پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی (http://p30city.net/showthread.php?t=21672)

ساقي 02-09-2010 04:06 PM

مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی
 
مهدی سهیلی



مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی در سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. او سال ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .


زندگی‌نامه

مهدی سهیلی شاعر و نویسنده ایرانی درهفتم تیر ماه سال ۱۳۰۳ در تهران متولد شد. نیای مادرش« اصفهانی» و نیای پدرش «تهرانی» بود.وی پنج فرزند به نام های سروش، سهیلا، سها، سامان و سهیل دارد. در ۱۹۵۷ چند اثر از وی را در در« شوروی_مسکو) به چاپ رساندند. او سال ها در رادیو ایران برنامه اجرا کرد. او در زمینه نمایش نامه نویسی نیز فعالیت داشته است.وی در ۱۸ مرداد ۱۳۶۶ در سن ۶۳ سالگی در گذشت .


آثار

بیا با هم بگرییم
بوی بهار می‌دهد
بزم شاعران
شاهکارهای صائب تبریزی و کلیم کاشانی
اشک مهتاب
طلوع محمد
پرواز در آسمان شعر
مشاعره
شعر و زندگی
یک آسمان ستاره
گنج غزل
چشمان تو و آیینهٔ اشک
هزار خوشهٔ عقیق
کاروانی از شعر
باغ های نور
لحظه‌ها و صحنه ها
گنجوارهٔ سهیلی
اولین غم و آخرین نگاه
نگاهی در سکوت
ضرب المثل های معروف ایران
مرا صدا کن
سرود قرن و عقاب
چه کنم دلم از سنگ نیست.

ساقي 02-09-2010 04:07 PM

هزار خوشه عقیق
 
از مجموعه هزار خوشه عقیق


ناله یی در شب


ای یاد تو در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده در من
در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان سر گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم
چشم همه ی عالمیان سوی تو دیدم
با یاد تو شادست دل در به در من
از نور تو مهتاب فلک اینه پوشست
وز بوی تو هر غنچه و گل عطر فروشست
دریا به تمنای تو در جوش و خروشست
عکس تو به هر آب فند چشمه نوشست
خود دیده بود اینه ی حق نگر
دانی تو که در راه وصالت چه کشیدم
چون تشنه ی گرمازده ی خسته دویدم
بسیار از این شاخه به آن شاخه پریدم
آخر به طربخانه ی عشق تو رسیدم
ام به طلب سوخت همه بال و پر من
غم نیست کسی را که دلش سوی خدا بود
در خلوت خود شب همه شب مست دعا بود
جانش به درخشندگی اینه ها بود
بیچاره اسیری که گرفتار طلا بود
گوید که بود آتش من سیم و زر من
هر جا نگرم یار تویی جز تو کسی نیست
از غم نفسم سوخت ولی همنفسی نیست
بی نغمه ی تو باغ جهان جز قفسی نیست
غیر از تو به فریاد کسان دادرسی نیست
ای دوست تویی دادرس و دادگر من
محروم کسی کز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
عالم همه ایات خدا بود و ندانست
ای وای اگر نفس شود راهبر من
هر پل که مرا از تو جدا کرد شکستم
هر رشته نه پیوند تو را داشت گسستم
آن در که نشد غرفه ی دیدار تو بستم
صد شکر که از باده ی توحید تو مستم
هرگز نرود مستی این می ز سر من
راه تو مرا از ره بیگانه جدا کرد
یاد تو مرا از غم بیهوده رها کرد
عشق تو مرا شاعر انگشت نما کرد
گفتم به همه خلق که این طرفه خدا کرد
بی لطف توکاری نرود از هنر من
من بی کسم و جز تو خدایی که ندارم
گر از سر کویت بروم رو به که آرم
بر خاک درت گریه کنان سر بگذارم
خواهم که به آمرزش تو جان بسپارم
اینست دعای شب و ذکر سحر من

ساقي 02-09-2010 04:08 PM

مهدی سهیلی
 
طلای صبح



خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد
نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد
چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد
دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه
که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد
من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم
چه باده بود که در چشم نازداران کرد

به گیسوان بلندت طلای صبح چکید
ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد
دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت
به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد
به روی شانه ز بلبل به شوق یک گل خاست
چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد
گلاب می چکید از خامه ات به جام غزل
شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد

ساقي 02-09-2010 04:10 PM

مهدی سهیلی
 
آبی گنبد نما



جان فدای آن توانایی که ما را آفرید
وز برای رهنمایی انبیارا آفرید
ما همه بیدار دل بودیم و رنجور گناه
آن طبیب درد بی درمان دوا را آفرید
تا صفا یابد دل ما همره اشک نیاز
لحظه های گرم شب های دعا را آفرید
بر سر ما بی ستون زد خیمه یی فیروزه رنگ
پر ستاره آبی گنبد نما را آفرید
مستی بس تک را بر پرده ی صد رنگ ریخت
چشم عاشق کش نگاه دلربا را آفرید
تا پریشانی بیاموزد به زلف دلبران
از نسیم صد سحر بد صبا را آفرید
بهجتی از دیدن فرزند دارم هر نفس
لطفش این اینه ی شادی فزا را آفرید
از برای شام تارم شبچراغی خواستم
برق مهرش پرتو افکن شد سها را آفرید
نازنینان بی وفایی را ز خویش آموختند
ور نه گرداننده ی دل ها وفا را آفرید
نقش شعر خویش را که در چشم مردم دیده ام
شکر آن ایزد که این آینه ها را آفرید
ای سیه چشمان نهال عمرتان سر سبز باد
نازم آن صورتگری کز گل شما را آفرید

ساقي 02-09-2010 04:11 PM

مهدی سهیلی
 
آرام تر بگذر


ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
. بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت

اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید

ساقي 02-09-2010 04:14 PM

هر زمان بانگ خوش نامه رسان می اید
 
هودج مهتاب

هر زمان بانگ خوش نامه رسان می اید
بر تن خسته ام از شوق تو جان می اید
تا صدای تو به گوشم رسد از رشته ی سیم
دل من لرزد و جان در هیجان می اید
نیمشب یاد تو در هودج مهتاب خیال
چون عروسیست که بر تخت روان می اید
ز نگاه تو دلی نیست که عاشق نشود
نازم آن چشم که تیرش به نشان می اید
می پرد خواب ز چشم همه کس تا دل شب
هر کجا قصه ی زلفت به میان می اید
به دعا میطلبم صبح درخشان تو را
هر سحرگاه که گلبانگ اذان می اید
از غم عشق ز دل ناله برآرد تا صبح
مرغک خسته که شبها به فغان می اید
تا که فرزند سفر کرده ز راه اید باز
پدر منتظر از غصه به جان می اید

ای جوانان در بر پیران چو رسی طعنه مزن
هنر تیر زمانی ز کمان می اید
شمع بزم سخنم شعر تب آلوده ی من
شعله هاییست که از دل به زبان می اید
هوشیاران همه سرمست غزلهای منند
مگر اینسان هنر از پیر مغان می اید

ساقي 02-09-2010 04:15 PM

ز عجز ناله مکن
 

ز عجز ناله مکن



اگر که گل رود از باغ باغبانان چه کند ؟
چو بی بهار شود با غم خزان چه کند ؟

کسی که مهر گل از دل نمیتواند کند
به باغ خشک در ایام مهرگان چه کند
زنی که یک پسر از دولت جهان دارد
به روز واقعه در ماتم جوان چه کند
به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
دل گرفته غم خفته را نهان چه کند ؟
بلای گنج بسی دیده چشم گنجوران
دوباره خواجه در این ورطه امتحان چه کند
مورخی که ز دوران خویش بی خبرست
به هرزه در خم تاریخ باستان چه کند ؟
شعاع چشم تو را نور مهربانی باد
لئیم بی شفقت یاد دوستان چه کند ؟
مکن ز چرخ و فلک شکوه از زمین برخیز
به خفتگان دل افسرده آسمان چه کند ؟
ز عجز ناله مکن فتح در تواناییست
زمانه با نفس مرد ناتوان جه کند

جهان به دیده ی حق بین همه جمال خداست
کسی که گل نشناسد به بوستان چه کند ؟
به شعر سکه زدیم و زمانه صرافست
به جای مدعی بی هنر زمان چه کند ؟

ساقي 02-09-2010 04:17 PM

در اینه بنگر که صفا را نگری
 
نگرش


در اینه بنگر که صفا را نگری
در باغ ببین که غنچه ها را نگری
در خلقت خود به چشم اندیشه نگر
تا مرتبه ی صنع خدا را نگری





..

ساقي 02-09-2010 04:19 PM

عارف کیست ؟
 
عارف کیست ؟



عارف کسی بود که به شب ای خدا کند
با سوز سینه خسته دلان را دعا کند

با لطف دوست تکیه به تخت غنا زند
بی آنکه دیده بر صله ی پادشا کند

پیچد سر از عنایت سلطان به کبر و ناز
در کوی فقر قامت خدمت دو تا کند
بر پای شاه اگر سر ذلت نهاده است
با شرم تو به سجده ی حق را قضا کند
حکم خدای لم یزلی را به سر نهد
شاید به عهد بسته ی دیرین وفا کند
دست محبتی به سر بی نوا کشد
درد دلی ز راه مروت دوا کند
تا قصر خواجگان نرود از پی نیاز
بر او حرام باد که کار گدا کند
هر جا که می رود به دل بی هوس رود
هر کار میکند به رضای خدا کند
با او بگو که در پی زر از چه می رود
آن کس که خاک را به نظر کیمیا کند
عارف اگر که خرقه دهد در بهای می
خود را به چشم اهل نظر بی بها کند
باید به باده ی خانه ی وحدت قدم نهد
گرمست اوست پیر مغان را رها کند
عرفانن نه راه شک که ره عشق و بندگیست
عارف کجا به غیر خدا التجا کند
گر سالک است بر در منعم چرا رود
ور عارف است بندگی شه چرا کند

ساقي 02-09-2010 04:20 PM

قافله پشت قافله
 
قافله پشت قافله

شکوه مکن دژم مشو
بار ز راه می رسد
رنج فراق طی شود مهر به ماه می رسد
یوسف من مکن گله از غم و درد بی کسی
قافله پشت قافله بر سر چاه می رسد
ای به عزیزی آشنا
بیم چه داری از بلا
هر که نترسد از خطر
زود به جاه می رسد
غمزده از خزان مشو
غنچه ز شاخه می دمد
نوبت بانگ بلبلان
خواه نخواه می رسد
ناله ی بی سبب مکن
شکوه ز تیره شب مکن
از سخنم عجب مکن
وقت پگاه می رسد
های به غم نشستگان
مژده دهم به خستگان
جانب دلشکستگان
لطف الاه می رسد
پای بکوب و کف بزن
عود بساز و دف بزن
شکوه مکن دژم مشو
بار زراه می رسد

ساقي 02-09-2010 04:21 PM

صدای شکفتن
 
صدای شکفتن

چو شب ز راه رسد گوش کن به لحظه ی خفتن
بود سکوت شبانه زمان راز شنفتن
ز هر نسیم به گوشت رسد نوای گذشتن
ز هر جوانه ی گل بشنوی صدای شکفتن
{پپوله}
{پپوله}
{پپوله}





ساقي 02-09-2010 04:22 PM

از بر من سفر مکن
 
سفر مکن



هر چه کنی بکن ولی
از بر من سفر مکن
یا که چو می روی مرا
وقت سفر خبر مکن
گر چه به باغم ستاده ام
نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت
بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام
مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام
زین همه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی
تن به قضا مهاده ام
آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مکن
بوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد
خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم
گوش به من نمیکنی
یت که مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مکن





...

ساقي 02-09-2010 04:24 PM

چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد
 
سرمای تنهایی

چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد
چه شد آوای بلبل نغمه خوانان را چه پیش آمد
به میدانها نمی بینم نشانی از هماوردی
به رزم قهرمانی پهلوانان را چه پیش آمد
ز داغ سرو بالایمان کمان شد قامت پیران
ز جور تیر دشمن نوجوانان را چه پیش آمد
به جز تلخی نمی روید ز لب ها شور شادی کو ؟
الا ای هم نفش شیرین زبانان را چه پیش آمد

گلندامی به پیغامی دل ما را نمی جوید
کجا شد دلندازی مهربانان را چه پیش آمد
نه تیری از نگاهی نه کمند از گیسوان بینی
بگو ای سرو قد ابرو کمانان را چه پیش آمد
عزیزان در سفر رفتند و مادرها به غربتها
ز اینان کس نمی داند که آنان را چه پیش آمد
به هر مجلس که بنشینی سکوت تلخ می بینی
چه شد شیرین زبانی نکته دانان را چه پیش آمد
در این سرمای تنهایی بسی بر خویش می لرزم
نمی داند کسی افسرده جانان را چه پیش آمد
بهار آمد ولی یک غنچه از بستان نمی روید
چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد ؟

ساقي 02-09-2010 04:27 PM

تیر باران تگرگ
 
تیر باران تگرگ

به بستان تیرباران تگرگ است
برای غنچه و گل روز مرگ است
درخت از جور طوفان ناله دارد
بلور اشک بر مژگان برگ است



{پپوله}




ساقي 02-09-2010 04:28 PM

عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
 
می رسد روزی

عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر
با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت

گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر
آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط
بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر
با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر
روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر
آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر
من جوان بودم میان کودکان گرمخوی
روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر
شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود
ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر
شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر
تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش
قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر
قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر
سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ ان سالها وان ماهها یادش به خیر
یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر
می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر

ساقي 02-09-2010 04:33 PM

قیامتی و انابتی
 
قیامتی و انابتی

زمین چک شده کوه بگداخته
فلک بر زمین آتش انداخته
به پا خاست هنگامه ی رستخیز
همه دیده ها سرخ و خونابه ریز
قریا و پروین به هم ریخته
همه عقد منظومه بگسیخته
پرکنده مردم چو پروانه ها
چو موران که دورند از لانه ها
ستاره فرو ریزد از آسمان
بمیرد زمین و نماند زمان
سراسیمه در کوه و صحرا وحوش
ز اعماق دریا براید خروش
دمیده بسی تفخه در صورها
بر آورده مردم سر از گورها
بر اید ز عمق زمین های و هو
به یکدم شود گورها زیر و رو
همه موی کن و مویه کن بیمناک
نفس آتش آسا زبان چک چک
گریزنده مادر ز فرزند خویش
پدر نیست دلسوز دلبند خویش

همه کوهها پنبه ی سوده گیر
زمین و زمان را تو نابوده گیر
نیابی به پشت زمین آدمی
همه وعده ها راست بینی همی
شکافنده بشکافد این خاک را
بهم ریزد ایوان فلک را
به هر سو روان کوهها همچو رود
ستاره فتد بر زمین در سجود
چو آغاز صبح قیامت شود
گنهکار غرق ندامت شود
برآرد خروشی که ای وای من
چه وحشت سرایی بود جای من
ستم پیشه را لرزه ها بر تنست
که این خود مجازات اهریمن است
گنه پیشه چون شمع افروخته
تن آتش گرفته زبان سوخته
در آن عرصه ی ضجه ی وای وای
پناهی نباشد به غیر از خدای
ز بیم قیامت همه اشک ریز
بنی آدم از یکدیگر در گریز
به فرزند مادر برآرد خروش
رهایم کن و دیده از من بپوش
که من خود پریشان و بیچاره ام
در این وادی هول آواره ام
ملک می زند نعره بر آدمی
که الملک لله باشد همی
بیندیش و با دیده ی تیز بین
سرای قیامت شرر خیز بین
بپا می شود دادگاه خدای
بدا بر گنهکار نا پارسای
خدایا ز فردا بلرزد تنم
ز بیم قیامت همه شیونم
بزرگا گنه جان من تیره کرد
هوی و هوس را به ما چیره کرد
تو باغی و من در دمن مانده ام
بدا بر سرایی که من مانده ام

تو نوری و من مانده در ظلمتم
تو معبودی و من همه غفلتم
خدایا در آن ورطه ی هولناک
مبادا گنهکار خیزم ز خاک
در ‌آن بی پناهی پناهم بده
ز رحمت به فردوس راهم بده
خطا گفتم ای مهربان بر عباد
که دور از تو فردوس و جنت مباد
ز جنت همه آرزویم تویی
به فردوس هم آنچه جویم تویی
دلم را به شوق تو پیراستم
که تنها ز هستی تو را خواستم
تو بودی به هر حال معبود من
تو هستی به هر لحظه مقصود من
مرا از گنه شستشویی بده
به خاک درت آبرویی بده
به مردن مرا از گنه پاک کن
چو بخشیده ای همدم خاک کن
نگویم که در بر رخم باز نیست
همای مرا حال پرواز نیست

اگر چه خدا جوی دیرینه ام
نشسته غباری بر ایینه ام
مرا نفس اماره در خاک کن
به مهرت غبار از دلم پاک کن
به دست تو ایینه یابد جلا
به امر تو هر سنگ گردد طلا
به فرمان تو گل بر اید ز سنگ
ز نقش تو شد غنچه هفتاد رنگ

چراغ همه آسمان ها ز تست
تویی بی نشان این نشان ها ز تست
به مهر تو هر شاخه در گل نشست
بسی نغمه در نای بلبل نشست
همه رود ها در خروش تواند
چمن ها همه لاله پوش تواند
تو بر ابر فرمان باران دهی
گل و لاله بر مرغزاران دهی
ز آهو بر آورده یی بوی مشک
عطا کرده یی میوه از چوب خشک
تو رخشنده کردی دل مشتری
چه کس می کند جز تو میناگری
مه و مهر روشن دو فانوس تست
همه آسمانها زمین بوس تست
جهان از تو بالا و پستی گرفت
همه نیستی از تو هستی گرفت
تو بر خیل جنبندگان جان دهی
تو هستی که بر ذره فرمان دهی
عطای تو بر چشم ما خواب ریخت
به شب بر فلک نور مهتاب ریخت
به هرجا نشستم خیال تو بود
به هر باغ دیدم جمال تو بود
بسا نقش بر سنگ بگذاشتی
سپاست که بر صخره گل کاشتی
همه نخل ها سبز پوش تواند
همه نحل ها باده نوش تواند
خدایا جهان پر ز آهنگ تست
به هر گل نموداری از رنگ تست
تو از کوه ها چشمه انگیختی
تو در آب ها زندگی ریختی
ز چشم غزالان تو را دیده ام
به بوی تو از شاخه گل چیده ام

برآری بسی چشمه از سنگها
به یک گل عطا کرده یی رنگ ها
به دریا که خود عالمی دیگرست
درون صدف ها بسی گوهر ست
خدایا چه گویم چه ها کرده یی
گل از قعر دریا برآورده یی
شدم در شگفتی ز دیدار سنگ
که هر سنگ دریاست هفتاد رنگ

به دریا هنرها برافراختی
به دریاچه گلخانه ها ساختی
به جنگل اگر پا گذارد کسی
ز حیرت تحمل نیارد بسی
ز بیننده گل می کند دلبری
به هر برگ صد گونه صورتگری
هوا سبز و سرتاسر بیشه سبز
درخت ارغوانی ولی ریشه سبز

به جنگل بیا و نقش کندو بین
چو بینی همه نقشه ی او ببین
کجا می تواند کسی حس کند
که زنبور کار مهندس کند
به جز او که گفت آن نواندیش را
مسدس کند خانه ی خویش را
که آموختنش دل به گل باختن
به گلها نشستن عسل ساختن
چه صورتگری نقش گل ریخته
چه دستی چنین طرحی انگیخته
یه گلها چه کس این همه رنگ داد
به بلبل چه کس شور آهنگ داد
چه کس روشنی در قمر ریخته
چو فانوس بی تکیه آویخته
چه کس بیشه را این همه رنگ زد
چه دستی دو صد نقشه بر سنگ زد
اگر باشدت دیده ی دل نکوست
به هر پرده ی چشم ما نقش اوست
ببین مردم چشم خود را دمی
که در نقطه پیدا بود عالمی
خدایا توهستی در اندیشه ام
دود نور تو در رگ و ریشه ام
بزرگا ز حیرت به فریاد من
ز پا تا به سر حیرت آباد من
از این باده هایی که در دست تست
سرا پا وجودم همه مست تست
ز مستی ندانم ره خانه را
نداند کسی حال دیوانه را

کجا مور داند سلیمان کجاست
کجا لعل داند بدخشان کجاست
ز بس نقش حیرت به دل میزنی
کلاه از سر عقل می افکنی
ندانم به درگاه نتو چیستم
چه گویم که خود کمتر از نیستم
چنانم به حیرت که دیوانه ام
به شمع تو عمریست پروانه ام
از این شمع خلقت برافروختن
چه اید ز پروانه جز سوختن

{پپوله}
{پپوله}
{پپوله}

ساقي 02-09-2010 04:55 PM

اینه ی تیره
 
اینه ی تیره

در پیر خمیده هوسی پیدا نیست
در پیکر بی جان نفسی پیدا نیست
گفتی که خدا ز چشم من پنهانست
در اینه ی تیره کسی پیدا نیست






...

ساقي 02-09-2010 04:57 PM

خرم آن مرغ که آزاد شود از قفسش
 
روشن ترین اینه



خرم آن مرغ که آزاد شود از قفسش
نغمه خوان پر بگشاید به هوای هوسش

بیدل آن بلبل افسرده که هنگام بهار
شود آویخته بر شاخه ی گل ها قفسش
مست آواره بسی شاد شود در شب سرد
که بیفتد به سرراه و یگیرد عسسش
کاروانی که بود بدرقه اش اشک وداع
ناله خیزد ز دل من به صدای جرسش
هرکسی لب بگشاید به هواداری خلق
عطر گلهای بهاری بدمد از نفس
ش
ناخدا در دل دریا نکند میل غدیر
رهرو راه توکل چه نیازی به کسش
هنر مد به چشم همه مردم پیداست
نیست روشنتر از این اینه در دسترسش


{پپوله}
{پپوله}
{پپوله}






ساقي 02-09-2010 05:01 PM

ز راه آمد سر انگشتی به در زد
 
در خواب

ز راه آمد سر انگشتی به در زد
ز هر گلدان گلی چید و به سر زد
چو مرغ نغمه خوان در خوابم آمد
گشودم دیده را از خانه پر زد


{پپوله}





ساقي 02-09-2010 05:03 PM

در فصل بهاران لب جوی و دل باغی
 
سوسوی چراغ

در فصل بهاران لب جوی و دل باغی
خوش باشد اگر دست دهد وصل فراغی
بر بستر گل تکیه زنی بی غم ایام
یک لحظه نگیرد ز تو اندوه سراغی
بنگر که نسیم از همه سو پیک بهرست
تا عطر چمن را برساند به دماغی
از بوی خوشش مست شوم در شب مهتاب
چون عطر هلو را شنوم از دم باغی
دل می بردم نیمشبان با تن تنها
در دهکده یی دیدن سوسوی چراغی

ساقي 02-09-2010 05:04 PM

این خرمن جان آدمی سوختنیست
 
چراغ جان

این خرمن جان آدمی سوختنیست
در عمر تو بس حکمت آموختنیست
خامش منشین و شعله در خویش افکن
کاین طفه چراغیست که افروختنیست

ساقي 02-09-2010 05:15 PM

ای گوش دل من به گل آهنگ صدایت
 
خش خش پا


ای گوش دل من به گل آهنگ صدایت
وی نای وجودم به تمنای نوایت
چون بانگ پرندین تو از دور بر اید
مستانه دود در رگ من خون صدایت
با قافله ی صبح بیا همره خورشید
تا جان بدمد در تن ما بانگ درابت
بر چشمه ی مهتاب زده هاله ی ابرست
با ریخته بر مرمر تو زلف رهایت
گر مژده ی دامم بدهی دانه نخواهم
پرواز کنم همچو کبوتر به هوایت
طرحی ز سر زلف تو بر شانه ی من بود
هر نسترنی ریخت به دیوار سرایت
چون برگ درختان ز نسیمی بخروشد
در گوش من اید به گمان خش خش پایت
دارم همه شب دست دعا سوی سماوات
کز چشم حسودان بسپارم به خدایت
ما را به سحر یاد کن ای همسفر شب
جان و دل یک قافله محتاج دعایت
چشمم به در و سینه ی من خانه ی مهرت
گوش دل من هم به گل آهنگ صدایت

در شام سیه از مه و پروین خبری نیست
ای شلمت شب دیده ی من سوی سهایت
ای عمر گرانمایه تو را قدر شناسم باک لحظه نپوشم نظر از ثانیه هایت
گر در پی نامی به هنر دست برآور
خود دشمن حاسد کند انگشت نمایت

ساقي 02-09-2010 05:35 PM

کو هوشیار
 
کو هوشیار

بالای تو را که دید کو پست نشد ؟
یا پای کشید از تو و از دست نشد ؟
کو عارف هشیار که با دیدن تو
از گردش جام نگهت مست نشد ؟

ساقي 02-09-2010 05:38 PM

الهي
 
الهي



الهي غمم بار خاطر نباشد
که در غم مرا جان صابر نباشد
الهي نباشد وداعی و گر هست
برای کسی بار آخر نباشد
به هنگام کوچ عزیزان الهي
نگه کردن از چشم شاعر نباشد
الهي کسی را که من دوست دارم
به دوران عمرم مسافر نباشد

ساقي 02-09-2010 05:40 PM

میهمان گل
 
میهمان گل



در فصل گل چو بلبل مستم به جان گل
بلبخند می زنم چو بیابم نشان گل
در جشن باغ خنده ی گل را عزیز دار
شادی گزین که دیر نپاید زمان گل
در بستری ز عطر بخواباندت به ناز
یک شب اگر به باغ شوی میهمان گل
گل را مچین ز شاخه که گریان شود بهار
با گل وفا کنید شما را به جان گل
آغوش خویش بستر بلبل کند ز مهر
ای جان من فدای دل مهربان گل
وقتی تگرگ می شکند جام لاله را
از داغ او به گریه فتد باغبان گل
گوید که عمر می گذرد با شتاب باد
بشنو حدیث رفتن خود از زبان گل
گر عاشقی بیا و ببین لطف عشق را
شبنم چه نرم بوسه زند بر دهان گل
الماس دانه دانه ی شبنم به گل نگر
بس دیدنیست چهره ی گوهر نشان گل
دست بهار گوهر باران صبح را
همچون نگین نشانده چه زیبا میان گل
به به چه دلرباست که ماهی در آفتاب
زلف بلند خویش کند سایبان گل

کو شهرزاد عنچه لبم در شب بهار ؟
تا بشنوم به بوسه از او داستان گل

ساقي 02-09-2010 05:41 PM

پروانه باز
 
پروانه باز

تو از عشق حقیقی بی نیازی
دو رنگی کهنه کاری صحنه سازی
تو یار ما نیی عاشق تراشی
تو شمع ما نیی پروانه بازی

ساقي 02-09-2010 05:42 PM

نقش بی نگار
 
نقش بی نگار

به بستان ها نسیم نو بهار
به جنگل ها سرود آبشارم
به هر صحرا پیام فرودینم
به هر گلشن نوای جویبارم
به چشم مهوشان الماس اشکم
به گوش نازنینان گوشوارم
ز عهد کودکی درس محبت
چ خوش تعلیم داد آموزگارم
منم نقاش و با اشکی چو شنگرف
زنم بر چهره نقشی بی نگارم
گلنداما به گیوسی تو سوگند
که بی چشمان مستت در خمارم
اگر یارم شوی منت پذیرم
و گر خوارم کنی خدمتگزارم
اگر جان بردم از چنگ غم تو
به چشمانت که از جان شرمسارم
من آن یعقوب غمگینم که عمریست
ز هجران دو یوسف اشکبارم
زمانه دیدن من بر نتابد
که چون خاری به چشم روزگارم
به در بردم ز میدان گوی معنی
که در دشت بلاغت تکسوارم
به جمع دوستان صفرم ز تسلیم
و گر دشمن بر اید صد هزارم
غلام آن حریفانم که دانند
به ملک لفظ و معنی شهریارم
رسد روزی که دشمن هم ز خجلت
گل اشکی فشاند بر مزارم

ساقي 02-09-2010 05:44 PM

فرهاد یکه تاز
 
فرهاد یکه تاز

در سوختن دلیرم در نغمه یکه تازم
چنگم که میخروشم شمعم که می گدازم
با بال نغمه هر صبح بر آسمان شوقم
با چنگ زهره هر شب در عرش اهتزازم
پروانه می گریزد از آتش درونم
شمعست و اشک حسرت هنگام سوز و سازم
خوش دولتیست آن دم کز عشق و شور و مستی
در حالت دعایم در خلوت نیازم
کی می رود ز یادم آن جذبه ها که گاهی
با ندبه در سکوتم با گریه در تمازم
تاری ز زلف یاری یک شب به چنگم آمد
گفتم که چیستی
گفت من قصه یی درازم
چشمان او به مستی گفتا که دلفریبم
ناز نگاه گرمش گفتا که دلنوازم
من نغمه ام سرودم نایم نوای عودم
ناله در عراقم با مویه در حجازم
سلطان وقت خویشم در زیر قصر گردون
با یار همزبانم وز خواجه بی نیازم
دیوانه ی زمانم در عشق جانفشانم
مجنون کوچه گردم فرهاد یکه تازم

ساقي 02-09-2010 05:45 PM

بر در خانه ی دشمن
 

بر در خانه ی دشمن


من چو اینه ز دنیای صفا می ایم
پیش جور تو به تسلیم و رضا می ایم
ساز نازکدلم و تار از موی خیال
که ز آهنگ نسیمی به نوا می ایم
ناله یی گر که برآری ز سر صدق و نیاز
با دل خسته به دنبال صدا می ایم
رهرو کعبه ی مهرم من و با گرد سفر
تا در مروه ی دل هزار صفا می ایم
کینه ی کس به دلم ندارد هرگز
بر در خانه ی دشمن به دعا می ایم
دشمنا در به رخم گر که ببندی همه شب
چون نسیم سحر از پنجره ها می ایم
ای غریبان همه شب با دل دردآلوده
همره اشک به بالین شما می ایم
چشم بیمار تو را دیده و جان یافته ام
نظری کن که به امید شفا می ایم
خواجه ی زر طلب از کعبه چو می آمد گفت
از منا بار دگر سوی منا می ایم
آسمانا ز شب تیره به پرواز خیال
گریه آلوده به دیدار سها می ایم

ساقي 02-09-2010 05:51 PM

قناری بی پرواز
 
قناری بی پرواز

دخترم
برادرت دیگر به خانه باز نمی گردد
به ستاره ها بگو
دیگر آن ماه به آسمان نمی تابد
دریغا ک شبهای سیاه و سنگینی را در پیش داریم
غنچه ها را به تسلیتی دلخوش کن
که بهاران ما برای همیشه به خزان پیوست
لک لک های مهجر
قصه ی هجرت او را برای من بازگفتند
دیگر صدای خش خش پای او در خانه ی خاموش ما نمی پیچد
دخترم اشتباه مکن
اگر همهمه یی در باد می شنوی
این صدای شیون برگهاست
که در عزای قناری خاموش ما می گریند
قفس خالی را از بالای پنجره بردار
و پرهای خون آلود پرنده رابرباد ده
زیرا نغمه ی همیشه اش را به یادم می آورد
دخترم
بیا شب ها در مرگ برادر نوجوانت با هم بگرییم
شاید تسکین یابیم
نه نه دخترم
در خانه را باز بگذار
شاید او از هوا بازاید
اما نه
گویا پریشان می گویم
آخر قناری من پرش بر خاک ریخت
قناری من خون آلود بود
مگر قناری پر شکسته ی خون آلود
به قفس باز میگردد
هیهات از این خوش باوری
اما نه باور بی هنگام اگر چه فریبست
شاید دست کم پدر داغدیده را
دلخوش کند
دخترم
قفس قناری ما را بر پنجره بیاویز
اما درش را مبند
شاید قناری پریده به آشیانه باز اید

آه خداوند
تاب این کوه غم را ندارم
این غم ویران کننده را با چه کس قسمت کنم ؟
این غم استخوان مرا می تراشد
قناری پر شکسته ی من خون آلودست
قناری من بی تغمه است
قناری من بی پروازست



_:2:{پپوله}{پپوله}








آريانا 02-09-2010 07:32 PM

ممنون ساقي جان از مطالبت ...
شاعر قابلي بودند..روحشون شاد باشه...من متاسفانه اصلا شاعران معاصر رو نمي شناسم:)

Omid7 02-09-2010 08:10 PM

تو که نمیشناسی پس از کجا میدونی قابل بوده؟؟ ;)

آريانا 02-09-2010 08:23 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط Omid8511 (پست 122088)
تو که نمیشناسی پس از کجا میدونی قابل بوده؟؟ ;)

من خود شخص رو نميشناسم ...الان اشعارشو ديدم و پي بردم:)
حافظ ميگه:
غزليات عراقي است سرود حافظ
كه شنيد اين ره دلسوز كه فرياد نكرد

اگر معنيش رو بدوني.....جواب سوالت در اون هست:53:

Omid7 02-09-2010 08:27 PM

آره درست میگی ولی به هر حال پرسپولیس تیم بشو نیست
:24:

ساقي 02-10-2010 02:53 PM

آغاز شکفتن
 
آغاز شکفتن

مرا گفت این سخن فرزانه پیری
بزرگی عارفی روشن ضمیری
چرا گویی دریغا از جوانی
چرا از کار پیری بدگمانی
که پیری باغ صد رنگ کمال
است
زمان کام و دوران وصال است
خوشا آنان که تا پیری رسیدند
به راه دوست منزل ها بریدند
ره پیموده شادی آفرین است
تو خود در منزلی شادی در این است
جوانان خام و پیران پختگانند
که جان در پای جانان می فشانند
وصال یار در آغاز مرگ است
سیه دل بی خبر از
راز مرگ است
به پیری جاهلی ترسد ز مردن
که داند مرگ را فصل فسردن
ولی پیران به عمری ره بریدند
که تا سر منزل دلبر رسیدند
چو رفتی زین جهان در کوی یاری
در آن منزل غم دوری نداری
برای عارفان در خاک خفتن
بود بی شبهه آغاز شکفتن
برون از خاک نرگس خود پیاز ست
ولی در جان او صد گونه رازست
چو آن را باغبان در گل بکارد
به پیش چشم ما صد گل برآرد
روان چو مرغ در حال گریزست
که ماندن در قفس اندوه خیزست
رهایی از قفس ماتم نارد
که پایان مصیبت غم ندارد
چو روز وصل آید شادمان باش
غنیمت دان و در پیری جوان باش

ساقي 02-10-2010 02:55 PM

آغوش محبت
 
آغوش محبت

من در ره دنیا نفروشم هنرم را
آلوده به نکبت نکنم شهر ترم را
جز در گه حق بر در کس جبهه نسودم
تا بر ز بر ابر ببینند سرم را
پرواز من آن گونه بلندست که خورشید
در ظلمت شب بوسه زند بال و پرم را
من هستم و اندیشه و جولانگه پرواز
سیمرغ ندارد طیران سفرم را
از اهل تظر پرس که با لطف خداوند
پوشیده ام از دولت گیتی نظرم را
در وصل چنان مست حبیبم گه و بیگاه
کز یاد برم رنج فراق پسرم را
از اشک
صفاییست دلم را که ندانی
شب نیست که دریا نکنم چشم ترم را
شرمنده ی مردم شو از موج عنایت
هر جا به وطن می نگرم دور و برم
از جور رقیبان چه خروشم که حبیبان
گیرند در آغوش محبت اثرم را



...

ساقي 02-10-2010 03:00 PM

باغ ارم
 
باغ ارم

ای خواجه که زر می طلبی بنده ی غم باش
ن زنده به عشقم تو به دینارو درم باش
ما را همه دم قبله ی دل سوی صمد بود
ابلیس تو را گفت که
در بند صنم باش
آینده ندانی تو و بگذاشته بگذشت
حالی غم دنیا مخور و بنده ی دم باش
تا بار ندامت نبری بذل درم کن
تا رنج قیامت نکشی مرد کرم باش
رنج از تو بود گنج نصیب دگرانست
گو صاحب اقبال کی و مسند جم باش
هر کس به جهان عاشق اندیشه ی خویشست
ما پیرو دادیم تو
هم یار سیتم باش
بیدار نبودی نفسی دیو تو را گفت
غفلت زده ی دل شو و در خواب عدم باش
خود شعله زدی بر دل پرآز و گرنه
معشوق تو را گفت که در باغ ارم باش
هنگام سحر بود که می گفت سروشم
در کعبه ی دل سیر کن و سوی حرم باش
تا نام تو تسخیر کند ملک عرب را
امروز چو تاجی به
سر شعر عجم باش





....

ترنم 09-14-2011 11:33 AM


چکیده ای از ابیات مهدی سهیلی با نام ای انسان
ای انسان ؛ ای سوار سرکش مغرور
ای شتابان رهرو گمراه ؛ ای بغفلت مانده ی خودخواه
چشم دل بگشای ..روشنان بیشمارآسمان ها را تماشا کن
زیرسقف آفرینش . صد هزار جرم رخشان است کز چشم تو پنهان است
کور دل آنکس که پندارد خدایی نیست
ای انسان .ای سوار سرکش مغرور
گر بزیر پا درآری ماه و مریخ و ثریا را
کی توان با جسم خاکی رفت تا عرش خداوندی ؟


اکنون ساعت 10:00 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)