پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان فوق العاده زیبا و خواندنی لیلای من (http://p30city.net/showthread.php?t=25103)

SonBol 04-25-2010 08:13 AM

رمان فوق العاده زیبا و خواندنی لیلای من
 
رمان فوق العاده زیبا و خواندنی لیلای من

فصل 1/1

لیلا ... لیلا ... بیا اینجا عزیزیم می خوام موهاتو شونه بزنم. لیلا مقابل در، لحظاتی بر چهره رنجور مادرش نگاه كرد و لبخندی تصنعی بر لب نشاند، به سمت در رفت مقابلش نشست و گفت:
- زحمتتون می شه.
مادر لبخندی بر لب نهاد و گفت:
- برگرد ببینم، اینقدر هم واسه من لفظ قلم صحبت نكن.
لیلا پشت به او نشست و گفت:
- می بخشید كه پشت به شما كردم.
مادر شانه را روی موهای بلند و سیاهرنگش كشید و گفت:
- گل من پشت و رو نداره.

لحظاتی در سكوت موهایش را شانه زد و بعد بی مقدمه گفت:
- غم و اندوه واسه همه است خدا هیچ بنده ایش رو بی غم نیافریده و توی همین لحظه هاست كه آدمها احساس تنهایی می كنند در این مواقع هم نباید هر كسی رو همدم دونست فقط با توكل به خداست كه می شه این لحظات رو پشت سر گذاشت، بالاخره هم روزهای سخت می گذره و وقتی هم كه گذشت و برگردی به عقب و ببینی كه صبورانه اون روزها رو با توكل به خدا پشت سر گذاشتی تمام تلخیها و زشتیها، شیرین و زیبا می شه فقط باید صبر داشته باشی.
لیلا گفت:
- این حرفها چیه مامان؟ نكنه می خواهی دخترت رو بترسونی.
مادر بافتن موهای لیلا را شروع كرد و گفت:
- بترسونم؟ از چی؟ من كه همیشه دخترم رو نصیحت می كنم.
لیلا گفت:
- نصیحتهای امروزتون فرق داره، یك ... یك جورایی منو می ترسونه.
مادر لبخندی زد و گفت:
- لیلای من نباید از چیزی كه حق همه آدمهاست بترسه.
لیلا بغضش را فرو داد و با كمی مكث گفت:
- تنهایی وحشتناك ترین اتفاقه، من نمی خواهم كه حتی لحظه ای بدون شما باشم نمی خواهم كه تنهایم بگذارید.
مادر انتهای موهای لیلا را بست، او را به سمت خود برگرداند و گفت:
- هیچ كس با وجود خدا تنها نیست.
لیلا گفت:
- چرا نگذاشتی عملت كنند؟
بار دیگر لبخندی بر لب نهاد و گفت:
- چیزی رو كه خدا داده اگر خراب بشه درست شدنی نیست.
لیلا گفت:
- اینا همه اش بهانه است، علم اینقدر پیشرفت كرده كه درد شما رو درمون كنه، اینو خودتون هم می دونید و می دونید كه با یك جراحی ساده بهبود پیدا می كنید فقط ... فقط ...
و ساكت شد. مادر گفت:
- فقط چی؟ چرا حرفت رو خوردی؟
لیلا نگاهش را از او گرفت و با غضبی آشكار گفت:
- فقط اون آدم بی عاطفه نمی خواد كه ....
مادر فورا حرف لیلا را قطع كرد و با عصبانیتی ساختگی گفت:
- منظورت كیه؟
لیلا گفت:
- منظورم باباست، فكر می كنید نمی دونم، نفهمیدم كه بابا نخواست شما عمل بشید؟
مادر سر لیلا را بالا گرفت و گفت:
- این حرفها چیه لیلا؟ این خودم بودم كه نخواستم ....
این بار لیلا حرف او را قطع كرد و در حالی كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد گفت:
- مامان ... من ... من دیگه بچه نیستم یك دختر هیجده ساله هستم با كلی احساس و عاطفه، همون قدر هم عشق و دوستی رو درك می كنم. توی تموم این سالهایی كه به عقل رسیدم و فهمیدم عشق و دوستی چیه متوجه بی تفاوت های بابا نسبت به شما بودم، انتظار می كشیدم كه واسه تنها دخترتون درد دل كنید و از بی محبتهای بابا شكایت كنید اما .... آخه صبوری تا به كجا؟ توی سینه تون چیه؟ یك دریا ... یك دنیا ... انقدر غصه ها رو توش تلنبار كردید كه داغونش كردید حالا كی به فكر ترمیمش می افته، اون آدم بی عاطفه یا دختر دست و پا شكسته تون؟ شاید هم ... وحید ... می دونم كه بابا دوستتون نداره. تظاهر بی فایده است؛ تلخی با پاره تن، حقایقق رو در خفا فرو نمی بره.
مادر لبخند تلخی زد و پرسید:
- و تو ...؟
لیلا خودش را در آغوش پر مهر مادر رها كرد. بغضش تركید و اشك ریزان گفت:
- به اندازه تمام دنیا دوستتون دارم، بیشتر از همه چیز و همه كس.
مادر او را به سینه خود فشرد، دست نوازشی بر سرش كشید و گفت:
- پس وحید را فراموش كن، همونطور كه تا حالا نگذاشتی بفهمه درد من چیه. خودت هم خوب می دونی به خاطر من تمام زندگیش رو می فروشه و من نمی خوام سر و سامونش به هم بریزه.

ادامه دارد ...

نویسنده: لیلا رضایی

SonBol 04-25-2010 08:15 AM

رمان لیلای من - فصل 2/1

سپس سر لیلا را از سینه اش جدا و اشكهایش را از روی گونه هایش پاك كرد، او را بوسید و با شوخی گفت: - بس كن دخترم، دلم گرفت، من كه اینجا هستم پس گریه ات واسه چیه؟ بلند شد بلند شو تا من وضو می گیرم سجاده ام در بیار.
لیلا گفت:
- این چه وقت نماز خوندنه؟
مادر در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- مگه صحبت با خدای خودم وقت و موقع می خواد؟ بلند شو تنبل خانوم!


لیلا لبخندی زد و از جا برخاست مادر از پشت سر به دخترش نگاه كرد. غمی سنگین در دلش نشست، آنقدر سنگین كه دردی جانكاه را به قلبش وارد آورد. دستش را به دیوار زد و دست دیگر را روی سینه اش قرار داد، سعی كرد درد را بروز ندهد سر به آسمان بلند كرد و آهسته گفت: - خدایا، لیلای مرا در پناه خودت بگیر.
لحظاتی بعد رو به قبله، قامت بست. می خواست آن نماز را به خاطر لیلایش بخواند؛ می خواند تا دخترش را به یگانه حق بسپارد. لیلا كنار او نشست. ذكرهای زمزمه وارش به او آرمش می بخشید، از دیدن راز و نیازهای مادرش لذت می برد، همیشه در آخر نماز، سجده ای طولانی می كرد، اما این بار به آرامی سر او را زیر چادر نماز و در آغوشش كشید و آهسته گفت:
- لیلا، دخترم آدم با گناه و معصیت تنها و بی كس می شه، نه با مرگ عزیزانش.
و بار دیگر او را بوسی، او را از آغوش بیرون كشید و به سجده رفت، سجده دعا .... نیایش .... درخواست .... حاجت مثل همیشه طولانی اما ... نه مثل این بار، اینقدر طولانی، لیلا آهسته گفت:
- مامان ... برم یه چایی بگذارم دو تایی توی حیاط بنشینیم و ... مامان ... مامان ... مامان ...
بادی خنك، ضجه های لیلا را كه بی امان مادر را صدا می كرد در فضای پائیز و غم انگیز گورستان پراكنده می ساخت. ریزش بی امان باران از آسمان و چشمانی كه مرگ مادر را باور نداشت همه دوستان را آزرده خاطر ساخته بود. اقوام سیاه پوش با چترهایی به هم فشرده گرداگرد قبری كه در آغوش لیلا و وحید جایی گرفته بود حلقه زده بودند، در حالی كه غم عزیزان از دست رفته را به یاد می آوردند فاتحه ای نثار متوفی نمودند و یكی یكی از گرد قبر برای فرار از سرما و ریزش باران پراكنده شدند. وحید زودتر از لیلا قبر را رها كرد و سعی كرد به همره همسرش، لیلا را هم از آن گور سرد جدا سازند. وحید با چشمانی قرمز و صدایی گرفته گفت:
- لیلا جان، خواهرم بلند شو ... دیگه بسه ... بسه.
لیلا ناله وار گفت:
- ولم كن بگذار تنها باشم.
وحید نگاه غم زده اش را به دو چهره چروكیده و رنجور كه از باران اشك خیس شده بودند دوخت؛ نمی دانست برای خودش و خواهرش دل بسوزاند یا برای مادر و پدری مسن كه تنها فرزندشان را از دست داده بودند؛ مادر و پدری كه بر سر قبر تنها فرزند خود می گریستند. وحید به همسرش راحله اشاره كرد و هر دو به سمت آنها رفتند. وحید زیر بازوی پدربزرگش و راحله زیر بازوی مادر داغدیده را گرفت و از مقابل قبر بلند كردند. وحید نگاهی گذرا به پدرش كرد؛ به او كه چون مجسمه ای سرد و بی احساس به خاك گور چشم دوخته بود. با گامهایی آهسته از كنار قبر عبور كرد مقابل دختر جوانی كه چتر به دست چشمان اشك آلودش را به لیلا دوخته بود ایستاد و گفت:
- مریم خانوم، لیلا از شما حرف شنوی داره، لطفا باهاش صحبت كنید و با خودتون بیاریدش.
مریم با سر جواب مثبت داد و به سمت لیلا رفت، كنارش نشست و او را در پناه چتر گرفت و آهسته گفت:
- لیلا ... تو هر چقدر هم كه اشك بریزی و گریه كنی اون برنمی گرده. می دونم كه غمت خیلی سنگینه اما قبول كن كه با این بیقراریهات فقط روحش رو عذاب می دی. نمی خواد اینقدر تو رو غمگین ببینه. در برابر غم از دست رفتن عزیزان فقط باید صبر داشته باشیم.
با صحبتهای مریم، لیلا كمی آرام گرفت. مریم دستش را دور شانه های لیلا حلقه كرد و گفت:
- بریم؟
لیلا با چشمانی اشك آلود به او كه خالصانه شریك غمهایش بود نگاه كرد و همراه او از جا برخاست.

SonBol 04-25-2010 08:15 AM

رمان لیلای من - فصل 3/1

وحید زیر بازوی لیلا را گرفت او را به داخل اتاق برد و با تردید پرسید: - می خوام سوالی ازت بپرسم و می خوام كه حقیقت رو بهم بگی.
لیلا به راحله، همسر برادرش چشم دوخت كه در حال بستن چمدانشان بود و گفت:
- شما هم دارید می رید؟
وحید مكثی كرد و گفت:
- باید برگردیم، مجبورم، بیشتر از این مرخصی نداشتم حالا جواب منو بده.
لیلا به برادرش نگاه كرد. وحید پرسید:
- درد مامان چی بود؟

لیلا لحظاتی به او نگاه كرد و بعد گفت:
- منظورت چیه؟
وحید با كمی عصبانیت گفت:
- تو از همه چیز خبر داشتی؛ می دونستی كه قلب مامان ناراحته، می دونستی كه احتیاج به عمل داره اما به من هیچی نگفتی، حالا می خوام بدونم چرا عمل نكرد.
لیلا سرش را پائین انداخت و آهسته گفت:
- من هیچی نمی دونم.
وحید بازوی لیلا را در دستش فشرد و گفت:
- لیلا ... به من دروغ نگو ... نكنه كه بابا نمی خواسته خرج عملش رو بده؟
لیلا حرفی نزد، وحید با عصبانیت گفت:
- پس نمی خواسته كه عمل بشه، پس واسه مردنش لحظه شماری می كرده.
لیلا در حالی كه می گریست گفت:
- نه این طور نیست.
وحید كمی صدایش را بلند كرد و در حالی كه به سمت در می رفت گفت:
- خیلی خب، بهش حالی می كنم كه ....
راحله با عجله از جا برخاست و جلوی او را گرفت. لیلا با سرعت در اتاق را بست و گفت:
- می خوای چه كار كنی؟ داد و هوار راه بندازی، باهاش دعوا كنی و یقه اش را بگیری كه چرا خرج عمل زنت را تقبل نكردی؟ چرا واسه درمانش تلاش نكردی؟ دلت می خواد جوابش رو بشنوی؟ جوابی رو كه همه ما می دونیم، ما می دونیم اما عزیز و آقا جون چی؟ به اندازه كافی دل شكسته هستند، لازم نیست بدونند كه زندگی دخترشون چطور می گذشته. می خواهی داغشون رو تازه تر كنی؟
وحید با غضب مشتش را گره كرد و بر دیوار كوبید و گفت:
- لعنت به اون، به اون كه عاطفه نداره.
و تسلیم وار روی زمین نشست. لیلا و راحله نگاهی به هم انداختند. وحید پرسید:
- چرا به من چیزی نگفتید؟
لیلا گفت:
- مامان نمی خواست تو چیزی بدونی. می گفت اگر بفهمی كه قلبش ناراحته زندگیتو می فروشی تا خرج عملش كنی ... حالا ... تو از كجا فهمیدی كه ....
در همین هنگام در اتاق باز شد و عزیز با چهره ای غم زده وارد اتاق شد و خطاب به وحید گفت:
- وحید ... عزیز جان اگر زحمتت نیست برو ترمینال و برای من و آقاجانت هم بلیط بگیر.
وحید گفت:
- به همین زودی می خواهید لیلا رو تنها بگذارید؟
عزیز گفت:
- از جنگلبانی تماس گرفتند آقا جانت باید برگرده، از طرفی لیلا دیگه بچه نیست باید به این ... به این وضع عادت كنه.
و چون بغض راه گلویش را بست فورا اتاق را ترك كرد.
بعد از رفتن راحله و وحید، عزیز و آقاجان، سكوتی سنگین و غمزده بر خانه سایه افكند و لیلا دریافت روزهای تنهایی اش آغاز شده است.

SonBol 04-25-2010 08:16 AM

رمان لیلای من - فصل 4/1

صدای ناصر، لیلا را از جا پراند: - بلند شو دختر، چقدر می خوابی، بلند شو یه استكان چایی، یه لقمه نون بیار تا زهرمار كنم برم دنبال بدبختی ام، برم جای این همه خرجی رو كه مادرت روی دستم گذاشته پر كنم.
لیلا از جا برخاست و با سرعت چایی و صبحانه پدرش را آماده كرد ناصر در حالی كه سیگار می كشید استكان چای را از داخل سینی برداشت و گفت:
- تو كه دیگه قصد نداری بری مدرسه؟
لیلا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- منظورتون چیه؟


ناصر با عصبانیت گفت: - منظورم اینه كه مادرت كه دیگه نمی تونه از توی قبرش بلند بشه و بیاد اینجا كارها رو انجام بده و ظهر كه خبر مرگم خسته و كوفته از مغازه برمی گردم ناهار بذاره جلوم. هر چند كه وقتی هم زنده بود دایم آه و ناله سر می داد و ...
لیلا رشته كلام را به دست گرفت و با ناراحتی گفت:
- حالا هم كه به خاطر قلبش و ناراحتی كه داشت فوت كرده نمی خواهید باور كنید تمام آه و ناله هایش از درد بود؟
ناصر استكان چایی اش را با یك حبه قند سر كشید و گفت:
- كه چی؟ یك طوری حرف می زنی كه انگار من اونو كشتم.
لیلا فریاد اعتراضش را در گلو خفه كرد می دانست اگر كمی بیشتر در برابر او ایستادگی كند مثل همیشه به باد كتك گرفته می شود، اما این بار سپر بلایش زیر تلی از خاك آرمیده بود. ناصر از جا برخاست و در حالی كه كتش را می پوشید گفت:
- می خوای چه كار كنی؟
لیلا گفت:
- فكر كنم از عهده كارهای خونه هم بر بیام.
ناصر پوزخندی زد و گفت:
- ببینیم و تعریف كنیم!
و از اتاق بیرون رفت.
لیلا دومین فرزند یك خانواده از طبقه پایین جامعه بود؛ وحید اولین فرزند خانواده در یكی از كارخانجات نساجی اصفهان مشغول به كار بود، دو سال قبل با راحله دختر یك فرش فروش اصفهانی ازدواج كرده بود. ناصر یك مغازه خواربار فروشی كوچك در همان محله را اداره می كرد و مادر لیلا كه بر اثر ناراحتی قلبی فوت كرده بود اصلا گیلانی بود كه بعد از ازدواجش به تهران نقل مكان كرده بود.
لیلا به دیوار تكیه زد و به سفره صبحانه چشم دوخت و به مادرش اندیشید؛ به تنها حامی و یاورش در برابر كج خلقیها و غضبهای بی جای پدرش، به او كه سالها صبورانه مردی وحشی و بی عاطفه را تحمل كرده و لب به اعتراض نگشوده بود. غرق در افكارش بود كه صدای زنگ او را به خود آورد. از جا برخاست و خودش را به حیاط رساند. در را كه باز كرد چهره متبسم مریم در چهارچوب در ظاهر شد.
- سلام لیلا خانوم، چطوری؟
لیلا از مقابل در كنار رفت و با اندوه گفت:
- بیا تو مریم جون.
مریم همرا لیلا وارد منزل شد، نگاهی به دور و بر سالن و اتقها انداخت و گفت:
- این چه وضعیه دختر؟!
لیلا با بی حوصلگی گوشه ای نشست و گفت:
- دست و دلم به كار نمی ره، تو كه نمی دونی چقدر این خونه برام غیرقابل تحمل شده، نمی بینی از در و دیوارش غم می باره. چطور می توانم جای خالی مادرم رو تحمل كنم؟ به هر كجا كه نگاه می كنم اونو می بینم. باورم نمی شه باور نمی كنم كه واسه همیشه ....
مریم مقابل او نشست و با جدیت گفت:
- لیلا، به خدا قسم اگر بخواهی گریه كنی می ذارم می رم.
لیلا كه سعی داشت جلوی ریزش اشكهایش را بگیرد با بغض گفت:
- می خوای ... می خوای بخندم؟
مریم گفت:
- نه ... نمی خوام بخندی، اما این همه اشك ریختن هم بی فایده است. از در و دیوار این خونه غم می باره، این تو هستی كه با سكوت و بی حالیهات این خونه رو غم انگیز می كنی. بلند شو، بلند شو كمی این خونه رو مرتب كنیم كمی حركت كن این خونه رو به جنب و جوش بیار، می دونم كه مادرت برات خیلی عزیز بود اما تو اولین و آخرین نفری نیستی كه مادر عزیزش رو از دست داده. تو باید غم از دست دادنش رو تحمل كنی یعنی چاره ای جز این نداری. مادرت به میل خودش نرفته كه با اشك و ناله تو برگرده. این اشكها هیچ فایده ای نداره جز این كه روح مادرت رو عذاب بده.

SonBol 04-25-2010 08:17 AM

رمان لیلای من - فصل 5/1

سپس از جا برخاست و مشغول جمع كردن سفره صبحانه شد. لیلا هم به آرامی از جا برخاست و در سكوت تلخ لحظه هایش به مریم كمك كرد. مدتی هردو در سكوت به كاری مشغول بودند تا این كه بالاخره مریم سكوت را شكست و گفت: - خبر داری چقدر از درسها عقب موندی؟
لیلا در حال شستن ظرفها گفت:
- آره می دونم، اما این جوری كه بوش می یاد باید قید مدرسه رو بزنم.
مریم گفت:
- دیوونه شدی دختر؟! امسال سال آخرمونه، واسه چی می خواهی ترك تحصیل كنی؟


لیلا گفت: - امروز بابام پرسید كه دیگه نمی خوای بری مدرسه.
مریم با جدیت گفت:
- یعنی چی؟
لیلا گفت:
- می گه نمی تونم به كارهای خونه برسم.
مریم گفت:
- دیونگی نكن، مگه كار خونه چقدره؟ می خواهی توی خونه بمونی كه بپوسی؟
لیلا گفت:
- نه ... دیگه این بار به حرفش گوش نمی كنم حتی اگه بخواد به خاطر اومدنم به مدرسه منو بزنه و بكشه باز هم جلوش وامیسم. بعد از فوت مامان دیگه نمی تونم این خونه رو تحمل كنم.
مریم گفت:
- من خودم كمكت می كنم كه هم درسهای عقب افتاده رو جبران كنی و هم كارهای خونه رو انجام بدی.
لیلا لبخند كمرنگی زد و تشكر كرد.
مریم گفت:
- خب حالا باید اولین موضوعی رو كه بابات برای بهانه گرفتن در نظر گرفته، رفع و رجوع كنیم.
لیلا با تعجب نگاهش كرد، مریم با خنده گفت:
- ای بابا ... ناهار رو می گم دیگه.
و هر دو مشغول تدارك ناهار شدند. در همین هنگام بار دیگر صدای زنگ بلند شد، هر دو بهم نگاه كردند مریم پرسید:
- منتظر كسی هستی؟
لیلا در حالی كه آشپزخانه را ترك می كرد گفت:
- نه ... برم ببینم كیه.
در حیاط را كه باز كرد چهره زیور، زن بیوه و مرموز محله نمایان شد. با یك دست سعی داشت چادرش را كه در حال فرار از روی موهای رنگ زده اش بود نگاه دارد و با دستی دیگر زنبیلی را از زیر چادرش بیرون آورد، به سمت لیلا گرفت و گفت:
- سلام لیلا جون، غم آخرت باشه.
لیلا به زنبیل نگاه كرد و گفت:
- این چیه؟
زیور گفت:
- گفتم می خوای بری مدرسه نمی رسی ناهار درست كنی، واسه همین جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان غذا درست كردم.
لیلا كه سعی داشت عصبانیتش را پنهان كند گفت:
- خیلی ممنون، فراموش نكنید من ظهرها می رم مدرسه، می تونم غذای پدرم رو آماده كنم بی زحمت غذاتون را ببرید دیگه هم از این جسارتها نكنید.
و بدون آن كه منتظر جوابی از او باشد در را بست و با عصبانیت به آشپزخانه برگشت. مریم به لیلا نگاه كرد و گفت:
- كی بود؟ چرا ناراحتی؟
لیلا در حالی كه با غضب پیاز را ریز می كرد گفت:
- زیور خانوم بود.
مریم گفت:
- مواظب دستت باش، اون پیازه كه داری خرد می كنی نه زیور خانوم!
لیلا لبخندی زد و گفت:
- یه قابلمه گذاشته بود توی زنبیل و آورده بود جلوی در.
مریم گفت:
- كه چی بشه؟
لیلا در حالی كه ادای زیور را درمی آورد گفت:
- لیلا جون غم آخرت باشه، گفتم می خوای بری مدرسه نمی رسی ناهار درست كنی این بود كه جسارت كردم و واسه شما و ناصرخان ناهار درست كرد
مریم گفت:
- لیلا یك وقتی به این زنیكه رو ندی ها، به قول عزیز خانومت این زنیكه آسیو بی لافنده.

آسیوبی لافند: اصطلاح گیلانی به معنای ولگرد و سرگردان - نویسنده

لیلا پیازها را داخل روغن ریخت و گفت:
- از وقتی مامان مریض شد یك كفتار دور و بر ما می چرخه، دیگه همه اونو می شناسند و لازم نمی بینه قصد و منظورش رو از محبتهای ریاكارانه اش پنهان كنه، انقدر پرروئه كه هنوز كفن مامانم خشك نشده اومده چاپلوسی، می خواد....
مریم گفت:
- انقدر حرص نخور تو فقط زیاد سر به سر بابات نذار، سعی كن هواش رو داشته باشی كه این زیور از فرصت استفاده نكنه و ....
لیلا با دلواپسی گفت:
- منو نترسون مریم، اگر یك وقتی زبونتم لال بابام هوس كرد كه ... این زنیكه روزگارم رو سیاه می كنه.
مریم گفت:
- من فقط داشتم گوش به زنگت می كردم والله توی این محله بابای تو اولین مردی نیست كه زنش رو از دست می ده.
لیلا گفت:
- درسته اما همه اون مردها زیور رو می شناسن و همه شون از اون زن متنفرند اما این بابای بی عقل من همیشه در برابر حرفهای مردم از اون جانبداری كرده ....
مریم با فریاد گفت:
- ای بابا ... این زیور بیچاره رو كه با بی رحمی ریزش كردی حالا هم توی روغن حسابی سوزوندیش!
لیلا با فریاد گفت:
- وای، زیرش رو خاموش كن.

SonBol 04-25-2010 08:17 AM

رمان لیلای من - فصل 6/1
سیاهی شب به دل آسمان چنگ انداخته بود و جز صدای ریزش باران كه سكوت خانه را می شكست صدایی به گوش نمی رسید. لیلا در حالی كه كتابی در دست داشت كنج اتاق نشسته و با ترس به سكوت وهم آور خانه گوش سپرده بود. این اولین شبی بود كه بعد از درگذشت مادرش تنها می ماند. سعی كرد با خواندن كتاب درسی، خودش را مشغول كند اما تمركز نداشت. به ساعت كه تیك تاكش در صدای ریزی باران گم شده بود نگاه كرد عقربه ها ساعت هفت را نشان می دادند. مطمئن بود پدرش تا ساعت نه برنخواهد گشت تصمیم گرفت با مریم تماس بگیرد و از او بخواهد تا با آمدنش او را از تنهایی نجات دهد از جا برخاست، اما هنوز گوشی را از روی دستگاه برنداشته بود كه صدای در حیاط را شنید. با عجله خودش را به پنجره رسانید و پرده را كنار زد، با دیدن پدرش نفس عمیقی كشید. این اولین باری بود كه از ورود پدرش به منزل تا این حد خوشحال می شد، همیشه ورودش به منزل برابر بود با برهم خوردن آرامش و آسایش او و مادرش، مدام با بهانه گیریها و ناسزاگویی ها، مادرش را می آزرد.
اغلب مواقع مادر سكوت می كرد اما زمانی كه صبر و تحملش به پایان می رسید به پدر پرخاش می كرد و همین امر باعث می شد جنگ بالا بگیرد و پدرش با شكست وسایل منزل جنگ را خاتمه می داد. در همین افكار بود كه صدای پدرش او را به خود آورد:
- عجب هوایی شده!
لیلا به سمت او برگشت و گفت:
- سلام بابا ... خسته نباشید.
ناصر زیر چشمی به او نگاه كرد و آرام گفت:
- علیك سلام.
لیلا گفت:
- براتون چایی بیارم؟
ناصر گفت:
- نه، چایی خوردم.
تلویزیون را روشن كرد، كنار بخاری نشست و سیگاری آتش زد. لیلا با كمی تعجب گفت:
- خورده اید؟ كجا؟
ناصر فورا بی دلیل از كوره در رفت و با عصبانیت گفت:
- چیه؟ نكنه قراره تو جانشین مادرت بشی، نه ... این خیالات رو از سرت بیرون كن، حالا كه از شر غرغرها و بازجویی هاش راحت شدم اجازه نمی دم تو جانشینش بشی و روش اونو در پیش بگیری.
لیلا با دلخوری گفت:
- منظورتون چیه؟ نكنه واقعا براتون مهم نیست كه مامان فوت كرده. نه ... نه براتون مهم نیست، اگه مهم بود ....
ناصر دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
- برو لیلا ... بر نذار دهنم باز بشه، اصلا مگه قرار نشد نری مدرسه، چرا پات رو از خونه بیرون گذاشتی؟
لیلا گفت:
- مگه من اسرم؟ از صبح تا شب تك و تنها توی این چهار دیواری چه كار كنم؟ در ثانی امسال سال آخر درسمه، حیفه كه ...
ناصر چپ چپ نگاهش كرد و گفت:
- بمون خبر مرگت به كارها برس، یك لقمه نون حاضر كن بذار جلوی من.
لیلا گفت:
- مگه به كارها نرسیدم؟ مگه ظهر كه آمدید ناهارتون آماده نبود ... چرا به غذا دست نزدید؟
ناصر گفت:
- واسه این كه مثل یخ بود از گلویم پایین نمی رفت.
لیلا كه دریافت پدرش ظهر به منزل نیامده با ناراحتی گفت:
- من كه از مدرسه اومدم غذا هنوز روی بخاری گرم بود، ظهر خونه نیومدید.
ناصر با عصبانیت فریاد زد:
- برو گم شو تا دهنم باز نشده. یك عمر نق نقها و حرفهای اون زنیكه دهاتی رو گوش كردم حالا كه سر به گور گذاشته نوبت دخترش شده.
لیلا با بغضی سنگین گفت:
- زنیكه ... دخترش ... پس بگید كه من دخترتون نیستم و خیالم رو راحت كنید تا بدونم علت این همه بدرفتاری شما چیه.
ناصر با همان عصبانیت گفت:
- آره ... تا وقتی كه با مردم، بی ادب رفتار كنی دختر من نیستی.
لیلا كه تازه متوجه قضیه شده بود با جدیت گفت:
- من خودم ناهار درست كرده بودم احتیاجی نبود كه اون زنیكه واسه ما خوش خدمتی كنه.
ناصر با عصبانیت زیرسیگاری را به سمت لیلا پرت كرد و گفت:
- زبون نفهم برو توی اتاقت والا بلند می شم و ادبت می كنم.
لیلا مكث كوتاهی نمود و در حالی كه از عاقبت خود با وجود زیور می هراسید سالن را ترك كرد.

SonBol 04-25-2010 08:18 AM

رمان لیلای من - فصل 7/1

زیور چادر سفید گل دارش را كمی جلوتر كشید و وارد مغازه شد و گفت:
- سلام ناصرآقا.
ناصر در حالی كه تسبیح می چرخاند لبخندی زد و گفت:
- علیك سلام، این طرفها، چیزی لازم داشتی؟
زیور گفت:
- یك سطل ماست.
ناصر به سمت یخچال رفت و گفت:
- می گفتی خودم می آوردم.
زیور گفت:
- درست نیست می ترسم در و همسایه ...

ناصر حرف او را قطع كرد و گفت: - بالاخره چی؟ باید بفهمند یا نه ....
زیور سرش را با شرمی ساختگی پایین انداخت ناصر سطل ماست را از یخچال بیرون آورد و گفت:
- محبوبه چطوره؟
زیور گفت:
- سلام رسوند.
ناصر سطل را مقابل او گذاشت و گفت:
- اگر زحمتی نیست یك سری هم به لیلا بزن.
زیور سطل ماست را برداشت و گفت:
- چشم ... اما ... اما درست نیست ....
و سكوت كرد. ناصر پرسید:
- درست نیست چی؟ چرا باقی حرفت را نگفتی؟
زیور گفت:
- می ترسم با خودت بگی نیومده دارم دخالت می كنم.
ناصر اخمهایش را درهم كشید و گفت:
- این حرفها چیه؟
زیور گفت:
- می خواستم بگم درست نیست یك دختر جوون رو تا این وقت شب توی خونه تك و تنها بذارید.
ناصر گفت:
- چه كار كنم؟ فعلا مجبورم، وحید كه اصفهانه، پدربزرگ و مادر بزرگش هم كه شمالند، خواهر و برادرهای من هم كه گرفتار زندگی خودشون هستند، نمی شه از كسی توقع داشت.
زیور با كمی تردید گفت:
- اگر دوست دارید تا وقتی كه كارمون جفت و جور بشه، لیلا رو شبها تا وقتی از مغازه برمی گردی ببرمش خونه مون.
ناصر لبخندی زد، سر تا پای او را برانداز كرد و در حالی كه قلبا راضی بود گفت:
- می ترسم مزاحم تو و محبوبه باشه.
زیور گفت:
- مزاحم چیه؟ همین حالا می رم با خودم می برمش خونه، محبوبه هم از تنهایی در می یاد.
و از مغازه خارج شد. لیلا خودش را به حیاط رساند پشت در ایستاد و پرسید:
- كیه؟
زیور با صدای رسایی گفت:
- من هستم لیلا جان ... زیور.
لیلا با عصبانیت گفت:
- كاری داشتید؟
زیور با آن كه مطمئن بود لیلا همراه او نخواهد رفت گفت:
- اگه می شه در را باز كن.
لیلا با بی حوصلگی در را باز كرد و گفت:
- بفرمائید.
زیور گفت:
- آقا ناصر خواستند تو رو ببرم خونه خودمون كه تنها نباشی.
- خیلی ممنون، اینجا راحت تر هستم.
زیور گفت:
- مردم كه این چیزها حالیشون نیست، واسه یك دختر جوون كه توی خونه تا این وقت شب تك و تنهاست هزار حرف و حدیث می سازند.
لیلا با ناراحتی گفت:
- شما هم یكی از همین مردم، بگو مثلا چی می گن؟
زیور كه سعی می كرد در مقابل لیلا صبور باشد با لحنی ساختگی گفت:
- خدا مرگم بده، لال بشه اگه بخواهم واسه تو حرفی درست كنم.
لیلا گفت:
- ببین زیور خانوم غیر از هم هیچكس توی این محل دلواپس من نیست و انقدر توی كارهای من فضولی نمی كنه.
زیور گفت:
- عجب زمونه ای شده، دخترجون تو دلسوزی و مادری كردن منو به حساب فضولی می گذاری؟
لیلا این بار با عصبانیت گفت:
- من احتیاج به كسی ندارم كه واسم مادری كنه، اگر هم بخواهم تو اون آدم نیستی. فهمیدی؟ حالا هم برو و انقدر دور و بر من و بابام نپلك.
و در را به شدت به هم زد. زیور پوزخندی زد و گفت:
- كجای كاری دختر؟ خبر نداری كه قبل از مادرت توی چشم بابا جونت بودم. مادرت رو كه نتونستم اما تو رو از زندگیم میندازم بیرون.

SonBol 04-25-2010 08:18 AM

رمان لیلای من - فصل 8/1

لیلا بر سرعت گامهایش افزود اما آن مزاحم دست بردار نبود و سایه به سایه او را تعقیب می كرد جلوی یك كتابفروشی ایستاد تا شاید راهش را بكشد و برود اما جوان با سماجت كنار او ایستاد و گفت:
- چرا فرار می كنی لیلا خانوم؟
لیلا با وحشت به او نگاه كرد و گفت:
- برو گم شو كثافت! از جون من چی می خواهی؟
جوان لبخند چندش آوری زد و گفت:
- از جونت هیچی عزیزم اما از خودت ....
لیلا معطل نكرد و با عجله از او دور شد، بدون آنكه به پشت سرش نگاه كند وارد كوچه شد. وقتی مقابل در منزلشان رسید تمام وجودش می لرزید با عجله داخل كیفش به دنبال كلید گشت. صدای زیور او را متوجه رنگ و روی پریده اش كرد.

- لیلا جون چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟ لیلا كلید را داخل قفل انداخت و گفت:
- چیزی نیست.
زیور گفت:
- می خواهی ببرمت دكتر؟ خیلی رنگت پریده.
لیلا در را باز كرد و با ناراحتی پاسخ داد:
- گفتم كه چیزیم نیست. چرا دست از سرم برنمی داری؟
و قبل از آنكه در حیاط را ببندد با دیدن جوان مزاحم كه از مقابل آنها می گذشت احساس سرما كرد. با عجله در را بست و در حالی كه می دوید وارد سالن شد. یك راست به سمت بخاری رفت آن را زیاد كرد و خودش را به بخاری چسباند. از یادآوری چهره دلقك وار جوان با آن شلوار پلیسه سبز رنگ از مد افتاده لبخند تلخی بر لب نهاد و گفت:
- همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی! دلقك .... اصلا اسم منو از كجا می دونست؟
از جا برخاست تا لباسهایش را درآورد كه صدای زنگ بلند شد. به خیال این كه باز هم زیور است غرغركنان به حیاط رفت و در را باز كرد. خواست چیزی بگوید، اما با دیدن جوان مزاحم جیغ كشید. خواست در را ببندد كه با فشاری محكم در باز شد و كاغذی جلوی پایش افتاد. لیلا در حالی كه از ترس زبانش بند آمده بود جلو رفت و به داخل كوچه سرك كشید زیور هنوز داخل كوچه ایستاده بود مطمئنا متوجه آنها شده باید خودش را برای یك ستیز سخت آماده می كرد. فورا در حیاط را بست كاغذ را از روی زمین برداشت و بدون این كه آن را بخواند پاره اش كرد و داخل باغچه ریخت.
ساعتی بعد ناصر ورودش را با به هم زدن در حیاط اعلام كرد. در سالن را با شدت بیشتری باز كرد و به هم كوبید و بی مقدمه فریاد زد:
- لیلا ... لیلا ... كدوم گوری قایم شدی مادر مرده؟ بیا بیرون.
لیلا از اتاقش بیرون آمد و با خونسردی گفت:
- سلام، باز چی شده؟
ناصر با همان لحن گفت:
- اینو تو باید بگی، اون مرتیكه اجنبی كه دنبالت افتاده كیه؟
لیلا سعی كرد خونسردی اش را حفظ كند و گفت:
- كدوم مرتیكه؟
ناصر گفت:
- همون كه درو براش باز كردی و از دستش كاغذ گرفتی.
لیلا كه می دانست پدرش آدم بی منطقی است و گفتن جریان مساوی است با كتك خوردن خودش گفت:
- بابا بس كن، این حرفها چیه، كی گفته من از یك مرد كاغذ گرفتم؟ خودت دیدی؟ مردم محل گفتن؟ آهان ... زیور گفته و شما هم باور كردید.
ناصر با عصبانیت گفت:
- برو بی شرم، برو خودت رو فیلم كن، برو فرض هم كه زیور گفته باشه چه قصدی داشته كه دروغ بگه؟
لیلا در حالی كه وارد اتاقش می شد گفت:
- اینو دیگه باید از خودتون بپرسید.
با این حرف، ناصر كمی به فكر فرو رفت و بعد با صدایی نسبتا بلند كه لیلا هم بشنود گفت:
- ببین لیلا! حواست رو جمع كن كه دست از پا خطا نكنی والا حسابت با كرام الكاتبینه! به روح همون ننه ات كه هنوز هم واسش می میری اگر یك بار دیگه حرف و حدیثی از در و همسایه بشنوم تنت رو با تركه مثل زغال می كنم، حالیت شد؟

SonBol 04-25-2010 08:19 AM

فصل دوم
رمان لیلای من - فصل 1/2

وجود آن جوان مزاحم سمج و تهدیدات ناصر تمام فكر لیلا را پر كرده بود. بارها از خودش پرسید كه این جوان مزاحم از كجا پیدایش شد، آنقدر ناگهانی و اصلا اسم او را از كجا می دانست؟ اما برای سوالاتش پاسخی نداشت فقط می دانست اگر یك بار دیگر زیور آن جوان مزاحم را داخل كوچه ببیند بدنش میزبان ضربات تركه دست پدرش می شود. مریم آرام با آرنجش به او ضربه ای زد و گفت:
- هی لیلا كجایی؟
لیلا گفت:
- توی فكر اون پسره مزاحم. توی این فكر كه اگر این بار سر راهم سبز شد چطور اونو از سرم باز كنم، توی این چند روز كه تو مریض بودی و نیومدی مدرسه دائم مزاحم می شد دیروز هم تا جلوی خونمون اومد.
مریم با شوخی گفت:
- نترس، حالا كه من اومدم از ترس من این دور و برها آفتابی نمی شه.

لیلا لبخندی زد و گفت: - به جای این چرندیات فكری به حالم كن، اصلا نمی دونم یك دفعه از كجا پیداش شد.
مریم گفت:
- آسمون سوراخ شد و تلپی افتاد پایین!
لیلا با تمسخر گفت:
- آره، قیافه اش هم به آسمونیها می خوره!
مریم گفت:
- معلومه از كجا پیداش شده، مثل هزار تا جوون بیكار كه می افتن دنبال دخترها و منتظر یك چراغ قرمز هستند من و امثال تو، توی ته دنیا زندگی می كنیم و از سر دنیا و بالای شهرمون خبر نداریم حالا كه یك آس و پاس دو روز افتاده دنبالت فكر می كنی چه جنایت بزرگی داره اتفاق می افته. چشمات رو باز كن لیلا یك كمی دور و برت رو نگاه كن فكر می كنی چند تا از همین همكلاسیها مون مثل من و تو، سرشون رو میندازن پایین و آهسته می رن و آهسته می یان. مطمئنا من و تو و دو سه نفر دیگه، بقیه شون دائم راهنماهاشون كار می كنه.
لیلا گفت:
- مریم ... این حرفها چیه، چرا ندیده حرف می زنی؟
مریم پوزخندی زد و گفت:
- پس واسه چی و كی، توی كیفاشون لوازم آرایش جاسازی می كنن؟ واسه من و تو می خوان خودشون رو درست كنن؟ نمی بینی از ترس قیافه های بزك شده شون زنگ تفریح واسه مستراح هم بیرون نمی یان؟
لیلا گفت:
- مریم! مستراح چیه؟
مریم با خنده گفت:
- فارسی را پاس بداریم. ولی خودمونیم خیلی دلم می خواد این انتیكه رو ببینم.
لیلا گفت:
- برو بابا. من دارم از ترس سكته می كنم اون وقت تو آرزوی دیدنش رو داری؟
مریم گفت:
- نترس چنان دست به سرش كنم كه بره پی كارش. اصلا ... اصلا می تونیم به یكی از همین دخترهای دبیرستان قرضش بدهیم.
لیلا با كتاب روی سر مریم كوبید. صدای زنگ پایان كلاس با ناسزاگویی های طنزآلود مریم همراه شد. سر خیابان مدرسه كه رسیدند چشمهای لیلا در میان جمعیتی از هم دبیرستانهایش به دنبال آن جوان مزاحم گشت. مریم با شوخ طبعی گفت:
- باز بدقولی كرده بی شرف؟!
هر دو زدند زیر خنده، ناگهان خنده روی لبهای لیلا خشكید و با صدایی گرفته گفت:
- خودشه!
مریم در حالی كه اطرافش را نگاه می كرد گفت:
- كو؟ ... كو؟ .... كجاست؟
لیلا گفت:
- چه خبرته؟ اونجاست اون طرف، كنار اون درخته.
مریم با كنجكاوی مسیری را كه لیلا نشان داده بود نگاه كرد. ناگهان گفت:
- آه .... خاك توی گورت كنن لیلا، تو خجالت نكشیدی این عنتر رو یدك كش می كردی، شانس خركی رفیق ما رو باش! حالا از قیافه اش بگذریم، شلوارش رو ببین صد سال پیش هم بابا بزرگ من این شلوار رو دمده كرده بود، سر پاچه هاش هم كه پر از روغن موتوره، یارو ماشین سوار هم نیست.
لیلا ملتمسانه گفت:
- مریم با قیافه اش چی كار داری؟ داره دنبالمون می یاد. دست به سرش كن.
مریم گفت:
- چطور قیافه و سر و وضعش مهم نیست؟ فكر می كنی اگر یك جنتلمن بود همین طوری می گذاشتم بره، هر طور شده بود تورو واسه همه عمرش به ریشش می بستم.
لیلا گفت:
- حالا كه یك جنتلمن نیست، یك كاری كن سر و كله اش تو محله پیدا نشه.
مریم گفت:
- یك كمی یواشتر برو تا بچه های مدرسه پخش و پلا بشن، بعد خود دك و پوزش رو می یارم پایین.
دقایقی بعد هر دو مقابل لباس فروشی ایستادند، جوان مزاحم هم فورا خودش را به آنها رساند و گفت:
- سلام علیكم لیلا خانوم، نالوتی ما رو منتظر تیلیفونت می گذاری!
مریم با جدیت گفت:
- خفه شو، برو حرف زدن رو یاد بگیری ایكبیری! یك نگاه توی آیینه به خودت انداختی تا بفهمی دنبال كی باید بیافتی؟
جوان گفت:
- ااا ... پس اشكل اینجاست! چی كار كنیم خدا خواسته كه ننه مون ما رو این مدلی بزاد.

SonBol 04-25-2010 08:20 AM

رمان لیلای من - فصل 2/2
مریم با ناراحتی گفت:
-ببین آقای بی ادب، دفعه قبل كه اومدی توی كوچه مون واسه دوستم شر درست شد. اگر یك بار دیگه اون طرفها آفتابی بشی هم واسه خودت هم واسه دوستم دردسر درست كردی. در ضمن تو احمق نفهمیدی ما اهلش نیستیم، حالا گورت رو گم كن برو جایی كه واست راهنما می زنن، برو .... برو روزیت رو خدا جای دیگه حواله كرده .... فقط اگر یك بار دیگه مزاحم بشی داد و هوار راه می اندازیم، فهمیدی؟
جوان مزاحم گفت:
- فكر نكنم همچین جربزه ای داشته باشی. لیلا خانوم چرا خودت حرف نمی زنی، وكیل گرفتی؟ باشه، اما بدون تا به حرفهای من گوش نكنی ولت ... چی؟ نمی كنم. آره جونم در ضمن من از این هارت و پورتها رفیقت هم نترسیدم، شوماره كه بهت دادم به تیلیفونم زنگ بزن وگرنه چی؟ فردا جلوی در خونه تون منتظرتم فعلا ... زت زیاد.

مریم با تنفر گفت: - اه ... بدتركیب با اون حرف زدنش! شوماره، تیلیفون، زت زیاد ...
لیلا با كلافگی گفت:
- بیا بریم، خیلی از تو ترسید، خیلی ممنون كه مشكلم رو حل كردی.
مریم همراه او راه افتاد و گفت:
- می خواستی چی كار كنم؟ هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم اما الاغ حالیش نشد، ولی یه چیزی دستگیرم شد.
لیلا گفت:
- چی دستگیرت شد خانم مارپل؟
مریم گفت:
- این كه طرف یك كاسه ای زیر نیم كاسشه!
لیلا گفت:
- چه كاسه ای؟
مریم گفت:
- نمی دونم، فقط واسه دوستی با تو قدم جلو نگذاشته، طرف هدف دیگه ای داره.
لیلا گفت:
- همین جوری دارم مثل بید می لرزم، دیگه با این نظرسنجیهات منو دق نده.
مریم گفت:
- باور كن لیلا یك كلكی تو كارش هست. آخه دوره شلخته بازی تموم شده یك شاگرد تعویض روغنی هم وقتی می خواد با یه دختر رفیق بشه، چهار پنج ساعت توی وایتكس می خوابه كه روغنهاش پاك بشه بعد هم یك دست لباس نه آنچنانی، در حد معمول حالا یا كش می ره یا از فروشگاههای تاناكورا می خره و می پوشه می ره سر قرار.
لیلا گفت:
- اینجا ته شهره، به قول تو!
مریم گفت:
- سر شهر هم كه فروشگاههای تاناكورا نداره با كلاس!
لیلا گفت:
- آخرش چی؟
مریم گفت:
- همون كه گفتم یك كلكی توی كار این شلوار پیلی پوشه.
لیلا با حرص گفت:
- تو هم همش گیر بده به شلوارش.
مریم با شوخ طبعی گفت:
- چیه بهت برخورد؟ اگه پولهای تو جیبیت رو جمع كنی می تونی واسه سال دیگه از فروشگاه تاناكورا دو سه دست لباس واسش بخری و نو نوارش كنی.
لیلا با خنده گفت:
- مریم آخرش مجبور می شم با كیفم همین جا بیافتم به جونت.
مریم گفت:
- باشه واسه فردا، امشب برو كوكهای كیفت رو محكم كن كه با اولین ضربه كیفت نگه جر ... بعد هم كتابهات بیافته توی گندابه جوی.
لیلا گفت:
- باشه ... باشه من تسلیم شدم حالا بگو چی كار كنیم.
مریم گفت:
- هیچی اگر از عاقبت كار می ترسی بهتره همین امشب بری و راپرت این پسره رو به ناصر خان، بقال سركوچه مون بدی.
لیلا گفت:
- جدی باش.
مریم گفت:
- به جون مامانم جدی هستم.
لیلا گفت:
- واقعا ... پس مثل این كه بابای من یا همون ناصرخان بقال سركوچه تون رو نمی شناسی. فكر كردی بابای خودت یا همون اوس عباس بنای محله ست كه صدا ازش درنمی آد؟ نخیر خانوم بابای بنده همین كه بفهمه یكی داره چپ به دخترش نگاه می كنه دیوونه می شه اول می افته به جون خودم و بعد هم طرف رو ناكار می كنه، خون بپا می كنه بابای من اهل منطق نیست اگر بود كه من مشكل نداشتم، اگر بود كه ...
مریم ادامه داد:
- كه یك پشه اینقدر تو رو نمی ترسوند. خب بهش بفهمون كه توی این دوره و زمونه این چیزها عادیه.
لیلا با كلافگی گفت:
- حالیش نمی شه، نمی فهمه، آخرش آبرومون رو می بره.
مریم گفت:
- خب اگر نمی فهمه كه مجبوری به شوماره تیلیفون طرف زنگ بزنی و ببینی مرگش چیه.
لیلا گفت:
- شماره تلفنش رو پاره كردم ریختم تو باغچه مون.
مریم گفت:
- پس الان می ریم خونه شما پازل شوماره تیلیفون می چینیم تا فردا ببینیم چطور می شه اما لیلا، جون من دفعه دیگه یك جنتلمن رو بنداز دنبالت هر چند تو این محله ... هی خدا رو چی دیدی.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- یك جنتلمن شلوار پیلی پوش! قول می دم.
و هر دو خندیدند.

SonBol 04-25-2010 08:20 AM

رمان لیلای من - فصل 3/2

لیلا با ناراحتی گوشی را روی دستگاه كوبید و گفت:
- آشغال ... می گه نمی تونم پشت تلفن صحبت كنم.
مریم گفت:
- مگه مرغ توی دهنش تخم گذاشته؟
لیلا گفت:
- گفت بعدازظهر برم پارك پشت مدرسه تا صحبتهاش رو بكنه.
مریم گفت:
- پس تا بعدازظهز باز می شه!
لیلا نگاهی به مریم انداخت و گفت:
- چی؟

مریم با خنده گفت: - تخم خانوم مرغه!
لیلا گفت:
- بی مزه ... مریم چه كار كنم؟ حالا مطمئن شدم كه تو درست حدس زدی و قصد دیگه ای داره، نكنه بخواد بلایی سرم بیاره؟!
مریم گفت:
- اووو ... تو هم حرفهای منو انقدر جدی نگیر توی پارك كه نمی تونه بلایی سرت بیاره. تازه من هم همراهت هستم. بعد از مدرسه می ریم تا ببینیم چه مرگشه. به حرفهاش گوش كن ببین درد بی درمونش چیه.
لیلا گفت:
- اگه خواسته نامعقولی داشت؟
مریم گفت:
- غلط كرده بی شرف! می ری می گی اگر دست از سرت برنداره بابات رو می فرستی سروقتش.
لیلا به ساعت نگاهی انداخت و گفت:
- دلم شور می زنه، گواهی بد می ده شیطونه می گه درس ومدرسه رو ول كنم.
مریم گفت:
- شیطونه غلط كرده با تو، به خاطر یه آسمون جل دست از مدرسه بكشی؟ اون هم آخر سال، آخر دبیرستان، حالا كه می خواهی دیپلم بگیری!
لیلا گفت:
- كه چی؟ دیپلم هم گرفتیم جای ما كه تو دانشگاه نیست مه نه پولش رو داریم نه پارتی اش رو.
مریم گفت:
- پارتی .... مغز كه داریم. حالا اگر می خوای مجابت كنم كه ما هم می تونیم بریم دانشگاه، مانتو شلوارم رو در بیارم و عوض مدرسه، ناهار در خدمت شما باشم.
لیلا گفت:
- نخیر، از همین حالا مجاب شدم، حالا بلند شو تا دیر نشده بریم.

SonBol 04-25-2010 08:21 AM

رمان لیلای من - فصل 4/2

فضای لخت و عریان پارك از صدای قار قار كلاغها پر شده بود. مریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- ببندید صدای نحستون رو. قارقار ... زهرمار!
لیلا دستهایش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت:
- پس كجاست؟
مریم گفت:
- بی شرف همیشه بدقوله.
لیلا گفت:
- بیا بریم روی اون نیمكت بنشینیم، دارم از سرما می لرزم.
مریم همراه لیلا راه افتاد و گفت:
- غلط كردی، تو ترسیدی اون وقت می گی از سرما می لرزم. انگار داره آدم می كشه!

لیلا گفت: - دیوونه اگر یك دفعه مامورا بریزن توی پارك چه خاكی بر سرمون بریزیم؟
مریم گفت:
- باید فرار كنیم دیگه اونا كه نمی دونن ما سالمیم.
لیلا گفت:
- حالا فرض كن گرفتنمون، اون وقت چی؟ بابام خون به پا می كنه.
مریم گفت:
- هیچی اگر گرفتنمون باید تحویلش بدیم.
لیلا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- چی رو تحویل بدیم؟
مریم به نقطه ای اشاره كرد و گفت:
- همون شلوار پیلی پوش رو كه داره می آد.
هر دو با هم از جا برخاستند. لیلا دست مریم را گرفت و گفت:
- مریم همین جا بمون.
جوان مزاحم خودش را به آنها رساند و با لبخندی بر لب گفت:
- سام علیك خانوما .... بالاخره تشریف فرما شدید بعد از یك عالمه استخاره و این دست و اون دست كردن ما رو قابل دونستید.
لیلا با عصبانیت گفت:
- من شما رو قابل هیچی نمی دونم اگر هم اینجا هستم فقط به خاطر اینه كه بتونم شر شما رو از سرم كم كنم.
جوان مزاحم نگاهی به مریم كرد و گفت:
- شما برو عقب واسا، چیه مثل فال گوشا اینجا واستادی؟
مریم نگاهی به لیلا انداخت و از آنها فاصله گرفت و روی نیمكتی نشست. لیلا گفت:
- خب چطوری می تونم شر شما رو از سرم كم كنم؟
جوان به پشت سر لیلا خیره شد و گفت:
- الان شرم رو كم می كنم.
و در برابر چشمان متعجب لیلا و مریم پا به فرار گذاشت. لیلا با تعجب به سمت مریم چرخید خواست چیزی بگوید كه با دیدن آنچه روبرویش بود درجا خشكش زد. سیلی محكمی كه بر صورتش نشست به خود آمد و صدای فحش و ناسزای ناصر به جای قارقار كلاغها فضا را پر كرد:
- دختره بی حیا .... بی شرم، می كشمت و ننگت رو كم می كنم. از سگ كمترم اگر تنت رو مثل زغال سیاه نكنم. می آیی توی پارك دنبال قرتی گری و ....

SonBol 04-25-2010 08:22 AM

رمان لیلای من - فصل 5/2

لیلا زیر فحش و ناسزای ناصر در حالی كه بازویش در دست او بود وارد كوچه شان شد. آنقدر غافلگیر شده بود كه نفهمید چطور در برابر چشم رهگذران حیران و متعجب مسیر پارك تا كوچه و كوچه تا منزل را طی كرده اند. وقتی وارد كوچه شد صدای داد و فریادهای ناصر و التماس های مریم كه به دنبال آنها می دوید همسایه ها را به كوچه كشاند كه با تعجب و سردرگمی به آنها نگاه می كردند. پدر لیلا در حیاط را باز كرد و با یك لگد او را وسط حیاط انداخت. مریم همراه آنان وارد حیاط شد ناصر بی توجه به حضور او در حیاط را بست، كمربندش را بیرون كشید، با شتاب بالا برد و با قدرت بر تن لیلا فرود آورد. صدای فریادهای لیلا، ناسزاهای ناصر و التماسها و جیغ و دادهای مریم از حیاط به كوچه می رسید. پشت در حیاط همسایه ها هیاهو به پا كرده بودند و می خواستند كه ناصر در را باز كند. مریم چند بار سعی كرد ناصر را از لیلا دور كند. با قدرت به او حمله می كرد دست او را می كشید و فریاد می زد:
- ولش كن بی انصاف كشتیش ... ولش كن وحشی!

ناصر با عصبانیت او را هل داد مریم داخل باغچه گل آلود افتاد اما با عجله از جا برخاست و به سمت در رفت آن را باز كرد و در حالی كه می گریست فریاد زد: - داره می كشش ... داره می كشش!
چند نفر از مردهای همسایه وارد حیاط شدند تا لیلا را از زیر ضربات بی رحمانه ناصر نجات دهند مادر مریم او را از داخل حیاط بیرون كشید و وحشت زده از دخترش پرسید:
- مریم چی شده؟ چی شده؟ حرف بزن دختر.
مریم هق هق كنان خودش را در آغوش مادرش انداخت. زیور كه شاهد ماجرا بود گفت:
- لابد دختره یك كاری كرده كه باباهه رو انداخته به جون خودش.
ناصر كه با پادر میانی همسایه دست از لیلا كشیده بود در حالی كه نفس نفس می زد فریاد زد:
- مادر مرده می ری دنبال پتیارگی، می ره دنبال هرزه گی!
اوس عباس پدر مریم گفت:
- لااله الله ... این حرفها چیه ناصرخان؟ به دختر خودت تهمت هرزگی می بندی؟!
زیور گفت:
- لابد چیزی دیده بیچاره كه می گه.
اوس عباس به همسرش اشاره كرد و گفت:
- خانوم بیا این دختر بیچاره رو بردار ببر خونه ببین بی انصاف چی كارش كرده.
مریم فورا وارد حیاط شد و به كمك مادرش لیلا را كه آهسته می گریست و صورت و بدنش زخمی شده بود، بلند كرد. ناصر با عصبانیت گفت:
- چیه ... چیه چرا جمع شدید؟ اینجا تماشاخونه باز كردم، برین پی كارتون.
سپس رو به اوس عباس كرد و گفت:
- كی به تو اجازه داد دخترم رو ببری، بگو برش گردونن.
اوس عباس گفت:
- تو الان حال خودت رو نمی فهمی، ممكنه بلایی سرش بیاری.
ناصر گفت:
- تو هم اگر اونجا بودی الان حال خودت رو نمی فهمیدی دختر جنابعالی هم توی پارك با یك جوون غریبه ....
اوس عباس فورا وسط حرف او پرید و گفت:
- احترام خودت رو نگاه دار ناصرخان بی دلیل افتادی به جون دخترت، جلوی چشم همه بی حرمتش كردی اما من مثل تو نیستم كه آبروی خودم رو جلوی هزار تا چشم بریزم.
و بدون آن كه منتظر پاسخ او بماند از حیاط بیرون رفت. جمعیت كم كم متفرق شد و ناصر با كلافگی روی پله كوتاه حیاط نشست. زیور وارد حیاط شد و گفت:
- ای بابا ناصرخان تو هم داشتی این دختره رو می كشتی و واسه خودت دردسر درست می كردی. لازم نبود این طور كتكش بزنی همه فهمیدند.
ناصر گفت:
- بگذار بمیره دختره بی شرم. اگر زودتر گوش به زنگم نكرده بودی معلوم نبود كه این دختره بی حیا به كجا كشیده می شد. می ره دنبال ... استغفرالله، انگار نه انگار كه دختر اون مادره، نمی دونم چه جنایتی از من سر زده كه حالا باید تاوان پس بدم.
زیور لبخندی زد و گفت:
- بالاخره شما هم تو جوونی یك خطاهایی كردی كه حالا ...
ناصر نگاهی به زیور انداخت و گفت:
- نمك روی زخمم می پاشی، خودت هم می دونی كه من سر قضیه تو هیچ تقصیری نداشتم حالا هم می خوام جبران كنم.
زیور خنده ریزی كرد و گفت:
- باشه، خبرت می كنم.
و بعد از مكث كوتاهی آنجا را ترك كرد.

SonBol 04-25-2010 08:24 AM

رمان لیلای من - فصل 6/2

مریم در حالی كه هنوز می گریست به كمك مادرش بدن نیمه جان لیلا را روی رختخواب قرار داد و پتویی رویش كشید، خودش هم بالا سر لیلا نشست و در حالی كه سرش را نوازش می كرد و می گریست گفت:
- الهی بمیرم ... الهی لال بشم كه انداختمت توی هچل.
مادر مریم وارد سالن شد و رو به شوهرش نمود و گفت:
- بلند شو مرد ... بلند شو برو دنبال یك دكتر ... این طفل معصوم حالش خیلی خرابه، بی انصاف داغونش كرده.
اوس عباس از جا برخاست و از منزل بیرون رفت مادر مریم بار دیگر وارد اتاق شد و با جدیت به مریم گفت:
- د ... بس كن دیگه، بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادید.

مریم در حالی كه چشم از صورت كبود و زخمی لیلا برنمی داشت گفت: - آخه كدوم دسته گل تاوونش اینه؟!
مادر مریم گفت:
- هیچ دسته گلی، حالا كه خیالت راحت شد حرف بزن بگو ببینم چه اتفاقی افتاده. ناصرخان حرفهای نامربوطی از تو به بابات گفته اینقدر عصبانیه كه كاردش بزنی خونش درنمی آد، می خواد بدونه جریان چی بوده.
مریم نگاهش را از لیلا كه ناله می كرد گرفت، اشكهایش را پاك كرد و گفت:
- ناصرخان بی خود كرده.
و تمام جریان را برای مادرش تعریف كرد. مادر بعد از مكث كوتاهی گفت:
- نمی تونستی زودتر بگی، قبل از این كه این دسته گل رو به آب بدی؟ می خواستی مثلا واسه من كلانتری كنی و خودت كارها رو راست و ریست كنی؟ نمی تونستی یك كلمه به من بگی تا به بابات بگم و بفرستمش سروقتش؟
مریم گفت:
- به خدا مامان به عقلم نرسید، خاك توی سرم بشه كه فقط واسه خرابكاری خوبم.
مادرش از جا برخاست و گفت:
- حالا كاریه كه شده تو هم به جای گریه و زاری بلند شو بیا تا چیزی واسه این طفل معصوم درست كنیم.

SonBol 04-25-2010 08:24 AM

رمان لیلای من - فصل 7/2
مریم در حالیكه نگاه ترحم بارش را به لیلا دوخته بود قاشق را به سمت دهان او گرفت. لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- حق داری اینطوری نگام كنی؛ هم مادر مرده ام، هم كتك خورده.
مریم قاشق را داخل ظرف گذاشت. بار دیگر اشكش جاری شد و با گریه گفت:
- كاش لال می شدم و نمی گفتم ...
لیلا حرف او را قطع كرد و گفت:
- بسه دیگه مثل حسن اشكی نشین كنار من و زار بزن، حوصله ام رو سر بردی.
مریم با پشت دست اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت:
- دكتر یه هفته برات استراحت و مرخصی نوشته.

لیلا گفت: - نگفت كی این بلا رو سرش آورده؟
مریم گفت:
- چرا پرسید.
لیلا گفت:
- خب؟
مریم گفت:
- خب دیگه فقط ناصرخان، بقال سركوچه مون رو فحش داد!
لیلا لبخند تلخی زد و قاشقی از سوپ خورد و گفت:
- صورتم هم داغون كرده.
مریم گفت:
- یك هفته دیگه خوب می شه.
لیلا خنده كوتاهی كرد و گفت:
- اما عجب دك و پوز طرف رو پایین آوردی!
مریم لبخندی زد و گفت:
- من یه چیزایی دستگیرم شد.
لیلا گفت:
- چی خانوم مارپل؟
مریم گفت:
- این كه شلوار پیلی پوش رو، زیور فرستاده بود.
قاشق از دست لیلا داخل ظرف رها شد و با كمی مكث گفت:
- دیوونه شدی؟
مریم گفت:
- ندیدی چطور بابات یك دفعه ای سر و كله اش توی پارك پیدا شد؟ اصلا شلوار پیلی پوش، بابای تو رو از كجا می شناخت كه تا از دور دیدش فرار كرد؟ اینها همه اش نقشه بود لیلا، واسه بدنام كردن تو.
لیلا با غضب گفت:
- مگه من چی كارش كردم؟
مریم گفت:
- فهمیدی چی شد؟
لیلا ظرف سوپ را كنار گذاشت و گفت:
- مگه وقتی صاعقه به آدم می زنه می فهمه كه چطور شده؟ اصلا نفهمیدم چطور رسیدم خونه.
مریم گفت:
- من هم فقط یادمه كه مثل سگ دنبال تو و بابات عوعو می كردم.
لیلا خندید و بعد گفت:
- دیگه باید دور مدرسه رو خط بكشم.
مریم گفت:
- آخه واسه چی؟
لیلا گفت:
- تو چقدر ساده ای مریم، فكر كردی با این اتفاقاتی كه افتاده دیگه می ذاره برم مدرسه؟
مریم بشقاب سوپ را به دست لیلا داد و گفت:
- بی خیالش، خدا رو چه دیدی شاید تا فردا ناصرخان بقال سركوچه مون رو می گم یه آدم دیگه شد!

SonBol 04-25-2010 08:25 AM

رمان لیلای من - فصل 8/2

پنج روز از آن حادثه می گذشت و در آن پنج روز لیلا جرات رویارویی با پدرش را نداشت خودش را داخل اتاق حبس كرده بود و مواقعی كه پدرش منزل را ترك می كرد به خود جرات می داد و از اتاقش بیرون می آمد. صدای زنگ تلفن كه بلند شد ناصر از جا برخاست گوشی را برداشت و گفت:
- بفرمائید.
صدای وحید در گوشی طنین انداخت:
- سلام بابا.
ناصر اخمهایش را درهم كشید و با ترش رویی گفت:
- علیك سلام یادی از ما كردی شازده.
وحید بدون توجه به لحن طعنه آمیز او گفت:
- شنیدم آشوب به پا كردی.


ناصر گفت: - ااا ... پس خبر بی آبروبازیهای خواهرت داره كم كم به گوش خواجه شیراز هم می رسه!
وحید گفت:
- چرا بی آبروبازیهای اون؟ این شما بودید كه دخترتون رو به خاطر گناه نكرده اون طور مفتضحانه جلوی در و همسایه به باد كتك گرفتید. چی فكر كرده بودید؟ كه با یك زن بدكاره طرفید؟
ناصر گفت:
- خاك تو اون سر بی غیرتت كنن، باید اینجا بودی و پسره رو جر می دادی، اون وقت داری ازشون طرفداری می كنی؟
وحید گفت:
- من دارم از حیثیت خواهرم دفاع می كنم نه اون مزاحم عوضی.
ناصر با تمسخر پاسخ داد:
- اون مزاحم عوضی رفیق آبجی جونتون بود.
وحید گفت:
- حرف توی دهن مردم نذار بابا، اگر تو پای حرفهای لیلا ننشسته ای من در عوض همه حرفهاش رو گوش كردم. دارم حسرت می خورم كه چرا اونجا نبودم تا عوض تو من براش پدری می كردم و بی سر و صدا اون مزاحم رو می فرستادمش پی كارش و رفع و رجوعش می كردم.
ناصر با همان لحن تمسخرآمیز گفت:
- ااا .... پس داستان رو برای تو هم تعریف كرده.
وحید گفت:
- آره ... آره داستانی كه زیور خانوم واسمون نوشت و شما هم اجرا كردید.
ناصر گفت:
- پای او زن رو وسط نكش حالا داره گناهش رو می اندازه گردن اون بیچاره؟
وحید با جدیت گفت:
- اون زن به قول شما بیچاره، اون مرتیكه عوضی رو انداخت دنبال دخترت تا تو رو بندازه به جون ...
ناصر حرف او را قطع كرد و با عصبانیت گفت:
- بسه ... دختره انقدر بی چشم و رو شده كه عوض تشكر از اون به خاطر زحمتهایی كه توی این چند روز واسش كشیده، می شینه و تهمت به پاش می بنده.
وحید گفت:
- ببین بابا حواست رو خوب جمع كن هر زنی نمی تونه جای مادرم رو توی خونه پر كنه، زیور كسی نیست كه بشه بهش اعتماد كرد. فكرش رو از سرت بنداز.
ناصر با عصبانیت گفت:
- خفه شو، بی شرم حالا داری منو امر و نهی می كنی؟ داری واسه من تعیین تكلیف می كنی؟ خواهرت اینجا واسه من آبرو نذاشته، نمی تونم سرم رو توی محل بلند كنم اون وقت تو گناهش رو به پای یكی دیگه می نویسی؟
وحید گفت:
- مقصر خودتون هستید كه می خواهید همه كارها رو با داد و فریاد حل كنید. در ضمن من قصد امر و نهی ندارم می دونم بالاخره كار خودت رو می كنی فقط زنگ زدم كه بگم می تونم سرپرستی خواهرم رو به عهده بگیرم.
ناصر گفت:
- مگه من مردم كه تو جوجه می خواهی واسش پدری كنی؟
وحید گفت:
- نخیر ... ماشاالله سر زنده اید اما با لیلا كاری كردید كه دیگه جرات بیرون رفتن از خونه رو نداره.
ناصر گفت:
- به درك ... من هم همین رو می خواستم.
وحید با جدیت گفت:
- اگه مانع بشی كه لیلا درسش رو ادامه بده اون وقت ...
ناصر با خشم گفت:
- اون وقت چی؟ سبیل كلفت شدی واسه من، می خوای چه غلطی كنی؟
وحید گفت:
- فقط بدونین شهر هرت نیست، می تونیم از دست شما شكایت كنیم، شما حق نداشتی دست روی دختر جوونت بلند كنی، حق نداری بی هیچ دلیلی اونو از ادامه تحصیل باز داری، اینو قانون می گه، دلت كه نمی خواد با قونون در بیافتی، پس دیگه كاری به كار لیلا نداشته باش. مرخصیش كه تموم شد برمی گرده سر كلاسش دفعه آخری هم بود كه دست روی لیلا بلند كردی ... دفعه آخر آخر!
همچون بمبی منفجر شد و شروع كرد به فحاشی اما وحید تماس را قطع كرده بود. ناصر با غضب گوشی را روی دستگاه كوبید، لیلا در اتاقش را از داخل قفل كرده و از ترس، زیر پتو خزیده بود. لحظاتی بعد ناصر خاموش شد او به خوبی می دانست كه حرفهای وحید كاملا جدی بوده، بنابراین تصمیم گرفت زمینه را برای عملی كردن تهدیداتش فراهم نسازد.

SonBol 04-25-2010 08:26 AM

رمان لیلای من - فصل 9/2

ناصر ظرف شیر را روی پیشخوان مغازه گذاشت و گفت: - دیگه آبرو برام نمونده نمی تونم توی در و همسایه سر بلند كنم.
زیور گفت:
- تقصیر خودته، اینقدر آزادش گذاشتی كه هر كاری دلش خواست كرد. با این دوره و زمونه بد باید بیشتر مواظبش بود. چقدر بهت گفتم اجازه نده توی خونه بمونه اما گوش نكردی. حالا هم بهتره تا یك مدت بفرستیش خونه وحید این طوری هم حرف و حدیثها می خوابه هم تنبیه می شه.
ناصر با تمسخر گفت:
- تنبیه؟ اتفاقا هم اون هم وحید از خداشونه كه من چنین تصمیمی بگیرم. اگر به خاطر تهدیدهای وحید نبود نمی ذاشتم پاش رو از خونه بیرون بگذاره می بینی كه دوره و زمونه عوض شده تا تقی به توقی می خوره كار به دادگاه و كلانتری كشیده می شه، نمی خوام یه طوری بشه كه دختره رو برداره و بره اصفهان گم و گور بشه.


زیور گفت: - چرا نذاشتی ببرش و خودت رو راحت كنی؟
ناصر گفت:
- دستت درد نكنه! می خواهی بیشتر از این سرزبونها بیافتم؟ مگه خودم مردم كه وحید بخواد سرپرستیش كنه؟
زیور گفت:
- به هر حال كتكهایی كه بهش زدی فایده ای نداره دیدی كه درمون شد. كاری كن كه یادش نره كه نباید پاش رو بیشتر از گلیمش دراز كنه. چند روز دیگه به تعطیلات نوروز مونده. بفرستمش جایی كه خودش باشه و خودش. اون وقت واسه همیشه یادش هست كه از آزادیش سوءاستفاده نكنه و ....
ناصر پرسید:
- و چی؟
زیور گفت:
- این كه توی كارهای تو دخالت نكنه.
ناصر كمی فكر كرد، لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- بد نمی گی.
با ورود چند مشتری به داخل مغازه گفتگو بین ناصر و زیور پایان گرفت.

SonBol 04-25-2010 08:26 AM

رمان لیلای من - فصل 10/2

(( لیلا خودت رو نبازی دختر. اصلا فكر نكن كه واسه تنبیه داره می فرستت اونجا، فكر كن مثل یك خانوم با كلاس داری واسه تعطیلات و خوش گذرونی می ری. چند دست لباس گرم هم بردار، هنوز به این آب و هوا اعتباری نیست مخصوصا اونجا، راستی یك مایو هم با خودت بردار شاید هوا اونقدر گرم شد كه واسه آبتنی بزنی به آب ....)) لبخند كم رنگی روی لبهای لیلا نقش بست. با دست اشكهایش را كه به آرامی روی گونه هایش می چكید پاك كرد، سفارشات مریم را در حالی در ذهنش مرور می كرد كه نگاهش به مناظر اطراف بود؛ مناظری كه هیچ جذابیتی برایش نداشت.
(( راستی لیلا جای منو هم وقتی واسه شنا رفتی خالی كن در ضمن مواظب مردهای جنگل هم باش اونا دنبال یك بانوی قشنگ می گردند مبادا تك و تنها واسه شكار بری توی جنگل، اون وقت خودت شكار یكی از اون جنگلی ها بشی. حتما یكی از اون سگهای آمریكایی پدر بزرگت رو با خودت ببر. حالا اگر هم یكی از اون مردهای جنگل به تورت خورد آدرس منم بهش بده واسه من جنگلی و غیر جنگلی فرقی نمی كنه .... هی دختر یك وقت جزو دار و دسته جنگلی ها نشی، لیلا كوچك خان جنگلی!))


شوخیها و مزاحهای مریم تا حدودی به او روحیه بخشیده و به او قبولانده بود كه برای گذراندن تعطیلات نوروزی می رود. اما صدای خشك ناصر او را به خود آورد. - حالا قدر عافیت رو می فهمی. وقتی عید امسال رو وسط جنگل، بین یك وعده آدم پیر و خرفت و دور از شهر گذروندی اون وقت می فهمی چطور باید توی شهر زندگی كنی. می فهمی وقت بهت اعتماد كردند چطور از اعتماد طرف مقابلت سوءاستفاده نكنی و ....
غرولندهای ناصر همچنان ادامه داشت. لیلا سرش را به صندلی تكیه داد، چشمهایش را بست و سعی كرد حرفهای تلخ و نادرست او را نشنیده بگیرد. كم كم احساس كرد حركت آرام و گهواره وار اتوبوس او را به خوابی شیرین دعوت می كند.
با صدای بوق پی در پی اتوبوس چشمهایش را باز كرد. اتوبوس داخل ترمینال متوقف شد. ناصر از جا برخاست ساك كوچك لیلا را برداشت و همراه او و دیگر مسافرها از اتوبوس پیاده شد. بدون این كه بخواهد حرفی با لیلا بزند وارد ساختمان ترمینال شد كمی اطراف را نگاه كرد و بعد به سمت كیوسكهای تلفن رفت، ساك را مقابل پایش گذاشت و مشغول گرفتن شماره د. لحظاتی بعد با برقراری تماس گفت:
- الو جنگلبانی.
- بله بفرمائید.
ناصر به لیلا كه روی نیمكتی نشسته بود نگاه كرد و گفت:
- با صالح كار داشتم.
- منظورتون عمو صالح است؟
ناصر گفت:
- حالا عمو، دایی یا هرچی كه هست.
- بگم كی باهاشون كار داره؟
ناصر كه همیشه از مكالمات طولانی تلفن عصبانی می شد با ناراحتی گفت:
- ای بابا، به شما چه ربطی داره، شما برو بگو بیاد پای تلفن.
- مودب باشید آقا! نكنه فكر كردید من اینجا تلفنچی هستم ...
بعد مكث كوتاهی كرد و گفت:
- اجازه بدید برم صداش كنم.

SonBol 04-25-2010 08:27 AM

رمان لیلای من - فصل 11/2

لحظاتی طول كشید تا دوباره ارتباط برقرار شد. صدای صالح به آرامی در گوشی پیچید. - بفرمائید.
ناصر گفت:
- سلام، من هستم ناصر.
صالح گفت:
- سلام ناصر جان، تویی؟ خوبی بابا ... بچه ها خوبند؟
ناصر گفت:
- همه خوبند لیلا رو آوردم تا آخر تعطیلات پیش شما بمونه.
صالح با تعجب گفت:
- لیلا رو ... قدمش روی چشم. اما چرا اینجا؟ چرا نبردیش اصفهان؟ اینجا كه حوصله اش سر می ره.


ناصر گفت: - اینجا واسه دخترهایی كه هرزه گی رو پیشه می كنن مناسب تره.
صالح كه سر در گم شده بود پرسید:
- منظورت چیه؟ اتفاقی افتاده؟
ناصر گفت:
- فقط با ماشین جنگلبانی بیا ترمینال ورش دار ببرش، من باید برگردم تهران.
صالح گفت:
- ای بابا تو كه نو نصف جون كردی. نمی خوای بگی چی شده؟
ناصر گفت:
- خودش دسته گلی رو كه به آب داده واستون تعریف می كنه فقط زودتر بیا.
و بدون خداحافظی تماس را قطع كرد.
عزیز در حالی كه با قاشق، آب قند را هم می زد با لهجه گیلكی اش ناصر را به باد ناسزا گرفته بود:
- الهی خیر نبینی، تی عزا بشینم تی نوم فكه تی كولا موتحته سر بنم گور به گور بوبو ....
عمو صالح با چهره ای گرفته آهسته گفت:
- بس كن عزیز ... بس كن، نه به عزایش نشستی نه نومش افتاده، فقط لیلا رو می رنجونی.
عزیز كنار لیلا نشست و گفت:
- بس كن لیلا جان ... تو هم اینقدر گریه نكن اشكهای تو سوز دل منو بیشتر می كنه. بگیر این شربت رو بخور تا كمی آروم بگیری.
لیلا كمی از شربت را خورد و سعی كرد آرام بگیرد. صالح با من من پرسید:
- لیلا جان وحید خبر داره كه اومدی اینجا؟
لیلا گفت:
- آره آقا جان، دیروز باهاش تماس گرفتم، گفتم خودم دارم می رم. نمی خوام بدونه واسه تنبیه منو فرستاده اینجا، اگه بفهمه....
صالح لبخند تلخی زد و گفت:
- خوب كاری كردی دخترم. به هر حال من و عزیز نمی ذاریم اینجا بهت بد بگذره و اون طور كه پدرت می خواد بشه. كاری می كنم كه خودت هر سال با كمال میل بیایی اینجا.
لیلا به زور لبخندی بر لب نشاند. چه چیزی می توانست وسط آن جنگل او را آنقدر سرگرم خود سازد كه غم و اندوهش را فراموش كند؟!

SonBol 04-25-2010 08:28 AM

فصل سوم

رمان لیلای من - فصل 1/3


حسی غریب او را نزدیكیهای غروب از خانه بیرون كشیده بود. احساس می كرد صبر و تحملش به پایان رسیده است و برای ادامه حیات انگیزه ای ندارد، شش روز از آمدنش به آن جا می گذشت علی رغم تلاشهای عزیز و آقاجان برای سرگرم كردن اون، نتوانسته بود خودش را با محیط سوت و كور جنگل وفق دهد. از طرفی مطمئن بود ناصر او را به آنجا فرستاده تا بتواند در نبودش به راحتی زیور را وارد زندگیش كند. هان طور كه قدم برمی داشت متوجه ریزش شدید باران شد، زیر درخت تنومندی ایستاد تا در امان بماند. باران، اول ریز و آرام می بارید اما دقایقی بعد شدت گرفت. می بارید تا تن خسته جنگل را بشوید. لیلا ژاكتش را محكمتر به دور خودش پیچید و به آسمان كه یك ریز می بارید نگاه كرد و زیر لب گفت: (( انقدر ببار تا منو محو كنی. من كه قصد دارم خودم رو محو كنم، چه فرقی داره زیر رگبار تو نابود بشم یا توی دل این جنگل از بین برم یا طعمه حیوونهای وحشی بشم. خدا همه چیز رو از من دریغ كرد،
تنها دلخوشی منو ازم گرفت، این همه آدم، آدمهای پولدار و بی غم، چرا فقط واسه دادن غم و اندوه نظر به من داره؟ این زندگی رو هم نمی خوام، می گذارمش كنار باقی چیزهایی كه یا از من گرفت یا بهم نداد ...))
صدای غرش بلند آسمان باعث شد كه دستهایش را روی گوشهایش بگذارد و چشمهایش را ببندد. تصویری از مادرش در ذهنش نقش بست.
(( غم و اندوه واسه همه آدمهاست دخترم. خداوند هیچ بنده ای رو بی غم نیافریده. غم و شادی با آدم متولد می شه. توی لحظات دردمندیه كه آدمها احساس تنهایی می كنند، در این مواقع فقط با توكل به خداست كه می شه زندگی كرد. باید صبر داشته باشی ... زشتیها تموم می شه... رنگ شادی رو می بینی. ))
لیلا چشمهایش را باز كرد و دستهایش را از روی گوشهایش برداشت. باران قطع شده بود و او هم خیس شده بود زیر لب گفت:
(( می خوای چی كار كنی لیلا؟ خودت را خلاص كنی؟ پس نصایح مادرت چی؟ فراموش كردی كه همیشه با توئه... از خدا غافل شدی و كفر گفتی. ))
كمی مكث كرد و اطرافش را با نگاه كاوید؛ تا چشم كار می كرد درخت بود و درخت كه تصویر را در تاریك و روشنایی غروب می ساختند. از فكر این كه شب را در دل جنگل سپری كند بر خودش لرزید. نسیم خنكی كه می وزید باعث می شد احساس سرما كند بی هدف و سردرگم به راه افتاد و به خودش نهیب زد:
(( مگه نمی خواستی خودت رو خلاص كنی، پس چرا ترسیدی؟ ))
با هر قدمی كه برمی داشت با ترس و وحشت به اطرافش نگاه می كرد. كم كم همان روشنایی اندك هم محو شد، جنگل در سیاهی شب فرو رفت و لیلا سرگردان در جنگل به راهش ادامه داد.
صدای بلند جغدی باعث شد با وحشت جیغ بكشد، به سختی نفس می كشید و احساس خفگی می كرد. صدای نفسهایش را در فضای جنگل می شنید به خودش گفت:
(( نترس لیلا، حالا كه دست به این كار احمقانه زدی لااقل نترس، الان آقاجان و بچه های جنگلبانی هرجا باشند پیدایشان می شود. و این درس عبرتی می شه واسه تو كه صبر رو پیشه خودت كنی، اگر زیور بشه زن بابات كه دنیا به آخر نمی رسه، اگر محبوبه بیاد و به تو امر و نهی كنه كه ... آره ... آره واسه همینها بود كه خواستی خودكشی كنی نه واسه تهمت ناروایی كه بابات بهت بست. ))
صدای زوزه گرگها در فضای جنگل طنین انداخت. لیلا اول خودش را به درختی چسباند و بعد با وحشت پا به فرار گذاشت. بی هدف می دوید و در حین دویدن از ترس و یاس می گریست و در دل به خودش بد و بیراه می گفت. هوای سرد و مرطوب جنگل تا مغز استخوانهایش نفوذ كرده بود و علی رغم آن به خاطر مسافت طولانی كه دویده بود عرق تمام وجودش را خیس كرده بود. با یاس فریاد زد:
(( مامان كمكم كن؛ غلط كردم ... به خدا غلط كردم... ))
و ناگهان پایش به چند شاخه خشكیده گیر كرد و نقش زمین شد و با صدای بلند گریست. درمانده و عاجز سرش را روی زمین خیس قرار داده بود و اشك می ریخت خودش هم باور نمی كرد دست به چنان دیوانگی بزند و مرتكب چنان اشتباهی شود. فقط از خدا كمك می طلبید صدای خش خشی كه از پشت سرش شنید باعث شد آرام بگیرد، با ترس از جا برخاست و به سمت صدا برگشت؛ از دیدن چند جسم براق، نفس در سینه اش حبس شد. چشمهایش را بیشتر باز كرد تا در تاریكی شب آن اجسام را تشخیص دهد. خوب كه دقت كرد با دیدن جثه چند گرگ كه به او نزدیك می شدند رمق از پاهایش بیرون رفت، حتی صدای دندانهایش كه از شدت ترس به هم می خوردند را می شنید. كسی به او گفت، (( فرار كن ... فرار كن والا تیكه پاره می شی. ))
این خودش نبود كه می دوید. با آن همه ترس چطور می توانست با آن سرعت بدود و فریاد بزند (( كمك )) ؟ فقط می دوید و فریاد می زد و می دانست گرگهای گرسنه هم دنبالش می دوند. كم كم پاهایش بی حس می شد و او به زور خودش را می كشید. دیگر رمقی برایش نمانده بود و روی زمین افتاد، سعی كرد از جا برخیزد اما این بار چیزی محكم او را به زمین میخ كرده بود. پاهایش بی حس شده بود در حالی كه فریاد می زد:
(( خودم خواستم ... خودم ... ))
و می گریست به پشت سرش نگاه كرد، با دیدن گرگی كه آماده حمله به او بود فریاد كشید و سرش را روی زمین گذاشت. می توانست جسم بی جانش را كه توسط گرگها از هم دریده می شد تصور كند اما صدای شلیك تفنگی شكاری آن تصویر وحشتناك را از ذهنش پاك كرد. سنگینی جسمی را روی پاهایش احساس كرد، صدای زوزه گرگهای دیگر را كه از او فاصله می گرفتند شنید. سرش را بلند كرد و با انزجار به لاشه گرگ كه روی پاهایش افتاده بود نگاه كرد. لاشه سنگین گرگ را از روی پاهایش كنار زد، از خون گرگ شلوارش گرم شده بود. به دنبال نجات دهنده اش تاریكی جنگل را جستجو می كرد نور چراغ قوه ای كه مستقیما به چشمهایش می تابید باعث شد چشمهایش را ببندد و صدای آهسته مردی در گوشش طنین انداخت:
- یك خانم جوان، تك و تنها اون هم وسط جنگل! نزدیك بود طعمه گرگها بشید.
احساس می كرد در دنیایی خیالی سیر می كند. هیچ حسی در بدن نداشت، به سختی دستش را مقابل صورتش گرفت تا او را ببیند. تصویری كه جلوی رویش شكل می گرفت او را تا سرحد مرگ ترساند، قدم به قدم به او نزدیكتر می شد همان لبخند زشت و كریه، همان شلوار كثیف و سبز رنگ و یك برق خاص در نگاه گستاخش، برقی حاصل از قصد تعددی. در حالی كه جانی برایش نمانده بود با صدایی خسته و اندوهبار التماس كنان گفت:
- خواهش می كنم ... تو رو خدا با من كاری نداشته باش ... این بار منو می كشه ....
و بعد بی اراده روی زمین افتاد.

SonBol 04-25-2010 08:29 AM

رمان لیلای من - فصل 2/3

صدای جرق جرق سوختن هیزمها، گرمایی مطبوع را به فضای اتاق می بخشید. گرم تر از آن صدا و هوا، صدای گرم عزیز بود، (( لیلا جان ... لیلا جان ... )) لیلا به سختی چشمهایش را كه گویی در كوره داغ قرار گرفته بودند، باز كرد سرش به شدت سنگین بود و تمام بدنش درد می كرد اولین چیزی را كه دید تصویری گنگ از چهره گرم و مهربان عزیز بود؛ چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد تا توانست تصویری شفاف از او را ببیند. حالا صدای او را هم بوضوح می شنید كه با لحنی مادرانه می گفت:
- لیلا جان ... كمی از این سوپ رو بخور ... بخور عزیز جان بیست و چهار ساعته كه چیزی نخوردی.
لیلا به قاشق نگاه كرد چیزی به خاطر نداشت فقط بدنش به شدت درد می كرد و بعد به یاد كتكهای پدرش افتاد. شلاق بالا می رفت و روی بدن نحیف او پایین می آمد. به سختی لبهایش را از هم گشود و زمزمه كرد:


- من كجا هستم عزیز؟ شما ... شما چطور اومدید اینجا؟ عزیز دست نوازشش را روی موهای او كشید و گفت:
- ما جایی نیامدیم عزیزم، تو آمدی پیش ما ... گیلان ... توی جنگل.
آه پس این درد ضربات سهمگین پدرش نبود، نه ... مدتها از آن زمان می گذشت. این درد، درد تازیانه باران بی امان و سرمای گزنده جنگل بود و آن شب وحشتناك را به یاد آورد عزیز با لحنی كه سعی داشت دور از سرزنش و پر از دل نگرانی باشد گفت:
- آخه دختر جون این چه كاری بود كه كردی؟ من و آقاجانت را نصف عمر كردی. فكر نكردی تك و تنها رفتن توی جنگل چه خطراتی داره؟ نگفتی اگر اتفاقی برات بیفته من و آقاجانت یك عمر شرمنده خودمان و خدای هستیم، نزدیك بود طعمه گرگها بشی.
و بعد چند قاشق سوپ به او خوراند و ادامه داد:
- می دونی چند ساعته توی تب و هذیان می سوزی؟ بنده خدا، آقای جوانمرد، رئیس جنگلبانی رو می گم، شبونه رفت و دكتر رو آورد بالای سرت. امروز صبح هم اومد اینجا وقتی دید كه هنوز كاملا بهوش نیومدی دوباره یكی رو فرستاد دنبال دكتر. وقتی دكتر گفت حالت بهتره، خیالش راحت شد.
لیلا آهسته پرسید:
- رئیس جنگلبانی ... من اونو دیدم؟
عزیز هنوز جواب او را نداده بود كه صدایی از داخل حیاط در اتاق طنین انداخت.
- عمو صالح ...
عزیز از اتاق بیرون رفت، لیلا چشمهایش را بست و به صدا گوش سپرد.
- سلام پسرم ... عمو صالح رفت توی جنگل ... كاری داشتی؟
- نه كار مهمی نبود ... راستی حال نوه تون چطوره؟
عزیز پاسخ داد:
- به لطف شما بهتره ... بفرمائید داخل ... یك استكان چایی نمك گیرت نمی كنه.
- ممنون باید برم. یك روز دیگه مزاحم می شم، فعلا خداحافظ.
صدا برای لیلا آشنا بود آن صدا را جایی شنیده بود. وقتی عزیز بار دیگر به اتاق برگشت با صدایی آهسته پرسید:
- كی بود عزیز؟
عزیز كنار سمار نشست و در حالی كه برای لیلا چای می ریخت گفت:
- همون بنده خدایی كه پریشب تو رو نجات داد؛ با شلیك اون یكی از گرگها كشته شده و بقیه شون فرار كردند. وقتی آقاجان و بقیه بالا سرت رسیدند تو از ترس گرگها بیهوش شده بودی.
لیلا چشمهایش را باز كرد و با تعجب گفت:
- نه عزیز. من بعد از این گرگها رو فراری داد بیهوش شدم، من دیدمش اون اونجا بود از دیدن قیافه اش ترسیدم و ....
عزیز فنجان چای را كنار لیلا گذاشت و گفت:
- قیافه این بنده خدا اصلا ترسناك نیست كه تو بترسی.
لیلا گفت:
- همون مزاحمه بود؛ همون كه به خاطرش آواره اینجا شدم.
عزیز لبخندی زد و گفت:
- نه دخترم این بنده خدا اهل این حرفها نیست. مطمئنا از بس كه ترسیده بودی اونو به شكل آن جوانك مزاحم دیدی.

SonBol 04-25-2010 08:29 AM

رمان لیلای من - فصل 3/3

لیلا همراه صالح از پرچینها گذشت، عزیز از پنجره سرك كشید و گفت: - صالح زیاد خسته اش نكن هنوز مریض احواله.
صالح به علامت خداحافظی دستش را بلند كرد و همراه لیلا به سمت جاده رفت، با احتیاط از آن عبور كردند و به سمت دیگر جاده كه ادامه جنگلهای انبوه گیلان بود رفتند. لیلا سكوت را شكست و گفت:
- كار اصلی شما چیه؟
صالح لبخندی زد و گفت:
- كارمون؟ جالبه! بعد از این همه سال، نوه ام می خواد بدونه كار پدربزرگش كه من باشم چیه.
لیلا گفت:
- تا حالا فكر می كردم فقط محافظ درختها هستید و مواظبید جنگل دچار حریق نشه.


صالح گفت: - این هم یكی از مسولیتهامونه، اما كار عمده ما محافظت از حیواناته؛ محافظت از همون گرگهایی كه چند شب پیش قرار بود طعمه شون بشی.
لیلا لبخندی زد و معترضانه گفت:
- آقاجون ....
صالح لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- باید جلوی شكارهای غیر قانونی را بگیریم. این شكارها باعث انقراض نسل خیلی از حیوانات وحشی بشه. گونه های زیادی به علت شكار بی رویه، نسلشون رو به انقراضه.
لیلا گفت:
- شكار غیرقانونی، مگه شكار قانونی هم هست؟
صالح خنده ای سر داد و گفت:
- آره دخترم، برای شكار در بعضی از مناطق مجوز لازمه، حتی تفنگهای شكاری هم مجوز می خواد بعضی از مناطق هم ممنوعه حفاظت شده است.
لیلا گفت:
- شما این مناطق رو می شناسید؟
صالح گفت:
- مثل كف دستم، در ضمن شكار هر حیوونی هم فصل خاصی داره، حتی ماهیگیری توی بعضی از رودخانه های این منطقه.
لیلا گفت:
- پس كارتون واقعا مشكله.
صالح لبخندی زد و به لیلا كه به رودخانه نگاه می كرد و گفت:
- مگه این رودخانه رو ندیدی؟
لیلا از بالای پل عریض به رودخانه خروشانی كه سكوت محیط را می شكست نگاه كرد و گفت:
- اون روز؟ ... من اون روز از اینجا عبور نكردم.
صالح كنار لیلا ایستاد و گفت:
- ولی ما تو رو اون طرف جنگل پیدا كردیم چطور بدون این كه از اینجا عبور كرده باشی به اون طرف رسیدی؟
لیلا با تعجب به صالح نگاه كرد. لبخند تلخی بر لبهای صالح نقش بست و گفت:
- از چی فرار می كردی دخترم؟ از خودت؟ از پدرت؟ از ما پیرمرد و پیرزن از كار افتاده؟
لیلا گفت:
- شما و عزیز تنها امید من هستید، من از سرنوشتم فرار می كردم.
صالح گفت:
- هیچ كس نمی تونه از سرنوشتش فرار كنه، دیدی كه نتونستی.
و بعد، از روی پل عبور كرد. لیلا هم به دنبال او رودخانه را پشت سر گذاشت. چند صدمتر دورتر از رودخانه، چادر مسافرتی و آتش كوچكی برپا بود. صالح زیر لب غرولند كرد و جلو رفت و با صدایی بلند گفت:
- این چادر مال كیه؟
با خروج مردی جوان از چادر، صالح جوابش را گرفت و لبخدزنان گفت:
- شمائید یاشارخان، اینجا چرا؟ فكر می كردم مثل هرسال توی كلبه شكاریتان هستید.
یاشار گفت:
- سلام عمو صالح، كلبه به كمی تعمیرات احتیاج داشت؛ واسه همین اینجا چادر زدیم.
صالح گفت:
- علیك سلام، توی این هوای سرد ... قابل نمی دانستید به منزل محقر ما تشریف بیاورید؟
یاشار گفت:
- اختیار دارید عمو صالح، كنار شما بودن برای من افتخاره ...
صدای او برای لیلا آشنا بود این مرد جوان با آن اندام ورزیده و موهای خوش حالت و خاكستری رنگش، با آن چهره گرم و دوستانه چطور آن شب در تصور لیلا به آن جوان لاابالی مبدل شده بود؟ یاشار نگاهی به لیلا كه چند قدم دورتر ایستاده بود نگاه كرد و پرسید:
- انگار حال نوه تون بهتر شده.
صالح گفت:
- خدا رو شكر بهتره، فقط اگر اون شب به دادش نمی رسیدید حالا معلوم نبود كه ....
یاشار لبخندی زد و گفت:
- خواست خدا بود. لابد حالا هم آوردیش كه با جنگل آشناش كنی.
صالح خنده ای كرد و گفت:
- مگه جنگل كوچه پس كوچه های شهره كه با یك بار گذر از اون همه جاش رو یاد بگیری؟ جنگل رو مرد جنگل می شناسه و بس!
یاشار گفت:
- درسته، حالا بفرمایید. تا شما خستگی در می كنید من هم براتون یه قهوه می ریزم.
صالح روی صندلی تاشو نشست و به لیلا كه نزدیك رودخانه ایستاده بود، گفت:
- لیلا ... لیلا بیا اینجا.
لیلا همان جا روی تخته سنگی نشست و گفت:
- همین جا راحتم.
صالح فنجان قهوه را از دست یاشار گرفت و پرسید:
- امسال تنها اومدی؟
یاشار گفت:
- نه وفا هم همراهمه، من استراحت می كردم گویا برای ماهیگیری رفته بیرون. نه قلابش هست نه اسبش. ببینم عمو صالح واسه قدم زدن می ری یا گشت؟
صالح گفت:
- این كه می بینی بدون اسب هستم به خاطر لیلاست، سواركاری بلد نیست.
یاشار با شوخ طبعی گفت:
- پس بدون اسب و بی سیم و تفنگ می ری شكار، شكارچیان غیرقانونی!
صالح آهسته به پیشانی اش ضربه زد و گفت:
- ای دل غافل، پیریه و هزار درد، فراموشی هم كه از همه بدتر!
قهوه اش را داغ داغ سركشید و گفت:
- برمی گردم تا بی سیم و تفنگم رو بیارم.
یاشار از جا برخاست و گفت:
- می تونی اسب منو ببری.
صالح لبخندی زد و گفت:
- نه ... نه ... همون یك بار كه سعی كردم ازش سواری بگیرم واسه هفت پشتم بسه!

SonBol 04-25-2010 08:30 AM

رمان لیلای من - فصل 4/3

یاشار خنده كوتاهی كرد، صالح به سمت لیلا رفت و از او خواست لحظاتی همانجا منتظرش بماند تا برگردد. بعد از رفتن صالح، یاشار فنجان دیگری را از قهوه پر كرد و به سمت لیلا رفت، وقتی به او رسید گفت: - سلام ... خوشحالم كه سرحال می بینمتون.
لیلا با عجله از جا برخاست و گفت:
- ممنون.
یاشار فنجان را مقابل لیلا گرفت و گفت:
- قهوه می خورید؟
لیلا بدون آنكه به او نگاه كند گفت:
- نه ... متشكرم.
یار پرسید:
- برای تعطیلات آمده اید؟


لیلا خواست در پاسخ به او بگوید مرا به اینجا تبعید كرده اند اما با مناظر چشم گیر و جان بخش آنجا فكر كرد،( چه كسی حاضر نیست به اینجا تبعید نشه؟ چرا قبل از این كه از زندگی كه در اینجا جریان داره بهرمند بشم چنان تصمیم احمقانه ای گرفتم و سعی كردم خودم رو نابود كنم؟ ) یاشار كه سكوت طولانی لیلا را دید پرسید:
- شما حالتون خوبه؟
لیلا به خودش آمد و گفت:
- بله ... بله خوبم و برای تعطیلات اومدم.
و ناگهان به یاد آورد چند ماه قبل به خاطر هم صحبتی با یك جوان مزاحم زیر ضربات بی رحمانه پدرش قرار گرفته و همان حادثه علت حضورش در آنجاست و این بار ... احساس كرد پدرش در جای جای جنگل حضور دارد و او را زیر نظر گرفته.
یاشار بار دیگر با سوالش او را به خود آورد:
- شما حالتون خوبه؟ رنگتون پریده.
لیلا با دستپاچگی گفت:
- نه ... نه چیزی نیست.
در همین هنگام صدای سم اسبی كه به تاخت می آمد توجه هر دو را به خود جلب كرد. لیلا ابتدا فكر كرد صالح برگشته اما با دیدن جوان دیگری كه جلوی چادر از اسب پائین می آمد تشویشش دوچندان شد. جوان در حالی كه به سمت آنها می آمد گفت:
- سلام یاشار ... مهمون داری؟
یاشار نگاه كوتاهی به لیلا كه حالتی غیرعادی داشت كرد و گفت:
- نوه عمو صالح است.
وفا بدون در نظر گرفتن استرس درونی لیلا با خنده گفت:
- همون خانمی كه برام تعریف كردی چطور دلیرانه از دهان یك ببر سیاه گرسنه نجاتش دادی؟ اون هم دست خالی!
یاشار با اعتراض گفت:
- وفا ...
سپس رو به لیلا كرد و گفت:
- فكر می كنم حالتون خوب نیست. می تونم بهتون كمك كنم؟
لیلا روی كنده درخت نشست و در حالی كه از تنها بودن با دو مرد جوان به شدت در عذاب بود گفت:
- نه خوبم.
وفا نگاه عمیقی به لیلا كرد و گفت:
- اون ببر سیاه چطور به خودش جرات داده كه شما رو اذیت كنه؟
یاشار كه متوجه حال منقلب لیلا بود دوباره با لحنی معترض گفت:
- وفا ... دست بردار وقت شوخی نیست.
و سپس به سمت چادر رفت. وفا دوباره گفت:
- می بخشید انگار شما رو ناراحت كردم.
لیلا به خودش جرات داد و به وفا نگاه كرد و گفت:
- نه اینطور نیست.
وفا گفت:
- برای تعطیلات اومدید؟ جای واقعا قشنگیه. راستی پدربزرگتان كجاست؟
لیلا گفت:
- برگشت جنگلبانی، الان برمی گرده.
وفا گفت:
- اگر پیاده روی براتون مشكله می تونید از اسب من استفاده كنید.
لیلا كه سعی داشت وفا را از سر خود باز كند گفت:
- من سواری بلد نیستم.
اما وفا ول كن نبود و باز ادامه داد:
- این كه مشكلی نیست من می تونم توی این مدت به شما سواری یاد بدهم.
لیلا با تعجب به وفا به خاطر پیشنهاد غیر منتظره اش نگاه كرد و با جدیت گفت:
- نخیر آقا، من از اسب می ترسم.
وفا خنده ای سر داد و گفت:
- می ترسید؟ پس چطور اون شب توی جنگل تك و تنها قدم می زدید؟
لیلا با كمی عصبانیت گفت:
- قدم نمی زدم گم شده بودم.
و با دیدن صالح كه از پل عبور می كرد از جا برخاست و گفت:
- فعلا خداحافظ.
و از او دور شد.

SonBol 04-25-2010 08:31 AM

رمان لیلای من - فصل 5/3

ششمین روز از فصل بهار هوایی مطلوب داشتت؛ صدای پرندگان جنگلی فضا را پر كرده بود، لیلا هنوز باور نداشت كه توانسته آن مدت طولانی را به آسانی در آن جنگل سر كند. روی تخت وسط حیاط نشسته و به عزیز و همسر یكی دیگر از جنگلبانان كه در حال تهیه نوعی كلوچه محلی بودند چشم دوخته بود. عزیز هم از حال او غافل نبود؛ رو به همسایه اش كرد و پرسید: - امسال شانس نوه من بود كه گلی نیومد.
حكیمه لبخندی بر لب نهاد و گفت:
- اتفاقا دیروز بعدازظهر آمد، دیگه باید سر و كله اش پیدا بشه تا حالا هم توی رختخواب بود. دختره تنبل بار اومده.
عزیز نگاهی به آن سوی حصارها انداخت و تبسمی كرد و گفت:
- حلال زاده از راه رسید!


حكیمه خانم به گلی كه وارد حیاط می شد نگاه كرد و گفت: - ساعت خواب خانوم تنبل!
گلی یك راست به سمت آنها رفت و گفت:
- سلام عزیز خانوم، خسته نباشید.
عزیز گفت:
- علیك سلام گلی جون، امسال خیلی دیر این طرفها پیدات شد!
گلی گفت:
- تازه به هزار حقه و كلك خودم رو به اینجا رسوندم. بابا نمی گذاشت امسال بیام می گفت باید توی كارهای زمین و باغ بهشون كمك كنم اما من حال و حوصله اونجور كارها رو نداشتم.
و بعد به لیلا نگاه كرد و گفت:
- شما هم امسال مهمون دارید؟
عزیز گفت:
- آره، نوه ام از تهرون اومده، ببینم می تونی از تنهایی بیرونش بیاری یا نه.
گلی لبخندی زد و به سمت لیلا رفت، لیلا با پیش دستی،سلام كرد. گلی لبه تخت نشست و جواب سلامش را داد و گفت:
- من گلی هستم، شما اهل تهرانید؟
لیلا لبخندی تحویلش داد و گفت:
- بله اسم من هم لیلاست.
گلی گفت:
- چرا تنها نشستی؟ حیف نیست توی هوای به این لطیفی یك جا نشستی و به دو تا پیرزن نگاه می كنی؟
لیلا از حرف گلی كمی دلخور شد و گلی با فراست دریافت. خنده كوتاهی كرد و گفت:
- دارم شوخی می كنم بلند شو بریم.
و خودش زودتر از جا برخاست. لیلا در حالی كه همراه او از حصارها خارج می شد گفت:
- كجا می ری گلی؟
گلی گفت:
- می ریم كلبه شكار یاشارخان، ببینم تو اونو هنوز ندیدی؟
لیلا گفت:
- چرا یكی دو دفعه دیدمش؛ همین نزدیكیها اون طرف رودخونه چادر زدند.
گلی گفت:
- چادر زدند؟ تو اونا رو دیدی و تنها نشستی؟!
لیلا با سردرگمی پرسید:
- منظورت چیه؟
گلی گفت:
- خب چرا وقتت رو با اونا پر نكردی؟
لیلا تعجب زده پرسید:
- وقتم رو با دو تا مرد جوون پر كنم؟!
گلی خنده ای سر داد و گفت:
- فكر می كردم این چیزها توی تهرون شما عادیه. یك طوری صحبت می كنی انگار كه منظورم رو نمی فهمی، من هر سال می یام اینجا، یاشار خان هم اینجاست؛ سواری هم اون به من یاد داد، تازه با هم ماهیگیری هم می كنیم، بعضی وقتها ورق بازی می كنیم یا همراه اونا واسه شكار می رم ....
لیلا گفت:
- پس آدمهای مطوئنی هستند.
گلی گفت:
- از خانواده های معتبر گیلان هستند پدرش رو همه می شناسند. می دونی یاشار خان خودش یك جورهایی آدم مرموزیه، اما هر چی كه هست همه بهش اعتماد دارند.
لیلا پرسید:
- منظورت از مرموز چیه؟
گلی گفت:
- نمی دونم ... مرد ساكتیه، بیشتر از اون چه كه فكرش رو كنی. بیشتر اوقات رو توی كلبه شكارش می گذرونه، واسه شكار نمی آد، می آد كه تنها باشه. با این كه آدم تحصیل كرده ایه اما از جمع فراریه، من هم اوایل از این كه با اون تنها باشم می ترسیدم اما بعد كم كم متوجه شدم كوچكترین توجهی به جنس مخالف نداره؛ با من همونطور رفتار می كنه كه با وفا. چندین بار از پدربزرگم پرسیدم چرا شماها انقدر به اون اعتماد دارید و اون چه كار كرده كه تا این حد مورد اطمینان شما قرار گرفته، اما جواب درست و حسابی به من نداد. من هم دیگه سوال نكردم. به هر حال وقت منو پر می كنه.

SonBol 04-25-2010 08:32 AM

رمان لیلای من - فصل 6/3
لیلا لبخند تمسخرباری زد و گفت: - اصلا برای چی می آیی اینجا كه مجبور بشی وقتت رو با اونا پر كنی؟
گلی دلخور از كنایه لیلا گفت:
- به خاطر فرار از كار.
لیلا گفت:
- معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتت كنم.
گلی در حالی كه به سمت حصارها می رفت با شیطنت گفت:
- البته یك چیز دیگه هم هست، چیزی كه منو هرسال به اینجا می كشونه.
لیلا دنبال گلی از حیاط خارج شد و گفت:
- می خوای حدس بزنم اون چیه؟


گلی خنده كوتاهی كرد و گفت: - باشه اما مطمئنم حدست اشتباهه.
و به لیلا چشم دوخت. لیلا با احتیاط گفت:
- وفا؟
گلی خنده ای سرداد و گفت:
- بیا تا جلوی چادرشون مسابقه بدهیم.
و خودش زودتر از لیلا شروع به دویدن كرد. از دو روز قبل كه لیلا ساعتی را آنجا گذرانده بود چیزی فرق نكرده بود چادر هنوز سرجایش بود و خاكسترهای آتش برپا شده روی زمین به چشم می خورد، حتی جای سم اسبهایی كه حالا آنجا نبودند روی زمین نقش بسته بود. گلی وارد چادر شد و بعد از دقایقی از آن خارج شد و گفت:
- نیستند.
و مشغول برپا كردن آتش شد. لیلا به او با مهارت چوبها و هیزمهای خشك را روی هم قرار می داد نگاه كرد. گلی با كبریت چوبها را آتش زد جرق جرق سوختن چوبها، بوی هیزم و گرمای مطبوع آتش كه در هوای نمناك و مرطوب جنگل بر وجود لیلا می نشست به او احساس خوشایندی داد. همانجا كنار آتش روی تخته سنگی نشست و به آتش چشم دوخت. گلی هم در حال تدارك چای به چادر رفت و آمد می كرد و دایم غر می زد:
- مردها همیشه شلخته هستند هیچ وقت نمی تونند وسایل رو سر جاش بگذارند.
لیلا بی توجه به شكایات گلی بی مقدمه پرسید:
- گلی، شغل یاشار خان چیه؟
گلی لحظاتی كوتاه به لیلا نگاه كرد و بعد گفت:
- خب تا جایی كه من می دونم به پدرش كمك می كنه؛ پدرش دو تا كارخونه نساجی داره. البته بیشتر وقتش رو توی جنگل سپری می كنه. گفتم كه یك جورهایی مرموزه فكر می كنم از اجتماع گریزونه، یك جورایی توی خودشه.
و با شوخی ادامه داد:
- مرد جنگل كه می گن همینه!
لیلا از این حرف گلی به یاد صحبتهای دوستش مریم افتاد،( نكنه یك وقت تنهایی بری توی جنگل، مردهای جنگل دنبال یك بانوی زیبا هستند. حالا اگر احتمالا یكی شون به تورت خورد آدرس منو بهش بده واسه من جنگلی و غیره فرقی نداره.)
لبخند كمرنگی بر لبهای لیلا نقش بست با خودش گفت،( باید به مریم زنگ بزنم بهش خبر بدم كه اینجا دو تا مرد جنگل پیدا كردم اما انقدر می شه بهشون اعتماد كرد كه بدون سگهای آمریكایی، تك و تنها باهاشون نشست و به قول تو گپ زد.)
- جای قشنگیه این طور نیست.
لیلا رها شده از خیالات و افكارش به سمت صدا نگاه كرد. یاشار در حالی كه او را خطاب قرار می داد اسبش را می بست:
- شما هم مثل من زیاد از دنیای اطرافتون فاصله می گیرید. این خوب نیست.
و بعد تفنگ شكاریش را برداشت، به سمت لیلا رفت و به نگاه پرسش آمیز لیلا پاسخ داد:
- منظورم اینه كه زیاد توی خودتون هستید. فهمیدید كه ما كی اومدیم؟
لیلا به تفنگ شكاری او نگاه كرد و پرسید:
- مجوز دارید؟
صدای خنده وفا فضا را پر كرد. یاشار نگاه سرزنش باری به وفا انداخت و گفت:
- تا وقتی پدربزرگتون هست كسی جرات نداره این طرفها شكار غیرقانونی كنه، در ضمن حالا فصل شكار نیست اینو فقط برای امنیت خودم می آرم شاید هم واسه نجات یكی مثل شما ...

SonBol 04-25-2010 08:32 AM

رمان لیلای من - فصل 7/3

وفا هم روی صندلی تاشوی دیگری نشست و در حالی كه هنوز لبخند بر لب داشت، گفت: - حالا كه شما هم به جنگلبانی و حفاظت اضافه شده اید دیگه جرات نمی كنیم همون چند تا ماهی استخونی رو هم صید كنیم.
صدای اعتراض آمیز گلی این بار از داخل چادر به گوش رسید:
- نیست ... اینجا اینقدر شلوغ و درم و برهمه كه من نمی تونم فنجونها رو پیدا كنم.
یاشار در حالی كه از جا برمی خاست گفت:
- اومدم انقدر غر نزن.
وفا در حالی كه با چوب، آتش زیر كتری را زیر و رو می كرد به لیلا كه در سكوتش به اطراف نگاه می كرد گفت:


- حرفهای ن شما رو ناراحت كرده یا همیشه اینقدر ساكت هستید؟ لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- من از صحبتهای شما اصلا ناراحت نشدم اصولا آدم كم صحبتی هستم. شاید هم فراری از اینجور جمعهای ... دوستانه یا ...
وفا گفت:
- یا چی؟
لیلا گفت:
- پدرم برای من و روابطم با اطرافیانم حد و حدودی گذاشته.
وفا گفت:
- فكر می كردم اینطور روابط دیگه توی پایتخت جا افتاده باشه.
لیلا گفت:
- چرا فكر می كنید دخترهای تهران آزادی مطلق دارند؟
وفا گفت:
- خب اونجا پایتخته، شهرهای كوچكی مثل شهرهای ما جنبه این تجددها و تغییرات فرهنگی رو ندارن.
لیلا گفت:
- من از درست بودن یا غلط بودن این روابط چیزی نمی دونم فقط می دونم توی تهران هم هنوز خیلی ها هستند كه تعصبات كوركورانه شون مانع از پیشرفت فرهنگشون شده.
وفا گفت:
- به هر حال اونجا وقتی دو تا جوون توی خیابان با هم گرم صحبت می شن چشمهاشون با ترس اینور و اونور واسه پیدا كردن ماشین گشت نمی گرده، درست می گم؟
آثار جراحات حاصله از ضربات بی رحمانه ناصر از وجود لیلا رخت بربسته بود اما اثرات بد روحی و روانی آن در وجودش آنقدر پابرجا مانده بود كه با هر اشاره ای، آن روز وحشتناك و تلخ را به یادش می آورد. لیلا بدون آنكه پاسخ وفا را بدهد با خود اندیشید،( ای كاش ماشین گشت بود، ای كاش پدرم اون روز مثل مامورین گشت، منو مثل یك مجرم، یك جانی با خودش می برد و توی خونه از من استنطاق می كرد، اما اون با من مثل چی رفتار كرد؟ بدتر از یك جانی، یك دزد ناموس ... اون با قانون خودش با من رفتار كرد و غرور و شخصیت منو بی دلیل خرد و حیثیت منو به خاطر گناه ناكرده لكه دار كرد. اون قانون جنگل رو در حق من اجرا كرد ... نه دیگه نمی شه گفت قانون جنگل، با این چیزهایی كه اینجا وسط این جنگل دیدم باید برای رفتار وحشیگری یك اسم دیگه پیدا كرد. واقعا كدوم قانون، قانون جنگله؟ قانونی كه اینجا در اعماق جنگل باعث پیدایش روابط بین دو جنس مخالف شده یا قانونی رو كه پدرم در حق من اعمال می كنه؟ اصلا اگر همین حالا سر و كله بابا پیدا بشه، منو اینجا ببینه چه اتفاقی می افته؟ یك بار دیگه تمام وجود و شخصیت منو خرد می كنه این بار جلوی اینها ... اون با رفتار رسوا گرانه و وحشیانه اش ...)
و با نگاه وحشت زده اش اطراف را زیر نظر گرفت.
- چایی می خورید؟
این بار هم یاشار او را به خود آورد لیلا سراسیمه از جا برخاست و گفت:
- من باید برگردم.
وفا گفت:
- من حرف بدی زدم؟
یاشار كه متوجه تشویش او شده بود پرسید:
- اتفاقی افتاده؟ حالتون خوبه.
لیلا در حالی كه سعی داشت به خودش مسلط باشد گفت:
- من خوبم، فقط برمی گردم.
یاشار گفت:
- می خواهید شما رو به جنگلبانی برسونم.
لیلا سراسیمه پاسخ داد:
- نه ....
و بعد با كمی آرامش ادامه داد:
- می خوام تنها باشم، متشكرم.
و بدون این كه منتظر گلی بماند آنجا را ترك كرد. یاشار نگاه پرسش آمیزی به گلی كرد و پرسید:
- مشكل روحی روانی داره؟
گلی با سردرگمی شانه هایاش را بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم، تازه امروز باهاش آشنا شدم به حال بهتره كه تنهاش نگذارم.

SonBol 04-25-2010 08:33 AM

رمان لیلای من - فصل 8/3

خودش هم نفهمیده بود بر چه اساسی عجولانه تصمیم گرفته بود با مریم تماس بگیرد. حالا كه گوشی تلفن جنگلبانی در دستش بود فكر می كرد با برقراری تماس چه باید به مریم بگوید. خواست گوشی را روی دستگاه بگذارد اما با شنیدن صدای مریم دریافت كه تماس برقرار و برای فرار دیر شده است. با صدایی مرتعش گفت: - سلام مریم، سال نو مبارك.
صدای فریاد مریم در گوشی پیچید:
- لیلا ... لیلا این تویی؟ واقعا خودتی دختر؟ از كجا تماس می گیری، نكنه برگشتی؟
لیلا گفت:
- یواشتر، چرا جیغ می كشی؟ هنوز برنگشتم دارم از تلفن جنگلبانی استفاده می كنم.
كمی از هیجان مریم كاسته شد لیلا این موضوع را از تن صدایش فهمید. با كمی آزردگی گفت:


- پس قراره تمام تعطیلات اونجا بمونی. و برای این كه لیلا را هوایی نكند گفت:
- به هر حال تو امسال به هر دلیلی كه بود تعطیلات رو از این تهران دودآلود فاصله گرفتی اما من بدبخت مثل هر سال درست عین بچه ها لباس نو پوشیدم و رفتم عید دیدنی بعد هم كه عید دیدینها تموم شد چپیدم توی آشپزخونه و تاوون پذیراییهایی كه شدم رو یك تنه پس دادم. خوش به حال تو كه داری اونجا صفا می كنی.
و بعد گویی چیزی را به یاد آورده باشد مثل برق گرفته ها از جا پرید و با همان هیجان اولیه گفت:
- لیلا ... لیلا اونجا خبری شده؟
لیلا لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- نه... چه خبری؟ چرا یكهو مثل دیوونه ها می شی؟
مریم با سماجت گفت:
- دروغ می گی، حتم دارم خبری شده، زنگ زدی كه خبرها رو به من بدی. اما حالا نمی دونی چطور شروع كنی، دختر، من تو رو از خودم هم بهتر می شناسم. مرد جنگل پیدا كردی؟
لیلا از این همه شناخت مریم بر روی خودش زیاد متعجب نشد. آنها سالها بود كه یكدیگر را می شناختند و از دو تا خواهر هم نزدیكتر بودند. می دانست با سكوت طولانی اش مریم را هیجان زده تر خواهد نمود حدس او با فریاد شادمانه مریم به یقین مبدل شد.
- نگفتم ... نگفتم توی اون جنگل هم می شه صفا كرد!
لیلا با اعتراض گفت:
- مریم این حرفها چیه؟
مریم بدون توجه به اعتراض لیلا گفت:
- نگفتم دو سه دست از لباسهای بابات را واسش ببر؟ حالا هم عیبی نداره فقط روزهایی كه هوا طوفانیه و باد می زنه دور و برش نرو. اگه برگها از تن و برش بریزه، هم آبروی اون می ره هم تو شرمنده می شی!
لیلا بار دیگر به لحن طنزآلود مریم اعتراض نمود و گفت:
- مریم من دارم از تلفن جنگلبانی صحبت می كنم و ...
مریم به او مهلت نداد و گفت:
- آره ... آره ... و نمی تونی زیاد صحبت كنی، فقط یك بیوگرافی كامل از طرف بده، چاقه یا لاغر، بلند یا كوتاه، از این پشمالوهای ضدحاله یا از این هفت تیغه های صفا؟ چشمهاش .. چشمهاش از همه مهمتره ...
لیلا گفت:
- قراره با كامپوتر عكسش رو ترسیم كنی؟
مریم گفت:
- مگه چیه؟ من دق می كنم تا تو یك عكس از اون برام بیاری و شوهر به دام افتاده تو رو ببینم.
لیلا ناباورانه گفت:
- مریم هنوز هیچ ...
مریم عجولانه گفت:
- فقط حواست باشه اگر مثل اون قبیله شلوار پیلی پوش و شلخته و دماغو باشه دوستیم رو با تو به هم می زنم.
لیلا با جدیت گفت:
- مریم انقدر شلوغ نكن بذار من هم حرف بزنم. كسی كه دارم در موردش صحبت می كنم برای من فقط حكم یك آدم غریبه رو داره من فقط می دونم كه یكی از اون آدمهای پولدار و بااصل و نسب اینجاست كه واسه وقت گذرونی می آد شكار، من اصلا در موردش هم فكر نمی كنم اون با من از زمین تا آسمون كه هیچی بالاتر از آسمون فرق داره، اون وقت تو ...

SonBol 04-25-2010 08:34 AM

رمان لیلای من - فصل 9/3

مریم گفت: - پس از اون استخوندارهاست! این بقال سر كوچه مون به خیال خودش تو رو تبعید كرده به یك جایی كه تنها موجودات زنده اش چند تا آدم مسن با یك عالم درخت و علف هرزه است. خبر نداره كه اونجا از صفر بیست و یك خودمون باحال تره!
لیلا گفت:
- مریم دارم می گم هیچ اتفاقی نیافتاده و نمی افته.
مریم گفت:
- می بخشیدها ... اما خیلی خری لیلا ... تو كه به قول خودمون بچه صفر بیست و یكی چرا انقدر ببویی؟ اگر اتفاقی هم نیافتاده تو باید اتفاق رو درست كنی واسه همیشه خودت رو موندگار اونجا كنی،

بچسب به طرف، می خواهی اینجا برگردی كه چی؟ كه یكی مثل اون شلوار پیلی پوش بی سواد تو رو تور بزنه و بعد بشی یكی مثل مادرت، مادر من؟! تا آخر رنج و مصیبت بكشی. ببین لیلا اون می تونه راه خوشبختی تو واسه آینده باشه.
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- فكر كردی اون بچه است؟
مریم گفت:
- نه ... اما یك شهرستانی ساده و دور از مكر و فریبه.
لیلا با ناراحتی گفت:
- من هم از اون صفر بیست و یكیهایی كه تو می گی نیستم.
مریم هم با ناراحتی گفت:
- پس واسه چی زنگ زدی؟ واسه این كه تا وقت برگشتنت منو حرص بدی؟ می دونم الان می خوای چی بگی، می خواهی دم از غرور و شخصیت و چه می دونم حجبو حیا بزنی، اینها همه قبول اما طرف اگه یك كمی هم پا شل كرد تو چكشی جواب بده یعنی قرص و محكم بهش بچسب!
لیلا خنده ای عصبی كرد، از خودش بیشتر عصبی بود تا حرفهای مریم. این او بود كه بی دلیل با مریم تماس گرفته بود و خیلی احمقانه در مورد مردی حرف زده بود كه حضورش در آن جنگل برای او از سایه درختها هم كمرنگ تر و بی اهمیت تر بود. مكالمه تلفنی اش به درازا كشیده بود اما او هنوز چیزی از پدرش سوال نكرده بود. با صدای مریم كه با شك و تردید می پرسید:
- لیلا ... لیلا ... گوشی دستته؟
به خودش آمد و گفت:
- آره ... چه خبر از پدرم؟
مریم برای این كه لیلا را وادار كند تا به حرفهای او بیشتر فكر كند گفت:
- بقال سركوچه مون كوك كوكه! فقط شاید تا وقتی برگردی زیور خانوم و دخترش خونه رو حسابی اشغال كرده باشند اشغالگران بعثی!
و نمی دانست با این خبر چه آتشی در دل لیلا به پا كرد. در عین حال چیزی نبود كه باورش برای لیلا سخت و مشكل باشد، از خیلی وقت پیش حتی قبل از مرگ مادرش حضور كابوس وار زیور را در كنار پدرش احساس كرده بود. برای لحظه ای خودش را همچون زیور تصور كرد كه سعی دارد با سماجت تمام خودش را به یاشار و خانواده اش آویزان كند، حتی پست تر از او، چرا كه در این مدت فهمیده بود پدرش هم رغبتی وافر به زیور دارد. مریم كه از سكوت لیلا كمی ترسیده بود به گمان این كه از حرف او شوكه شده با پشیمانی گفت:
- لیلا ... داشتم شوخی می كردم تو كه منو می شناسی از این مزه پرانیهای احمقانه همیشه دارم. لیلا باور كن اینجا هیچ خبری نیست.
لیلا با صدایی گرفته گفت:
- واقعیتی كه تو ازش حرف زدی اتفاقی است كه من مدتها به انتظار وقوعش نشستم، پس نقدر خودت رو سرزنش نكن كه چرا خبرش رو پیشاپیش به من دادی ... خیلی خب انقدر صحبت كردم كه دیگه خجالت می كشم از ساختمون جنگلبانی بیرون برم.
مریم گفت:
- خیلی خب پس شماره جنگلبانی رو بده به من، دو سه روز دیگه باهات تماس می گیرم.
لیلا با كمی تردید شماره را به او داد و تماس را بعد از یك خداحافظی ساده قطع كرد. از اتاق خارج شد و با شرمندگی از رئیس جنگلبانی كه با كمال میل پذیرفته بود از آنجا با تهران تماس برقرار كند تشكر كرد و از ساختمان خارج شد. هنگامی كه به سمت منزل می رفت به این موضوع اندیشید كه،( واقعا چرا با مریم تماس گرفتم؟ مگر غیر از این بود كه می خواستم او را از حضور یك مرد به قول گلی مرموز در این جنگل با خبر كنم؟ این چه حسی بود كه مرا وادار كرد در موردش با مریم صحبت كنم؟)
و این بار این گلی بود كه او را از دنیای افكارش بیرون كشاند.
- معلوم هست كجایی دختر؟ چرا یك دفعه با اون حال و روز اونجارو ترك كردی؟
لیلا گفت:
- فقط یادم اومد كه باید یك تلفن مهم بزنم.
گلی در حالی كه سعی داشت به سوال یاشار صورتی ناخوشایند و تمسخربار بدهد گفت:
- می دونی وقتی اونجا رو به اون نحو ترك كردی یاشارخان چه فكری در مورد تو كرد؟
لیلا با كمی كنجكاوی پرسید:
- چه فكری كرد؟
گلی پوزخندی زد و گفت:
- فكر كرد كه تو كمی قاطی داری؛ از من پرسید مشكل روانی داره؟
لیلا كه متوجه لحن نیش دار گلی شده بود با دلخوری گفت:
- برای من مهم نیست كه دیگران در مورد من چه فكری می كنند، خانوم كوچولو!
و بدون معطلی از گلی فاصله گرفت در حالی كه خودش می دانست از دست یاشارخان بسیار عصبی و دلخور است و واژه خانوم كوچولو را فقط برای پاسخ به لحن گزنده و نیش دار گلی و مقابله به مثل به كار برده بود.

SonBol 04-25-2010 08:35 AM

فصل چهارم

رمان لیلای من - فصل 1/4


این حسی كه او را به سمت چادر مسافرتی می كشید نه تاثیر سماجتهای مریم برای نزدیك شدن به او بود نه راهی برای فرار از بی حوصلگی و نه برای وقت كشی. همان حسی بود كه وادارش كرده بود تا با مریم تماس بگیرد و او را تا حدودی از اتفاقات افتاده در آنجا با خبر كند. در حالی كه به سمت چادرها می رفت احساس گنگی عجیبی می كرد كسی از درون به او نهیب می زد. ( لیلا ... لیلا ... این دیگه خودت نیستی؛ لیلایی كه از تنهایی با سایه خودش هم می ترسید حالا تك و تنها راه افتاده تا در این جنگل با مردی جوان و ناآشنا ملاقات كند، نمی ترسی چشم وا كنی و ببینی این دنیا، دنیایی نیست كه آدمهای عادی و معمولی در آن زندگی می كنند؟ یك دنیای دیگر؛ دنیای دیوانگان ... از عقل رهیدگان ... در این مدت كوتاه چه به روزت آمده؟ از ته دنیا افتاده ای در بهشت برین یا برزخ یا دوزخ ...
این دست و پازدنها برای فرار از كدام جهنمی است؟ این درختها مبادا هیزمهایی باشند برای سوزاندن تو ... و آن مرد جوان اولین جرقه برای شعله ور گشتن و سوختن و خاكستر شدنت ... و تو این هیزمها و این اولین جرقه را چه زیبا می بینی! )
و با صدایی كه خودش هم می شنید به آن نهیب درونی گفت:
(من از یك دهلیز، از یك تنهایی تاریك بیرون افتادم، افتاده ام جایی كه آدمهاش هیچ وقت اسیر قید و بندهای افراطی نبودند. حالا هم باید تو و امثال تو، منو دیوانه بپندارند. این من هستم كه با آدمهای موجود فرق دارم، این دنیا همان دنیاست. حتی این درختها هم در اجتماع خودشان تكامل یافته تر از من هستند. من ... انسان اولیه، یك غارنشین، یكی كه از وقتی همنشین خودش رو از دست داده ترسیده ... ترسیدم كه از غار خودم بیرون بیام مبادا كه روی این كره خاكی تنهای تنها باشم. پس اینجا حقیقت داره، این جنگل، جنگله، نه هیزمهایی برای سوختن من و گلی، آن دو مرد جوان ... من دیوانه نشده ام، به اینجا تبعید شده ام اما به جرم كدامین گناه؟)
سرش را رو به آسمان گرفت از لا به لای شاخ و برگ درختان، تیزی آفتاب به چشمانش خزید، فورا سرش را پایین گرفت. روی پل ایستاده بود و صدای خروشان آب به همه چیز و همه كس زندگی می بخشید. آرام از روی پل گذشت آن دورتر چادر مسافرتی هنوز برپا بود وفا دور و بر چادر مشغول انجام كاری بود. دو اسب سیاه و قهوه ای باز هم به همان دو درخت تنومند بسته شده بودند. نگاهش را چرخاند؛ چندمین متر دورتر از چادر در سكوت خودش غرق در مطالعه روی تخته سنگی كنار رودخانه نشسته بود. چوب ماهیگیری اش را در زمین فرو كرده بود. موهایش با وزش نسیم، پریشان شده بودند. می دانست اگر وفا متوجه حضورش شود با پرحرفیهای تقریبا كودكانه اش او را رها نخواهد كرد. آرام به سمت یاشار رفت، احساس كرد آنقدر غرق در اندوه است كه چیزی از مفاهیم كتاب نمی فهمد. كمی كه توجه كرد دانست حتی نگاهش نیز روی جریان آرام رودخانه است قلاب كمی تكان خورد و بعد از حركت ایستاد. برای این كه او را متوجه حضورش كند گفت:
- فكر می كنم یك ماهی توی قلاب افتاده باشه!
یاشار بدون این كه از حضور ناگهانی او متعجب شود و به سمت او نگاه كند چوب را از بین تخته سنگها و زمین بیرون كشید و قرقره را چرخاند. با دیدن قلاب بدون طعمه گفت:
- فكر می كنم كمی دیر رسیدید.
لیلا نمی دانست كه حرفش از روی شوخی ادا شده یا با جدیت این حرف را گفته. سعی داشت طعمه دیگری به قلابش بزند، لیلا بدون مقدمه قبلی و بدون این كه خودش بخواهد گفت:
- شما از گلی سوال كردید كه من مشكل روانی دارم؟
یاشار بار دیگر قلاب را در آب رها كرد و چوب را بین تخته سنگها قرار داد و پاسخ به لیلا گفت:
- بله من پرسیدم.
لیلا گفت:
- توی حركات و رفتار من چیز نامعقولی دیدید كه این فكر به ذهنتون رسید؟
این بار یاشار به سمت او چرخید نگاهش را به او دوخت و گفت:
- مشكلات روانی خاص آدمهایی كه درك درستی از دنیای اطرافشون ندارند یا به قول شما همان دیوانه ها نیست؛ یك آدم كاملا سالم و معقول مثل من و یا شما هم می تواند مشكل روحی روانی داشته باشه، این طور نیست؟
لیلا خواست بگوید این سوال شما طوری از طریق گلی مطرح شد كه گویا مرا آدم دیوانه ای پنداشتید، اما یاشار در پاسخ به حرف بیان نشده او گفت:
- به هرحال اگر سوال من طوری مطرح شده كه شما رو ناراحت و رنجیده كرده ازتون معذرت می خواهم.
چه جوابی در برابر آن همه تواضع و خشوع داشت؟ یاشار كه او را معطل دید گفت:
- اگه براتون اشكالی نداره همین جا بنشیند و به جای من هوای قلاب رو داشته باشید.
لیلا روی تخته سنگی دیگر با فاصله از او نشست. یاشار بار دیگر كتاب را برداشت و در حالی كه به دنبال صفحه مورد نظرش می گشت گفت:
- می تونم سوالی از شما بپرسم؟
لیلا اندیشید او كه چشمش به رودخانه بود، پس به دنبال كدامین صفحه و سطر می گردد؟ و پاسخ داد:
- بپرسید.
یاشار روی صفحه مكث كرد و گفت:
- شبی كه شما رو توی جنگل دیدم، وقتی مرا دیدید، منو با كسی اشتباه گرفته بودید؟
لیلا بی محابا به او نگاه كرد واقعا این خودش نبود لیلایی كه در تنهایی از سایه خودش هم می ترسید.

SonBol 04-25-2010 08:36 AM

رمان لیلای من - فصل 2/4

یاشار كه سكوت لیلا را دید ادامه داد: - تقریبا جملات شما رو به یاد دارم. خواستید كه با شما كاری نداشته باشم و بعد گفتید كه این بار منو می كشه.
لیلا چشم از او كه هنوز به سطرهای كتاب نگاه می كرد برداشت و گفت:
- من اون شب قصد خودكشی داشتم.
یاشار كتاب را بست به درختی كه پشت سرش قد برافراشته بود تكیه زد و گفت:
- پس چرا ازش فرار می كردید؟
لیلا گفت:
- می خواستم بمیرم اما نه اونقدر فجیع!
یاشار گفت:
- فكر نمی كنید خود انتحار فجیع ترین نوع مرگه؟ آدمی كه به پایان خط رسیده واقعا وجود داره؟


لیلا گفت: - برای زندگی هیچ گاه خطی در نظر نگرفتم، من از خود زندگی خسته ام.
یاشار گفت:
- فكر نمی كنید زندگی خیلی قشنگ تر از تصور شماست؟
لیلا پوزخندی زد و گفت:
- چرا هست اما نه برای من و امثال من، برای شما و طبقه شما.
یاشار به نیم رخ لیلا چشم دوخت و پرسید:
- چی از من و طبقه من می دونید؟
لیلا با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- هیچی فقط می دونم پول حلال مشكلاته.
یاشار لبخند كمرنگی زد و گفت:
- كه اینطور! خب حالا چی باعث شده كه شما دست به انتحار بزنید؟ اصلا مشكل بزرگ شما كه حلالش پوله، چیه؟
لیلا مكث كوتاهی كرد و برگی را به دست جریان آرام رودخانه سپرد؛ باید خودش را بیرون می ریخت تا چون این برگ در جریان آرام زندگی قرار می گرفت. اصلا آنجا آمده بود تا خواسته و ناخواسته با او درد دل كند.
- به من نمی خندید اگه بگم آمده ام اینجا تا غم و غصه هام رو برای شما بیرون بریزم؟ نمی پرسید چرا من؟
یاشار گفت:
- نه می خندم و نه می پرسم چرا من، فقط می دونم همه آدمها به یك سنگ صبور احتیاج دارند.
لیلا گفت:
- از پدربزرگم شنیدم كه شما از یك خانواده بااصل و نسب هستید و حتما متمول! درسته؟
یاشار گفت:
- بله همینطوره.
لیلا گفت:
- هیچ وقت فكر كرده اید جدا از دنیای پول و قدرت و شهرتی كه درش زندگی می كنید دنیایی هم وجود داره كه نه تنها از این چیزها در آن خبری نیست بلكه فلاكت و بدبختی هم به اون اضافه شده؟
یاشار گفت:
- از دنیای فقر و نداری باخبرم اما همیشه مطمئن بودم در كنار این كمبودها، نعمتهای دیگری وجود داره كه افراد وابسته به این طبقه خودشون رو خوشبخت بدونند و واقعا هم خوشبخت باشند. این كمبودها درست مثل تمام نبودهایی است كه در كنار نعمتهای دنیای پول و قدرت قرار گرفته.
لیلا گفت:
- اینها همه اش شعاره؛ من یكی برخاسته از فقر و نداری هستم من می دونم كه وقتی پول نیست، عشق نیست، فرهنگ نیست، اصالت نیست، شهرت نیست، قدرت نیست، سلامت نیست. توی دنیای فقر هیچی نیست جز فلاكت و بدبختی. اگر یك بار از من بخواهید بنویسم علم بهتر است یا ثروت می نویسم ثروت. این ثروته كه در زمانه ما علم رو پیشرفت می ده، من دارم دیپلم می گیرم اما به چه امیدی؟ می دونم اگر وارد دانشگاه بشم استعدادم باعث پیشرفتم می شه اما با كدام پول؟ ما رعیت زاده های دوران تمدن و تجدد قرن بیست و یكم هستیم.
یاشار گفت:
- پول نیست كه عشق رو می سازه، پول نیست كه اصالت و شخصیت می ده، قدرتی كه وابسته پول باشه قدرت نیست، پول ضامن سلامت هیچ كس نیست خیلی از بیماریهاست كه حتی پول هم علاجش نمی كند.
لیلا گفت:
- پول دردهای پیش افتاده ای مثل درد مادر منو درمان می كنه، طبقه ما، طبقه آسیب پذیر جامعه است، توی طبقه ما حتی بعضی ها قدرت درمان یك سرماخوردگی ساده رو ندارند، مادر من سال گذشته به علت ناراحتی قلبی، نبود پول ...
و سكوت كرد. یاشار با اندوه گفت:
- واقعا متاسفم.
لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- متاسف نباشید چون اون واقعا راحت شد.

SonBol 04-25-2010 08:36 AM

رمان لیلای من - فصل 3/4

یاشار در سكوتش به حرفهای لیلا اندیشید؛ واقعیت همان بود كه از زبان دختری رنجدیده بیان شده بود. حرف اول را در دنیای آن روز پول و قدرت می زد؛ پول تضمین كننده همه ارزشها و متاسفانه این امپراطور كاغذی بر گروه كوچكی از جامعه حكمرانی می كرد و تنها آن گروه بودند كه از قبلش نعمات زیادی را بهره مند می شدند. باقی مردم، آنان كه عمده اجتماع كشور را تشكیل می دادند در حسرت بدست آوردنش مصرانه تلاشهای زجرآوری می كردند و هیچ كس در پی مسببین این اختلاف طبقاتی عمیق و فاحش نبود و یاشار می دانست اگر این بحث را ادامه دهد بی شك مغلوب گفته های لیلا خواهد شد، بنابراین با این سوال مسیر گفتگویشان را تغییر داد. - انگار از بحث اصلی شدید. قرار بود من افتخار سنگ صبور بودن را پیدا كنم.


لیلا گفت: - نه، منحرف نشدیم، قصدم این بود كه شما رو با طبقه خودم آشنا كنم. گفتم مادرم پاییز سال گذشته فوت كرد و راحت شد نه از دنیای كمبودهای مادی، چرا كه همیشه صبورانه آنها را تحمل كرده بود، از دست بدخلیقها و خشونتهای مردی راحت شد كه هیچ گاه در چهره یك همسر كامل برای او و یك پدر نمونه برای فرزاندانش ظاهر نشد.
یاشار گفت:
- هیچ چیز در دنیای اطراف ماصد در صد تكامل یافته نیست ما انسانها هم نقصها و معایبی داریم، قبول دارید؟
لیلا گفت:
- قبول دارم، اما هیچ كس هم به اندازه پدر من معیوب نیست، نه از نظر جسمانی. شاید توی دلتان مرا مواخذه كنید كه درباره پدرم اینطور صحبت می كنم اما واقعا چهره واقعیش را به تصویر می كشم. همه اهل محل می شناسنش نه به خوش نامی. یك مرد خشن و فوق العاده بی رحم كه گاه صدای فحاشی هایش تمام كوچه را پر می كند. یك خواربارفروشی كوچك هم سر همان كوچه مان دارد كه هر روز حتی روزهایی كه می داند صدای داد و هوارهایش را همه محل شنیده اند با افتخار تمام در آن حاضر می شود و با چهره ای اخم آلود مشتریانش را راه می اندازد. وقتی هم به منزل برمی گشت من و مادرم و برادر بزرگترم وحید رو به هر بهانه ای به زیر باد فحش و كتك می گرفت توی اینطور مواقع مادر سپر بلای ما می شد، هم عوض خودش كتك می خورد هم به جای ما، اونجا خونه نبود شكنجه خونه بود. تصور كنید به جای خوشحالی به خاطر ورود پدر به خانه، از ترس بلرزی و صدات بیرون نیاد. به هر حال تنها دلخوشی ما، جمع سه نفره خودمان بود تا این كه وحید دیپلم گرفت و به بهانه كار در كارخانه اصفهان برای همیشه از اون خونه و شهر فرار كرد بعد هم با ازدواجش با یك دختر اصفهانی پایه های زندگیش رو توی اون شهر تثبیت كرد و من ماندم و مادرم. مادری كه بالاخره تحمل آن همه رنج و اندوه بیمارش كرد و قلبش رو دچار مشكل كرد. چقدر به پدرم التماس كردم كه در یك بیمارستان معمولی بستری اش كنه تا با عمل جراحی كمی از مشكلات و دردهایش كاسته بشه، اما همیشه در پاسخ به من می گفت،( ندارم ... ندارم ... ندارم ....) لعنت به این زندگی! پس كی داشت؟ چطور باید مادرم مداوا می شد؟ مامان می گفت درد ندارم اما داشت. می دونستم به خاطر من درد رو تحمل می كنه و به جای آه و ناله لبخند به لب می یاره.
قطرات اشك كه بر گونه هایش چكید صدایش آرام گرفت. یاشار با اندوه دستمالی به سمتش گرفت لیلا بدون امتنا دستمال را گرفت و اشكهایش را پاك كرد و ادامه داد:
- مامان هنوز زنده بود و درد می كشید كه سایه اون لعنتی رو هر روز پررنگ تر از روز قبل اطراف خونه و بابا احساس كردم، همیشه ازش می ترسیدم و همیشه بابا براش یك احترام خاص قائل بود، اگر چه مردم محل همیشه با دیده شك و تردید به این زن نگاه می كردند. وقتی مامان فوت كرد حضورش علنی شد؛ دیگه سایه نبود خودش بود كه دائم داخل مغازه توی كوچه جلوی بابا سبز می شد و سعی می كرد بابا رو نسبت به تنها بودن من توی خونه حساس كنه. هر چند بابا هم بدش نمی آمد مسئله تنها بودن یك دختر جوان رو توی خونه، بغرنج نشون بده. می خواست این مسئله رو بزرگش كنه، انقدر بزرگ كه به خاطرش جلوی دیگران وانمود كنه مجبورم به خاطر لیلا تجدید فراش كنم. برام مهم نبود كه بخواد دوباره ازدواج كنه چرا كه می دونستم بالاخره دیر یا زود دست به این كار می زنه اما نه با یكی مثل زیور؛ یكی كه واقعا به واژه نامادری معنای خباثت می بخشه.
یاشار از سكوت لیلا بهره برد و پرسید:
- و با اون ازدواج كرد؟
لیلا گفت:
- در حال حاضر نه، یعنی تا منو به اینجا تبعید نكرده بود نه.
یاشار گفت:
- تبعید؟ مگه چه گناهی مرتكب شده بودید؟ در ثانی این مكان اینقدر فرح بخشه كه نمی شه با تبعیدگاه قیاسش كرد.
لیلا گفت:
- درسته ولی آدمی مثل پدرم كه روح و عاطفه نداره اینو نمی دونست و به اصطلاح خودش منو فرستاد جایی كه قدر آزادی رو بفهمم، به خاطر گناه ناكرده!
بار دیگر سكوت كرد. یاشار احساس كرد كم كم به حضور این دختر و گذشته اندوهبارش علاقمند شده است. او كه هیچ گاه سعی نمی كرد در مورد زندگی خصوصی دیگران كنجكاوی كند حالا سكوتهای ممتد لیلا آزارش می داد.
- پدرتون با چه مدركی شما رو گناهكار كرد؟
لیلا گفت:
- بگوئید خطاكار ... وجود یك مزاحم توی راه دبیرستان به دردهای دیگرم اضافه شد. خوب می دانستم كه سر راه هر دختری یكی از این مزاحمین وجود دارد و شاید هم چند تا، اما چند نفرشون مثل من پدرهای بی منطقی داشتند؟ اصثلا كدام یك از مزاحمین بدون این كه علاقه ای برای ادامه روابط از طرف مقابل ببینند این همه سماجت به خرج می دادند كه این یكی پیله كرده بود؟ پسرك لاابالی بود هر كار كردم تا دست به سرش كنم نشد، حتی انقدر به خودش جرات داده بود كه توی محله و مقابل در منزلمان هم كشیك می داد. از ترس آبرویم مجبور شدم به خواسته اش تن بدهم و با او تماس بگیرم. زنگ زدم و خواهش كردم دست از سرم برداره، اما اون خواست اول به حرفهایش گوش كنم اون هم حضوری. اگر از رسواگریهای بابا وحشت نداشتم همون بار اول با اولین مزاحمتش قضیه رو به بابا می گفتم اما مطمئن بودم اول با شك و تردید به خودم نگاه می كنه بعد بر مبنای این حرف و عقیده اش كه می گه كرم از خود درخته یك كتك مفصل می خوردم. به هر حال قرار رو گذاشت پارك پشت مدرسه، با هول و ولا همراه دوستم رفتم و هنوز هم نمی دونم و نفهمیدم چطور یك دفعه سر و كله بابا پیدا شد و منو با فحش و ناسزا از پارك به خیابون و محله كشید و انگشت نمای مردمم كرد. بعد هم یك كتك مفصل و یك هفته بستری شدن. دردهایم تمام شد اثرات اون كتكهای بی رحمانه از وجودم رخت بربست اما آسیبی كه به روح و روانم، به شخصیت و غرورم وارد كرد هنوز پابرجاست. حالا من یك دختر بدنام هستم بدنامی به خاطر گناه ناكرده، ترس از ارتباط با غیر از همجنس خودم در تار و پود وجودم نشسته. اوایل از سایه مردها هم می ترسیدم به همین خاطر شما فكر كردید مشكل روانی دارم و حالا باور كنید از خودم در تعجبم كه با چه جراتی اینجا نشسته ام و بی محابا برای شما درددل می كنم.

SonBol 04-25-2010 08:37 AM

رمان لیلای من - فصل 4/4

یاشار به چهره زیبا و آرام لیلا نگاه كرد و بعد از مكث كوتاهی گفت: - می خواستم چند تا واقعیت رو هم من براتون روشن كنم؛ اول این كه از فوت مادرتون واقعا متاسفم من هم درد بی مادری رو كشیده ام اما نه به این نحو بلكه دردناك تر. واقعیت اینه كه مادرتون به خاطر وضع نابسامان اقتصادی پدرتون نبود كه فوت كرد علتش رو باید در روابط عاطفی آنها جست واقعا اگر پدرتون علاقه داشت نمی تونست خرج و مخارج و هزینه های جراحی اونو فراهم كنه؟
لیلا هم نگاهش را در نگاه او گره زد. حقیقت همان بود كه یاشار در لابه لای صحبتهای او كشف كرده بود؛ پدرش می خواست به نحوی خودش را از قید وجود مادرش راحت كند و موفق هم شد و این ربطی به وضع اقتصادی آنها نداشت. یاشار ادامه داد:


- من تا حدودی به پدر شما حق می دهم كه نگران تنهایی ها و روابط شما باشه، البته نه به این نحو بلكه معتقدم پدر و مادرها باید روی روابط فرزندانشان نظارت داشته باشند و این نظارت باید بر پایه اعتماد و محبت صورت بگیرد. این آزادیهای بی حد و حصر فعلی، این روابط اصلاح نشده و بی نظارت تا كجا داره پیش می ره، بهش فكر كرده اید؟ حتی این روابط سالم ، همین جا بین خودمون چهارنفر؛ من، شما، گلی و وفا. این روابط سالم تا كی می تونه سالم بمونه؟ تا چه وقت دور از هوی و هوس مصون می مونه؟ ترس بار دیگر در وجود لیلا پا نهاد و به سرعت به چشمانش رخنه كرد. یاشار لبخند كمرنگی بر لب نهاد و گفت:
- نترسید، داشتم به عنوان مثالب از خودمان یاد می كردم، والا من از جانب پدربزرگ شما و دیگر اعضای اینجا مهر اعتماد خورده ام. این طور نیست؟ مطمئنم اطرافیان باعث شده ترس رو كنار بگذارید و بیائید اینجا.
لیلا نگاهش را از او گرفت. یاشار نگاه كوتاهی به وفا كه از دور آن دو را می پائید انداخت و گفت:
- یك نصیحت كه امیدوارم بپذیرید، بهتره فكر انتحار را از سرتان دور كنید و به جنگ مشكلات بروید. نامادریها همیشه خبیث نیستند خیلی از آنها محبتشان از مادر خود آدم بیشتر است. در ضمن اگر برگشتید و بهتره كه از خودتان ضعف نشان ندهید.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- بله خودم به این نتجیه رسیدم كه اگر آن شب شما به دادم نمی رسیدید حداقل زیور را به خواسته اش رسانده بودم.
یاشار گفت:
- در مورد تحصیلاتتان گفتید، می تونم بپرسم چه رشته ای می خوانید؟
لیلا گفت:
- تجربی ... اما چه فرقی می كنه وقتی نشه ادامه اش داد؟
یاشار گفت:
- چرا سعی خودتون رو برای ورود به دانشگاه نمی كنید، بهتر نیست شانستان را امتحان كنید؟
لیلا گفت:
- با كدوم پول؟ اگر قبول بشم فقط باید حسرت بخورم.
یاشار با كمی مكث گفت:
- به هر حال من اگر جای شما بودم حتما كنكور شركت می كردم.
لیلا به فكر فرو رفت. او هم مثل دیگر همكلاسیهایش دفترچه آزمون را دریافت، آن را پر و پست كرده بود اما مثل خیلی از همكلاسیهایش امیدی برای ورود به دانشگاه نداشت. البته نه مثل آنها به خاطر مشكل و ضعف در دروس، بلكه فقط به خاطر هزینه ها و مخارجش. از دانش آموزان خوب دبیرستان بود اما به دلایل مالی تلاشش را برای قبولی در دانشگاه بیشتر نكرده بود. هنوز تا زمان آزمون، چهارماه وقت داشت شاید می توانست جبران سهل انگاریهایش را بكند.
یاشار نگاه عمیقی به لیلا كرد و لبخندی بر لبش نشست. چه جاذبه ای در او وجود داشت كه مصرانه به سمتش سوق می یافت؟ او كه سالها بود به خاطر مشكلاتش از خود، از اطرافیان و جامعه اش فراری بود. پزشكان همه معتقد بودند تا مشكل روحی روانی اش برطرف نگردد نمی تواند مثل یك آدم معمولی، مثل تمام مردان یك زندگی عادی داشته باشد و هیچ وقت برایش مهم نبود، اما حالا احساس می كرد برای بهبودی جسم و روحش باید قدمی بردارد. سكوتشان را شكست و گفت:
- خب تصمیم خودتان را گرفتید؟
لیلا بدون آنكه به او نگاه كند پاسخ داد:
- فكر می كنم چهارماه وقت كمی نیست تا بتونم عقب ماندگیها رو جبران كنم.
یاشار ناخودآگاه گفت:
- من هم می تونم در جریان باشم؟
لیلا این بار با تعجب به او نگاه كرد و یاشار در پاسخ به نگاه پرسش آمیزش گفت:
- فقط می خوام بدونم تا چه حدی صحبتهای من نتیجه بخش بوده ... شما هم .... شما هم می تونید پای صحبتهای من بنشینید؟
لیلا این بار حیرت زده گفت:
- صحبتهای شما؟
یاشار گفت:
- البته نه حالا، چون مطمئنا هم باید برگردید، هم این كه وفا برامون یك قهوه داغ درست كرده و بی صبرانه منتظر ماست، این دفعه كه ....
لیلا فورا حرف او را قطع كرد و در حالی كه از جابرمی خاست گفت:
- نه متشكرم، باید برگردم. نمی خوام عزیز و آقاجون رو نگران كنم.
و با مكث كوتاهی ادامه داد:
- فقط ... حرفهای من ....
یاشار از جابرخاست و گفت:
- مطمئن باشید پیش خودم می مونه.

SonBol 04-26-2010 11:04 PM

رمان لیلای من - فصل 5/4

ملاقات با روانپزشك در منزل راحت تر از وزیت شدن در مطب بود. هرگاه به مطب خلوت او پا می گذاشت احساسی ناخوشایند به او دست می داد. تعداد كم مراجعین این واقعیت را دربرداشت كه بیشتر مردم همانند لیلا یك بیمار روحی روانی را فردی دیوانه و زنجیری قلمداد می كنند و این تصور غلط باعث فراری شدن افراد مشكل دار از روان پزشكها و مطبهایشان بود. با ورود دكتر هرندی از جابرخاست و گفت: - سلام دكتر. سال نو مبارك.
دكتر هرندی لبخندزنان به سمت او رفت دستش را به گرمی در دست فشرد و گفت:
- سلام، سال نوی شما هم مبارك.
و در حالی كه به مبل اشاره می كرد گفت:
- بفرمائید.


هر دو همزمان روی مبلها مقابل هم نشستند. یاشار بلافاصله گفت: - فكر نمی كردم بتونم شما رو این موقع ملاقات كنم.
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت:
- هوای فروردین ماه هنوز برای ما افراد مسن سرد و گزنده است و اجازه مسافرت و تفریحات نوروزی رو از ما می گیره، شما جوونا ...
و بعد انگار تازه به یاد حضور یاشار به عنوان یكی از بیمارانش افتاده باشد با دل نگرانی پرسید:
- مشكلی كه برات پیش نیومده؟
یاشار گفت:
- مشكل ... نه ... نه دكتر.
دكتر هرندی گفت:
- پس خدا رو باید شكر كنم و تشكر كنم از تو كه به عید دیدنی ام اومدی، درسته؟
یاشار گفت:
- زودتر باید مزاحمتون می شدم.
خدمتكار دكتر وارد سالن و مشغول پذیرایی از آنها شد. پذیرایی خدمتكار فرصتی بود تا دكتر بیشتر در چهره یاشار كنكاش كند. بعد از خروج خدمتكار با كمی مكث گفت:
- چی شده یاشار؟ داروهای جدید اثربخش نبوده؟
یاشار نگاهش را از دكتر دزدید و گفت:
- نه ... فقط یه سوالی از شما داشتم؛ می خواستم بدونم ازدواج چقدر می تونه در روند بهبودی من تاثیر بگذاره، اصلا درسته قبل از درمان قطعی ازدواج كنم؟
دكتر ناباورانه به یاشار نگاه كرد و بعد با خنده گفت:
- پس بالاخره مغلوبت كرد، می دونستم، بالاخره زمانی دانشجوی خودم بود، می تونیم امیدوار باشیم كه به زودی یك زندگی عادی رو شروع می كنی.
یاشار با سردرگمی گفت:
- منظورتون كیه دكتر؟
دكتر هرندی با كمی تردید گفت:
- ویدا ... دختر عمه تون.
فراموش شده ای از لا به لا و پیچ و خمهای ذهنش بیرون دوید، ویدا ... كسی كه در طی این سالها نقش یك پرستار را برای او به عهده داشت كسی كه همواره سعی داشت او را به سوی عشق و زندگی سوق دهد. با دستپاچگی گفت:
- بله ... بله ... ویدا ... اما من فقط می خواستم بدونم كه ...
چیزی نداشت كه تحویل چشمان و نگاه منتظر دكتر هرندی دهد و دكتر دریافت با قضاوت عجولانه اش فرصت بیان حقایق را از او گرفته، اما باز هم عجولانه رفتار كرد و پرسید:
- پس شخص دیگه ی غیر از ویدا ... اون از مشكل تو باخبره؟
یاشار گفت:
- نه دكتر فقط می خواستم هر چه زودتر از شر این قرصها نجات پیدا كنم.
دكتر گفت:
- ببین یاشار تو باید قبول كنی كه نمی تونی یك ازدواج عادی داشته باشی. قبل از هر اتفاق و اقدامی طرف مقابلت رو از مشكلت باخبر كن. دفعه قبل ضربه روحی شدیدی بهت وارد شد و مشكلت رو حادتر كرد. می فهمی كه ...
یاشار گفت:
- بله می فهمم اما صحبت من سر این قرصهاست.
دكتر گفت:
- نمی خوام با نزدیك شدن تابستون مثل سالهای گذشته تشنجات روحیت بیشتر بشه. قرصها عوارضی داشته؟
یاشار گفت:
- نه اما با مصرفشون دائم چرت می زنم مثل معتادها، احساس می كنم توی هوا معلقم.
دكتر كمی فكر كرد و سوالی را كه بارها از یاشار پرسیده بود، تكرار كرد:
- یاشار چه اتفاقی برات افتاده بود؟ منظورم سالها قبله. چی باعث می شه اوایل تابستون اینقدر آشفته بشی، روح و روانت بهم بریزه و ...

یاشار گفت:
- و دیوونه بشم؟ یك زنجیری واقعی؟
دكتر مكثی كرد و گفت:
- پس به حالات روحی خودت كاملا واقفی و مطمئنا علتش رو می دونی و به یاد می آری.
یاشار با انزجار نهفته در درون و با كمی تغیر گفت:
- چیزی به یاد ندارم، فكر می كنید دلم می خود دائم قرص مصرف كنم، اون هم قرصهایی كه عدم مصرفشون منو راهی تیمارستان می كنه، فكر می كنید دلم می خواهد از اجتماع گریزون باشم و از عشق فراری چون ... چون ...
دكتر گفت:
- نه ... نه ... اما شاید گفتن و بیان اون اتفاقات برات تلخ تر از كشیدن این همه درد و رنجه، برای همین نمی خواهی بازگو كنی، اما واقعیت اینه كه اتفاقاتی كه برای ما می افته انقدرها هم كه در تصوارتمان نقش می بنده بد و وحشتناك نیست.
یاشار از جا برخاست و گفت:
- من باید برگردم.
دكتر همزمان با او برخاست. بحث را بی نتیجه می دانست پس پرسید:
- كجا می شه پیدات كرد؟ همراهت كه دائم می گه در دسترس نیست.
یاشار گفت:
- به پدرم بگوئید به اندازه كافی از من مراقبت می كنه اینقدر نگران حالم نباشه، معنای این همه سفارشش چیه؟
دكتر گفت:
- اون یك پدره یاشار، پس بهش حق بده كه نگرانت باشه.
یاشار گفت:
- بهش حق می دهم كه اجازه دادم وفا رو برای مراقبت از من راهی كنه.
دكتر گفت:
- سعی داره به عنوان یك پدر وظیفه اش رو انجام بده.
یاشار گفت:
- دركش می كنم، فقط بهش اطمینان بدهید كه حالم بهتر از همیشه است.
دكتر گفت:
- قصد نداری سری به اون بزنی؟
یاشار گفت:
- باهاش تماس می گیرم. عجله دارم باید برگردم نمی خواهم وفا رو هم نگران حالم كنم.
دكتر تا جلوی در همراه یاشار رفت و گفت:
- مطمئن باشم كه قرصهات رو مصرف می كنی؟
یاشار گفت:
- می شه مقدارش رو كم كنم؟
دكتر گفت:
- نه به هیچ وجه، اجازه بده دوره درمانت كامل بشه.
یاشار به سمت دكتر چرخید و پرسید:
- فقط می خوام به من اطمینان بدهید. تجویز این همه دارو، نتیجه بخش هم هست؟
دكتر گفت:
- این دیگه به خودت بستگی داره.

SonBol 04-26-2010 11:06 PM

رمان لیلای من - فصل 6/4

دكتر از او خواسته بود از واقعیتی صحبت كند كه خودش هم به حقیقت آن شك داشت به حقیقت آن همه رذالت و بارها از خودش پرسیده بود آیا آن حوادث به راستی واقع شده یا او آن زمان در كابوسی به دور از واقعیت دست و پا زده و وقتی تیتر روزنامه ای را دال بر واقع شدن رذالتی دیگر می خواند به ذره ذره وجودش تلخی و زشتی روزهای گذشته را لمس می كرد. به یاد خواهشها و التماسهای كودكانه اش افتاد، به یاد آن همه پستی ... فرمان را محكمتر در دستش فشرد، در طول جاده هیچ نمی دید جز آن تصاویر گنگ و نامفهوم و بعد، از پس آن چهره ها، آن نگاههای زشت و نكبت بار، آن لجنزار، چهره مادرش بیرون كشیده شد. صدای كشیده شدن لاستیكها بر سطح جاده و ترمزی شدید. خودش هم علت آن ترمز ناگهانی را نفهمید. ماشین را به كنار جاده كشید و برای نفس كشیدن به سرعت از ماشین پیاده شد. دستش به داخل جیب كتش خزید با انگشتان لرزان قوطی كوچك قرص را خارج كرد و قرص كوچك اما اثربخش را بدون آب فرو داد. نفسهای به شماره افتاده اش ریتم عادی خود را گرفت. با وزش بادی ملایم و مرطوب، بدن گر گرفته اش احساس سرما كرد، به داخل ماشین برگشت. تا كی می توانست آن اتفاقات تلخ را در درونش پنهان سازد و در ذهن مرور كند؟ با درماندگی سرش را روی فرمان ماشین قرار داد و چشمانش را بست این بار به جای آن تصاویر زشت، چهره لیلا با آن چشمان اشك آلود در ذهنش نقش بست، زیر لب زمزمه كرد:
(( لیلای من گریه نكن. ))

***
خدمتكار جوان بعد از یك مكالمه كوتاه گوشی را به سمت حسام برد و گفت:
- آقای گیلانی دكتر هرندی با شما كار دارند.
حسام كه تازه از مكالمه با یاشار فارغ شده بود گوشی را از خدمتكارش گرفت و در حالی كه از جابرمی خاست گفت:
- سلام دكتر جان.
صدای دكتر در گوشی پیچید:
- سلام حسام، چند باری شماره ات رو گرفتم. با یاشار صحبت می كردی؟
حسام قدم زنان به سمت پنجره رفت پرده را كنار زد و گفت:
- بالاخره تماس گرفت.
دكتر هرندی گفت:
- یه سر اومده بود پیش من.
حسام پرده را رها كرد و با دل نگرانی و تشویش پرسید:
- مشكلی برایش پیش اومده؟
دكتر هرندی گفت:
- نه، فكر می كنم داروهای جدیدش اثربخش بوده.
حسام تكیه اش را به دیوار داد و در اوج اندوه پرسید:
- فكر می كنی امیدی هست؟
دكتر هرندی گفت:
- حرفهای تازه ای می زد. می خواست بدونه با ازدواج روند بهبودیش تسریع می شه یا نه.
حسام فورا تكیه اش را از دیوار گرفت و گفت:
- ازدواج؟ واقعا خودش این سوال را پرسید؟
دكتر هرندی گفت:
- بله و من فكر می كردم منظورش ویداست.
حسام گفت:
- منظورت از این كه می گی فكر می كردی هدفش ویداست چیه؟
دكتر هرندی گفت:
- عجولانه برخورد كردم فورا اسم ویدا را به میان آوردم. این كار من باعث شد به یاد بیاره برای ازدواج، ویدایی هم وجود داره و از ادامه صحبتهایش منصرف شد و طفره رفت. حسام یكی دیگه است؛ یكی دیگه غیر از ویدا!
حسام با سردرگمی به سمت مبلی رفت روی آن نشست و گفت:
- حالا باید چه كار كرد؟
دكتر گفت:
- هیچی باید منتظر بمونیم، این كه اون تصمیم ازدواج گرفته نشانه خوبیه، فقط باید اون دختر رو شناسایی كنیم، باید مشكل یاشار رو با اون درمیون بذاریم.
حسام با تغیر گفت:
- نه دكتر ... نه، من اجازه نمی دهم مشكل یاشار سر هر كوی و برزنی جار زده بشه.
دكتر گفت:
- اشتباه دفعه قبل رو تكرار نكن حسام، یاشار قصد ازدواج با هركس رو كه داشته باشه باید طرف مقابلش رو از مشكل خودش باخبر كنه، اون دختر حق داره بدونه همسر آینده اش یك فرد كامل نیست.
حسام با عصبانیت گفت:
- بس كن دكتر، بس كن، یاشار درمان می شه مشكل اون برمی گرده به مشكلات روحی و روانیش، اینو خودت بارها گفتی، گفتی كه درمان پذیره احتیاجی هم نیست كس دیگه ای غیر از ویدا از مشكل اون باخبر بشه.
دكتر هرندی با قاطعیت پاسخ داد:
- اما این احتیاج بوجود اومده چون پسر شما داره دلباخته می شه، دلباخته یكی دیگه غیر از ویدا و من اینو امروز فهمیدم. باید قبول كنی.
حسام گفت:
- اما این بی انصافیه! ویدا بهترین سالهای عمرش رو وقف سلامتی یاشار كرده.
دكتر هرندی گفت:
- من با حقی كه در این بین ممكنه ضایع بشه كاری ندارم فقط وظیفه خودم دونستم به عنوان پزشك یاشار، شما رو در جریان قرار بدهم.
حسام كمی فكر كرد و بعد با تبسم گفت:
- باید چه كار كنم؟
دكتر هرندی گفت:
- لازم نیست كاری انجام بدی به این موضوع كوچكترین اشاره ای هم نكن با علاقه ای كه یاشار نسبت به تو داره اولین نفری رو كه در جریان قرار می ده تو هستی. سعی كن خودت رو آماده كنی و با این موضوع خیلی منطقی برخورد كنی.
حسام با تردید پرسید:
- شما مطمئن هستید كه منظور یاشار ویدا نبود؟
دكتر هرندی با لحنی سرزنش آمیز گفت:
- تو چت شده حسام؟ فكر می كردم شنیدن این خبر اینقدر خوشحال و ذوق زده ات می كنه كه به باقی مسائل فكر نكنی.
حسام گفت:
- باقی مسائل؟ باقی مسائل یعنی ویدا و آینده ویدا، این موضوع هم به اندازه سلامتی یاشار برام مهمه.
دكتر هرندی پرسید:
- واقعا به همون اندازه برات مهمه؟
حسام گفت:
- دكتر من حكم پدرش رو دارم.
دكتر هرندی گفت:
- من نمی خوام از كسی جانبداری كنم اما در طی این سالها این خود ویدا بود كه خواست مثل یه پرستار از یاشار مراقبت كنه. كسی بهش تحمیل نكرده بود.
حسام گفت:
- مثل یك پرستار نه دكتر، بالاتر از اون.
دكتر هرندی گفت:
- به هرحال این موضوع دیگه خانوادگیه و به من ربطی نداره اما اگر حدس من درست باشه كه امیدوارم با صحبتهای پیش اومده این طور نباشه، اون وقت شما سر دوراهی قرار می گیرید. من از شما می خوام واقع بین باشید. حسام، یاشار تنها فرزند توئه، درسته برای ویدا حكم پدر رو داری اما فراموش نكن سلامتی یاشار از همه چیز مهمتره. یك وضعیت بحرانی دیگه، روح و روانش رو نابود می كنه، اینو ویدا هم می دونه.
پس از خداحافظی، حسام دكمه قطع تماس را فشرد و هجوم افكار را با فشار دست به گوشی تلفن منتقل نمود و زیر لب زمزمه كرد:
( ویدا سالهاست كه برای بهبودی یاشار سعی و تلاش كرده به خاطر اون، بهترین سالهای زندگیش رو از دست داده و فرصتهای خوبی رو نادیده گرفته و حالا ... حالا من به خاطر سلامتی پسرم باید چشم به روی احساسات پاك اون ببندم، چشمهام رو ببندم و بگم خداحافظ ویدا! غیرمنصفانه است.

SonBol 04-26-2010 11:07 PM

رمان لیلای من - فصل 1/5

صحبتهای وفا او را گوش به زنگ كرده بود، نمی خواست تازه واردی هنوز از گرد راه نرسیده همه چیز او را تصاحب كند. می دانست اگر چه پایتخت نشین است اما دختری ساده و بی شیله پیله است. همان دفعه اول فهمیده بود از اینجور روابط فراری و هراسان است اما باید جانب احتیاط را رعایت می كرد. هم از بزرگتر بود و هم زیباتر، پشت حصارها ایستاد روی تخت زیر درختی تنومند نشسته بود به آن تكیه زده و مطالعه می كرد، بی خیال از دنیایی كه او در آن قدم گذاشته بود. حداقل چهره اش اینطور نشان می داد آرزو كرد، ایكاش می تونستم از اون چه در ذهن و دلش می گذره هم باخبر بشم، اون وقت انقدر حرص نمی خوردم. برای چی حرص بخورم؟ باید بهش حالی كنم خوش خوشك، اصلا تقصیر خودمه از بس این دست اون دست كردم. دیگه معطلش نمی كنم همین امروز می رم و تكلیفم رو با اون و خودم روشن می كنم، آخه برم چی بگم؟ خاك تو سرت كنن خودت هم نمی فهمی می خواهی چه غلطی كنی آخه بدبخت ....
- گلی ... گلی ... حواست كجاست؟
لیلا مقابل او كتاب به دست ایستاده بود.
- ده دقیقه است اینجا ایستادی و داری بر بر منو نگاه می كنی.
گلی فورا خودش را جمع وجور كرد و گفت:
- داشتم فكر می كردم كه خیلی بی معرفتی حالا دیگه حاجی حاجی مكه ...
لیلا كه از صحبتهای گلی چیزی دستگیرش نشده بود گفت:
- منظورت چیه؟
گلی تكیه اش را به حصارها داد و گفت:
- یك ساعت چی به هم می گفتید ناقلا ...؟
لیلا كه هنوز چیزی از حرفهای گلی نفهمیده بود گفت:
- چی می گی گلی؟ به كی؟
گلی كه نمی دانست لیلا عمدا از پاسخ دادن طفره می رود یا واقعا دو روز قبل را فراموش كرده گفت:
- منظورم دو روز قبل است، وفا كه خیلی كنجكاوی به خرج داد تا بفهمه چی به هم می گفتید.
لیلا كه تازه منظور گلی را فهمیده بود گفت:
- آها ... ببینم یاشارخان چیزی از صحبتهای من به شما گفت.
گلی گفت:
- نه بابا ... اگه می گفت كه حالا من اینجا نبودم.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- پس اومدی سرو گوشی آب بدی و از زیر زبون من حرف بكشی!
گلی گفت:
- پس موضوع مهمی بود؟
لیلا در حالی كه به سمت تخت برمی گشت گفت:
- نه بابا ... موضوع مهم چیه؟
گلی از حصارها گذشت، كنار لیلا روی تخت نشست و به او كه مطالعه كتاب درسی اش را از سر گرفته بود و گفت:
- خب اگه موضوع مهمی نبود چرا نمی گی چی بهم می گفتین؟
لیلا كه از حساسیت و كنجكاوی بیش از حد گلی را در مورد آن گفتگوی عادی و دو نفره مشكوك دید با تردید سوال كرد:
- چیه گلی؟ نكنه هول برت داشته كه ....
گلی فورا با دستپاچگی گفت:
- نه ... نه ... خب آره ترسیدم، هول ورم داشت كه نكنه از راه نرسیده بخواهی طرف رو از من بقاپی!
لیلا اول ناباورانه به گلی نگاه كرد و بعد با صدای بلند خندید و در حین خندیدن گفت:
- بلند شو گلی ... بلند شو برو با یكی دیگه شوخی كن. من وقتش رو ندارم.
گلی از جا برخاست و با دلخوری گفت:
- شوخی؟ دارم جدی می گم باور نمی كنی؟
لیلا گفت:
- نه ... حالا برو می خوام به درسهام برسم.
گلی گفت:
- وقتی رفتم و با خودش صحبت كردم اون وقت باورت می شه.
لیلا گفت:
- این كارو نكنی گلی.
گلی گفت:
- واسه چی؟
لیلا با جدیت گفت:
- واسه این كه تو هنوز بچه ای فرق بین یك احساس زودگذر و عشق رو نمی دونی، می خواهی بهت بخنده؟
گلی با عصبانیت گفت:
- غلط كرده؟
و بدون این كه منتظر بماند آنجا را ترك كرد. لیلا مات و مبهوت به او و حرفهایش اندیشید هنوز به طور جدی روی حرفهای گلی فكر نكرده بود كه یكی از كارگران جنگلبانی از پشت حصارها او را صدا كرد و به او خبر داد كه تلفن دارد. لیلا فورا خودش را به ساختمان جنگلبانی رساند و گوشی را برداشت صدای نفس زدنهایش كه در گوشی پیچید مریم معترضانه گفت:
- علیك سلام خانوم، پنج دقیقه منو اینجا كاشتی كه تشریف بیاری، نمی گی قبض تلفن كه بیاد، دود از كله بابای من بلند می شه.
لیلا نفس عمیقی كشید لبخندی زد و گفت:
- بی انصاف همه راه رو دویدم، تازه به من چه، مگه من ازت خواستم زنگ بزنی؟
مریم گفت:
- خب ... حالا بگو چه خبر؟ چقدر پیشرفت كردی؟ تا كجا كلاه رو گذاشتی سرش؟ تونستی آویزونش بشی یا نه؟ د ... حرف بزن دارم دق می كنم.
لیلا با خنده گفت:
- مریم ... مریم ... ول كن طرف رو، فقط بهت گفته باشم از من عقب نمونی و بعد اعتراض كنی ...
مریم وسط حرف او پرید و گفت:
- دختر كجای كاری؟ تو منو عقب زدی حسابی، آخه من هنوز چیزی گیر نیاوردم حتی یكی از اون شلخته، پلخته های خیابونی.
لیلا گفت:
- منظورم درسها بود. دو روزه كه شروع كردم تصمیم دارم هر طور شده توی دانشگاه قبول بشم.
مریم گفت:
- دانشگاه ... دیوونه ای لیلا، وقتی یه همچون تیكه ای نصیبت شده دیگه دانشگاه رو می خواهی چی كار؟ دانشگاه مال بدبختهایی مثل منه كه همیشه بی نصیبن. اصلا نمی دونم چطور می تونی فكرت رو متمركز كنی و درس بخونی در حالی كه چیزهای بهتری هست كه بهش فكر كنی.
لیلا گفت:
- من تصمیمم رو گرفتم می خوام به درسم ادامه بدم، در ضمن اون بنده خدا رو هم بخشیدم به یكی دیگه، تو كه نمی دونی یكی دیگه ....

SonBol 04-26-2010 11:10 PM

رمان لیلای من - فصل 2/5

مریم باز هم وسط حرف لیلا پرید و گفت: - ااا ... به این تلفنها هم نمی شه اعتماد كرد هنوز سه روز نمی شه كه گفتی یك مرد جوون تك و تنها تو جنگل زندگی می كنه، ببین چه زود هرچی دختر بود اسباب كشی كردند و اومدن اونجا، اونجا دیگه جنگل نیست شده دبی ... به هر حال می ری و به همشون می گی اول خودم پیداش كردم، حالیته؟
لیلا با خنده گفت:
- فقط یك نفره، اینقدر هم مزه نریز، تازه مگه جنسه كه برم بگم اول خودم پیداش كردم.
مریم گفت:
- بله كه جنسه، مثل هر جنسی هم، مرغوب و نامرغوب و بنجل داره، اون شلوار پیلی پوشه از جنسهای بنجل بود اما ... اما اون آقای استخوان دار مرغوبه، فهمیدی؟


لیلا گفت: - آره فهمیدم چون فرقی به حالم نمی كنه، حالا بگو اونجا چه خبر؟
مریم گفت:
- خبر؟ اخبار مربوطه، دیشب بارون اومد و كوچه پایینی باز گل و شلی شد، بوی گند هم از جوبها همه فضای بهاری رو پر كرده. قراره ... قراره بعد از تعطیلات كار فاضلابها شروع بشه البته این وعده پارسال بود كه اگر خدا بخواد امسال عملی می شه، چراغ سركوچه سوخته، قراره بیان گازیش كنن ... دیگه دیگه ... و موضوع مهم بابات داره كم كم به همه حالی می كنه كه قراره زیور بشه خانوم خونه اش!
لیلا منقلب شد و گفت:
- به درك!
مریم گفت:
- به فكر خودت باش لیلا، دیگه حالا دخترها نمی شینن كه خواستگار با پای خودش بیاد توی خونه و بعد بگن با اجازه بزرگترها بله، خواستگار رو زنجیر می كنن و می آرن تو خونه و بی معطلی داد می كشن بله ...
لیلا با ناراحتی گفت:
- خیلی ممنون، یعنی اینقدر نانجیب شدن؟!
مریم گفت:
- تو كه اقتصادت خوب بود دختر، پس باید بدونی وضع اقتصادی گندزده جوونا و پز و تیپ خانواده دختر و آه و اوه كردن بعضی از دخترها همه رو از ازدواج فراری كرده.
لیلا گفت:
- خیلی خب تسلیم!
مریم نفس عمیقی كشید و گفت:
- پس می تونم امیدوار باشم كه وقتی برمی گردی باخبرهای خوش می آی؟
لیلا گفت:
- آره اما در مورد مرور درسها.
مریم گفت:
- باشه ... باشه ارشمیدس زمان، یك وقتی می فهمی كه دیر شده. حالا هم برو به درسهات برس. فعلا خداحافظ منتظر تماسم باش.
لیلا لبخند كمرنگی بر لب نشاند و بعد از خداحافظی گوشی را روی دستگاه قرار داد. از جنگلبانی كه بیرون آمد نزدیكیهای حصار، گلی را دید كه با صدای بلند می گریست و به سمت منزل پدربزرگش می دوید. با صدای بلند چندین بار او را صدا كرد اما جوابی نشنید. جلوی حصارها ایستاد و به گلی كه به سرعت از او فاصله می گرفت چشم دوخت. اشك و آه به خاطر سركشیهای دوران نوجوانی، سركشیهایی كه گلی عجولانه اسمش را عشق نهاد و ابرازش كرد.
- لیلا جان این گلی نبود كه گریه می كرد؟
لیلا به سمت عزیز نگاه كرد و گفت:
- چرا عزیز ... گلی بود.
عزیز خانم در حالی كه به سمت ساختمان می رفت گفت:
- خیالم چه خبر شده؟ شاید از جایی افتاده و دست و پایش زخم و زیلی شده.
لیلا لبخند تلخی زد و زیر لب گفت:
- اون دیگه با این همه شر و شور بچه نیست عزیز. با این همه سركشیهای مهار ناشده، عاقبتت به كجا كشیده می شه گلی؟ چقدر هم پندپذیر هستی!
وارد حیاط شد می خواست كتابش را از روی تخت بردارد و به اتاق برگردد كه صدای پای اسبی را شنید. در انتظار صالح، كتاب به دست جلوی حصارها ایستاد اما این یاشار بود كه با لباسهای سواركاریش روی اسب نشسته بود و به تاخت می آمد. چند قدم به حصارها از اسبش پایین پرید افسارش را به دست گرفت و در حالی كه به سمت او می آمد گفت:
- سلام، گلی برگشت خونه؟ دل نگرانش شدم.
لیلا پاسخ سلامش را داد پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
یاشار تكیه اش را به حصارها داد و به لیلا نگاه كرد. دو روز می شد كه او را ندیده بود. احساس می كرد سالهاست كه او را می شناسد و مدت زیادی است از ملاقاتش باز مانده. پرسید:
- شما حالتون خوبه؟
لیلا با تعجب پرسید:
- من؟ بله چطور مگه؟
یاشار لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- شما رو اطراف رودخانه ندیدم.
لیلا به كتابش اشاره كرد و گفت:
- می خوام سعی خودم رو ورود برای دانشگاه بكنم.
یاشار گفت:
- خوشحالم، امیدوارم موفق بشین.
لیلا گفت:
- نگفتید، برای گلی اتفاقی افتاده بود؟
یاشار مكثی كرد و چون دلیلی برای مخفی كردن موضوع از لیلا نمی دانست گفت:
- برداشت گلی از رفتار من و روابطش با من خیلی خیلی بد بوده.
لیلا كه تمام ماجرا را می دانست چیزی نپرسید و یاشار چون سكوتش را دید گفت:
- شما در جریان هستید؟
لیلا گفت:
- بله ... داشت با صدای بلند گریه می كرد.
یاشار گفت:
- من واقعیت رو براش بازگو كردم.
لیلا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- فكر نمی كنید خیلی تلخ با او برخورد كرده اید؟
یاشار گفت:
- تلخ ...؟! واقعیت تلخ بود نه برخورد من. من به اون همیشه به چشم یك دختر كوچولو نگاه می كردم، مثل خواهرم بود آخه چطور ممكنه دختری به سن و سال اون ... وقتی اومد و از احساسش با من صحبت كرد تا دقایقی مات و مبهوت نگاهش كردم، نمی دانستم چه عكس العملی باید نشان بدهم فقط گفتم متاسفم كه چنین اتفاقی افتاده بهتره كه دیگه اینجا نیایی ... همین.
لیلا گفت:
- بهتر نبود از همان اول با ملاحظه تر رفتار می كردید كه این اتفاق نیافته؟
یاشار پاسخ داد:
- رفتار من با گلی درست مثل رفتارم با شما بوده آیا با این طرز برخوردم احساسی رو در شما بوجود آوردم؟
و با نگاهش منتظر پاسخ لیلا ماند. لیلا گفت:
- اما اون سن و سالی نداره، خیلی بچه است.
یاشار با تمسخر گفت:
- بچه؟! ... اگر بچه بود كه عاشق نمی شد.
لیلا ناخودآگاه عصبانی شد و با ناراحتی گفت:
- فكر می كنید واقعا عاشق شما شده؟ اون در مورد احساسش به شما اشتباه كرده؛ بچه است چون نمی تونه سرپوشی روی تحولات درونی اش بگذاره، بچه است چون نمی تونه فرق بین یك عشق و یك احساس واهی و زودگذر رو بفهمه. شما چطور فكر كردید كه اون واقعا عاشقتون شده، چرا مجابش نكردید؟
یاشار تكیه اش را از پرچینها گرفت و گفت:
- اون از اینجا می ره اما اگر دیدینش باهاش صحبت كنید.
سپس با یك حركت روی اسبش سوار شد و گفت:
- اگر خواستید می تونم توی درسها به شما كمك كنم.
نگاه عمیقی به او كرد تبسمی بر لبهایش نقش بست و به تاخت دور شد. لیلا زیر لب گفت:
- شاید هم لبخندهای گاه و بی گاهت گلی رو به اشتباه انداخت.

SonBol 04-26-2010 11:11 PM

رمان لیلای من - فصل 3/5

صالح به لیلا اصرار كرده بود كه برای هواخوری همراهش از منزل بیرون برود. مطالعات بی وقفه لیلا او را بی دلیل نگران كرده و با این پیشنهاد خواسته بود او را به گمان خودش از كسالت بیرون بیاورد. از پل كه عبور كردند ته دل لیلا خلی شد؛ نه از چادر خبری بود، نه از اسبها و نه از صاحبشان. ناخواسته و ناگهانی پرسید: - رفتند؟
صالح در حالی كه با بیسیمش ور می رفت گفت:
- رفتند كلبه شكاریشون، ما هم داریم می ریم همون اطراف.
لیلا گفت:
- كلبه داشتند و توی این هوای سرد و مرطوب اینجا چادر زده بودند؟


صالح گفت: - آدم سر از كار این جوونها در نمی آره. هر وقت كه می اومد تنها بود توی كلبه اش ساكن می شد اما ایندفعه هم با عمه زاده اش اومد و هم توی این هوای سرد و بارونی چادر زدند، من هم كنجكاوی نكردم كه بدونم چرا چند روزی چادر زدند و بعدش دوباره برگشتند توی كلبه.
لیلا گفت:
- تا اونجا خیلی راه مونده.
صالح در حالی كه اطراف را نگاه می كرد گفت:
- اگر خسته شدی می تونی كنار كلبه شون بمونی، من هم یك گشتی اطراف می زنم و برمی گردم.
دقایقی بعد در میان انبوه درختان منظره زیبایی از كلبه شكار در كنار آبگیر نمایان شد. صالح گفت:
- اونجاست.
كلبه چوبی رنگ قهوه ای با چند پله از سطح زمین فاصله گرفته و دور تا دورش را ایوانهای نسبتا كم عرض و نرده های احاطه كرده بود. اسب سیاه یاشار كنار كلبه به درختی بسته شده بود. صالح جلوی پله ها ایستاد و با صدایی رسا گفت:
- یاشارخان ... یاشارخان ...
چند ثانیه بیشتر طول نكشید كه در كلبه باز شد و چهره خواب آلودش در میانه در ظاهر شد. برای لیلا كمی تعجب برانگیز بود. خواب در آن ساعت از روز؟! صالح فورا متوجه شد و گفت:
- خواب بودی بابا؟ بیدارت كردم. اینو می گن خروس بی محل.
یاشار در حالی كه سعی داشت موهای بهم ریخته اش را با دست مرتب كند لبخندی زد، نگاهی گذرا به لیلا كرد و گفت:
- خواب من بی موقع بود. بفرمائید داخل.
صالح گفت:
- من باید تا ایستگاه بعدی برم، به خاطر لیلا پیاده اومدم. راه تا اونجا زیاده، مزاحمه شما كه نیست؟
یاشار گفت:
- اختیار دارید، خیالتون راحت باشه.
صالح با یك خداحافظی مختصر از آنجا دور شد و لیلا با تعجب به این اعتمادهای افراطی پدربزرگش اندیشید،( وسط این جنگل، یك كلبه شكار، مردی تنها و جوان ... و صالح كه مردی دنیا دیده بود.)
یاشار بالای پله ها جلوی در ورودی ایستاده بود، بعد از رفتن صالح گفت:
- می خواهید همون جا بایستید؟
لیلا به او نگاه كرد و بلادرنگ به داخل كلبه رفت. با تردید از پله ها بالا رفت و وارد شد. یاشار كنار شومینه روی یك راحتی نشسته بود و آتش درون شومینه را زیر و رو می كرد بدون این كه به لیلا نگاه كند گفت:
- لطفا در رو ببندید، احساس سرما می كنم، این چند روز كه داخل چادر بودم استخوان درد گرفتم. چند شب پیش هم كه بارون شدیدی اومد كمی سرما خوردم.
لیلا فضای كلبه را از زیر نظر گذراند؛ یك میز ناهارخوری چهارنفره وسط كلبه قرار داشت، دو تخت خواب، شومینه، فضای كوچكی كه به آشپزخانه اختصاص گرفته بود و چند پنجره كه قاب زیبایی برای مناظر دل انگیز اطراف شده بود. لیلا به سمت میز وسط كلبه رفت روی یك صندلی نشست و گفت:
- چرا توی كلبه تون ساكن نشدید؟
و نگاهش بر لاك ناخنی كه روی میز قرار داشت ثابت ماند و ناخواسته آن را برداشت، حضور زن! یاشار ازجا برخاست و گفت:
- یكی از دوستان فراری وفا همراه همسرش اینجا بودند، اون هم لاك همون خانومه.
لیلا با تعجب پرسید:
- فراری؟
یاشار مقابل لیلا نشست و گفت:
- می گفت همسرمه، نامزدمه ... نمی دونم، وفا گفت از خونواده هاشون فرار كردند، راضی به ازدواجشون نبودند. اما من فكر می كنم از اون جوونا با عشقهای آبكی بودند كه فرار كرده بودند تا به پدر و مادرهاشون خواسته شون رو تحمیل كنند.
لیلا گفت:
- عشقهای آبكی؟
یاشار گفت:
- غیر از اینه؟ لابد مصلحتی در كار بوده كه خانواده ها مخالف این وصلت بودند. به هر حال چند روزی یا اینجا مخفی بودند یا ... رفتند و منو از سرما و رطوبت نجات دادند. خب بهتره اونا رو فراموش كنیم از خودتون بگین. فكر می كنم سخت مشغول مرور درسهاتون هستید.
لیلا به گفتن بله بسنده كرد، یاشار از جا برخاست به سمت آشپزخانه رفت و با تردید پرسید:
- گلی رفت؟
لیلا گفت:
- بله رفت.
یاشار در حال درست كردن چای گفت:
- باهاش صحبت كردید؟
لیلا گفت:
- توی وضعی نبود كه بخواد حرف كسی رو به گوش بگیره، خیلی به هم ریخته بود.

SonBol 04-26-2010 11:16 PM

رمان لیلای من - فصل 4/5

یاشار دقایقی در سكوت به ریختن چای و چیدن چند عدد شیرینی در ظرف پرداخت، سپس با سینی حاوی چای و شیرینی نزد لیلا برگشت و سینی را وسط میز قرار داد، مقابل لیلا نشست و گفت: - هیچ كس به اندازه من از نظر روحی آشفته نیست.
نگاه پرسش آمیز لیلا روی چهره مغموم او ثابت ماند، یاشار دستش را روی جیب پیراهن و شلوارش كشید و با نگاه، اطرافش را كاوید. لیلا پرسید:
- شما سیگار می كشید؟!
یاشار از جا برخاست سیگار و فندكش را از روی تخت برداشت و در حال روشن كردن سیگارش بار دیگر مقابل لیلا نشست و گفت:
- گهگاهی می كشم، چطور مگه؟


لیلا گفت: - بهتون نمی آد.
یاشار دود سیگارش را بیرون داد لبخندی زد و گفت:
- باید چه جوری باشم كه بهم بیاد؟
و منتظر پاسخ لیلا شد، اما چون جوابی نگرفت ادامه داد:
- بهم می آد كه یك بیمار روانی باشم؟
لیلا ناباورانه به او نگاه كرد و یاشار ادامه داد:
- یه آدمی كه چند سالی رو توی آسایشگاه روانی زندگی كرده باشه؟
لیلا گفت:
- غیر ممكنه!
یاشار سیگارش را ناتمام در زیر سیگاری خاموش كرد و گفت:
- چرا؟ چون پولدارم؟!
لیلا ناخواسته در چهره او دقیق شد. با تمام آن حرفها نمی توانست از او بترسد به او آرامش می بخشید آن چهره جذاب، زیبا، متعلق به مردی مغموم و مرموز بود مرموز برای او، و گلی این موضوع را بیان كرده بود اما چرا مورد اعتماد پدربزرگش بود؟ یاشار او را از افكارش بیرون راند و گفت:
- قصه زندگی من دردناك تر از قصه زندگی شماست می خواهید بشنوید.
لیلا با سكوتش جواب مثبت داد و یاشار گفت:
- چایتون سرد می شه.
و همزمان با لیلا فنجانش را برداشت، كمی از چایی اش را نوشید و گفت:
- پدربزرگم از زمین داران بزرگ گیلان بود یك كارخونه نساجی هم توی اصفهان داره همه اینها رو به اسم مادربزرگم كرد. وقتی فوت كرد املاكش دست نخورده باقی موند و پدرم اونها رو بعهده گرفت و مخارج خانواده مثل قبل از قبل همین املاك تامین شد. پدرم به علت سفرهای زیادی كه به كشورهای خارجی داشت دوستان زیادی با ملیتهای مختلفی داشت، یكی از این دوستان كه اهل سوئیس بود بیشتر از بقیه براش جذاب و سرگرم كننده بود همین رفاقت بیش از حد و حصر بود كه مادربزرگم رو به این فكر انداخت تا دختر اون آقا رو برای پدرم خواستگاری كنه. اون خانوم سوئیسی بر خلاف میل پدرم مسلمان شد و به عقدش در اومد و شد مادر من و من حاصل اون ازدواج ناموفق، ناخواسته و بی فرجام هستم، من با تمام مشكلاتی كه گریبانگیرم شد. مادرم زن نجیبی نبود، مایه ننگ و شرم ....
و سكوت كرد نام مادرش را با انزجار بر زبان می آورد و برای لیلا باورنكردنی بود كسی از مادرش اینطور با تنفر یاد كند. یاشار ادامه داد:
- زنی كه واژه مقدس مادر رو به كثافت كشید! بیچاره پدرم بهش علاقمند شد و نمی دونست با چه هرزه ای زندگی می كنه من اینقدر بچه بودم ... اینقدر بچه بودم كه نمی فهمیدم رفت و آمدش با اون كثافتها چه معنایی می ده ... منو هم توی اون ... توی اون ملاقتهای كثیفش همراهش می برد تا شك پدرم برانگیخته نشه مگه تا كی می تونست روی كارهای نامشروعش سرپوش بگذاره ... تا كی؟ كی می دونه برای مرد چقدر سخته وقتی همسرش رو با یك مرد دیگه، با مردی كه بهترین دوستشه، توی وضعی تهوع آور غافلگیر می كنه؟ كی می دونه كه چقدر زجرآور و چقدر سخته كه از روی خطاهای زنش بگذره و به اون فرصت دوباره بده و تازه این مهمه كه اون زن چطور از فرصت دوباره اش استفاده می كنه؟ مادرم زندگی پدرم رو با هرزگیهاش ویران كرد؛ اون عادت كرده بود و به روابطش ادامه داد انقدر غیرقابل تحمل شده بود كه تصمیم گرفت طلاقش بده، جلودارش نبود، شده بود یك از بند گسیخته!
اما مادربزرگم می ترسید، می ترسید با طلاق دادن مادرم نتونه جلوی درز پیدا كردن حقیقت رو توی رسانه ها و مردم بگیره. می ترسید اسم و آوازه خانوادگیش به لجن كشیده بشه، تا این كه من اینقدر بزرگ شدم كه روابط نامشروعش رو به راستی درك كردم ...

لیلا حركات او را زیر نظر گرفت دستهایش بوضوح می لرزید و عضلات صورتش منقبض شده بود. آمیخته ای از بغض و اشك و نفرت در چشمانش جمع شده بود و حالش را به شدت دگرگون ساخته بود. لیلا فورا از جابرخاست و به سمت آشپزخانه رفت با یك لیوان آب برگشت.
یاشار قوطی كوچك قرص را از درون جیبش بیرون آورد و یكی از قرصها را با آب خورد لیلا قوطی قرص را از روی میز برداشت و به اسم عجیب و غریب قرص نگاه كرد یاشار آهسته گفت:
- برای جلوگیری از تشنجات روحیه، تسكینم می ده.
لیلا با اندوه گفت:
- اگر یادآوری خاطرات باعث آزارتون می شه ادامه ندهید.
یاشار از آنچه او را تا سرحد جنون می آزرد فاكتور گرفت و ادامه داد:
- برام شك و شبهه شده بود كه آیا من حاصل این روابط نامشروع هستم؟ واقعا پدرم آقای حسام گیلانیه؟ انقدر این افكار و در پرده بودن حقایق برام مهم و تلخ شد كه منو راهی آسایشگاه روانی كرد. اون وقت بود كه پدرم به حضور ننگ آور مادرم در زندگیمون خاتمه داد، گور پدر شهرت و اسم و رسم همه و همه! بعد سعی كرد با آزمایشات خونی و ژنتیكی به من ثابت كنه كه فرزند خودش هستم اما .... نتونست روح و روان تخریب شده منو بازسازی كنه، نتونست اون تصاویر .... اون خاطرات ... اون ....
لحظاتی سكوت كرد و بعد مستقیم به لیلا نگاه كرد و پرسید:
- یادتون هست به شما گفتم آدمی مثل من یا شما هم می تونه مشكلات روانی داشته باشه؟
لیلا نگاهش را از او دزدید و سرش را پایین انداخت. یاشار ادامه داد:
- خب حالا به من می یاد كه یك آدم مشكل دار باشم؟ بهم می یاد توی سن دوازده، سیزده سالگی راهی آسایشگاه روانی شده باشم؟ نه بهم نمی یاد، اما من هنوز هم از رنگ سفید، از فضای سفید متنفرم چرا كه اون اتاق، اون آسایشگاه و اون آدمها، اون دورا سخت و بحرانی رو توی ذهنم تداعی می كنه. هنوز هم تحت معالجه روانپزشك هستم، وفا همراه منه تا من دچار مشكلی نشم. از اجتماع و مردم گریزانم. به این جنگل پناه می یارم، چون یك انسان عادی نیستم. تا سال قبل دو سه ماهی رو در تابستون دچار تشنجات شدید روحی می شدم. پزشك معالجم معتقده چیزی در ته مانده ذهن و خاطراتم وجود داره كه منو به اون حال و روز می اندازه این قرصها رو هم جدیدا برام تجویز كرده تا مانع بروز اون حالات باشه. تا چند سال قبل هم پدرم ترجیح می داد توی آسایشگاه و تحت مراقبتهای ویژه اون دوران بحرانی رو سپری كنم اما سه یا چار سال قبل خواهر وفا كه روانپزشكی خونده پیشنهاد داد تحت مراقبتهای اون همان دوران را توی منزل سپری كنم، حسنش این بود كه دیگه مجبور نبودم فضای سفید رو تحمل كنم.
لیلا نفس عمیقی كشید و گفت:
- من واقعا متاسفم، نمی دونم چی باید بگم.
یاشار گفت:
- چیزی نگید فقط ... نمی خواهید بدونید چرا من شما رو از وضع روحی خودم و از زندگی خودم مطلع ساختم؟
لیلا گفت:
- مگه شما برای شنیدن صحبتهای من به دنبال دلیل بودید؟
یاشار لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- نه ... نبودم.
و ظرف شیرینی را به سمت لیلا گرفت و گفت:
- فكر می كنم خسته تون كردم.
قبل از این كه لیلا حرفی بزند در باز شد و وفا از حضور لیلا در آنجا غافلگیر شد. یاشار ظرف را روی میز قرار داد و گفت:
- برگشتی وفا؟
وفا با تردید به لیلا نگاه كرد وارد كلبه شد و گفت:
- آره، اونا رو رسوندم ترمینال و برگشتم.
لیلا از جا برخاست و گفت:
- سلام.
و پاسخی نشنید رو به یاشار كرد و گفت:
- می رم بیرون قدم بزنم تا پدربزرگم برگرده.
و از كلبه بیرون رفت. یاشار از جابرخاست و به وفا كه متفكرانه لبه تختش نشسته بود گفت:
- وفا نشنیدی كه بهت سلام كرد؟!
وفا نگاه كوتاهی به او كرد و گفت:
- بله شنیدم، اون اینجا چی كار می كنه؟
یاشار كه متوجه حساسیت وفا نسبت به حضور لیلا در آنجا شد گفت:
- عمو صالح می رفت ایستگاه حفاظت چون راه دور بود ....
وفا با تمسخر گفت:
- برای چی اونو همراه خودش آورده كه مجبور بشه بسپارش دست معتمد جنگل؟
یاشار از لحن نیشدار وفا آزرده شد. انتظار چنین برخوردی را از او نداشت. وفا بدون این كه به او نگاه كند روی تختش دراز كشید و گفت:
- من می خوام استراحت كنم تو هم می تونی بری بیرون و قدم بزنی.
یاشار با دلخوری كلبه را ترك كرد. دقایقی بعد وفا از جا برخاست كنار پنجره ایستاد و بیرون را نگاه كرد یاشار همراه لیلا در امتداد آبگیر قدم می زد. خشمش را با مشتی بر دیوار بیرون ریخت.

SonBol 04-26-2010 11:17 PM

رمان لیلای من - فصل 5/5
وفا با عجله و بدون نظم و ترتیب وسایلش را درون كوله اش جا داد و زیر نگاههای پرسش آمیز یاشار به مرتب كردن تختش پرداخت. یاشار یك بار دیگر به آرامی پرسید: - بهت حق می دهم كه از فضای ساكت اینجا خسته شده باشی و متشكرم كه تعطیلاتت رو به خاطر من خراب كردی و همراهم اومدی. از این كه برمی گردی هم ناراحت نیستم من به تنهایی عادت كرده ام اما موضوع اینجاست كه تو داری با دلخوری اینجا و منو ترك می كنی.
وفا كوله اش را برداشت و گفت:
- اگر بخواهی جواب محبتهای خواهرم رو هم با یك تشكر خشك و خالی بدی خودم خفه ات می كنم.
و به سمت در شتافت، اما قبل از این كه از كلبه خارج شود یاشار بسرعت جلوی او را گرفت و گفت:


- منظورت چیه وفا؟ وفا مستقیما به او نگاه كرد و با جدیت گفت:
- منظور تو از رابطه با اون دختره چیه؟
یاشار یكه ای خورد و بعد گفت:
- تو خودت خوب می دونی كه من چه مشكلاتی دارم، من نمی تونم منظوری از این رابطه داشته باشم چون یك ...
وفا با عصبانیت حرف او را قطع كرد و گفت:
- چون یك مرد كامل نیستی! از این مشكلت داری به خوبی استفاده می كنی و دست به هر ... به هر ....
یاشار با صدایی آهسته پرسید:
- به هر چی؟ كثافتكاری؟ خیانت؟ چی؟ من مرتكب چه اشتباهی شدم؟
مدتی در سكوت خیره به هم نگاه كردند و بار دیگر یاشار گفت:
- من فقط موضوع پایان نامه خواهرت بودم.
وفا پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- واقعا؟! پس باید به عرضتون برسونم كه ویدا چهار سال پیش پایان نامه اش رو ارائه داد و فارغ التحصیل شد.
و بدون این كه منتظر پاسخ یاشار بماند از كلبه خارج شد.
یاشار چندین بار او را صدا كرد و چون جوابی نشنید به داخل كلبه برگشت. به خودش نمی توانست دروغ بگوید ویدا محبتهای بی دریغش را نثار او كرده بود و در عین حال هیچگاه احساسی در او برنیانگیخته بود.

***
با پیچیده شدن صدای ترمز در سطح باغ، ویدا فورا از پشت میز ناهارخوری برخاست به سمت پنجره رفت و پرده را كنار زد وفا زیر بران شدیدی كه می بارید پله های عریض مقابل ساختمان را بالا می آمد. سیمین مادر ویدا كه مشغول صرف ناهار بود پرسید:
- كیه عزیزم؟
ویدا به سمت او چرخید و گفت:
- وفا!
در سالن باز شد و وفا كوله به دست وارد شد و آهسته گفت:
- سلام.
سیمین از پشت میز برخاست و با كمی تشویش گفت:
- سلام پسرم چه بی موقع! اتفاقی افتاده؟
وفا با بی حوصلگی كوله اش را روی كاناپه پرت كرد، پشت میز نشست و مشغول خوردن اضافه غذای ویدا شد. ویدا جلو رفت كنار او نشست و پرسید:
- مامان پرسید اتفاقی افتاده!
وفا زیر چشمی به او نگاه كرد و گفت:
- چه اتفاقی؟ می بینی كه سر و مر و گنده جلوتون نشستم.
سیمین مقابل او نشست و گفت:
- این چه مدل جواب دادنه؟ از راه نرسیده می پری سر میز ناهار جواب آدم رو هم كه نمی دی.
ویدا گفت:
- انگار كه از قحطی برگشته!
وفا با تمسخر پاسخ داد:
- آخر عاقبت لَلِه بودن همینه دیگه، اون هم لَلِه یك آدم گنده!
ویدا با كمی عصبانیت گفت:
- ببینم ... نكنه یاشار رو ولش كردی اومدی؟
وفا از سر میز برخاست كوله اش را برداشت و گفت:
- بچه ای رو كه دست من سپردی دیگه بزرگ شده.
ویدا قاشق را به سمت او پرت كرد و گفت:
- خفه شو وفا!
سیمین با عصبانیت گفت:
- باز عین سگ و گربه بیافتین به جون هم.
و بعد رو به ویدا كرد و گفت:
- این حركات چیه؟ تو دیگه بچه نیستی ویدا، لازم نیست یادآوری كنم كه بیست و شش سالته.
ویدا معترضانه گفت:
- یك چیزی به شازده ات بگو، بزرگتر، كوچكتری حالیش می شه؟
وفا با جدیت گفت:
- از این به بعد نبینم دور و بر اون پسره، یاشار بپلكی، شیرفهم شد؟
ویدا با ناراحتی گفت:
- مامان چرا چیزی بهش نمی گی؟
وفا در حالی كه از پله ها بالا می رفت گفت:
- من مرد این خونه هستم هرچی كه من می گم همون می شه.
ویدا با صدای بلند خندید و گفت:
- یعنی تازه فهمیدی پشت لبت سبز شده؟
وفا كوله اش را همانجا رها كرد و با سرعت از پله ها پایین آمد، ویدا جیغ زنان پشت سر سیمین پنهان شد و گفت:
- می خواهی چه غلطی كنی؟
وفا با عصبانیت گفت:
- بیا این طرف تا بهت بگم چه غلطی می كنم.
سیمین از جا بلند شد و تحكم آمیز گفت:
- برو توی اتاقت وفا.
وفا لحظاتی ایستاد و با خشم به ویدا نگاه كرد و بعد بدون معطلی از پله ها بالا رفت. سیمین رو به ویدا كرد و گفت:
- خجالت داره ویدا تو الان باید مادر دو تا بچه باشی، اون وقت با برادرت كلنجار می ری و ...

SonBol 04-26-2010 11:18 PM

رمان لیلای من - فصل 6/5

با تاسف سری تكان داد و در حالی كه از پله ها بالا می رفت كوله وفا را برداشت، پشت در اتاق او ایستاد چند ضربه به در اتاق نواخت و با مكثی كوتاه وارد شد وفا روی تخت خوابش دراز كشیده بود، سیمین كوله را روی میز گذاشت و لبه تخت نشست و پرسید: - چی شده وفا؟
وفا چشمانش را بست و گفت:
- چیزی نیست فقط از اون جنگل خسته شدم.
سیمین پوزخندی زد و گفت:
- از جنگل یا از لَلِه بچه خواهرت بودن؟
وفا گفت:
- یاشار دایی زاده ماست همین و بس.


سیمین گفت: - قرار هم نیست چیزی بیشتر از این باشه.
وفا فورا چشمهایش را باز كرد و گفت:
- یعنی ویدا این همه سال داشته وظایف عمه زاده بودن رو انجام می داده؟
سیمین مكثی كرد و گفت:
- پس موضوع اینه؟ خب مگه شما توی كلبه شكار نبودید؟
وفا گفت:
- چرا بودیم.
سیمین گفت:
- پس اون كسی كه موقعیت خواهرت رو داره به خطر می اندازه چه جوری سر از اونجا درآورده؟
وفا با تعجب با مادرش نگاه كرد و پرسید:
- منظورتون كیه؟
سیمین پوزخندی زد و گفت:
- منظورم همون دختره است.
وفا گفت:
- شما از كجا فهمیدید؟!
سیمین گفت:
- از جار و جنجالی كه بپا كردی.
و جمله وفا را تكرار كرد:
- بچه ای رو كه دست من سپردی دیگه بزرگ شده. خب؟!
وفا از جا برخاست روی تخت نشست و با غضب گفت:
- مامان اگه اتفاقی واسه ویدا بیافته اونو می كشم به روح بابا قسم می كشمش.
سیمین گفت:
- تو غلط كردی! یك جوری حرف می زنه انگار كه تا حالا ده تا آدم كشته، می كشمش ... می كشمش! حالا از اون دختره بگو.
وفا با بی میلی گفت:
- زیاد مطمئن نیستم اما زیاد دور و بر یاشار می بینمش.
سیمین گفت:
- یاشار رو دور و بر اون می بینی یا اونو دور و بر یاشار؟!
وفا گفت:
- چه فرقی می كنه؟
سیمین گفت:
- دختره كی هست؟
وفا گفت:
- نوه یكی از جنگلبانهاست، بهش می گن عمو صالح.
سیمین لبخندی زد و گفت:
- به دختره؟
وفا كه هنوز بی حوصله بود گفت:
- نه بابا، اسمش ... لیلاست واسه تعطیلات اومده؟
سیمین كمی فكر كرد و بعد گفت:
- از كجا مطمئنی كه این آشنایی تازه صورت گرفته و مربوط به سالها قبل نیست؟
وفا گفت:
- مطمئنم چون گلی می گفت تازه اولین ساله كه اومده اینجا.
سیمین یك ابرویش را بالا انداخت و پرسش آمیز گفت:
- گلی؟!
وفا گفت:
- نوه یكی دیگه از جنگلبانهاست.
سیمین لبخندی زد و گفت:
- خوبه ... خوبه ... پس اونجا حسابی خبرهاییه، لیلا ... گلی ... سحر ... وفا ... تو هم سرگرم بودی؟
وفا با بی حوصلگی گفت:
- بس كن مامان موضوع واسه من انقدر جدی و مهمه كه این شوخیهای شما نمی تونه حالم رو جا بیاره.
سیمین قیافه ای جدی به خود گرفت و گفت:
- پس حالا كه موضوع تا این حد جدیه بین من و خودت می مونه.نمی خوام ویدا چیزی بفهمه.
وفا گفت:
- مگه بچه ام كه بهش خبر بدهم.
سیمین گفت:
- همین طور مادربزرگت، چون اون همیشه فكر می كنه با پول و قدرت می شه هر مشكلی رو حل كرد و همیشه هم با تدابیرش كارها رو خراب تر می كنه، اما در مورد دایی حسام، خودم باهاش صحبت می كنم همین امروز.
و بعد از جا برخاست جلوی در اتاق مكثی كرد و به طرف وفا چرخید و گفت:
- گفتی اسمش چیه؟
وفا گفت:
- لیلا، بچه تهرانه.
سیمین زیر لب زمزمه كرد:
- لیلا ... لیلا ...
و از اتاق خارج شد. ویدا كه از گفتگوی خصوصی مادرش با وفا و خروج ناگهانی اش از منزل برای دیدن حسام دچار تشویش و دل نگرانی شده بود سعی كرد بفهمد كه آیا تفاق ناگواری برای یاشار افتاده است، اما مادرش در كمال خونسردی فقط از او خواسته بود كه سرغ وفا نرود و سر به سر او نگذارد.


اکنون ساعت 11:33 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)