پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   جبران خلیل جبران (مجموعه آثار و نوشته ها و داستانها و حکایات جالب جبران خلیل جبران) (http://p30city.net/showthread.php?t=3064)

SonBol 02-22-2008 07:35 PM

جبران خلیل جبران (مجموعه آثار و نوشته ها و داستانها و حکایات جالب جبران خلیل جبران)
 
جبران خلیل جبران





هو


.دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم


.مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت


آهی کشید و گفت


عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است


جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد


عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد


زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت


عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند


و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که


روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان


لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند


دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت


عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند


و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید


ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند


مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت


عشق جهانی است که مانع از دید است


در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد


مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت


عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را


همانطور که خداوند می بیند ببینیم


مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت


عشق مهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است


و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره ها


سرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است


جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که


از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد


تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند


عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است


پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه


به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت


عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت


کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت


عشق یعنی پدرم یعنی مادرم


فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند


روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش


تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود


عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید


عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی


نیمی از عشق آتش است


در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم


خداوندا مرا طعام شعله ها گردان


بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان


از کتاب معشوق


نوشته ی جبران خلیل جبران


برگردان حورزاد صالحی







دانه کولانه 04-18-2008 11:42 AM

زندگینامه جبران خلیل جبران + دانلود کتاب نامه های عاشقانه یک پیامبر
 
زندگینامه جبران خلیل جبران + دانلود کتاب نامه های عاشقانه یک پیامبر

http://mandegar.info/1385/farvardin/pic/Jebran1.jpg
دیوانه دوست داشتنی
از من می‌پرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز، بسیار پیش از آن که خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقاب‌هایم را دزدیده‌اند. پس بی‌نقاب در کوچه‌های پر از مردم دویدم و فریاد زدم "دزد، دزد، دزدان نابکار". مردان و زنان بر من خندیدند و پاره‌ای از آنها از ترس من به خانه‌هایشان پناه بردند. هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد برآورد "این مرد دیوانه است". من سر برداشتم که او را ببینم؛ خورشید نخستین بار چهره برهنه‌ام را بوسید. نخستین بار خورشید چهره برهنه مرا بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقاب‌هایم نیازی نداشتم.

جبران خلیل جبران عارفی است که در ایران به هیچوجه نمی‌توان از محبوبیت‌اش چشم‌پوشی کرد؛ نویسنده‌ای که آثارش بارها و بارها به فارسی ترجمه شده است. آنقدر حائز اهمیت که حتی نجف دریابندری مترجم صاحب نام ایرانی هم تصمیم گرفت اثر معروف این نویسنده یعنی "پیامبر" را به فارسی ترجمه کند.

جبران خلیل جبران سال 1931 دار فانی را وداع گفت اما او همچنان محبوب است و هر سال به مناسبت بزرگداشت او در لبنان جشن به پا می‌کنند.

این نویسنده، شاعر، نقاش و فیلسوف لبنانی سال 1883 متولد شد." این نویسنده بزرگ، سال 1931 در آمریکا از دنیا رفت او را به لبنان آوردند تا در دهکده مادری‏ا‌ش به خاک بسپارند... "


8 ساله بود که پدرش به اتهام تقلب در پرداخت مالیات به زندان افتاد و آنها بی‌خانمان شدند.
برای مدتی در خانه اقوام و دوستان خود زندگی می‌کردند، تا این که مادرش تصمیم گرفت با فرزندان به آمریکا مهاجرت کند. سال 1894 پدر بدخلق جبران از زندان آزاد شد. او مخالف سفر به آمریکا بود، در نتیجه همان جا در لبنان ماند و به خانواده خود ملحق نشد.
جبران در آمریکا به مدرسه رفت و هوش و ذکاوت بالایی را از خود نشان داد و در12 سالگی شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرد.
اواخر سال 1896 بود که "دینسون هاوس" تاسیس کننده مرکز هنری بستون از طریق یکی از دوستانش با جبران آشنا شد و از او خواست که وارد مرکز خلاقیت‌های هنری او شود.
اما جبران یک سال بعد به زادگاهش در لبنان بازگشت، تا تحصیلات خود را به زبان عربی در کشورش ادامه دهد، آنجا به دبیرستان رفت و شروع به خواندن علم اخلاق و مذهب کرد.
در 19 سالگی دوباره راهی بوستون شد و پیوند عاطفی شدیدی با یک دختر شاعر پیدا کرد، اما همان زمان بود که مادر، خواهر و برادر ناتنی‌اش براثر بیماری سل از دنیا رفتند.
"ماری هسکل" رئیس مدارس بوستون بود که مسئولیت ساپورت کردن جبران را برعهده گرفت و او را دوباره راهی مدرسه کرد.
سال 1905 جبران مختصری از مقالات خود را در مورد موسیقی در روزنامه "ال مهاجیر" چاپ کرد. پس از آن مجموعه‌ای از اشعار خود را در کتابی عربی زبان با عنوان "گریه، خنده و توفان ها" منتشر کرد، که اخیرا این کتاب تحت عنوان "رویا (منظره)، توفان و محبوب" به زبان انگلیسی ترجمه شده است.


سال 1906 جبران کتاب "spirit Brides" خود را که شامل داستان‌های کوتاهش بود، نوشت و چاپ کرد. یک سال بعد دومین سری از همین مجموعه با عنوان "spirits Rebellious" در اختیار مخاطبانش قرار داد.
او در این هنگام در پاریس مشغول یادگیری نقاشی بود. پس از چند سال آموزش در فرانسه، دوباره به بوستون سفر کرد.
در این زمان بود که او علاقه عجیبی به ماری هاسکل
" در 35 سالگی، جبران اولین کتاب انگلیسی زبان خود را به پایان رساند و با نام "مرد دیوانه" در اختیار طرفداران خود قرار داد... "



ماری برای این که به موقعیت اجتماعی‏اش لطمه‌ای وارد نشود، از این عشق دوری می‌کرد.
سال 1910 جبران به گروه "Golden Links Soeiety" که متعلق به نویسنده‌های عربی – آمریکایی بود، پیوست و مجموعه آن سوی خیال را منتشر کرد.
"بال‌های شکسته" تنها داستان بلند او در مورد عشق، سال 1912 در نیویورک به زبان عربی چاپ شد.
در 35 سالگی، جبران اولین کتاب انگلیسی زبان خود را به پایان رساند و با نام "مرد دیوانه" در اختیار طرفداران خود قرار داد.
با وجود تمام این نوشته ها و فعالیت‌های هنری هنوز موقعیت جبران به عنوان یک نویسنده در جامعه تثبیت نشده بود، تا این که سال 1923 با منتشر شدن کتاب "پیامبر" و استقبال فراوانی که در سراسر دنیا از این اثر شد، او موقعیت هنری خود را به ثبات رساند.
در همین سال بود که مری هسکل – زنی که جبران رابطه عاطفی عمیقی با او داشت – به جوجیای آمریکا سفر کرد تا کاملا خود را از زندگی جبران خارج کند. دیگر نام جبران خلیل جبران برای تمام مردم دنیا شناخته شده بود و او همچنان به نویسندگی خود ادامه می‌داد.
کتاب‌های "Sand and Foam" (1926)، "خداوند زمین"، "باغ پیامبر"، "مرگ پیامبر"، فرشتگان مرغزار"، ((Nymph of The Valley (1948)، نام دیگر آثار او هستند، که تعدادی از آنها نیز پس از فوت جبران چاپ شدند.
کتاب‌های جبران خلیل جبران هیچ مشابهتی به هم ندارند، اما همدیگر را هم نقض نمی‌کنند، در واقع مکمل هم هستند و هر کس اجازه دارد برداشت خاص خود را از کتاب داشته باشد.

مقاله‌ها، کتاب‌ها و شعرهای جبران به وضوح از روحیات و اعتقادات او سخن می‌گویند و دیگر لازم نیست که ما به توصیف شخصیتش بپردازیم، تنها می‌توان گفت که اندیشه و تفکر فلسفی جبران در عمق وجودش نهفته است، او در آثارش با کلمات و عبارات خاص خود بازی می‌کند تا نگرشی جدید از عرفان، فلسفه، طبیعت و ماوراءطبیعت را در ذهن مخاطبش ترسیم کند.

http://www.goodreads.com/images/book...1176398262.jpg
نامه‌ های عاشقانه یک پیامبر(نامه های جبران به ماری هسکل)
مجموعه نامه‌های "جبران خیل جبران"، نویسنده‌ی برجسته‌ی لبنانی، به ماری هسکل است که بین سال‌های 1908 تا 1924 نگاشته شده است. در این نامه‌ها سیر تکاملی اندیشه‌ی خلیل جبران که منجر به نگارش اثر عظیم پیامبر شد، آشکارا مشاهده می‌شود.
برای دانلود کتاب روی متن زیر کلیک کنید و یا راست کلیک کرده و گزینه Save Target As را انتخاب کنید
دانلود کتاب نامه های عاشقانه یک پیامبر

دانه کولانه 04-18-2008 11:43 AM

سخنانی از جبران خلیل جبران
 
سخنانی از جبران خلیل جبران

جبران خليل جبران :
- بوي تو نفس من خواهد شد و ما با هم در همه فصلهاي زندگي شاد و مسرور خواهيم بود.

- عشقي که هر روز تازه تر نشود، اندک اندک به عادت تبديل مي گردد و رنگ بردگي به خود مي گيرد.

- عاشقان چنان يکديگر را در آغوش مي گيرند که بينشان چيزي فراتر از رابه بين دو جسم مطرح است.

- چه دشوار است زندگي براي آنکه عشق را مي جويد اما به شهوت مي رسد.

- عشق اگر در سايه عنايت عقل نباشد، شعله اي است که خود را خاکستر خواهد کرد.

- عزيزم بدان که اگر تو از من بخواهي تنهايي خويش را رها سازم تا تو احساس تنهايي نکني، جادوي عشقمان ناپديد مي شود.

- عشق محدود تنها به تصاحب معشوق مي انديشد و عشق بي انتها در جستجوي خويشتن است.

- خموش باش قلب من تا رسيدن صبح، هر که صبورانه بامدادان را انتظار کشد، سپيده دم او را عاشقانه در آغوش خواهد کشيد.

- قلبي را که عشق مي ورزد اما هرگز تسليم نمي شود پذيرا باش.

- اولين بوسه، نخستين گل بر سر شاخه درخت زندگي است.

- با خود پيمان بنديد که با زيباترين، باارزش ترين و هيجان انگيز ترين فرد دنيا رابطه سرشار از عشق و محبت برقرار کنيد.

- آيا روزي فرا خواهد رسيد که طبيعت آموزگار آدمي باشد، انسانيت کتابش و زندگي آموزه ي او؟

- خداوند مشعلي از زيبايي و دانايي در قلب تان به وديعت نهاده است. گناه است اگر بگذاريد خانوش شود و به خاکستر بدل گردد.

- اگر انسان ارزش واقعي خود را بشناسد، هرگز نابود نخواهد شد.

- گناهي بزرگتر از اين نيست که از گناهان انساني ديگر پرده برداريم.

- از ديدن بزدلي مردم آموخته ام که با شهامت باشم.

- اگر خودت را بشناسي، همه انسانها را شناخته اي.

- دوزخ شکنجه و عذاب نيست، دوزخ در قلب خالي است.

- آنها که معني خوبي را درک مي کنند از برهنه به طعنه نمي پرسند: جامه ات کجاست؟ با بي خانمان به مسخره نمي گويند : بر سر خانه ات چه آمده است؟
بیست و یک سخن از جبران خلیل جبران
1-
چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،
گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .
و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،
اگر شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.

2-
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،
شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.

3-
تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:
در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک،
که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند،
و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.

4-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :
جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .
از نان خود به هم ارزانی دارید ، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .

5-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :
و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.

6-
این کودکان فرزندان شما نی اند،
آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .
از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند.
به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که ایشان را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن.

7-
شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.
و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.
پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،
چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.

8-
دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.

9-
سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.

10-
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.

11-
حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.

12-
و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟
زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.

13-
وقتی حیوانمی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:
نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.
خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.

14-
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.

15-
اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.

16-
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.
زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،
و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،
و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.

17-
کار تجسم عشق است.

18-
به معیار دل ، شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک می باشد.

19-
اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .

20-
کسی که کشته می شود ، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آن که چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمال تبهکاران تبرئه کند ، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد . چه بسا که انسان مجرم ، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.

21-
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟



k@vir 06-21-2008 11:09 PM

خدا
در روزهای کهن،هنگامی که نخستین لرزش سخن به لبهایم آمد،از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم(( خداوندگارا،من بنده ی توام .اراده ی پنهان تو قانون من است و تا ابد تو را فرمان بردارم.))
اما خدا پاسخی نداد،و مانند طوفانی سهمگین گذشت.
آنگاه پس از هزار سال از کوه مقدس بالا رفتم و باز با خدا گفتم((آفریدگارا ،من آفریده ی توام .تو مرا از گل ساختی و من همه چیزم را از تو دارم.))
اما خدا پاسخی نداد و مانند هزار بال تیز پرواز گذشت.
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم((ای پدر،من فرزند توام.تو با رحمت و محبت مرا به دنیا آوردی.و من با محبت و عبادت ملکوت تو را به ارث میبرم.))
اما خدا پاسخی نداد و مانند مهی که تپه های دور دست را میپوشاند گذشت.
آنگاه پس از هزار سال باز از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم(( خدای من،ای آرمان و سر انجام من،من دیروز توام و تو فردای منی.من ریشه ی توام در خاک و گلاله ی منی در آسمان،و ما با هم در برابر خورشید میبالیم.))
آنگاه خدا بر من خمبید و در گوشم سخنان شیرینی به نجوا گفت،و مانند دریایی که جویباری را در بر میگیرد مرا در بر گرفت.
و هنگامی که به دره ها و دشت ها فرود آمدم خدا هم آنجا بود.
کتاب پیامبرو دیوانه

k@vir 06-21-2008 11:10 PM

شادمانی اسطوره ایست که در جستجویش هستیم.
ظاهر هر چیز بنا بر احساس ما تغییر می کند و به این خاطر، سحر و زیبایی را در آن می بینیم ، حال آنکه سحر و زیبایی، به واقع درون خود ماست.
آنکه فرشتگان و شیاطین را در زیبایی و زشتی زندگی نمی بیند ، به یقین از دانش و آگاهی دور است و روحش نیز تهی از عشق و محبت

k@vir 06-21-2008 11:14 PM

دوست من!!!
 
اي دوست من! آنچه از من براي تو نمايان مي شود، نيستم.

ظاهرم چيزي نيست جز لباسي كه از نخهاي تساهل و نيكي با دقت بافته شده است تا مرا از دخالتهاي بي جاي تو و تو را از كوتاهي و غفلت من محافظت كند.

و اما آن ذات بزرگ و پنهان كه او را «من» مي خوانمش، راز ناشناخته ايست كه در اعماق درونم جاي دارد و كسي جز من آن را درك نتواند كرد و در آنجا براي هميشه ناشناخته و پنهان خواهد ماند.

دوست من! نمي خواهم تمام سخنان و كردارم را باور كني زيرا سخنان من چيزي نيست جز پژواك انديشه هاي تو و كردارم نيز جز سايه هاي آرزوهاي تو!

دوست من! اگر بگويي باد به سوي مشرق مي ورزد، في الفور پاسخت مي دهم كه: آري! به سوي مشرق مي وزد زيرا نمي خواهم گمان ببري افكار شناور من با امواج دريا نمي تواند همراه باد به وزش و پرواز درآيد در حالي كه بادها تار و پود فرسوده ي افكار قديمي ات را از هم گسيخت و آن را متلاشي كرد و ديگر نمي تواني افكار عميق مرا كه بر درياها درحال اهتزاز است، درك كني. من هم نمي خواهم تو آن را دريابي زيرا دوست دارم در دريا به تنهايي سَير كنم.

دوست من! چون خورشيد روز تو طلوع كند، تاريكي شب بر من فرا مي رسد. با اينحال از پشت حجابهاي تاريكم درباره ي پرتوهاي طلايي خورشيد سخن مي گويم چون در هنگام ظهر بر قله ي كوه ها و بر فراز تپه ها به رقص در مي آيد و در هنگام رقص از ظلمات و تاريكي دره ها و دشتها خبر مي دهد.

در اين باره با تو سخن خواهم گفت زيرا تو نمي تواني سرودهاي شبانه ام را بشنوي و بالهاي مرا در ميان ستارگان نمي بيني و چه خوب است كه تو آن را نمي شنوي و نمي بيني زيرا دوست دارم در تنهايي، شب زنده داري كنم.

دوست من! وقتي تو به آسمانت صعود مي كني، من به سوي دوزخ خود سرازير مي شوم و با اينكه رود صعب العبوري در ميان ما قرار مي گيرد اما يكديگر را صدا مي زنيم و ديگري را دوست خطاب مي كنيم.

من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني زيرا شعله هايش ديدگانت را مي سوزاند و دود آن بيني تو را مي آزارد.

من نمي خواهم تو دوزخ مرا ببيني و بهتر است كه من در دوزخ خود تنها باشم.

دوست من! تو مي گويي حقيقت و پاكدامني و زيبايي را سخت دوست مي داري و من به خاطر تو مي گويم:

شايسته است كه انسان چنين صفاتي را دوست بدارد در حالي كه در دل خود به تو مي خندم و خنده ي خود را كتمان مي كنم زيرا مي خواهم تنها بخندم.

دوست من! تو نه تنها مردي درخورِ ستايش، هوشيار و فرزانه هستي بلكه يك مرد كامل بشمار مي روي اما من ديوانه اي بيش نيستم كه از عالم عجيب و غريب تو دور هستم. من ديوانگي خود رااز تو مخفي مي كنم زيرا دوست دارم در عالم جنون نيز تنها باشم.

اي عاقل و اي هوشيار! تو دوست من نيستي. چگونه مي توانم تو را قانع كنم تا سخنم را درك كني؟

راه من راه تو نيست اما در كنار هم و با هم قدم مي زنيم!

امیر عباس انصاری 06-22-2008 06:09 AM

جبران خلیل جبران (مجموعه آثار و نوشته ها و داستانها و حکایات جالب جبران خلیل جبران)
 
سلام و عرض ادب:53:
نام تاپیک تغییر پیدا کرد و به نام :
جبران خلیل جبران (مجموعه آثار و نوشته ها و داستانها و حکایات جالب جبران خلیل جبران)
تبدیل گردید.
لطفا از این به بعد دوستان و عزیزان نوشته ها و اشعار و حکایات و داستانها و دیگر آثار نویسنده بزرگ و هنرمند فقید لبنانی جبران خلیل جبران در در این تاپیک درج کنند.:53:
متشکرم.:53:

k@vir 06-25-2008 01:55 PM

گورکن
روزي مشغول دفن كردن يكي از ذات هاي مرده ام بودم كه ناگهان گوركني نزديك من شد و گفت:از ميان تمام كساني كه به اين گورستان مي آيند، تو تنها مردي هستي كه دوست مي دارم!
به او گفتم: سخن تو مرا شاد كرد اما چرا تنها مرا دوست مي داري؟پاسخم داد و گفت: زيرا ديگران گريان مي آيند و گريان مي روند اما تو خندان مي آيي و خندان مي روي!

k@vir 06-25-2008 01:56 PM

چهره ها

چهره اي ديدم كه به هزار چهره در مي آيد و چهره اي كه هميشه در يك قالب بود.
چهره اي ديدم كه توانستم درون پنهان زشتش را دريابم و چهره اي كه چون نقاب رويش را برداشتم، زيبايي بي نظير درونش را مشاهده كردم.چهره اي يير ديدم كه چين و چروكش از پيغام تهي بود و چهره اي صاف كه همه چيز بر آن نقش بسته است.من چهره ها را مي شناسم زيرا از وراي آنچه ديدگان مي بافد به آنان مي نگرم تا حقيقتي كه پشت آنهاست را ببينم!

دانه کولانه 06-25-2008 03:12 PM

شما میتونید به این تاپیک هم مراجعه کنید

جبران خلیل جبران (مجموعه آثار و نوشته ها و داستانها و حکایات جالب جبران خلیل جبران)

k@vir 06-28-2008 11:41 PM

هفت ذات
در سكوت شبي تاريك، هنگامي كه خواب بر من غلبه مي كرد، هفت ذاتِ من با يكديگر گفتگو كردند.

نخستين ذات گفت: سالهاست در درون اين مرد ديوانه سپري مي كنم و در اين مدت كاري جز زنده كردن درد و اندوه هايش نكردم. اكنون از اين كار خسته كننده بيزار شدم و مي خواهم بر وي طغيان كنم.

دومين ذات گفت: خواهرم! تو از من خوشبخت تر هستي زيرا ب رمن چنين مقدر شده است تا همواره شريك شادي اين ديوانه باشم و براي خنده هايش بخندم و در هنگام شادماني اش آواز سر دهم و براي افكار زيركانه اش به رقص در‌آيم. پس اگر قرار است طغيان و آشوبي باشد، چه كسي از من سزاوارتر است؟

سومين ذات گفت: واي بر شما دوستان! من از هر دوي شما مستحق ترم زيرا بر من مقدر شده است تا همواره بيمار باشم و در آتش شوق و دلدادگي بسوزم. پس به خاطر تحمل اين همه درد و رنج چه كسي از من سزاوارتر است؟

چهارمين ذات گفت: دوستان! من از شما نگون بخت ترم! زيرا بر من چنين مقدر شده است تا همواره آتش خشم و نفرت و حقد را در قلب اين ديوانه برافروزم. من آن ذاتي هستم كه در غارهاي تاريك دوزخ زاده شده است. پس چه كسي از من مستحق تر است تا بر اين مرد ديوانه شورش كند؟

پنجمين ذات گفت: خواهران! من نسبت به وظايفي كه داريد غبطه مي خورم زيرا بر من چنين مقدرشده است تا آرزوها و خوابهاي تمام نشدني اين مرد ديوانه را زنده نگه دارم و گرسنگي و تشنگي نا آرام او را به هيجان درآورم. من محكوم هستم تا بي آنكه طعم استراحت را را بچشم در جستجوي ناشناخته ها و آنچه كه هنوز آفريده نشده است، باشم. پس اين من هستم كه بيش از شما مستحق شورش و عصيانم!

ششمين ذات گفت: خواهران! چقدر شما خوشبخت هستيد و چقدر افسرده و نگون بخت هستم زيرا من آن ذات پست و خوارم كه با دستاني شكيبا و چشماني بيدار، روزها را به تصوير مي كشم و به عناصر زشت و فاني، شكل هايي زيبا و ابدي مي بخشم و ذات گوشه گير و آرامي چون من شايسته ي خشم و شورش است.

هفتمين ذات گفت: واي بر شما! خشمتان بر اين مرد بيچاره چقدر تعجب آور است! اي كاش مي توانستم مانند شما باشم تا كار مشخصي براي او انجام دهم! اما چه كنم كه من آن ذات بي كار هستم كه جز سكوت و خاموشي وظيفه اي ندارم در حالي كه هر يك از شما سرگرم خلق زندگي دوباره بامظاهر گوناگونش هستيد.

خواهران! به پروردگار سوگندتان مي دهم! به من بگوئيد كدام يك از ما مستحق شورش است، من يا شما!

چون هفتمين ذات سخن خود را به اتمام رساند، شش ذات ديگر با ترحم و دلسوزي به او نگريستند اما هيچ پاسخي ندادند و در سكوت شب در حالي كه قلبا احساس شادماني مي كردند، به خواب رفتند اما هفتمين ذات همچنان بيدار ماند و به «هيچ» كه پشت «همه چيز» ها بود، چشم دوخت!

k@vir 06-28-2008 11:43 PM

سه روز پس از تولدم، در حالي كه در گهواره ي ابريشمي دراز كشيده بودم و با تعجب به جهان تازه ي اطرافم مي نگريستم و دست و پا مي زدم، مادرم از دايه پرسيد: امروز فرزند من چطور است؟

دايه پاسخ داد و گفت: او خوب است خانم! سه بار به ا و شير دادم و تا اكنون نوزادي به شادابي و سرحالي او نديده بودم. چون اين سخن را شنيدم بر خشمم افزوده شد و فرياد زدم و گفتم: مادر! سخن او را باور مكن! زيرا رختخواب من خشن است و مزّه ي شيري كه خورده ام بسيار تلخ بود و بوي سينه اش در مشامم بيزار كننده و بد است.

اما مادرم زبان مرا نفهميد و دايه نيز سخن مرا درك نكرد زيرا من با زبان جهاني كه از آن آمده بودم، با آنان صحبت كرده ام.

در بيست و يكمين روز تولد من، يعني روزي كه مي خواستند مرا غسل تعميد دهند، كشيش به مادرم گفت: خانم! من به تو تبريك مي گويم زيرا فرزند تو يك مسيحي متولد شده است!

با تعجب به كشيش گفتم: اگر راست مي گويي پس مادر تو در آسمان به خاطرت بسيار بدبخت و غمگين است زيرا تو يك مسيحي متولد نشده اي! كشيش نيز زبان مرا نفهميد.

هفت ماه گذشت. فالگيري به صورتم نگاه كرد و به مادرم گفت: فرزند تو در آينده رهبر بزرگي خواهد شد و مردم از او پيروي خواهند كرد!

با صداي بلند فرياد زدم و گفتم: اين پيشگويي دروغ محض است زيرا من از خود آگاهم و يقين دارم كه در آينده موسيقي دان خواهم شد. اما اين بار نيز كسي زبان مرا درك نكرد و از اين بابت شگفت زده شدم!

از آن زمان سي و سه سال مي گذرد و در اين مدت مادر و دايه و كشيش به رحمت خدا رفتند و مردند در حالي كه فالگير هنوز زنده است و به كار خود مشغول.

ديروز او را در كنار معبد ديدم و پس از احوال پرسي، به من گفت: مي دانستم كه تو موسيقي دان بزرگي خواهي شد. من آيندهي تو را از زمان كودكي به مادرت پيش بيني كرده بودم!

سخن فالگير را باور كردم زيرا من نيز زبان جهاني كه از آن آمده بودم را از ياد برده ام!

k@vir 07-02-2008 01:13 PM

براستی آيا اين خداوند است که انسان را آفريده است يا عکس آن؟
خداوند، درهای فراوانی ساخته که به حقيقت گشوده می شوند و آنها را برای تمام کسانی که با دست ايمان به آن می کوبند ، باز می کند.
نيکی در انسان بايد آزادانه جريان و تسرِی يابد

k@vir 07-02-2008 01:14 PM

برادرم تو را دوست دارم ، هر كه می خواهی باش ، خواه در كليسايت نيايش كنی ، خواه در معبد، و يا در مسجد . من و تو فرزندان يك آيين هستيم ، زيرا راههای گوناگون دين انگشتان دست دوست داشتنی "يگانه برتر " هستند، همان دستی كه سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست يافتن به همه چيز را رسايی و بالندگی جان می بخشد .

bushehr 04-20-2009 08:36 PM

ترجمه ازادی خلیل جبران رو می خواستم on freedom

ساقي 05-27-2009 08:11 PM


عشق


چون عشق اشارت فرمايد قدم به راه نهيد ،

گرچه دشوارست و بی زنهار اين طريق .

و چون بر شما بال گشايد سر فرود آوريد به تسليم ،

اگر چه شمشيری نهفته در اين بال جراحت زخمی بر جانتان زند .

...

چيزی به تحفه نمی دهد عشق مگر خويش را و نمی ستاند مگر از خويشتن .

نه بندی تملك است و نه سودايی تصاحب

كه عشق را عشق كفايت است و نهايت .

...

جبران خليل جبران

deltang 05-28-2009 01:01 AM

عنوان مقاله نگاهي به طبيعت در آثار جبران خليل جبران
کلمات کلیدی :
طبيعت، رمانتيسم، جبران خليل جبران

چکیده مقاله :

طبيعت و مظاهر آن، از ديرباز در آثار ادبي و هنري، ظهور و حضوري گرم و پر نشاط داشته است؛ اما نويسندگان و شاعران رمانتيك در آثار خود به طبيعت را زنده، زيبا و همچون پناهگاه روحي براي خويش تصوير كرده اند. جبران خليل جبران، نويسنده و نقاش لبناني نيز همانند نويسندگان و شاعران رمانتيك بزرگ ديگر، در آثار خود طبيعت را به عنوان يكي از عناصر و وسايلي كه مي تواند التيام بخش دردهاي انسان معاصر باشد به وفور آورده است. در اين مقاله پس از نگاهي كلي به جايگاه طبيعت در مكتب ادبي رمانتيسم و نوع نگرش رمانتيك ها به طبيعت و تصوير آن در آثارشان، جايگاه طبيعت در انديشه و آثار جبران بررسي شده و بعضي از مهمترين اصول نوع نگرش جبران به طبيعت بيان شده است. با مطالعه آثار جبران مي توان دريافت كه او نيز مانند ديگر رمانتيكهاي بزرگ به طبيعت و پديده هاي آن در آثار خود حيات و اصالت بخشيده، و با ديدگاهي عاطفي به توصيف پديده هاي طبيعي پرداخته است؛ از سوي ديگر او مانند ديگر نويسندگان بزرگ رمانتيسم، به تمجيد زندگي روستايي در برابر زندگي شهري پرداخته است. از لحاظ فني نيز اعتقاد جبران به زنده بودن طبيعت و اجزاي آن باعث شده است كه او از صنايع ادبي مانند تشخيص در تصويرگري پديده هاي طبيعي استفاده نمايد به طور خلاصه بايد گفت كه طبيعت در آثار جبران زنده و زيباست و همينگونه نيز توصيف شده است.

amirbarahouie 07-10-2009 04:59 PM

برگ کاغذی سفید چون برف بر خود بالید که: «چه پاک و طاهر ساخته شده‌ام و همیشه چنین خواهم بود. اگر بسوزم و به خاکستری سفید بدل شوم، نیکوتر از آن است که سیاهی و پلیدی را مجال دهم بر من نشیند».
جوهردان این سخن شنید و در دل تاریک و سیاه خود خندید، اما از ترس به کاغذ نزدیک نشد.
قلم‌های رنگارنگ نیز این سخن شنیدند و هرگز گرد آن کاغذ نگشتند. این بود که آن صفحه همواره سفید و پاک و طاهر ماند، اما.....
خالی!!!

amirbarahouie 07-10-2009 05:03 PM

ماهی کوچک به رفیقش گفت: «روی دریای ما دریایی دیگر است، و موجوداتی گونه‌گون در آن شناورند و زندگی می‌کنند، چنان که ما در این دریا بسر می‌بریم».
ماهی دیگر در پاسخ گفت: «این همه وهم و پندار است. دوست عزیز، تو نمی‌دانی که هر آفریده‌ی دریا اگر برای لحظه‌ای بسیار کوتاه هم از آن بیرون ماند در دم هلاک می‌شود، پس چه حجتی داری بر این‌ که زندگانی دیگر در دریاهایی دیگر بسر می‌برند؟»

amirbarahouie 07-10-2009 05:04 PM

پشت تنهایی من، خلوتی دورتر و فراتر هست، آن‌کس که در تنهایی من عزلت گزیند، جز میدانی شلوغ نخواهد دید، و در آرامش من جز غوغا و ناله و فریاد چیزی نخواهد یافت.
من هنوز حادثه‌ای پریشان و سرگردانم، چگونه به آن خلوت دور خواهم رسید؟
نغمه‌های آن دشت دور در گوشم موج می‌زند، و سایه‌های سیاهش راه را از چشم پوشیده می‌دارد، چگونه به آن تنهایی آسمانی برسم؟
دورتر از این بیابان‌ها و تپه‌ها، جنگل عشق و شیفتگی است، اما آرامش من برای آن که جستجویش کند تندبادی لجوج و گنگ است، و شیفتگی‌ام برای آنان که اشتیاقش داشته باشند، نیرنگ و فریب است، من هنوز حادثه‌ای پریشان و سرگردانم، چگونه به آن بوستان قدسی خواهم رسید؟
پیوسته طعم خون در دهانم، و کمان و تیرهای پدرم در دست من است، چگونه به سوی آن خلوت آسمانی پر کشم؟
پشت این وجود در بند شده، روحی آزاد و رها است، پیش او رویاهایم جز جنگی در تاریکی نیست، و پیش خواستن او، اشتیاق من، ساییدن استخوان‌ها بر یکدیگراست.
هنوز حادثه‌ای حقیر و بی مقدارم، چگونه بندها از دست و پای روح برگیرم و آزادش کنم؟
چگونه؟ پیش از آن‌که بر نفسم بشورم و همه نفس‌های دیگرم قربانی کنم، یا پیش از آن که همه‌ی مردمان آزاد و رها گردند، پاره‌های وجودم چگونه بر بال باد بروند و ترنم کنند، بی‌آن‌که ریشه‌هایم در زوایای تاریک زمین نفوذ کرده باشند؟
آری، چگونه عقاب روحم پیش چهره‌ی خورشید به پرواز درآید، بی‌آن‌که جوجه‌هایم لانه‌ای را که با عرق جین برآورده‌ام، ترک گویند؟

amirbarahouie 07-10-2009 05:05 PM

هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، ‌از پی‌اش بروید،‌
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بال‌هایش شما را در بر می‌گیرد، ‌تسلیمش شوید،‌
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروح‌تان کند.
وقتی با شما سخن می‌گوید باورش کنید،‌
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد،‌ همان گونه که باد شمال باغ را بی‌بر می‌کند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان می‌گذارد، ‌به صلیبتان می‌کشد.
همان گونه که شما را می‌پروراند، ‌شاخ و برگ‌تان را هرس می‌کند.
همان گونه که از قامت‌تان بالا می‌رود و نازک‌ترین شاخه‌هاتان را که در آفتاب می‌لرزند نوازش می‌کند، ‌به زمین فرو می‌رود و ریشه‌هاتان را که به خاک چسبیده‌اند می‌لرزاند.
عشق، شما را همچون بافه‌های گندم برای خود دسته می‌کند.
می‌کوبدتان تا برهنه‌تان کند.
سپس غربال‌تان می‌کند تا از کاه جداتان کند.
آسیاب‌تان می‌کند تا سپید شوید.
ورزتان می‌دهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، ‌نانی شوید.

deltang 07-10-2009 06:25 PM

شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که آدم را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش آدمی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.

جبران خلیل جبران

deltang 07-10-2009 06:25 PM

به روزگار شیرین رفاقت سفره ی خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید . به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل ، سپیده می دمد و جان تازه می شود .

جبران خلیل جبران

Nur3 07-10-2009 07:11 PM


زنی به مردی گفت : دوستت دارم
و مرد گفت : آرزو دارم که سزاوار عشق تو باشم
زن گفت : مرا دوست نداری ؟
مرد فقط به زن خیره شد و چیزی نگفت .
زن فریاد زد : از تو متنفرم
مرد پاسخ داد : پس آرزو دارم که سزاوار نفرت تو باشم....



برگرفته از کتاب باغ پیامبر وسرگردان

Nur3 07-10-2009 07:14 PM


اشک ها و خنده ها

شامگاه در ساحل رود نیل کفتاری به تمساحی برخورد و به هم سلام کردند .
کفتار گفت : حال و روزتان چطور است آقا؟
تمساح پاسخ داد : وضعم خراب است . گاهی از شدت درد و رنج گریه می کنم و بعد همه می گویند : این ها اشک تمساح است. این بیش تر از هر چیز دیگری ناراحتم می کند .
سپس کفتار گفت : از درد و رنج خودت می گویی اما یک لحظه ها به من فکر کن. من زیبایی ها و شگفتی ها و معجزه های دنیا را می بینم و از شدت شادی مثل روز می خندم و بعد همه ی اهل جنگل می گویند : این خنده کفتار است.!



برگرفته از کتابباغ پیامبر وسرگردان



Nur3 07-10-2009 07:18 PM



ترانه عاشقانه





شاعری ترانه عاشقانه ی زیبایی سرود . و نسخه های بسیاری از آن تهیه کردو برای دوستان و آشنایانش زن و مرد فرستاد.حتی آن را برای زن جوانی فرستاد که تنها یک بار دیده بود و آن سوی کوه ها می زیست.

یکی دو روز بعد پیکی از سوی زن جوان آمد . نامه ای آورد زن در نامه گفته بود:

بگذارید این اطمینان را به شما بدهم ترانه عاشقانه ای که برایم فرستادید بسیار مسحورم کرده. اکنون بیاید و پدر و مادرم را ببنید تا ترتیب مراسم ازدواج را بدهیم.

و شاعر به نامه پاسخ داد و نوشت : دوست من این فقط ترانه عاشقانه ای بود که از قلب شاعری بر می خاست و هر مرد و هر زنی آن را می خواند.

و زن در نامه ی دیگری پاسخ داد : بوقلمون صفت و دروغ گو !از امروز تا دم مرگ به خاطر کار تو از شاعرام متنفر خواهم بود !




برگرفته از کتاب باغ پیامبر و سرگردان

deltang 07-10-2009 07:24 PM

مردم ! هشدار ! که زیبایی زندگانی ست ، آن زمان که پرده گشاید و چهره برنماید .
لکن زندگی شمایید و حجاب خود ، شمایید .
زیبایی قامت بلند ابدیت است ، نگران منتهای خویش در زلال آینه .
اما صراحت آینه شمایید و نهایت جاودانه شمایید .

Nur3 07-10-2009 07:33 PM


این است قلب من
تحت امر
قلب من
این است سر من
با سر آشکار من
این است هوشیاری من
از مستیم آگاهم کند
این است که برخی از من
با برخی از من آشکار است



deltang 07-10-2009 07:34 PM

http://iran.forum2u.org/templates/At...ges/spacer.gifhttp://iran.forum2u.org/templates/At...ges/spacer.gifhttp://iran.forum2u.org/templates/At...ost_corner.gif

به روزگار شیرین رفاقت سفره ی خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید . به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل ، سپیده می دمد و جان تازه می شود .

Nur3 07-10-2009 07:35 PM


آنگاه میترا گفت:
استاد نظر شما درباره ی زنا شویی چیست؟
پاسخ داد و گفت:
شما با هم متولدشده اید و تا ابد با هم خواهید ماند اما چون بالهای سفید مرگ بر زندگانی تان سایه افکند باز با هم خواهید بود .
آری در سکون یاد خدا نیز با هم خواهید بود اما بگذارید فاصله ای در پیوستگی تان باشد تا نسیم آسمانی در میان شما به رقص در آید.
به یکدیگر عشق بورزید اما عشق را به بند نکشید.
هریک از شما جام همسرش را پر سازد اما هرگز از یک جام منوشید.
هر یک از شما نان خود را با همسرش تقسیم کند اما از یک قرص نان نخورید.
هر یک از شما دل خود را به همسرش دهد اما مبادا چنین بخششی برای اسارت باشد.
مانند ستون های معبد در کنار هم بایستید اما زیاد به هم نزدیک نشوید چون بلوط و سرو در سایه هم نمیرویند...

Nur3 07-10-2009 07:36 PM


آنگاه زنی به او نزدیک شد در حالی که نوزادی در بغل داشت.
به او گفت : درباره ی فرزندان با ما سخن بگو!
گفت: فرزندان ؛ فرزندان شما نیستند ، آنان فرزندان زندگی اند که به خویشتن خویش مشتاق اند.
آنان به وسیله شما به این جهان می آیند اما از آن شما نیستند.
اگر چه با شما زندگی میکنند اما از آن شما نیستند.
شما میتوانید به آنان عشق بورزید اما نمی توانید بذر اندیشه هایتان را در آنان بکارید چون اندیشه های مستقل دارند.

deltang 07-10-2009 07:37 PM

وقتی حیوانی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا هنجاری که تو را در برابر من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد. خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.

Nur3 07-10-2009 07:38 PM


دلو را افکندم
دلو خود را با دیگر دلوها افکندم و گفتم:
شاید به آب برسم
دلو خود را با دیگر دلوها بالا کشیدم لیک
جز آرزوهایم
چیزی دیگر نیافتم...

Nur3 07-10-2009 07:39 PM


آنگاه مرد سالخورده ای که صاحب مهمانسرایی بود گفت:
درباره ی خوردن و نوشیدن با ما سخن بگو !
پاسخ داد و گفت :
ای کاش میتوانستید از بوی خوش زمین تغذیه کنید و مانند گیاهان به نور اکتفا نمایید.
اما شما مجبورید بکشید تا زندگی کنید و نوزادی را از دامان مادرش بدزدید و شیر او را بگیرید تا تشنگی تان را فرو نشانید و عمل خود را مظهری از مظاهر بندگی بدانید.

Nur3 07-10-2009 07:39 PM


آنگاه مرد ثروتمندی به او گفت؟
درباره ی بخشش با ما سخن بگو !
پاسخ داد و گفت:
مادامی که پاره ای از وجود خویش را نبخشید, بخششتان بی ارزش و بی مقدار خواهد بود.
مگر سرمایه اصلی شما چیست؟
آیا سرمایه تان مادی و فانی نیست که میکوشید آن را برای فردا بیاندوزید؟
و فردا همچون سگ دانایی است که استخوانی را زیر ماسه ها دفن میکند درحالی که راهی شهر مقدس و در پی حاجیان است.
این اندوخته برای او چه ارمغانی خواهد داشت؟
آیا ترس از نیاز همان نیازمندی است؟
برخی از مردم بسیار دارند اما اندک می بخشند و می بخشند برای آنکه شهرت کسب کنند.
برخی اندک دارند اما همه را می بخشند آنان به زندگی و به گشاده دستی زندگانی ایمان دارند...

Nur3 07-10-2009 07:40 PM


آنگاه قانونگذاری به او گفت:
استاد نظر شما درباره ی قوانین ما چیست؟
پاسخ داد و گفت:
از اینکه قوانینی برای خودتان می گذارید لذت میبرید اما چون آنها را بشکنید بیش تر لذت میبرید.
شما همچون کودکانی هستید که در ساحل بازی میکنند و با دقت برج هایی بزرگ با شن و ماسه میسازند آنگاه خنده کنان آنها را ویران میکنند.
اما برجهای ماسه ای تان توسط امواج ویران می گردند و دریا به شما می خندند.
آری !
دریا همیشه به بی گناهان میخندد.

Nur3 07-10-2009 07:43 PM


باد نما به باد گفت :"خدا لعنت کند تو راچقدر سنگینی و چه ملال انگیزی !
نمی توانی به طرفی غیر از من بوزی ؟
نمی دانی که با این کارت زلالی دائمی را که خداوند به منعنایت کرده تیره و کدر می کنی ؟
باد کلمه ای در جواب نگفت ولی در هوا خندید .

Nur3 07-10-2009 07:44 PM


هنگامی که با این فجایع روبرو می گردم با رنج فراوان فریاد بر می آورم:
پس زمین ای دختر خدایان آیا انسان واقعی این است؟
و زمین با صدایی رنجیده پاسخ میدهد:این طریق روح است که تیغ ها و سنگ ها سر راه آن قرار گرفته اند.این سایه ای از انسان است.این شب است؛اما صبح خواهد آمد .
در سپیده دم زمین دستانش را برچشمان من خواهد گذاشت و هنگامی که دستان او از چشمان من به کناری روند؛خویشتن را خواهم یافت و جوانی من آرام رو به نزول می رود و آرزوها بر من پیشی می گیرند و به مرگ نزدیک می شوم.

Nur3 07-10-2009 07:45 PM



و آنگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوهسخن بگو.
و او (مصطفی)پاسخ داد:
شادی شما همان ادوه بی نقاب شماست.چاهی که خنده های شما ازآن بر می آید؛چه بسیار که با اشکهای شما پر میشود.
و آیا جز این چه میتواند بود؟
هرچه اندوه دورن شما را بیشتر بکاود؛جای شادی در شما بیشترمیشود.
مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که درکوره ی کوزه گر سوخته است؟
مگر آن نی که روخ شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست کهدرونش را با کارد خراشید اند؟
هرگاه شادی میکنید به زرفای درون دل خود بنگرید تا ببینیدسرچشمه شادی به جز سرچشکه اندوه نیست.
ونیز هرگاه اندوهناکیدباز در دل خود بنگرید که به راستیگریه شما از برای آن چیزیست که مایه شادی شما بوده است.
پاره ای از شما میگویید شادی برتر از اندوه است وپاره ایدگر میگویید اندوه برتر است
اما من به شما میگویم این دو از همدیگر جدانیستند.
این دو باهم می آیند؛و هرگاه شما با یکی از آن ها بر سرسفره مینشینید؛به یاد داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است...


Nur3 07-10-2009 07:46 PM


آیا مردن انسان چیزی بیش از برهنه بودن در باد و آب شدن درحرارت خورشید است ؟
آیا قطع شدن نفس غیر از آزاد شدن روح از سرگشتگی مدام است که از زندانش بگریزد
و در هوا بالا رفته و بدون هیچ مانعی به سوی خالقش بشتابد ؟




اکنون ساعت 05:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)