی اینقدر از حضور ما خوشحال بودند؟ باورش برام سخت بود . با همه خوشبینی که بهار داشت باز هم دیدم که نگاهش چیزی غیر عادی رو در بر داره .نمیدونستم که چرا یان همه با محبت شده بودند .
نگاه میخکوب فیروزه خانم رو به روی صورتم حس کردم .لبخند زدم و گفتم:
-شب خوبی بود . با اجازتون ما ....
قبل از اینکه ادامه بدم صدای زیبای سروش کلامم رو قطع کرد . برای دیدنش سر بلند کردم و با چهره خندانش رو به رو شدم .
-کجا به این زودی؟ تازه سر شبِ ...
خدای من اینها رو چه شده بود؟ چرا سروش اینقدر با ما گرم میگرفت؟ اصلاً چرا من اینهمه مشکوک شده بودم؟ بهار با لبخند گفت:
-سروش خان شما لطف دارید . اما بیشتر از این موندن ما اینجا جائز نیست . شما که خودتون میدونید مادر ناراحتی قلبی داره و ما باید هر چه زودتر برگردیم میترسم که نگران بشن و این برای قلبشون خیلی مضره ...
با یاد بیماری مادر لبخند روی لبم ماسید . بهار راست میگفت ما باید زودتر میرفتیم . به ساعت مچیم نگاه کردم . عقربه ها ساعت دوازده شب رو نشون میداد .حتماً مادر تا به الان صد دفعه تا کوچه اومده و برگشته...
-خوب من شما رو میرسونم . اگر کمی صبر کنید .
-شما کجا میخواید برید؟ پس کی میخواد این همه کثافت کاری رو جمع کنه؟
سر چرخوندم و با دیدن قیافه کریه پری قلب توی سینه ام لرزید .دختر احمق فکر کرده بود ما مستخدمشیم ...
-پری مامان چی میگی؟
-پری جون پاییزو بهار امشب لطف کردن که تشریف اوردن اینجا . این جای تشکر؟
سر بلند کردم و با بغض گفتم:
-پری خانم ما به احترام مادرتون اینجا حضور داریم ...
تن صدام رو پایین اوردم و گفتم:
-وگرنه چنان جواب دندون شکنی بهت میدادم که حظ کنی ...
دوباره سر بلند کردم و دیدم سروش لبخندی گوشه لبش نشسته . پری چشم و ابروش رو چپ کرد و گفت:
-حالا هر چی . بالاخره یکی باید اینها رو جمع کنه دیگه . شما ها هم که بیکارید گفتم اینها رو همینجوری ول نکنید برید ....
به حدی کفری شده بودم که اگه از روی فیروزه خانم خجالت نمیکشیدم چشماش رو کاسه در میوردم . احمق . نمیفهمید که ما لطف کردیم و رفتیم اونجا .من خونه ارغوان هم دست به سیاه و سفید نمیزنم .من و بهار کاره ای نیستیم .... اونجا مادر داره به اندازه کافی زحمت میکشه به ما چه ... حالا این دختر داره به ما میگه که ....
سروش عصبی نگاهی به صورت بر افروخته من انداخت و گفت:
-پری تمومش میکنی یا نه؟ مگه نمیبینی دارن خانمی میکنن چیزی نمیگن؟
-پری جون مامان سروش راست میگه کارت خیلی زشت بود ...
پری با نفرت نگاهی به صورت من و بهار انداخت و شونه ای بالا انداخت . بعد در حالی که قصد رفتن داشت گفت:
-چه فرقی میکنه کلفت کلفته دیگه .چه اینجا چه منزل خاله ...
و بعد از ما دور شد . دلم میخواست بگیرمش و موهاش رو بکنم .دلم میخواست لباس قشنگش رو جلوی چشماش آتیش بزنم و از دیدن حرص خوردنش لذت ببرم ... دلم میخواست
سروش نگذاشت بیشتر از اون فکرهای احمقانه ای که میدونستم که هیچ کدوم رو نمیتونم انجام بدم به ذهنم خطور کنه و با لحنی شرمزده رو به ما گفت:
-بچه ها من واقعاً معذرت میخوام . پری هیچ وقت اینقدر بی فکر حرفی رو نمیزد الان نمیدونم ...
فیروزه خانم رشته کلام رو در دستش گرفت و گفت:
-به خدا شرمنده روتون شدم . خیلی ببخشید دستتون درد نکنه .من واقعاً نمیدونم چی بگم .. من ...
کاملاً معلوم بود که هول شده .نگاهی با تنفر به صورت پری که گوشه ای ایستاده بود و با لبخندی مزحک ما رو نگاه می کرد انداختم . بهار دستم رو فشرد . سر چرخوندم و نگاهش کردم .صورت سفیدش گل انداخته بود و چشماش رنگی دیگه داشت .
-خیلی خوب ما با اجازتون میریم .
و بدون اینکه منتظر بمونه دست من رو کشید و من هم به دنبالش روان شدم .
وقتی پا توی حیاط زیباشون گذاشتیم بهار دستم رو ول کرد و گفت:
-حیف که مادر خانمی داره وگرنه حالیش میکردم .
باورم نمیشد که این بهار باشه که اینقدر شاکی و عصبی . برگشتم و نگاهش کردم .با دیدن صورت من لبخندی زد و گفت:
-ولی خوب گذاشتن کف دستش .دختر میخواست مثلاً خودنمایی کنه که ...
و بعد زد زیر خنده .من هم خنده ام گرفت .هر دو میخندیدم . بهار دستم رو گرفت و با هم به سمت باغچه نزدیک در رفتیم . بهار دستش رو به روی گلبرگهای گل سرخی کشید و گفت:
-وای خدا چقدر این گلبرگها لطیفه پاییز .آخ چقدر من این گلها رو دوست دارم .با دیدنشون حس طراوتشون به من هم دست میده .
-بهار تو چرا اینقدر این گلها رو دوست داری؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-گلها؟ برای اینکه زیبا و دوست داشتنی هستند . برای اینکه با طراوتند و خوش بود .
-حیف که عمرشون خیلی کوتاهه.
-اما پاییز. توی این عمر کوتاهشون چقدر ادم دوستشون داره؟ تا حالا شنیدی که از گلی بد بگن؟ من که نشنیدم .ای کاش ما آدمها هم مثل این گلها لطیف و دوست داشتنی بودیم ...
-شکی توی این موضوع نکنید. شما دو تا هم خیل دوست داشتنی هستید .
هر دو به سمت سروش که پشت سر ما ایستاده بود برگشتیم . باز سروش بین صحبت های ما سروکله اش پیدا شده بود .صورتم از تعریفش گل انداخت و برای اولین بار خجالت کشیدم . سروش گفت:
-بچه ها بیایید بریم میترسم مادرتون نگرانتون بشه .
-نه ما مزاحمتون ....
-بهار ترو به خدا تعارف نکن . من به اندازه کافی به خاطر حرفهای پری از شما شرمزده هستم ...
لبخند زدم و بدون اینکه هیچ حرفی بزنم نگاهم رو به روی گل دوختم . اما تمام هوش و حواسم پیش صحبتهای چند لحظه پیش سروش بود . از اینکه به اون حالت از ما دفاع کرده بود غرق در لذت بودم . حالا دیگه هیچ تنفری نسبت به سروش در وجودم حس نمیکردم .برعکس چیزی شیرین در وجودم حس می کردم . دوست داشتم توی سکوت به آوای زیبای صداش گوش بدم . چرا تا به حال هیچ دقتی به رنگ صداش نکرده بودم؟چقدر لطیف ونرم حرف میزد. انگار صداش لالایی موزونی بود که من رو به خواب فرو میبرد .خوابی پر از رویاهای شیرین .
-پاییز خانم افتخار همراهی رو به ما میدید؟ سر برگردوندم و از دیدن نگاه میخکوبش به روی صورتم برای اولین بار با عشق لبخندی نثار صورتش کردم .بهار همچنان لبخند میزد .صداش توی گوشم طنین انداخت:
- مبارکت ای گل من این حس جدید و آشنای همیشگی ...
دست بهار رو گرفتم و هر دو با ذوق به داخل ماشین شیک سروش خزیدیم . وقتی داخل ماشین نشستم بی اختیار تمام اجزای ماشینش رو از نظرگذروندم . از نظر راحتی و قدرتش با تاکسیهایی که سوار میشدیم میسنجیدمش . چقدر فرق میکرد . اون تاکسی ها از صدای موتورشون عصبی میشدم و گاهی اوقات گوشهام رو میگرفتم تا صداشون رو نشونم و بعضی هم که صدا نمیدادند به قدری آهسته حرکت میکردند که کلافه ام میکردند و یا صندلی هاشون به قدری داغون بود که از نشستن روی اونها بدنم خورد و خاک شیر میشد .اما حالا چی؟ به قدری ماشین ظریف و نرم حرکت میکرد که از لذت چشمام رو بسته بودم و سرم رو شونه ی بهار گذاشته بودم . صدای موزیکی ملایم توی فضا پخش میشد . در همین موقع چشمم رو باز کردم و خواستم تشخیص بدم که چقدر تا مسیر باقی مونده .نگاهم در نگاه سیاه سروش تلاقی کرد .با لبخندی نگاهش رو از آینه گرفت و به رو به رو چشم دوخت .بهار با آرنجش به پهلوم زد و گفت:
-شب خوبی بود نه؟
برگشتم و با تعجب نگاهش کردم . منظورش چی بود؟
-خیلی خسته شدی؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه نمیدونم چرا فکرم مشغول...
-اینکه چیز تازه ای نیست تو همیشه فکرت مشغوله...
-جداً چرا؟
-چی چرا؟
-چرا من اینقدر فکر میکنم؟ بارها از خودم این سوال رو پرسیدم و هیچ زمانی به جواب منطقی نرسیدم . دلیل خاصی پیدا نمیکنم که اینقدر فکرم مشغول باشه .
-فکر کردن که چیز بدی نیست پاییز. اتفاقاً به نظر من خوبه که آدم فکر کنه.
-خوبه فکر کنه . اما به چیزهایی مفید نه مثل ذهن من که مثل تراکتور شب تا صبح کار می کنه بدون هیچ هدفی . تنها نتیجه اش ذهن آشفته منِ که هر بار هم خرابتر از سریع قبل میشه .
-حالا بیشتر به چه چیزهایی فکر میکنی؟
بدون اینکه نگاهم رو از صورت مخملیش بگیرم گفتم:
-بهار باورت میشه که اگه بگم بیشتر به حرفهای تو و اعتقاداتت فکر میکنم؟
بهار لبخندی زد و چشمهاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت . حس کردم امروز خیلی خسته شده .
-چرا باورم نشه . من هم اون زمان که این موضوعات رو برام تداعی میکردند پیش خودم تجزیه و تحلیلش میکردم و گاهی اوقات به نتیجه ای هم نمی رسیدم .
-من تجزیه و تحلیلشون نمیکنم بهار حرفهایی رو که زدی رو پیش خودم تکرار میکنم ... صدباره و هزار باره ...
-پاییز جونم این که خیلی خوبه . این روش خیلی خوبیه برای اینکه انسانها راه درست رو پیدا کنن . دیگه از اون زمون خیلی گذشته که با زور مشت و لگد انسانها رو میخواستند مثلاً به راه راست هدایت کنند . حالا باید آدمها منطقی باشند. الان با این علم و تکنولوژی حداقل چیزی که از انسان توقع میره اینکه تعقل کنه . پس تو هم جزو همون دسته آدمها هستی . چرا فکر میکنی که بده داری تعقل میکنی؟
-نمیدونم بهار ذهنم خیلی درگیر. گاهی اوقات احساس میکنم دچار مشکل حادی شدم که چاره ای براش پیدا نمیکنم .
-پاییز اصلاً این حرفها رو نزن . چرا اینقدر ناامیدی؟ پاییز من تو چشمای تو عشق به زندگی رو میبینم . پاییز اگه من میام این حرفها رو به تو میزنم . اگه از اعتقاداتم بهت میگم به خاطر اینکه واقعاً دوستت دارم و دلم میخواد تو هم عوض بشی. دلم میخواد از این اعتقادات کهنه و پوسیده که نسل به نسل چرخیده و بدون هیچ تغییری به دستمون رسیده دست برداری. دلم میخواد فکر کنی . دلم میخواد شک کنی . باید بپرسی . باید بخوای تا جواب بگیری . بپرس که من هستم . چرا من به وجود اومدم. چرا این ها رو ندونیم و نادون از دنیا بریم . چرا مثل خیلی ها فکر کنیم که به دنیا اومدیم و یه روز هم از دنیا میریم و با اومدن و رفتن ما هیچی چیزی از جاش تکون نخوره . چرا؟ این چرخه هستی ادامه داره . اصلاً این جهان آخرت که میگن چیه؟ کی هست؟ چرا نمیرسه؟ چرا این همه آدم به وجود میان؟ چرا در برابر یک نفر که از دنیا میره دو نفر به دنیا میان؟ پاییز تو حق داری فکر کنی . من حق دارم بفهمم . همه حق داریم .
با ایستادن ماشین هر دو به جلو نگاه کردیم . سروش با لبخندی از آینه ماشین ما رو نگاه کرد و گفت:
-بچه ها ببخشید بین حرفتون ایستادم .
لبخند زدم و دوباره پیش خودم فکر کردم که تو همیشه بین حرفهای ما سرو کله ات پیدا میشه .
-اما محض اطلاعتون باید بگم ما رسیدیم ...
از حرفش هم من و هم بهار به خنده افتادیم .
مامان توی باغ زیر درختی ایستاده بود . با لبخند به سمتش دویدم . با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-پس کجا موندید مادر؟ دلم هزار راه رفت ...
صدای بهار رو شنیدم که با خنده گفت:
-مامان جون چرا اینقدر نگران ما هستی؟ ما دیگه بچه نیستیم ....
مامان با اخم رو از من گرفت و گفت:
-هر چقدر هم که بزرگ شده باشید باز برای من بچه اید ...
و برگشت و با اخم به سمت اتاقمون رفت و خندیدم و رو به بهار گفتم:
-چرا دست می زاری رو نقطه ضعفش؟
-نباید اینقدر به ما وابسته باشه . فردای روزگار من افتادم مردم میدونی چقدر عذاب میکشه؟
دستم رو بلند کردم و گفتم:
-خفه شو دیونه . خدا نکنه ...
صدای ریز خنده سروش من رو متوجه خودم کرد . برای اولین بار از حضورش خجالت کشیدم و سر به پایین انداختم . با دیدن این کار من خنده اش پرصدا تر شد . بهار هم میخندید . سر بلند کردم که بهار رو به سروش تشکر کرد و منتظر شد تا من تشکر کنم .
-ممنو...
-پاییز میتونم چند لحظه باهات صحبت کنم؟
با چشمایی که از شدت تعجب گرد شده بود اول به سروش و بعد به بهار نگاه کردم . بهار هم با تعجب خداحافظی کرد و به داخل رفت . هنوز چشمم به مسیری بود که بهار رفته بود تا اینکه صدای گرم سروش رو از پشت سرم شنیدم :

deltang 09-27-2009 05:50 PM

قسمت یازدهم
-پاییز حواست به من هست؟
با تعجب و گنگی سر برگردوندم . با دیدن نگاه سیاهش انگار که برقی به تمام بدنم وصل کردن . باز هم برای اولین بار بود که از دیدن نگاه سیاهش اینطور رعشه به اندامم می افتاد . باورم نمیشد یعنی این من بودم که از دیدن سروش اینطور هیجان زده میشدم؟ گونه هام گر گرفته بود و به خوبی میتونستم حس کنم که قرمز شدم . حرارت رو در بدنم حس میکردم . با وجود خنکای نسیمی که در میان باغ پیچیده بود بدنم داغ از حرارت بود . چطور میتونستم بهت بفهمونم که امشب شبی متفاوت بود . نه . نه اینطور نیست .هر شب شبی متفاوت... باورم نمیشه من تمام ذهنم در گیر تو!!! حواسم همه متعلق به تو...
-راستش الان خیلی خجالت میکشم از روت . پاییز شاید باورت نشه اما من خودم رو در مقابل تو مسئول میدونم .
نگاهم رنگ عوض میکرد . لحظه به لحظه . از شنیدن حرفهای سروش تغییر حالت میدادم . لحظه ای بدنم یخ میکرد و لحظه ای دیگه همون بدن یخ مثل کوره ای گر می گرفت و از حرارت بدن خودم میسوختم . حالا هم با تعجب نگاهش می کردم . چرا اینقدر بین حرفهاش مکث میکرد؟ نه نه . مکث نمیکرد . این من بودم که بین حرفهاش دنیایی زمان حس میکردم . ای کاش زودتر حرفش رو میزد تا راحت میشدم . چرا حس گنگی دارم ؟ چرا معذبم؟ چرا از بودنش . از عطر نفس هاش ... وای خدای من چقدر صداش زیبا و گوش نوازه . یعنی تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم . چرا این طوری شدم؟ من که هیچ وقت به صدای زنگدارش فکر نکرده بودم . نکنه رنگ صداش ، رنگ نگاهش .. نه نه . باورم نمیشه . این همون نگاهه. این همون صداست . پس این وسط من تغییر کردم . آره این منم که تغییر کردم . این سروش نیست . چرا هوا اینقدر سرد شده؟ دوباره بدنم یخ کرده بود . چرا خودش رو در قبال من مسئول میدونست؟ اصلاً چرا از من خجالت میکشه؟ نکنه ... نکنه... نه نه پاییز تو نباید رویا سازی کنی . منطقی باش . مثل همیشه . سعی کن با رویاهات تداخل پیدا نکنی .. احساساتت رو مثل همیشه سرکوب کن .. این همون سروش . همونی که ازش متنفر بودی . نه نه . نمیتونم به خودم بقبولونم من از سروش هیچ وقت ....
-میدونم که بهار اونقدر متین و خانم هست که همون لحظه از پری گذشته . میدونم که اونقدر دلش دریاست که اگه حتی بدترین توهین ها رو هم بهش بکنن میگذره . چون ... اما تو ... پاییز من خواستم از دلت یه جوری در بیارم .خواستم که توهین پری رو از دلت در بیارم . اومدم ازت بخوام که به دل نگیری . ازت میخوام که ببخشیش و این موضوع و حرفهایی رو که بهتون زد رو بزاری به حساب بچگیش . بزاری به حساب غرورش . با اینکه خود من میدونم چرا این حرفها رو زد . اما ...
چرا دوباره سکوت کرد؟ چرا من احمق فکر کردم میخواد حرف دیگه ای بزنه؟ چرا دوباره به احساساتم اجازه خودنمایی دادم . چرا به ذهن من نرسید که میخواد از پری دفاع کنه؟ باید حدسش رو میزدم . اما ... واقعاً دل من دریا نبود؟ نه نبود. سروش هم فهمیده بود که من ادمی به شدت کینه ای هستم . اما نمیدونم چرا امشب اینطور نیستم . نمیدونم که چرا امشب زیاد ازش نرنجیدم . امشب با خروجم از سالن پر از جلالشون همه چیز، رو فراموش کردم . جز یک چیز . حسی جدید و ناشناخته .نه نه . شناخته شده است . باورش برام سخته . ای کاش میتونستم ازت بپرسم . ای کاش اونقدر شهامت داشتم که ازت بپرسم سروش چرا تو رو دوست دارم ....
-پاییز ازش بگذر. به خاطر من ...
چرا باید به خاطر تو بگذرم؟مگه تو کی هستی؟
لبخندش من رو از دنیای تفکر جدا کرد .
-نمیدونم چرا اما حس میکنم به خاطر من میتونی ببخشیش ...
باز دوباره مثل احمق ها فکرهام رو بلند بلند کرده بودم . اگر تو نمیگفتی هم میبخشیدمش . نه به خاطر تو نه به خاطر کسی دیگه . به خاطر اینکه اهمیتی نداشت . دیگه اهمیتی نداره ....
-میبخشیش؟
-چرا اینقدر برات اهمیت داره که من ببخشمش؟
قدمی به عقب برداشت و در حالی که دستش رو بین موهاش میکشید گفت:
-نمیدونم . نمیدونم ...
سرم رو چرخوندم و در حالی که جوشش حسادت رو در تک تک یاخته های بدنم حس میکردم زیر لب خداحافظی کردم و به سمت خونه به راه افتادم . ای کاش نسبت به من هم اینقدر تعصب داشتی سروش ... آه سروش عزیزم ...
شب که روی تشکم دراز کشیدم و از پنجره اتاق به بیرون خیره شدم . آسمون این بار برخلاف شبهای دیگه آروم و بی صدا بود . نه غرشی .نه ابری . درست برخلاف پاییزبودنش . پاییز ... آه که چقدر این فصل رو دوست داشتم . خدای من .
نگاهم روی ستاره هایی که چشمک میزدند ثابت مونده بود . ای کاش میتونستم برم بیرون و از بلندی به این منظره نگاه کنم . ببینم امشب چم شده؟ چرا اینقدر رویایی شدم؟چی بر من گذشته؟ این منم؟ همون پاییزبی احساس؟ همونی که بنفشه همیشه میگه خشک و قلبی از یخ داری؟ نه نه این من نیستم . این پاییز تازه متولد شده است . کجایی بنفشه که ببینی همون ملکه برفید با قلب یخ زده درونش پر از شکوفه های عشق. کجایی که ببینی سرشار از احساساتم و بدنم از حرارت این عشق در شرف سوختن و گر گرفته . آه بنفشه . ای کاش بودی تا سر به روی شونه ات میزاشتم و میگفتم که چطور نفهمیدم دل در گرو پسری دادم که هیچ حسی به من نداره . ای کاش بودی و بهت میگفتم که این پاییز سرد و بی احساس حس میکنه از وقتی سروش رو دیده دوستش داره . حالا حس میکنم که چرا هر وقت اون رو با پری میدیدم حرص میخوردم و بیخود و بیجهت به زمان و زمین ناسزا میگفتم . آره بنفشه این منم . این همون پاییزی که دلش پر از احساسه. قلبش . نگاهش . دستاش . همه و همه سروش رو فریاد میزنه .
روی تشک نمیخیز شدم و چشم به در ورودی دوختم . برخلاف خسته بودنم چشمم پذیرای خواب نبود . نگاهم رو از در گرفتم و به بهار و مامان دوختم . بهار کمی اونورتر از من تشکش رو پهن کرده بود و به محض اینکه سرش به روی بالش رسید به خواب رفت . خوش به حالت که اینقدر آروم هستی بهار . مامان هم صدای خر و پفش بلند شده بود . تفلکی این روزها خیلی خسته میشد . دست از نگاه کردن گرفتم و از جام بلند شدم . بی سر و صدا در رو باز کردم و از خونه خارج شدم . باد پاییزی تنم رو محاصره کرد . شالی رو که از روی چوب لباسی جلوی در برداشته بودم ، به روی شونه هام انداختم و سعی کردم به این فکر کنم که وجودم شراره اتیشه . صدای سو سوی باد توی گوشم می پیچید و درختها نمنمک تکون میخوردند . بدون اینکه بخوام یا هدفی داشته باشم به سمت استخر به راه افتادم . استخر خالی از آب کف آبی رنگی داشت . روی لبه ی استخر نشستم و دستهام رو کنارم گذاشتم و به آسمون خیره شدم . ستاره ها ردیف کنار هم قرار داشتند و بدون اینکه بخوام لبخند روی لبهام نشست . صدای جیر جیر تابی که نزدیک استخر بود بلند شد . سر برگردوندم و نگاهم رو به روی تاب دوختم . از حرکت باد تکون میخورد . چشمهام رو بستم و بدون اینکه بخوام خاطراتم رو با سروش از کودکی مرور کردم . چقدر شیرین و قشنگ بودن . هنوز صدای خنده های کودکانه من و بهار به گوش میرسید . سروش بود که پشت تاب می ایستاد و با ذوق ما رو تکون میداد . از روی زمین بلند شدم و به راه افتادم . دستم رو به تنه ی درختها می کشیدم و راه می رفتم و راه می رفتم و فکر می کردم . بدون اینکه بخوام ذهنم درگیر بود . در گیر خاطرات خوش کودکی . داشتم فکر می کردم تا بفهمم این علاقه من به سروش از کجا نشئت می گیره . از کی دوستش داشتم . هر چه بیسشتر در گذشته فرو می رفتم بیشتر به علاقه ام نسبت به سروش آگاه می شدم . باز هم نفهمیدم که از کی و چطور عاشقش شدم . اما این رو فهمیدم که ذره دره با وجودم عجین شد . عشقش در تک تک یاخته های بدنم فریاد میزد . باز هم تنم کئره اتیش شد . شال رو از دور بدنم باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . باز هم ذهنم درگیر شد . در گیر عقایدم . درگیر سروش . سروش رو چقدر می شناختم . چرا دوستش داشتم؟ مگه من همون پاییزی نیستم که از همه پسرها متنفرم . راستی این تنفر من نسبت به پسرها از کجا شروع شد . چرا رنگ نگاه پسرها رو دوست نداشتم . خصوصاً نوع نگاه های افرادی مثل هوتن که تا مغز استخونم رو میسوزوند . اما هر چه فکر می کردم کمتر دستگیرم میشد . تنها چیزهایی گنگ و شطرنجی در گوشه ای ذهنم بود که با نزدیک شدن به اونها از ذهنم پر میکشید . حسی مثل گم شدن داشتم . از اینکه این نوع افکار دست نیافتنی بودن عصبیم میکرد . میخواستم بفهمم . چرا بهار همیشه هنگام عصبی شدنم بهم حق میده که از پسرها تنفر داشته باشم و اما کلامش اینطور نیست . چرا ریزه ریزه سعی میکنه که عقایدم رو عوض کنه؟ چرا میخواد به من بفهمونه که پسرها اینقدر بد نیستند . نه من از همه پسرها بدم نمیومد . از افردا ثروتمند بدم میومد . از نگاه انسانهایی که توی دنیایی از مادیات غرق بودند متنفر بودم . باید ربطی بین این دو موضع باشه که برای دست یابی به این ربط باید تلاش میکردم . مطمئن بودم که دلیلی برای این نوع تنفر در من وجود داره . اما باز هم هنگام دست یابی به این دلیل ذهنم خالی از هر گونه فکری می شد . کلافه شدم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم سر بلند کردم .و سرم رو با دستم فشار دادم . از دیدن پنجره اتاق سروش که رو به روم بود وحشت زده از جام پریدم . من اینجا چی کار می کردم . از کی بود که اینجا وایساده بودم؟ باز هم نگاهم روی شیشه های طبقه بالای ساختمون ارغوان چرخید . تمامی چراغها خاموش بود . ای خدای من شکرت . اگر کسی من رو اینجا میدید چه فکری می کرد؟ در حالی که عقب عقب قدم بر میداشتم پام روی تکیه چوبی خشک رفت و قرچی صدا داد . زبونم رو بین دندونها گرفتم و ایستادم . حالت ایستادنم خودم رو به خنده انداخت . حالت دزدی رو داشتم که هنگام فرار کردن کسی مچش رو گرفته باشه . نگاهم دوباره به سمت پنجره اتاق سروش پرواز کرد . چراغ اتاقش روشن بود و برای لحظه ای حس کردم پرده اتاقش تکون میخوره . با وحشت سر به زیر انداختم و همونطور که زیر لب دعا دعا میکردم برگشتم تا به سمت خونه خودمون برم .
همونطور که وجودم سرشار از ترس بود و دعا میکردم که سروش من رو ندیده باشه تن خسته و وحشت زده ام رو روی تاب انداختم . باورم نمیشد . چرا من اونجا رفته بودم . این تمامش تقصیر احساسات گنگی بود که ازش بی اعطلاع بودم . لااقل تا امشب بی اطلاع بودم . سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم:
-از کی شروع شد خدای من؟
ستاره های آسمون سو سو میزد . صدای در اتاقمون بلند شد . از سر و صدایی که راه انداخته بود برگشتم و مادر رو در چهارچوب در دیدم . نگاهش در بین درختان می گشت. سریع از جام بلند شدم و با لبخند به سمتش رفتم .
-کجایی پاییز؟
-خوابم نمیومد اومدم بیرون قدم بزنم .
-ساعت سه صبح دختر . بیا برو بخواب . فردا دانشگاه داری؟
-نه فردا کلاس ندارم .
چشمم به روی متکا نرسیده ستاره های آسمون رد چشمانم سو سو زد و خواب آغوشش رو برای تن خسته من باز کرد تا برای لحظه ای ذهن گنگ و آشفته ام از این هیاهو نجات پیدا کنه . هیاهویی که بی دلیل در ذهنم سو سو می زد و هیچ دلیلی براش پیدا نمی کردم .

deltang 09-27-2009 05:50 PM

قسمت دوازدهم
حالا دیگه روزها در نظرم رنگ دیگه ای داشت .بی هدف نمی گذشت . همون باغی که در نظرم هیچ چیزی نداشت حالا زیبایی خاصی داشت . حالا به حرفهای بهار بیشتر می رسیدم که این برگها و گلها چقدر قشنگند . واقعاً قشنگ بودند؟ یا نه این حس و حال من بود که باعث می شد همه چیز رو قشنگ ببینم . هر چیزی که به منزل ارغوان مربوط می شد برای من زیبا بود . از کوچه خالی از رهگذر پر از برگهای پاییزی که نسیم با خودش اونها رو به هر سمت میبرد تا باغ بزرگ و درختهای رنگ به رنگ و گلهای زیبا و عطر یاس و محمدی که توی باغ پر میشد همه و همه قشنگ بود.
اصلاً زندگی زیبا بود و من حسش می کردم با همه وجودم .
جکعه بود و من و بهار از فرط بیکاری داخل باغ نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم و بیشتر حرفهامون در مورد درس و امتحاناتمون بود. بهار با ذوق از چیزهایی که جدید فرا گرفته بود یاد میکرد که برای لحظه ای صدای فریاد زنی از ته باغ بلند شد . با سرعت از روی تاب پریدم و به بهار نگاه کردم . بهار هم مثل من با تعجب نگاهش رو به چشمهام ریخت و شونه هاش رو بالا انداخت . هنوز از شک بیرون نیومده بودیم که دوباره صدای فریادی دیگر بلند شد . ریز بودن صدای جیغ باعث شد که متوجه بشم صدا صدای کسی نیست جز صدای پری که یک ساعت پیش به منزل ارغوان رفته بود . دست بهار رو گرفتم و هر دو به هم تکیه دادیم . ذهنم در همان چند لحظه کوتاه هزاران فکر رو به خودش راه داد . حتی به ذهنم رسید که امکان داره برای پری که با سروش تنها توی ساختمون تنها هستند افتاده باشه . اما سریع این فکر رو از ذهنم بیرون کردم و گفتم که دلیلی نداره که سروش با پری این کار رو بکنه . هنوز فکرم در رابطه با این موضوع کامل نشده بود که صدای قدمهای دو نفر رو معلوم بود دارند می دوند رو شنیدم . سرم رو خم کردم تا بهتر ببینم که صدای فریاد سروش بند بند وجودم رو لرزوند.
-پری مواظب رفتارت باش .
حالا دیگه اونقدر نزدیک شده بودند که من و بهار به راحتی از پشت تک درختی که در مسیر بود اونها رو ببینیم. پری همونطور که با کفشهای پاشنه بلندش به روی سنگفرش میدوید پاش پیچ خورد و با ضرب به زمین برخورد کرد . از دیدن این صحنه حسی شیرین رگ و پی وجودم رو محاصره کرد . سروش نزدیکش نشست و پرسید:
-وای پری چیزی شدی؟
صدای فریاد پری گوشم رو از اون فاصله کم کر کرد:
-به من دست نزن سروش ...
کمی خودم رو نزدیکتر کشیدم و از دیدن اشکهای پری بغضی گلوم رو فشرد . نگاهم به صورت برافروخته و عصبی سروش چرخید . دستش رو روی پای نیمه برهنه پری گذاشته بود و با دستمالی که از جیبش در اورده بود خون پاش رو پاک می کرد و پری همچنان با عصبانیت اشک می ریخت . ازدیدن سروش بعد از اون همه مدت نزدیک بود که پر در بیارم . دو هفته از مراسم تولد پری میگذشت و من در تمام این مدت سروش رو از نزدیک ندیده بودم . پری دست سروش رو از روی پاش کنار زد و گفت:
-به من دست نزن نمیشنوی؟
سروش دوباره دستش رو سر جای قبلی گذاشت و دستمال رو به روی زخم پای پری فشرد و در همون حال گفت:
-پری بچه بازی در نیار پات خراش برداشته ...
از دیدن این صحنه ها حسی مثل حسادت در تک تک سلولهام حس میکردم . پری گریه میکرد و سروش پاش رو نوازش میکرد ،بدون اینکه به صورتش نگاه کنه و آروم آروم چیزی رو زمزمه می کرد که من از اون فاصله نمیشنیدم . بهار دستم رو گرفت و با صدایی آروم گفت:
-به نظرت چی شده؟
برای لحظه ای نگاهم رو از اون دو نفر گرفتم و به بهار دوختم. اما بعد سریع دوباره مسیر نگاهم رو به سروش و پری دوختم و گفتم:
-نمیدونم .
پری همون طور که اشک می ریخت گفت:
-چرا سروش؟ چرا این کار رو با من میکنی؟
سروش سرش رو تکون داد و گفت:
-پری بچه بازی در نیار تو چرا این کار رو میکنی؟ چرا حماقت میکنی؟من که به تو وعده ای نداده بودم.
پری با فریاد گفت:
-لعنتی داغونم کردی و حالا میگی چرا حماقت میکنم؟چرا اینهمه مدت صدات در نیومد؟
چهره تیره پری قرمز شده بود و اشکهاش به روی گردنش جاری شده بود . شالش روی شونه هاش افتاده بود و پاهاش رو توی بغلش گرفته بود . سروش از روی زمین بلند شد و با ناراحتی دستش رو توی موهای خوش حالتش فرو برد و چرخی دور خودش زد و رو به پری کرد و گفت:
-پاشو ببرمت دکتر . امکان داره زحمت عفونی بشه.
پری بی توجهه به نگرانی سروش با صدایی بلند و عصبی گفت:
-سروش به من بگو چرا؟ مگه من چه مشکلی دارم؟ من میتونم خوشبختت کنم . میتونم سروش . چرا من رو نمیبینی سروش. کمی هم من رو نگاه کن ...
سروش عصبی پا به زمین کوبید و در همون حال با نفرت به پری نگاه کرد و گفت:
-پری چرا متوجه نیستی؟ اصلاً مسئله این نیست . من دوست ندارم به خاطر یک سری قرارداد ازدواج کنم . میفهمی؟ من دوست دارم عاشق بشم و با عشق ازدواج کنم. نمیخوام تنها به خاطر حساب و کتابهای پدر و مادرهامون باهات ازدواج کنم .
پری با ناله ای تن پهن شده اش رو از روی زمین بلند کرد و در حالی که خم شده بود و در حین قدم زدن میلنگید با بغض گفت:
-ولی این حق من نیست سروش .
سروش دوباره عصبی دست به موهاش کشید و در حالی که نفسش رو بیرون میفرستاد گفت:
-بفهم پری من دوستت ندارم . اینقدر خودت رو سبک نکن ...
پری قدمی به سمت سروش برداشت و در حالی که چشماش از اشک لبریز بود . دستش رو بلند کرد و صورت سروش رو نوازش کرد . با اینکه دلم برای پری سوخته بود اما از اینکارش حسادتی عمیق وجودم رو لبریز کرد . ای کاش من هم میتونستم از اون فاصله نگاهش کنم . نوازش کنم . عطر تنش رو توی ریه هام بفرستم . ای کاش میتونستم توی چشماش غرق بشم و زمزمه کنم که عاشقشم . این همه احساسات از من بعید و به دور بود اما ...
سروش قدمی به عقب برداشت و گفت:
-پری تو میتونی خوشبخت باشی . پری بفهمم . درکم کن . پری من نمیتونم ...
پری فریاد زد و گفت:
-سروش تو من رو بفهم. من هم نمیتونم . سروش . عزیزم . درکم کن . سروش تو همه زندگی منی . لعنتی من عاشقتم سروش...
سروش دستهاش رو توی جیبش فرو برد و گفت:
-هرگز پری . من هرگز نمیتونم این کار رو بکنم . من دوستت ندارم .
پری چنان با عجز و لابه حرف میزد که دل سنگ هم براش آب میشد . درکش میکردم .حسش رو درک می کردم . میفهمیدم که دوست داشتن سروش چه دردی داره . اما دردی شیرین بود که همه وجود من رو مست کرده بود. پری اشکش رو با گوشه انگشتش پاک کرد و با مظلومیت خاصی گفت:
-حتی ذره ای؟
-پری تو برای من تنها دخترخاله ای بفهم این رو ...
پری با دستش بینیش رو پاک کرد و شالش رو روی سرش مرتب کرد .هنوز هم هوای گریه داشت و این روخوب میشد از نگاهش فهمید.قدمی به جلو برداشت و سروش رو نگاه کرد و به راه افتاد . شونه هاش تکون میخورد و اشک میریخت . برای اولین بار بود که اینقدر دلم براش میسوخت . سروش حق نداشت که با پری این کار رو بکنه .هر کسی نمیدونست من میدونستم که بعد از برگشتنش تمام مدت با پری بود و لحظه ای پری از او جدا نبود .اصلاً مگه اون روز خودش به من نگفت که عزیزم خطابش میکنه؟ سروش حق نداشت بعد از این همه مدتی که پری رو بازیش داده بود حالا با بی رحمی پسش بزنه و از خودش برونه. پری ایستاد و بدون اینکه برگرده رو به سروش گفت:
-یادت باشه که من انتقامم رو ازت میگیرم سروش . نمیزارم بهش برسی ...
و با سروعت اون قسمت رو دور زد .یعنی سروش کس دیگه ای رو دوست داشت؟ کسی که پری هم از وجودش مطلع بود. برگشتم به سمت بهار . بهار نگاهم کرد و اشکی رو که روی گونه ام چکیده بود رو پاک کرد . نفس عمیقی کشید و لبخند زد . چرا لبخند میزد؟دلیلش چی بود؟ مگه ندید که سروش چطور پری رو مثل دستمال کاغذی استفاده شده دور میانداخت؟ چرا اینقدر راحت و بی خیال بود؟ چرا چرا؟
صدای فریادپری مثل پتکی روی سرم نشست . برگشتم و با دیدن پری پشت سرم لبم رو به دندون گرفتم تا اشکهام جاری نشه . نگاهش صد و هشتاد درجه از اون مظلومیت چخیده بود و حالا سرشار از نفرت بود.
-پاییز این لقمه ای که برداشتی واسه دهنت بزرگه . خفه میشی دخترِ بیشعور ...
با چشمایی که از شدت تعجب گرد شده بود نگاهش کردم . دلم میخواست اونقدر قدرت داشتم که چنان میزدمش تا از جاش نتونه تکون بخوره. چرا هر وقت از جایی کم می اورد سر من بیچاره خالی می کرد؟ سعی کردم قدم بردارم و به سمتش برم . اما انگار پاهام به زمین چسبیده بود . بدنم هیچ حسی نداشت . نمیتونستم دهانم رو باز کنم و بدنم یخ یخ بود . فشار دست بهار باعث شد صدایی که بیشتر شبیه ناله بود از دهانم خارج بشه .
-پاییز حالت خوبه؟
نگاهم به صورت سروش چرخید که با فاصله کمی از پری ایستاده بود و نگران به من نگاه میکرد . آب دهانم رو قورت دادم و بدون اینکه بخوام سرم رو تکون دادم . صدای فریاد سروش مثل چکشی روی اعصابم میکوبید.
-پری احترام خودت رو نگه دار. وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...
پلک زدم و اشکهام به روی گونه هام سرازیر شد .به حدی بدنم یخ کرده بود که اشکها صورتم رو سوزوند. داغی اشکهام بدنم رو به حس آورده بود . حالا ذهنم، ذهنی که برای لحظه ای از کار افتاده بود رو به کار انداخته بود . ذهنم مثل ساعت کار میکرد و سوالات بود که به ذهنم هجوم می آورد . از خودم متنفر شدم که برای لحظه ای دلم به حال پری سوخته بود. چرا این طور با توهین باهام حرف زد؟ چرا سروش مداخله کرد و از من دفاع کرد؟ چرا ؟ چرا؟ چرا؟ این موضوع و نخواستنش توسط سروش به من چه ربطی داشت؟من کجای این معادله بودم که پری همیشه با نفرت من رو نگاه میکرد؟ منظورش از اون حرف چی بود؟ من چی کار کرده بودم؟ چه لقمه ای برداشته بودم که قد دهنم نبود؟
-آره سروش میدونم .تو لیاقتت همین دخترِ کلفتِ بیچاره است . دختری که کسی تُف هم به روش نمی اندازه ...
صدای کشیده ای که به گوش پری خورد من رو از جا پروند . بی اختیار دستم رو روی گونه ام گذاشتم و دست بهار رو که توی دستم بود چنگ انداختم . پری همونطور که اشک میریخت با نفرت به من نگاه کرد و در چشم بهم زدنی از باغ خارج شد . به قدری تحقیر شده بودم که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه . اما نمیدونستم چرا حسی شیرین وجودم رو در بر گرفته بود . از اینکه پری کشیده خورده بود حس می کردم غرورم ارضا شده . لبخندی ناخواسته روی لبهام جاری شد . سروش قدمی به سمت ما برداشت و همونطور که سرش پایین بود رو به من گفت:
-پاییز من معذرت میخوام . پری عصبی بود نفهمید چی گفت. من معذرت میخوام پاییز . من معذ ...
چقدر در این حالت چهره اش شیرین شده بود . تا به حال این طور نگاهش رو که معصومانه بود ندیده بودم . توی چشمهای سیاهش حلقه اشک نشسته بود و لبهاش می لرزید . چقدر دلم میخواست مثل پری نزدیکش بشم و سرش رو بالا بگیرم و صورت رو نوازش کنم . ای خدای من ای کاش میتونستم . اون وقت اون انگشتهایی رو که به گوش پری کشیده زده بود رو میبوسیدم و بهش میگفتم که هیچ ناراحتی از اون به دل ندارم . میگفتم که خوب تونسته بود ازم دفاع کنه و من چقدر از این موضوع لذت بردم .حسی شیرینی تمام وجودم روپر کرده بود . حس میکردم که سروش تنها به خودم تعلق داره و من تکیه گاهی امن مثل سروش دارم که همیشه هوا خواهم بود.حس میکردم که حسادت و نفرت پری تا به حال بی ربط نبوده . از حرفهاشون این طور برداشت کرده بودم که سروش کس دیگه ای رو دوست داره و چقدر لذت بخش بود که چیزی در ذهنم فریاد میزد. پاییز اون شخص تویی . نه پری و نه هیچ دختر دیگه ای .ای خدای من باورم نمیشه یعنی پاییز همون محبوبی بود که پری ازش دم میزد؟یعنی پاییز همون عشقی بود که سروش ازش دم میزد؟ وای خدای من حاضر بودم که پری بدترین ناسزاهای دنیا رو نثارم کنه اما این فکر درست باشه و سروش هم مثل من عاشق باشه .
اما به جای تمامی این کارها لبهام به هم دوخته شده بود و ذهنم بود که مثل ساعت کار می کرد .
-یعنی چی سروش خان ؟ این که نشد پری هر وقت عصبی بود عصبانیتش پر پاییز رو بگیره . اگر شما مشکل دارید این موضوع به پاییز چه ربطی داره؟
بدون اینکه نگاهم رو از چشمهای زیبا سروش بگیرم که سرش پایین بود بغضم رو قورت دادم . سروش قدمی به جلو برداشت و نزدیکم ایستاد و با صدایی ریز گفت:
-آخه بهار مشکل من و پری با هم سر پاییزِ . پس باید بهش حق بدید که اینطور عصبی بشه .
تمام بدنم پر در آورده بود و دلم میخواست پرواز کنم به این خلسه شیرین . حس میکردم چقدر زیباست که کسی که همه وجودتِ دوستت داشته باشه . ای خدای من این لحظه های شیرین رو از من نگیر .
-میشه بگی این موضوع چه ربطی به پاییز داره؟
سروش سر بلند کرد و به چشمهای من خیره شد و در همون حال گفت:
-میتونم برای لحظه ای با پا... با پاییز تنها باشم؟
بهار عصبی سر تکون داد و گفت:
-من آخرش از دست این کارهای شما دیونه میشم .
وقتی بهار رفت حس کردم تکیه گاهم رفت . بدنم سست شد و زانوانم خم شد . سروش به سمتم قدم بلندی برداشت و بلندم کرد . از تماس دستاش با بدنم حس کردم بدنم مثل کوره آتیش داره میسوزه . چقدر شیرین بود این حس .
سروش من رو روی تاب نشوند و خودش جلوی پام زانو زد . هیچ حسی نداشتم . تنها نگاهم بود که بیشرم به چشمهای سیاهش دوخته شده بود . عصبی بود و دائماً به موهاش دست میکیشید .دلم میخواست زمان در همون لحظه متوقف بشه و من در چشمهای سیاه سروش غرق بشم . خدای من چرا تا به حال به این فکر نکرده بودم که چقدر دوستش دارم؟ حسم به قدری قوی بود که فکر می کردم که سالهاست باهاش آشنا هستم . دلم میخواست من به جای سروش دست توی موهای خوش حالتش می کشیدم و عطرش ور توی ریه هام میفرستادم . حالا عطر محبوبش رو از نزدیک حس میکردم . در خلسه ای شیرین فرو رفته بودم و همه اعضای بدنم اختیارش رو به ذهنم داده بود و فقط ذهنم بود که درگیر بود.
سروش لبهاش عصبی به هم میخورد و تا می اومد لب باز کنه لب فرو میبست تا اینکه نفس عمیقی کشید و شب پر ستاره نگاهش رو به چشمام ریخت و با صدایی آروم و دیونه کننده زمزمه کرد :
-پاییز ... پاییز من دوستت دارم .

deltang 09-27-2009 05:50 PM

قسمت سیزدهم
-پاییز ... پاییز من دوستت دارم .
تمام تنم آزاد شده بود . لبهام بی اختیار بهم دوخته شده بود . حالا لبهای من هم مثل لبهای سروش می لرزید . اما باز هم نگاهمون در نگاه هم مچ شده بود . بدون اینکه هیچ کدوممون پلک بزنیم . دوست داشتم باز هم حرف بزنه . دوست داشتم باز هم بگه . چقدر شیرین بود شنیدن دوستت دارم از زبان کسی که همه زندگیت شده. سروش پلک هاش رو بست و من رو از دیدن دنیای سیاه پر ستاره اش محروم کرد . بدون اینکه بخوام اخم کردم که سروش همونطور ادامه داد:
-از وقتی برگشتم این حس رو پیدا کردم . پاییز. پاییز . از وقتی برگشتم هر جا میرم هستی . نگاهت . چشمهات . خنده هات . اخم هات . وای پاییز تو با هر حالتت دیونه ام کردی . خیلی سعی کردم فکرت رو از سرم بیرون کنم . خیلی سعی کردم طبق خواسته خانواده ام با پری ازدواج کنم .اما دریغ از دوست داشتن . هیچ حسی بهش نداشتم و ندارم . در مقابلش همه لحظه های من شده پاییز. پاییز چشم عسلی که زندگیم رو از همون لحظه اول با اون دو تا چشمهای افسونگرش گرفت . وقتی برگشتم بدون اینکه بخوام انتظار داشتم پاییز ده ساله ای رو که موقع رفتنم دیدم باز هم ببینم . اما نه این بار پاییز بود اما نه اون دختر ده ساله که موقع رفتن اشکش در اومده بود . حالا پاییز بیست ساله سرشار از غرور رو دیدم که حتی برای دیدن من از خونه کوچیکشون بیرون نیومد که هیچ از پشت پنجره هم نگاهم نکرد . اهمیتی قائل نشدم چون خیلی ها به دیدنم اومده بودند . از بهار تو رو پرسیدم و با لبخند خاص خودش گفت که پاییز خیلی بزرگ شده سروش خان . خیلی ... منظورش رو خیلی خوب فهمیدم . تو بزرگ شده بودی و به همه چیز پی برده بودی .
چشمهاش رو باز کرد و دوباره به صورتم نگاه کرد . آهی ظریف کشید و ادامه داد .
-پاییز دیدیمت . زمانی که از کنجکاوی داشتم دیونه میشدم توی باغ دیدیمت داشتنی برای رفتن به دانشگاه آماده میشدی . باورم نمیشد که تو همون پاییز ده ساله باشی . وای پاییز اگر بدونی توی اون مانتو و شلوار مقنعه چقدر دوست داشتنی شده بودی .اومدم نزدیک تا باهات احوالپرسی کنم . خیلی برام جالب بودی . خیلی بزرگ شده بودی پاییز . یادته وقتی به سمتت دست دراز کردم چی کار کردی؟ آه اون موقع با خودم گفتم تو همون پایز نیستی . تو بزرگ شدی پاییز .تو خانم شده بودی و بزرگ .فردای اون روز به بهانه اینکه هدایایی براتون اوردم به منزلتون اومدم که تو هدیه ام رو اونطور از پنجره به بیرون پرت کردی . پاییز به حدی ازت بدم اومده بود که دلم میخواست سرت رو از بدنت جدا کنم . اما .. اما از اون شب شدی همه زندگیم . شدی همه فکرم . شدی همه چیز سروش . پاییز من عاشقتم . نمیتونم فکرت رو از سرم بیرون کنم . پاییز میدونم که بین ما فرسنگها فاصله است . اما اگه تو بخوای من این فاصله ها رو از عرض چند ثانیه نابود میکنم . پاییز میدونم اگه با من باشی سختی هایی زیادی رو میکشی . اما باور کن من مثل کوه پشتت می ایستم و اجازه نمیدم که هیچ کسی از گل کمتر بهت بگه . پاییز بهم بگو که تو هم ... که تو هم من رو دوست داری . ازت میخوام که بهم دروغ نگی . چون اون شب خودم دیدمت دم پمجره اتاقم توی باغ وایساده بودی . چون شب تولد پری نگاهت آشنا بود . همون نگاهی که من همیشه به تو میکردم و تو ... آخ پاییز بگو که دوستم داری . بزار غمم رو باهات تقسیم کنم . پاییزدارم داغون میشم . وای پاییز اگه تو من رو نخوای من متلاشی میشم . پاییز من همونم . من همون سروش سر تا پا غرورم .خوب نگاهم کن . ببین چطور جلوی پات به زانو در اومدم و دارم ازت تقاضای عشق میکنم . پاییز این سروش حاضره برای خاطر تو و بای داشتن تو هر کاری بکنه . پاییز بگو توی این سفر همراهیم می کنی .پاییز ترو به خدا حرف بزن .بذار بشنوم که تو هم من رو از ته وجودت میخوای . پاییز ... پاییز حرف بزن ...
گرمی اشکی رو روی گونه ام حس کردم . دستم رو بلند کردم و قطه اشک رو از روی صورتم پاک کردم . چقدر حرفهاش قشنگ و دوست داشتنی بود . چقدر دوست داشتم این حرفها رو بشنوم از زبونش . نمیدونستم باید خدا رو شکر کنم یا نه . این همه زود به مراد دلم رسیده بودم و شک همه تار و پودم رو در بر گرفته بود .میترسیدم توی خواب باشم و وقتی چشم باز کنم تمام این اتفاقات تویوهم و خیال افتاده باشه. وای خدای من که اگر هم وهم و خیال باشه چقدر زیبا و دوست داشتنی . باورم نمیشه که سروشی که جلوی پام زانوزده همون سروش مغرور و دوست داشتنی خودمه؟ اگر اون شب من رودیده بود چرا به روم نیورده بود؟ چرا الان داره میگه؟ منظورش کدوم سفره که طولانی و پر از مصیبت؟
-پاییز بگو ازت خواهش میکنم .
لب باز کردم تا بگم . لبهام بهم خورد و صدایی از توش بیرون نیومد. به جاش چشمام به کار افتاده بود و بدون اینکه بخوام قطره اشکها روی گونه هام سر میخورد و شوری اشک رو زیر زبونم حس میکردم .
سروش با لحنی مصیبت زده گفت:
-گریه نکن پاییز . دوست ندارم چشمات بارونی بشه . پاییز....
نفسی عمیق کشیدم و بین هق هقهام گفتم:
-سروش میترسم .
لبخندی زد و با دستش اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کرد . چقدر که دستهاش برخلاف دستهای من گرم بود . دستش رو روی دستهای سردم گذاشت و گفت:
-همین که بدونم دوستم داری برام کافیه پاییز . من همه دنیا رو به خاطر تو بهم میریزم .پاییز بشکن این غرور و بهم بگو که دوستم داری ...
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
-بحث غرور نیست سروش میترسم که تو از روی ... چطور بگم از روی هوس این حرفها رو بهم زده باشی . میترسم از اینکه فردا بشم یکی مثل پری و دور انداخته بشم . سروش من ظرفیتش رو ندارم .من همین الان هم پر از نفرتم . پر از انتقامم بدون اینکه دلیلش رو بدونم . پس ازت میخوام که با من بازی نکنی . اگر من رونمیخوای بازیم نده سروش . من ظرفیتش رو ندارم . من نیستم مثل پری من همه چیزیم با پری فرق میکنه . من فقط مامان و بهار رو دارم . با من بازی نکنی سروش من طاقت ندارم ...
دوباره به هق هق افتاده بودم . چطور این حرفها رو زده بودم؟ واقعاً میترسیدم که مثل پری باهام بازی بشه . دوست داشتم بهش بگم که دوستش دارم اما حرفهایی که زدم برخلاف حرفهایی بود که قلبم فریاد می زد .
سروش دوباره با دستهاش اشکهای روانم رو دپاک کرد و گفت:
-پاییز به من نگاه کن ...
سر بلند کردم و به چشمهای سیاهش چشم دوختم . پشمهاش پر از اشک شده بود . صداقت در کلامش فریاد می کشید . میخواست این رو بفهمم؟
-پاییز من دوستت دارم . بیشتر از هر کسی .حتی بیشتر از خودم . پاییز من بچه نیستم که فردا پشیمون بشم . من عاشقتم پاییز ترو به خدا درکم کن پاییز . تو چشمای من چی میبینی پاییز؟ دروغ؟ ریا؟ بگو پاییز آیا تو چشمهای من چیزی جز صداقت میبینی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-مطمئن باشم که همه جا باهامی؟ مطمئن باشم که تکیه گاه امنی دارم؟ مطمئن باشم که میتونم سرم رو روی شونه هات بزارم و گریه کنم؟ سروش مطمئن باشم که تو همیشه با منی؟
سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:
-توچی؟ من مطمئن بشم؟ بدونم که من رو دوست داری؟ همونقدر که من تو رو میخوام من رو میخوای؟ پاییز بگو. بیشتر از این منتظرم نذار ...
نگاهش حاکی از نیاز بود . نیاز داشت که بهش بگم که عاشقشم . دستم رو بلند کردم و روی دستش گذاشتم . چشمهام رو به شچمهاش دوختم و لبخند زدم . شیرینترین خنده دنیا رو تحویلم داد و گفت:
-همه چیز رو خوندم پاییز نمیخواد حرف بزنی . پاییز .پاییز . وای پاییز یعنی تو مال من میشی؟پاییزِ سروش. آه خدای من چقدر توی این دو سال سختی کشیدم . شبها توی رویاهام تو رو مال خودم میدیدم . وای پاییز اگر بدونی چقدر خوشحالم ... پاییز...
یهو ساکت شد و نگاهش رو به چشمهای من دوخت. هنوز لبخند روی لبام نشسته بود . دستم رو که توی دستهاش بود رو فشار داد و پرسید:
-پاییز تو فقط من رو واسه خودم میخوای دیگه؟
نگاهش پر از سوال بود . با اینکه به شدت از سوالش بدم اومده بود اما باید بهش اطمینان میدادم تا بفهمه که چقدر دوستش دارم و تنها خودش برام مهمه . باید میفهمید که عاشقانه و خالصانه می خوامش . من سروش بیست و شش ساله ای رو میخوام که با نگاه سیاهش شده بود همه چیز پاییز . درسته عمر عاشقی من کوتاهِ اما در این مدت کوتاه به قدری عاشق بودم که حاضر بودم برای داشتنش هر از خود گذشتگی رو بکنم .
-سروش باور کن که من فقط خودت رو دوست دارم . سروش حالا تو نگاهم کن . تو چشمهام بخون که تو رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم .
با صدای بلندی خندید و بعد گفت:
-پاییز باید صبر کنیم . هر دومون باید مدتی صبر کنیم تا من ترتیب همه چیز رو بدم .پاییز بازم بهم بگو که توی این سفر سخت همراهمی . شاید مجبور باشیم پنهونی ازدواج کنیم . میفهمی پاییز...
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-منتظر میمونم سروش .منتظر خود تو ...
چه لحظه های شاد و قشنگی بود . سروش از همه چیزش برام میگفت و پاییزشده بود دو تا گوش برای شنیدن و دو چشم برای دیدن نگاه مخملی سرش . باورم نمیشد که خدا اینقدر مهربون باشه که در این مدت کوتاه هر دومون بدون هیچ دغدغه ای بهم رسیده باشیم . اما ترس بود که در گوشه و کنار ذهنم نشسته بود .ترس از روبه رو شدن با حقیقت .ترس از فهمیدن ماجرا توسط ارغوان و فخری خانم . خدای من خودت کمک کن . همونطور که سروش میگه همه چیز عالی پیش بره . سروش میگه که نقشه عالی داره که به زودی به مرحله اجرا درش میاره . خدای من خودت کمکش کن .سروش شده همه زندگی من .من نمیتونم لحظه ای دوریش رو تحمل کنم . حالا که فهمیدم سروش دوستم داره . حالا که تکیه گاهی امن پیدا کردم . حالا که سینه ای برای مرهم اشکهام پیدا کردم چرا از دستش بدم؟ خدای من میدونم اونقدر مهربونی که برای توصیفش واژه کم میارم . اما خدای بزرگ خودت توی این راه پر پیچ و خم یاورمون باش . یاور عشق نوپای من و سروش باش . خودت کمکمون کن .
با بهار هر دو لبه استخر نشسته بودیم و صحبت میکردیم . من صحبت میکردم و بهار با دقت به حرفهای رویاییم گوش می کرد و بدون اینکه حتی لبخند بزنه یا ایرادی میان حرفهام بگیره نگاهم میکرد. این بار اول بود که حرفهایی رویایی می زدم. رویاهایی رو ترسیم میکردم که از سروش شنیده بودم و خودم بهش پر و بال میدادم . اما من در نگاه بهار ترس رو میخوندم . چیزی که تا به الان در نگاهش نبود . آخرسر کلافه شدم و گفتم:
-بهار چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
-پاییز من میترسم.
-از چی میترسی؟
-پاییز ارغوان و زنش اونطور که من فکر میکنم فکر نمیکنم . پاییزنمیخوام ته دلت رو خالی کنم، اما بدون که اینها حقیقتِ . تو با ازدواجت با سروش جنگی عظیم به پا میکنی . حتی امکان داره سروش آق بشه از سمت پدر و مادرش . از ارث محروم بشه و هیچ کسی باهاتون رفت و آمد نکنه . حتی ممکنه که عروسی هم نتونی بگیرید . من مثل تو نیستم پاییز.برای من مهم نیست که عروسی بگیرم یا نه. اما تو رو میشناسم . میترسم دوباره از سمت اینها ضربه بخوری . پاییز تو روح لطیفت قبلاً خدشه دار شده . نزار که دوباره با حرفهایی که میشنوی خدشه دار بشه . پاییز خودت رو آماده رویارویی با خیلی از مخالفت ها بکن . پاییز تو با سروشی .اما امکان داره بعضی اوقات سروش هم خسته بشه و تو بشی مرهم دردش . پاییز اماده ای برای رویارویی با این مشکلات؟
با تعجب به حرفهای بهار فکر میکردم . یعنی چی که من قبلاً یک بار ضربه خورده بودم؟ یعنی چی که اون ضربه از سمت خانواده سروش بوده؟ من چه ضربه ای خورده بود؟ چطور بهار فکر میکرد روح من لطیف؟ چطور با این همه چیزی که از من میدونست باز هم این حرف رو میزد؟ چرا حرفهاش مرموز بود؟ شاید هم همینطوره که من روحم لطیفه . در غیر این صورت چرا با هر اشاره ای اشکم سرازیر می شد؟ چرا با هر حرف و توهینی قلبم از حرکت می ایستاد و دلم میخواست طرف مقابلم رو نیست و نابود کنم ؟هر چه به ذهنم فشار میاوردم چیزی به خاطرم نمی آمد . با این حال گفتم:
-میدونم بهار میدونم مرحله سختی رو در پیش دارم .اما من فقط سروش رو میخوام . عیب نداره که نمیتونم عروسی بگیرم .من هیچ وقت برخلاف اون چه که تو فکر میکنی رویایی نبودم . هیچ وقت کسی رو سوار بر اسب سپید ندیده بودم که بیاد دنبالم. من واقعیت گرا هستم بهار . اینطور نگاهم نکن . من بر خلاف تو که زیبایی ها رومیبینی اونها رو هم نمیبینم اونوقت تو چطور فکر میکنی که من از نداشتن عروسی و لباس سپید ناراحت میشم؟
بهار سرش رو تکون داد و گفت:
-تو رویایی نیستی اما شدیداً زود رنج و احساساتی هستی . پاییزمن بهتر از هر کسی تو رو میشناسم و میترسم که دوباره ضربه ببینی .آخ خدای من همون یک بار هم سخت و طاقت فرسا بود .
کلافه گفتم:
-بهار چی میگی؟ کدوم یک بار؟ من چه ضربه ای خورده بودم؟ بگو... بهار تو از خیلی چیزها خبر داری نه؟ تو باید بدونی دلیل این نفرتم چیه نه تو باید بدونی .. آره میدونم . تو باید بهم بگی که چرا من یه چیزی رو یادم نمیاد . بگو بهار . کمکمک کن تا بفهمم ....

deltang 09-27-2009 05:50 PM

قسمت چهاردهم...
-چی میگی پاییز . یعنی تو یادت نمیاد؟
بدون اینکه بخوام با صدای بلندی فریاد کشیدم:
-چی رو باید یادم بیاد بهار؟ د حرف بزن بفهمم چه بلایی سر من اومده. چرا این همه متنفرم؟ چرا هیچ چیزی برام جذابیت نداره؟ وای بهار بگو دارم دیونه میشم ...
به چشمهای بهار که با تعجب به من خیره شده بود نگاه کردم. بهار آب دهانش رو قورت داد و زیر لب حرفی زد .
-چی میگی بهار؟ بلند حرف بزن ببینم چه بلایی سر من اومده.
بهار سر تکون داد و گفت:
-نه نه . ای کاش حرفی نمیزدم . باورم نمیشه یعنی تو همه چیز رو فراموش کردی؟ نه این امکان نداره . من در تمام این مدت فکر میکردم که یادته و به روت نمیاری . من فکر میکردم که دلیل این همه نفرت روخودت خوب میدونی . برای همین هیچ وقت باهات مخالف نبودم و سعی میکردم منطقی آگاهت کنم .وای نه خدای من . من باید خیلی زودتر از اینها میفهمیدم که فراموش کردی ...
دستش رو روی سرش گذاشت و با ضربه به پیشونیش زد .حس گنگی داشتم .خیلی دلم میخواست بدونم در گذشته برای من چه انفاقی افتاده و دلیل این همه نفرت رو بفهمم . اما بهار با حرفهاش مثل مته ای بود که توی اعصاب ضرب دیده من فرو میرفت . ای کاش درست و منطقی حرف میزد . من باید می فهمیدم که چرا این همه با خودم فکر میکنم .من باید میفهمیدم . آره باید دلیل این همه نفرت رو میفهمیدم .
-بهار ترو به خدا حرف بزن .من هیچ چیزی یادم نمیاد .
بهار نفسی کشید و در حالی که نگاهش رو به دوردستها دوخته بود گفت:
-همه چیز از شب رفتن سروش شروع شد .تو اون موقع ده سالت بود و من سیزده ساله . بعد از اینکه خانواده اش اون رو به هواپیما رسوندند و برگشتند خونه، تو توی باغ نشسته بودی .دل تنگی میکردی . خوب یادمه اون شب رو وقتی سروش از در بیرون رفت تو رفتی توی باغ و برنگشتی و اما وقتی برگشتی ... ای خدای من .اینهایی روکه دارم برات تعریف میکنم رو خودم با گوشهای خودم توی اتاق متخصصی که تو رو هیپنوتیزم کرده بود شنیدم . اون شب تو توی باغ نشسته بودی و در حالی که روی تاب تاب می خوردی با خودت حرف میزدی و از دلتنگی ات به سروش میگفتی . تو از بچگی به سروش علاقه خاصی داشتی . علاقه ای که نذاشت به یک عشق عمیق تبدیل بشه . اون شب یکی از زمزمه هات این بوده که سروش خیلی دوستت دارم .
بهار حرف میزد و من غرق در حرفهاش شده بودم. حس میکردم میبینم . اره همه چیز رو میدیدم اما باز هم تار و دور از دسترس . چقدر این صحنه ها آشنا بود .همون کابوسهای هر شبی بود. آره دختر بچه ای به روی تاب. فریاد و تنهایی . بابا بود و ماشین. اما همه چیز تار بود و دور از دسترس ...
-صدای فریاد هوتن از پشت سر تو رو از روی تاب به پایین پرت میکنه اما هوتن بیتوجه به افتادن تو فریاد میزنه و میگه دختر گداگوری تو چه حقی داری که به سروش ابراز علاقه کنی ؟مثل اینکه خودت رو نمیشناسی؟ دختر بیشعور احمق تو کجا و سروش کجا ... مثل اینکه باید بهت یادآوری کنم که ننه بابات کلفت این خونه هستند.و بعد دستت رو میگیره و میبرتت نزدیک در باغ و بابا رو که اون موقع داشته ماشین ارغوان رو میشسته نشونت میده و میگه خوب نگاه کن دختر بیشعور. این بابای توِ و تو ام دختر همونی .خوب ببین که فیلمی مهیج تر از این در تمام عمرت ندیدی .این پدرتِ که کلفت ارغوانِ اونوقت توی احمق،توی بچه گدا داری به سروش ابراز علاقه میکنی و منتظری برگرده تا عروسی کنید؟ صدای قهقه های مستانه هوتن تو رو که دختر بچه ای بیش نبودی وحشت زده میکنه . اما باز هوتن دست بردار نیست و همون لحظه باز هم می کِشَتِت به داخل آشپرخونه ارغوان و مامان رو که در حال شستن ظرفها بوده رو نشونت میده و بهت میگه ببین اینم ننه ی تو . تو باید حد خودت رو بدونی. تو چی فکر کردی که خوت رو در سطح سروش میبینی . تو چی فکر کردی که سروش رو دوست داری؟ تو بچه گدا برای سروش و امثال اون اسباب بازی هستید.نگاه کن که ننه بابات به خاطر چندر غاز پول چه جوری خر حمالی می کنند . امثال تو، تو این جامعه حرومید بدبخت ... همونطور پشت سرت میومده و وز وز میکرده. اما تو که دیگه طاقت از کف داده بودی توی تاریک روشن هوای باغ پا به فرار میزاری و در حالی که تمام بدنت میلرزیده جلوی پات رو نمیبینی و با سر به کف استخر خالی از آب میفتی . وای پاییز چه لحظه های سختی بود که تو رو نیمه جون کف استخر پیدا کردیم . خدا پدر آقای ارغوان رو بیامرزه اگر کمکهای اون نبود تو الان زنده نبودی . پاییز خیلی روزها و شبهای سختی بود در حالی که ما توی تب و لرز شنیدن خبر سلامتی تو دست و پا میزدیم دکتر بعد از سه روز طاقت فرسا که هیچ کدوممون لب به آب و غذا نزده بویدم خبر داد که بهوش اومدی و ما میتونیم تو رو ببینیم. وقتی بالای سرت رسیدیم حالت خیلی بد بود . دکترت گفت که حال روحیت هیچ مناسب نیست . با دیدن مامان و بابا جیغ میزدی و گریه میکردی . از ارغوان بدت میومد و با دیدنش فحشش میدادی . اینها در حالی بود که اونها هم به اندازه ما نگران وضع تو بودند . بهتره از اون روزهای سخت و پر اضطراب چیزی نگم که جز ناراحتی چیزی نداره . اما بعد از دو هفته تو رو در حالی که هیچ حالت خوب نبود به خونه اوردیم . تمام روز بیحرکت به سقف اتاق ذل میزدی و از گوشه چشمای معصومت هر از گاهی قطره اشکی به پایین سرازیر می شد و شبها چشم که روی هم میگذاشتی با هراس و جیغ از خواب میپریدی .تنها با مسکنهای قوی بود که برای ساعتی چشم روی هم میگذاشتی و با آرامش میخوابیدی. اون هم در حالی بود که تمام تنت خیس از عرق بود . حرفهای هوتن تن خسته و بیتاب تو رو از پا در اورده بود و تو با سن کمت عمق فاجعه رو بیشتر از اونی که لازم بود درک کرده بودی. با وجود سن کمت همه وجودت سر تا پا نفرت بود . اونقدر این وضعت بد بود که از دیدن اسکناسی عنان از کف میدادی و به گریه میافتادی . ناله های تو دل سنگ رو آب میکرد چه برسه به مامان و من که تمام روز کنارت میشستم و برات حرف میزدم . من هم با وجود سن کمم تمام وجودم درد بود . درد تو رو با همه وجودم حس میکردم . دست تو رو میگرفتم و پا به پات گریه میکردم . بدون اینکه بدونیم چه بلایی بر سرت اومده. بی تابی های مامان بابا رو از پا در اورده بود . رفت پیش آقای ارغوان و اون هم کمک کرد و ما تو رو به روانپزشک حاذقی که از آشنایان ارغوان بود بردیم . دکتر با دیدن تو فریاد زد که کدوم از خدا بیخبری این بلا رو سر این دختر معصوم اورده؟ هفته ها رو برای رفتن و اومدن به مطب روانپزشک رد کردیم اما قادر به حرف زدن نبودی . با همه وجودت گوش میدادی و اشک میریختی. امان از روزی که اسمی از ارغوان می آمد و یا حرفی از ماشین میشنیدی. اونقدر گوشهات و تنت به این کلمات حساسیت نشون میداد که بابا و مامان رمزی حرف میزدند . داروها هم هیچ بهبودی در وضعت ایجاد نکرده بود . دو ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی دکترت گفت من تنها راهش رو میبینم که هیپنوتیزمش کنم و بفهمم توی اون روز چه اتفاقی براش افتاده . اما از این موضوع میترسید که تحمل عمق فاجعه رو برای بار دیگر نداشته باشی و این موضوع تو رو از پا در بیاره . یه جلسه با دوستان حاذق دیگرش گذاشت و بعد از اینکه از بابا رضایت نامه کتبی گرفت که مسئول هیچ گونه اتفاقی نیستند شروع به آزمایشهای مختلف روی تو کرد . حالا شده بودی موش ازمایشگاهی زیر دست دکترهای حاذق و باتجربه .مامان که هیچ طاقت اون وضع رو نداشت و همه ذهنش پر میکشید به سوی خدا و با اشک و آه ازش تو رو سالم میخواست . اون روز بدترین کابوس عمرم بود . همراه بابا نزدیک تو ایستاده بودیم و تو چشمانت رو بسته بودی و دکتر روبه روت روی صندلی نشسته بود . با فریاد عقده های دلت رو بیرون ریختی و اولش کلی ناسزا بار پول کردی و بعد لحظه به لحظه آروم تر شدی و به خواب عمیقی فرو رفتی که ذهنت در اختیار دکتر قرار گرفت . همه چیز رو لب باز کردی و گفتی . همه کابوسهای هر شبت رو بیرون ریختی و وقتی چشم باز کردی شش ساعت گذشته بود و من در تمام این شش ساعت روی صندلی نشسته بودم و اشک میریختم . تمام تنم عشق به وجود تو بود و بابا مردانه گریه میکرد و آهسته به پیشونیش میکوبید و فریاد میزد که چرا خدای من چرا ؟ به پیشنهاد دکتر سعی کردیم تو رو با واقعیت روبه رو کنیم . حال روحیت بعد از انجام اون هیپنوتیزم بهتر شده بود ، اما باز هم از واقعیت فرار میکردی و نسبت به کلمات واکنش نشون میدادی. باز هم حرف نمیزدی اما تقریباً روزها در ارامش بودی و شبها کمی بیشتر میخوابیدی. با اینکه لحظه های سختی بود اما ما در کنار تو جنگیدیم و وادارت کردیم شرایط حاضر رو بپذیری . این درست در زمانی بود که خود من تمام اینها رو قبول نداشتم و نمیتونستم بپذیرم که چرا وضع ما خوب نیست و وضع ارغوان خوب . همون زمان بود که با عرفان آشنا شدم و این موضوع باعث شد کمک زیادی در وضع تو بشه . تو کم کم واقعیت رو پذیرفتی . دکتر میگفت که باید خودش با شرایط موجود کنار بیاد . یک روز صبح که از خواب بیدار شدی همه چیز رنگ عوض کرد . توی باغ پیدات کردیم در حالی که میگفتی و میخندیدی . این در حالی بود که شب قبلش یکی از دوستان استاد من در شعور کیهانی به دیدنت اومده بود و ارتباطی با تو برقرار کرد و دستش رو روی پیشونی تو قرار داد و وقتی از اتاق تو بیرون اومد تو به خواب عمیقی فرو رفتی . حالا میفهمم که تمامی این اتفاقات نتیجه کمک او و رابطه اش با خدا بوده است . باورم نمیشد که بتونه تو رو درمون کنه ... پاییز شنیده بودم که با ارتباطی که با خدا برقرار میکرد تونسته بود مرده ای رو زنده کنه . حالا به یقین رسیدم که اینها همه لطف خداست که شامل حال تو شده .وای خدای من چرا اینها رو قبلاً متوجه نشده بودم؟ آره پاییزتو فراموش کردی چون چاره ای دیگه ای نبود . اما اون نفرت همیشه همرات موند . مخصوصاً به پسرهایی که پولدار بودند و به ثروتشون می نازیدند. وای پاییز دارم بال در میارم باورم نمیشه که دوست استاد ... خدای من من تا به حال نمونه ای رو از رحمت خدا از نزدیک ندیده بودم اما حالا ...
برگشت و به صورت من که جان از بدن من رخت بسته بود خیره شده . حرفهای بهار هیچ شک عصبی در وجودم ایجاد نکرده بود . انگار که از تمام اتفاقات خبر داشتم اما گنگ بودند . باورم نمیشد که هیچ عکس العملی در رابطه با این موضوع انجام نمیدم . محال بود. چطور امکان داشت؟ چرا حس میکردم تمام این وقایع رو از بر بودم ؟ تمام صحنه ها بی اختیار در زمانی که بهار برایم تعریف میکرد از جلو ی چشمم گذر میکرد . آره تمام اون خاطرات رو یادمه . سر برگردوندم و به تاب نگاهی انداختم . صدای فریاد هوتن در گوشم پیچید . اون من بودم دخترکی با روسری صورتی به سر در حالی که به دوردستها خیره بود . آره اون شب داشتم از رویاهام حرف میزدم و از سروش . از سروش که از بچگی عاشقش بودم و هیچ وقت نفهمیدم . یعنی در تمامی این سالها من سروش رو دوست داشتم؟ یعنی در عاشق شدن پیشقدم بودم؟ آره من فراموش کرده بودم . آره میدونم . این من بودم که به خاطر حماقتی که هوتن در حقم انجام داد باعث نفرتم نسبت به پسرها شد . آره پاییز تبدیل شد به آدمی که در ذهنش فریاد میزنه. پس تمام نفرت و درگیری ذهنم به علت اون خاطرات بوده؟ آره باید زودتر میفهمیدم چیزی که در گوشه ذهنم دور از دسترس بود خاطرات کودکی بود . به استخر خالی از آب نگاه کردم . انگار تصاویر جلوی صورتم پرواز میکرد . اون دخترک کوچک غرق به خون من بودم که روسری صورتیش قرمز شده بود. من بودم . اون دخترکی که که مثل ماهی کف استخر بدنش تکون میخورد و جون میداد من بودم . سر برگردوندم و به جلوی در نگاه کردم . باز هم میدیدم . باز هم تصاویر جلوی چشمم جان میگرفت . اون ماشین ارغوان بود که بابا .... وای بابا چقدر دلم برات تنگ شده بود . بابایی عزیزم خیلی وقت بود که اینطور حست نکرده بودم . بابا بود که شلنگ آب رو به روی شیشه های ماشین ارغوان میکشید و لنگی قرمز روی شونه اش داشت . لبهاش مثل همیشه خندان بود . وای بابایی .بابا با دستش عرق رو پیشونیش رو گرفت و رو به آسمون زمزمه کرد:خدایا شکرت . بغض گلوم رو قورت دادم و سر برگردوندم و به بهار نگاه کردم . بهار هم در خودش غرق بود . چشمام رو بستم و تصاویر در جلوی چشمم زنده شد . آره اون من بودم که توی اتاق روانپزشکی که چهره اش در پس عینک قاب طلایی به من خیره شده بود دیده میشدم . چشمهای این دختر بچه ده ساله بسته بود و لبهاش بودند که تکون میخورند و اشک بود که بی محابا روی گونه هاش سرازیر می شدند. آره اون دختر بچه من بودم . چه لحظه های سختی بود . سر برگردوندم و بابا و بهار رو دیدیم رکه کنار هم روی مبل نشسته اند و بهار در مانتو گشادی که به تن داشت به من نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت انگار که از زمین و زمان طلب کار بود . دوباره به بابا نگاه کردم . دلم خیلی براش تنگ شده بود . صورتش غمگین بود . چین و چروک های ریزی که دور چشمش بود غصه ام رو بیشتر کرد . حس میکردمش . تمامی اون لحظات رو حس میکردم . باورم نمیشد که این بابایی باشه که بعد از چند سال اینقدر از نزدیک ببینمش. چقدر چهره اش با زمانی که در قبر میذاشتنش فرق میکرد .چقدر پیر و شکسته شده بود . غصه ما پیرش کرده بود . غصه بهار و پاییز... چشم باز کردم و به گوشه ای از باغ خیره شدم . آره باز هم من بودم دخترکی لاغر اندام با چشمهایی یکه زیرش چالی عمیق افتاده بود . اره اون من بودم همون روزی بود که خوب شده بودم .شب قبلش رو به خاط اوردم اون مرد مهربون رو که بالای سرم نشسته بود و ازم خواسته بود تا چشمام رو ببندم . حسی عمیق در وجودم بود اون شب . چیزی به زور میخواست که چشمام رو باز نگه داره اما تمام بدنم گر گرفته بود . سنگینی دستش روی پیشونیم نرم نرمک سبک شد و چشمام بسته شد. اولین شبی بود که بعد از اون همه اتفاقات راحت خوابیده بودم . یاد حرف مرد افتادم که در ابتدای ورودش گفت:اگر خدا بخواد میتونم کمکت کنم .من یه رابطم دخترم .رابطی بین خدا و تو . اگر بخواد بیمار که هیچی مرده رو زنده میکنه . با اینکه از حرفهاش چیزی متوجه نشده بودم اما خلسه ای شیرین تمام تنم رو پر کرده بود .

deltang 09-27-2009 05:51 PM

قسمت پانزدهم
باورهایم همه تحت شعاع اعتقادات بهار قرار گرفته بود . مخصوصاً بعد از بیداری از خواب خرگوشی . مخصوصاً بعد از فهمیدن اتفاقاتی که برایم افتاده بود و درک کردن دوست استاد بهار .حالا دیگر بهار با لذت برام صحبت میکرد و با حسی گنگ سوالاتم رو ازش می پرسیدم و اون صبورانه توضیح میداد . زندگی روال عادی خودش رو داشت . بدون اینکه هیچ تغیری در رفتار من ایجاد بشه . انگار از قبل آمادگی پذیرفتن حقیقت رو داشتم و برام هیچ نوع شکی ایجاد نشده بود . با دیدن پول هنوز هم رنگ عوض می کردم و با حسرت نگاهش می کردم هنوز هم مامان رو در حین کار کردن که می دیدم آهی حسرت بارتر می کشیدم . تمام حسرت هایی که در زندگی داشتم توسط بهار سرکوب می شد و با اعتقاداتش من رو هم به راه درست هدایت می کرد . سروش هم در کناری از زندگیم حضور داشت و طبق خواسته اش به مرور زمان همه چیز رو انجام میداد بدون اینکه همدیگر رو ببینیم یا رابطه ای ایجاد کنیم . شبها توی باغ رو به آسمون با ستاره ها حرف می زدم و هر از گاهی سایه هیبت مردانه اش رو که دوستش داشتم رو پشت پنجره اتاق حس می کردم و از دور عطر تنش رو به داخل ریه هام می فرستادم .نقش بازی کردن چقدر سخت بود . هر دو در کنار دیگری دنقش بازی می کردیم . او مثل همیشه عادی بود اما من نمیتونستم منی که نگاهم قبلها سرشار از نفرت بود حالا پر از حس ،پر از عشق و علاقه بود . چطور تراز بندی می کردم این دو حس کاملاً مجزا رو . نگاههای فخری خانم عوض شده بود . رنگ محبت نداشت . رنگ سردی هم نداشت . طور خاصی نگاهم می کرد . انگار که از ماجرا بود برده بود اما حرفی نمیزد چون سروش عکس العملی نشون نداده بود . یکی از همون روزهای پاییزی بود که از دانشگاه به همراه بهار برمی گشتیم که بهار بعد از مدتی که هر دو در سکوت غرق بودیم گفت:
-پاییز این جمعه کامیار با خانواده اش میاد خونمون ...
برگشتم و به صورتش نگاه کردم . هیچ حس خاصی در نگاهش نبود . هیچ حسی... با تعجب گفتم:
-خوب تو چرا ناراحتی؟
لبخندی کمرنگ زد و گفت:
-نه ناراحت نیستم . اما نمیدونم چرا یه حسی گریبان گیرم شده . حسی مثل دلتنگی . حسی گنگ که خیلی وقته دچارش نشدم .
-چرا چه جور دلتنگی؟
-دلم میخواست بابا بود تا خوشبخت شدنم رو از نزدیک می دید .
و آهی حسرت بار کشید و با نگاهش به آسمون ابرها رونوازش کرد . من هم به یاد بابا افتادم . چقدر دلم میخواست حضور داشت . اما بهار هیچ وقت شاکی نمیشد . هیچ وقت:
-بهار از اینکه بابا نیست ناراحتی؟
بدون اینکه نگاهم کنه کیفش رو روی شونه اش مرتب کرد و گفت:
-نه ناراحت نیستم . نمیدونم اما دلم میخواست حضور داشت .حضورش باعث دلگرمی مامان میشد . میدونم در دلش چه خبر ه . من بابا رو خیلی دوست داشتم پاییز . اما میدونم که هر کسی یک روزی که میاد یک روی هم از دنیا میره . از این موضوع ناراحت نیستم . حقی برای خرده گرفتن به خدا ندارم . بنده ای که خودش داده رو دوباره گرفته . شاید البته که دعا میکنم اینطور نباشه اما شاید توی دنیای دیگه باز هم با بابا روبه رو شدم . اینطور که از شواهد امر پیداست هنوز نیاز داریم به تکمیل شدن و حالا حالاها باید بیایم و بریم . حالا حالاها زندگی های مختلفی در پیش داریم تا بفهمیم که من و خدا با هم خداییم . نه ما به تنهایی خدا . میدونی پاییز برای درک این موضوع چقدر نیاز به کمک داریم؟ نه نیاز به مادیات . نیاز به معنویات داریم نیاز به فهمیدن . اونقدر باید توی دنیاروحمون رو کامل کنیم و اطلاعات عمومی اش رو بالا ببریم که اون دنیا زرق و برق چشممون رو نگیره و بفهمیمم که بعد از بهشت مرحله ای هم وجود داره مرحله ای که دوباره برامون تصمیم گیری میشه . مرحله ای که بعد از صیقل پیدا کردن روحمون حالا دیگه پاکیم و برمیگردیم به ذاتمون . به ذات مقدسمون که همون خداست . همونی که از روح خداش در وجود انسان دمید .
-بهار چرا میریم جهنم؟ چرا دوباره میریم بهشت؟ اصلاً چی میشه بعدش؟ یه سری می گن تا ابد توی بهشت میمونیم . اما من نمیتونم این رو قبول کنم . چرا به چه دلیلی اصلاً معنی نمیده که ما همش توی بهشت بمونیم .
-ببین پاییز وقتی که روحمون از این تن خاکی جدا میشه . کالبد ذهنی کسی که کامل باشه و ترقی کرده باشه دیگه توی این دنیا نمیمونه . شنیدی که میگن طرف جسم خودش رو که توی قبر میزارن باورش نمیشه مرده و باهاش میره تو قبر؟ خوب این مورد در مورد همه صدق نمیکنه . کسی که کالبد ذهنیش در این دنیا ترقی کرده باشه بعد از مرگش بلافاصله جذب کانال نور میشه و میره به مراحل بعدی که همون مراحل حساب رسی. اما کسی که هنوز وابستگی های خاکی رو از وجودش دور نکرده باشه همچنان با جسمش توی این سرزمین می مونه و به وسیله ذهن کسانی که برای نبودش اشک میریزن جذبشون میشه و به قول خودمون ذهنش رو تسخیر میکنه . هیچ کدوم از ما نمیدونیم که چند تا جن و چند تا روح ما رو و کالبد ذهنیمون رو تسخیر کردند . حالا بعداً بیشتر برات راجع به این موضوع توضیح میدم . اما در مورد سوالت . بعد از اینکه روح و کالبد ذهنی فرد جذب کانال نور بشه مراحل شروع میشه که در مرحله سوم یعنی بعد از مرحله حضورمون در دینا به مرحله لامکان و زمان و تضاد میرسیم که در اینجا هیچ مکانی وجود نداره ولی زمان و تضاد که همون شیطان هست هر دو حضور دارند در کنارمون . بعد از این مرحله وارد مرحله چهارم می شیم که لامکان و لا زمان و تضاد نامیده میشه یعنی در این مرحله به علاوه مکان که قبلاً ازمون گرفتند زمان رو هم ازمون میگیرند اما هنوز تضاد همون شیطان حضور داره و بعد از اون میرسیم به مرحله پنجم که مرحله یوم القیامه یعنی همون روز قیامت. و بعد از روز قیامت تازه وارد مرحله ششم یعنی جهنم میشم. بعد از اینکه به جهنم که ماها ازش به عنوان آتیش سوزان و مار و عقرب دو سر یاد میکنیم فرد تمام گناهانش رو در اونجا پاک میکنه که همین هم کلاً فرق میکنه با اون چیزی که ما شنیدیم . ما که توی اون دنیا جسمی نداریم که قرار باشه بسوزیم . ما میبینیم که قرار بوده چیز دیگه ای بشیم و الان چی هستیم . مثلاً قرار بوده که من بشم دکتر شدم یه معتاد الکی خوب این موضوع باعث میشه حسرت بخوری و بسوزی .سوزش وجودت و اون وانفساها اونقدر شدیدن که با آتیش مادی مقایسه شده که البته سوزش صد برابر بیشتر. آره بعد از اینکه کاملاً پاک و مطهر شدی وارد مرحله هفتم میشی یعنی بهشت که خود بهشت شامل سه مرحله میشه که اولیش جناتِ . دومیش عدل و رضوان که به معنی بهشت در وحدتِ و اما در این مرحله هم اونقدر دستت باز که هر لحظه هر چیزی رو بخوای میتونی تهیه کنی . هر چیزی که فکرش رو بکنی . اون لحظه است که باز هم شیطان سر و کله اش پیدا میشه . شیطانی که تا لحظه اخر این حلقه دست از سرت بر نمیداره . اون لحظه است که زیر گوشت میخونه ببین تو خودت خدای . تو هر چیزی رو که بخوای می تونی خودت خلق کنی . اینجاست کسی که کالبد ذهنیش ترقی نکرده میمونه توی این مرحله از بهشت و به مرحله بعدی نمیرسه . و اما کسی که در این مرحله به سوالی که از اون پرسیده میشه جواب درست بده وارد مرحله بعد میشه. سوالی که ازت میپرسند اینه که خدای تو کیست؟ و اما پاسخ تو سبب این میشه که وارد مرحله بعد یعنی جنتی که همون بهشت خدا نامیده میشه و حضور در محضر خداست بپیوندی یا اینکه برگردی به ابتدای چرخه هستی که همون به اون درخت نزدیک نشوِ. همون درختی که هوا و ادم بهش نزدیک شدند و از فرمان خدا سرپیچی کردند . یعنی اینکه از اول دوباره متولد میشی و این مراحل دوباره ادامه داره و اما یک چیز مهم بعد از هر مرحله که نام بردم ما یک برزخ هم داریم که در اون برزخ تمام آموخته های ما پاک میشه یعنی برای ورود به مرحله بعدی بین اطلاعات قبلی و بعدی یک پرده ای انداخته میشه که تو نمیتونی به یاد بیاریشون و دیگه برگشت به مرحله بعد امکان پذیر نیست.
-وای بهار میدونی درک تمام اینها چقدر برای من مشکله؟ ما در تمام طول عمرمون یه چیزهای دیگه ای رو شنیدیم اما حالا تو داری میگی همه اعتقادات من اشتباهه و اینها واقعیت نداره .
-خوب پاییز مشکل من و امثال تو اینجاست که هر چیزی رو تو ذهنمون فرو کردند رو قبول میکنیم . بابا مگه ما عقل نداریم؟ چرا ازش استفاده نمیکنیم . چرا نمیفهمیم که ما اصلاً برای شب تا صبح جون کندن و دویدن دنبال گوشت و مرغ و تخم مرغ به این دنیا نیومدیم . چرا نمیخوایم درک کنیم . بابا هر کی اومد گفت راه غلطه سرش رو بردیم گذاشتیم روی سینه اش که چی تو کافر شدی . ملهد شدی . در صورتی که اینطوری نیست . در صورتی که اونها فهمیدن راه راه اشتباهی . دنیا دنیای وارونه ای . پاییز خواهر من من درکت میکنم .حالتت رو میفهمم . چون میدونم ذهن ما یه سری پیچیدگی هایی داره که با *****های محافظ بسیار قوی آمیخته شده که این *****های عقل راه ورود هر چیزی رو که با عقاید و آرمانهای ما مغایرت داشته باشه رو به ذهنمون میبنده. بزار برات یه مثال بزنم . ببین شنیدی که میگن آهنگ گوش کردن گناه . خوب حالا میام میپرسیم چرا گناه؟ اصلاً این نیست که تحت تاثیر قرار میگیری و چه میدونیم می رقصیم و این حرفها بلکه اصلاً مسئله این نیست قدیم ها که مردم اونقدر ذهنشون کشش نداشت که بفهمن این چیزها چی هست. اومدن گفتن آهنگ گوش کردن گناه داره در صورتی که گناه نداره ببین توی هر آهنگی شعری هست که پشت اون هم یه شاعری هست که انسان . انسان هم میتونه تحت تاثیر شیطان قرار بگیره . امکان داره اون شعر توسط کمک شیطان به ذهن شاعر رسیده باشه و وقتی روی آهنگ قرار می گیره ناخوداگاه توی شنونده تحت تاثیر موزیک قرار میگیری و اون انرژی منفی که از آهنگ ساطع میشه توی ذهن تو میشینه و تحت مرور زمان ذهنت داغون میشه .خوب حالا ما از کجا بفهمیم که یه آهنگ سالمه و یه آهنگ توسط شیطان ضرب دیده . یه سری برنامه های خاصی هست که بهشون میگن موسیقی برگردان این موسیقی ها رو که توی این برنامه ها استفاده میکنه به جای اینکه بزاری اجرا بشه برمی گردونیش عقب . آهنگ آهسته آهسته عقب میره و تازه میفهمی که اون چه حرفهایی توی اون آهنگ هست و با اصحلاح پشت هر شعوری یه ضد شعور هست که این ضد شعور همون کلام پشت موزیک . برای همین بود که اومدن گفتن بابا موزیک گوش کردن گناه داره گوش ندید .اون موقع نمیتونستند به مردم بفهمونن که چرا موزیک گوش کردن روی ذهن تاثیر میزاره. مردم اونقدر ذهنشون باز نبود که بتونن این مسائل رو درک کنن . بزار برات یه آهنگ رو که خودم گوش کردم و موزیک برگردونش رو هم شنیدم بگم . همین آهنگ معروف گروه بلکتس . اصل موسیقی اینکه طلسم شهر رو وا کرد.سیندرلا عروس شد. قصه ما تموم شد. سیندرلا سیندرلا سیندرلا. اما برگردان موسیقی همین ترانه که محبوبیت خاصی داره چیزیه که کاملاً با خود ترانه مغایرت داره .حتماً برات جالب میشه که بدونی موسیقی برگردان این ترانه میگه:من ابلیس.من ابلیس .من ابلیس.پشت حلقه بنویس.همه شو از غم بنویس.پشت حلقه بنویس(سانسور بچه ها)و اشک و صله.
با دهانی باز از تعجب و چشمهایی گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
-دروغ میگی؟
-نه به خدا میخوای یه نمونه دیگه برات بگم؟
سرم رو با ذوق تکون دادم و از اینکه علت یکی از مخالفتهای دینمون رو فهمیده بودم خوشحال بودم .
-همین آهنگ بنیامین که خونده:حالم بده حالم بده آدم بده .نگو به من عاشق شدن نیومده.آدم بده. آدم بده. حالم بده حالم بده .خوب این آهنگ موسیقی برگردانش دقیقاً ضد خداست . چیزی که من با شنیدنش تمام اجزای سرم سوت کشید . موسیقی برگردونش میشه.اعدم الله.اعدم الله.اعدم الله.اعدم روی همه ملت عاشق شوق.اعدم الله.اعدم الله .اعدم الله.آره پاییز پشت هر شعور یه ضد شعوری هست که ذهن ما به همین راحتی توانایی درک اون رو ندراه .
-وای بهار حس میکنم دارم از تعجب شاخ در میارم .تازه میفهمم که چقدر این حلقه جالب.
-نه پاییز اشتباه نکن این حلقه نیست که جالبه . این زندگی که ما ادمها به دست خودمون درستش کردیم . باورت نمیشه . اگر خیلی چیزهای دیگه رو بفهمی. اینها که بخش کوچیکی از واقعیت زندگی ما بودند.
سرم رو تکون دادم و با کلیدی که توی دستم بود در رو باز کردم . ذهنم اونقدر آشفته بود که باورم نمیشد . چه چیزهایی توی دور و بر من هست که ازشون بیخبرم . با ورودم به حیاط چشمم به وسایل خونمون افتاد که همه توی باغ ولو شده بود .کیفم یهو از دستم افتاد روی زمین . چشمم به مامان که کنار وسایل نشسته بود افتاد . چادرش رو روی صورتش کشیده بود و گریه می کرد . با بهار هر دو به سمتش دویدم . مامان سرش رو بلند کرد و با دیدن ما سرش رو تکون داد و هق هق گریه اش به فریاد تبدیل شد...

deltang 09-27-2009 05:51 PM

قسمت شانزدهم
دستم رو روی موهای سپیدش که از زیر چادرش بیرون زده بود کشیدم و با بغض گفتم:
-مامان جونم الان چه وقت خونه تکونیه؟
هق هق گریه اش شدید تر شد و گفت:
-بی مروتها احترام این همه خدمت چند سالمون رو هم نکردند ...
با اینکه چیزی در ذهنم فریاد میزد تمامی این اتفاقها مربوط به سروش و ارغوان میشه اما با گیجی گفتم:
-چی میگی مامان؟
-پاییز اینها چی میگن؟ میگن تو داری فتنه گری میکنی . میگن داری ذهن سروش رو از راه به در میکنی راست میگن؟ راست میگن که تو زیر پای سروش نشستی تا پری رو نگیره؟
با تن بیحس روی زمین افتادم . بهار که کنارم زانو زده بود رو به مامان گفت:
-نه مامان دروغ میگن پاییز هیچ تقصیری نداره .همه این موضوع ها زیر سر سروش . سروش خودش بود که به پاییز ابراز علاقه کرد و ازش خواست منتظرش بمونه .حالا شما بگو اینجا چه خبر بوده؟
نگاهم به روی وسایلی که کارگری از توی اتاق بیرون می آورد می چرخید . قاب عکس بزرگ پدر . سماور ذغالی مادر . صندوق چوبی و طرح داری که صندوقخانه لباسهای مامان و جهیزیه زندگیش بود . فرش نمدی قرمز رنگ و پشتی های قرمز با توری سفید . چند دست رختخواب و صندوق کتابهای من و صندوق کتابهای بهار . کمد چوبی چند کشوِ رنگ و رو رفته برای لباسهایمان.قابلمه های رنگ و رو رفته و ظرفهای گل سرخی مامان که جانش بیشتر دوستشان داشت. با بغض چشمم رو از یکی بر میداشتم و به دیگری میدوختم . اینها تمام زندگی ما بود . تمام سادگی زندگی ما . حالا داشت این زندگی توسط کارگری زیر و رو میشد . چشمم به روی پرده سفید روی شیشه افتاد. باورم نمیشد که باید از اون خونه دل بکنم . چقدر این باغ رو دوست داشتم ...
-سر صبحی شیون کنان اومدن سراغم . فیروزه خانم و پری دخترش و فخری خانم . با هوار و جیغ حرف میزدند و من از همه جا بیخبرم هاج و واج مونده بودم که چشونه. پری میگفت دختر ورپریده ات رو هار کردن و نون یامفت خورده دم در اورده . آروم رو به فخری خانم گفتم فری خانم چی شده؟ مشکل چیه؟ با عصبانیت دندون قروچه ای کرد و گفت که این بود مزد ما یلدا خانم؟ این بود اون همه فداکاری که در حقتون کردیم؟ نمک خوردید نمک دون شکستید؟ چرا مگه چی کم داشتید . جا واسه زندگی نداشتید؟ نونتون به راه نبود؟ راحتیتون به راه نبود . پری فریاد میکشید و به دختری که متوجه نشدم منظورش به کدوم یکی از شماهاست فحش میداد . از بین حرفهاشون فهمیدم که موضوع به سروش ربط داره . آخر سر هم فخری خانم مزد زحمت این چند سال جون کندمون رو با چندرغازی که انداخت جلوم داد و یه کارگر خبر کرد و گفت تا فردا شب که برمیگردم از اینجا میرید بیرون و نمیخوام ددیگه چشم تو چشم شیم. همین. به همین راحتی مزد بدبختی مون رو گذاشتن کف دستم و بیرونمون کردن.
بینیش رو با دستش گرفت و گفت:
-خدا ذلیلت کنه سروش که اینطوری ما رو به آتیش کشیدی. الهی خیر از جوونیت نبینی. بمیری پاییز که سر پیری من رو بدنام و بی خانمان کردی . آخه ذلیل شده تو چیت به سروش میخوره؟ نگاه کن دیگه .خوب نگاه کن ببین ما داریم تو خونه سروش زندگی میکنیم تو چی فکر کردی؟ نفهمیدی سروش تو گلوت میمونه . خفه میشی؟
و بعد دوباره به هق هق افتاد.با هر ناسزایی که به سروش می گفت قلبم مثل پرنده ای زخمی خودش رو به در و دیوار سینه ام میکوبید . اونقدر که از نفرین هایی که به سروش کرد ناراحت شدم از ناسازهاش به خودم رنج نکشیدم. مگه من و سروش چه گناهی کرده بودیم که مستحق نفرین مامان باشیم؟مگه من به سروش پیشنهاد داده بودم؟ چرا مامان از اونها انتظار خوبی داشت؟ هنوز هم موقع اوردن اسم فخری خانم با احتیاط عمل میکرد و محترامانه اسمش رو به زبون میورد انگار نه انگار که این همون فخری خانمی که اسبابش رو به بیرون ریخته و گفته از جلو چشمم دور شید . چرا؟ چونکه از زخمی شدن پسرشون جلوگیری کنند. حالا؟ حاا دیگه دیر فخری خانم . سروش دو ساله که زخمی و آلوده من شده . بدون اینکه خود من بدونم . منم آلوده اش شدم سالها پیش آلوده اش شدم . عاشقشم . باهاش نفس میکشم . دوستش دارم و دوستم داره . چطور میخواید این رشته محبت بین ما رو پاره کنید؟ تن کرختم رو از روی زمین بلند کردم و با نگاهی به صورت مامان کوله ام رو به دوشم انداختم و از خونه خارج شدم . برگهای پاییزی از درختها سرازیر شده بود و به صورتم میخورد . پا روی دلشون گذاشتم و با خودمون تصمیم گرفتم که کار رو یک سره کنم . چرا که نه...سروش رو حامی خودم میدونستم . حس میکردم باید بهش تکیه کنم . حس میکردم حالا که دوستم داره باید ثابت کنه . منم شکایتی نمیکنم تا بفهمه که دوستش دارم .خودش باعث این اوارگی ما شده .حالا چطور میخواد عشقش رو از این آوارگی نجاتن بده؟ همونی که قسم خورد تا آخرین لحظه این مبارزه پا به پاش میاد . حالا نوبت سروش . اون باید نشون بده که دوستم داره . بهار اشتباه می کرد توی این آتیش تنها من نبودم که سوختم اون و مامان هم پا به پای من دارن میسوزند. ای کاش تنها زیر بار این مصیبت کمر خم میکردم . ای کاش میفهمیدم . ایکاش حماقت نمیکردم . اما من که هنوز هیچ کاری نکردم؟ چرا شکست خوردی پاییز؟ این که هنوز ابتدای جنگِ. هنوز تا انتهای راه فرصت زیاده . اینوطری میخوای بهش ثابت کنی دوستش داری؟نه اینطوری نیست .
گوشی تلفن رو توی دستم فشردم . هر شماره ای که میگرفتم یاد لحظه ای می افتادم که باعشق شماره اش رو به جون و دلم میسپردم . یاد اون روزی که روی تاب توی حیاط نشستم و فهمیدم که سروش هم من رو دوست داره .یاد اون روزی که گفت این شماره رویادت باشه تا هر وقت دلت خواست باهام حرف بزنی منم صدای نازت رو بشنوم .
-الو بفرمایید
بینیم رو بالا کشیدم و با دست آزادم قطه اشکی رو که روی گونه ام بود پاک کردم . برخلاف اون که فکر میکردم طاقتم کم شده بود . تمام طول راه به خاطر مصیبتهایی که مامان در تمام طول این مدت کشیده بود اشک ریخته بودم و صد بار خودم رو لعنت کرده بودم اما یک بار هم دهان باز نکردم که سروش رو نفرین کنم .
-الو...
-سلام سروش
صدام میلرزید و لرزش صدام روی کلام سروش هم تاثیر گذاشت .
-سلام شما؟
با ترس جمله اش رو بیان کرد انگار که باورش نمیشد پاییز پشت خط باشه .
-منم . پاییز .همون باد پاییزی که به زندگی خودم پیچیدم و زندگیم رو از هم پاشیدم . همون باد پاییزی که خانواده ات از ترس الوده نشدن پسرشون اسباب زندگیمون رو ریختن توی کوچه تا راحتر از دستش خلاص بشن .منم پاییز. همون پاییزی که حس کرد جز تو پناه دیگه ای نداره . منم پاییز. همونی که بهش گفتی باید توی این مبارزه هر دو بهم ثابت کنیم که دیگری رو دوست داریم . این منم پاییز. پاییز از اینجا رونده و از اونجا مونده . در جستجوی یه سر پناه واسه دل شکسته واسه اینکه مرهم زخمهای دلم شه . منم پاییز . پاییزی که به خاطر سروش . به خاطر کسی که دوستش داره همه افتراها رو به جون خرید و دم نزد . همونی که به جرم نمک خورده و نمک دون شکسته از خونتون پرت شد بیرون . همون پاییزی که به خاطرذ دلش مادر و خواهرش هم توی آتیش خودش سوزوند .همون پاییزی که خودت گفتی دو ساله خواب رو از چشمات گرفتم . همون پاییزی که برخلاف رنگ چشماش زندگیش مثل زهر تخله .همون پاییزی که ...
-بس کن پاییز . عزیزم چی شده؟ من بمیرم اشکهای تو رو نبینم . چرا گریه میکنی؟ کجایی تو؟ چرا اینقدر دلت پره؟
بدون اینکه دست خودم باشم به هق هق افتاده بودم . حالا پناهی برای دل شکستگی هام پیدا کرده بودم . دیگه نمیتونستم حرف بزنم . دهن باز کردم که بگم بازم حرف بزن تا آروم شم اما نتونستم و دوباره لب فرو بستم .
-پاییزم این حرفهایی که زدی چی بود؟ بلایی سر مامان و بهار اومده؟ پاییز ترو به خدا حرف بزن دارم دیونه میشم . اصلاً.... اصلاً تو کجایی؟
بغضم رو قورت دادم و با صدایی گرفته گفتم:
-سر... کوچه ... ام ... بیا سروش ... بیا که بهت بیشتر از ... هر زمانی محتاجم ...
-باشه خشگلم تو گره نکن .من تا یک ربع دیگه میرسم .
-آروم بیا ...
نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
-الهی من فدای اون دل مهربونت بشم . منتظرم باش .
و گوشی رو قطع کرد . ای خدای بزرگ خودت مراقبش باش . حالا دیگه جز سروش کسی رو ندارم که همه زندگیم رو به پاش بریزم . سرم رو بلند کردم و به باجه تلفن تکیه دادم . چقدر صداش ارومم کرد . خدای بزرگ کاری کن که همیشه اینطور دوستم داشته باشه .طاقت شکستن ندارم خدای بزرگ . نمیتونم ... اگه سروش ... وای نه ...

deltang 09-27-2009 05:51 PM

قسمت هفدهم
ماشین سروش که جلوی پام ایستاد از برهوت خارج شدم و نگاهش کردم . به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد .لباسی شیک به تن داشت و موهاش مرتب و واکس زده بود . اما چهره اش درهم و ناراحت بود . جلوی پام ایستاد . زیر لب سلامی کردم . هنوز ازش خجالت می کشیدم . نگاهش رو به دریای طوفانی صورتم دوخت و بعد از اینکه آهی عمیق کشید گفت:
-پاییز حالت خوبه؟
سر بلند کردم و بی اختیار بغضم ترکید . من گریه میکردم و سروش کلافه حرف میزد . انگار انتظار دیدنش رو داشتم . تموم این مدتی که سکوت کرده بودم بغضم رو جمع کرده بودم و با دیدنش انگار که حامی ام رو دیده باشم بغضم ترکیده بود . حرفهاش مثل آبی روی آتیش بود .
-عزیزم چرا گریه میکنی؟ دنیا که به اخر نرسیده . مگه سروش مرده که اینطوری گریه میکنی؟ وای پاییز ترو خدا بس کن طاقت دیدن اشکاتو ندارم . پاییز عزیزم همه چیز درست میشه تو فقط با من باش من مثل کوه پشتت می ایستم . پاییز تروخدا گریه نکن دیگه .
سر بلند کردم و با بغض گفتم:
-سروش میترسم.
-از چی میترسی پاییزم .پاییز خشگلم؟
هنوز روبه روم ایستاده بود و دستش رو به لبه میله کیوسک تلفن زده بود . نگاهش روی صورتم کنکاش میکرد . با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم:
-مامانت اثاثمون رو ریخته توی باغ و گفته تا فردا باید برید .کجا بریم سروش؟ چرا اینجوری شد؟ چرا فکر میکنن من زیر پات نشستم؟ چرا فکر میکنن من چشمم دنبال مال و منال تو؟ سروش چرا؟ چرا پری اون حرفها رو به مامانم زده بود؟ چرا مامانت حرمت این همه سال خدمت پدر و مادرم رو نگه نداشت و تو روش وایساد و گفت نمک دون شکستید؟ سروش مگه پدر و مادر من خالصانه این همه سال خدمت نکردند؟ پدر و مادرت صدقه سری که بهمون نمیدادن . زحمتی که پدر و مادر من میکشیدن اونقدر حرمت نداشت؟
دستم رو گرفت و گفت:
-پاییز بیا بریم تو ماشین باهم حرف بزنیم . اینجا زشته مردم میبینن .
سر تکون دادم و به دنبالش راه افتادم .تموم غضه هام و زخمهام سر باز کرده بودند. چقدر غم توی دلم تلنبار شده بود که یک نفس بدون پلک زدن به چشماش خیره شدم و حرف زده بودم. وقتی که کنارش روی صندلی نشستم آرامش خاصی وجودم رو پر کرد .حالا سروش رو داشتم . خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . دستم رو گرفت و در حالی که در نگاهش شرمندگی موج میزد گفت:
-پاییز با مامان حرف زدم گفت که پری هر چیزی دلش خواسته گفته . منتهی دروغ گفته بود .گفته بود که تو به من پیشنهاد دادی . پاییز همه چیز رو بهش گفتم .گفتم که عاشقتم و میخوامت . گفتم که اگه اون سر دنیا هم میرفتی دنبالت میومدم . پاییز من ... من دوستت دارم پاییز این رو بهش گفتم . من بدون تو نمیتونم زندگی کنم . پاییز من شرمنده روی توام . شرمنده روی مامانت و بهارم .من نمیدونم باید چی بگم . به خاطر پری من اول کار شرمنده روتون شدم .نباید اینطوری میشد. باید همه چیز بی سروصدا میشد . دلم میخواست کم کم همه چیز رو بهشون بگم تا بفهمن اونطوری که فکر میکنن نیست . پاییز میخواستم بهشون پسرهای پولداری که هر روز بهت پیشنهاد میدادن رو نشونشون بدم و بگم که پاییز اهمیتی برای پول قائل نیست . اما حیف. حیف که پری همه چیز رو خراب کرده بود .من میدونم مامان و بابا تو رو دوست دارن . مامان همیشه خودش میگفت دلم میخواد یه عروس به خانومی پاییز و فهمیدگی بهار داشته باشم . پاییز مامان و بابا تو رو دوست دارن . منم ... منم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم . پاییز من رو ببخش. من شرومنده روتم به خدا...
چقدر حرفهاش آرومم میکرد . چقدر متین و فهمیده بود که به جای پری و مادرش اون شرمنده بود . سرش رو با خجالت پایین انداخته بود و از آرزوهاش حرف میزد . بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
-سروش حالا چی کار کنیم؟
سرش رو بالا اورد و به چشمهام خیره شد . در نگاه سیاهش غرق شدم . نم اشک در چشماش نشسته بود و ستاره های نگاهش اسمم رو صدا میکرد . در چشماش دریایی از صداقت وجود داشت . اطمینان داشتم که این مرد تکیه گاهی امن برای زندگی من میشه . فقط خودش رو میخواستم.
-پاییز به من قول بده که توی این مصیبت کم نمیاری . بهم قول بده که پیشمی . همیشه کنارمی . پاییز من اگه بدونم تو با منی حاضرم به خاطرت کوه رو هم بشکافم .
حالا مامان رو میفهمیدم . حالا درکش میکردم زمانی که پدر با همه نداریش خواستار تک دختر خان دهکده شده بود چه وضعی داشت . مامان به نداریش نگاه نکرده بود . به وضع مالی پدربزرگ نگاه نکرده بود . به خواستگارهای رنگ و وارنگی که داشت نگاه نکرده بود. به چشمهای معصوم و عاشق بابا نگاه کرده بود و بدون اجازه پدر به عقد بابا در اومده بود . زمانی که عاق والدین شده بود باز هم نگاهش چشم های مهربان و عاشق بابا رو جستجو میکرد . زمانی که از ارث محروم شد باز هم نگاه بابا عاشق بود .زمانی که پدربزرگ از غصه مادر دق کرد و مرد باز هم نگاهش جویای نگاه عاشق و معصوم بابا بود. حالا این من بودم که حاضر بودم به خاطر سروش پی همه چیز رو به تنم بمالم . من سروش رو میخواستم با همه بد و خوبش .با همه مصیبتش . با اینکه میدونستم راه سختی در پیش دارم . با اینکه میدونستم نمیتونم از این به بعد رنگ آسایش رو ببینم . هنوز نگاهم درگیر چشمهای معصومش بود.
لبخندی تلخ زدم و گفتم:
-باهاتم که الان اینجا کنارتم سروش . سروش اگه تو من رو دوست داری من هم دوستت دارم ... سالهاست...
کلمه اخر رو زیر لب گفتم تا سروش متوجه نشه که من سالیان سال که میخوامش و عاشقشم . سروش دستش رو روی فرمون ماشین گذاشت و با لبخند گفت:
-راستش من چند ماه پیش یه خونه خیلی شیک و قشنگ خریده بودم به امید روزی که دستت رو بگیرم و ببرمت اونجا باهم زندگی کنیم .اما ... حالا که اینطوری شد. طوری که باعث خجالت من شد. شما میرید اونجا زندگی میکنید تا وقتی که من یه خونه اجاره کنم که لیاقت تو رو، لیاقت قدمهای قشنگت رو داشته باشه . میخوام عطر حضورت توی اون خونه پر بشه پاییز. میخوام همه جا پر بشه از خاطرات من و تو پاییز . فقط پاییز. فقط پاییزی که دل من رولرزوند . پاییزی که با بودنش شاد بودم و جویای کلام زهر اگینش. پاییز چقدر کل کل کردنهات رو دوست داشتم .چقدر خوشم میومد که مودبانه و جسورانه جواب هر کسی رو میدادی بدون اینکه بترسی . بترسی از فردا .پاییز چه شبهایی رو تنها توی اون خونه میموندم و به یاد تو چشمهام رو هم میگذاشتم . به یاد روزی که تو رو کنارم حس کنم و عطر نفسهات سینه ام رو پر کنه. پاییز ... وای پاییز باورت نمیشه که چقدر از اینکه کنارمی خوشحالم. هنوز هم حس میکنم این لحظه ها رو تو خواب میبینم...
از این همه احساسش احساس شرم کردم . اینقدر دوستم داشت؟ نگاهش جویای نگاهم بود . جویای محبتم . حس می کرد خواب میبینه و نیاز داشت کسی بهش بگه این رویا نیست. این خواب نیست . نیاز داشت اون کس من باشم و من هم نیاز داشتم تا خودم باورم بشه. لبخند زدم و گفتم:
-سروش من حاضرم با تو قله قاف هم بیام به شرطی که تو کنارم باشی . به شرطی که قول بدی ازم زده نشی . به شرطی که ...
دست روی لبهای داغ و ملتهبم گذاشت و گفت:
-دیگه این حرف رونزن . سروش بدون پاییز میمیره .میخوام از امشب لحظه های شادی رو شروع کنیم . باهم دیگه من و تو .پاییز و سروش . یه زندگی عاشقونه ای که همه حسرت لحظه لحظه اش رو بخورن . حسرت خوشبختی که در انتظار ماست .
دستم رو روی دستش گذاشتم و از لبم جداش کردم . دستم رو نزدیک لبش برد و حرار لبهاش روی دستم رو سوزوند . با شرم سر به زیر انداختم و گفتم:
-سروش مامان ...
-مامان چی؟
-میترسم راضی نشه . خیلی ناراحت بود .کلی هم نفرینم کرد ...
دستم رو فشار خفیفی وارد کرد و گفت:
-چطور دلش اومد پاییز من رو نفرین کنه؟ چطور دلش اومد ملکه پاییزی قلب سروش رو نفرین کنه؟ وای پاییز دلم میخواد زود لحظه هایی برسه که بهت بفهمونم چقدر عاشقتم . اما در مورد مامان باید بگم اون با من ...
نگاهم رو به چشمهای مشکیش دوختم . لبخندی شیرین روی لباش نقش بسته بود . انگار نه انگار این همون سروش داغون چند دقیقه پیش بود . نگاهش اونقدر آرامش داشت که بی اختیار من رو هم آروم میکرد . سرم رو تکون دادم که نگاهم کرد و با صدایی تقریباً آرام و توام با لرزش محسوسی در حالی که هنوز غرق در چشمهام بود گفت:
-یا علی ...
نگاهم رو از چشمهاش گرفتم و به لبهاش دوختم. همون طور که اون زمزمه کرده بود زیر لب زمزمه کردم :یا علی .
وقتی با سروش شونه به شونه هم وارد باغ شدیم مامان روی زمین نشسته بود و بهار وسایل رو جمع و جور میکرد . با دیدن ما هر دو از جا جهیدند . بهار زیر لب سلام کرد و مامان از جا بلند شد .هنوز نگاهش عصبی بود .سروش رو کج کج نگاه میکرد و زیر لب چیزی می گفت . سروش لبخندی به روی بهار زد و به سمت مامان رفت .نزدیک بهار شدم و دستش رو توی دستم گرفتم . بهار نگاهم کرد و گفت:
-خدا به دادمون برسه .
بغضم رو فرو خوردم و به سروش نگاه کردم .کنار مامان زانو زد و مامان رو با فشاری که به روی شونه هاش اورده بود روی زمین نشوند . ریز ریز حرف میزد و من چیزی نمیشنیدم . فاصله مون تقریباً زیاد بود . مامان اروم آروم اشک میریخت . سروش پر چادر مامان رو به چشمش کشید و چیزی گفت . هق هق مامان بلندتر شد و سروش دست مامان رو بلند کرد و در حالی که در چشمش اشک جمع شده بود به لبش نزدیک کرد . بی اختیار قدمی به جلو برداشتم تا صداشون رو بشنوم . مامان گریه میکرد و سروش باز هم ریز ریز حرف میزد .
-مادر جون از من بدقولی دیدی تا حالا؟
مامان سر تکون داد و با دستش به روی موهای نرم سروش کشید .لبخندم رو پررنگ تر کردم و اشکهام رو پاک کردم .
-قول میدم اونقدر خوشبختش کنم که یاد بی محبتی مامان و بابام نیفته . براش همه کس میشم . خودم به تنهایی میشم کوه و پشتیبانش .مادر جون فقط شما اجازه خوشبخت شدن رو به من بده . به خدا اونقدر در توانم هست که بدون هیچ پشتیبانی نزارم هیچ کمبودی حس کنه .میدونم پاییز اونقدر عزیز هست که لایق بهترین هاست . اما یه نظری به دل بیچاره سروش هم بکن که داره به خاطر پاییز بی تابی میکنه ...
مامان با هق هق گفت:
-سروش به من قول بده ...
سروش سر تکون داد و در همون حال گفت:
-یه خونه خیلی ناقابل رو میخوام مهرش کنم .میخوام بندازم پشت قباله اش به شرطی که شما ما رو لایق بدونید و قدمهای محترمتون رو توتیای چشممون کنید ...
چقدر قشنگ حرف میزد .میتونستم به راحتی رضایت رو در چشمای مشتاق مامان بخونم .حالا او هم رضایت داده بود . چشم در چشم سروش دوخته بود اما نگاهش جای دیگه ای بود . انگار برگشته بود به سالهای پیش. به یاد قولهای بابا به خودش . به یاد نگاه مهربان بابا . چقدر خوشبخت بودند در این مدت. بالاخره مامان به خودش اومد و با شرمندگی سر به زیر انداخت . دوباره سرش رو رو به آسمون بلند کرد و با بغض گفت:
-خدایا به امید خودت
و بعد به من که چند قدمی دورتر ایستاده بودم نگاه کرد و با همون بغض و صدای آشنای مهربونش گفت:
-به من قول بدید همیشه پشت هم و پشتیبان همید ...
از خجالت سرم رو پایین انداختم و سروش قسم خورد :
-قسم به همون شیر پاکی که خوردم مادر جون در همه حال پشتیبانشم .
سر بلند کردم رو به آسمون . رو به نگاه ابی آسمون زیر لب گفتم:بابا میبینی؟ بابا ببین دارم خوشبخت میشم .
بادی پیچید و موهام رو دست خوش حرکتش قرار داد . مقنعه ام رو مرتب کردم .آسمون نغمه باد سر داده بود و پرنده های رهای باغ نغمه شادی . بهار شروع به دست زدن کرد . برگشتم و نگاهم رو بهش دوختم . با لبخند به روی تمام بدبختی ها دهن کجی می کرد . انگار داشت جشن نامزدی ما رو تبریک میگفت . به سمتش رفتم و خودم رو در آغوش دریایی از محبتش انداختم . چقدر دوستش داشتم . چقدر آشیانه امنی بود برای من . برای تنهایی هام . سرم رو از روی شونه اش بلند کرد و به چشمهام خیره شد . در نگاهش خودم رو میدیدم . پاییز رو میدیدم . چشمهاش خیس از اشک بود اما با این حال به من دلداری میداد.
-برای چی گریه میکنی؟ مگه به سروش اطمینان نداری؟
سرم رو با وحشت تکون دادم که دستم رو فشرد و گفت:
-برو پیش مامان برو ازش تشکر کن ...
نگاهم رو از صورتش گرفتم و به مامان که به ما خیره شده بود دوختم . قدمهام رو سریع کردم و به سمتش رفتم .بالای سرش وایساده بودم و منتظر اشاره ای تا خودم رو به آغوشش بندازم . دستهاش رو از هم باز کرد و من در اغوشش فرو رفتم.بوی مهربانی میداد . بوی آشنایی که دوستش داشتم. سرم رو بلند کرد و رو به سروش گفت:
-یک بار نزدیک بود از دستش بدم سروش دوباره نمیخوام این اتفاق برام بیفته.
سروش با تعجب نگاهم کرد .که ابرویی بالا انداختم و سروش با لبخندی رو به مامان گفت:
-مادر جون بیشتر از چشمام ازش مراقبت میکنم. قول میدم.
مامان با مهربانی اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کرد و دستم رو توی دستای گرم سروش گذاشت . سروش نگاه بی قرارش رو به چشمهام دوخت و فشاری خفیف به دستهام وارد کرد .

deltang 09-27-2009 05:52 PM

قسمت هیجدهم
به اصرار زیاد سروش مجبور شدیم تمامی وسایل قدیمی به جز صندوق طرح داری که مامان خیلی بهش علاقه داشت رو سر کوچه بزاریم. زمانی که قدم به آپارتمانی که سروش از اون به عنوان مهریه ام یاد کرده بود گذاشتم حس کردم نفسم در حال بند آمدن است. از دیدن آپارتمانی که در یکی از بهترین و خوش آب وهوا ترین مناطق تهران بود، از اون همه سخاوت سروش شادی بی مانندی رو در تک تک یاخته های وجودم حس کردم . وقتی قدم به دورن آپارتمان 80 متری که دو اتاق خواب داشت و دارای پذیرای مبله که طبق مد روز چیده شده بود گذاشتم از شدت تعجب دهانم باز مانده بود .وجود آشپزخانه اوپنی که هالوژنهای رنگیش فضای اتاق رو رویایی کرده بود قلبم رو مالامال از شادی کرد. تمامی وسایل رفاهی در آپارتمان وجود داشت. از دیدن بالکنی که در گوشه اتاق پذیرایی بود با ذوق به داخلش سرک کشیدم و از دیدن دو صندلی چوبی با میزی کوچک و طرح دار قهوه ای رنگی که روبه روی اون دو صندلی قرار داشت حس کردم خنجری در قلبم فرو رفت . از اینکه سروش تمامی وسایل آن آپارتمان رو با عشق به اینکه روزی با من در اون زندگی کنه خریداری و چیده بود ناراحت بودم . حتی این نوع نگاه رو هم در چشمان مامان حس میکردم .زمانی که سروش ما رو ترک کرد تا برای شام چیزی تهیه کنه مامان رو به من و بهار کرد و با بغضی که در گلو داشت گفت:
-باید به فکر جایی برای زندگی باشیم.
با بغض نگاهش کردم و گفتم:
-مامان این چه حرفی که میزنی اینجا هم مثل خونه خودمون میمونه.
مامان نگاه حق به جانبی به سمتم انداخت و گفت:
-پاییز جان سروش اینجا رو برای خودش و همسر آینده اش خریده. قرار نیست ما با حضورمون مانع از این موضوع بشیم.
سر برگردوندم و با ناراحتی فریاد زدم :
-تقصیر ما چیه؟ سروش باید فکر این لحظه رو که مادر و پدرش بی رحمانه ما رو از خونشون پرت کردن بیرون رو هم میکرد...
مامان نگاه عاقل اندر سفیهی به صورتم انداخت و من با گریه به بالکن پناه بردم . هوای تازه رو در ریه هام پر کردم و پیش خودم فکر کردم چرا اینقدر پر توقع هستم؟ چرا باید از سروش توقع یه همچین کمکی رو داشته باشم؟ مامان راست میگفت من خیلی بی حیا و دریده شده بودم.
در تمامی مدتی که ما وارد آپارتمان شیک و جدیدمان شده بودیم تنها کسی که هیچ در رفتار و اعمالش تغییری ایجاد نشده بود بهار بود. بهار همچنان کلاسهایش رو ادامه میداد و هر وقت من رو بیکار میدید شروع به مناظره با من میکرد و من اینبار با لذت به حرفهایش گوش میدادم و با ذوق سوالهام رو میپرسیدم. با اینکه هم من و هم مامان هر دو از وجودمون در اون خونه حس گنگی داشتیم، اما بهار اینطور نبود . انگار برای اون هیچ فرقی نمیکرد که کجا زندگی کنه. فرق نمیکرد در باغ بزرگ ارغوان باشه یا توی کارتونی گوشه خیابون. من کوچه ساکت باغ ارغوان که پر بود از برگهای خزان زده که با قدم گذاشتن روی اونها صدای زیبایی ایجاد میکرد به خیابان ساکت و بی رفت و آمد آپارتمان جدیدیمون ترجیح میدادم. هر وقت که تنها میشدم باز هم به یاد ان باغ می افتادم و به یاد تاب نزدیک استخر. از این موضوع ناراحت بودم که چرا نمیتونم هر وقت که اراده میکنم مثل اون موقع ها سروش رو از نزدیک حس کنم. اما سروش با همان خصلت و خوی مهربانش هر شب به ما سر میزد و مهربانانه از مامان میخواست که هر درخواستی داره تنها به اون بگه و من رو بیشتر از قبل شیفته و دیوانه خودش میکرد .حس لذتی که در کنار او داشتم برایم غیر قابل توضیح بود . از اینکه دل به مردی مثل سروش داده بودم لذت میبردم اما گهگاهی طبق نفرتی که سر تا سر وجودم همچنان وجود داشت از ارغوان و خانواده اش بیزار میشدم و این نفرت پای سروش رو هم درگیر میکرد و زمانی که دسته های پول رو در دستش میددیم با نفرت نگاهش می کردم و پیش خودم میگفتم که همین پول باعث فرق میان من و توست . اما همین که نگاه گرم و پر محبتش رو میدیدم به خودم نهیب میزدم و شرمنده تر از پیش سر به زیر میانداختم .نمیدونستم چرا گاهی این حس در من تقویت میشد که هنوز هم از او طلبکار هستم. چرا این حس که هنوز هم میتونم ازش متنفر باشم در وجودم بیداد می کرد . اما حالا به چیزی که بیشتر فکر میکردم سروش بود و بازوان ستبرش که قرار بود مثل کوهی پشت سر من بایسته و ازم دفاع کنه. قرار بود مرد زندگیم بشه. قرار بود شونه هاش مامنی برای اشکهای بی پناه پاییز بشه. هنوز هم نگاهش گرم و دوست داشتنی بود . یعنی میتونستم طعم خوشی رو در کنار او حس کنم؟ یعنی تقدیر رو میتونستم اونطور که دلم میخواد رقم بزنم؟
صبح ساعت نه بود که زنگ آپارتمان به صدا در اومد . از توی اتاق خواب بیرون اومدم و به سمت آیفون رفتم تا در روباز کنم. لحظه ای بعد سروش رو با دسته گلی که گلهای رز قرمزی آن رو زینت داده بود روبه روم سبز شد. لبخند زدم و با تعجب پرسیدم:
-چی شده این وقته روز یاد ما افتادی؟
در حالی که هم لبهخا و هم چشمانش می خندید گفت:
-من همیشه به یادتم. هر لحظه .هر ساعت. اما اگه از حضورم ناراحتی میتونم برگردم...
با مشت ضربه آرومی به بازوش زدم و او رو به داخل دعوت کردم. مامان از توی اتاقش بیرون اومد و با دیدن سروش برای لحظه ای درست مثل من جا خورد . سروش از به سمت مامان رفت و پیشونیش رو بوسید. مامان با لبخند حالش روجویا شد. دسته گل رو با عشق نگاه کردم و به یاد حرف بهار افتادم که همیشه میگفت گلها طراوت و زیبایی خاصی دارند که به آدم روح زندگی میدهند. تا به اون روز به معنای حرفش پی نبرده بودم اما حالا با نفس عمیقی ریه هام رو از عطر گلها پر کردم و بعد اون رو داخل گلدان کریستالی جا دادم .
-مادر جون بی زحمت زود آماده شدی که بریم بیرون ...
تازه وارد پذیرایی شده بودم که مامان به داخل اتاقش رفت . با تعجب سروش رو نگاه کردم و لیوان چای رو مقابلش گذاشتم . با دیدن من لبخندی گرم به صورتم پاشید و با محبت پرسید:
-عزیز خودم حالش چطوره؟
با بغضی که ناخواسته راه گلوم رو بسته بود نگاهش کردم . پای چشمان زیبا ومشکیش گود افتاده بود . به راحتی میشد حدس بزنی که شب قبل نخوابیده و اندام زیباش لاغرتر از همیشه به چشمم خورد . با اینکه دلیل شب زنده داریهایش رو میدونستم اما بی اختیار پرسیدم:
-سروش چرا یانقدر لاغر شدی؟
نگاهش رو از چشمان من گرفت و به لیوان چایی روی میز دوخت. نفس عمیقی کشید و بدون اینکه جواب سوالم رو بده گفت:
-خانمی بهار کجاست؟
من هم بیتوجه به حرفش دوباره سوالم رو تکرار کردم . سرش رو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد . شراره های غم و ناامیدی در چشمانش موج میزد . بغضم رو فرو خوردم و گفتم:
-سروش خیلی بهت سخت میگذره؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-نترس پاییز همه چیز درست میشه . همه چیز...
و بعد لبخندی زد و گفت:
-بهار دانشگاست؟
فهمیدم که علاقه ای به صحبت در رابطه با این موضوع نداره . پیش خودم گفتم چه اشکالی داره بزار برای لحظه ای راحت و شاد باشه .مگر نه اینکه همیشه با دیدن من چشمهاش برق میزنه؟ بزار من هم بتونم مرهمی برای دردش باشم. لبخند زدم و گفتم:
-آره امروز کلاس داره. مامان رو کجا فرستادی؟
لیوان چاییش رو به لبش نزدیک کرد و عطر چایی رو داخل ریه هاش پر کرد . از دیدن حالتش خنده ام گرفت . با دیدن نگاه پر شیطنت من گفت:
-وای پاییز اگر بدونی چقدر این چایی های خوش طعم تو رو دوست دارم .
با خجالت سرم رو به زیر انداختم که با خنده گفت:
-خانمی زود برو آماده شو که جایی کار داریم .
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم . دستش رو جلوی بینیش گذاشت و چشماش رو بست. چرا میخواست چیزی نپرسم؟
برای اینکه خوشحالش کنم سرم رو تکون دادم و از روی کاناپه بلند شدم . به سمت اتاقم رفتم تا لباسم رو بپوشم . با صدای بلندی گفت:
-پاییز شناسنامه ات رو هم بردار...
سرم رو از میان چهارچوب در بیرون بردم و با تعجب پرسیدم:
-شناسنامه دیگه برای چی؟
لبخند زد و با صدای آهسته ای طوری که مامان داخل اتاق مجاور بود صداش رو نشنوه گفت:
-میخوام برم طلاقت بدم ...
خندیدم و در حالی که پشم چشم براش نازک می کردم گفتم:
-حالا بزار بله رو بگم بعد برام خط و نشون بکش....
در حالی که هنوز لبهاش به خنده باز بود چشم هاش برقی زد و با دستش ساعت دیواری روی اتاق رو نشون داد. سرم رو تکون دادم و با لبخند وارد اتاقم شدم . هنوز فکرم درگیر این بود که برای چی شناسنامه ام رو میخواد. نکنه نظرش عوض شده؟ نه خودش گفت هنوز موقعیت برای ازدواجمون نیست. پس برای چی شناسنامه ام رو میخواست. اون هم الان این وقت صبح. نه نه. فکر نمیکنم...
به آینه نگاه کردم . لبهام میخندید. چقدر این آینه شیک نیم دایره ای با آینه مستطیلی توی اتاقک کوچکمون توی باغ ارغوان فرق داشت. از سر و روی این آینه هم تجملات میریخت. طراحی های دور آینه چوبی هم نشان از ثروت بود. نگاهم رو از کنده کاری های چوب آینه گرفتم و به خودم نگاه کردم. گره روسری ام رو سفت کردم و در حالی که هنوز لبهام میخندید برای آخرین بار شناسنامه ام رو توی دستم چنگی انداختم و از اتاق خارج شدم .
وقتی روبروی محضری که توی یک خیابان درخت کاری شده بود از ماشین شیک و آخرین سیستم سروش پیاده شدیم، با لحنی جدی رو به سروش گفتم:
-سروش بگو برای چی اومدیم اینجا دیگه...
نگاهی خندان به صورت مامان انداختو بعد رو به مامان گفت:
-مادر جون این دخترت چرا اینقدر عجوله؟ تا جایی که من یادم میاد نه ماهه دنیا اومده ...
و بعد با مامان زد زیر خنده. اخم کردم و به بدنه ماشین تکیه دادم و در حالی که سعی میکردم لحنم جدی باشه گفتم:
-لوس نشو سروش بگو برای چی داریم میریم اونجا...
سروش رو به سمت من کرد و با مهربانی نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که هنوز نگاهش نوازشم میکرد گفت:
-پاییز به من اعتماد نداری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بحث اعتماد نیست. من نباید بفهمم که برای چی داریم می ریم اونجا؟
سروش با همون مهربونی ذاتی خودش لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
-به ضررت تموم نمیشه عزیزم نترس. حالا به خاطر من بیا بریم ...
و بعد دستش رو به سمتم دراز کرد. با اینکه دلم میخواست قبل از ورودم به محضر بفهمم برای چی داریم به اونجا میریم اما برخلاف میل باطنیم دستش رو گرفتم و هر سه وارد محضر شدیم.
به محض ورودمون به محضر دفتر دار به احتراممون به پا بلند شد و با سروش احوال پرسی گرمی کرد و بعد در قبال سوال سروش که سراغ محضردار رو میگرفت گفت:
-حاج اقا منتظر شما هستند. تشریف ببرید داخل اتاق.
با سر خداحافظی کردم و پشت سر مامان و سروش به داخل اتاق حاج آقایی که سروش از اون به عنوان آقای کاظمی یاد کرده بود پا گذاشتم.
بعد از احوالپرسی گرمی که با هم داشتند حاج اقا یک سری مدارک از سروش خواست و سروش برگه ای روی میز گذاشت و بعد سند منگوله داری رو روی میز حاج آقا گذاشت. حاج آقا با لبخند پرسید:
-خوب سروش جان این دختر عزیزم باهات چه نسبتی داره؟
سروش نگاه مهربونش رو به صورت متعجب من دوخت و بعد با لبخند به سمت حاج آقا برگشت و گفت:
-ایشون نامزدم هستند ...
-مبارک باشه به سلامتی . پس چرا اینقدر بیخبر؟ از بابا دیگه انتظار نداشتم .
سروش لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت:
-حاج اقا هنوز برنامه ای تشکیل نشده وگرنه بابا حتماً شما رو در جریان قرار میداد.

حاج آقا سرش رو تکون داد و من پیش خودم گفتم راست میگه هنوز خبر نداره که سروش میخواد چی کار کنه وگرنه صداش تهران که هیچی ایران رو بر میداره و از این فکر عرقی سرد به پشتم نشست. خدای بزرگ خودم رو به خودت میسپارم . سروش رو از من نگیر. من تو این دنیا هیچ چیزی جز خودش نمیخوام. جز خودش که میدونم میتونم بهش تکیه کنم و اون هم مثل کوه پشتمه. حاج آقا سرش رو بلند کرد و با نگاهی بی تفاوت به صورتم گفت:
-خوب دخترم شناسنامه ات رو به من میدی؟
سرم رو با تعجب به سمت سروش گردوندم که نگاه مامان توجه ام رو جلب کرد. چشمانش برق عجیبی داشت که تا به اون روز ندیده بودم . سرم رو چرخوندم و به سروش گفتم:
-سروش جان نمیخوای بگی موضوع چیه؟
حاج آقا خندید و به جای سروش جواب داد:
-سروش جان خانم در جریان نیستند؟
سروش تنها نگاه میکرد و قبل از اینکه دهن باز کنه ما به جای او حرف میزدیم. من به جای سروش جواب دادم:
-حاج آقا میشه بگید اینجا چه خبره؟
سروش نگاهش رو به صورتم ریخت و گفت:
-چیزی نیست عزیزم فقط برگه سبزیست تحفه درویش...
وقتی نگاه متعجب من رو دید گفت:
-شما شناسنامه ات رو بده من همه چیز رو بهت توضیح میدم ....
با اکراه شناسنامه رو از کیف آبی رنگم خارج کردم و روی میز حاج اقا گذاشتم و به محض اینکه حاج آقا سرش رو پایین انداخت سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به سروش دوختم .
با دستش به من اشاره کرد و خودش بلند شد و به گوشه ای از اتاق که پنجره بزرگی به سمت خیابان داشت رفت. به سمتش رفتم و با صدایی آهسته پرسیدم:
-اینجا چه خبره؟
نگاهش رو از رو به رو گرفت و به چشمام ریخت. توی چشمای سیاهش هاله ای از اشک نشست و حس کردم قلبم از تپش ایستاد. سرم رو با وحشت تکون دادم و گفتم:
-حرف بدی زدم؟ سروش چی شد عزیزم؟
لبخندی زد و چشماش رو بست و در همون حال گفت:
-خونه ای رو که میگفتم مهریه ات هست رو میخوام به نامت کنم پاییز ...
و بعد چشماش رو باز کرد و نگاهش رو به صورتم دوخت تا تاثیر حرفش رو از نگاهم بخونه ...
با تعجب نگاهش میکردم و توی ذهنم حرفش رو تجزیه و تحلیل میکردم .چرا این کار رو میکرد؟ من اصلاً ازش انتظار همچین کاری نداشتم. اصلاً دلم نمیخواست چنین کاری انجام بده. مگه من و سروش داشتیم؟دوست نداشتم حتی یک اپسیلون هم فکر کنه که من رو به خاطر پولش میخوام و خدا بالای سر شاهده که من تنها و تنها دلم رو به خودش و محبتش خوش کردم و مال و منال دنیا در این لحظه در قبال نگاه اون پشیزی برام ارزش نداشت. به خدا قسم شعار نمیدادم من تنها سروش رو میخواستم حتی بی پول و فقیر. مگر این همه سال که هیچی نداشتیم چیزی شده بود؟ مگر بزرگ نشده بودیم؟اصلاً مگه به قول بهار ما برای پول به این دنیا اومدیم؟ نگاهم رو در حالی که قطره های اشک از سخاوت بی حدش در چشمانم نشسته بود به چشمان رویاییش دوختم و گفتم:
-چرا این کار رو داری میکنی؟ سروش من اصلاً دوست ندارم یه همچین کاری رو بکنی...
دستش رو بلند کرد و توی هوا تکون داد و من در حالی که چونه ام میلرزید گفتم:
-سروش من فقط خودت رومیخوام. خودت...
-پاییز عزیزم من از فردا میترسم. میترسم بعد از من ...
بی اختیار دستم رو روی دهانش گذاشتم که سروش به اشاره ابرو به مامان و حاج آقا اشاره کرد. با خحالت دستم رو پایین انداختم و رد حالی که اشکم روی گونه هام سرازیر شده بود گفتم:
-دیگه هیچ وقت این حرف رونزن. من بدون تو میمیرم ...
لبخند زد و گفت:
-چه نازک نارنجی شدی تو. اشکهاتو پاک کن فدای اون چشمای قشنگت. دیگه نبینم الکی گریه کنی ها...
مثل بچه ها حرف میزد و من از دیدن قیافه درهمش خنده ام گرفت و گفتم:
-این کار رو نکن سروش...
سرش رو تکون داد و من اشکهام رو پاک کردم و در همون حال صدای قشنگش گوشهام رو نوازش کرد. صدایی که زیباترین ملودی دنیا هم مثل اون نمیتونست اونطور من رو تحت تاثیر قرار بده.
-پاییز این خونه که هیچ چیزی نیست. حاضرم همه دنیا رو به نامت کنم به شرطی که بدونم تو رو برای همیشه دارم ...
نیاز در نگاهش فریاد میزد. دستم رو بلند کرد و روسریم رو درست کردم و رد همون حال که چشمام در چشمام غرق شده بود راز دلم رو به نگاهم ریختم و آهسته زمزمه کردم:
-دوستت دارم سروش... خیلی زیاد
لبخند زد و بعد با چشماش زیباترین جمله عاشقانه ای رو که شنیده بودم بهم گفت.
موقعی که از محضر بیرون اومدیم بر خلاف میل باطنیم رضایت داده بودم و خونه به نام من شده بود. چقدر از این همه سخاوت سروش شرمنده بودم. مامان دائماً تشکر میکرد و من کلامی در قبال محبتش نداشتم که لایقش باشه.
سروش موقعی که توی ماشین نشست رو به من گفت:
-خوب پاییز خانم نمیخوای شیرینی خونه ات رو بهمون بدی؟
و من باز هم شرمنده تر از قبل لبخند زدم و گفتم:
-چرا که نه. هر چیزی که بخواید میدم...
سروش نگاهی پر از حرارت به صورتم کرد و من از فکر اینکه چه چیزی پشت اون نگاه پر حرارت بود تنم از عرق خیس شد و سر به زیر انداختم. اما صدای سروش رشته افکارم رو پاره کرد و گفت:
-مادر جون بهار کی میاد خونه؟
-فکر کنم ساعت سه میاد . امروز قرار بود بره جایی...
سروش گفت:
-پس ما با هم البته به حساب پاییز خانم میریم یه رستوران شیک تا یه ناهار خوشمزه بخوریم. موافقید؟
مامان باز هم مثل قبل شرمنده و دستپاچه جواب داد:
-وای نه سروش جون بریم خونه ناهار درست میکنم...
سروش با مهربانی از آینه به مامان نگاه کرد و گفت:
-نه مادر جون همیشه شعبان یه بار هم رمشان. قرار نیست که همیشه شما ما رو شرمنده بکنید...
از این همه مهربانی اش در پوست خودم نمیگنجیدم و با عشق نگاهم رو به جاده بیرون دوختم. به کوچه ای که درختانش در هم گره خورده بود و با عشق برایم دست تکون میدادند. پاییز داشت رخت میبست و زمستان از راه می رسید ... خدا کنه دل من و سروش همیشه بهاری بمونه و هیچ زمستونی نتونه ما رو از هم جدا کنه. من میخوام همون پاییز بمونم . سروش همون سروش منتهی تنها برای من. حالا که به یاد پری میافتادم درکش میکردم که چرا اونقدر عصبی بود و بهش حق دادم که با ما اون رفتار رو داشت. از فکر اینکه این همه مهربانی و صداقت سروش نصیب من شده بود حسی مرموز وجودم رو قلقلک داد....

deltang 09-27-2009 05:52 PM

قسمت نوزدهم
-کی میان مادر جون؟
بهار نگاهش رو از صورت من گرفت و به چهره مامان که توی آشپزخونه بود دوخت و گفت:
-امشب میان مامان...
مامان ضربه ای به صورتش زد و گفت:
-خاک به سرم اینها امشب میان خواستگاری و اون وقت تو الان داری به من میگی؟
بهار سر تکون داد و گفت:
-مامان جون از قصد بهت نگفتم چون میدونستم که بیخودی میخوای شلوغش بکنی. من که قبلاً بهت گفته بودم اونها مثل ما نیستند.
-یعنی چی مثل ما نیستند؟ مگه آدم نیستند؟
بهار ریز خندید و گفت:
-مگه هر کسی عقایدش مثل عقاید ما نباشه آدم نیست؟ نه مادر من اتفاقاً آدم هستند و ادم های خیلی متشخصی هم هستند. همون پذیرایی معمولی کافیه اونها از بریز و بپاش زیادی خوششون نمیاد .
مامان بی خیال از صحبت های پری به سمت اتاقش رفت و لحظه ای بعد چارد به سر و کیف به دست بیرون اومد و رد چشم بهم زدنی از خونه خارج شد . با رفتن مامان بهار با غر غر گفت:
-عجب غلتی کردم که گفتم. ای کاش میزاشتم شب میگفتم.
رو از تلوزیون گرفتم و گفتم:
-بهار جون خوب حق داره مامان هم. تو چرا اینقدر سخت میگیری؟ خوب دلش میخواد آبرومند مراسم برگزار بشه.
-پاییز چه حرفی میزنی ها ...
و از روی کاناپه بلند شد و به سمتم اومد و رو به تلوزیون گفت:
-چه خبرا؟سروش کجاست دو سه روزه ازش خبری نیست.
لبخند زدم و گفتم:
-راستش رفته مسافرت.
-دلت براش تنگ شده؟
سرم رو برگردوندم و رو به بهار گفتم:
-بهار از خیلی چیزها میترسم. از فردا . از فرداها. از واکنش پدر و مادر سروش. اون موقع که هیچ خبری نبود اونطوری وسایلمون رو ریختند بیرون فردا که بفهمن من و سروش میخوایم پنهانی عقد کنیم چی کار میکنن؟
دستهای سردم رو توی دستش گرفت و در حالی که نگاهش مثل همیشه مهربون بود گفت:
-عزیز دل آبجی ناراحتی واسه چی؟ مگه تو به سروش اعتماد نداری؟ مگه دوستش نداری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-معلومه که دوستش دارم. اما من هم مثل خیلی از دخترها آرزوی این رو دارم که لباس عروسی بپوشم و جشن باشکوه بگیرم و مهمون دعوت کنم. چند شب در تب و تاب ازدواجم باشم و برای انتخاب لباس عروس به مزون های مختلف برم...
بهار زد زیر خنده و بعد با آرامش گفت:
-عزیز دل من چرا مثل بچه ها فکر میکنی؟ بابا این حرفها چیه؟ مگه ما اقوامی داریم که بخواهیم توی مهمونی دعوتشون کنیم؟ مگه تو نمیتونی یه دست لباس شیک بپوشی و مهمونی دسته جمعی خودمون با سروش برقصی؟ مگه نمیتونی ...
-ببین بهار تو خیلی ساده ای خیلی. عقایدت با من زمین تا آسمون فرق میکنه. من دوست دارم مثل بقیه عادی زندگی کنم.
سرش رو تکون داد و در حالی که از روی کاناپه بلند میشد گفت:
-یعنی منظورت اینکه من عادی زندگی نمیکنم؟
من هم بلند شدم و گفتم:
-نه عادی زندگی نمیکنی تو همه چیزت با دیگرون فرق میکنه.عقایدت. خواسته هات. نگاهت به زندگی...
-چه جوریه؟ اینهایی که گفتی با دیگرون چه فرقی داره؟
-ببین بهار تو ساده ای به زندگی با دید مثبت نگاه میکنی . از دید شاعرها و فلاسفه نگاه میکنی . اونطوری که اونها زندگی کردند ساده و بی آلایش زندگی میکنی. طوری که من گاهی حس میکنم برای تو فرقی نمیکنه توی قصر زندگی کنی یا توی کارتون تو خیابون
خندید و در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت پرسید:
-چایی میخوری؟
-آره.
-پاییز روش من غلط نیست. روش ما غلطه. ما عادت کردیم یه چیزی رو دنبال کنیم. عادت کردیم دنبال اون چیزی که پدر و مادرمون رفتند بریم. امروز بر حسب اتفاق مسیرم به مدرسه ای یکی از دوستام اونجا شاغله کشیده شد. چیزی که اونجا دیدم باعث شد اونقدر به حال خودمون تاسف بخورم که حد و حساب نداشت. یک دختری که اول راهنمایی بود اومده بود به همراه مادرش که اغراق نمیکنم که اگر بگم رد طلا وجواهر غلت میخورد پرونده تحصیلیش رو بگیره و ترک تحصیل کنه. زمانی که دوستم که ناظم اونجا بود نگاه افسرده اش رو به من دوخت با لبخند به اون دختر گفتم که چرا میخوای ترک تحصیل کنی؟ مادرش با تفاخر و غرور به جای دخترش جواب داد که میگه ذهنم نمیکشه.راست میگه درس رو میخواد چی کار چند سال دیگه میخواد بره خونه شوهر کهنه بشوره دیگه. من هم رو به همون دختره که سرش رو با خجالت انداخته پایین گفتم عزیزم چرا سرت رو گرفتی پایین؟ نگاهم کرد و با صدایی آهسته گفت خجالت میکشم خندیدم و بهش گفتم خجالت میکشی؟ چرا مگه خجالت داره؟مگه نمیگی ذهنت نمیکشه. سرت رو بگیر بالا و با افتخار بگو ذهنم نمیکشه و نقض کن حرف دانشمندها رو که میگن انیشتن از یک سوم ذهنش برای تمامی عمرش استفاده کرده. آره سرت رو بگیر بالا و بگو ذهنم نمیکشه و میخوام بشینم توی خونه تا یه کسی که مثل من ذهنش نمیکشه بیاد دستم رو بگیره و ببره تا با هم ازدواج کنیم و سر یک سال نشده بچه دار بشیم. پاییز باورت نمیشه که دختر با چشمهای گرد شده داشت نگاهم میکرد. برای آخرین بار نگاهش کردم و گفتم که سرت رو ننداز پایین و از مدرسه بدون خداحافظی از دوستم خارج شدم. باورت نمیشه اونقدر عصبی شده بودم که حد و حساب نداشت نمیدونم چرا این مردم اینقدر نادونن. راست میگن که آدم هر چی بیشتر نادون باشه بیشتر متعصبتر میشه. به جای اینکه ماردش به دخترش بفهمونه که هر چقدر درس بخونه به علم و ترقی ذهن خودش کمک داره داره تشویقش میکنه که درسش رو رها کنه که چرا چون دو سال دیگه میخواد بره خونه شوهر و کهنه شوری کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بهار خودت که میدونی توی این جامعه ای که ما داریم زندگی میکنیم هیچ کس نمیخواد به ارزش زنها پی ببره. همه زن رو به عنوان ماشین جوجه کشی و کلفت خونه میشناسند.
بهار سر برگردوند و با عصبانیتی که خیلی کم در وجودش ظاهر میشد گفت:
-همه عالم و آدم اشتباه میکنند. من و تو هم اشتباه میکنیم . ما اصلاً هدفمون و نوع زندگیمون اشتباه ما اگر به خودمون ثابت کنیم که ارزشمون خیلی بیشتر از اونی هست که داریم می بینیم بقیه هم مغلوب میشند. بابا دیگه گذشته اون سالهایی که دخترها دنیا اومده زنده به گور میکردند. دیگه الان توی هند هم اونقدر از دختر بودن فرزندانشون ناراحت هستند هم سر دخترها این بلا رو نمیارن. توی هند آقایون دستشون رو میزارن توی جیبشون و خانواده دختر براشون عروسی و جهیزیه میگیرند. اونوقت باز هم دختر در خانواده شوهر هیچ ارزشی نداره. چرا پاییز؟
با تعجب نگاهش کردم و با سستی گفتم:
-بهار مشکلی پیش اومده؟ تو هیچ وقت راجع به این موضوع اینطور بحث نمیکردی. همیشه با آرامش قضیه رو حل میکردی . چی شده؟
سر تکون داد و برگشت سمت سماور تا لیوان ها رو از چای پر کنه و در همون حال گفت:
-معذرت میخوام خیلی تند رفتم. نه مشکلی پیش نیومده اما دیدن اون دختر خیلی توی اعصابم تاثیر گذاشت. توی راه که داشتم برمیگشتم همش حرفهای مامان توی ذهنم سو سو میزد که به ما هم میگفت درس رو میخواید چی کار آخرش باید برید خونه شوهر. یادم افتاد که با چه عذابی مامان و بابا رو راضی کردیم تا بزارند درسمون رو بخونیم. ما خودمون با علاقه درس میخوندیم نمیزاشتند اون وقت پدر های الان برای قبولی بچه های تن پرورشون حاضرن چقدر پول خرج کنند تا بچه شون قبول بشه. خیلی سخته پاییز اونقدر به ذهنم فشار اومد که دلم میخواست تو خیابون داد بزنم و بگم کی میخواید این عقاید پوچ و مزحکتون رو بریزید دور. تا کی مردم میخوان اینقدر نادون باقی بمونن؟ وقتی به این فکر میکنم که مردم اون زمون وقتی مدرسه باز شده بود به محصل ها بی دین و ملهد میگفتند چقدر عصبی میشم...
نفس عمیقی کشید و با سینی چایی به سمت من که لبه اوپن ایستاده بودم اومد. رد نی نی چشمای عسلیش غمی عمیق نهفته بود. با یاد آوریش به یاد دانشگاه رفتن خودمون افتادیم. مامان رو به بابا میگفت که چرا میخوای این همه خرج دفتر و کتابشون بکنی اینها بالاخره میخوان برن خونه شوهر. بهار راست میگفت مردم خیلی نادون بودند. واقعاً کی میخواستند دست از عقاید عصر حجری بردارند؟
هر دو روی کاناپه کنار هم نشسته بودیم و غرق در افکار خودمون بودیم.من به این فکر میکردم که چرا بهار اینطور سر این موضوع عصبی شده و نمیدونستم بهار به چی فکر میکرد. سرم روبرگردوندم و به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم:
-بهار چه ساعتی میان؟
-کی؟
لبخند زدم و از اینکه اصلاً به این هم فکر نمیکرد که قراره امشب براش خواستگار بیاد باز هم تعجب کردم. جداً او احساسات نداتش؟ هیجان نداشت؟ شوق نداشت؟ علاقه ای به این مراسم نداشت؟
-کامیار اینا دیگه.
-آهان گفته ساعت هشت شب میان.
دل دل میکردم که بگم یا نه اما آخر دل به دریا زدم و گفتم:
-بهار فکر نمیکنی درستش این بود که مادرش با مامان تماس بگیره و بخواد که برای خواستگاری اقدام کنن؟
بهار لبخندی لبهای صورتی رنگش رو از هم باز کرد و گفت:
-پاییز جونم من که میگم اونها اصلاً اونقدر که ما به فرعیات اهمیت میدیم اهمیت نمیدن. اونها اصل قضیه براشون مهمه. در ضمن کامیار بچه نیست که مادرش براش اقدام کنه...
در حالی که تعجب کرده بود و پیش خودم می گفتم خوب بالاخره هر چیزی رسم و رسومی داره . بهار باز هم خندید و زیر لب چیزی زمزمه کرد . سر چرخوندم و از روی کاناپه بلند شدم. خدایا یا من زیادی اعتقادتم شل و وارفته است یا برای بهار. باز هم ندایی در درون ذهنم فریاد زد پاییز...
وقتی که خانواده کامیار شیک و مرتب وارد خانه شدند حس کردم چقدر متین و موقر هستند. پدر و مادر و خود کامیار. همین . مهمانان ما رو تنها سه ضلع مهم مثلث تشکیل داده بودند. با اینکه میدانستم که کامیار برادری بزرگتر از خودش و خواهری داره که ازدواج کرده اما اونها تنها امده بودند. نگاهم رو برای اولین بار به صورت کامیار دوخته بودم و اونطور زیر ذره بین قرارش داده بودم. با متانت خاص همیشگی خودش گوشه ای از مبل رو به خود اختصاص داده بود. در نظر من اینطور مجالس پسرها خجالتی و سر به زیر بودند اما کامیار با آن چشمهای قهوه ای کنجکاوش سر به بالا داشت و با نگاهی آرام مخاطبی رو که صحبت میکرد رو زیر نظر داشت. خنده ام گرفته بود. بهار راست میگفت اونها خیلی راحت بودند. مادرش گرم و صمیمی در کنار مادر نشسته بود و به خاطر اینکه خودش تماس نگرفته بود معذرت خواهی میکرد. با اینکه مطمئن بودم این کار رو برخلاف عقایدش به احترام مادر داره انجام میده اما حسی شاد داشتم. از اینکه مادر رو نرنجونه این کار رو میکرد. پدر کامیار شیک و مرتب با موهایی جوگندمی که اندامی درشت داشت روبروی مادر نشسته بود . با لبخند به او چشم دوخته بود. مدتی بعد دوباره برخلاف تصور من خود کامیار شروع به صحبت کرد و بعد از اینکه از پدر و مادرش اجازه خواست بهار رو از مادر خواستگاری کرد. حس میکردم اون شب باید هر لحظه بیشتر متعجب میشدم و تمام تصوراتم راجع به خواستگاری اشتباه از آب در می اومد. مادر در حالی که نگاهش ناراحت نشون میداد اما از ادب و احترام کامیار روش نمیشد چیزی به زبان بیاره. با اینکه در این جور مواقع میدونستم مامان زیر لب این طور افراد رو به بی ادبی متهم خواهد کرد اما واقعاً کامیار کاملاً با ادب و محترم بود. جایی برای این موضوع نداشت. باز هم برخلاف آنچه در فیلم ها دیده بودم و در تصورم داشتم که افراد در آن شب ابتدا باب سخن رو از آشناییت و اب و هوا شروع میکنند و بعد از اینکه کل طایفه رو احوالشان رو پرسیدند از مراسم خواستگاری صحبت میکنند و آن هم اشاره ای کوچک دیدم که او مستقیم سر اصل موضوع رفت و مادرش برخلاف تمامی مادرها از داشته ها و نداشته ها و نرخ مهریه و شیر بها سخن نگفت و رو به مادر در حالی که هیچ نوع تظاهری در رفتارش نبود گفت که از وصلت با خانواده ما خوشحال میشند و بهار رو مثل دختر خودش دوست داره. حس میکردم اگر باز هم اونها صحبت کنند دیر یا زود من از شدت تعجب شاخ در خواهم اورد و دهانم هر لحظه باز و باز تر میشد. نگاهم رو با تعجب به بهار و کامیار میدوختم که بهار با متانت سر تکون میداد و با اشاره به من میگفت که دیدی؟ و من واقعاً باورم شده بود که انها تافته جدا بافته هستند. نمیخواستم بگویم بی احترامی میکردند نه خیلی هم راحت بودند و به راحتی از خودشان پذیرایی میکردند و صمیمی بودند. انگار که سالیان سال بود که ما رو میشناختند و کامیار زمانی که سکوت رد جمع حکم فرما شده بود مهربانانه رو به من کرد و از درسم پرسید چیزی که در نظر من محال بود و حتی با شیطنت و طنز گفت که هیچ پارتی بازی در درسها نیست و ما باید هوای درسمون رو دشاته باشیم.رفتارش برخلاف چیزی که سابق از او دیده بودم گرم و مهربان بود. میددیم که مامان لب باز میکرد تا حرفی بزنه اما باز هم با خجالت سر پایین می انداخت و لب فرو میبست مطمئن بودم که میخواهد در مورد جهیزیه یا مهریه صحبت کند اما به راستی اونها اونقدر محترم بودند که نمیشد در رابطه با این مسائل صحبت کرد. کامیار با نیم نگاهی که به بهار کرد و بهار که با سر به او اشاره ای کرد رشته کلام رو در دست گرفت و گفت که منزلی دارد که هیچ نیازی به جهیزیه ندارد. حتی او کوچکترین اشاره ای به منطقه منرلش نکرد و با این حرف مادر نفس راحتی کشید و با تعارف گفت که نمیتونه این موضوع رو قبول کنه و اما مادر و پدر کامیار با احترام او را راضی کردند که این مسائل اصلاً برای انها اهمیتی نداره. اون شب من تنها ناظر بودم و چیزهایی رو که میدیدم باورم نمیشد . دسته گل شیک کامیار جلوی چشمم بود و فکر میکردم که اگر من به جای بهار بودم او را سرش میکوبیدم چون از گلهای رز زرد استفاده کرده بود. رنگی که نشان از نفرت داشت. اما بهار به هنگام دیدن گلها با علاقه به کامیار نگاه کرد و مثل همیشه که از دیدن گلی ذوق زده میشد از او تشکر کرد و از سلیقه اش به خاطر انتخاب رنگ تشکر کرد. در حالی که من داشتم این سمت از دیدن رنگ گلها حرص میخوردم او ذوق میکرد و تشکر میکرد. وای خدای من چقدر میان عقاید ما تفاوت هست. چقدر خواسته های ما با هم مغایرت داره. من زمین و بهار آسمون. با اینکه در نگاه مامان نارضایتی رو میدیدم او حرفی از مهریه و شیر بها نزد اما به درخواست مادر کامیار که میخواست برگزاری مراسم عروسی رو به بعد از اتمام درس بهار موکول کننند رضایت داد. یعنی چیزی در حدود دو سال دیگر.آنها صحبت کردند که مراسم نامزدی رو هم بعد از اتمام ترم تحصیلی بگیریم. مامان چهره اش هر لحظه بیشتر از حرفهای سخاوتمندانه اونها در هم فرو میرفت. میدونستم چرا اینطور شده. او هم چیزی که در از خواستگاری در ذهنش داشت امشب ندیده بود. افکار او هم مثل من برخلاف دیده های امشبش بود. باز هم من میتوانستم خودم رو قانع کنم که اونها اشتباه نکردند اما مامان نمیتوسنت چون به محض خروج اونها از ساختمون رو به بهار تشر زد و گفت:
-اینا چرا اینجوری بودند؟ از همه چیز حرف زدن الا مهریه و جهیزیه...
بهار عصبی دست مرا که در دستش بود فشرد و با صدایی آهسته گفت:
-مادر من من که گفتم این مسائل برای اونها حائز اهمیت نیست. اگر حرف از جهیزیه زدند تنها به خاطر درخواست من بود. چیزی که کامیار گفت من اصلاً حتی بهش فکر نمیکنم.
مامان عصبی دست در هوا چرخوند و گفت:
-جمع کن این حرفها رو دیده بودیم هر چیزی رسم و رسومی داره. اینها پی همه چیز رو به تنشون مالیدند نه حرفی از رسم هامون شد و نه حرفی از مهریه .دیده بودیم بر سر خانه و عروسی به توافق میرسند اما اونها هیچ حرفی نزدند. دیدی چطور این پسر تو رو از من خواستگاری کرد؟ دیده بودیم داماد اون شب از خجالت نمیتونه سرش رو بلند کنه دیده بودیم دختر ها این موقع چای میارند و بعد میرند توی اتاق اما شما هر دوتون سر خوش اومدید راحت نشستید .... وای خدا من رو بکش از دست این دخترها نجات پیدا کنم.
میدونستم که مامان به شدت ناراحت و عصبی هست . در صورتی که خانواده کامیار هیچ بی احترامی به ما نکرده بودند. میدوسنتم مامان دوست دشات به قول خودش همه چیز با رسم و رسوم پیش بره و با احترام همه چیز برقرار بشه. به نظر مامان اگر خانواده داماد سر نرخ مهریه چونه میزدند بیشتر احترام گذاشته بودند تا خانواده کامیار که همه چیز رو اعلناً به خودمون واگذار کرده بودند.
بی توجه به ادامه جر و بحثشون از کنار بهار بلند شدم و به بالکن رفتم.وقتی تن خسته ام رو روی صندلی انداختم وچشم به ماه توی آسمون دوختم پیش خودم گفتم که خدایا شکرت خانواده خوبی هستند و در دلم برای بهار آرزوی خوشبختی کردند.
چیزی که از سر شب ذهنم رو مشغول کرده بود باز دوباره خودنمایی کرد و من در حالی که بغضم روفرو میخوردم پیش خودم گفتم خدایا چرا چرای من اینقدر بدبختم؟ پس چرا این همه فرق بین من و بهار هست؟ من مگه دختر همین پدر و مادر نیستم؟ مگه به اندازه بهار زیبا نیستم؟ مگه من چه فرقی با او دارم؟ چرا باید برای او اینطور خواستگار محترمی بیایید و برای من .... خدایا مگر خانواده کامیار وضع مالی خوبی ندارند؟مگر بهار پدر و مادرش مستخدم نبودند؟ پس چرا آنها آقا منشانه بدون اینکه چیزی به رومون بیارن با اون همه دبدبه کبکبه و احترام به خواستگاری اومده بودند و اون وقت خانواده سروش ما رو از خونه به بیرون پرتاب کرده بودند. قطره اشکی رو که روی گونه ام سر خورده بود رو پاک کردم و در دلم گفتم که من به بهار حسادت نمیکنم اما من هم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم که خانواده همسر آینده ام محترمانه با دسته گل و شیرینی در منزلمون رو بزنند و با لبخندشون به استقبال ما بیان. من هم دلم میخواست مادر و پدر شوهرم در مجلس خواستگاریم حضور داشتند و با احترام من رو از مادرم خواستگاری میکردند. درست مثل خانواده کامیار. مگر من آزرو نداشتم؟ پس چرا اینقدر تفاوت بین خواسته هایم وجود داشت؟ چرا مراسم خواستگاری بهار سرشار از محبت بود و مراسم خواستگاری من... با یاد اون روز کذایی قلبم گرفت. انگار که کسی به دلم چنگ کشید.مراسم خواستگاری من هم در نوع خودش نوبر و نادر بود. چه مراسم خواستگاری در حالی که من و مادر اشک میرختیم دورمون پر از وسایل و خرده ریزهای خونه بود. اون وقت سروش بدون هیچ دسته گل و شرینی من رو از مامان خواستار شده بود. مادر بیچاره من چه آرزوها که برای من داشت. چه خوابهایی که برای من دیده بود. چرا یان همه تفاوت بود؟یعنی من نمیخواستم که پدر و مادر سروش هم من رو به عنوان عروسشون انتخاب کنند؟من نمیخواستم با احترام و مهربانی صورتم رو ببوسند ؟ همونطور که پدر و مارد کامیار صورت بهار رو بوسیدند؟یعنی من نمیخواستم مادر سروش کنار گوش مامانم زمزمه کنه که وصلت با خانواده ما نهایت آرزوی اونهاست؟ اوه... چه آرزوهایی داشتم من... چه بلند پرواز بودم... بیا پایین پاییز. بیا پایین ابرها و تماشا کن که اونطور که تو فکر میکنی نیست. تو کجا و سروش کجا. تو دختر مستخدم ارغوان بودی. اوه ... چه خنده دار. قخری خانم بگه نهایت ارزوشه که تو عروسش بشی؟ چه خنده دار... همون فخری خانمی که با وجاهت وسایلت رو از خونه ریخت بیرون و ما رو به نمک نشناس بودن متهم کرده بود؟ پاییز بیا پایین از بالای ابرها. دست بردار از بلند پروازی ها. بهار با تو فرق داره . این رو قبول کن. خانواده کامیار با احترام اون رو خواستار شدند چون عقایدشون با امثال تو و ارغوان و فخری خانم ها فرق میکنه. اونها زندگی رو در چیز دیگه ای میبینند. در صورتی که تو و ارغوان و فخری خانم ها در پول میبیبیند. نه من رد پول نمیبینم. من هم مثل هر دختر دیگه ای ارزو دارم. آرزو میکردم سروش پولی در بساط نداشت که خانواده اش با احترام من رو خواستار میشدند نه اینکه از ترس برملا شدن رازمون پنهونی با هم نامزد کنیم. نه من این رو نمیخواستم میخواستم با مادر شوهرم به دیدن لباس عروسم برم. دلم میخواست مارد شوهرم من رو به آرایشگاه ببره و از ارایشگر بخواد که من رو زیباترین عروس شهر کنه تا به همه نشون بده که چه عروس زیبایی داره. دلم میخواست پدر شوهر شب عروسیم پیشونیم رو ببوسه و به شوهرم تشر بزنه که بیشتر از چشماش از من محافظت کنه و به من بگه که مثل پدری که ندارم همیشه و همه جا همراهمه. ای خدای بزرگ... وای پاییز. تو کجا داری سیر میکنی. بابا دختر بیا پایین ابرها.بیا وواقعیت رو ببین. تو دختر پدر و مادری هستی که مستخدم خانه ارغوان بودند.
دستهام رو روی گوشم گذاشتم و سر خودم فریاد زدم کهخ چقدر این موضوع رو تکرار میکنی؟ مگه سروش تو رو ندید که دختر مستخدم خونشون هستی؟با این حرفها میخوای چی رو ثابت کنی؟
بغضم ترکید و در حالی که سرم رو روی میز طرح دار چوبی گذاشته بودم گریه ام شدت گرفت. خدای بزرگ کمکم کن. باید از همه آرزوهایم بگذرم. به خاطر دلم. به خاطر سروش که از همه دنیا برایم مهمتر بود. از همه دنیا ....

ادامه دارد ....

kabootarnaz2001 04-28-2011 08:13 AM

سلام خواهش میکنم ادامه اشو بنویسین!!!!! خیلی اومدم سر زدم اما نبود.... لطغا.....

SHeRvin 04-28-2011 11:08 AM

قسمت بیستم
حالا دیگه لحظه ها برای ما سه نفر ،من و مامان و بهار چنان با سرعت میگذشت که حتی باورمون نمیشد. اون قدر رفتارمون در طول این مدت خواه ناخواه با هم تغییر پیدا کرده بود که باورش برامون سختتر از گذشتن به سرعت زمان بود. رفتارمون مهربان و شاد بود طوری که در ذهن من و بهار یک چیز میگذشت که هر دو به وضوح میدونستیم اون چیه !!ای کاش زودتر برایمان خواستگار اومده بود. اونقدر این قدرت تله پاتی در ما شدید حضور داشت که با نگاه کردن به هم این موضوع رو بدون اینکه نیاز به زبان اوردنش باشه حس میکردیم.بهار به همراه کامیار هر دو به کلاس میرفتند و یک بار هم به من اصرار کردند که به همراهشون برم. اون روز روخوب یادمه شب قبلش که به سروش گفته بودم میخوام به همراه بهار و کامیار به کلاس برم با اینکه چیزی در مورد اون کلاس نمیدونست اما ابراز خوشحالی کرد.روز پنجشنبه بود و من و بهار در ماشین شیک و نرم کامیار نشسته بودیم. گاهی اوقات باورم نمیشد که این کامیار همون استاد الاهیات دانشگاه ما باشه. چطور اون مرد به ظاهر خشک اینقدر با محبت و مهربون بود؟از بهار پرسیدم که به چه کلاسی میریم. اون که روی صندلی جلو کنار دست کامیار نشسته بود به سمتم چرخید و در حالی که با شیطنت نگاهم میکرد گفت:
-تششع دفاعی...
با تعجب نگاهش کردم . انگار از نگاهم سوالم رو خوند چون گفت:
-تششع دفاعی یک کلاسی که در اون از تششعاتی استفاده میشه که زیر نظر شبکه آگاهی و هوشمندی حاکم بر جهان هستی قرار میگره که این شبکه آگاهی و هوشمندی کسی نیست جز خالق ما موجودات یعنی خدا. این تشعشعات برای دور کردن ویروسهای غیر ارگانیک لازمِ. حالا حتماً اینجا یه سوال برات پیش میاد که ویروسهای غیر ارگانیک چی هستند؟ خوب ببین ما انواع بیماری ها رو داریم و حسشون میکنیم اما تمامی این بیماری ها به دو دسته تقسیم میشند. یکی بیماریهای ارگانیک که از جمله بیماری هایی هستند که برای دردشون علت خاصی وجود داره مثل سرما خوردگی. مثل سرخک و بماریهایی از این قبیل. و اما دسته دوم که بیماری های غیر ارگانیک نام برده میشند. این نوع بیماری ها بیماری هایی هستند که برای دردشون هیچ نوع علت خاصی وجود نداره. این وضع به این معنا نیست که دردی وجود ندارد. درد ماهیتاً یک احساس ذهنی است پس نتیجه میگیریم که درد یک حس عینی یا ملموس نیست که تحت هیچ تست آزمایشگاهی یا عکس رادیوگرافی هم نمیتونیم به هیچ عنوان درد را نشان بدیم. توی یک فرد امکان دارد درد مربوط به عواملی باشه که تشخیص اون ها به راحتی امکان پذیر نیست. مثلاً الان تو یک فردی رو در نظر بگیر که تحت یک سانحه ای دست یا پاش رو از دست میده. این فرد درد رو حس میکنه و ما نمیتونیم بگیم چطور در محلی که دیگه هیچ نوع عضوی وجود نداره فرد داره درد رو حس میکنه. بعضی اوقات اسیب های نامحسوسی که به اعصاب افراد میرسه باعث ایجاد درد شدیدی میشه. خوب ما توی این کلاسها میتونیم این بیماری ها رو همونطور که گفتم زیر نظر هوشمندی کامل درمون کنیم. هم این نوع بیماری ها رو و همینطور توی مواردی که شخص مذکور دچار انواع توهم مثل توهم دیداری یا شنیداری یا پنداری میشه . همچنین توی بسیاری از بیمارهای دیگه از جمله صرع ، تشنج ها ، انواع سرطان و یا افرادی که به کما رفته اند.
با تعجب به بهار نگاه میکردم در حالی که چشمانم به اندازه یک نلبعکی درشت شده بود. بهار با دیدن چهره من زد زیر خنده و حتی خنده اش هم به کامیار که داشت من رو از آینه ماشین نگاه میکرد سرایت کرد. خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم به چیزهایی که توسط بهار شنیدم نظم بدم و نتیجه گیری کنم. اگر بهار جلوی روم نبود حس میکردم که تمامی صحبتهاش رو از روی مقاله ای خونده اما اون تمامی صحبت هایی که به قول خودش ساده ساده بود تا من اونها رو درک کنم از ذهنش استفاده کرده بود. آب دهانم رو فرو دادم و با آهنگی خاص که هنوز هم نشان از بهت و حیرتم داشت زمزمه کردم:
-خوب حالا همه این حرفهایی رو که زدی چطور انجام میدید؟
بهار به کامیار نگاه کرد و کامیار با لبخند نیم نگاهی از آینه به من انداخت و گفت:
- سـلـسلــه مــوی دوســت حـلـقـه دام بلاســت --- هرکـــه دراين حلقـــه نيســــت فارغ از ايــــن ماجــــراست!!!
با تعجب نگاهش کردم که لبخند زد و گفت:
-همین که داری الان به بخشی از سر هستی دست پیدا میکنی کم چیزی نیست. هنوز هستند افرادی که در خواب هستند و نمیدونند به چه علت سر از این جهان در ارودند و به چه علت سر از خاک در میارند.
کامیار نفس عمیقی کشید و دوباره با بیتی شعر دیگر سخنانش رو اینطور برای من توضیح داد.
- بیا که دوش به مستی، سروش عالم غیب نویـد داد که عـام است،‌ فیــض رحـمــت او
سن، جنسیت، ملیت، میزان تحصیلات، تجارب عرفانی و فکری، استعداد و لیاقتهای فردی و... در کار با شبکه شعور کیهانی هیچ گونه تاثیری ندارنن. چونکه، این اتصال و دریافت از کمک از اون، فیض و رحمت عام الهی بوده که بدون استثنا شامل حال همه‌ی انسان‌هاست. فرادرماني شاخه‌ای از درمانهاي مكملِ و ماهيتي كاملاً عرفانی داره. توی اين شاخه‌ی درماني، بيمار توسط فرادرمانگر به شبكه شعور كيهانی متصل میشه و ضمن اینکه در مدت اتصال، از طريق یک سری عوامل مثل درد گرفتن، تير كشيدن و... عضو معيوب و مشکل دار بدن فرد مذکور مشخص میشه و با حذف اون علايمی که گفتم، روند درمان شروع میشه. اسم فرادرماني از اونجا به روي اين شاخه گذاشته شده كه از یک نوع نگرش به اسم فراكل نگري نشعت گرفته.یعنی توی اين نوع نگرش به انسان، به وسعت و عظمت جهان هستي توجه میشه نه اینکه صرفاً به مشتي گوشت و پوست و استخوان. همونطور که شاعر میگه جهان انسان شد و انسان جهاني از اين پـاكيــزه تـر نـبود كــلامــي. حالا توی این نوع نگرش، انسان مجموعه‌ایست از جسم، روان، ذهن و کالبدهای متعدد دیگرکه اگه من بخوام از اونها اسم ببرم برای تو باورش کمی مشکله چون در ابتدای راهی. توی این مکتب عرفانی برای درمان انسان، به همه‌ی اجزای تشکیل دهنده اون توجه میشه و کل وجودش به طور همزمان در ارتباط با شبکه شعور کیهانی قرار می‌گیره تا با هوشمندی خالق نسبت به بهبود اجزای مختلف روی بیمار صورت گرفته بشه و مراحل درمان طی بشه خوب حالا اینجا ما نتیجه میگیریم که برای درمان هر نوع بيماري می‌توان از اتصال به شبکه شعور کیهانی كمك بگیریم چون برای خالق رفع هر نوع اختلالی در بدن امکان‌پذیرِ اما به شرطی که این موضوع اتفاق می افته که کسی که در این حلقه حضور داره کاملاً بی طرف باشه و تنها به عنوان شاهد و نظاره گر باشه پس نیازی به داشتن اعتقاد نیست. اما کسی که در این حلقه حضور نداره پر واضح که از فیض رحمانیت محروم شده. خوب در اخر هم یک چیزی رو اضافه کنم که فکر میکنم تا اینجا برات کافی باشه و اون هم اینکه با تمامی توضیحاتی که دادم مشخص میشه که فرا در مانی به انرژی و مهارت درمانگر یا داشتن استعداد و قدرت و انرژی خاصی نیازی نداره، بلکه درمان، توسط هوشمندی بسیار برتری هدایت میشه.
سرم رو میان دستانم گرفتم و با تعجب به تک تک کلماتی که کامیار ادا کرد فکر کردم. اونقدر در طی صحبت هایش سوالات مختلفی به ذهنم هجوم اورده بود که هر لحظه بعد از شنیدن جمله بعدی پاسخم رو گرفته بودم که خودم هم باورم نمیشد انگار بهار راست میگفت که تنها داشتن اشتیاق برای درک جهان هستی کافیه. من اونقدر از شنیدن سخنان اون دو نفر متحیر بودم که حس میکردم خیلی کنجکاو شدم از همه چیز سر در بیارم. باورم نمیشد که تا به حال اونطوری که ما فکر میکردیم نبوده و برخلاف دانسته های ما زندگی طور دیگه ای وجود داشته. با این تفاصیر سوالی رو که هنوز پاسخش رو نگرفته بودم از اون دو نفر پرسیدم :
-پس با این حساب که شماها میگید اگر ما بیماری هامون در این راه درمان میشه اون هم توسط خالق چه نیازی به این بوده که ما بیمار بشیم که بخوایم دوباره درمان بشیم.
بهار نیم نگاهی به کامیار انداخت که او با سر او رو تشویق به پاسخ دادن کرد. اونقدر از به شنیدن پاسخش مشتاق بودم که بی اختیار کلمات رو از دهانش در نیامده در هوا میقاپیدم.
-ببین پاییز باز هم اینجا یه مشکل دیگه ای داریم. من اگر بخوام جواب این سوالت رو بدم باید کامل بهت همه چیز رو توضیح بدم و میترسم که ذهنت اشفته بشه و درکش برات سخت باشه اما سعی میکنم پاسخت رو اونطور که ساده باشه بیان کنم.
سرم رو تکون دادم و خودم رو مشتاق شنیدن نشون دادم.
-ببین خالق وقتی ما رو افرید یک سری قوانینی برای ما وضع کرد و بهمون قدرت اختیار و انتخاب داد و راه خوب و بد رو نشونمون داد حالا این میان نوبت ماست که خودمون مسیرمون رو انتخاب کنیم. خالقمون هیچ مشکلی با هیچ کدوم از بنده هاش نداره و برخلاف اینکه میگن سرنوشت و پیشونی نوشتی ما در انتظارمون نیست اگر ما سرنوشتی داشتیم دیگه دلیلی به حضورمون در این کره خاکی نبود. خوب از اونجایی که ما قدرت انتخاب داریم گاهی یه کارهایی رو انجام میدیم که سزا و جزایی داره حالا چه خوب و چه بد ما تقاص تمامی کارهامون رو در این دنیا میبینیم. چه خوب چه بد. من اگر به یک فقیر هزار تومن کمک کنم جای دیگه ده هزار تومن بهم کمک میرسه. من اگر به یک نفر هزار تومن ضرر بزنم جای دیگه ده هزار تومن ضرر میکنم اینها همه قانون بازتاب یعنی هر عملی یک عکس و العملی داره.خوب وقتی من میگم خالق هیچ دشمنی با من یا تو یا هیچ بشر دیگه ای نداره مسلمه که تمامی بلاهایی که در اینجا به سرمون میاد باعث و بانیش خودمون هستیم بر اساس اون قوانینی که از روز اول وضع شده من اگه بیمار میشم به این علت که یه جایی یه مشکلی ایجاد کردم و الان دارم سزاش رو میبینم و اگر در این مرحله بیماریم برطرف میشه و خوب میشم باز هم به این علت که یه روزی یه جایی یه کار خیری انجام دادم که دارم پاداشش رو میگیرم. خالق اونقدر بی رحم نیست که بشینه اون بالا و با این و اون لج کنه اینها تمام حرفهایی که یک سری ادم نادون توی ذهنمون فرو کردم هر چقدر انسانها نادونتر باشن اگاهیشون هم کمتر.
انگار به نظرم حرفش منظقی اومد که رسم رو تکون دادم و گفتم:
-پس اگر اینطوره که تو میگی چرا یک نفر زمانی که به دنیا میاد سالمه اما یک نفر دیگه هنگام تولدش بیماری یا نقص عضوی داره خوب اون که در دنیا نبوده که بخواد جزایی دیده باشه.
بهار لبخند زد و گفت:
-خوب اگه یادت باشه یک بار بهت گفته بودم که چرا یک پیامبر در شکم مادرش پیامبر به دنیا میاد و یک نفر در پهل سالگی اون روز پرسیدم اما جوابش رو ندادم اما حالا میگم ماها همونطور که بهت گفتم بعد از مرگمون مراحلی رو دنبال میکنیم که اگر در پاسخ به سوال خدا در مرحله جنتی وارد شدیم که هیچ در غیر این صورت گفتم که برمیگردیم به ابتدای حلقه که همون به اون درخت نزدیک نشوست. خوب این فردی که در شکم مادرش پیامبر به دنیا اومده نشان دهنده اینکه در مراحل قبلی انسان سزاواری بوده که تونسته در این دنیا در همون وهله اول پیامبر به دنیا بیاد و اما اونی که در چهل سالگی به پیامبری منصوب میشه اون زمان به حقیقت الهی دست پیدا کرده.اما باید بگم که در جواب سوالت منی که عضو ناقصی دارم با تویی که سالم هستی میتونم فردای روزگار در قبال خدا شاکی باشم که چرا پاییزسالمه اما من اینطور عضو ناقص دارم اگر قرار باشه که خدا در قبال بنده اش و مخلوقش بیپاسخ بمونه که نمیشه یکی از ویژگی های مخلوق اینکه بتونه برای هر سوالی پاسخی داشته باشه . اگر من الان با این شکل و شمایل هستم به این علت که با این شکل و شمایل بهتر میتونم به خدا برسم. بهتر میتونم به کمال برسم. پس پاسخ این سوالت اینکه هر کسی با هر شکل و ویژگی که الان هست بهترین حالتی بوده که میتونسته به کمال برسه. متوجه شدی؟
سرم رو تکون دادم و سعی کردم باز هم سوالی که در ذهنم جای گرفته بود رو دسته بندی کنم و بپرسم که ماشین متوقف شد و کامیار از اینه ماشین نگاهم کرد و گفت که:
-اینجا چیزهایی رو میبینی که باز هم برات سوال ایجاد میشه . حالا بهتره پیاده شیم که کلاس الان شروع میشه.
با اشتیاقی غیر قابل توصیف به همراه بهار و کامیار شانه به شانه وارد کلاس شدیم. بهار و کامیار گرم احوالپرسی با دوستانشون شدن و من از این فرصت استفاده کردم و به کلاس نظری انداختم. زمین ورزشی بود که به ردیف صندلی ها کنار هم چیده شده بودند و روبه روی صندلی ها میز وصندلی کوچکی به همراه تخته وایت بردی بود که ابتدای تخته با خط خوشی نوشته شده بود:
-در پس آینه طوطی صفتم داشته اند****آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم
چقدر در نظرم شعرش پر مفهوم و زیبا بود. نگاهم رو از تخته کلاس گرفتم و به کسانی که به عنوان شاگرد پشت صندلی ها نشسته بودند چشم دوختم. از هر رده سنی ادم در کلاس حضور داشت از دختر و پسر 6 ساله گرفته تا پیرمرد و پیرزنی که به نظرم شصت ساله امدند. اونقدر از این متقاضی و مشتاقی که در رابطه با کلاس با هم صحبت میکردند خوشم امده بود که هنوز سر پا ایستاده بودم و نگاهشون میکردم. با ورد فردی که لباسی معمولی به تن داشت و کیف سامسونتی حمل میکرد نگاهش کردم. به محض ورودش همه به احترام از جابرخاستند و من با تعجب پیش خودم فکر کردم که چطور این مرد جوان میتواند استاد باشد. وقتی همه را دعوت به نشستن کرد سخنش رو با صدایی گرم و بلند شروع کرد.
اونقدر در کلاس فرو رفته بودم که هرکاری رو اونها میکردند من هم بدون اینکه اطلاعاتی از کارشون داشته باشم انجام میدادم. زمانی که استادشان با همان صدای گرمش زمزمه میکرد که بچه ها یک ارتباط بگیریم من هم مثل بقیه در سکوت چشمانم رو میبستم و در خیالم به این عملم که درست مانند احمق ها بود میخندیدم. واقعاً من چی کار میکردم؟ در همین اثنا بود که صدای فریاد زنی توجه ام رو جلب کرد. بی اختیار چشم باز کردم و به ان قسمت که صدا روشنیدم نگاه کردم. زنی با حدود سی سال سن فریادهای جگر خراشی میکشید که برای لحظه ای چندشم شد. دیدم هیچ کس حتی نگاهش هم نمیکند سرم رو برگردوندم و دوباره چشمانم رو بستم که باز هم فریاد زد و این بار با صدایی قریب به ناله گفت که سوختم. بسه تمومش کن. دیگه نتونستم بیشتر از این بر کنجکاوی ام تسلط پیدا کنم چشمام رو باز کردم و به اون نگاه کردم. بهار هم او رو نگاه میکرد. استاد بالای سرش ایستاده بود و مردی که در نزدیکی زن نشسته بود و به گمانم شوهرش بود دستش رو روی سر زنش گذاشته بود. از بهار با صدای اهسته ای پرسیدم:
-چرا جیغ میزنه؟
بهار بیتوجه به من گفت:
-فکر میکنم کالبد ذهنی باشه.
با اینکه چیزی از جوابش سر در نیاوردم دوباره سر برگردوندم و چشمانم رو بستم و از امال سوالهایی که به ذهنم فشار وارد کرده بود فاصله گرفتم که باز دوباره صدای فریاد زن بلند تر از پیش شد . با کلافگی نگاهش کردم که صدای استاد رو شنیدم که گفت:
-حرف بزن. اسمت چیه؟
اما صدای ناله ی زن باز هم بلند شد. تعجب کردم چرا اسمش رو میپرسید؟ چرا اون ناله میکرد؟ چرا گفت سوختم؟ چرا ؟ چرا؟ چرا؟
-ببین من میخوام کمکت کنم .فکر کنم باید بنفشه باشی درسته؟
باز هم صدای فریاد زن بلند شد و در همون حال مثل مار زخمی به دور خودش میپیچید اونقدر وحشت کرده بودم که حد و حساب نداشت بهار دستم رو گرفت و گفت:
-نترس کالبد ذهنیه.
اینبار کلافه گفتم:
-کالبد ذهنی دیگه چیه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-دختر مگه تو الزایمر داری؟ من که قبلاً بهت گفتم اونهایی که مرگ خودشون رو قبول ندارن در این دنیا میمونند و ذهن افرادی که دریچه منفیشون به علت های مختلفی مثل ناراحتی غصه بازه رو تسخیر میکنند. به این ها میگن کالبد ذهنی. فردی که جسمش مرده و الان ذهنش ذهن کس دیگری رو تسخیر کرده...
با یاداوری حرفهایی که قبلاً زده بود با اشتیاق پرسیدم:
-خوب چرا داره داد میزنه؟
با دستش به زنی که فریاد میزد اشاره کرد و گفت:
-این خانم اسمش هانیه است و اونی که استاد بنفشه صداش کرد خواهر شوهر همین هانیه خانم که سالها پیش بر اثر سرطان فت کرده اما از اونجایی که ذهنش به تعالی نرسیده بوده و هانیه خانم در موقع مرگ ناراحت بوده اون رو تسخیر کرده . پاییز چند جلسه پیش وقتی به صدا در اومده بود میگفت که اصلاً از هانیه خوشم نمی اومد اما چون بهرام همین مرده که میشه شوهر هانیه خیلی به خاطر نبودنش ناراحت بوده اومده ذهن زنش رو تسخیر کرده که همیشه کنارشون باشه...
با تعجب و خنده گفتم:
-نگاه تر و به خدا خواهر شوهرها اون دنیا هم دست از سر این عروسهای بدبخت برنمیدارن
بهار هم مثل من خندید و گفت:
-چون همین بهرام خان حفاظ و لایه داشته نتونسته ذهن اون رو تسخیر کنه و اومده ذهن هانیه رو تسخیر کرده.
-چرا نرفته ؟
-کجا؟
-به همون مراحل پس از مرگ دیگه.
-اهان. گفتم که به خاطر اینکه ذهنش به تعالی نرسیده بوده و هنوز وابستگی های زیادی توی این دنیا داشته و دلش نمی اومده از اونها دل بکنه میگفت من ....
-ولم کنید . چرا نمیزارید من زندگی کنم؟ من دارم الان زندگی میکنم. چی کارم داری؟ دست از سرم بردارررررررر.
صدای فریاد همون هانیه خانم دوباره میان کلام بهار بلند شد. ناله اش به حدی بلند بود که همه بچه ها سر برگردونده بودند و نگاهش میکردند.
خودش رو با دست میزد و رو به استاد که اسمش عبدلمالکی بود فریاد میزد.
-عبدالمالکی دست از سرم بردار. من دارم لذت میبرم.
-از چی داری لذت میبری؟ چرا نمیخوای قبول کنی؟ تو مردی. اینجا تنها داری عذاب میکشی. برو بالا به کانال نور نگاه کن تو میتونی از اینجا بری...
-نمیتونم. نمیخوام. ولم کن. من دارم با هانیه زندگی میکنم. هانیه میگه هانیه همش میگه باید برم. اونم میگه این دنیا فانی ... نمیخوام
اونقدر کلمات رو پس و پیش میگفت که کلافه شده بودم اما از میان صحبتهایش متوجه شده بودم که او شش سال قبل به خاطر بیماری سرطان که حتی روی ویلچر بوده از دنیا رفته و با استفاده بر عدم اگاهی ذهن زن برادذش رو تسخیرکرده. او فریاد میزد و تمامی گناهان هانیه رو برملا میکرد که هر بار با دستی که بر روی سر هانیه میرفت کلامش رو قطع میکرد و فریاد میزد سوختم و وسوختم. وقتی از بهار پرسیدم که چرا میگه سوختم او اینطور برایم تشریح کرد.
-ببین مثلاً خودت رو حساب کن توی یه اتاق نشستی و من هی میام میزنم به در. تو یه بار دو بار سه بار چیزی نمیگی. فوقش سک ساعت دو ساعت سه ساعت یه سال دوسال تحمل میکنی اما بالاخره طاقتت تموم میشه و میای در رو باز میکنی و میگی چی میخوای. خوب الان بنفشه هم یه همچین حالتی داره وقتی اینها توسط وصل شدن به هوشمندی عرصه رو براش تنگ میکنند در ذهن و روان و روح هانیه که محل زندگی بنفشه اختلال ایجاد میشه و هر لحظه طاقتش تموم میشه حالا این اختلال مثل اتیش خیلی سوزانی میمونه برای اینها که عذابشون میده. نه اینکه واقعاً اتیش باشه ها چون اونها جسم نیستند که بسوزند بلکه نمادی از اتیش برای عذاب دادنشونه و اون هم بریا همین میگه سوختم .
سر تکون دادم و دوباره نگاهش کردم. اونقدر در نظرم این مسائل جالب بود که با لبخند نگاهش میکردم. هانیه اونقدر خودش رو به در و دیوار کوبید که من با ترس رو به بهار گفتم:
-بهار این که خودش رو داغون کرد. چرا داره اینطوری میکنه؟
-نترس اون هیچ چیزش نمیشه در حال حاضر هانیه نیست. هانیه از هوش رفته. اینها همه از هوشمندی خداست ها....
شب وقتی سر بر بالش گذاشتم هنوز تصاویری رو که در اون کلاس دیده بودم به یاد داشتم. هنوز حرفهایی رو که اون روز از استاد و کامیار و بهار شنیده بودم به یاد داشتم. با یاد اوری پسر بچه ای ده ساله که سر رسید شعرش رو جلوی استاد قرار داده بود لبخند روی لبم نقش بست. اون پسر بچه تمامی شعرهایی رو که برایش از طریق هوشمندی حواله شده بود نوشته بود. چه شعرهای زیبا و قشنگی بود و پر مفهوم. اونقدر از جلساتشون استقبال کرده بودم که از بهار میخواستم باز هم من رو به کلاسشون ببره.
هنوز ذهنم مشغول هانیه بود که این جلسه هم نتونستند بنفشه رو به کانال نور بفرستند و در حین فکر کردن به او خوابم برد.
ادامه دارد...




SHeRvin 04-28-2011 11:09 AM

قسمت بیست و یکم
وقتی اولین اشعه های خورشید تن سردم رو با تابشش گرم کرد از رخت خواب بلند شدم. نگاهم به پرده کشیده شده روی پنجره افتاد. سر برگردوندم و جای بهار و خالی دیدم . با خمیازه ای که کشیدم باز هم نتونستم جلوی کنجکاوی ام رو بگیرم و از جا بلند شدم و کورمال کورمال به سمت پنجره رفتم. نگاهم که به خورشید خانم افتاد با خجالت سر به زیر انداختم و در دلم زیباییش رو تصدیق کردم. در ان اول صبح ان همه شیطنت از کجا در وجودم پیدا شده بود؟ خودم هم کنجکاو بودم... با سرخوشی به سمت دستشویی رفتم و در همون مسیر به اشپزخانه سرک کشیدم. مامان و بهار هر دو پشت میز نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. بعد از شستن دست و صورتم به سمتشان رفتم و با صدایی بلند سلام کردم. هر دو همزمان به سمتم چرخیدند و سلامم رو پاسخ دادند. کنار مامان نشستم و با همان شیطنت گفتم:
-وای مامان معده کوچیکه بزرگه که هیچی روده و مری و کلیه ام رو خورد ....
هر دو زدند زیر خنده که مامان بلند شد و برایم لیوانی چای ریخت.
همانطور که سرگرم خوردن بودم زنگ اپارتمان به صدا در امد. بهار با کنجکاوی به من نگاه کرد و من شانه هایم رو بالا انداخت مامان که ما رو کنجکاو دید به بهار گفت:
-مادر جون در رو باز کن سروش ِ
چایی به گلویم پرید و به سرفه افتادم. بهار با خنده از اشپزخونه بیرون رفت و مامان با دستش به پشتم زد . خودم هم خنده ام گرفته بود. تنها یک روز بود که او رو ندیده بودم اما انچنان دلتنگش بودم که باورم نمیشد. با خنده رو به مامان گفتم:
-از کجا فهمیدی سروش؟
خندید و گفت:
-چون بهم الهام شده بود...
با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
-بهم گفته بود. دیشب تماس گرفت و گفت که امروز میاد اینجا.
سر تکون دادم و از پشت میز بلند شدم. همزمان با ورود سروش به ساختمان به استقبالش رفتم. او پس از دست دادن با بهار نگاهش به صورت من افتاد و گرم پاسخ سلامم رو داد. بهار با خنده از ما فاصله گرفت و به محض دور شدن بهار سروش با شیطنت بوسه ای از گونه ام چید. از خجالت سر به زیر انداختم که او خندان به سمت مامان رفت. حس میکردم تمام بدنم در اتش میسوزد . چقدر گرمم شده بود. به سمت مامان چرخیدم که مامان رو به سروش گفت:
-مادر جون صبحانه خوردی؟
سروش با شیطنت گفت:
-صبحانه که بله اما صبحانه مادر زن یک چیز دیگه است ...
هم من و هم مامان به شطینتش خندیدم که بهار با لودگی گفت:
-خوب پس بفرمایید که مادرزنت دوستت داره...
سروش بوسه ای به پیشانی مادر زد و گفت:
-من خودم نوکر مادرزنمم در بست...
هر چهار نفرمان با خنده به سمت اشپزخانه رفتیم. او حسابی سر حال بود و این نشاطتش به من هم سرایت کرده بود. حس میکردم برای این شادیش دلیل خاصی داره اما چه دلیلی داشت؟؟؟؟؟؟
همونطور که هر چهار نفرمان گرم صبحانه خوردن بودیم سروش سرش رو بالا اورد و بعد از اینکه با نگاهش صورتم رو نوازش کرد رو به مامان گفت:
-خوب مادر جون فکراتون رو کردید؟
مامان بی توجه به من که پیش خودم میگفتم مامان قرار بوده چه فکری بکنه گفت:
-اره سروش جون من باهات موافقم. با اینکه دوست داشتم طور دیگه ای باشه اما مثل اینکه چاره ای نداریم.
سروش از روی صندلی بلند شد و برای بار دیگر پیشانی مامان رو بوسید و در همون حال گفت :
-من باز هم شرمنده ات هستم مادر جون ...
من و بهار با تعجب به هم نگاه کردیم که سروش رو کرد به ما و بعد با مامان زدند زیر خنده. یک تای ابروم رو بالا بردم وگفتم:
-هیچ معلومه اینجا چه خبره؟
سروش نگاهم کرد و گفت:
-خوب مادر جون اگه اجازه بدید من پاییز رو با خودم ببرم. بعد از شام برمی گردیم خیلی کار داریم .
مامان سر تکون داد و به من اشاره کرد. بدون اینکه از جام بلند شم رو به سروش گفتم:
-من تا نفهمم اینجا چه خبره هیچ جا نمیام.
سروش به سمتم اومد و در حالی که دستم رو گرفته بود بلندم کرد و بی توجه به داد و فریاد های من، من رو به سمت اتاقم برد. داشتم از شدت تعجب شاخ در میاوردم. من رو توی اتاق رها کرد و برگشت در اتاق رو بست. نگاهش کردم. همونطور که با ارامش به سمتم میومد در نگاهش چیزی موج میزد. یک قدم به عقب برداشتم و با شرمی دلپذیر گفتم:
-سروش نه...
بی توجه به کلام من دوباره به سمتم اومد و من هم قدمی به عقب برداشتم. هر چقدر او نزدیک میشد من بیشتر خجالت میکشیدم و به عقب میرفتم. نگاهش اماده شکار بود. پر از عشق بود. پر از نیاز بود. من هم از شدت خجالت گرمم شده بود.دوست نداشتم الان هیچ اتفاقی بیفته. اونقدر به عقب رفتم که به دیوار اتاق برخورد کردم. با ناامیدی به دیوار پشت سرم نگاه کردم و دستهام رو جلوی صورتم گرفتم. سروش نزدیکم شده بود. اونقدر که اگر صدای ضربان دیوانه وار قلبم نبود صدای نفس کشیدن هاش رو میشندیم. اونقدر در اضطراب بودم که فاصله زمانی کوتاهی که رو به رویم ایستاده بود برایم یک قرن گذشت. از میان انگشتانم نگاهش کردم. با دیدن نگاه دزدکی من خندید. خنده اش شدت گرفت و لب به دندون گرفت که صداش بیرون از اتاق نره. قدمی به عقب برداشت و من با چشمهای شرم زده نگاهش کردم. به میان اتاق رفت و با عشق شروع به چرخش دور اتاق کرد. از حرکاتش تعجب کرده بودم. با حیرت نگاهش می کردم. لحظه ای بعد در حالی که پیش خودم فکر میکردم از شدت سرگیجه ایستاده به سمتم اومد. او چرخیده بود و من نفس نفس می زدم. باز هم همان گرمای لعنتی به سراغم اومد. تنم رو بیشتر به دیوار چسبوندم. سروش جلوی پام زانو زد و من نگاهم رو به صورتش ریختم. نمیدونستم اون همه ارامش از کجا به یک باره در وجودم رخنه کرده بود. سروش دستی که بر خلاف گرمای تنم یخ زده بود به دست گرفت. بوسه ای به دستم زد و بعد در حالی که من لب به دندون گرفته بودم از داخل جیب شلوارش جعبه ای که روکش مخملی سبزی به روش بود رو بیرون کشید و جلوی نگاهم گرفت. با ذوق نگاهش کردم. با چشم به روبان صورتی کوچک روی جعبه اشاره کرد و من با همان دستان لرزان روبان رو کشیدم و وقتی در جعبه رو باز کردم از دیدن انگشتر زیبای داخل جعبه وجودم مالامال از عشق شد. انگشتر زیبا با نگین های فیروزه ای رنگ. با شوقی کودکانه پرسیدم:
-ماله منه؟
سروش لبخند زد و بعد انگشتر رو از جعبه خارج کرد و دست ظریف و سپید من رو در دستش گرفت و با ارامش انگار که شی شکستنی رو در دست داشت حلقه رو به دستم فرو برد. برق نگین های حلقه چشمم رو گرفته بود. دستم رو از میان دستهاش بیرون کشیدم و به حلقه چشم دوختم. هر چقدر سعی کردم متانت به خرج بدم اما نتونستم. از دیدن حلقه به قدری ذوق زده شده بودم که وجود سروش رو فراموش کردم. هنوز داشتم با دهانی باز حلقه زیبا رو نگاه میکردم که لبهای گرم سروش روی گونه ام نشست. نگاهم رو به دریایی طوفانی نگاهش دوختم. نگاهش حاکی از عشق بود. خواستن بود. عشق؟ خواستن؟ اخ که چقدر لحظه ها در کنار سروش قشنگ و خواستنی بود. به دریای محبتش پاسخ مثبت دادم و او من رو گرم میان بازوان ستبرش گرفت. چقدر ارامش داشتم در میان دریایی از عشقش. اونقدر من رو محکم در اغوشش میفشرد که حس میکردم هر لحظه صدای خورد شدن استخوانهایم رو خواهم شنید. سروش چند نفس عمیق کشید و سر من رو که بر سینه مردانه اش گذاشته بودم از خودش دور کرد و با محبت در حالی که نگاهش غرق به خون بود گفت:
-پاییز زودتر اماده شو میخوام ببرمت یه جایی.
با همون شرم کودکانه دلپذیر و صدایی ریز پرسیدم:
-کجا؟
نگاهش رو از صورتم گرفت و گفت:
-زود اماده شو بیرون منتظرتم...
و به دنبال حرفش از اتاق خارج شد. بی اختیار موجی از احساسات من رو در بر گرفته بود. به میان اتاق رفتم و درست مثل چند لحظه قبل سروش شروع به چرخیدن کردم. اونقدر بی صدا چرخیدم و در درون فریاد زدم که بی حال شدم. وقتی ایستادم نگاهم به خودم در اینه روی میز توالت افتاد. لبم رو به دندون گرفتم و به سرخی گونه هام خیره شدم. از یاد اوری چند لحظه قبل سرم رو با ذوق تکون دادم و به سمت کمد لباسهایم رفتم تا شیک ترین لباسهایم رو به تن کنم. از امروز من همسر سروش بودم و سروش همسر من. اخ که چقدر قشنگ بود. از این به بعد همه من رو پاییز ارغوان صدا میکردند. ارغوان؟ ارغوان؟ پاییز ارغوان؟ نه نه ... اگر خبر به گوش ارغوان و فخری خانم میرسید چه میکردند؟ یعنی تا به الان خبر به گوششون نرسیده؟ وای خدای من چی میشد اگر من هم مثل تمامی زنهای عالم مادرشوهر رو در جوار خودم داشتم. پدر شوهرم رو داشتم. آهی از سر افسوس کشیدم و به خودم لعنت فرستادم که چرا با یاد اوری اونها لحظه های قشنگم رو خراب کردم.مانتو شلوار مشکی رنگم رو از کمد خارج کردم و با شال سبز رنگی که جنسی از حریر داشت و سروش برایم هدیه گرفته بود به سر کردم و رو به روی اینه ایستادم. در حالی که داشتم شالم رو روی سرم مرتب میکردم برق حلقه ام در اینه نشست و باز هم دستشخوش احساسات کودکانه ام شدم. کمی به صورتم رسیدم و با خوشحالی زاید الوصفی از اتاقم خارج شدم.
با ورودم به اتاق صدای دست زدن بلند شد . خنده ام گرفت نگاهم رو به صورت سروش که رو به پنجره در پذیرایی دست به سینه ایستاده بود دوختم. غرور در نگاهش بیداد میکرد. سرم رو با لبخند برگردوندم و به مامان و بهار که دست میزدند نگاه کردم. با خنده به سمتم مامان رفتم با ذوق بغلم کرد و به گریه افتاد :
-الهی مادر فدات بشه. چه دختر خوبی بهم دادی خدایا...
صدای بهار بلند شد که با خنده گفت:
-مامانی چرا داری گریه میکنی ؟ باید شاد باشی.
-گریه شوق مادر جون...
بهار با همان لحن شاد و بغض الودش با لودگی گفت:
-بیچاره این گریه که هم تو خنده خرجش میکنن هم تو عزا ...
از این حرفش همه به خنده افتادیم . اغوشم رو برای محبتش گشودم و او رو در بر گرفتم. گونه ام رو بوسید و با شیطنت گفت:
-به سروش سفارش کردم حسابی مواظبت باشه وگرنه با من طرفه.
خندیدم و به سروش نگاه کردم. با لبخند سر تکون داد.
بعد از خداحافظی از ماماینا هر دو به سمت ماشینش رفتیم. بعد از ان حادثه در باغ این بار اولی بود که به تنهایی سوار ماشینش میشدم. مانند جنتلمن ها در ماشین رو برام باز کرد و به احترام سر خم کرد و در حالی که به شدت خنده ام گرفته بود دو طرف مانتوام رو گرفتم و زانوانم رو خم کردم و سوار ماشین شدم. با خنده کنار دستم نشست و با ذوق در حالی که لحنش مهربون بود گفت:
-پیش به سوی خوشبختی عروس خانم.
خندیدم و نگاهش کردم. دستم رو به دست گرفت و روی دنده ماشین گذاشت و در همون حال گفت:
-خوب حواست رو جمع کن از این به بعد میخوام رانندگی هم یادت بدم.
با لحنی که سعی داشتم مانند بچه ها باشه گفتم:
-تا وقتی بابا سروش هست من چرا یاد بگیرم؟
خندید و گفت:
-سروش که همیشه راننده دربست خانم هستند بدون هیچ چشمداشتی....
نگاهش کردم . با خنده به راه افتاد. چقدر دوست داشتنی بود . خدای من این لحظه های شاد رو از من نگیر. طوری نشسته بودم که ببینمش. .وقتی دید دارم نگاهش میکنم با شیطنت گفت:
-اقا قبول نیست اینطوری داری جرزنی میکنی من نمیتونم ببینمت...
خنده ام گرفت و گفتم:
-حسودیت شد؟
زیباترین نگاه عالم رو به چشمانم ریخت. با اینکه دوست داشتم نگاه گرم و نوازش گرش تا ابد به روی چشمانم باشه از ترس تصادف کردن گفتم:
-سروش جلوت رو نگاه کن...
با اخمی تصنعی نگاه از صورتم گرفت و به دل جاده دوخت. دوست داشتم سر در بیارم که کجا میریم. اما او بی توجه به کنجکاوی من مسیر رو ادامه میداد. سروش بدون اینکه دستم رو رها کنه همچنان دنده عوض میکرد و هر از گاهی از من میخواست که دنده رو عوض کنم و بهم یاد میداد که چطور باهاش کار کنم و بار اول که ازم خواست به دنده دو برم دنده رو روی چهار گذاشتم که صدای موتور ماشین در امد و من با وحشت نگاهش کردم و سروش با خنده دنده رو عوض کرد و اشتباهم رو گوشزد کرد. چه لحظه های شیرین و زیبای بود، با ذوق کودکانه به تمام توضیحاتش گوش میدادم و از این فرصت پیش امده استفاده کرده بودم و تمام وسایل ماشین رو نشونش میدادم و نامشون رو میپرسیدم. سروش با خنده مثل من ذوق میکرد و نام هر کدام رو پس از کلی سوال ،جواب میداد و این کارش باعث خنده بیش از حدمون شده بود.
اونقدر از در کنار او بودن لذت میبردم که فراموش کرده بودم به کجا میریم. توی خیابونی نگه داشت و از من خواست منتظرش بمانم. وقتی از ماشین پیاده شد به سمت در ماشین امد و در رو برام باز کرد و باز هم سرش رو خم کرد. اونقدر از این کارش خنده ام گرفته بود که با ضربه ای که به بازویش زدم او رو متوجه خنده دار بودن کارش کردم و ازش خواستم که دیگه برایم سر خم نکنه. حس میکردم این کارش از روی ریا باشه. سروش دستم رو گرفت و هر دو از جوی اب روان رد شدیم و وارد خیابان اصلی شدیم. با دیدن مغازه های زیبا و شیک که پر از اینه و شمعدان بود پرسیدم
- اینجا کجاست؟
در حالی که دستم رو توی دستش میفشرد گفت:
-چهارراه مخبرالدوله...
-برای چی اومدیم اینجا؟
مغازه ای شیک رو نشونم داد و گفت:
-اومدیم برای عروس خشگلم که توی دنیا تکه اینه شمعدون بخریم. اینه ای که با پیدا شدن قاب صورت پاییز خانم درونش، از خجالت اب بشه...
خندیدم و در حالی که از شنیدن حرفهای سرشار از احساسش ذوق زده شده بودم گفتم:
-بیمزه...
سروش با لودگی یک تای ابروش رو بالا برد و گفت:
-اختیار دارید خانم من خیلی هم خوشمزه هستم. اگر میخواید چنگال بدم خدمتتون امتحان کنید ...
دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و پر صدا زدم زیر خنده. لبم رو به دندون گرفتم و با خجالت به اطرافم نگاه کردم. سروش با اشتیاق نگاهم میکرد. وقتی خنده ام تمام شد به صورتش که هنوز اماده شوخی بود نگاه کردم و با همان لودگی گفتم:
-چنگال خدمتتون هست؟
با حیرت گفت:
-الان میخوای امتحان کنی؟
نوچی کردم و گفتم:
-نه میخوام اون چشمای هیزت رو از جا در بیارم تا دیگه اینجوری نگام نکنی...
خندید و من هم به خنده افتادم در صورتی که در دلم فریاد میزدم من عاشق اون چشماتم سروش ....
وارد مغازه شیکی شدیم و من دهانم از دیدن ان همه اینه شمعدان شیک باز مونده بود. اونقدر جلای آینه شمعدان ها نگاهم رو گرفته بود که بیتوجه به اینکه قیمتهایشان سر به فلک میکشند با چشمانم به دنبال زیباترینشان بودم . اونقدر در طرح و رنگشان تنوع وجود داشت که نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم. سروش هم که به کنارم ایستاده بود و با همان اشتیاقی که من در دیدن اینه و شمعدان داشتم به من خیره شده بود. جالب بود اشتیاق من برای زیبایی اینه و شمعدان بود و او به چهره من ... در چهره من چه میدید که اینقدر مشتاق بود؟ او عاشقتر بود یا من؟ نگاهم از اینه به صورت زیبایش افتاد. هنوز هم با لبخند به من نگاه میکرد . با ذوق لبخند زدم. چشمش رو از صورتم گرفت و به اینه دوخت و برای لحظه ای نگاهمون در هم گره خورد. ابروم رو براش بالا انداختم و در همون حال پرسیدم چیه؟ لبخندش رو پررنگتر کرد و زمزمه کرد.
-دوستت دارم...
خندیدم و بی اختیار سر به پایین انداختم. چقدر مهربون هستی سروش. بی توجه به من نگاهش رو روی آینه شمعدانی دوخت و در همون حال گفت:
-عروس خانم انتخاب نکردید؟
سر بلند کردم و حس کردم اون اینه شمعدان که چشمان سروش در ان میرقصید از هر اینه دیگری زیباتر است. دستم رو روی همان اینه شمعدان گذاشتم و در ذهنم احساسم رو تشویق کردم و گفتم:
-همین قشنگه.
سروش در حال بررسی آینه گفت:
-همین؟
سرم رو تکون دادم و با اصرار گفتم:
-همین از همشون قشنگتره ...
سروش با تعجب گفت:
-خوب عزیزم کدوم رنگش رو میپسندی؟
با دقت به اینه نگاه کردم. سیاه قلم سفید و بود و باز هم در دلم زمزمه کردم که اگر رنگش هم زیبا نبود به خاطر نگاه قشنگت همون رو انتخاب میکردم.
-همین رنگش مناسبه...
و به کناری رفتم تا صاحب مغازه با سروش در مورد قیمت به توافق برسند. کنار سروش ایستاده بودم اما نگاهم در پی اینه شمعدان های دیگر بود. باز هم در دلم تصدیق میکردم که ان اینه از همشون زیباتر بود. چرا؟ وقتی صدای صاحب مغازه رو شنیدم که با چرب زبانی گفت:
-اتفاقاً اینه شمعدان زیبایی رو انتخاب کردید. خانم سلیقه عالی دارند...
پیش خودم زمزمه کردم که تو چی میدونی؟ من به خاطر نگاه زیبای سروش اون رو انتخاب کردم. پس از کمی تعارف صاحب مغازه بالاخره قیمت نهایی رو اعلام کرد و من با شنیدنش کم مانده بود از شدت حیرت جیغ بکشم. پیش خودم گفتم مگر این اینه شمعدان چه چیزی داشت که این قیمتش میشه؟ طولی نکشید که صاحب مغازه با گوشزد کردن عیار نقره کار شده در اینه شمعدان کمی قانعم کرد و من پشیمان از انتخابم نگاهم رو به صورت سروش ریختم که سروش بدون اینکه حتی در نگاهش تغییر کوچکی ایجاد بشه کیف پولش رو از جیبش خارج کرد و پول اینه شمعدان رو حساب کرد. در حالی که من هنوز از دونستن قیمت ان سرم گیج میرفت . پیش خودم فکر کردم مامان با فهمیدن قیمت اینه شمعدان سرم رو از تنم جدا میکنه و از این فکر بی اختیار لبم رو سخت به دندون گرفتم.
وقتی با سروش از مغازه خارج شدیم با این حس که امکان داره سروش به خاطر انتخاب سنگین قیمتم از دستم ناراحت شده باشه با لحنی شرمزده گفتم:
-سروش به خدا من اصلاً فکر نمیکردم قیمتش در این حد بشه وگرنه غلط میکردم اون رو انتخاب کنم.
سروش چهره در هم کشید و با تحکم گفت:
-پاییز بار اخرت باشه که از این حرفها میزنی ها . عزیزم من اگر از این گرونتر هم انتخاب کرده بودی چون تو خوشت اومده بود راضی بودم.
-اما اخه...
-اما و اخه و اگر و باید و شایدی در کار نیست و همون که گفتم. بار اخرت بود که این حرف رو زدی خوب؟
و من به ناچار در حالی که در دلم به خودم ناسزا میگفتم زیر لب زمزمه کردم:
-چشم...
صدای خنده سروش متعجبم کرد سر بلند کردم و نگاه پر از شیطنتش در نگاهم گره خورد و گفت:
-افرین چه خانم حرف گوش کنی دارم من ...
با این حرفش به خنده افتادم و پیش خودم گفتم که چه خوبه که ادم همسر پولداری داشته باشه.اما سریع از این فکر پشیمان شدم وگفتم چه خوبه که ادم شوهری فهمیده داشته باشه..
ادامه دارد...

SHeRvin 04-28-2011 11:10 AM

قسمت بیست و دوم
چقدر لذت بخش بود در کنار سروش خرید کردن. تا به حال به این موضوع حتی فکر هم نکرده بودم که اگر همسرم مردی بد اخلاق و کم خوصله باشه چطور میتونستم با اون اخلاق مزخرف و سخت پسندم با همچین مردی زندگی کنم. اما حالا میدیدم که سروش از من مشکل پسندتر و البته شیک پسندتر بود. با هم به هر مغازه ای سرک می کشیدم و من به خازر اینکه بیشتر به قیمت اجناس دقت میکردم توسط سروش تنبیه می شدم. با ملایمت سرم فریادی می کشید و ازم میخواست که به زیبایی جنس دقت کنم و خودش به جنس اونها دقت میکرد. اونقدر در کنارش حس ارامش میکردم و بی خود و بی جهت به هر چیزی میخندم که دلم نمی خواست لحظه ها به پایان برسه. در تمام طول عمرم حتی فکرش رو هم نمیکردم که اینقدر از خرید کردن لذت ببرم. با سروش هر دو بعد از خرید اینه شمعدان به سمت بوتیک لباس فروشی در خیابانی که او را برلن نامید رفتیم. با دیدن لباسهای شیک داخل مغازه ها و اجناس پشت ویترین طوری ذوق زده بودم که انگار به بچه سه ساله ای ابنبات داده باشند. سروش در کنارم ارام و محکم گام برمیداشت و بدون اینکه نظر من رو جویا باشه من رومستقیم به شیکترین مغازه هایی که میشناخت میبرد. بعد از خرید مقداری لوازم ارایش برای من که البته تمامی اش رو به سلیقه خودش انتخاب کرد برای خودش هم کمی خرید کرد و در انتخاب عطرش از من کمک خواست که من عطر محبوب همیشگی اش رو یاداوری کردم و با این حرفم چنان شیفته نگاهم کرد که از خجالت لب به دندون گرفتم و به صاحب مغازه اشاره کردم. بعد از خرید لوازم بهداشتی با هم به سمت مغازه ای لوکس رفتیم و او ازم خواست که لباسی مناسب مهمانی انتخاب کنم. با اینکه تعجب کرده بودم اما نپرسیدم که به چه مناسبت باید لباسی انتخاب کنم. چون میدانستم که مثل دفعه های قبل خواهد گفت که به این چیزها کاری نداشته باشم و انتخابم رو بکنم. از این رو با نگاهی کنجکاو به لباسهای پشت ویترین چشم دوختم . با دیدن هر لباسی که از ان خوشم نمیامد بی اختیار نوچی میکردم و به سمت لباس بعدی میرفتم که این کارم به شدت باعث خنده سروش شد. پس از طی مسافتی لباسی مشکی و زیبا توجه ام رو جلب کرد. قدمهایم رو تند کردم و با رسیدن به پشت ویترین مغازه بعدی با ذوق نگاهش کردم. لباس راسته بلندی بود که بلندایش به روی مچ پا میرسید. و از پشت دنباله کوتاهی داشت. سروش با دیدن نگاه مشتاقم پرسید:
-از این خوشت اومده؟
سرم رو تکون دادم و او دستم رو به دست گرفت و من رو به دنبال خودش به داخل مغازه کشید. با سلام کردن به صاحب مغازه نگاهم رو به لباسهای داخل مغازه ریختم. سروش با صاحب مغازه در رابطه با لباس صحبت میکرد و بعد از چند لحظه مرد جوانی که صاحب مغازه بود با نگاهی به من که هیچ از طرز نگاه کردنش خوشم نیامد پرسید:
-خانم چه سایزی بدم خدمتتون؟
نگاهم رو با التماس به صورت سروش دوختم. سروش با لبخندی از سر اشتیاق به من رو به صاحب مغازه گفت:
-می دیوم رو لطف کنید...
مرد جوان یک تای ابروش رو بالا برد و کمی رش رو به نشانه تعجب خم کرد که من کم ماننده بود با کشیده ای به صورتش بزنم. چقدر نگاهش هیز بود.سرم رو برگردوندم تا در معرض نگاه هیز او نباشم. سروش به من نزدیک شد و دستم رو توی دستش گرفت. نگاهش مثل قبل مهربون و نوازشگر بود. پرسید:
-همون رو خوشت اومده؟
سرمر وب ی حوصله تکون دادم و گفتم:
-حالا باید بپوشم تا ببینم چطوریه...
سروش دستم روکه توی دستش بود فشرد و بعد گفت:
-مطمئنم تنها به تن تو دوختنش...
با اینکه به خاطر نگاه هیز پسرک حوصله ام سر رفته بود اما خندیدم و گفتم:
-سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت...
خندید و با نگاهی شیفته به چشماهم در حالی که من هم در نگاه سیاه چشمانش غرق شده بودم گفت:
-قربون دست وپای بلوریتم میرم...
این بار از شدت خجالت چنان لبم رو به دندون گزیدم که حس کردم هر لحظه از ان خون جاری میشود. امروز سروش با هر روز دیگری فرق داشت. نگاهش اتش به جانم میکشید و حس میکردم تا چند لحظه دیگر نمیتونم زیر نگاه پر حرارتش تاب بیارم. چرا امروز اینطوری شده بود؟
وقتی خودم رو داخل اینه نگاه کردم از شدت ذوق ابروهایم رو بالا انداختم. با دستم موهای بلندم رو جمع کردم و به لباس درون تنم نگاه کردم. موهایم رو ول کردم و سعی کردم با دستم زیپ لباسم رو بالا بکشم. اما هر چی سعی کردم نتونستم. با بیحالی از فکر اینکه چه کار کنم نگاهم رو به اینه ریختم که صدای ضربه ای که به در خورد به گوشم رسید:
-پاییز پوشیدی عزیزم؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نمیتونم زیپش رو بکشم بالا...
-بزار من برات این کار رو بکنم.
بی اختیار با صدایی نیمه بلند گفتم:
-وای نه...
اما قبل از کامل شدن جمله ام سروش در رو باز کرد و رو به رویم قرار گرفت. با شرم سر به زیر انداختم و هر دو برای لحظه ای رو به روی هم قرار گرفتیم . با اضطراب نفس میکشیدم و سینه ام به شدت بالا و پایین میرفت. اونقدر گرمم شده بود که دلم میخواست لباسهایم رو از تنم جدا کنم. سروش قدمی به سمتم برداشت و دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بلند کرد. اما چشمانم رو بستم که صدای سروش تک تک یاخته های بدنم رونوازش کرد.
-عزیزم تو همه چیز منی. قراره فردا شب بشی همسرم برای همیشه. از چی خجالت میکشی؟
و بعد گرمی لبهاش رو روی لبهام حس کردم. اونقدر در حرکتی تند سرم رو عقب کشیدم که سروش با تعجب نگاهم کرد و بعد سری تکون داد و با دستش شونه هام رو گرفت و من به پشت چرخیدم. زیپ لباسم رو با چنان ارامشی بالا میکشید که به نظرم یک ساعت طول کشید. وقتی زیپ رو بالا کشید باز با همون ارامش من رو به سمت خودش چرخوند و نگاهم کرد. نگاهش گرچه گویای حال دورنیش بود اما لبخند زد و گفت:
-سرت رو بلند کن ببینم چه شکلی شدی عزیزم...
نفسم رو که تا اون موقع رد سینه ام نگه داشته بودم بیرون فرستادم و سرم روبالا گرفتم. اول از هر چیزی چشمان سروش توجه ام رو جلب کرد. انگار در نگاهش جشنی برپا بود. از لبخند روی لبش فهمیدم که از لباس خوشش امده. در نگاهش خودم رو میدیدم. سرم رو به سمت اینه کنار دستم چرخوندم و به خودم نگاه کردم. لباس به قدری زیبا رد تنم ایستاده بود که به قول سروش انگار اون رو برای تن من دوخته بودند. یقه لباس هشتی بود و نیمی از سینه ام مشخص بود. سپیدی تنم رو با موهای پریشون مشکی ام که بروی شونه ام ریخته شده بود پوشوندم و نگاهم رو به طرح روی لباس دوختم. سنگ دوزی های روی لباس از یقه دور گردنم شروع شده بود و تا میان لباس ادامه پیدا کرده بود و در انتها به مچ پایم میرسید. در روی ساق پایم چند ردیف سنگ دوزی به پشت لباس ادامه پیدا کرده بود و به دنباله کوتاه لباس میرسید. گردنم رو کج کردم و به دنباله لباس که ساده روی زمین افتاده بود خیره شدم. گردی پشت لباس با هلالهایی که روی انها هم سنگ دوزی شده بود طرح گرفته بود. سروش نگذاشت بیشتر در نوع لباس کنجکاوی کنم وبا صدایی که تقریباً گرفته بود به من که وجودش رو کاملاً فراموش کرده بودم گفت:
-خوب پاییز جونم درش بیار همین رو میگیریم...
و بدون اینکه منتظر پاسخی از سمت من باشه از اتاقک بیرون رفت. و من از یاداوری نوع نگاهش و کلام که اهنگی خاص داشت دوباره شرم گونه هایم رو گلگون کرد.
وقتی لباسم رو از تنم خارج کردم و از اتاقک خارج شدم سروش داشت با صاحب مغازه صحبت میکرد. به محض ورودم پسر باز هم همون نگاه هیزش رو به صورتم ریخت و با چرب زبانی گفت:
-خانم ان شالله مبارکتون باشه لباس زیبایی رو انتخاب کردید. باز هم با اومدنتون ما رو سرافراز کنید...
و من رد حالی که حتی نمیتوستنم به زحمت لبخند بزنم رد دلم گفتم: غلت کردی پسره پرو...
از این رو بدون لبخند تنها به تشکر کوتاهی اکتفا کردم و به سروش چشم دوختم.
سروش لباس رواز دستم گرفت و به پسرک داد و لباس رو در جعبه ای پیچید و به دستم داد. در حالی که هنوز گرم خداحافظی بود کارتی به سمت سروش گرفت و گفت:
-این کارت مغازه منه هر وقت کاری داشتید ما در خدمتیم.
و نگاهی به من کرد و لبخندی زد. دلم میخواست میتونستم احترام رو بگذارم کنار و با ناخن هایم به جان صورتش بی افتم. اما از سروش میترسیدم که مبادا درگیری بینشون پیش بیاد از این رو بی توجه به سروش از مغازه خارج شدم و به محض خروجم هوای تازه رو به دورن ریه هام فرستادم. پسر احمق به شدت روی اعصابم رفته بود. ای کاش میتونستم و حقش رو به کف دستش میگذاشتم. جداً مردم خجالت نمیکشن؟ نمیبینه سروش کنارمه و اعلناً شماره میده. وای خدای من ... پاییز چقدر منفی شدی دختر. شاید منظوری نداشت. اما باز هم سر خودم فریاد زدم و گفتم نگاهش رو چی میگی؟ اون رو هم انکار میکنی؟
و با امدن سروش به کنارم دیگه فرصتی برای پاسخ گویی پیدا نکردم و با ارامش دستش رو که برای گرفتن دستم دراز شده بود گرفتم و با هم قدم زنان دور شدیم.سروش از زیبایی من رد لباس میگفت و من بی اختیار ذهنم به نگاه هیز پسرک میکشید. نمیتونستم افکارم رو صیقل بدهم اما سروش بی توجه به نگرانی من از زیباییم میگفت.
هر دو رو به روی مغازه ای که لباسهای شیک مردانه ای داشت ایستادیم و من به سروش نگاه کردم و او سر تکان داد و هر دو به درون مغازه رفتیم تا با انتخاب هم کت و شلواری شیک برای سروش بگیریم. هنوز حتی به این موضوع فکر نکرده بودم که سروش توی اتاقک بهم گفته بود قرار فردا شب من همسرش بشم و تمام تلاشم رو میکردم تا ذهن اشفته ام رو به سمت لباس هایی که میدیدم جمع کنم. هنوز هم تمام حواسم به سمت ان پسر بود با ان نگاه هیزش. نمیدونستم چرا نمیتونم ذهنم رو از او جدا کنم. با یاداوری نگاه هیزش به روی اندامم چندشم شد و بی اختیار سر تکون دادم. سروش که متوجه حالم بود با مهربانی پرسید:
-پاییز حالت خوبه؟
نگاهش کردم . چرا به اون احمق فکر میکردم؟ چرا از لحظه هام استفاده نمیکردم؟ لبخند زدم و با دستم به سمت کت و شلوارها اشاره کردم و پرسیدم:
-نمیخوای به من بگی اینها به چه مناسبته؟
لبخند زد و گفت:
-هنوز متوجه نشدی؟
-متوجه چه چیزی؟
-مگه توی اتاق پرو بهت نگفتم ....
با یاد اوری سخنش در اتاق پرو با کنجکاوی پرسیدم:
-اون حرفها رو جدی زدی؟
-پس فکر کردی باهات شوخی دارم؟
بی توجه به حال من به سمت کت و شلوارها رفت و دست روی کت و شلوار نوک مدادی رنگی گذاشت و پرسید:
-به نظرت به من کت وشلوار میاد؟
خندیدم و گفتم:
-به شرطی که پیرهنش یاسی با کروات زرشکی رنگ باشه ...
خندید و با دستش به روی چشمش گذاشت و گفت:
-به روی جفت چشم های عاشقم ...
خندیدم . او هم ...
دوباره بی خیال به لحظه های شاد در کنار او بودن فکر میکردم. با او میخندیدم و شوخی میکردم. با او که سرشار از انرژی بود و من رو هم سر شوق می اورد. حالا دوباره لحظه ها پر شده وبد از سروش، پر شده بود از پاییز. پر از عشق. پر از احساس. ای کاش لحظه های خوشی همیشه همینطور باقی مامند اما افسوس که ....
هر چقدر کنجکاوی کردم در مورد مراسم فردا شب چیزی نگفت و ان رو به فردا موکول کرد و فقط گفت که فردا شب ما طی مراسمی به عقد هم در میایم. پیش خودم گفتم چی میشد اگر من هم مثل تمای عروسهای عالم لباس سپید میپوشیدم نه مشکی. لباسی پر چین با دنباله بلند نه لباسی اندامی با دنباله کوتاه. چی میشد اگر من هم مثل تمامی عروسهای دنیا برای خریدن حلقه ازدواج با همسرم به خرید میرفتم و با تب و تاب به فکر تهیه مراسم بودم ... آهی از سر افسوس کشیدم که توجه سروش جلب شد. دست از غذا خوردن کشید و با نگاهی کنجکاو پرسید:
-پاییز ناراحتی؟
سرم رو تکون دادم و به ظرف چلوکبابم خیره شدم. ای کاش میشد حسرتهایم رو به رویش بیاورم اما میدانستم که خواه ناخواه باید همه چیز رو تحمل کنم. حداقل به خاطر داشتن سروش باید همه جور حسرتی رو به دلم میگذاشتم. ای خدا چی میشد.... بسه پاییز. بسه تنها با این حرفها خودت رو عذاب میدی. مهم اینکه سروشِ با محبت رو تنها متعلق به خودت داری و بس ... سر خودم فریاد کشیدم و اینها رو گفتم. گرمی دست سروش رو روی دستم حس کردم. سرم رو بلند کردم و بی اختیار قطره اشکی روی گونه ام ریخت. خدایا ... چرا اینقدر بی قرارم؟
-پاییزم چرا اینجوری میکنی؟ از من ناراحتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-سروش میترسم. چی میشد اگه ما هم میتونستیم مثل همه ادمهای این دنیا با هم ازدواج کنیم؟
سروش نگاهش پر از حسرت شد. پر از شرم شد. سر به زیر انداخت و دستم رو رها کرد. انگار اون هم میدونست که روزهای سختی توی راهه.
-سروش نمیخواستم ناراحتت کنم.
-عزیزم من همه غصه ام غصه توست. من میتونم همه سختی ها رو تحمل کنم به خاطر تو . اما ... پاییز تروبه خدا یه موقع تو این سختی ها جا نزنی. من رو تنها نزاری پاییز. من همه فکر و ذکرم تویی. من فقط به امید تو با خانواده ام در افتادم. چون میدونم لیاقتش رو داری . چون دوستت دارم. تر و خدا یه موقع تنهام نزاری پاییز که میمیرم.
او هم مثل من بود. دل من هم گرفته بود. پس سروش هم میترسید. میترسید. از همون چیزی که من میترسیدم. دستش رو گرفتم و در حالی که نمیتونستم از ریزش اشکهام جلوگیری کنم گفتم:
-بهم قول میدیم. باشه سروش...
سرش رو بلند کرد. نگاهش طوفانی شده بود. چشماش قرمز شده بود. معلوم بود که به سختی جلوی ریزش اشکهاش رو میگیره. سرش رو تکون داد و نگاهش رو به چشمام ریخت و گفت:
-قربون اون چشمات بشم. ترو خدا گریه نکن. اشکهای تو جیگرم رو اتیش میزنه ...
لبخند زدم. راسته که میگن خنده تلخ من گریه غم انگیز تراست.
سروش و من در جوار هم در حالی که دستهایمان در هم و نگاهمون در هم گره خورده بود. در حالی که هر دو نیازمند محبت هم بودیم هم قسم شدیم که برای همیشه با هم بمانیم. برای همیشه و تا همیشه و تا همیشه و مگر مرگ ما رو از هم جدا کنه.
بعد از اینکه از رستوارن برگشتیم عقربه های ساعت ساعت پنج بعدازظهر رو نشون میداد و هیچ کدوم از ما حوصله حرف زدن هم نداشتیم. بعد از جو سنگینی که در رستوارن ایجاد شد حالا هر دوی ما در فکر بودیم و پیش خودمون فکر میکردیم که چقدر فاصله میان شادی و غم کمِ. مامان راست میگه که فاصله بین غم و شادی یک تار موِ. یک تار مو؟ حالا به یقین رسیده بودم که در یک لحظه میتونیم صد و هشتاد درجه تغییر کنیم. یعنی فاصله بین خوشبختی و بدبختی هم همین قده؟ یک تار مو؟ نفس عمیقی کشیدم و چشمم رو به جاده دوختم. تنها صدای موزیکی که از ضبط پخش میشد سکوت میان ما رو بهم میزد.
ادامه دارد ...

SHeRvin 04-28-2011 11:11 AM

قسمت بیست و سوم
زمانی که چشمام رو باز کردم. خودم رو در مقابل منزلی شیک دیدم. با تعجب به سروش نگاه کردم و پرسیدم:
-اینجا کجاست؟
یک تای ابروش رو بالا انداخت و با لحنی بانمک گفت:
-کلبه ای محقر برای گذراندن زندگی دو عاشق ...
لبخندم رو پررنگتر کردم و باز دوباره به خانه نگاه کردم. باز هم با همان لحن پرسیدم:
-خوب عزیزم کدوم طبقه این خونه برای ماست؟
-طبقه هفتم...
باز نگاهم رو از او گرفتم و به اپارتمان نگاه کردم. نمای بیرونی ساختمان زیبا و از سنگ بود. وقتی دست به دست سروش به سمت اسانسور رفتیم. پرسیدم:
-خریدی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-معلومه عزیزم.
باز هم با همان تعجب که بیتر به سوالهای کودکانه میماند پرسیدم:
-پولش رو از کجا اوردی؟
-از همون جایی که برای اون یکی اورده بودم .
شب که سرم رو روی بالش گذاشتم لحظه های رو که در کنار سروش در خونه جدیدمون سپری کرده بودم به یادم افتاد و شرمی گونه هام رو گلگون کرد و برای پرت کردن حواسم از اون موضوع به نمای خانه فکر کردم. ساختمانی حدود 70 متر که دارای دو خواب بود و پذیرایی مبله با اشپزخانه مبله که تنها تفاوتش با این خانه ای که به نامم کرده بود نداشتن بالکن بود که در عوض پنجره های بزرگی رو به خیابان داشت که میتوانستی از ان منظره خیابان ها رو تماشا کنی. سروش از همه هنرش استفاده کرده بود و در زیبا سازی نمای خانه سنگ تمام گذاشته بود .در اتاق خواب تختی به رنگ ابی روشن با پرده هایی به همان رنگ و میز توالتی که دارای چند کشو بود خریداری کرده بود و در اتاق جا به جا کرده بود. البته بیشترین چیزی که در اتاق خواب توجه ام رو جلب کرده بود رنگ دیوارها بود. تمام انها به رنگ سیاه بود و ستاره هایی نقره ای درونش طراحی شده بود که به نظرم خیلی زیبا امد. هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم که سروش انهمه ذوق و سلیقه داشته باشد و زمانی که با خنده این جمله را به او گفته بودم با اخمی تصنعی در جوابم گفته بود که از انتخاب همسرش باید به این موضوع پی میبردم و من رو از شدت خوشحالی به اوج اسمانها برده بود و برای هزارمین بار در ان روز از خدا به خاطر داشتن او تشکر کردم . مطمئن بودم شب ها ان اتاق به اسمان پر ستاره تبدیل خواهد شد و هر لحظه ارزو میکردم زودتر ان زمان برسد که در کنار سروش در اسمان اتاقمان شب رو به صبح برسانیم. که البته این طراحی تنها در اتاق خواب خلاصه نشده بود و در پذیرایی هم نمونهای دیگری از ان طراحی ها بود که بسیار من رو ذوق زده کرد. بالای سر یکی از کاناپه هایی که در اتاق پذیرایی بود و دیوار پشت سرش به رنگ کرم بود چهره دختری با موهای پریشان طراحی شده که اگر از دور نگاه میکردی انگار ان دختر روی کاناپه نشسته بود. به قدری از دیدن ان صحنه ذوق زده شده بودم که دیگر طراحی های اتاق به چشمم نمی امد. البته تمامی طراحی هایی که در اتاق پذیرایی بود زیبا بودند و توجه رو جلب میکردند و یکی دیگر از طراحی ها که در نظرم جالب امد طراحی چند گل با شاخه های بسیار بلند با برگهای درهم بالای گلدان کریستالی پایه بلند بود. از سروش به خاطر کارهای هنرمندانه اش تشکر کردم و او گفت که تمامی این کارها هنرمندی یکی از دوستان نزدیکش است که عاشق این حرفه بوده و زمانی که کارش رو شروع کرده بوده به سروش قول داده بوده که برای منزل او نمونه ای از طراحی هایش رو انجام دهد و سروش برای خانه زیبای ما از او کمک خواسته بود.
نفس عمیقی کشیدم و به یاد بوسه اخری که زمان خداحافظی سروش بر گونه ام کاشته بود دستم رو روی گونه ام گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم:
-سروش دوستت دارم.
چشمانم زمانی پذیرای گرمای خواب شدم که همچنان به یاد زندگی با سروش بودم.
صبح با انرژی زیادی از خواب برخاسته بودم و مامان ان رو به جشنی که در پیش داشتیم تعبیر کرد و من رو شرمزده بر جای گذاشت. زمانی که لباس مشکی خوش دوختم رو بر تنم کردم او و بهار به شدت ذوق زده شدند و بوسه بارانم کردند. مامان با اشک چشم برای چندمین بار در ان روز اسپند اتش زد و بهار هر بار لبخندش رو به روی مامان زد و در کنار گوشم زمزمه کرد :
-پاییز اصلاً اسپند اتیش کردن نمیخواد عزیزم خودم کاری میکنم هیچ کس چشمت نزنه ...
و بعد چشمکی زد و من رو مجبور به بوسیدنش کرد. حس میکردم که بیشتر از هر زمانی او را دوست دارم و حاضر به ترکش نیستم. اما حس زیبای در کنار سروش بودن من رو وادار به سکوت میکرد. اشکهای بی امان مامان که خودش به شادی و شوق تعبیرش میکرد بی اختیار ما رو هم به گریه انداخت و من در حالی که سخت مامان رو در اغوش فشرده بودم و او قاب عکس پدر رو در دست داشت به گریه افتادیم. بهار بی صدا ما رو در اتاق جا گذاشت و به اتاقش پناه برد. هر بار که دلتنگ بابا میشد اینکار رو میکرد و در حالی که نفس عمیقی میکشید سعی میکرد ذهنش رو درگیر نکند.....
به همراه مامان و بهار بیرون رفتیم و برای انها لباسهای شیکی خریدیم و در حالی که مامان همچنان غر غر میکرد که نیازی به لباس جدید ندارد و لباسهای قدیمی اش رو میپوشد اما ما به حرف او اهمیتی ندادیم و یک لباس ساده اما زیبا برای او خریدیم و او را راضی کردیم که دیگر غر غر نکند. ناهار رو هم هر سه بیرون صرف کردیم و در حالی که میخندیدیم با هم خوش گذراندیم که هر لحظه مامان با چشم غره ای ما رو متوجه اطرافمون کرد و من و بهار از خجالت سر به زیر انداختیم. من از خاطرات دیروز حرف میزدم و اونها با ذوق گوش میدادند و همان طور که حدس میزدم مامان از شنیدن قیمت اینه و شمعدان که خریده بودیم عصبانی سرم غر غر کرد و من خودم رو در حالی که نادم نشان میدادم بی خبر نشان دادم و مامان اشاره کرد که به محض دیدن سروش با او دعوا خواهد کرد و از نظر او ما نباید ابتدای زندگی این همه خرج کنیم و باید به فکر اینده باشیم در صورتی که نه من و نه بهار حرفهای او را قبول نداشتیم اما به خاطر اینکه او را نرنجانیم به حرفهایش گوش میدادیم تا او راضی باشد. مخصوصاً این لحظه های اخری که زیاد در کنار او بودم.
عقربه ها ساعت دو نیم را نشان میداد که به همراه مامان و بهار و سروش به سمت محضر رفتیم . اینبار برای اینکه هر دو برای هم محرم شویم. چه لحظه های شاد و شیرینی بود. جمع خودمانی ما رو حضور دو نفر از دوستان نزدیک سروش به نامهای احمد و مجید کامل کرد. دوستان او درست همانند خودش باشخصیت و مهربان بودند. به محش دیدن من به من تبریک گفتند و احمد با خنده در حالی که کاملاً مشخص بود که پسری سرشار از انرژی هست به سروش گفت:
-ببینم سروش عروس خانم رو با چی گرفتی؟
سروش خندید و رو به من گفت:
-با تور از تو دریا گرفتم. میبینی؟ شاه ماهی گرفتما...
و بعد همه به زیر خنده زدند. در نظرم شوخی انها هیچ خوشایند نیامد اما مجید که انگار متوجه دلخور شدن من شد با خنده گفت:
-بچه ها اینجوری نگید الان عروس خانم ناراحت میشن. اقا سروش نمیخوای موضوع رو براشون تعریف کنی؟
و من به سروش نگاه کردم که او با لبخند به من گفت:
-من مطمئنم پاییزم ناراحت نشده اما برای اطمینان خاطر شما این موضوع رو تعریف میکنم ...
و بعد کنار من نشست و در حالی که هنوز چهره اش نشانی از خنده داشت ماجرا رو اینطور تعریف کرد:
-پارسال همراه با مجید و احمد یک سفر به شمال رفته بودیم . اون روز هر سه از بیکاری کنار دریا نشسته بودیم که صدای یک نفر رو که با فریاد کمک میخواست رو شنیدیم. ابتدا احمد متوجه صدا شد و سریع از جا برخاست و با دیدن دختر هجده نوزده ساله ای که به سمت ما میدوید و گریه میکرد به سرغت به سمتش رفت . چون از ما دور شده بود ما متوجه موضوع نشدیم که او در یک چشم به هم زدن لباسش رو از تن جدا کرد و به سمت دریا دوید. من که اوضاع رو اینطور دیدم به سمت دریا دویدم. که در میان دریا پسری رو دیدم که تعادلش بهم خورده بود و هر چند ثانیه از زیر اب سر بیرون می اورد و باز دوبراه به محض نفس تازه کردنی زیر اب فرو میرفت. دریا مواج شده بود و میدانستم که احمد شنای خوبی دارد برای همین از اب بیرون اومدم و با مجید به دنبال کمک رفتیم. چند لحظه بعد که با کمک برگشتیم . احمد رو دیدم که بالای سر همان پسر نشسته و ان دختر هم کنار او نشسته و گریه میکند. حس کردم پسر مرده با وحسشت به سمتش دویدم که با چهره خیس از آب احمد و خندان او روبرو شدم. احمد هم به محض دیدن ما لبخند زد و با شیطنت گفت : بچه ها بیایید که شاه ماهی گرفتم. از این حرفش همه ما به خنده افتادیم. و این بود ماجرای شاه ماهی . حالا پاییز خانم ناراحت که نشدی؟
لبخند زدم تا او را متوجه کنم که دلخور نیستم. با اینکه در نظرم چندان مسئله جالبی نیامد اما خودم رو قانع کردم که انها به خاطراتشان می خندیدند و با یاداوری ان موضوع شاد شده بودند پس چرا من بیخود خودم روناراحت کنم. از این رو لحظه های شادی رو در کنار انها گذراندم. احمد با شیطنت لطیفه و گاه از خاطراتشان تعریف میکرد و ما رو به خنده می انداخت. به حدی که در اخر مامان صدایش در امد و انها رو به سکوت دعوت کرد. با ورود عاقد همه ساکت شدند اما نگاهشون گرم از شادی بود و همه لبخند به لب داشتند. زمانی که عاقد خطبه عقد رو میخوند من در اینه ای که روبروی من و سروش بود به او نگاه میکردم و او سر به زیر انداخته بود و سوره ای رو میخوند. سرم رو برگردوندم تا نام سوره را ببینم . سروش که متوجه نگاه من شده بود زیر لب زمزه کرد که سوره یوسف است و من با لبخند دوباره سر به سمت اینه برگردوندم و این بار نگاهمون در هم گره خورد . او با لبخند نگاهم میکرد و من در حالی که نگاهم به او بود اما تمام ذهنم به سمت صدای عاقد پر کشیده بود. استرس تمام وجودم رو پر کرده بود. سروش دستم رو به دست گرفت و من رو به ارامش رسوند. نگاهش میکردم که صدای شاد احمد رو شنیدم.
-آقا سروش چند لحظه مراعات کن بزار خطبه تموم شه...
سر بلند کردم و او را در حال فیلمبرداری از ما دیدم. خنده ام گرفت و سر به زیر انداختم.
صدای عاقد که برای سومین بار من رو خطاب میکرد به گوشم رسید. میخواستم دهان باز کنم تا بله را بگویم که سروش گفت:
-با اجازه مادر جان ...
و بعد از روی صندلی بلند شد و جعبه ای از جیب کتش خارج کرد و بعد از چند لحظه من چشمم به گوشواره های حلقه ای زیبایی که در دستش بود افتاد. او گوشواره ها رو با آرامش و طمانینه به گوشم انداخت و به ارامی پیشانیم رو بوسید و دوباره سر جایش برگشت و روی صندلی نشست. از شدت شوق چشمانم از اشک تر شده بود و دلم میخواست همانجا گریه کنم. او چقدر مهربان بود که نخواست من حتی حس ناراحتی کنم. با اینکه اصلاً به این موضوع فکر هم نمیکردم. معمولاً مادر شوهرها هدیه ای به عنوان زیر لفسی قبل از بله گرفتن از عروس به او میدادند و او این بار هم با سخاوتمندی این کار رو به عهده گرفته بود. صدای عاقد بلند شد که با لحن خاصی پرسید:
-عروس خانم بنده وکیلم؟
و من تمام نیرویم رو در کلامم جمع کردم و با صدایی محکم زمزمه کردم:
-با اجازه مادر و خواهر عزیزم بله ...
صدای هلهله جمع بلند شد که عاقد انها رو دعوت به سکوت کرد و همان سوال رو از سروش پرسید . در حالی که نگاهمان رد اینه به هم گره خورده بود او با لبخند محکم تر از من با صدایی رساتر زمزمه کرد:
-با تمام وجود میپذیرم ....
این بار صدای هلهله بلند تر از قبل بود. مامان با عشق در حالی که در چشمان زیبایش نم اشک نشسته بود مشتی تقل به سرمان ریخت و بهار گونه ام رو بوسید . از سمت مامان و بهار سینه ریزی زیبا به عنوان هدیه دریافت کردم. از این کار مامان به شدت شوکه شدم. مطمئن بودم که پول سینه ریز بسیار زیاد است اما مامان چرا اینکار رو کرده بود؟ هنوز با بهت داشتم به مامان نگاه میکردم که سروش از جا بلند شد و به جای من دست مامان رو بوسید و رد حالی که او رو به اغوش میکشید زمزمه کرد:
-مادر جام شرمندمون کردید . به خدا راضی به زحمتت نبودم. همین که پاییزعزیزم روبه من دادی یک دنیا ازت ممنونم.
آخ خدای من چقدر زیبا حرف میزد. به راحتی مامان رو راضی میکرد. او خوب بلد بود که با زبانش همه را نرم کند. اما واقعیت اینجا بود که در کلامش هیچ نوع ریایی نبود. او چنان زیبا کلمات رو بهم میبافت که من حس میکردم برای انها ساعتها وقت صرف کرده است. در صورتی که اصلاً اینطور نبود.
هر چه اصرار کردم که بهار هم همراه من به ارایشگاه بیاید او گوش نکرد و گفت که به همراه مامان به خانه میرود تا او ناراحت نباشد و من تنها در حالی که سروش همراهم بود به سمت ارایشگاه رفتیم. حالا دیگر به عنوان همسرش رد کنارش جا گرفته بودم بی اختیار اخم کرده بودم و ابروانم سخت در هم گره خورده بود.شاید علتش حس دلتنگی بود که از الان گریبانم رو گرفته بود. دوری از مامان و بهار خیلی برایم سخت بود.. سروش با درک حالم دستم رو گرفت و در حالی که با یک دست رانندگی میکرد گفت:
-پاییزخشگلم قرار نیست که برای همیشه از ماماینا دور بشی. هر وقت دلت خواست میتونی بری پیششون.
سرم رو برگردوندم و بی اختیار به گریه افتادم. سروش که هول کرده بود گفت:
-وای پاییزحرف بدی زدم عزیزم؟ ناراحت شدی؟ معذرت میخوام.
حرفش من رو در میان گریه به خنده انداخت و گفتم:
-نه دلتنگم سروش ...
-مگه سروشت مرده که دلتنگی عزیزم...
-خدا نکنه . زبونتو گاز بگیر..
-آهان فدات بشم بخند برای سروش تا اون صورت خشگلت رو ببینم...
خنده ام شدت گرفت و او هم به خنده افتاد.
زمانی به این باور رسیدم که امشب به نوعی شب عروسیم محسوب میشود که موهای سرم رو با تاج نقره ای پوشاندند و چهره ام رو ارایش کردند. لباسم به تنم زیبا شکل گرفته بود . درست بود که به عروس ها شبیه نبودم اما چهره ام چیزی از زیبایی کم نداشت. خانم ارایشگر با لبخند گفت:
-تو اولین عروسی هستی که لباس عروس به تن نداری.
لبخند زدم و بی اختیار کلمات بر زبانم جاری شد.
-شاید لباس عروس به تن نداشته باشم اما همسری به مهربانی سروش دارم که برایم دنیایی ارزش دارد.
چشمان ارایشگر از تعجب گرد شد و من هم خودم خنده ام گرفت. چیزی رو به زبان اورده و انکار کرده بودم که چند لحظه قبل خودم افسوسش رو میخوردم. اما راضی و خوشحال برای خودم سر تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
زمانی که سروش برای بردنم به ارایشگاه امد .چهره اش به شدت زیبا شده بود. درست بود که او را قبلاً در لباس رسمی دیده بودم اما به راستی لباسش برازنده تنش بود و او شبیه دامادها شده بود. با کت و شلوار مشکی ای که به تن داشت و دسته گلی که به دستم داد حس کردم که مهم نیست لباس عروس به تن ندارم مهم این است که عشق دارم. سروش رو دارم. خوشبختی را دارم. به راستی خوشبختی چقدر نزدیکم بود. کافی بود تا دست دراز کنم و او را در بر بگیرم. این کار رو کردم و دستم رو برای گرفتن دست گلم دراز کردم.دسته گلم گلهای رز سفیدی بود که به کنار هم نشسته بودند و بی هیچ توری با شاخه های بلند تزیین شده بود. سروش نهایت سلیقه رو به خرج داده بود و ماشین زیبایش رو با چند ردیف گل زیبا کرده بود. خیلی ساده بود. انگار همه چیز در سادگی زیباتر جلوه میکرد. آره زیباتر جلوه میکرد. نمونه بارزش عشق ساده من و سروش بود که زیباتر از هر نوع عشق دیگری جلوه میکرد. من سروش را برای خودش میخواستم و او هم مرا برای خودش.
زمانی که برای گرفتن عکس وارد اتلیه شدیم او پیشانیم رو بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد :
-پاییز اونقدر خوشحالم که میخوام همه ستاره های اسمون رو در جشن امشب شرکت بدم ...
و من بی اختیار به یاد اتاق خوابمان افتادم و از خجالت سر به زیر انداختم. شاید سروش منظوری نداشت اما من به یاد شب زفافی که در راه بود افتاده بودم. چرا؟ سروش دستم رو به گرمی فشرد و من رو از فکر و خیال جدا کرد. او از عکاس خواست که زیباترین عکسها رو از من بگیرید و عکاس در مقابل اصرار او چندین عکس پرتره از چهره ام گرفت و در اخر سروش رو راضی کرد. عکسهایم خیلی زیبا شده بودند. عکاس به سلیقه من و سروش یکی از عکسهای دو نفره مان رو که سروش روبروی من ایستاده بود و با دستانش کمرم رو گرفته بود و من با لبخند به چهره او نگاه می کردم رو انتخاب کرد و ان رو برای بزرگ کردن به اتاق دیگری فرستاد. اما سروش دست بردار نبود و یکی از عکسهای پرتره من که در آن با لبخند یکی از گوشواره های حلقه ای در گوشم که اهدایی سروش بود، رو به دست گرفته بودم و چشمانم بسته بود رو انتخاب کرد و با شیطنت به من گفت که در انجا چهره ام شبیه کودکی شرور است و من رو به خنده انداخت.
لحظه های رویایی که هر دو در باغ داشتیم خیلی شیرین بود . اگر لباس عروس به تن نداشتم اما تمامی لحظه هایمان درست مثل عروس و دامادها در شب ازدواجشان برگزار شد . با تعجب از سروش پرسیدم که به چه علت ما به باغ امدیم تا ازمان فیلمبرداری کنند و او با اخمی تصنعی گفت که درست است شب ازدواجمان مانند دیگر مراسم های عروسی نیست اما دوست دارد با یادگاری هایش عمری شاد باشد و هر بار با دیدنش به یاد عشق پاکی که به من داشت بیفتد.سروش من رو به پیشنهاد فیلمبردار در آغوش گرفت و من رو به خنده انداخت. او سرشار از احساسات بود و در نگاهش شراره های عشق بیداد میکرد.
عقربه های ساعت هفت شب رو نشون میداد که هر دو وارد منزلمان شدیم. با دیدن ان همه مهمان در منزلمان برق از سرم جهید . باورم نمیشد که سروش این همه آشنا داشته باشد. تا الان فکر میکردم که مراسم ازدواجمان باید در جمع کوچک خودمان برگزار شود اما حالا میدیدم که اشتباه فکر کرده بودم. سروش دوستانش رو که اکثراً متاهل بودنند رو به من معرفی کرد و من رو با همسرانشان آشنا کرد. من که هر لحظه بیشتر در حیرت کارهای او دست و پا میزدم زمانی ذوق زده تر از پیش کرد که بنفشه رو به عنوان مهمان به من معرفی کرد. از اینکار او به شدت خوشحال شدم و در مقابل ان همه مهمان به گردنش اویختم و او رو بوسیدم و حاضرین رو با این کار به خنده انداختم. تنها کسی که از این کارم هیچ خوشش نیامد مامان بود که چشم غره ای به من رفت. اما من که با دیدن بنفشه همه چیز رو فراموش کرده بودم او را در اغوش گرفتم و او با گله مندی گفت :
-باز به معرفت سروش خان. تو که ما روادم حساب نکردی.
و من با خنده او را در برم فشردم و از دلش در اوردم. بعد از اینکه از کنار بنفشه گذشتم بار دیگر مورد سورپرایز او قرار گرفتم. باورم نمیشد زمانی که کامیار رو هم در جشن دیدم. او و سروش هیچ وقت با هم اشنا نشده بودند اما بهار گفت که از او خواسته تا از طرف ما او را دعوت کند. با این کارش من رو بیشتر از پیش شرمنده خودش کرد. چقدر این پسر دوست داشتنی بود تنها من میدانستم. نه حال همه به محبت او پی برده بودند. خدایا هیچ وقت او را از من نگیر که بی او میمیرم. اما واقعاً می مردم؟ واقعاً بدون او نمیتوانستم زندگی کنم؟ ایا واقعاً لیاقت خوشبختی را داشتم؟ نه واقعاً نداشتم. لیاقت سروش رو نداشتم.
چه لحظه های شیرینی بود در کنار او بودن. موزیک از باندهای ضبط پخش میشد که سروش دستم رو گرفت و من رو دعوت به رقصیدن کرد. با این پیشنهادش همه حاضرین با صدای دستانشان من رو تشویق به همراهی او کردند. با اینکه از شدت شرم گونه هایم سرخ شده بود اما با جان و دل پذیرفتم و به همراه او به میان مجلس رفتم. او دستم رو گرم در میان دستش فشرد و از یکی از دوستانش خواست تا لوستر را خاموش کند و زمانی که لوستر خاموش شد نور کمرنگی در سالن پخش شده بود. باور اینکه او اینهمه به فکر بوده باشد برایم سخت بود. از خودم و فکرهایی که تا به حال کرده بودم شرمزده شدم و ناگهانی گونه اش رو بوسیدم که او به خنده افتاد و با شیطنت زمزمه کرد :
-پاییز جونم عزیزم چت شده امشب ؟
خندیدم و به کمک او چرخی زدم. او دستم رو گرفته بود و با دست دیگرش کمرم رو نوازش میکرد. از شدت هیجان گرمم شده بود. صدای موزیک در سالن پخش شده بود و دیگران دو به دو به رقص مشغول بودند و من از گرمای عشق سروش به حرارت رسیده بودم. سرم رو به روی شانه اش گذاشتم و آهی کشیدم. او که متوجه آهم شد دستم رو بیشتر فشرد و گفت:
-پاییز خوشحال نیستی؟
-چرا خیلی خوشحالم اونقدر که حس میکنم دارم خواب میبینم.
-پاییز من هم خیلی خوشحالم . از اینکه تو رو دارم خدا رو شاکرم. باورم نمیشد که روزی تو رو داشته باشم. اما حالا تو و من اینجا در اغوش هم . باروت میشه پاییز؟
و من زمانی که او را در حال انتظار دیدم با اینکه خودم هم نیاز داشتم کسی به باورم برساند گونه اش رو برای بار دیگر بوسیدم و پر حرارت تر از پیش زمزمه کردم :
-عزیزم خواب نیست باور کن ....
و او لبانش رو نزدیک لبانم کرد .
ادامه دارد ....

SHeRvin 04-28-2011 11:12 AM

قسمت بیست و چهارم
سرم رو از روی شونه سروش بلند کردم که لوستر اتاق روشن شد و موزیک قطع شد. از دیدن اطرافیانمان لبخند به لبم نشست. همه کنار هم ایستادند و با صدای دستانشون ما رو تشویق کردند. سرم رو به نشانه احترام خم کردم که برای لحظه ای نگاهم در نگاه احمد گره خورد. او بود که در کنار بنفشه ایستاده بود. از خوشحالی ذوقزده شدم و ابروانم رو به سمت بالا هدایت کردم. بنفشه که نگاه من رو دیده بود به لبخند افتاد و از احمد فاصله گرفت و به سمت ما امد. دست سروش رو رها کردم و ست بنفشه رو فشردم. او دستم رو محکم در بر گرفت و زمزمه کرد:
-وای پاییز خیلی خوبی...
و من که به خاطر توصیف ناگهانی اش هیجان زده شده بودم متوجه سروش شدم که به سمت احمد میرفت. دست بنفشه رو کشیدم و هر دو به سمت صندلی رفتیم تا بنشینیم.او سرشار از ذوق بود و در رفتارش این کاملاً مشخص بود. به محض نشستن با خنده گفت:
-ای ناقلا توهمونی بودی که از پولدارا بدت میومد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-برات که دلیل نفرتم رو تعریف کردم . اما باور کن هنوزم با دیدن رقم درشتی از پول حالم بد میشه. میدونی چیه؟ به محض اینکه با خودم تنها میشم باز هم فکرهای ازار دهنده میاد سراغم که با یاداوری سروش همه از ذهنم پر میکشه و میره. بنفشه اون بی همتاست. خدا کنه لیاقتش رو داشته باشم تا بتونم خوشبختش کنم.
بنفشه سری به نشانه تایید حرفهایم تکان داد و گفت:
-اینقدر خودتو دست کم نگیر دختر. تو همون دختری هستی که پسرای خشگل و پولدار دانشکده واسه داشتنش سر و دست میشکستند.
خندیدم و گفتم:
-سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت ...
او هم خندید و دستم رو فشرد و گفت:
-بی مزه جدی گفتم. حالا اینها رو ول کن. از اونجایی که سروش خودش گله معلومه که دوستای گلی هم داره ...
من به خنده افتادم و او هم با من به نیشخند خندید . از اینکه او به راحتی خودش رو لو داده بود به چهره اش نگاه کردم و گفتم:
-ای بنفشه خانم نگو که از احمد خوشت اومده...
چهره حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
-خوشم که نیومده اما پسر بدی نیست . رقصش که خوب بود ...
-فقط رقصش؟
-حرفهاش هم قشنگ بود.
-فقط حرفهاش؟
-نه خودش هم پسر سرشار از انرژی بود.
-شیطنت جذبت کرد؟
-نه چهره اش. جذابیتش . خوش پوشیش ...
میان کلامش دویدم و گفتم:
-یه کلام بگو عاشقش شدم و خلاص دیگه ...
دستم رو با بی رحمی فشرد و گفت:
-برو گمشو. من رو بگو اومدم با کی صحبت میکنم. اصلاً برم با بهار صحبت کنم بهتره ...
-اوهو. با کی هم میخواد از عشق و عاشقی صحبت کنه. با بهار فقط باید از عشق به خدا صحبت کرد و بس...
مرموز نگاهم کرد و در حالی که ابرویش رو بالا برده بود گفت:
-مطمئنی؟
بی درنگ سر تکون دادم و گفتم:
-اونقدر مطمئنم که حد و حساب نداره ...
با دستش گوشه ای از سالن رو نشانم داد و گفت:
-نگو که چشمام اشتباه میبینه ...
از چیزی که در انجا میدیدم نزدیک بود چشمانم از حدقه خارج شود. او که بود؟ مطمئنم کسی جز بهار نبود. باور اینکه او اینطور دستهای کامیار رو عاشقانه در بر گرفته باشد و به نرمی برقصد برایم غیر قابل باور بود. در نگاهش عشق موج میزد . کامیار هم با لذت به او نگاه میکرد. هر دو بی هیچ حرفی دست در دست هم میرقصیدند بدون اینکه کلامی سخن بگویند. پس اشتباه میکردم؟ باز هم اشتباه کردم؟ من در تمام عمرم اشتباه کرده بودم و این اشتباهات پایانی نداشت حتی در رابطه با زندگیم با سروش.
پس بهار هم میتوانست عاشق باشد. چرا نباشد؟ او هم دختر بود و سرشار از احساسات. او هم حق عاشق شدن داشت. منتهی هر چیزی جایی داشت. چیزی که من هیچ وقت ان رو درک نکردم. حتی زمانی که در جوار سروش بهترین ها رو تجربه کرده بودم باز هم قدر او را ندانستم و خواستم با حماقت هایی که زمانی نام او را خردمندی میگذاشتم سر کسی رو شیره بمالم که او خودش در این کار استاد بود . اما حیف که ندانستم . قدر سروش را ندانستم ...
برای صرف شام همه دور هم جمع شده بودیم و با خنده غذا رو صرف می کردیم . هر کسی از گوشه ای حرفی میزد و بقیه رو به خنده میانداخت. از سمت پسرها احمد عنان رو به دست گرفته بود و از سمت دخترها دختری به اسم نیلوفر که همسر یکی از دوستان نزدیک سروش بود. هر کدام چیزی میگفتند و دیگران با هم او را دنبال میکردند. تا به حال جشنی به گرمی جشن خودمان ندیده بودم. کاملاً مشخص بود که انها مدت مدیدی هست که با هم دوست هستند به طوری که زن و مرد همه همدیگر رو به نام کوچک می خواندند.
بعد از صرف شام در حالی که از نیمه شب گذشته بود مهمانها با ارزوی خوشبختی و سعادت برای زندگی من و سروش ما رو ترک کردند. زمانی که گونه بنفشه رو میبوسیدم او زمزمه کرد :
-برات ارزوی بهترین ها رو دارم امیدوارم خوشبخت شی. راستی پاییز میگن عروسها شب عروسیشون هر چی از خدا بخوان خدا بهشون میده . حالا تو هم برای من ارزوی خوشبختی بکن.
و با نگاه به احمد اشاره کرد. در حالی که میخندیدم احمد را که گرم صحبت با مجید و سروش بود یافتم. کاملاً مشخص بود که در این مدت کوتاه خوب ذهن بنفشه رو درگیر کرده . همچنان داشتم با لبخند به انها نگاه میکردم که باز صدای بنفشه رو شنیدم:
-برام یه دعای دیگه ام هم میکنی؟
سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم. او سرش رو پایین انداخت و گفت:
-تو تنها کسی هستی که از زندگی من خبر داری. تو تنها کسی هستی که از همه دلبستگی هام خبر داری. تو تنها کسی بودی که میدونستی تنفری به کیانوش ندارم. این رو همیشه در نگاهت میدیدم. اما تو با بزرگواری به روی من ساده نمی اوردی. حالا ازت میخوام. از تو که برام دوست عزیزی هستی. میخوام که کمکم کنی کیانوش رو فراموش کنم. مدت زیادی که با خودم درگیرم تا فراموشش کنم اما ... اما حالا حس میکنم بهانه ای برای فراموش کردنش به دست اوردم. همیشه منتظر یه نگاهی، یه نظر موافقی از جانبش بودم. اما اون هیچ وقت هیچ توجهی به من نداشت . گاهی اوقات حس میکردم که اصلاً انگار وجود ندارد. تنها مثل یک شبه سیاه میمود و میرفت....
بنفشه نفس عمیقی کشید و من حس کردم که با تمام وجودم میفهمم که چی میگه. اون کیانوش رو میخواست اما هیچ زمانی از جانب کیانوش کششی ایجاد نشده بود. بنفشه راست میگفت کیانوش خارج از دنیا بود. گاهی من هم حس میکردم وجودش بی تفاوت به شبه نیست. شبهی که می امد و باز هم میرفت. بی هیچ تغییری . او همیشه نرم می امد و چشمانش رو به صفحه سپید تخته می دوخت و باز دوباره نرم میرفت. یک بار از زبان خود بنفشه شنیده بودم که گفته بود تو این دوره و زمونه عشق معنی نداره ادم باید عقلش کار کنه. ادم باید بفهمه چی بیشتر به دردش میخوره. عشق و عاشقی که نشد نون و اب . و در نظر او حالا این موقعیت که عقل حکم میکرد ایجاد شده بود. پس چرا نباید کیانوش رو فراموش میکرد.
دستش رو فشردم و در حالی که لبخند می زدم گفتم:
-بنفشه برات دعا میکنم هر جا که هستی. هر جای این دنیای خاکی خوشبخترین دختر زمین باشی. امیدوارم با هر کسی ازدواج میکنی . به هر کسی دل میبندی زندگیت پایدار و شیرین باشه .
صورتم رو بوسید. در نگاهش تشکر موج میزد. همان لحظه از خدا خواستم به انچه دلش میخواد برسد و همیشه خوشبخت باشد.
با نزدیک شدن سروش و دوستانش ساکت شدیم. مجید با لبخند گفت:
-ببین پاییز خانم حواست به این سروش ما باشه ها از این به بعد میسپاریمش به شما .
خندیدم و با لبخند گفتم:
-اگه زیاد نگرانشی میتونی با خودت ببریش.
مجید دستانش رو بالا اورد و در حالی که اونها رو توی هوا تکون میداد چهره ای خنده دار به خودش گرفت و گفت:
-وای نه تروخدا من دارم اون رو میسپارمش بهت تازه یه چیزی هم دستی میدم که نگهش داری ...
با این حرفش همه به خنده افتادند احمد رو به من گفت:
-پاییز جان امروز صبح با باسکول کشیدمش دقیقاً 76 کیلو بود. حواست باشه بهش. شیرشیم به موقع بده. تازه موقع خواب هم پستونکش رو بزار دهنش.. دیگه سفارش نکنما. اخ دیدی؟ داشت یادم میرفت. بعد از اینکه شیرش رو دادی حتماً باید اروغ بزنه وگرنه بچم تو خواب دلدرد میگیره. خلاصه دیگه نمیخوام نگرانش باشم. بیست و شش سال تروخشکش کردم و حالا نوبت توست. ببینم چند ماهه میکشیش راحتمون کنی. راستی نگران پوشکشم نباش خودم پوشکشو عوض کردم. از این مای بیبی ها بهش بستم که شب راحت بخوابه ....
و من همچنان به شیطنت او که تمامی این حرفها رو با صدایی ظریف ادا کرده بود، میخندیدم . سروش میان کلام احمد دوید و گفت:
-ای احمد کاری نکن بگم تا چند سالگی جات رو خیس میکردی ها !
بنفشه که انگار مهیج ترین جک دنیا رو شنیده باشد با ذوق گفت:
-وای سروش بگو. بگو ...
و با این کارش همه به خنده افتادیم. احمد دست بنفشه رو نیشگونی گرفت و گفت:
-ای ورپریده حالا این یه شوخی کرد تو چرا جدی گرفتی؟
-خوب مگه چیه؟ میخوام بدونم.
-بریم از مامانم بپرس این از کجا میدونه ...
-نه مامانت طرف تو رو میگیره. سروش بگو دیگه ...
ما به مشاجره لفظی انها نگاه میکردیم و میخندیدم. با دقت به چهره هر دو نگاه کردم. از هر نظری شایسته بودند و به هم می امدند. احمد با چهره ای برنزه و بنفشه با پوست سپید چون گلبرگش . احمد چشمان مشکی و کشیده ای داشت و بنفشه چشمانش قهوه ای و درشت بود. بینی هر دو خوش فرم و لبانشون هم خوش حالت بود. احمد اندام درشتی داشت و بنفشه هم اندام کشیده ای داشت. در کنار هم زیبا جلوه میکردند. احمد سر برگردوند و وقتی من رو در حال نگاه کردن به بنفشه دید با خنده گفت:
-نخیر مثل اینکه پاییزنمیخواد از تو دل بکنه. سروش بیا بریم که سرت بی کلاه موند...
و دست سروش رو با خود کشید. خنده ام گرفت و بی اختیار دست سروش رو گرفتم و گفتم:
-ا.... تو چی کار به سروش داری؟
در همین حین مامان و بهار و کامیار به ما نزدیک شدند. سریع دست سروش رو ول کردم و به کامیار نگاه کردم. چشمانش برق میزد اما هنوز هم متین و باوقار بود. نگاهم کرد و گفت:
-پاییز جشن زیبایی داشتید. امیدوارم در کنار سروش لحظه های به یاد ماندنی رو به تصویر بکشید. سروش مرد فوق العاده ای هست. امیدوارم قدر همدیگر رو بدانید .
سروش به جای من به کلام امد و در حالی دستش رو به دور شانه من انداخته بود گفت:
-کامیار جان خیلی سرافرازم کردی که امدی. ناراحتم از اینکه چرا زودتر باهات اشنا نشدم. امیدوارم که شب خوبی روگذرونده باشی...
کامیار دستش رو به سمت سروش دراز کرد و هر دو مردانه دست هم رو فشردند و در نگاه من و بهار چیزی مثل رضایت درخشید. بهار به سمتم امد و من رو در اغوش گرفت. سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم:
-بهار خیلی اروم بودی امشب.
پشتم رو نوازش کرد و به همان ارومی زمزمه کرد:
-خیلی خشگل شده بودی امشب. مامان از سر شب کشته من رو از بس گفته باید واسش اسپند دود کنم و منم هر بار چشم بد رو ازت دور کردم. پاییز جونم برات ارزوی سعادت دارم. فقط به من قول بده که خوشبخت بشی . باشه؟
و بعد من رو رها کرد تا اثر حرفش رو در نگاهم جستجو کند. و من با لبخند سرم رو تکون دادم و باز هم به همان اهستگی گفتم:
-قول میدم. قول میدم.
او سر به سمت سروش برگردوند و با او به گفتگو پرداخت و من در همین حین نگاهم به صورت مهربان مامان افتاد. او را که امشب خیلی خوشحال بود به یاد اوردم. چقدر دوستش داشتم و حالا حس میکردم که از رفتنتش دلگیر و ناراحتم. جرئت پلک زدن نداشتم چون به طور حتم اشکم سرازیر میشد. مامان قدمی به سمتم برداشت و من خودم رو در اغوشش انداختم. او نرم من رو در اغوشش فشرد و من بی اختیار اشک راهی گونه هایم شد. صدای مامان هم میلرزید. با ارامش پشتم رو نوازش میکرد و مقدمات شب زفافم رو سفارش میکرد و من در ان سوی اغوش او دور از جمع به گریه پرداخته بودم. صدایش به حدی اهسته بود که من به سختی میشنیدم و او به خاطر اینکه صدایش توسط دیگران شنیده نشود اهسته حرف میزد. نمیدانستم ایا اینها برای گفتن واجب بود؟ و او بدون لحظه ای مکث تمام مقدمات رو سفارش میکرد و من بیشتر او رو در خودم میفشردم. مامان مکثی کرد و گفت:
-من که شب ازدواجم مادرم همراهم نبود تا اینها رو برام بگه. اما حالا تو مادری داری که اینها رو بهت بگه.عزیزم شب سختی در پیش داری. فردا صبح برات صبحانه می فرستم. کاچی هم درست میکنم. حتماً بخور به سروش هم سفارش میکنم برایت جگر بگیرد. راستی بهش بگو جگرها رو زیاد نسوزونه و بگذاره خونش روش بمونه. پاییز عزیزم نگیری بخوابی ها. امشب شب ازدواجتِ. میدونم مادرشوهری در انتظار روز پاتختی تو نیست اما ...
و اینجا بود که بغض او هم شکست. هر دو با هم گریه میکردیم . سرم رو نمیخواستم از روی شونه اش بردارم. مهم نبود چه میگفت دلم میخواست برایم صحبت کند حتی اگر تمامی ان حرفها رو تا به حال هزار بار برایم گفته باشد. دوست داشتم صدای مهربانش رو بشنوم. دلم نمیخواست از او جدا شوم. فکر اینکه دیگر شبها کنار او سر به بالین نمیگذارم برایم سخت بود. فکر اینکه حالا هر وقت دلتنگ میشوم نمیتوانم عطر تنش رو به ریه هایم بفرستم عذابم میداد. دستم رو به روی موهای سپیدش که از زیر روسری بیرون زده شده بود کشیدم و زمزمه کردم:
-مامانی جونم گریه نکن.
اما ای کاش کسی می امد من رو ساکت میکرد. حالا دیگر صدای گریه های ما سالن رو برداشته بود. دیگران ساکت شده بودند. نمیدانستم در چه حالی هستند. اما هیچ کس برای جدا کردن من از مامان نیامد. در اخر هم مامان توانست به گریه اش چیره شود و در حالی که فرت و فرت بینیش رو بالا میکشید نگاهم کرد و گفت:
-به من قول بده که سروش رو اذیت نمیکنی.
و من بی اختیار به خنده افتادم. او بینیم رو گرفت و با دستهای زبرش که به خاطر زحمت های بی دریغش برای خانواده ارغوان بود گونه ام رو نوازش کرد تا از اشک خشکش کند. مامان لبخند زد و گفت:
-سروش جان مادر بیا ...
و چند لحظه بعد سروش در حالی که سر به پایین داشت کنار من ایستاد و گفت:
-جانم مادر جان.
مامان دست من و سروش رو بلند کرد و در دست هم گذاشت. سروش دستم رو فشاری وارد کرد و مامان گفت:
-به من قول بده که دخترم رو خوشبخت میکنی. میدونی که از چشمام برام بیشتر عزیزه.
-مادر جان من پاییز رو بیشتر از جونم دوست دارم. قول میدم اونقدر خوشبختش کنم که همیشه دعای شما پشت سر زندگی ما باشه.
مامان با لبخند پیشانی سروش رو بوسید و رو به من گفت:
-سروش جان شاید تو ندونی اما پاییز رو من یک بار دیگه از خدا گرفتم. میدونم دوری ازش چقدر سخته. تروخدا اذیتش نکن. نزار غم نداشتن چیزی رو بخوره. نذار حسرت نداشتن فامیلی به دلش بمونه . براش بشو همه کس. همه چیز. همونطور که الان هستی .
سروش دست مامان رو بوسید و بی توجه به کنایه مامان گفت:
-قول میدم مادر جون.
و من و بهار تنها کسانی بودیم که غم ان روزها رو به یاد داشتیم. تنها ما بودیم که میدانستیم که مامان به طور غیر مستقیم به سروش خطاب کرده بود که به خاطر اقوام او پاییز رو به نیستی بود. به خاطر هوتن لعنتی و ... اخ که ای کاش مامان میدانست سروش میخواست من رو خوشبخت کند و دختر احمق خودش بود که خوشبختی رو نخواست ...
مدتی بود که در سالن پذیرایی تنها بودم و سروش به ارامی ظرفهای کثیف رو جمع میکرد و به اشپزخانه میبرد و من دست به زیر چانه ام زده بودم و به دخترک طراحی شده روی کاناپه خیره شده بودم. پیش خودم فکر کردم اگر میخواستم خوشبختی رو ترسیم کنم ان را چه شکلی ترسیم میکردم؟ اگر روزی به من قلم و کاغذ میدادند و میگفتند زندگیت رو به چه تشبیه میکنی چه کار میکردم؟ایا باز هم مثل گذشته تصویری رو گوشه کاغذ خلق میکردم؟ یا در میان کاغذ و با رنگهای شاد؟ خوب یادم هست که یک بار دوستی به من گفت پاییز چرا اینقدر نقاشی هایت بی رنگ و روست؟ چرا اینقدر مانند انسانهای افسرده کوشه کاغذ نقاشی ترسیم میکنی؟ و من ان روز هیچ جوابی به او نداشتم که بدم. و حالا... ایا میتوانم میان کاغذ رنگ بزنم؟ مسلماً میتوانم. من زندگیم رو دوست دارم. سروش رو دوست دارم. خوشبختی در جوار من است. کافی است دستم رو دراز کنم. و این کار رو میکنم. دستم رو دراز میکنم و دست های سروش رو به دست میگیرم. او من رو به اغوش میگیرد و با خنده میگوید:
-پاییز چقدر تو سبکی...
و من به خنده می افتم. او من رو به اتاق خوابمان میبرد و چراغ رو خاموش میکند. پرده اتاق رو میکشید و ستاره ها در شبمان سو سو می زنند. او راست میگفت ستاره ها رو در شب ازدواجمان مهمان کرد. کنارم دراز کشید و من رو با خودش به اسمان برد و تصویر ماه رو نشانم داد. او من رو در اغوش کشید و با بوسه های گرمش تن ملتهبم رو به عشق رسوند. من رو محکم فشرد و من چشم در چشم ستاره های اسمان کوچکمان نجوای عاشقانه اش رو به گوش جان خریدم و در کنارش به عرش رسیدم. زمانی که چشمانم رو برای خواب بستم، شده بودم پاییز سروش. شده بودم همسر محبوب او . پاییز رو به اتمام بود و زمستان میرسید. اما منِ پاییز به بهار رسیده بودم. پاییزِ سروش به بهار رسیده بود. بهاری سبز و پر طراوت برای اغاز زندگی جدید . پاییز همانی که او زمزمه میکرد قد دنیا دوستش دارد و حاضر نیست به هیچ قیمتی من را ترک کند. اما ایا واقعاً حاضر نبود به هیچ قیمتی من رو ترک کنه؟ حقیقتاً هیچ کس از فردای خودش خبر ندارد. چه میدانستیم که بازی روزگار چه ها میکند؟ زمانی که چشمانم رو بستم ستاره های اتاقمان در گوش هم نجوا کردند و با صدایی بلند خندیدند. بخندید . بخندید به زندگی من ، به حماقت من .... بخندید .
ادامه دارد ...

SHeRvin 04-28-2011 11:13 AM

قسمت بیست و پنجم
دو روز بعد به همراه سروش به منزل مادر رفتیم . به دلیل رسمی که مامان به آن مادر زن سلام میگفت. در صورتی که من کلی به این موضوع خندیده بودم سروش برای بار اول سرم فریاد کشید و گفت:
-خجالت بکش پاییزمامانت به این چیزها اعتقاد داره. تو حق نداری اعتقادات اون رو به سخره بگیری...
و من برای بار اول از خشم او ترسیدم. درست بود که مادر من بود اما او از مادر حمایت میکرد. شاید هم به نظرش رسیده بود روزی که مادرش رسمی را یاداوری کند ان را هم به سخره خواهم گرفت. در هر صورت بی اختیار ابروانم سخت در هم گره خورد و او هم رغبتی برای اشتی کردن نداشت. برای بار اول بود که با او قهر میکردم و کم محلی او برایم گران تمام شد و تا زمانی که به منزل مادر رسیدم ابروانم در هم گره خورده بود و از شیشه ماشین به بیرون خیره شده بودم . او جلوی گل فروشی ایستاد و بدون اینکه از من نظر خواهی کند به گل فروشی رفت و دسته گلی زیبا تهیه کرد و بعد به ماشین امد و ان را روی صندلی عقب گذاشت. با اینکه پر پر میزدم تا عطر گلها رو در ریه هایم پر کنم اما بی توجه به او پشت کردم و در حالی که از کم محلی او رنج میبردم نفس عمیقی کشیدم تا او را متوجه خودم کنم اما او دریغ از نیم نگاهی به راه خود ادامه داد و دوباره جلوی شیرینی فروشی شیکی نگه داشت و داخل شد. چقدر قهر با او برایم سخت بود. ای کاش این غرور لعنتی میگذاشت تا از او عذر خواهی کنم. با اینکه میدانستم تقصیر از من بود و سروش میخواهد با این رفتارش من رومتوجه اشتباهم کند اما باز هم نمیتوانستم غرورم رو کنار بزارم و از او عذر خواهی کنم. با این رفتارش میخواست نشان بدهد که خیلی بچه هستم و طرز تفکرم هم کودکانه است. ای خدای من. سروش داره نزدیکم میشه . لبخند به لب داره. چقدر دلم برای عطر تنش تنگ شد . دلم میخواد او رو در اغوش بگیرم و او با شیطنت موهایم رو برهم بریزد اما نمیتونم. باز هم این غرور لعنتی... اه لعنت به تو ای غرور مزحک...
سروش ماشین رو جلوی درب خانه ماماینا پارک کرد و از ماشین پیاده شد و به سراغ گل و جعبه شیرینی رفت و ان ها را برداشت. منتظر ماندم به سمتم بیایید و مثل همیشه درب ماشین رو برایم باز کند اما او بی توجه به من درب عقب رو بست رفت جلوی در ماماینا ایستاد. بغض گلویم رو میفشرد و هر ان امکان فرو ریختن اشکهایم بود. وقتی متوجه پیاده نشدن من شد . از همانجا نگاهم کرد و با لبخندی گفت:
-چرا پیاده نمیشی؟ میخوام زنگ بزنم...
و بعد رویش رو به سمت در کرد و زنگ رو فشرد. خیلی برایم گران تمام شده بود، اگر به منزل ماماینا نمیرفتیم حتماً از ماشین پیاده میشدم و به سمت خانه برمیگشتم. چقدر او بی رحم بود. تا به حال او را اینطور ندیده بودم. اگر میخواست تنبیه ام کند خوب توانسته بود. حالا نوبت من بود که او را عذاب دهم. اب دهانم رو فرو دادم و درب ماشین رو باز کردم وپیاده شدم. دستی به صورتم کشیدم و در حالی که شالم رو روی سرم مرتب میکردم ماسکی از بی خیالی به صورتم زدم و به سمت در رفتم. در ساختمان باز بود واو منتظر من بود. جلوی او رسیدم و میخواستم بی تفاوت از کنارش رد شوم که با دست ازادش بازویم رو گرفت و گفت:
-بهتره اخمات رو باز کنی .دوست ندارم مامان و بهار رو ناراحت کنم.
با نفرت به او نگاه کردم و دسته گل رو از او گرفتم و به راه افتادم. احمق ...
مامان و بهار هر دو جلوی در انتظارم رو میکشیدند. با دیدنشون بعد از دو روز انگار که سالها بود ندیده بودمشون لبخند زنان به سمتشون رفتم. بهار دستهایش رو برای در اغوش کشیدنم باز کرد که دسته گل رو به او دادم و با شیطنت خودم رو در اغوش مامان انداختم که هر دو به خنده افتادند. مامان رو میبوسیدم که صدای احوالپرسی بهار و با سروش شنیدم. بی اعتنا به او رو به مامان گفتم:
-مامانی جونم خیلی دلم برات تنگ شده بود.
مامان بوسیدتم و گفت:
-چرا زحمت کشیدی عزیزم؟ خودتون گلید. پاییز جون مادر بیا اینور سروش رو ببینم.
و من رو با دستش به نرمی کنار زد. با اینکه حرصم گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم. ناسلامتی او همسرم بود. چرا اینطوری میکردم؟ بهار با خنده نگاهم میکرد که چشمکی به او زدم و پرسیدم:
-از کامیار چه خبر؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با همان لبخند اشنا و دوست داشتنی گفت:
-الان دیگه پیداش میشه . بیسا تو ببینم که دلم برات یه زره شده.
دست در دست هم وارد سالن شدیم و مامان و سروش هم پشت سر ما رد حالی که خوش و بش میکردند وارد شدند. بهار دستم رو فشرد و با خنده پرسید:
-ببینم عروس خانم زندگی متاهلی چطوره؟
بی اختیار از دهانم پرید و گفتم:
-مردشورش رو ببرن ....
چشمان بهار از شدت تعجب گرد شد و نگاهم کرد . وقتی فهمیدم چه گندی زدم لبم رو به دندان گرفتم و با خنده گفتم:
-شوخی کردم. خیلی خوبه بهار ...
و او خندید در حالی که در نگاهش چیز دیگری میخواندم. چیزی مثل شک، دو دلی ...
کنار او روی کاناپه نشستم و همانجا شالم رو از روی سرم برداشتم. سروش به کنارم امد و پهلویم نشست. با دیدن مامان که تمام حواسش به من بود به روی او لبخند زدم و خودم رو جا به جا کردم. نگاهی به ساعت دیواری انداختم و گفتم:
-کامیار امروز کلاس داشت؟
بهار سرش رو تکون داد و به همراه مامان به اشپزخانه رفت و در همون حال گفت:
-تو چی کار میکنی؟
با همان صدای بلند گفتم:
-یک ترم مرخصی گرفتم. اخه قراره فردا شب بریم ماه عسل...
بهار خندید و گفت:
-کجا؟
-نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتیم.
صدای نرم سروش بلند شد که گفت:
-بهار تو هم همراه مامان با ما بیا .
نگاهم رو به صورت سروش دوختم. او بی توجه به من گفت:
-یه سفر میریم شمال . از اون سمت هم میریم مشهد.
مامان به جای بهار جواب داد:
-نه سروش جان ما کجا بیاییکم؟ دارید به سلامتی میرید ماه عسل باشه یه موقع دیگه ...
-نه بابا مادر جان شما که غریبه نیستید. با شما بیشتر خوش میگذره مگه نه پاییز؟
چشمانم از شدت تعجب گرد شده بود. این دیگر چه جورش بود؟ سروش قصد ازارم رو داشت یا جداً به ماماینا تعارف میکرد؟ سروش وقتی نگاه متعجب من رو دید با لبخند ابروانش رو بالا برد که من در همان حال سر برگردوندم و گفتم:
-راست میگه مامان. بیایید بریم. اصلاً چرا به فکر خودم نرسید؟ بهار به کامیار هم بگو میریم دور هم خوش میگذره ...
حالا نوبت من بود که حرص سروش رو در بیارم. اخ که چقدر کودک بودم و نمی فهمیدم سروش قصد محبت دارد نه لجبازی کودکانه با من. حیف که اینها رو دیر فهمیدم. زمانی که ...
مامان سروش رو قانع کرد که یان سفر رو با هم برویم و در سفر بعدی حتماً به همراهمان خواهد امد. من از کنار سروش بلند شدم و به اشپرخانه رفتم تا به بهار در تهیه شام کمک کنم و سروش در پذیرایی با مامان گرم صحبت بود. بهار با شیطنت چاقویی رو به دستم داد تا سالاد رو درست کنم و بعد گفت:
-خوب عروس خانم خوش میگذره؟
لبخند زدم و گفتم:
-هنوز باورم نمیشه که این مراسم متعلق به من بوده باشه. بهار در ذهنم عروسیمون رو طور دیگه ای تصور میکردم. در جمع خانوادگی تصور میکردم . اما با دیدن ان همه مهمان. با رفتن به اتلیه و باغ و فیلمبرداری که از ما شد ... هنوز هم حس میکنم خواب میبینم. بهار سروش خیلی مهربونه . اما هنوز میترسم. هنوز از فردامون میترسم از اتفاقاتی که قراره سرمون بیاد میترسم.
بهار با پر کاهو به سرم کوبید و گفت:
-ساکت شو ببینم همش ایه یاس میخونی یعنی چی؟ تو الان باید عشق دنیا رو بکنی. باید بری بگردی . خیر سرت تازه عروسی. دیگه نبینم حرفهای مذخرف بزنی ها خوب؟
جمله اخرش رو با چنان تحکمی گفت که با خنده پذیرفتم و هر دو گرم صحبت در مورد اتفاقات ان شب شدیم. او از دوستان سروش میگفت و من از رابطه بین بنفشه و احمد . روز قبل که با بنفشه تلفنی صحبت کرده بودم گفت که احمد شماره تلفنش رو به او داده تا تماس بگیرد. با اینکه میدانستم بنفشه زمانی به کیانوش علاقه مند بود هنوز هم از رفتارش تعجب میکردم، با اینکه او هیچ زمانی از علاقه اش به کیانوش صحبتی نکرده بود. اما من میدانستم که نسبت به کیانوش بی میل نیست. پس چرا حالا با احمد؟؟؟؟؟ اما جرئت پرسیدن چنین مطلبی را از بنفشه نداشتم. بنفشه هنوزهم در دانشکده نگاهش به کیانوش همانند قبل بود و رفتارش هم درست همانند قبل. اما صحبت های پای تلفن بنفشه چیز دیگری را ثابت میکرد او به رابطه اش با احمد خیلی امیدوار بود و از من خواست در مورد احمد از سروش بپرسم و زمانی که از سروش در رابطه با او پرسیدم کمی فکر کرد و بعد گفت که احمد ادمی نیست که زندگی کسی رو به بازی بگیرد. او پسر فوق العاده مهربونی که دلش برای هر کسی میتپه و همان شب ازدواجمون متوجه شده بود که از بنفشه خوشش امده و حتی به سروش گفته بود که کمی در رابطه با بنفشه از من سوال کند و سروش به او اطمینان داده بود که در زندگی بنفشه هیچ پسری نیست و دختری خوب و مهربان است. در حالی که من به شدت تعجب کرده بودم او این حرفها را از کجا میداند؟ او گفته بود که بارها در حین تعقیب کردن من به این موضوع پی برده و من چشمانم از شدت تعجب گرد شده بود و با کوسن روی کاناپه به جانش افتادم و او با خنده گفت که چندین بار برای اینکه بفهمد من چطور دختری هستم من را تعقیب کرده . با اینکه از این کارش ناراحت شده بودم اما از این خوشحال شدم که لااقل من رو در این رفت و امدها خوب شناخته.
از نظر بهار هم بنفشه و احمد به هم می امدند و با این حرفش به یک باره یاد رقص او در شب ازدواجمان افتادم و با شیطنت گفتم:
-بهار خانم شما هم خوب میرقصی ها . مخصوصاً رقص دو نفره ...
او با تعجب نگاهم کرد و وقتی چهره خندان مرا دید گفت:
-چرا که نه؟مگه ما ادم نیستیم. حالا من قشنگتر میرقصیدم یا کامیار؟
به حرفش به قهقهه خندیدم و بعد گفتم:
-البته تو ...
او به تقلید از من زبانش رو بیرون از دهانش در اورد و با شکلک گفت:
-سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت ....
باز هم با صدا خندیدم که مامان از توی پذیرایی گفت:
-شما دو تا چی میگید که اینجوری میخندید؟
بهار به من چشمک زد و گفت:
-هیچی داریم یه سوسک رو کالبد شکافی میکنیم.
و من باز دوباره خندیدم و در همین حین صدای ایش گفتن مامان رو شنیدم و بهار هم باص دا زد زیر خنده. هر دوگرم صحبت بودیم که بهار گفت:
-راستی پاییز یادته اون روزی که مادر کامیار زنگ زده بود که برای خواستگاری بیان خونمون بهت چی گفتم؟
چشمانم رو به نشانه تفکر جمع کردم که او ادامه داد:
-بهت گفتم خدا رو چه دیدی شاید تو زودتر از من عروسی کردی و من هنوز درس میخوندم؟
با یاد اوری اون روز خندیدم و گفتم:
- چرا که نه . اونم با یک تک فرزند سپید پوش خوش تیپ و پولدار ....
بهار هم به تقلید از من خندید و من سر تکون دادم و گفتم:
-از کجا میدونستم همون شازده سپید پوش من رو دوست داره و از کجا میدونستم قراره با هم ازدواج کنیم .
بهار نگاهش رو به ظرف سالاد دوخت و گفت:
-از انتخابت راضی هستی؟
بی اینکه لحظه ای فکر کنم گفتم:
-خیلی . سروش مرد خیلی خوبیه. خوش اخلاق. متین . مودب. سرشار از هیجان و زندگی .
-پاییز سعی کن زندگی کنی. زندگی در پول نیست . پاییز جان میدونی که مسیر سختی رو در پیش داری. هنوز خانواده سروش در جریان ازدواجتون نیستند. اگر بفهمن امکان داره بلوا بپا کنن. پس سعی کن زندگی رو به کام خودت و سروش تلخ نکنی. جوری باهاشون کنار بیا که بفهمن اونطوری که فکر میکنن نیستی. یا جوری تا کن که انگار اصلاً وجود ندارن در زندگیت. از این دو مرحله خارج نیست. اما سعی کن خودت رو ازار ندی باشه پاییز؟ هیچ وقت یادت نره چی گفتما عزیزم...
سرم رو تکون دادم. میدونستم که حرفهاش بی چون و چرا درست و منطقیه ...
زمانی که کامیار هم به جمعمان اضافه شد همه دور میز جمع شدیم و شام خوردیم. جو اونقدر مهربان و شاد بود که دلم نمیخواست لحظه ها تمام شود. هم من و هم سروش هر دو میخندیدم اما تا ان لحظه رودررو با هم به صحبت نپرداختیم. دلم نمیخواست که ماماینا متوجه ناراحتی مان شوند برای همین میخندیدم و او هم مثل من . بعد از اینکه شام رو خوردیم همه در پذیرایی کنار هم جمع شدیم و به صحبت پرداختیم . کامیار رشته کلام روبه دست گرفته بود و از اتفاقات اخیری که در جامعه افتاده بود با سروش صحبت میکرد. مامان هم بی حواس به ما چایی اش رومینوشید و به تلوزیون نگاه میکرد و من و بهار هم باز گرم صحبت بودیم و من پرسیدم:
-راستی بهار همون دختره که تو کلاستون بود چی شد؟
او چشمانش رو تنگ کرد و پرسید:
-کی رو میگی؟
-بابا همونی که زنداداشش رو تسخیر کرده بود فکر کنم اسمش بنفشه بود درسته؟
-اهان همونی که هانیه رو تسخیر کرده بود رو میگی؟
-اره چی شد؟
-دو سه جلسه بعد بالاخره رضایت داد و به کانال نور رفت.
-یعنی الان دیگه نیست؟
-نه دیگه وارد مرحله بعدی از مرگ شد. میدونی چیه پاییز گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم با اینکه بنفشه سرطان داشت و در دنیای مادی زندگی خوبی نداشته و به عبارتی روی صندلی چرخدار روزگار میگذرونده اما باز هم وابستگی های شدیدش به این دنیا مانع از خروجش شده بود. اون توی حرفهاضش میگفت که تازه داره معنی زندگی رو حس میکنه چون میتونست با هانیه هر جایی بره. هر کاری اختیار میکرد هانیه انجام میداد و ببین با اینکه حضور فیزیکی نداشت اما چقدر از این زندگی راضی بود. با اینکه سختی های زیادی کشیده بود اما دلش نمیخواست از این دنیا کنده بشه.
سرم رو تکون دادم و بی اختیار توجه ام به صحبت های کامیار و سروش جذب شد. ان دو همانند دو دوست با هم گرم صحبت بودند. کامیار رشته کلام رو در دست گرفته بود و میگفت:
-خوب اگر بخوایم به زبان عقل گوش بدیم مسلم میشه که دل معنی پیدا نمیکنه درسته که مردم ما به کمکهامون به متکدی ها به نوعی تکدی گرایی لقب میدند. اما من خودم این رو قبول ندارم اگر زبان دلت رو خوب بلد باشی دیگه به عقلت رجوع نمیکنی.
سروش سرش رو در جهت قبول داشتن سخنان او تکان داد و ادامه داد:
-حرفت رو قبول دارم اما از اونجایی که میتونم فکر کنم که چرا من نوعی در این جامعه زحمت بکشم اما اون با بی خیالی دستش رو جلوی هر فردی دراز بکنه.
-ببین تمام اینها دلیل های منطقی عقل که همونطور که گفتم مانع از بروز احساست میشه درسته که ما زحمت میکشیم، اما به این موضع هم باید توجه داشته باشیم که زمانی که کسی دست جلوی ما دراز کرد هر چقدر هم دارا باشه نیامنده. اگر به این موضوع فکر بکنیم هیچ وقت به اعتقاداتمون اهمیتی قائل نمیشیم.بیخود نیست که میگن بنی ادم اعضای یکدیگرند که در افرینش ز یک گوهرند. خوب یعنی چی؟ این به این معنی نیست که همه ما یکی هستیم؟ فقیر و غنی نداریم؟ به این معنی نیست که هدفمون ،مسیرمون یکیه؟ هممون ختم میشیم به خدا؟ انسانها همشون پشت یک نقاب پنهان شدند. تنها به خودشون فکر میکنند و در پی والاتر بودن خودشون ضربه های سختی به دیگران میزنند. بعضی ها خواب هستند. نمیدونن که چهره های اشنا تنها پشت همون نقاب ها پنهون شدند. کافیست من بخوام. تو بخوای و دیگری بخواد. اون وقت میشه این معما رو حل کرد. معمای مادیات رو ....
به نظرم حرفهای کامیار درست بود. اگر نظر به دل داشته باشیم هیچ وقت دست رد به سینه مستمند و نیازمندی نمیزنیم....
ادامه دارد ....

SHeRvin 04-28-2011 11:13 AM

قسمت بیست و ششم.
شب که با سروش به خانه برگشتم هنوز هم نتوانسته بودم کم محلی او را فراموش کنم از این رو بیتوجه به او به اتاق خواب رفتم و لباسم رو عوض کردم و در حالی که داشتم روبروی اینه موهایم را شانه میکردم وارد اتاق شد. نیم نگاهی به من کرد و من از داخل اینه نگاهش رو دیدم نفس عمیقی کشید و رفت تا لباسهایش را عوض کند. با اینکه بی تاب عطر تنش بودم اما بی خیال به او روی تخت دراز کشیدم و در زیر نور چراغ خواب به سقف اتاق چشم دوختم. چند لحظه بعد در حالی که چشمانم رو بسته بودم او رو حس کردم که روی تخت دراز کشید . نفس عمیقی کشید و من کمی هول شدم و از این رو پشتم رو به او کردم و چشمانم رو سخت به هم فشردم تا بخوابم. اما مگر خوابم میبرد؟ او نزدیکم بود و من تشنه اغوش گرمش. دلم میخواست سرم رو روی بازوی قوی و مردانه اش بگذارم و بخوابم. بد عادت شده بودم. هر شب سرم رو روی بازویش میگذاشتم و اینطور خوابم میبرد. نفهمیدم چقدر در اون حالت مونده بودم که کلافه روسم رو به سمتش کردم که دیدم به سمت من چرخیده و با چشمانی باز در اسمان شبمان به من چشم دوخته. همین که من رو دید لبخند زد و من با اخم چشمانم رو بستم.
دستش رو که روی گونه ام کشیده شد دلم میخواست صداش کنم اما او این کار رو کرد.
-پاییز.
چشمانم رو باز نکردم و او ادامه داد:
-تو که خوابت نمیبره چرا لجبازی میکنی؟
اونقدر حرصم گرفت که دلم میخواست بالش رو میزدم توی سرش. با عصبانیت روی تخت نیمخیز شدم که دستم رو گرفت:
-کجا میری؟
بی اهمیت به او سعی کردم دستم رو از دستش جدا کنم. از اینکه متوجه شده بود بدون اون خوابم نمیبره از ضعف خودم بدم اومد و با حرص بیشتری دستم رو کشیدم اما با قدرتی که او داشت محال بود که بتونم همچین کاری کنم. او دستم رو کشید و در یک حرکت سریع در اغوشش افتادم. بی اختیار بغض گلوم رو گرفت. دستش رو روی موهام کشید و حسی گنگ در بدنم دوید. صورتم رو بوسید و گفت:
-پاییز از دستم ناراحتی؟
شوری اشک رو در دهانم حس کردم. چرا گریه میکردم؟ اشکم سینه اش رو خیس کرد و باعث شد متوجه گریه کردنم بشه. سرم رو از روی سینه اش بلند کرد و نگاهش رو به چشمام دوخت. با دیدن چشمان مشکیش که در تاریکی برق میزد گریه ام شدت گرفت و در اغوش او خودم رو رها کردم و بنای گریستن گذاشتم. با نوازش های عاشقانه اش کلماتی محبت امیز نثارم میکرد و من رو بیشتر در عطش محبتش غرق میکرد. وای خدای من اگر روزی این مهربانی و عطوفت او را از دست بدهم چه خاکی بر سرم بریزم؟ چطور طاقت بیارم؟ من بدون سروش میتونم زندگی کنم؟ نه محاله بدون او طاقت نمیارم. اما اوردم. طاقت اوردم. اونقدر سگ جون بودم که بدون اون زندگی کردم....
-پاسسز معذرت میخوام قصدم رنجوندت نبود. اما تو اشتباه کردی عزیزم.
بدون اینکه حرفی بزنم به هق هق افتاده بودم و گریه میکردم . سروش گونه ام رو میبوسید. دستش رو روی موهام میکشید و سعی میکرد با کلمات شیوا و مهربانش من رو بیشتر از پیش دیوانه کند.
-وای پاییز اگه بدونی این چند ساعت چقدر بهم سخت گذشت. چقدر وقتی میدونم دارمت اما ازت دورم برام سخت و کشنده است. من دیونه تو هستم پاییز. دوستت دارم پاییزم. عاشقتم...
و سر که بلند کردم خودم رو در اغوش محبتش غرق کردم. تا شبی رو در اسمان اتاقمان به صبح برسانیم. با هم. با عشق و امید. با سروشی که سرشار از عشق بود.
وسایل سفر رو اماده کرده بودم و در صندوق عقب ماشین گذاشته بودم و کنار سروش نشسته بودم. سروش با خنده تلفن رو قطع کرد و گفت:
-وای دیونه ام کردن. اگه گذاشتن. حالا هر چی بهشون میگم داریم میریم ماه عسل باورشون نمیشه.
-کی بود؟
-دیروز حامد زنگ زد الان هم نگار زنش زنگ زده که حتماً اخر هفته بیایید خونه ما. هر چی گفتم معلوم نیست برگردیم یا نه به خرجشش نرفت.
خندیدم و گفتنم:
-دوستای با محبتی داری.
ماشین رو روشن کرد و من با گفتن بسم الله به راه افتادیم. هیچ دوست نداشتم به یاد دعوای دیورزمان بیفتم. در عوض با یاد شب شیرینی که گذرانده بودم عرقی از شرم روی گونه هایم نشسته بود. سعی کردم خودم رو فارغ از فکر و خیال کنم و از این رو دستم رو به سمت ضبط ماشین بردم تا صدای موزیک رو زیاد کنم.
-لطفاً عوضش نکن این اهنگ محبوب منه. پاییز این اهنگ رو گوش بده حرف دل من رو میزنه .
از انجایی که این اهنگ رومیشناختم اخم کردم و گفتم:
-وا این چه حرفهایی که تو دلت میخواد بزنی؟
او لبخند زد و من صدای ضبط رو زیاد کردم تا صدای خواننده محبوب سروش در فضا طنین انداز شود. سرم رو روی شیشه ماشین گذاشتم و چشمانم رو بستم تا ابی برایم از عشق بگوید. از زندگی بگوید و تا سروش نرم برایم زمزمه کند و من برای ابد در ذهنم یادگار داشته باشمش. تا در زمان تنهاییم صدای موزیک رو بلند کنم و به یاد حماقتم های های گریه کنم تا صدای اشکهایم در بغض غریب ابی گم شود و صدای سروش در گوشم زنگ بزند.
-کی اشکاتو پاک میکنه شب که غصه داری دست روموهات کی میکشه وقتی منو نداری شونه کی مرهم هق هقت میشه دوباره
از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره برگریزونهای پاییز کی پشم برات نشسته از جلو پات جمع میکنه برگهای زرد و خسته
کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا کی از سرود بارون غصه برات میسازه
از عاشقی میخونه وقتی که راه درازه کی از ستاره بارون چشماشو هم میزاره نکنه ستاره ای بیاد یاد تو رو نیاره
تنها سروش بود که با او احساس زندگی میکردم. دیشب متوجه شدم که چقدر دوستش دارم و دوری از او چقدر برام سخته. همان لحظه در دلم ارزو کردم که خدا هیچ وقت سروش رو از من جدا نکند. تنها سروش بود که همانند شب قبل اشکهای بی پناهم رو از صورتم پاک میکرد و با شیطنت من رو به خنده می انداخت. او بود که همیشه زیر گوشم نجوا میکرد که پاییز محبتت مانند چشمه زندگی در دل من میجوشه و اگر تو رو نداشتم لحظه ای نمیتونستم زندگی کنم. او بود که اسمان رو به اتاقم اورده بود و ستاره ها در شب عشق ما سو سو زدند. او بود که پاییز دلم رو بهار کرد و با گرمای عشقش زمستانم رو به تابستان پر از حرارت تبدیل کرد. پس چه کسی میتوانست از سروش بهتر باشد؟
سروش نفس عمیقی کشید و گفت:
-پاییز تر و خدا هیچ وقت من رو تنها نزار من بدون تو میمیرم.
-اولاً خدا نکنه دوماً کی گفته من میخوام تو رو ترک کنم؟
نگاهم کرد و من لبخند زدم و گفتم:
-سوماً جلوتو نگاه کن که هنوز جوونم و ارزو دارم.
او خندید و نگاهش رو به جاده سر سبز شمال خوند. مسیرهای زیبا و سرسبز در کنار شیطنتهای سروش به قدری زیبا و دوست داشتنی بود که دلم نمیخواست به مسیر برسیم. ای کاش تمام دنیا در مسیر جاده شمال خلاصه میشد و در ماشین شیک سروش که تنها در دنیای او من باشم و سروش.
وقتی قدم به ویلای اونها گذاشتیم پیرمردی مهربان و ریز نقش به سمتمان امد و در را برای وردمون باز کرد. سروش جلوی ویلا نگه داشت و با او سلام و احوالپرسی کرد. پیرمرد سرک کشید و من با خنده سلام کردم. پیرمرد با مهربانی جواب سلامم رو داد و رو به سروش گفت:
-ارباب جان مهمونتون هستند؟
سروش نگاه مخملی اش رو به صورتم دوخت و با مهربانی گفت:
-نه اکبر خان ایشون صاحبخونه هستند.
-مبارک است به سلامتی ازدواج کردید؟
سروش سر تکان داد و او ادامه داد.
-چه بی خبر؟ پس ارباب همیشه میگفتند جشن شما ما رو دعوت خواهند کرد؟
و من در دلم فریاد زدم لعنت به ارباب تو ...
-اکبر خان پدر مقصر نیستند مراسم ما کمی عجله ای شد.ما رو ببخشید
-اختیار دارید ارباب این چه حرفیست. بفرمایید داخل. ان شالله به سلامتی ماه عسل تشریف اوردید دیگه؟
-بله...
و با زدن بوقی ماشین رو به داخل محوطه برد و من از داخل اینه دیدم که پیرمرد دستانش رو رو به اسمان بلند کرد و با لبخند چیزی گفت و بعد به سمت در برگشت تا در اهنی بزرگ رو ببندد. نگاهم رو از اینه گرفتم و به محوطه ویلا دوختم. از زیبایی ویلا حیرت کرده بودم و لبخند میزدم. زیبایی ویلا از خانه باغ هم قشنگتر بود. به قدری که حس کردم کارت پستالی روبرویم می بینم. سروش ماشین رو پارک کرد و بعد به سمت من امد و در رابرایم با احترام باز کرد و دستم رو برای پیاده شدن گرفت.
-وای سروش اینجا چقدر قشنگه.
نگاهش رو به چشمانم دوخت و روبروم ایستاد و گفت:
-اره خیلی قشنگه.
خندیدم و با دستم به روی بازویش زدم و گفتم:
-اونجا رو میگم.
و با دستم ویلا رو نشون دادم . اما او بی توجه به اشاره من با دستش بازوانم رو گرفت و گفت:
-منم این جا رو میگم.
و من رو در حرکتی سریع در اغوشش گرفت و گفت:
-پاییز خانم خیر مقدم عرض میکنم.
با شرم دست و پا زدم و گفتم:
-زشته سروش من رو بذار زمین الان پیرمرده می بینتمون
-اولاً که پیرمرده نه و اکبر خان . دوماً ببینه چی کار میکنم مگه؟
-سروش بچه بازی در نیار من رو بزار زمین.
خم شد و بوسه ای از گونه ام چید و در همون حال من رو به سمت ویلا برد. هنوز در بغلش دست و پا میزدم و از ترس دیده شدنمون توسط اکبر خان لبم رو به دندان گرفته بودم. سروش جلوی در ویلا من رو به زمین گذاشت تا با کلید در رو باز کنه و من حالا با دقت به اطرافم نگاه میکردم. ویلا در قسمت وسط محوطه قرار داشت و دور و برش درخت کاری شده بود. در روبروی دریایی زیبا که مواج بود چند صندلی از جنس چوب تعبیه شده بود و الاچیقی در نزدیکی دریا وجود داشت که دورش پیچکهایی زیبا کشیده شده بودند. دستم رو به روی پیشانی ام گذاشتم تا با دقت به اطراف نگاه کنم. در قسمتی دورتر از ویلا خانه ای وجود داشت که با چند پله از زمین جدا شده بود. در نظرم رسید که انجا باید خانه اکبر خان باشد. نگاهم رو برگرداندم و به سروش که با عشق من رو نگاه میکرد نگاه کردم. ابروهایم رو به نشانه چیه بالا بردم و او خندان دستم رو کشید و من رو مجبور به رفتن به داخل ویلا کرد. وقتی پایم رو داخل سالن گذاشتم سروش از پشت سر بغلم کرد و با پای در رو بست. گفتم:
-ولم کن سروش تو چقدر لوس شدی امروز.
-اخه تو خیلی ملوس شدی امروز.
خندیدم و گفتم:
-اینجا چقدر قشنگه
و بی اهمیت به او که پشت گردنم رو میبوسید نگاهم رو به اطرافم گرداندم و در همون حال هم سعی میکردم خودم رو از دستش خلاص کنم. سالن بزرگی بود که یک سمت ان به اشپخانه اختصاص داده شده بود و کاملاً شیک مبله شده بود و از قسمت وسط پذیرایی پله های مارپیچی که با فرش قرمزی مفروش شده بود وجود داشت که اتاقهای طبقه بالا راه ایجاد کرده بود. سرم رو چرخوندم و در همون حال که تابلوهای زینتی و فرش های دست بافت زیبا ی روی گرانیت های کف اتاق نگاه میکردم ناگهان نگاهم به پیانوی بزرگ وسط اتاق افتاد و چشمانم برقی زد. حالا نوبت این بود که ارزویم را براورده کنم و سروش برایم پیانو بزند. از این رو با عشوه سر برگرداندم و سروش روسری ام رو از سرم کشید و موهایم به روی شانه هایم ریخت. خندیدم و گفتم:
-عزیزم یه خواهش بکنم گوش میکنی؟
دستش رو به روی چشمش گذاشت و گفت:
-جونمم به خاطرت میدم.
-جونت رو نمیخوام حالا اون باشه برای بعد.
او خندید و با دستش نیشگونی نرم از گونه ام گرفت:
-میخوام برام پیانو بزنی...
او به پیانو داخل پذیرایی نگاه کرد و بعد با لحن خاصی گفت:
-منم یک شرط دارم.
سرم رو تکون دادم و با عجله گفتم:
-هر چی بگی قبوله.
سرش رونزدیک گوشم اورد و در حالی که لاله گوشم رو میبوسید در گوشم زمزمه کرد. زمانی که حرفش تمام شد با شرم نگاهش کردم و سرم رو تکان دادم اما او من رو در اغوش گرفت و از پله ها به سمت بالا برد و من در حالی که چشمانم رو بسته بودم و سرم رو به بازویش تکیه داده بودم در دلم خدا به خاطر داشتن او شکر میکردم.
ادامه دارد....

SHeRvin 04-28-2011 11:14 AM

قسمت بیست و هفتم
عقربه ها ساعت هفت بعدازظهر را نشان میداد که با سروش در پذیرایی نشسته بودیم. او روبروی پیانو روی صندلی نشسته بود و من هم کنارش سرپا ایستاده بودم. نگاه مخملیش رو به صورتم دوخت و مهربانانه گفت:
-چی دوست داری برات بزنم؟
از پنجره اتاق به بیرون چشم دوختم و تاریکی شب در نظرم جلوه کرد و در همون حال زمزمه کردم:
-امشب شب مهتابه...
سروش خنده ریزی کرد و گفت:
-چشم عزیزم.
سرم رو به سمتش گردوندم و او با دستان زیبا و کشیده اش روی کلیدهای پیانو کوبید و با صدای زیبا و نرمش شروع به خواندن کرد و من را با هر کلمه ای که زمزمه کرد به عرش اسمان رساند.
- امشب به بر من است آن مایه ناز****یا رب تو کلید صبح در چاه انداز****ای روشنی صبح به مشرق برگرد
ای ظلمت شب، با من بیچاره بساز****امشب شب مهتابه حبیبم را می خوام****حبیبم اگر خوابه طبیبم را می خوام
گویید فلانی آمده****آن یار جانی آمده****مست است و هشیارش کنید****خواب است و بیدارش کنید
آمده حال تو، احوال تو****سیه خال تو، سفید روی تو ببیند برود
مکثی کرد و در همون حال که نگاهش صورتم رونوازش میکرد با دستانش همچنان بر سر دکمه های پیانو میکوبید. در دلم ارامشی عمیق ایجاد شده بود . از اینکه عاشقش بود بر خودم میبالیدم. سورش چشمکی زد و دوباره با صدای نرمش شروع به خوندن کرد. صدایی که در تار و پود وجودم رخنه میکرد و من رد به خلسه ای عمیق و رویایی فرو میبرد.
-امشب شبه مهتابه****حبیبم رو می خوام حبیبم****اگر خوابه طبیبم رو می خوام****خواب است و بیدارش کنید
مست است و هوشیارش کنید****گویی فلونی اومده ****اون یار جونی اومده****اومده حالتو، احوالتو،سپید روی تو، سیه موی تو ببیند برود
امشب شبه مهتابه ****حبیبم رو می خوام ****حبیبم اگر خوابه****طبیبم رو می خوام
خم شدم و از گونه اش بوسه ای از عشق چیدم. دستم رو به دور گردنش حلقه کردم و سرم رو روی سرش گذاشتم. با صورتش دستهایم رو که به دور گردنش بود نوازش کرد و در حالی که دوباره دستانش رو ظریف روی پیانو میکشید با صدای عاشقش من رو صدا کرد.
-ماه غلام رخ زیبای توست****سرو کمر بسته به بالای توست****قند مکرر لب خندان توست ای حبیبم****قند مکرر لب و دندان توست ای عزیزم****خواب است و بیدارش کنید ****مست است و هوشیارش کنید.
دستهایش رو از روی دکمه های بلند سیاه و سپید پیانو کشید و در حالی که با دستانش من رو در بر میگرفت نگاهش رو به چشمانم ریخت و گفت:
-پاییز جونم خوشت اومد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اونقدر قشنگ خوندی که تا اخرین لحظه عمرم فراموشش نمیکنم.
و به راستی تا اخرین لحظه عمرم هیچ گاه ان سه روزی رو که در جوار سروش به ماه عسل رفته بودم رو فراموش نکردم.
سروش دستی به گونه ام کشید و گفت:
-پاییز هیج میدونی چشمات چه رنگیه؟
خنده ام گرفت. این چه سوالی بود که میپرسید؟ معلوم بود که چشمانم به چه رنگیست. اما برای اینکه ناراحتش نکنم و حسش رو بهم نریزم بدون هیچ حرفی نگاهم رو منتظر به چشمانش دوختم و او زمزمه کرد:
-به رنگ زندگیست. به رنگ عشق. به رنگ خواستن. به رنگ عمر و هستی من که در کنار تو معنا پیدا میکنه.
از این که اینقدر لطیف و مهربان بود سرشار از احساس میشدم. دستش رو گرفتم و در اغوشش چشمانم رو بستم. صورتش رو نزدیک صورتم کرد و گفت:
-پاییز من خیلی گرسنه شدم. تو چی؟
بودن اینکه چشمانم رو باز کنم گفتم:
-اتفاقاً من هم گرسنه شدم.
-به مراد خان سفارش کردم برامون غذایی محلی درست کنند. ظهر که اومدیم همسرش منزل نبود. وقتی تو خواب بودی اومد و میخواست تو رو ببینه که من گفتم خوابی. اون هم گفت غذایی رو که خواسته بودم رو داره تهیه میکنه و من ازش خواستم روبروی دریا توی الاچیق برامون غذا رو اماده کنه.
با حیرت چشم باز کردم و گفتم:
-دوینه شدی سروش؟ هوا سرد.
-نه هوا که خوب بود.
-اگه بارون بگیره چی؟ هوای این فصل هیچ ...
-اگر بارون هم بباره مطمئن باش رویایی ترین شب رو در جوار هم میگذرونیم.
سرم رو تکون دادم و به نرمی از اغوشش بلند شدم و به طبقه بالا رفتم تا لباسم رو مناسب هوای بیرون عوض کنم.
وقتی به الاچیق پا گذاشتم چشمانم از فرط حیرت گرد شد. دستانم رو به جلوی دهانم گذاشتم و بی صدا زمزمه کردم وای . و بعد شروع به خندیدن کردم. سروش به قدری زیبا میز رو چیده بود که چشمانم ان چه رو میدید باور نمیکرد. روی تخته چوبی که به عنوان میز در وسط الاچیق قرار داشت ترمه ای زیبا کشیده شده بود و روی ان دو بشقاب و در کنار ان ها قاشق و چنگال و روبروی هر بشقاب لیوانی از جنس همان ظرفها قرار داشت و در میان میز گلدان زیبایی با گلهای سرخ نشسته بود و در میان ظرفها گلبرگهای سرخ خودنمایی میکرد. به حدی زیبا ظرف های غذا روچیده بود که باور نمیکردم در بیداری اونها رومیبینم. باور نمیکردم که با سروش هستم و باور نمیکردم که عمر خوشبختی من چقدر کوتاه هست. هنوز هم که هنوز است با یاد اوری ان روزها اشکی از گوشه چشمم میچکد و حسرت وار نفس عمیقی میکشم.
سروش به سبک کسانی که تنها در فیلمها دیده بودم دستم رو گرفت و در حالی که خودش هم خنده اش گرفته بود با احترام من رو روی صندلی نشاند و بعد بوسه ای گرم از دستم چید. خنده مهار شده ام رو رها کردم و با صدا خندیدم. سروش هم از خنده من سر شوق امد و در حالی که روبرویم مینشست خندید. خنده ام رو مهار کردم و با دیدن او شیفته وار نگاهش کردم. باد خنکی وزیدن گرفته بود و موهای زیبایش رو دستخوش حرکت خود قرار داده بود و با هر حرکتش موهایش معصومانه روی پیشانی اش میریخت و چشمان وحشی اش رو زیباتر جلوه میداد به قدری که به زحمت توانستم خودم رو کنترل کنم که به اغوشش پناه نبرم.
با صدای زنی سر برگرداندم و نگاهم به زنی حدود سی و پنچ شش سال افتاد. او که به سبک زنان شمالی لباسی محلی پوشیده بود دستمال سری سفید دور سرش بسته بود که گره های جالبی روی پیشانی اش افتاده بود. دامن پرچینش لبخند رو به لبانم اورده بود. اندام ریزه و میزه و تپلش و دستان زحمتکشش نشان از زندگی سختی داشت.
از جا بلند شدم و از انجایی که با درد اینطور افراد اشنا بودم او رو بی اختیار در اغوش فشردم و گونه اش رو بوسیدم. او که خجالت کشیده بود دستهای زبرش رو روی صورتم کشید و بعد که انگار متوجه زبری دستانش شده بود دستش رو با خجالت کنار کشید و گفت:
-وای خانم جون شرمنده. ببخشید.
و بعد با همان زیبان شیرین محلی شروع به صحبت کرد و از من تعریف کرد و از اینکه عروس ارغوان رو میدید ابراز خوشحالی کرد که باز هم من در دلم گفتم:خیلی دلم میخواد بدونم که ارغوان وقتی بفهمه من عروسش هستم باز هم اینطور از دیدنم ادعای خوشحالی میکنید؟ اما سریع فکرهای اشفته رو از خودم دور کردم و به غذای محلی روی میز اشاره کردم و نام غذا رو پرسیدم و او مهربانانه از خواص غذا برایم گفت و اضافه کرد:
-غذای خیلی مقویه خانم جون.
-حتماض دستور پختش رو ازتون میگریم به گمونم سروش خیلی این غذا رو دوست داره.
-چشم خانم جون من از خدامه که یان کار رو برای شما بکنم.
-ممنون .
او رفت و من و با سروش تنها گذاشت. موهایم رو که دست باد سپرده بودم رو مهار کردم و ان رو جمع کردم و شانه ای که روی موهایم بود پشت سرم جمع کردم. سروش که دست به زیر چانه محو کارهای من بود با لبخند گفت:
-باز قشنگتر بود.
خندیدم و با لحن شاعرانه ای گفتم:
-وقتی بازه باد با حرکتش شلاقش رو توسط موهام به صورتم میزنه.
سروش خندید و گفت:
-با اینکه لحنت شاعرانه بود اما باید ابراز کنم افتضاح بود .
و بعد زد زیر خنده. با اینکه میدانستم راست میگه اما به شوخی ابرو در هم کشیدم و گفتم:
-قرار نشد عیبهام رو گوشزد کنی ها....
سروش خنده اش رو مهار کرد و گفت:
-من غلت بکن حالا خانمی غذات رو بخور که برای امشب هزار تا برنامه دارم ...
هر دو با اشتیاق مشغول خوردن غذا شدیم. و من با همان قاشق اول چنان شیفته غذای انها شدم که پیش خودم گفتم که حتماً باید دستور پختش را رعنا خانم بگیرم. سروش به اصرار میخواست از ترشی که رعنا خانم گذاشته بود به خوردم بدهد و انقدر از خوشمزگی ان گفت که بی اختیار همانند کودنها به رعنا خانم حسادت کردم. و بعد سرم رو به حال خودم با افسوس تکون دادم و همراه غذا از ترشی خوشمزه خوردم.
بعد از صرف شام همراه سروش به سمت دریا رفتیم. سروش پاچه های شلوارش رو بالا زده بود و دستم من رو در میان دستانش گرفت و به من گفت که کسی در ان اطراف نیست و از من هم خواست راحت باشم که من همانطور بیشتر راحت بودم. او کنار من قدم میزد و در تاریکی هوای ساحل عاشقانه برایم زمزمه میکرد و به قصد من رو نزیدک دریا میکرد تا پاهایمان توسط موج های اب خیس شود و من با خنده اذیتش میکردم و او هم با شیطنت گاهی گونه ام رو میبوسید و من با دست به بازویش میکوبیدم و او میخندید. چنان سرمست میخندید که هر کسی در ان لحظه انجا بود فکر میکرد سروش در دنیا هیچ غمی ندارد. عشق رودر چشمان زیبایش حس میکردم و برای همین غرور در یاخته های بدنم بیداد کرد و احمقانه حس کردم سروش در هیچ شرایطی من رو تنها نمی گذارد تنها به جرم اینکه عاشقانه دوستم داشت.
با شیطنت گفتم:
-سروش فکر نکنم صدات بدون اهنگ قشنگ باشه.
از قصد این حرف رو زدم تا او برایم با صدای نرمش بخواند اما او که به شیطنت من پی برده بود جلویم ایستاد و در حالی که سدت به کمر زده بود گفت:
-پی که اینطور؟ببینم خانم شما چه هنری داری برای من رو کنید؟
با شیطنت قدمی از او فاصله گرفتم و در حالی که اماده دویدن میشدم فریاد زدم:
-هنرم اینکه اونقدر بدوم که دستت به من نرسه
و در بین جمله ام شروع به دویدن کردم و سروش با فریاد گفت:
-وایسا ببینم کلک...
و بعد به دنبالم دوید. هر دو با شیطنت می خندیدم و من هر از گاهی می ایستادم و با خنده از اب دریا به سمتش می پاشیدم و او می ایستاد و مانند من با شیطنت اب رو به سمتم می پاشید که با فریاد میگفتم:
-نکن سروش. نکن دیونه.
اما او بی خیال به حرف من با شیطنت به کار خودش میرسید و من رو به خنده می انداخت و وقتی که میگفت:
-خوب بسته دیگه...
و من اونوقت بود که به سمت او اب میپاشیدم و میگفتم:
-اگه جرئت داری وایسا تا حالیت بکنم.
و او قه قهه میزد و میگفت:
-من میمیرم واسه این مبارزه تن به تن و جوانمردانه.
اما من به توجه به او انقدر به سمتش اب پاشیدم که تمام تنش خیس اب شد و موهای زیبا و لختش خیس روی پیشانیش ریخت. همانطور که عقب عقب میرفتم و به سمتش اب می پاشیدم ناگهان پایم پیچ خورد و از عقب به اب افتادم و باعث خنده سروش شدم. سروش دلش رو گرفته بود و میخندید و من از حرص همانجا توی اب نشستم و داد زدم:
-نخند...
اما او با نگاه کردن به چهره خیس و موهای بلند و خیسم که روی صورتم ریخته بود با صدای بلند خندید و گفت:
-وای پاییز شبیه کولی ها شدی.
و بعد از جیبش موبایلش رو خارج کرد و با خنده گفت:
-جون سروش وایسا ازت یه عکس بندازم.
مانند بچه ها لب ورچیدم و از اب بلند شدم و در داخل دریا شروع به دویدن کردم. سروش با خنده فریاد زد:
-ندو دیونه میفتی.
بی توجه به حرف او همچنان میدویدم و به سمت دیگر میرفتم. سعی میکردم زیاد به سمت دریا نروم اما موج ها من رو به سمت خودشون میکشید. صدای سروش رو شنیدم و همانجا برگشتم به سمتش که با خنده گفت:
-صبر کن دیونه دریا مواجه.
با خنده گفتم:
-عکس گرفتی؟
همچنان میخندید و با لذت سر تکان داد و گفت:
-اونم چه عکسی .
و بعد موبایلش رو بالا اورد و گفت:
-بیا نگاه کن چه خشگل شدی .
و بعد دوباره خندید . رویم رو از او گرفتم و با همان صدای بلند گفتم:
-باشه دیگه من رو مسخره کن. میرم خودم رومیکشم تا از دستت راحت بشم.
صدای ارام سروش که از روی امواج اب به گوشم رسید زمزمه کرد:
-پاییز...
به سمتش برگشتم. چهره اش خندان نبود با وحشت فریاد زد:
-پاییز مواظب باش....
سر برگرداندم تا ببینم او از چه چیزی ترسیده که دیگر ان قدر دیر شده بود که تنها متوجه شدم زیر خروارها اب فرو رفتم.
در اخرین لحظه تنها صدای سروش رو به یاد دارم با وحشت نامم رو میخواند.
-پاییز. پاییزم. عزیزم....
ادامه دارد ...

SHeRvin 04-28-2011 11:14 AM

قسمت بیست و هشتم
سر سبزی مناظر به قدری زیبا و جذاب بود که میترسیدم پایم رو روی چمن های زمین بگذارم. دستم رو به ارامی روی درختان که تنه های محکم و قوی انها در کنار هم نشسته بود میکشیدم و سر خوش اواز میخواندم. تمام حواسم رو جمع کردم تا ببینم چه اوازی را زیر لب زمزمه میکنم که یک لحظه متوجه شدم اخرین موزیکی که سروش برایم نواخته بود رو زمزمه میکنم. من نبودم. او بود که میخواند. من زمزمه میکردم اما صدای زیبای او بود که برایم میخواند. او بود که با همه احساسش زمزمه میکرد امشب شب مهتابه. سرم رو بلند کردم و به ماه در اسمان نگاه کردم. ماه رو به قدری نزدیک دیدم که دستم رو برای گرفتنش دراز کردم اما به جای ماه دستم در امواج اب فرو رفت. دستم رو کشیدم و صدای خنده شنیدم. چقدر صدای خنده اشنا بود. سر برگردوندم. دیگه از اون درخت های سر سبز خبری نبود. دیگه از اون سبزه های حقیقی خوشرنگ خبری نبود. حالا تا چشمم کار میکرد اب بود و اب . باز هم صدای خنده اومد. نگاه کردم. اینبار صدای کس دیگری هم امد. پلک زدم و دوباره چشمانم رو باز کردم. خودم بودم و سروش . خنده ام گرفت. اگر اون پاییز بود پس من چه بودم؟ پس چرا سروش نزدیکم نیست؟ چرا سروش به دنبال پاییز میدود و پاییز به سمتش اب میپاشد؟ وای چقدر صدای خنده انها زیباست. نه چقدر صدای خنده من در جوار سروش زیباست. لبخند زدم که صدای فریاد سروش را شنیدم. پاییز مواظب باش. با وحشت چشمم به موجی افتاد که به سوی من ، نه من نه، به سوی پاییز میرفت. پاییز سر برگردوند و با دیدن موجی که به رویش ریخت در اب فرو رفت. سروش به سمت اب دوید و هر ان نامم رو فریاد میزد. پاییز. اما پاییز در اب فرو رفته بود و هنوز در اون قسمت، اب مواج بود. مگر چقدر زیر پای من خالی شده بود؟ باز گفتم من؟ نه من نه. من که اینجا ایستاده بودم؟ سروش چرا می دوید؟چرا تنش رو به اب زده بود؟ چرا گوشیش رو پرت کرد؟ چرا خدا رو بلند میخواند؟ وای سروش نرو؟ نرو سروش. دستم رو بلند کردم و فریاد زدم. سروش نرو... اما صدایم به گوش سروش نرسید. سروش به سمت پاییزی که در امواج اب فرو رفته بود می رفت. بنای دویدن گذاشتم و در همون حال سعی کردم سروش رو از به اب زدنش منع کنم. اما سروش صدایم رو نمیشنید. وای خدای من. سرم رو بلند کردم و با وحشت نام خدا را خواندم . یک لحظه احساس کردم در میان ابرها به پرواز در امدم. سرم رو به پایین انداختم و زیر پایم رو نگاه کردم. تا چشم کار میکرد. اسمان بود و ابر . به سرعت برق به سمت بالا حرکت میکردم و دیگر از سروش و پاییز خبری نبود. هنوز نگران سروش بودم. هنوز نگران او که به سمت امواج متلاطم دریا میرفت بودم. پایم رو روی جای نرمی حس کردم. چشمانم رو باز کردم و در کمال تعجب دیدم که روی ابری ایستاده ام. خنده ام گرفت این چیزها چی بود که میدیدم؟ پام رو تکون دادم و قسمتی از ابر کنده شد و به زیر افتاد. چقدر جالب بود. بازی مهیجی بود. پام رو بلند کردم و با ترس و همراه با لذت روی ابر کناری گذاشتم. به محض اینکه جا به جا شدم خنده مهار شده ام رو رها کردم و خندیدم و شروع به دویدن روی ابرها کرم. وزنم به قدری سبک ود که حکم پری رو داشتم. حس میکردم میتونم توی هوا میان ابرها پرواز کنم. دستهام رو باز کردم و مانند پروانه ای شروع به چرخیدن کردم. وای خای من چقدر لذت بخش ود. هیچ خستگی ای نداشتم. دوست داشتم با تمام نیرو در میان ابرها بدوم و شیطنت کنم. ایستادم و سعی کردم با نگاهم مسیرم رو مشخص کنم که نگاهم به پدرم افتاد. چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد. لبخند شیرینی روی لبهایش نشسته بود. موهای جوگندمی اش یک دست سیاه بود و چشمانش از خوشی برق میزد. من هم لبخند زدم و از همون فاصله با صدای بلندی سلام کردم. بابا سرش رو تکون داد و جواب سلامم رو با لبخند داد. دستم رو براش تکون دادم و گفتم:بابا اینجا چقدر زیباست. او سکوت کرده بود و با لبخند و گردنی که کمی به سمت شانه اش کج شده ود نگاهم میکرد. خم شدم و دستم رو میان ابرها فرو بردم و کمی ابر برداشتم و به سمت بابا گرفتم و میخواستم دهان باز کنم و باز شیطنت کنم که صدای اشنایی گوشم رو نوازش کرد.سعی کردم بغضم رو کنترل کنم. اما مهار نشدنی بود. صدا هر لحظه نزدیک تر و زیباتر میشد. اونقدر واقعی بود که به یاد شبهای بی قراری ام افتادم. به یاد شبهایی که پدر بالای سرم لالایی سوزناک و زیبایش را میخواند و موهایم رو نوازش میکرد. چقدر صدا اشنا بود. بی اختیار اشک میریختم. بابا بدون اینکه لبهایش تکان بخورد برایم میخواند. دستانش رو به سمتم دراز کرد و من اشکهایم رو پاک کردم و برای لحظه ای از چیزی که روبرویم میدیدم متحیر شدم. خودم رو دیدم. خودم که نه پاییز کوچکی که سر به روی پای بابا گذاشته بود و بابا براش لالایی میخوند. بابا با همان لباس سر تا پا سپیدش دست روی موهای بلند من می کشید و زمزمه میکرد. سرم رو تکون دادم و همراه با صدای زیبای بابا زمزمه کردم.
- دخترم خانه ما ساده تر از کوچه ی ماست .......................................... گوشه گوشه ی آن هلهله مهر و صفاست
کوچک اما به بزرگی وجودت دلچسب .......................................... و دل انگیز که هر پنچره اش رو به خداست
گر مه فقر اگر دست مرا تنگ نمود .......................................... غصه ای نیست که قارون صفا جلوه نماست
چونکه اویز تحمل به تو لبخند نزد .......................................... در تماشاگه تو معرکه شرم وحیاست
درک تو با همه خردی چه شکوهی دارد .......................................... ای سحر سیرت خوش لهجه نگاهت به کجاست
لحظه ای پنجره خانه را باز بکن .......................................... تا ببینی که خدا چشم به راه دل ماست.
دیگه گریه نمیکردم. تصویر روبه رو از جلوی چشمام محو شد و در میان ابرها بالا رفت. سرم رو به سمت بابا برگردوندم و او رو دیدم که هنوز دستهایش رو برای در اغوش گرفتن من دراز کرده بود. از روی ابری که رویش نشسته بودم بلند شدم و سبک و رها به سمتش دویدم. اما هر چه من میدویدم به جای اینکه فاصله ها کم بشه فاصله ها بیشتر میشد. با وحشت اسم بابا رو فریاد میزدم و میخواستم که دور نشه و بایسته تا به او برسم. بابا همچنان بدون هیچ حرفی دستهایش رو به سمتم دراز کرده بود. قدم بلندی برداشتم و حس کردم که فاصله کم شد. اما نفهمیدم چطور شد که مسیر زیر پایم خالی شد و در حالی که فریاد میکشیدم به پایین پرت شدم.
-پاییز. پاییز عزیزم. چشماتو باز کن...
-بابا. بابا. وایسا... بابا.
-پاییز...
چشمانم رو باز کردم و به جای چهره زیبا بابا چهره مخملی و چشمان نمور سروش رو دیدم. چشمان سیاه همچون شبش رو.
-عزیزم خوبی؟
با دیدن او تمام صحنه هایی که دیده بودم جلوی چشمم زنده شد. در حالی که گریه می کردم گفتم:
-اینجا کجاست؟ اومدیم بهشت؟
سروش با بی حالی لبخندی زد و گفت:
-در جوار تو همه جا بهشته عزیزم. حالت خوبه؟ تو که من رو نصف عمر کردی.
چشمانم رو بستم و دوباره باز کردم و تازه متوجه شدم روی تخت در اتاق خواب هستم. یادم امد که در دریا غرق شده بودم. اما... اما اگر غرق شده بودم پس اینجا چی کار می کردم؟ اها حالا یادم امد. سروش به سمتم دویده بود. همونی که در رویا دیده بودم. سروش حالش خوب بود؟ با وحشت چشمانم رو باز کردم و دست سروش رو که روی گونه ام بود گرفتم و گفتم:
-سروش حالت خوبه؟
سروش دستم رو بوسید و گفت:
-من خوبم تو خوبی؟ بهتر شدی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اره خوبم. چه اتفاقی افتاد سروش؟
الان حالت خوب نیست عزیزم بهتر که شدی برات تعریف مکنم.
-نه خوبم بگو میخوام بدونم.
-پاییز جان پزشک معالجت برات مسکن تزریق کرده به زودی به خواب میری.
سرم رو برگردوندم و از پنجره اتاق خواب به بیرون نگاه کردم. دریا در اسمان با غروب پیوند خورده بود و غروب با سرمستی لبهای ابی اسمان رو مبوسید و غرق در لذت میشد و به امید بوسه ای دیگر مستانه برای خوابی شیرین به یاد یار فرو میرفت. نوازش دست سروش روی موهایم من رو به خلسه ای شیرین فرو برد. چشمانم رو از غروب خورشید گرفتم و با خودم زمزمه کردم که یعنی چند وقت است که در بیهوشی سپری کرده ام؟ نوازش عاشقانه سروش به روی موهایم لذتی بی نهایت به من دست داد. سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم. سروش با لبخند نگاهم میکرد. وقتی نگاهم رو دید زمزمه کرد:
-پاییز توی این مدت فهمیدم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم. پاییز داشتم پس می افتادم. حتی فکر اینکه امکان داشت تو رو برای همیشه از دست بدم ازارم میده. پاییز تو رو به خدا هیچ وقت من رو ترک نکن.
وقتی اشکش روی گونه ام چکید لرز کردم. با سر انگشتم اشک رو از روی گونه ام پاک کردم و زمزمه کردم:
-سروش چه اتفاقی افتاد؟
-حتی یاداوریش ازارم میده حتی دوست ندارم که باز هم به اون لحظه های پر از تنش و اضطراب فکر کنم.
-بعد از اینکه زیر پام خالی شد و توی اب فرو رفتم چه اتفاقی افتاد؟
-لحظه های سخت و کشداری بود. توی این دو روزی که در بیهوشی به سر میبردی کار و زندگی من شده بود که بالای سرت بشینم و برای بهوش اومدنت دست به دعا ببرم.
-تنها چیزی که به یاد دارم اب فراوانی بود که وارد دهانم شد.
دستش رو روی سرم کشید و زمزمه کرد:
-پاییز به محش اینکه تو چنگال بی رحم اب اسیر شدی وحشت کردم. برای لحظه ای فکرم از کار افتاد و نمیدونستم چی کار کنم. هنوز گوشی موبایلم توی دستم بود. یک لحظه نگاهم به عکست که روی صفحه مانیتور گوشیم بود افتاد و فقط فهمیدم که اگر دیر بجنبم برای همیشه از دستت میدم. فاصله ات با من هر لحظه زیاد میشد و من باید با انتهای سرعتم به سمتت میومدم.
-دریا یهو مواج شد. موج ها از هر سمتی حمله ور شده بودند و حس میکردم که اون دریا ارامگاه من و تو میشه.
-با اینکه چشمام به سختی میدید اما تا جایی که میتونستم جلو بغم رو گرفتم و در حالی که با همه وجودم خدا رو به نام میخوندم به سمتت اومدم.
-میشنیدم. صدات به قدری سوزناک بود که با شنیدن صدات به گریه افتادم.
-همون خدا به دادم رسید و تو رو که نیمه جون شده بودی از زیر امواج اب بیرون کشیدم. در حالی که هیچ امیدی به زنده موندنت نداشتم سعی میکردم خودم رو اروم نشون بدم اما تنها خدا میدونست که چه حالی دارم.
-میخواستم برم. نزاشتن. ابرهای مزاحم از زیر پام خالی شدن و من به پایین پرت شدم.
-پزشکت می گفت باید دست به دامن خدا بشم تا بهوش بیای. فشارت به شدت افت کرده بود و اب زیادی خورده بودی. در بیهوشی بسر می بردی و من هر لحظه کنارت نشسته بودم تا اینکه امروز صبح چند بار پلک زدی و من اون لحظه بود که سجده شکر به جا اوردم و سریع پزشکت رو خبر کردم و ...
-اه چه رویاهای شیرینی دیدم. بابا رو دیدم سروش. خیلی جوون و شاد شده بود. برام لالایی میخوند. دستاش رو به سمتم دراز کرده بود تا من رو تو اغوشش بگیره. اما نتونستم. نتونستم برم... نتو...
خواب با چنگال قوی و محکمش من رو در اغوش گرفت و چشمام به نرمی پر بر هم افتاد.
بعد از اینکه حالم بهتر شد به پیشنهاد سروش سعی کردیم ماه عسلمان رو به زهر تبدیل نکنیم و به همراه هم به گردش رفتیم و او من رو به جاهای دیدنی شهر برد و هر سری از بازارهای اطراف هدایای زیادی برای مادر و بهار و کامیار گرفت. در طول سفرمون بارها تلفن همراهش زنگ خورد و او هر بار با نگاه کردن به چهره من تلفنش رو قطع کرد و زمانی که تماسهای طرف مقابل همچنان ادامه پیدا میکرد موبالش را خاموش میکرد تا من و او در ارامش سپری کنیم و البته این من بودم که در خواب خرگوشی سپری میکردم و هیچ بار از او نپرسیدم که چه کسی پشت خط هست که جواب تلفنش رو نمیدهد و هر بار پیش خودم گفتم به من مربوط نیست شاید از جاییست که دوست ندارد مسافرتش رو به هم بزند اما هیچ گاه به عقل ناقص من نرسید که امکان دارد این تماسها از جانب خانواده اش باشد. در واقع بعد از ازدواجم با سروش انها رو به طور کلی فراموش کرده بودم و اصلاً به یادشون نبودم. چرا باید به یادشون می افتادم در تمام زمانهای خوشی به یاد عزیزم، سروشم بودم و چه دلیلی داشت با یاد ارغوان و همسرش مسافرتمان رو تلخ کنم تا اینکه ان روز ان اتفاق افتاد.
میخواستیم به تهران برگردیم و سروش به دیدن اکبر خان رفته بود. و من در اتاق خواب مشغول جمع کردن چمدان و هدایایی که خریده بودیم بودم که موبایل سروش شروع به زنگ زدن کرد. بار اول اهمیتی ندادم و حتی به سمتش نرفتم اما به محض اینکه قطع شد دوباره تماس گرفتند. به سمت پنجره رفتم تا سروش رو صدا کنم اما او را در محوطه باغ و ساحل ندیدم بنابراین پنجره را بستم و به سمت گوشیش رفتم . نفهمیدم چرا بی علت بدنم به لرز افتاده بود. دست و دلم میلرزید و دوست نداشتم گوشیش رو که به پشت روی عسلی کنار تخت بود بردارم. برای همین پشمون شدم و به سمت چمدون ها رفتم تا انها را جا به جا کنم اما انگار تماس گیرنده قصد نداشت تماسش رو قطع کند یک لحظه فکری در سرم ایجاد شد که نکند خدای ناکرده بهار باشد و برای مادر اتفاقی افتاده باشد از این رو پلیور سروش رو که رد دستم بود به روی تخت پرتاب کردم و به سمت موبایلش رفتم و با عجله دکمه پاسخش رو زدم و بدون اینکه من مهلت پاسخ گفتن الو رو داشته باشم صدای فریاد زنی بر سرم هوار شد.
-قطع نکن.
صدا چقدر به گوشم اشنا امد. سعی کردم تمام تمرکزم رو جمع کنم تا بتونم صدای سخنگو رو بشناسم اما چنان لرزی به اندامم افتاده بود که نمیتونستم تمرکزم رو جمع کنم. دوباره صدای گوشخراش زن بر سرم هوار شد.
-سروش ... میخوام باهات صحبت کنم.
چند بار لب باز کردم تا حرف بزنم اما هر بار صدا در دهانم شکست و او بود که باز فریاد گوشخراشش رو بر اندام نحیف من فرود اورد.
-چطور دلت اومد با ما اینکار رو بکنی؟ مگه ما برای تو چه کم و کسری گذاشته بودیم؟ یعنی ارزش اون دختر نمک نشناس بیشتر از ما بود؟ نه خودت بگو ارزش اون دختر کلفت بیشتر از پری بود؟ یعنی پری نمیتونست تو رو به ارزوهات برسونه که رفتی سراغ اون دختر ابله؟ تو خر نفهمیدی که این دختر ورپریده برای ثروتت نقشه کشیده؟ چرا لال مونی گرفتی؟ چرا حرف نمیزنی؟ قبلاً که خوب زبونت دراز بود. قبلاً که خوب تونستی با نفهمی بی حد و اندازه جلوی روی من و پدرت بایستی و بگی پاییز رو میخوای... پس چرا حالا لال شدی؟
گونه هام از اشک تر شده بود. حالا فهمیدم که چرا صدا اینقدر برام اشنا بود. صدا صدای فخری خانم بود . خدای من چقدر در یک لحظه بهم توهین شده بود. اونها فکر میکردند من برای اموال سروش نقشه کشیدم؟ باید هم این فکر رو بکنند. اگه این حرف رو نزنند دیگه چه بهونه ای باید برای سروش بیارند؟ من رو با چه کسی مقایسه کرده بودند ؟ با پری؟ چرا اینها نمیفهمیدند که عشق این حرفها رو نمیفهمه؟ مگر من فهمیدم که ما در منزل سروش زندگی میکنیم؟ مگر سروش فهمید که من دختر خدمتکارش هستم؟ مگر عشق این چیزها رو میفهمد؟
-باتوام سروش حرف بزن... ببین سروش برای بار اخر دارم بهت اخطار میکنم اگر دور اون دختر رو خطر عفریته رو خط نکشی به بابات می گم از ارث محرومت کنه. فهمیدی؟
دیگه نمیتونستم سکوت کنم. اون چطور به خودش اجازه میداد که اینطور با من صحبت کند؟ نه نه... اون فکر نمیکرد که با من صحبت میکند. اگر با خودم صحبت میکرد به طور حتم بیشتر از اینها بارم میکرد. بیشتر از اینها توهینم میکرد. اما نباید ساکت میشدم. باید از حق خودم دفاع میکردم. از همسرم. از عشقم. از کسی که من رو از مرگ نجات داد. از کسی که یک بار پیش از اینها هم به خاطرش به پای مرگ رفته بودم. به خاطر مال و ثروت به خاطر پول. به خاطر چیزی که ان ها از اون دم میزدنند و فکر میکردند من قصد چپاول اموالشون رو دارم. اما من فقط خود سروش رو میخواستم. خودش رو . همه عشقش رو .
-اخر این هفته با خانواده خاله هماهنگ کردم برای نامزدی تو و پری. یک جشن هم تهیه کردیم. هر قبرستونی هستی خودت رو تا اخر هفته به تهران میرسونی.
نه این محال بود. سروش تنها به من تعلق داشت. من اون رو میخواستم. اون را تنها برای خودم میخواستم. اون رو با همه وجودش که تنها به من تعلق داشت. نمیخواستم به هیچ قیمتی عشقش رو با کسی تقسیم کنم. محال بود. ان هم با چه کسی. پری... اگر او پری را میخواست چرا به سراغ من امد؟ چرا اینها نمیفهمند که سروش از برایش اهمیتی ندارد که از ارث پدریش محروم شود یا نه. خودش به من گفت که بدون حمایت پدرش هم میتواند خودش مستقل باشد. چیزی که انها نمیخواستند.
-فهمیدی چی گفتم؟
صدایش مانند مته در اعصابم فرو میرفت. باید پاسخش رو میدادم تا تخلیه میشدم.باید جواب دندان شکنی به این ادم مغرور پر ادعا میدادم. باید او را میسوزاندم همانطور که او با حرفهایش من رو می سوزاند و بدتر از ان اعصاب سروش نازنینم رو با حرفهای مذخرفش خراب میکرد. چطور ان ها به خودشان این اجازه را داده بودند که در مورد زندگی من وسروش تصمیم بگیرند؟ چطور میخواستند به راحتی برای سروش و ان پری مغرور جشن نامزدی بگیرند؟ انگار متوجه نبودند که سروش بچه نیست و الان هر طور که بخواهد میتواند تصمیم بگیرد. چرا انها به خودشان جازه هر کاری را میدادند؟ چون پدر و مادرش بودند؟
-بله خیلی خوب فهمیدم چی گفتید...
برای لحظه ای سکوت برقرار شد. با دست ازادم اشکهای جاری روی صورتم رو پاک کردم و سعی کردم انقدر با اطمینان پاسخش رو بدهم تا متوجه موقعیتش بشود. او حق نداشت برای زندگی سروش که حالا تمام زندگی من بود تصمیم بگیرد.
-تو کی هست؟
دندان قروچه ای کردم و با صدایی محکم گفتم:
-من پاییزم. همسر سروش.
-خفه شو دختر بیشرف. تو چطور به خودت اجازه میدی خودت را همسر سروش بدونی؟
-چرا که نه؟ به چه جرمی؟ تنها به جرم اینکه ندار بودیم؟
-خفه شو. برای من بلبل زبونی نکن. گوشی روبده به سروش.
-سروش اینجا نیست.
احساس کردم کسی از ان سوی خط چیزی گفت و برای چند لحظه سکوت برقرار شد و من سعی کردم نفسهای نامرتبم رو ارام و منظم کنم که دوباره صدای فخری خانم توی گوشم پیچید. اینبار با ارامش.
-ببین پاییز. تو دختر فهمیده و خانمی هستی. پری و سروش به هم علاقه مند هستند. لطفاً پاتو از زند گی ما بکش بیرون.
-خانم ارغوان من هیچ وقت پام رو توی زندگی سروش نذاشتم. این خود سروش بود که به پری هیچ علاقه ای نداشت و باز هم خودش بود که به سمتم اومد.
-سروش الان نمیدونه داره چی کار میکنه. دو روز دیگه پشیمون میشه.الان جوون و داره خامی میکنه.
-نه خانم ارغوان سروش بچه نیست که نیاز داشته باشه کس دیگه ای برای اینده اش تصمیم بگیره.
-ببین پاییز تنها زیبایی ملاک نیست. چند وقت دیگه سروش از تو زده میشه. اون ریشه در ثروت داره.
-خانم ارغوان همه چیز ثروت نیست شاید من ثروتمند نباشم همچون پری خانم اما عاشق سروش هستم. سروش با من خوشبخته.
-ساکت شو دختر وقیح بی شرم. سروش کجاست؟
لبخند شیطانی روی لبهام نشست. مگه من چی کار کرده بودم که وقیح و بی شرم بودم؟ تو نیستی که اینطور ناسزا بارم میکنی؟
-من و سروش در حال حاضر در ماه عسل هستیم. حتماً براتون جالبه که بدونید توی ویلای شما در شمال هستیم و سروش عزیزم هم برای تهیه غذا بیرون رفته. اگر امری ندارید خدانگهدار...
گوشی رو قطع کردم و صدای جلز و ولز فخری خانم رو پشت تلفن نشنیدم. با اینکه جوابش رو داده بودم اما عصبی و سر در گم بودم. خوشحال نبودم و برعکس به قدری ازرده شده بودم که عصبی موبایل سروش رو به گوشه ای پرت کردم و تن رنجیده ام رو روی تخت انداختم و های های گریستم.
متوجه نشدم چقدرذ در اون حال باقی ماندم اما وقتی گرمی دست کسی رو روی موهام حس کردم سر بلند کردم و سروش عزیزم رو بالای سرم دیدم. اه سروش. سروشم به خاطر هر چه توهین بلد بودند نثارم کردند. وای سروش کجایی که ببینی مادرت برایت جشن نامزدی گرفته بودن اینکه اهمیتی به بودن من بدهد.
-چی شده پاییز؟
بغضم دوباره ترکید و در حالی که سرم رو روی زانوان سروش که لبه تخت نشسته بود میگذاشتم بنای گریستن گذاشتم. سروش که سر در گم شده بود سعی میکرد چیز نگوید تا من خودم رو تخلیه کنم.
-دوست نداری برگردیم؟
در میان گریه خنده ام گرفت. من برای چه ناراحت بودم و او چه فکری میکرد. مگر بچه بودم که به خاطر برنگشتن گریه سر دهم؟ او نمیفهمید. نه از کجا باید می فهمید که دل من از کجا پر شده. از کجا باید میفهمید که بدترین القاب در یک لحظه نثارم شد در حالی که پاک و مطهر هستم و به تنها چیزی که رد ازدواج با سروش فکر نکردم همان ثروتش بود. تنها چیزی که به ان فکر کردم خودش بود و عشقی که رد رگهای هر دوی ما جاری بود.
نوازش دستهایش روی موهایم ارامشی عجیب به من بخشید. زمزمه کردم:
-مامانت زنگ زد ...
برای لحظه ای نوازشش روی موهایم قطع شد و من که در همان حال بودم بینی ام رو بالا کشیدم.
ادامه دارد...

SHeRvin 04-28-2011 11:15 AM

قسمت بیست و نهم
-باهاش صحبت کردی؟
سرم رو از روی زانوانش برداشتم و به صورتش نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم. وقتی مکثم رو دید گفت:
-پاییز ناراحتت کرد؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اونها فکر میکنن من برای تصاحب ثروت تو باهات ازدواج کردم. ازدواج که نه مادرت همچین با تشر بهم گفت که چطور جرئت میکنی خودت رو همسر سروش بدونی که برای لحظه ای فکر کردم در نظر او دختر خرابی هستم که با ورودم به زندگی پسرش او را بدنام میکنم.
-این حرفها چیه میزنی پاییز؟ اون عصبی بوده یه چیزی گفته تو چرا داری گریه میکنی و بی خودی خودت رو داغون میکنی.
سرم رو کلافه بلند کردم و نگاهش کردم. نگاهش رنگ شرمندگی داشت. میدانستم شانه هایش مامنی برای دلتنگی هایم هست اما با این وجود با سرسختی گفتم:
-تو بهشون نگفتی که من تو رو برای خودت میخوام؟ نگفتی که همدیگه رو دوست داریم؟ نگفتی تو پا پیش گذاشتی نه من؟ نگفتی پری رو دوست نداشتی؟ نگفتی که فقط من رو میخواستی؟ نگفتی هیچ وقت خودم رو بهت تحمیل نکردم؟ نگفتی ....؟
گریه ام به هق هق تبدیل شد و با عصبانیت پیش خودم فکر میکردم من که از اول خودم رو اماده رویارویی با مادر و پدرش کرده بودم پس چرا با کلامی میدان رو خالی کرده بودم و با زاری خودم رو زبون و حقیر نشون میدادم؟ از خودم و از اون همه ضعف بدم اومد. چرا داشتم بیخودی گریه میکردم؟ نه بیخودی نبود. مگه نشنیدی که مادرش چطور با تحکم میگفت که جشن نامزدی شان را برقرار کرده و به سروش تحمیل میکرد که باید بدون چون و چرا تا روز جمعه د رجشن حاضر شود. راستی اگر سروش به خاطر خانواده اش تن به این کار بدهد چه بلایی به سر من می اومد؟ حالا هم که من رو داشت و قانون هم از او همایت میکرد. اون میتونست عدال رو بین ما برقرار کنه. یعنی یک شب باید در اغوش پری باشه و شبی بعد کنار من؟ وای چطور میتونم تحمل کنم بوی تنش رو که همراه بوی تن پریست؟ مانند دیونه ها سر تکون دادم و زمانی که صدای سروش در گوشم پیچید حس کردم که چرا دارم واسه خودم رویابافی میکنم؟ سروش هنوز اینجاست و تنها متعلق به منه. چرا باید با پری ازدواج کنه؟ اون از پری متنفره.
-عزیز دل من . نفس سروش . تو همه چیز منی . برام مهم نیست که مامان و بابا در مورد تو چی فکر میکنن . نباید برای تو هم مهم باشه. من تو رو با یک دنیا عوض نمیکنم . این حرفهای احمقانه چیه داری میزنی؟ پاییز نگاه کن به دور و برت ما الان توی ماه عسل هستیم. یعنی چی؟ یعنی اینکه من هیچ ارزشی برای حرفهای صد تا یه غازه بقیه قائل نشدم و به دنبال دلم اومدم. جایی که در کنارش حس ارامش با من اشناست.
حرفهایش به قدری گرم و ارامش بخش بود که لبخند زدم اما با یاداوری مراسم نامزدی که برایش میخواستند بگیرند با بغض گفتم:
-مامانت میگفت برای تو و پری روز جمعه جشن نامزدی ترتیب داده اند.
چشمانش از شدت حیرت گرد شد و بعد از مدتی زد زیر خنده و بعد از لحظه ای که من در ان دق مرگ شدم گفت:
-خوب به سلامتی . ان شالله به پای هم پیر بشیم.
از جا جهیدم و با عصبانیت در حالی که دستم رو به نشانه تهدید به سمتش گرفته بودم گفتم:
-سروش با من شوخی نکن حوصله ندارم.
از جا بلند شد و رد همون حال که میخندید من رو در اغوش کشید و دور اتاق چرخوند. با اینکه عصبی بودم اما خنده ام گرفته بود. با سرمستی گفتم:
-بزارم زمین سروش . نکن دیگه. ااااااا. مگه با تو نیستم؟
اما او بی تفاوت به من من رو مانند پر کاهی از زمین بلند کرد و روی دستانش گرفت.
-کمرت درد میگیره.
-همچین میگه انگار دو تن وزن داره.
شیطنتش به من هم سرایت کرد و باز هم بی خیال و بی توجه به حرفهای مادر سروش یعنی مادر شوهرم با او هم نوا شدم و به شیطنت پرداختم. به قدری از در جوار بودن با سروش لذت میبردم که فخری خانم و ارغوان برایم مهم نبودند. چه جالب بود . ارغوان... من هم شده بودم ارغوان با یاداوری اینکه مادر سروش از این موضوع چقدر رنج میبرد لبخندی بی رحمانه روی لبم نشست و همانجا تصمیم گرفتم هر طور شده جلوی خانواده سروش بایستم و اجازه ندهم که زندگی شیرینم رو با سروش بر هم بزنند. ان ها حق نداشتند خوشی را از من و سروش بگیرند.
با پیشنهاد سروش همانطور که قولش را داده بود به مشهد هم رفتیم و زمانی که من لحظات عرفانی رو در حرم امام رضا میگذراندم نرم نرم اشک می ریختم و از او میخواستم که خوشبختی ام را حفظ کند. به یاد بهار افتاده بودم که میگفت اگر چیزی میخواهی از خود خدا بخواه. با این علم دستم رو روی ضریح طلایی حضرت کشیدم و در حالی که ارادت خاصی به ایشان داشتم از خدا خواستم که سروش را برایم حفظ کند. زندگیم را حفظ کند و ترس روبرو شدن با خانواده سروش رو در درونم بکشد و به من این شهامت رو بدهد که بتوانم از زندگیم در مقابل همه مشکلات مراقبت کنم. برای سلامتی مادر و بهار و خوشبختی او و کامیار دعا کردم و در اخر باز هم از خدا و ان حضرت خواستم که سروش را برایم حفظ کند و کاری کند که تحریک های خانواده اش او را از من دور نسازد و ای کاش به جای همه این دعاها از خدا میخواستم که کاری کند که من حماقت نکنم و زندگیم رو از هم گسیسته نکنم و حیف که دیر به این موضوع پی بردم.زمانی که باعث شدم سروش با همه عشقی که به من داشت من رو ....
همراه سروش هدایای زیادی برای خانواده خریده بودم که بیشتر انها به سلیقه ونظر سروش بود. هر بار که او دست روی هدیه ای برای مادر میگذاشت بیشتر از قبل شرمنده میشدم و دلم میخواست که مادرش من رو قبول داشت تا من هم مانند سروش به مادرش عشق بورزم که افسوس این ارزویم هیچ گاه عملی نشد و من همیشه در حسرت شنیدن کلمه عروسم از زبان مادر شوهرم ماندم.
برگشتنمان از مسافرت همان و مهمانی هایی که اطرافیان به منزله پاگشا برای ما میگرفتند یک طرف به قدری روزها شیرین و لذت بخش بودند که هر لحظه از بودن در کنار سروش لذت میبردم و دلم نمیخواست لحظات از کنار هم بگذرند. قبل از رفتنمان به ماه عسل حامد و همسرش نگار از ما قول گرفته بودند که به منزل انان برای مهمونی برویم با اینکه تازه دو روز بود از سفر برگشته بودیم اما با لذت و با خوشحالی به پیشنهادشان پاسخ مثبت دادیم و اماده رفتن به مهمونی شدیم. سروش لباسی شیک و زیبا که خود برایم از مشهد خریداری کرده بود رو انتخاب کرد و ازم خواست تا ان را برای شب مهمانی بپوشم اما من شدیداً مخالفت کردم و در مقابل تعجبش گفتم :
-سروش مجلس زنونه نیست که این لباس خیلی بازه.
دستش رو بین موهای خوش حالتش کشید و گفت:
-پاییز جان این کجاش بازه؟
به یقه لباس اشاره کردم و گفتم :
-این سینه اش خیلی بازه .
سر تکان داد و در حالی که شونه هایش رو بالا میانداخت از اتاق خارج شد تا من به سلیقه خودم لباس پوشیده تری انتخاب کنم. او در خانواده ای ازاد بزرگ شده بود و با عقایدی متفاوت با عقاید من . نمیتوانستم و نمیخواستم خودم رو شبیه انها کنم. با یاد اوری مهمانی های که پری در انها لباس های فجیحی میپوشید سر تکان دادم تا تصویر چندش اور پری را از ذهنم دور کنم. با اینکه سروش روی این مسائل به هیچ وجه حساس نبود و میگفت که هر طور دوست دارم میتونم بگردم اما من دوست داشتم روی پوشش حساسیت داشته باشد و دست خودم نبود و دوست داشتم هر بار به علاوه گفتن قشنگه و بهت میاد و خشگل شدی چیزهایی مبنی بر سلیقه اش بگوید که ایا لباسم مناسب مجلسی که میخواهیم برویم هست یا نه. اما او هر بار اذعان میداشت که در خانواده اش یاد گرفته که کاری به پوشش خانم ها نداشته باشد چون انها خود سلیقه بهتری در این رابطه دارند و من هیمشه از این کارش بیزار بودم. چطور میتوانستم این رو از او قبول کنم و احمقانه حس میکردم که در نظرش ارزشی ندارم که هیچ نظری در این رابطه ندارد اما بعد ها فهمیدم که به علت حماقتم این افکار را داشتم. تمام عمرم پر از حماقت بود . همه چیزش. علاقه ام به سروش، ازدواجم با او و بدتر از ان جدا شدنم ....
در مهمانی همه دوستان نزدیک سروش و همه انهایی که در جشن ازدواج ما شرکت داشتند حضور داشتند و چند خانواده جدید هم حضور داشتند و با دیدن بنفشه در ان میان از خوشحالی جیغی خفه کشیدم و او را در اغوش گرفتم. باورم نمیشد که او را میبینم. او با خوشحالی زیارتم رو قبول باشه گفت و شروع کرد به شیطنت کردن و هر بار با خنده میگفت ماه عسل خوش گذشت و یا اب و هوا بهت ساخته و زیر پوسست اب رفته و خشگل تر شدی و یا چشمای سروش چه برقی میزنه . ان قدر شیطنت کرد که با خنده جلوی دهانش را گرفتم تا او را ساکت کنم و بیشتر از این اجازه شیطنت به او ندادم و زمانی که ساکت شدم تازه از او پرسیدم که با چه کسی به مهمانی امده و او با چنان عشوه ای گفت با احمد که من اگر او را نمیشناختم فکر میکردم همسرش را میگوید. با این حرفش خندیدم و با شیطنت گفتم:
-پس حسابی تو تورت گیر کرده.
او خندید و گفت:
-اوه... شاه ماهی گرفتم .
میدانستم که احمد جریان مسافرتش به شمال و نجات دادن ان پس را برای بنفشه تعریف کرده و حالا ما بودیم که سر به سر هم میگذاشتیم و میخندیدم، با همان شوخی هایی که روز عقدم در نظرم لوس و بی معنی امد. حالا من هم به همان شوخی ها میخندیدم.
احمد و سروش به ما نزدیک شدند و در حالی که در دست هر کدام لیوانی شربت بود.با لبخند رو به احمد کردم و گفتم:
-ببینم احمد اقا این دوست عزیز من که اذیتت نمیکنه؟
چشمان بنفشه از حدقه بیرون زد. نیشگون اهسته ای بازویم گرفت و من رو به خنده انداخت.احمد در حالی که میخندید گفت:
-نه پاییز جان این دوستت خانم.
و بعد چشمکی به بنفشه زد و دستش را به نشانه احترام رو سینه اش گذاشت و نیمچه تعظیمی به بنفشه کرد و رو به او گفت:
-خیلی مخلصیم به خدا. باور ندارید اشاره کنید سر ببریم خدمتتون بیاریم.
همه خندیدم که سروش با شیطنت گفت:
-ای زن ذلیل...
احمد با قیافه ای مظلوم گردن کج کرد و گفت:
-گردن من نزد بنفشه خانم از مو هم باریک تره.
و بعد با دستش به بازوی سروش زد و با تحکم گفت:
-جلوی خانم ها تعظیم کن بی نزاکت...
من و بنفشه از شدت خنده دل درد گرفته بودیم. احمد به قدری شیرین سخن بود که با صحبت هایش من و بنفشه ریسه میرفتیم. سروش گفت:
-بله احمد خان دو سال دیگه میبینمت. یادت باشه همین جا روبروی پاییز و بنفشه ...
احمد زیر زیرکی خندید و گفت:
-مگه نمیدونی جریان چیه؟
با گیجی نگاهش کردیم و بعد او رو به من گفت:
-جریان بزنم چه چه بلبل بگذره خرم از پل هست دیگه...
دلم رو گرفتم و شروع به خندیدن کردم. بنفشه به سمت احمد یورش برد و با خنده گفت:
-بی رحم سنگدل
به قدری از مناظره انها خنده ام گرفته بود که بی توجه به موقعیتمان با صدای بلند میخندیدم. صدای خنده ما توجه سایرین رو جذب کرده بود و کم کم دیگران به جمع ما اضافه شدند و با بذله گویی دوباره شروع به مزاح کردند درست همانند جشن عروسی ما. مجید هم به جمع انها اضافه شد و نگار به سمت من و بنفشه امد و در حالی که لبخند به لب داشت گفت:
-بچه ها بیایید بریم اون سمت. باز اینا دور هم جمع شدند الان ما رو یادشون یمره.
به بنفشه نگاه کردم و همراه نگار و بنفشه به قسمتی که خانم ها در انجا اتراق کرده بودند رفتیم. زمانی که در جمع دوستان نگار نشستیم بی اختیار متوجه نگاه های پر تمسخر و کینه توزانه دختری که ریز نقش بود شدم. بار اول حس کردم که اشتباه میکنم اما نگاه های او به حدی تیز و برنده بود که ذهنم رو سخت درگیر خود کرد. بنفشه به توجه به دیگران به لباسم اشاره کرد و گفت:
-چه لباست قشنگه. تازه خریدی؟
لبخند زدم و نگاهم رو به لباس تنم دوختم. لباسم به رنگ سبز تیره ای بود که استین های بلندی داشت و در قسمت استین ها و قسمتی از پایین سینه ام گشاد شده بود و در قسمت مچ دستم تنگ به دستم چسبیده بود و د قسمت سینه ام تنگ طراحی شده بود. یقه گردی داشت و گشادی اش برجستگی های بدنم رو نمایان نمیکرد و از این موضوع خوشحال بودم.
-اره .قابل نداره.
-ممنون برازنده توست.
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
-از این حرفها بلد نبودی کی یاد گرفتی؟
خندید و من از دانشگاه و درسها پرسیدم و او گفت که در این مدتی که من سر کلاس حاضر نشدم او برایم جزوه تهیه کرده و همه انها را برایم نگه داشته است و من رو یک دنیا ممنون خودش کرد. باید از شنبه به دانشگده میرفتم اینبار با فرقی که در روزهای پیش داشتم به دانشگده میرفتم. این بار با عشق به سروش و با نامی متاهل به دانشکده میرفتم. دستم رو ریو حلقه ام گذاشتم و با لذت لبخند زدم و در همان لحظه دوباره متوجه نگاه پر تمسخر همان دختر شدم. او که لبخندی کج به لب داشت و یک پایش را قایم روی پای دیگرش انداخته بود و با کسی صحبت نمیکرد و تنها به من چشم دوخته بود. سعی کردم با نگاهم او را متوجه رفتارش بکنم اما او وقیح تر از این حرفها بود. نمیدانستم چه خصومتی با من دارد که اینطور نگاهم میکند. من تا به حال با او برخوردی نداشتم و با شنیدن صدای بنفشه دوباره سعی کردم او را فراموش کنم و در نظرم او بیماری بیش نیامد.
-نظرت راجه به احمد چیه؟
-اون روز هم بهت گفتم. سروش از اون خیلی تعریف میکرد و میگفت که انتخاب بیهوده ای نمیکنه.
-راستش چند شب پیش به خواستگاری ام امدند.همراه خانواده اش. با ذوق دستش رو گرفتم و گفتم:
-راست میگی؟
سرش رو تکان داد و گفت:
-از نظر خانواده ام مقبول و مورد پسند بود. خانواده متین و مودبی داشت .مادرش به قدری بامحبت بود که در همان بدو ورود مهرش به دلم نشستن.
حسرتی به دلم چنگ زد. ای کاش من هم مادر شوهری با محبت داشتم در حالی که مادر شوهر من چشم دیدنم را نداشت.
-همون شب صحبت های فرعی و اصلی انجام شد و به پیشنهاد من ازدواجمون به اتمام این سال موکول شد. یعنی بعد از گرفتن فوق دیپلمم با خیال راحت ازدواج میکنم و بعد به درسم ادامه میدهم.
-احمد با ادامه تحصیلت مشکلی نداره؟
-نه چرا باید مشکلی داشته باشه؟
با حسابی سرانگشتی ازدواج بنفشه و احمد رو به تابستان سال بعد انداختم. تنها چند ترم یک ترم به انتهای درسش مانده بود. در دلم ارزوی سعادت و خوشبختی را برای بنفشه و احمد کردم. انها از هر جهتی لایق همدیگه بودند. دوست نداشتم از بنفشه در رابطه با کیاونوش بپرسم مسلماً او با این قضیه کنار امده بود چون رفتارش نشان نیمداد که از احمد بدش بیایید برعکس به او علاقه مند هم بود و احمد هم که از ابراز علاقه حتی در حضور دیگران ابایی نداشت و با رفتارش علاقه اش رو به بنفشه نشان میداد. من هم باید همانند بنفشه درسم را ادامه میدادم و تصمیم نداشتم تنها فوق دیپلم اکتفا کنم.هنوز ذهنم درگیر حرفهای او بود که نیشگونی از دستم گرفت.
-چته؟
-ببینم این دختر چرا اینجوری نگات میکنه؟
سریع مسیر نگاهش رو دنبال کردم. او هنوز هم با همان نگاه کینه توزانه به من خیره شده بود. این بار عصبی شدم. چه دلیلی داشت که او اینطور با تمسخر به من نگاه کند؟ برای اینکه عصبانیتم کار دستم ندهد نفس عمیقی کشیدم و چشمانم رو بستم که در همون حال صدای بنفشه رو شنیدم که رو به نگار گفت:
-نگار جان نمیخوای این دوستتون را به ما معرفی کنی؟
چشمانم رو باز کردم و در دلم قربان صدقه بنفشه رفتم. حقا که دختر ماهی بود. نگار با لبخند گفت:
-ای وای ایشون رو از قلم انداختم.
و بعد با دستش ان دختر را نشان داد و گفت:
-ایشون یگانه جون هستند از دوستان فرهاد خان.
فرهاد یکی از دوستنان صمیمی سروش بود. نگاه پر تمسخر دختر به لبخند باز شد و من و بنفشه هر دو با هم گفتیم:
-خوشبختم
البته از سر اجبار ان کلمه را گفتم چون به شدت از او بیزار شدم با ان نگاه مزحکش.نگار به ما نگاه کرد و گفت:
-ایشون هم بنفشه جون هستند نامزد احمد خان.
حس کردم در دل بنفشه قند اب کردند. خنده ام گرفت. نگار رو به من کرد و گفت:
-ایشون هم پاییز خشگل ما که مهمانی به افتخار حضور ایشون گرفته شده همسر سروش هستند.
نگاه پر تمسخر دختر با تکان دادن سرش همراه شد و در همون حال گفت:
-بله معرف حضور هستند. اوای ایشون رو زیاد شنیدم.
با تعجب نگاهش کردم. بنفشه هم همینطور. میخواستم بپرسم که از چه کسی در رابطه با من شنیده که او خودش جمله اش را اینطور کامل کرد.
-بعضی ادمها چه زود موقعیت و هویت اصلیشون رو فراموش میکنند.
احساس کردم چیزی مثل غار در زیر پایم باز شد و من رو در خود بلعید. او از کجا در مورد گذشته من میدانست؟ پس حالا دلیل نگاه های پر از تمسخرش رو فهمیدم. اما چطور؟
-اما باید بدونیم که پوشیدن لباسهای فاخر و استفاده کردن از زیورالات هویت اونها رو گم نمیکنه.
اب دهانم رو به سختی فرو دادم و گفتم:
-متوجه منظورتون نمیشم.
-نباید هم متوجه بشید خانم.. اوه معذرت میخوام پاییز خانم. چه سام بامسمایی هم دارید . البته در حسن سلیقه سروش خان شکی نیست. ایشون همسر زیبایی انتخاب کردند اما یا کاش در انتخابشان بیشتر دقت میکردند. برای من جای تعجب داره که ایشون با شناخت زیادی که از شما و خانواده تون دارن چطور باز هم خواستار شما شدند. باز هم جای بیشتر تعجب داره که چطور روشن میشه شما رو با خودشون به مهمونی ببرند.
ادامه دارد ...

SHeRvin 04-28-2011 11:15 AM

قسمت سی ام
به قدری حرفهایش برایم سنگین تمام شد که احساس می کردم همه بدنم در کوره ای اتش می سوزد. مخصوصاً که دیگر خانم ها ساکت و با لذت به صحبت های او گوش می دادند. حتماً پیش خودشون میگفتند که من ..... از فکرهایی که انها در مورد من در ذهنشان حتماً میگذشت بر خودم لرزیدم. توان اینکه زبان باز کنم و به او بفهمانم که بیشتر از حدش صحبت کرده و در خودم نمی دیدم. دستانم لرزش شدیدی که گرفته بود و اعصابم به شدت متشنج شده بود. مدتها بود که فراموش ... نه فراموش که نه اما سعی کرده بودم به حرفهای بهار برسم که مهم نیست ما موقعیت مالی مناسبی نداریم مهم این است که راه را بشناسیم و بدانیم برای چی اینجا هستیم. اما حالا باز هم همان نفرت قدیمی در وجودم بیدار شد. باز هم حس انزجار و تنفر از امثال یگانه و او ... دلم میخواست بلند شوم و چنان سیلی به گوشش بزنم که صدایش وجودم رو ارام کند. این حس به قدری در من ایجاد شده و قوی بود که دستم رو که در میان دستهای بنفشه بود فشردم. بنفشه که پی به حال خرابم برده بود. دستم رو محکم گرفت و با لخنی تند و توبیخ کننده رو به یگانه گفت:
-فکر نمیکنم این موضوع به شما و یا کس دیگری هم مربوط بشه. شما پاتون رو از حدتون فراتر گذاشتید یگانه خانم. اوه . چه اسم زیبا و به قول خودتون با مسمایی دارید. شما چرا؟ شما که از وجناتتون کاملاً مشخصه که از خانواده با اصالت تشریف دارید. البته کاملاً مشخصه که در دید محدود شما اصالت تنها به مادیات برمیگرده پس جای شک و شبه ای باقی نمیمونه که شما نفهمید پاتون رو از حد خودتون فراتر گذاشتید. در نظر من شما رد حدی نیستید که بخواهید برای پاییز و یا سروش خان تاسف بخورید. بهتره عقاید پوچ خودتون رو برای خودتون نگه دارید ودیگران رو از دید محدود خودتون به سخره نگیرید.
به قدری سخنرانی بنفشه زیبا و بی نقص بود که دلم میخواست همانجا دهانش را برای این صحبت هایش ببوسم. اما توان این کار را هم نداشتم وتنها نگاه میخکوبم روی صورت یگانه جا به جا شد. او که دیگر صورتش ان تمسخر چند لحظه قبل را نداشت با حالتی خاص که به گمانم شرمزده امد اب دهانش رو فرو خورد و در مبل جا به جا شد و حالا دیگر با تفخر پایش رو روی پای دیگرش ننداخته بود . اما قافیه رو نباخت و با همان پرویی ادامه داد:
-همون طور که گفتید در نظر شما اینطور اومد اما نظر شما هیچ اهمیتی برای من نداره. مسلماً شما هم یکی هستید همانند پاییز خانم. باز هم باید بگم که سروش انتخابش نشان دهنده بی لیاقتیش بوده. مسلمه که سروش با این انتخابش نشون داد که لیاقتش پاییز خانم هست. حتماض براتون جالبه اگر بدونید که امشب شب نامزدی سروش با پری دخترخاله اش هست. مسلم است که چرا سروش الان اینجا و در کنار فردی به نام همسر حضور داره. زمانی که پری به من گفت که جشن نامزدی اش برهم خورده کاملاض شوکه شدم و پیش خودم گفتم که چه کسی بهتر از پری رو برای خودش میخواد و حالا با دیدن پاییز خانم متوجه شدم که ایشون نه تنها لیاقت پری رو نداشته بلکه حقش بدتر از اینها بود. او از خانواده ای با اصالت و با فرهنگ هستش و با انها جاه و جلال پدریش به خواستگاری کسی رفته که عمری در خانواده پدریش به عنوان مستخدم فعالیت میکردند.
جمله اش رو با لبخندی زهر اگین به ریو صورت من تمام کرد. حرصم گرفته بود. نه از اینکه دیگران در رابطه با موقعیت خانواده من مطلع شده بودند. نه . برایم این چیزها مهم نبود. مهم این بود که او مرا با پری مقایسه کرده بود و در نظر ابله خودش من رو از پری کوچکتر دیده بود. دلم میخواست داد میزدم و به همه میگفتم که پری تنها وضع مادی پدرش خوب وبد. بلکه نه تنها چهره جذاب و زیبایی نداشته بلکه من مطمئن بودم لیاقت سروش رو هم نداشته. او کسی نبود که بتواند سروش رو خوشبخت کند. دختری که هر لحظه در اغوش پسری بود و خودش رو خار و خفیف جلوی سروش میکرد چطور با من ، با پاییزی که هیچ پسری جز همسرش تنش رو لمس نکرده بود و حتی در رویاهایشان با اونها خمصانه برخورد کرده بودم برابری می کرد؟ از این رو کمی افکاری اسوده شد. با یاد اوری روزی که پری در منزل ارغوان از سروش میخواست که با او ازدواج کند و بعد با دیدن من هر چه از دهانش در امده بود بارم کرده بود متوجه اوج حسادتش به خودم شدم. حالا مهم نبود که یگانه چطور به این قضیه پی برده و سروش و پری را و یا خانواده من رو میشناسه مهم این بود که اوج حسادت در وجود این دختر هم حس میشد به قدری که سعی کرده بود با خار جلوه دادن من رد حضور دیگران خودش رو بالاتر ببرد. در حالی که نیازی به این کار من نمیدیدم. او دلیلی نداشت که با این صحبت ها مجلس رو به دست بگیره. من نه با او و نه با همراه او سر و سری داشتم. پس چه دلیلی به این کار داشت؟ اهان. متوجه شدم. از اینکه می دید به قول خودش دختری از طبقه پایین جامعه در روبروی او و باز هم به قول خودش در جوهرات و لباس های فاخر ظاهر شده و مرکز توجه دیگران قرار گرفته حسودی اش میشد. واقعاض به کوته فکر بودنش تاسف خوردم. حالا دیگر از ان همه حرص و جدل در افکارم خبری نبود. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو بعد از اینکه از صورت کریح او گرفتم و به تک تک حضار که با چشمهای گرد شده نظاره ام میکردند انداختم با ارمشی که در وجودم به دور بود لبخند زدم و گفتم:
- سروش با انتخاب کردن همسرش به قول شما نشان داد که چه لیاقتی دارد پس چرا شما این همه حرص و جوش میخورید؟ اگر پری باشخصیت و زیبا و از خانواده با اصالتیست پس چرا این همه نگران این بود که سروش او را به عنوان همسر انتخاب نکند؟ نکند برای او همسر قطح است؟
همین چند جمله کوتاهم باعث شد که او خفه شود و دیگر صدایی از او شنیده نشود. حالا خانم ها با لبخند نگاهم میکردند. شاید در وهله اول نگاهشان سخت بود اما حالا با مهربانی نگاهم میکردند کم کم زمزمه ها بلند و بلندتر شد به جایی رسید که یکی از حضار گفت:
-با پاییز جون کاملاً موافقم . در نظر من حتماً نیازی نیست که هر کسی وضع مارد مناسبی داشته باشد مهم این است که سروش با پاییز خوشبخت است.
ای کاش همان خانم میدانست که سروش با پاییز خوشبخت نبود. ای کاش میدانستم که حرفهای یگانه درست است و ای کاش هیچ وقت میان سروش و پری قرار نمیگرفتم. چرا فکرکردم که پول در نظرم پوچ و بی معنیست؟ چرا گذاشتم سروش با همه زندگیش به خاطر به دست اوردن من بجنگد و اخر سر سرخورده و نادم به سمت خانواده اش برگردد و با پستی بگوید که حق با شما بوده و پاییز برای من مرده. اخ خدای بزرگ کاش همان شبها میفهمیدم که لیاقت سروش را ندارم. کاش حرفهای پر و از نیش و کنایه یگانه در غرور کاذب من اثر میکرد. ای کاش میفهمیدم که با وجود این همه که حس میکردم عقل کل هستم پشیزی نیستم و بیخود و بیجهت زندیگم رو به مشتی پول کثیف فروختم.
بعد از ان مهمانی کذایی ارزشم در نزد دوستان سروش بالاتر رفت و به جایی رسید که انها هیچ کدام مهمانی هایشان رو بدون حضور من و سروش برگزار نمیکردند. سروش هیچ گاه از مناظره ای بین من و یگانه که بعد ها فهمیدم یکی از دوستان صمیمی پری بود باخبر نشد. شاید زنهای حاضر در مجلس هم هیچ گاه صحبت هایشان رو به همسرانشان و یا همراهانشان نگفتند و اگر هم گفتند همسرانشان رازدار خوبی بودند چون هیچ گاه این خبر به گوش سروش نرسید. او هیچ وقت نفهمید که من چطور با چنگ و دندان ان شب از علاقه ام به او همایت کردم و خواستم عشقمان رو بزرگتر ومهمتر از مادیات جلوه بدهم. همان بهتر که هیچ گاه این را نفهمید.
بعد از مرخصی ام که به دانشگاه رفتم عکس و العمل دیگران از دیدن حلقه در دستم و صورت اصلاح شده ام به قدری جالب و خنده دار بود که تا مدتها نقل میان من و بنفشه و بهار بود. حتی زمانی که پیروز متوجه چهره تغییر کرده و حلقه در دستم شد به قدری جا خورد که هر ان حس میکردم رو به بیهوشی است و بنفشه هم برای اینکه حرص او را بیشتر در بیاورد با بی رحمی تمام شروع کرد به تعریف کردن از مال و اموال سروش و از نجابت و خوبی او گفتن به دخترها. که البته با صدای بلندی این حرفها رو میزد به طوری که بقیه بچه ها هم بشنوند. هر چند که در خلال صحبت های او کلاس در سکوتی عمیق فرو رفته بود. با اینکه از تعاریفش خنده ام گرفته بود اما دوست نداشتم موضوع رو اونقدر بزرگ جلوه بدهد. از هر چیزی بیشتر او در صد علاقه سروش رو به من بزرگ جلوه میداد و با داستانی ساختگی گفت که سروش برای خواستار شدن من بارها با خانواده اش به خواستگاری ام امده و به اصطلاح پاشنه در خانه مان رو از جا کنده. در دلم افسوس میخوردم که ای کاش صحبت های بنفشه حقیقیت داشت و سروش به همراه خانواده اش به خواستگاری ام امده بودند. دیگر بچه ها از وضع مادی ما خبر نداشتند و یا لااقل نمیدانستند که به عنوان مستخدم در منزل یکی از تیلییاردهای تهران زندگی میکنیم. و ندانستن این موضوع باعث شده بود که بعضی از بچه ها به راحتی از کنار حرفهای بنفشه بگذرند اما برخی دیگر که کم و بی اطلاع داشتند که وضع مادی ما خوب نیست با تعجب نگاهم میکردند و در این بین تنها کسی که میدانست وضع مادی ما افتزاح بوده لااقل تا قبل از مستقل شدنمان بنفشه بود. زمانی که بنفشه اذعان داشت که سروش خانه ای را به نامم کرده و مکان ان را گفت همه بچه ها برایش دست زدند و من رو به خنده انداختند. اکثریت بچه ها به من تبریک گفتند و عده ای هم خواستند که ان ها را حتماً با سروش اشنا کنم چون در نظرشان جالب بود که دختری به سنگدلی من چطور با پسری با این وضع مادی عالی ازدواج کرده. انها میگفتند که پاییز تو همانی هستی که از پولدارها و ثروتمندان متنفر بودی؟ تو همونی بودی که به هیچ وجه به علایق پسرها اهمیت قائل نمیشدی؟ پس چطور شده بود که ناگاه به همچین کسی دل دادی؟
سوالهای ان ها رو تنها با لبخند پاسخ میدادم و بنفشه بود که هر بار زبان من میشد و میگفت که سروش بی همتاست و میدانستم که این حرفها رو از قصد میزند تا پیروز و پیمان رو ازار دهد. و تنها کسانی که رد این بین به من تبریک نگفتند همان دو نفر بودند و من وقتی اصرار بیش از حد بنفشه رو برای توضیح دادن این جریان دیدم با شیطنت رو به بچه ها نامزدی اش رو با احمد که مهندس عمران بود رو گفتم به طوری این بار بچه ها به کلی سورپرایز شدند و از ما خواستند که بی چون و چرا مهمانشان کنیم و باز هم سیل تبریکات بود که به سوی بنفشه روانه شده بود و در این بین تنها کسی که به او تبریک نگفت به علاوه پیروز و پیمان کیانوش بود. البته کیانوش به من هم تبریک انچنانی نگفته بود و تنها سرش رو برایم تکان داده بود. بنفشه با دیدن رفتار او به قدری توی ذوقش خورده بود که با شیطنت از احمد تعریف میکرد و دیگران رو به خنده می انداخت و من میدانستم که برای تحریک کردن احساسات کیانوش همچین کاری میکند.
چند روزی که در دانشگاه می امدم به قدری تبریکات و جریانات ازدواجم دیگران رو شکه کرده بود که من و بنفشه تا به حال نتوانسته بویدم راجع به ان شب مهمانی نگار و حامد صحبت کنیم . تا اینکه چند روز بعد این اتفاق افتاد و در حالی که به همراه بهار در سلف دانشگاه به خوردن غذا مشغول بودیم بنفشه باب صحبت را باز کرد و از ان شب گفت و در حالی که میخندید و چشمانش رو به طرز جالبی گرد کرده بود گفت:
-پاییز به جون خودت به قدری از صحبت های یگانه عصبی شده بودم که دلم میخواست به اون میفهموندم که تو پسرهایی رو که وضع مالی مناسبتری رو هم نسبت به سروش داشته اند رو پس زدی و پشیزی برای ثروت قائل نیستی. اما خداییش از این ترسیده بودم که این حرفم باعث تحریک شدن دیگران و ایجاد شبه ای در بین خانم ها بشه و از این رو به جای تو جواب دادم.
بعد از شنیدن حرفهای او لبخند زدم و بهار که لبخندم رو دید با قیافه ای حق به جانب دستش رو جلوی صورت من و بنفشه تکان داد و گکفت:
-ای ای ای... ببنیم اینجا چه خبره؟ شماها از چی حرف میزنید که من از اون بیخبرم؟
خنده ام گرفت و بنفشه با شوق و ذوق انگار که خبری مهیج دارد رو به بهار شروع کرد به تعریف کردن قضایا. من که خودم ان شب انجا حضور داشتم اما شنیدن حرفهای بنفشه شوقی دیگر داشت او از دید خودش تمام اتفاقات رو برای بهار تشریح میکردو من هر لحظه به تغییر چهره او دقت میکردم در ابتدای صحبت های بنفشه چهره بهار در هم رفت و گاهی هم از عصبانیت صورتش منقبض میشد و زمانی که بنفشه صحبتهای خودش رو گفت بهار با خنده و ذوق میگفت خوب . بنفشه با لذت خاصی زمانی که حرفهایش تمام شد ادامه داد:
-اما خودمونیما پاییز هر ان منتظر بودم که به جون یگانه بیفتی و تا میخوره کتکش بزنی و منم همراهیت کنم اونوقت یه دعوای خفن راه می انداختیم.
و بعد کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
-اخ دلم لک زده واسه یه دعوا....
و بعد با خنده ضربه اهسته به روی سرم وارد کرد و گفت:
-که تو خاک توسر به جای دعو با ارمش جوابش رو دادی.
و بعد باز هم خندید و گفت:
-اما خودمونیما خفن حال کردم. بهار نبودی ببینی چطوری پوز یگانه رو مالید به خاک . هر لحظه دلم میخهواست با صدای بلند تشویقش کنم و براش دست بزنم اما به جای دست زدن با علاقه به خیط شدن یگانه نگاه کردم.
بهار دستی به صورتش کشید و در حالی که میخندید گفت:
-به نظر من عاقلانه ترین کار رو انجام داده. اینجور ادمها رو باید با کم محلی داغون کرد نه با دعوا بنفشه خانم ...
بنفشه دستانش رو به حالت تسلیم جلوی صورتش گرفت و من با خنده در جواب بهار گفتم:
-اخه ابجی جونم سوسکه به بچش میگه قربون دست و پای بلوریت برم من مادر.
با این جمله معروفم هم بهار و هم بنفشه به شدت خندیدن و من هم به خنده افتادم. بهار به قدری از واکنش من خوشحال شده بود که اذعان داشت، حرفهایش در رابطه با خدا و یگانه پرستی در وجود من اثر کرده و از این موضوع خوشحال بود و باز هم از من میخواست که حتماً در کلاس هایش شرکت کنم و بیشتر از عرفان بفهمم .
روزها پشت سر هم برای من و سروش میگذشت و هیچ گاه در این مدت با هم مخالفتی در هیچ زمینه ای ندشاتیم به قدری زندگی اروم و خوبی داشتیم که هر دو لذت میبردیم من همراه خانه داری به درسم و دانشگاه هم میرسیدم. تنها زمانی که بی کار میشدم به خانواده سروش فکر میکردم. هنوز هم گه گاهی زمانی که سروش در خانه بود تلفنش زنگ میخورد و او پس از دیدن شماره اش ان را قطع میکرد و بعد از لحظه ای دوباه به حالت عادی برمیگشت و زمانی که او در حمام بود و تلفنش به صدا در می امد از ترس و یاداوری ان روز که با مادرش سخن گفتم به هیچ عنوان جواب تلفنش را نمیدادم و خودم رو در هفت سوراخ فایم میکردم تا صدای موبایلش قطع شود.
سروش ان عکسی را که در دریا در ماه عسل از من گرفته بود و به راستی من رد ان شبیه بچه ها و به قول سروش کولی ها افتاده بودم رو بزرگ کرده بود و در اتاف خوابمان به دیوار کوبیده بود و هر گاه که از خواب بیدار میشدم نگاهم به ان که روبرویمان بود می افتاد و خنده رو به لبانم می اورد. به قدری عکسم دوست داشتنی افتاده بود که همانند عکسهای بچه های دو ساله بود. هنوز هم سروش به ان عکس با لذت نگاه یمکرند و با یاداوری ان روز رو به من میگوید که خدا من رو دوباره به او داده و یا خدا خیلی دوستش داشته که من رو برای او نگه داشته.
حداقل یک شب در میان با سروش بیرون میرفتیم و شام رو بیرون صرف میکردیم با اینکه علاقه ای به این کار نداشتم اما اصرار سروش رو قبول میکردم و بیرون می رفتیم. سه روز در هفته رو هر شب در ساعت معینی به کافی شاپ دنج و شیکی در بالای ساختمانی قرار داشت می رفتیم. رفتن به ان کافی شاپ شیک و دنج رو هیچ وقت فراموش نمیکردیم. در گوشه ای از کافی شاپ کوچک روی میز مخصوصی که دیگر اکثریت مشتریان دائمی اش میدانستند متعلق به ماست مینشستیم. میز درست جایی قرار داشت که پنجره سر تا سری انجا روبرویش قرارداشت. با نشستن روی صندلی چشمم به خیابان عریض و خلوت خیابان می افتار و شاخ و برگ درختان روبروی دیدم بود و به قدری منظره زیبا و جذاب بود که ان صحنه ها رو حاضر نبودم با جایی دیگر عوض کنم. سروش هم همانند من ان کافی شاپ ساده و دنج رو که در ابتدای ازدواجمان پیدا کرده بودیم دوست داشت و به رفتن به انجا اصرار میکرد.
نزدیک به نه ماه از ازدواج من و سروش میگذشت و این نه ماه یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. به قدری از ازدواجم با سروش خشنود و راضی بودم که حد و حساب نداشت. تابستان از راه رسیده بود و گرمای عشقش رو به تن های گرم از عشقمان میبخشید . مدرک فوق دیپلممان رو گرفته بودیم و من و بنفشه در طی خواندن ادامه درسمان بودیم . البته این روزها بنفشه در حال تشکیل زندگی جدیدی بود و من هم برایش ارزوی موفقیت میکردم به قدری سرش شلوغ بود که هر روز با مادرش به تهیه جهیزیه بیرون میرفتند و به سختی میتوانستم پیدایش کنم. تازگی ها سروش برایم تلفن همراهی گرفته بود و اذعان داشت که اینطوری هر جا باشم به راحتی میتواند پیدایم کند و دیگر نگرانم نیست که اگر جایی بودم و دیر به منزل رسیدم و من بسیار از هدیه اش خشنود شدم.
ان روز یکی از روزهای گرم شهریور ماه بود. به تازگی وارد شهریور شده بودیم و هنوز گرمای طاقت فرسای تابستان ادامه داشت با اینکه به پاییز نزدیک میشدیم اما هنوز گرما بیداد میکرد. ان روز تازه از منزل مادر خارج شده بودم و به مقصد منزلمان حرکت میکردم که تلفن همراهم به صدا در امد . با نگاه کردن به صفحه مانیتور متوجه شدم که شماره همراه بنفشه است که او هم موبایلش رو از احمد به عنوان هدیه دریافت کرده بود. با خوشحالی به علت اینکه بعد از مدتها صدایش رو میشنیدم گفتم:
-به به عروس خانم. چه عجب یادی از فقیر فقرا کردید.
در صدایش غمی شنیدم که چنگ بر دلم زد . حس کردم اتفاق بدی افتاده چون بنفشه با بغض گفت:
-سلام پاییز خونه ای؟
هول شدم و با اضطراب گفتم:
-چی شده بنفشه حالت خوب نیست؟
-خوبم کجایی؟
-دارم میرم خونه. دختر چی شده؟ تو که نصف عمرم کردی. مامان و بابات خوبن؟ احمد خوبه؟ خودت سالمی؟
تنها با همان بغض گفت:
-نترس همه خوبن. کی میرسی خونه؟
-تا نیم ساعت دیگه خونه ام.
-باشه منم میام اونجا کاری نداری؟
-نه زود بیا ببینم چی شده .
-باشه خداحافظ.
گوشی رو که قطع کرد دلم مثل سیر و سرکه به جوش افتاد و ناخوداگاه خوشحالی امروزم که به خاطر شنیدن برنده شدن حساب مامان در قرعه کشی بانک بود فراموشم شد و دلهره ای عجیب به دلم چنگ انداخت.هر ان انتظار داشتم اتفاق ناگواری افتاده باشد و من یهو از ان باخبر بشوم. با دلهره و دستپاچگی جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و گفتم:دربست و سوار شدم و تا مسیر خانه به قدری خیال بافی کردم که عصب و کلافه شدم و زمانی که جلوی منزل از تاکسی پیاده شدم بی انکه حواسم باشد بدون پرداخت پول راننده به راه افتادم که صدای راننده رو شنیدم:
-خانم کرایتون؟
ناراحت برگشتم و بعد از اینکه از راننده معذرت خواهی کردم بیشتر از حقش پولش رو دادم و به سمت خونه راه افتادم. حتماً راننده پیش خودش فکر میکرد با چه دیونه ای روبرو شده. که نه به کرایه ندادنش و نه به این بذل و بخشش. از این رو خنده ام گرفت و کلید رو توی قفل چرخوندم و در رو باز کردم.
ادامه دارد ....

SHeRvin 04-28-2011 11:16 AM

قسمت سی و یکم
وارد اتاقم شدم و لباسهایم رو بی حوصله از تنم کندم و برای کش دادن زمان انها رو در کمد مرتب کردم و بعد به سمت پذیرایی رفتم تا کمی انجا رو مرتب کنم که از شانس بد من همه چیز سر جایش و مرتب بود و از این رو به سمت اشپزخانه رفتم و چای ساز رو به برق زدم و دستمال برداشتم و بیجهت روی کابینت ها رو شروع به دستمال کشی کردم تا شاید این عقربه های تنبل حرکتی به خودشان بدهند.
به سمت یخچال رفتم و سبد میوه رو پر از میوه کردم و با وقت کشی به سمت پذیرایی رفتم و سبد رو کنار پیشدستی ها گذاشتم و اهی پر صدا کشیدم و تن بی حئسله ام رو روی کاناپه انداختم و همونطور چشم به ساعت دوختم تا بلکه عقربه ها از نگاه خیره من خجالت بکشند و حرکتی به خودشان بدهند اما انها پروتر از این نگاه ها بودند و بی خیال به کار خودشون ادامه میدادند.
بالاخره انتظار به سر رسید و من عقربه ها رو از رو بردم و زنگ در به صدا در امد. با اینکه هر لحظه منتظر بودم صدای زنگ در بیایید اما باز هم به محض به صدا در امدن زنگ در از جا پریدم و به بدنم لرز افتاد. کمی مکث کردم تا ارامش تحلیل رفته ام رو بدست اوردم و بعد با عجله به سمت ایفون رفتم و زمانی که چهره رنجیده بنفه رو پشت در دیدم سریع بدون پرسیدن چیزی در رو برایش باز کردم و خودم در چهار چوب در ایستادم تا و زمانی که بنفشه از اسانسور خارج شد همانجا ایستادم.
با دیدن من با لبخندی تلخ به رویم لبخند زد و من دستم رو برایش بلند کردم و او به سمتم امد و بی مقدمه من رو در اغوش کشید. دستم رو بلند کردم و با ارامش پشتش رو نوازش کردم. او حرف نمیزد و تنها شانه هایش بی صدا تکان میخوردند. با اینکه وحشت کرده بودم و هر لحظه انواع و اقسام فکرهای ناجور در سرم پدیدار میشد اما با ارامش دستش رو گرفتم و او را به داخل خانه اوردم و او همانطور که سر بر شانه من گذاشته بود گریه میکرد. زمانی که به داخل رفتیم با پایم در رو بستم و تازه انجا بود که صبرم لبریز شد و با وحشت نگاهش کردم و پرسیدم:
-بنفشه تروخدا بگو چی شده دختر. تو که من رو سکته دادی.
بنفشه به جای پاسخ گریه اش به هق هق تبدیل شد و من بی تاب تر از پیش او رو از خودم جدا کردم و با نوک انگشتانم اشکهای جاری روی صورتش رو پاک کردم و با هم به سمت کاناپه در پذیرایی رفتیم.
وقتی کنارم نشست تازه ارام شده بود. بی تفاوت رد حالی که هنوز هم اهسته اهسته اشک میریخت به میز خیره شد و ساکت ماند. دلم میخواست دهن باز کند و حرف بزند. در ذهن خودم در همان لحظه ها هزاران نفر رو تصادف کرده و هزاران نفر رو کشته و دفن کرده بودم . برای اینکه از این فکرهای بیهوده راحت شوم به خودم ارامش دادم که به احتمال زیاد او با احمد حرفش شده و از یان رو نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
-بنفشه با احمد حرفت شده؟
او سر تکان داد و خیلی بی مقدمه گفت:
-عروسیمون بهم خورد.
چشمام گرد شد از شدت تعجب. باورم نیمشد که او چه میگوید. یعنی چی که مراسم ازدواجشان بهم خورده بود؟ انها کارتهای عروسیشان را هم پخش کرده بودند. پس حالا چه اتفاقی افتاده بود که او میگفت مراسم ازدواجشان بهم خروده بود؟ به جای هر گونه فکر و خیالی پرسیدم:
-یعنی چی بنفشه؟ چی میگی تو؟ درست حرف بزن ببینم چه مرگته؟
سرش رو برگردوند و نگاه بی قرارش رو به صورتم ریخت و بعد شمرده شمرده گفت:
-مجبوریم تالار و تمام مقدماتی که برای ازدواجمون تدارک دیده بودیم رو کنسل کنیم.
کلافه دست تکون دادم و گفتم:
-بنفشه تروخدا درست حرف بزن. تو من رو دیونه کردی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-امروز صبح یکی از اقوام دور مادری احمد تصادف کرده بود و بعد از اینکه چهار ساعت در کما مانده بود فت کرده.
نفس عمیقی کشیدم و از اینکه او با حرفهای نصفه نیمه اش و خودم با فکر و خیال بیهوده اینقدر خودم رو رنج داده بودم عصبی شدم. خوب مرگ حق است چرا او اینهمه ناراحت شده؟
-خدا رحمتش کنه حالا تو چرا گریه میکنی؟
-گریه نداره؟ این چه شانسیه که من دارم. حالا که تنها یک هفته به مراسم ازدواج ما مونده باید این خانم فت میکرد؟
سرم رو تکان دادم و از اینکه او اینقدر بیرحمانه در مورد ان زن قضاوت میکرد گفتم:
-بنفشه چرا این حرف رو میزنی؟ خوب قسمت اون خانم هم اون بوده. شاید پیمانه عمرش پر شده بود و باید امروز فت میکرد. حالا چون فت او باعث برهم خوردن و به تعویق افتادن مراسم ازدواج شما شده تو نباید این طور بیرحمانه قضاوت کنی.
سرش رو تکون داد و گفت:
-نمیدونم، نمتونم. دست خودم نیست از اون موقعی که احمد این خبر رو بهم داده عصبی شدم. حالا نمیدونم مراسممون به کی می افته . البته خود احمد میگفت بعد از مراسم چهلمش مراسم رو میگیریم اما حالا باید به خاطر احترام و این حرفها تا اون موقع دست نگه دارن.
و بعد بینی اش رو بالا کشید و گفت:
-میترسم مامان میگفت این شنون خوبی نیست.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-بنفشه این خرافات روب ریز کنار. یعنی چی این حرفها؟ اینا چیه مگی تو الکی؟ خوب اتفاق دیگه. اتفاق باید بیفته و من و تو هم الان در حال حاضر کاری از دستمون بر نمیاد جز اینکه تو خانم خانم ها باید خوشحال هم باشی که یه زمانی این بین پیدا شده که یمتونی بهتر و راحتتر به کارهات برسی. مگه خودت نمیگفتی هنوز هزار تا کار نکرده داری؟
-اما پاییز مراسم ازدواجمون می افته به شروع سال تحصیلی و من باید مرخصی بگیرم.
-اشکالی نداره بنفشه مگه مراسم ازدواج من نیفتاد به وسط ترم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-اما تو فرق داشتی . تو تنها 11 12 روز مرخصی گرفته بودی.
-خوب تو هم همین کار رو بکن.
-کم نیست؟
-نه بابا چرا کم باشه. مگه ماه عسل چند روزه میخواید برید؟ یک شب هم که حنابندون و یک شب دیگه هم که عروسی داریم دیگه .
سرش رو تکون داد و باز دوباره اشکهایش راه گونه هایش رو پیمود. دستش رو کشیدم وگفتم:
-دیونه چرا دوباره داری گریه میکنی؟
سرش رو تکون داد و با بغض در حالی که شکلش درست همانند بچه ها شده بود گفت:
-نکنه اونا فکر کنن من بدقدمم؟
با چشمهایی که از شدت تعجب و حیرت گرد شده بود نگاهش کردم. این مذخرفات چی بود او میگفت؟ هیچ وقت تا این حد فکر نمیکردم که او خرافاتی باشد. به راستی که بیخود و بیجهت داشت خودش رو ازار میداد. واقعاً نمیدونستم که چه حرفی بزنم. قبول داشتم که واقعاض در این مرود بهار راست میگفت که ما ادمها در مورد چیزی خودمون رو رنج میدهیم که شاید طرف مقابل حتی به اون فکر هم نکنه.
اهی از سر افسوس کشیدم و گفتم:
-بنفشه توی این مدت تو خانواده احمد رو دیدی و شناختی و اونجوری که خودت برای من تعریف کردی من فکر نمیکنم اونها خانواده ای باشن که از این خرافات حتی سر در بیارن چه برسه به اینکه باور کنن. تو هم دیونه شدی ها. تو دختر دانشجو و تحصیل کرده این مملکت الکی نشستی این قصه ها رو بافتی واسه خودت که چی بشه؟ که یه اینه دق واسه خودت درست کرده باشی که به یادش حرص بخوری و گریه کنی؟
-اخه ...
-اخه بی اخه. ببینم تو که اصلاً خرافی نبودی این حرفها رو کی یادت داده؟
نگاهم کرد و گفت:
-مامان میگفت ...
بین حرفش پریدم و گفتم:
-این مامان تو هم لنگه مامان منه. من و تو عقلمون رو دادیم دست اینا که هر چی دلشون خواست بگن و ما رو برنجونن؟
-یعنی تو میگی که اونها از من ناراحت نمیشن؟
-چرا باید ناراحت بشن عزیزم. این حرفها چیه میزنی اخه. همه عالم و ادم میدونن که عمر دست خداست. خودش داده خودش هم یه روز میگره.
نگاه پر محبتش رو به صورتم دوخت و بعد زمزمه کرد :
-باور کنم؟
حس کردم به قدری روحیه و اعتماد به نفس تحلیل رفته که نیاز به ارامش روحی داره. از این رو بغلش کردم و در همون حال که پشتش رو نوازش میکردم گفتم:
-معلومه که باید بارو کنی . حالا خانمی عوض اینکه بشینی گریه کنی از اینجا که رفتی میری خونه احمدینا و به خانواده اش تسلیت میگی. دیگه هم نبینم زانو غم بغل گرفتی ها. اونا الان از تو انتظار دارن. میدونم خودت هم به خاطر برهم خوردن جشنتون ناراحتی اما برو خدا رو شکر کنه که اقوام نزدیک نبوده.
سرش رو از روی شونه ام بلند کرد و با لبخند گفت:
-تو همیشه قشنگترین حرفها رو به ادم میزنی و ادم رو از ارامش پر میکنی.
با شیطنت خندیدم و گفتم:
-پس خوش به حال سروش....
-اونقدر ناراحت بودم که یادم رفت بپرسم سروش چطوره؟
نگاهش کردم و هر دو با هم زدیم زیر خنده. باز هم خودش شده بود. بنفشه پر از شیطنت و دوست مهربان من که در همه حال شرایطم رو درک میکرد. بنفشه تنها کسی بود که در محیط دانشکده با او صمیمی تر از دیگران بودم و از زمانی که با رابطه اش با احمد جدی شده بود دوستی ما هم محکم تر شده بود و بیشتر اوقاتمان رو البته به جز این مدتی که برای ازدواجش در تکاپو بود با هم بودیم و اغلب شبها یا به پیشنهاد احمد و با به پیشنهاد سروش با هم بیرون میرفتیم و یکی دو بار هم با هم به مسافرت رفته بودیم و در این مسافرتها بود که به دوستی که بین سروش و احمد بود بیشتر پی بردیم . ان دو با هم هر دو از زماین که در دبیرستان بودند با هم دوست شدند و بعد از ان هم با هم به پاریس رفته بودند و در یک رشته و در یک مقطع تحصیل کرده بودند و حتی بعد از برگشتنشون همچنان رابطه ها رو حفظ کرده بودند و به قول سروش در انجا هر دو مراقب هم بودند که دست از پا خطا نکند. و این رابطه های ما به قدری شدت گرفت که حداقل در هفته یک بار را با هم بیرون میگذراندیم و زمانی که ان دو نبودند من و بنفشه هر دو از دانشکده با هم به منزل می امدیم و به خرید و گردش می رفتیم و گاهی او برای کمک کردن در منزل پیشم می امد.
صدای بنفشه من رو از دنیای تفکر بیرون کشید و نگاهش کردم. او لبخند زده بود و در حالی که خیاری رو به سمتم گرفته بود گفت:
-پاشم برم پیش احمد.
-حالا کجا میخوای بری؟بمون بعد شام میری.
-به ساعت نگاه کرد و گفت:
-نه دیگه برم تا هوا تاریک نشده.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-برای مراسم ختم من و سروش هم حتماً میاییم. تو هم بهتر دیگه از این موضوع ناراحت نباشی و اون رو به فال نیک بگیری.
بعد از رفتن بنفشه به اشپزخانه رفتم و تا زمانی رو که باقی مانده بود رو برای شام چیزی تدارک ببینم. در فریزر رو باز کردم تا بسته ای گوشت از داخلش خارج کنم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. در فریزر رو بستم و به سمت اتاق خواب رفتم .
با دیدن شماره سروش روی مانیتور گوشیم لبخند زدم وجواب دادم.
-سلام عزیزم.
-الو...
-سلام عزیز دلم. سروش ...
صدا برای لحظه ای قطع شد و من فکر کردم که صدایم به ان سوی خط نمیرود و از این رو با شیطنت گفتم:
-سروش جونم. چرا حرف نمیزنی؟
در کمال تعجب به جای صدای سروش صدای مرد دیگری رو شنیدم که میگفت:
-شما کی هستید خانم؟
وحشت کردم. خدای من او چه کسی بود که پشت خط بود. چرا از شماره سروش تماس گرفته بودند؟ برای لحظه ای وحشت به اندامم افتاد و با ترس پرسیدم:
-شما کی هستید اقا؟ تلفن همراه همسر من دست شما چی کار میکنه؟
صدای ان مرد با فریاد بر سرم فرود امد.
-گفتم تو کی هستی؟
چنان فریاد زده بود که مجبور شدم گوشی رو از گشوم فاصله دهم. صدای زیبا و نواش گر سروش کجا بود که این مرد با گستاخی سر من فریاد میزد . اصلاً به او چه مربوط بود که من چه کسی هستم. هنوز در فکر بودم که باز هم صدای زخیم و سنگدلش رو شنیدم.
-تا چند لحظه قبل خوب داشتی بلبل زبونی می کردی پس چی شد؟ زبون درازت چه بلایی سرش اومد؟
اون کی بود که اینقدر با لحن تند با من برخورد میکرد؟ بی اختیار بدنم به لرز افتاده بود و دست و پایم یخ زده بود.نمیدونم چرا اینقدر ترسیده بودم. ندایی در درونم فریاد زد که تلفن رو قطع کنم اما به جای ان لب باز کردم و گفتم:
-من پاییزم .همسر سروش. اقا اتفاقی برای همسرم افتاده؟
-بالاخره کار خودت رو کردی؟ نمک خوردی نمکدون شکستی؟کم بود اون همه محبتی که در حق تو و خانواده ات کردم که حاا این طورد پاسخ محبتم رو دادی؟ من نیمدونم تو چطور پسرم رو جادو کردی که این مدت تنها اسم تو رو به زبون می اورد. اون خر حالیش نیست. من امثال تو رو خوب میشناسم. میدونم مثل زالو تو زندگی ادمهایی هالو مثل پسر من می افتید و بعد که همه ثرتشون رو تصاحب کردید گورتون رو از زندگی شون گم میکنید.
او همونطور یک بند حرف میزد و من که زانوهایم سست شده بود روی زمین افتادم و با بغض لبهایم رو که میرفت هر ان به گفتن ناسزا باز شود به دندان گرفته بودم. حالا فهمیدم او چه کسی بود که پشت خط بود. او کسی نبود جز سهیل ارغوان. اره خودش وبد. اون کسی نبود جز ادمی که با عشق سروش رو پسرم خطاب میکرد. اما حالا چه اتفاقی افتاده بود که او رو هالو خطاب میکرد. مگر او خودش نبود که همیشه میگفت پسر من میتونه از خودش دفاع کنه پس حالا چطور شده بود که او رو بره و من رو گرگ میدید که به زندگی اش افتاده بودم؟ پوزخندی روی لبم نشست و به یاد حرفهای مادر سروش فخری خانم افتادم. زن و شوهر هر دو مانند هم بیشعور بودند. انها چیزی نمیفهمیدند. انها کسانی بودند که عشق و علاقه رو با چرتکه اندازه می زدند. معلومه که کسی که بی هیچ علاقه ای تنها به علت سود و زیان برای پسرش دختری رو انتخاب کند و خودش هم همانطور زن بگیرد همین هم میشود . پس من و سروش یک تنه چطور میتونستیم به این افراد و ادمها بفهمونیم که عشق رو با چرتکه حساب نمیکنند. اونها نمیفهمیدند که عشق من و سروش به هم عشقی پاک است.
او هچنان به ناسزاهایش ادامه میداد و من به چهره خودم که روبرویم در قاب عکسی به دیوار زده شده بود نگاه میکردم. چقدر چهره ام در اینجا معصومانه افتاده بود. یاد اون روز بخیر. راستی چرا بابا توی خواب اون لالایی رو برام خوند؟یادش بخیر چقدر دلم برای شنیدن صداش تنگ شده بود. صداش در گوشم زنگ زد که میخوند.دخترم خانه ما ساده تر از کوچه ماست. غصه ای نیست که قارون صفا جلوه نماست. چه قشنگ بود که تنها قسمتهایی از شعر در گوشم زنگ میزد. باز هم ادامه داد و خوند. ای سحر سیرت خوش لهجه نگاهت به کجاست؟ به خودم امدم و دیدم که دیگر صدایی از پشت تلفن بلند نمیشود. گوشی رو از گوشم جدا کردم و دیدم که صفحه مانیتور م تاریک شده پس مدتها بود که قطع کرده بود.
بی اختیار به خنده افتادم. خنده ام شدت گرفت و با صدای بلندتری شروع به خندیدن کریدم. او چه فکری کرده بود؟ حتماً هر چه از دهانش در اومده بود بارم کرده بود و من اصلاً حواسم به او نبود. حتماً خیلی خوشحال بود که هر چه دلش خواسته بود به من گفته بود؟ باز هم خنده ام گرفت.
از روی زمین بلند شدم و با سرخوشی در حالی که باز هم با یاداوری ان لحظه خنده ام میگرفت به سمت اشپزخانه رفتم. این بار مانند بار پیش عصبی نشده بودم و گریه ام نگرفته بود. چه راحت یمشد از کنار حرفهایان بی تفاوت گذشت. ان ها گناهی نداشتند. نمیتوانستند ببینن که کسی از طبقه پست جامعه است عروس انها شود. عروس چه کسی؟ عروس سهیل ارغوان که همه با دیدنش تا کمر برایش خم میشدند. ان مرد خوش پوش که من همیشه از دیدن سبیل های بلند و پرپشتش که روی لبش و در چهره سفید پوستش نشسته بود وحشت میکردم. برخلاف انتظارم او همانند هیچ کدام از ثروتمندان با شکم بزرگ و قد کوتاه نبود. او کاملاً خوش اندام و قد بلند بود و موهای جوگندمی اش رو به قدری شیک و مرتب می اراست که ادم با دیدنش به هیچ عنوان متوجه سن و سالش نمیشد.
همانطور که سر گاز ایستاده بودم و غذا درست میکردم صدای چرخیدن کلید در قفل شنیده شد. با تعجب برگشتم و از همانجا سر خم کردم و با دیدن ساعت لبخند زدم و از همانجا در شیشه گاز موهایم رو مرتب کردم و دستی به لباسم کشیدم و به استقبال سروش رفتم. انگار نه انگار که من ان توهین ها رو بار دیگر از زبان پدر او شنیده بودم. باید به انها ثابت میکردم که سروش رو دوست دارم.
سروش با دیدن من لبخند زد و طبق عادت همیشگی اش خم شد و من گونه اش رو بوسیدم و او گردنم رو که عریان بود رو بوسید و باز هم من رو به قلقلک انداخت و لبخند زدم.
دستش رو رها کردم و او با شیطنت شروع به بو کشیدن کرد و با خوشمزگی گفت:
-به به کدبانوی من امشب چی گذاشته؟
لبخند زدم و گفتم:
-شکمو بیا برس تو بعد از غذا بپرس.
دستی به شکمش کشید و بعد گفت :
-وای پاییز جونم اگر بدونی چقدر گشنمه.
-تا تو لباست رو عوض کنی و یه دوش بگیری شام هم اماده است.
نگاهم کرد و در حالی که چشمانش رو خمار میکرد گفت:
-حالا تا اون موقع من چیکار کنم؟ من الان گشنمه.
خندیدم و برای دنبال نکردن حرفش سریع به داخل اشپزخانه رفتم و زا همانجا صدای خنده اش رو شنیدم که گفت:
-به هم میرسیم خانمی.
گونه هایم از شرم سرخ شد. باز هم مانند دختر بچه های و تازه عروس ها گونه هایم گل انداخته بود و برای اینکه فکر شیطنت او رو از سرم بیرون کنم. شروع به چیدن میز کردم و تا زمانی که او از حمام خارج شود به همان کار ادامه دادم.
وقتی وارد اشپزخانه شد او را یددم که با حوله کوچکی موهای مشکی اش رو خشک میکرد. به قدری چهره اش خواستنی شده بود که دلم میخواست او را ببوسم اما سرم رو به زیر انداختم تا او متوجه اشفتگی حالم نشود.
جوله اش رو به روی گردنش انداخت و بعد پشت میز نشست و در حالی که لبخند میزد گفت:
-به به خانمم چه کرده. به این میگن کدبانو نمونه ها. کی دیگه از این خانم ها داره اخه.
روبه رویش روی صندلی نستم و در حالی که خودم رو لوس میکردم گفتم:
-فقط تو داری که البته تو هم شانس اوردی. عزیزم.
با صدا خندید و نگاهم کرد. او رو سرحالتر از همیشه دیدم.نمیدانستم علتش چیست اما با این حال با خوشحالی برایش در ظرفش برنج کشیدم و زمانی که مشغول خوردن شد من هم با او شروع کردم.
بعد از خوردن شام برایش چای ریختم و در اشپزخانه روی میز گذاشتم و او در حالی که چایش رو میخورد من ظرفها رو در ماشین میچیدم که پرسید:
-از ماماینا چه خبر؟ رفتی دیدنشون؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اره مامان سلام رسوند و گفت به سروش بگو دلم براش تنگ شده.
خندید و گفت:
-مگر اینکه مادر خانمم دلش برام تنگ بشه.
چرخیدم و با اخم گفتم:
-یعنی چی؟
دستهایش رو جلوی صورتش گرفت و با شیطنتگفت:
-ببخشید خانم چرا میزنی حالا منظوری نداشتم.
از حالتش خنده ام گرفت و برای اینکه خنده ام رو نبینه چرخیدم و او هم با شیطنت گفت:
-خوب میخوای بخندی اینوری بچرخ بخند.
سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم:
-بدجنس.
زمانی که به کنارش رفتم او کاغذهایی رو جلوی رویش روی میز گذاشته بود و در ماشین حساب چیزی رو حساب می کرد. ماشین حساب رو از روی میز برداشتم وگفتم:
-باز که تو کارت رو اوردی خونه.
لبخند زد و گفت:
-الان تموم میشه عزیزم.
و بعد ماشین رو از دستم گرفت و دوباره به کارش ادامه داد.
بی توجه به کارش گفتم:
-امروز بنفشه اومده بود اینجا.
سرش رو تکون داد و من ادامه دادم.
-طفلی این بنفشه هم شانس نداره ها.
-چطور مگه؟
-اخه میگفت مراسم ازدواجشون به تعویق افتاد.
دست از کار کشید و در حالی که ابرو در هم کشیده بود گفت:
-چرا؟ احمد چیزی نگفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و بعد انچه رو که از بنفشه شنیده بودم برایش تعریف کردم و او با افسوس اظهار نارحتی کرد و بعد دوباره مشغول کارش شد و من برای اینکه حوصله ام سر نره رفتم روی کاناپه نزدیک تلوزیون نشستم و تلوزیون رو روشن کردم. بدون اینکه توجه ای به اطراف نشان دهم چشمم به تلوزیون بود تا ببینم ایا در این سریال شخصیت اول فیلم میتواند به محبوبش اظهار علاقه کند یا نه همانند قسمتهای پیش باز هم ناکام میماند.
صدای سروش توجه ام رو از تلوزیون جدا کرد.
-پاییز موبایل من رو ندیدی؟
مانند برق از جا جهیدم.درست در همان لحظه شخصیت اول فیلم با محبوبش دصحبت میکرد. اب دهانم رو فرو خوردم و گفتم:
-نه چطور مگه.
-نیمدونم چی کارش کردم. هر چی میگردم نیست.
با سوءزن نگاهش کردم و رد دلم گفتم مگه دست بابات نیست؟ ولی در جواب او گفتم:
-سرکار جا نذاشتی؟
-فکر نمیکنم.
و در همان لحظه به سمت تلفن رفت و وقتی من متوجه شدم میخواهد از خانه با تلفنش تماس بگیرد از جا پریدم و گفتم:
-سروش...
با تعجب نگاهم کرد و در همون حال دستش که برای گرفتن شماره رفته بود در هوا ماند. با وحشت گفتم:
-فکر کنم...فکر کنم...
-چی شده پاییز؟ میدونی کجاست؟
سرم رو تکون دادم و یهو روی کاناپه نشستم و او با لبخند شماره رو گرفت و من چشمم روی چهره او مانده بود.
وقتی او الو گفت حس کردم هر لحظه قلبم از دهانم خارج میشود. دیگر نمیشنیدم او چه میگوید چون نگاهم به صفحه تلوزیون بود و با اینکه چشمانم ان شخصیت اول فیلم رو میدید اما نفهمیدم که او چه میگوید و حتی صدای سروش رو نمیشنیدم. زمانی که سروش تلفن رو قطع کرد و با صدایی ریز گفت:
-پیداش کردم.
ان شخصیت هم رو به دختر محبوبش گفت:
-با من ازدواج میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و از یاداوری وقایع قبل قلبم سخت فشرده شد. او به سمتم امد و روی کاناپه نشست و بعد گفت:
-چیزی شده پاییز؟ رنگت پرید.
برای اینکه او را نارحت نکنم سر تکان دادم و گفتم:
-کجا بود گوشیت؟
او حالی که نگاهم میکرد گفت:
-صبح یه سر رفته بودم خونه مامانینا اونجا جا گذاشتمش.
سر تکان دادم و او گفت:
-خوب کاری کردم؟
بی حوصله گفتم:
-جا گذاشتن گوشیت رو؟
خندید و گفت:
-نه سر زدنم رو میگم.
تازه به خودم امدم و سر تکان دادم و با لبخند گفتم:
-معلومه که خوب کاری کردی عزیزم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-فکر میکردم از دستم ناراحت میشی.
-اون ها فهمیدن که ازدواج کردیم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-اره چند روز پیش دوباره اصرار داشتند که برن خواستگاری پری و من مجبور شدم موضوع ازدواجم رو بهشون بگم.
-چطور برخورد کردند؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-خوب نبود. اما ...
-اما چی؟
از روی کاناپه بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-اما همه چیز درست میشه تو ناراحت نباش.
دستش رو گرفتم و در دلم گفتم خدا کنه.
همراه سروش به اتاق خواب رفتیم و وقتی که سرم رو روی بازوی او گذاشتم و در شب پر ستاره اتاقم چشمانم رو بستم از خدا خواستم که سروش رو برایم نگه دارد. کاری نکند که خانواده اش او رو از من جدا کنند. چون به راستی دوری از او خیلی برایم سخت و طاقت فرساست . او رو به قدری دوستش دارم که حتی یک شب هم نمیتوانستم از او دور بخوابم. به قدری به بازوان قوی اش و اغوش پر مهرش عادت کرده بودم که جز او چیزی از خدا نمیخواستم و از این رو او رو سخت در اغوشم فشردم وبا این کارم او رو به خنده انداختم.
ادامه دارد ....

SHeRvin 04-28-2011 11:16 AM

قسمت سی و دوم
برخلاف انچه فکر میکردم تلفن های پدر سروش پایان نیافته بود. بار اول که تماس گرفت از جایی نااشنا تماس گرفته بود و من بی خیال به تلفن جواب داده بودم اما به محض شنیدن صدای او تلفن رو قطع کردم و او انقدر از انجا تماس گرفت که مجبور شدم ان روز تلفنم رو خاموش کنم . با اینکه سعی میکردم به روی خودم نیارم اما خیلی سخت بود و هر لحظه منتظر بودم که اتفاق بدی بیفتد. از دست تماس های مکرر او خسته شده بودم. جالب اینجا بود زمانی که من تنها بودم او تماس میگرفت. مطمئناً از زمان ورود و خروج سروش باخبر بود که در حضور او تماس نمی گرفت . کار به جایی رسیده بود که تا گوشییم رو روشن میکردم تماس میگرفت انگار که پشت خط منتظر بود و من انقدر از این رفتار او عصبی و کلافه شده بودم که دائماً تلفن همراهم رو خاموش میکردم و در مقابل اعتراض سروش یا اتمام باتری و یا فراموش کردن روشن کردن تلفنم بعد از اتمام کلاس های زبانی که در طول تابستان می رفتم رو بهانه میکردم. از ترسم نمیتوانستم به سروش بگویم. انگار لبهایم رو بهم دوخته بودن. با اینکه بهار و بنفشه هر دو اصرار داشتند من این موضوع رو با سروش در میان بگذارم اما از ترس برخورد سروش با پدرش می ترسیدم و چیزی به رویش نمی اوردم که ای کاش از همان ابتدا جریان رو برایش تعریف میکردم تا ماجرای زندگی ما به انجا که نباید کشیده نمیشد. تا من به حماقت دست نمیزدم و با اطمینان به فهم و شعور نداشته ام این ماجرا را برای خودم درست نمیکردم و تا حالا در عذاب نبودم. حتی هنوز هم با یاداوری ان روزها تنم می لرزد و بر حماقت خودم لعنت میفرستم که ای کاش موضوع رو برای سروش شرح میدادم ای کاش به نصایح بهار و بنفشه گوش می دادم و ای کاش و ای کاش و ای کاش ....
حدود دو هفته از شروع سال تحصیلی میگذشت و من و بنفشه و بهار همچنان به دانشگاه میرفتیم. چند روزی بود که چهلم ان مرحومه که از اقوام دور مادر احمد بود میگذشت و بنفشه و احمد بار دیگر در تدارکات عروسی بودند و این بار بنفشه به قدری در هراس بود که از احمد خواست هر چه زودتر مراسمشان رو شروع کنند و با این کارش ما رو به خنده انداخت و کار به جایی رسید که بچه ها با شیطنت او را به داشتن اتش تند متهم کردند و باعث خشم بنفشه شدند. در طول این ایام متوجه تغییرات زیادی در بچه ها شده بودم. جالب اینجا بود که در طول سه ماه تعطیلی تابستان دو تا از همکلاسانمان ازدواج کرده بودند و چندیدن نفر مراسم نامزدی اشان رو برگزار کردند و حتی در میان اینها کارتی به مناسبت ازدواج پیروز به دست من و بنفشه رسید و با اینکه او مطمئن بود ما به این مراسم نمیرفتیم اما کارتش رو به ما داده بود و به قدری من و بنفشه از این کارش جا خوردیم و حیرت کردیم که ناخوداگاه هر دو به خنده افتادیم و حتی بنفشه اذعان داشت که او برای اینکه از من عقب نیفتد این کار رو انجام داده و من رو به شدت به خنده انداخت. هنوز هم رفتار سردی با دیگران خصوصاً همان پسرهای از خود راضی داشتم. یکی از روزهایی که در سلف دانشکده به همراه بهار و بنفشه مشغول خوردن ناهار بودیم یکی از پسران دانشگاه که او را چند بار بیشتر ندیده بودم به کنار میزمان امد و با لبخند در حالی که چهره هر سه ما رو از نظر گذراند گفت:
-خانم ها اجازه میدید کنارتون بنشینم؟
با نگاه تندی به او گفتم:
-خیر.
او که کاملاً جا خورده بود اما بعد از لحظه ای به حالت عادی برگشت و با متانت گفت:
-زیاد مزاحمتون نمیشم فقط یک درخواست از حضورتون داشتم.
بنفشه به جای من پاسخ داد:
-البته بفرمایید.
با اینکه از کارش هیچ خوشم نیامد اما فهمیدم که او این کار رو به خاطر اینکه به بی ادبی متهم نشویم انجام داد. بعد از اینکه ان اقا پسر که کت و شلوار قهوه ای رنگی به تن داشت کنارمان نشست من و بهار و بنفشه قاشق رو در بشقاب گذاشتیم و به او ذل زدیم. طوری که طفلک از خجالت سرش رو پایین انداخت و ما هم به خنده افتادیم . تنها در این بین من بودم که به سختی خنده ام رو کنترل کردم و سر به زیر انداختم و بی توجه به او با غذایم مشغول شدم، که صدای او را که تن خاصی داشت رو شنیدم:
-راستش نمیدونم چطور شروع کنم. اول بهتر میبینم خودم رو معرفی کنم. ارش مهرابیم و ترم اخر هستم که توی این دانشکده تحصیل میکنم اما قصد ادامه تحصیل دارم و....
از روده درازی اش هیچ خوشم نیامد . سرم رو بلند کردم و با همان لحن تند و تیز گفتم:
-خوب منظور...
بیچاره میان کلامش مکث کرد و بعد نگاهی به صورت من انداخت و من پیش خوم فکر کردم که الان او میگوید گیر عجب ادم بی ادبی افتادم و اما باز هم در جواب خودم گفتم که بیخود کرده که اومده مزاحم ما شده. او با دستمالی که از جیبش خارج کرد عرق روی پیشانیش رو پاک کرد و گفت:
-قصد مزاحمت نداشتم فقط نیتم خیر بود.
ناخوداگاه من و بهار و بنفشه به هم نگاه کردیم و بعد با تعجب به او خیره شدیم.
در حالی که ما هنوز نمیدانستیم مقصود او کدام یکی از ماست اینطور ادامه داد:
-شرایطم برای ازدواج مناسبه البته میدونم که این رسم خواستگاری کردن نیست اما...
باز هم مکث کرد و این بار بهار بود که به جای من با لحنی معمولی پاسخ داد:
-اقای مهرابی عزیز شرمنده ام که میان کلامتون میپرم اما باید ما بدونیم که مقصود شما کدام یکی از ما هستیم.
او سرش رو بلند کرد و بعد به بهار نگاه کرد. انگار که مقصودش خود بهار بود و بعد ادامه داد:
-این خواستگاری تنها برای خودم نیست. من از طرف یکی از دوستانم که کمی کم رو هستند هم وکیل شده ام.
خنده ام گرفت. انگار او از همه پروتر بود. کس دیگری رو برای خواستگاری نداشتند؟ این که از شدت هیجان خیس عرق شده بود. با اینکه به شدت از حرفهایش خنده ام گرفته بود اما خودم رو کنترل کردم و او گفت:
-من برای خودم از شما .... البته ببخشید ها با کمال شرمندگی از شما خواستگاری میکنم و برای دوستم هم از ایشون.
رد نگاهش رو دنبال کردم و به بنفشه رسیدم . انجا بود که خنده ام شدت گرفت و بی اختیار به زیر خنده زدم. بهار و بنفشه هم دست کمی از من نداشتند و به خنده افتادند. تنها این میان طفلک ارش خان بود که با تعجب به ما نگاه میکرد. باز هم بهار بود که زودتر از ما به خودش امد و گفت:
-شرمنده اقای عزیز قصد توهین به شما رو ندشاتیم اما متاسفانه نتونستیم خودمان رو کنترل کنیم.
-میتونم علت خنده شماها رو بدونم؟
به جای بهار با لحنی که هنوز سرشار از خنده بود گفتم:
-البته . علت خنده ما این بود که هر دو اینها متاهل هستند.
او که کاملاً جا خروده بود با تعجب نگاهمان کرد و بعد بهار و بنفشه هر دو دستهایشان رو بلند کردند و حلقه در انگشتشان رو به او نشان دادند. انقدر دلم برای او سوخت چون با لحن شرمزده و شرمنده ای دائماً در حال عذر خواهی بود. زمانی که او رفت ما هر سه به خنده افتادیم و تا مدتی داشتیم به این موضوع می خندیدیم. طفلک ارش خان حسابی سنگ رو یخ شده بود.
ان روز به قدری از این موضع خنده ام گرفته بود که هر لحظه با یاد اوری ان به خنده می افتادم به طوری که در خیابان در حین برگشتن به خانه هم میخندیدم. ان روز بهار به همراه کامیار برای دیدن مادرش که کمی کسالت داشت به منزل او رفتند و بنفشه هم همراه احمد که به دنبالش امده بود رفتند. با یانکه به من خیلی اصرار کردند اما من ترجیح دادم کمی پیاده روی کنم و در حین رفتن خریدی هم برای منزل بکنم.
وارد فروشگاهی که سر راهم بود شدم و بعد از برداشتن سبد بزرگی به سمت مواد غذایی به راه افتادم و در همون حال به قسمتهای مختلف هم نگاه میکردم و مواد مورد نیازم رو برمیداشتم و فکر میکردم که برای شب چه چیزی تهیه کنم.
دستم رو به سمت شامپوها بردم و چند تا از انها رو برداشتم و در همان لحظه تلفن همراهم به صدا در امد و از انجایی که دستم بند بود بدون نگاه کردن به شماره ان رو روشن کردم و بله گفتم و با شنیدن صدای پدر سروش شامپوها از دستم به زمین افتاد و باعث شد چند نفر محدودی که کنارم ایستاده بودند به سمتم برگردند و من تازه ان زمان بود که با کرختی خم شدم و در حالی که گریه ام گرفته بود انها رو از روی زمین برداشتم. چرا او دست از سرم بر نمیداشت؟ از جان من چه میخواست که اینطور ارام و قرار رو از من گرفته بود و هر لحظه مانند کابوسی بر زندگیم ظاهر میشد. تصمیم گرفتم این بار با او صحبت کنم تا بلکه دست از سرم بردارد. بس بود هر چه موش و گربه بازی در اورده بودیم.
-قطع نکن دختر جان میخوام باهات صحبت کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اقای ارغوان چرا دست از سرمن برنمیدارید؟ چرا راحتم نمیگذارید؟ من دارم زندگیمو میکنم اما شما هر بار با این حرفها ارامش زندیگ رو از من می گیرید و زندگیم رو اشوب میکنید.
-ببین دختر جون من خیر و صلاح تو و البته سروش رو یمخوام.
با صدایی تقریباً بلند گفتم:
-من و سروش از هم جدا نیستیم.
او بود که با صدایی بلندتر گفت:
-این حرفها برای کتابهاست. زندگی شما دو تا اشتباهه.
لحنم رو عوض کردم و با التماس گفتم:
-دست از سر ما بردارید. من و سروش زندگی خوبی داریم. هر دومون همدیگه رو دوست داریم.
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
-ببین دختر جون من وضع زندگی تو رو بهتر از هر کسی میدونم و در ضمن خیر و صلاح سروش رو میخوام که میگم زندگی شما اشتباهه.
دسته چرخ رو گرفتم و سعی کردم اهسته اهسته به سمتی خلوت بروم و تا راحت با او صحبت کنم.
-اقای ارغوان من و سروش نزدیک به یک ساله که داریم با هم زندگی میکنیم و هیچ مشکلی هم نداریم.
-بله برای اینکه تو برای اینده نقشه داری. برای سروش و مال و املاکش نقشه داری. خوب میدونی که بعد از من سروش تنها کسیست که مالک ثروت بی حد و اندازه منه.
اونقدر از این حرفها زده بود که حس میکردم واقعاً برای مال و امئال سروش نقشه داریم و رد ذهنم این سوال ایجاد شد که چرا پاییز؟ اما سریع سر خودم فریاد کشیدم که هیچ وقت این طور نبوده و من سروش رو دوست دارم.
-اصلاً هم اونطور که شما فکر میکنید نیست. من به هیچ وجه به اموال سروش چشم ندارم. من تنها خود سروش رو میخوام. کسی که تمام زندگی منه.
-بهتر این قصه ها و شعرهای عاشقانه رو بریا خودت نگه داری. در هر حال من مقصودم ازاین تماس چیز دیگریست. پیشنهاد منصفانه ای دارم که میتوانی تا اخر عمرت از ان لذت ببری اما به شرطی که دست از سر سروش برداری.
بغض گلویم رو گرفته بود. به دیوار روبرویم تکیه دادم و او ادامه داد:
-بگو چقدر؟ بگو چقدر میخواهی تا دست از سر پسر من برداری.
با تتمه توانم گفتم:
-اما اون شوهر منه.
انگار فهمیده بود که ضربه ملهلکی به تن خسته و جسم ناتوانم وارد کرده چون با خنده گفت:
-این گریه ها برای اولش. این ننه من غریبم بازی ها رو در نیار که نرخ رو ببری بالا . بگو چقدر؟ چقدر میخواهی تا شرت رو از سر زندگی پس من بکنی و بری به همون جایی که بهش متعلق هستی.
سکوت کرده بودم و اشک میریختم. او چیزی بیشتر از یک حیوان نبود. حیوانی که بویی از انسانیت نبرده بود. او داشت ثروتش رو به رخ من میکشید و میخواست با بی رحمی همسرم رو با رقمی از دستم خارج کند. او تنها چیزی که از ان بود نبرده بود عاطفه بود. ای کاش میفهمید که جای عشق و علاقه رو پول هرگز نمیتواند بگیرد. او کسی بود که فکر میکرد رویای زندگی تنها برای غصه ها و کتابهاست. چرا که نه. نباید هم اینطور فکر کند. چون او کسی بوده که پدرش به خاطر معامله ای که سود کلانی از ان به جیب میزد فخری خانم رو برایش خواستگاری کرده بود. او هم همین نقشه رو داشت.او هم میخواست هنر ابا و اجدادیش رو که اضافه کردن سرمایه بود رو به اجرا در بیاورد و در این میان سروش مهره اصلی این بازی بود. پس باید هم به هر طریقی شده من رو از زندگی پسرش جدا کند. حتی به قیمت شکستن عاطفه ای که این میان بود. او برای علاقه من که هیچ برای علاقه و عشق پسرش هم پشیزی ارزش قائل نبود. از او و از تمامی امثال او متنفر بودم. انها گرگهایی بودند در لباس میش که یمخواستند از احساسات پاک و ادمهایی بیچیز مثل من تنها به نفع خودشان استفاده کنند. حالا در این میان از دست دادن چند میلیون که چیزی نبود. جایی رو تنگ نمیکرد. به جایش از وصلت با فردی دیگر میلیونها به جیب میرخت و سرمایه بود که در حسابهای بانکیش میخوابید. اه که چقدر او سنگدل و بی رحم بود.
-بهت وقت میدم فکر کنی. دفعه دیگه که تماس گرفتم رقم میخوام. میخوام ببینم چه رقمی رو برای خوشبختی پسر من تعیید میکنی.
گوشی تلفن که قطع شد گونه هایم از اشک اتش گرفت. بدنم یخ یخ بود و اشکهایم گرم و صورتم رو میسوزوند. او چقدر حیوان بود که خوشبختی پسرش رو جدا شدن از من میدانست. او نمیفهمید که من عاشق پسرش هستم و سروش هم دیوانه وار من رو میخواست ای خدای من . خودت کمکم کن.
بدون اینکه خریدهایم رو همراه خودم ببرم از فروشگاه خارج شدم و تمام راه فروشگاه تا خانه رو پیاده طی کردم و فکر کردم و فکر.... باید خطم روعوض میکردم تا اون لعنتی رنجم نده. اگر قرار باشه با هر بار شنیدن صداش اینطور داغون بشم سر ماه چیزی از من نمیمونه.
وقتی به خانه رسیدم تن خسته ام رو به حمام کشاندم و زیر دوش رفتم و تازه انجا بود که با خیال راحت و پر صدا به گریه پرداختم و کم کم با نوازش اب که روی پوستم مینشست ارام شدم و با چشمانی پف کرده و تنی سست از حمام بیرون امدم و بدون اینکه موهایم رو خشک کنم لباس به تن کردم و تن بی حسم رو روی تخت انداختم و نفهمیدم کی خوابم برد....
با نوازش دستی روی گونه ام بیدار شدم. دوست ندشاتم چشمهایم رو باز کنم . سروش بود که با جملات لطیف و پر احساسش من رو میطلبید. کجا بود پدرش تا ببیند احساس او به من غصه نبود. احساسش شعر نبود و علاقه اش از حساب و کتاب نبود. او عاشق بود و من عاشقتر. بدون اینکه چشمانم رو باز کنم دستش رو به دست گرفتم و بوسه بارانش کردم. سروش کنارم دراز کشید و با حرفهای عاشقانه اش من رو مست کرد و وقتی میان بازوان ستبرش قرار گرفتم دوباره چشمانم گرم شد و به خوابی شیرین فرو رفتم. چطور میتونستم از سروشم دل بکنم؟ او همه چیز من بود. ایا لطافت احساس او رو رقم های درشت پول داشت؟ ایا توان و گرمای بازوان عاشقش رو چک های سفید امضا و حسابهای پر از پول داشت؟ نه به خدا هیچ رقمی اینطور زیبا و مهربان نبود.وای خدای من نرمی و لطافت موهایش و سیاهی پر ستاره چشمانش رو ارامش بودن در اغوش او رو تختهای پر قو و اتاقهای بزرگ در خانه های دوبلکس و پنت هاس داشت؟ نه به خدا نداشت. عطر مست کننده تن او و صدای مهربانش و گرمای اغوشش رو هیچ چیزی نداشت و تنها خود او بود که عاشقانه به من عشق میورزید و من بیقرار تن او بودم. بیقرار مهربانی هایش. خدا شاهد است که عشق او را با هیچ چیزی معاوضه نمیکنم و نکردم. تنها حماقت کردم. چیزی که از من بعید نبود. چیزی که زندگیم رو برهم ریخت و ان ارامش جایش رو به بیقراری و ناتوانی داد. حماقتی که سروش رو از من گرفت و من رو دربه در خواستنش کرد. من رو در به در شبهای پرستاره اتاقمان و بازوان گرم و ستبرش برای در اغوش کشیدنم قرار داد و تا توانستم حسرت ان روزها و شبهای با او بودن رو خوردم و بالشم هر شب از اشک دوری و هجران او تر شد و چشمانم هر روز کم سوتر و دلم عاشقتر ....اگر میدانستم که ان شبها شبهای انتهای با او بودن است هیچ وقت انها رو از دست نمیدادم و حتی حاضر بودم در ان شبها جان بدهم اما با او باشم.
ادامه دارد ....

SHeRvin 04-28-2011 11:17 AM

قسمت سی و سوم
ان روز با بهار در منزل مادر در پذیرایی نشسته بودیم و از هر دری با هم صحبت میکردیم. مامان برای ناهار ابگوشت بار گذاشته بود و از انجایی که میدانست من عاشق ابگوشت هستم مجبورم کرد که کلاس اخرم رو در دانشگاه نرم و به انجا برای خوردن ابگوشت بروم. بهار هم انروز کلاسی نداشت و در خانه نشسته بود. هر دو مشغول صحبت کردن بودیم و همزمان چای مینوشیدیم که بهار پرسید:
-بنفشه اینا تونستند جایی پیدا کنند؟
سرم رو تکون دادم و لیوان چای رو از دهانم دور کردم و گفتم:
-والا بنفشه گیر داده به یه باغی که به نظر خودش خیلی قشنگه و صاحب اون باغ هم گفته که تا اوایل ابان زمانها همه رزرو شده.
بهار شروع به خندیدن کرد و بعد گفت:
-حالا خوبه بنفشه اینقدر برای گرفتن مراسم هول بود.
خندیدم و گفتم:
-از اونجایی که دوست داره مراسموش توی اون باغ برگزار بشه حاضر شده تا اوایل اذر صبر کنه. اون روز نبودی ببینی احمد چقدر سر به سرش گذاشت و اما حرف بنفشه یکی بود و دلش میخواست تنها رد اون باغ مراسمشون رو برگزار کنند.
بهار سر تکون داد و به لیوان چایی اش خیره شد. در نظر من هم جالب بود. انگار نه انگار که او خیلی در این مورد عجله داشت.
همچنان در حال فکر کردن به عقاید خاص بنفشه بودم که صدای موبایلم در امد. از انجایی که تلفن همراهم روی میز نزدیک بهار بود او دست دراز کرد و تلفنم رو برداشت و با نگاه کردن به شماره گفت :
-کیه پاییز؟
-شماره اش چنده؟
-22200....
با وحشت میان کلامش پریدم و گفتم :
-قطعش کن.
بهار با سوءزن نگاهم کرد و هیچ عکس العملی شنان داد. با یک حرکت از روی کاناپه بلند شدم و گوشی رو از دست بهار گرفتم و ان را خاموش کردم. بهار که زا کارهای من متعجب شده بود . دستم رو کشید و گفت:
-چه اتفاقی افتاده پاییز؟ اون کی بود؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-خودش بود بهار خودش بود.
-از کی حرف میزنی. کی بود؟
-ارغوان .
دستم رو رها کرد و روی مبل افتاد. من هم با بغض سر برگردوندم و به اتاق خواب رفتم. تن رنجورم رو روی تخت انداختم و به صفحه گوشیم ذل زدم. میدونستم که باز هم زنگ میزنه . اونقدر زنگ میزنه تا تلفنم رو خاموش کنم. لعنت به من به انتقال خطم ترتیب اثر نداده بودم . حتی از ترس سروش اون رو عنوان نرکدم چه برسه به اینکه عوضش کنم. همونطور که به مانیتور گوشی ذل زده بودم دوباره شروع به زنگ زدن کرد. این بار بی اختیار دستم روی قبول تماس رفت و تلفن روشن شد. نمیدونستم چرا اون رو روشن کردم اما حسی مرموز من رو وامیداشت که پاسخ بدم. از دستش خسته شده بودم.
-الو...
صدای وحشت زده خودم برایم نااشنا بود. به طور حتم این صدا ازان من نبود.
-چرا تلفن رو قطع میکنی دختر جان؟
اب دهانم رو به سختی فرو خوردم و با همان صدای گرفته گفتم:
-از جون من چی میخواید؟ چرا راحتم نمیذارید؟ چرا دست از سر من و زندگیم برنمیدارید؟
-تو پاتو گذاشتی تو زندگی ما . حالا هم برای گفتن این حرفها دیر شده. زنگ زدم تا رقمت رو بشنوم. بهتر این ننه من غریبم بازی ها رو هم واسه من در نیاری. چون من امثال تو رو خوب میشناسم. واسه بالا بردن رقم هر کاری می کنید.
لحظه ای مکث کرد و من دستانم رو که از شدت اضطراب یخ کرده بود رو میان پتوی روی تختم گذاشتم و او ادامه داد.
-بهتر زود بری سر اصل مطلب . چون من به هیچ وجه زمان اضافه ندارم.
و من باز لبانم بهم دوخته شده بود و اشک بود که از چشمانم روان شده بود.نمیتونستم ، هر کاری میکردم لبام باز نمیشد که بهش بگم خفه شه.بهش بگم پاشو از زندگی من بکشه کنار و بزاره با عشق زندگی کنم. چرا او نمیفهمید که ما عاشق بودیم؟ نمیدونستم که چرا حس مرموزی من رو ساکت میکرد و تا می اومدم لبهام رو باز بکنم باز بهم دوخته میشد و مهر سکوت به لبانم میخورد. زمانی که او دید من همچنان سکوت کرده ام با کلافگی گفت:
-نه مثل اینکه خیلی ناز داری. بالخره که چی؟ یه رقمی میگی دیگه. اخرش اینکه یکم من چونه میزنم یکم تو چونه میزنی و خسته میشیم. رقم نهایی چند؟
باز هم سکوت کردم. اما حرفها بود که در ذهنم فریاد زده میشد. یکی فریاد میزد پاییز بزن تو دهنش و گوشی رو قطع کن. یکی دیگه فریاد میزد حماقت نکن رقم درشتی بگو. دوباره همون صدای قبلی فریاد میزد. پاییز اهمیتی نده. بهش ثابت کن که عاشقی و حاضر نیستی عشقت رو با هیچ رقمی عوض کنی و دوباره همان صدای مخالف فریاد میزد اینا همه حرفه....پاییز با این معامله یک عمر نونت توی روغنه. و انقدر گفتند و گفتند و گفتند تا خود ارغوانب ه صدا در امد و گفت:
-با سی میلیون شروع میکنیم موافقی؟
پوزخند تلخی روی لبم نشست. فکری به سرعت برق از ذهنم گذشت که ایا ارزش سروش اینقدر کمه؟ و دوباره همان ندایی اولی رسید که گفت پاییز حماقت نکن.
-نه؟ با چهل میلیون چطور؟
دوباره همان صدای مخالف به پا خواست و در زیر گوشم نجوا کنان گفت پاییز رقم رو ببر بالا بهش بگو ارزش زندگی و ابروی شما اینقدر نیست و باز همان ندایی که صدایش به گوشم ارامش می بخشید و التیام به زخم سر باز کرده ام میگذاشت فریاد زد که سروش گنج گرانبهایی است که هیچ جا مانندش رو نمیابی و به راستی این ندای موافق درست میگفت سروش ارزشی داشت که دیگر در هیچ جای کره خاکی ان رو پیدا نکردم. ارامشی که در کنار سروش داشتم رو هیچ کسی نتونست به من ببخشه. دیگر صدای ارغوان رو نمیشنیدم چون گوشی از دستم افتاده بود و نگاهم به قاب عکس بزرگ شده من و سروش بود که در جشن شب ازدواجمون توسط بهار گرفته شده بود و حالا به دیوار اتاق زده شده بود. چقدر صورت سروش ر اینجا زیبا و ملیح. انگار به همه ارزوهایش رسیده. انگار دیگر چیزی از خدا نمیخواست. نگاهش که با لبخندی مهربان به روی صورتم افتاده بود و دستهای من رو گرم در دست گرفته بود نشان دهنده عشقش بود. پس چطور میتوانستم او را، اغوش گرم او را، مهربانی هایش و محبت هایش رو در ازای چند میلیون از دست بدهم؟ واقعاً محبتهای او اینقدر بی ارزش بود که ان رو با پول رقم بزنم؟
زمانی که به خودم امدم همانطور به دیوار تکیه داده بودم و خوابم برده بود. چشمانم رو باز کردم و پتویی رو که تا زیر گردنم کشیده شده بود رو کنار زدم و نگاهم به عقربه های ساعت افتاد. خدای من ساعت سه بعدازظهر بود و حتماً تا الان ماماینا به خاطر من گرسنه مانده بودند. سریع از روی تخت بلند شدم و هول هولکی دستی به موهایم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. از دیدن مامان در اشپزخانه و بهار که روی کاناپه در پذیرایی دراز کشیده بود شرمنده لب به دندان گرفتم و از همانجا گفتم:
-من معذرت میخوام. به خاطر من تا الان گشنه موندید؟
مامان با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
-اشکال نداره عزیزم. اومدم دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم.حالا زود باش بیا.
سرم رو تکون دادم و با شرمندگی و کمی شیطنت گفتم:
-تا بهار خانم میز رو بچینه منم دست و صورتم رو شستم و اومدم.
بهار با خنده از روی کاناپه پرید و دست به پیشانی اش گذاشت و با احترامی نظامی گفت:
-همین که شما افتخار همراهی با ما برای غذا خوردن میدید خودش یه نعمته.
با خنده به سمت دستشویی رفتم و سعی کردم تمام حرفهای پدر سروش رو از ذهنم پاک کنم. اون هدفش اینکه زندگی من رو خراب کنه و چرا من اون رو ازار ندم؟ چرا اون با حرفاش من رو رنج بده. بذار با بی اهمیتی به حرفهاش ازارش بدم و از این فکر با لذت لبخندی پر شیطنت روی لبم ظاهر شد و در آینه دستشویی به صورتم که حالا با ان فکر شیطانی گل از گلم شکفته بود نگاه کردم.
بعد از شام به همراه سروش به منزل خودمان رفتیم و نرسیده سروش به سمت پذیرایی رفت و دفتر وبرگه هایش رو جلویش پهن کرد. با ناراحتی نگاهش کردم و تازه متوجه اصرار بیش از حدش به خاطر برگشتمان به خانه شدم. او هیچ وقت برای برگشتن از خانه مامان و بهار اصرار نمیکرد و این من بودم که همیشه از او میخواستم به خانه برویم اما امشب... این کار هر شبش شده بود که بعد از رسیدن به خانه و خوردن شامش به سراغ دفترهای رسیدگی به اعمال شرکت میرفت و من بی حوصله روبرویش مینشستم و از ترس ناراحتی او حتی به تلوزیون هم نگاه نمیکردم و از روی اجبار کتابهای دانشکده ام رو به دست میگرفتم و این موضوع باعث شده بود که تمامی دروس های این یک هفته رو به کل حفظ شوم و از نظر بنفشه و بهار این موضوع خیلی خوب بود و بنفشه که دائماً به حالم افسوس میخورد اما این من بودم که موضوع رو نمیتوانستم مثل انها ساده قلمداد کنم و برایم کمی سخت بود و مخصوصاً که در این هفته به کافی شاپ هم نرفته بودیم به طوری رفتن به انجا برایم عادت شده بود که در ان چند روز در ان ساعت همیشگی مانند مرغ پر کنده بال بال میزدم و از این موضع رنج میبردم اما سروش چنان در برگه هایش رفته بود که توجه ای به این موضوع نداشت و طوری شده بود که این دو شب روی همان کاناپه خوابش میبرد و این من بودم که با بزرگواری این رو ندید می گرفتم و در دل کمی به او حق میدادم. چون میدیدم که چطور برای نگه داشتن و بقای زندگیمان در تلاش هست و دائماً تلفن همراهش دستش هست و با شریک کاریش در تماس برای روبه راه کردن کارهایشان. از انجایی که از میان صحبتهایش فهمیده بودم در کارشان مشکلی سختی ایجاد شده بود و از فریادهایی که بر سر شریکش میکشید فهمیده بودم که چندیدن شرکت قراردادشان رو کنسل کرده بودند و باعث شده بودند کلی به شرکت انها ضرر وارد شود و از این رو سعی میکردم به خاطر او چیزی به رویم نیارم و در دل دعا میکردم که خدا صبرم رو از من نگیره و من با صبر این بحران کاریش رو تحمل کنم و بالاخره او همان سروش عزیز و دوست داشتنی خودم بشه که با دیدن من بی تاب میشد.
دو روز بعد از ماجرای تماس گرفتن پدر سروش بود که سروش خسته و افسرده از محل کارش به خانه امد و من که با ذوق به استقبالش رفته بودم رو تنها با لبخندی تلخ بوسید و به سرعت از من دور شد . این رفتارش چنان در روحیه شادم اثر گذشات که ب یاختیار به اشپزخانه رفتم و گریستم. او حتی برای خوردن شام هم به سر میز نیامد و در اتاق ماند . از این رو غرور له شده ام رو زیر پا گذاشتم و با خودم گفتم که زن این طور مواقع باید مونس همسرش باشد نه اینکه نمکی بر زخم او و به سمت اتاق خواب رفتم. او رو دیدم که روی تخت دراز کشده بود اما نخوابیده بود و با نگاهش به سقف اتاق چشم دوخته بود. سعی کردم لبخند بزنم هر چند مصنوعی و بعد به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم. انگار تازه متوجه حضورم شده بود چون تکانی خورد و با تعجب به صورتم نگاه کرد. انگار انتظار حضور من رو در کنارش نداشت. دستش رو گرفتم و نگاهش کردم. پس از اینکه متوجه شد من در کنارش هستم لبخند زد و باز دوباره نگاهش ور به سقف اتاق دوخت. دستش رو نوازش کردم و گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود.
او بی هیچ حرکتی باقی ماند و در نظرش حرفم خیلی بیخود امد. اما من کوتاه نیامدم و همانطور که دستش رو نوازش میکردم گفتم:
-سروش عزیزم من نگرانتم نمیخوای من رو محرم اصرار خودت بدونی؟ به گمونت من نمیتونم دردی از دردات کم کنم؟
باز هم هیچ نگفت . حس کردم به حرفهایم احتیاج داره. چون صدای نفس هایش تن خاصی گرفته بود و سینه اش با ارامش بالا و پایین میرفت و چشمانم رو بر هم گذاشته بود. با خوشنودی دستش رو فشردم و دستم رو به صورت زیبایش که کمی ته ریش داشت کشیدم و پیش خودم گفتم که او با ریش هم زیبا وخواستنیست.
-عزیز دلم یعنی من نمیتونم بهت کمک کنم؟ لااقل اونقدر هم نیستم که کمی از دغدغه های فکریت رو پیشم جا بذاری ؟
دوباره بدون هيچ عكس العملي ساكت ماند تا من ادامه دهم.
-سروش جونم...
تنها سرش رو تكان داد. با اينكه كمي رنج ميبردم از بي اهميتي اش اما ميدانستم كه در اين شرايطي بحراني به من نياز داره. سرم رو بال گرفتم و اهي كشيدم و در همان حال نگاهم به ساعت ديواري اتاق افتاد. عقربه ها ساعت هشت شب را نشان ميداد. همونطور كه نگاهم به ساعت بود. دست سروش رو محكم فشردم و گفتم:
-هر هفته اين موقع تو كافي شاپ نشسته بوديم و به صداي موسيقي كه از باندهاي پنهون توي ديوار پخش ميشد گوش ميداديم. هر هفته اين موقع چشم تو چشم هم بوديم و لبخند ميزديم. هر هفته اين موقع تو از كارت ميگفتي و من سنگ صبورت ميشدم. حالا چي شده كه ديگه اين سنگ صبور رو قبول نداري؟ حالا چي شده كه ديگه نمي خواي براي من درد و دل كني؟ براي مني كه جز تو هيچ كسي رو دوست ندارم. براي مني كه شونه هام گرچه قوي نيستند اما تكيه گاه خوبي واسه دلتنگي هاي عزيزمه. عزيزم چي شده كه من رو محرم اصرارت نميدوني؟ سروشم... حرف بزن. با من حرف بزن و مهر لبت رو بشكن. بهم بگو كه چي باعث شده تا ازم جدا بشي؟ بهم بگو تا چي باعث شده كه ديگه من رو غريبه بدوني و از پنهون بشي. اخ سروش اگه بدوني اين بي اهميت بودنم برات چقدر زجر اوره. سروش عزيزم من دوستت دارم. تروخدا حرف بزن و به من بگو چي تو دلت سنگيني كرده.
ديگه نتونستم ادامه بدم و با خودم گفتم اگه يه كلمه ديگه حرف بزنم بغضم ميتركه و به جاي اينكه من سنگ صبور اون باشم اون سنگ صبورم ميشه. جالب بود اومده بودم تا سروش برام حرف بزنه اما حالا من داشتم درد و دل ميكردم. داشتم شكايت ميكردم. به خاطر اين چند شبي كه بي اهميت شده بهم. اومده بودم محرم اصرار بغضم سروش شد گوش شنوا براي درد و دل ها و شكايت هاي من. لعنت به من كه در اين شرايط بغرنج هم نمي تونستم احساسات خودم رو كنترل كنم.
بوسه اي كه به روي دستهاي سردم نشست باعث شد چشمام رو باز كنم. سروش بود كه نگاهم ميكرد. تو چشماش قطرات شبنم چه زيبا مي درخشيد. تا به حال اينطور نديده بودمش. چقدر زيبا و خواستني شده بود. عزيز و دوست داشتني ....
بي اختيار لبخند روي لبام نشست. ميخواست حرف بزنه. دستم رو دوباره نزديك لبش برد و پي در پي بوسيد. حرف بزن سروش. به جاي بوسيدنم حرف بزن تا بفهمم چه دردي تو سينه ات سنگيني مي كنه. بهم بگو چي شده عزيزم.
روي تخت نيم خيز شد و همونطور كه دست من رو بغل گرفته بود گفت:
-پاشو اماده شو بريم بيرون. اين مدت خيلي اذيتت كردم.
با خوشحالي از پيشنهادش از جا پريدم و پيش خودم گفتم تا پشيمون نشدم اماده شم و او از اين همه ذوق كودكانه اي كه رد من ديد لبخند بي رمغي زد. انگار حتي حس خنديدن نداشت. دستي به روي پيشاني اش كشيد و من بي توجه به چهره در هم شده اش به سمت كمد رفتم تا سريع لباسم رو عوض كنم.
زماني كه دوباره مانند ان شبهاي بي قراري روبروي هم نشستيم و چشم در چشم هم دوختيم صاحب كافي شاپ با ديدن ما لبخند زد و چند لحظه بعد به سمت ما امد و رو به سروش به لحن گله مندي گفت:
-اقا سروش چي شده بود كه سراغي از ما نميگرفتيد. چنديدن بار يادتون كرديم.
سروش همان لبخند خشكش رو روي لب نشاند و گفت:
-نه كم سعادتي ما بود كه نميتونستيم خدمت برسيم.
-خدا بد نده اتفاقي افتاده بود.
-نه كمي مشغله كاريم زياد شده بود.
-اميدوارم كه مشكل برطرف شده باشه.
سروش سر تكان داد و با افسوس گفت:
-شده، شده.
زماني كه او رفت من به عمق مشكل او پي بردم. انگار ضربه اي كاري از لحاظ شغلش خورده بود. ديگر توان خنديدن م نداشت. اين براي من خيلي سخت بود كه سروش شادم رو اينطور افسرده و زار ببينم. همانطور كه نگاهش ميكردم. تلفن همراهم به صدا در امد. با كرختي گوشي رو از كيفم خارج كردم و با ديدن شماره اي نااشنا كه برايم پيام فرستاده بود بعد از لحظه اي مكث ان را باز كردم.
-لحظه تصميم گيري نزديك شده.
عضلات صورتم سخت منقبض شد. خودش بود. خود نفرت انگيزش بود حالم از او بهم ميخورد. حالم از تمام ثروتش و ان بهايي كه به اموالش ميداد بهم مي خورد. ان لعنتي چه تصميمي داشت؟ جداً تصميم داشت زندگي من رو از هم بپاشه؟ بره به درك. ميخوام زودتر به درك واصل شه . احمق پير خرفت...
سروش بي توجه به نگراني كه در صورتم دويده بود سر به زير انداخته بود و با سفارشش كه روي ميز اماده بود باز ي ميكرد. انگار در اين دنيا نبود. دلم ميخواست فرياد ميزدم و به او ميگفتم كه پدر ديوانه اش چند هفته است زندگي را بر من حرام كرده. اي كاش ميتوانستم به او بگويم كه كاري برايم بكند تا اينهمه زجر نكشم. اما او كه خود از من بدتر بود.
-پاييز همه چيز تموم شد. بيچاره شدم. به اخر خط رسيدم. چه ارزوها كه واسه فرداها مون نداشتم. چه نقشه ها كه براي خوشبخت كردنت نكشيده بودم. دوست داشتم خودم با تكيه بر دارايي خودم و اقتدار خودم رويايي ترين زندگي رو برات بسازم اما ديگه همه چيز تموم شد. داغون شدم. خوردم به پي سي.
چي ميگفت سروش؟ چرا اينقدر بي مقدمه شروع كرد؟ چرا حرفهايش بوي بدبختي و بي چارگي ميداد؟ چه اتفاقي براي او افتاده بود كه ارزوهايش رو بر باد رفته ميديد؟ چه شده بود كه ابتداي راه جا زده بود؟
-دوست داشتم اونقدر موفق بشم كه پدرم به وجودم افتخار كنه اما .... اما...
عصبي و كلافه دستش رو كه به دور ليوان روي ميز بود فشار ميداد و ميان دندان هاي به هم فشرده اش صحبت ميكرد.
-اما اون لعنتي زندگيم رو نابود كرد. دلم خوش بود كه با اين شراكتي كه با دوستم راه انداختم مي تونم خوشبخت بشم. موفق بشم. اما حالا...
سرش رو بالا گرفت و رد حالي كه قطرات شبنم رد چشمان ميدرخشيد نگاهم كرد. ديگه چشماش در نظرم زيبا جلوه نمي كرد. هيچ خوشم نمي امد كه او را اينقدر خوار و زبون ببينم. اون بايد هميشه با افتخار زندگي كنه. هيچ كس حق نداشت اين خوشبختي را از من و سروش بگيرد. سروش زيبا و مغرور من هنوز هم بايد در نگاهش شراره هاي عشق سو سو بزنه و غرور از نگاه بي تكلفش بباره . طوري كه همه باز هم با نداشتن او حسد بورزند و به من با حسرت نگاه كنند. اره ... سروش من بايد غرور در نگاهش بيداد كنه. چرا اينقدر چشماش بدحالت شده؟ من چشماي زيبا و خوش حالتش رو در عين غرور دوست دارم نه اين چشمهاي زبون رو ...
-همه سرمايه اي كه دشاتيم از دست رفت. حتي ديگه از دست رامين هم كاري بر نمياد.
رامين؟ اهان. رامين شريك سروش بود. انها با هم شركتي تاسيس كرده بودند و هر دو مهندس ساختمان بودند. مگر چه اتفاقي افتاده بود؟
-روي اين قرادادهاي اخري خيلي سرمايه گذاري كرده بوديم و تا نيمه اي از كارها هم پيش رفته بوديم. خيلي اميد داشتيم كه رد اين راه موفق ميشيم و پيشرفت زيادي ميكنيم. اما در يك روز ورق برگشت و ان روي سكه نمايان شد. همه شركتهايي كه ما براي اونها سرمايه گذاري كرده بوديم. به ناگهه از همكاري با شركت ما صرف نظر كردند و ما خسارتهاي زيادي متحمل شديم. اين خسارتها تنها مربوط به يك يا دو شكت نبود و بعد ها رد چند روز تمامي شركتهايي كه حتي با انها قرارداد بسته بوديم از همكاري با ما پشيمان شدند. خيلي برايمان سخت و غير قابل باور بود. تنها اميدمون به شركتي بود كه رامين به تازگي با او قرارداد بسته بود كه اون هم امروز اعلام كرد صرف نظر كرده ديگه داشتيم ديونه ميشديم و من يه سوال مثل خره ذهنم رو ميخورد كه چطور شركتهايي كه براي قرارداد بستن با شركت ما خودشون رو به اب و اتيش ميزدند يهو صرف نظر كردند و اين سوال رو امروز جواب گرفتم.
اهي عميقي كشيد و ضربه هولناك و اخرش رو بر پيكر من كه سخت به رعشه افتاده بود زد و گفت:
-فهميدم همش زير سر بابا بود. اون اعلام كرده بود كه هر شركتي به هر طريقي با كمپاني ما همكاري داشته باشه از همكاري با اون محروم ميشه. باورم نميشه كه پدر چنين دشمني در حق من كرده باشه. اين روا نبود. تمامي شركتها هم از اونجايي كه بالاخره روزي سر و كارشون با پدر مي افته و از اعتبار پدر ترسيده و از عقد قرارداد صرف نظر كردند. اين دشمني پدر رو هيچ وقت فراموش نميكنم.
دستش رو جوي چشماش گذاشت و با لحني بغض دار گفت:
-من پسرش بودم. دشمن جونش كه نبودم. بد كرد. خيلي بد كرد...

SHeRvin 04-28-2011 11:18 AM

قسمت سی و چهارم
با افسوس نگاهم رو به صورت سروش دوختم. از اینکه ارغوان با او اینطور تا کرده بود خودم رو مسبب میدونستم اما هر چی در زوایای ذهنم میگشتم دلیلی برای این کارش پیدا نمیکردم. او نباید اینطور سروش رو به زمین میزد. ناخوداگاه جرقه ای در ذهنم زده شد. اره اون برای این کارش دلیل داشت مگه میشه امی مثل اون که بیشتر به کفتار پیر شبیه بود برای این طور کارهایش دلیلی نداشته باشد. مسلم بود که او این کار را کرد تا سروش رو زمین بزند و برایش اهمیتی نداشت که در این راه کس دیگری هم همراه سروش به زمین بخورد. او این کار را کرذ تا سروش را در تنگنا قرار دهد و سروش برای امرار مغاش به او روی بیاورد و ان وقت او با بودن من دست رد به سنه و غرور سروش بزند اما احمق هچ وقت این رو نمیفهمد که سروش هر چقدر هم که بیچاره و اواره شود دست به دامن او نمشود. همیشه خود سروش میگوید که اگر بمیرم هم التماس ادمی همچون پدرم رو نمیکنم. او کسی است که تنها برایش ثروت اهمیت دارد و در این راستا حاضر است از کسی مثل من که پسرش هستم بگذرد و با انتخاب پری برای من این را ثابت کرد. او اگر من برایش اهمیت داشتم به خواستگاری کسی میرفت که دوستش داشته باشم نه اینکه حتی بدون در نظر گرفتن تصمیم من برای اینده پری رو برایم کاندید قرار دهد و جالب اینجا بود که سروش میگفت پدرش گفته بود اگر پری را نپسندد میتواند با دختران کی از تجار بزرگ تهران ازدواج کند اما از انجایی که ازدواج با پری موقعیت های مناسبتری رو برای ارغوان ایجاد میکرد در ازدواج با پری مصر تر بوئ. با ناراحتی چشم از قهوه داخل فنجانم گرفتم و به صورت سروش دوختم. او افسرده و ناراحت سر به زیر انداخته بود و زیر لب چیزی با خود زمزمه میکرد. پیش خودم گفتم نکنه دیونه شده باشه؟ اما سریع افکار منفی رو از خودم دور کردم. چه کاری از دست من برای سروش بر می امد؟ با ناراحتی پرسیدم:
-سروش میزان سارتی که به شرکتتون وارد شده چقدره؟
انگار که از خواب پریده باشه تکان سختی خورد و نگاه خیره اش رو به صورتم دوخت. حس کردم برای لحظه ای همه چیز را فراموش کرده. اهی پر سوز کشید و سینه مردانه و ستبرش در زیر پیرهن یاسی رنگش تکانی خورد و گفت:
-کم نیست.
با لحنی مضطرب گفتم:
-مثلاً چقدر؟
نگاهش رو به صورتم دوخت. نگاه نگرانش مانند مته در مغز استخوانم فرو میرفت. طاقت نگاه های ازرده اش رو نداشتم سر به زیر انداختم و او گفت:
-بعد از فسخ شدن قرارداد اخری حدود سیصد و پنجاه میلیون تومان به شرکت ضرر وارد شد. اگر این قرارداد فسخ نمیشد ما میتونستیم به راحتی از پس تموم بدهی ها و ضررهایی که شرکت دیده بود بربیاییم . اما این قرارد داد اخر نفسمون رو برید. با در نظر گرفتن میزان خساراتی که از طرفین فسخ قرارداد گرفتیم حالا حدود دویست میلیون باید خسارت بدیم که نصف این مبلغ برمیگرده به من که باید ان رو متحمل بشم.
با خوشحالی نگاهش کردم و گفتم:
-خوب اینکه غصه نداره خونه رو میفروشیم و از پس خرج و مخارش برمیاییم.خودت رو ناراحت نکن.
با لبخندی تلخ به چهره شادم نگاه کرد و سر تکون داد. با دیدن ناراحتی اش گفتم:
-چی شد عزیزم؟
سرش رو به زیر انداخت و گفت:
-پاییز مگه فکر میکنی که با فروش اون خونه چقدر پول دستم میاد؟ حالا بر فرض که این کار رو کردیم و نیمی از مخارج رو اینطور پرداخت کردیم باقیش چی و از اون مهمتر کجا بریم زندگی کنیم؟
انگار از بالای قله ای به پایین پرت شده بودم. چقدر من احمقم... از خوش بینی که داشتم حالم بهم خورد. سروش راست میگفت مگر خانه ما راچقدر میخریدند و از ان بدتر بعد از ان کجا زندگی میکردیم؟ پیش خودم حساب و کتاب میکردم و طلاهایی رو که تا به الان به هر مناسبتی از سروش هدیه گرفته بودم رو نرخ میزدم. پیش خودم با فروش انها و فروش ماشینمان و همچنین کمی از وسایل منزلمان کمی از بدهی اش رو تصفیه کردم اما به قول سروش انطور که نمیشد. بدهیاو که بیست سی میلیون تومان نبود که به راحتی بتوانیم از کنار ان بگذریم مخصوصاً در این اوضاع بد مالی و کاریش. ای خدای من حالا چه کار باید بکنیم؟ با ناراحتی دستی به پیشانی ام کشیدم و سروش زمزمه کرد :
-نمیخواستم ناراحتت کنم. اما تو اونقدر اصرار کردی تا من ...
میان کلامش دویدم و با لحنی ازرده گفتم:
-الهی من بمیرم برای کی بود که این مشکلات رو تو خودت میریختی و چیزی به من نمیگفتی؟
نگاهش رو چشمهای غمگینش ماسید. در چشمان زیبایش چیزی درخشید. انگار که در دلش جوانه ای از امید زده شد اما سوی نگاهش لحظه ای بود و باز دوباره با همان لبخند تلخ از من رو برگرداند و در حالی که به بیرون از شیشه خیره شده بود گفت:
-یه کاریش میکنم. تو خودت رو ناراحت نکن.
و بعد بحث رو عوض کرد. با اینکه دیگر هیچ دل و دماغ کاری رو نداشتم اما پا به پای او صحبت کردم تا کمی از ناراحتی اش رو برطرف کنم و زمان که شب کنارش دراز کشیدم و او با عشق در اغوشم کشید و با ارامش به خواب رفت به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم و او کمی در ایش تکان خورد و موهای براق و خوش حالتش روی صورتش ریخت. با نوک انگشتم به اهستگی موهایش رو از روی صورتش کنار زدم. چقدر ارام خوابیده بود. انگار نه انگار که او این قدر ناراحت بود. پس چرا من خوابم نمیبره؟ الان چیزی حدود یک ساعت هست که در تختم از این دنده به اون دنده میشم و فکر میکنم. به همه چیز فکر میکنم و حتی گاهی به سرم زد که همان موقع به ارغوان زنگ بزنم و از او بخوام که ان کار رو با سروش نکنه و حتی ار لازم بود حاضر بودم به خاطر سروش به دست و پاش بیفتم. اما سروش گفته بود که اگر دور از جانش بمیرد هم حاضر نیست که با پدرش هم صحبت شود و یا از او طلب کمک مالی بکند و از این رو من هم افسرده به صورت او خیره شده بودم انگار که در صورت او مسئله زندگی مان حک شده بود و من با کنار هم گذاشتن ارقام و اعداد سعی داشتم معادله لاینحل زندگی مان رو حل کنم تا باز دوباره اوضاع هم مانند چند ماه پیش ارام و شیرین بشه. وقتی فکرم به جایی قد نداد نگاهم رو از صورت سروش گرفتم و به سقف دوختم.ستاره های اسمان اتاقم در چشمم چشمک زدند و زیباییشان رو به رخم کشیدند. در یک لحظه به فکرم رسید که چقدر بیخیال هستند . سرم رو با افسوس تکان دادم و پیش خودم گفتم چرا همانند انها نشدم! چرا نخواستم که حیوان شی و یا موجود جاندار دگری جز انسان افریده شوم و باز هم به یاد بهار افتادم. به یاد حرفهای شیرین او که میگفت پاییز هر موجود جانداری به جز انسان نمیدونه حیوان یا چز دیگری نامیده میشه و مطمئن باش که اگر انها میدانستند که انسان نیستند روزی در برابر خدا قد علم میکردند و به او میگفتند که چرا انسان نیستند و با یاداوری این سخن بهار لبخندی تلخ گوشه لبم نشست که مثلاً انسانها چه چیزی دارند که انها از انسان نبودنشان در رنجند؟مگه بده که راحت و بی دردسر دارن زندگی میکنند و خوش و خرم هستند. اما نه ... چیزی در ذهنم جرقه زد که چه خوشی داره زندگی اونها. همیشه یک روال عادی رو دنبال میکنند. مثلاً همین ستاره ها شبا میان و تا صبح نشده میرند. خورشید میاد و ماه میاد و باز هم میان و میرن و همینطور حیوان ها...
کلافه پلک زدم و پیش خودم گفتم من هم چه فکرهایی میکنم عوض اینکه الان بشینم به مشکلاتمون فکر کنم دارم خلقت موجودات رو بررسی میکنم. اصلاً این بحث های فلسفی به من چه! و باز دوباره سعی کردم فکرم رو معطوف به حرفهای سروش کنم تا بلکه راه حلی پیدا کنم یک لحظه در ذهنم چیزی جرقه زد و به سرعت روی تخت نیم خیز شدم و سروش کمی در جایش تکان خورد و حتی حس کردم چشمانش نیمه باز شد اما باز به سرعت بسته شد. دست از نگاه کردن به سروش کشیدم و از تخت پایین امدم و تخت صدای خشکی کرد و من زیر لب ناسزایی بارش کردم. خنده دار بود. به سمت کمد دیواری رفتم و از داخل کیفم موبایلم رو خار کردم و اهسته و پاورچین از اتاق خواب خارج شدم و به همان ارومی در رو بستم و برق پذیرایی رو روشن کردم و تن خسته ام رو روی مبل انداختم.سریع این باکس موبایلم رو چک کردم و نگاهم رو به اس ام اسی که از سمت پدر سروش رسیده بود دوتم. در جملاتش حرفی غیر عادی به چشمم می امد. او با این حرفش چه چیزی رو یمخواست گوشزد کنه؟ اصلاً چرا امروز این اس ام اس رو زده بود؟ ان هم ان وقت شب. دوباره چیز در ذهنم فریاد کشید که اون از قصد این نقشه رو برای سروش کشیده بود تا من با این کار پا از زندگی سروش بیرون بکشم. من مطمئنم که اون این کار رو کرده بود که به سروش ثابت کنه من تنها برای ثروت سروش با او هستم. با نفرت گوشی ام رو روی مبل پرت کردم و سرم رو میون دستهام گرفتم. این کفتار پیر فکر همه چیز رو میکنه. بیخود نیست که این همه ثروت به چنگ اورده. چنگالهایم رو میون موهایم فشردم و با خودم زمزمه کردم که دوباره این فکر کردن در من شروع شد. مدتها بود که اینطور در خودم فرو نمیرفتم اما این چند شب و از زمانی که پدر سروش وارد زندگیم شده بود دوباره فکرهای ازار دهنده به من فشار می اورند. دوباره و دوباره دوباره. لعنتی خسته ام کرده بودند. از روی مبل بلند شدم و به سمت اشپزخنه رفتم تا بلکه رصی پیدا کنم که این همه تشویش رو از من دور کنه.
همونطور که لیوان اب رو در دستم میفشردم به این فکر میکردم که چطور باید جلوی پدر سروش در بیام. باید به اون ثابت کنم که من عاشق سروش هستم و برایم ثروتش هیچ زمانی اهمیت نداشته و نداره. روی صندلی نشستم و نگاهم رو به دور دستها دوختم. سرم سنگینی میکرد و چشمام از شدت خستگی سنگین تر شده بود. خوابم گرفته بود اما خوابم نمی امد. این حس مزحکی بود که هیچ دوستش نداشتم. برای چندمین بار متوالی خمیازه ای کشیدم و با خودم گفتمکه باید با نقشه ای حساب شده جلویش بایستم و از این رو سرم رو تکون دادم و اجازه دادم افکار مختلف به ذهنم هجوم بیاره. از میان ان همه افکار تنها یکی از انها ذهنم رو درگیر خودش کرده بود.
نمیدانم چرا عقلم به شدت با این موضوع مخالف بود اما احساسم شدیداً تشویقم میکرد و ندایی در درونم فرریاد میزد که این بهترین راهه و من میتونم با این کار با یک تیر دو نشان بزنم. با افسردگی لحظه ای به ندای قلبم پاسخ مثبت میدادم و لحظه ای به ندای احساسم . با درماندگی مانده بودم و نمیدانستم کدام تصمیم عاقلانه و منطقی است. برای همین از جایم بلند شدم و فکر کردن به ان رو به فردا سپردم. اما خوب میدانستم که بیشتر با احساساتم موافق هستم.
به محض اینکه سر روی بالش گذاشتم خواب من رو در اغوش کشید و جالب اینجا بود که به قدری ارام و راحت خوابیدم که تا صبح متوجه هیچ چیز نشدم. گرچه تا بح تنها چند ساعت باقی مانده بود و زمانی که از خواب بیدار شدم سروش هم رفته بود و من کلاس ان ساعتم رو از دست داده بودم.
دوست نداشتم از تصمیمی که گرفته بودم هیچ کس رو در جریان قرار بدم از این رو به تنهایی با خودم کنار امدم و تصمیم گرفتم این ضربه مهلک رو بر پیکر ارغوان فرود بیارم. او ضربه های متوالی و سختی بر پیکر رنجیده سروش من فرود اورده بود و در مقابلش این ضربه چیزی برای او نبود. اما میدانستم که از این موضوع سخت خواهد رنجید و با خوش خیالی بر تصمیم شیطانی که گرفته بودم لبخند زدم و در مقابل اصرارهای بی حدش در این چند روز قرار ملاقاتی با او در شرکت درندشتش تنظیم کردم. سروش و هیچ کس دیگر نباید از این موضوع بویی میبردند تا تصمیم من به خوبی پیش میرفت و من میتوانستم کارم رو انجام بدم.
وقتی از تاکسی پیاده شدم و پولش رو حساب کردم در شیشه ماشینی که روبروی شرکت بزرگ ارغوان پارک شده بود به خودم نگاه کردم. عینک دودی ام رو روی چشمم مرتب کرم و با قدم های بلند و با تصمیمی راسخ به سمت در شرکت رفتم. بعد از اینکه به نگهبانی شرکت اشنایی دادم او با لبخندی مرموز نگاهم کرد و من از نگاه هیزش هیچ خوشم نیامد. عینکم رو در کیفم گذاشتم و به سمت اسانسوری که در گوشه راهرو بود رفتم. انعکاس صدای تق و توق کفشهایم در راهرو خلوت و ساکت پیچیده بود و نوعی استرس به وجودم وارد میکرد. انگار که با چکش بر سرم میکوبیدند و بر خودم لعنت فرستادم که چرا ان کفشها رو پوشیده ام.
وقتی روبروی درب مدیریت ایستادم فکر کردم که اگردر نزنم خیلی بی ادبی کرده ام از این رو بعد از اینکه چند ضربه به در زدم با شنیدن بفرمایید در رو باز کردم. عجیب بود با اینکه او میدانست که من پشت در هستم این کلام محترمانه رو به کار برد. پیش خودم فکر میکردم باید کلمات تحقیر امیزی رو بشنوم. اما نه او زرنگتر از این حرفها بود. او میدانست که سخت کارش گیر من است پس باید مودب برخورد کند تا به هدفش برسد و باز هم من با لبخند شیطانی از تصمیمی که برای او گرفته بودم وارد دفتر درندشت و بزرگش شدم. اوه خدای من این همان ارغوان است؟ باورم نمیشود او به پای من بلند شد. چقدر این مرد ریا کار و پست است. با حالتی انزجار امیز نگاهش کردم. او از پشت میز بلند و خوش طرحش بلند شد و قدمی به جلو برداشت و با دستش به میزی بزرگتر که جلوی میز کارش بود اشاره کرد.با نگاهم سر تا سر میز رو برانداز کردم. چه جالب! با چشم متوجه شدم که حدود بیست صندلی دور میز بلند مستطیلی شکل چیده شده بود.با لبخندی پاسخ سلامش رو اهسته دادم و دورتر از او روی همان صندلی جلویی راه نشستم. او با لبخند روبرویم روی اولین صندلی نشست. درست روبرویم و در نظرم امد که صندلی ریاست رو اشغال کرده. چنان اعتماد به نفسی در چهره اش می درخشید که تحت تاثیر جذبه اش کمی ترسیدم و خودم رو روی صندلی جابه جا کردم.اما نه نباید کوتاه می امدم. من ا او چیزی کم نداشتم. شاید او ثروت داشت. اما من انسان بودم. چیزی که او حتی بویی از ان نبرده بود. راستی من هم انسان بودم؟ اگر انسان بودم حالا اینجا چه میکردم؟ ان هم با تصمیمی که سعی در عملی کردنش داشتم.
در هر حال نگاهش رو چنان خیره به صورتم دوخته بود که سر به زیر انداختم و با اخم گفتم:
-خوب میشه زودتر کارتون رو بفرمایید؟
زیر چشمی نگاهش کردم. کمی در صندلی اش جا به جا شد و گفت:
-چای یا قهوه؟
دیگه چیزی نمانده در سرم شاخ ایجاد شود. او چطور این همه مودبانه صحبت میکرد؟ ایا او همان ارغوانی بود که پشت تلفن بدترین ناسزاها رو بارم می کرد؟ نگاهم رو با تعجب به صورتش دوختم و او وقتی دید جوابی از من دریافت نخواهد کرد تلفن رو برداشت و دو قهوه سفارش داد و بعد دوباره به من نگاه کرد.
-باید از اول متوجه میشدم که دختر عاقلی هستی...
با اخم گفتم:
-فکر نکنید اومدم اینجا که به تصمیم شما پاسخ مثبت بدم.
-ببین دختر جون من حوصله سر و کله زدن رو ندارم و الان هم هزار تا کار روی سرم ریخته پس بهتره بریم سر اصل مطلب و تو هم بهتره به جای این رل بازی کردن ها قیمت نهایی ات رو بگی و کار رو به سرعت فیصله بدیم.
سرم رو بلند کردم و به تابلویی که پشت سرش بود نگاه کردم. اوه اوه. چه خوش پوش هم هست. او در کنار سروش در قابی بزرگ دور طلایی نشسته بود و هر دو لبخند به لب داشتنند. برای لحظه ای چهره معصومانه سروش رد مقابل نگاهم نقش بست و من رو از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کرد اما باز هم احساساتم مداخله کرد و من رو جری تر کرد. زمانی که سکوتم طولانی شد او گفت:
-به گمونم متوجه شدی که سروش دیگه چیزی نداره. اون یه مال باخته به تمام معناست. همه ثروتش رو هم جمع کنه دیگه نمیتونه از پای این میز قمار بلند شه و قد راست کنه.
با نفرت نگاهش کردم. اون یک حیوون به تمام معنا بود. پس خوب میدونست که با سروش چی کار کرده.
-حالا که سروش چیزی نداره بهتره تو هم با گرفتن مبلغی از زندگی اون خارج بشی و بذاری من با گرفتن دست سروش مرهمی برای زخم هاش باشم. مطمئن باش با وجود تو توی زندگی سروش هیچ وقت نمیتونه روی پای خودش بایسته و گمان نمیکنم تو هم شوهری رو بخوای که بین میله های زندون نشسته باشه و هر روز به انتظار معجزه ای از تیر غیب باشه تا بدهی هاش یه جوری پاس بشه.
تیره پشتم به لرزش افتاد. دستم سخت سرد شده بود و عضلات صورتم سخت منقبض . دلم میخواست بلند شم و او را از پنجره بلندی که در اتاق بود به بیرون پرت کنم. اما به سختی خودم رو کنترل کنم و به قدری پاشنه کفشم رو به زمین فشار دادم که پاهام در کفش ذق ذق میکرد. لعنتی موجب عذاب بود و بس. اما باز هم من سکوت کرده بودم و در ذهنم او را ناسزا میدادم.
-خوب با چقدر شروع کنیم؟
سرم رو به زیر انداختم و برای بار اخر نقشه ام رو در ذهنم مرور کردم. باید کاری کنم که اون لحظه ای شک نکنه. باید از او بپرسم که میزان خسارتی که به سروش زده چقدره و همون مبلغ رو ازش خواستار بشم و بعد از گرفتن مبلغ در کمال بی رحمی زیر قرارداد بزنم و مبلغ رو به سروش بدم برای اینکه بتونه خودش رو جمع و جور کنه و باز هم زندگی ما سر و سامون بگیره. اره باید این کار رو بکنم و به این کفتار پیر نشون بدم که زندگی بدون کمک او هم جریان داره. باید بهش نشون بدم که عاشقانه سروش رو دوست دارم و هیچ ثروتی نمیتونه من رو از اون جدا کنه و باید مطمئن بشه که اگر این بلا رو سر سروش نمی اورد می مردم هم دست به همچین کاری نمیزدم. اما چه کنم که این در حال حاضر بهترین راه برای کمک به سروش و خودم هست. اره باید این کار رو بکنم تا بفهمه ما هم حق زندگی داریم. باید بفهمه از خودش زرنگ تر هم هستند تا زندگی رو بچرخونن. باید ...
باز میان افکارم پرید و با لحنی تند گفت:
-باید فکرهات رو تو خونه میکردی حالا هم بهتره بری سر اصل مطلب.
با نفرت گفتم:
-فکر نمیکنم این قضیه این قدر کم اهمیت باشه،خصوصاً برای شما. پس دلیل این همه تعجیل چیه؟
با تعجب نگاهم کرد و من با لبخندی مظطرب خیره اش شدم.
با نفرت سرش رو چرخوند و زیر لب چیزی زمزمه مرد. حس کردم که بیش از حد از من متنفره و من بیش از اون.
-خوب اقای ارغوان شما چقدر باعث شدید که شرکت سروش ضرر کنه؟
با افتخار سرش رو بالا گرفت و گفت:
-تا اونجایی که من میدونم میلیونی خسارت کردند و برای فردی مثل سروش که نوپاست این مبلغ کم نیست.
بیشعور پست فطرت. نگاه کن چقدر با فخر این افتخار رو به رخ میکشه . ای کاش می تونستم داد بزنم و بهش بگم که پست فطرت تر از او ندیدم. اما نه باید خودم رو کنترل کنم تا بتونم نقشه ام رو عملی کنم.
-خوب من همون مبلغی که سروش ضرر کرده رو میخوام تا بی سر و صدا از زندگیش خارج بشم.
-منظورت چیه؟
شونه هام رو بالا انداختم و کیفم رو از روی میز برداشتم و رد حالی که از جام بلند میشدم با بی رحمی انگار که سالهاست این کاره هستم گفتم:
-تا اخر این هفته مهلت دارید و بهتره خوب فکرهاتون رو بکنید ...
و بعد بدون اینکه منتظر عکس العملی از جانب او باشم از اتاقش خارج شدم و به جرئت میتونم بگم فرار کردم. زمانی که در اسانسور ایستادم بغضم ترکید و با درماندگی شروع به گریه کردم و گفتم:
-خدا لعنتت کنه ارغوان که باعث شدی من حتی فکر بی وفایی به سروش رو بکنم.
و گریه ام به هق هق تبدیل شد. لعنت به تو ارغوان. لعنت ....
ادامه دارد ....

SHeRvin 04-28-2011 11:19 AM

قسمت سی و پنجم
اضطرابی که در سینه ام تلنبار شده بود باعث شده بود بی حوصله و تندخو بشم به طوری که سروش هم به صدا در امد . در این بین تنها کسی که از موضوع خبر داشت بنفشه همان یار دیرین من بود که در همه حال درکم میکرد. او را به جان مادرش قسم داده بودم که این راز رو بین خودمون نگه داره و هر چند اون معتقد بود که هر چه زودتر باید سروش رو از این موضوع باخبر کنم اما به هیچ وجه دوست نداشتم که سروش حتی ذره ای به این فکر بیفتد که من به فکر ثروت او هستم. هر چند بعدها فهمیدم که چوب حماقتم رو خوردم. زمانی به خودم امدم و به حرفهای بنفشه رسیدم که دیگر دیر شده بود و من در فراسوی ناامیدی دست و پا میزدم. ان روزها چنان اضطرابی داشتم که هنوز با یاداوری ان زمان قلبم ناخوداگاه میگریه و چشمام از اشک تر میشه و پیش خودم فکر میکنم که درجه حماقت ادمها تا چد حد میتونه بالا باشه؟ یعنی هستند ادمهایی که همانند من حماقت کرده باشند و زندگی رویاییشون رو بیخود و یجهت از هم پاشونده باشند؟ گمان نمیکنم همچین کسی وجود داشته باشه. اما نه اگر من حماقت کردم چرا سروش باور کرد. چرا نباید باور میکرد ؟ بارها در اتاقم و رو به پنجره صیقلی خورده مینشستم و در حالی که به اسمان نگاه میکردم با یاداوری اسمان اتاق خواب مشترکمان اشک میرختم و در این دوران تنها یاورم عکسهایی بود که با خود داشتم و یادگاری که از او داشتم.
چند روز بعد از ان اتفاق پدر سروش تماس گرفت و بعد از اینکه کلی مقدمه چینی کرد و من بی حوصله به حرفهایش گوش دادم او خواست که در صورت گرفتن پول قراردادی رو امضا کنم تا از زندگی سروش خارج بشم. با اینکه میدونستم حماقت میکنم اما با خودم گفتم که هیچ کاری نمیتونه بکنه و برای اینکه شک اون رو برنینگیزم قبول کردم که در صورت عادلانه وبدن صورت قرارداد ان رو امضا کنم و او قرار رو برای دو روز بعد در نزدیکی منزلمان در پارکی تنظیم کرد و یاداوری کرد که در این دو روز با سروش وداع کنم و من در حالی که در دلم به حماقت او میخندیدم قبول کرده و با لحنی افسرده که بیشتر حالت نمایشی داشت گفتم که گرچه سخت است دوری از سروش اما این کار رو میکنم و پدر سروش با قهقهه تلفن رو قطع کرده بود. زمانی که او تلفن رو قطع کرد من تازه با یاداوری اینکه چه کاری دارم میکنم چشمانم از اشک تر شد. خدای بزرگ خودت بهتر از هر کسی میدانی که اگر ارغوان این کار رو با سروش نمیکرد و او به زمین نمیخورد محال بود که حتی لحظه ای به جدایی از سروش فکر کنم. اما نه الان هم قصدم جدایی از او نیست اگر این پول رو دریافت میکنم مطمئنم که حق سروش هست و او وظیفه اش است که نیاز ما رو تامین کند اما از انجایی که او جز ثروت و مادیات چیزی رو نمیبیند مجبور شدم که دست به این حربه بزنم. خدایا خودت در این راه یاورم باش و کمکم کن. دوست ندارم سروش از این موضوع بویی ببرد و ناخوداگاه به یاد جمله بنفشه افتادم که با عصبانیت سرم فریاد زده بود :
-میخوای به سروش بگی این پول رو از کجا اوردی؟از کدوم درامد؟ ازکدوم فک و فامیل میلیونرت گرفتی؟ کم پولی نیست پاییز! داری حدود دویست میلیون از اون پول میگیری.
با یاداوری جمله او مو بر تنم راست شد. حالا باید به سروش چی بگم؟ بگم که چطور اون پول رو به دست اوردم؟ نه نباید به اون چیزی بگم. باید دنبال راه حل مناسبی باشم.
و در همان روز تصمیم گرفتم که به صورت ناشناس پول رو به حساب سروش واریز کنم و او چیزی در این مورد متوجه نشد. اگر هم چیزی گفت با خوشحالی به او میگویم که امکان دارد کار ادم خیری باشد و از این رو با رضایت لبخند زده و به اشپزخانه برای تدارک شام رفتم.
لحظه های واپسین به قدری بر اعصابم تاثیر گذاشته بود که شب قبل از قرار به هیچ نتوانستم بخوابم. با اینکه در طول روز برای کمتر فکر کردن خودم رو شدیداً مشغول کرده بودم و حسابی خسته بودم اما حالا حتی خواب به چشمهام راه پیدا نمیکرد. سروش در ارامش کامل کنارم دراز کشیده بود و همان شب بود که به من گفت در فکر تهیه وامی هستند تا قرضهای شرکت رو بپردازند و تا حدودی توانستند با قرض از دیگران چیزی از بدهیهاشان رو پاس کنند گرچه او خود امیدوار بود اما در نگاهش ترسی عمیق موج میزد ترسی که به من هم سرایت کرده بود و وحشت رو در دلم ایجاد کرده بود. انقدر با خودم اگر و باید و شاید و اما رو سرهم کرده بودم که سردرد سختی به سراغم امده بود. نگاهم به ستارگان زیبای اتاقمان بود اما حواسم در قرار فردا موج میزد. دوست داشتم بی سر و صدا کار تمام شود و با خودم میگفتم که چه کاری میخواهم بکنم. انقدر لحظه به لحظه اتفاقهایی که امکان وقوع داشت رو در ذهنم مرور کرده بودم که دیوانه شدم. از روی تخت بی صدا بلند شدم و چراغ خواب بغل تخت رو روشن کردم تا ساعت دیواری رو نگاه کنم. زمانی که دیدم عقربه های تنبل تازه روی ساعت دو و نیم ایستاده اند با عصبانیت چراغ رو خاموش کرده و به سمت پذیرایی رفتم. کلافه شده بودم. چرا زمانی که عجله داشتم این عقربه ها حرکتی نمیکردند اما زمانی که با لذت دوست داشتم دستم رو روی سینه زمان بگذارم با شتاب از کنارم میگذشت و بی توجه به خوشی های من لحظه ها رو دور میزد و روز رو به شب و شب رو به روز میرساند. درست مانند همان روزهای اخر.
روی کاناپه پذیرایی نشستم و چشمم به گیتار سروش افتاد که نزدیک میز گذاشته بود. با لبخند نگاهش کردم و در تاریک و روشن اتاق به یاد گیتار و اهنگی که چند ساعت قبل سروش برایم زده بود افتادم. اخ که چه میدانستم ان اخرین اهنگی است که سروش برایم می نوازد. ای کاش میفهمیدم که ان اخرین نگاه های عاشقانه است که در چشمان خمارم می ریزد و دستانم در دستش میگیرد. اگر میدانستم هیچ وقت لحظه ها رو برای رسیدن به فردا از دست نمیدادم. درست مانند همان شب. چه میدانستم که زمانی که من منتظر گذشتن با سرعت زمان هستم اخرین لحظه هایی است که با عشق کنار سروش زندگی میکنم. اگر میدانستم حتی یک لحظه رو هم برای با او بودن از دست نمیدادم. دستانش رو رها نمیکردم و بوسه هایی که بر روی گونه ام میکاشت رو تا ابد حس میکردم. تا ابد میخواستمش و تا ابد عاشقش می ماندم. اگر میدانستم ان شب اخرین شبی است که با هم روی یک میز شام میخوریم و ان شب اخرین شبی اشت که با هم ظرفها رو میشوریم و یا میدانستم که اخرین شبی است که در اغوش او ارام میگریم هیچ وقت و هیچ وقت و هیچ وقت برای رسیدن فردا عجله نمیکردم. اه که روزگار چه میکنی با ما. اه که ای کاش میدانستم سرنوشتم نفرینیست و خودم با حماقت ان رو به اتش کشیدم.
از روی کاناپه بلند شدم و به سمت گیتارش رفتم. گیتار سیاه رنگش در تاریکی اتاق برق میزد. دستم رو روی ان کشیدم به طوری که صدایی ایجاد نکند و بعد روی زمین نشستم و در حالی که هنوز دستم روی ان بود چشمانم رو بستم. دلم پر میکشید برای صدای گرم و پرمحبت او. ای کاش میتوانستم الان بیدارش کنم و او برایم بخواند. بخواند و بزند. تا با شنیدن صدایش ارامشی ژرف وجودم رو تسخیر کند. ای کاش میتوانستم و ای کاش میکردم.
انگار نزدیک نزدیک بود. صدایش به قدری زیبا در گوشم طنین انداخته بود که بی اختیار دستم رو دراز کردم تا دستش رو بگیرم اما دستم با لبه سرد میز برخورد کرد. بدون اینکه چشمانم رو باز کنم. لبهام رو به حرکت در اوردم و زیر لب خواندم. زیر لب خواندم تا اخرین موسیقی عشقی که سروش برایم خواند رو تا ابد به یاد داشته باشم.اخرین موسیقی که عجیب بود ان شب انقدر غمگین خواند. انقدر با افسوس خواند که با گریه های بی صدای من خودش هم گریست. به قدری با سوز و ارام میخواند که در دلم دلشوره ای بی انتها پیدا شده بود. دستانم رو روی چشمانم گذاشته بودم تا گریه هایش رو نبینم. تا اندوهش رو نبینم. چه مظلومانه گریه میکرد تا ناراحتی اش رو بیرون بریزد. چه غریبانه سر به شانه ام گذاشت و در حالی که هق هق مان در هم امیخته بود گفت که تنها امیدش من هستم. تنها کسی که بینهایت دوستم دارد من هستم. ای کاش میفهمید که این تنها امیدش ناامیدش میکند و تنهای تنهای باقی میماند. ای کاش....
-دوباره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه***یه عمر حال و روز من همینه***کسی به پای گریه هام نمیشینه
بازم دلم گرفت و گریه کردم بازم به گریه هام میخندن***بازم صدای گریمو شنیدن همه به گریه هام میخندن
دوباره یه گوشه میشنینم و واسه دلم میخونم***هنوز تو حسرت یه همزبونم ولی نمیشه و اینو میدونم.
دوباره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه*** یه عمر حال و روز من همینه*** کسی به پای گریه هام نمیشنه
بازم دوباره دلم گرفته***دوباره شعرام بوی غم گرفته***کسی نفهمید غمم چی بوده***دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
بازم دوباره دلم گرفته***دوباره شعرام بوی غم گرفته***کسی نفهمید غمم چی بوده***دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
با صدای گریه خودم به خودم اومدم و سریع از جا پریدم. نفهمیدم کی خوابم برده بود. ان هم در ان اوضاع و احوال و انجا. از روی زمین بلند شدم و در حالی که چشمانم رو دست میکشیدم به ساعت نگاه کردم. عقربه ها ساعت هفت صبح رو نشان میداد. بیاختیار بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. دوباره دیشب خواب پدر رو دیده بودم. همان خوابی که در شمال و ماه عسل دیده بودم. دوباره برایم لالایی میخواند و من اهسته سر بر بالینش میگریستم. او سدت به سرم میکشید و بدون اینکه حرف دیگری بزنه ارام ارام در گوشم لالایی اش رو زمزمه میکرد. نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم که انشالله خیر است و سماور رو روشن کردم تا سبحانه سروش رو اماده کنم.
تمام بدنم یخ زده بود. نمیدانم از ترس بود یا از دلهره. قلبم چنان در سینه ام بیتابی میکرد هر لحظه حس میکردم سینه ام رو پاره خواهد کرد و پا به بیرون خواهد گذاشت. برای ارامش یافتن دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. ایستادم و به اطرفم نگاه کردم. تا چشم کار میکرد چمن و درخت بود. سر صبح هوای پاییزی پارک سرد بود و من پالتویم رو سخت به تنم کشیده بودم. نگاهم رو با افسوس به روبرو انداختم و هر لحظه با خودم میگفتم که برگردم یا بمانم . انقدر بیتابی میکردم که نتوانستم قدمی دیگر بردارم و همانجا روی صندلی نشستم و بی اختیار به گریه افتادم. ای خدای من ای کاش هیچ وقت اینطور نمیشد.چرا ارغوان این کار رو با سروش کرد؟چرا من این تقاضا رو از او کردم؟ چرا ؟ چرا ؟چرا؟ ای کاش راه برگشتی وجود داشت و من با شتاب از انجا دور میشدم اما تصویر چشمان گریان سروش در شب قبل در جلوی چشمم رژه میرفت و من بیاختیار از جا بلند شدم. هر طور شده باید این کار رو انجام بدم. به خاطر سروش. به خاطر بقای زندگیمون. به خاطر عشقی که به سروش دارم. سروش نباید اینطور افسرده باشد. دیشب حرفهایش جگرم رو به اتش کشیده بود. او میترسید. از جدایی از من میترسید و حتی با ترس و لرز گفت که اگر نتواند پول رو جور کند به زندان خواهد افتاد. قلبم تیر کشید و بیاختیار دستم رو روی سینه ام گذاشتم و چهره در هم کشیدم. این چند روز به قدری استرس داشتم که کلافه شده بودم. حالت تهوع گرفته بودم و دهانم گس شده بود و مزه زهرمار میداد. دلم میخواست از انجا فرار کنم. از طرفی بدنم از شدت هیجان یخ کرده بود و از طرفی در دلم اشوب بود. به قدری حالم بد بود که هر ان امکان افتادنم رو میدادم. چند قدم که برمیداشتم نفس کم میاوردم و مجبور میشدم بایستم و نفسی تازه کنم. انگار به راستی میرفتم که سروشم و عشقم رو از دست بدم. به خودم نهیب زدم که من تنها برای زندگی ام این کار رو میکنم و با اندوه نفسی تازه کردم و سعی کردم با قدمهای محکم به راه بیفتم. عقربه های ساعت مچیم ساعت نه صبح رو نشان میداد و عده ای در پارک مشغول ورزش بودند. با نگاهم انها رو میدیدم اما حواسم در جایی دیگر بود. دلم میخواست میتوانستم به دست و پای ارغوان بیفتم و از او بخوام که به ما رحم کند اما با یاداوری حرفهای سروش خودم رو کنترل میکردم. ارغوان هیچ ارزشی برای عشق و علاقه قائل نیست. چرا یمخواهی با خار و کوچک کردن خودت و سروش دست رد به سینه ات بزنه؟ این اخرین و بهترین راهی که ما در پیش رو داریم.
صدای تلفن همراهم من رو از اعماق فکرو خیال بیرون کشید و به حال واگذاشت. با نگاه کردن به صفحه گوشی و دیدن شماره ارغوان با نفرت ان رو روشن کردم و گوشی رو لب گوشم گذاشتم. دلم میخواست فریاد بزنم و هر چه از دهانم خارج میشد نثارش کنم اما به جای هر نوع ناسزایی با صدایی نااشنا که برای خودم غریبه بود بله گفتم:
-کجایی؟
نگاهی به اطرافم کردم و گفتم:
-شما کجایید؟
-جلوی رستوران کسی هست که منتظرت هست. بهتره عجله کنی بعد از اینکه قرارداد رو امضغ کردی میتونی پول رو از او بگیری و بعد هم به سلامت.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بله متوجه هستم.
و او بدون گفتن کلامی دیگر گوشی رو قطع کرد. باز بغض به سراغم امده بود. ان حیوان چقدر بیرحم بود. چطور میتوانست از من که یک زن هستم. از من که یک انسان ضعبف هستم. اینقدر توقع داشته باشد. نه نه... پاییز حماقت نکن اون فکر میکنه که تو خیلی پست هستی. اون از اولش فکر میکرد که تو به خاطر ثروت سروش همسر او شدی. حالا تو باید چنان ضربه ای به او بزنی که نتونه قد راست کنه.
نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم که باز دوباره چقدر فکر میکنم. به محض اینکه عصبی میشم فکرم مشغول میشه. باید یه فکری به حال این اعصاب متشنج خودم بکنم.
و بعد لبخند سردی زدم و در حالی که سعی میکردم قیافه افراد موفق رو بخودم بگیرم قدم به جلو برداشتم. سعی میکردم قدمهام محکم و استوار باشه اما به راستی نمیتونستم.
موقعی که از پشت درخت به کنار رفتم و نمای اجری رستوران بزرگ در میان پارک در جلوی چشمم ظاهر شد مردی رو دیدم که پشت به من با بارانی مشکی شیکی ایستاده و کیف سانسونت چرمی به دست داره. دستهایم رو در جیب پالتویم فرو کردم و با نفسهای متوالی که به بیرون میفرستادم سعی کردم چهره ارامی به خودم بگیرم. صدای تق و توق کفشهایم به راستی ازارم میداد اما برای حفظ ظاهر مجبور بودم هر کاری رو انجام بدم. لبهایم رو به هم کشیدم تا رژ لبی که در دستشویی پارک زده بودم کمی از رنگ پریدگی لبهایم رو بپوشونه. صدای قار قار کلاغهایی که بالای سرم رژه میرفتند عصبیم کرده بود. سرم رو بلند کردم و به کلاغهای خبرچین نگاه کردم و با خودم گفتم راستی مامان در مورد کلاغها چی میگفت؟ اهان. همیشه میگفت که جایی که کلاغها دسته دسته باشند شوم هستند و اتفاق بدی در شرف وقوع هست. سرم رو همونطور که به بالا گرفته بودم با خودم فکر کردم که این اتفاق بد چی میتونه باشه؟ و بعد سرم رو به پایین انداختم تا چند قدم باقی مونده رو به سمت ان مرد برم. اما یک لحظه از دیدن اون سنگ کوپ کردم. زانوهام سست شد و دستام شروع کرد به لرزیدن. حس کردم همه بدنم به رعشه افتاده. وای خدای من. مطمئنم که رنگم هم پریده. این حیوان کثیف اینجا چی کار میکنه؟ اون لبخند پر معنی کنج لبش نشان دهنده هزاران چیز هست. با نفرت اب دهانم رو فرو بردم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم. اون نباشه هر کس دیگه ای باشه. من اومدم اینجا که کارم رو انجام بدم. پس فرقی نمیکنه که به جای ارغوان چه کسی اومده باشه. اما به راستی میترسیدم. این حرفها رو برای ارامش خیالم میزدم اما خیالی که با وحشت عجین شده بود این حرفها روش تاثیری نمیذاشت. قدم هام رو با سستی برمیداشتم و به سمت اون میرفتم. زمانی که روبروش ایستادم با لبخند هیزی سرتاپایم رو برانداز کرد و گفت:
-به به پاییز خانم. مشتاق دیدارنتون بودیم.
با حرص رویم رو از او گرفتم و گفتم:
-برعکس شما هیچ رغبتی به دیدنتون ندارم.
با خنده مستانه گفت:
-هنوز هم مثل اون موقع ها بلبل زبونی ...
نگاهم رو به صورتش ریختم و در حالی که سعی میکردم ان چشمان قهوه ای هیزش رو که سرتاپایم رو با لذت برانداز میکرد رو هضم کنم زیر لب گفتم:
-بیشعور.
او که چیزی متوجه نشده بود گفت:
-خوب پاییز خانم باز هم به هم رسیدیم. یادت میاد یه روزی بهت گفتم که امثال تو تو جامعه حرومید؟ یادته بهت گفته بودم که تو ننه بابات کلفت خونه ارغوان هستند؟ یادت میاد بهت گفته بودم که تو در حد سروش نیستی؟ اره اگه یادت نمیاد بگو بهت یاداوری کنم.
به قیافه سرشار از خشم هوتن نگاه کرد. احمق بیشعور دلم میخواست با دندونهام خرخره اش رو میجویدم و با ناخونهایم چشمهایش رو در می اورد. او لایق زندگی کردن نبود. امثال او حروم بودند. نه ما. امثال ما با عشق زندگی میکنند اما امثال هوتن با حرص و پول. وقیحتر از او در تمام عمرم ندیدم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم و جوابش رو ندهم وگرنه همه چیز رو لو میدادم. از این رو با حرص گفتم:
-نیومدم اینجا مذخرفات تو رو بشنوم. اگه میخوای حرف زیادی بزنی برم.
برای لحظه ای جا خورد. انگار که متوجه شده بود که این بار همه چیز دست منه. با پوزخند به قیافه ماتم زده اش نگاه کردم و گفتم:
-خوب جای سروش رو برای ارغوان اشغال کردی.
نگاهش ور به روی کیف انداخت و در حالی که از داخل ان چیزی خارج میکرد گفت:
-اشتباه نکن. سروش برمیگرده سر پست و مقامش. اون عزیز ارغوان. اما با حضور تو ...
لبخندم پر از نفرت بود. اون بیعشور به تمام معنا بود. سروش برای امثال اونها حیف بود. سروش در میان انها مانند بره ای در چنگال گرگها بود. سروش مهربان و عزیز و دوست داشتنی بود. خواستنی بود. اخ خدای من . چقدر دلتنگش هستم. ای کاش این قرار ملاقات لعنتی زود تموم بشه تا من برم به سمت سروش.
او برگه ای رو از داخل کیف خارج کرد و در حالی که هنوز نگاهش پر از حسرت بود به چشمانم نگاه کرد و گفت:
-بهتره این رو بخونی.
با نوک انگشتم ان رو از دستش بیرون کشیدم و با دقت شروع به مطالعه ان کردم و در حالی که زیر لب ناسزا بار ارغوان میکردم با خودم میگفتم که کاملاً بی نقص است. برگه رو جلوی چشمش تکان دادم و گفتم:
-پول کجاست؟
انگار که یک عمر این کاره بودم. انگار که یک عمر در گرفتن رشفه از این و ان سر کرده بودم. قرارداد رو که مضمونش این بود که در صورت گرفتن دویست میلیون تومان از ارغوان از زندگی سروش خارج شوم امضا کردم. با اینکه قرارداد رو امضا میکردم اما با خودم میگفتم که هیچ غلتی نمیتواند بکند.
هوتن رسید بانکی رو نشانم داد و بعد با رییس بانک جلوی چشمم تماس گرفت و بعد از اینکه گفت ان پول رو به حساب من ریخته برگه رو از دستم بیرون کشید و در حالی که با نفرت نگاهش رو به صورتم ریخت از من جدا شد و من با نفرت نگاهم رو بدرقه راهش کردم. حیف کسی که میخواهد همسر این رزل پست شود. نه مسلماً کسی مانند خودشان عروسشان خواهد شد.همانطور که میخواستند پری رو به ریش سروش ببندند.دریغ از انکه قلب سروش در نزد من به امانت خواهد ماند. وقتی او از مقابل دیدم محو شد تازه به خودم امدم و با تعجب که ارغوان شماره حسابم رو از کجا اورده است با بانک تماس گرفتم و بعد از اینکه انها گفتند دویست میلیون تومان به حسابم واریز شده با ارامش به سمت خانه رفتم.
در تعجب بودم که ان همه ارامش از کجا به یکباره در وجودم سرازیر شده بود. با خودم میگفتم که حتماً سروش با این کار خیلی خوشحال میشود.
فردا به بانک میروم و پول رو به حسابش واریز میکنم و شب که او به خانه امد با خوشحالی کیکی خواهم پخت و جشن دونفره ای خواهیم گرفت. انقدر فکرهای شیرین در سرم افتاده بود که هیچ متوجه گذشت زمان نشدم و زمانی که به خودم امدم با تعجب دیدم که مقابل منزل مادرم هستم. با این حال با خوشحالی زنگ در رو فشردم و بعد از اینکه بهار در رو باز کرد به بالا رفتم و با بیخیالی خودم رو در اغوشش انداختم و او که تعجب کرده بود من رو میبوسید و من با ذوق میخندیدم. مادر و بهار به راستی از حرکات من تعجب کرده بودند. بعد از یک هفته به منزل انها رفته بودم و حالا اینطور سرخوش و خوشحال بودم.
با دیدن شیشه شربتی که روی میز بود با خنده به سمتش رفتم و با خوشحالی لیوانی شربت خوردم. در حالی که مامان و بهار هنوز سرپا ایستاده بودند و نگاهم میکردند. وقتی لیوان رو سر کشیدم با خنده نگاهشان کردم و گفتم:
-چیه ادم ندیدید؟
مامان و بهار به هم نگاه کردند و هر دو خندیدند و بعد بهار گفت:
-ادم اره اما خل و چل نه.
با ذوق دستهایم رو در هوا باز کردم و گفتم:
-خوب حالا ببین که ندیده از دنیا نری.
بهار خندید اما مامان با اخم گفت:
-ا. این چه حرفیه میزنی.زبونتو گاز بگیر.
چشمکی به بهار زدم و زبونم رو از دهانم خارج کردم و بعد با دندانم ان رو گاز گرفتم و به مامان گفتم:
-راضی شدی خانمی؟
مامان سر تکان داد و در حالی که به اشپزخانه میرفت گفت:
-از دست تو ...
بهار به کنارم امد و من با خوشحالی دوباره گونه اش رو بوسیدم. او که به راستی تعجب کرده بود گفت:
-نه تو امروز یه چیزیت شده. ببینم سرت جایی خورده اول صبحی؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه ابجی جونم خیلی خوشحالم.
ابرویش رو بالا برد و با شیطنت گفت:
-چیه خبریه؟
خندیدم و گفتم:
-نخیر. خبری نیست. بده که امروز خوشحالم؟
و بعد با خودم گفتم باید هم خوشحال باشم بعد از ان همه دلشوره ای که رد این چند روز داشتم و حالا همه کارهایم ردیف شده بود چرا نباید خوشحال باشم.باورم نمیشد که همه چیز اینقدر راحت و سریع انجام شده باشد. اما نه خیلی هم سریع نبود. کلی حرص و جوش خورده بودم تا بالاخره مشکلم برطرف شده بود دریغ از اینکه مشکل اصلی در راه است و من با خوشخیالی به ابتدای راه نگاه میکردم. انقدر احمق بودم که نمیفهمیدم که هنوز مشکلاتم سرباز نکرده اند و خدا به دادم برسد زمانی که موقع اجرای قرارداد برسد اما با خودم میگفتم که خدا بزرگ است. ای کاش کسی به من میگفت که خدا هر چقدر هم بزرگ باشد مسئول درست کردن حماقت های تو نیست. ای کاش میفهیمدم.
ناهار رو در کنار مامان و بهار صرف کردم و ساعت سه بعدازظهر بود که به سمت خانه به راه افتادم. به اینکه مامان اصرار کرد که شب را انجا بمانم تا سروش هم بیایید و دلتنگش هست اما قبول نرکدم و پیش خودم گفتم سروش اگر مرا اینطور خوشحال ببیند شک میکند پس بهتر است به خانه بروم که ای کاش نمیرفتم.
ادامه دارد ....

SHeRvin 04-28-2011 11:21 AM

قسمت سی و ششم
وقتی به منزل رسیدم بی اختیار انقدر خوشحال بودم که برای شب رویایی نقشه میکشیدم. از این رو به حمام رفتم و بعد از انکه از حمام در امدم لباس سبز خوشرنگی که سروش ان رو خیلی دوست داشت به تن کردم و موهایم رو سشوار کشیدم و بر روی شانه هایم رها کردم و بعد از اینکه با عطر تنم رو خوشبو کردم کمی از ان رو به گردنم و پشت گوشم نیز زدم. همانطور که در اینه به چهره سپیدم نگاه میکردم و با شیطنت صورتم رو ارایش میکردم بی اختیار به یاد شعری از پروین اعتصامی افتادم و چشمان عسلی ام برقی از اندوه زد و با خودم گفتم که این شعر چه ربطی به حالای من دارد چیزی که ربطش رو بعدها فهمیدم. زماین که دیگر فایده ای نداشت.
-دیروز به یاد تو و ان عشق دل انگیز***بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در اینه بر صورت خود خیره شدم باز***بند ازسرگیسویم اهسته گشودم
عطر اوردم و بر سر و سینه فشاندم***چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم بر سر شانه***در کنج لبم خالی اهسته نشاندم
گفتم به خود انگه صد افسوس که او نیست***تا مات شود این همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من***با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم***تاخیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کارم اید امشب***کو پنجه ی او تا که در ان خانه گزیند
برای بار اخر در اینه نگاه کردم و به روی خودم لبخند زدم و سعی کردم ناراحتی که در اثر شعر در من ایجاد شده بود رو از خودم دور کنم و بعد کمی از اینه فاصله گرفتم و چرخی دور خودم زدم و دامن بلند لباسم به همراهم چرخ خورد و باعث خنده ام شد. درست مانند بچه های دو ساله ذوق زده بودم. از اتاق خواب خارج شدم و در همان حال به ساعت دیواری نگاه کردم که عقربه هایش پنج بعدازظهر رو نشان میداد.به سمت اشپزخانه رفتم تا چیزی برای شام تدارک ببینم و در همان حال با خودم فکر میکردم که اگر دلیل این همه تغییرم رو در این چند روز پرسید چه بگویم؟ و بعد با خنده به خودم جواب دادم که به او میگویم اگر ناراحت است به همان حالت چند روز پیش برگردم و با این فکر لبخند شیطنت امیز روی لبهای صورتی ام که بر اثر برق لبی که زده بودم برق میزد نشست. در همان لحظه صدای چرخیدن کلید در قفل در به گوشم رسید. بی اختیار قلبم به تپش افتاد و سریع سر چرخوندم و به سمت درب ورودی اشپزخانه رفتم. نیمدانم چرا در همان لحظه ان همه استرس به وجودم ریخت. با دیدن سروش در استانه در رنگ از صورتم پرید. سروش با شانه هایی خمیده در حالی که در یک دستش کیف سانسونت و روی ان کت طوسی رنگش بود وارد اتاق شد. با وحشت اب دهانم رو فرو خوردم و بر خودم نهیب زدم که چه مرگته چرا اینجوری شدی؟ و بعد سعی کردم هر چند مصنوعی لبخندی به لب بیارم و به سمت سروش رفتم.
-سلام عزیزم چقدر زود اومدی؟
سروش با سرعت نگاه میخکوبش رو به صورتم ریخت و با عصبانیت گفت:
-ناراحتی برگردم؟
از رفتار تند او تعجب کردم. چرا یانطور میکند؟ مگه من چه گفتم؟با ناراحتی بغضم رو فرو خوردم و بدون اینکه سعی کنم لبخند بزنم گفتم:
-نه این چه حرفیه. بیا تو . خسته نباشی.
و بعد کیف و کتش رو از دستش گرفتم و به سمت اتاق خواب با قدمهایی سست به راه افتادم. در همان حال با خودم میگفتم که چرا امروز اینطوری است؟ او رد این مدت زود به خانه نیامده بود پس چر امشب؟ ان هم در این ساعت از روز و بعد با خودم گفتم که دلتنگم شده و اما در دلم چیزی دیگر صدا میکرد و ندایی در درونم فریاد میزد که اتفاقی در شرف وقوع است.
زمانی که کتش رو روی جالباسی اویزان کردم سرسری نگاهی به چهره ام رد اینه انداختم. زیبا شده بودم اما رنگ به شدت پریده بود و لبهایم با وجود برق زدن به کبودی گراییده بود. سرم رو تکون دادم و زیر لب با خودم گفتم که خدا به داد برسه .
به سمت پذیرایی رفتم. سروش روی کاناپه نشسته بود و بون اینکه لباسش رو عوض کند سرش رو با دستانش گرفته بود. کمی نگران شدم و اما از ترس فریاد کشیدنش چیزی بروز ندادم و رد حالی که به سمت اشپزخانه میرفتم با صدایی نرم برای اینکه او رو تحت تاثیر قرار بدم گفتم:
-سروش جونم تا دوش بگیری چای اماده میشه.
و زیر چشمی نگاهش کردم اما او بدون هیچ حرکتی همانجا ماند اما چند لحظه بعد با صدایی ضعیف و خش دار و عصبی گفت:
-پاییز بیا اینجا کارت دارم.
اب دهانم رو فرو خوردم و سعی کردم با ارمش رفتار کنم از این رو گفتم:
-الان میام ...
به قدری صدایم ضعیف بود که خودم هم به سختی شنیدم چه برسه به سروش. دلم گواهی بدی میداد. نمیدانستم چرا حس میکردم اتفاقی در شرف وقوع است اما به خودم دلداری میدادم و میگفتم به خاطر اون شعری بود که به ذهنم رسید. وگرنه سرو ارومه و کمی خسته است. همونطور که روبروی سماور ایستاده بودم و فکر میکردم دوباره صدای سروش بلند شد و که این بار با فریاد گفت:
-مگه کری؟ گفتم بیا اینجا؟
به قدری وحشت کردم که لیوانی که روی کابینت گذاشته بودم در اثر چرخیدنم به دستم برخورد کرد و بر زمین افتاد و هزار تکه شد. در چشمانم اشک پر شده بود. چرا اینطوری رفتار میکرد؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ با ناراحتی گفتم:
-چته سروش؟ چرا داد میزنی؟
نگاهم به لیوان بود که او از روی کاناپه بلند شد و به سمت من امد. وقتی صدای قدمهای عصبی اش رو شنیدم دست از نگاه کردن به لیوان کشیدم و نگاهم رو به او دوختم که او با چهره ای که از فرط عصبانیت قرمز شده بود دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید. بی اختیار بغض کرده بودم. او دستم رو میکشید و من به دنبال او میرفتم. اما هنوز چیزی ته دلم شور میزد.
وقتی وسط پذیرای رسیدم دستم رو ول کرد و من با یک چر روبرویش بیحرکت ایستادم. به قدری دستم رو محکم گرفته بود که مچ دستم ذق ذق میکرد اما از ترس برخورد عصبی او جرئت ابراز وجود نداشتم. نمیدونستم که چرا اینقدر بیدست و پا شده ام. تا به حال با سروش اینطور بحثم نشده بود. نگاه وحشتناک و عصبی او بر روی اجزای صورتم دو دو میزد. دیگر از اون صورت معصوم و قشنگی که من عاشقش بودم خبری نبود. موهایش در هم ریخته و نگاهش کلافه و چشمانش به خون نشسته بود. به راستی میترسیدم. از انتهای این جنجال میترسیدم. او در سکوت نگاهم میکرد و من هر لحظه حس میکردم قلبم از حرکت می ایسته . بر خلاف صبح به قدری قلبم اهسته اهسته میزد که حد و حساب نداشت. امروز حسابی تنش عصبی به من وارد شده بود.خدا به دادم برسد که نمیرم اما ای کاش میمردم و فردای ان روز رو نمیدیدم. نه همان روز رو نمیدیدم. فریادهای گوش خراش سروش رو نمیشنیدم.
-امروز کدوم گوری بودی؟
نگاهش میکردم اما جرئت لب باز کردن نداشتم. وقتی سکوتم رو دید دستم رو به دست گرفت و با فریادی بلندتر گفت:
-نشنیدی؟ گفتم کدوم گوری بودی؟
اب دهانم رو فرو خوردم و بی اختیار گفتم:
-هیجا...
دستم رو محکمتر فشرد و گفت:
-به من دروغ نگو. گفتم کجا بودی؟
بغضم ترکید و اشکهایم پرده دیدم رو تار کرد. دلم گواهی میداد که سروش از همه چیز خبر داره. نگاههایش اتش به قلبم میکشید.
-پاییز حرف میزنی یا همینجا خفه ات کنم؟
-چرا داد میزنی؟
-ساکت شو و فقط جواب من روبده.گفتم کدوم گوری بودی؟
-رفته.... ب...ودم خون...ه ماما...مامان...
-چرا دروغ میگی؟ چرا؟؟
به قدری صدای فریادش بلند بود که بی اختیار دست ازادم رو روی گوشم گذاشتم. اشک بی اختیار از چشمام فرو میرخت. از شدت سرما لرزم گرفته بود و به خاطر لباس لختی که تن داشتم بیشتر سردم شده بود. دلم میخواست دستم روول کنه تاب رم لباسم رو عوض کنم. او لیاقت این زیبایی رو نداره. با ناراحتی گفتم:
-دستم رو ول کن شکست.
دستم رو به پشت پیچاند و فریادم به اسمان بلند شد. اخ خدای من چقدر او بی رحم بود. این همان سروشی بود که حاضر نبود خار به دست من بره؟ پس چرا داره این کار رو با من میکنه؟
-رفته بودی اخاذی؟ رفته بودی از پدرم پول بگیری؟ اره پاییز؟ رفته بودی اخاذی؟
صدایش نرمتر شده بود. دیگه داد نمیزد. کلمه های اخرش با لرزش صدایش همراه بود. برای لحظه ای دستم رو رها کرد و روی پاشنه پایش چرخید و پشت به من کرد. با وحشت نگاهش میکردم و مچ دستم رو می مالیدم. الهی بمیرم سروش من داره گریه میکنه. سوزش و درد دستم رو فراموش کردم و گفتم:
-سروش من...
برگشت به سمتم و با نگاهی که چشمانش نمدار بود گفت:
-چرا این کار رو با من کردی پاییز؟ مگه من چی کم گذاشتم تو زندگی برای تو؟
-نه سروش...
میان کلامم پرید و گفت:
-باید از اول میفهمیدم که دوستم نداری. باید میفهیمدم که چشمت دنبال مال و اخاذی از ماست...
به سمتم اومد و بعد با حرکتی سریع من رو در اغوشش کشید. به قدری دستانش رو محکم دور کمرم حلقه زده بود که احساس میکردم استخونهام داره میشکنه. من رو محکم میفشرد و موهایم رو غرق بوسه میکرد و زمزمه میکرد.
-چرا با من این کار رو کردی پاییز؟ تو که میدونی من بدون تو میمیرم. پاییز من عاشقت بودم. پاییز مگه نگفتی دوستم داری؟ بگو که هنوز هم من همون سروشم. بگو که من رو واسه خودم میخوای...
میخواستم لب باز کنم و حرف بزنم که دوباره با حرکتی سریع من رو از خودش جدا کرد و در حالی که موهام رو در دستش میپیچوند با فریاد بی توجه به ناله های من که سرم رو گرفته بودم گفت:
-واسه خودم میخواستی من؟ حرف بزن لعنتی. بگ که من رو واسه عشقم میخواستی نه واسه پولم. لعنت به تو پاییز لعنت به تو.
هولم داد و من با ضرب به زمین خوردم. خدای من چقدر او بی رحم شده بود. چقدر سنگدل شده بود. چطوردلش امد با من اینطور رفتار کنه؟ دستم رو رو روی موهام گذاشتم و با کف دستم کف سرم رو نوازش کردم. پوست سرم کش می امد و ذق ذق میکرد. لا به لای انگشتانش موهای من بود. با افسوس نگاهش کردم و به یاد روزهایی افتادم که با همان دستان گرم و مهربانش موهایم رو نوازش میکرد و من رو به اوج بی نهایت میبرد. به اوج عشق و خواستن. اما حالا.
روی پاهای بلند شد و با فریاد نگاه طوفانی اش رو به صورتم ریخت و گفت:
-به خدا میکشمت پاییز. تو نابودم کردی. تو همه چیزم رو از من گرفتی. هیچ فکر نمیکردم اینقدر پست و رزل باشی. من چقدر احمق بودم که فکر میکردم تو خودم رو میخوای نه پولم رو . اخ خدای من باورم نمیشه به خاطر این اشغال جلوی روی پدر و مادرم ایستادم و پری نازنین رو از خودم روندم. لعنت به من لعنت به تو پاییز. لعنت به عشق. لعنت به این زندگی سگی. زندگی با فاحشه های خیابان ها شرف داره با زندگی با ادم پست و دورویی مثل تو که هیچ بویی از مردانگی و عشق نبرده. توف به روت بیاد پاییز.
اخ خدای من اون چه ناسزاهایی بارم کرده بود. اون حق نداشت من رو با بدکاره های توی خیابان ها مساوی بدونه. چقدر پست این پسر که من رو با پری یکی میدونه. حالا شد پری نازنین و پدر و مادرت که همچون کفتار روی زندگی خوش ما افتادند عزیز و مهربان شدند؟ اره چرا که نه. توف به روی من هم باید بیاد. باید میفهمیدم که تو انسان نیستی. باید ...
میان افکارم پرید و با حرکتی جلوی روم نشست و با چشمانی خمار نگاهش رو به موهای بلندم دوخت. با وحشت همون طور که روی زمین نشسته بودم قدمی به عقب برداشتم. نکنه دوباره میخواد موهام رو به چنگ بگیره. اه خدای من چی فکر میکردم چی شد. فکر میکردم با عشق موهایم رو در هم میریزد و از خوش عطری انها تعریف میکند. لعنت به من که حماقت کردم و خودم رو به خاطر نجات او و زندگیمان جلوی پدرش و هوتن بد نشان دادم.دستش رو جلو اورد و من باز دوباره قدمی به عقب برداشتم و او با خیزی خودش رو به من رساند و من رو در اغوشش گرفت. اشکهای بی پناهم روی شانه های مردانه و ستبرش می ریخت. شانه هایی که مامن گرمی برای دلتنگی هایم بود. حس کردم که سروش حالت عادی نداره. دقیقه ای با عشق در اغوشم میکشه و دقیقه ای ناسزا میگه و کتکم میزنه. صدای نفس نفس زدنهایش رو میشنیدم. ارام شده بود و موهام رو نوازش میکرد. کم کم صدایش در امد و گفت:
-پاییز به من بگو چرا؟ ارزش پول اینقدر از من بیشتر بود؟ یعنی من نمیتونستم خوشبختت کنم؟ پول میتونست؟ پاییز چرا با من این کار رو کردی؟ لعنتی من چطور از دستت بدم؟ من عاشقتم پاییز. دارم دیونه میشم. به خدا از وقتی فهمیدم با پدر معامله کردی دیونه شدم. پاییز ای کاش همه چیز خواب باشه و من از خواب بپرم و دستهای گرمت رو روی صورتم بکشی و نوازشم کنی.
دوباره من رو با وحشت کنار زد و دستانم رو در دستش گرفت. داشتم از کارهایش دیونه میشدم. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و حس میکردم لال شده ام. ای کاش میتونستم زبون باز کنم و بهش بگم که اصلاً اینطوری نیست که به او گفته اند. از فشاری که به دستهایم وارد کرد چشم از صورت سرخش گرفتم و به دستهایم نگاه کردم با نفرت مچ دستهایم رو فشار میداد و زمزمه میکرد:
-نه حاضرم بمیرم اما این دستهایی که به پول الوده شده به من نخوره. این دستهایی که قرارداد رو برای جدایی از من امضا کرده.
نگاهم کرد رو در یک لحظه حس کردم سوزش وحشتناکی روی گونه ام حس کردم. به قدری قدرت دستش زیاد بود که فریادم بلند شد و با وحشت نام خدا رو به زبون اوردم. چشمام رو با وحشت که تا اخرین حد ممکن باز شده بود رو بستم و با زبونم دور لب خشکم رو خیس کردم. باورم نمیشد که از دستای مهربان اون سیلی به این محکمی خورده باشم. چند قدم از من فاصله گرفت و بعد از اینکه برگشت با نفرت در حالی که دندانهایش رو سخت به هم میفشرد گفت:
-اسم خدا رو به زبون نیار بی شرف. تو لایق مرگ هستی. خدا عارش میشه که همچین بنده ای مثل تو روی زمین داره.
کشان کشان خودم رو به دیوار رساندم و در حالی که او پشتش به من بود بلندشدم و ایستادم. به سمتم برگشت و برای لحظه ای نگاهش به پیرهن سبزم افتاد.همان پیرهنی که ان را خیلی دوست داشت و همیشه در هنگام پوشیدن ان با شیرین زبانی و شیطنت از اندامم تعریف میکرد.نگاهش پر از ارامش شد. خدای من دوباره داره به سمتم میاد.واقعاً داشتم از ترس سکته میکردم. بدنم از شدت ترس می لرزید. لرزش وحشتناکی در بدنم افتاده بود به طوری که دندانهایم به هم برخورد می کرد. چقدر سروش وحشتناک شده بود. به سمتم اومد و در حالی که من از ترس خودم رو به دیوار چسبانده بودم با دست پیرهنم رو نوازش کرد. گونه هایم رو نوازش کرد و لبانش رو روی چشمانم گذاشت و انها رو بوسید. خیسی چشمهایم لبهایش رو خیس کرد. چقدر دلم میخواست من هم میبوسیدمش. اما از ترس جرئت حرکت نداشتم. رفتارش مانند کسی بود که میدانست من رو میخواهد از دست بدهد و با عشق من رو در اغوشش میگرفت و بعد یاد ظلمی که به قول خودش در حق او انجام داده بودم، میافتاد من رو رها میکرد و با نفرت نگاهم میکرد. رفتارش طوری بود که دوست نداشت و نمیخواست باور کنه و من رو از دست بده اما باز هم نیمتونست از حرفهایی که در سرش فرو کرده بودند بگذره و لحظه ای ارام بود و لحظه ای دیگر مانند دریا خروشان بود.نوازش دستهایش روی پیرهنم به قدری ارام بود که حس میکردم خوابم گرفته. با بغض نگاهش کردم. چشمان زیبا و مشکی اش رو به صورتم دوخت و لبخندی زد اما باز دوباره مواج شد و با دستش پیرهنم رو پاره کرد. زمانی که پیرهنم توسط دستهای او پاره شد بی اختیار او رو به عقب هل دادم و گفتم:
-دیونه . تو دیونه شدی. هیچ معلومه چی کار میکنی؟
و با ناراحتی روی زمین نشستم و به حال خراب خودم اشک ریختم. او تعادل روحی نداشت. ارامشی که در نگاهش بود در رفتارش نبود. لحظه ای بهت زده بالای سرم ایستاد و به بدن عریانم نگاه کرد. با دستم روی سینه عریانم رو پوشاندم و سرم رو با نفرت به سمت او بلند کردم. با حیرت نگاهم می کرد. وقتی دید از او رو می گیرم اتشی شد و به سمتم حمله کرد. من رو بلند کرد و به دیوار چسباند. تنها کاری که از دستم بر میامد اشک ریختن بود. حرفی نمیزد. صورتم رو به سمت دیگری گرفته بودم تا چشمم به چهره اش نیفته. دیگه دسوتش نداشتم. اون هر چی حرمت بین من و خودش بود رو از بین برد. وقتی دید نگاهش نمیکنم صورتم رو به سمت خودش کشید و اسمم رو با لرزش محسوسی که رد صدایش بود صدا کرد. با نفرت نگاهش کردم. وقتی صورت یخ زده ام رو دید ولم کرد و به عقب رفت. همونطور که پشتش به من بود با صدایی اهسته گفت:
-دیگه نیمخوام ببینمت. هر چی بین من و تو بود تنموم شد. تو بردی. تو هر چیزی که می خواستی به دست اوردی. حالا هری...
برگشت به سمتم و من نگاهش کردم. خیلی بیرحم شده بود. به جای اینکه از رفتارهای ناهنجارنش من برنجم او بود که تحقیرم میکرد. دلم میخوسات زبونم باز میشد و فریاد میزدم. سروش وقتی نگاه میخکوبم رو روی خودش دید . دست در جیب شلوارش کرد و دسته چکش رو بیرون کشید و در حالی که ان رو جلوی رویم تکان میداد با فریاد گفت:
-چقدر میخواستی که من نمیتونستم بهت بدم؟ یعنی اونقدر بی غیرت بودم که تو رفتی .... وای پاییز دارم دیونه میشم. لعنتی اگه من رو نمیخواستی چرا شب و روز زمزمه عاشقانه تو گوشم خوندی؟ لعنت به من ، لعنت به تو. لعنت به همه. ازت متنفرم پاییز . ازت متنفرم. حالم ازت بهم میخوره. میفهمی؟ ازت بیزارم.
سروش با بی رحمی تمام ضربه اخر و هولناکش رو بر پیکر رنجدیده من چنان فرود اورد در حالی که هر لحظه امکان سقوطم رو از بالای پرتگاهی می دادم. سروش نگاهش پر از نفرت بود. سر خودم فریاد میزدم که ان نگاه عاشقانه اش کجا رفت؟ چطور در عرض چند ساعت این چنین بی رحم شده بود؟ باورم نمیشد این سروش همان سروشی باشه که صبح بعداز خوردن صبحانه اش دستهایم رو بوسید و با شیطنت نوازشم کرد. یعنی خدای من این همان سروش بود؟ نه محال بود. کسی که اینطور با نفرت من رو نگاه میکنه میتونه هر کسی باشه جز سروشی که من دوستش دارم. او در حالی که از نگاهش بیزاری می بارید دسته چکش رو پرت کرد و ان با ضرب به سینه عریانم برخورد کرد و با نفرت رو از من گرفت و گفت:
-همش رو امضا کردم.سفیدِ. هر چقدر دلت میخواد از توش بردار.فقط گورت رو گم کن. وقتی برگشتم دیگه نمیخوام تو این خونه ببینمت. این خونه حرمت داره و نیازی به ادمهای پست فطرتی چون تو نداره. برو و منتظر برگه دادگاه برای طلاق باش. عارم میشه که اسم کثیفت توی شناسنامه من باشه.
و نگاه اخرش رو که توام با عشق و نفرت به سویم پرتاب کرد و در حالی که به جرئت میتونستم بگم از ته دل از کاری که میکرد ناراحت بود از من رو گرفت و به سمت در اتاق رفت.
زمانی که در با صدای وحشتناکی بسته شد به خودم امدم و زانوانم خم شد و کف اتاق افتادم. با صدای بلند گریه میکردم و بر خودم و بر سروش و بر ارغوان و هوتن لعنت میفرستادم. بیشتر از همه از سروش ناراحت بودم. او قلبم رو شکسته بود و من چاره ای نداشتم. دستم رو با حرص روی دسته چکش گذاشتم و ان را برداشتم. زمانی که چشمم به صفحه های سفید امضا شده برگه های دسته چکی که متلعق به ارغوان بود افتاد با نفرت ان رو پرت کردم و با تمام وجودم فریاد زدم:
-از همتون بیزارم...
ادامه دارد ....

SHeRvin 04-28-2011 11:21 AM

قسمت سی و هفتم
تنها صدایی که ارامش روحم رو برهم میزد تیک تیک ساعت بود. از زمین تن شکسته ام رو کندم و بلند شدم. تمام تنم درد میکرد. حس میکردم بلدزر از روی بدن نحیفم رد شده. دستم رو به دیوار گرفته بودم و کشان کشان خودم رو به اتاق خواب رساندم. با نفرت به چهره خودم در اینه نگاه کردم و از دیدن خودم که انقدر دون و حقیر شده بودم گریه ام گرفت. دستی به صورتم کشیدم. جای انگشتهای سروش روی صورتم قرمز شده بود و به کبودی میزد.کنار لبم شدید ورم کرده بود و زیر چشمم سیاه شده بود. چشمم به سینه عریانم افتاد. جای انگشتهای سروش مانند خراش گربه ای روی سینه ام حک شده بود. با نفرت لباس رو از تنم کندم و به سمت کمد رفتم تا لباس دیگری بر تنم کنم. همین که چشمم به مانتو شلوارم در کمد افتاد حرف او در گوشم زنگ زد. او مرا از خانه بیرون کرد. او گفت دیگر نمیخواهد مرا ببیند. با بغض چمدان رو از بالای کمد برداشتم و کمی از لباسهایم و کتابهای درسی و دانشگاهم رو در ان ریختم. دور تا دور اتاق چرخ میزدم و گریه میکردم.انگار که داشتم از عشقم دل میکندم. دستم رو روی ستاره های اسمان اتاقمان میکشیدم طوری که با انها وداع میکردم. چشمم به قاب عکس بزرگ عروسی مان افتاد. با سرعت و بی اختیار به سمت البوم عکسهای عروسی مان رفتم. صفحه ها رو ورق میزدم و با بغض از گریه کردنم جلوگیری میکردم. چند تا از عکسهای عروسیمان رو همراه دو تا از عکسهای تکی سروش برداشتم و در داخل کیفم گذاشتم. بدون اینکه جواهراتی که برایم خریده بود رو بردارم تنها حلقه ام رو که نشانه عشقم بود رو همراه خودم با شناسنامه ام برداشتم و به سمت چمدانم رفتم. نگاهم به لباس سبز رنگم که روی تخت بود افتاد. باز هم بغض به سراغم اومد سرم رو تکون دادم و با خودم گفتم:ای پروین چه خوش گفتی. گفتم به خود انگه صد افسوس که او نیست. اهی از سر افسوس کشیدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم و دستم رو در جیب پالتویم فرو بردم و به سمت پذیرایی رفتم. با نگاهم با تک تک اجزای خانه خداحافظی میکردم. انگار که نیمه ای از قلبم رو در ان خانه به جا میگذشاتم. چرا که نه. سروشم رو به جا میگذاشتم. دستم رو با گریه به سمت جاکلیدی بردم تا کلیدم رو بردارم اما با وحشت دستم رو پس کشیدم و چمدان از دستم افتاد. خم شدم و با گریه ان را صاف کردم و بعد از اینکه نفس عمیقی کشیدم دسته کلیدم رو برداشتم و دوباره به داخل پذیرایی رفتم و ان را همراه با دسته چک ارغوان روی میز گذاشتم و با نفرت به سمت در رفتم. دیگر هر چه بین من و سروش بود به پایان رسید. با خودم زمزمه میکردم که به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست.
در رو بستم و برای بار اخر نگاهی به ساختمان انداختم و بعد با افسردگی سر به زیر انداختم و به راه افتادم. قدمهایم به قدری سست و ناتوان بود که قدرت حرکت کردن نداشتم. همانند مورچه حرکت میکردم و با بغض دائماً نفس عمیقی میکشیدم تا مبادا اشکم سرازیر شود. درمانده بودم که کجا برم. چمدان کوچکم برخلاف سبک وزنیش به قدری روی دستم سنگینی میکرد که ان رو به زمین گذاشتم و ان رو به دنبال خودم کشیدم. دیگه هیچ چیزی زیبا نبود. نگاهم به درختهای پاییزی افتاد هوای خنک پاییزی و نسیمش میان درختان میپیچید و نغمه ترس سر میداد. با بغض گریه ام رو فرو خوردم و دستم رو برای اولین تاکسی بلند کردم.
-بهشت زهرا؟
مرد راننده نگاه عجیبی به صورتم انداخت و گفت:
-خانم از اینجا خیلی بد مسیره شب هم...
میان کلامش دویدم و گفتم:
-اقا دربست حساب کن.
به عقربه های ساعتم نگاه کردم که تازه شش و نیم عصر را نشان میداد. چطور این عقربه ها این قدر تنبل شده بودند؟ صدای موسیقی غمگینی که در فضای کوچک ماشین فکستنی راننده پخش میشد چشمانم رو از اشک تر کرد. راننده هراز گاهی از اینه نگاهم میکرد و من بی توجه به او به منظره بیرون که رو به تاریکی بود خیره شده بودم.دلم به شدت گرفته بود و با خودم میگفتم که بیخود نبود که دیشب خواب بابا رو دیدم. خودش برایم لالایی میخوند. راستی چرا لالایی رو برام میخوند؟ چشمانم رو بستم و صدای خواننده در گوشم پیچید. چه صدای نرمی دشات. گرمی اشکهایم روی گونه هایم از سردی بدنم میکاست. صدای راننده رو شنیدم که با لحن کوچه بازاری میگفت:
-ابجی کاری از دست من برمیاد؟
بدون اینکه سر برگردوندم گفتم:
-فقط تندتر حرکت کن.
صدای لاالله الا الله راننده رو شنیدم و که بعد از چند لحظه با صدایی نیمه بلند گفت:
-دستش بشکنه ببین با صورتش چی کار کرده.
انگار با خنجر به قلبم فرو کردند. گریه ام به هق هق تبدیل شد. راننده که وحشت کرده بود صدای ضبط رو کم کرد و گفت:
-ابجی گریه نکن تروخدا. اگه کاری کمکی از دست من برمیاد بگو کوتاهی نمیکنم. ببینم جا و مکان داری؟
سرم رو تکون دادم و میون گریه گفتم:
-اقا صداش رو زیاد کن.
مرد راننده دوباره لاالله الا الله گفت و صدای ضبط رو زیاد کرد. انقدر خسته بودم و تنم میسوخت که نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی چشمانم رو باز کردم مرد راننده خطاب به من گفت:
-ابجی همینجا وایمیسم برگرد بیا.
با نگاهی گیج اطرافم رو نگاه کردم و با دیدن قطعه 100 گفتم:
-بپیچ داخل اینجاپدر جان.
او نگاهی از داخل اینه به من انداخت و سر تکان داد.
با ابی که از شیر اورده بودم سنگ قبر پدر رو شستم و خودم رو روی سنگ انداختم و صورت زخمی ام رو روی سنگ گذاشتم:
-اخ بابایی جونم کجایی که ببینی دخترت چقدر خوار شد. کجایی ببینی که سروش . سروش عزیز من چه افتراهایی به دخترت زد. کجایی که ببینی سروشی که از گل نازکتر به من نمیگفت صورتم رو با دستاش گلگون کرد حقیرم کرد لباسم رو پاره کرد داغونم کرد و خوردم کرد. بابایی کجایی که بدون تو هیچم. بابایی دارم داغون میشم. نمیدونم دردم رو به کی بگم. نمیدونم چرا لال شدم تا سروش هر چی دلش خواست بارم کرد. بابا.. بلند شو بابا و بهم بگو چه خاکی تو سرم بریزم. بهم بگو کجا برم. بابا دارم دیونه میشم. بابا بلند شو. بابا ببین بی یاور شدم. بابایی عزیزم. بابا تروخدا چرا من رو تنها گذاشتی؟ حالا من دردم رو به کی بگم ؟ از غم و غصه هام ؟ از ناراحتی هام؟ بابایی حالا سرم رو رو شونه های کی بذارم و بگم که کسی که همه وجودم بود این بلا رو سرم اورد. بابایی کجایی که ببینی دخترت زیر نگاه های کنجکاو راننده اب شد. بابایی عزیزم کجایی که ببینی فردا مهر مطلقه رو پیشونیم ثبت میشه و دختری که همه با افتخار نگاهش میکردند اون همه با گوشه و کنایه ازش پذیرایی میکنند. اخ بابایی عزیزم. کجایی؟حالا برم به مامان خسته و پیرم چی بگم؟ مامان دیگه طاقت بدبختی نداره. بابا تو که میدونی. تو که خودت خوب میدونی چطور با خفت انداختنمون بیرون. حالا که دیدن کاری از پیش نمیبرن اومدن سراغ زندگی شیرین من. بابا کجایی تا دستم رو بگیری و بلندم کنی؟ نیستی که اشکهام رو از روی گونه هام پاک کنی. اخ بابا دارم دق میکنم. دلم داره تو سینه ام پاره میشه. بابایی. تروخدا بلند شو. بلند شو بابا...
ان قدر گریه کردم و زجه زدم که صدایم گرفت. زمانی که دیگر صدایی از هنجره ام خارج نمیشد با تنی شکسته و بی حوصله بلند شدم و به سمت راننده رفتم. خدا پدرش رو بیامرزد که اینقدر مرد بود. اینقدر اقا بود که ایستاد و زنی رو بیپناه در این بیابان خالی از عموم تنها نگذاشت. زمانی که در ماشین نشستم. دیگر سبک بودم. نگاه قدرشناسانه ای به او انداختم و او بدون هیچ حرفی به راه افتاد. دوباره صدای موزیک در ماشین پخش میشد. اما دیگر ناامید نبودم. امیدوار هم نبودم. بی خیال بودم.حوصله خودم هم نداشتم.
به ساعتم نگاه کردم و پرسیدم:
-امروز چند شنبه است؟
انگار مرد راننده رو از دنیای تفکر جدا کردم. نگاهی در اینه به صورتم انداخت. به گمانش خل شده بودم. لبخند زدم و او با وحشت گفت:
-ابجی حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم و او گفت:
-امروز سه شنبه است.
با خودم زمزمه کردم هوم. همیشه این موقع با سروش به کافی شاپ میرفتیم. از این رو رو به مرد راننده کردم و با صدایی نیمه گرفته ادرس کافی شاپ رو دادم. مرد چنان نگاهم میکرد که به گمانش خل شده بودم. نه به ان گریه های سوزناک نه به این لبخندهای بی خیال. نه نباید خودم رو ببازم. حماقت کردم و حماقت بیشتر رو سروش کرد. او داغونم کرد و من هم باید او را داغون کنم. گرچه به خودم لعنت میفرستادم که چرا هیچ چیزی نگفتم تا بازی به اینجا ختم بشه. دست در کیفم کردم و با پنککم کمی از کبودی گونه ام رو و با رژ لبی کمی از کبودی لبم رو پوشاندم. مرد راننده اهی از سر افسوس کشید و دوباره زیر لب لاالله الا الله گفت. خنده ام گرفت. بیچاره خدا. هر چه میشد پای او را وسط میکشیدم.
زمانی که از پله های کافی شاپ بالا میرفتم شالم رو روی صورتم طوری تنظیم کردم که نیمی از گونه و لبم رو میپوشاند و در حالی که چمدانم رو در دست داشتم به افسوس به یاد روزهایی که از این پله ها به همراه سروش بالا میرفتیم قدمهایم رو سست کردم تا اینکه صدای دختر و پسر جوانی رو از پشت سرم شنیدم. نگاهشان کردم و راه رو برایشان باز کردم. دخترک نگاه متعجبی به صورتم انداخت و من لبخند بی روحم رو نثار صورت ارایش کرده و زیبایش کردم. زماین که انها رفتند چند لحظه بعد من هم وارد کافی شاپ شدم. مدیر کافی شاپ به محض دیدنم از روی صندلی اش بلند شد و با چرب زبانی کمی به نشانه تعظیم خم شد. سعی کردم طوری بایستم که کبودی صورتم توجه اش رو جلب نکنه. سلام کردم و او با لبخند گفت:
-خوش اومدید اما کمی دیر اومدید سروش خان همین چند دقیقه پیش از اینجا رفتند.
بی اختیار چشمانم از اشک تر شد. سریع رو به سمت جایی که همیشه مینشستیم چرخاندم تا او اشکهایم رو نبیند. او هم چنان ادامه داد:
-فکر کنم خیلی منتظرتون شدند اما شما دیر ...
به مسیر نگاهم چشم دوخت و با شرمندگی افتاد.
-گمون نمیکردیم بیایید وگرنه جاتون رو براتون محفوظ نگه میداشتم هر چند الان میرم بلندشون میکنم.
با همان بی خیالی در حالی که نگاهم هنوز به ان میز بود گفتم:
-راحتشون بذارید اشکالی نداره.
و بعد به سمت میز دونفره ای که گوشه ای دیگر از کافی شاپ قرار داشت رفتم. پشت به دیگران نشستم و چمدانم رو کنار دستم گذاشتم. موسیقی شادی از باندها پخش میشد و من باز چشمانم از اشک تر شده بود. صدای مستخدم رو شنیدم که با لحنی شاد گفت:
-سلام خانم خوش اومدید. مثل همیشه...
میان کلامش دویدم و گفتم.
-یک قهوه تلخ...
او چشمی گفت و رفت. به محض دور شدنش سرم رو روی میز گذاشتم و باز دوباره اشکهایم گونه هایم رو تر کرد. به راستی باور جدایی از سروش برایم سخت بود . خدای من خودت کمکم کن که بتونم این سختی و جدایی رو تحمل کنم. در مخیله ام نمیگنجید تحمل این جدایی . به راستی زیر بار این جدایی میشکستم. صدای خنده ان دو نفری که جای ما رو اشغال کرده بودند گوشم رو ازار میداد و من رو به یاد خنده های خودم و سروش می انداخت. سرم رو بلند کردم و سعی کردم مانند تکه سنگی بشم که دیگه با یاداوری خاطرات سروش عذاب نبینم. اما دقیقه ای نکشید که با خودم گفتم:یعنی الان سروش کجاست؟ الهی بمیرم امشب شام چی میخوره؟ الهی نکنه باز مثل هر شب روش رو نکشه و بخوابه. این شبها هوا سرده نکنه سرما بخوره...
و باز به گریه افتادم. دلم میخواست اینجا بود تا دستاش رو میگرفتم و میفشردم. صدای موزیک روی اعصابم میرفت.
-اونی که مدعی بود عاشقته ***تو رو تو فاصله ها تنها گذاشت***بیخبر رفت،بی خبر رفت و تو این بی راهه ها
رد پاشم واسه چشمات جا نذاشت***اه دلو سوزوندی***اه چرا نموندی***اه دلو سوزوندی***اه چرا نموندی
من و هر ثانیه ها جنون تو***واسه من همین خیالتم بسه***بذار جاده ها اشتباه برن***ما که دستمون به هم نمیرسه
با حریر پیله های کاغذی واسه من جاده رو ابریشم نکن***من به پروانه شدن نمیرسم***حرمت فاصلمونو کم نکن.
اه که چه بیرحمانه از دل من میخوند و من چه بیرحمانه خودم رو ازار میدادم. اونقدر افسرده بودم که از خودم بدم میومد. واقعاً سخت بود و نمیتونستم از سروش. از کسی که بیقرارش بودم دست بکشم. چطور میتونستم خودم رو قانع کنم زندگی ام اینطور بی رحمانه به پایان رسید؟ چطور کسی میتونست از سرنوشت من مطلع باشه و بگه که حقی برای گریستن نداری؟ چطور؟ مگه میشد کسی رو که شبها در هوایی که او زندگی کرده نفس کشیدی رو به این زودی فراموش کنی؟ احتیاج به زمان داشتم. به زمان. زمان همان چیزی که همیشه همه چیز رو درست میکنه.
مدتی بود که انجا نشسته بودم اما از قهوه خبری نبود. در دلم از انها تشکر کردم که درکم کرده بودند و مزاحمم نشده بودند. به گمونم اونها با دیدن چمدان و حال خرابم پی به احوالم برده بودند به ساعتم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم و گونه هام رو که از اشک تر شده بود پاک کردم و بلند شدم.
با نگاهم از مدیر کافی شاپ تشکر کردم و پول قهوه اماده نشده رو روی میزش گذاشتم. پول رو به سمتم گرفت و با لحنی ارام گفت:
-امیدوار زود مشکلتون حل بشه. سروش خان هم هیچ حال روحی مساعدی نداشت.
تشکر کردم و بدون گرفتن پول از کافی شاپ خارج شدم. باد پاییزی بر بدنم شلاق زد و سردی هوا تا مغز استخوانم سرایت کرد. به قدری ضعف داشتم که هر لحظه امکان سقوطم رو میدادم. دسته چمدانم رو به دستم گرفته بودم و با قدمهایی سست کوچه و خیابان ها رو رد میکردم. هیچ متوجه نشدم که چطور میان خیابان هستم که صدای گوشخراش ترمزی من رو متوجه خودم کرد و بعد دیگر هیچ نفهمیدم.
ادامه دارد ....

SHeRvin 04-28-2011 11:22 AM

قسمت سی و هشتم
زمانی که چشم باز کردم حس کردم در این دنیا نیستم و به جرئت میتونم بگم چقدر از این موضوع خوشحال شدم اما خوشحالی دووم چندانی پیدا نکرد چون دستهایم توسط پرستار سپید پوشی لمس شد و با لحن مهربانی گفت:
-بیدار شدی عزیزم؟ حالت خوبه؟
سرم رو به طرف صدای گرمش چرخاندم و از دیدن لبخند مهربانش بغض در گلویم شکست و با ناراحتی گفتم:
-فکر کردم همه چیز تموم شده.
اخمی دلنشین کرد و صورت مهربان و کوچکش دلنشین شد و گفت:
-زبونتو گاز بگیر عزیزم خدا نکنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-ای خدا ...
و بعد چشمانم رو بستم تا او کارش رو تموم کند و من رو با بدبختی هایم تنها بگذارد اما صدای گرم و مهربانش رو شنیدم که در حین نوازش کردم دستم و تنظیم سرم روی دستم میگفت:
خدا خیلی بهت رحم کرده عزیزم. شانس اوردی که راننده ماشین به موقع ترمز کرده بود وگرنه الان اتفاق بدی برات می افتاد. چشمانم باز کردم و گفتم:
-پس من اینجا چی کار میکنم؟
-فشارت خیلی پایین بود و قبل از برخود ماشین با تو بیهوش شده بودی و از اونجایی که سرعت ماشین کم بوده باهات برخورد نکرده .
و بعد لبخندی زد و صورتم رو نوازش کرد و گفت:
-خدا به خودت و بچه ات رحم کرده...
بی اختیار لبانم به لبخند باز شد و گفتم:
-اما من بچه ندارم.
با لبخند من لبهای نازکش به خنده باز شد و گفت:
-خدا بهت یه عزیزش رو داده.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد.
-یعنی خبر نداشتی؟ پس بگو برای همین این همه بی احتیاطی کردی. یه عزیز و فرشته مهربون سه هفته ای داره در بطن مامان خشگلش رشد میکنه.
مانند برق گرفته ها از روی تخت پریدم و گفتم:
-چی میگی؟
سرم از دستم خارج شده بود و پرستار با ناراحتی گفت:
-ای وای چرا اینجوری میکنی؟
با گریه گفتم:
-تروخدا بهم بگو چی گفتی؟
سرم رو از دستم خارج کرد و من رو در اغوشش گرفت. چقدر بدنش گرم و مهربان بود. سرم رو روی وشنه هایش گذاشتم و با سوز گفتم:
-حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ با این بچه بی پدر چی کار کنم؟ ای خدا چی کار کنم؟ من بدون سروش چطور بچه اش رو بزرگ کنم؟ فردا بهش بگم پدرش به خاطر چی من رو ترک کرد؟ بگم به خاطر چی؟
و بعد به هق هق افتادم. نه این درست نبود. باید هر طور شده او را نابود میکردم. نمیتوانستم . حالا چرا خدای من؟ چرا اینطور شده بود؟ چطور در این مدت متوجه نشده بودم؟ چطور ؟ خدای من چرا این ظلم رو در حقم کردی؟
دستهای نوازش گر پرستار روی سرم کشیده میشد. او چه میدانست من بدخبت چه میکشم؟ نفسش از جای گرم در میامد . به ارامش دعوتم میکرد و از خدا و حکمتشمیگفت. از بزرگی اش و از کرمش. ای خدای بزرگ این چه حکمتی است که تو داری؟ چطور حالا باید بفهمم که بچه دار هستم؟ لعنت به من که در این مدت از دل اشوبهای وقت و بی وقت و از حالت تهوع های روزانه ام چیزی نفهمیده بودم. نه چطور باید میفهمیدم؟ تقصیری هم نداشتم. ان قدر فکرم اشوب بود که انها رو بر حسب اندوه و دل شوره می گذاشتم و چه میدانستم که عزیزی در بطنم رشد میکنه. بی اختیار لحنم مهربان شد و خودم رو از پرستار جدا کردم و در حالی که دستم رو روی شکمم میکشیدم زمزمه کردم:
-الهی مامان فدات بشه چی کشیدی تو این مدت عزیزم؟ چقدر اذیتت کردم ماماین خیلی از دستم ناراحتی مامانی؟ قربونت برم خودم عزیزم قول میدم از این به بعد نذازم هیچ چیزی و هیچ کس ازارت بده. نمیذارم عزیزم...
باز هم گریه ام گرفت و در حالی دست پرستار رو با وحشت فشار میدادم گفتم:
-اما بون پدر چطور بزرگش کنم؟
پرستار ابرو در هم کشید و گفت:
-پدرش مرده؟
لبم رو به دندون گرفتم و بعد با اخم گفتم:
-خدا نکنه.
اهی از سر افسوس کشید و گفت:
-پس اونم یه نامردی مثل پدر من؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-نه اینطور نیست اون...
-بهتره به جای ناراحتی کمی استراحت کنی. طفلک بچه ات خیلی اضطراب داره...
سرم رو تکون دادم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و گونه هایم از اشک تر شد. بیچاره و درمانده شده بودم. به راستی هیچ راهی نداشتم و نمیدونستم باید چی کار کنم. بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم چشمام داشت گرم میشد که پرستار با همان صدای مهربانش پرسید:
-خوب خانمی یه شماره بهم میدی با خانواده ات تماس بگیریم؟
بی اخیار شماره بهار به ذهنم رسید و بعد از خواندن شماره در حالی که خوابم گرفته بود گفتم:
-مامانم نفهمه چیز...
و متوجه نشدم کی اغوش گرم و بیخیال رویا من رو در بر کشید...
ادامه دارد ...

SHeRvin 04-28-2011 11:23 AM

قسمت سي و نهم
بارها در تاريكي مطلق چشم باز كردم و دوباره چشم بستم. به قدري بدنم ضعف داشت كه به محض باز كردن چشمانم پلكهايم بي اختيار بر هم مي افتاد بدون اينكه هيچ عكس العمل ديگري نشان بدم. و چه خوشحال بودم از اين بي خبري. از اين راحتي و اسايش . تا زماني كه چشمانم بسته بود. همه چيز ارام و شيرين بود. اما به محض اينكه چشم باز ميكردم حتي براي لحظه اي كوتاه، بي اختيار چهره سروش در مقابل نگاهم نقش می بست و با خودم فكر ميكردم او كجاست؟ و در همان زمان كوتاه ارزو ميكردم در كنارم بود و مثل هميشه به اغوشم ميكشيد. اما افسوس كه باز به بيخبري فرو ميرفتم و لحظه هاي بي قراري ام در تب مي گذشت. تب شديدي گريبانم را گرفته بود و من در حين بي خبري از سوزش شديد بدنم باخبر ميشدم. بارها با احساس نوازشهاي ارامي روي سرم در ارامشي عميق تر فرو ميرفتم. صداهاي مبهمي در اطرافم ميشنيدم و باز هم سوزش سوزني رو در دستم حس ميكردم و باز هم بي خبري. نميفهميدم كي روز ميشود و كي شب. كي ستاره ها و مهتاب و كي خورشيد و روشني به روي ادم ها لبخند ميزنند. تنها خستگي زياد رو ميفهميدم. مانند معتادي شده بودم كه در خماري شديدي دست و پا ميزدم. از بس خوابيده بودم بدنم مانند چوب سخت شده بود. حس افسردگی شدیدی بر من غلبه کرده بود. در رویاهایم کودکی رو برهنه می دیدم که در بیابانی رها شده و من برای رسیدن به او میدودم و هر چه من نزدیک تر میشوم او دورتر میشود. یا می دیدم سروش کودکی که به شدت گریه میکند رو در اغوش گرفته و با لبخندی به من خیره شده و به محض اینکه حرکتی میکنم او پا به فرار میگذارد.
بالاخره چشم باز كردم. همانطور كه هيچ چيز در اين دنيا پايدار نبود. بيخبري من هم پايدار نماند و به محض چشم باز كردنم به ياد مصيبتي كه بر من روا رفته بود افتادم. سرم به سمت پنجره بزرگي كه در اتاق قرار داشت چرخیده بود. مهتاب در اسمان نشسته بود و با زيبايي بر من فخر ميفروخت. چشمانم از اشك تر شد و بي صدا به گريه افتادم. از تكان هاي شانه ام حس كردم كسي در تخت جا به جا شد. به سرعت سرم را چرخاندم و سرم صدايي كرد. مانند اينكه بدنم خرد شده باشد. از ديدن بهار در ان وضعيت گريه ام شدت گرفت. دستم رو به سختي بلند كردم و روي دهانم گذاشتم. خواهر مهربانم سر بر روي تختم گذاشته بود و چشمانش رو بسته بود. به اهستگي دستي به موهاي زيبايش كه از زير روسري اش بيرون زده بود كشيدم. در ارامشي عميق فرو رفته بود. با اينكه ميدانستم خوابش به سبكي پر پرندگان است با اين حال حسي مرموز مرا به نوازش كردنش وا ميداشت. اهي سينه سوز كشيدم و بهار باز حركتي ارام كرد. الهي من فدات بشم بهارم. بهار من، خواهر عزیز و مهربانم انقدر خسته است كه با وجود سبكي خوابش حركتي نمي كند.
با خودم گفتم چه مدت است كه اينجا خوابيدم؟ انگار كه زمان به كندي ميگذشت و حس ميكردم چيزي حدود يك ماه است که روي اين تخت لعنتی خوابيده ام. اما چند لحظه بعد فهميدم كه اشتباه كردم.
پرستار با ديدن چشمان بازم لبخندي زد و من به ياد اولين لحظه ديدارمان افتادم. چقدر صورتش مهربان بود و چقدر نمكي و دوست داشتني. مطمئناً اگر چند روز قبل از ان ماجرا خبر بارداري ام رو به من ميداد از خوشحالي او را مي بوسيدم اما در ان وضعيت بدترين خبر را به من داده بود و به نظرم بدتر از ان خبر در ان حال هيچ كس نميتوانست خبري بهم بده. انگشت كشيده و ظريفش رو با لبخند شيريني كه به لب داشت روي بيني اش گذاشت و با چشمش به بهار اشاره كرد و به همان ارامي گفت:
-كي بيدار شدي؟
حوصله اش رو نداشتم. با اينكه دوست داشتني بود اما نميخواستم حرف بزنه. پرسيدم:
-چند روزه اينجام؟
لبخندش رو پررنگتر كرد و گفت:
-دو روز و سه شب.
با تعجب نگاهش كردم و انگار كه با خودم حرف ميزدم گفتم:
-چقدر كم. فكر ميكردم يك ماهي هست كه اينجا هستم.
با مهرباني لبخندي زد و پرسيد:
-حال كوچولوت چطوره؟
بي اختيار لبخندم تلخ شد و از او رو گرفتم و پرسيدم:
-به خواهرم چي گفتي؟
به كنارم امد و در حالي كه سرم بالاي سرم رو نگاه ميكرد و امپولي داخل ان تزريق ميكرد گفت:
-دختر خيلي خوبيه. وقتي بهش گفتم داره خاله ميشه خيلي خوشحال شد و اما وقتي كه تو رو توي اون حال ديد خيلي ناراحت شد. از شماره همسرت رو ميخواستم تا باهاش تماس بگیرم اما خواهرت اجازه این کار رو نداد و وقتی دلیل این کارش رو پرسیدم سکوت کرد.
با مهرباني به صورت بهار نگاه كردم و دوباره پرسيدم:
-همش اينجا بوده؟
-اره طفلك تو اين دو روز همش بالاي سرت بود. خيلي نگرانت بود.
و بعد به سمتم برگشت و در حالي كه دستش رو روي پيشونيم ميگذاشت خواهرانه گفت:
-خواهر مهربوني داري. قدرش رو بدون.
لبخند تلخي زدم و او گفت:
-دوباره بهت سر ميزنم. تو هم بهتره به جاي خودخوري كمي به فكر بچه ات باشي. طفلك خيلي اذيت شده.
سر تكان دادم و او از اتاق خارج شد. نگاهم به صورت بهار بود كه او حركتي كرد و من دوباره به اسمان خيره شدم. چقدر امشب مهتاب زيبا بود و به خاطر اين زيباييش چقدر فخر ميفروخت. با افسوس به خودم گفتم: اونقدر به زيباييش مطمئنه كه نميدونه بالاخره صبح ميرسه و اون هم غروب ميكنه .
و بعد دوباره به مهتاب نگاه كردم و پيش خودم زمزمه كردم: يعني امشب سروش توي اتاق خودمون خوابيده؟ امشب اسمون اتاقمون بدون من روشنه؟ معلومه كه روشنه. واي چقدر دلم هواي اون اتاق رو كرده. هواي نفس كشيدن كنار سروش رو. واي خداي من يعني الان مثل هر شب به روي كمرش دراز كشيده؟ يعني الان هم مثل هميشه چشماش رو بسته و موهاي لخت و قشنگش يك طرفه ريخته رو صورتش؟
اهي از سر افسوس كشيدم و دوباره چشمام باروني شد. خيلي سخته فراموش كردن كسي كه همه زندگي و نفسته. مگر ميتونم يادم بره اون رو . اون عشق رو. اون زندگي رو. نه نه. محاله كه يادم بره. اگه تا سه روز پيش فقط درد فراموشي همسرم بود حالا درد فراموشي پدر فرزندم هم بهش اضافه شد. راستي الان بچه ام در چه وضعيه؟ چرا ازش متنفر نيستم؟ چرا دلگير نيستم؟ چرا نميتونم ناراحت باشم؟ ها؟
دستم رو روي شكمم گذاشتم و همونطور كه چشمام رو بسته بودم با صدايي نرم زمزمه كردم:
-عزيز دل مامان ، خشگل من بخواب فدات شم. اروم بگير تو وجود من. ارامش داشته باش. از اين به بعد تو همه چيز ماماني. از اين به بعد بايد فكر تو باشم. فكر عشق به تو. تو ثمره عشق من و بابايي. عزيزم بخواب، اروم بگير كه هيچ وقت بهت نمیگم بابا چه بيرحمانه دست رد به سينه ما زد. اخ عزيزم. هيچ وقت نميذارم بفهمه كه تو بچه اوني . نه هيچ وقت نميذارم. تو ثمره عشق مني. اون بيرحمه. اگه بفهمه تو رو ، زندگي من رو ازم ميگيره و منم هيچ وقت نميذارم اين اتفاق بيفته. اروم باش دلبندم. اروم...
همراه بهار در ماشين كاميار نشسته بودم و از شيشه به بيرون خيره شده بودم. در اين مدت چند روزي كه در بيمارستان بستري بودم به قدري لاغر شده بودم كه حد و حساب نداشت. خوراكم تنها سرم و داروهاي ارام بخش بود. خيلي خسته بودم. از سوپهاي بيمزه اي كه مختص بيماران بود حالم بهم ميخورد. دلم هواي سوپهاي خوشمزه مامان رو كرده بود. سوپهايي كه دلم بيتابش بود. سر برگردوندم و در حالي كه از چهره كاميار خجالت ميكشيدم با صدايي نرم پرسيدم:
-به مامان چيزي كه نگفتي بهار؟
بهار به سمتم چرخيد و گفت:
-نه هيچ چيزي نگفتم.
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-نميخوام بفهمه. نميخوام چيزي راجع به سروش و ...
بهار كه متوجه منظورم شده بود به نرمي سر تكان داد و گفت:
-اما بالاخره چي؟ بالاخره كه ميفهمه...
سر به سمت بيرون بردم و گفتم:
-تا اون موقع يه فكري براش ميكنم.
اما به راستي نميدونستم چطور بايد ماجراي جدايي از سروش و از ان گذشته بچه اي كه در وجودم داشتم رو براي مامان تعريف كنم. ميترسيدم كه قلب رنجورش طاقت مصيبت ديگري رو نداشته باشه. هر چند گمون ميكنم توي اين چند روز شك كرده باشه. اون طور كه بهار ميگفت اونقدر دلشوره داشته كه مدام با خونمون تماس ميگرفته و من هم كه موبايلم خاموش بوده . اما وقتي بهار اين موضوع رو گفت با خودم گفتم يعني سروش خونه نبوده كه تلفن رو جواب نميداده؟ يا نه بوده و برنميداشته. نبايد هم برداره. با چه رويي ميخواد به مامان بگه دخترت رو از خونه بيرون كردم. مگه اين سروش هموني نيست كه به مامان قول داده بود تا جان در بدن داره ازم محافظت كنه؟ نيشخندي زدم و دوباره زير چشمي به كاميار نگاه كردم. او هم در خود فرو رفته بود و اخم كرده بود. زماني كه براي هر دوي انها واقعيت ماجرا را تعريف كردم بهار ابتدا با فرياد سرزنشم كرد اما كاميار در سكوت با بهت نگاهم كرد. در نگاهش نوعي ترديد موج ميزد. گريه ميكردم و برايشان از توهين ها و تحقيرهايي كه شده بودم ميگفتم. به كاميار گفتم او را همانند برادر نداشته ام دوست دارم و ازش خواستم به هيچ عنوان چيزي از اين موضوع به مامان نگويد. گرچه بهار شيون كنان ميخواست كه حقيقت ماجرا رو به سروش بگه اما من با ناراحتي فرياد زده بودم و گفته بودم كه به خدا اگر به سروش چيزي بگويد خودم رو نابود ميكنم. حماقت هاي من پاياني نداشت و باز هم به حماقتهاي يك طرفه ام دست ميزدم بي انكه اهميتي به نظرات ديگران بدهم. بهار ناراحتي اش از وجود كودكي بود كه در بطن من رشد ميكرد. او و كاميار عقيده داشتند كه بايد موضوع رو حتي به خاطر كودكمم شده به سروش بگويم اما من نميخواستم. ديگه سروش برايم اهميتي نداشت. با اينكه دوستش داشتم اما نميخواستم قبول كنم و سعي میكردم در دلم از او متنفر بشم. با اينكه سخت بود خودم رو ازار ميدادم و به ياد توهين هايي كه بهم كرده بود مي افتادم. سعي ميكردم با ياداوري اينكه من رو با زن هاي خياباني مقايسه كرد خودم رو ازار بدم. از اين رو دلم نميخواست سروش بويي از بارداري ام ببرد و كاميار و بهار رو به خدا قسم دادم. قسمي كه مطمئن بودم هرگز شكسته نميشود.
بنفشه که متوجه غیبتهایم شده بود بارها با تلفن همراهم تماس گرفته بود و چند بار هم به منزلمان زنگ زده بود اما سروش جواب تلفنهایش رو نداده بود و اخر سر مجبور شده بود به سراغ بهار برود و از انجایی که بهار هم در این چند روز دائماً مراقب من بوده و دانشگاه رو تعطیل کرده بود بنفشه به همراهش تماس میگیرد و وقتی متوجه میشود من در بیمارستان بستری هستم از بهار میخواهد که به ملاقاتم بیایید اما بهار مانع میشود و به او میگوید که میتواند در منزل مامان به دیدنم بیاد که همین موضوع باعث تعجب بنفشه میشه و به طوری که بهار از انجایی که خبر نداشت بنفشه از همه چیز اطلاع دارد به او میگوید که سروش به مسافرت رفته و من هم به منزل مامان رفتم و چند روز پیش در راهرو از پله ها به زمین افتادم و حالا در بیمارستان بستری هستم. گرچه بنفشه هیچ یک از حرفهای بهار رو باور نکرده بود ،باز هم به احترام حرفهای او چیزی نگفت و همان روز با من تماس گرفت و وقتی ماجرا رو از زبان خودم شنید چنان از کوره در رفت که هر ان امکان این رو میدادم که به سروش زنگ زده و هر چه از دهانش در امد به او بگوید اما قسمی که به او داده بودم را یاداوری کردم و او با داد و هوار و حتی با قهر و تهدید تلفن رو روی من قطع کرد. او و مادر هنوز نمیدانستند که اگر سروش رو ندارم یادگاری اش رو دارم.
چشم مامان که به من و کبودیهای روی صورتم افتاد چنان وحشت کرده بود که میترسیدم کلامی به لب بیارم.با اینکه اصلاً فکر اینجای ماجرا رو نکرده بودم که مامان با دیدن ان حال خرابم و مخصوصاً چمدانم که به دست کامیار بود پی به موضوع میبرد، از این رو مجبور شدم خودم اتاق رو ترک کنم تا بهار کم کم ماجرای سروش رو به او بگوید و من در اتاق خون خونم رو میخورد که صدای گریه بلند مامان رو شنیدم. طفلک با بغض به اتاقم امد و من رو در اغوش گرفت. گرچه هنوز نمیدانستم که بهار چه چیزی به او گفته اما گریه های جانسوز مامان دلم رو ریش کرده بود. طفلک از دیدن کبودیهای روی صورتم و ضعیفی بدنم به قدری وحشت زده بود که رنگ به رخسارش نمانده بود. در اغوشم گرفت و من رو چنان در میان بدن رنجورش فشرد که هر لحظه حس میکردم استخوانهایم خواهد شکست. او را دوست داشتم. تنش بوی مهربانی میداد. شیرین و مهربان بود. با علم بر اینکه یک روزی من هم فرزندم رو اینطور در اغوش خواهم کشید حال مامان رو درک میکردم. مامان گرچه چیزی از من نمیپرسید اما چشمهایش به قدری ناراحت بود که قسم میخورم از همه چیز مطلع بود. او با نگاهش چنان اتشی به جان من میکشید که توصیفی برای ان نداشتم.
روزها و شبهای من در بی خبری و خستگی میگذشت. مدتی بود که دانشگاه رو تعطیل کرده بودم و باز هم بنفشه جور من رو میکشید. طفلک بنفشه در این مدت همانند بهار یاور تنهایی های من بود. با اینکه خودم خوب میدانستم افسردگی شدیدی دارم اما سعی میکردم به حرفهای دیگران در این رابطه اهمیتی ندهم. کامیار هم هر شب به من سر میزد و حتی زمانی که در این بین به دست می اورد شروع به نصیحتم میکرد که ماجرا رو برای سروش تعریف کنم. با اینکه برای او احترام زیادی قائل بودم اما دلم نمیخواست او نصیحتم کنه . نه تنها او بلکه هیچ کس دیگر. دوست نداشتم با نگاه های مرموزشان کلافه ام کنند. حتی ماجرا به جایی کشیده بود که خدا را شاکر بودم که اقوامی نداریم تا به ما سر بزنند وگرنه خدا میدانست که روزی چند بار باید نصایح دیگران رو گوش بکنم و تنها به این خاطر که از من بزرگتر هستند و به قولی احترام انها واجب است سر تکان بدهم و در ظاهر حرفهایشان رو قبول داشته باشم.
حالت تهوع های هر روزه من مامان رو شدید مشکوک کرده بود. میخواست به هر طریقی شده من رو به بیمارستان ببرد که باز هم من دست به دامن بهار شدم. بهار که حقیقت ماجرا رو برای مامان گفته بود او خودش به قدری رنجیده بود که حتی حاضر نبود کلامی از سرش در خانه برده شود. برای همین بهار و حتی من میترسیدم ماجرای بارداری ام رو به او بگوییم و باز هم به قول بهار همه چیز رو به گذر زمان سپرده بودم تا خودش بسازد انچه را که میخواهد...
هر روز در انتظار شنیدن خبری از دادگاه و طلاق میسوختم. به محض اینکه زنگ خانه به صدا در می امد قلب در سینه ام چنان بی تابی میکرد که خودم به سراغ ایفون میرفتم. اما این عطش شنیدن خبری از جانب سروش من رو کلافه کرده بود و هنوز هیچ خبری نبود. خوب میدانستم که ناراحتی و تنش و اضطراب برای فرزندم حکم مرگ است اما به راستی دست خودم نبود. با اینکه در این مدت کوتاه او همدرد و یاورم شده بود و خیلی دوستش داشتم اما نمیتوانستم ان طور که باید به خودم برسم تا او را از دست ندهم. پزشک معالجم به قدری روی فرزندم تاکید داشت که گاهی میترسیدم مبادا بلایی سر این نوزاد بیایید و یا اینکه نقص عضوی داشته باشد. بهار همچنان از کارهای من در رنج بود و گاهی میدیدم که چشمان زیبایش بارانی میشد. پزشکم تاکید کرده بود که به هیچ عنوان فکر و خیالی نداشته باشم. با اینکه با پزشکم خیلی صمیمی شده بودم و به او از مشکلات زندگی ام گفته بودم باز هم به محض اینکه داد سخن میداد کلافه میشدم و پیش خودم میگفتم که او چه میداند من چه میکشم و به راستی چه راحت است پزشک بودن و سخن گفتن در حالی که درد بیمارت را نمیدانی . اما زمانی که او با مهربانی نگاهم میکرد باز هم از خودم شرمنده میشدم. اگر هم سعی میکردم تا زمانی بود که در مقابل انظار بودم و به محض تنهایی و رفتن به اتاقم باز هم یاد و خاطرات بودن با سروش عذابم میداد. شبی نبود که اشک نریزم و نرنجم. شبی نبود که خواب اون نامهربان رو که در این مدت چند هفته از من دور بود رو نبینم. راستی چقدر بی رحم بود. نه او بی رحم نبود. من حق نداشتم او را به بی رحمی خطاب کنم. او نمیدانست چه بر سرمان امده. اه که تنها در این شبها مونسم فرزندی بود که شدیداً به او اخت پیدا کرده بودم. به راستی دوستش داشتم. شبها دست بر روی شکمم میگذاشتم و در حالی که با ان عزیز درد و دل میکردم به خواب میرفتم. شبی نبود که بالشت زیر سرم از اشک دیدگانم. از اشک فراغ تر نشده باشد. واقعاً چقدر سخت بود فکر دوست داشتن اون اما نداشتنش. مخصوصاً زمانی که طعم بودن با او رو چشیده بودم. بعضی اوقات انقدر روزگار و تنهایی بهم سخت میگرفت که به سمت تلفن پرواز میکردم تا صدای زیبایی سروش رو بشونم اما باز دوباره بر خودم نهیب می زدم و فرار میکردم. راستی چرا همه دردها شبها به سراغت میاد؟ چرا وقتی تنهایی و همه جا ساکته یاد مشکلاتت می افتی؟ این سوالی بود که اون شبهای فراغ ذهنم رو درگیر کرده بود. اخ که چه شبهای پر رنج و سختی بود. به محض اینکه چشمم به ستاره ای توی اسمون می افتاد باز بغض گلوم رو میگرفت و گریه میکردم. طفلک فرزندم که من جز بیچارگی و اه سوغات و ارمغان دیگری برایش نداشتم. پزشکم بارها میگفت که ریتم موزون حرکت قلبم ملودی ارمش بخشی برای فرزندم هست و این رو خوب میدانستم که هیچ زمانی ریتم قلبم ارام و یکسان نیست. طفلک نوزادم از دست من چه میکشید. کار به جایی رسید که پزشکم شدیداً تهدیدم کرد و بهار مجبور شد من رو از تنهایی بیرون بکشه و او که اکثر شبها همراه کامیار بود او را تنها میگذاشت و همراه من در پذیرایی می خوابید. نمیگذاشت تنها باشم تا یاد سروش بیفتم. جالب اینجا بود که مادر هم همراه بهار شده بود و به محض بیکار دیدنم کاری به دستم میداد و به جرئت میتونم بگم در این مدت اونقدر سبزی پاک کرده و لوبیا سرخ کرده بودیم که گاهی به خنده به مامان میگفتم برای هفتاد سال دیگه هم اذوقه داریم. مامان هم با لبخند سر تکان میداد. اه که چه روزهای پرتلاطمی بود.
باز هم روال عادی رو شروع کرده بودم. گرچه هنوز هم در افسردگی به سر می بردم اما سعی کرده بودم به خاطر فرزندم هم که شده از لاک تنهایی خودم بیرون بیام. به قول بنفشه اگر او را میخواستم باید این کار رو می کردم پس من که او را میخواستم چرا این کار رو نباید می کردم. و ماجرای رسیدن عروسی بنفشه محرک این ترک افسردگی شده بود. سعی میکردم با خوشحالی در کنار او فعالیت کنم گر چه بیشتر خود او بود که خواستار این موضوع شده بود.جالب اینجا بود که تهیه اکثر کارهایش رو به گردن من انداخته بود و این موضوع باعث خنده دیگران شده بود. به او میگفتم که تهیه وسایل سفره عقد و لباس عروس و دیگر مسائل باید کار خودش باشد اما او به قدری دوست داشتنی بود که کارهای منزل رو بهانه میکرد و از من میخواست تا کمکش کنم. حتی در کارهای خانه اش هم کلی به او کمک کردم. خدا رحم کرد که به خاطر بارداری ام به من لطف کرده بود وگرنه باید یخچال و وسایل دیگرش رو هم من جابه جا میکردم. دوست عزیزی بود. با اینکه میدانستم از قصد این کارها رو میکند اما با خنده سر او منت میگذاشتم که همه کارهای رو به دوش من ریخته. بنفشه که بالاخره به اروزیش رسیده بود و در همان باغی که دوست داشت مراسمش رو میگرفت دائماً در حال رفتن به انجا بود و این بهانه ای شده بود تا کارهای دیگرش رو به دست من بسپارد.
تنها دو روز به رسیدن عروسی او مانده بود که در دلم بلوا به پا شد. تا ان روز فکر شرکت در جشن او به قدری خوشحالم کرده بود که از مسائل حاشیه ای به دور بودم اما ان زمانی که از بنفشه شنیدم سروش هم دعوت دارد به سختی یکه خوردم . انگار باور نداشتم سروش یکی از دوستان نزدیک احمد است. راستی چرا برای مدتی از یاد او غافل شده بودم؟ جالب اینجا بود که با دیدن احمد هم حتی به یاد او نمی افتادم. حتی زمانی که احمد با ما به خرید می امد، انقدر همراه بنفشه شیطنت می کردند که از همه چیز فارغ میشدم. هیچ زمانی التهاب ان روز رو فراموش نمیکنم. منی که تا چند ساعت قبل از ان ارزوی رسیدن مراسم او را داشتم تا مانند خواهری همراه او باشم حالا با وحشت به عقربه ها ذل زده بودم تا بلکه از حرکت بایستند. چه روز وحشتناکی بود ان روز. هوا سرد شده بود و به سمت زمستان می رفتیم. درست در شب یلدا مراسم ازدواج انها بود.به نظر بنفشه ان شب شگوم خاصی داشت. گرچه من هیچ یک از حرفهای او را نفهمیدم، حتی به او گفتم نه به ان همه عجله ای که برای گرفتن مراسماش داشت نه به حالا که این همه ان را به تعویق انداخته بود.
ان روز من و بنفشه هر دو در کافی شاپی نشسته بودیم و برای بار هزارم کارها رو هماهنگ و چک میکردیم به قدری ان روز خسته بودم که حتی فرزندم هم این بی تابی رو حس کرده بود. ارام بود و اذیتم نمیکرد و مدتی بود که حالت تهوع به همراه نداشتم. خلاصه به همراه بنفشه نسکافه داغمان را میخوردیم که بنفشه پس از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره گفت:
-سروش هم میاد.
به قدری از شنیدن جمله اش یکه خوردم که نسکافه را همانطور سر کشیدم. گلویم از داغی اش سوخت و حنجره ام اتش گرفت. نگاهم مانند بهت زده ها روی صورت او دوخته شده بود. بنفشه سر به زیر داشت و به ارامی زیر چشمی نگاهم میکرد. وقتی حال خرابم رو دید گفت:
-نمیتونم به احمد بگم که دعوتش نکنه. تو که خودت میدونی احمد و سروش دوستای نزدیکی هستند. مخصوصاً بعد از اینکه سر جشن شما ما با هم اشنا شدیم. زشت نیست بگم دعوتش نکن؟ اصلاً اگه اون بگه تو رو دعوت نکنم چی؟ زشته به خدا پاییز. برم بهش بگم که بعد یه عمر دوستی به خاطر اینکه حالا پاییز و سروش با هم قهر کردن دعوتش نکن؟ نمیگه چه این دختره پروه؟ تروخدا خودت رو بذار جای من. وای نه حتی فکر کردن به این موضوع ازارم میده. اگه احمد برگرده به من بگه پاییز رو دعوت نکن خفه اش میکنم. اصلاً به اون چه مربوطه دلم میخواد هر کسی رو دعوت میکنم. خوب اونم حق داره دیگه نه؟
به قدری تند تند جمله بندی کرد و سر هم کرد که بی اختیار خنده ام گرفت.
-من که چیزی نگفتم.
نفس ارامی کشید و گفت:
-خوب ولش کن بریم سر حرف خودمون. فقط خواستم بدونی.
با این حرف او من هم سعی کردم او را نرنجانم و به سراغ دیگر کارهایمان بریم. اما خدا میدانست که در دلم چه بلوایی به پا شده بود. انقدر عصبی و سردرگم بودم که سریع از او جدا شدم و به خانه رفتم. در خانه هم ارام و قرار نداشتم و بالاخره این ارام نداشتن کار دست خودش داد و به سمت تلفنم رفتم و با یک اس ام اس به بنفشه گفتم که من در مجلس عروسی حاضر نمیشوم. اصلاً نگذاشت اس ام اس برسد که سریع تلفن زنگ خورد. از سرعت عملش خنده ام گرفت. تلفن رو برداشتم و او چنان دادی پشت تلفن کشید که وحشت زده گوشی رو از خودم دور کردم و او همچنان با داد و هوار ادامه داد:
-تو غلت میکنی. مگه دست خودته که نمیای.دختر پرو خجالت نمیکشه میگه نمیام. بعد این همه حرف زدن حالا نمیای. به خدا پاییز اگه نیای مراسم رو بهم میزنم.
بین حرفش دویدم و با بغض گفتم:
-بنفشه داد نزن. تروخدا گوش کن ببین چی میگم...
-خفه شو تروخدا پاییز. یعنی چی گوش کن. مسخره اش رو در اوردی. بعد از این همه مدت من گفتم میای عروسی دلت باز میشه. که چی بشه؟ این بازی ها رو تا کی میخواید در بیارید؟ تا کی میخواید موش و گربه بازی در بیارید؟
-یعنی چی؟
-احمد هم میگفت سروش وقتی فهمیده تو هم میخوای بیای گفته نمیاد و احمد هم سرش داد و بیداد کرده که یعنی چی که نمیای...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اما اومدن من درست نیست. کمی خودت رو بذار جای من. اون الان من رو به چشم یه خائن و بی وفا میبینه.
-اون بیخود میبینه. اصلاً به اون چه. اونم یه مهمونه. تو هم یه مهمون. تو مهمون منی و به خدا اگه حرف نیمومدن بزنی دیگه نه من نه تو...
اونقدر توپ بنفشه پر بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود. کسی در دلم فریاد میزد که بی تاب سروش هستم. دلم برایش تنگ شده. مخصوصاً حالا که فهمیده بودم او هم نیمخواست در مجلس حضور پیدا کنه. یعنی اون هم در این مدت از غم دوری من لاغر شده؟ و چیزی در دلم چنگ انداتخ. باید برم ببینمش. خیلی بی تابم. دستی به شکمم کشیدم و زمزمه کردم که عزیزم دلش برای باباش تنگ شده و باید به خاطر فرزندم هم شده برم و ببینمش. خنده ام گرفت. داشتم فرزندم رو جلو میکشیدم و او را سپر بلا میکردم. یهو مثل برق گرفته ها پریدم میان کلام بنفشه و گفتم:
-شکم من خیلی بزرگ شده؟
او که میان کلامش دویده بودم کمی مکث کرد و بعد با خنده نمکینی گفت:
-نه بابا کجا بزرگ شده. فکر کنم هفت ماهتم بشه شکمت مثل جوجه ها میمونه. نیست خیلی به خودت و اون بچه میرسی حالا شکمت باید هم بزرگ باشه.
خندیدم و گفتم:
-مطمئنی سروش میاد؟
-به خدا اگه بخوای حرف نیومدن بزنی...
-نه بابا میخوام ببینم میاد یا نه.
-اره بابا. احمد میگفت حتی اون هم تا حالا صد دفعه پرسیده که پاییز میاد یا نه و حتی کار به جایی رسیده که احمد با شوخی گفته خودم میرم دنبالش و میارمش ...
چیزی در دلم غنج رفت. پس او هم نگران بود. او هم دلشوره داشت. او هم دلتنگ بود. پس باید می رفتم. اما حسی مرموز میگفت که نباید دلیلی برای این همه اصرار باشه.
با بنفشه خداحافظی کردم در حالی که او هنوز در حال قسم دادن و تهدید کردن من بود که حتماً برم. با اینکه دو دل بودم اما قول دادم برم. که ای کاش نمیرفتم. هیچ زمانی لحظه های عذاب اور ان عروسی کذایی رو فراموش نمیکنم.
به همراه بهار لباسی تهیه کرده بودم که زیاد تنگ و اندامی نبود و من می توانستم به راحتی از ان استفاده کنم. در هنگامی که برای خرید لباس رفته بودم. بی اختیار به یاد نظراتی که سروش در این جور مواقع میداد افتادم. او همیشه شیکترین و زیبانترین لباسها رو برایم انتخاب میکرد. مخصوصاً که با بهار به همان کوچه برلن رفته بودیم و داخل همان پاساژی شدیم که لباس عروسیم رو از اونجا تهیه کرده بودم. با اینکه بغض گلویم رو گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم تا بهار هم لباس مناسبی برای خودش انتخاب کنه و کار به جایی رسید که بهار لباسی رو برایم انتخاب کرد و من بدون اینکه نظرم را بگویم ان را انتخابش کردم. حتی دلم نمیخواست ان رو پرو کنم اما به اصرار بهار به اتاق پرو رفتم و در انجا بود که قطره های اشک بی اختیار روی گونه هایم سرازیر شد. اخ که چقدر یاداوری خاطرات سخت و عذاب اوره. دلم میخواست لباس رو بر تنم کنم و زمانی که در رو باز میکنم به جای بهار سروش به داخل بیاد و درست مثل همون روز با ارامش و شیطنت لبانم رو ببوسه و برای بستن زیپ لباسم به اندازه یک عمر معطلم کنه و با لذت به اندامم خیره بشه. اما حیف که به جای سروش بهار پشت در انتظارم رو میکشید.
عاقبت با تقه ای که به در خورد به خودم امدم و لباسم رو به تنم کردم و بهار رو برای دیدن ان فراخواندم. زیبایی لباس به چشمم نمی امد. دلم گرفته بود و بهار هم به محض دیدن چشمان قرمزم متوجه گریه ام شد. با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
-چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی؟ چرا نمیذاری واقعیت رو به سروش بگیم؟
و من باز عصبی شدم و درب رو بستم و او بیرون ماند. زیبایی لباس تنها چیزی بود که اصلاً اهمیتی به ان ندادم. اما وقتی مامان ان رو دید خیلی خوشش امد و از حسن سلیقه ام تعریف کرد اما من میدانستم این سلیقه از ان بهار است نه من.
عقربه ها ساعت هفت شب را نشان میداد که در اتاقم لباسم رو به تنم کرد. تازه ان زمان بود که به لباسم دقت کردم. پیرهن بلندی به رنگ یاسی که بلندایش به روی مچ پایم می رسید. استین های سه ربع و ساده ای داشت و همراه با یقه گشاد و قایقی که داشت خیلی به دلم نشست. با اینکه شکمم اصلاً مشخص نبود اما دائماً دلهره داشتم که مبادا سروش متوجه برامدگی شکمم بشه و به جای اینکه به چهره ام دقت کنم دائماً نگاهم به شکمم بود اما هیچ چیزی مشخص نبود. بهار با حوصله زیادموهای من بداخلاق رو بیگودی پیچید و دور شانه هایم ریخت و صورتم رو به رنگ لباسم ارایش کرد و وقتی در اینه چهره ام رو دیدم لبخند زدم. با اینکه به شدت لاغر شده بودم و کمی زیر چشمهایم گود رفته بود اما هنوز هم زیبا وخواستنی بودم. اما خودم هم دیگر ان برق سابق رو در چشمان عسلی ام نمیدیدم. دوست داشتم هنوز هم زیبا به نظر بیام مخصوصاً در نظر سروش. پالتوی کرم رنگی به همراه شالی بلند به تن کردم و با کفشهای راحتی که پاشنه ای نداشت به راه افتادم و در کنار مامان و بهار در ماشین کامیار نشستیم. با اینکه کامیار میگفت دلیلی برای امدنش نیست اما بهار با ناراحتی گفته بود که بنفشه او را هم دعوت کرده و باید به این مجلس بیایید. بنفشه هنوز هم به کامیار به چشم استاد نگاه میکرد و این موضوع من و بهار رو به خنده می انداخت و حتی زمانی که با او هم کلام میشد او را با همان نام استاد میخواند و بارها خود کامیار هم گفته بود که نیازی به این کار نیست اما بنفشه دست خودش نبود.
استرس شدیدی دست و پایم رو محاصره کرده بود به طوری که سردم شده بود. دست مامان رو در دستم گرفته بودم و او هم مادرانه دستم رو در میان دستهای گرمش میفشرد. بهار به سمت ما برگشت و رو به مامان گفت:
-مامان قرص هاتون رو برداشتی؟
مامان نگاهش رو از من گرفت و به بهار دوخت. سرم رو به سمت شیشه برگرداندم و بی توجه به صحبت های انها به تاریکی شب خیره شدم. به نظرم در سرمای زمستان عروسی بی معنی بود ان هم در باغ.
زمانی که با میزبانانی که جلوی در ایستاده بودند احوالپرسی کردیم همه وارد باغ شدیم. زیبایی باغ به حدی بود که با وجود سرمای زمستان همه جا قشنگ بود. سر در ورودی بادکنک های رنگی گذاشته بودند که ادم رو به حال وهوای شادی می برد. فشفشه ها در هر سمتی روشن بود و لذت زیادی در نگاه کردن به انها به انسان دست میداد. با راهنمایی یکی از اقایان به داخل سالنی که در مرکز باغ قرار داشت رفتیم. به محض ورود به داخل سالن شلوغی جمعیتن موجی از گرما و صدا رو به صورتم پاشید. با اضطراب دست بهار رو فشردم. هر لحظه امکان سقوطم رو میدادم. ساعت هشت و ربع بود که به سالن رسیده بودیم سر در گوش بهار فرو بردم و گفتم:
-به نظرت مراسم عقد تموم شده؟
او نگاه شادش رو از اطراف گرفت و با لبخند شیرینی گفت:
-اره بابا دیر هم کردیم مگه نمیبینی چقدر شلوغه؟
سرم رو تکون دادم و سعی کردم با نگاهم به دنبال جایی خالی برای نشستن بگردم که در همان لحظه چشمم به میزی خالی افتاد. دست بهار رو فشردم و با اشاره او به ان سمت رفتیم....
ادامه دارد ....


اکنون ساعت 10:01 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)