پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان بسیار خواندنی و زیبای بامداد خمار (http://p30city.net/showthread.php?t=25141)

SonBol 04-26-2010 11:32 PM

رمان بسیار خواندنی و زیبای بامداد خمار
 
رمان بسیار خواندنی و زیبای بامداد خمار پیشگفتار

تقدیم به همسرم، به خاطر تشویقها، راهنمییها و حمایتهای صمیمانه اش و به یاد پدر وارسته و اندیشمندم.


فتانه حاج سید جوادی « پروین »


****





دیدی ای دل كه غم یار دگر بار چه كرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه كرد

آه از آن نرگس جادو كه چه بازی انگیخت
وای از آن مست كه با مردم هشیار چه كرد

اشك من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین كه در این كار چه كرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه كه با خرمن مجنون دل افكار چه كرد

ساقیا جام میم ده كه نگارنده غیب
نیست معلوم كه در پرده اسرار چه كرد

آن كه پر نقش زد این دایره مینایی
كس ندانست كه در گردش پرگار چه كرد

فكر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید كه با یار چه كرد








SonBol 04-26-2010 11:34 PM

بامداد خمار – فصل اول

- مگر از روی نعش من رد بشوی. - این طور حرف نزنید مامان، خیلی سبك است. از شما بعید است. شما كه می دانید من تصمیم خودم را گرفته ام و زن او می شوم.
- پدرت ناراضی است سودابه. خیلی از دستت ناراحت است.
- آخر چرا؟ من كه نمی فهمم. خیلی عجیب است ها! یك دختر تحصیلكرده به سن و سال من هنوز نمی تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد؟ نباید خودش مرد زندگی خمدش را انتخاب كند؟
- چرا، می تواند. یك دختر تحصیلكرده امروزی می تواند خودش انتخاب كند. باید خودش انتخاب كند.
ولی نباید با پسری ازدواج كند كه خیلی راحت دانشكده را ول می كند و می رود دنبال كار پدرش. نباید زن پسر مردی شود كه با این ثروت و امكاناتی كه دارد، كه می تواند پسرش را به بهترین دانشگاه ها بفرستد، به او می گوید بیا با خودم كار كن، پول توی گچ و سیمان است. نباید زن مردی بشود كه پدرش اسم خودش را هم بلد نیست امضاء كند. سودابه، در زندگی فقط چشم و ابرو كه شرط نیست. پدر تو شبها تا یكی دو ساعت مطالعه نكند خوابش نمی برد. تو چه طور می توانی با این خانواده زندگی كنی؟ با پسری كه تنها هنر مادرش این است كه غیبت این و آن را بكند. بزرگترین لذت و سرگرمیش در زندگی سرك كشیدن و فضولی كردن درامور خصوصی دیگران است. تو نمی توانی با این ها كنار بیایی. تو مثل این پسر بار نیامده ای. تو....

سودابه از جای خود بلند شد.

- مامان، من به پدر و مادرش چه كار دارم؟
- اشتباه می كنی. باید كار داشته باشی. این پسر را آن مادربزرگ كرده. سر سفره آن پدر نان خورده. فرهنگشان با فرهنگ ما زمین تا آسمان فرق دارد.

سودابه دست ها را به پشت یك صندلی تكیه داد و به جلو خم شد.

- پس فقط ما خوب هستیم؟ ما اصالت داریم؟ فرهنگ داریم، استخوان داریم، ولی آن ها ندارند؟ ما تافته جدا بافته هستیم؟
- نه، اشتباه نكن. آن ها هم در نوع خودشان بسیار خوب هستند. نه آنها بد هستند و نه ما خوب هستیم. ولی موضوع این است كه ما با هم تفاوت داریم. اعتقادات ما، روش زندگی ما، تربیت ما دو خانواده و سلیقه ها و اصول ما با هم تفاوت است. من نمی گویم كدام خوبست كدام بد است. فقط می گویم ما دو خانواده مثل دو خط موازی هستیم كه اگر بخواهیم به هم برسیم می شكنیم.
- پس من نباید عاشق بشوم. نباید انتخاب كنم. بله، من حق انتخاب ندارم. باید بنشینم تا پسر فلان الدوله و نوه بهمان السلطنه به خواستگاریم بیاید؟ باید ...
- نه سودابه. سفسطه نكن. ما نمی گوییم انتخاب نكن. فقط می گوییم چشمهایت را باز كن. گول سر و ظاهر و كت و شلوار را نخور. انتخاب كن ولی با چشم باز. كوركورانه تصمیم نگیر. فقط زمان حال را در نظر نگیر. از خر شیطان پیاده شو. خودت را به خاك سیاه ننشان و كمی فكر كن. با خودت لجبازی نكن. ما از خدا می خواهیم تو ازدواج كنی. چه بهتر كه با مردی ازدواج كنی كه خودت او را انتخاب كرده ای و دوستش داری. ولی نمی خواهیم بدبختی ات را ببینیم. به همین دلیل هرگز با این ازدواج موافقت نخواهیم كرد.

سودابه روی از پنجره برگردانید.

-گوش كن مامان، این حرف ها رو بریز دور. استخوان ها رو بریز دور. من گفتم كه یك دختر تحصیلكرده امروزی هستم. شما هم كه الحمدالله تمام دنیا را گشته اید. باید بدانید دیگر نمی شود دخترها را به زور تهدید و مشت و لگد شوهر داد. من از آن دخترهای صد سال پیش اندرونی نیستم كه سرعقد نیشگانشان می گرفتند تا بله بگویند. آن دوران گذشت. خوب است كه بابا ادعای روشنفكری هم دارد.

مادر با لحنی دردمند گفت:

- نخیر سودابه خانم، آن دوران هرگز نمی گذرد. تا وقتی كه دخترها و پسرها عاشق آدم های نامناسب و نامتجانس می شوند، این مسئله همیشه بین پدر و مادرها و پسر و دخترها بوده، هست و خواهد بود. تا وقتی كه پدرها و مادرها چاه را بر سر راه فرزندانشان می بینند ولی نمی توانند چشم آن ها را باز كنند و مثل گندم برشته بالا و پایین می پرند.....

سودابه حرف مادرش را قطع كرد.

- ومی خواهند به زور آن ها را به آدم های كج و كوله استخواندار شوهر بدهند یا دختر ترشیده فلان الدوله را به ریششان ببندند؟ آهان؟ ولی نه مامان، من یكی زیر بار حرف زور نمی روم. آخر چرا نمی فهمید، این زندگی من است. می خواهم به میل خودم آن را بسازم. عهد شاه وزوزك كه نیست؟

برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشمانی خندان و قیافه پیروزمندانه افزود:

- تازه در عهد شاه وزوزك هم خیلی از دخترها از خود اراده نشان می دادند. زیر بار حرف زور نمی رفتند. خودشان زندگی خودشان را می ساختند. عمه جان را ببینید! مگر جلوی چشمتان نیست؟ مگر او زن مردی نشد كه می خواست؟ هان؟ نشد؟ ...

چشمان مادر یك لحظه از وحشت و درد گشاد شدند. نگاه خیره ای به دخترش انداخت. دختر جوان با آن چشمان درشت میشی و موهای پرپشت مواج، بینی یونانی و لب های خوش تركیب و پوست زیتونی، سرسختانه و مبارزه جویانه در چشم مادر خیره شده بود. زیبایی او دل مادر را بیشتر به درد می آورد. دخترش، دختر تحصیلكرده روشنفكر و هنرمندش، با پشتوانه معتبر فامیلی و به قول خود سودابه و قدیمی ترها، اصیل و استخواندار، عاشق تنها پسر یك خانواده تازه به دوران رسیده جاهل شده بود كه دری به تخته خورده و ثروتی گرد آورده بودند. پدر و مادر بیچاره سودابه حتی جرئت نداشتند تا درباره سابقه این خانواده تحقیق كنند. خوب می دانستند سابقه درخشان و آبرومندی در كار نیست و بهتر است قضیه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت این پسر از خانواده ای بود كه دستی تنگ و فكری باز داشتند. خانواده ای كوچك و شریف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق می كرد. ولی متاسفانه چنین نبود. افسوس كه این حرف ها به سر جوان و خام این دختر زیبارو فرو نمی رفت. به سر این عصاره شیرین زندگی، به سر این نازپرورده سختی نكشیده. گوهری كه می خواست به دامان خس بغلتد. واقعا كه این دختر چه قدر به عمه اش شبیه بود. نه تنها سر و شكل و سراپای وجودش. بلكه تمام خصوصیات اخلاقیش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است.

مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدایش اندوهگین و ملایم بود. مستاصل بود. به ملایمت پرسید:

-همین عمه جان خودمان را می گویی دیگر!

دختر با لجبازی ادای او را درآورد.

-بله همین عمه جان خودمان را می گویم دیگر.
- حالا او خوشبخت است؟ خیلی عاقبت به خیر شده؟

دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:

- بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم می شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ایشان زندگی را به كام آن ها تلخ نمی كرد. پشت به او نمی كرد. آن ها را طرد نمی كرد....

مادر مكثی كرد و پوزخند تلخی زد.

- ببین سودابه، بیا با هم قراری بگذاریم. پدرت از من خواسته به تو بگویم فكر این پسر را از سرت بیرون كنی. فراموشش كنی. دیگر حرفش را هم نزنی. ولی من با تو قرار دیگری می گذارم. مگر نمی گویی عمه ات در عهد شاه وزوزك عاشق شد؟ مگر نمی گویی تمام قید و بندها را پاره كرد؟ مگر نمی گویی عمه چنین و چنان كرد؟ فكر می كنی ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نیستی كه كار درستی كرد كه پافشاری كرد و به آنچه می خواست رسید؟
- چرا. همین را می گویم و معتقد هم هستم.
- خوب، بیا قرار بگذاریم هر چه عمه جان گفت همان باشد. اگر گفت زن او بشوی بشو. اگر گفت نشو قبول كن و نشو. راضی هستی؟

سودابه مكث كرد و به فكر فرو رفت. یك لحظه سر خود را بلند كرد و با شك و تردید به مادرش نگریست. باز فكری كرد و گفت:

- به شرط آن كه شما او را پر نكنید.
- یعنی چه؟ نمی فهمم؟
- یعنی یادش ندهید كه بر خلاف میلش عمل كند و به من بگوید این كار را نكنم.

مادر خندید.

- خوب است كه عمه جانت را می شناسی. نسخه دوم خودت است. من هم پرش بكنم، باز كار خودش را می كند. هر كاری را كه صلاح بداند و دلش بخواهد می كند. ولی من قول می دهم. به شرط آن كه تو هم قضاوت او را قبول داشته باشی و به حرف های او گوش كنی. بعد آزاد هستی. به قول خودت این زندگی توست. اگر دلت می خواهد خودت را توی آتش بیندازی، بینداز.

مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگین، با لحن قهرآلود دختری كه عزیز خانواده است پرسید:

- باز قهر كردی مامان! هر بار كه می آییم مثل دو آدم تحصیلكرده و فهمیده در این باره صحبت كنیم شما باید قهر كنی؟
- قهر نكرده ام سودابه. می روم عمه جان را بیاورم.

سودابه لب ها را به هم فشرد. روی صندلی نشست و آماده ستیز با عمه جان شد.

آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالی های رنگین اتاق می تابید. كتاب حافظ پدر روی میز منبت كاری وسط اتاق باز بود. تابلوهای نقاشی كه دیوارها را زینت می دادند همه اصل بودند. كتابخانه پدر سرتاسر یك طرف دیوار اتاق نشیمن را می پوشاند و این به غیر از كتابخانه ای بود كه در اتاق خواب خود داشت. باغبان از صبح زود برای هرس درختان و سمپاشی آمده بود. استخر در جلوی ساختمان، برخلاف تابستان، ساكت و غریب افتاده بود. بر بوته های گل های سرخ معروف ایرانی حتی یك گل هم نبود. همه هرس شده و كوتاه در انتظار نسیم بهار بودند. امسال خوشبختانه هوا چندان سرد نشده بود. درختان چنار همچون بارویی دور تا دور حیاط ششصد متری را پوشانده بودند. آفتاب اول زمستان بر برگ های سرخ و زرد آن ها سایه روشنی مطبوع به وجود آورده بود. لای دری كه به حیاط می رفت گشوده بود و نسیم سردی از در توری جلوی آن عبور می كرد و از آن جا به اتاق نشیمن كه اكنون سودابه در آن نشسته بود وارد می شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام می كرد زیرا كه دل درون سینه اش می سوخت.

كف راهرو و اتاق با پاركت پوشیده شده و هر جا كه مناسب بود قالیچه های رنگی كرك و ابریشم افكنده بودند. بدون شك مادرش نه تنها زیبا بود، بلكه ذوق و سلیقه سرشاری نیز داشت. این زن خوش سیمای شیك پوش و جذاب كه این همه برای شوهرش عزیز و لوس بود، زنی كه در زندگی راحتش هرگز گردی از اندوه بر چهره اش ننشسته بود – مگر زمانی كه پدر با اتومبیل در جاده شمال تصادف كرد و در آن زمان گویی این زن مرد و دوباره زنده شد. چون ماجرا به خیر گذشته بود – اكنون چنان راه می رفت كه انگار تحمل وزن بدن خود را روی پاهای كشیده و خوش تراشش ندارد.

مامان بلوز سفید آستین بلند و دامن سیاه پلیسه به تن داشت و ژاكت سفید كشمیری بر دوش انداخته بود. موهای زیتونی رنگش كوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهایش را رنگ كند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صدای دمپایی های طبی اش در راهرویی كه به اتاق عمه جان می رفت كم و كمتر شد.

رایحه عطر ملایمی از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم كف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوری و اتاق نشیمن، فقط یك اتاق دیگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقی كه پنجره كوچكی رو به باغچه داشت. بقیه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق های خواب، اتاق كار پدر، اتاقی كه بچه ها در آن درس می خواندند یا بازی می كردند.

خانه حكایت از ذوق سلیم و روح لطیف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر می گفت. زیاد مطالعه می كرد. مامان نقاشی می كرد. البته نقاش چندان زبردستی نبود ولی اهل ذوق بود و همین او را در چشم سودابه بیشتر محكوم می كرد. چه گونه این آدم های خوش ذوق كه این همه ادعای هنر دوستی و خوش طبعی می كردند، می توانستند از جادوی عشق غافل باشند و احساسات او را نادیده بگیرند؟ چه طور می توانستند او را از ازدواج با مردی كه دوست داشت منع كنند؟

مدتی طول كشید. سودابه هر لحظه بیشتر عصبانی می شد. مامان دارد او را درس می دهد. خیال می كنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند. من ... من ....


SonBol 04-26-2010 11:36 PM

رمان بامداد خمار - فصل دوم
صدای تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان می آمد. مامان زیر بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمی قهوه ای و جوراب كلفت پوشیده بود. یك روسری كوچك قهوه ای و كرم بر سر كرده و در انگشت سپید پر چروكش یك انگشتر ظریف عقیق داشت. چشمان میشی اش كه دیگران می گفتند روزگاری درشت بوده است، از زیر عینك با محبت می خندید. كفش پارچه ای راحتی به پا داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برایش جان كندن بود.
قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسی نمی دانست چند سال؟ با این همه گوشش خوب می شنید و دركش قوی و حواسش به جا بود.
مثل همه آدم های مسن خاطرات گذشته را بسیار روشن تر از اتفاقاتی كه دیروز یا یك ساعت پیش روی داده بودند به یاد می آورد و از آن ها برانگیخته می شد. چه شكلی بوده؟ زمان جوانیش چه شكلی بوده؟ زیبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از این ظاهر فعلی كه نمی شد چیزی فهمید. همه می گفتند كه سودابه شبیه جوانی های عمه جان است كه البته به سودابه برمی خورد ولی هرگز به روی خود نمی آورد زیرا كه عمه جان را صمیمانه دوست داشت.

این مشتی پوست و استخوان بی آزار كه فقط هنگامی ظاهر می شد كه حضورش ضروری بود، زمانی كه سودابه كوچكتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و یا به مهمانی می رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود كلفت و پرستار، به رغم سینما و تلویزیون و كتاب های گوناگونی كه در خانه بود، به اتاق عمه جان می رفتند و پایین تختخواب او كنار پاهای لاغرش می نشستند تا برایشان قصه بگوید، یا با اسباب و اثاث اتاقش ور می رفتند. مامان اگر می دید آن ها را دعوا می كرد. بچه ها، نباید به چیزهای عمه جان دست بزنید. فضولی نكنید.

عمه جان می خندید و می گفت:

-ولشان كن ناهید جان. خودم اجازه داده ام.

فقط یك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از اكتشاف و بازرسی بچه ها به دور مانده بود. نه این كه غافل شده باشند و یا بارها تصرفش نكرده باشند و به جای چهار پایه برای این كه دستشان به طبقات بالاتر برسد زیر پایشان نگذاشته باشند. بلكه به این دلیل كه همیشه در آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمی رسید كه از عمه بپرسند درون جعبه چیست. به جز این جعبه یك تار نیز به دیوار اتاق عمه آویخته بود. سودابه تا به یاد داشت این تار در آن جا بود. یك تار كهنه عتیقه. این تار انگار حرمتی داشت كه حتی بچه ها نیز به سوی آن دست دراز نمی كردند. به جز یك بار كه پیمان برادر كوچك تر سودابه از حد خودش تجاوز كرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پیمان هشت ساله بودند.

پیمان بی مقدمه دوان دوان به سوی تار رفت و دست دراز كرد تا آن را بردارد و گفت:

-عمه جان، می خواهم برایتان تار بزنم.

دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از دیوار جدا شد.

سودابه برای اولین و آخرین بار در عمرش صدای فریاد عمه جان را شنید:

-ای وای، دیدی شكست!

این فریاد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط تار را در میان زمین و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سینه را به جلو متامیل كرده و دست ها را به سوی تار دراز كرده بود. گویی تار در هنگام سقوط تغییر جهت می داد و تصمیم می گرفت كه به سوی تخت عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آید. پیمان هم ترسید. رنگش پریده بود. نه، از عمه جان نمی ترسید. از شكستن چیزی می ترسید كه اكنون همه فهمیده بودند گویی جانشینی نمی توانست داشته باشد. انگار شیشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جای خود قرار داده بود و آن وقت به سوی پیمان برگشته و تهدیدی را كه بارها قول آن را داده بود عملی كرده بود. چنان پس گردنش زده بود كه صدای سگ بكند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.

عمه جان می آمد و بوی گندم و شاهدانه را با خود می آورد. امكان نداشت سر گنجه عمه جان بروید و كیسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه این كه شكلات و كیك و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شكلات و آدامس و آب نبات فروشی داشت. همیشه از بهترین نوع آن ها، همیشه می گفت:

-این شكلات را بگیر پیمان جان. ولی بعد از شام بخوری ها. وگرنه مامان دعوایت می كند.
-یا سودابه، آدامس می خواهی یا آب نبات؟

و یا رو به خواهر كوچك تر سودابه می كرد و می پرسید:

-سپیده جان، تو آدامس می خواهی یا شكلات؟
-من گندم و شاهدانه می خواهم عمه جان.

و هر سه در یك نشست ته كیسه گندم و شاهدانه را بالا می آوردند و باز فردا روز از نو روزی از نو. گاه بچه ها در حیرت بودند كه در صندوقچه عمه جان چیست؟ دیگر چه خوراكی می تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولی چون عقلشان به جایی نمی رسید، رهایش می كردند و پی كار خود می رفتند.

اكنون مامان در حالی كه با یك دست زیر بازوی عمه جان را گرفته بود با دست دیگر آن جعبه را حمل می كرد. دل در سینه سودابه فرو ریخت. گویی حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قدیمی پر نقش و نگار سندی بود كه بیش از همه او را محكوم می كرد.

عمه جان نشست و صندوقچه روی میز مقابل او قرار گرفت. مامان جمیله را صدا زد تا برای عمه جان چای بیاورد. یك ظرف كریستال كوچك پر از بیسكویت روی میز بود. عمه جان رو به سوی زن برادرش كرد و پرسید:

-داداش خانه نیست؟

چه سوال بی معنایی. جای اتومبیل برادرش در گاراژ ته حیاط كنار اتومبیل ناهید خالی بود.

-رفته بیرون.
-كجا رفته؟
-رفته اسكی. پیمان و سپیده را برده اسكی.

ولی سودابه خوب می دانست كه بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتی كه بر سر یكدیگر فریاد بكشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جمیله چای آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالی كه در اتاق را می بست گفت:

-نصیحتش كنید. شما را به خدا نصحیتش كنید.

سكوت در اتاق برقرار شد. سودابه از این كه عمه جان تظاهر به ندانستن می كرد خسته شد و با عصبانیت گفت:

-خوب نصیحتم كنید دیگر، عمه جان.

باز هم عمه جان ساكت بود.

-مامان می گوید اگر شما موافقت كنید، آن ها هم موافقت می كنند و اگر نكنید آن ها هم موافقت نمی كنند.

به عمه جان می نگریست. یك كلام بگو و جانم را خلاص كن. آره یا نه؟ ولی عمه جان ساكت و گرفته بود. از پنجره به بیرون می نگریست. عاقبت با صدایی گرفته، انگار كه با خودش حرف می زند، آهسته گفت:

-آخر وقتش رسید.
-چی؟

عمه جان برگشت و به او خیره شد:

-من چه كاره هستم كه به تو بله یا نه بگویم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را می توانم برایت بگویم. آن وقت این تو هستی كه باید تصمیم بگیری.

سودابه با بی حوصلگی گفتك

-عمه جان، صد دفعه از این قصه ها برایم گفته اید. قصه شیطانی های خودتان را كه بچه بودید برایم گفته اید ولی ...
-نه جانم. اصل كاری را نگفته ام. آن را گذاشته بودم برای امروز. اگر یك بار اصل آن را می گفتم، دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. سالی صد بار تكرارش می كردم. خوب، پیری و بی همدمی است دیگر! آن وقت دیگر آن اثری را كه باید داشته باشد نداشت ...

عمه جان باز ساكت شد. بعد بی مقدمه پرسید:

-خیلی دوستش داری؟
-آخ، آره عمه جان خیلی ولی هیچ كس نمی فهمد ...

چشمان عمه جان برق زد. یك لحظه انگار كه چشمانش جوان شد. جوان، درشت، میشی و درخشان. آیا این واقعا نگاه عمه جان بود یا سودابه تصویر خود را در چشم او دیده بود؟ حالا می فهمید كه چرا می گویند سودابه شبیه عمه جان است.

-من می فهمم.

و باز ساكت شد.

سودابه آهی كشید كه شبیه به نفس كشیدن بود. یا نفسی كه به صورت آه، بیرون آمد و عمه جان لبخند زد.

-سودابه جانم، مواظب باش. خیلی مواظب باش. كاری نكن كه عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه این و آن مزاحم و سربار باشی. نه، من ناشكری نمی كنم. نسبت به پدرت حق ناشناس نیستم. مرا در خانه خودش جا داده، اموال مرا سرپرستی كرده. نمی گویم در حق من كوتاهی كرده. زحمتم را كشیده. تمام اموال من مال شماهاست. مال بچه های برادر و خواهرهایم. نوش جانتان، من كه وارثی جز شماها ندارم. با این همه خودم شرمنده ام. می دانم كه سربار مادرت هستم.
-اوه عمه جان ...
-نه عزیز دلم، گوش كن. مادرت هم با من مهربان بوده، دختر خود منست. ولی خوب، بالاخره هر زنی خواهان یك زندگی زناشویی تنها و مستقل است. بدون مزاحم. من خوب می دانم چه می گویم. خیلی سخت است آدم را بنا بر ملاحظاتی تحمل كنند. آخ جان دلم، هر چه اطرافیان مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم كه نیستند. بچه آدم بدش هم خوبست. اگر توی سر آدم هم بزند شیرین است ...
-عمه جان پس ما چی؟ جای بچه های شما نیستیم؟
-چرا عزیزم، چرا. مخصوصا تو. تو كه خود من هستی. روزی صد دفعه خدا را شكر می كنم كه تو در این خانه هستی. هر وقت از بیرون می آیی و از اتومبیل مادرت پیاده می شوی، ده دفعه قربان صدقه قد و بالایت می روم. وان یكاد می خوانم و از دور به طرفت فوت می كنم. دعا می كنم الهی سفید بخت بشوی. هر سه تان سفید بخت بشوید. الهی از دست خودتان نكشید. دلم می خواست هیچ وقت این صندوقچه را جلوی تو باز نمی كردم. تو این چیزها را می دانستی؟

سودابه هیچ چیز نمی دانست.

عمه جان به جلو خم شد و یك كلید قدیمی از زنجیر طلایی كه به گردن داشت بیرون كشید و در صندوقچه را گشود. سودابه با حیرت گفت:

-اوه ... عمه، پس كلیدش این جا بوده؟

عمه خندید:

-آره شیطونك ها. هر سه تایتان از بچگی دنبال كلیدش بودید، مگه نه؟

در صندوقچه جز مقداری خرت و پرت، كاغذهای زرد شده، یكی دو عكس و یك طلاقنامه هیچ نبود. این بود صندوقچه قیمتی عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه شكلات، نه كش تیر و كمان برای گنجشك ها و نه پارچه و پولك برای دوختن لباس عروسك ها. از هیچ یك از آن اشیایی كه در دوران كودكی برای سودابه و خواهر و برادرش حكم گنج را داشت خبری نبود. حتی لواشك و قره قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پیدا نمی شد. پس برای چه او در این صندوقچه تا این حد بی ارزش را قفل می كرد؟

عمه جان چای خود را نوشید، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پای خود را دراز كرد. مچ پای چپ خود را روی مچ پای راست انداخت. اولین بار بود كه از درد پا نمی نالید. به چشمان سودابه نگریست و با محبت پرسید:

-اگر از اولش برایت بگویم خسته نمی شوی؟

سودابه با اشتیاق گفت:

- نه عمه، نه، خسته نمی شوم.

SonBol 04-26-2010 11:36 PM

رمان بامداد خمار - فصل سوم

بهار بود سودابه جان، بهار. ای لعنت بر این بهار كه من هنوز عاشقش هستم. اوایل سلطنت رضا شاه بود. همین قدر می دانم كه چند سالی از تاجگذاری او می گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمی دانم. از من نپرس كی قاجار رفت و كی رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و توق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه بود. حرف از تاجگذاری رضا خان بود. ولی من نمی دانم. انگار در این دنیا نبودم. در دنیایی دیگر بودم. آنچه دلم می خواست همان در یادم مانده.
عمه جان ساكت شد. چانه را روی عصا نهاد و به باغ یخزده خیره شد.


انگار همین دیروز بود... آخ سودابه جان كه عمر چه قدر زود می گذرد.... و به خدا كه خداوند چه عمر كوتاهی به ما داده و تازه بیشتر این دوران كوتاه حیات هم یا به بچگی می گذرد یا به پیری. دوران لذت چه قدر كوتاه است. قدیمی ها چه درست گفته اند: « مانند عمر گل. » تو هم تا مثل من پیر نشوی معنای این حرف را نمی فهمی. نمی فهمی عمر برف است و آفتاب تموز، یعنی چه؟ الهی كه پیر بشوی دختر جان....

عمه جان ساكت شد و به باغ خیره گشت. یادش رفته بود؟ یا دوباره خوابیده بود؟

عمه جان!

سكوت.

عمه جان!

عمه گریه می كرد.

نمی دانم. از قاجار هیچ نمی دانم. از رضا خان هیچ نمی دانم. از دنیا غافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر كه خواهد بیا و هر كه خواهد گو برو. جهان می خواهد زیر و رو شود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگر نه؟

عمه جان با چشمان اشك آلود در چشمان سودابه نگریست و لبخند عاشقانه غمناكی زد. مانند لبخند یك دختر جوان. چشمان سودابه هم غرق اشك بود.

عمه دوباره پرسید:

- كه گفتی خیلی دوستش داری؟

سودابه شیفته وار پاسخ داد:

- آره عمه جان.
- خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد.

بله بهار بود و خانه ما غرق گل و گیاه شده بود. بیرونی و اندرونی پر از گلدان های گل بود. حیاط خانه پدریم، حیاط نگو، باغ بهشت. ظهرها بوی غذاهای خوشمزه از آشپزخانه ته حیاط و پشت درخت ها بلند بود و با بوی گل ها درهم می آمیخت. آب حوض تمیز و پاك بود. آخر از خانه ما قنات رد می شد. و با این همه آب انبار و پاشیر علیحده هم داشتیم. همان ته حیاط. با فاصله كمی از آشپزخانه. دایه ما بچه ها از كنار حوض رد نمی شد چون می ترسید آب به دامنش ترشح كند و نجس شود. فیروز خان، درشكه چی پدرم كه اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت كه به مناسبت كاری به حیاط اندرون می آمد، می پرسید:

- دایه خانم، ترشح آب نجس است یا ادرار بچه ها؟

دایه خانم می گفت:

- پهن اسب، ذلیل شده.

فیروز خان غش غش ریسه می رفت. حالا به خودم می گویم شاید این هم یك جور خوش و بش كردن بود.

این قدر توی خانه ما، توی بیرونی و اندرونی، كلفت و نوكر و باغبان و برو و بیا بود كه همه شان یادم نیست. روزی نبود كه هفت هشت نفر سر سفره آقا جانم نان نخورند. لقب پدرم بصیرالملك بود و سه چهار پارچه ده و آبادی داشت. مرد با سواد و تحصیلكرده ای بود. یكی دو سالی در روسیه درس خوانده بود. شاعر بود. روشنفكر بود. عاشق اپرا بود كه در روسیه تماشا كرده بود. آقا بود. پدر مهربانی بود. با بچه هایش خیلی خوب تا می كرد. حالا فكر نكنی مثل داداشم بود كه می نشیند با بچه هایش بحث سیاسی و علمی و هنری می كند ها! ولی خوب، برای دوران خودش به اصطلاح خیلی امروزی بود. با این همه ما باز هم از او حساب می بردیم. مادرم، سودابه جان، واقعا نازنین بود. مثل اسمش.

پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم كوچكتر بود. دختر یكی از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و برای پدرم سه دختر آورده بود كه من دومی بودم. یك آقا به پدرم می گفت و ده تا آقا از دهانش می ریخت. خواهر اولم ازدواج كرده بود و یك پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر كوچك ترم خجسته بود. می خواست او را برای پسرش بگیرد. خواهرم پنج شش سال از من كوچكتر بود. ولی فعلا نوبت من بود كه بزرگ تر بودم.

مادرم آرزوی یك پسر داشت. در آن زمان سی و دو سال بیشتر نداشت و یكی دو هفته بود كه از بوی غذا حالش به هم می خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ویار داشت. پدرم می گفت: «نازنین خودت رو خسته نكن» یا «نازنین غذای قوت دار بخور» ، « نازنین این كار را نكن، نازنین این كار را بكن.» حالا در این هیر و ویر قرار بود برای من هم خواستگار بیاید.

ما یک معلم سرخانه داشتیم که به مادرس می داد و خانم باجی همسرش خیاط سرخانه ما بود. زن بیچاره، نا غافل دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ویار پرپر می زد که محبوبه لباس ندارد. دایه جانم می گفت:

- خانم جان، محبوبه یک صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان این طور می کنید؟

مادرم می نالید:

- وای دایه خانم، دست به دلم نگذار. هر کدام را صد دفعه پوشیده.

آخر فکری به نظر دایه خانم رسید. چادر سر کرد و داوان دوان به منزل همه ام رفت. آن ها یک خیاط خوب و خوش دست و پنجه داشتند که الته سال ها بود حتی اسمش را هم به مادرم نمی گفتند. آخر زنها همیشه از این چشم و همچشمیها داشته اند. ئلی نمی دانم دایه خانم چه زبانی ریخت و چه گفت که عمه جانم به قول دایه ها سگرمه ها را در هم کشید و گفت:

- اگر چه می دانم نازنین خانم از اول چشمشان دنبال این خیاط بوده و این حرف ها بهانه است، ولی به خاطر دختر برادرم می فرستم فردا عصری بیاید منزلتان. ولی از قول من به نازنین خانم بگو، خانم ما که هر کاری از دستمان بر بیاید کوتاهی نمی کنیم. شما هم آن قدر با ما سر سنگین نباشید.

پدر در اندرونی بود که دایه مخصوصاً جلوی او پیغام را به مادرم رساند. مادرم با چشمانی که از شوق پیدا کردن یک خیاط خوب برق میزد و از پیغام عمه جانم متعجب و باطناً غضبناک بود رو به آقا جانم کرد و گفت:

- وا، چه حرف ها! می بینید آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمی کردند که خیاطشان را فرستادند. ولی من نمی دانم چه کوتاهی، چه جسارتی در حق کشور خانم کرده ام که هر دفعه به یک بهانه صحبتی می کنند که دلگیری پیش بیاید. انگار خوششان می آید مرا بچزانند.

پدرم با متانت رو به مادرم کرد و گفت:

- پس خانم، شما باز خانمی کنید و لطفاً کوتاه بیایید تا واقعاً دلگیری پیش نیاید. موضوع را هر قدر کشش بدهید بدتر می شود.
- ولی آقا ...
- ولی آقا ندارد. هر که گوش را می خواهد گوشواره را هم می خواهد. من که شما را روی چشمم می گذارم. گناه خواهرم را هم به بنده ببخشید.

مادرم با شرمندگی گفت:

- خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمایشاتی می فرمایید. شما تاج سر ما هستید. چشم، باز هم به خاطر گل روی شما چشم.

پدرم رو به دایه کرد و گفت:

- در ضمن دایه خانم آدم هر حرفی را نقل قول نمی کند.

دایه خانم رنجیده خاطر گفت:

- والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتیم.
- بعد از این دستورات را الک کنید. خوب هایش را بگویید، بدهایش را نگویید.

فوراً فهمیدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دایه قهر میکرد و می رفت، آن هم حالا که مادرم حامله بود، پیدا کردن یک دایه تر و تمیز و با تجربه مثل او که حالا سال ها بود با ما خانه یکی شده بود مکافات بود. مادرم فوراً پا در میانی کرد.

- خوب، البته من هم بی تقصیر نبودم. بی خود از کوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعیف و کم طاقت هم می شود.

و قضیه فیصله پیدا کرد. دعواهای پدر و مادرم در همین حد بود .انگار که دکلمه می کردند .یا با هم مشاعره می کردند .هر کدام به خوبی می دانستند در کجا باید کوتاه بیایند .از گل نازکتر به هم نمی گفتند .خطاهای یکدیگر را به رو نمی آوردند .این گذشت ها تا آنجا بود که همگی می دانستیم وقتی پدرم دو هفته یک بار شب های سه شنبه بیرون میرود وشب به خانه بر نمی گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش می خوابد .ولی نمی دانستیم ایا مادرم هم می داند و به روی خودش نمی اورد یا واقعا نمی داند .

پنج سال پیش از آن .وقتی من ده سالم بود و مادرم خجسته را زاییده بود پدرم ابدا اظهار ناراحتی نکرد .حتی مثل همیشه برای مادرم یک سینه ریز طلا هم خریده بود ولی اغلب می دیدیم که در حیاط یا منزل قدم می زند و در خودش فرو رفته است .تا این که شبی به مادرم گفت :که به منزل میرزراحسن می رود .میرزا حسن خان مرد محترمی بود از خانواده های شریف که دستش چندان به دهانش نمی رسید .از دایه می شنیدم که می گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را اینطور صدا می کردند می گویند اهل شعر وادب است وخوب تار می زند ولی از او بدشان می آید چون اهل دل و خوشگذرانی است و هر وقت آقا از خانه او بر می گردند دهانشان بوی زهر ماری می دهد .

آن شب گویا پدرم افراط می کند و سرش گرم می شود وسفره دل را پیش میرزا حسن خان باز می کند که چقدر دلش پسر می خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .میرزا حسن خان هم نامردی نمی کند خواهر زشت و بیوه خودش را که مثل چوب کبریت لاغر و زشت بوده برای پدرم صیغه می کند ومی گوید او از شوهر اولش یک پسر دو سه ساله دارد .شاید برای شما یک پسر بیاورد .شما فقط سرپرست او باشید و سایه تان بالای سرش باشد همین کافی است .صبح که پدرم از خواب بیدار می شود مثل سگ پشیمان می شود ولی دیگر کار از کار گذشته است و نمی توانسته از سر قول خود برگردد .همان شب عصمت خانم حامله می شود و نه ماه بعد دوقلو برای پدرم می زاید هر دو دختر هر دو سر زا می روند .بعد از این جریان پشت دستش را داغ کرد که دیگر لب به زهر ماری نزند البته مطابق قولی که به حسن خان داده بود هر پانزده روز یک بار به سراغ عصمت خانم می رفت ولی او دیگر حامله نشد .

گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زیبا بود زنی نسبتا چاق سرخ وسفید با موهای روشن چشمان درشت ومیشی وقد متوسط .شنیدم که پدرم گفته بود همسرش شبیه خانم های زیبا و متشخص روسیه است .مادرم هر بار که خانم های فامیل یا دوست و آشنا این جمله را از پدرم نقل می کرد از فرط شادی از خنده ریسه می رفت .

SonBol 04-26-2010 11:37 PM

رمان بامداد خمار - فصل چهارم

دور افتادم .داشتم می گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خیاط عمه به خانه ما بیاید .سه هفته دیگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله برای خواستگاری به منزل ما بیاید. خواستگاری من برای پسرش.
  • سودابه هیجان زده پرسید:راست می گویی عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ایران بود؟ وای باورم نمی شود. راستی او خواستگار شما بوده؟
  • باور کن جانم. باور کن. ولی من او را رد کردم.
  • وای عمه جان، چه حما...
  • سودابه زبانش را گاز گرفت.
  • چی؟
  • عمه جان لبخند زد.
آره می گفتم. وسط حرفم نپر. یادم می رود. او حدود ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و می گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهای خانواده های محترم برایش غش و ضعف می کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خیلی از زن ها این طوری می مردند ... مثل حالا نبود که حکیم و دوا سر هر کوچه باشد.

خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روی یک سنگ هزار تا چرخ می زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معنای شوهر را نمی دانستم. فقط می دانستم که اگر یکی دو سال دیگر هم بگذرد، پیر دختر می شوم ...


· سودابه قهقهه زد. عمه جان هم می خندید.

بله، هر زمان اقتضایی دارد. آن موقع هیجده ساله ها و بیست ساله ها پیر دختر بودند. مادرم دستور داد فیروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته گلی به آب داده و چه خریده.

مادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:

- همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!

و خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:

- چه حرف ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه داراز کشیده. دستش به دهانش نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الف بچه. مثلاً شاگرد گرفته.

مادرم گفت:

- پسر با نمکی است.

همین. همه فراموش کردیم. گاه با خودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله را روشن کرد. شاید همین حرف مرا کنجکاو کرد و به صرافت انداخت. شاید هم قسمت بود.

خیاط آمد. زن چاق خوش رو و خوش اخلاق با قیافه ای نورانی بود. خدا رحمتش کند. تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بیدار شده بودم. سینی صبحانه جلو رویم پر از نان قندی و کره ای که از ده می آوردند و پنیر خیکی و مربا بود. دایه پشت سر هم برای من و مادر و خواهر کوچک ترم چای می ریخت. من و خواهرم می خوردیم و مادرم عق می زد. دایه و خیاط یک صدا قربان صدقه اش می رفتند تا بخورد و جان بگیرد. آخر سر مادرم خسته و ما سیر شدیم. سینی دیگری برای انیس خانم خیاط آوردند. ما بیرون رفتیم تا او به میل دل ناشتایی بخورد. می دانستیم در خانه اش صبحانه خورده ولی ای صبحانه کجا و آن کجا؟ واقعاً که ارزش دوباره خوردن را داشت.

مادرم برای ناهار مهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان و زن دایی می آمدند. از آشپزخانه آن سوی حیاط بوی مرغ و برنج اعلای رشتی و روغن کرمانشاهی می آمد و همه را مست می کرد.مادرم پای اسباب بزک روی چهار پایه نشست. یادم می آید دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورنی را که ما به آن پنجدری می گفتیم، مبل های سنگین از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل یک میز چوب گردوی نسبتاً کوچک قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشیمن که دور تا دور آن مخده چیده بودند می نشستیم. مخده ها گلدوزی شده و پشتی ها مروارید دوی شده بودند. زمستان ها کرسی بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت کنار بخاری دیواری در پنجدری بنیند، صدای ترق ترق هیزم ها را گوش کند و من برایش کتاب حافظ یا لیلی و مجنون و نظامی را بخوانم. خیلی با صفا بود.

زن فیروز درشکه چی که به خاطر پوست تیره اش به او دده خانم می گفتیم جعبه بزک مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالای سر او ایستاد. مرتب مادرم را باد می زد تا مبادا عرق کند و سفیداب و سرخاب روی صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد:

- مگر تو کار و زندگی نداری دختر؟ به چه ماتت برده؟ این چیزها برای دختر تماشا ندارد.

و در حالی که سرمه به چشم می کشید گفت:

- برو پیش انیس خانم. خدا کند لباست تا شب تمام شود.

لباسم تا شب تمام نشد. به قول انیس خانم خم رنگرزی که نبود. از آن جا که قرار بود غیر از دو دست لباس یک چادر وال سفید گلدار هم برایم بدوزد و همه این ها لااقل دو سه روزی وقت می خواست، مادرم از انیس خانم خواست که این دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انیس از خدا می خواست. سور و ساتش حسابی در خانه ما به راه بود. ولی باید یک نفر به پسر و عروسش خبر می داد. مادرم گفت آقا فیروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولی راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با این شرط که فردا صبح زود برای امتحان لباسهایم برگردم موافقت کرد.

می خواستیم سوار کالسکه خاله بشویم که فکری به ذهن انیس خانم خیاط رسید:

- اگر زحمت نباشد سر پیچ کوچه سوم منزلتان نزدیک سقاخانه یک دکان نجّاری است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چی یک دقیقه بایستد و به او پیغام بدهد که من امشب این جا می مانم و بگوید که به پسرم خبر بدهد. آن وقت دیگر لازم نیست فیروز خان تا منزل ما برود.

خاله و من و دختر خاله که تقریباً همسن و سال بودیم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستیم. من آخرین نفری بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. کمی که رفتیم، پیغام انیس از یاد هر سه ما رفت ولی کالسکه چی وظیفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزدیک یک دکان کوچک دودزده ای ایستاد. نزدیک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه یک نفر روی یک میز چوبی کهنه خم شده و تخته ای را رنده می کشید. شلوار سیاه دبیت گشاد به تن داشت و پیراهن چلوار سفیدش که روی شلوار افتاده بود تا زانو می رسید. آستین ها را بالا زده و موهای بلندش که روی پیشانی ولو شده بود با هر حرکت سرش که روی تخته خم بود موج می خورد. بیشتر به دراویش شباهت داشت تا یک نجار. آن زمان موی مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبیده بود مثل موی تمام مردهایی که من در خانواده خودم می دیدم. مثل تمام اشراف. ولی این موها وحشی و رها بودند.

به صدای ایستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگریست. نگاهش از سورچی به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوی کالسکه چی منحرف شد. تعجب کرده بود. این خانم ها با این درشکه مجلل چه کار می توانستند با او داشته باشند. کالسکه چی صدا زد:

- آهای جوان .

بی اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد و گفت:

- بله!

حرکت دستش که عرق از پیشانی می سترد به نظرم شیرین آمد. با نمک بود. فقط همین. پیغام را شنید و گفت:

- چشم

نه او با ما حرف زد و نه ما با او. و دیگر از خاطرم رفت.

- این چه جور مغزیی است خریده ای دایه جان! مگر من دختر کولی هستم؟

دایه خانم با اعتراض گفت:

- خوب محبوبه جان، من چه می دانم ننه. گفتی صورتی باشد، نبود. من هم قرمز خریدم.

مادرم با ناراحتی نوار را در دستش گرفت و بالا برد:

- آه دایه خانم. من که مستوره داده بودم.
- خوب نداشت خانوم جان.

با حرص گفتم:

- خودم می رم می خرم. از کجا خریدی؟
- از دهانه بازارچه.

مادرم با بی حوصلگی گفت:

- با گالسکه برو که زود برگردی.

دایه خانم گفت:

- وای خانم جان، دو قدم راه که بیشتر نیست. خودم باهاش می روم و می آیم.

از حرف دایه تعجّب کردم. زن تنبل چه طور این قدر زرنگ شده بود؟ نگو که نذر داشت برای شفای سر دردش شمع روشن کند. بیچاره میگرن داشت. آن زمان کسی چه می دانست میگرن یعنی چه؟

انیس خانم به التماس گفت:

- پس دایه خانم قربان قدمت، ببین آن نجاره پیغام مرا به پسر و عروسم داده یا نه؟ دلم جوش می زند. این پسره یک کمی سر به هواست. در ضمن بگو باز هم برود منزل ما بگوید اگر من دیر امدم نگران نوشند، شاید یک روز دیگر کارم طول بکشد.

SonBol 04-26-2010 11:38 PM

رمان بامداد خمار - فصل پنجم

حدود ظهر بود. دکان نجاری هنوز بسته بود. پس به دنبال خرید رفتیم و نوار را گرفتیم. وقت برگشتن از دور صدای خِرخِر اره کردن را شنیدم. دایه خانم گفت:
- خوب. الحمدالله دکان را باز کرده. ای آدم گل و گیوه گشاد! محبوبه جان، صبر می کنی من این دو تا شمع را روشن کنم؟

با بی حوصلگی پا بر زمین کوبیدم. دایه التماس کرد:

- قربان قدت بروم الهی، یک نوک پا، صبر کن.
- پس زود باش. خیلی طولش نده.
- می خواهی تو پیغام انیس خانم را به شاگرد نجّار بدهی تا من هم شمع را روشن کنم؟
ولی به خانوم جانت نگویی من داشتم شمع روشن می کردم ها. بگو دایه جان خودش با نجّار صحبت کرد. باشه؟ وگرنه پدرم را در می اورد.

با بی حوصلگی گفتم:

- خیلی خوب، باشد. زود روشن کن و دنبالم بیا. من یواش یواش می روم تا برسی.

هوا آفتاب بود ولی شب قبل باران مفصلی باریده و زمین را گل آلود کرده بود. وقتی به دکان رسیدم، جوانک مثل روز گذشته، فارغ از همه جا، غرق رنده کردن بود. دم در دکان ایستادم و حواسم جمع بررسی لبۀ گل آلود چادرم بود. لبۀ چادرم را کمی بالا کشیدم و بی اراده گفم:

- اَه.

صدای رنده متوقّف شد و کسی با لحنی گیرا و خوش آهنگ گفت:

- اَه به من دختر خانم؟

سرم را بلند کردم و چشمانش را دیدم. گردن کشیده و عضلات برجستۀ زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته داشت؛ آستین های بالا زده و دست های محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمی دانم. زشت بود؟ نمی دانم. ولی مرد بود. مردانه بود. این بازوها می توانستند تکیه گاه باشند.

در شرایط معمولی جواب سلام او را هم نمی دادم. عارم می شد با افراد این طبقه همکلام شوم. ولی حالا بهار بود. چه مرگم شده بود؟ نمی دانم. گفتم:

- چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستید؟
- لابد هستم و خودم خبر ندارم.

بوی چوب رنده شده در بینی ام پیچید. چه بوی مطبوعی. بوی کار و تلاش. انگار بوی تازه ای به بوهای بهار افزوده شد. ماحصل حرکات عضلات. ساکت به او نگاه کردم. از پشت پیچه چه طور فهمید جوان هستم؟ شاید از لحن صدایم بود. گفتم:

- برایتان پیغامی دارم.

با تعجّب نگاهم کرد. به زن جوانی که او را موٌدبانه شما خطاب می کرد و برایش پیغام داشت. پرسید:

- برای من؟
- بله
- من رحیم نجّار هستم ها!!

چه اسم قشنگی. به دلم نشست.

- می دانم.
- شما کی هستید؟
- دختر بصیرالملک.

آهسته رنده را زمین گذاشت و موٌدب ایساد.

- سلام خانم. ببخشید نشناختم. لابد پیغام برای پسر انیس خان است.
- بله. زحمت است ولی بگویید شاید کارشان در منزل ما طول بکشد. نگران نشوند.
- به روی چشم.
- یادتان که نمی رود؟
- اگر زنده باشم نه.

زبانم لال شود که گفتم:

- خدا کند همیشه زنده باشید.

یک لحظه مات ایستاد و نگاهم کرد و ان پوزخند دوباره گوشۀ لبش ظاهر شد و گفت:

- فقط برای اینکه پیغام شما را برسانم؟

به سرعت گفتم:

- خداحافظ.

دیگر زیادی پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دایه لخ لخ کنان از کنار سقّاخانه راه افتاد. نسبت به او خشمگین شدم. زن احمق، تنبل. جان می کند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگین شدم. ای دخترۀ بی عقل. زیر روبنده با غضب ادای خودم را در آوردم: « خدا کند همیشه زنده باشید » ای احمق، نفهم، درازگوش. از او خشمگین شدم. شاگرد نجّار بی سر و پا. تا به این آشغال ها رو بدهی پر رو می شوند. لات آسمان جُل.

دوباره صدای رنده بلندشد و دلم فرو ریخ. یعنی چه؟!

SonBol 04-26-2010 11:38 PM

رمان بامداد خمار - فصل ششم

بهار بود. نسیم بهاری بود. بوی شب بوها در گلدان بود. گل های شوخ چشم و زرد بنفشه بود. صدای ساییده شدن برگ درخت های چنار در اثر باد بهاری بود و آواز قمر بود. آواز قمر. هر شب که آقا جان سرحال بود، صفحۀ قمر را روی گرامافون می گذاشت و خدا را شکر که در این بهار به یمن حاملگی مادرم، به یمن آن که شاید نوزاد جدید پسر باشد، در خانۀ ما تقریباً هر شب صفحۀ قمر روی گرامافون بود. کتاب حافظ از دستم نمی افتاد. هر وقت پدرم شاد بود، مرا می خواست:
- «محبوب برایم حافظ بخوان»، «محبوب برایم لیلی و مجنون بخوان.»


و هر وقت دل تنگ و افسرده به خانه می آمد، هر وقت عصبانی و خشمگین بود، مادرم می گفت:

- محبوب جان، بدو برو برای آقا جانت حافظ بخوان. اوقاتش تلخ است. سنگ تمام بگذاری ها! خیلی عصبانی است.

زمانی که پدرم هنوز از خوردن زهر ماری توبه نکرده بود، فقط مادرم باید برای او سینی می گرفت. با دست های خودش. سینی باید نقره باشد. جام باید کریستال باشد. حتماً کریستال تراش. ماست و خیار و نان خشکه، نمک و فلفل در ظرف های مرغی. همه به قاعده و مرتب. ما باید از اتاق بیرون می رفتیم. فقط مادرم بود که باید در کنار پدرم می نشست.

- نروی ها نازنین جان. هیچ جا نرو. همین جا کنار من بنشین. آخر در سال یک شب هم برای من باش.

مادرم می خندید:

- بفرما آقا، نشستم. من که سیصد و پنجاه روز سال را برای شما هستم.

بعد، وقتی پدرم سر حال تر می شد، وقتی مادرم ظرفها را جمع می کرد و بیرون می برد، ما اجاه داشتیم وارد اتاق بشویم. آن وقت پدرم یا روزنامه می خواند یا از من می خواست که رایش اشعار نظامی یا حافظط را بخوانم.

- محبوب جان، برایم شعر می خوانی؟

تا یک ماه قبل اصلاً نمی فهمیدم کدام صفحه را باز می کنم و چه می خوانم. ولی حالا می فهمیدم چه می خانم. لای صفحه ای که می خواستم، یک تکّه کاغذ گذاشته بودم. باز می کردم و می خواندم. پدرم می گفت:

- به به، به به، می شنوی نازنین؟ به به.

چشمان مادرم می خندید.


ای دل مباش یک دم، خالی ز شور و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله ای که بینی بهتر ز خودپرستی
بعد می گفت:

- حالا شاهدش را بخوان. اصل کار شاهدشاست.


با مدعی مگویید، اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد، در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید
نا خوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت،درمجلس مغانم
با کافران چه کارت ، گر بت نمی پرستی



چه تهیّه ای برای نوزاد دیده بودند. چه لباس هایی! همه منتظر بودند. پدرم می گفت:

- نازنین جان زیاد از پلّه بالا و پایین نرو.

خاله ام می گفت – همان که خجسته را برای پسرش می خواست:

- نازنین جان، مبادا چیز سنگین بلند کنی ها!

دایه جانم می گفت:

- خانم جان، این قدر دولا راست نشو.

نزهت که به دلیل اولاد ارشد بودن پیش پدر و مادرم هر دو خیلی احترام داشت، می گفت:

- خانم جان، تا دردتان گرفت خبرم می کنید؟
- آمدیم و نصف شب بود.
- خوب باشد. هر وقت که بود باید خبرم کنید.

مادرم می گفت:

- وای خدا مرگم بدهد، جلوی نصیر خان از خجالت آب می شوم. سر پیری ...

وقتی خواهرم پافشاری می کرد مادرم می گفت:

- باشد، باشد، خبر می کنم.

و نزهت می دانست که مادرم خبرش نمی کند. از دامادش خجالت می کشید. یکی دو ساعت از ظهر گذشته بود که مادرم دردش گرفت. بلافاصله درشکه را به دنبال قابله فرستادند. من و خواهرم خجسته در حالی که از ناله های مادرم دستپاچه و نگران بودیم، به حیاط دویدیم تا قابله را ببینم. زن خوش قیافه، ریزه میزه و تر و تمیزی بود. رفت توی اتاق مادرم. خجسته هر پنج دقیقه یک بار از پشت در داد می زد:

- خانم جانم زاییدند؟

بعد از مدّتی قابله سرش را از لای در بیرون کرد:

- بیخود این جا ایستاده اید. حالا حالا خبری نیست.

آب جوش می آوردند. پارچۀ لطیف می آوردند. کالسکه رفت خاله جان را بیاورد. حاج علی لنگان لنگان رفت تا عمه جان را خبر کند. این یکی را مادرم اصلاً نمی خواست. نمی خواست اگر بچۀ چهارم هم دختر بود او حضور داشته باشد ولی آقا جان دستور داده بود. آقا جان که بی تاب قدم می زد. توی اتاق گوشواره می نشست. از آن جا بلند می شد به اتاق پنجدری می رفت. قدم می زد. قلیان می خواست و وقتی می آوردند نمی کشید. هیاهوی غریبی بود که با ناله های مادرم رهبری می شد.

هیچ کس به فکر من نبود. به فکر خجسته نبود. کسی به کسی نبود. به حال خود رها بودیم. نگران درد مادر بودم و پریشان دل خود. بین دو عشق بی تاب بودم. چه کنم. گناهکارم. مادرم درد می کشد و من به دنبال بهانه ای هستم تا از خانه بیرون بروم. تا او را ببینم ... یک لحظه، یک آن، یک سلام.

آهسته آهسته به ته باغ نزدیک مطبخ رفتم. در آن جا محبوبۀ شب غرق در گل بود. یک شاخل پر گل چیدم. برگشتم به اتاق چادرم را برداشتم و صدا زدم:

- دایه جان، دایه جان.

دایه نبود. دنبالش دویدم:

- دایه جان، دایه جان.

از صندوقخانه بیرون می آمد:

- نترس ننه. هنوز زود است.

تازه متوجّه شد که چادر به سر دارم.

- کجا می روی مادر جان، تک و تنها؟

ملتهب تر از آن بود که پاپی من بشود یا مظنون شود.

- زود بر می گردم، می روم برای خانم جانم شمع روشن کنم.
- آره مادر، زود برگرد. دم غروب خوب نیست دختر تنها توی کوچه بماند.
- الان می آیم.

SonBol 04-26-2010 11:39 PM

رمان بامداد خمار - فصل هفتم

صبر کردم تا خجسته باز پشت در اتاق مادرم برود. اگر مرا می دید می خواست دنبالم ریسه شود. از صندوخانه اهسته بیرون آمدم. به اتاق دویدم. گل را برداشتم و زیر چادرم پنهان کردم. دل توی دلم نبود که مبادا بوی گل مشت مرا باز کند. خوشبختانه همه گرفتارتر و دلمشغول تر از آن بودند که به من توجّه کنند. دوان دوان وارد کوچه شدم. آن جا قدم آهسته کردم هر چه آهسته تر می رفتم، قلبم سریع تر می زد. تا به پیچ کوچه برسم، دیگر هوا برای تنفّس نبود. یا بود ولی آن قدر سنگین بود که از گلوی من پایین نمی رفت. انگار همۀ تهران بوی گل را از زیر چادر من حس می کردند. انگار همۀ بازاچه مراقب من بودند. یک کوچه، دو کوچه، سر کوچۀ سوم پیچیدم. خش خش صدای ارّه. این بار الواری را از میان ارّه می کرد. اصلاً متوجه حضور من نبود. کنار در دکان ایستادم. پای چپم را از پشت اندکی بلند کردم و خم شدم. یعنی مثلاً دارم کفشم را درست می کنم. گل را با دست راست گرفته بودم و دست خود را به چهار چوب در دکان تکیه داده بودم. یعنی چهار چوب را گرفته ام که نیفتم. گل از بیرون دیده نمی شد. فقط او می توانست گل را درون چهار چوب دکانش ببیند، عاقبت سر بلند کرده بود تا ببیند این کیست که دهانۀ در دکان را مسدود کرده، یا شاید هم خوب می دانست. گفت:

- سلام.

همان طور که با پاشنه کفشم کلنجار می رفتم رو به سوی او کردم و گفتم:

- سلام.

نمی دانشتم نفسم چطور بالا می آید. گل را در دستم دید. صبر کردم تا مرد رهگذری که می گذشت دور شود و در پیچ کوچه ناپدید شود. گل را رها کردم و به راه افتادم. و دقیقه سکوت و دوباره صدی ارّه. به سقاخانه رسیدم. پیچه را بالا زدم. شمعها را با عجله روشن کردم.

- خدا کند به حقّ پنج تن خانم جان راحت فارغ شود.

انگار از خدا خجالت می کشیدم. باز آهسته گفتم:

- من هم از این عذاب فارغ شوم.

خواستم برگردم. چند نفر در زیر بازارچه بودند. صبر کردم. این دست و آن دست کردم. پا به پا شدم تا همه بروند. ولی یکی می رفت و یکی می آمد. بلاخره به در دکان رسیدم. می خواستم رد شوم. بازارچه شلوغ بود.

- خانم کوچولو.

بر جا میخکوب شدم. شاخۀ گل روی میز نجّار بود. چشمانم از فرط وحشت گشاد شدند. وای اگر آقا جانم این را این جا ببیند! راستی که هنوز بچه بودم. انگار در تمام دنیا فقط در یک خانه گل محبوبۀ شب وجود داشت. انگار نم دانستم آقا جان و همۀ اهل خانه گرفتار درد زایمان مادرم هستند. تازه اگر هم آقا جان فارغ بود اصلاً به خود زحمت نمی داد که به این دکان زپرتی نگاه بیندازد. چه رسد به این که این شاخۀ گل را در آن تشخیص بدهد و آن را به دختر وجیه و تربیت شدۀ خودش ربط بدهد. او گل را برداشت:

- این مال شماست؟
- نه، مال شماست.
- از چه بابت؟
- اجرت قاب عکس.

خندید و من خوشحال شدم. دندان هایش ردیف و سفید و محکم بود. مثل این که مشکل فقط دندان های او بود که کمتر از دندان های پسر عطاالدوله نبودند. قربان قدرت خدا بروم. این شاگرد نجّار در این دکان کوچک چه قدر زیباتر از پسر محترم و زیبای شازده خانم می نمود. یا شاید به چشم من این طور بود. الحق که جای او این جا نبود. جای او در کاخ پادشاهی بود. سکوت برقرار شد. گفتم:

- جلوی چشم نگذاریدش.
- به چشم.

خم شد و گل را پشت الوارها گذاشت. آن چنان که دیگر از بیرون دیده نمی شد. اگر چه به نظر من عطر آن تا ته بازارچه پرده دری می کرد.

- اسم شما چیه دختر خانم؟

دو طرف بازاچه را نگاه کردم. چه موقع خلوت شده بود؟ نمی دانم.

- محبوبه.

صدا از گلویم در نمی آمد. اگر او شنید این خود معجزه بود. بدون حرف دوباره گل را برداشت و بو کرد. با نکته سنجی گفت:

- محبوبه شب! از آسمان افتاد توی دامن من.

عجب حرامزاده ای بود. حرف های دو پهلو می زد. دوباره با ملایمت و دقّت گل را در جای خودش گذاشت. با دو دست به میز وسط دکان تکتیه داد. باز هم آستین ها را تا آرنج بالا زده بود و باز با هم چشمان من به آن عضلات خیره بودند. باز آن نیشخند شیطنت بار بر لبانش ظاهر شد. موهایش بر پیشانی پریشان بودند. وحشی، رها، بی نظم. پرسید:

- شما نشان کردۀ کسی نیستید؟

در دل می گفتم فرار کن. فرار کن. نگذار بیش از این جسور شود. این پسرک یک لاقبا. این شاگرد دکان نجّار را چه به این غلط ها. نگذار پا از گلیم خودش بیرون بگذارد. چرا خشمگین نمی شوم. چرا ساکت ایستاده ام؟ باید توی صورتش تف بیندازم. باید فیروز خان و حاج علی را به سراغش بفرستم تا سیاه و کبودش کنند. دهان باز کردم ا بگویم این فضولی ها به تو نیامده ولی صدای خودم را شنیدم که می گفتم:

- می خواستند. من نخواستم.

دوباره خندید. باز آن دندان ها را دیدم. پرسید:

- چرا؟ مگر بخیل هستید؟ نمی خواهید ما یک شیرینی مفصل بخوریم؟
- نه، الهی حلوایم را بخورید.
- چرا؟

به چشمانش خیره شدم. مانند خرگوشی اسیر مار. کدام یک مار بودیم؟ نمی دانم هر دو اسیر بازی طبیعت. سرش را پایین انداخت و آهسته آهسته دستۀ ارّه را در مشت فشرد. آنچه نباید بفهمد فهمیده بود. برگشتم و آهسته و آرام به سوی خانه به راه افتادم.

عاقبت من و خواهرم، بدون زیر انداز و پتو، در صنوقخانه به خواب رفتیم که با یک در از اتاقی که مادرم در آن جا وضع حمل می کرد جدا می شد. ناگهان یک نفر ما را به شدّت تکان داد. چه کسی این وقت شب این طور قهقهه می زند؟

- بلند شوید، ننه، بلند شوید.
- چی شده دایه جان؟

خواهرم هنوز روی زمین چشم هایش را می مالید که من در جایم نشستم.

- مادرتان زاییده. پسر!

نیش دایه تا بنا گوش باز بود.

- ببین آقا جانت چی به من مشتلق دادند.

از جا پریدم و با خواهرم وارد اتاق مادرم شدیم. در دو طرف در مظلوم ایستادیم. مادرم بی حال در رختخواب تر و تمیز دراز کشیده بود. ملافۀ سفید گل دوزی شده، روبالشی سفید گلدوزی شده، لحاف اطلس. یک لحاف روی مادرم بود با این همه لبخند زنان می گفت:

- دایه خانم، سردم شده، یک لحاف بیاور.

دایه به صندوقخانه دوید و با یک لحاف ساتن برگشت.

- آه ... نه ... این که صورتی است ... ساتن آبی بیار.

دایه جان خندان دوید و لحاف ساتن آبی آورد. با اجازۀ قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت:

- نه، مادرجان، دستم را نه. این جا را.

و به گونه اش اشاره کرد.

- می دانید پسر است؟ یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید.

چه قدر زن های قدیم روانشناس بودند. چه قدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازۀ یک کتاب حرف زد. حسادتی که می رفت در قلب ما لونه کند، با همین یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد. پدرم فریاد زد:

- محبوب جان، برای من حافظ نمی خوانی؟
- این وقت شب آقا جان؟
- همین وقت شب خوبست، چه وقتی بهتر از حالا!
- آمدم. الان می آیم آقا جان.

مادرم از سر خوشبختی و بی حالی و ناز و ادا لبخندی زد و گفت:

- این پدر شما هم چه بیکار است ها!

و به خواب رفت.


مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که از انفاس خوشش بوی کَسی می آید


برای خودم نیّت می کردم و می خواندم، پدرم به حساب خودش می گذاشت. آخر او که حاجتش برآورده شده بود. خدا می داند در خانۀ ما چه خبر بود. چه قدر سکۀ طلا. چه قدر عیادت کننده. چه قدر طلا و جواهر چشم روشنی. چه قدر اسپند. انگار بهار هم جشن گرفته بود. مادرم در اتاق پنجدری در رختخواب مجلل خود دراز کشیده بود و خانم ها دسته دسته به دیدنش می آمدند. برادرم پیچیده در قنداق در گهواره چوبی پر از نفش و نگار در کنارش قرار داشت. پدرم را نمی شد از کنار مادرم دور ساخت. آن قدر برایش حافظ خواندم که خسته شدم.

- آقا جان، حاجتتان که برآورده شد، دیگر تفاٌل زدن بس است.
- از سخنان حافظ لذّت می برم.
- پس خودتان بخوانید.
- تو که می خوانی بیشتر لذّت می برم.

پدرم اهل فضل و ادب بود. یکی از کتاب های مورد علاقۀ او لیلی و مجنون نظامی بود. یکی دو شب در هفته نظامی می خواند. در آن دوران رسم نبود که پدرها چندان شادی و محبّت خود را به نمایش در آوردند. ولی پدر من از این کار روی گردان نبود.

رزی چند بار اسپند دود می کردند. در آبدارخانۀ کنار پنجدری قلیان پشت قلیان چاق می شد. چای و قهوه و شیرینی و آجیل می بردند و می آوردند. شربت برای همه و شربت به لیمو و برشتوک و غذاهای قوّت دار برای مادرم.

SonBol 04-26-2010 11:39 PM

رمان بامداد خمار - فصل هشتم

در آشپزخانه ته حیاط خورشت قیمه می پختند. پدرم نذر داشت سالی یک بار خورشت قیمه و پلوی زعفرانی می پختند و برای پدر و مادرش خیرات می کرد. آن سال به شادی تولّد پسرش دوباره اطعام می کرد. تا دو روز در پشت در کوچکی که از ته باغ به کوچه باز می شد، جمعیّت دو پشته جمع شده بود. کاسه هایشان را می آوردند به حاج علی می دادند و او آن ها را به دست دده خانم می داد که پر برنج می کرد و یک ملاقه خورشت قیمه پر ادویه و روغن روی آن می ریخت و با یک نصفه نان سنگک به حاج علی می داد تا به صاحبش بدهد. پشت در شلوغ بود. دعوا می کردند. زرنگی می کردند و می خواستند دوباره غذا بگیرند. قیامتی بود که نگو و نپرس. خواهرم خجسته به تماشا ایستاده بود.
- محبوب، بیا برویم تماشا.
- من نمی آیم، تو برو.



- چرا، خیلی تماشا دارد؟ - حالش را ندارم. می خواهم بروم شمع روشن کنم.
- وا! مگر چند دفعه شمع روشن می کنند؟ این دفعۀ سوم است که برای خانم جان شمع روشن می کنی!
- به تو مربوط نیست. برای سلامتی خانم جان که نیست. برای سلامتی داداش است ... تازه این دفعه دوم است.
- به من چه! می خواهی برو، می خواهی نرو.

خودش دوان دوان به ته باغ رفت. من می خواستم و رفتم. دم ظهر بود و باید زود بر می گشتم. نمی دانستم به چه بهانه نزدیک دکان توقّف کنم. تا از پیبچ کوچه پیچیدم، قلبم چنان تند می زد که تمام بدنم را تکان می داد. بیرون دکان ایستاده بود. من هم یک لحظه ایستادم. اگر جلویم را بگیرد چه می شود؟ ... آبرویم در محله می رفت. ولی او این کار را نکرد. به محض دیدن من چرخید و وارد دکان شد. در یک لحظه دیدم که چیزی از دستش افتاد. آن قدر آهسته که فقط من آن را دیدم. فکر می کردم تمام بازارچه چشم شده به آن نگاه می کند. یک تکّه کاغذ سفید. آهسته نزدیک شدم و در حین راه رفتن پای راستم را روی آن گذاشتم. انگار از کف پایم آتش به قلبم کشیده می شد. یک سکّه در دستم بود. آن را انداختم و به سرعت به بهانۀ بر داشتن سکّه خم شدم. سکّه را با کاغذ برداشتم. چشمم دیگر هیج جا را نمی دید. هیج جا به جز آن چشم های خیالی را که به من خیره شده بودند و فریاد می زدند. چه برداشتی؟ چه برداشتی؟ وقتی به خانه برگشتم، جرئت نمی کردم به چشم کسی نگاه کنم. آن روزها چه قدر زندگی ما شلوغ بود! در خانه مادرم پسر زاییده بود و در بیرون از خانه ایران خود را در آغوش رضاخان انداخته بود و من در آرزوی یک شاگرد نجّار بودم. ایران خیلی زودتر از من موفق شده بود. خیلی زودتر و خیلی راحت تر. انگار دنیا زیرو رو می شد.

شب شش، ختنه سوران، حمّام رفتن، همۀ این ها برو بیایی و حکایتی داشت دیدنی و شنیدنی. شبی که در گوش بچه اذان می خواندند، آقا می آمد. با آداب و تشریفات تمام، پس از پذیرایی و شیرینی و شربت، پدرم قنداق بچه را به دست او داد. در گوش راستش اذان و در گوش چپ اقامه خواندند. اسم مذهبی او مهدی بود چون پدرم خیلی انتظارش را کشیده بود. ولی منوچهر صدایش می کردند. همان شب نامش به همراه تاریخ تولّد در پشت قرآن ثبت شد.

ولی من این چیزها را نمی فهمیدم. گیج بودم. دیوانه بودم. فقط از این خوشحال بودم که همه از من غافل هستند. خدا حفظت کند منوچهر جان. روی حوض تخت زده بودند. مطرب رو حوضی و رقّاص و خواننده آورده بودند. ساز و ضربی آمده بود. تمام فامیل از عمو و عمه و خاله و دایی گرفته تا بچه ها و عروس ها و دامادهایشان شام مهمان ما بودند. سور زایمان و ختنه سوران منوچهر بود. واقعاً پدرم هفت شبانه روز جشن گرفته بود. کجا بروم؟ نامه را کجا بخوانم؟ تا این لحظه به فکرم نرسیده بود که آیا او هم سواد دارد یا نه! پس سواد دارد. خدا را شکر. مکتب هم رفته. تمام بدنم می لرزید، از ترس، از هیجان از کنجکاوی. کجا بروم؟ دای جلویم را گرفت و شروع کرد به سخن گفتن از تنبلی حاجعلی. که بیشتر روزهای سال بی کار است ولی امروز که صبح ناهار داده و شب هم باید مهمانی مادرم را اداره کند از بس غر زده بود همه را کلافه کرده بود تازه دده خانم و یک خانه شاگرد هم از صبح زود دم دستش بوده اند. اصلاً نظم زندگی به هم ریخته بود. شادی پدرم حدّ و مرزی نداشت.

دایه رفت و نفسی به راحت کشیدم. تمام بدنم می لرزید. خیلی آهسته به صنوقخانه رفتم تا چادرم را در آن جا بگذارم. بعد در را بستم. اگر کسی بیاید، خواهم گفت که دارم لباسم را عوض می کنم. ولی کسی نیامد و من کاغذ را خواندم. مخاطبی نداشت. روی یک تکّه کاغذ چهار گوش با خطّی بسیار خوش نوشته بود:


دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا


o عمه جان نامه را از صندوقچه بیرون کشید و به دست سودابه داد. واقعاً که خطّ زیبایی بود. ولی کاغذ از گذر زمان زرد و کهنه بود و بوی غم می داد. ناگهان محتویات این صندوقچه قدیمی که هنگامی که عمه جان در آن را گشود به نظر سودابه یک مشت خرت و پرت بی ارزش بود، معنا پیدا کرد. اهمیت یافت و ارزش واقعی خود را نشان داد. انگار هنوز در این صندوقچه قلبی خونبار با گذر زمان می تپید. عمه جان ادامه داد:


دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا
پس طاقت او هم طاق شده؟ نکند دست به کاری بزند که آبروریزی شود! پس فهمیده که من هم ... چه کنم؟ عجب غلطی کردم. عجب خطّی دارد. پس خطّاط هم هست. حالا می توانم به پدرم بگویم خطّاط است. ولی دکان نجّاری را چه کنم؟ تازه آن جا شاگرد است ... می روم نامه را می اندازم سرش. می گویم خجالت بکش ... دیگر حق نداری مزاحمم بشوی ... دیگر حق نداری این طور با حسرت به سراپایم نگاه کنی ... دیگر حق نداری برایم نامه پراکنی کنی. ولی اگر بگوید این نامه را برای شما ننوشت آن وقت چه؟ اسمی که روی نامه نیست. مخاطبی ندارد. شاید اصلاً برای من نبوده! مبادا کس دیگری را زیر سر دارد؟ چرا دور و برم را نگاه نکردم. شاید دختری، زنی، پشت سر من می آمده؟ چرا خودم را کوچک کردم؟ ... می برم نامه را توی صورتش می کوبم.

ولی به جای همۀ این ها، آن تکّه کاغذ بی ارزش مچاله شده را الا بردم و خطوط آن را بوسیدم. من، دختر بصیرالملک. خاک بر سرم. کاش پایم می شکست. کاش به در دکانش نمی رفتم. دیگر به سراش نمی رو. تا همین جا بس است.

تا پانزده روز از خانه بیرون نرفتم و اگر رفتم با درشکه رفتم. قتی کالسکه از مقابل مغازه اش رد می شد در دنیای خیال دو چشم او را می دیدم که دیواره های کالسکه را در جست و جوی من از هم می درد تا مرا ببیند. نمی دانست چه کسی در کالسکه نشسته. من هستم یا خواهرم یا دایه خانم که پیغامی می برد. شاید هم پدرم باشد. در آن روزها پدرم از شدّت خوشحالی، بسکه کیفش کوک و سرحال بود، هر وقت می خواست بیرون برد، دستور می داد کروک کالسکه را بالا بزنند. ولی اگر من در کالسکه بودم، از پشت پیچه چشمانم را گشاد می کردم تا از پنجره کالسکه ان چشمان نافذ درشت و نا امید را که به کالسکه خیره می شد و نیز آن موهای آشفتۀ بلند و وحشی را که در هم و آشفته روی پیشانی می افتاد، حتی الامکان خوب ببینم. تا به خود بجنبم کالسکه از برابر آن دکان محقر رد شده و مرا از قصر آرزوها دور کرده بود.

کم کم صحبت از تاریخ ازدواج خجسته خواهر کوچکترم به میان می آمد که خاله جان اصرار داشت زودتر او را برای پسرش نامزدی کند. مادرم یکی د ماه مهلت خواست. پسر خاله بی طاقت شده بود. می خواست زودتر ازدواج کند و خجسته را به گیلان ببرد که در آن جا آب و ملک فراوان داشتند. خواهرم راغب نبود که از مادر دور شد. آخر واقعاً هنوز بچه بود. یازده سال بیشتر نداشت. پسر خاله ارامش گیلان را دوست داشت. به خصوص آن که پدرش نیز در آن سرزمین سر سبز به دنیا امده بود و تا سنین نوجوانی در آن جا به سر برده و اکنون عمه ها و عموزاده هایش همگی ساکن آن خطّه بودند. خاله می پرسید؟

- پس کی؟ بلاخره تکلیف این پسر من کی روشن می شود؟

مادرم می گفت:

- آخر آبجی جان صبر داشه باشید، محبوب هنوز مانده.
- خوب، شاید محبوب نخواهد شوهر کند، شاید هیچ کس را نپسندد. شاه بیاید با لشکرش، آیا بشود آیا نشود، خجسته باید پاسوز محبوبه شود؟

مادرم با صبر و متان او را آرام می کرد:

- نه آبجی، این طورها هم نیست. دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. انشاالله تا چند ماه بعد همۀ کارها روبه راه می شود. بگذارید من از رختخواب زایمان بلند بشوم، بعداً.

SonBol 04-26-2010 11:40 PM

رمان بامداد خمار - فصل نهم

برادرم توجه همه را جلب به خود کرده بود. کم کم مادرم از خانه بیرون می رفت و مرا نیز به همراه می برد. من از پیشنهاد همراهی با او استقبال می کردم. دلم می خواست از خانه مان، از محلّه مان، از آن دکان کوچک دور شوم تا شاید آن طلسم بشکند و من رها شوم. شاید هوایش کم کم از سرم بیفتد. هوای او، هوای آن یقۀ چاک و آستین های بالا زده. ان موهای آشفتۀ پر پیچ و تاب. گرچه رد شدن از کنار آن دکان توی سری خوردۀ دودزده خالی از رنج و کشش و کوشش نبود، ولی زخم می رفت تا التیام یابد. کم کم می توانستم روی خود از دکان برگردانم. در نزدیکی آن تپش قلبم را کتترل کنم و توی کالسکه ناگهان رو به سوی مادرم کنم و حرف های نامربوط و بی سر و ته بزنم.
همیشه در شگفت بودم که چه طور این دیوانه بازی های من جلب نظر مادرم را نمی کند و سوءظن کسی را بر نمی انگیزد. از این که از اعتماد و اطمینان پدر و مادرم سوءاستفاده کرده بودم احساس گناه می کردم و مصمم تر می شدم ا دل اسیر را از بند جدا کنم. ولی فقط دلم نبود که او را می خواست. قطره قطرۀ خونم بود. بند بند وجودم بود. تک تک سلول هایم بدند و تنها مخالف در سراسر بدنم، مغز بیچاره ام بود که هر چه می کوشید به جایی نمی رسید. هیچ کس از او فرمان نمی برد. با این همه باز با خود می جنگیدم و هیچ نبردی از این سهمگین تر نیست. می خواستم موفق بشوم. ولی سرنوشت دیگری برایم رقم خورده بود.

یک روز، هنگام برگشتن از منزل عمه ام، درست نزدیک دکان رحیم، درست در همان هنگام که نفس من سنگین می شد و قلبم می خواست از گلو بیرون بیاید، مادرم رو به من کرد و خنده کان گفت:

- دیشب آقا جانت یک خبر خوب به من داد.

چون دید که حیرت زده نگاهش می کنم، اضافه کرد:

- یک خواستگار خوب برایت پیدا شده. عمو جانت تو را برای منصور خواستگاری کرده. به آقا جانت گفته، بگذار تا شیرین کام هستی کاممان شیرین تر شود.

دایه که در نیمکت مقابل ما در کالسکه نشسته و منوچهر را در بغل گرفته بود نخودی خندید:

- به به، مبارک است مادر جان، منصور جوان مقبولیست.

مادرم گفت:

- دایه خانم، حواست جمع بچه باشد. محکم بگیر نفتد.
- وا، خانم جان دفعۀ اولم که نیست بچه بغل می کنم. مگر آن سه تا را انداختم که این یکی را بیندازم؟ ... انگار دست و پا چلفتی هستم.

و بق کرد و نشست. مادرم خندید. من هم بق کردم. مادرم به حساب شرم و حیا گذاشت. این یکی دیگر جای بهانه نداشت. به قول دایه جانم پسر عمویم بود. خوش قیافه بود. ثروتمند و تحصیلکرده بود – نه به ثروت پسر عطاالدوله ولی دست کمی هم از او نداشت – سر به راه بود. گرچه ده سالی از من بزرگتر بود ولی تازه بیست و پنج سال بیشتر نداشت. به پدرش گفته بود از وقتی که محبوبه به دنیا آمد به خودم گفتم این زن من است. تا حالا به پای او صبر کرده ام، باز هم می کنم. من فقط او را می خواهم. از همان عالم بچگی او را می خواستم. با این همه، با آن که به حکم دختر عمو و پسر عمو بودن بارها او را دیده بودم و در این دیدن هیچ قید و بندی در کار نبود، به حکم آنچه در مثل ها آمده که عقد پسرعمو و دخترعمو را در اسمان ها بسته اند، هرگز حتی یک بار نیز رفتاری از خود نشان نداده بود که من دست کم به گوشه ای کوچک از احساسات او نسبت به خودم پی ببرم. شاید غیرت و تعصّب فامیلی در این راه یار او بود. شاید خودداری و کف نفس بیش از حدّ، و شاید چون مرا صد در صد از آنِ خود می دانست، دلیلی برای عجله کردن و به قول قدیمی ها سبک کردن خود نمی دید. به هر حال مادرم و دایه جان متعقد بودند این از متانت و نجابت اوست. هر چه به گذشته فکر می کردم و رفتار او را می کاویدم، نقطۀ ضعفی پیدا نمی کردم. دیگر بهانه ای نداشتم. هر دختری اید به سعادت من غبطه می خورد و آرزومند این ازدواج می شد. هر دختری به جز من. عجب گیری افتاده بودم.

وقتی به خانه رسیدیم، دوباره به صندوقخانه دویدم و آن تکّه کاغذ را از درز پایین پرده ای که پشت چادر شبی آویزان بود که رختخواب ها در آن پیچیده بودند و من به زحمت کاغذ را در درز پایین آن پهان کرده بودم، بیرون کشیدم، پرده تافتۀ سبز روشن بود و تماماً پولک دوزی شده بود. نقش های گل و پرنده را با پولک روی آن دوخته بودند. ولی حالا، کهنه و بی استفاده، در صندوقخانه پشت رختخواب ها، نیمی از آن پنهان از نظر، مخفیگاه امنی بود که دایه و خواهر و مادرم هرگز به جد آن پی نمی بردند.


دل می رود ز دستم ، صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا


باز آن تکّه کاغذ را بوسیم. زخمی که می رفت درمان شود سر باز کرد. دوباره با خواستگاری منصور، پسر عمویم، سر باز کرد. هر چه می گشتم این یکی دیگر جای ایراد ناشت. چه بهانه ای از او بگیرم؟ ای خدا، این هم از بخت سیاه من بود! بیرو از صندونخانه پدرم در اتاق کناری نشسته بد و لیلی و مجنون نظامی را می خواند. آفتاب اندک اندک می رفت تا گرمای تابستان را به خود بگیرد. بهار تمام می شد. منوچهر دو سه ماهه شده بود. رنگ آفتاب با آفتاب چه قدر فرق داشت. در خانۀ ما شاد، روشن و متین از پشت پنجره ها که پرده های خوشرنگ و گرانقیمت آن ها با دستک ها به کنار کشیده شده بودند اتاق پر از قالی و لاله و گل و گلدان را روشن می کرد. زیبایی آن مبل های سنگین سرخ و میزهای پایه بلند و عسلی های خوش ترکیب را به نمایش در می آورد و صفحات کتاب آقا جان از نور آن روشنایی موقّر و شاعرانه ای به خود می گرفت که معنی خوشبختی را مجسم می کرد. ولی وقتی از خم کوچه به سوی دکان نجّاری در اوّل بازاچه می پیچیدی، آفتاب که به زحمت به آنجا می رسید، مست و شوخ و شنگ بود. بی سر و پای شیدایی بیش نبود که خود مجنون بود و بر در دکان مجنون نور می تاباند. آشوبگری که موجب می شد او لحظه به لحظه کمر راست کند و بر این روشنایی و روٌیایی نگاه کند. عطر پیچک هایی را که از دیوار یکی دو با اربابی مستانه آویخته بودند و تا آن جا می رسید، به مشام کشد. آهی بکشد و دوباره به کار ارّه و رنده و میخ و چکش برگردد.

کاغذی برداشتم. یک کاغذ تمیز، یک قطره کوچک عطر به آن زدم. یادم نیست چه عطری بود. عطری بود که مادرم به من داده بود. فرنگی بود. گرانقیمت بود. برای روزهای خواستگاری بود. دور و بر کاغذ را گل کشیدم و رنگ کردم. روبان کشیدم. بلبل کشیدم. شاید یکی دو هفته طول کشید. نقّاشی می کردم و فکر می کردم چه کنم. عقلم می گفت دست بکشم. ولی بیچاره نگفته می دانست که باخته است. می دانست که نمی توانم. می خواستم به حرف عقلم گوش کنم. برای خودم هزار دلیل و منطق آوردم. قسم می خوردم که نخواهم رفت. ولی انگار میخ آهنین در سنگ می کوبیدم. می دانستم که خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلکه خواهم انداخت.

چیزی می گویم و چیزی می شنوی. در آن زمان عاشق شدن یک دختر پانزده ساله خود مصیبتی بود که می توانست خون بر پا کند. چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد کردن خواستگار. عاشق شدن؟ ان هم عاشق نجّار سر گذر شدن؟ این که دیگر واویلا بود. آن هم برای دختر بصیرالدوله. فکر آن هم قلب را از حرکت می انداخت. خون را سرد می کرد. انگار که آب سر بالا برود. انگار که از آسمان به جای باران خون ببارد. با شاخ غول در افتادن بود که من در افتادم و نوشتم. آرزویی را که بر دلم سنگینی می کرد، عاقبت نوشتم. آنچه را به محض خواندن نامۀ او و به عنوان پاسخ به ذهنم ریده بود دلم می خواست به صدای بلند برایش بخوام، نوشتم.


حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتم هوس است
طمع خام بین که قصّۀ فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است

SonBol 04-26-2010 11:41 PM

رمان بامداد خمار - فصل دهم

دیگر یاد ندارم که چه بهانه ها می آوردم تا از خانه بیرون بروم. دایه حالا گرفتار منوچهر بود. من گاه با دده خانم بیرون می رفتیم و او را به بهانۀ آن که چیزی را در خانه جا گذاشته ام به خانه می فرستادم. ولی می دانستم مدّتی طول می کشد تا او غر غرکنان از راه برسد. گاهی هم تنها می رفتم. آن شب باز دم غروب بود و پدرم مهمان مردانه داشت و همۀ اهل خانه گرفتار او و دل درد منوچهر بودند. از خانه بیرون رفتم. پشت به در دکان داشت، قبای خود را پوشیده و شال بسته بود. می خواست برود. پشت شال دو سه چین خورده بود. پیش خود گفتم اگر دایه جان ببیند می گوید از آن قرتی ها هم تشریف دارند. این لباسی که می رفت تا از گردونه خارج شود چه قدر به او می آمد.
دو دست را به کمر زده شستها را در شال فرو برده و کمی به عقب خم شده بود. گویی درد و خستگی کمر را با این کار تسکین می داد. ساکت ایستادم و نگاهش کردم. آمده بودم کار را تمام کنم. پس دیگر از آبروریزی نمی ترسیدم. به چپ و راست نگاه نمی کردم. بگذار طشت رسوایی از بام بیفتد. من تصمیم خود را گرفته بودم.
شاید نگاهم همچو تیری در پشتش فرو رفت. چون به همان حالت ایستاد. کمرش آرام آرام صاف شد و ناگهان برگشت. فراموش کرد سلام بکند. مثل این که مسحور شده بود. آهسته گفت:
- آخر آمدی؟
پیچه را بالا زدم و لبخند زنان به او نگاه کردم.
- می دانی چند وقت است سراغی از ما نگرفته ای؟
گاهی تو می گفت و گاه شما. هنوز از من خجالت می کشید. احساس کردم بر او برتری دارم. شیطنتم گل کرد و گفت:
- می دانم.
- می خواهید مرا دیوانه کنید؟
گفتم:
- وقتی من دیوانه شده ام چرا شما نشوید؟
مبهوت به من نگاه کرد. باور نمی کرد این قدر بی پرده صحبت کنم. مانده بود چه بگوید. گفتم:
نمی دانستم سواد داری.
از حیرت و خجالت او شجاعت پیدا کرده بودم و چون احساس برتری می کردم، از این که او را تو خطاب کنم لذّت می بردم. آهسته گفت:
- دارم.ُ
- خطّ به این خوشی را از کجا یاد گرفته ای؟
- در تبریز یاد گرفتم. تا دوازده سالگی در آن جا بودم. پدرم از ولایات آن جا بود. مادرم اهل شمال است. در خانۀ یک ملّا اتاق گرفته بودیم. سواد و خطّ خوش را او به من یاد داد. شش هفت سالی پیش او درس خواندم. وقتی پدرم مُرد، آمدیم تهران. هنوز هم هر وقت فراغت پیدا کنم مشق خط می کنم.
- حافظ هم می خوانی؟
- نه. ولی مُلّایم همیشه از اشعار حافظ به من سرمشق می داد.
- دیگر درس نمی خوانی؟
- دلم می خواهد. می خواستم بروم دارلفنون.
پرسیدم:
- پس چرا نرفتی؟
- گفتم که، پدرم مرد. خرج مادرم به گردنم افتاده. حالا می خواهم چند صباحی کار کنم. وقتی پولی پس انداز کردم، می روم مدرسۀ نظام.
گفتم:
- آهان، خیلی کار خوبی می کنید. گرچه حیف است که زلف هایتان کوتاه شود.
باز ساکت ماندیم. خوشحال بودم. پس می خواست صاحب منصب بشود. او را که در لباس نظامی مجسم کردم دلم بیشتر ضعف رفت. صبر کردم تا یکی دو نفری که در آن حوالی بودند رد شدند. دستم را دراز کردم و گفتم:
- این مال شماست.
باز همان پوزخند جذّاب بر لبش نمایان شد. چشمانش می خندیدند و چنان پر نفوذ نگاه می کرد که گویی تمام افکار مرا می خواند.
- مال من؟
- بله.
خندید و دندانهایش را دیدم.
- چی هست؟
- بگیرید خودتان می فهمید.
به سرعت جلو آمد و ناگهان مقابلم ایستاد. هر دو به هم خیره شدیم. نگاهش نافذ بود. اگر زمان دیگری بود، فریاد می زدم. ولی حالا دلم می خواست تا آخر دنیا این وضع ادامه پیدا کند. ولی فقط یک لحظه بود. کاغذ را از دستم گرفت. من به خانه بازگشتم. دیگر راه بازگشتی نمانده بود. تمام پل های پشت سرم را خراب کرده بودم. تا شب بیقرار بودم و تا سحرگهان بیدار.
- محبوب جان، عموجانت و منصور پیش آقا جانت رفته اند و از تو خواستگاری کرده اند. تو چه می گویی؟
پرسیدم:
- آقا جان چه گفته؟
- گفته من و مادرش که از خدا می خواهیم. چه بهتر از این. ولی اجازه بدهید نظر خود دختر را هم بپرسیم.
- خوب، چه عجب که نظر خود دختر را هم پرسیدید! دختر می گوید نه.
مادرم از جا بلند شد:
- خوبه،خوبه، لوس نشو! بازارگرمی هم حدّی دارد. مثلاً می خواهی زن کی بشوی؟ می دانی پسر عطاالدوله که تو برایش ناز کردی با کی عروسی کرده؟ با دختر عبدالعلی خان شریف التجّار. دختره مثل پنجۀ آفتاب. بچه سال. با فضل و کمال. ثروت پدرش هم از پارو بالا می رود. تازه با این همه محاسن، آن قدر هول شده بودند که سر مَهر بُرون کم مانده بود یک چیزی هم دستی بدهند و آن ها برای داماد مهریه تعیین کنند ...
- خوب، خوش به حال پسر عطاالدوله.
مادرم با غیظ گفت:
- آن وقت جنابعالی چه اداها در آوردید؟! بچه دارد، مادرش از عروس مرحومش زیاد حرف می زند، من باید پسره را ببینم. بعد هم که یارو را کشیدی خانۀ نزهت و خوب سبکش کردی، گفتی نه. این هم شد کار؟ من که نمی فهمم این اداها یعنی چه!
و بعد، مادرم، انگار نه انگار که من جواب رد داده ام، مثل این که رویای شیرینی را با خودش مزه مزه می کند گفت:
- کاش می شد کاری کنیم که عروسی تو و خجسته یک شب باشد.
به اعتراض گفتم:
- خانم جان!
- آره، این طوری بهتر است. خرید عروسی را برای هر دوتان با هم می کنیم. هر دو یک جور. برای جهاز از هر چیز دو تا. انگشتر یک جور. مَهریۀ هر دو برابر. آره، عمو جانت راست گفته. سه تا شادی در یک سال. یک پسر و دو تا داماد.
اصلاً فایده نداشت. باید فکر دیگری می کردم. پدر و مادرم تصمیم خود را گرفته بودند. این دفعه موضوع جدّی بود. باید به آن ها می گفتم. ولی چه طور؟ جرئت نمی کردم. غوا به پا می شد. ولی شاید بعد، وقتی پدرم رحیم را ببیند. خطّ و ربط او را ببیند. وقتی بداند که او می خواهد صاحب منصب بشود، سر و شکل او را ببیند- آن طور که من می دیدم – مهر او در دلش جا بگیرد. شاید دل آقا جان به حال من بسوزد. شاید مرا به عقد او در آورد و او را به خانه بیاورد و کمکش کند. تا وقتی که وارد نظام شود. تا وقتی که دستش به دهانش برسد و بتواند روی پا بایستد. آن وقت خانه ای برای خودمان می خریم ...
راستی که عجب خام بودم. رویاپردازی می کردم. نمی دانستم اگر بشود کاغذ را با پارچه پیوند زد می توان خوان اشرافی پدرم را نیز با خون عامیانۀ رحیم نجّار مخلوط کرد. فکرش هم گناه بود. فکرش هم جنون بود.
چندین شبانه روزم به فکر کردن گذشت. چه کنم؟ چه طور موضوع را آفتابی کنم؟ به که بگویم؟ هیچ راه حلّی به نظرم نمی رسید. نمی توانستم محرمی پیدا کنم. مشکل بزرگ تر از آن بود که عقل جوان من از عهدۀ آن برآید. صد بار پشیمان می شدم، منصرف می شدم، و دوباره همین که اسم منصور به گوشم می خورد، دل شوریده ام هوایی می شد. انگار که نام منصور با تجّسم چهرۀ جوانی که در دکان نجّاری سر گذر ارّه کشی می کرد نسبت مستقیم داشت.
سر شام پدرم شاد و شنگول بشقاب خود را از پلوی زعفرانی و خورش قرمه سبزی و ته دیگ پر کرد و گفت:
- داداش از ما دعوت کرده اند.
و لیوان دوغ خود را سر کشید. قلب من از جا کنده شد و فرو افتاد. تا بناگوش سرخ شدم. سرم را پایین انداختم. نیش مادر هم تا بناگوش باز شد. پنهانی اشاره ای به طرف من کرد و گفت:
- کجا؟
- به باغ شمیران. هم فال است و هم تماشا. شماها به هواخوری، من و داداش و منصور به شکار کبک...
مادرم خنده کنان گفت:
- آقا، شما که سال هاست شکار خود را زده اید... محبوبه چرا برنج نمی کشی؟
سیر بودم. از خورد و خوراک افتاده بودم. از زندگی سیر بودم. دلم می خواست بلند شوم و فرار کنم. ولی به کجا؟ فکر فرار تکانم داد. مرگ یک بار و شیون یک بار. می گویم و جانم را خلاص می کنم.
تمام شب فکرهایم را کرده بودم. آن قدر بیدار ماندم که نور سحرگاه را دیدم که از شیشه های رنگین پنجره بر روی دیوار و قالی، نقش های رنگارنگ می افکند. آنگاه به خواب رفتم و صبح دیرتر از معمول بیدار شدم. بوی نان سنگک تازۀ دو آتشه، غلغل سماور، کره و پنیر، دنگ و دانگ استکان و نعلبکی که به اتاق رو به حیاط می بردند؛ صدای پای دده خانم؛ گفت و گوی بی خیال و شاد او با مادرم؛ و صدای نق نق منوچهر از خواب بیدارم کرد.
مادرم، دایه جان و دده خانم همه مهربان بودند. همه در تدارک سفر بودند. خواهرم خجسته شاد و شنگول از یک هفته ماندن در شمیران که عالمی داشت. مخصوصاً که باغ، باغ بزرگ و پر درخت عمو جان باشد. نه آن تکّه زمین قلهک آقا جان که بیشتر به صورت مزرعۀ گسترده ای بود که در آفتاب داغ تا چشم کار می کرد دشت را در دامن سبز خود می گرفت و برای ما گوجه فرنگی و خیار و بادنجان به سوغات می فرستاد. زمینی که پدرم به تازگی نیمی از آن را درختان میوه کاشته و قصد محصور کردن و ساختمان در آن را داشت.
باغ عمو جان واقعاً باغ بود. پر پیچ و خم. با جویباری کوچک در مقابل ساختمان که در ته باغ، آن جا که وارد می شد، نهری خروشان بود. باغ پر از درختان پر میوه و بسیار با صفا بود. بوی درخت گردو مشام انسان را پر می کرد. درختان بادام ردیف به ردیف تا بی نهایت کاشته شده بود و هنگامی که به شکوفه می نشستند عطر آن ها و صدای وزوز بال زنبورهای عسل واقعاً خیال انگیز بود. بعد، بیرون از باغ، دورتر از باغ، در دامنه های البرز، شکار.

SonBol 04-26-2010 11:41 PM

رمان بامداد خمار - فصل یازدهم

دست و رویم را شستم. از صدقۀ سر قناتی که از زیر خانۀ ما عبور می کرد آب حوض پاک و شفاف بود. حالا که هوا گرم بود، صبح ها پنجره ها را باز می کردند. نشستن کنار بساط صبحانه و گوش دادن به غلغل سماور و تماشای حوض و گل و گیاه خود عالمی داشت. بعد از ناشتایی می خواستم به بهانۀ دیدار خاله ام از خانه بیرون بروم که خاله خود از راه رسید. پس از سلام و احوالپرسی یک راست رفت کنار مادرم نشست و منوچهر را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت. وقتی خجسته وارد اتاق شد، نوبت قربان صدقه رفتن به او رسید. آن گاه رو به مادرم کرد و گفت: - نازنین جان، بالاخره تکلیف این پسر بیچارۀ من چه می شود؟ تا کی بلاتکلیف بنشیند! من امروز آمده ام تکلیف او را روشن کنم.


مادرم با متانت جواب داد: - آبجی، تکلیفی ندارد. من که از اوّل گفتم، آقا می گویند تا محبوبه در خانه است که نمی شود خجسته را شوهر داد.
- خوب، من که نمی گویم عقدشان کنیم. می گویم یک شیرینی خوران کوچک راه بیندازیم که مطمئن شویم دختر مال ماست...
خجسته شرم زده از اتاق خارج شد. مادرم گفت:
- آخر آبجی چه عجله ای است که شما می کنید؟ مگر ما بیوه زن شوهر می دهیم که شیرینی خوران کوچک بگیریم؟ ما که از اوّل گفتیم دختر مال شما. ولی تازه یازده سالش است. هنوز دهانش بوی شیر می دهد.
- این هم از آن حرف هاست نازنین. من خودم نه ساله بودم که عقدم کردند. حالا تو می گویی خجسته بچه است؟ نه جانم، شما دارید بهانه می گیرید.
مادرم گفت:
- ای وای، این چه حرفی است آبجی؟ چه بهانه ای؟ به جان خودتان من هم از خدا می خواهم. حمید مثل پسر خودم است. الحمدالله عیب و ایرادی هم که ندارد تا بخواهیم بهانه بگیریم. حالا که این طور شد، چشم. من باز هم با پدرش صحبت می کنم و خبرش را به شما می دهم.
این چندمین باری بود که خاله تقاضای نامزد شدن خجسته را پیش می کشید و پدرم و مادرم تعلل می کردند. چون من هنوز ازدواج نکرده بودم. چون حمید می خواست زنش را به گیلان ببرد و آن جا زندگی کند. چون مادرم طاقت دوری فرزندانش را نداشت.
خاله جان که رفت، تصمیم خود را گرفتم. بلند شدم. چادر و چاقچور کردم تا به خانۀ خواهرم بروم. مادرم گرفتار منوچهر و کارهای روزمرۀ منزل بود. پرسید:
- تنها می روی؟
- پس با که بروم! دایه جان گرفتار منوچهر است. دده خانم هم پا درد دارد. هوا خوبست. دلم می خواهد امروز پیاده بروم.
- شب بر می گردی؟
- بله، بر می گردم. بالاخره آبجی نزهت مرا با کسی می فرستد. تنهایم که نمی گذارد!
مادرم گفت:
- تو هم که سرت را می زنند منزل نزهت هستی، دُمت را می زنند منزل نزهت هستی.
به یک چشم بر هم زدن سر کوچۀ سوم رسیده بودم. حالا که تصمیم خود را گرفته بودم، دیگر ترس از آبرو نداشتم. ولی آن روز استادش که پیرمرد زهوار در رفته ای بود، در دکان بود و داشت با رحیم صحبت می کرد. رحیم از مکثی که من بر در دکان کردم مرا شناخت و حواسش پرت و پریشان شد. آهسته راه افتادم. صدای او را شنیدم که مودبانه می خواست استاد نجّار را دست به سر کند.
- چشم، حالا شما تشریف ببرید. من تا فردا پس فردا حاظر می کنم، خودم می برم در منزلشان...
ظاهراً پیرمرد سمج بود و نمی رفت. صدایش آهسته بود و من نمی شنیدم. دوباره رحیم گفت:
- بله حاجی، شما فرمودید. چشم. شما تشریف ببرید تا من زودتر به کارم برسم. فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم می برم در منزلشان...
راه افتادم و بلاتکلیف از کنار سقاخانه گذشتم. خیلی آهسته قدم بر می داشتم. دیگر رویم نمی شد که شمع روشن کنم. که از خدا کمک بخواهم. که دعا کنم پدر و مادرم قبول کنند کار ما زودتر به سرانجام برسد. دل دل می کردم. پیرمرد مافنگی هنوز در دکان بود. جلوتر رفتم. از دکان عطاری مقداری گل گاوزبان خریدم. آن گاه خود را به تماشای پارچه های بزّازی که کنار عطاری بود مشغول کردم. عاقبت از زیر چشم دیدم که پیرمرد فس فس کنان از دکان نجّاری بیرون آمد. با خیال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانینه آن را به پر بالش زد. دستی به پاشنه های گیوه اش کشید و لک لک کنان به راه افتاد. به سوی دکان رفتم.
- آخر رفت؟
با همان لبخند شیطنت آمیز در حالی که دست ها را به سینه زده و به میز وسط دکان تکیه داده بود گفت:
- سلام.
- سلام.
بدون کلامی حرف به ته مغازه رفت و در آن جا از روی یک طاقچۀ کوچک که در دل دیوار کاه گلی کنده شده بود، از کنار یک چراغ بادی دودزده، چیزی برداشت و به سوی من آمد.
- این مال شماست.
- چی هست؟
دست دراز کردم، یک دسته موی قیچی شده که با نخ بسته شده بود در دست هایم قرار گرفت. پیچه را بالا زدم و به رویش خندیدم. او هم خندید و باز آن دندان های سفید و خوش ترکیب را به نمایش گذاشت.
- برگ سبزیست تحفۀ درویش.
مسحور به او نگاه کردم. می خواستم حرف بزنم. پا به پا می شدم ولی نمی دانستم چه باید بگویم. انگار فهمید بی مقدمه گفت:
- می خواهم بیایم خواستگاری.
دلم فرو ریخت:
- نمی شود.
- چرا؟
- می خواهند مرا به پسر عمویم بدهند.
لبخند از لبش محو شد.
- آه!
ساکت ماند. سر به زیر انداخته بود. گویی قهر کرده بود. رنجیده بود. موهایش روی پیشانی ولو بود. با تک پا تراشه های چوب را به هم می زد. سر بلند کرد و به دیوار روبه رویش خیره شد. من فقط نیم رخ او را دیدم که در نظرم بسیار زیبا بود. با آن گردن کشیده. رگ گردنش می زد. با لحنی پرخاشگر پرسید:
- تو هم می خواهی؟
- نه.
سکوتی برقرار شد. هر دو غرق فکر به زمین نگاه می کردیم. عاقبت گفتم:
- دارم می روم خانۀ خواهرم که به او بگویم پسرعمویم را نمی خواهم.
- خوب، حتماً می پرسد پس که را می خواهی؟
- می گویم نجّار محله مان را.
با صدای بلند خندید و چه خندۀ شیرینی. به من نگاه کرد. از نگاهش فرار نکردم. گرچه از خجالت صورتم داغ شده بود. پرسید:
- راست می گویی؟
- آره.
- پس بگذار بیام خواستگاری.
- نه، صبر کن. الان وقتش نیست. صبر کن. اوّل خواهرم باید به پدر و مادرم بگوید. بعداً خودم خبرت می کنم.
با تعجّب دوباره پرسید:
- راستی راستی حاظری زن من بشوی؟ زن من یک لاقبا؟
به خودش نگاه کرد و بعد به من. انگار می خواست بر یک لاقبا بودن خود تاکید کند. حرکاتش همه خواستنی بود. دست راستش را به میز تکیه داده بود. نگاهم به ماهیچه های کشیده و عضلات سخت آن بود. گفتم:
- آره.
چشمانش می خندید. سرش را به علامت تحسّر و تاسف تکان داد. زلف ها بر پیشانیش پیچ و تاب می خوردند. پرسید:
- حیف از تو نیست؟
پرسیدم:
- مگر تو چه عیبی داری؟
- عیبم این است که با دست خالی عاشق شده ام.
خندیدم و گفتم:
- لطفش به همین است.
و به طرف خانل خواهرم به راه افتادم. در راه ده بار دسته مو را نگاه کردم. خوش رنگ، خوش حالت، همانی بود که بر چهره اش می لغزید.

o باز عمه جان پاکتی را از صندوقچۀ چوبی بیرون کشید و به دست سودابه داد. پاکتی محتوی یک دسته مو بود که بر روی کاغذ سفیدی چسبانده شده بود. در چشم سودابه چیزی غیر معمول و استثنایی نبود. تارهای مو ضخیم و زبر و با پیچ و تاب ملایمی روی کاغذ فشرده شده بود و گذر ایّام آن ها را فرسوده کرده بود. در بعضی قسمت ها موها شکسته و در حال جدا شدن از یکدیگر بود. عمه جان به موها نگاه می کرد. انگار به گذشته برگشته بود. انگار همین الان این بسته را گرفته بود. سودابه نیز مانند عمه جان و به خاطر عمه جان منقلب بود. عمه جان ادامه داد:

SonBol 04-26-2010 11:42 PM

رمان بامداد خمار - فصل دوازدهم
به خواهرم گفتم آمده ام ناهار پیش شما بمانم. خواهرم گرچه کمی از رفتار من متعجّب شده بود، ولی اظهار خوشحالی کرد. احوال همه را می پرسید و من با پسر او بازی می کردم ولی حواسم جای دیگر بود. گاه جواب های بی معنی می دادم. مثلاً اگر او می پرسید منوچهر چه طور است می گفتم پیش دایه جان است. بچۀ خواهرم در بغلم به گریه افتاد و من بدون آن که جداً به فکر ساکت کردن او باشم ارام آرام بر پشتش می زدم و به قالی جلوی پایم خیره شده بودم. از آن جا که خواهرم شیر نداشت، بنابراین دایۀ جوانی فرزند او را شیر می داد. پسرش یک سال و نیمه بود و هنوز شیر می خورد. خواهرم با تعجّب کودک را از بغل من گرفت و به دست دایه سرد تا ببرد و او را شیر بدهد. بعد آمد کنارم نشست و پرسید:
- خوب، تازه چه خبر؟
- قرار است یک هفته به باغ شمیران عموجان برویم.
خواهرم پرسید:
- باز آقاجان هوس شکار کبک کرده؟
- نه. این دفعه می خواهند حرف من و منصور را بزنند.
گل از گل خواهرم شکفت:
- ای ناقلا، دیدم حواست پرت است. پس این گجی و حواس پرتی چندان هم بی هود نبوده. به به، پس مبارک است.
نزدیکتر به من نشست و هیجان زده گفت:
- بگو، تعریف کن. منصور از تو خواستگاری کرده؟ چی گفته؟ منصور جوان نازنینی است ها...
از جا بلند شدم و کنار پنجره رفتم و به آن تکیه دادم:
- خدا برای مادرش نگهش دارد.
- افتخارالملوک را ول کن. منصور اصلاً مثل او نیست. هیچ به او نرفته. انگار نه انگار که پسر آن مادر است. نترس حاج عمو از عهدۀ او بر می آید. حالا بگو ببینم منصور چه گفته؟
افتخارالملوک زن عموی من زنی بددهان، حسود و دو به هم زن بود ولی خوشبختانه هیچ یک از فرزندانش این خصوصیات را از او به ارث نبرده بودند. زیرا اخلاق ملایم عموجان و تربیت صحیح و روحیۀ عارفانۀ او به علاوه مدیریت و احاطه کاملی که بر تربیت فرزندان خود داشت تاثیر خود را بر آن ها نهاده بود و از بین فرزندان او منصور از همه ملایم تر، سلیم النفس تر و در عین حال جدّی تر بود و در فامیل نزد همه از احترام و محبّت بیشتری برخوردار بود. به خصوص پدرم که تا چندی پیش خود فرزند پسری نداشت او را مثل پسر خود دوست داشت و منصور نیز برای پدرم علاقه و احترامی خاصّ قائل بود.
گفتم:
- من آن ها را ول کرده ام، آن ها دست از سر من بر نمی دارند. عموجان گفت منصور می گوید من از وقتی ده ساله بودم، از همان موقع که محبوبه شیر می خورد و من با او بازی می کردم، در همان عالم بچگی دلم می خواست وقتی بزرگ شد زن من بشود. حالا هم که بزرگ و عقل رس شده...
خواهرم به صدای بلند خندید:
- تو چی محبوبه؟... تو از کی چشمت دنبال او بوده؟
با رنجش و دلسردی گفتم:
- من؟ من که کاره ای نیستم. خودشان برایم می برند، خودشان هم برایم می دوزند. اون از پسر عطاالدوله، این هم از آقا منصور. من هیچ وقت چشمم دنبال منصور نبوده.
با تعجب و شیطنت یک ابرویش را بالا برد و لبخند زنان پرسید:
- پس چشمت دنبال کی بوده؟
پس از این شوخی مشغول پک زدن به قلیان شد که کلفتش در آن لحظه برایش آورده بود. به دست چاق گوشتالودش که سر نقره نی قلیان را محکم گرفته بود خیره شدم. چه بی خیال روی مخده نشسته و قلیان می کشید. صبر کردم تا کلفت از در خارج شد، از پله های حیاط پایین رفت و در مطبخ سمت چپ حیاط اندرونی از نظر ناپدید گردید.
آهسته از پنجره کنار آمدم و به در اتاق نگاه کردم. به پرده های پولک دوزی شده که در آستانه در ورودی با دو بند پهن ریشه دار به دو طرف کشیده شده بود، به طاقچه های گپ بری شده و ترمه هایی که آن ها را زینت می داد، لاله های رنگین و چراغ های گرد سوز با حباب های سفید یا رنگین که برای روشن شدن انتظار شب را می کشیدند، میز گرد کنار اتاق را چهار صندلی چوب گردو در میان گرفته بود. دور تا دور اتاق را مخده هایی با پشتی های مروارید دوزی شده زینت می داد. دو قالی زمینه لاکی بزرگ سرتاسر اتاق را فرش کرده بود. این ها همه جزو جهاز خواهرم بودند. بدون شک نزهت زن خوشبختی بود. مثل مادرم. می دانستم که شوهرش عاشق اوست. عاشق این زن بچه سال تپل مپل دردوی سیت و سماقی.
این زن زرنگ و مدیر و شوخ طبع. می دانستم که نزهت را لوس می کند. هرچه نزهت بخواهد همان است. بگوید بمیر، نصیر خان می میرد. ولی نزهت هم زرنگ بود. عاقل بود او هم به نوبه خود شوهرش را دوست می داشت. می دانست چه موقع ناز کند. تا چه حد خودش را لوس کند. می دانست هر چیزی اندازه دارد. از خودم می پرسیدم این چه جور عشقی است؟ مثل عاشق شدن من است؟ اگر این طور است خوشا به سعادت نزهت. عاشق خوب کسی شده. آدم مناسبی به تورش خورده. آهسته آهسته جلو رفتم. یکی از لباس هایی را که خیاط عمه ام دوخته بود به تن داشتم. یادم می آید که تافته صورتی بود. جوراب سفید به پا کرده بودم. از همان ها که از روسیه می آمد و خانم جانم برای من و خجسته می خرید. حلقه ای از زلفم را به زور لعاب کتیرا روی پیشانی چسبانده بودم. عین دم کژدم.
خواهرم به من نگاه می کرد و از نگاهش تحسین می بارید. ولی من اندوهگین تر از آن بودم که لبخند بزنم. می رفتم تا نیش بزنم. مثل کژدم. کنار خواهرم چهار زانو نشستم. با گوشه کمربند لباسم بازی می کردم. یک کمربند پهن از همان پارچه تافته ولی به رنگ سفید. خواهرم با لبخندی مهربان پرسید:
- محبوب جان، چرا شربتت را نخوردی؟
- نمی خواهم آبجی.
- چرا؟ چه عروس کم خرجی!
- تو را به خدا نگویید آبجی. من خوشم نمی آید.
خواهرم خنده کنان پرسید:
- چرا نگویم؟ خجالت می کشی؟ گفتم بی خود پسر عطاالدوله را رد نمی کنی، ها!! نگو زیر سرت بلند بوده. حواست جای دیگری بوده.
سکوت کرده بودم. زیر سرم بلند بود. تنم می لرزید. یخ کرده بودم. خوشحال بودم که شوهر خواهرم در بیرونی مشغول سر و کله زدن با ارباب رجوع و رعایای خودش است. به چپ و راست نگاه می کردم مبادا خدمتکاران وارد شود. دست بردم و لیوان شربت را از کنار دست خواهرم که به مخده تکیه داده بود. برداشتم. دهانم خشک شده بود. کمی از شربت مزه مزه کردم. فایده نداشت. آمدم لیوان را زمین بگذارم افتاد و شربت ها ریخت. خواهرم گفت:
- وای وای. همه زندگی نوچ شد. زینت ... زینت...
کلفتنش را صدا می کرد تا شربت ها را از روی زمین پاک کند. با عجله دست روی زانویش گذاشتم:
- تو را به ابوالفضل کسی را صدا نکن آبجی. خودم تمیزش می کنم.
دور و برم به دنبال کهنه پارچه ای می گشتم. عاقبت خواهرم که با دهان باز مرا نگاه می کرد و شربت ریخته بر قالی را از یاد برده بود گفت:
- چرا این جوری شده ای محبوبه! انگار راه به حال خودت نمی بری. حواست پرت شده. از چیزی واهمه داری؟
نفسم بند آمده بود. حرف توی گلویم گیر کرده بود و خفه ام می کرد. دست خود را که مثل یک تکه یخ بود روی دست گرم او گذاشتم.
- آبجی، اگر چیزی بگویم داد و قال نمی کنید؟ شما را به سر آقا جان داد و بی داد راه نیندازیدها!
خواهرم دست یخ کرده مرا گرفت و گفت:
- چرا این قدر یخ کرده ای محبوبه، چی شده؟
کم کم نگران می شد. وحشت زده ادامه داد:
- بگو. بگو ببینم چی شده. نترس. حرفت را بزن. نکند خاطرخواه شده ای؟
از هوش و ذکاوت او تعجب کردم. ولی مثل این که خودش هم حرفی را که زده بود باور نداشت. این جمله را فقط به عنوان تاکیدی بر گیجی و حواس پرتی من به کار برده بود. سرم را زیر انداختم و گفتم:
- آره آبجی، خاطرخواه شده ام.
و ناگهان بدون آن که بخواهم، چانه ام لرزید و اشک در چشمانم حلقه زد.
خواهرم مبهوت با دهان باز به من نگاه می کرد. دو سه بار پلک زد. شاید می کوشید از خواب بیدار شود. بعد آهسته، مثل کسی که در خواب و بیداری حرف می زند پرسید:
- عاشق منصور؟....
- نه.
یک لحظه طول کشید تا متوجه معنای کلامم شد، و این بار او بود که با وحشت نظری به سوی در اتاق افکند. صدایش را باز پایین تر آورد. دست راستش همچنان نی قلیان می فشرد. با دست چپ به سرش زد. به سوی من خم شد و گفت:
- خدا مرگم بدهد محبوبه، راست می گویی؟
همچنان ساکت بودم. قطره ای اشک از چشمم چکید.
- بگو ببینم چه خاکی بر سرم شده، عاشق کی شده ای؟
و همچنان که در ذهن خود دنبال جوانانی می گشت که احتمال داشت من آن ها را در زندگانی محدود خود دیده باشم، یکی یکی آن ها را نام می برد:
- نکند خاطرخواه پسر شاهزاده خانم شدی، همان پسر عطاالدوله که خودت جوابش کردی، همان که گفتی خاله اش طاهره خانم ...
- نه آبجی
- پس کی؟ پس کی؟
غرق در فکر نگاهش بر زمین بود و سرش را آهسته از راست به چپ و از چپ به راست می برد. آتش قلیان سر شده بود و او همچنان سر نی را در مشت می فشرد.
- پسر عمه جان؟ آهان، نکند خاطر پسر خاله را می خواهی؟ همان که خواستگار خجسته است!
با بی حوصلگی گفتم:
- نه آبجی، نه. این ها که نیستند.
- پس کیه؟ خدا مرگم بدهد محبوبه، پس کیه؟ نکند یک مرد زن و بچه دار است. توی اندرون راه دارد؟ فامیل است؟ او را کجا دیده ای؟
- نه فامیل نیست آبجی ...
هق هق به گریه افتادم.

SonBol 04-26-2010 11:42 PM

رمان بامداد خمار - فصل سیزدهم

- نیست؟ پس کیست؟ او هم تو را می خواهد؟ با هم قرار و مدار گذاشته اید؟ اشک امانم نمی داد:
- آره نزهت جان، او هم مرا می خواهد.
دوباره با دست به سرش کوبید و خیره به من نگاه کرد. گفتم:
- ناراحت نشوی ها نزهت... آخه .. آخه... خیلی اصل و نسب دار نیست.
- نیست؟ پس کیه؟
حالا دست او بود که می لرزید. قلیان را رها کرد و با دو دست سر خود را چسبید:


- نکند کاظم خان است، پسر حاج نصرالله، هان؟ همان تپل با نمکه؟ کاظم پسر هفده هیجده ساله حاج نصرالله دوست دوران کودکی پدرم بود. گه گاه با پدرش به بیرونی نزد پدرم می آمدند. قیافه جذاب و تو دل برویی داشت و پدرش به پدرم گفته بود با وجود چاقی بیش از حد، زن ها برایش غش و ضعف می کنند. می گویند با نمک است. گفته بود نمی دانم شاید این پدر سوخته مهره مار دارد. ما اغلب به این تعریف پدر از پسر می خندیدیم. حاج نصرالله چندان مال و منالی نداشت ولی مرد زحمت کش شریفی بود که در بازار حجره ای داشت و به کار و کسب مشغول بود. به قول قدیمی ها گنجشک روزی بود. لبخند رنگپریده درد آلودی بر لب خواهرم ظاهر شد. ناله کنان گفتم:
- نه آبجی، کاش او بود. حاج نصرالله که آدم محترمی است.
این حرف بی اراده از دهانم خارج شد، خواهرم روی دو زانو نیم خیز شد.
- پس می خواهی بگویی پدر او نا محترم است؟ ... وای خدا مرگم بدهد. تو که مرا کشتی دختر د زودتر بگو کیه و خلاصم کن!
دیگر کار از کار گذشته بود. راه بازگشتی وجود نداشت. حرف از دهانم در آمده بود. تیر از چله کمان رها شده بود و دیگر باز نمی گشت. کاش لال شده بودم. کاش نمی گفتم. این زن الان پس می افتد.
- هیچی آبجی، اصلا ولش کن.
تا آمدم از جایم بلند شوم، محکم مچ دستم را گرفت:
- چی چی را ولش کن؟ کجا می روی؟ بنشین ببینم. بگو چه دسته گلی به آب داده ای. بگو این آدم کیه؟
نشستم. اشکم بی صدا فرو ریخت:
- نمی توانم بگویم.
- محبوبه، تو داری مرا می کشی. الان قلبم می ایستد. آن قدر آب غوره نگیر. بگو ببینم کیه. خودش به تو گفته که تو را می خواهد؟
- آره آبجی.
خواهرم چنگ به صورتش کشید:
- پس حرف هایتان را هم زده اید؟ قرار و مدارتان را هم گذاشته ای؟
سکوت کردم و خیره به او نگاه کردم:
- دِ بگو دختر، زودتر بگو ببینم کجا پیدایش کرده ای؟ بگو ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم. می گویی یا نه؟
می گویم. مرگ یک بار، شیون یک بار. گفتم:
- چرا، می گویم....
سکوت کردم و بعد آهسته ادامه دادم:
- آن دکان نجاری سرگذر ما را که دیده ای؟
خواهرم مچ مرا گرفته بود و فشار می داد. چهار زانو، نیم خیز نشسته بود و به من نگاه می کرد. تمام وجودش چشم بود و گوش. تنها حرکتی که در سراپایش دیدم گشاد شدن چشمهایش بود. از وحشت و پر از سوال. صدا به زحمت از گلویش خارج می شد:
- خوب!!؟
- همان شاگرد نجاری که آن جا کار می کند. اسمش رحیم است.
با بردن نام او دلم آرام گرفت. عاقبت این راز گران بار را به یک نفر دیگر هم گفته بودم. سنگینی را به دوش دیگری افکنده بودم. انگار که رها شده بودم. و چه قدر رحیم را می خواستم. خواهرم مثل آدم های خواب زده گفت:
- کی؟
بدون آن که دوباره توضیح بدهم به چشمش خیره شدم. کم کم متوجه معنای حرف هایم می شد. تقلا می کرد نفس بکشد. نمی توانست. دهانش دو سه بار باز و بسته شد. مثل ماهی های حوض. بعد گفت:
- وای خدا مرگم بدهد. مگر تو دیوانه شده ای دختر؟
- نه نزهت جان، دیوانه نشده ام. تو را به خدا به آقا جانم بگو. به خانم جان بگو. من هیچ کس دیگر را نمی خواهم ...
- من غلط می کنم. مگر می خواهی آقا جان پس بیفتد؟ خانم جان که دق می کند. درجا شیرش خشک می شود.
دیگر به نظرم کار مشکلی نبود. ترسم ریخته بود. خواهرم دوباره به صورتش چنگ زد. هیکل چاق و گوشتالودش به جلو خم شد و با دست چپ محکم بر زانو کوبید و یک دقیقه به همان حالت ماند. آن وقت گیج و گنگ سر بلند کرد. انگار اصلا حرف های مرا نشنیده بود. یا عوضی شنیده بود. انگار اصلا در این دیار نبوده پرسید:
- کدام دکان نجاری را می گویی؟ همان که مثل پینه دوزی اجنه است؟ همان که مثل دخمه دودزده سر پیچ کوچه است؟ همان که داخلش تاریک است و و از آن فقط صدای خرت و خرت می آید؟
- آره همان.
با حیرت پرسید:
- دختر، تو آن جا چه کار داشتی؟ چه طورت گذارت به آن جا افتاد؟ چه طور این ... این ... یارو را توی آن سوراخی پیدا کردی؟
حتی حاضر نبود نام او را به زبان آورد. یا او را جوان، پسر، یا حتی آدم خطاب کند. ( خودم هم نمی دانم چه طور شد. شاید قسمت من هم این بود. )
- پاشو، پاشو، خجالت بکش. پسر دایه خانم کار و بارش از این بابا چاق تر است. اقلا یک دهنه مغازه توی بازار خریده. تو حیا نمی کنی دختر؟ می خواهی خودت را بدبخت کنی؟ اسمت را توی دهان ها بیندازی؟ آبروی آقا جان را ببری؟ آبروی همه را ببری؟ می خواهی زن یک شاگرد نجار بشوی؟
فورا فهمیدم از آبروی خودش پیش شوهر و فامیل شوهر و سر و همسر بیشتر می ترسد تا آبروی آقا جان. اگر چه حق داشت ولی یک دفعه خشمی شدید سراپای وجودم را تکان داد. دیگر از این خواهر تپل مپل که فقط دو سالی از من بزرگتر بود که نمی ترسیدم. قبل از این که ازدواج کند هفته ای یکی دو بار با هم دعوایمان می شد و گیس یکدیگر را می کندیم و اگر دایه یا خانم جان نبودند همدیگر را تکه پاره می کردیم. البته به همان سرعتی که دعوا می کردیم، واقعا به هم علاقه داشتیم، همیشه من سفره دلم را پیش او باز می کردم و او هم در عالم کودکی و نوجوانی سعی می کرد به اندازه عقل و شعورش، تا حد امکان، به من کمک کند.
- ببین نزهت، عاشقی که دست خود آدم نیست. من همه این حرف ها را بهتر از تو می دانم. همه فکرهایم را کرده ام. تازه، به من گفته می خواهد برود توی نظام. این که بد نیست. اگر آقا جان کمکش کند، می تواند صاحب منصب بشود. تو را به خدا به خانم جانم و آقا جانم بگو بگذارند زن او بشوم. وگرنه تریاک می خورم و خودم را می کشم.
آن قدر جدی بودم که فورا حرفم را باور کرد. خودم هم مطمئن بودم که این کار را خواهم کرد. آهسته گفت:
- اگر آقا جان بفهمد، تو هم خودت را نکشی آقا جان تو را می کشد.
- بکشد، به جهنم. راحت می شوم. من منصور را نمی خواهم. هیچ کس دیگر را نمی خواهم. بمیرم بهتر است. اصلا اگر تو نگویی، خودم می گویم.
تکانی به خود دادم تا از جا بلند شوم. دوباره دستم را گرفت. حالا دست او سرد بود. مثل یک تکه یخ، و دست من داغ داغ.
- بنشین. بگذار خحواسم را جمع کنم دختر. دست از این اداها بردار. بیا و از خر شیطان پیاده شو.
هر چه بیشتر نصیحتم می کرد، لجبازتر می شوم. مرغ یک پا داشت. فقط او را می خواستم، او. خدا یکی، مرد هم همین. پرخاشگرانه گفتم:
- مثلا آمده بودم تو پادرمیانی کنی. وساطت کنی. نمی گویی نگو. از چه می ترسی. تو را که کاری ندارند! مرا می کشند؟ بکشند، فدای سرت. حالا هم طوری نشده! راه دستت نیست. می دانم. من که نیامدم موعظه بشنوم. می روم خودم فکری می کنم.
سرانجام خواهرم با اکراه رضایت داد. سفره ناهار را گستردند. شوهر خواهرم به اندرونی آمد. چادر گلدار سفید را بر سرم انداختم و سر به زیر نشستم. سفره با آلبالو پلو، کشک بادمجان، ترشی و ماست و دوغ رنگارنگ بود. ولی من اشتها نداشتم. به غذایم ناخنک می زدم و سیر بودم. پیش خودم فکر می کردم اگراین شوهرخواهرخوش اخلاق که حالااین طوربامن شوخی می کند و سر به سرم می گذارد بداند که من عاشق رحیم نجار شده ام، چه نظری نسبت به من پیدا می کند؟ بدنم می لرزید. خواهرم هم با آن که حالی بهتر از من نداشت، می کوشید ظاهر را حفظ کند.
شوهر خواهرم شوخی کنان پرسید:
- محبوبه خانم، چرا چیزی نمی خورید؟ می خواهید آقا جانتان را حاجی کنید؟ مثل اینکه که حالتان خوش نیست!
بعد رو به همسرش کرد و افزود:
- نزهت جان تو هم امروز سر کیف نیستی. چه خبر شده؟
خواهرم لبخند شیرینی به همسر سی و چهار پنج ساله خود زد و با ناراحتی و ناز و ادا گفت:
- خبری نیست. فقط گویا خانم جانم کمی حال ندار هستند.
شوهر خواهرم که شیفته و هلاک چاقی نزهت بود و با تظاهر به نگرانی خطاب به همسر هفده ساله سفید بخت خود گفت:
- خدا نکند. چه ناراحتی پیدا کرده اند؟
- فقط مختصری سرما خورده اند. چیز مهمی نیست. ولی من نگران منوچهر جان هستم. اگر اجازه بدهید، عصر با محبوبه می رویم آن جا. دایه محمود را هم با بچه می بریم. شاید لازم باشد یکی دو روزی آن جا بماند و منوچهر را شیر بدهد. نباید خانوم جانم با حال ناخوشی به منوچهر شیر بدهد. شاید اگر لازم شود دایه محمود و محمود را بگذارم همان جا دو سه روزی بمانند. یا منوچهر را می آورم این جا.
- البته اگر داداش را بیاورید این جا بهتر است.
از مهارت خواهرم در دروغ سرهم کردن متحیر ماندم. او در همان حال که برای بق من بهانه می آورد، مغزش مثل ماشین کار می کرد. نزهت خوب می دانست که اگر مادر هول کند، دیگر خوب نیست به منوچهر شیر بدهد. پس باید یک دایه می گرفتند که شیر داشته باشد و بتواند به منوچهر شیر بدهد. این خود باعث بروز شک و تردیدهایی می شد. پس بهانه بیماری مادر و استفاده از دایه بچه خود خواهرم بهترین راه بود. خواهرم گفت:
- شما راست می گویید. اصلا بچه و دایه را نمی برم. یک وقت آن ها هم از خانم جان می گیرند. می گویم دایه جان خودمان منوچهر را به اینجا بیاورد. دو سه شب با هم بمانند.
فوراً متوجه شدم صلاح در آن دیده که خانه راخلوت کند تا سروصداهای احتمالی به بیرون درز نکند. نزهت بامهارت وسرعت نقشه کشیده بود و آن را به مرحله اجرا در آورد.
مادرم با تعجب پرسید:
- نزهت جان چی شده؟ چرا تو هم با محبوبه آمده ای؟
از این ترسیده بود که مبادا بین او و همسرش اختلافی پیش آمده باشد. خواهرم خنده کنان گفت:
- خانم جان، اگر ناراحت هستید برگردم. مثل این که حال و حوصلۀ مهمانداری ندارید!
- قدمت سر چشم مادر، خوش آمدی. ولی آخر چرا حالا؟ چرا ناهار خورده و نخورده راه افتادید؟ چرا بچه را نیاوردی؟
خواهرم به طوری که دایه متوجه نشود، چشمکی جدی به مادرم زد و گفت:
- آخر وقتی محبوب جان گفت شما سرما خورده اید، نگران شدم. آمدم احوالتان را بپرسم. می ترسیدم بچه هم از شما وا بگیرد. آقا گفت بچه را نبر. حالا هم شما منوچهر را با دایه خام بفرستید منزل ما. درشکۀ ما دو در منتظر است. یکی دو روز آن جا می مانند. حال شما که بهتر شد بر می گردند.
باز هم چشمکی به مادرم زد. دیدم که دست مادرم می لرزد. احساس کرده بود که موضوع محرمانه ای در کار است که نباید خدمه از آن بو ببرند. این هم از دردسرهای طبقۀ ممتاز بود که زندگی خصوصی نداشتند. شاید دایه جان هم وقتی منوچهر را قنداق می کرد و او را که سیر از شیر مادر غرق در خواب بعد از ظهر بود بغل گرفته سوار درشکۀ خواهرم می شد، مشکوک شده بود. ولی نمی دانست قضیه چیست.
به محض رفتن دایه خانم، مادرم و خواهرم که با کمال بی اشهایی به زور مشغول صرف شیرینی و چای بودند، استکان ها را بر زمین گذاشتند و به یکدیگر خیره شدند. نگاه مادرم سرشار از پرسش و حیرت بود. خواهرم مانند تعزیه گردانی چیره دست گوش به صدای پاها و چرخ های درشکه که دور می شدند سپرده بود و می خواست برای انجام مرحلۀ بعدی نقشۀ خود، از خلت و سکوت خانه اطمینان حاصل کند.
مادر با لحنی که اندکی خشم آلود بود به تندی پرسید:
- چی شده نزهت؟ چرا چرند می گویی؟ من که چیزیم نیست؟...
خواهرم حرف او را قطع کرد و به من گفت:
- بدو دده خانم را صدا کن.
دو دقیقه طول نکشید که دده خانم ظاهر شد.
- دده خانم، من نذری کرده ام. می خواهم ده تا شمع در شاه عبدالعظیم روشن کنم. خودم نمی توانم بروم. گرفتار بچه هستم. تو با فیروز خان برو این ده تا شمع را روشن کن. این پول را هم توی ضریح بینداز.
و پول را کف دست دده خانم گذاشت.
- بقیّه اش هم برای خرج ماشین دودی.
دده خانم با طمع نگاهی به پول انداخت و با لحنی تملّق آمیز گفت:
- الهی نذرتان قبول باشد خانم کوچیک. خدا به شما خیر بدهد. الهی همیشه سرحال و سر دماغ باشید...
بعد مکثی کرد و افزود:
- ولی مگر امشب آقا جایی نمی روند؟ درشکه نمی خواهند؟
- نه. آقا جانم امشب منزل تشریف دارند. من می گویم فیروز خان پی فرمان من رفته.

bigbang 04-27-2010 01:50 AM

رمان بامداد خمار زنانه هست
هر چند نمیخواستم مزاحم بشم ولی در این زمینه رمانه ((تس)) که خیلی معروف هم هست و تقریباً تو فضای بامداد خمار هست رو پیشنهاد میکنم گفتم بگم که کسی بی بهره نمونه ازش !!!
اگر تس رو هم پیدا کردین اینجا بزارید !!

SonBol 04-27-2010 07:21 AM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط bigbang (پست 148329)
رمان بامداد خمار زنانه هست
هر چند نمیخواستم مزاحم بشم ولی در این زمینه رمانه ((تس)) که خیلی معروف هم هست و تقریباً تو فضای بامداد خمار هست رو پیشنهاد میکنم گفتم بگم که کسی بی بهره نمونه ازش !!!
اگر تس رو هم پیدا کردین اینجا بزارید !!

سلام عزیز
رمان که زنانه مردانه نداره!!!!:)
شما مراحمید
چشم در اولین فرصت اون رو هم میذارم
اما بهتره پیشنهادات و انتقادات در تاپیک مخصوص عنوان بشه .
http://p30city.net/showthread.php?t=3604
این تاپیک فقط برای همین رمان هست
شما هم اگه بخواید میتونید رمان های زیبا رو برای ماارسال کنید در همین بخش
ممنون

SonBol 04-27-2010 07:30 AM

رمان بامداد خمار - فصل چهاردهم

زرنگی دده خانم گل کرد: - می ترسم تا برویم و برگردیم، دیر وقت شب بشود به ماشین دودی نرسیم... آخر تا آن جا که می روم باید یک تُک پا هم بروم خواهرم را ببینم.
- عیبی ندارد. شب را خانۀ خواهرت بمانید. ولی صبح زود این جا باشیدها!...
تا دده خانم خواست ذوق زده دور شود، من شرمزده و اندوهگین خود را به او رساندم:
- بیا دده خانم، دو تا شمع هم برای من روشن کن. این هم مال خودت.


پول را کف دست او چپاندم. تطاهر به تعارف کرد: - نه محبوب خانم، آبجی خانمتان که پول دادند. مه هم که تا شاه عبدالعظیم می رویم، دو تا شمع هم برای شما روشن م کنیم. کم که نمی آید!
- بگیر دده خانم. نگیری بدم می آید.
- دستت درد نکند. قبول باشد الهی.
در اتاق مادرم دو دستی بازوی خواهرم را چسبیده بود و در حالی که منظر بود دده خانم و شوهرش زودتر از در حیاط اندورنی خارج شوند، با صدایی آهسته و نگران می گفت:
- ای وای، پس چرا نمی روند؟ جقدر لفتش می دهند. آه، جانت بالا بیاید زن، چه قدر فس فس می کنی!... نزهت چی شده؟ چه خاکی به سرم شده؟ با شوهرت حرفت شده؟ قهر آمده ای؟ چرا منوچهر را دادی ببرند خانه تان. تو که مرا دیوانه کردی...!
از شدّت نگرانی اشک به چشم مادرم آمده بود و خواهرم او را دلداری می داد:
- دندان سر جگر بگذارید خانم جان. والله به خدا دعوا مرافعه ای در کار نیست.
- پس چه؟ چرا می خواهی خانه را خلوت کنی؟
دده خانم و فیروز شوهرش رفتند. خواهرم از پنجره رفتن آن ها را دید و گفت:
- خانم جان بنشینید. محبوبه تو هم با بنشین. خودت هم باید باشی.
مادرم با شگفتی آهسته به سوی من چرخید و با دهان باز به من خیره شد. آرام چهار زانو نشستم و دست ها را روی دامنم نهادم و سر به زیر انداختم. قلبم باز به تپش افتاده بود و رنگ به چهره نداشتم.
خواهرم بازوی مادرم را گرفت:
- بنشینید خانم جان. بنشینید تا بگویم.
مادرم بازوی خود را به تندی از چنگ او بیرون کشید. همان طور که ایستاده بود، با تحکّم و قدرتی که ناگهان او را دوباره به همان مادر قادرِ مطلق العنان تبدیل می کرد گفت:
- می گویی چه شده یا نه؟ مگر با تو نیستم نزهت؟ چرا حرف نمی زنی؟ حرف بزن ببینم!
نزهت رو به روی مادرم ایستاده بود. لحظه ای به انگشتان دست خود که در مقابلش روی چین های پیراهنش قرار داشتند، نگاه کرد. بعد سر بلند کرد و صاف در چشمان مادرم نگریست:
- خانم جان، محبوبه نمی خواهد به منصور شوهر کند.
متوجه شدم که صدایش می لرزد. خانم جان بهت زده نگاهی به من و نگاهی به نزهت انداخت و با همان لحن عصبی گفت:
- خوب، این که خانه خلوت کردن نداشت. مگر منصور چه عبی دارد؟ من که هر چه فکر می کنم، می بینم منصور دیگر هیچ عیب و ایرادی ندارد. نمی دانم شاید رفتار ناشایستی از او دیده؟ حرفی زده؟ چیزی شده؟ آخر چرا نمی خواهد به او شوهر کند؟
- منصور را نمی خواهد.
انگار مادرم کم کم متوجّه می شد. ولی هنوز هم نمی خواست باور کند:
- منصور را نمی خواهد؟ منصور را که نمی خواهد. پسر عطاالدوله را که نمی خواهد. پس که را می خواهد؟
- خانم جان ناراحت نشویدها! راستش... راستش، محبوبه خاطرخواه شده...
یک لحظه سکوت برقرار شد. چشمان مادرم به آرامی از خشم و ناباوری گرد شدند. یک دستش را آهسته بالا برد و به کمر زد و با رنگی پریده، به سپیدی شیر، رو به سوی من که همچنان سر به زر نشسته بودم برگرداند.
- به به! چشمم روشن. چه غلطا؟!!
خواهرم بازوی او را گرفت:
- خانم جان، شما را به خدا داد و بی داد راه نیندازید. آبروریزی نکنید.
- آبروریزی؟ آبروریزی کنم؟ آبروریزی شده. حالا خانم خاطرخواه شده اند؟... خاطر خواه کدام پدر سوخته ای؟....
او هم در ذهن خود به دنبال جوانی آشنا می گشت. پسر شاهزاده ای، وزیری، وکیلی، خانی، فلان الدوله یا فلان الملکی...
اتاق ساکت شد. مادرم با صدای زیر بر سر خواهرم فریاد کشید:
- مگر با تو نیستم دختر؟ گفتم بگو عاشق کدام پدر سوخته ای شده؟
چنان سر نزهت داد می زد که انگار نزهت مقصر است. انگار نزهت گناهکار بود.
- ناراحت نشوید خانم جان. شما نمی شناسیدش. من هم نمی شناسم....
این دفعه مادرم فقط پرسید:
- کی؟
- همان پسره... همان پسره که توی دکان... همان دکان نجاری... توی دکان نجاری سرگذر شاگرد است. می گوید اسمش رحیم است. رحیم نجار.
مادرم که به خواهرم نگاه می کرد، دستش از کمرش افتاد. اگر گلویش را هم فشار داده بودند، باز چشمانش با این حالت وحشتناک بیرون نمی زد. ناگهان، بی هیچ حرفی، روی دو زانو افتاد. صدای برخورد رانوانش روی قالی در اتاق پیچید. مثل شتری که پی کرده باشند. صورتش را در دو دست پنهان کرد. ضربه آن قدر شدید بود که قدرت و اراده را از او گرفته بود. من می لرزیدم و خواهرم که به من چشم غره می رفت، لب خود را می گزید. آهسته گفت:
- خانم جان!! خانم جان، حالتان خوبست؟!
مادرم در نهایت استیصال سر بلند کرد. انگار که خون بدنش را کشیده بودند. لبخندی دردناک و مظلوم بر یک گوشه لبش نشست و با محبت به خواهرم نگاه کرد و با ملایمت پرسید:
- شوخی می کردی نزهت جان؟
و چون سکوت خواهرم را دید، دوباره صورت را در دست ها پنهان کرد و گفت:
- وای!....
دلم به حال مادرم سوخت. خواهرم فریاد زد:
- محبوبه، بدو برو از زیر زمین سرکه بیار.
مادرم گفت:
- سرکه؟ سرکه سرم را بخورد...
به زیر زمین دویدم. یک کاسه سرکه آوردم. خواهرم با مادرم صحبت می کرد. به او دلداری می داد و می کوشید تا او را راضی کند:
- خوب خانم جان، می خواهد زنش بشود.
- غلط می کند. مگر از روی نعش من رد بشود. وای، خاک بر سرم، جواب آقا را چه بدهم؟ می گوید لایق گیست با این دختر بزرگ کردنت!
سرکه را زیر دماغش گرفتم. با پشت دست محکم پس زد. ظرف سرکه وسط اتاق پخش شد. خواهرم میانجی گری کرد:
- این کارها چیست، خانم جان؟ مگر بچه شده اید! حالا شما با آقا جان صحبت کنید. اصلا خودم می مانم. امشب خودم با آقا جان صحبت می کنم.
مادرم با یک دست به پشت دست دیگر زد:
- خدا مرگم بدهد الهی نزهت. خجالت نمی کشی؟ حیا نمی کنی؟ تو هم عقلت را داده ای دست این ذلیل شده؟
و رو به من کرد:
- بلایی به سرت بیاورم که دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا برای من عاشق می شوی؟ آن هم عاشق شاگرد نجار سر گذر! ای خاک بر آن سر بی لیاقتت بکنند دختر بصیرالملک. ای خاک بر سرم با این دختر بار آوردنم!
صدای گریه مادرم بلند شد.
خواهرم گفت:
- نکنید خانم جان، این طور نکنید. شیرتان خشک می شودها!...
دست به گردن مادرم انداخت و او را بوسید.
- همان بهتر که خشک بشود. بچه ام این شیر قهره را نخورد بهتر است. دستت درد نکند دختر. خوب بلایی به سرمان آوردی... من به پدرت چه بگویم؟ بگویم دخترت لیلی شده؟ عاشق نجار بی سروپایی محل شده؟ بگویم تو باید پدر زن شاگرد نجار زیرگذر نجار یک لا قبای گشنه گدا؟
صدایش کم کم از خشم اوج می گرفت. نمی دانم ناگهان چه گونه در من جوشید و چه طور جرئت کردم که من هم صدایم را بلند کنم. شاید خلوت بودن خانه یا نبودن پدرم این جرئت را به من بخشید. گفتم:
- خوب، گشنه است باشد. مگر همه باید پولشان از پارو بالا برود؟ کار می کند. دزدی که نمی کند! نزهت نگفت، خودم می گویم. می خواهد برود توی نظام. صاحب منصب می شود.
نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- کار که عیب نیست! خود آقا جان هر شب کتاب لیلی و مجنون می خواند. آن وقت شما می گویید....
مادرم خود را با تمام هیکل به طرف من انداخت :
- ان چشم های وقیحت را پایین بینداز، دختره بی آبرو. حیا نمی کنی؟ خجالت نمی کشی؟
گوشه دامنم به چنگش افتاد. با تمام قوا دامنم را از چنگش کشیدم و فرار کردم. صدایش را می شنیدم که فریاد می زد:
- مگر آقا جانت امشب نیاید. وگرنه نعشت را از این خانه بیرون می برند.
در کنار در ایستادم و گریه کنان گفتم:
- چه بهتر، راحت می شوم.
- تف به آن روی بی حیایت.
نزهت سرم فریاد کشید:
- بس کن دیگر محبوبه خفه شو. برو بیرون.
از اتاق بیرون دویدم و گوشه ایوان چمباتمه نشستم. خواهر بیچاره ام تا شب بین من و مادرم رفت و آمد می کرد. گاهی سعی می کرد مرا قانع کند تا از خر شیطان پیاده شوم و گاه به مادرم نصیحت می کرد.
- خانم جان، آخر مگر فقط محبوب است که عاشق شده؟ خوب، خیلی ها خاطرخواه می شوند، زن و شوهر می شوند و به خیر و خوشی عاقبت به خیر می شوند.
- بله، خاطرخواه می شوند، ولی نه خاطرخواه شاگرد نجار سرگذر. مگر از روی نعش من رد بشود.
خواهر کوچکم، خجسته، در این میان مات و مبهوت نظاره گر بود.
مادرم فریاد می زد:
- فکر آبروی پدرش را نکرد؟ فکر آبروی مادر و خواهرش را نکرد؟ فکر آبروی این طفل معصوم را نکرد؟....
و با دست خجسته را نشان داد.
نزهت گفت:
- خانم جان، محبوبه راست می گوید. چهار صباح دیگر می رود توی نظام و سری توی سرها درمی آورد....
مادرم فریاد زد:
- به گور پدرش می خندد. محبوبه غلط می کند با تو. مرتیکه بی همه چیز می رود توی نظام؟ پس فردا شوهر تو هم یا توی سرت می زند و بیرونت می کند، یا سرت هوو می آورد. تا بیایی حرف بزنی، سرکوفت خواهرت را به تو می زند. این دختر، این خجسته از همه جا بی خبر، دیگر که به سراغش می آید، مردم نمی گویند این همه لنگه خواهرش است؟ لایق گیس مادرش است؟ خیال می کنی دیگر کسی به سراغ ما می آیند؟ در خانه ما را می زند؟ مردم حتی اجازه نمی دهند دخترهایشان با خجسته راه بروند. هم کلام بشوند. نمی گذارند بچه هایشان با ما حشر و نشر کنند، چه رسد به این که او را برای پسرشان خواستگاری کنند. حق هم دارند. من هم بودم اجازه نمی دادم دخترم با همچین دختر بی حیای وقیحی رفت و آمد کند. ای خدا، این چه خاکی بود به سرم شد؟
کم کم مادرم خسته شد. چادری به خود پیچید و کنار دیوار اتاق چمباتمه زد و ساکت نشست. نمی دانم منتظر فرا رسیدن شب و آمدن پدرم بود یا از حال رفته بود و جان نداشت که از جایش بلند شود.

SonBol 04-27-2010 07:31 AM

رمان بامداد خمار - فصل پانزدهم

حالا خجسته هم که خبرها را برایم می آورد، پهلوی من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم کنار مادرم بود. شب فرا می رسید و آمدن پدرم نزدیک می شد. حالم چنان بود که انگار دل از حلقم بیرون پرید. دهانم خشک شده بود. خجسته آب برایم می آورد، بی فایده بود. تمام بدنم می لرزید. انگار منتظر جلاد بودم. خواهرانم به کمک یکدیگر چراغ های گردسوز را روشن کردند. به فرمان خجسته حاج علی از مطبخ بیرون آمد و حیاط را آب و جارو کرد.
صدای مادرم را می شنیدم که با ناله و قهر به خجسته می گوید:
- مادر، در و پنجره را ببند، سردم شده.


خجسته با ترس و احتیاط به ملایمت می گفت: - توی چله تابستان خانم جان؟ هوا که خیلی گرم است!
- گفتم آن در را ببند، بگو چشم. حالم خوش نیست.
صدای بسته شدن در و پنجره رو به ایوان را شنیدم. پشت پنجره ها از درون اتاق پشت دری هایی با حاشیه سفید تور که کمرشان را از میان بسته و باریک کرده بودند نصب شده بود که دید نامحرم را به درون اتاق محدود می کرد. حتما مادرم نمی خواست صدای پدرم بیرون برود و احتمالا در ته باغ و کنج آشپز خانه به گوش نیمه کر حاج علی برسد.
حالا که دایه جان و دده خانم نبودند، خواهرانم سفره را چیدند. باز دوغ و شربت آلبالو که پدرم آن همه دوست داشت و مادرم اصلا دوست نداشت. باز ترشی لیته و ترشی گردو که بهار همان سال مادرم برای اولین بار درست کرده بود و هنوز درست هم جا نیفتاده بود.
صدای ناله مادرم را شنیدم که با عجز و درماندگی به نزهت می گفت:
- هی گفتند ترشی گردو نیندازیدها، آمد و نیامد دارد. گوش نکردم به حرفشان خندیدم. باور نمی کردم این بلا به سرم می آید.
نزهت با صدایی گرفته به زور خندید:
- وا چه حرف ها! حرف های خاله زنک ها را می زنید خانم جان. حالا هم که طوری نشده. خوب، دارید دخترتان را شوهر می دهید. خودمانیم ها، کم کم داشت دیر می شد.
- نزهت حیا کن. من تابوت محبوبه را هم روی دوش این پسره لات بی همه چیز نمی گذارم. خواب دیده خیر باشه. او یک غلطی کرده، تو هم دنباله اش را گرفتی؟ امشب من باید تکلیفم را با این دختر پیش پدرت روشن کنم.
- خانم جان، تو را به خدا تا آقا جان از راه می رسند شروع نکنیدها! بگذارید اوّل خستگی در کنند. یک لقمه غذا بخورند بعد... روغن داغش را هم خیلی زیاد نکنید.
مادرم آه کشید:
- نمی خواهند تو به من درس بدهی.
اوّل صدای قدم های پدرم را از بیرونی شنیدم. بعد از مدّتی کوتاه لحن شگفت زدۀ او از حیاط اندرون به گوشم خورد:
- خانم کجا هستید؟ چرا هیچ کس این جا نیست؟
خجسته در ایوان به سراغم آمد و با صدای آهسته و وحشت زده گفت:
- محبوبه، فعلاً پاشو بیا توی اتاق تا آقا جان بویی نرد. بعد از شام برو.
با قیافۀ گرفته گوشۀ سفره نشستم. پدرم کفش ها را کند و با عصای آبنوس که برای شیکی به دست می گرفت، وارد اتاق شد. از دیدن عصا برق از سرم پرید.
- چرا حاج علی در را باز کرد؟ پس فیروز کجاست؟ اِهه، نزهت تو هم که این جا هستی!
خجسته سلامی کرد و دوان دوان به ته حیاط رفت تا غذا را که پدرم به محض ورود دستور کشیدن آن را به حاج علی داده بود از او بگیرد و بیاورد. نزهت زورکی خندید و گفت:
- خوششتان نمی آید اینجا باشم آقا جان؟
- چرا جانم، چرا! قدمت به چشم. ولی این وقت شب... بدون شوهرت...؟
آن گاه حیرت زده و مبهوت نگاهی به اطراف انداخت و به مادرم گفت:
- حالت خوب نیست خانم؟ رنگ و رویت خیلی پریده.
در حالی که کتش را که در آورده بود روی یک مخده می انداخت، در کنار سفره نشست. مادرم گفت:
- چرا، خوب هستم، سرم یک کمی درد می کند، به نظرم چاییده باشم. شما ترشی نمی خورید؟
پدرم عدس پلو را در بشقاب کشید. هنوز یکی دو لقمه از آن را نخورده بود که خطاب به مادرم گفت:
- پس منوچهر کجاست؟ سر و صدایش نیست.
مادرم حرف توی حرف آورد:
- نزهت جان، چرا شربت برای خودت نمی ریزی؟
پدرم که ناگهان جو را غیر طبیعی یاقته بود، خطاب به من گفت:
- محبوبه، تو چه ات شده؟ چرا بق کرده ای؟...
و بعد با نگرانی، با صدای نسبتاً بلند پرسید:
- خانم، منوچهر کجاست، شماها چه آن شده؟ دایه کو؟ فیروز و زنش کجا هستند؟...
چون متوجّه سکوت همۀ ما شد، نگرانی و هراس در او شدّت گرفت. احتمالاً می ترسید که منوچهر به نحوی از دستش رفته باشد. بلایی که در آن روزگار احتمال آن برای اطفال نوزاد زیاد بود و به کرّات پیش می آمد. این بار با وحشت و تحکّم پرسید:
- خانم، گفتم منوچهر کجاست؟
مادرم با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت:
- خانۀ نزهت.
من آهسته دامن لباسم را بر طبق عادت تکان دادم. نه این که غذایی روی آن ریخته باشد. چرا که تقریباً اصلاً غذا نخورده بودم. فقط بر حسب عادت، و آهسته از جا برخاستم و از اتاق خارج شدم. چهار جفت چشم با احساسات و اندیشه های گناگون مرا تعقیب کردند. مادرم که سعی می کرد چشمش به من نیفتد، با نفرت روی از من برگردانید. بلافاصله صدای پدرم بلند شد:
- امشب توی این خانه چه خبر است؟
دوان دوان به اتاق کناری رفتم، ولی فکر کردم ماندن در این جا فایده ای ندارد. بسیار به خطر نزدیک بودم. پدرم اوّل از همه دنبال من به این جا می آمد و بعد هم به صندوقخانه که از بچگی مخفیگاه مورد علاقۀ من بود می رت. چادر نماز خود را به یک دست گرفتم و با دست دیگر ارسی هایم را برداشتم. بار دیگر نوک ا پشت در رفتم و از درز در چشم به درون دوختم. پدرم دستها را پشت کمر زده و بالای سر مادرم ایستاده بود. مادرم با زاری و التماس می گفت:
- آقا، شما را به خدا بنشنید تا بگویم. این طور که شما بالای سر من ایستاده اید زبانم بند می آید.
پدرم در سکوت با دو سه قدم بلند به انتهای اتاق رفت و یک صندلی چوبی از کنار میز عسلی برداشت. برگشت و آن را در کنار مادرم درست رو در روی او گذاشت و روی آن نشست. دست ها را روی سینه صلیب کرد. حالا تکمۀ آستین ها را گشوده و آن ها را تا کرده بالا زده بود. یکی دو تکمۀ یقۀ پیراهنش هم باز بود. کف پاهای پوشیده در جورابش روی زمین تقریباً به یکدیگر چسبیده بود و زانوهایش از هم جدا بودند. انگار می خواست فضای لازم را برای هیکل مادرم ایجاد کند.
- خوب، من نشستم. حالا بفرمایید.
صدایش آمرانه بود. مادرم رو به خجسته کرد:
- خجسته، برو بخواب.
پدرم در سکوت و متعجّب یک ابروی خود را باا برد و به خجسته نگاه کرد. خجسته که چنان سر به زیر افکنده بود که فقط مغز سرش دیده می شد، سر بلند کرد و گفت:
- نمی خواهید سفره را جمع کنم؟
- لازم نیست. من و نزهت خودمان ستیم. جمع می کنیم.
خجسته بیرون آمد. خودم را کنار کشیدم. خجسته در را بست و به سوی من نگاه کرد و با چشمانی که از فرط وحشت گشاد شده بودند، لب خود را گزید و آهسته گفت:
- اینجا نمان. برو قایم شو. آقا جان تکه تکه ات می کند. برو قایم شو.
به علامت سکوت انگشت روی لب نهادم و اشاره کردم که برود بخوابد. بدنم می لرزید و نمی توانستم به خوبی درون اتاق را تماشا کنم.
پدرم خطاب به مادرم گفت:
- خوب؟
- من دایه و منوچهر را فرستادم خانه نزهت که ....
پدرم حرف او را قطع کرد:
- مگر این بچه شیر نمی خواهد؟
- خوب، برای همین فرستادم خانه نزهت. گفتم دایه محمود به منوچهر هم شیر بدهد. فیروز و دده خانم را هم نزهت به بهانه نذر و نیاز و شمع روشن کردن به شاه عبدالعظیم فرستاده. می خواستیم خانه خلوت باشد.
- خانه خلوت باشد؟ برای چه؟ که چه بشود؟
مادرم روی دو زانو نشست و دو دست خود را بر زانوها نهاد و گفت:
- می خواهم با شما حرف بزنم.
صدایش می لرزید.
- در باب چه؟
- محبوبه.
مادرم سر به زیر افکند و ادامه داد:
- به نزهت گفته که پسر عمو را نمی خواهد.
- یعنی چه؟ این چه گربه رقصانی است که در می آورد! اوّل گفت باید پسر عطاالدوله را ببینم. بعد گفت او را نمی خواهم زن و بچه داشته. مگر از اوّل نمی دانست زن و بچه داشته؟ حالا هم منصور را نمی خواهد؟
- والله آقا، به خدا من هم عین همین حرف ها را بهش گفتم.
- پس چه می خواهد؟ تا کی توی خانه بنشیند؟ بچه که نیست! پانزده شانزده سال سن دارد. هنوز هم خودش نمی خواهد چه می خواهد؟
- چرا آقا، می داند که را می خواهد؟
پدرم انگار مجسمه، درجا خشک شده بود و پس از لحظه ای گفت:
- چه گفتی؟

SonBol 04-27-2010 07:31 AM

رمان بامداد خمار - فصل شانزدهم

- آقا، شما را به جدت اگر داد و فریاد راه بیندازی.... پدرم سید بود. مادرم مکثی کرد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد، ادامه دا:
- می گوید... می گوید ... راستش خودش یک نفر را زیر سر دارد.
- یک نفر را زیر سر دارد؟ ... کی را؟
پدرم حال میر غضبی را داشت که با آرامش محکوم به اعدامی را نظاره می کند که می خواهد تا چند لحظه دیگر با فراغ بال سر از بدن او جدا سازد. پس به او فرصت می دهد. گوشه سبیلش را می جوید. مادرم سر به زیر افکند.


- چه بگویم آقا ...
- گفتم کی؟
صدای پدرم بلندتر شد. مادرم چه قدر عاقل بود که خواست در و پنجره ها را ببندند.
- آقا، می ترسم بگویم. خیلی اسم و رسم دار نیست.
صدای مادرم در ناله ای گم شد. سکوتی بر اتاق مستولی شد.
- او را کجا دیده؟
نزهت با هیکل تپل و سفیدش پشت سر پدرم ایستاده بود و با انگشتان خود ور می رفت.
مادرم که سر به زیر داشت و با انگشت دور گل های قالی خط می کشید با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
- سرگذر.
پدرم با صدایی که در حکم آرامش قبل از طوفان بود، با صدایی که پیام آور انفجار گلوله توپ بود گفت:
- نازنین، با زبان خوش می پرسم. چه کسی را زیر سر دارد؟
به وضوح را بر زبان راندن نام من اکراه داشت.
- اگر بگویم ناراحت نمی شوید؟ شما را به خدا ...
- گفتم این آدم کیست؟
- یک شاگرد نجار، همان نجاری سرگذر. اسمش رحیم است.
پدرم همان طور مثل مجسمه دست به سینه نشسته بود و تکان نمی خورد. تا آن شب ندیده بودم که رنگ سرخ لب انسانی به ناگهان سفید شود. لب های پدرم سفید شدند. از فراز سر مادرم به دیوار رو به رو خیره شده بود. یک لحظه در خاموشی سپری شد.
مادرم با شگفتی و وحشت سربلند کرد و به پدرم زل زد. سکوت او وحشت انگیز تر از هر داد و فریاد و جار و جنجالی بود. به آرامی گفت:
- آقا؟!!
و چون پدرم باز ساکت مانده بود، با لحنی امید بخش گفت:
- آقا، می خواهد برود توی نظام. همیشه که نجار نمی ماند.
پدرم همچنان که به دیوار نگاه می کرد، دهان گشود. صدایش متین، بم، خفه و آرام بود. به زحمت از حلقومش خارج می شد. انگار کسی گلویش را می فشرد:
- کجاست؟ ... این دختره کجاست؟
مادرم با دو دست زانوهای پدرم را گرفت:
- آقا، تو را به جدتان، چه کارش دارید؟
- توی کوچه و بازار می گردد؟ توی شهر ولو شده هر غلطی دلش می خواهد می کند؟ کجاست؟ گفتم کجاست؟
خواهرم به التماس گفت:
- آقا جان، شما را به خدا ببخشیدش. غلط کرد. اصلا من بی خود با شما حرف زدم. روی بچگی یک غلطی کرده ...
پدرم مثل ترقه از جا پرید:
- روی بچگی؟ مادرت به سن و سال او یک بچه دو ساله داشت. زیادی افسار او را ول کرده ام. من این دختر را زیر شلاق کبود و هلاک می کنم تا عاشقی از یادش برود.
خواهرم آه و ناله می کرد:
- آقا جان، عاشقی یعنی چه؟ این چه حرفی است ؟ ...
مادرم می گفت:
- آقا، آبروریزی نکنید. سر و صدا بیرون می رود. تف سربالاست.
پدرم فریاد زد. انگار اختیارش را از دست داده بود:
- آبروریزی؟ آبروریزی دیگر بیش از این؟ یعنی دایه وللله و کلفت و نوکر نفهمیده اند؟ خر هستند؟ اگر هم تا الان نفهمیده باشند، هنوز دیر نشده. ذوق نکن. طشت رسواییمان از بام می افتد. خواهرم حق داشت که می گفت این قدر دخترهایت را پر و بال نده. گفتم بگو بیاید این جا ببینم. کجاست این گیس بریده؟
مادرم با شنیدن حرف عمه ام لب ها را با نفرت به هم فشرد. پدرم عرض و طول اتاق را با عصبانیت طی می کرد. دست ها را به پشت زده بود و خواهر و مادرم در حالی که وحشت زده میان دست و پای یکدیگر گیر می کردند، به دنبال او می رفتند و التماس می کردند. پدرم ساکت و خشمگین منتظر احضار من بود. مادرم گفت:
- آقا تقصیر خودتان است. هی شعر حافظ، هی لیلی و مجنون، هی آهنگ قمر. من می دیدم این آخری ها یا به صفحه قمر گوش می کند یا کتاب شعر می خواند. خوب، نتیجه اش همین است دیگر ... آخر مگر همین یک دختر خاطرخواه شده؟
پدرم رو به ا ایستاد و در حالی که با انگشت به سوی مادرم اشاره می کرد گفت:
- نه خانم، آدم از شعر حافظ و لیلی و مجنون و آهنگ قمر عاشق نمی شود. اوّل عاشق می شود، بعد به صرافت این چیزها می افتد. بعد هوس لیلی و مجنون و دل ای دل به سرش می زند. این دختر هم اوّلی نیست که کسی را زیر سر دارد. ولی اوّلی است که یک لات آسمان جل را پیدا کرده... صاحب منصب می شود! هِه هِه. ارواح پدرش. من که بچه نیستم خانم. بگو بیاید... نمی گویی؟ پس خودم می روم.
پدرم به سوی در هجوم برد. من به عقب جستم. می شنیدم که مادرم می گوید:
- چه کار می خواهی بکنی آقا؟ حالا شما عصبانی هستید. یک وقت کاری دست خودتان می دهیدها!
- برو کنار خانم. از سر راهم برو کنار!
- جان موچهر. آقا، اوقاتتان را تلخ کنید. تو را به جان موچهر رحم کنید.
- به جان منوچهر؟ این دختر گذاشت من حلاوت وجود منوچهر را بچشم؟ گذاشت بعد از این همه سال چهار صباح هم آب خوش از گلویم پایین برود؟ زهر مار به جانم ریخت. یک لات جعلق یک لاقبا. یک بچه مزلّف. آبرویم را به باد داد...
خواهرم التماس می کرد:
- آقا جان، شامتان یخ می کند. اوّل شامتان را بخورید. عجب غلطی کردم. همه اش تقصیر من بود.
صدای وحشتناکی بلند شد. فهمیدم پدرم با لگد دیس پلو را به دیوار کوبیده. مادر و خواهرم هم زمان فریاد کشیدند و من وحشت زده به سوی در حیاط دویدم و دوا دوان از پله ها سرازیر شدم و به طرف حیاط و ته باغ رفتم. کفش ها را به دست گرفته بودم تا پدرم صدای پایم را نشنود. صدای به هم خوردن دو لنگه در اتاق و فریاد پدرم را شنیدم که همچون شیر غران کف بر دهان فریاد می زد:
- گفتم کدام گوری هستی دختر؟
و یکی یکی اتاق ها و صندوق خانه و حوضخانه را در جست و جوی من زیر پا گذاشت.
به ته باغ دویدم. کنار در مطبخ چادر به سر افکندم، ارسی هایم را پوشیدم و آهسته و با طمانینه از دو پله آجری شکسته بالا رفتم و وارد آشپزخانه سیاه و دودزده شدم. یک چراغ بادی به دیوار آشپزخانه آویخته بود. سه اجاق بزرگ کنار یکدیگر در دیوار روبه رو ساخته شده بود. خشت های دو طرف هر اجاق بالا آمده و پایه ای برای دیگ به وجود آورده بودند. همه سیاه و دودزده. در یک گوشه فرورفتگی دخمه مانندی وجود داشت که بدون هیچ دری به مطبخ مرتبط و پر از هیزم بود. ما در بچگی از ترس جن قدم به آشپزخانه نمی گذاشتیم. هر صدای جرق جرق از انبار هیزم نشانه ای بر وجود جن و تاییدی بر قصه های زیر کرسی دایه جانم بود.

SonBol 04-27-2010 07:31 AM

رمان بامداد خمار - فصل هفدهم

روی بام مطبخ گلوله های خاکه زغال را چیده بودند که برای کرسی زمستان درست کرده بودند تا خشک شود. در طرف چپ دیوار در چوبی کوتاهی بود که پس از عبور از آن و طی سه چهار متر به دهانه آب انبار می رسیدیم که با چند پله تا پاشیر پایین می رفت. بیچاره حاج علی بعد از هر وعده غذا باید ظروف را به آن جا می کشید و با چوبک و خاکستر و گرد آجر، تمیز می شست و بعد دوباره آن ها را به مطبخ برمی گرداند و در ابارتر و تمیز و مرتبی قرار می داد که مخصوص این کار بود. انبار یک سکو داشت. روی سکو ظروف کوچک و دم دستی مثل سینی، سیخ کباب، کاسه و قابلمه های کوچک را قرار می دادند. زیر آن محل دیگهای بزرگ مسی، منقل و آبکش مسی و این قبیل چیزها بود. من ترجیح دادم به آشپزخانه بروم، چون به هر حال در آن جا چراغی روشن بود.
حاج علی که تازه خوردن غذا را با دست های چرب به اتمام رسانده بود سر بلند کرد و با حیرت مرا نگاه کرد و به زحمت از جای خود بلند شد.
- فرمایشی بود خانوم کوچیک؟
بار دیگر صدای فریاد پدرم را شنیدم. از درون مطبخ روشنایی مبهمی از چراغ های آن سر حیاط و عمارت اربابی به چشم می خورد. تازه متوجه می شدم که حیاط و باغ و باغچه و پنجره های رنگین و پشت دری های روشن از نور چراغ ها چه منظره زیبایی دارند، به خصوص که نور آن در حوض وسط حیاط منعکس می شد. سرخی شمعدانی ها غوغا می کرد. هرگز با این دقت و شگفتی نتیجه کار باغبان پیر و پسر او را که آب حوض را هم می کشید تحسین نکرده بودم و این همه آرزو نکرده بودم که از این محیط دور شوم و به آن دکان دودزده نجاری پناه ببرم.
به آرامی به سوی حاج علی برگشتم. امیدوار بودم کری گوش و بی خیالی او مانع شنیدن فریاد پدرم گردد. به صدای نسبتا بلند گفتم:
- من ... من ... خانم جانم قلیان می خواهند. آتش نداری؟
خدا کند صدایم به آن سوی حیاط نرود.
با تعجب نگاهم کرد:
- پس سر قلیان کو؟
- الان می روم می آورم.
حاج علی با خستگی و تنبلی گفت:
- آخر می خواستم ظرف ها را ببرم پاشیر بشورم. تا شما سر قلیان را بیاورید، من ظرف ها را می برم و برمی گردم.
- نمی خواهد برگردی. ظرف ها را ببر. من خودم آتش را برمی دارم.
به من نگاه کرد. با تعجب لب پایین را جلو داد. ظرف ها را برداشت که ببرد. متحیر بود. نمی دانست چراغ بادی را بردارد و ببرد یا نه! که اگر می برد من در تاریکی می ماندم. خواست بی چراغ برود گفتم:
- نه، نه، من روشنی لازم ندارم. چراغ را بردار ببر.
پیرمرد مبهوت چراغ را برداشت و شلان شلان به سوی پاشیر آب انبار رفت. می دانستم تا دو ساعت دیگر هم برنمی گردد. چادر نماز را به خود پیچیدم و لب پله آشپزخانه در تاریکی نشستم. این تاریکی را از خدا می خواستم. مدتی طول کشید. همچنان به ساختمان نگاه می کردم. جنب و جوش خفیفی که در جریان بود و فقط برای من معنا داشت، اوج گرفت و سپس کم کم فروکش کرد. چه قدر طول کشید، نمی دانم. یک ساعت؟ دو ساعت؟ فقط می دانم که کمرم از نشستن روی پله درد گرفته بود. جرئت جنبیدن نداشتم. انگار خواب می دیدم. کابوس بود. مردم و زنده شدم تا یکی یکی چراغ ها خاموش شدند. صدای پای حاج علی را شنیدم که لنگ لنگان با نور چراغ بادی دوباره از پله های آب انبار بالا می آمد. خسته از جا بلند شدم.
تمام تنم درد می کرد. انگار کتک خورده بودم. حاج علی مرا دید. مرا دید و نگاهی مشکوک و متعجب به سویم افکند و آن گاه به طرف ساختمان نگاه کرد و شلان شلان وارد مطبخ شد.
نوک پا نوک پا به ساختمان اصلی برگشتم. انگار به کشتارگاه می روم، به سلاخ خانه. از وحشت قالبی تهی کرده بودم. خوشبختانه ظاهرا همه خوابیده بودند یا با تظاهر به خواب، برای فرو خواباندن آتش خشم خویش و اجتناب از کشتن این دختر عاصی و سرکش دلیلی می یافتند.
آهسته در اتاقی را که می دانستم نزهت در آن خوابیده، گشودم و بی صدا وارد شدم و در را پشت سرم بستم. بلافاصله خواهرم برخاست و نشست. نور مهتاب اتاق را در برگرفته بود و با اشیاء رنگین و قیمتی آن بازی می کرد. با تنی خسته کنار او دراز کشیدم - با همان چادر که به دور خود پیچیده بودم – او هم طاقباز دراز کشید و به طاق خیره شد. سرم را تا کنار گوشش بردم. دست راستم را زیر سرم قائم کردم.
- چی شد؟
دست خود را روی پیشانی افکنده و ملافه را تا گلو بالا کشیده بود به طوری که من فقط آستین او و دو چشم درشتش را می دیدم.
- چه می خواستی بشود؟ می بینی چه شری به پا کردی؟ آقا جان قدغن کرده که از خانه بیرون بروی. اگر هم لازم شد، با درشکه آن هم با خانم جان یا با دده خانم و به اجازه خانم جان.
بی اراده گفتم:
- آه ...
- آقا جان گفت به عمو پیغام می دهد که تا چند روز دیگر به باغ شمیران عمو جان می روید. می برندت تا قرار و مدار عروسی ات را با منصور بگذارند.
باز گفتم:
- وای!
و کنار خواهرم روی قالی ولو شدم و من هم طاقباز خوابیدم. غرق فکر بودم. هیچ کس و هیچ چیز را کنار خود نمی دیدم، دور و برم را نمی دیدم. فقط از خدا مرگم را می خواستم. آن قدر نسبت به منصور خشمگین بودم و احساس کینه می کردم که نگو.
خواهرم ادامه داد:
- تازه قدغن کرده که هیچ کس از اهل این خانه حق ندارد از طرف بازارچه رفت و آمد کند. همه باید راهتان را دور کنید. از سمت چپ بروید و سه چهار تا خانه را دور بزنید. باید از آن طرف بروید ....
من ساکت بودم. اصلا انگار مرده بودم. فقط زلف های او را می دیدم – پرچین و حلقه حلقه بر روی پیشانی. و منصور را می دیدم – زلف های روغن زده چسبیده به سر. شق و رق و جدی. بی هیچ احساسی. نمی خواستم، زور که نبود. منصور را نمی خواستم.
حالا خواهرم دست چپ را زیر سر نهاده و بالای سر من خیمه زده بود:
- بیا و دست بردار محبوبه. یک کمی فکر کن. ببین چه به روز همه آورده ای؟ تو با این همه دنگ و فنگ، با این زندگی، این بریز و بپاش، مگر می توانی زن یک شاگرد نجار بشوی؟ می توانی با یک آدم لات و آسمان جل زندگی کنی؟ آخر این پسره مگر چه دارد؟ به جز بوی گند چوب؟ ...
حرف او را قطع کردم و پشت به او کردم:
- ولم کن. بگیر بخواب.
خواهرم پرسید:
- آخر بگو چه خیالی داری محبوبه؟
- خیال او را.
آرزوی بوی چوب داشتم.

SonBol 04-27-2010 07:32 AM

رمان بامداد خمار - فصل هجدهم
درها به رویم بسته شد. گربه ای بودم که در دام افتاده باشد، خشمگین، لجباز، وحشی. جرئت نمی کردم با پدرم روبه رو شوم. دایه که بعد از دو روز برگشته بود و نگاه های مشکوکی به من می کرد و حرفی نمی زد، ناهار و شامم را برایم می آورد. مادرم حتی المقدور از دیدن من اجتناب می کرد. هرگاه که به ضرورت از اتاق خارج می شدم و با او روبه رو می شدم، سر به زیر شرمگین، با حجب سلام می کردم. جوابی نمی شنیدم. خجسته واسطه بین من و مادرم بود. انگار منوچهر هم بداخلاق شده بود. نحسی می کرد و شیر نمی خورد. کم می خوابید. روزها هروقت صدای گریه او بلند می شد و بی تابی می کرد، مادرم هم پا به پای او صدای خود را بلند می کرد.


- الهی بمیرم. این بچه از وقتی شیر قهره خورده از این رو به اون رو شده. از بس این دختر تن مرا لرزاند. خدا مرا مرگ بدهد و راحتم کند. عجب ماری زاییده ام. و با این همه باز پستان به دهان منوچهر می گذاشت و باز غر می زد.
پنچ روز، ده روز، بیست روز، زندانی خانه بودم. کلافه بودم. دیوانه بودم. شیدا بودم. هیچ فکری جز او در سرم نبود. این در بستن به روی من آتش درونم را تیزتر کرده بود. باعث شده بود که حالا دیگر هیچ فکری و ذکری جز او نداشته باشم. می خواستم فکر خود را به چیز دیگری معطوف کنم، نمی توانستم. و این دیوانه ام می کرد. بیچاره ام می کرد. هروقت تا نزدیک در بیرونی می رفتم، دده خانم به بهانه ای دنبالم می آمد، یا مادرم صدایم می زد یا دایه خانم به سراغم می آمد.
- جایی نروی ها محبوب جان. آقا جانت غدقن کرده اند.
- نترس. کجا را دارم بروم؟ دارم می روم ته باغ گل بچینم. می خواهم از رویش گلدوزی کنم.
راستی که در گلدوزی مهارت داشتم. رومیزی می دوختم که همه انگشت به دهان می ماندند. گل بنفشه، گل محمدی، گل نرگس را می چیدم و نقشش را روی پارچه می کشیدم. آن وقت به گل نگاه می کردم و از روی رنگ های آن گلدوزی می کردم. می خواستم یک دستمال کوچک بدوزم. برای کسی که از بردن نامش حتی در ذهن خود نیز هراس داشتم. ولی نه، شنیده ام که دستمال دوری می آورد. یک پیش بخاری می دوزم تا بیندازد روی طاقچه بالای سر بخاری. آیینه را رویش بگذارد و هر روز صبح خود را در آن نگاه کند و آن موهای وحشی را شانه بزند.
پدرم گرامافون را جمع کرده بود. صفحه های قمر غیبشان زده بود. نشانی از کتاب لیلی و مجنون و یا دیوان حافظ نبود. ای وای، این ها چرا زندانی شده اند؟ این ها چرا مغضوب شده اند؟ این ها که دوای دل من بودند. پس من روزها تنها و بی کار در این خانه چه کنم؟ فقط مثل مرغ سرکنده پرپر بزنم؟ دلم می خواست سر به تن منصور نباشد.
اواخر مرداد ماه بود. پدر و مادرم در حوضخانه بودند. بعد از ناهار بود. فواره آب نما باز بود و صدای ملایمی آب را به درون حوض کاشی فرو می ریخت. پدرم قلیان می کشید. مادرم چای می خورد. من نوک پا پایین رفته بودم و گوش نشسته بودم. هیچ حرف و نقلی در میان نبود که به من مربوط باشد. انگار من وجود نداشتم. اصولا بعد از جریان آن شب پدرم عبوس و کم حرف شده بود. اغلب سگرمه هایش درهم بود. مادرم با نگرانی به او نگاه می کرد و من اغلب پشت در اتاقی که پدر و مادرم در آن بودند گوش می ایستادم. ولی اصلا صحبتی از من و عشق و عاشقی من در بین نبود. این بدتر از داد و فریاد و سرزنش و کتک بود. کاش حرفی می زدند. کاش پدرم تهدید می کرد و مرا به قصد کشت می زد. اگر نام رحیم را به میان می آورد و از نجاری سرگذر حرف می زد، معنای آن این بود که رحیم در ذهن او وجود دارد و مایه مکافات اوست. مشکلی است که باید به طریقی حل شود. آن وقت من می گفتم طریقی وجود ندارد مگر وصال من و او.
ولی این سکوت چه معنا داشت؟ یعنی اصلا مشکلی وجود ندارد. یعنی حرف های من ارزش هیچ و پوچ را داشته و باد هوا بوده است. یعنی دل دیوانه من باید آن قدر سر به سینه خسته ام بکوبد تا خسته شود، آرام شود، مطیع شود که کاش می شد. ولی هروقت نسیمی می وزید، من به یاد آن زلف های آشفته و آن نگاه شوریده و آن رفتار صوفیانه می افتادم. آیا آن زلف ها هم اکنون با وزش این نسیم می لرزند؟ چه قدر دلم هوای آن دکان کوچک و صدای اره و رنده را کرده بود.
مادرم از حوضخانه بالا آمد و دده خانم را صدا زد. سر و کله دده خانم فس فس کنان پیدا شد. شنیدم که مادرم می گوید:
- به فیروزخان بگو فردا صبح زود کالسکه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشریف می برند باغ برادرشان شمیران.
دلم ریخت. پس چرا آقا جان به قلهک نمی رود؟ به باغ خودش که تازه داشت باغ می شد. چرا به شمیرا می رفت؟ به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تک و تنها؟
آن هم موقعی که همه ما در شهر بودیم و به خاطر زایمان مادرم و اتفاقات بعدی امسال صحبتی هم از ییلاق رفتن در میان نبود. تابستان ها اهل بیت عموجان به باغ شمیران نقل مکان می کردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت می کرد. مادرم طفره می رفت. از او خوشش نمی آمد. زبان خوشی نداشت. پس چه طور شده که امسال بی مقدمه پدرم عازم شمیران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشی آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگی بزند و جواب سوالات مرا از زیر زبان مادرم بکشد.
خجسته می گفت:
- خانم جان می گویند عموجان از آقاجانت دعوت کرده. گفته تشریف بیاورید شمیران تا در مورد سرنوشت فرزندانمان تصمیم بگیریم. آقا جان هم می رود تا هر چه زودتر کار تو و منصور را به سامان برساند.
خجسته مکثی کرد و ادامه داد:
- آقا جان گفته دیگر صلاح نیست تو توی این خانه باشی. باید ردت کنند بروی. گفته دختری را که هوایی شده باید زود شوهر داد وگرنه بیشتر از این افتضاح بالا می آورد.
خجسته سرخ شد:
- قرار شده خانم جان هم به خاله جان پیغام بدهند زودتر بیایند، کار مرا هم با حمید تمام کنند ...
خندید و افزود:
- از ترس تو مرا هم دارند هول هولکی شوهر می دهند.
گفتم:
- مبارک است انشاالله خجسته. ولی من منصور را نمی خواهم. چشم ندیدش را دارم. با آن مادر عفریته بی چاک دهنش. اگر زیر بار رفتم، آن درست است! منصور را که می بینم انگار عزرائیل را دیده ام.
- خانم جان می گویند می خواهد بخواهد. نمی خواهد، می زنم توی سرش، می نشانمش پای سفره عقد.
- من خودم را می کشم. تریاک می خورم و خودم را می کشم. حالا می بینی. من زن منصور بشو نیستم.
- بیچاره منصور که بد پسری نیست. دلم برایش می سوزد. تو دیوانه شده ای محبوب، ها!
- آره به خدا، خوب گفتی خجسته، دیوانه شده ام. خودم از همه بهتر می دانم.
صبح زود آقا جان با کالسکه رفت. من هنوز در رختخواب بودم که صدای برو و بیا را شنیدم و راحت شدم. وقتی آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض کرد و خجسته را صدا کرد:
- بیا خجسته، بیا مادر زودتر آماده شو برویم خانه خاله ات.
- نه خانم جان، من دیگر کجا بیایم؟ رویم نمی شود.
صدای خنده مادرم را شنیدم:
- خدا روی خجالت را سیاه کند. پاشو، پاشو! مگر می خواهیم کجا برویم؟ داریم می رویم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته ای؟ کسی به تو کاری ندارد.
چه طور شده که مادرم باز می خندد؟ سرحال است؟ حال شوخی دارد؟
مادر و خواهرم راه افتادند و در میان بهت و حیرت من، دایه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علی جلوتر برود و درشکه برایشان بگیرد تا همه با درشکه بروند. هنگامی که قصد عزیمت داشتند دده خانم با تردید نگاهی به مادرم کرد و گفت:
- محبوبه خانم با شما تشریف نمی آورند؟
مادرم تند شد:
- به تو چه دخلی دارد؟

SonBol 04-27-2010 07:32 AM

رمان بامداد خمار - فصل نوزدهم
- آخر اگر محبوبه خانم هم تشریف می آوردند، من هم با اجازه شما می رفتم سری به خواهرم می زدم. در میان شگفتی من و دده خانم و دایه جان، مادرم با خونسردی گفت:
خوب تو برو، به محبوبه خانم چه کار داری؟

من و دده خانم هر دو بی اراده نظری از روی تعجب به مادرم انداختیم. مگر قرار نبود همیشه یک نفر مراقب من باشد؟ چه طور مادرم به این سادگی به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه برای رفتن به مرخصی و دادار از اقوامشان به این راحتی اجازه کسب نمی کردند.

آن هم زمانی که مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبیعتا دده خانم باید مسئول مراقبت از من می شد.
دده خانم من من کنان نگاهی به من کرد و گفت:
- خوب... پس ... پس ... راستی بروم؟
مادرم با بی حوصلگی گفت:
- برو دیگر، چه قدر پرچانگی می کنی! ولی تا قبل از غروب آفتاب برگردی ها. هزار کار داریم. از دیشب غذا مانده. محبوبه خانم یک قابلمه می کشد، برای خواهرت ببر.
مادرم اسم مرا برده بود، آیا معنی آشتی داشت؟ آتش بس اعلام می کرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، وای که این زن چه قدر فس فس می کرد. مثلا می خواست بعد از مدتها یک روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت کردم تا حاج علی یک قابلمه غذا برای خواهر او بکشد. باز آن قدر برای من و خود حاج علی می ماند که لازم نباشد او طباخی کند. با این همه زورش می آمد قابلمه را پر کند. باید با او کلنجار می رفتم.
- حاج علی، این همه غذاست، چرا زورت می آبد بکشی؟
- آخه هر چیزی حساب و کتاب دارد. این دده خانم پررو می شود.
هروقت دیگر بود خنده ام می گرفت، ولی آن روز با بی قراری پا بر زمین می کوبیدم:
- زود باش دیگر! قابلمه را پر می کنی یا خودم بگیرم پر کنم؟
حاج علی غرغرکنان قابلمه را پر کرد:
- بفرمایید، مال بابام که نیست. هرچه قدر که بخواهید می ریزم. آن قدر بخورند تا بترکند.
اتاق حاج علی در بیرونی و نزدیک در حیاط بود. لنگ لنگان به سوی اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت کردن زیر دیگ در هر صبح و شام، همیشه اشک آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن یک دست بر کمر می گذاشت و دولا دولا راه می رفت. پایش می لنگید. از درد استخوان بود یا نقص جسمی نمی شد حدس زد. با این که در آشپزخانه امکان هر نوع سورچرانی را داشت و همیشه علاوه بر سهمیه غذای خود، ته ظروف را هم با اشتها پاک می کرد و می خورد، باز هم لاغر و استخوانی بود و گرچه پیر و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربی داشت. نه تنها به خاطر آشپزی بی نظیرش، بلکه به علت وفاداری کورکورانه ای که داشت.
می دانستم که از موقعیت استفاده می کند و می خوابد. پس چه طور شده که مادرم مرا در خانه تنها می گذارد؟ آیا دلش به حال من سوخته؟ آیا دوران اسارت من به پایان رسیده؟ آیا فکر می کردند بعد از این بیست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ یا چون آقا جان در شهر نیست، قانون بگیر و ببند هم شل شده! به هر دلیل که می خواهد باشد! من می روم به سراغ آن زلف های پریشان، آن دست های محکم و عضلانی، آن شاهرگی که در امتداد آن گردن کشیده از زیر پوست سبزه بیرون زده بود. به سراغ بوی چوب و صدای اره و آن بهشت دودزده ....
چادر به سر کردم و پیچه زدم و به راه افتادم. حاج علی در اتاقش خوابیده بود. کلون در را گشودم و آزاد شدم. در این مدت فقط یک بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در کالسکه پدرم و به همراهی ددده خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار یک قرن می شد که از آن کوچه و آن گذر و آن دکان کوچک دور بوده ام. می دیدم که همه چیز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق می روند و می آیند. هیچ چیز تغییر نکرده. فقط من که پرواز می کردم. سبک بودم. می خواستم به صدای بلند بخندم. پیچه را بالا زدم تا او را بهتر ببینم. تا او مرا بهتر ببیند. کاش می شد همچون گدایی بر در دکان او بنشینم و هر روز آمد و شد او را تماشا کنم. کار کردن او را تماشا کنم. نفس کشیدن او را تماشا کنم.
به پیچ کوچه سوم نزدیک شدم. یک مشت خون داغ به یک باره در دلم سرازیر شد. دلم هری پایین ریخت. دست و پایم سست شد. جرئت نداشتم از پیچ کوچه بپیچم و او را ببینم. ایستادم. ولی طاقت ایستادن هم نداشتم.
نفس تازه کردم و پیچیدم. ناگهان سرد شدم. یخ کردم و درجا ایستادم. در دکان بسته بود. انگار موجی بودم که به صخره خورده باشد. مگر ممکن است؟ این وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با میخ کوبیده شده بود. پس دکان بسته نبود، تعطیل بود. برای مدتی طولانی، برای همیشه. گیج و مات برجای ماندم. با التماس و الحاح به چپ و راست نگاه می کردم. کسی نبود که به من بگوید چه شده؟ از که بپرسم؟ کجا بروم؟ دوباره به در خیره شدم. مثل این که به جسد عزیزی نگاه می کنم. بی اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پایین افتاده بود. انگار استخوانی در گردنم نبود. پس بی جهت نبود که مادرم بند از پای من برداشته بود. بی خود نبود که گفت محبوبه. بی خود نبود که می خندید. می خواست بیایم و با چشم خودم ببینم. هر چه بود، زیر سر پدرم بود. او را حبس کرده اند؟ کشته اند؟ چه شده؟ با او چه کرده اند که هر چه کرده باشند با دل من کرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم می آمد. هر چه خشونت می کردند، هر چه بیشتر سنگ می انداختند، من بی طاقت تر می شدم. ولم کنید. به حال خودم رهایم کنید. خداوندا، دیگر چه طور او را ببینم؟ کجا پیدایش کنم؟ پرش دادند و رفت. به خانه برمی گشتم ولی پاهایم پیش نمی رفتند.
مثل این که به ساق هایم سنگ بسته بودند. بی جان بودم. بی حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمین می کشیدم. دست به دیوار می گرفتم. به سختی نفس می کشیدم. پیر شده بودم. چرا هوا این قدر خشک و سوزان شد. چرا همه چیز تغییر کرد. چرا نور خورشید تیره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگی جدی شد. تلخ شد. چرا عابرین عجول و اندوهگین هستند. چرا از سایه های روی دیوار غم می بارد. به خانه رسیدم. درختان چنار ردیف به ردیف اطراف حیاط صف کشیده بودند. آب حوض آرام بود و تموجی نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روی پشتی انداختم. اشکی هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصیان. نسبت به پدرم. به حیله گری مادرم که غیرمستقیم حقیقت را به من نمایاند. نسبت به منصور. حالا بنشینند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا که این طور است، من هم می زنم به سیم آخر.

SonBol 04-27-2010 07:33 AM

رمان بامداد خمار - فصل بیستم

حاج علی یا الله گویان نزدیک ساختمان آمد و سینی غذای مرا روی پلّه ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بی حالی از جا برخاستم و چادر به سر کردم. شاید حالا به سر کارش آمده باشد. بروم ببینم آمده یا نه. اگر چه از طرز تخته کوب کردن در آنچه را باید بفهمم فهمیده بودم. ولی با این همه می رفتم. می رفتم تا جای خالی او را ببینم. در بسته را ببینم و قیافۀ او را در پشت در مجسم کنم. بی حال و بی شور و شوق راه افتادم و دو کوچه را طی کردم و به سر پیچ کوچۀ سوم رسیدم. در به همان صورتی بود که از صبح دیده بودم. بی اراده زیر بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشکل بود. گیج و مبهوت راه می رفتم و نمی دانستم کجا می روم؟ چه می خواهم؟ کنار سقاخانه ایستادم ولی شمعی روشن نکردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه می شدم. راست می گفت مادرم، راست می گفت پدرم، لیلی شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوریده احوال بودم. باید به خانه بر می گشتم. برای چه این جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پریده، باید به قفس خودم برگردم و به درد خود بمیرم.
- ای خانم، محض رضای خدا به من کمک کنید. یتیم هستم...
همین را کم داشتم. پسر بچۀ گدای ده دوازده ساله ای با پای برهنه، یقۀ باز و قبای کهنه و آلوده به دنبالم می دوید. اگر دکان باز بود و من سرحال بودم، بدون شک به یمن دیدار او پولی حسابی به این گدای ژنه پوش می دادم. ولی حالا از سماجت او عاصی بودم. از زمین و زمان کینه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت:
- یتیم هستم. خانم. جان بچه هایت به من کمک کن.
چادرم کثیف می شد. با خشم او را هل دادم:
- گمشو.
کمی ایستاد و دوباره به دنبالم دوید. همچنان که می رفتم، بدون آن که به پشت سرم نگاه کنم گفتم:
- گفتم برو گمشو.
صدایش را پایین آورد و گفت:
- اون برات کاغذ داده.
درجا میخکوب شدم. پسرک به سرعت جلو آمد و دست خود را باز کرد.
- اون کیه؟
- گفت بگویم همان نجّاره.
به بهانۀ دادن پول به سرعت کاغذ را از کف دست او قاپیدم و راه افتادم. در هشتی خانه کاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود که دیدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشید روشن شد و زندگی به جریان افتاد.

o عمه جان تکّه کاغذ دیگری به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد کرده بود. در کاغذ با خطّی خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم.
o احساس اشتیاق و محبّت از لابه لای کلمات نامه، از میان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان همۀ یادگارها را حفظ کرده بود. در حالی که دوباره کاغذ را می گرفت و در جعبه در جای خود قرار می داد. ادامه داد.

دیگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. می دانستم که پدر و مادرم دیگر غم مرا ندارند. خیالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دیر باز می گشت و تا غروب چند ساعتی فرصت داشتم. حاج علی هم که به حساب نمی آمد. پیرمرد بیچاره، سرش به کار خودش بود. سبکبال بازگشتم و با قدمهای شمره به سمت چپ کوچ راه افتادم. تا آخر دیوار باغ منزلمان رفتم. در این قسمت بیشتر دیوار باغ هایی بود که جا به جا به یکدیگر نزدیک می شدند. حتی عبر کالسکه که مدتّی به دستور پدرم از آن قسمت انجام می گرفت، به خاطر باریکی کوچه با سختی توام بود. وقتی به ته دیوار باغ رسیدم،باز به چپ پیچیدم. این جا کوچه باغ باریکی بود که از دو طرف آن درختان چنار از پس دیوار باغ ما و باغ همسایۀ مقابل سر برآورده و سایه بر زمین افکنده بودند. بسشتر کوچه پر خاک و خاشاک و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا دیده می شد. آن جا قریباً متروک بود. کوچه باغ بع زمین گستردۀ متروکی منتهی می شد که آن جا نیز خار و خاشاک و چند تک درخت نیمه خشک دیده می شد. هرگز به این معبر یا زمین پشت آن نیم نگاهی نیز نیفکنده بودم. آن روز این معبر متروک بهشت من شد.
اواسط کوچه ایستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرمای تابستان، احدی در آن حوالی نبود و اگر هم بود مرا در چادر کهنه ای که به سر کرده بودم و پیچه ای که به رو داشتم به جا نمی آورد. پشت به کوچۀ اصلی ایستاده بودم. صدای پای او را شنیدم که از پشت سرم داخل آن معبر باریک و تنگ شد. صدای خش خش خرد شدن خار و خاشاک را می شنیدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل این که من مسئول وضعیت کثیف و آشفته و درهم و برهم آن کوچه بودم. لحظه ای بعد از کنارم گذشت و روبه رویم ایستاد. لبخند شرم آگینی به لب داشت. از زیر کلاه تخم مرغی که کمی جلو کشیده بود، حلقه های زلفش دیده می شد. در پشت گردنش نیز موها از زیر کلاه بیرون بود. باز هم یقۀ پیراهن چلوارش در زیر قبا گشوده بود و گردن و پست تیرۀ او را به نمایش می گذاشت. شالی به کمر بسه بود و من حیران بودم که عمر این لباس ها تا کی خواهد بود؟ اگر این لباس را بر حسب جبر زمان به کنار بگذارد و کت و شلوار بپوشد چه شکل خواهد شد؟
کف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت:
- سلام.
- سلام.
سایۀ برگ های چنار و نور آفتاب بر صورتش بازی می کردند. پرسید:
- این بیست و سه روز کجا بودی؟
- زندانی بودم.
ابروی چپش به نشانۀ حیرت بالا رفت.
- به پدرم گفتم. او هم غدقن کرد که از خانه خارج شوم. دکان تو چرا بسته؟
همان پوزخند تمسخر آمیز سابق بر گشۀ لبش ظاهر شد. چشمانش رنگی از شیطنت به خود گرفتند:
- نمی دانی؟
- نه.
- از پدرت بپرس.
پس درست حدس زده بودم. کار پدرم بود. ولی چه طور؟
- پدرت دکان را خریده. ده روزی می شود. یک روز صبح ک سرِ کار آمدم دیدم در دکان را بسته اند و میخکوب کرده اند. فوراً شستم خبردار شد. فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد. رفتم پیش اوستا، گفتم چرا دکان را بسته اید؟ گفت بصیرالملک آدم فرستاد و پسغام داد که قیمت دکان را بگ. من گفتم فروشنده نیستم. گفت بصیرالملک فقط از تو قیمت دکان را پرسید. جواب سوالش را بده. من هم قیمتی گفتم که گران تر از قیمت روز بود. فرستاده اش رفت و آمد و گفت بصیرالملک گفته دو برابر مبلغ می خرم به شرط آن که از فردا دیرتر نشود. من هم قبول کردم. همین.
با حیرت پیچه را از روی صورتم بالا زدم وگفتم:
- پس پدرم تو را بیکار کرد؟ تو را از نان خوردن انداخت؟ آخر زهر خودش را ریخت؟
با دیدن چهرۀ من سرخ شد و گفت:
- عوضش این تریاق شفایم را داد.
دوباره تکرار کردم:
- تو را از نان خوردن انداخت؟
- لابد می دانسته که دور از تو نان از گلویم پایین نمی رود!...
و خندید. دندان هایش باز نمایان شد. سفید و ردیف. انگار یک تابلوی نقّاشی. کلاهش را از سر برداشت و آن حلقه های وحشی را آزاد کرد. آن موهای وحشی که آزاد و رها بر پیشانیش افتادند. پر پشت و خوش حالت. انگار درویی بود که می خواست رقص سماع در آید. کلاه را در دست می فشرد و می پیچید. چیزی می خواست بگوید، رویش نمی شد. سر بلند کرد و به نوک درختان نگریست. صورتش جدّی بود و چشمان درشتش اندوهگین. پوزخند تلخی زد:
- از اوّل می دانستم تو را به من نمی دهند.
- بیا خواستگاری. بیا به پدرم بگو می خواهی وارد نظام بشوی. که می خواهی صاحب منصب بشوی. مگر نمی خواهی؟ هان؟
- چرا می خواهم. ولی فایده ندارد. اصلاً نمی گذارد حرف بزنم.
- چرا، چرا. وقتی تو را ببیند...
حرفم را قطع کرد:
- پدرت من را دیده.
- چی؟ کی؟ کجا؟
باز با کلاهش ور می رفت و زمین را نگاه می کرد:
- وقتی پدرت دکان را خرید و در آن را تخته کرد، باز هم یکی دو روز می آمدم دم دکان می ایستادم و کشیک می کشیدم ا تو بیایی و نیامدی. نمی دانستم چه کنم! چه طور تو را ببینم. می ترسیدم به زور شوهرت داده باشند. به همان پسر عمویت... اسمش چه بود؟
- منصور.
به صورتم نگاه کرد و لبخندی کنایه دار و طعنه آمیز زد:
- آهان، برای مان منصور خان. خیلی مالدار است نه؟
چشمانش نیز به طعنه می خندیدند سرزنش می کردند. او م دل و روح مرا هدف گرفته بود. چه شده که همه سر جنگ با مرا دارند؟ همه قصد خون کردن دل مرا دارند؟ من که خود از پا در آمده ام. که قلبم از قبل هزار پاره شده. با لبخند محزونی نگاهش را پاسخ دادم. دوباره سر به زیر انداخت و گفت:
- هر چه منتظر شدم نیامدی. تا این که یک روز درشکۀ پدرت را دیدم که از جلوی دکان رد می شود. کروک آن را عقب زده بودند و آقا جانت در آن لم داده بود. وقتی جلوی دکان رسید، زیر چشمی مرا دید که دست به سینه ایستاده ام. به روی خودش نیاورد. بی اختیار شدم. به خودم گفتم دخترش را کجا پنهان کرده؟ چه به روز او آورده؟ جلو پریدم و دهنۀ اسب ها را که آهسته کرده بودند تا بپیچند، گرفتم و گفتم:
- آقا عرضی داشتم.
بی اراده به صورتم چنگ زدم:
- وای، خدا مرگم می دهد.
باز همان پوزخنده تمسخرآمیز ر لبانش ظاهر شد:
- چرا؟ خدا نکند فرشته ای به وجاهت شما بمیرد. به دنبالش فوج فوج جوان ها فنا می شوند...
ساکت ماند و نگاه خیره اش در من نفوذ کرد. برای این که خود را از آن نگاه سوزان رها کنم، در حالی که صدا به زحمت از گلویم بیرون می آمد پرسیدم:
- خوب؟ بعد؟
- آقا با چنان خشمی به من نگاه کرد که زانوهایم سست شد. اگر تفنگی داشت آتش می کرد. رو به جلو خم شد و با صدای آهسته و بم ولی بسیار خشمناک گفت: بگو. سر جلو بردم. می خواستم هیچ کس نفهمد. درشکه چی نفهمد اهل محل نفهمد. آهسته در گوشش نجوا کردم: چرا اذیّتش می کنید؟ دست از سرش بردارید. من هستم که می خواهد زنم بشود. با من طرف هستید. مثل این که مار پدرت را گزیده باشد، کبود شد. به طوری که به خودم گفتم الان خدای ناکرده جلوی پایم می افتد و تمام می کند. نگاه پر کینه ای به سراپایم انداخت. یکی دوبار خواست نفس بکشد و حرفی بزند، صدایش بالا نمی آمد. بعد، یک دفعه مثل فنر از جا پرید. تا سورچی بیچاره آمد به خود بیاید، شانۀ او را با دست چپ از پشت گرفت و چنان او را به عقب کشید که یک پایش به هوا بلند شد و چیزی نمانده بود به زمین پرت شود. دست راست مرد بیچاره با شلاق به هوا بلند شد. پدرت مثل شیر غرّید: این را بده به من ببینم. او شلاق را از دست سورچی قابید و تا بیابم به خود بجنبم، چنان شلاق را بر بدنم کوبید که از بالای زانو تا سر شانه ام پیچید و همان جا محکم ماند. پدرت می خواست شلاق را بکشد و دوباره بر بدنم بکوبد، ولی شلاق سر جایش چسبیده بود و من هم با آن جلو کشیده شدم، خون از محل شلاق بیرون زد و پیراهنم پاره پاره شد. پدرت که دید شلاق از بدنم جدا نمی شود، به صدای بلند از میان دندان های به هم فشرده اش فریاد زد: «حرامزادۀ مزلّف، اگر یک بار دیگر حرف او را بزنی، می دهم گردنت را خرد کنند، اگر باز این طرف ها پیدایت شود، مادرت را به عزایت می نشانم.» شلاق خود به خود شل شد و از دور بدنم افتاد. پدرت شلاق را جلوی سورچی پرت کرد و گفت: « راه بیفت.» و رفت. ببین چه به روزم آورده!
یک تکّه پارچۀ سفید خون آلود به طرفم دراز کرد و گفت:
- بگیر، پیشت باشد یادگاری. خون ما هم به خاطرت ریخت. با کی نیست.
از دیدن خون او حالم منقلب شد. گفتم:
- آخ.
انگار شلاق به بدن من خورده بود.

o عمه جان تکّه پارچه را که اثر خون بر آن همچون خطّی سیاه باقی مانده بود بیرون آورد و نگاهی از سرِ حسرت بر آن افکند و ادامه داد.

SonBol 04-27-2010 07:34 AM

رمان بامداد خمار - فصل بیست و یکم

از من پرسید: - حالا می گویی چه کنم؟ می خواهم بیایم خواستگاری. سرم هم برود دست بردار نیستم.
- صبر کن خبرت می کنم.
- چه طوری؟
- نشانی خانه ات را بده.
با نگرانی گفت:
- نشانی خانه چه فایده دارد؟ اجاره ای است. اگر پدرت بو ببرد آن جا را هم می خرد.
فکری به خاطرم رسید:


- خوب، از توی حیاط خانه مان می آیم آخر باغ و برایت کاغذ می اندازم. همین جا. کاغذ را می پیچم دور سنگ و از سر دیوار برایت پرت می کنم. گاهی بیا این جا سر و گوشی آب بده!
- گاهی بیایم؟ من هر روز این دوروبرها پرسه می زنم. چه کنم؟ پدرت کارم را گرفته و تو قرارم را.
می دانستم که باید زنش بشوم. هر طور شده زنش می شوم. یک تار موی این شاگرد نجّار را نمی دهم صدتا خان و شازده و فلان الدوله بگیرم. گفتم:
- دیگر باید بروم.
گفت:
- من این همه یادگاری به تو داده ام. زلفم را... خون تنم را... تو به من چه یادگاری می دهی؟
گفتم:
- اوّل که من به تو یادگاری دادم؟
تعجّب کرد:
- چه یادگاری؟
- دلم را.
و افتان و خیزان دویدم. از میان پستی بلندی های پر خار و خاشاک که به چادرم می گرفت، که خاک آلودم می کرد، دست و پایم را خراش می داد، می دویدم و آرزو می کردم ای کاش پاهایم خشک می شدند و تا پایان دنیا همان جا می ایستادم.

**********

یک شب گذشت و خبری از آمدن پدرم نشد. روز دوم نزدیکی های ظهر کالسکۀ پدرم به خانه برگشت ولی پدرم در آن نبود. فیروز خان با عجله به حیاط اندرون آمد و مادرم را خواست. مادرم چادر نماز به سر افکند و به حیاط رفت. فیروز دست به سینه جلویش ایستاد. دایه جان بچه به بغل پشت سر مادرم ایستاده بود.
فیروز خان گفت:
- آقا امر کردند کالسکه را بیاورم خدمتتان و فرمودند خدمت خانم عرض کنم داداش شما را دعوت کرده اند. همین فردا صبح با آقا زاده و دایه خانم و خانم کوچیک همگی تشریف بیاورند باغ شمیران هفت هشت روزی استراحت کنند.
باهوش تر از آن بودم که نفهمم موضوع به من و منصور مربوط می شود. بلافاصله جنب و جوش شروع شد. خجسته به شوق بازی با دختر عموها، مادرم به شوق شوهر دادن من و پایان غائله، و دایه خانم به شوق استراحت در هوای خنک شمیران. هر کس به فکر خویش بود.

SonBol 04-27-2010 07:35 AM

رمان بامداد خمار - فصل بیست و دوم

صبح زود سوار شدیم و به قصد باغ شمیران راه افتادیم. کالسکه از طرف راست کوچه می رفت. قرق شکسته بود. سر کوچۀ سوم باز نگاهم به در بستۀ دکان نجّاری افتاد. انگار نه انگار. مادرم که از زیر چشم مرا می پایید، وقتی دید همان طور خونسرد و بی خیال نشسته ام، خیالش راحت شد. شاید از صرافت افتاده باشم. ولی این طور نبود. تازه مصمم تر شده بودم. دیشب تا صبح فکرهایم را کرده بودم و نقشه کشیده بودم. ورود ما به باغ با فریاد و هلهلۀ شادی دختر عموها و پسر عموی کوچک ترم استقبال شد. هوای خنک شمیران، باغ با صفا و پرآب و درخت و بزرگ عموجان که نه سر داشت و نه ته، مرا هم به وجد آورد.
منوچهر هم با وجود آن که با همه غریبی می کرد، آن روز خوش اخلاق شده بود. از ذوق بچه ها جیغ می زد و به خاطر آن که به آغوش آن ها برود، خود را از بغل دایه به جلو پرتاب می کرد و دست و پا می زد. نزدیک ظهر بود. پدرم با عموجان و منصور به شکار کبک رفته بودند. زن عمو که در نیش زبان زدن و غیبت کردن و لُغُز خواندن دست کمی از عمه جان نداشت و زبانزد فامیل بود، این بار با آغوش باز جلو آمد. مرا در آغوش گرفت و بوسید و مرتب مرا دخترم و عروس خوشگلم خطاب می کرد. مادرم از ته دل می خندید و دو دختر عمویم که بیش از دو سه سال با من اختلاف سن نداشتند و از بچگی با هم بزرگ شده و به سر و کول یکدیگر زده بودیم در آن روز به محض ورود من ساکت شدند و با حرمت و احترام جایشان را به من دادند. انگار من جسمی شکستنی بودم که تازه ان را برای نخستین بار میدیدند. در حضور من صدای خود را پایین می آوردند. با احترام صحبت می کردند و آماده خوش خدمتی بودند.
دم ظهر در باغ و ساختمان قدیمی و کهنۀ آن جنب و جوش و برو بیایی بود. ناهار آماده بود و سفره را پهن کرده بودند. از این سوی اتاق بزرگ تا آن سر سفره گستردند و خدمۀ عموجان مشغول دوندگی بودند. آخر این مهمانی پیش در آمدی بود برای ازدواج پسر اربابشان. سبزی خوردن آوردند، دوغ و شربت، خیار تازه، انگور و گلابی که محصول مخصوص باغ عمو جان بود. سفره با ماست و نان دهاتی آرایش شده بود. یکی پشت ساختمان کباب باد می زد و دیگری دیسهای باقلا پلو با گوشت برّه را روی سفره می گذاشت. دایه جان که منوچهر را بغل مادرم داده و به کمک رفته بود، آتش گردان را می چرخاند تا بساط سماور را برای بعد از ناهار آماده کند. تنها تماشای این منظره عزم را سست می کرد و نقشه ام را ابلهانه جلوه می داد. من به این زندگی تعلق داشتم که وجود رحیم در آن وصله ای ناجور بود. فکر او رویایی خام بود. عبث بود. من می خواستم از میان این همه تجّمل و شکوه و جلال، این آداب و رسوم فامیلی، قید و بند اجتماعی، یک تنه علیه همه قیام کنم؟ فکرش هم بچه گانه بود. غیر ممکن بود. از محالات بود.
پدرم، عمو جان و منصور با اسب از راه رسیدند- هر سه شاد و سر حال. یکی دو نفر کوله کش هم همراه آن ها بودند. از دامنه های البرز بازگشته و چندتایی کبک زده بودند. عمو جان گفت برای محبوب. من کبک می خواستم چه کنم؟ حیوان های بی نوا را آش و لاش کرده بودند. فقط یک کف دست گوشت داشتند. کبک سرم را بخورد. عجب معر که ای گیر کرده بودم ها! رفتار منصور از همه بدتر بود. دستپاچه بود. خجالت می کشید. گاهی مرا شما صدا می زد و گاهی مثل ایّام طفولیت تو خطابم می کرد. به من دوغ تعارف می کرد، برایم برنج می کشید، به خواهرهایش تشر می زد که برای من جا باز کنند. آن بیچاره ها هم که هر کدام یک طرف من نشسته بودند از هر طرف نیم متر برایم حریم گذاشته بودند. هر وقت نگاهش نمی کردم می دانستم به من خیره شده و وقتی رو به سویش می کردم سرخ می شد و به سرعت به سوی دیگر نگاه می کرد. در دل می گفتم آن قدر به او بی اعتنایی می کنم تا خودش از رو برود. چه خبر است. با این همه از حق نگذریم، جوان رشید و برازنده و خوش قیافه ای بود. در ادب و متانتش هم جای ایرادی وجود نداشت و وقتی به همۀ این ها ثروت سرشار عمو جان و القاب او هم افزوده می شد، روشن می شد که چرا همۀ دختر های دم بخت آرزوی ازدواج با او را دارند. همه الّا من. به چشم من او مثل مار بود. از دیدنش حالم منقلب می شد. از تماشای دستپاچگی و شرمندگی معصومانه اش که موجب پچ پچ و خنده های مخفیانه خجسته و دختر عموهایم می شد، چندم می شد. این هم از بخت سیاه من بود که او این همه خوب بود. که من این همه بد بودم. که هر کار می کردم در دلم جا بگیرد، نمی شد.
بعد از ناهار به پشتی تکیه داد. پای چپ را به طور قائم تا کرد و آرنج دست راست را بر آن نهاد. حالا جسورتر شده بود. گه گاه وقتی مطمئن بود کسی متوجّه نیست، زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند می زد. لبخندش زیبا بود و به چشم هایش فروغ می بخشید. واقعاً مرا می خواست. نمی دانم از کی! هرگز نگذاشته بود چیزی بفهمم. آن روز این موضوع را خوب می فهمیدم و از درک آن رنج می بردم. انگار نگاه های تحسین آمیز او همچون تیری بر سراپای بدنم می نشست. از دست های نرم و لطیف او، از لباس های گرانقیمتش، از چکمه پوشیدنش، از سبیل های نسبتاً باریک او که گوشه هایش اندکی رو به بالا تاب خورده بود، از موهایش که به خوبی شانه شده بود و هر یک به دقّت در جای خود قرار داشت، از لحن مودبانه و پر طمطراق او و از هر چیزی که در چشم دیگران حسن می نمود، نفرت داشتم و مشمئز می شدم.

SonBol 04-27-2010 07:35 AM

رمان بامداد خمار - فصل بیست و سوم

آنچه بیش از همه مرا خشمگین می کرد، این بود که او تصّور می کرد من نیز نسبت به او احساس تمایل متقابلی دارم. شاید هم با شدّت بیشتر و پر حرارت تر. متعقد بود که باید هم این طور باشد. جای هیچ سوال و گفت و گویی نیست و غیر از این هم نباید باشد. فکر می کرد با خواستگاری کردن من، منّتی بر سر من گذاشته و پاسخ مرا نشیده مثبت تلقی می کرد. این خودپرستی و اعتماد به نفس او بیش از هر چیز برایم زننده بود. نزدیک غروب در سراسر ایوانی که فقط با یک پلّه از محوطۀ چمن جدا می شد که به استخری بزرگ منتهی می شد و دنبالۀ آن چمن به صورت مّرغ در میان ردیف درخت های میوه تا بی نهایت گم می شد، گلیم انداختند.
یک تخت برای پدرم و عمو جان زدند و روی آن را نیز با گلیم پوشاندند. بساط کاهو سکنجبین و حلیم بادنجان و میوه و چای و قلیان و البّته آجیل برقرار بود. زن ها روی زمین نشسته بودند. زن عمو خود پای سماور بزرگ زغالی قرار گرفته بود و چای می ریخت. هر استکان کمر باریک را در نعلبکی دور طلایی در سینی های کوچک برنجی با یک قندان بلور یا برنجی کوچک که چند عدد قند در آن بود قرار می داد. خجسته و بچه های عمو جان همگی مشغول دویدن و شیطنت بودند. گاهی یکی ازآن ها جلو می دوید و ناخنکی به ظرف کاهو سکنجبین و یا آجیل می زد و با دستِ پُر نزد بقیّه بر می گشت و به فریادهای زن عمو و مادرم و یا دایه ها که از آن ها می خواستند بنشینند و مثل بچۀ آدم غذایشان را بخورند و بعد برای بازی بروند، ترتیب اثر نمی دادند.
قنداق منوچهر را باز کرده بودند ولی زیر او پارچۀ آغشته به موم به عنوان مشمع قرار داده بودند و روی آن دو سه تا از کهنه های او را انداخته بودند تا همه جا را خیس نکند. طاقباز خوابیده بود و روی پایش ملافۀ نازکی بود که از فرط دست و پا زدن او به شوق بچه ها، جمع می شد و مرتب کنار می رفت و منوچهر از ذوق جیغ می کشید. پدرم با محبت تمام دوباره ملافه را روی پای او می کشید و می گفت:
- خجالت بکش پسر.
و عمو جان می خندید. چه خانواده خوشبختی بودیم! چه صحنۀ زیبایی بود! اگر خداوند بر من رحمت می آورد و عقل را بر وجودم حاکم می کرد، چه قدر از سعادتی که در شرف به دست آوردن آن بودم خوشحال و شکرگذار می شدم. ولی سرنوشت دیگری برایم رقم زده شده بود. خودم آن جا بودم و دلم جای دیگر.
آب استخر که از آن برای آبیاری چمن و گل و باغ نیز استفاده می شد سبز و لجن بسته بود. دو لاک پشت بزرگ در آن می لولیدند که مایۀ تفریح و بازی بچه ها بودند. دو خرگوش در گوشه ای از باغ در قفس بودند و یک بچه آهو که پای آن را با طنابی بلند به درخت بسته بودند، در باغ رها بود و برای خود می چرخید.
خجسته دوان دوان با یکی از دختر عموها از راه رسید:
- بیا محبوب. بیا آهو را ببین. نمی دانی چه چشمهایی دارد! خیلی قشنگ است!
دختر عمویم گفت:
- دو تا خرگوش هم داریم. خیلی تماشا دارد. پاشو بیا دیگر، تنبلی نکن! بیا ببرم نشانت بدهم.
پسر عمویم کوچکم به دو خواهرش اشاره کرد و گفت:
- دو تا گاو هم داریم.
خواهرش توی سر او زد و خندید. گفتم:
- الان حالش را ندارم. باشد برای بعد.
پدرم از زیر چشم نگاهی به من افکند. از وقتی به ضرورت حفظ ظاهر در باغ با هم رو به رو شده بودیم، به جز سلام من و جواب او کلامی بین ما ردّ و بدل نشده بود. ولی اخم و تَخمی هم در کار نبود. سخت می کوشید تا بر خشم خود نسبت به من فائق آید و حفظ آبرو کند. ولی سرد بود. فقط احساس می کردم که چه قدر سرد و بی اعتنا شده. انگار من طوقی بودم به گردنش. می خواست از شرّ من خلاص شود.
هوا اندک اندک رو به تاریکی می رفت و خدمه چراغ بادی روشن می کردند. زن عمو گفت:
- حالا که شب شده. فردا با منصور جان می روند تماشا...
سپس خنده ای کرد و افزود:
- البتّه با اجازۀ آقا جانش و نازنین خانم.
پدرم به زور لبخندی زد و مادرم از ته دل، با نشاط زنی که دخترش می رود تا عروس شود خندید. از نگاه منصور فهمیدم که چه قدر آرزو داشت شبانه به گردش برویم. بیچاره از دل من خبر نداشت. نمی دانست میل باغ و گشت و گذار را ندارم. دل و دماغ ندارم.
آن شب دوباره تا صبح در اتاقی که با مادرم، دایه و خچسته و منوچهر در آن خوابیده بودیم، نقشه می کشیدم. فرصتی را که از خدا می خواستم زن عمو در دامنم انداخته بود. پس شاید خداوند با من بر سر لطف آمده باشد. شاید بر من دل سوخته ترحم کرده...
من در چه فکر بودم و منصور در چه خیالی؟! دایه جان از توی رختخواب گفت:
- محبوب جان، خدا سفید بختت کند. شانس آورده ای ننه. بدت نیایدها، ماشاالله پسر عمویت مثل شاخ شمشاد است.
بدم می آمد. ولی به روی خودم نمی آوردم. پشت به او کردم و جواب ندادم. خجسته می خندید و مادرم با لفظ کودکانه با منوچهر که هنوز بیدار بود و میل بازی داشت صحبت می کرد. از لحن صدایش، طرز رفتارش و روش صلحجویانه اش فهمیدم که چه قدر شاد است. با دایه هم عقیده بود.
مادرم مثل اینکه فراموش کرده بود من چند ماه است طغیان کرده ام و هر شب و هر روز پا را در یک کفش کرده ام و نجّار محل را می خواهم می گفت:
- شیرینی پختن یک هفته طول می کشد. از طرفی هم هوا رو به پاییز است. دلم می خواست زودتر بجنبیم بلکه بشود توی حیاط میز و صندلی بچینیم. امروز صبح زود زن عمو یواشکی یک انگشتر به من نشان داد. نگینش به اندازۀ یک ناخن شست. گفت گذاشته بودم برای زن منصور. می پسندی یا نه؟ خیلی آرزو دارند. می خواهد برای عروسی پسرش سنگ تمام بگذارد. او هم بدتر از من همه اش هول تهیّه تدارک عروسی را دارد. حق هم دارد.

کم کم دل من هم به شور افتاد... خون خونم را می خورد. مادرم به در می گفت یعنی دیوار بشنود. یعنی باید زن پسر عمو بشوی. مرده ای و مانده ای همین هست که هست. آش کش خالته، بخوری پاته نخوری پاته. در دل گفتم حالا که این طور است، بگذار به همین خیال باشند. راست گفته اند: وصف العیش، نصف العیش.

SonBol 04-27-2010 07:37 AM

رمان بامداد خمار - فصل بیست و چهارم
صبح روی ایوان مشرف به استخر همگی دور هم صبحانه خوردیم. باز همان شور و حال و برو بپا برپا بود. آفتاب پهن شده بود که عمو جان و آقا جانم که قدمی در باغ زده و برگشته بودند وارد ساختمان شدند و به یکی از اتاق ها رفتند تا به قول زن عمو در مورد کارهای املاک خود با هم صحبت کنند. منصور که تا آن لحظه همان جا می پلکید و بعد روی تخت نشسته روزنامۀ کهنه ای را می خواند، روزنامه را زمین گذاشت و یک راست به طرف من آمد و خطاب به مادرم گفت: -خانم عمو جان، قرار بود امروز من آهو و خرگوش ها را نشان محبوبه بدهم. اجازه می دهید با من بیاید؟


انگار از قبل اجازه شخص مرا هم تحصیل کرده بود. انگار که من هم مشتاق همراهی با او بودم. یک کلمه از من که سر به زیر انداخته بودم و به دست هایم نگاه می کردم، نظر نخواست. مادرم گفت:
-پس چرا نشسته ای محبوبه؟ بلند شو، آقا منصور منتظر هستند.
دست بردم تا چادرم را بردارم و سرم کنم. زن عمو گفت:
-وا، مادر جان چادر لازم نیست. توی باغ که نامحرم نیست. منصور هم پسر عمویت است. عقد پسرعمو و دخترعمو را هم در آسمان ها بسته اند.
من سرخ شدم. نه از خجالت، بلکه از سر خشم. دستی دستی داشتند مرا سر سفره عقد می نشاندند. منصور نگاه تندی به مادرش کرد و پرخاشگرانه گفت:
-خانم جان!
دلم خنک شد. ولی مگر از رو می رفتند. زن عمو و خانم جان دوتایی زدند زیر خنده و غش غش کنان ریسه رفتند.
انگار فرمانی محرمانه بچّه ها را از ورود به باغ و تعقیب ما برحذر کرده بود. فرمانی لازم الاجراء که شوخی بردار نبود. همه جا ساکت و خلوت بود. فقط سر و صدای گنجشک ها بود و هیاهوی نهری که از بریدگی دیوار ته باغ به درون سرازیر می شد. هوای شمیران مانند تهران گرم نبود. در این فصل سال خنکی مطبوعی داشت که با آرامش باغات بزرگ و سرسبز و جویبارهای پیچ در پیچ و خنک آن دست به دست هم می داد و به انسان لذّت بسیار می بخشید. تو گویی باغ بهشت است. در این باغ چند جریبی عمو چان، هر نوع درختی وجود داشت. در قسمتی درختان مو به داربست کشیده شده بودند، در قسمتی کوچک بلال کاشته بودند و ما بچه ها همیشه آفت این بلال ها بودیم. هرچه به انتهای باغ نزدیک تر می شدیم، به تعداد درختان میوه افزوده می شد درخت ها فشرده تر می شدند. درختان سیب و گلاب، درخت های گلابی که عمو جان به خصوص به آن ها افتخار می کرد و بعد هم بوی درختان گردو که من این قدر دوست داشتم.
منصور آرام و ملایم شروع به صحبت کرد. من اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید. تنم از انجام کاری که قصد انجام آن را داشتم می لرزید. صد بار پشیمان می شدم و باز تصمیمم عوض می شد.
منصور با ملایمت پرسید:
-محبوبه، زن عمو با تو حرف زده اند؟
خودم را به آن راه زدم:
-راجع به چه؟
خندۀ متینی کرد:
-خوب می دانی راجع به چه.
ساکت ماندم. با لحن ملایم مثل اینکه بخواهد بچه ای را ریشخند کند گفت:
-هر کار دلت می خواهد بگو برایت می کنم. نمی خواهم فکر کنی همه چیز به میل من یا آقا جان و خانم جانم پیش می رود. اگر دلت بخواهد برایت خانۀ جدا می گیرم. نباید دست به سیاه و سفید بزنی. باید پیانو مشق کنی. برایت معلّم می گیرم. دلم می خواهد زبان فرانسه بخوانی...
-من پیش آقا جانم زبان فرانسه خوانده ام.
-خوب چه بهتر. پس تکمیلش می کنی. گلدوزی می کنی. دلم می خواهد فقط مهمانی بروی و یا از خانم های محترمه ای پذیرایی کنی. مهمان هایی مثل خودت. گرچه نه به وجاهت خودت.
ناگهان دلم به حالش سوخت. او نسبت به من همان احساسی را داشت که من به رحیم نجّار داشتم. بازی مسخره ای بود. لبخند مهربانی زد و نگاه گرمش بر چهرۀ من گردش کرد. او مردی بود که اگر همسر خویش را دوست می داشت واقعاً می کوشید تا او را خوشبخت کند. حرمی را که برای زندگی خانوادگی قائل بود از پدر خویش به ارث برده بود. در یک کلام منصور مرد شرافتمندی بود. یک انسان بود. این حقیقت را حتی من نیز نمی توانستم انکار کنم. همین جا بود که در می ماندم. او را دوست داشتم. بدون شک دوستش داشتم و راضی به بدبختی و تیره روزیش نبودم. همان طور دخترعموهایم را دوست داشتم؛ همان طور که منوچهر را دوست داشتم.
در کنار نهر آب راه رفتیم. منصور یک سیب گلاب را از درخت چشید. حالا به درختان کهن گردو رسیده بودیم. هر یک فقط جلوی پای خود را می دیدیم و از حضور یکدیگر آگاه بودیم. باز لرزشی بی امان مرا فرا گرفته بود. همان لرزی که هر وقت تصمیم می گرفتم پرده از راز موحش و خانمان برانداز خود نزد کسی برگیرم به سراغم می آمد و مرا با وحشت مرگ رو به رو می کرد. یک بار از چنگ غیرت مردانۀ پدرم جان سالم به در برده بودم و این بار باید آمادۀ رویارویی با همان تعصّب و غیرت از جانب پسر عموی خویش می شدم. باید دست رد به سینه اش می زدم و عواقب خشونت بار آن را نیز می پذیرفتم. آن روز ما نه آهویی دیدیم و نه خرگوشی. فقط قدم می زدیم. من با اکراه و بی میلی و او با اشتیاق و حرارتی معصومانه. از حرکت باز ایستادم و روی کندۀ درخت گردویی در کنار آب نشستم. لبخند زنان پرسید:
-خسته شدی؟
از لجم پاسخش را ندادم.
-چرا حرف نمی زنی؟ بچگی ها آن قدر خجالت نمی کشیدی. زبانت را گربه خورده؟
و خنده کنان افزود:
-بیا، این را برای تو چیدم. سیب گلاب دوست نداری؟
-نمی خواهم.


SonBol 04-27-2010 07:37 AM

رمان بامداد خمار - فصل بیست و پنجم
باز هم ساکت شدم. با گوشۀ دامنم بازی می کردم. جسورتر شد. قدمی جلوتر آمد. با حالتی صمیمی و خودمانی دست راست خود را بالای سر من به درختی تکه داد و دست چپ را به کمر زد. سبی هنوز در دستش بود و بالای سرم خیمه زده بود. با لحنی بی نهایت ملایم که شاید به گوش هر دختر دیگری شیرین می نمود پرسید: - تو هم همان قدر که من تو را می خواهم مرا می خواهی؟
مسلماً در خواب هم نمی دید که پاسخ من منفی باشد. نناگهان صدای خودم را شنیدم. زبانم نمی دانم به فرمان چه کسی به حرکت در آمد و گفت:


- نه. لحنم چنان تند و تلخ و گزنده بود که خودم نیز از آن جا خوردم. بی اغراق مانند تنۀ درختی در معرض تند باد تکان خورد و صاف ایستاد و پرسید:
- چرا؟
- خوب نمی خواهم دیگر.
دستپاچه شد و پرسید:
- آخر چرا؟ کار بدی کرده ام؟ کسی حرفی زده؟ باز خانم جانم دسته گلی به آب داده؟
با التماس سر بلند کردم:
- نه نه، به خدا نه منصور؟
- پس بگو چه شده؟
با کنجکاوی و سماجت به من نگاه کرد. ادامه دادم:
- می خواهم بگویم ولی می ترسم. قسم می خوری که داد و فریاد راه نیندازی؟ قسم می خوری به کسی حرفی نزنی؟ قول می دهی؟ به جان عمو جان قسم بخور.
- گفتم بگو. به جان خانم جان حرفی نمی زنم. چه می خواهی بگویی؟
ترسیدم اگر پیش از این تاخیر کنم، بی تابی او جای خود را به خشم بدهد، گفتم:
- منصور، من... من... نه این که تو را دوست نداشته باشم. تو مثل برادر من هستی. به خدا مثل منوچهر دوستت دارم. ولی...
به درخت تکیه داد. دست ها را به سینه زد و با نگاهی سرد به من خیره شد. انگار چشم هایش دو تکه شیشۀ بی روح بود. گفت:
- مثل منوچهر؟
سرم را به زیر انداختم:
- خوب آره.
- که این طور! حالا می گویی؟
از این که از اوّل باغ تا این جا در گوش من زمزمه کرده و این طور خود را سکّۀ یک پول کرده بود، از خودش ئ از من خشمگین بود. غرور او بیدار شده و جای همۀ احساسات دیگر را گرفته بود. عجیب این که در این حالت به نظر من زیباتر می نمود. پرسیدم:
- پس کی می گفتم؟
- خوب از اوّل می گفتی منصور را نمی خواهم.
- گفتم.
- به کی گفتی؟
حیرت کرده بود. نمی فهمید چه می گویم. سر در نمی آورد.
- به همه گفتم، به خانم جانم، به آقا جانم. ولی گوش نمی کنند. مرتب برای من خواستگار می تراشند. هر چه می گویم به پیر به پیغمبر نمی خواهم، یک گوششان در است و یک گوش دروازه...
- چرا نمی خواهی؟ حالا من هیچ، ولی بقیّه خواستگارهایت، مگر بقیّه چه ایرادی دارند؟ پیر هستند؟ کور هستند؟ کر هستند؟ چه عیبی دارند؟
نگاهی مثل دو تیغۀ کارد سرد و برنده و غضبناک در چشمانم فرو می رفت.
- هیچ، هیچ عیبی ندارند، عیب از من است.
- از تو؟
- آره... از من. من یک نقر دیگر را می خواهم.
به چشمانش نگاه نمی کردم ولی از لحن صدایش غیرت شدید او را که مخلوطی از عرق فامیلی و حسد بود احساس کردم.
- چه غلطها؟
حالتی داشت که گفتم الان کتکم می زند ولی نزد. با شخصیت تر از آن بود که به روی یک زن دست بلند کند. گفتم:
- تو را به خدا داد و بیداد راه نینداز. آقا جانم مرا می کشد. تو قول دادی. به جان زن عمو قسم خوردی.
سکوت کرد. دندان ها را چنان بر هم فشرد که استخوان فکش از زیر پوست بیرون زد. سرخ شد. کمی بالا و پایین رفت. لبش را جوید. در همان حال پرسید:
- عمو جان می داند؟ زن عمو می داند؟
- آره به همه گفته ام. برای همین می خواهند به زور شوهرم بدهند. فکر می کنند از صرافت می افتم.
پوزخند زد.
- همه می خواهند به زور شوهرت بدهند که از صرافت بیفتی؟ احمق تر از من پیدا نکرده اند؟
باز التماس کردم:
- منصور، تو را به خدا داد و بیداد نکن.
- کی هست؟
- باور نمی کنی.
- چرا می کنم. همه کار از تو بر می آید. بگو کی هست؟
نمی دانستم صلاح هست بگویم یا نه. ولی دل به دریا زدم. هرچه بادا باد.نمی دانستم از سر انتقامجویی از پدر و مادرم بود یا می خواستم عقدۀ دل را پیش کسی باز کرده باشم. حتی اگر این شخص خود ذی نفع باشد. در آن لحظه منصور را به چشم برادر بطزرگ تر نگاه می کردم و از سرزنش او واهمه نداشتم.
- یک شاگرد نجّار.
او هم در جا میخکوب شد. او هم مثل بقیّه از شنیدن این حقیقت یخ کرد و در جا خشکش زد. به آرامی به سوی من چرخید و به صدای بلند از سر خشم و تمسخر خندید:
- یک شاگرد نجّار!!

SonBol 04-27-2010 07:37 AM

رمان بامداد خمار - فصل بیست و ششم
لحظه ای سکوت کرد و به چشمانم نگاه کرد تا اثری از شوخی و تفریح در آن ها پیدا کند. فکر می کرد سر به سرش گذاشته ام و چون چنین نبود با نفرت گفت: -اَه... آدم حالش به هم می خورد. خجالت نمی کشی؟
به سرعت گفتم:
-حالا نجّار است. پول که جمع کند می خواهد برود توی نظام.
به تمسخر خندید:
-آه، پس می خواهد برود توی نظام. کی انشاالله؟


چرا هیچ کس باور نمی کرد؟ چرا وقتی حرف از نظام به میان می آمد، همه می خندیدند؟ مگر چه عیبی داشت؟ مگر ممکن نبود؟ به طعنه گفتم: -وقتی که رفت می بینی. فقط آن هایی که باغ و ملک دارند باید صاحب منصب بشوند؟
چنان غضبناک نگاهمم کرد که ساکت شدم. کمی قدم زد و گفت:
-که اینطور... پس من به قدر یک شاگرد نجّار هم نیستم؟!
حریفش نمی شدم. باز هم می گوید شاگرد نجّار. خواستم دلداریش بدهم:
-چرا به خدا. چه حرفی می زنی؟ خیلی هم بهتر هستی. ولی چه کنم؟ من خودم هم تعجّب می کنم. اسیر شده ام.
خوودم هم مانند او از وقاحت خودم، از صراحت خودم و از رک گویی خودم حیرت کرده بودم. به تندی گفت:
-خوب دیگر، بس است. برگردیم.
-نه، این طور نمی شود. می خواهی بهشان چه بگویی؟
پرسید:
-چه باید بگویم؟ می گویم محبوبه مرا نمی خواهد. تا حالا هم بنده را سر انگشت می چرخاند.
-نه، تو را به خدا این را نگو. آقا جان مرا می کشد.
-پس می فرمایید چه باید بگویم؟
-بگو من محبوبه را نمی خواهم...
حرفم را قطع کرد:
-خودم را که مسخره نمی کنم. تا دیروز می گفتم می خواهم، امروز بگویم نمی خواهم؟ لابد بعد هم باید دستت را بگذارم توی دست جناب نجّار. نخیر خانم، من کلاه بی غیرتی سرم نمی گذارم.
-محض رضای خدا منصور، رحم کن. آبروریزی می شود...
-رحم کنم؟ مگر تو به کسی رحم می کنی؟ بگذار آبرویت بریزد. با کمال وقاحت جلوی روی من می گویی چشمت دنبال یک نفر دیگر است؟ حالا کاش یک آدم حسابی بود. یک نجّار!! چه قدر هم که تو از آبروریزی می ترسی!
باز خشم در وجودم زبانه کشید. حالا باید از این جوانک هم که تازه سبیل پشت لبش سبز شده حساب ببرم؟ بگذارم او هم سرم داد بکشد؟ او که با من بزرگ شده بود. که بر من هیچ برتری نداشت. حقّی نسبت به من نداشت. حالا دیگر این هم می خواهد برای من ادای مردها را در آورد؟ دارد به من امر و نهی می کند. نمی خواهمش زور که نیست.
به تندی گفتم:
-اگر می خواستمت خوب بودم؟ حالا که می گویم نه باید آبرویم بریزد؟ زور که نیست. برو آبرویم را بریز تا دلت خنک شود. برو جار بزن. اگر آبروی من بریزد آبروی تو زودتر می ریزد.
-آبروی من می ریزد؟ به من چه مربوط؟ مگر من خاطرخواه شده ام؟
-نه جانم. من شده ام. دختر عمویت شده. برو به همه بگو محبوبه یک شاگرد نجّار را می خواهد. بگذار همه به ریشت بخندند. بگذار همه سرکوفتت بزنند و به قول خودت بگویند منصور به اندازۀ یک شاگرد نجّار هم نبود؟ بگذار خواهرهایت توی خانه بمانند و گیسشان رنگ دندان هایشان بشود. تف سر بالا بینداز تا برگردد توی صورتت. همه بگویند دختر عموهای محبوبه هم لنگۀ خودش هستند. مگر تو قسم نخوردی؟ ولی عیبی ندارد. برو بگو تا آقا جان و عمو جانم مرا زیر لگد له کنند و به دل سیر تماشا کنی.
سکت بود و گوش می داد. می دید که از کوره در رفته ام و این سرکشی را از من، دختری پانزده ساله باور نداشت. بعد متفکرانه گفت:
-خوب، هر چه دلت می خواست گفتی؟ عجب جانوری از آب در آمده ای! بلند شو برو. ولی به یک شرط. دیگر نمی خواهم چشمم به چشمت بیفتد.
سیب را با نهایت نفرت در آب انداخت و با اشمئزار گفت:
-نمی دانستم این قدر آشغال خور شده ای. عجب پر رو و چشم سفید شده ای. همان بهتر که زودتر فهمیدم.
-حالا می خواهی به آن ها چه بگویی؟
-بالاخره چیزی می گویم.
-سگرمه هایت را باز کن. این قیافه را به خودت نگیر.
-می خواهی دایره و دنبک بزنم؟ می خواهی برایت برقصم.
-نه، ولی این طوری همه چیز را می فهمند.
-نترس، خواب هم نمی بینند که تو چه تحفه ای از آب در آمده ای.
راست می گفت. آهسته برگشت و به راه افتاد. خرد شده بود. بار درد من به سینۀ او منتقل شده بود. دیگر از او نمی ترسیدم. ولی وجدانم ناراحت بود. پیش خودم خجالت زده و شرمنده بودم.

SonBol 04-27-2010 07:38 AM

رمان بامداد خمار - فصل بیست و هفتم
پچ پچی در گرفت. زن عمو از این اتاق به آن اتاق می رفت و مثل مرغ سر کنده دور خودش می چرخید. عاقبت به سراغ مادرم آمد. با هم به اتاقی رفتند و در را بستند. خجسته و دختر عموها و پسر عموی کوچکترم که هنگامی که ما به ته باغ می رفتیم نجواکنان هر هر کر کر می کردند. اکنون ساکت بودند و با نگاه های حیرت زده هر یک از گوشه ای نظاره می کردند. خدمه می کوشیدند بی صدا رفت و آمد کنند و دایه جان برای نخستین بار بر سر منوچهر غر می زد. - اَه بچه، تو هم که چه قدر نق نق می کنی!
مادرم برافروخته از اتاق زن عمو خارج شد و یک سر به اتاق خودمان آمد و با قهر و اخم به دایه گفت:


- جمع و جور کن. فردا صبح زود می رویم. دایه به زانویش کوبید:
- وای خانم جان، کجا یرویم؟ قرار بود هفت هشت روز بمانیم. پس کار محبوبه و آقا منصور چی می شود؟
- هیچی، چی می خواستی بشود؟ به هم خورد.
دایه مثل برق گرفته ها گفت:
- به هم خورد؟
- پسره به مادرش گفته نمی خواهم.
- اِه، چه طور؟ تا دیروز که منّت می کشید!
مادرم با بی حوصلگی گفت:
- خوب، حالا دیگر نمی کشد.
- آخر چی شده؟ چرا؟
- به مادرش گفته محبوبه بچه است. لوس است. ناز نازی است. من زن می خواهم. نمی خواهم عروسک بازی کنم. تا امروز خیال می کردم می خواهم. حالا می بینم نمی خواهم. جلوی ضرر را از هر کجا بگیرید منفعت است. اصلاً مثل خواهرم می ماند. بعد هم با اسب رفته بیرون. بیچاره مادرش هم نمی داند کجا رفته. به شهر رفته یا شکار کبک!
دایه که همچنان اندوگین بر زانو می کوبید و خم و راست می شد، عاقبت رو به من کرد:
- الهی برات بمیرم مادرم، غصه نخوری ها...
نتوانستم جلوی لبخند خود را بگیرم:
- نه دایه جان، غصه که ندارد.
مادرم از پشت سر دایه که مشغول جمع و جور کردن اثاث بود نگاهی تندی به من انداخت.
دم در منزلمان تازه از کالسکه پیاده شده بودیم و من هنوز برای برداشتن چادرم وارد صندوقخانه نشده بودم که صدای مادرم بلند شد که با بی حوصلگی فریاد می زد:
- دده خانم به فیروز بگو برود تون تاب را خبر کند فردا صبح زود بیاید حمّام را روشن کند. خودت هم بدو برو به آغابیگم خبر بده ما فردا حمّام را روشن می کنیم بیاید بچه ها را بشورد. اگر هم خواست ادا و اطوار در بیاورد که مشتری دارم و چنین و چنان، به یکی دیگر از کارگرها بگو بیاید. حالا هر کس که می خواهد باشد. من حوصلۀ ناز کشیدن ندارم.
مادرم از گرد و خاک بسیار بدش می آمد و به خصوص هر وقت که به ده یا باغ می رفتیم این وسواس بیشتر آزارش می داد. شاید حمّام کوچک خانۀ ما بیش از حمّام هر خانۀ دیگری روشن می شد و آغابیگم دلاک که به مهارت در کیسه کشی شناخته شده بود، اغلب برای شست و شو به حمّام سر خانۀ ما می آمد.
خجسته بازویم را گرفت و در حالی که چادر از سر بر می داشتیم مرا به درون صندوقخانه کشید و در را بست. صدای پای مادرم که از حیاط به اندرون بر می گشت و از پلّه های ساختمان بالا می آمد هر لحظه نزدیک تر به گوش می رسید. خجسته عجولانه پرسید:
- چی شده محبوبه؟ چه خبر شد؟ چرا منصور یک دفعه جنّی شد؟
در حالی که چادرم را برداشته با خونسردی تا می کردم گفتم:
- تو هم وقت گیر آوردی ها! حالا که نمی شود حرف زد. الان خانم جان سر می رسد. صبر کن شب موقع خواب برایت...
در صندوقخانه چهار طاق باز شد و محکم به دیوار خورد. مادرم غضبناک و برافروخته از جلو و دایه بچه به بغل از عقب وارد شدند.

SonBol 04-27-2010 07:38 AM

رمان بامداد خمار - فصل بیست و هشتم
خجسته با تعجّب و ترس به گوشۀ صندوقخانه عقب نشینی کرد. مادرم یک راست به سراغ من آمد. خواستم فرار کنم با دست محکم به تخت سینه ام کوبید. روی صندوق چوبی پارچه های نبریده افتادم و به ناچار همان جا نشستم. مادرم برافروخته گفت: - کجا؟ بتمرگ ببینم! به منصور چه گفتی که منصرف شد؟
دایه خانم هاج و واج با دهان باز به صحنه می نگریست و از حرف های مادرم سر در نمی آورد. وحشت زده گفتم:
- هیچی خانم جان. به خدا هیچی.
- پس چرا یک دفعه از زن گرفتن منصرف شد؟
- من چه می دانم؟


مادرم خم شد و با دو دست گوشت ران چپ و راست مرا از روی لباس گرفت و با تمام قدرت پیچاند. - تو چه می دانی؟ همۀ آتش ها از زیر گور تو در می آید. خیال می کنی من نمی فهمم؟ بچه گول می زنی؟ نمی دانی؟ هان، نمی دانی؟
چنان گوشتم را پیچاند که دلم ضعف رفت و فریاد زدم:
- آخ، آخ. گوشتم را کندی خانم جان.
- خوب کردم، هر چه کوتاه می آیم، هر چه به روی خودم نمی آورم...
رانهایم را رها کرد و به ساعد دست هایم که بر دامن نهاده بودم حمله برد. گوشت هر دو ساعدم را گرفت و پیچاند.
- قصد آبروی ما را کرده ای؟ می خواهی پدرت را بکشی؟ چه قدر من باید شیر قهر به این بچۀ بیچاره بدهم؟ تو که ما را بی آبرو کردی. کوس رسوایی ما را زدی.
از شدّت درد گردن را میان شانه هایم فرو بردم. جمع شده بودم و داد می زدم:
- آخ مردم خانم جان.
خجسته التماس می کرد:
- خانم جان کشتی. گوشتش را کندی.
انگار مادرم دیوانه شده بود. دایه مرتب می گفت:
- ای وای خانم ولش کنید. دارید می کشیدش.
دور خودش می گشت. می خواست جلوی مادرم را بگیرد ولی منوچهر بغلش بود. مادرم بی توجّه به جبغ و داد او و فریادهایی که منوچهر از ترس می کشید گفت:
- خیال کردی من نفهمیدم؟ سر مرا شیره می مالی؟ خدا پدر منصور را بیامرزد که آبروی ما را خرید. همه چیز را روی دایره نریخت. خاک بر سر من کنند. اگر زن عمویت بفهمد من چه خاکی به سرم بکنم؟ دنیا را خبردار می کند. حالا هم دیر نشده. آخرش می فهمد. الهی خدا مرا مرگ بدهد که راحت بشوم.
این دفعه به بازوهایم حمله کرد و هر دو را نیشگون گرفت. چنان گوشتم را می کشید که از درد روی صندوق نیم خیز شدم. واقعاً داشتم ضعف می کردم. عاقبت دایه بچه را به دست خجسته داد و گفت:
- این را بگیر ببینم.
و از عقب مادرم را در آغوش گرفت و از من جدا کرد.
- کشتید بچه ام را خانم. ولش کن دیگر، بس است.
چادر از سر مادرم افتاده بود. گوشۀ صندوقخانه نشست و به رختخواب ها تکیه داد. زانو ها را قائم و دور از یکدیگر نهاده بود. آرنج ها را بر زانوها تکیه داده سر را میان دست ها گرفته بود و گریه می کرد. به صدای بلند گریه می کرد. فقط پشت دست های کوچک لطیف او و موهای سرش را می دیدم. من آخ آخ می کردم و بازوهایم را می مالیدم. مادرم فغان می کرد و منوچهر وحشتزده جیغ می کشید. خجسته او را نوازش کنان از اتاق بیرون برد.
دایه بهت زده می پرسید:
- آخر چی شده خانم، چرا همچین می کنید؟
- چی شده؟ زیر سرش بلند شده. خاطرخواه شده.
نمی دانستم آیا این افشاگری مادرم به خاطر آن بود که دیگر نمی توانست رازی را که حتی قادر نبود با خواهر خود در میان گذارد در سینه نگه دارد یا از روی سیاست بود. آیا خدمه بویی برده بودند؟ آیا توانسته بودن شلاق خوردن رحیم نجّار و بسته شدن دکان او را به زندانی شدن من در خانه ربط بدهند؟ تا این لحظه اگر هم پچ پچی در کار بوده، دایه نیز با دده خانم و فیروز در آن شریک بوده. ولی از حالا به بعد مسلماً دایه که این امتیاز را به دست آورده بود که طرف اعتماد مادرم واقع شود، برای نشان دادن برتری خود به سایر خدمتکاران و وفاداری خویش به مادرم، در مقابل آن ها می ایستاد و توی دهان آن ها می زد و جلوی هر شایعه را می گرفت.
مادرم، زنی که سمبل شخصیت و متانت و استواری بود، زنی که نمونۀ یک خانم کامل و متین و متشخص بود، زنی که خشم و غضب خود را تنها با یک اخم کوچک، یا جمع کردن لب ها یا چرخش گردن و نگاهی خیره نشان می داد و تنها از روی لبخند ملیحش پی به شادمانیش می بردیم، حالا گوشۀ صندوقخانه نشسته بود و ضجه می زد و دایه او را دلداری می داد. مادرم گفت:
- دو پا را توی یک کفش کرده که می خواهم... مرغ یک پا دارد؟
از جا پرید تا دوباره سر من خراب شود. دایه جلویش را گرفت و سرم داد کشید:
- دِه برو بیرون دیگه، برو بیرون از این اتاق. می خواهی بکشندت؟
دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم. چادر به دست از اتاق صندوقخانه بیرون جستم. چه طور قبلاً به فکر خودم نرسیده بود؟ نمی دانم. صدای پچ پچ دایه و مادرم را می شنیدم. یک تکّه قیطان در گوشۀ اتاق پنهان کرده بودم. آن را برداشتم. با عجله تکّه کاغذی پیدا کردم و رویش نوشتم:
o پسر عمو را جواب کردم. به او گفتم که او را نمی خواهم. گفتم فقط تو را می خواهم رحیم. فقط تو را.
به طرف حیاط می دویدم که خجسته بچه به بغل ظاهر شد:
- کجا؟ می خواهی از خانه بیرون بروی؟
- خانم جان می خواهد باز هم کتکم بزند. می روم ته حیاط تا از خر شیطان پیاده شود.
خجسته به لحنی سرزنش آمیز گفت:
- واقعاً که عجب مایه ای داری. این تو هستی که باید از خر شیطان پیاده شوی.
چادر به سر افکندم و دوان دوان به ته باغ اندرونی، زیر درختان رفتم. سنگی کوچک پیدا کردم. کاغذ را به دور آن پیچیدم و با قیطان محکم بستم. نگاهی به ساختمان انداختم. بعید بود که بتوانند مرا ببینند. دیوار چندان بلند نبود. سنگ را به آن سوی دیوار انداختم. درد بازو و دست و پا از یادم رفت. آهسته به اناق برگشتم.
آن شب دایه خانم روی پشت بام به کنار بسترم آمد و مدت ها با من صحبت کرد. من خسته از راه ناهموار شمیران تا شهر و آزرده از درد دست و پا، اشک می ریختم ولی تسلیم نمی شدم. مرغ یک پا داشت.
خاله جان ول كن نبود. مرتب پیغام و پسغام می داد و خجسته را می خواست. خجسته نه هان می گفت و نه نه. از رفتن به شمال و زندگی دور از خانواده دلگیر بود. ولی مثل من یاغی نبود. تازه یازده سالش تمام شده بود. هنوز بچه بود ولی خوشگل بود. موهای قشنگی داشت. پوست لطیفی داشت. هیكلش هنوز رشد كامل نكرده بود. به نظر برای حمید پسر خاله مان حیف بود. خیلی با استعداد بود. پیش پدرم فرانسه می خواند. معلّم سرخانه هم داشت. دلش می خواست به مدرسهْ دخترانه برود. پدرم اجازه نمی داد ترجیح می داد دخترهایش در خانه درس بخوانند. عاقبت مادرم پیغام داد:
- یك چند صباحی تامل كنید. تكلیف محبوبه با پسر عمویش هنوز روشن نیست. خودم خبرتان می كنم.
از روز برگشتن از باغ دوباره قهر و اخم و تَخم پدر و مادرم شروع شد. دوباره غدقن و قرق برقرار شد.

SonBol 04-27-2010 07:39 AM

رمان بامداد خمار - فصل بیست و نهم

صبح زود روز بعد حمّام را آتش كردند. از اوّل وقت آماده بود. آغابیگم دلاك آمد و در اتاق دده خانم چای و شیرینی خورد و صاف از دو تا پلّهْ حمّام پایین رفت. از سربینهْ كوچك و نقلی گذشت و وارد حمّام شد. اوّل خجسته را شست. بعد مادرم منوچهر را كه تازه بیدار شده بود با خود به حمّام برد. من لباس هایم را آماده گذاشته بودم كه دایه جانم آمد. چشم هایم از فرط گریهْ شب قبل پف كرده بود. دایه جان گفت:

- ببین با خودش چه كار كرده ها! صورتت را توی آیینه دیده ای؟! لباس های را آماده كرده ای؟ همه چیز برداشته ای؟
- بعله دایه جان.


كتیرا و صابون هم در حمّام بود. دایه گفت: - صورتت را بشور، خیلی پف كرده. این آغابیگم از آن حرامزاده هاست. صورتت را كه ببیند یك كلاغ چهل كلاغ می كند. صدتا هم روویش می گذارد. هر روز هم كه الحمدالله توی یك خانه سرك می كشد. همه چیز را توی بوق جار می زند.
بازوهایم را گرفت تا از جا بلند شم. چنان ناله ای از درد كشیدم كه مثل مار گزیده ها دستش را كنار كشید و وحشت زده پرسید:
- چی شده؟
- جای نیشگون خانم جانم درد می كند.
- بزن بالا ببینم!
آستینم را بالا زدم و به محض آن كه به ساعدم رسیدم، خودم هم وحشت كردم. هر دو ساعد به اندازهْ یك كف دست سیاه و خون مرده بود. دایه جانم گفت:
- وای بمیرم الهی، ببین چه به روز این دختر آورده. بزن بالا بازویت را ببینم.
وضع بازوهایم دیگر بدتر بود. انگار پارچهْ كبودی به رنگ پوست بادنجان كه جا به جا لكّه های سرخ و بنفش داشت بر آن بسته بودند. دایه جان ران هایم را هم بررسی كرد. دست كمی از دست هایم نداشتند. مادرم كه از حمّام بیرون می آمد روی لچك حمّام چادر نماز سفید گلداری به سر كرده بود و منوچهر را در قنداق سفید و لچك حمّام با لپ های سرخ و سفید همراه می آورد. انگار سر یك عروسك خوشگل را روی دسته هاون چسبانده باشند. با غضب فریاد زد:
- دایه جان، بگو بیاید. آغابیگم منتظر است.
و چون پاسخی نشنید، دوباره همچنان كه به پله ها رسیده بود فریاد زد:
- محبوبه، محبوبه، مگر با تو نیستم؟
دایه خانم ارسی را بالا زد. سر بیرون كرد و مخصوصاً به صدای بلند كه شاید آغابیگم هم در حمّام بشنود فریاد زد:
- خانم، محبوبه خانم نمی توانند حمّام بیایند. عذر دارند.
مادرم كه حالا وارد اتاق شده بود، همانطور كه دایه به بیرون خم شده بود، از پشت سر به او گفت:
- چرا نعره می زنی دایه خانم، قباحت دارد. حاج علی توی مطبخ است، می شنود.
و با دست به من اشاره كرد:
- من كه می دانم این هیچ مرگش نیست. این ادها و اصول ها دیگر چیست؟ زود پاشو برو حمّام دختر!
دایه دستم مرا گرفت و آستینم را بالا زد.
- این طوری برود حمّام؟ ببینید چه به روز این دختر آورده اید؟ فقط همینمان مانده بود كه آغابیگم تن و بدن كبود او را ببیند و دوره بیفتد.
و خطاب به من افزورد:
- الهی قربان قدت بشوم مادر. آغابیگم رفت خودم می برم حمّام می شورمت.
مادرم در حالی كه با غیظ از اتاق بیرون می رفت گفت:
- دِ همین. اگر این قربان صدقه ها نبود ابن جور خودسر نمی شد.
دایه به دنبال او راه افتاد:
- از گوشت و خون من نیست ولی بزرگش كرده ام. بچه است. دست و پرش را كه دیدم گفتم خانم جان الهی دستت بشكند. تمام تن دختره را كبود كرده ای.
در كمال تعجّب مادرم سكوت كرد و صدایی از بیرون به گوشم نرسید اِلّا غر غر دایه خانم. شاید مادرم ملاحظهْ سنّ و سال او را كرده بود. شاید حرمت دلسوزی و وفاداری او را حفظ كرده بود. یا خیلی ساده، خودش هم دلش به حال من سوخته بود.
با نامه ای نوشتم. شرح حال كتك خوردنم را. وقتی پدرم برای ناهار به مهمانی رفت و مادرم در اتاق منوچهر به خواب بعد از ظهر تابستان فرو رفت، آهسته و قئم زنان به ته باغ رفتم. حاج علی در پاشیر ظزف های ناهار را می شست. دو ساعت از ظهر می گذشت. خواستم سنگ را پرتاپ كنم. صدای پایی شنیدم و مكث كردم. چه كسی ممكن بود آن جا باشد؟ در آن راه باریك و متروك؟ صبر می كنم برود، بعد. صدای پا قطع شد. انگار آن شخص ایستاد. ناگهان به فكرم رسید شاید رحیم باشد. چه طور بفهمم؟ پشت به دیوار دادم و به صدای نسبتاً بلند گفتم:
- حاج علی كجا هستی؟ چرا امروز هیچ كس ته باغ نیست؟
بلافاصله صدای سرفه شنیدم و بعد صدای رحیم:
- این كوچه چه قدر خاك و خاشاك دارد!
آهسته گفتم:
- رحیم؟
- محبوب تو هستی؟ تنهایی؟
- آره.
و سنگ را پرتاب كردم. مدّت كوتاهی طول كشید. انگار كاغذ را خواند.
- كتكت می زنند؟
- عیبی ندارد.
- عیبی ندارد؟ خلی هم عیب دارد. زجر كشت می كنند.
گفتم:
- باور نمی كنند تو می خواهی بروی تو نظام. مگر نمی خواهی؟
مكث كرد:
- توی نظام؟ چرا، می خواهم... وقتی رفتم می بینند.
- كی می روی؟
باز مكث كرد:
- والله دنبالش رفته ام... چند مهی طول می كشد... ولی از سال دیگر عقب تر نمی افتد. می آیی فرار كنیم؟
- وای، نه. خدا مرگم بدهد. می خواهی یك باره خونم حلال شود؟ صبر كن ببینم چه طور می شود.
- آخر تا كی صبر كنم؟ من كه بیچاره شدم.
گفتم:
- اگر رضایت ندادند، آن وقت یك فكری می كنیم.
گفت:
- زودتر هر فكری داری بكن. من دارم از دست می روم.
سر و كله حاج علی لنگ لنگان پیدا شد و من آهسته گفتم:
- خداحافظ. حاج علی آمد.

SonBol 04-27-2010 07:39 AM

رمان بامداد خمار - فصل سی ام

ده بیست روز از جریان رفتن ما به ده می گذشت. اواخر تابستان بود. با این همه ما هنوز روی پشت بام می خوابیدیم. تابستان ها اگر تخت پدرم را توی حیاط اندرون می زدند، جای ما روی پشت بام بود و اگر او هوس خوابیدن روی پشت بام را می كرد، ما باید در حیاط می خوابیدیم كه در این صورت ناچار بودیم صبح زود بیدار شویم تا حاج علی كه برای كارهای روزانه وارد حیاط اندرون می شد ما را در رختخواب نبیند. در آن سال به مناسبت تولد منوچهر و به دلیل آن كه پدرم نمی خواست او گرما بخورد، جای ما را روی پشت بام می انداختند. مادرم همیشه مدتی بعد از ما بالا می آمد. دایه و منوچهر و خجسته خواب بودند. ولی من خوابم نمی برد. چه قدر دلم می خواست رحیم در لباس نظام از در وارد می شد و كنار منصور می نشست. با سر افراشته، با رفتار شق و رق نظامی. بعد من با نگاه های سرزنش بار سراپای هیكل شسته رفته و عصا قورت داده پسر عمو جانم را برانداز می كردم و پوزخند می زدم.
صدای چكش در بلند شد. صدای گفت و گوی درهم و برهم و عجولانه پدر و مادرم شنیده می شد كه از صدای در زدن در این وقت شب حیرت كرده بودند. بعد كلون در باز شد و پشت آن صدای مردانه و خوش و بش پدرم و بعد هم مادرم كه تعارف كنان می گفت:
- چه عجب! این وقت شب یاد ما كردید؟
پس مهمان خودی بود. از فامیل بود. ولی كی؟
صدای عمویم باعث شد از وحشت در جا خشك بشوم. با اوقات تلخی گفت:
- مصدع شما شدم. خدمت رسیدم چند كلمه با شما و داداش صحبت كنم .....
و صداها دور شد و انگار از پله های حوضخانه پایین رفتند. دیگر چیزی نشنیدم. بند دلم پاره شد. حس ششم به من می گفت كه این حضور نا به هنگام با وضع من بی ارتباط نیست.
آهسته و با پای برهنه از پلكان پشت بام سرازیر شدم. هیچ كس در ساختمان نبود. حتما توی حوضخانه رفته اند. می خواهند هیچ كس صدایشان را نشنود. موضوع محرمانه است. موضوع من است.
آهسته از پله های آبدارخانه كه از یك سو به حیاط و از سوی دیگر به حوضخانه مربوط می شد پایین رفتم و صدای آن ها به گوشم خورد كه آهسته و با احتیاط صحبت می كردند. از لای درز در عقب حوضخانه كه قفل بود نگاه كردم. عمویم روی تختی كه كنار حوض كوچك بود و رویش گلیم انداخته بودند نشسته بود و نیم رخش به سمت من بود. پدرم زانوها را بغل گرفته و مادرم كنار پدرم لب تخت نشسته بود. سر به زیر انداخته و حرف نمی زد. فقط یك لحظه سر بلند كرد و گفت:
- ای وای، من همین طور نشسته ام. بروم هندوانه ای، چایی، قلیانی بیاورم.
عمویم با بی حوصلگی دست تكان داد:
- نخیر خانم. بفرمایید بنشینید. آمده ام چند كلام صحبت كنم و بروم. برای پذیرایی كه نیامده ام. پذیرایی باشد برای بعد.
و ناگهان عمو جان بی مقدمه پرسید:
- خوب، بالاخره چه تصمیمی گرفته اید؟
پدرم با تعجب یك ابروی خود را بالا برد:
- در چه موردی داداش؟
- در مورد دسته گلی كه دخترت به آب داده. محبوبه را می گویم.
انگار آسمان را بر سرم كوبیدند. خدا مرگت بدهد منصور. آخر جلوی زبانت را نگرفتی!
مادرم با نگرانی و التماس سر بلند كرد و به چهره عمو جانم نگریست. با چشمانش از او می خواست كه رازدار باشد. پدرم ساكت ماند. جای شك نبود كه عمو جان خیلی چیزها می دانست. بعد پدرم با لحنی آرام و غمزده پرسید:
- شما از كجا بو بردید؟
- از آن جا كه می دانستم منصور خودش از اول محبوبه را خواسته بود. پس چرا باید بعد از یك ساعت قدم زدن در باغ و صحبت با او از این رو به آن رو بشود؟ پاپی منصور شدم. امانش را بریدم. عاقبت امشب، سرشب كه مادرش و بچه ها منزل نبودند، نشستم و حسابی با او صحبت كردم. از زیر زبانش كشیدم. گفت محبوبه مرا نمی خواهد، گفته دست از سرم بردار. بگذار زن كسی بشوم كه دلم می خواهد.
مادرم به صورتش چنگ زد:
- وای خدا مرگم بدهد.
عمو جان با متانت گفت:
- خانم، این كارها چیست كه می كنید؟ معنا ندارد. مسئله را باید با متانت حل كرد.
مادرم گفت:
- آقا، آخر این مسئله حل شدنی نیست.
پدرم پرسید:
- منصور نگفت او دلش می خواهد زن چه كسی بشود؟
صدای پدرم آرام و گرفته بود.
عمو جانم گفت:
- چرا گفت. گفت یك نفر است كه می خواهد بعدا وارد نظام بشود.
پدرم باز پرسید:
- نگفت فعلا چكاره است؟
عمو جان سر به زیر انداخت. نمی خواست پدرم را شرمنده كند:
- چرا. گفت فعلا شاگرد نجار است.
- درست گفته. دختر بنده خاطرخواه شده. یك شاگرد نجار را می خواهد. دوپایی هم ایستاده و می خواهد زنش بشود.

SonBol 04-27-2010 07:40 AM

رمان بامداد خمار - فصل سی و یكم
سپس مكثی كرد و افزود: - هه، مردك لندهور ... می خواهد وارد نظام بشود!؟ با همین حرف ها قاپ این دختره احمق را دزدیده.
- خوب، بدهیدش برود.
پدر و مادرم هر دو با حیرت سر بلند كردند. بدون شك چشمان خود من هم در آن گوشه تاریك به همان اندازه گشاد شده بود و برق می زد.
- بدهیمش برود؟ این چه حرفی است دادش؟ من نعش او را هم كول این پسره جعلق نمی دهم. ببین این دختر چه الم شنگه ای به راه انداخته! چه بی آبرویی به پا كرده! من همین امشب حسابم را با او تصفیه می كنم. جنازه اش را می اندازم توی ایوان.

خواست از جا بلند شود. عمویم بازویش را گرفت. مادرم نیز از جا پرید و جلوی پدرم ایستاد و خطاب به عمویم گفت:

- آقا تو را به خدا جلویش را بگیرید.
عمو جان كه برادر ارشد پدرم بود با لحنی تند گفت:
- این حركات یعنی چه؟ چرا بچه بازی راه انداخته اید؟ حالا گیرم رفتید او را كشتید، آبرویتان سر جایش برمی گردد؟ آژان و آژان كشی، بگیر و ببند. یا رفتید یك شكم سیر كتكش زدید، فایده ای هم دارد؟ باید فكر اساسی كرد. این دختری كه من می بینم، به قول منصور زده به سیم آخر. منصور می گفت نگاهش مثل آدم های مالیخولیایی بود. می گفت می ترسم اگر با او زیاد سر و كله بزنم، پیراهن را به تن خودش پاره كند و سر به بیابان بگذارد. خوب، عقدش كنید برای این جوان. می رود توی نظام شما هم كمكش می كنید.....
پدرم حرف او را قطع كرد:
- می رود توی نظام؟ شما چرا این حرف را می زنید؟ این آدم لش بی همه چیز؟ اگر نظام برو بود تا به حال رفته بود. اگر او رفت توی نظام من اسمم را عوض می كنم. من مرده شما زنده. اگر این عرضه را هم داشت دلم نمی سوخت .....
عمویم به ملایمت گفت:
- آخر كمی عاقلانه فكر كنید. هركاری راهی دارد، رسمی دارد. آخرش كه چی؟ می گوید این جوان را می خواهم؟ خوب، با عزت و آبرو پسره را خبر كنید. دست به دستشان بدهید بروند دنبال زندگی خودشان. خلاف شرع كه نمی كند. می خواهد شوهر كند.
پدرم انگار كه بار سنگینی بر دوش دارد برجای خود نشست و به لبه تخت تكیه داد. رنگ به چهره نداشت. گفت:
- بله خان داداش. شما از دور دستی بر آتش دارید. از كنار گود می گویید لنگش كن. ولی من چه بگویم؟ آبروی من در خطر است. دختر شما كه نیست. دختر بنده است. اگر دختر خود شما بود، آن وقت می فهمیدید چه می گویم. اگر دختر خودتان بود به همین سادگی او را می دادید برود؟
عمویم به میان حرف او پرید:
- عجب! دختر من نیست؟ بله درست است، دختر من نیست، ولی دختر برادرم كه هست! با همه حماقتش خوب حرفی به منصور زده. گفته اگر آبروی من برود، آبروی همه فامیل رفته. همه می گویند دختر عموهایش هم مثل خودش هستند. فكر كه می كنم می بینم بد حرفی نزده. حالا شما هم جوان را بخواهید ببینید، بسنجید، شاید آدم خوبی باشد. می گویید افسر نمی شود؟ فعلا نجار است؟ باشد، نجار باشد، كار كه عار نیست. مگر شغل ملاك می شود؟ شما كه هنوز او را ندیده اید؟ دیده اید؟ شاید هم راست گفت و رفت توی نظام.
- چه طور می شود ندیده باشم آقا؟ فقط من نمی دانم این دختره بی شعور از چه چیز او خوشش آمده. نه جمالی، نه كمالی. یك آدم بی سر و پای پرو با صدای زمخت. حرف زدن عین لات ها. با یقه باز كه تا شانه های دكل پت و پهنش هم پیداست. موهای سر از جلو و عقب به سر و برش ریخته. مثل بچه مزلف ها. نگاه وقیح و چشم های دریده. این آدم نظامی می شود؟ این ها همه اش در باغ سبز است داداش. من مرده شما زنده. اگر از همین هم كه هست بدتر نشد، تف بیندازید به ریش من.
یاللعجب! چه طور من و پدرم، ما دو نفر انسان با چشم و گوش باز، یك جوان واحد را این طور متفاوت می دیدیم؟ صدایی كه برای من مردانه و گوش نواز بود، در نظر پدرم زمخت و لات مآبانه می نمود. گیسوان آشفته و پریشانی كه در چشم من صوفی وش بود، از دید پدرم جلف بود. چشمان درشت او با آن نگاه وحشی شوریده را دریده و وقیح می دید. چه طور دلش می آمد آن گردن و یال و كوپال آفتاب سوخته را كه رگ های آن از زیر عضلات مردانه بیرون زده بود، دكل بنامد.
عمویم پرسید:
- حالا می خواهی چه كنی برادر؟ كاریست كه شده. دختره ننگ كه نكرده! .....
خود عمو جان بلافاصله ساكت شد. ننگ. این دقیقا همان كاری بود كه من كرده بودم. پدرم پرخاشجویانه گفت:
- ننگ نكرده؟ پس ننگ دیگر چیست؟ شاخ دارد یا دم؟
عمو جان گفت:
- بابا، می خواهد شوهر كند. عاشقی كه گناه نیست. مگر دختر حیدر خان عاشق نشد و شوهر كرد؟ مگر پسر مرتضی قلی خان خاطرخواه آن پیره زن شوهر مرده با دو تا بچه نشد و آخر هم او را گرفت؟ دیگر از مهد علیا كه بالاتر نیست كه عاشق داماد آشپز شد! ....
پدرم با بی حوصلگی دست تكان داد:
- شما هم عجب فرمایش ها می فرمایید داداش!! تاریخ می خوانید؟ آن داماد آشپز وزیر شاه بود. اما دختر بنده عاشق یك آدم تنه لش شده. یك آدم بی پدر و مادر، یك آدم بی استخوان. این آدم در شان ما نیست. به قول نازنین لقمه ما نیست، وصله تن ما نیست.
عمو جان به عنوان اتمام حجت گفت:
- من كه هر چه می ریسم شما پنبه می كنید. ولی بدانید كه صلاحتان در این است كه این كار انجام بشود. پس فردا آبروریزی بدتری به بار می آید ها! اگر تریاك بخورد چه؟ اگر به سرش بزند فرار كند؟ آخر كار دستتان می دهد ها! این طور كه منصور می گفت، من عاقبت خوبی برای این كار نمی بینم. زودتر بدهیدش برود و قضیه را فیصله بدهید.
مادرم آهسته دست خود را به سرش زد:
- وای كه خدا مرگم بدهد. مردم چه می گویند؟
پدرم گفت:
- هیچ خانم. مردم به ریش بنده و جنابعالی می خندند. می گویند دختر بصیرالملك كه به دمش می گفت دنبالم نیا بو می دهی، با آن اهن و تلپ، زن شاگرد نجار محله شده .....
مادرم گفت:
- ای خدا، نمی دانم چه گناهی كرده ام كه مستوجب این عقوبت شده ام. آخر چرا باید این بدبختی به سر من بیچاره بیاید؟ من كه به هر چه دختر فقیر و بی چیز است جهاز دادم. به هر چه آدم مستاصل بی سرپرست بود كمك می كردم .....
پدرم انگار با خودش حرف می زند گفت:
- به قول نازنین، شان پسر دایه خانم از این اجل تر است. داماد دده خانم و فیروز درشكه چی از این آدم محترم تر است. باز شانس آوردیم عاشق پسر باغبان نشد. همان كه آب حوض ما را می كشید. حالا داداش می گویند دانبال و دینبول راه بینداز، همه را خبر كن بیایند تماشا. دست دخترت را بگذار توی دست یارو برود و به ریشت بخندد.

SonBol 04-27-2010 07:40 AM

رمان بامداد خمار - فصل سی و دوم
مادرم دوباره به سرش كوبید: - وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند.
پدرم آه كشید:
- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.


كاملا مشخص بود كه منظور پدرم كیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند كه افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند كه قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یكی عمه جان كشور بود و یكی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند كه دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان كشور كه شوهرش مدتها فوت كرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یك نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه كه ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال كه قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد كه از نیش افعی كاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار كه او را می دید می گفت: - الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل كنم.
وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت:
- خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر كدام یك سكه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم.
خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یك جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبك وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا كه نشست این را به رخ همه می كشید و می گفت:
- والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یك وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم.
عاقبت پدرم برای این كه از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن كه زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نكنند، به بهانه این كه دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یك النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست.
زن عمویم هم دست كمی از عمه جان كشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا كه هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را كیسه می كرد. حالا اگر این دو زن مكار می فهمیدند كه چه پیش آمده، با دمشان گردو می شكستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز كند.
عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت:
- چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است ....
مادرم با ناخن لپ خود را خراشید:
- وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست كه می فرمایید؟
عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت:
- اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر كه به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یك عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یك داد به سرش بزند، زبانش كوتاه می شود. اما راجع به آبجی كشور. برایش پیغام می دهم كه مردم هزار ننگ می كنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم كه به ارواح خاك آقا جون اگر كلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و كنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند كه به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم كه دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یك فاتحه بخواند و فكر مرا از سرش بیرون كند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاك پدرم این كار را می كنم.
مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم كه دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بكنند؟ یكی خواهر بود و یكی قوم سببی.

SonBol 04-27-2010 07:41 AM

رمان بامداد خمار - فصل سی و سوم
مادرم رو به پدرم كرد: - والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود.
پدرم با تغیر به سوی او نگریست:
- تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟
مادرم با صدای بغض آلود گفت:
- نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟
http://www.gigaimage.com/images/tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpgمادرم رو به پدرم كرد:
- والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود.
پدرم با تغیر به سوی او نگریست:
- تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟
مادرم با صدای بغض آلود گفت:
- نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟
رو به عمو جان كرد و افزود:
- آقا، به خدا دلم خون است. طرف دخترم را بگیرم، می ترسم شوهرم از پا در بیایید.....
اشك از چشم هایش سرازیر شد و ادامه داد:
- طرف این را بگیرم، می ترسم بچه ام دق كند. به قول شما یك چیزی بخورد و خودش را بكشد. روزی صد دفعه مرگم را از خدا می خواهم. یك روز خواستم تریاك بخورم و خودم را بكشم. به خدا دلم به حال یتیمی منوچهر سوخت.
پدرم یكه خورد. نگاهی اندوهگین و عاشقانه به مادرم افكند و گفت:
- چی گفتی؟ دستت درد نكند! همین كم مانده كه تو هم توی این بدبختی مرا بگذاری و بروی. درد من كم است، تو هم نمك به زخم بپاش!
مادرم با گوشه چادر نماز بیهوده می كوشید اشك از صورت پاك كند، اشك من نیز در پشت در سرازیر بود و می ترسیدم برق اشكم در اتاق هم به چشم آن ها بخورد. مادرم اشك ریزان می گفت:
- بچه ام است. پاره جگرم است. دلم می سوزد. جگرم كباب است. می دانم شما هم همین حال را دارید آقا.
با دست جلوی صحبت پدرم را گرفت و ادامه داد:
- نه، نگویید كه این طور نیست. احوال شما را زیر نظر دارم. چون می دانید صبح ها از ترس شما جرئت نمی كند بیاید توی حیاط وضو بگیرد، زودتر بلند می شوید و می آیید توی اتاق نماز می خوانید. بعد می بینم كه كنار پنجره، یك گوشه، می ایستید تا او را ببینید.
و رو به عمویم كرد:
- آخر از روزی كه این جریان پیش آمده نگاه به روی محبوبه نكرده. اجازه نمی دهد جلوی چشمش آفتابی شود. او هم كه مثل سگ حساب می برد. بله آقا، از گوشه پنجره نگاه می كنند و محبوبه را تماشا می كنند كه ترسان و لرزان مثل كفتری كه از حمله گربه بترسد، سر حوض می آید و وضو می گیرد. اشك هایش را پاك می كند و وضو می گیرد. دوباره، تا نیمه راه نرفته، اشك صورتش را خیس می كند. باز برمی گردد تا دوباره وضو بگیرد. هی می رود و برمی گردد. گاهی كنار حوض ماتش می برد، و آقا شما توی اتاق آه می كشید. دلتان به طرفش پرواز می كند. شما از آن پدرها نیستید كه دست روی او بلند كنید. صد بار گفتید زیر لگد لهش می كنم. پس كو؟ پس چرا نكردید؟ بلند شوید بروید بكشیدش! دختر پدرم نیستم اگر جلویتان را بگیرم ....
مادرم هق هق افتاد. عمو جان با لحن ملایمی گفت:
- خانم، این فرمایشات چیست؟ زبانتان را گاز بگیرید .!
پدرم سر به زیر افكنده بود. زانوی چپ را تا كرده و زانوی راست را به صورت قائم تكیه گاه دست راست كرده و دست چپ را به زمین تكیه داده بود. در همان حال، با لحنی افسرده و آرام گفت:
- عوض این كه دخترشان را سرزنش كنند، دلشان برای او می سوزد. به بنده سركوفت می زنند. باشد خانم، هر چه دلتان می خواهد بگویید!
مادرم با صدایی كه اندكی بلندتنر شده و هر آن با هق هق گریه قطع می شد گفت:
- فكر می كنید سركوفتش نزدم؟ كتكش نزدم؟ گوشت هایش را با نیشگون نكندم؟ چنان كبود و سیاهش كردم كه دایه دلش سوخت و گفت الهی دستت بشكند. خوب حرفی زد. به دلم نشست. الهی دستم بشكند. وقتی نیشگونش می گرفتم دیدم كه پوست و استخوان شده. گوشتهایش شل شده اند. دلم به حالش كباب است. بچه ام رنگش زرد شده. نای حرف زدن ندارد. نای راه رفتن ندارد. ما هم كه همه افتاده ایم به جانش. راست می گویید آقا، به خدا دلم برایش می سوزد. اوایل می دیدم غذا نمی خورد غیظم می گرفت. فكر می كردم لجبازی می كند. دایه را فرستادم نصیحتش كند. آمد و گفت خانم، خدا خیرتان بدهد. من دخالت نمی كنم. این دنیا را كه نداشتم، می خواهید آن دنیا را هم نداشته باشم؟ اگر شما و آقا از خدا نمی ترسید، من می ترسم. پرسیدم مگر چه شده؟ دایه به دایه گیش كرد، چه طور من نكنم؟ .....

SonBol 01-13-2011 12:52 PM

مادرم دوباره به سرش كوبید: - وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند.
پدرم آه كشید:
- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
http://www.gigaimage.com/images/tul2h7ydg4xbhq7itt5.jpgمادرم دوباره به سرش كوبید:
- وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند.
پدرم آه كشید:
- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
كاملا مشخص بود كه منظور پدرم كیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند كه افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند كه قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یكی عمه جان كشور بود و یكی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند كه دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان كشور كه شوهرش مدتها فوت كرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یك نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه كه ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال كه قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد كه از نیش افعی كاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار كه او را می دید می گفت:
- الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل كنم.
وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت:
- خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر كدام یك سكه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم.
خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یك جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبك وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا كه نشست این را به رخ همه می كشید و می گفت:
- والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یك وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم.
عاقبت پدرم برای این كه از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن كه زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نكنند، به بهانه این كه دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یك النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست.
زن عمویم هم دست كمی از عمه جان كشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا كه هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را كیسه می كرد. حالا اگر این دو زن مكار می فهمیدند كه چه پیش آمده، با دمشان گردو می شكستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز كند.
عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت:
- چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است ....
مادرم با ناخن لپ خود را خراشید:
- وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست كه می فرمایید؟
عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت:
- اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر كه به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یك عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یك داد به سرش بزند، زبانش كوتاه می شود. اما راجع به آبجی كشور. برایش پیغام می دهم كه مردم هزار ننگ می كنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم كه به ارواح خاك آقا جون اگر كلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و كنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند كه به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم كه دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یك فاتحه بخواند و فكر مرا از سرش بیرون كند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاك پدرم این كار را می كنم.
مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم كه دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بكنند؟ یكی خواهر بود و یكی قوم سببی.
گریه سخنان مادرم را قطع كرد. من هم می لرزیدم و هق هق می كردم. می ترسیدم صدایم را بشنوند. دستم را گاز می گرفتم. مادرم كمی بر خود مسلط شد و اشك ریزان، در حالی كه مرتب بینی و چشم هایش را با گوشه چادر خیس از اشك پاك می كرد ادامه داد:
- دایه گفت خانم، می دانی محبوبه چه می گوید؟ می گوید دایه جان چه می خواهی بگویی كه من خودم صد بار به خودم نگفته باشم؟ به خودم می گویم فكر آبروی پدرت را بكن. فكر سركوفت هایی را كه به مادرت می زنند بكن. فكر خجسته را بكن كه او هم بدنام می شود .... شب تا صبح گریه می كنم. سر سجاده به خدا التماس می كنم خدایا مرا بكش یا خلاصم كن و از صرافت او بینداز. ولی نمی كند، چه كنم؟ دایه می گفت به او می گویم محبوبه جان، چرا لج كرده ای و غذا نمی خوری؟ می گوید دایه به خدا لج نكرده ام. غذا از گلویم پایین نمی رود. هر چه می كنم نمی شود. هر چه تلاش می كنم بدتر می شود. دائم چهره اش جلوی رویم است. فكر می كنی من نمی دانم نجار است؟ وصله ما نیست؟ فكر می كنی نمی فهمم یك تار موی شازده یا منصور به صد تای او می ارزد؟ فكر می كنی هزار دفعه این ها را به خودم نگفته ام؟ ولی چه كنم كه این درد به جانم افتاده! به خدا این مرض است دایه جان كاش سرخك گرفته بودم. وبا گرفته بودم. آبله گرفته بودم. اقلا آقا جان و خانم جانم سر بسترم می آمدند و به دردم می رسیدند. حكیم می آوردند كه علاجم كند. ولی حالا، با این درد بی درمان، منی را كه راه را از چاه نمی شناسم، رهایم كرده اند به حال خودم. كمر به خونم بسته اند. دلم می خواهد خودم را بكشم تا هم آن ها راحت شوند هم من. ولی از خدا می ترسم. دایه جان تو را به خدا به آقا جانم بگو. بگو می خواهد نظامی بشود. بگو می رود صاحب منصب می شود. بگو انگار كن مرا كشته ای. بگذار زن او بشوم و بروم. خیال كن بنده ای را خریده ای و آزاد كرده ای. انگار كن سر سلامتی منوچهر گوسفند قربانی كرده ای. خیال كن درد و بلای خانم جان و منوچهر و خجسته و نزهت به جان من خورده. انگار كن همان موقع كه مخملك گرفته بودم رفته بودم. به خدا ثواب می كنید. من چه كنم؟ چرا كسی به داد من نمی رسد؟ فكر كن من یك لیلی دیگر هستم. شما كه این قدر نظامی می خواندید!
مادرم ساكت شد و باز ادامه داد:
- مثل شمع دارد آب می شود. می ترسم بچه ام دیوانه شود.
سكوتی برقرار شد كه گریه گاه و بیگاه مادرم آن را می شكست. عاقبت عمو جان با لحنی محزون و اندوهبار گفت:
- والله من آنچه شرط ابلاغ بود با تو گفتم، تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال. از من می شنوید بدهیدش برود. غیر از این هیچ راه دیگری نیست. هر شما انكار كنید و خشونت به خرج بدهید، آتش اشتیاق او تیزتر می شود. تا دنیا دنیا بوده، همین بوده. كاری را كه عاقبت باید بكنید از اول بكنید.
پدرم كف دست راست را به حالت سوال رو به بالا چرخاند و خیلی آرام گفت:
- خودم هم مانده ام چه كنم!
عمو جان گفت:
- هیچی. این دو نفر را به هم حلال كن. ثواب دارد. بی سر و صدا عقدشان كن بفرست سر خانه و زندگیشان.
پدرم سر بلند كرد و رو به عمو جان كرد. بعد با دست راست كف دسنت چپ ضربدری كشید و گفت:
- این در گوشتان باشد داداش. محبوبه می رود، ولی برمی گردد. این خط و این نشان. برمی گردد. اگر برنگشت، من اسمم را عوض می كنم.
عمو در حالی كه از جا برمی خاست، افسرده و اندوهگین گفت:
- چاره ای نیست. انشاالله خیر است.
مادرم گفت:
- خدا مرگم بدهد. بی هیچ پذیرایی ....
- اختیار دارید خانم. من كه برای پذیرایی نیامده بودم. خداحافظ شما.
پدر و مادرم در همان حال كه هر دو بی رمق نشسته بودند. تكانی به خود دادند و با هم گفتند:
- یاالله. خوش آمدید. مشرف. قدم بالای چشم.
نه آن ها در فكر برخاستن و رعایت تشریفات و آداب و رسوم بودند، نه عمو متوجه بی توجهی آن ها بود. هر سه پریشان احوال تر از آن بودند كه متوجه این مسایل باشند. عمو در حوضخانه را كه رو به حیاط بود گشود و از پله ها بالا رفت و در تاریكی شب ناپدید شد. پدرم آهی كشید و به مادرم گفت:
- به محبوبه بگو به این پسره پیغام بدهد هفته دیگر سه شنبه یك ساعت به غروب بیاید اینجا ببینم حرف حسابش چیست!
مادرم با بی حالی گفت:
- دكانش كه بسته، محبوبه از كجا پیدایش كند؟
- چه ساده هستید شما خانم. محبوبه خودش خوب می داند چه طور پیدایش كند.
آهسته از پله های پشت بام بالا رفتم و زیر ملافه خزیدم. انگار باری از دوشم برداشته بودند. سبك شده بودم. ستاره ها را می دیدم كه چشمك می زنند. باد خنكی از طرف شیمران می وزید. هوا كم كم رو به پاییز می رفت. چه قدر همه چیز آرام و زیبا بود. همیشه این ستاره ها آن جا بودند؟ همیشه شب های تهران این قدر ساكت و آرامش بخش بود؟ همیشه این نسیم این قدر مهربان بر چهره ها دست نوازش می كشید؟ پس من كجا بودم؟ چرا نمی دیدم؟ چرا نمی فهمیدم؟
صبح روز بعد مامور رساندن پیام به رحیم شدم. در اولین فرصت، كاغذی را با سنگ به آن سوی دیوار انداختم.

SonBol 01-13-2011 12:53 PM

سه شنبه از صبح زود دلشوره داشتم. خجسته هر ساعت یك بار می آمد و می گفت: - چه شكلیه؟ چه شكلیه؟
- بابا دست از سرم بردار خجسته. حالا می آید. از پشت پنجره به دل سیر سیاحت كن.
انتظار داشتم پذیرایی مفصلی در كار باشد. همان طور كه از شازده و مادرش پذیرایی كردند. ولی خبری نبود. مادرم حال آدم های تب دار را داشت. حتی حوصله منوچهر را هم نداشت. دایه سماور را روشن كرد و یك ظرف نان نخودچی مانده را گذاشت گوشه پنجدری. سكوت دردناكی بر سراسر خانه حاكم بود. سكوت كاخ پادشاهان شكست خورده. پدرم خسته و بی حال درست زیر چلچراغ روی یك صندلی رو به حیاط نشسته بود. ارسی ها را بالا زده بودند و حاج علی مثل روزهای دیگر حیاط را آب و جارو كرده بود.
دایه یك ظرف هندوانه سرخ و خوشرنگ هم كنار شیرینی روی میز گذاشت. فقط همین. مقابل پدرم یك صندلی قرار داشت.
یك ساعت به غروب مانده از راه رسید. خجسته در اتاق گوشواره كنار من بود. مادرم در آبدارخانه مانده بود و مطمئن بودم آن جا پشت در بسته ایستاده تا بی هیچ قید و بند او را از پشت شیشه تماشا كند. دده و دایه خانم در حیاط در فاصله ای نسبتا دور با كنجكاوی سراپای او را برانداز می كردند.
لباده به تن و شلوار نو به پا داشت. شالش در پشت كمر سه چین می خورد. گیوه هایش نو بود و برای اولین بار پشت آن ها را بالا كشیده می دیدم. موهای پریشان را از زیر كلاه تخم مرغی بیرون زده تا گردن او را می پوشاند. دلم می خواست كلاه را زودتر بردارد تا آن زلف ها بر پیشانی اش فرو ریزد و خجسته آن ها ببیند و سلیقه مرا تحسین كند. باز هم یقه پیراهن اندكی باز بود. انگار دكمه نداشت و یا اگر یقه اش را می بست خفه می شد. به راهنمایی دایه از پله های ایوان بالا رفت و وارد پنجدری شد. تا سر و كله اش پیدا شد، پدرم تكانی خورد و پا روی پا انداخت. او همان جا مقابل در ایستاده و دو دست را در جلوی روی هم گذاشته بود. پشت پدرم به سوی ما بود و ما او را كه رو به روی ما قرار داشت دزدانه تماشا می كردیم. متوجه شدم دست های محكم و قویش اندكی می لرزید. دلم فرو ریخت. با حجب گفت:
- سلام عرض كردم.
پدرم به خشكی گفت:
- سلام. بیا تو . نه. نه. لازم نیست گیوه هایت را بكنی. بیا تو.
انگار خاری در دلم خلید.
وارد شد. نگاهی تحسین آمیز و حیران به اطراف اتاق افكند. كلاه از سر برداشت و در دست گرفت. از شدت هیجان آن را می پیچاند. موهایش رها شدند. پدرم با لحنی كه اكراه و ملال خاطرش را به خوبی نشان می داد گفت:
- بگیر بنشین!
خواست چهار زانو روی زمین بنشیند. پدرم آمرانه گفت:
- آن جا نه، روی آن صندلی.
خجسته پكی خندید و گفت:
- تو این را می خواهی؟
گفتم:
- خفه شو. می فهمد.
ولی دلم چركین شده بود. نه تنها از طرز رفتار ارباب مآبانه پدرم مكدر شده بودم بلكه انتظار هم نداشتم كه او نیز این قدر مطیع و مرعوب باشد. لب صندلی نشست. پاها را جفت كرده و دست ها را روی زانو نهاده بود. به خودم گفتم بگذار وقتی صاحب منصب شد آن وقت ببینیم باز هم پدرم با او این طور رفتار می كند؟ و او را با لباس نظامی، با چكمه و كلاه و شمشیر مجسم كردم و دلم ضعف رفت.
پدرم پرسید:
- چند سال داری؟
و او در حالی كه باز نگاهی به دور و بر اتاق می انداخت پاسخ پدرم را داد. باز پدرم پرسید:
- پدرت كجاست؟
- بچه بودم كه مرد.
- كه این طور. پس پدرت فوت كرده. مادر چه طور؟ داری یا نه؟
- بله.
- دیگر چه؟
- هیچ كس.
پدرم، انگار كه می ترسید بیشتر كنكاش كند گفت:
- تو دختر مرا می خواهی؟
سر به زیر انداخت و مدتی ساكت ماند. بعد سرش را آهسته بلند كرد و به رو به رو، به در اتاق گوشواره كه ما در آن بودیم خیره شد. نمی توانست در چشم پدرم نگاه كند. او مرا نمی دید ولی انگار كه من صاف در چشم او نگاه می كردم. گفت:
- بله.
- می خواهی او را بگیری؟

با تعجب به سوی پدرم چرخید:
- از خدا می خواهم.
پدرم با غیظ گفت:
- خدا هم برایت خواسته.
سر به زیر افكند و ساكت شد. دوباره دلم هوایش كرد. نمی خواستم پدرم آزارش بدهد. پدرم گفت:
- خوب گوش كن. اگر من دخترم را به تو بدهم، یك زندگی برایش درست می كنی؟ یك زندگی درست و حسابی؟
با دست دور اتاق را نشان داد و افزود:
- نمی گویم این جور زندگی. ولی یك زندگی جمع و جور، مرفه آبرومند، راحت و با عزت و احترام.
- هر چه در توانم باشد می كنم. جانم را برایش می دهم.
- جانت را برای خودت نگهدار. نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای كه خامش كرده ای. ولی خوب گوش هایت را باز كن. یك خانه به اسم دخترم می كنم كه در آن زندگی كنید، با یك دكان نجاری كه تو توی آن كاسبی كنی. ماه به ماه دایه خانم سی تومان كمك خرجی برایش می آورد. مهریه اش باید دوهزار پانصد تومان باشد. وای به روزگارت اگر كوچك ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند. ریشه ات را از بن می كنم. دودمانت را به باد می دهم. به خاك سیاه می نشانمت. خوب فهمیدی؟
- بله آقا.
- برو و خوب فكرهایت را بكن و به من خبر بده.
- فكری ندارم بكنم. فكرهایم را كرده ام. خاطرش را می خواهم. جانم برود، دست از او نمی كشم.

SonBol 01-13-2011 12:54 PM

رمان بامداد خمار - فصل سی و ششم





پدرم با نفرت و بی حوصلگی دستش را تكان داد:
- بس است. تمامش كن. شب جمعه ده روز دیگر بیا اینجا. شب عید مبعث است. زنت را عقد می كنی، دستش را می گیری و می بری. هر چه هم لازم است با خودت بیاوری بیاور. سواد داری؟
وای چرا پدرم این طور حرف می زند! مگر می خواهد نوكر بگیرد كه این طور بازخواست می كند؟ خون خونم را می خورد.
- بله خوش نویسی هم می كنم.


پدرم قطعه كاغذی را از جیب بیرون كشید كه بعدها فهمیدم نشانی منزل حسن خان برادر زن دومش است و به دست او داد. رحیم دو دستی و با تواضع كاغذ را گرفت. « فردا صبح می روی به این نشانی. سپرده ام این آقا ببردت برایت یك دست كت و شلوار و ارسی چرم بخرد. روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب می آیی، حالیت شد؟
- بله آقا.
- خوش آمدی.
دلم گرفت. نمی دانستم از تفرعن پدرم بود یا از تهی دستی همسر آینده ام. پدرم می دانست كه ما از گوشه ای نگاه می كنیم. او را می كوبید. می خواست برتری ما و حقارت او را به رخم بكشد. عصبانی شده بودم.
برخاست. در این خانه مجلل معذب بود. خودش نبود، آن رحیم وحشی شوریده حال. ببری وحشی بود كه در قفس افتاده بود، كه رامش كرده بودند. با این همه به خود جرئت داد و زیر لب گفت:
- سلام مرا به محبوبه برسانید.
پدرم به تندی با لحنی غضب آلود گفت:
- برو.
پنجه اش را لای موها برد و آن ها را بالا كشید تا كلاه بر سر گذارد. باز دلم دیوانه شد.
*****
طی ده روز آینده پدرم دایه خانم را خواست و به او دستور داد تا به اتفاق حسن خان به دنبال خرید یك خانه نقلی كوچك، نه چندان گرانقیمت، در یكی از محلات متوسط برود تا به اسم من كنند. یك دكان تر و تمیز و مناسب هم در همان اطراف به اسم من خرید. دایه آن خانه را به سلیقه خود با وسایل ابتدایی و ضروری زندگی و چند قالی كه البته خرسك بودند فرش كرد. فقط دو سه دست رختخواب كامل ساتن از آن ده دوازده رختخوابی را كه قبلا برای جهیزیه من تدارك دیده بودند به آن خانه برد. هر روز می رفت و می آمد و وسیله می برد. دیگ، سینی مسی. آبكش. مقداری ظروف چینی. سینی و انگاره نقره. قلیان و سر قلیان نقره. یك دست قاشق و چنگال. دو چراغ لاله. یك مردنگی. دو سه تا مخده. دو چراغ گرد سوز و یك چراغ بادی. این دایه خانم بود كه جهاز مرا، به تنهایی، در خانه آینده ام كه هنوز آن را ندیده بودم می چید.
چه قدر با جهاز بردن برای نزهت فرق داشت. برای عروسی نزهت از خانه داماد خوانچه می آوردند، پر از شیرینی، آینه شمعدان، ترمه، حنا، نقل نبات، و مادرم برای دامادش نصیرخان طبق طبق جهاز می فرستاد. قاطر پشت قاطر رختخواب های ساتن و مخمل، قالیچه های ابریشمین. لاله های رنگی. چلچراغ و چندین مردنگی. همه چیز از سفیدی برف تا سیاهی زغال. مخده های مروارید دوزی شده. از اسباب بزك گرفته تا وسایل آشپزخانه. انواع چینی آلات و بلورجات و ظروف نقره. پرده های پولك دوزی شده و شال های كشمیر و ترمه. اسباب حمام كامل. یك باغ كوچك در قلهك كنار باغ پدرم. علاوه بر آن سه دانگ از یك آبادی كه قرار بود سه دانگ آن هم جهاز من باشد كه پدرم به روی خودش نیاورد.
چه عروسی ای برای نزهت گرفتند! هفت شبانه روز بزن و بكوب در اندرونی و بیرونی. چه سفره عقدی! سفره ترمه، آیینه شمعدان نقره به قد یك آدم. كاسه نبات كه دیگر واقعا تماشایی بود. به دستور مادرم آن را رنگی ساخته بودند. سینی اسپند نقره بود. نان سنگك با یار مبارك باد روی آن. پدرم پول طلا به مادرم سپرد تا شاباش كند. عجب تماشایی بود! هفت محله خبردار شدند. جمعیت پشت دیوار باغ دو پشته به تماشا آمده بود. لباس عروس حكایت دیگری بود. یك مادام ارمنی كه در لاله زار مغازه داشت آن را دوخته بود. روزی كه صورتش را بند می انداختند به اندازه یك عروسی بریز و بپاش شد. پدر و مادرم بال درآورده بودند. چه قدر پدرم با نصیر خان گرم گرفته بود. مرتب به پشتش می زد و با او می گفت و می خندید.
عروسی من داستان دیگری بود. سوت و كور بود. هیچ كس دل و دماغ نداشت. خودم از همه بی حوصله تر بودم. می خواستم زودتر از آن خانه فرار كنم و از این همه فشار روحی راحت بشوم.
پنجشنبه از صبح مادرم و آقا جان كز كرده و گوشه ای نشسته بودند. دایه خانم به كمك خجسته در اتاق گوشواره بساط شیرینی و شربت و میوه مختصری چیدند و لاله گذاشتند. خبری از آیینه و شمعدان نبود. سفره عقدی در كار نبود. زمین تا آسمان با عروسی خواهرم تفاوت داشت. ولی من هم گله ای نداشتم. اصلا متوجه این چیزها نبودم. حواسم جای دیگر بود. اگر دایه جان نبود، همان چهار تا شیرینی هم در آن اتاق كوچك وجود نداشت. خواهرم نزهت برای ناهار آمد. شوهرش بهانه ای یافته و برای سركشی به ده رفته بود. می دانستم از داشتن چنین باجناقی عار دارد. كسی نپرسید چرا نصیر خان نیامده! خواهرم از خجالت حتی بچه اش را هم نیاورده بود تا مجبور نشود دایه اش را هم بیاورد كه داماد را ببیند. روحیه نصیرخان هم دست كمی از پدر و مادرم نداشت.

SonBol 01-13-2011 12:55 PM

رمان بامداد خمار - فصل سی و هفتم





هوا كم كم خنك می شد. اول پاییز بود. درها را رو به حیاط بسته بودند. حدود یك ساعت به غروب مانده عاقد برای خواندن خطبه عقد آمد. بعد سر و كله رحیم و مادرش پیدا شد. رحیم در لباس نو، با كت و شلوار و جلیقه و ارسی های چرم مشكی. باز هم همان موهای پریشان را داشت. واقعا زیبا و خواستنی شده بود، گرچه من او را در همان لباده و پیراهن یقه باز بیشتر می پسندیدم. انگار در این لباس ها كمی معذب بود.
مادرش زنی ریزه میزه و لاغر بود كه زیور خانم نام داشت. موهای سفیدش را حنا بسته و از وسط فرق باز كرده بود كه از زیر چارقد ململ سفید پیدا بود. چشم های ریز و سیاهی داشت كه با سرمه سیاهتر شده بودند. بینی قلمی و لب های متناسب او بی شباهت به بینی و لب های رحیم نبود.
می ماند چشم های درشت رحیم كه قهرا باید به پدرش رفته باشد. زیور خانم رفتار تند و تیزی داشت. پیراهن چیت گلدار نویی به تن كرده بود و به محض ورود به اتاق، در حالی كه از ذوق و شوق سر از پا نمی شناخت، كله قندی را كه به همراه داشت بر زمین گذاشت و با دو ماچ محكم لپ های بزك كرده مرا بوسید و با شوق فراوان گفت:
- آرزوی چنین روزی را برای پسرم داشتم.
بوی گلاب نمی داد. من با صورت بند انداخته و بزك كرده با لباس ساتن صورتی كه برای خواستگاری پسر شازده دوخته بودند نشسته بودم و انگار خواب می بینم. فقط دلم می خواست رحیم كه پیش از عقد توی حیاط ایستاده بود زودتر بیاید و مرا ببرد. تا از زیر این نگاه های كنجكاو، غمگین و یا ناراضی، از این برو بیای مصنوعی كه دایه و دده خانم به راه انداخته بودند، از این مراسم. حقارت بار كه برایم ترتیب داده بوند، زودتر خلاص شوم. عاقد به اتاق پنجدری كه پدرم با بی اعتنایی و با چهره ای گرفته در آن نشسته بود رفت و پشت در اتاق گوشواره كه من در آن بودم قرار گرفت و خطبه را خواند.
وقتی به مبلغ مهریه كه پدرم دوهزار پانصد تومان قرار داده بود رسید، مادر رحیم با چنگ به گونه اش زد و گفت:
- وای خدا مرگم بدهد الهی!
خطبه سه بار خوانده شد. باید صبر می كردم و بعد از گرفتن زیر لفظی بله را می گفتم. ولی ترسیدم كه آن ها چیزی برای زیر لفظی نداشته باشند. پس در دفعه سوم بلافاصله بله گفتم. دده خانم بر سرم نقل و پول شاباش كرد كه مادر رحیم و خجسته خنده كنان جمع می كردند. حقارت مجلس دل آزار بود. تلاش های معصومانه خجسته و كوشش های پر مهر دده خانم و دایه خانم كافی نبود تا از واقعیت ها را وارونه جلوه دهند. تا بر این واقعیت كه پدر و مادرم این داماد را نمی خواستند سرپوش بگذارد. تا تنگی دست او را پنهان كند. مادر رحیم شادمانه می خندید و نقل به دهان می گذاشت. بعد رحیم آمد و من دیگر غیر از او هیچ چیز ندیدم. همان چشمان درشت، پوست تیره و همان لبخند شیطنت بار. اشتباه كرده بودم، با كت و شلوار خواستنی تر هم شده بود. دایه دستش را گرفت و آورد و كنار من نشست. دست در جیب كرد. یك جفت گوشواره طلا بیرون آورد و كف دست من گذاشت. بعد مادرش جلو آمد. یك النگوی طلا به دستم كرد و باز مرا بوسید. انگشتر جواهر نشانی در كار نبود كه برق آن چشم همه را خیره كند. در عوض من خیره به برق چشمان او نگاه می كردم. هیچ عروسی در دنیا دل گرفته تر و خوشبخت تر از من نبود. مخصوصا وقتی كه با دست محكم مردانه اش دست كوچك و نرم مرا گرفت و گفت:
- آخر زن خودم شدی!
و باز همان لبخند شیطنت آمیز لب هایش را از هم گشود و دندان های ردیف مروارید گونه اش را به نمایش گذاشت.
خواهر بزرگ ترم كه با اندوه و یاس در آستانه در اتاق ایستاده بود و با دلی گرفته تماشا می كرد. جلو آمد. یك جفت النگوی پت و پهن به دستم كرد و مرا بوسید. یك كلام با رحیم صحبت نكرد. شك داشتم كه حتی نیم نگاهی هم به چهره او افكنده باشد. نمی دانستم آیا اگر او را در خیابان ببیند باز می شناسد یا نه؟ سكوتی برقرار شد. مادر رحیم برای شكستن آن سكوت تلخ هل كشید و هلهله كرد. دایه یك سینی برداشت و ضرب گرفت. مادر رحیم و دده خانم و خجسته دست می زدند. پدرم با مشت به در كوفت. انگار كه به قلب من می كوبد. به صدای بلند و خشنی گفت:
- چه خبرته؟ صدایت را سرت انداخته ای دایه خانم؟
دایه از این سو با رنجش آشكاری گفت:
- وا، آقا خوب دخترمان دارد عروس می شود. شادی می كنیم دیگر. شگون دارد.
پدرم آمرانه فریاد زد:
- دنبك را بده دستشان ببرند خانه شان تا كله سحر هر قدر می خواهند بزنند. این جا این سر و صداها را راه نینداز.
دایه سرخورده و دلخور سینی را زمین گذاشت. دیگر نمی دانستیم چه باید بكنیم. خواهر بزرگم رفت و برگشت و پیغام آورد:
- محبوب، بیا آقا جان با تو كار دارند.
فقط با من. رحیم گویی وجود نداشت. از جا بلند شدم و وارد پنجدری شدم و در را پشت سرم بستم. پدرم روی یك مبل افتاده بود. سر را بر پشتی مبل نهاده، پاها را تا وسط اتاق دراز كرده بود. مچ پای راستش روی مچ پای چپ قرار داشت. نه تنها تكمه كتش باز بود، بلكه نیمی از تكمه های بالای جلیقه و یقه پیراهنش نیز گشوده بود. مثل این كه احساس تنگی نفس می كرد. هرگز او را این قدر آشفته حال و نا مرتب ندیده بودم. دست ها را بی حس و حال روی دسته مبل نهاده و مچ دست هایش را از دسته مبل رو به پایین آویزان بود. رنگ به صورت نداشت و به سقف خیره بود. جواهری را از چنگش به یغما برده بودند. مادرم در لبه پنجره نشسته و به شیشه های رنگین ارسی تكیه داده بود. انگار او نیز جان در بدن نداشت. حتی چادر نیز بر سر نیفكنده بود. با پیراهن گلدار آن جا نشسته بود و دست ها را سست و بی جان بر زانو انداخته بود. مرا كه دید برخاست و جلو آمد. یك انگشنر الماس نسبتا درشت پیش آورد و در دست من گذاشت. نگفت مبارك باشد. گفت:
- این را از من یادگاری داشته باش.
و اشكریزان از در اتاق خارج شد.


اکنون ساعت 09:51 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)