پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان زیبا و خواندنی ...وارث عذاب عشق فریده شجاعی (http://p30city.net/showthread.php?t=38181)

گمشده.. 05-28-2012 02:04 PM

رمان زیبا و خواندنی ...وارث عذاب عشق فریده شجاعی
 
وارث عذاب عشق | فريده شجاعي|تایپ
در دره اي خاموش ، گل زیباي کوچکی شکفته است که دیدارش چون تماشاي خورشید دیده و دل را نوازش می دهد.بی
جهت نیست که گل سرخ را ملکه گلها نامیده اند زیرا ارزش آن از طلا و مروارید و الماس بیشتر است.
باید مدتی دراز سخن بگویم و نغمه سرایی کنم تا بتوانم محاسن این گل زیبا و اثر سحرآمیز آن را دز جسم و روح شرح
دهم، زیرا هیچ اکسیري نیست که چون نگاه این گل معجزه کند.
کسی که این گل را در مزرع دل داشته باشد ، چون فرشتگان زیبا می شود.من این نکته را در مورد بسیار مردان و زنان
آزموده و همه جا صادق یافتم.چه در نزد جوانان و چه سالخوردگان، خوب دیدم که گل زیباي سرخ چون طلسمی
سحرآمیز دلها را به سوي خود جلب می کرد.اما بهوش باش، در نزد آدم مغروري که خود را احمقانه آقاي همه
می داند هیچ زیبایی وجود ندارد.اگر غرور جاه یا رنگ طلا تو را سرمست کرده سراغ گل سرخ میاد، زیرا جادوي این گل
تو را از آسمان غرور پایین خواهد آورد و خاك زمین خواهد کرد.اما تو که غرور نداري ، اگر این گل را به سینه زنی چهره
اي به رنگ گل سرخ خواهی یافت و در چشمانت و در پس مژگان فروهشته ات فروغ محبت خواهد درخشید.
-خوب چه طور بود؟
خیلی عالی بود ، فقط یادم باشه از گل فروشی یک دسته گل سرخ بخرم ،امروز لازم می شه!
محمد لبخندي زد و سرش را تکان داد. فرشاد به طرف دوستش برگشت. نگاهی به کتاب انداخت و گفت : ببینم محمد
این همون کتابی نیست که از پروانه گرفتی؟
-چرا همونه.
-پسر عجب بلایی بوده و ما نمی دونستیم. ببین چه چیزهایی توي کتاب نوشته.
-فرشاد مودب باش ، سمیعی دختر با شخصیت و محترمی است.
فرشاد زیر چشمی به دوستش نگاه کرد و با لبخند معنی دار و با حالتی موذیانه سرش را تکان داد : آره همینطوره!
محمد متوجه حرکت فرشاد شد ، اما به رویش نیاورد.
فرشاد در ادامه با لحن طنز آمیزي گفت :خودتم می دونی که من و پروانه این حرفها را با هم نداریم. باور کن می دونسته
من کتاب را می بینم ، مخصوصاً این متن را نوشته.
محمد نفس عمیقی کشید و در حالی که به روبرو اشاره می کرد خطاب به فرشاد گفت : هول نشو ، این متن را سمیعی
ننوشته ، این نوشته متعلق به بورگر ،شاعر آلمانی است.حالا مواظب جاده باش یک وقت نزنی مارو ناقص کنی.
-به تو قول می دهم نقص عضوي در کار نباشه و هر دو به اتفاق راهی بهشت زهرا بشیم.
محمد به کیلومترشمار که عقربه قرمز آن روي صد و بیست دودو می زد نگاهی انداخت و به علامت تایید سرش را تکان
داد : بله مطمئنم. دقیقاً همین طوره که میگی.
فرشاد همچنان لبخند بر لب داشت و پایش را به پدال گاز دوخته بود.
-حالا چه خبره مگه داري سر می بري ؟
-آره مگه نمی دونی ؟
محمد با تعجب گفت : چی رو ؟
-اینکه من دارم سر می برم ، اونم د....دوتا.
محمد با صداي بلند خندید و به کتابی که روي زانوانش باز بود خیره شد.
خودرو بی ام و زیتونی رنگی که به سرعت بزرگراه را طی می کرد متعلق به فرشاد دانشجوي سال سوم رشته مهندسی
معماري از دانشکده هنرهاي زیباي دانشگاه تهران بود که به اتفاق دوستش محمد که او نیز دانشجوي علوم پزشکی بود
و در همان دانشگاه مشغول به تحصیل بود ، براي بازدید از نمایشگاه کتابی که روز اختتامیه آن بود می رفتند. ساعت دو
بعدازظهر را نشان می داد و بزرگراه در آن موقع روز خلوت بود با اینکه ان دو عجله اي براي رسیدن نداشتند اما فرشاد
با سرعت زیادي رانندگی می کرد.در همان حال ترانه اي را زیر لب زمزمه می کرد.محمد نیز به کتابی که از یکی از
دانشجویان دختر به امانت گرفته بود چشم دوخته و به ظاهر مشغول مطالعه بود اما در حقیقت حواسش پیش فرشاد بود
که زیر لب شعري زمزمه می کرد، لبخندي لبان محمد را از هم باز کرد. چشم از کتاب برداشت و به بزرگراه چشم دوخت.
دلیل لبخند او ترانه اي بود که فرشاد تمام آن را غلط و جا به جا می خواند. محمد به فرشاد نگاه کرد که آرام و خونسرد
چشم به شیشه جلوي خودرو دوخته بود فرشاد به محمد نگاه کرد و پرسید : چیه مطالعات جنابعالی تمام شد؟
محمد که با لبخند به او نگاه می کرد گفت : تو لطفاً بقیه شعرتو بخون.
فرشادم با لحن طنزي که اکثر اوقات با آن تکلم می کرد گفت : ا ، فکر نمی کردم اینقدر از صداي من خوشت بیاد!
محمد با تمسخر سرش را تکان داد.
-چه جورم . پیشنهاد می کنم ترتیب یک کنسرت رو بدي.
فرشاد در حالی که با انگشت به شقیقه اش ضربه می زد گفت :اوکی ، به تو می گن مغز متفکر، عجب چیز خوبی گفتی.
باید فکرم رو براي ترتیب دادن کنسرتی متمرکز کنم. هی پسر چی می شه اگه همه مثل تو فکر کنن...فکر شو بکن ، تو
سالن آمفی تئاتر دانشگاه چه محشري برپا می شه. وقتی روي صحنه می رم جیغ دخترها و فریاد پسرها سالن را می
لرزونه.واي واي بیچاره دخترهایی که غش و ضعف می کنن و هیچکس هم نیست تا اونها رو از سالن خارج کند. البته اینم
بگم ، براي تو هم خیلی خوب می شود ، می توانم تو را به عنوان بادي گاردم استخدام کنم.
محمد ابرویش زا برد بالا و گفت : فکر بدي هم نیست.
-جون من راست می گی ؟
محمد خنده بلندي سر داد :به جون تو یک چیزي گفتم خوشت بیاد.برو بابا با اون شعر غلط غلوطت که آبروي هر چی
خواننده را هم برده ، بهتر نیست اول شعر را یاد بگیري بعد خواننده بشی.
سپس داشبورت را باز کرد و گفت : کاست این خواننده بخت برگشته را کجا گذاشتی ؟
-به تو هم می گن رفیق؟ صدا به این خوبی ، حالا چکار به متنش داري؟
محمد سرش را خم کرد تا کاستی را پیدا کند که فرشاد ترانه آن را می خواند .در همان حال فرشاد سرعت خودرو را کم
کرد تا به یک فرعی بپیچد.
محمئ همان طور که داخل داشبورت را نگاه می کرد گفت :به !چقدر اینجا شلوغ است، شتر با بارش گم می شود. کاست
را اینجا گذاشتی؟
-آره آقاي کلید همانجاست، بگردي پیداش می کنی.در همان حال سوتی کشید و خطاب به محمد گفت : ببینم نظرت با
سوار کردن چند تا مسافر چیه ؟ اونم از جنس لطیف.

گمشده.. 05-28-2012 02:19 PM

محمد که براي یافتن کاست سرش را خم کرده بود و متوجه منظور فرشاد نشد و فکر کرد مثل همیشه شوخی می کند.
-فکر بدي نیست ، حداقل پول کتابهایی را که قرار است بخري در می آوري.
فرشاد پایش را روي ترمز گذاشت.با اینکه سرعتشان زیاد نبود اما خودرو با صداي جیغ مانندي ایستاد و در همان حال
تکان سختی خورد .محمد که انتظار چنین ترمزي را نداشت به جلو پرت شد و سرش به لبه داشبورت اصابت کرد.
خوشبختانه ضربه چندان شدید نبود ولی درد مختصري در سرش ایجاد کرد.در حالی که دستش را روي پیشانی اش
گذاشته بود با تعجب به فرشاد نگاه کرد و گفت :بابا اي والله رانندگی ات هم که دست کمی از خواندنت ندارد.پسر این چه
وضع رانندگیه؟ و بعد در حالی که با کف دست پیشانی اش را می مالید چهره اش را در هم کشید.
-آخ اگه دستم به اونی که به تو گواهینامه داد برسه می دانم چه کارش کنم ، تو بهتره....
ادامه کلام محمد با باز شدن در عقب خودرو قطع شد. از چیزي که می دید تعجب کرد با حیرت به فرشاد نگاه کرد و
هنگامی که لبخند مکارانه او را دید متوجه منظور او شد.سه دختر جوان کم سن و سال روي صندلی عقب جاي گرفت
محمد نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و با نیشخندي زیر لب زمزمه کرد :خدا به خیر بگذراند! او فرشاد را خوب
می شناخت با اینکه او بیست و سه سال داشت و دانشجو بود اما چیزي از شیطنت یک پسر بچه کم نداشت.
هر سه دختر با هم سلام کردند.فرشاد از داخل آینه نگاهی به آنان کرد و با صداي بلندي پاسخ داد اما محمد ترجیح داد
خود را بی تفاوت نشان دهد بنابراین زیر لب پاسخ داد و چشمانش را روي کلمه هاي کتابی که روي زانوانش بود متمرکز
کرد.
فرشاد با حالت جذابی پرسید : می تونم بپرسم دوشیزه خانمها کجا تشزیف می برند؟
یکی از دخترها با لحنی که از سنش بعید به نظر می رسید پاسخ داد :بستگی دارد مسیر شما تا کجا بخورد.
فرشاد زیر چشمی نگاهی به محمد انداخت و لبخندي بر لب آورد.محمد که از طرز بیان دختر خوشش نامده بود چهره
اش را در هم کشید چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید فرشاد از طرز نفس کشیدن محمد متوجه شد او میلی به این
همراهی ندارد ولی دیگر دیر شده بود و او نمی توانست دخترها را پیاده کند، از طرفی شیطنت در وجودش سر برداشته
بود و دوست داشت کمی سر به سر دخترها بگذارد بنابراین در پاسخ دختر گفت : سرکار خانم من این ماشین را وقف
کمک به همطنان عزیزم کردم ، حالا شما بفرمایید کجا تشریف می برید؟
دخترها به حرف فرشاد خندیدند. محمد نیز براي اینکه نخندد دستی به صورتش کشید در همان حال چشمش به در
داشبورت افتاد که همچنان باز مانده بود. به خاطر آورد در حال پیدا کردن نوار کاستی بوده که دیگر احتیاجی به پیدا
کردن آن نداشت.داشبورت را بست و به جاده چشم دوخت. صداي دختر بار دیگر به گوش رسید.
-اگر براي شما زحمتی نیست ما را تا چهارراه پارك وي ببرید.فرشاد از آینه نگاهی به دختر انداخت و با لبخند سرش
راتکان داد. سکوت خودرو را فرگرفته بود صداي دخترها که آهسته با هم صحبت می کردند و می خندیدند گاهی
سکوت را می شکست صداي یکی از دخترها زیر سقف خودرو پیچید : آقا ببخشید سوال می کنم، ماشین شما دستگاه
پخش ندارد؟
فرشاد نگاهی به پخش انداخت.
-تا چند دقیقه پیش که داشت، فکر کنم هنوز هم باشه.
-پس لطفاض این نوار را امتحان کنید.
فرشاد کاست را گرفت و به آن نگاه کرد آن را داخل دستگاه پخش گذاشت صداي گوشخراش موسیقی جاز خارجی
فضاي خودرو را پر کرد فرشاد صدا را کم کرد و نام خواننده را گفت.
دختر با هیجان گفت :واي چه خوب تشخیص دادید، من با یکی از دوستانم سر همین موضوع شرط بسته بودم. سپس
شروع کرد به تعریف از آن خواننده. فرشاد با لبخند به توضیحات دختر گوش می داد وقتی حرف دختر تمام شد با لحن
مودبانه اي پرسید :می تونم بپرسم شما متوجه می شوید این خواننده چه می خواند؟
دختر با تعجب پرسید : منظور شما را نمی فهمم.
فرشاد در حالی که از آینه به دختر جوان نگاه می کرد با لبخند معنی داري گفت :منظورم این است که شما زبان این
خواننده را متوجه می شوید؟
محمد به خوبی متوجه شد فرشاد چه منظوري دارد.خنده تمام وجودش را پر کرده بود دختر با گنگی به فرشاد نگاه می
کرد اما کمی بعد مثل اینکه چیزي به خاطرش رسیده باشد گفت : آه بله ، حالا موجه شدم منظور شما چیست.البته تمام
شعر ره که نه ولی بعضی کلمه هاي آن را می فهمم. حالا چه طور مگه ؟
-همین را می خواستم بدانم. پس شما از صداي خواننده خوشتان آمده نه از شعري که می خواند درست است؟
دختر که از بحثی که پیش آمده بود چیزي سر در نمی آورد سرش را تکان داد و گفت : خب بله.
فرشاد به محمد نگاه کرد و او را دید که دستش را روي چانه اش گذاشته و با اینکه به ظاهر نشان می داد گوشش به بحث
آن دو نیست اما حالت صورتش نشان میداد خیلی دوست دارد از ته دل بخندد.
دختر بار دیگر پرسید : می تونم بپرسم براي چی این سوال را کردید؟
فرشاد سرش را تکان داد: بله البته. من با یکی از دوستانم سر همین موضوع بحث داشتم من می گویم صداي خوب یک
خواننده مهم تر از این است که او با صدایی مثل بوق تریلی بخواند و حالا متنش هم هر چقدر هم که می خواهد معنی
دار باشد نظر شما همین است، مگر نه؟
دختر که گویی تازه متوجه جریان شده بود با خنده گفت :بله متوجه شدم شما چه می گویید. خوب البته همین طور
است که می گویید ، اما فکر نمی کنم کسی که صداي جالبی نداشته باشد بخواهد خواننده بشود.
فرشاد که می خواست موضوع بحث را عوض کند لبخندي زد و گفت :موضوع بحث جالب شد اما پیش از آن من فکر می
کنم ما هنوز به هم معرفی نشده ایم.
دختر با صدایی که خوشحال از آم مشهود بود گفت :بله درست است، اسم من نسرین و این دخترخاله ام شراره و این هم
دوستم فرشته.
محمد احساس کرد قلبش تکان خورد ناخودآگاه سرش به سمت دخترها چرخید اما خیلی زود بر احساس خود غلبه کرد
و سرش را زیر انداخت و به کتاب خیره شد.نام فرشته او را منقلب کرده بود این نام او را به یاد تنها کسی می انداخت که
می توانست فقط با گردش چشمی او را اسیر و برده خود کند. محمد از به یاد آوردن چهره زیبا و دوست داشتنی فرشته
دلش فرو ریخت و براي غلبه بر احساسش چشمانش رابست و دستی به صورتش کشید.
فرشاد ابروهایش را بالا برد و با لبخندي که نفس را در سینه دخترها جبس می کرد گفت : خوشبختم. اسم بنده هم
فرشاد ... بعد اشاره به محمد کرد و ادامه داد ...و ایشان هم سرکار آقاي ابوالهول.
محمد براي اینکه ناگهانی زیر خنده نزند لبانش را به هم فشار داد و سرش را به سمت پنجره چرخاند.
دخترها با تعجب به هم نگاه کردند و هر سه به محمد نگریستند.
شراره پرسید : ببخشید می شود نام ایشان را یک بار دیگر تکرار کنید ما متوجه نشدیم شما چه گفتید.
فرشاد در کمال جدیت و بدون اینکه بخندد از آینه به دخترها نگاه کرد و گفت :اینکه خیلی بد شد ایشان مدل
یزرگترین و معروف ترین مجسمه دنیا هستند یعنی شما ابوالهول را نمی شناسید.
دخترها با صداي بلند خندیدند فرشاد نیز با لبخند به محمد که سعی می کرد تا توجهی به آنان نداشته باشد نگاهی
انداخت چهره سرخ محمد نشان میداد که دوست دارد از ته دل بخندد اما حضور دخترها مانع از ابراز احساسات او می
شد.
نسرین در صندلی جا به جا شد و در حالی که به محمد نگاه می کرد گفت : مثل اینکه دوست شما خیلی خجالتیه.
فرشاد نگاهی به محمد انداخت و در حالی که با موذي گري لبخند می زد گفت :اتفاقاً برعکس دوستم خجالتی نیست
فقط ....مکثی کرد و در حالی که خود را متاثر نشان می داد آهی کشید و ادامه داد : متاسفانه ناشنواست.
هر سه دختر با ناباوري به محمد نگاه کردند.
-آه چه حیف
-آقا جدي می گویید؟
فرشاد بدون اینکه پاسخ بدهد سرش را تکان داد.
-آه ، طفلی ، چه حیف.
فرشاد با زحمت خنده اش را مهار کرد زیر چشمی به محمد که در حال حرص خوردن بود نگاه کرد و در همان حال آهی
کشید و گفت : چه می شود کرد بازي روزگار است.
محمد به فرشاد نگاه کرد و خواست لب به اعتراض باز کند که فرشاد چشمکی به او زد به این معنی که در این شوخی با
او همکاري کند. محمد نفس عمیقی کشید و با حرص چشم از او برداشت. البته چشمکی که فرشاد به محمد زد از دید
شراره که پشت او نشسته بود و از آینه او را می پایید مخفی نماند. شراره متوجه منظور فرشاد شد اما چیزي به
دوستانش نگفت. فقط لبخندي زد و سرش را به طرف پنجره برگرداند.نسرین با احتیاط سرش را جلو برد و با صداي
آرامی که فقط فرشاد بشنود گفت : معذرت می خواهم سوال می کنم آیا دوستتان می تواند صحبت کند یا...
فرشاد براي اینکه نخندد لبش را به دندان گرفت محمد با اینکه از دست فرشاد خیلی شاکی بود ولی از طرز بیان نسرین
خنده اش گرفت ، رویش را به طرف پنجره کرد و در دل خطاب به فرشاد گفت : یک کر و لالی نشانت بدهم که خودت
حظ کنی

گمشده.. 05-28-2012 02:32 PM

فرشاد مسیر صحبت را تغییر داد و گفت :خوب اگر اشکالی ندارد می توانم بپرسم آخرین مقصدتان کجاست؟ البته اگر
حمل بر فضولی نباشد.
شراره نگاه دلفریبی به فرشاد انداخت و با خوشحال گفت :نه خواهش می کنم ، ما قرار بود برویم ... بدون ادامه دادن
کلامش به دختر خاله اش خیره شد گویی از او اجازه می خواست. نسرین سرش را به علامت نفی تکان داد و در ادامه
کلام شراره گفت :راستش ما حوصله درس و کتاب را نداشتیم آمدیم هواخوري.
فرشاد از آینه نگاهی به چهره آرایش شده دخترها انداخت که کمی از سن و سالشان دور می نمود و با تعجب گفت :
یعنی از راه مدرسه تشریف میارید؟
نسریت در پاسخ فرشاد با لودگی افزود : آره ما از مدرسه جیم شدیم الان هم می خواهیم به پارك جمشیدیه بریم.
فرشاد با لبخند سرش راتکان داد . محمد نیز با تاسف چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
شراره به پهلوي نسرین فشاري آورد نسرین به او نگاه کرد و سرش را تکان داد
» ؟ می توانم بپرسم شما کجا تشریف می برید «
تا ساعتی پیش که »: فرشاد بالبخند به نسرین نگاه کرد وبالحن جذابی که محمد می دانست منحصر بفرد است پاسخ داد
...» قرار بود به نمایشگاه برویم اما حالا نمی دانم شاید
هنوز کلامش به پایان نرسیده بود که محمد با نگاه تندي به او چشم غره رفت . فرشاد منظور اورا درك کرد . سرش را
بله بله اصلاً یادم نبود امروز حتماً باید به نمایشگاه کتاب برویم!در غیر این صورت معلوم ...»: تکان داد و در ادامه گفت
نیست چه بلایی سراین بنده حقیر خواهد آمد .البته به نظر من پارك هم براي تمدداعصاب بد نیست به خصوص که ما
.» تازه از شر امتحان خلاص شدیم.من هم بدم نمی آید از کتاب و نمایشگاه جیم بشم
دخترها از حرفهاي فرشاد ریسه رفتند .محمد با دو انگشت به پلکهایش فشار آورد و سرش را تکان داد و بعد دستش را
داخل موهایش برد وبا حالت کلافه اي نفس عمیقی کشید . از اینکه نمی توانست کلامی صحبت کند خیلی حرص
میخورد و در ذهنش براي گرفتن یک حال درست و حسابی از فرشاد نقشه می کشید . فرشاد هم از این موقعیت نهایت
استفاده را می برد و از این که محمد نمی توانست به کارهایش اعتراض کند ، حال خوشی داشت . چند لحظه اي به
راستی شما نمی خواهید از آخرین »: سکوت گذشت و باز این فرشاد بود که سکوت را شکست و خطاب به دخترها گفت
» ؟ روز نمایشگاه دیدن کنید
» ؟ واي ما تازه از کتاب و مدرسه خلاص شدیم ، حالا بیایم توي خروارها کتاب که چی بشه »: فرشته با صداي نازکی گفت
فرشاد در حال بحث با دخترها در مورد فواید کتاب و کتابخوانی بودو غیر مستقیم از آنها دعوت می کرد که براي بازدید
از نمایشگاه او را همراهی کنند محمد که از کار فرشاد سردرگم و کلافه شده بود نگاه معنی داري به فرشاد انداخت و با
حرص دندان هایش را به هم فشار داد .فرشاد حرص خوردن اورا می دید و می دانست محمد حسابی از او شاکی است اما
به رویش نمی آورد و مثل این بود که پیه همه چیز را به تنش مالیده است .
اما من »: شراره با دقت فرشاد و محمد را زیر نظر داشت .عاقبت در حالی که به فرشاد خیره شده بود خطاب به او گفت
.» فکرمی کنم شما مارا دست انداخته اید
فرشاد از آینه نگاه عمیقی به شراره کرد وبالبخند دستی به موهایش کشید بعد به محمد نگاه کرد . شراره از دودختر
دیگر زیباتر بود. چشمانش به رنگ عسلی و صورتی مهتابی داشت . نگاه فرشاد آنقدر جذاب بود که شراره احساس کرد
ضربان قلبش شدت گرفته است .
تصور من این است که دوست شما نه تنها »: شراره لبهایش را به هم فشرد وبه سرعت فکرش را متمرکز کرد و پاسخ داد
» ؟ ناشنوا نیست ، بلکه خیلی هم خوب می شنود ، اینطور نیست
دودختر با تعجب نگاهی به شراره کردند وبعد به فرشاد خیره شدند . لبخندي روي لبان محمد نشست .دوست داشت
برمی گشت و این دختر باهوش را می دید .
در همین هنگام به چهارراه پارك وي رسیدند . فرشاد سرعت خودرو را کم کرد و درکنار خیابان متوقف شد. به عقب
شما خیلی باهوشید، »: برگشت و بالبخندي که دندانهاي ردیف و سفیدش را به نمایش می گذاشت خطاب به شراره گفت
امیدوارم ناراحت نشده باشید ،می خواستم کمی تفریح کرده باشیم .در ضمن به مقصد رسیدیم ،البته اگر تغییر عقیده
.» داده ومایل باشید به نمایشگاه بیایید بنده در خدمت شما هستمو بسیار خوشحال باشم ،حالا هر طور میل شماست
دخترها مردد بودند،جذبه نگاه و صداي گیراي فرشاد انها را در تصمیمشان مردد کرده بود.شراره نگاهی به فرشته و
نسرین انداخت،گویی با نگاه از انان کسب تکلیف میکرد.نسرین لبانش را بهم فشرد و در حال تصمیم گیري بود.اما
فرشته با نگرانی به خیابان نگاه میکردو ونتظر اعلام راي دوستانش بود. محمد نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی
کشید .
فرشاد متوجه شد که محمد از مردد بودن انها کلافه شده است. نگاهی به دخترها کرد و سرش را تکان داد :
» ؟ خوب چی شد «
به این ترتیب اصرار نمیکنم امیدوارم پارك به شما »: وقتی سکوت انها طولانی شد،سرش را با تواضع خم کرد و گفت
.» خوش بگذرد
فرشته در را باز کرد و پیاده شد و راه تجدیدنظر را براي رفتن یا ماندن بست.نسرین با تاسف به فرشاد نگاه کرد و با
اشاره به فرشته که از خودرو فاصله میگرفت رو به فرشاد گفت :
دوستم از این میترسد که مبادا اشنایی او را ببیند،اخه میدانید محل کار برادرش همین طرفهاست. اگر او با ما نبود با «
.» کمال میل شمارا همراهی میکردیم
محمد نیشخندي زد و در دل گفت خداروشکر که خلاص شدیم .
.» اشکال ندارد هرطورشما راحترید »: فرشاد سرش را تکان داد و گفت
»: نسرین در حالی که پیاده میشد لبخندي زد و مثل اینکه چیزي یادش افتاده باشد دوباره سرجایش نشست و گفت
راستی اگر شماره تلفن تماس داشته باشید خوشحال میشویم بار دیگر ببینیمتان.امیدوارم تا آن موقع دوست شما شفا
.» پیدا کرده باشد
فرشاد با خنده از گوشه چشم به محمد نگاه کرد وسرش را به علامت تایید تکان داد و شماره تلفن خودش را به نسرین
گفت و نسرین با مداد ابرو انرا کف دستش یادداشت کرد .
.» منتظر تماستان هستم »: شراره اخرین نفري بود که از خودرو پیاده شد.فرشاد با لحنی گرم خطاب به او گفت
.» حتما به امید دیدار » شراره لبخندي زد و سرش را تکان داد
وقتی در خودرو بسته شد فرشاد حرکت کرد و پس از دور زدن به طرف نمایشگاه راند. سه دختر با نگاه خودرو را تعقیب
کردند.هر سه از همراهی نکردن فرشاد دلخور بودند. شاید کوچکترین اصرار از جانب فرشاد انان را راضی به رفتن می
کرد .
» هی بچه ها میخ نشین ! بریم دیگه »: نسرین زودتر از بقیه به خود امد وخطاب به دوستانش گفت
.» با اینکه همش میترسم یکی منو ببیند اما اي کاش رفته بودیم،خیلی حیف شد »:
فرشته با لبخند گفت
آره ولی اگر تغییر عقیده میدادیم،خیلی بد میشد.ولی خودمونیم عجب تیکه »: نسرین سرش را تکان داد و با خندا گفت
» ؟ ي نازي بود،اینطور نیست
شراره و فرشته به اتفاق سرشان را تکان دادند و حرف نسرین را تایید کردند .
» ؟ اما رفیقش خیلی عنق و از خودراضی بود نه «
.» تو پشت او نشسته بودي و ندیدیش ،خیلی بانمک بود.نمیدونی چه چشم وابرویی داشت «
شراره حرفی نزد در واقع انقدر تو فکر بود که صحبتهاي دوستانش را نمیشنید.او به فرشاد فکر میکرد به چشمانش، به
نگاهش و به صداي جذابش.انهمه شور وشوق فرار کردن از درس و کلاس و رفتن به گردش به یکباره از نظرش محو شده
بود.اهی کشید و به همراه دوستانش راه افتاد .
وقتی در خودرو توسط شراره بسته شد محمد نفس راحتی کشید.فرشاد پس از حرکت کردن ،از ایینه نگتهی به دخترها
.» هی پسر اگر می امدند بد نبود »: انداخت ولبخندي زد و با صداي بلند خطاب به محمد گفت
محمد پاسخ نداد. فرشاد به او نگاه کرد.به خوبی میدانست محمد از دستش خیلی شاکی است،فرشاد خود را براي
هرگونه واکنشی اماده کرده بود ومنتظر توپ وتشر دوستانه او بود.محمد همچنان سکوت کرده بود و صحبتی
نمیکرد.فرشاد چون پسر بچه اي خطاکار که منتظر تنبیه باشد با چشمانی پر از شیطنت زیر چشمی او را میپایید.چند
لحظه گذشت،فرشاد وقتی دید محمد حرفی نمیزند با تعجب به او نگاه کرد و اورا دید که خونسرد و ارام به مناظر اطراف
مینگرد .

گمشده.. 05-28-2012 02:50 PM

ببین محمد من اماده ام،هرچی میخواهی بگی گوشش میکنم و قبول دارم،بگو خلاصم کن »: فرشاد لبخندي زد و گفت
!» عذاب وجدان داره پدر روحم رو در می آره
محمد باز هم پاسخ نداد گویی صداي اورا نشنیده است .
» ؟ هی پسر نکنه به راستی کر شده اي »: فرشاد به بازوي او زد
محمد از ضربه اي که فرشاد به بازوي او زد مثل ادمهاي منگ سرش را تکان داد.فرشاد متوجه منظور او شد و از خنده
ریسه رفت. هر بار که فرشاد پرسشی میکرد محمد بدون اینکه پاسخی بدهد سرش را تکان میداد.فرشاد از کار او با
صداي بلند میخندید،اما دیري نپایید که جذابیت این شوخی از بین رفت.اما محمد به هیچ وجه قصد نداشت کوتاه
بیاید.این شوخی در طول بازدید از نمایشگاه و حتی بازگشت به خانه ادامه داشت .
فرشاد بارها سعی کرد محمد را به حرف زدن وادار کند اما محمد براي تنبیه او لب از لب باز نکرد.زمانی که به خیابانی که
محمد در ان سکونت داشت رسیدند،فرشاد توقف کرد و به محمد نگاه کرد.محمد سرش را به علامت خداحافظی تکان داد ودر را باز کرد وخواست ار ان خارج شود که فرشاد بازوی او را گرفت وبا لبخند گفت
ببین رفیق من غلط کردم »: » ؟ قبول
محمد سرش را تکان داد .
» ؟ حالا تو هم از خر شیطون پیاده شو بگو کی بیام دنبالت »: فرشاد ادامه داد
محمد با اشاره دست پرسش او را پاسخ داد.فرشاد که از کار محمد حسابی کلافه شده بود دستش را در موهایش فرو برد
خب اگر میخواهی لال باشی من حرفی ندارم،فردا نه و نیم همین جا منتظرت هستم »: و نفس عمیقی کشید و با دلخوري گفت
،خداحافظ
محمد با لبخند دور شدن فرشاد را نگاه میکرد و در همان حال به او فکر میکرد و حالی که از او گرفته بود. در صورتی که
فرشاد را خیلی دوست داشت،فرشاد براي او فقط یک هم دانشگاهی نبود ،بلکه بهترین دوستی بود که او در تمام زندگیه
بیست و سه ساله اش براي خود شناخته بود البته فرشاد مستحق چنین دوست داشتنی بود دوستی ان دو از دوران
دبیرستان شکل گرفته بود و تا ان لحظه که هردو در سال سوم دانشگاه تحصیل میکردند ادامه داشت. حتی یکی نبودن
رشته تحصیلی نیز نتوانسته بوداز استحکام دوستی اندو چیزي کم کند. انان انقدر صمیمی بودند که اکثر بچه هاي
دانشگاه که اندو را خوب نمیشناختند تصور میکردند نسبت به هم نسبت نزدیکی دارند.هر روز پس از اتمام کلاس
فرشاد سوار بر خودرو زیتونی رنگش منتظر محمد بود و با اینکه مسیر منزلش با او یکی نبود خود را ملزم به رساندن او
به منزلش می کرد و حتی اصرار محمد مبنی بر اینکه مایل است خودش به تنهایی به منزل برود موثر واقع نمی شد در
قبال این محبت محمد نیز چون از نظر درسی رتبه بالایی داشت در بعضی از دروس عمومی و تحقیقی به فرشاد کمک
می کرد این دوستی باعث رشک وحسادت بعضی از دوستان مشترکشان شده بود . ولی خوشبختانه تاکنون موضوعی
نتوانسته بود به دوستی آن دو خللی وارد کند. با اینکه هردو خصوصیات مشترکی داشتند که باعث قوام دوست شان می
شد , اما تفاوتهایی در سطح زندگی شان دیده می شد .
فرشاد پسري خونگرم ومعاشرتی بود که دوستان زیادي داشت و به دلیل ظاهر زیبا وجذابی که داشت بیشتر طرفدارانش
از جنس مخالف بودند که این موضوع را موقعیت خانوادگی واجتماعی اش تشدید می کرد پدرش داراي یک شرکت
تجاري معتبر وبزرگ بود ومادرش دختر یکی از میلیونر هاي بی شمار تهران بود همچنین تنها خواهرش نامزد پسر یکی
از تاجران بزرگ فرش در اصفهان بود.اما تنها اینها چیزي نبودند که باعث کبر وغرور در وي شود و همین خصیصه ممتاز
موجب محبوبتر شدن وي نزد دوستانش بود اما از تمام دوستان بی شماري که داشت این محمد رفیق استثنایی اش به
شمار میرفت البته محمد نیز لایق این همه دوست داشتن بود . او پسري متین وبا شخصیت و از خانواده اي متوسط اما با
فرهنگ بودپدرش بازنشسته اداره دارایی بود که حدود سه سالی میشد که به رحمت خدا رفته بود مادرش دبیر ریاضی
دوره متوسطه و زنی بسیار فهمیده وبا فرهنگ بود که ریاست دبیرستاندخترانه اي را به عهده داشت .همچنین داراي دو
خواهر بود که یکی ازدواج کرده و در شیراز سکونت داشت و خواهر دوم او که محبوبه نام داشت سال اول دبیرستان
تحصیل میکرد و به عبارتی تهتغاري خانواده به شمار میرفت .
محمد همچنان ایستاد تا خودرو فرشاد به کلی از نظرش ناپدید شد.آنگاه نفس عمیقی کشید وبا لبخند به طرف منزل راه
افتاد در چند قدمی در منزل متوجه شدکتابهایی که از نمایشگاه خریده در خودرو فرشاد جا گذاشته است. با کف دست
محکم به پیشانی اش زد واز کم حواسی خود سرش را تکان داد. پس از لحظه اي مکث شانه هایش را بالا انداخت و به
طرف منزل رفت و با کلیدي که به همراه داشت در را باز کرد.وقتی وارد حیاط شد محبوبخ را دید که در حال شستن
حیاط بود. با دیدن محبوبه به یاد سه دختري افتاد که درراه نمایشگاه سوار خودرو فرشاد شده بودند.آنان نیز درست هم
سن وسال خواهرش بودند از تصور اینکه روزي محبوبه نیز بخواهد با کسی رشته دوستی ایجاد کند اخمی به چهره اش
نشست اما خیلی زود بر احساسش غلبه کرد وبا خود گفت نه خواهر من از این کارها نمی کند اما خودش نمی تواند به آن
چیزي کهمی گوید اعتماد داشته باشد .
محبوبه با دیدم محمد به سرعت شیر آب را بست و به طرف او آمد و با گفتن سلام کیف محمد را از دستش گرفت.محمد
با لبخند پاسخ او را داد از چشمان محبوبه خوشحالی می بارید البته او همیشه دختري شادي بود اما این حالت او براي
محمد کمی ناآشنا بود مثل این بود که محبوبه حامل خبري است که از درون او را غلغلک می دهد.محمد به چشمان
محبوبه دقیق شد .
))چیه خیلی خوشحالی؟ .((
>>خب دیگه همین جوري <<!
>>باز چه نقشه اي داري شیطون؟ <<
>>داداش یک خبر عالی <<!
>>ا،نگفتم یک خبري هست؟خوب بگو چی شده؟ <<
>>حدس بزن <<!
محمد به نشانه تفکر با انگشت چند ضربه به شقیقه اش زد و در حالی که با شیطنت لبخند می زد گفت:<<خب
فهمیدم!بله خیلی عالیست،یعنی بهتر از این نمی شود <<.
محبوبه با تعجب به او خیره شده بود و منتظر باقی کلام او بود، وقتی دید محمد ادامه نمی دهد با حیرت گفت:<<مگر تو
می دانی <<!
محمد سرش را تکان داد و همانطور که به طرف ساختمان می رفت گفت :
>>خوب حدس می زنم یک خبر عالی چه می تواند باشد <<.
محبوبه با همان حیرت جلوي راه او را گرفت و در حالی که پرسش در چشمانش موج می زد سرش را تکان
داد:<<خوب؟ <<!
محمد با موذیگري لبخندي زد و در حالی که با بدجنسی چشمانش را تنگ کرده بود با صداي آرامی گفت:<<یک خبر
خیلی عالی می تواند این باشد که حتما قرار است ...براي جنابعالی خواستگار بیاید.>>و تا محبوبه به خود بیاید به اتاق
خود رفت .
محبوبه که تازه متوجه شوخی محمد شده بود اخمی کرد و به طرف محمد برگشت و فریاد زد:<<خیلی لوسی،بی
مزه.حالا بمون تو خماري!اگه بهت گفتم <<!
محمد که با صداي بلند می خندید وارد اتاقش شد و در حالی که در اتاقش را می بست گفت:<<خودم می فهمم <<.
محبوبه به خوبی می دانست که برادرش نمی تواند نسبت به این خبر بی تفاوت باشد پس به سمت اتاقش راه افتاد و با
صداي بلند به طوري که لو بشنود گفت:<<بله،بله،
عاقبت دایی جان خودش می آید.>>و یکراست به اتاقش رفت و در رابست .
محمد با شنیدن کلمه دایی درجا خشکش زد،لحظه اي فکر کرد اشتباه شنیده است.کمی مکث کرد و به امید شنیدن
کلام دیگر از محبوبه بود.اما وقتی متوجه سکوت او شد کتش را
که نیمه کاره از تنش درآورده بود از تن خارج کرد و آن را روي تخت انداخت و به طرف در رفت و آن را باز کرد.محبوبه
را در هال ندید،فهمید به اتاقش خودش رفته است.از پله ها پایین رفت و به
طرف اتاق محبوبه رفت،وقتی در اتاق او را باز کرد » ؟ .محبوبه
را در هال ندید،فهمید به اتاقش خودش رفته است.از پله ها پایین رفت و به
طرف اتاق محبوبه رفت،وقتی در اتاق او را باز کرد محبوبه را دید که روي تختش کشسته و به ظاهر خود را با کتابی
مشغول کرده است .

.

محمد جلو رفت و بله تخت او نشست و گفت:<<محبوب،گفتی دایی جان قرار است بیاید تهران؟جدي؟کی؟ <<
محبوبه سرش را بالا کرد و نگاهی به چهره کنجکاو محمد انداخت و در حالی که خود را بی تفاوت نشان می داد
گفت:<<چیه؟چرا هول شدي؟خوب از مامان بپرس <<.
محمد لبخندي زد و بازوي محبوبه را گرفت:<<خواهر کوچولوي لوس من،بگو چه خبر شده؟ <<
محبوبه دستش را پس کشید و با دلخوري گفت:<<مگر خودت نگفتی می فهمی .خوب اگر راست می گی صبر کن تا
مامان بیاد اونوقت ازش بپرس <<.
محمد می خواست وانمود کند که می تواند صبر کند از جایش برخاست و نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا
انداخت .
>>دوست داري نگو،آخر می فهمم.>>و به طرف در اتاق رفت تا از آن خارج شود.در
همان حال فکر می کرد تا چند ساعت دیگر که مادر از سر کار برگردد،از کنجکاوي دیوانه شده است.پیش از خارج شدن
از اتاق برگشت و به محبوبه که زیر چشمی او را زیر نظر داشت نگاهی انداخت. در همان حال فهمید خواهر کوچکش بر
خلاف نازك نارنجی بودنش آنقدر سنگدل نیست که بتواند ناراحتی او را ببیند،بنابر این دست روي نقطه ضعف اوگذاشت.
در حالی که قیافه غمگینی به خود گرفته بود سرش را تکان دادو گفت :
باشه محبوبه خانم،یادت باشه .
و از اتاق خارج شد.اما هنوز به وسط هال نرسیده بود که محبوبه از پشت سر صدایش کرد :
مژدگانی یادت نمی رود؟
محمد که درست به هدف زده بود موذیانه لبخندي زد و در حالی که سعی می کرد خیلی عادي رفتار کند،به طرف
محبوبه که به در اتاقش تکیه داده بود برگشت و سرش رو تکان داد و گفت :
هرچند که می توانم صبر کنم تا مامان بیاید اما اگر خبرت قابل توجه باشد اون مانتویی رو که دوست داشتی برایت می
خرم .
محبوبه مثل فشنگ از جا پرید و با صداي بلند گفت :
-راست می گویی؟
محمد سرش رو به علامت مثبت تکان داد ومنتظر شد .
محبوبه با لحن شادي گفت :
-دایی و زن دایی و .....
سپس مکثی کرد وبا تمام بی تجربگی احساس کرد گوشهاي برادرش براي شنیدن اسم بعدي تیز شده است.به همین
خاطربا کمی تفنن و کش و قوس ادامه داد :
........وفرشته .... همین پنج شنبه به تهران می آیند.خبر خوبیست مگه نه؟
محمد احساس کرد چیزي درون قلبش به لرزه افتاده است،گلویش خشک شده بودوضربه هاي قلبش چون چکشی به
قفسه سینه اش می کوبید.نام فرشته توفانی در درونش ایجاد کرده بود.با اینکه سعی می کرد جلوي محبوبه واکنش
نشان ندهد و خود را خونسرد نشان بدهد،اما رنگ چهره اش سرخ شده بود و این سرخی که نشان از تلاطم قلبش داشت
از دید کنجکاو محبوبه پنهان نماند.اوبا نگاه دقیقی به محمد نگاه کردو در حالی که از واکنش این خبر لذت می برد به
برادرش فکر می کرد،به جذابیت و غرور او که عشق را در پس پرده اي از قلبش پنهان کرده بود.محمد هیچ گاه از علاقه
اش به فرشته براي او سخن نگفته بود اما می توانست از حرکات او،هرگاه که نامی از فرشته به میان می آمد،بفهمد که
چقدر فرشته را دوست دارد. محبوبه به خوبی او را درك می کرد زیرا خودش نیز چندي بود که جوانه عشق را در قلبش
احساس می کرد.او تازه فهمیده بود که عشق با قلب چه می کند وتازه فهمیده بود وقتی کسی عاشق می شود دنیا را
طور دیگري می بیندوهمه چیز برایش تازگی دارد حتی چیزهایی را که سالها با آنها زندگی کرده است.محبوبه احساس
می کرد به خوبی می تواند احساس محمد را درك کند.او تازه فهمیده بود خودش نیز عشق را می شناسد و با اینکه
مدتها با او آشنا بوده اما تا این اندازه دوستش نداشته است.اول خودش نیز مطمئن نبود،اما بعد فهمید تا چه حد اسیر
وحیران او شده و هرگاه نامی از او برده می شد تمام وجودش به لرزه می افتد.محبوبه نیز عاشق شده بود و مرد رویایی او
کسی جز دوست صمیمی برادرش نبود.محبوبه عاشق فرشاد شده بود و تازه فهمیده بود عاشقی دنیایی دارد.عاشق
طشتی هاي دنیا را نمی بیند و همه چیز را در عین زیبایی و کمال مشاهده می کند.او نیز همه چیز را زیبا و در حد کمال
می دید.با اینکه هنوز دو ماهی به عید مانده بود اما باغچه کوچک کنار حیاط که درخت بی برگ یاس تنها زینت آن
بود،به باغ پرگل و زیبایی تبدیل شده بودو او همه جا را غرق شادي و زیبایی می دید، گویی بهار قلب او زودتر از بهار
طبیعت به گل نشسته بود .محبوبه عشق را به وضوح در هنگام بردن نام فرشته در چشمان محمد دید ودعا کرد محمد
متوجه شعله عشقی که از درون قلب او می گدازد نشده باشد .

گمشده.. 05-28-2012 02:59 PM

محبوبه همچنان به محمد خیره شده بود او به فراست دریافته بود که فقط یک عاشق در مقابل نام محبوب اینچنین از
خود بی خود می شود به یاد خودش افتاد که هرگاه به طور اتفاقی نامی از فرشاد برده می شد بی دلیل دست و پایش را
گم می کرد و احساس می کرد همه فهمیده اند چه در قلب او می گذرد و براي اینکه خود را خونسرد نشان بدهد بدتر
کاري می کرد که همه با تعجب به او نگاه کنند. مثلا شب پیش سر سفره شام ،تا مادر حال فرشاد را از محمد پرسید
،براي اینکه کسی متوجه لرزش بدنش نشود شروع کرد به هم زدن پارچ دوغ و هنگامی به خود امد که مادر و محمد با
تعجب به او نگاه می کردند .
محمد وقتی به خود امد متوجه شد محبوبه با حالت متفکري به او خیره شده است .براي اینکه از زیر بار نگاه او خلاصی
پیدا کند چرخی زد و براي رفتتن به اتاقش پشتش را به او کرد.در حالی که سعی می کرد صدایش حالت عادي داشته
باشد گفت :"عجب رو دستی خوردم ،براي خبري که عاقبت خودم می فهمیدم باید تاوان سنگینی بدهم ."
با اینکه محبوبه می دانست محمد جدي نمی گوید و براي شنیدن چنین خبري حاضر بود چند برابر هم خرج کند اما با
نگرانی گفت "ببینم هنوز سر حرفت هستی ؟ "
محمد پیش از بستن در اتاقش لبخند زد "اره خواهر کوچولو ي خوش خبر ،همین امروز بعد ار ظهر "و در اتاقش را بست
تا فریاد شادي محبوبه که ههال را روي سرش گذاشته بود سر او را نبرد .
محمد به اتاقش پناه برد و بدون اینکه لباسش را عوض کند روي تخت دراز کشید و دستانش را زیر سرش گذاشت
حاضر » باردیگر خبر را مرور کرد .دایی و زن دایی و فرشته .....فرشته .....فرشته ...واي چه خبر دلچسبی بود و به خاطر آ
بود تمام دارایی اش را به عنوان مژدگانی بدهد .از تصور دیدن فرشته از خود بی خود شده بود زیررا او را با تمام قلب و
احساسش دوست داشت .محمد نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست .
با وجودي که محمد جوان نجیبی بود و تا کنون در مورد علاقه اش کوچکترین حرفی نزده بود اما براي تمام اعضاي
خانواده آشکار بود که فرشته قسمت مسلم اوست و کسی در این مورد شک نداشت . محمد می دانست با تمام شدن
دانشگاه م یتواند به آرزو ي دیرینش برسد که همان وارد شدن به جامعه مقدس پزشکی بود .همچنین می دانست دیري
نخواهد کشید که با اتمام درس فرشته می تواند براي خواستگاري او اقدام کند . این براي او انتظاري طاقت فرسا و در
عین حال شیرین بود .البته در این انتظار نه تنها محمد بلکه تمام اعضاي خانواده سهیم بودندن .از جمله مادر محمد که
خیلی دوست داشت هر چه زودتر عروس زیبایش را به منزل بیاورد .حتی مهدي و نرگس ،پدر و مادر فرشته نیز محمد را
داماد خود می دانستنند و به وجود او افتخار می کردند .با وجودي که این علاقه و احساسات را پیش فرشته ابراز نمی
کردند ،اما فرشته نیز به خوبی می دانست که تنها آرزوي پدر و مادرش این است که او ومحمد با هم ازدواج کنند .شاید
فرشته هم می دانست که محمد شیفته و شیداي اوست و شاید او نیز آرزویش بود که همسري مانند او داشته باشد که
گل سر سبد فامیل است .اما کسی چه می دانست سرنوشت براي آن دو چه خواسته است . محمد فقط امیدوار بود و خود
را به دست تقدیر سپرده بود.او فرشته را در رویایش میدید و تصویر زیباي اورا در ایینه قلبش تماشا میکرد.فرشته به
راستی جواهري کمیاب بود .پوست صورتش لطیفی و سپیدي گل یاس را به هیچ می انگاشت .
چشمان ابی تیره اش به رنگ ابی دریاي شمال در سپیده صبح بود .لبانش چون غنچه اي ناشکفته بود وموهاي طلایی
وبلندش به تلالو خورشید طعنه میزد. فقط کسانی که اورا دیده بودند میتوانستند اورا چنین توصیف کنند. فرشته به
راستی زیبایی نفسگیري داشت و به حقیقت چون فرشته اي بود که از اسمان به زمین امده باشد.حرکاتش به قدري
موزون وارام بود که گویی حدي براي ان نمیشد تصور کرد. البته نه فقط زیبا،بلکه جذابیت خاصی داشت که می توانست
به راحتی روي دیگران تاثیر بگذارد.از همه مهمتر متانتی در وجود و رفتارش بود که دیگران را مجذوب حالتها و رفتارش
میکرد.مهدي و نرگس،تنها دخترشان را به قدر دنیا میپرستیدند و تمام سعی خود را میکردند تا اورا راضی و خوشبخت
ببینند.از نظر ان دو محمد تنها کسی بود که میتوانست فرشته را خوشبخت کندو بر همین اصل تمام خواستگاران او
بدون اینکه حتی به منزل راه پیدا کنند یکی یکی جواب میشدند.محمد نیز در این بین خود را بی رقیب می دید .
محمد انقدر در تفکراتش غرق شده بود که نفهمید کی چشمانش گرم شده و به خواب عمیقی فرورفته است .
وقتی از خواب برخواست ساعت چهار بعد از ظهر بود.با اینکه مدت زیادي نخوابیده بود اما از سستی و کرختی که اکثر
اوقات بعد از خواب به او دست میداد خبري نبودو احساس سرحالی و نشاط میکرد.از اتاقش که بیرون رفت از سر و
صداي اشپزخانه متوجه شد مادر به منزل برگشته است ومشغول تدارك شام شب میباشد. پله ها را دوتا یکی پایین امد
و به طرف اشپزخانه رفت و در استانه ان مشغول تماشاي مادرش شد.مهتاب از سایه اي که جولوي در افتاده بود سرش را
بلند کرد و با دیدن محمد لبخند زد :
» ساعت خواب پسرم «
.» سلام خسته نباشی مامان «
!» سلام عزیزم متشکرم چه عجب «
» ؟ چطور «
» وقتی امدم دیدم خوابی «
» ؟ اره امروز کمی خسته بودم راستی مامان امروز این وروجک را نمیبینم «
محبوبه را میگوي؟ بچه ام رفته خونه دوستش مهناز.در ضمن به من گفت »: مادر متوجه منظور محمد شد .با خنده گفت
.» به محمد بگو تا من بیایم حاضر باشه برویم بیرون
.» امان از این ته تغاري شیطون،میبینی مامان چجوري بلده منو سرکیسه کنه »: محمد با لذت خندید
مادر موضوع را میدانست ،زیرا محبوبه به او گفته بود،اما میخواست ا ز زبان محمد جریان را بشنود.با لبخندي دلنشین
» ؟ خیر باشه چه خبره »: سرش را تکان داد و گفت
.» هیچی از محبوبه رودست خوردم سر امدن دایی جان از شمال باید خسارت بدهم «
مادر جون یعنی این خبر اینقدر براي تو مهمه؟پس یادم باشه ». مهتاب با لبخند نگاه معنا داري به پسرش انداخت
» ؟ پنجشنبه جلوي در بایستم و خبرامدنشان را خودم به تو بدهم.اونوقت چی به من مژدگانی میدهی
من جانم راتقدیم به شما میکنم و این ». محمد با خنده جلو رفتو روي سر مادر خم شد و بوسه اي روي موهاي او نشاند
.» ناقابل ترین چیز براي شماست
جانت بی بلا باشد پسرم،ذره ذره وجودم خوشبختی تو وخواهرانت را »: مهتاب نگاه پرمهري به او انداخت و در پاسخ گفت
و براي اینکه محمد متوجه اشکی که در چشمانش شده بود نشودسرش را پایین «. میطلبد.الهی زنده باشی و خوشبخت
انداخت و سر خودش را با خرد کردن هویج و سیب زمینی گرم کرد .
محمد از کلام مادر متاثر شد او میدانست که بعد از فوت پدر،مادر با تلاش مضاعفی که بر عهده گرفته بود این حقیقت را
ثابت کرده است.در حالی که مقداري هویج خرد شده از ظرف بر میداشت،بوسه اي دیگر بر سر مادر زد و از آشپزخانه
خارج شد تا به حمام برود واحساس نشاط بیشتري بکند .
وقتی از حمام خارج شد محبوبه را حاضر و اماده دید که روي مبلی نشسته و منتظر اوست و با دیدن محمد لبخند زد .
.» سلام و عافیت باشد انشالله حمام دامادیه داداش جونمو ببینم «
اي کلک زبون باز!من فکر کردم که فراموش کردي،حالا نمیشه یه تخفیف دانشجویی به من بدي و از خیر این مانتو «
» ؟ بگذري
نه معلوم است که فراموش نمیکنم »: محبوبه با اینکه میدانست محمد جدي نمیگوید،اخمی کرد و با قیافه ناراحتی گفت
و با قهر سرش را برگرداند . «. ،یالله باید به قولت عمل کنی
قهر نکن »: محمد از رفتار محبوبه که چون کودکی میمانست خندید و در حالی که با حوله موهایش را خشک میکرد گفت
.» نی ین کوچولو شوخی کردم صبر کن الان حاضر میشوم
ساعت پنج ونیم بعد ازظهر بود که محمد همراه محبوبه براي خرید از منزل خارج شدند.مادر هم صورت خریدي به انان
داد.محبوبهسر از پا نمیشناخت.چند ماهی بود کهبراي خرید مانتویی پولهایش را جمع میکرد وبا این بخشندگی محمد
او میتوانستپولهایش را براي خرید کفشی که از پیش نشان کرده بود بدهد.انها هنوز سر خیابان نرسیده بودند که صداي
بوق آشنایی توجه محد را به انطرف خیابان جلب کرد.به طرف صدا برگشت و با دیدن فرشاد دستش را تکان داد.محبوبه
با دیدن فرشاد که پشت فرمان نشسته بود چنان نفسش بند امد که فکر کردهر لحظه ممکن است قلبش از حرکت
بایستد.انتظار دیدن فرشاد انهم در ان زمان و درست سر خیابانشان را نداشت .
فرشاد خیابان را دور زد و درست جلوي پاي ان دو ترمز زد و در حالی که لبخند دلنشین همیشگی اش را بر لب
» ؟ سلام محمد چطوري »: داشت،باصداي بلند گفت
محمد خیلی دلش میخواست شوخی ظهر را باز ادامه دهد.اما با وجود محبوبه این کار را درست ندید.دستش راروي لبه
» ؟ خوبم چه خبر از این طرفها ». پنجره گذاشت و سرش را خم کرد
امده ام تا کتابهایی را که جا گذاشته بودي بدهم.خوب »: فرشاد خم شد تا قفل در محمد را باز کند در همان حال گفت
» ؟ شد دیدمت مثل اینکه جایی میرفتی،درست است
اره »: محمد نگاهی به محبوبه انداختکه چند قدم از او فاصله داشت و باز سرش را به طرف فرشاد چرخاند و با لبخند گفت
.» سر یک شرط از محبوبه باختم،حالا دارم میروم جبران مکافات کنم
.» بیایید سوار شوید من شمارا میرسانم »: فرشاد به محمد اشاره کرد
محمد به اخلاق فرشاد اشنا بود و میدانست او تعارف نمیکندو اگر هم به چیزي کلید کند حتما باید انرا انجام دهد.محمد
نگاهی به او انداخت .
من دارم می روم »: وکمی صدایش را پایین آورد و ادامه داد «؟ مطمئنی که کارنداري ؟ممکن است خیلی علاف شوي «
خرید براي یک دوشیزه خانم .خودت که خوب می دونی چقدر دیر پسندند.حالا خود دانی . اگر هم دوست داري تا نصف
.» شب تو خیابون علاف بشی ،بسم الله
فرشاد خندید وبا سر اشاره کرد که سوار شوند .
محمد در عقب ماشین را باز کرد تا محبوبه سوار شود و خود نیز در صندلی جلو کنار فرشاد جاي گرفت .
محبوبه با بدنی لرزان سوار شد و خود را روي صندلی عقب رها کرد و با صدایی که لرزش آن به خوبی مشهود بود به
فرشاد سلام کرد .
» ؟ خوب محبوبه خانم چطورید »: فرشاد به عقب برگشت وبا لبخند جذابی سلام اورا پاسخ داد و پرسید
واین لکنت بی موقع اورا از خودش «. خ..خوبم متشککرم »: محبوبه با لکنت و درحالی که سرخ شده بود به آرامی گفت
متنفر کرد.با نیشگون محکمی که از پهلوي پایش گرفت ، نفرتش را نسبت به خودش نشان داد اما با وجود دردي که در
دخترة دست و پاچلفتی عقب مانده ،الحق که »: پایش ایجاد شده بود هنوز ناراضی بود و در دل به خود ناسزا می گفت
هنوز بچه اي ،الکن بدبخت خ..خوبم.راستی که!مردهایی مثل فرشاد از دخترهاي دست و پا چلفتی و لال خوششون نمی
آد .
گرماي داخل خودرو و بوي ادکلن خوشبویی که فرشاد زده بود فضاي دلچسبی را بوجود آورده بود .محبوبه از اینکه
اینقدر به فرشاد نزدیک است ،احساس خوبی داشت واین حالت حس بدي را که از لکنت زبانش در هنگام سلام کردن در
او بوجود آورده بود تحت تأثیر قرار داد .
فرشاد مشغول صحبت با محمد بود و محبوبه هر کلمه اش را به گوش جان می خرید.از آینه به چشمان روشن وابروهاي
بلند او خیره شده بود ودردل جذابیت و زیبایی اورا می ستود .
فرشاد براي پیچیدن به خیابانی به آینه نگاهی انداخت و در همان حال چشمش به محبوبه افتاد که به او خیره شده بود
خوب محبوبه خانم حالا چی از این برادر دست و »: .براي محبوبه دیر بود تا چشمانش رابدزدد . به او لبخندي زد و پرسید
» ؟ دلبازت بردي
محبوبه خیلی سعی کرد تا این بار بدون هول شدن پاسخ فرشادرا بدهد وبا اینکه تلاش می کرد تالحن صحبتش خیلی
عادي باشد اما از لرزش صدایش می شد متوجه خیلی چیزها شد .
.» محمد قرار است یک مانتو برایم بخرد «
» ؟ ببینم محبوبه خانم ،منظورت مانتو با کفش و روسري و کیف دیگه »: فرشاد با خنده بلندي به بازوي محمد زد وگفت
.» نه فقط مانتو »: محبوبه لبخندي زد و به محمد که درحال تکان دادن سرش بود نگاه انداخت
بابااي والله یک مانتو که چیزي نیست ،شاید محمد می خواد خوشحالت کنه.مطمئن باش »: فرشاد با لحن شوخی گفت
» ؟ همۀ این چیزها رو برات می خره . مگه نه محمد
» ؟ ببین می توانی خواهر سر به راه و مهربان من را از راه بدر کنی »: محمد نگاهی به فرشاد انداخت و گفت
فرشاد ومحبوبه خندیدند و صحبت به مسیر دیگري افتاد . حالا محبوبه احساس می کرد دیگر در مقابل فرشاد احساس
خجالت نمی کند و اکنون راحتتر می تواند با او همکلام شود
»؟ خب کجا باید بروم »: سر چهارراه ولیعصرفرشاد از ایینه نگاهی به محبوبه انداخت و با لحنی صمیمی گفت
فرقی نمیکند فکر کنم مانتویی »: محبوبه به محمد که او نیز منتظر پاسخ بود،وبه طرف او برگشته بود نگاهی کرد و گفت
.» را کهمیخواهم بخرم همه جا داشته باشند
»؟ میخواهی برویم همانجایی که فرانک همیشه از آنجا مانتو میخرد »: فرشاد رو به محمد کرد و گفت
نه قربانت،اون سر دنیا به خاطر یک مانتو؟این همه مانتو فروشی دست آخر یکیشمانتویی را »: محمد سوتی کشید و گفت
»؟ نظر تو چیه »: و بعد دوباره رو به محبوبه کرد و از او پرسید «. که محبوبه دوست داشته باشد دارد
محبوبه به علامت تایید حرف محمد سرش را تکان داد.
فرشاد جلوي مانتووفروشی بزرگی در میدان فاطمی نگه داشت.وهرسه پیاده شدند هنگامی که فرشاد پیاده می شد
»؟ خوب به سلامتی تو کجا تشریف میاوري »: ،محمد به شوخی گفت
من وکیل تسخیري محبوبه هستم تا بتواند حقش را »: فرشاد با خونسردي و بدون اینکه جا بخورد لبخندي زدوگفت
.» کامل از تو بگیرد
»؟ و تا خانه خرابم نکنی دست از سرم برنمیداري »: محمد نیز با خنده سر تکان داد وگفت
.» کاملا درست است «
محبوبه از اینکه فرشاد نام او را اینچنین صمیمی به زبان اورده بوددچار حس غریبی شده بود. فکر میکرد تمامی این
اتفاقات را در خواب میبیند.
در تمام طول خرید فرشاد با انان همراه بود ودر مورد مدل مانتو و رنگ ان اظهار نظر میکرد.محبوبه حتی یادش رفته بود
که قرار بوده مانتویی را که از قبل نشان کرده بود بخرد.و هرچه او میگفت محبوبه دربست تایید میکرد.
محمد کم کم کلافه شده بود و با خود فکر میکرد با وجود این همه مانتو چرا محبوبه یکی از انها را انتخاب نمی کند
امابراي اینکه دل محبوبه نشکند حرفی نمی زد.هر مانتویی که محبوبه می پوشید با اخمهاي فرشاد مواجه میشد.
!» نه این خیلی گشاد است «
!» نه این خیلی بلند است «
!» نوچ رنگ ان به پوستت نمی اید «
» اصلا مدلش جالب نیست
عاقبت در فروشگاهی فرشاد دست روي مانتویی گذاشت که درست مطابق میل محبوبه بود و محبوبهپس از امتحان
کردن با ابروهاي بازو لبخند فرشاد و محمد روبرو شد.
پس از خرید مانتو فرشاد از همان فروشگاه،روسري همرنگ مانتو محبوبه خرید و به او هدیه داد هر چند که دوست
داشت پول مانتوي محبوبه را هم حساب کند ولیچون قراري بود که محمد با او داشت،درست ندید در این کار دخالت
کند.
یادم باشد »: محمد پس از پرداخت پول مانتو نفس راحتی کشید و درحالی که لبخند میزد خطاب به فرشاد گفت
» هیچوقت قول خرید به کسی ندهم ،آن هم به یک دختر
اما من برعکس از گشتن توي فروشگاه لذت می برم خیلی دوست داشتم »: فرشاد درحالی که به محبوبه نگاه میکرد گفت
اخلاق فرانک هم مثل محبوبه بود.
محبوبه که زیر نگاه فرشاد رنگ به رنگ می شد سرش را زیر انداخت و با صداي آرامی گفت :من از شما متشکرم، سلیقه
خوب شما قابل تقدیراست.
فرشاد به محمد نگاهی کرد و با خنده گفت : قابلی نداشت.
محمد با اخم تصنعی سرش را تکان داد : هی روزگار می بینی ؟ پول از جیب ما رفته تشکرش نصیب کس دیگري می
شود. خوبه دیگه!
محبوبه با خنده به محمد نگاه کرد که با حالت قهر به او می نگریست.جلو رفت و روي پا بلند شد و بوسه اي روي گونه
محمد گذاشت : داداش جون خیلی متشکرم .
محمد دستش را بر پشت محبوبه گذاشت و هر سه با هم از در فروشگاه بیرون آمدند.جنب فروشگاه کافی شاپ کوچکی
بود که با توجه به سردي هوا نوشیدن شیرکاکائوي داغ می چسبید.پس از آن فرشاد آن دو را به منزل رساند و با وجود
اصرار محمد که او را به منزل دعوت می کرد فرشاد نپذیرفت و پس از خداحافظی از آنان جدا شد.محبوبه آن قدر ایستاد
تا خودرو فرشاد در پیچ خیابان از نظرش ناپدید شد و ناگهان با صداي محمد به خود آمد:محبوبه چرا خشکت زده ، بیا
دیگه. و بعد در حالی که مانتو و روسري اهدایی فرشاد را به خود می فشرد همراه با محمد به منزل رفت.پس از شام
وقتی در اتاقش تنها شد مانتو و روسري را جلوي رویش گذاشت و تا نیمه شب در حالی که به آنها خیره شده بود در
افکار شیرینی غرق بود وقتی به خود آمد که شب از نیمه گذشته بود با اینکه هنوز خوابش نمی آمد اما از فکر فردا و
رفتن به مدرسه و خستگی و خواب آلودگی سر کلاس درس از جا برخاست تا به رختخواب برود اما پیش از آن مانتو و
روسري را در کمد لباسش آویزان کرد و دستی به آن کشید و با خود گفت : امروز یکی از بهترین روزهاي زندگی ام بود.
البته در این بی خوابی شبانه محبوبه تنها نبود.دو اتاق آنطرفتر محمد نیز روي تختش دراز کشیده بود و در حالی که
چشم به سقف اتاق دوخته بوددر تفکرات دور و درازي غرق شده بود.
شب جادویی دارد که روز فاقد آن است.در شب احساسات آدمی بارورتر است و تمام احساسات خفته انسان بیدار می
شوند و عشق رنگ بیشتري به خود می گیرد.تاریکی شب انسان عاشق را شیداتر می کندو دلیل آن این است که انسان
با خود تنها می شود و تمام افکار روزانه را از خود دور می کند و به دور از چشمان دیگران که ما را زیر ذره بین خود قرار
می دهند، می تواند فقط به چیزي بیندیشد که دوست دارد.
محمد نیز به فرشته می اندیشید. به او که دوستش داشت و به اینکه احساس می کرد حتی یک لحظه نیز نمی تواند
بدون او زندگی کند.اما این را هم می دانست با وجودي که رسیدن به او مهمترین آرزوهایش به شمارمی رود اما باید به
فکر آینده زندگی مشترکشان هم باشد تا بتواند زندگی خوبی براي محبوبش بسازد.او می دانست همانطور که مدتها صبر
را پیشه خود کرده است باید درسش را تمام کند و با اینکه عاشق تحصیل و دانشگاه بود اما از کندي گذر زمان احساس
عصبانیت و کلافگی می کرد محمد در آن لحظه حالت کودکی را داشت که منتظر رسیدن تعطیلی و فرار از درس و
مدرسه بود. نفس عمیقی کشید و با خود حساب کرد که درس فرشته امسال تمام می شود و او می تواند مادر را به
خواستگاري او بفرستد، آن وقت خیالش راحت می شود و می تواند یک سال باقی مانده از درسش را بخواند و این مدت
او وفرشته نامزد می شوند و سپس همراه با جشن فارغ التحصیلی می توانند جشن عروسی را نیز برگزار کنند براي
محمد این رویاي شیرینی بود که آرزو میکرد هر چه زودتر به حقیقت بپیوندد.
محمد از جا برخاست ولبه تخت نشست.سرش را به دستانش تکیه داد وبا خود اندیشید که اي کاش می توانست فرشته
را عقد کند تا این نگرانی که در وجودش ریشه دوانیده از بین برود.هر چند یک بار این مسئله را با احتیاط به مادر گفته
بود وبا مخالفت صریح او روبرو شده بود زیرا مادر عقد را تا پیش ازاتمام تحصیل فرشته به صلاح اونمیدانست. دلیلش
هم این بود که مادر خود فرهنگی بود ومی دانست دختر عقد کرده در مدرسه دچار مشکلاتی می شودکه کمترین آن
افت تحصیلی می باشد البته محمد این را درك میکرد که مادر حقیقت را می گوید. در این میان خودش هم باید یک
پایش شمال ویک پایش تهران باشد.
البته در میان دوستان هم دانشگاهی اش عدهاي متاهل وبعضی نیز نامزد داشتند ولی هیچ یک شرایط او را
نداشتند,حتی حمید کهنامزدش دختر عمویش بود ودر کرمان زندگی میکرد اما حمید ماه تا ماه حتی تلفنی با دختر
عمویش تماس نمی گرفت ومی گفت:نامزدم که فرار نمی کند فعلا درس واجب تر است.
اما محمد میدانست نمی تواند مثل حمید فکر کند وروح او هر لحظه دیدار معشوق را می طلبد .ساکن بودن خانواده دایی
در شمال امکان دیدارهاي کوتاه را از آنان میگرفت.
اما چیزي که در این شب ظلمانی به او دلگرمی میداد این بود که هانطور که مادر جسته گریخته فرشته را عروس خود
می خواند, دایی وهمسرش نیز او را به چشم داماد خود می دیدند و ختی بارها از دایی شنیده بود که داشتن دامادي مثل
محمد باعث افتخار وغرور هر کسی خواهد بود.
بارها غیر مستقیم به او اشاره کرده بود که فرشته امانتی در دست ماست که به موقع باید به صاحبش تحویل داده
شود.اکثر اوقات به هنگام گفتن این کلام نگاهش را به او میدوخت.
با اینکه تمام شواهد نشان از این داشت که فرشته از آن اوست با این حال محمد نگران بود. او فرشته را حق خود
میدانست , اما تاکنون در مورد علاقه اش با او صحبتی نکرده بود.
هر بار تصمیم میگرفت به او ابراز علاقه کند وبا خود شرط می کرد با دیدن او شرم وتعصب را کنار بگذارد وبا کلامی
محبتش را بیان کند, اما به محض دیدن او غیرت وتعصب فامیلی جاي احساسات عاشقانه را پر میکرد وزبان او را براي
بیان مکنونات قلبش می بست. فقط امیدوار بود این شعله فروزان محبت که در قلب او در خال سوختن است , نیمی از
آن در قلب فرشته هم جریان داشته باشد. محمد عقیده داشت عشق قلبی بهتر از عشق زبانی است , اما غافل از اینکه
فرشته این طور فکر نمی کرد وسکوت محمد را به بی اعتنایی وغرور او تعبیر میکرد.
فرشته دختر محجوب وساکتی بود که قلبی از آتش داشت واین دوگانگی در پس چهره آرام ومتینش مدفون بود . او
دختري حساس و دقیق بود که مسائل را از دید خود تجزیه وتحلیل می کرد.
محمد کلافه وسردر گم از روي تخت بلند شد وتاریکی اتاق شروع کرد به قدم زدن. محیط اتاق برایش چون قفس شده
بود و در آن احساس خفگی وبی قراري میکرد به طرف میز کارش رفت ودستهایش را به آن تکیه داد. در این لحظه
چشمش به تقویم روي میز افتاد. در نور کم رنگ چراغ خواب روزهاي باقی مانده تا پنج شنبه را ورق زد:فقط 5 روز دیگر
مانده بود .
از حرص با مشت روي میز کوبید،از صداي ایجاد شده توسط دستش بر میز خودش نیز جا خورد.سرش را بلند کرد و به
در اتاق چشم دوخت.امیدوار بود این صدا باعث بیداري مادر نشده باشد.پس از چند لحظه که مطمئن شد از بیرون
صدایی شنیده نمی شود به طرف تختش رفت تا آن چند ساعت باقی مانده به صبح را کمی استراحت کند.
فصل دوم:
فرشاد روي کاناپه اتاق نشیمن نشسته بود و مشغول تماشاي مسابقه فوتبال بود.خانه در سکوت محض فرو رفته بود و
جز صداي تلویزیون که آن هم صداي بلندي نداشت صداي دیگري به گوش نمی رسید،با اینکه فرشاد خود جزء تیم
والیبال دانشگاه بود،اما فوتبال را دست داشتنی ورزش می دانست و آنچنان با لذت به مسابقه دو تیم خارجی نگاه می
کرد که اگر توپ هم زیر گوشش منفجر می شد او توجهی به آن نمی کرد.
فرانک کلاسور به دست وارد منزل شد و به فرشاد سلام کرد.فرشاد در حالی که به تلویزیونچشم دوخته بود با سر پاسخ
او را داد.
فرانک به فرشاد که محو تماشاي مسابقه فوتبال بود نگاهی انداخت و پرسید:<<مجید زنگ نزد؟<<
فرشاد هیچ نگفت ،در واقع صداي او را نشنید که بخواهد به آن پاسخ دهد.
فرانک با صداي بلند تري پرسش خود را تکرار کردو فرشاد نگاهی کوتاه به او انداخت و پرسید :
-چیه،چی می گی؟
-هیچی پرسیدم مجید زنگ نزد؟
-نه ،نمی دانم،شاید زنگ زده،هیس ببینم چی شد..... واي خداي من......آخ بازهم کرنر .
فرانک با حرص نفس عمیقی کشید و به طرف اتاقش در طبقه بالا رفت.در همان حال با خود غر می زد :
-اه،امان از این مردها که وقتی پاي تماشاي فوتبال می نشینند خودشان رو هم فراموش می کنند،چه برسه به همسر و
زندگی شان،خدا کند مجید اینطور نباشد .
هنوز به وسط پله هاي مارپیچ نرسیده بود که زنگ تلفن باعث شد به طرف آن نگاه کند.تلفن درست کنار دست فرشاد
روي میز بود.فرانک به خیال اینکه فرشاد گوشی را بر می دارد چند پله بالاتر رفت،اما صداي تلفن را شنید که بی وقفه
زنگ می زندو فرشاد توجهی به آن ندارد،به طرف او برگشت.او را دید که بی خیال مثل اینکه هیچ صدایی نمی شنود به
صفحه تلویزیون چشم دوخته است،از همان جا با صداي بلندي فریاد زد :
-د گوشی را بردار ببین کیه .

گمشده.. 05-28-2012 03:25 PM

فرانک فکر کرد فرشاد آنقدر در مسابقه غرق شده که هیچ صدایی را نمی شنود اما بر خلاف تصورش فرشاد با خونسردي و با صداي آرامی گفت : -من منتظر تلفن کسی نیستم . فرانک با حرص گفت : -چون منتظر تلفن کسی نیستی نباید به آن جواب بدهی؟ فرشاد نیشخندي زد و به فرانک که همچنان روي پله ها ایستاده و منتظر بودتا او گوشی تلفن را بردارد نگاهی انداخت . -عیب ندارد خودش قطع می شود،اما من فکر کنم تو گفتی قرار است مجید زنگ بزند . به صفحه تلویزیون خیره شد ولی همچنان لبخند می زد . فرانک با شنیدن نام مجید به سرعت از پله ها پایین دوید تا پیش از آنکه تلفن قطع شود آن را جواب دهد.فرشاد با گوشه چشم نگاهی به او انداخت و پوزخندي زدو دوباره به تلویزیون چشم دوخت.دقایق تلف شده آخر بازي بود و تیم فوتبالی که یک گل عقب تر از تیم حریف بود تلاش می کرد تا در لحظه هاي آخر بازي با تمرکز در کنار دروازه تیم حریف گل بزندتا بتواند با نتیجه مساوي بازي را به پایان برساند.ضربه هاي توپ که چپ و راست به تیرك دروازه می خورد تیم برتر را گیج کرده بود.فرشاد به طرفداري از تیم برتر امیدوار بود که گلی به ثمر نرسد.عاقبت دقیقه هاي تلف شده بازي به پایان رسید و تیم بازنده نتوانست کاري پیش ببرد . فرانک کیفش را روي مبل پرت کرد و گوشی تلفن را برداشت . -بله بفرمایید؟...بله شما؟...گوشی . فرانک با حرص گوشی را جلوي صورت فرشاد گرفت.فرشاد سرش را بلند کردو به او نگاه کرد.چهره فرانک خیلی عصبانی بود . فرشاد سرش را تکان داد -چیه،چی شده؟ فرانک نفس عمیقی کشیدو به گوشی اشاره کرد -مثل اینکه با جنابعالی کار دارند ! فرشاد ابروانش را بالا برد و لبخند موذیانه اي بر لب آورد.گوشی را از فرانک گرفت -بله بفرمایید . صدایی از آن طرف سلام کرد.صدا براي فرشاد آشنا نبود.به نشانه تمرکز لبانش را به هم فشار دادو چشمانش را تنگ کرد.در این هنگام چشمش به فرانک افتاد که با خشم همچنان بالاي سرش ایستاده بود.فرشاد گوشی را برداشت و با چرخشی پشت به او کرد.فرانک با این کار متوجه شد که باید او را تنها بگذارد در حالیکه کیف و کلاسورش را بر میداشت با حرص گفت "واقعا که ..."و بعد با قدمهایی که باحرص آنها را بر سطح پارکت هال می کوبید به طرف طبقه بالا راه افتاد . فرشاد از حرکت فرانک خنده اش گرفت .صداي پشت گوشی گفت :"چرا جواب نمی دهید ؟ " فرشاد پاسخ داد "داشتم فکرم را متمرکز می کردم تا بینم که آیا قبلا هم صداي شما را شنیده ام ". "خوب نتیجه ؟ " "نه شما اولین باري است که از پشت تلفن با من صحبت می کنید " "فکر نمی کنید اشتباه می کنید ؟ " با این کلام فرشاد به فکر فرو رفت .صدا به نظر خیلی آشنا می رسید ،اما فرشاد نمی توانست صاحب صدا را تشخیص دهد صدا ادامه داد "چه زود یادتون رفته " فرشاد حواسش را جمع کرد تا صدا را که فکر می کرد آن را جایی شنیده به خاطر بیاورد در یک لحظه می خواست نامی را به زبان بیاورد اما با خودش فکرکرد ممکن است اشتباه کرده باشد .بنابراین گفت "یادم که نرفته ولی لازمه صحبت معرفی می باشد ". "بله حق با شماست .روزي که به نمایشگاه کتاب تشریف میبردید را به خاطر دارید ؟ " "اه بله بله یادم آمد شما شراره ".... "چه خوب این نام را بخاطر سپردید اما مثل اینکه شماره تلفن شما کف دست من نوشته شد .بنده نسرین هستم دختر خاله شراره " فرشاد لبهایش را به هم فشار داد و سرش را تکان داد و با خود گفت "عجب اشتباهی .او انقدر تجربه داشت که بفهمد هیچ دختري دوست ندارد جاي دیگري گرفته شود.لحن نسرین هم با کنایه بود این را ثابت می کرد فرشاد بدون اینکه نسرین راببیند می دانست با گفتن این مطلب چه احساسی دارد .فرشاد بدون اینکه به روي خود بیاورد با لحن نافذي گفت "خب شما حالتون چطوره .خیلی خوشحالم صدایتان را می شنوم " "ممنون من خوب هستم شما چطورید راستس حال دوستتون خب شد ؟ " فرشاد از یادآوري اون روز خندید گفت " بله بله حالش خیلی خوب است ما از همان راه یکراست به کلینیک گفتار درمانی رفتیم و او را مداوا کردیم .خوب شما از خودتان بگویید آن روز خوش گذشت ؟ " "نه چندان شاید اگر با شما به نمایشگاه می آمدیم بهتر بود چون خیلی زود برگشتیم " "مهم نیست وقت زیاد است .می توانیم روز دیگري به نمایشگاه دیگر برویم " "اتفاقا ما هفته دیگر چند کلاس نداریم و من می توانم ترتیبی بدهم که براي تفریح به پارك برویم " فرشاد از اینکه نسرین با این سرعت و صراحت قراار ملاقات می گذاشت متعجب شد .نمی دانست چه بگوید به ناچار لبخندي زد و گفت "هر وقت شما وقت داشته باشید ما حرفی نداریم " "منظورتان شما و دوستتان محمد است ؟ " "بله چطور مگه ؟ " "ولی مثل اینکه دوستتان زیاد خوش اخلالق نیست " فرشاد با لبخند پاسخ داد "نه اتفاقا محمد یکی از با اخلالق ترین مردهاي دنیاست .اگر او را بشناسید با من موافق می شوید". امیدوارم این طور باشد. پس قرارمان شد دوشنبه ساعت دو بعدازظهر ،همان جایی که دفعه قبل همدیگر را دیدیم ، « .» اوکی .» بله ،من حرفی ندارم « .» خب من از بیرون تلفن می کنم و تا شیشه باجه نشکسته با شما خداحافظی می کنم .خداحافظ تا بعد « » خداحافظ و به امید دیدار « فرشاد گوشی را سرجایش گذاشت و به فکر فرو رفت .از اینکه این بار تعیین کننده ملاقات کس دیگري بود ، آن هم یک دختر ، لبخندي برلبانش نشست .سعی کرد شراره را به خاطر بیاورد ، اما فقط رنگ چشمان اورا به یاد آورد آن هم به دلیل این که رنگ چشمان شراره او را به یاد شیوا می انداخت .ناگهان از به یاد آوردن شیوا اخمهایش درهم شد . قرار بود ده ونیم صبح به او تلفن کند و حالا که ساعت چهارو نیم بعدازظهر بودتازه یادش افتاده بود .آن هم اگر نسرین زنگ نمی زد معلوم نبود کی به یادش می افتاد .فرشاد از کم حواسی خود سرش را تکان داد . گوشی تلفن را برداشت تا شماره بگیرد ،اما هنوز چند شماره بیشتر نگرفته بود که فرانک چون اجل معلق از بالاي نرده سرش را خم کرد و با عصبانیت »؟ فرشاد چه خبرته »: گفت »؟ چیه ، چه خبره »: فرشاد با خونسردي که می دانست فرانک را دیوانه می کند گفت .» من منتظر تلفن مجید هستم ،اینقدر خط را اشغال نکن « واسه همینه می خواهی خودکشی »: فرشاد نگاهی به فرانک انداخت که تا سینه به طرف پایین خم شده بود و گفت .» کنی؟خوب به اون یکی خط تلفن می زنه ، اینکه دیگه گریه نداره .» بی نمک ،اون خط دوروزه که به علت کابل برگردان قطع است ، اذیت نکن گوشی را بگذار « .» متأسفم که نمی توانم به خواسته ات جواب مثبت بدهم ، تلفن مهمی دارم « !» آره می دونم خیلی مهمه »: فرانک با اخم به فرشاد نگاه کرد و با کنایه گفت فرشاد بدون اینکه حرفی بزند شماره را گرفت وپاهایش را روي هم انداخت و در مبل فرو رفت ..فرانک که دیگر نمی توانست کارهاي فرشاد را تحمل کند و از طرفی کاري هم از دستش برنمی آمد، به اتاقش برگشت و در اتاقش را محکم به هم کوبید. .» سلام »: همانطور که فرشاد حدس می زد شیوا خودش تلفن را جواب داد ، فرشاد گفت »؟ ببینم بچگی هایت هم همین طور قول می دادي »: شیوا با شنیدن صداي اوبا عصبانیت شروع به گله گذاري کرد ...» سلام کردم .جواب سلام واجب است می دونی که « »؟ سلام.ببینم قرار بود ساعت چند زنگ بزنی « .» باورکن یادم نرفته بود ولی گرفتار شدم « .» آره اینم از اون حرفهاست »: شیوا بالحن گله مندي گفت .» نه باور کن اگر تصادف نکرده بودم با کله خودم را به باجه تلفن می رساندم « این حرف ناگهان از دهان فرشادپرید .او می خواست دلیل موجهی براي فراموشی اش بتراشد و بهتر از اینکه بگوید تصادف کرده چیزي به خاطرش نرسید . با شنیدن خبر تصادف لحن شیوا تغییر کرد. »؟ فرشاد از کجا تلفن می کنی ؟حالت چه طور است « فرشادمتوجه شد شیواحرفش را باور کرده است.دستی به موهایش کشید ودنبال کلامی میگشت تا بعد لو نرود.
!» فرشاد تو حالت خوب است؟حرف بزن خیلی نگرانم کردي »: شیوا بار دیگر پرسید
.....» نترس طوریم نشده فقط یکم پایم «
»؟ واي،خداي من،راستی راستی پایت شکسته؟تصادف کرده اي »: شیوا نگذاشت او حرفش تمام شود و با ترس فریاد زد
فرشاد هول شد .فکر نمی کرد واکنش شیوا نسبت به این خبر اینطور باشد.
..» نه بابا چیزیم نشده من گفتم فقط یکم پایم درد گرفته حالا چرا جیغ می کشی؟باور کن حالم از تو هم بهتره «
»؟ پس امروز می ایم دیدنت،منزل هستی »: شیوا کمی آرام شد و با لحن نگرانی گفت
و با لحنی که فکر میکرد شیوا را از تصمیمش « حسابی خراب کردي »: فرشاددست وسرش را تکان داد و با خود گفت
.» من حالم خوب است باور کن حالا خودم می ایم تا تو مطمئن شوي »: منصرف کند گفت
»؟ فرشاد تو مطمئن هستی که حالت خوب است «
.» اگر تو از دست من عصبانی نشوي حالم از تو هم بهتر می شود
.....» فرشاد «
»؟ چیه عزیزم «
»؟ کی ببینمت «
»؟ هروقت که تو بخواهی فردا خوب است «
»؟ نه فردا پاپا از انگلیس می آید،از صبح خیلی کار سرمان ریخته،شب هم که باید برویم فرودگاه،پس فردا خوبه «
» آره عزیزم خوبه «
»؟ پس چی شد؟ پس فردا ساعت 3 بعد از ظهر کنار در موسسه زبان.یادت که نمی رود «
.» نه می آیم «
»؟ فرشاد مواظب خودت باش، باشه «
.» باشه سعی میکنم مواظب خودم باشم. خدا نگهدار »: فرشاد لبخندي زد و گفت
گوشی تلفن دست فرشاد مانده بود و خیره به روبرو نگاه می کرد. صداي سوتی که از گوشی برخاست فرشاد را به خود
اورد.آن را سر جایش گذاشت و به تلویزیون نگاه کرد.پس از چند لحظه از جا برخاست و تلویزیون را خاموش کرد و از
منزل خارج شد.
: فصل 3
-چته پسرف ده دقیقه است با تو حرف می زنم اما فقط برو بر نگاه می کنی، کجایی؟
محمد با تکان فرشاد به خود آمد و با بی حواسی گفت :بله، بله گوش می دم. خوب!؟
-آره جون خودت، تو اصلاً تو دنیا نبودي چه برسه به این که حرف من رو شنیده باشی.
محمد لبخندي زد و گفت :راستش امروز کمی کار دارم باید زودتر بروم منزل، امروز دایی ام از شمال می آید، ممکن
است مادر دیر از سرکار برگرددباید براي منزل کمی خرید کنم.
-خوب باشه، ظهر دوتایی از کلاس بعدازظهر جیم می شویم.
-نه من کمی زودتر می روم، در ضمن بعدازظهر کلاس ندارم، تو بمان چون دفعه قبل هم غیبت کردي ممکن است از این
درس بیفتی.در ضمن اگر تونستی این جزوه ها را بده به مهران.می شناسیش که ... همان که....
فرشاد باخنده گفت((آره بابا همون برادر ناتنی مایکل جکسون)) وبعد درحالی که ژست خاصی گرفته بود دستی به
موهایش کشید وگفت:
))اوا چی میگی تو..جیگرت رو شغال بخوره((..
محمد از کاراو با صداي بلند خندید . آرام که شد خطاب به فرشاد گفت : میدونی دوستی با تو چه حسنی داره؟حسنش
اینه کهادم اصلا" یادش میره چه نگرانیو ناراحتی داره!
فرشاد با همان لحن طنز همیشگی پاسخ داد:خودت میگی آدم مگه تو هم جزو اونهایی؟
محمد خندیدي وجزوه ها رو به او داد فرشاد نگاهی به جزوه ها انداخت وبعد به محمد نگاه کرد وگفت: گفتی مهمان
دارید,پس با این حساب نمی توانی بیایی مسابقه مرا ببینی.
محمد با ناباوري به فرشاد نگاه کرد((آه , فردا مسابقه داري؟!مگه امروز چندم ماه است؟((
فرشاد سرش را خم کرد وگفتکدست شما درد نکند!از دوماه پیش تا بحال براي بیست و جهارم بهمن روضه می خوانم
حالا میگی اروزچندم است.
محمد از کم حواسی خود سرش را تکان دادفردا ساعت چند؟
فکر می کنم شش الی هفت بعد از ظهر در سالن شیرودي.
محمد سرش را تکان داد و گفتک سعی میکنم بیایم البته حتماگمی آیم میخواهم ببینم چندتا می کاري؟
فرشاد لبخند زد باشه پس میبینمت تا بعد.
محمد پس از خداحافظی به سمت منزل راه افتاد در حقیقت کاري در خارج از منزل نداشت زیرا مادر آن روز مرخصی
گرفته بود. او از صبح حال وحوصله کلاسو درس را نداشت فکرش مدام دور وبر منزل می چرخید.شب پیش نیز تا صبح
بیدار مانده وفکر می کرد.با وجود بیخوابی شب گذشته احساس خستگی نمی کرد اما دلش بدجوري به شور افتاده
بود.شاید هماضطراب درونی چنگ بر روحش می زد وآسایش را از او سلب می کرد.
این حالت از صبح با و بود وسعی او براي منحرف کردن ذهنش ودور کردن این احساس بی نتیجه بود.
نزدیکی منزل که رسید نفس عمیقی کشید تا احساسش را مهار کند.
دسته کیفش را محکم فشرد وبا اینکه کلید در منزل را داشت از آن استفاده نکرد.دستش به هنگام لمس زنگ منزل می
لرزید.پیش از فشار دادن زنگ به ساعتش نگاه کرد.هنوز ساعتی به ظهر مانده بود و او نمی دانستدایی وخانواده اش چه
وقت به تهران می رسند.
به اطراف نگاه کرد تا شاید خودرو آنان را ببیند اما یادش افتاد داییتازه خودرو اش را عوض کرده و او از مدل و شماره ان
اطلاعی ندارد.
با خود گفت:تا به منزل نروم نمی توانم بفهمم آمده اند یا نه.
نفس عمیقی کشید وزنگ در را فشار داد.چند لحظه طول کشید تا در باز شد. در لحظه ورود به حیاط به سرعت چشمش
به پشت در هال افتاد وبا دین کفش مردانه اي دلش از جا کنده شد.

گمشده.. 05-28-2012 03:34 PM

آنقدر حواسش پرت شد که متوجه نشد فقط یک جفت کفش پشت در میباشد با قدمهایی که سعی میکرد مثل همیشه
محکم ومردانه باشد گام بر میداشت ودر همان حال خود را براي رویا رویی با دایی واز همه مهم تر فرشته آماده میکرد,
او تا صبح بیدار مانده بود وبا خود تصمیم گرفته بود این بار راز دلش را با فرشته درمیان بگذارد وبا گفتن کلام مقدسی او
را به باغ سبز قلبش دعوت کند.محمد بارها و بارها پیش خود این کلام را تکرار کرده بود ومایل بود این بار دور از هر
احساس دیگري آنرا تقدیم فرشته کند.
محمد لحظه اي پشت در ایستاد و با گفتن سلام بلندي داخل شد.
مادر نخستین کسی بود که به استقبالش آمد.چهره او متین و آرام بود اما محمد ته چشمانش حالتی را مشاهده کرد که
نمی دانست آن را چه معنا کند.فرصتی براي پرسش و پاسخ نبود.
محمد آهسته پرسید:<<آمدند؟<<
مادر کیف محمد را گرفت و به آرامی سرش را تکان داد و خواست چیزي بگوید که دایی در آستانه در اتاق پذیرایی ظاهر
شد.محمد با دیدن او جلورفت و با گفتن سلام در آغوشش جاي گرفت.محمد منتظر بود تا فرشته و زن دایی هم از اتاق
پذیرایی خارج شوند،اما وقتی دید که ازآنان خبري نیست با نگاهی پر از پرسش به مادر خیره شد.مادر مفهوم نگاه محمد
را درك کرد.نفس بلندي کشید و در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت گفت:<<دایی جان تنها آمده<<.
محمد احساس کرد آب سردي رویش ریخته شد.لبخند روي لبانش خشکید.خوشبختانه اراده اش قوي تر از آن بود که
چون دختر نوجوانی رنگ به رنگ شود.در حالی که حالت چهره اش را خیلی خوب حفظ کرده بود با لبخندي نه چندان
حقیقی گفت:
>>جدي،چرا؟مگر اتفاقی افتاده؟حالشان که خوب است؟<<
مادر توضیحاتش را ادامه داد و گفت:طفلی نرگس ،از قرار ناراحتی کلیه اش عود کرده و یک هفته در بیمارستان بستري
بوده و حالا در منزل استراحت می کند.مهدي هم چون مأموریت داشته به تهران آمده و قرار است فردا برگردد.>>و بعد
لبهایش را جمع کرد و سرش را تکان داد.
محمد با نگرانی به دایی نگاه کرد:<<حالا حالشان چطور است؟<<
>>الحمدلله بهتر است،تا خدا چه بخواهد.>>و آهی کشید.
محمد از دایی معذرت خواست تا چند لحظه او را براي تعویض لباس تنها بگذارد.به سمت اتاقش رفت.بدجوري حالش
گرفته بود. احساس بدي داشت.حس کرد از درون تهی شده است.خیلی دلش می خواست تنها باشد تا کمی فکر کند و
خودش را قانع نماید .اما با حضور دایی این کار درست نبود.بنابراین با وجودي که خیلی خسته و افسرده بود،اما نقاب
خوشحالی به چهره زد و به سرعت به اتاق پذیرایی بازگشت.
مریم نگاهی به پسرش انداخت و در پس لبخند او دل گرفتگی اش را به وضوح مشاهده کرد.دلش براي محمد خیلی
سوخت اما کاري از دستش بر نمی آمد.فقط تصمیم گرفت موضوع خواستگاري از فرشته را با برادرش مطرح کند و پیش
از تمام شدن درس فرشته،او را براي محمد نشان کند تا بدین ترتیب هم دلگرمی براي محمد باشد و هم آمادگی براي
مراحل بعد را پیدا کرده باشد.
محبوبه از مدرسه بازگشته بود و در اتاق پذیرایی با دایی احوالپرسی می کرد و آن قدر از نیامدن زن دایی و فرشته
حیران بود که با دیدن محمد مات و مبهوت به او خیره شد.
محمد از چشمان او پی به افکارش برد و فهمید محبوبه بیشتر ازهمه براي او متأثر شده است.با خنده به طرف او رفت و
در حالی که او را به طرف در هدایت می کرد با لحن آمرانه اي گفت:<<بدو دختر لباسهایت را عوض کن؛اینقدر هم از
دایی سؤال نکن<<.
محبوبه هنگام خارج شدن برگشت و نگاهی به محمد انداخت تا مطمئن شود که او ناراحت نیست.
محمد که افکار محبوبه را به خوبی در چهره اش می خواند با اخم چشم غره اي به او رفت.
محبوبه در حین عوض کردن لباس خیلی پکر بود.دلش خیلی براي محمد سوخته بود.هنگام باز کردن کمد لباسش
چشمش به مانتویی افتاد که محمد براي او خریده بود.دلسوزي اش بیشتر شد.از زن دایی به خاطر اینکه با مریضی بی
موقع اش مانع آمدن فرشته شده بود خیلی حرصش گرفت.اما دلش براي زن دایی هم سوخت و از ناراحتی اشک در
چشمانش حلقه زد.او به خوبی می دانست در دل محمد چه می گذرد واز اینکه او می توانست احساساتش را اینچنین
پنهان کند به حال او غبطه خورد .
پس از شام دایی تعریف کرد که نرگس چطور دلش می خواسته به تهران بیایدودیداري تازه کند.همینطور فرشته که
دلش براي عمه و بقیه خیلی تنگ شده بودوبه همه خیلی سلام رسانده وهمچنین از او خواسته که از طرف او صورت عمه
جان و محبوبه را ببوسد .
درهنگام شنیدن این صحبت ها،محمد به فنجان چایش نگاه می کردومحبوبه نیز به محمد خیره شده بود.محمد سرش را
بالا کردومحبوبه را دید که به او چشم دوخته است.با اخم نفس عمیقی کشیدو با گردش چشمانش به محبوبه اشاره کرد
که به او زل نزند .
مهدي مهندس ناظر شرکتی معتبر در شمال بودوگاهی اوقات براي تهیه بعضی از اجناس مورد نیاز شرکت و همچنین
بستن قراردادتجارتی به مرکز می آمد.این بار یک هفته ماموریت داشت و قرار بود به اتفاق خانواده اش به تهران بیاید اما
بیماري همسرش ،که البته سابقه اي طولانی داشت باعث شد تا هرچه زودتر کارش را انجام دهد و به شمال باز گردد.مادر
از بیماري مجدد نرگس که باعث نیامدن او وفرشته شده بود احساس تاسف کرد و خطاب به برادرش گفت :
راستی حیف شد،دلم خیلی براي زن داداش و عروس ناز خودم تنگ شده بود .
براي نخستین بار بود که مادر با این صراحت فرشته را عروس خود می خواند .
محمد که در حال سر کشیدن چایش بود نفهمید آن را چطور قورت بدهد و قطره اي به گلویش پرید که باعث سرفه او
شد.دایی با دست به پشت او زد و با خنده گفت :
-خفه نشی پسرم،ما حالا حالاها با تو کار داریم .
وبعد بازویش را روي شانه محبوبه گذاشت که طرف دیگرش نشسته بود و در حال خندیدن بود.محمد با تواضع سرش را
تکان داد.دایی بی مقدمه پرسید :
-محمد ،از قرار معلوم انشاالله سال دیگر درست تمام می شود،درسته؟
محمد با تواضع سرش را تکان داد :
-بله دایی جان،البته تا مقطع کارشناسی،بعد می ماند ادامه راه که اگر خدا بخواهد دوست دارم ادامه بدهم .
دایی سرش را به علامت تحسین تکان داد و با رضایت لبخند زد .
-زنده باشی پسرم،تو باعث افتخار تمام فامیل هستی .
و سپس مکثی کوتاه کرد و گفت :
-به این ترتیب درس فرشته از تو زودتر تمام می شود،درست است؟
محمد سر در گم به دایی نگاه می کرد و نمی دانست چه پاسخی بدهد.به ناچارسرش را زیر انداخت و با صدایی آرام

گمشده.. 05-28-2012 03:36 PM

گفت:-بله دایی جان،فکر می کنم اینطور باشد .
مهتاب به برادرش نگاهی انداخت و زمینه را براي صحبت مساعد دید .
-مهدي جان به نظر تو وقتش نشده که بنشینیم و در مورد این دو جوان تصمیم جدي بگیریم؟من فکر می کنم که وقتش
رسیده که کمی جدي تر به این قصیه نگاه کنیم.نظر تو چیه؟
کلام مادر اینقدر صریح و بی مقدمه بود که محمد احساس کرد سرب داغ به جاي خون در رگهاش جاري است سرش را
زیر انداخته بود و در خود این توان را نمی دید به ان دو بنگرد.
مهدي نگاهی به چهره نجیب و محجوب محمد انداخت وسرش را به علامت تایید حرفهاي خواهرش تکان داد "چرا
خواهر محمد مثل پسر خودم می ماند و من هم دوست دارم این امانت را به صاحبش برسانم"
"پس ان شاءالله حال نرگس جون که بهتر بشه ما هم خودمون رو جمع وجور می کنیم تو روز مبارکی به طور رسمی
خدمت می رسیم .چطوره ؟"
"اي خواهر این حرف ها مال غریبه هاست تو که عزیز منی و خودت صاحب اختیاري".
"باشه داداش شما لطف داري ولی بچه هاي این دوره توقعات دیگري دارند من باید براي فرشته سنگ تمام بگذارم مگر
یک پسر بیشتر دارم "سپس اهی کشید و ادامه داد "خدا رحمت کند عباس همیشه آرزو داشت عروسی محمد را ببیند
،اما افسوس عمرش کفاف نداد تا به ارزویش برسد"
با یاد آوردن پدر سکوت جمع را فرا گرفت .در چهره تک تک حاضران می شد فهمید خاطره اي از او در ذهنشان زنده
شده است.
در این میان محبوبه بیشتر از همه با به یاد آوردن پدر و روزهاي خوبی که او هنوز در کنارشان بود غمگین و افسرده شد
براي او که هنوز به محبت خالصانه پدر احتیاج داشت و بیش از هرکس به او وابسته بود رفتن نا بهنگامش دردناك و ملال
انگیز بود محبوبه می دانست که هیچگاه غم از دست دادن او را فراموش نخواهد کرد و عظمت این فقدان را تا عمر دارد
به دوش می کشد.
محبوبه به خود امد و آهی از سر حسرت کشید به خاطر اورد که وقت غم خوردن نیست اکنون که صحبت از وصل دوتا
جوون بود ان هم محمد که پدر همیشه ارزوي دامادیش را داشت پس بی تردید روح پدر هم در شادي انها سهیم بود
.محبوبه با این تصور افکار ناراحت کننده را از خود دور کرد و نگاهش را به سمت محمد چرخاند و او را دید که از درون
خرسند است .از شادي او ناخوداگاه نفس راحتی کشید .محبوبه از ان لحظه که فهمیده بود فرشته نیامده از اینکه بی
مناسبت مانتویی با پول محمد خریده دچار عذاب وجدان شده بود و حالا که می دید صحبت از عقد و نامزدي و اینجور
چیزهاي خوشایند است وجدانش کمی راحت شد صداي مادر توجه او را جلب کرد.
"داداش ببینم تا حالا نظر فرشته را در مورد این وصلت پرسیده اي ؟"
"اگر فرشته مخالفتی داشت فکر می کنی من اینجور راحت در مورد اینده او صحبت می کردم ؟"
"خب خدا را شکر اینجوري خیال من هم راحت تر است"
مسیر صحبت تغیر پیدا کرد اما محمد نگاهش فقط پیش انان بود و روحش جاي دیگري به پرواز یا بهتر بگوییم به رقص
در امده بود محمد در رویاي شیرینی غرق شده بود در خیالش با لباس دامادي وارد اتاق عقد شد اتاق عقد با ستاره هاي
رنگینی تزیین شده بود و حجله اي از تور فضاي سفره عقد را مجزا کرده بود زیر حجله سفره سفیدي پهن شده بود و
روي ان خنچه اي به شکل قلب وجود داشت که دو طرف ان را فرشتگانی با بالهاي سفید به دست گرفته بودنند و درون
ان بادام و فندق گردو شیرینی و تخم مرغ هاي رنگی قرار داشت زیر انداز سپیدي بالاي سفره عقد گسترده شده بود و
روي ان عروس رویاي او در پوششی از تور و مروارید به تخت نشسته بود ،توري روي صورت عروسش را پوشانده بود و
مانع از این بود که محمد روي چون ماهش را ببیند .محمد تپش قلب خود را احساس می کرد . گامی به سمت حجله
برداشت که آبی به روي پایش ریخت و از صداي خنده مادر و دایی و بلندتر از همه محبوبه به خود آمد حیرت زده به
آنان نگاه کرد در نظر اول تصور کرد متوجه رؤیایش شده اند و به آن می خندند ، اما به سرعت متوجه شد خنده شان به
دلیل خرابی است که خودش به بار آورده است . محمد آنقدر در رویایش فرو رفته بود که متوجه نشد که لیوان را سر وته
گرفته و در حال خالی کردن پارچ آب بر روي زمین است . محمد شرمزده به مادر نگاه کرد و از خجالت سرش را به زیر
آب روشنایی است ،ان شاالله » : انداخت ، مادر با دستمالی آب ریخته شده روي فرش را خشک کرد و در همان حال گفت
وبعد بالبخند نگاهی به محمد انداخت که رنگ چهره اش براثر خجالت سرخ شده بود. براي اینکه بیشتر «. که خیر است
طفلی بچه »: وبعد رو به برادرش کرد و گفت «. محمد جان پاشو مادر ،امروز خیلی خسته شدي »: از این معذب نشود گفت
.» ام امروز خیلی کار براي من کرده ،کلی خرید داشتم که اگر محمد نبود دست تنها نمی توانستم انجام بدهم
محمد می دانست مادر براي اینکه او را از خجالت برهاند این سخنان را می گوید ودردل این همه محبت را ستود.اما
صداي خنده ریز محبوبه که پشت دایی پنهان شده و از خنده غش کرده بود کفرش را در می آورد .مادر متوجه شد که
محمد از خنده محبوبه حسابی شاکی شده است ،اشاره اي به محبوبه کرد که سرش را به پهلوي دایی چسبانده و زیرکانه
می خندید.
.» حالا ببینم نوبت اون وروجکی که پیشت نشسته و حالا هم از خنده ریسه رفته برسه چکار می کنه «
محمد شرمزده از جا بلند شد و پس از عذرخواهی از تنها گذاشتن دایی شب بخیر گفت و براي استراحت به اتاقش پناه
برد.
با رفتن محمد ، مریم نگاهی به بردارش انداخت که از خنده محبوبه او نیز بی صدا می خندید . لبخندي زد و به آرامی
...» تا به حال ندیده بودم محمد اینقدر دست پاچه شده باشد، طفلی بچه ام »: گفت
وبااین کلام دوباره ریسه «. مامان آخر هم آب نخورد »: محبوبه که سرخ شده بود در حالی که هنوز نخودي می خندید گفت
رفت.
مهدي با لذت به محبوبه نگاه می کرد ودر همان حال سعی می کرد تا جلوي خنده اش را بگیرد اما موفق نمی شد .با
محبت بازوي چپش را دور محبوبه حلقه کرد و در حالی که بی صدا می خندید دست راستش را جلوي دهانش گرفت تا
خنده اش را مهار کند.
بسه دیگه،خوب نیست »: مادر نیز با خنده بی صدایی به برادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد و خطاب به محبوبه گفت
»؟ اینقدر به برادرت بخندي !بزار براي تو هم خواستگار بیاد اونوقت می بینیم تو چه کار می کنی
»؟ ا،مامان! دایی جون یه چیزي به خواهرتون نمی گین »: محبوبه با اعتراض گفت
مهدي حلقه آغوششرا تنگتر کرد و بوسه اي بر صورت محبوبه نشاند.محبوبه نیز دستش را روي دست دایی که روي
دوشش بود گذاشت وسرش را چرخاند وبوسه اي بردست دایی نشاند و چشمانش را بست وبا تمام وجود محبت اورا به
جان خرید.
بغضی بر گلوي مهدي نشست وبا محبت بوسه اي روي موهاي نرم و خوشبوي خواهرزاده اش نشاند وبعد روبه خواهرش
.» مهتاب ، می خواستم چند کلمه با تو صحبت کنم ،بنشین »: که در حال بلند شدن بود کرد و گفت
محبوبه احساس کرد که باید مادر را با دایی تنها بگذارد.بار دیگر بوسه اي بر دست دایی نشاند و انرا از دور گردنش باز
وبا گفتن شب بخیر از «. دایی جان ببخشید،من هم باید بروم بخوابم. فردامیبینمتان »: کردو در حالی که بلند میشد گفت
اتاق خارج شد.
.» مهتاب،بچه هاي خوبی داري و من از این بابت خوشحالم »: پس از رفتن محبوبه مهدي نفس عمیقی کشید و گفت
مهتاب لبخندي از رضایت به لب آورد و به نشان تایید سرش را تکان داد.مهدي سینه اش را صاف کرد و
.» میخواستم ترتیبی بدهی برنامه عقد این دو جوون زودتر صورت بگیرد »: گفت
...» یعنی زودتر از خرداد؟ چیزي شده نکنه زن داداش »: مهتاب با تعجب به برادرش نگاه کرد
نه باور کن اتفاقی نیفتاده،من کمی نگرانم و دوست دارم زودتر تنها » مهدي با دست خواهرش را به آرامش دعوت کرد
.» دخترم را به خانه بخت بفرستم،خب دیگه زمانه است دیگه نمیشود روي ان حساب کرد
نگرانی بر وجود مهتاب چنگ انداخته بود او مفهوم صحبت برادرش را درك نمیکرد. با چشمانی که به وضوح ترس و
نگرانی در ان دیده میشد به مهدي چشم دوخته بود. البته مهدي هم این نگرانی را درك میکرد و در حالی که سعی
جوري نگاهم میکنی که حرف زدن به کلی از یادم »: میکرد حالت ناراحتی را در خواهرش از بین ببرد لبخندي زد و گفت
رفت،بیچاره نرگس حق داشت که میگفت مواظب باش جوري حرف نزنی کهمهتاب نگران شود.باور کن چیزي نشده ، اگر
راستش را بخواهی این اصرار نرگس است .تو که میدانی او چقدر حساس و اسیب پذیر است و چقدر نسبت به آینده
.» فرشته وسواس دارد
نه داداش،من که از خدا میخواهم دست این دوتا جوان رو تو »: مهتاب ناراحتی را از خود دور کرد و لبخند زد و گفت
دست هم بگذارم و زودتر سر وسامانشان بدهم. اما چرا زن داداش؟ نرگس که میگفت پیش از تمام شدن درس فرشته
»؟ صحبتی در این باره نشود. حالا چرا عجله دارد
خواهر خودت خوب میدانی که نرگس یک بارجراحی پیوند کلیه انجام داده، این دفعه »: مهدي سر تکان داد و اهی کشید
در «. که بیمارستان بستري بود پس از ازمایشاتی که از خون وکلیه گرفتنددکتر تاکید زیادي براي مراقبت از او داشت
دکتر ناراحت کلیه پیوندي او بود که کمی نارسایی پیدا کرده است. البته »: حالی که غم تمام صورتش را پوشانده بود گفت
من در این خصوص چیزي به نرگس نگفته ام، او همینطوري هم روحیه خوبی ندارد چه برسد به اینکه چیزي هم بفهمد
اما پیش از امدنم به تهران با گریه از من خواست تا کاري کنم که تا او زنده است عروسی فرشته را ببیند.باور کن هرچه
به او دلداري دادم که وضع سلامتی اش روبه راه استو جاي نگرانی نیست قانع نشد و مرتب حرف خودش را میزدکه نمی
خواهد دختر دم بختش بی مادر به خانه بخت برود خوب چه میشود کرد مادر است وهزار اندیشه، بخصوص با این روحیه
.» اي که او دارد
من حرفی ندارم،هر وقت بگویی ما به شمال می آییم تعطیلات عید خوب است یا »: مهتاب با افسوس سر تکان داد و گفت
.» اگر فکر میکنی باید زودتر اقدام کنیم من حرفی ندارم
نه همون پس از تعطیلات خوب است،در ضمن من نمی خواهم محمد در این مورد چیزي »: مهدي نفس راحتی کشید
بداند،خودت که می دانی دوست ندارم این فکر برایش ایجاد شود که خودم پیشنهاد کردم تا براي خواستگاري ازدخترم
زودتر اقدام کنید، نمی خواهم بعدها براي دخترم سرکوفت ایجاد کنتم، هر چند که می دانم محمد...
مهتاب کلام برادرش را برید و گفت :محمد غلط می کند چنین فکري کند، درضمن مطمئن باش چنین حرفی نمی زنم تا
رویش زیاد شود. و با به یاد آوردن صحنه چند دقیقه پیش لبخندي زد و خطاب به برادرش گفت :طفلی بچه ام اگر
بفهمد،از خوشحالی پس می افتد، ندیدي چند دقیقه پیش چطور هول شده بود.
مهدي لبخندي زد و سرش را تکان داد و در حالی که از جا بر می خاست چشمانش را بست و گفت : خدا را شکر
محمد در اتاقش روي صندلی نشسته بود و آرنجش را به میز تکیه داده بود و سرش را روي دستش گذاشته و در فکرش
از اینکه چون دختر دم بختی اختیار از کف داده بود خود را سرزنش می کرد.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تقه اي به
در اتاق خورد.محمد از جا بلند شد و گفت : بفرمایید.
در اتاق باز شد و محبوبه در آستانه آن نمایان شد. محد یک ابرویش را بالا انداخت و با سر اشاره کرد تا داخل شود.
محبوبه با چشمانی که می خندید به محمد نگاه کرد: مزاحم که نیستم؟
محمد نگاه با جذبه اي به او کرد: مزاحم که نه، ولی خیلی از دستت عصبانیم.
محبوبه با تعجب گفت: عصبانی !؟ چرا؟
-که چی هه،هه،هه
-به خدا دست خودم نبود، آخه نمی دونی چقدر با نمک شده بودي. و دوباره خندید.
محمد چپ چپ به او نگاه می کرد.محبوبه دستش را جلوي دهانش گرفت تا جلوي خنده اش را بگیردو بعد با حالت
پوزش خواهانه اي به محمد نگاه کرد و سرش را به علامت عذرخواهی تکان داد. اما ته چشمانش هنوز حالت خنده
داشت.محمد می دانست هر کاري کند نمی تواند خنده را از وجود خواهر کوچک و با نشاطش بگیرد.او نیز قصد نداشت
هیچوقت این کار را بکند.محمد چرخی زد و روي صندلی نشست و در حالی که ژست رئیس مابانه اي گرفته بود خطاب
به محبوبه گفت : مثل اینکه کار داشتی؟
محبوبه لبش را به دندان گرفته بود تا مبادا بخندد، قدمی جلو رفت و جلوي میز روبروي محمد ایستاد و بعد دستش را به
طرف او دراز کرد.محمد به دست او نگاه کرد که بسته اي اسکناس تا نخورده در آن بود.به چشمان او نگاه کرد و به نشانه
پرسش سرش را تکان داد : این چیه؟
محبوبه لبخندي به او زد و گفت :من چند روز پیش گفتم دایی و زندایی و فرشته.اما او نیامد بنابراین مژدگانی که قرار
بود به من بدهی خود به خود باطل شد.حالا این پولی است که براي خرید مانتو جمع کرده بودم.هرچند که تمام آن مبلغ
نیست ولی سعی می کنم بقیه آن را خیلی زود بدهم.محمد انگشتش را به لبهایش فشار می داد و با حالت بخصوصی به
محبوبه خیره شده بود.محبوبه می دانست محمد هرگاه از چیزي عصبانی شود چنین حالتی به خود می گیرد . او می
دانست محمد ناراحت است اما دلیل آن را نمی فهمید.با نگاهی متعجب و گیج با خود فکر کرد چکار کرده که محمد را
اینقدر عصبانی کرده است.با ترس و حیرت به او نگاه می کرد تا خودش علت ناراحتی اش را توضیح دهد.
محمد پس ازچند لحظه که به محبوبه خیره شده بود ، به سخن آمد..
خوب نطقت تمام شد؟تو هیچ میدانی با این کارت چقدر به من توهین کردي؟مسئله شرط ومژدگانی شوخی بود.
وست داشتم براي تو هدیه اي بخرم و چه بهتر چیزي زا خریدم که به آن احتیاج داشتی,از کارت هیچ خوشم نیامد.تو
نباید با من اینطور غریب رفتار کنی, من وظیفه دارم نیازهاي خواهر کوچک وعزیزم را برآورده کنم ,حالا تا بیشتر
عصبانی نشدم ویک کتک مفصل بهت نزدم بلند شو برو بخواب پولت را هم براي خودت نگه دار وسعی کن از این به بعد
عاقلانه تر رفتار کنی.

گمشده.. 05-28-2012 03:40 PM

محبوبه می دانست محمد با وجود قیافه خشنی که به خود گرفته زیاد هم عصبانی نیست.بنابراین میز را دور زد وبه طرف
محمدخم شد وگونه او را بوسیدوبا لحنی که حاکی از صفاي درونش بود گفت:
داداش جون به خدا قصد نداشتم ناراحتت کنم خودتم خوب میدونی به اندازه همه دنیا دوستت دارم ,اگر هم از روي
حمافت کاري کردم که ناراحت شدي ازت معذرت می خوام.
محمد اخم هایش را باز کرد وبه محبوبه لبخند زد :خوب,چون دختر خوبی هستی این بار میبخشمت ,به خاطر خبرهاي
خوش امشب هم یک هدیه پیش من داري
که میخواستم فردا برایت بخرم ولی چون با این کارت به من توهین کردي وهمچنین زیاد خندیدي ,هدیه ات را هفته بعد
میخرم
محبوبه دستهایش را قلاب کرد واز جا پرید.
آخ جون محمد تو خیلی خوبی ,هیچکس برادر خوبی مثل من نداره ,آنقدر خوشحالم که دلم میخوهد فریاد بکشم.
محمد از جا برخاست ودست محبوبه را گرفت واو را به سمت در اتاق هدایت کرد وبا خنده سرش را تکان داد.
نه خواهش میکنم احساسات ناخوشایندت را بروز نده با دسته گلی که امشب به آب دادم اگر توهم اینجا فریاد بزنی
,دایی باورش میشود که همه ما یک تخته کم داریم و از دادن دخترش به من پشیمان میشود. حالا برو ومثل یک دختر
خوب آرام بگیر بخواب.
وقتی در اتاق به روي محبوبه بسته شد هنوز صداي خنده او فضا را پر کرده بود. محمد از صداي خنده پرنشاط محبوبه
لذت میبرد , او این خواهر کوچک و شلوغ را خیلی دوست داشت.
صبح روز بعد محمد به همراه دایی براي خرید لوازمی کهاوبه آن احتیاج داشت به سطح شهر رفت کارشان تا بعد از ظهر
طول کشید دایی قرار بود همان روز به شمال مراجعت کند.
ساعت شش ونیم بعداز ظهر مهتاب برادرش را از زیر قران رد کرد وپس از سفارشات لازم مبتنی بر مواظب بودن در جاده
اورا بدرقه کرد.
اشک در چشمان محبوبه حلقه زده بود وبراي اینکهبقیه را ناراحت نکند. سرش را به زیر انداخته بود وکاسه آب را نگاه
می کرد.
وقتی خودرو دایی از خم خیابان گذشت, محبوبه آب را پشت او پاشید وبا بغض فرو خورده اي به منزل برگشت.
محمد مدتی ایستاد سپس با آهی زیر لب آهسته گفت:خدا به همراهت دایی عزیزم وبه امید دیدار.
محمد از حمام بیرون آمد و در حالی که به سرعت حاضر میشد به ساعتش نگاهی انداخت وبا دیدن آن لبش را به دندان
گرفت وسرش را تکان داد : آخ آخ دیرم شد.محبوب بدو اون بادگیر من را از کمدم بیاور.
محبوبه می دانست که عجله محمد براي رفتن به ورزشگاه براي دیدن مسابقات لیگ میباشد آن روز تیم دانشگاه با تیم
منتخب استان خوزستان مسابقه داشت و او می دانست که دیدن این مسابقه چقدر براي محمد اهمیت دارددلیل آن هم
فرشاد بود که عضو برتر تیم دانشگاه به شمار می رفت.
محبوبهبه سرعت به سمت اتاق محمد دوید و در عرض چند ثانیه با لباس او برگشت.عجلهمحبوبه کم از محمد نبود و
هیجان و التهاب را به راحتی می شد از چهرهبرافروخته اش خواند.خوشبختانه محمد آنقدر در فکر دیر نرسیدن بود که
متوجهتغییر حالت و کارهاي عجیب محبوبه نشد.
وقتی محمد به ورزشگاه رسید ،چنددقیقه اس از گیم سپري شده بود با اینکه داخل ورزشگاه جمعیت زیادي نبود،امااکثر
صندلی هاي جلو اشغال شده بود.محمد جایی در ردیف دوم پیدا کرد وبا یکنگاه بین ورزشکاران ،فرشاد را شناخت.قد
بلند و اندام ورزیده ي فرشاد درلباس سفید با علامت دانشگاه ابهت خاصی به او بخشیده بود.موهاي بلند و مجعداو که
بر اثر واکس مویی که زده بود زیرپروژکتورهاي سالن ورزش برق خاصی میزد و با هر حرکت و پرش موج خاصی در آن
ایجاد می شد.
آبشاري که فرشادروي توپ کوبید وآن را مستقیم در قلب زمین حریف نشاند باعث شد موجی ازتشویق و سوت فضاي
سالن را به لرزه بیاندازد.محمد از کسی که بغل دست اونشسته بود نتیجه بازي را تا آن لحظه پرسید .فهمید که گیم اول
برد با تیمخوزستان بوده ودر گیم دوم تیم دانشگاه امتیاز کسب کرده و در گیم سه تا بهآن لحظه تیم دانشگاه پانزده و
تیم خوزستان هشت
امتیاز دارند.محمد از خوشحالی مشتش را به کف دست دیگرش کوبید.
درزمان تعویض یکی از بازیکنان ،محمد با تکان دادن دست فرشاد را متوجه خودکرد.فرشاد نیز با لبخندي که خوشحالی
او را نشان می داد ،با تکان دادن دادندست ورود او را خوش آمد گفت.با به صدا در آمدن سوت داور،بازي به جریانافتاد.
محمد از پرش هاي فرشاد و قدرت ضربه هاي او که باعث گرفتنامتیاز براي تیمش می شد احساس شعف و هیجان بی
حدي می کرد .او به فرشاد ودوستی با او افتخار می کرد.بی شک فرشاد یکی از برجسته ترین عضوهاي تیمبود.ضربه
هاي او اغلب با تشویق حضار همراه بود.
گیم سوم بازي بااختلاف چشمگیري به نفع دانشگاه به پایان رسید.در بین استراحت بازیکنان فرشاد خود را به محمد
رساند و در حالی که عرض از سرو رویش روان بود ونفسهاي بلندي می کشید،خطاب به محمد گفت:<<دیگه از آمدنت
ناامید شده بودم<<.
محمد با لبخند جذابی که حکایت از محبت و دوستی داشت گفت:<<اختیار دارید،اگر سنگ هم از آسمان می بارید براي
دیدن ضربه هاي جانانه ات خودم را می رساندم،بابا اي ولله پسر گل کاشتی<<.
تافرشاد خواست با حالت طنز همیشگی پاسخ محمد را بدهد ،سوت داور مجال ادامه گفتگو را به آنان نداد.فرشاد با
لبخند سر تکان داد و در حالی که به طرفزمین می رفت گفت:<<یادم بنداز بعد بهت بگم<<.
در گیمچهارم،تیم حریف با انجام تعویض هاي پی در پی سعی در جبران امتیاز هاي عقبافتاده داشت.همین رقابت
تنگاتنگ دو تیم هیجان بازي را دو چندان کردهبود.اما عاقبت گیم چهار با امتیاز بیست و پنج به بیست به نفع دانشگاه
و بابرد آنان به اتمام رسید.
تشویق طرفداران حاضر در سالن گوش را کر می کردو مانع از رسیدن صدا به صدا می شد.محمد از روي صندلی
برخاست و از جایگاه تماشاچیان به دنبال فرشاد گشت.عاقبت او را دید که در بین حلقه اي از طرفدارانش گیر کرده و با
لبخند با آنان گفتگو می کند.محمد با اخلاق فرشاد آشنا بود و می دانست که او در پی یافتن راه فراري می
باشد.همانگونه که محمد حدس زده بود تا چشم فرشاد به او افتاد دستش را بالا کرد و به اشاره کرد و در حالی که از
میان جمعیت حلقه زده بر دورش راهی به خارج می گشود خطاب به محمد فریاد زد :
-کجایی پسر؟دنبالت می گشتم .
محمد خود را به او رساند و پیروزي تیم را تبریک گفت.فرشاد در حالی که با حوله اي که روي دوشش بود عرق سر و
گردنش را خشک می کرد،لبخندي زد و پس از تشکر گفت :
-با اینکه بردیم اما آنطور که انتظار داشتم مثل گیم اول اختلاف امتیاز نداشتیم.ولی خوب می شود تحمل کرد .
محمد دستی به پشت فرشاد زد :
-نه ،راستی که عالی بود.من که خیلی حظ کردم .
فرشاد نگاهی به جایگاه تماشاچیان انداخت،حالت نگاهش نشان می داد دنبال کسی می گردد.محمد پرسید :
-دنبال کسی می گردي؟
-آره مجید دامادمون با فریدون پسر داییم و امیر یکی از دوستان خانوادگی براي دیدن مسابقه آمده بودند،اما نمی دونم
کجا غیبشون زده .
در این هنگام صدایی از جهتی مخالف او را به نام خواند.فرشاد برگشت و با دیدن آنان به محمد اشاره کرد .
-بیا بریم این تحفه ها را به تو معرفی کنم .
محمد با لبخند سر تکان داد و همراه با فرشاد به طرف آنان رفت.مهمانان فرشاد که از سر ووضعشان معلوم بود که همه
از طبقه مرفه هستند با ژست به خصوصی گوشه اي از سالن ایستاده بودند.فرشاد آنان را به محمد معرفی کرد .
-ایشان آقا مجید گل نامزد فرانک خواهرم.ایشان هم فریدون پسر دایی اینجانب و امیر یکی از دوستانم .
وبعد به محمد اشاره کردوگفت :
-ایشان هم یکی از بهترین وعزیزترین دوستان بنده .
محمد لبخندي زد و دستش را به طرف آنان دراز کرد و مجید با لبخند سرش را خم کردو دستش او را فشرد.اما فریدون
بی تفاوت و با کمی مکث،به طوري که معلوم بود از این معارفه زیاد خوشش نیامده دست محمد را گرفت.این عمل او از
چشم فرشاد دور نماند.رفتار فریدون توي ذوق محمد زد اما به خاطر فرشاد بدون اینکه چیزي به رویش بیاورد دستش را
به طرف امیر دراز کرد.امیر بر خلاف فریدون با لبخند دست محمد را فشرد و از آشنایی با او اظهار خرسندي کرد و در
حالی که به فرشاد نگاه می کرد گفت :
-عاقبت چشم ما به دیدن جمال مبارك این دوستتان روشن شد .
و رو به محمد کرد وگفت :
-فرشاد همیشه جوري از شما تعریف می کند که من فکر می کردم محمد نام مستعار یکی از گرل فرندهاشه .
از این حرف امیر همه خندیدند.فرشاد در حالی که دستش را پشت محمد گذاشته بود خطاب به آنان گفت :
-خوب من تا برم یک صفایی به سر وصورتم بدم لباسم را عوض کنم شما هم به این دوست ما یه حالی بدهید .
وبعد به محمد نگاه کرد و گفت :
-زود بر می گردم .
محمد لبخندي زد و سرش را تکان دادو با نگاه فرشاد را تا پشت در رختکن تعقیب کرد.پس از آن با لبخند به دوستان او
نگاه کرد .
فریدون آشکارا وجود او را نادیده گرفت و در حالی که به سمت صندلی هاي که بطور ردیف کنار سالن بود می رفت
خطاب به بقیه گفت :
-امیر،مجید تا فرشاد بیاید می توانیم اینجا بنشینیم .
محمد متوجه شد که فریدون از قصد نامی از او نبرده اما دلیلی براي این کار او سراغ نداشت .با خود فکرکرد فریدون چه
خصومت شخصی می تواند با او داشته باشد در صورتی که این نخستین بار است که او را می بیند .چون پاسخی براي این
پرسش پیدا نکرد شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت :بی خیال این یکی مثل اینکه با خودش درگیره محمد غرق
در فکر خود بود که دست امیر را روي شانه اش احساس کرد "اقا چرا ایستاده اید بفرمایید"
محمد به امیر لبخند زد و به طرف صندلی هاي کنار سالن رفت .فریدون روي صندلی نشسته بود و با ژستی خاص یک پا
را روي پاي دیگر انداخته بود گویی روي صندلی ریاست نشسته بود محمد با بی اعتنایی به او نگاه کرد و ترجیح داد با
فاصله کنار او بنشیند دو صندلی بین او و فریدون را امیر و مجید اشغال کردند.
لحظه ها به کندي سپري می شدند و اگر به خاطر فرشاد نبود محمد ترجیح می داد جمع سرد دوستان او را ترك کند و
به منزل برود در فاصله اي که منتظر فرشاد بود به فکرفرو رفت او به فرشاد و تفاوتی که با این سه تن داشت فکر می
کرد با اینکه فرشاد نیز از خانواده ثروتمندي بود اما اخلاق و منش او با دیگران فرق داشت به یاد حرکتهاي پرغرور و
نخوت فریدون افتاد فریدون قدي بلند و چشم و ابرویی مشکی داشت که اگر اخلاق زننده و پرنخوتش نبود می شد گفت
جوانی خوش قیافه است اما طرز رفتار و صحبت کردنش نشان می داد که نسبت به دیگران احساس برتري می کند اما
امیر به نسبت فریدون از فهم بیشتري برخوردار بود و با کسی که براي نخستین بار دیده بود جوري رفتار می کرد که
گویی ارث و میراثش را خورده است !البته او هم اگر چه کبر و غرور فریدون را نداشت اما رفتارش نشان از دوستی بی
غل و غش نداشت دز حرفهایش مرتب تیکه می انداخت مجید هم که پسر تاجر ثروتمندي بود به طور کلی دنیاي
جداگانه اي داشت و شاید به قول فرشاد که همیشه او را مجنون صدا می کرد به فکر لیلی خودش بود صداي امیر در
گوش محمد پیچید و او را از فکر بیرون اورد.
"اقاي ......ببخشید اسم شما چی بود ؟"
محمد با نیشخندي معنی دار به او نگاه کرد "محمد"
"ها بله ببخشید یادم رفته بود شما همکلاس فرشاد هستید ؟"

گمشده.. 05-28-2012 03:45 PM

یر بنده هم دانشگاهی ایشان هستم"فرانک فکر کرد فرشاد آنقدر در مسابقه غرق شده که هیچ صدایی را نمی شنود اما بر خلاف تصورش فرشاد با خونسردي و با صداي آرامی گفت : -من منتظر تلفن کسی نیستم . فرانک با حرص گفت : -چون منتظر تلفن کسی نیستی نباید به آن جواب بدهی؟ فرشاد نیشخندي زد و به فرانک که همچنان روي پله ها ایستاده و منتظر بودتا او گوشی تلفن را بردارد نگاهی انداخت . -عیب ندارد خودش قطع می شود،اما من فکر کنم تو گفتی قرار است مجید زنگ بزند . به صفحه تلویزیون خیره شد ولی همچنان لبخند می زد . فرانک با شنیدن نام مجید به سرعت از پله ها پایین دوید تا پیش از آنکه تلفن قطع شود آن را جواب دهد.فرشاد با گوشه چشم نگاهی به او انداخت و پوزخندي زدو دوباره به تلویزیون چشم دوخت.دقایق تلف شده آخر بازي بود و تیم فوتبالی که یک گل عقب تر از تیم حریف بود تلاش می کرد تا در لحظه هاي آخر بازي با تمرکز در کنار دروازه تیم حریف گل بزندتا بتواند با نتیجه مساوي بازي را به پایان برساند.ضربه هاي توپ که چپ و راست به تیرك دروازه می خورد تیم برتر را گیج کرده بود.فرشاد به طرفداري از تیم برتر امیدوار بود که گلی به ثمر نرسد.عاقبت دقیقه هاي تلف شده بازي به پایان رسید و تیم بازنده نتوانست کاري پیش ببرد . فرانک کیفش را روي مبل پرت کرد و گوشی تلفن را برداشت . -بله بفرمایید؟...بله شما؟...گوشی . فرانک با حرص گوشی را جلوي صورت فرشاد گرفت.فرشاد سرش را بلند کردو به او نگاه کرد.چهره فرانک خیلی عصبانی بود . فرشاد سرش را تکان داد -چیه،چی شده؟ فرانک نفس عمیقی کشیدو به گوشی اشاره کرد -مثل اینکه با جنابعالی کار دارند ! فرشاد ابروانش را بالا برد و لبخند موذیانه اي بر لب آورد.گوشی را از فرانک گرفت -بله بفرمایید . صدایی از آن طرف سلام کرد.صدا براي فرشاد آشنا نبود.به نشانه تمرکز لبانش را به هم فشار دادو چشمانش را تنگ کرد.در این هنگام چشمش به فرانک افتاد که با خشم همچنان بالاي سرش ایستاده بود.فرشاد گوشی را برداشت و با چرخشی پشت به او کرد.فرانک با این کار متوجه شد که باید او را تنها بگذارد در حالیکه کیف و کلاسورش را بر میداشت با حرص گفت "واقعا که ..."و بعد با قدمهایی که باحرص آنها را بر سطح پارکت هال می کوبید به طرف طبقه بالا راه افتاد . فرشاد از حرکت فرانک خنده اش گرفت .صداي پشت گوشی گفت :"چرا جواب نمی دهید ؟ " فرشاد پاسخ داد "داشتم فکرم را متمرکز می کردم تا بینم که آیا قبلا هم صداي شما را شنیده ام ". "خوب نتیجه ؟ " "نه شما اولین باري است که از پشت تلفن با من صحبت می کنید " "فکر نمی کنید اشتباه می کنید ؟ " با این کلام فرشاد به فکر فرو رفت .صدا به نظر خیلی آشنا می رسید ،اما فرشاد نمی توانست صاحب صدا را تشخیص دهد صدا ادامه داد "چه زود یادتون رفته " فرشاد حواسش را جمع کرد تا صدا را که فکر می کرد آن را جایی شنیده به خاطر بیاورد در یک لحظه می خواست نامی را به زبان بیاورد اما با خودش فکرکرد ممکن است اشتباه کرده باشد .بنابراین گفت "یادم که نرفته ولی لازمه صحبت معرفی می باشد ". "بله حق با شماست .روزي که به نمایشگاه کتاب تشریف میبردید را به خاطر دارید ؟ " "اه بله بله یادم آمد شما شراره ".... "چه خوب این نام را بخاطر سپردید اما مثل اینکه شماره تلفن شما کف دست من نوشته شد .بنده نسرین هستم دختر خاله شراره " فرشاد لبهایش را به هم فشار داد و سرش را تکان داد و با خود گفت "عجب اشتباهی .او انقدر تجربه داشت که بفهمد هیچ دختري دوست ندارد جاي دیگري گرفته شود.لحن نسرین هم با کنایه بود این را ثابت می کرد فرشاد بدون اینکه نسرین راببیند می دانست با گفتن این مطلب چه احساسی دارد .فرشاد بدون اینکه به روي خود بیاورد با لحن نافذي گفت "خب شما حالتون چطوره .خیلی خوشحالم صدایتان را می شنوم " "ممنون من خوب هستم شما چطورید راستس حال دوستتون خب شد ؟ " فرشاد از یادآوري اون روز خندید گفت " بله بله حالش خیلی خوب است ما از همان راه یکراست به کلینیک گفتار درمانی رفتیم و او را مداوا کردیم .خوب شما از خودتان بگویید آن روز خوش گذشت ؟ " "نه چندان شاید اگر با شما به نمایشگاه می آمدیم بهتر بود چون خیلی زود برگشتیم " "مهم نیست وقت زیاد است .می توانیم روز دیگري به نمایشگاه دیگر برویم " "اتفاقا ما هفته دیگر چند کلاس نداریم و من می توانم ترتیبی بدهم که براي تفریح به پارك برویم " فرشاد از اینکه نسرین با این سرعت و صراحت قراار ملاقات می گذاشت متعجب شد .نمی دانست چه بگوید به ناچار لبخندي زد و گفت "هر وقت شما وقت داشته باشید ما حرفی نداریم " "منظورتان شما و دوستتان محمد است ؟ " "بله چطور مگه ؟ " "ولی مثل اینکه دوستتان زیاد خوش اخلالق نیست " فرشاد با لبخند پاسخ داد "نه اتفاقا محمد یکی از با اخلالق ترین مردهاي دنیاست .اگر او را بشناسید با من موافق می شوید". امیدوارم این طور باشد. پس قرارمان شد دوشنبه ساعت دو بعدازظهر ،همان جایی که دفعه قبل همدیگر را دیدیم ، « .» اوکی .» بله ،من حرفی ندارم « .» خب من از بیرون تلفن می کنم و تا شیشه باجه نشکسته با شما خداحافظی می کنم .خداحافظ تا بعد « » خداحافظ و به امید دیدار « فرشاد گوشی را سرجایش گذاشت و به فکر فرو رفت .از اینکه این بار تعیین کننده ملاقات کس دیگري بود ، آن هم یک دختر ، لبخندي برلبانش نشست .سعی کرد شراره را به خاطر بیاورد ، اما فقط رنگ چشمان اورا به یاد آورد آن هم به دلیل این که رنگ چشمان شراره او را به یاد شیوا می انداخت .ناگهان از به یاد آوردن شیوا اخمهایش درهم شد . قرار بود ده ونیم صبح به او تلفن کند و حالا که ساعت چهارو نیم بعدازظهر بودتازه یادش افتاده بود .آن هم اگر نسرین زنگ نمی زد معلوم نبود کی به یادش می افتاد .فرشاد از کم حواسی خود سرش را تکان داد . گوشی تلفن را برداشت تا شماره بگیرد ،اما هنوز چند شماره بیشتر نگرفته بود که فرانک چون اجل معلق از بالاي نرده سرش را خم کرد و با عصبانیت »؟ فرشاد چه خبرته »: گفت »؟ چیه ، چه خبره »: فرشاد با خونسردي که می دانست فرانک را دیوانه می کند گفت .» من منتظر تلفن مجید هستم ،اینقدر خط را اشغال نکن « واسه همینه می خواهی خودکشی »: فرشاد نگاهی به فرانک انداخت که تا سینه به طرف پایین خم شده بود و گفت .» کنی؟خوب به اون یکی خط تلفن می زنه ، اینکه دیگه گریه نداره .» بی نمک ،اون خط دوروزه که به علت کابل برگردان قطع است ، اذیت نکن گوشی را بگذار « .» متأسفم که نمی توانم به خواسته ات جواب مثبت بدهم ، تلفن مهمی دارم « !» آره می دونم خیلی مهمه »: فرانک با اخم به فرشاد نگاه کرد و با کنایه گفت فرشاد بدون اینکه حرفی بزند شماره را گرفت وپاهایش را روي هم انداخت و در مبل فرو رفت ..فرانک که دیگر نمی توانست کارهاي فرشاد را تحمل کند و از طرفی کاري هم از دستش برنمی آمد، به اتاقش برگشت و در اتاقش را محکم به هم کوبید. .» سلام »: همانطور که فرشاد حدس می زد شیوا خودش تلفن را جواب داد ، فرشاد گفت »؟ ببینم بچگی هایت هم همین طور قول می دادي »: شیوا با شنیدن صداي اوبا عصبانیت شروع به گله گذاري کرد ...» سلام کردم .جواب سلام واجب است می دونی که « »؟ سلام.ببینم قرار بود ساعت چند زنگ بزنی « .» باورکن یادم نرفته بود ولی گرفتار شدم « .» آره اینم از اون حرفهاست »: شیوا بالحن گله مندي گفت .» نه باور کن اگر تصادف نکرده بودم با کله خودم را به باجه تلفن می رساندم « این حرف ناگهان از دهان فرشادپرید .او می خواست دلیل موجهی براي فراموشی اش بتراشد و بهتر از اینکه بگوید تصادف کرده چیزي به خاطرش نرسید . با شنیدن خبر تصادف لحن شیوا تغییر کرد. »؟ فرشاد از کجا تلفن می کنی ؟حالت چه طور است « فرشادمتوجه شد شیواحرفش را باور کرده است.دستی به موهایش کشید ودنبال کلامی میگشت تا بعد لو نرود.
!» فرشاد تو حالت خوب است؟حرف بزن خیلی نگرانم کردي »: شیوا بار دیگر پرسید
.....» نترس طوریم نشده فقط یکم پایم «
»؟ واي،خداي من،راستی راستی پایت شکسته؟تصادف کرده اي »: شیوا نگذاشت او حرفش تمام شود و با ترس فریاد زد
فرشاد هول شد .فکر نمی کرد واکنش شیوا نسبت به این خبر اینطور باشد.
..» نه بابا چیزیم نشده من گفتم فقط یکم پایم درد گرفته حالا چرا جیغ می کشی؟باور کن حالم از تو هم بهتره «
»؟ پس امروز می ایم دیدنت،منزل هستی »: شیوا کمی آرام شد و با لحن نگرانی گفت
و با لحنی که فکر میکرد شیوا را از تصمیمش « حسابی خراب کردي »: فرشاددست وسرش را تکان داد و با خود گفت
.» من حالم خوب است باور کن حالا خودم می ایم تا تو مطمئن شوي »: منصرف کند گفت
»؟ فرشاد تو مطمئن هستی که حالت خوب است «
.» اگر تو از دست من عصبانی نشوي حالم از تو هم بهتر می شود
.....» فرشاد «
»؟ چیه عزیزم «
»؟ کی ببینمت «
»؟ هروقت که تو بخواهی فردا خوب است «
»؟ نه فردا پاپا از انگلیس می آید،از صبح خیلی کار سرمان ریخته،شب هم که باید برویم فرودگاه،پس فردا خوبه «
» آره عزیزم خوبه «
»؟ پس چی شد؟ پس فردا ساعت 3 بعد از ظهر کنار در موسسه زبان.یادت که نمی رود «
.» نه می آیم «
»؟ فرشاد مواظب خودت باش، باشه «
.» باشه سعی میکنم مواظب خودم باشم. خدا نگهدار »: فرشاد لبخندي زد و گفت
گوشی تلفن دست فرشاد مانده بود و خیره به روبرو نگاه می کرد. صداي سوتی که از گوشی برخاست فرشاد را به خود
اورد.آن را سر جایش گذاشت و به تلویزیون نگاه کرد.پس از چند لحظه از جا برخاست و تلویزیون را خاموش کرد و از
منزل خارج شد.
: فصل 3
-چته پسرف ده دقیقه است با تو حرف می زنم اما فقط برو بر نگاه می کنی، کجایی؟
محمد با تکان فرشاد به خود آمد و با بی حواسی گفت :بله، بله گوش می دم. خوب!؟
-آره جون خودت، تو اصلاً تو دنیا نبودي چه برسه به این که حرف من رو شنیده باشی.
محمد لبخندي زد و گفت :راستش امروز کمی کار دارم باید زودتر بروم منزل، امروز دایی ام از شمال می آید، ممکن
است مادر دیر از سرکار برگرددباید براي منزل کمی خرید کنم.
-خوب باشه، ظهر دوتایی از کلاس بعدازظهر جیم می شویم.
-نه من کمی زودتر می روم، در ضمن بعدازظهر کلاس ندارم، تو بمان چون دفعه قبل هم غیبت کردي ممکن است از این
درس بیفتی.در ضمن اگر تونستی این جزوه ها را بده به مهران.می شناسیش که ... همان که....
فرشاد باخنده گفت((آره بابا همون برادر ناتنی مایکل جکسون)) وبعد درحالی که ژست خاصی گرفته بود دستی به
موهایش کشید وگفت:
))اوا چی میگی تو..جیگرت رو شغال بخوره((..
محمد از کاراو با صداي بلند خندید . آرام که شد خطاب به فرشاد گفت : میدونی دوستی با تو چه حسنی داره؟حسنش
اینه کهادم اصلا" یادش میره چه نگرانیو ناراحتی داره!
فرشاد با همان لحن طنز همیشگی پاسخ داد:خودت میگی آدم مگه تو هم جزو اونهایی؟
محمد خندیدي وجزوه ها رو به او داد فرشاد نگاهی به جزوه ها انداخت وبعد به محمد نگاه کرد وگفت: گفتی مهمان
دارید,پس با این حساب نمی توانی بیایی مسابقه مرا ببینی.
محمد با ناباوري به فرشاد نگاه کرد((آه , فردا مسابقه داري؟!مگه امروز چندم ماه است؟((
فرشاد سرش را خم کرد وگفتکدست شما درد نکند!از دوماه پیش تا بحال براي بیست و جهارم بهمن روضه می خوانم
حالا میگی اروزچندم است.
محمد از کم حواسی خود سرش را تکان دادفردا ساعت چند؟
فکر می کنم شش الی هفت بعد از ظهر در سالن شیرودي.
محمد سرش را تکان داد و گفتک سعی میکنم بیایم البته حتماگمی آیم میخواهم ببینم چندتا می کاري؟
فرشاد لبخند زد باشه پس میبینمت تا بعد.
محمد پس از خداحافظی به سمت منزل راه افتاد در حقیقت کاري در خارج از منزل نداشت زیرا مادر آن روز مرخصی
گرفته بود. او از صبح حال وحوصله کلاسو درس را نداشت فکرش مدام دور وبر منزل می چرخید.شب پیش نیز تا صبح
بیدار مانده وفکر می کرد.با وجود بیخوابی شب گذشته احساس خستگی نمی کرد اما دلش بدجوري به شور افتاده
بود.شاید هماضطراب درونی چنگ بر روحش می زد وآسایش را از او سلب می کرد.

گمشده.. 05-28-2012 03:48 PM

این حالت از صبح با و بود وسعی او براي منحرف کردن ذهنش ودور کردن این احساس بی نتیجه بود.
نزدیکی منزل که رسید نفس عمیقی کشید تا احساسش را مهار کند.
دسته کیفش را محکم فشرد وبا اینکه کلید در منزل را داشت از آن استفاده نکرد.دستش به هنگام لمس زنگ منزل می
لرزید.پیش از فشار دادن زنگ به ساعتش نگاه کرد.هنوز ساعتی به ظهر مانده بود و او نمی دانستدایی وخانواده اش چه
وقت به تهران می رسند.
به اطراف نگاه کرد تا شاید خودرو آنان را ببیند اما یادش افتاد داییتازه خودرو اش را عوض کرده و او از مدل و شماره ان
اطلاعی ندارد.
با خود گفت:تا به منزل نروم نمی توانم بفهمم آمده اند یا نه.
نفس عمیقی کشید وزنگ در را فشار داد.چند لحظه طول کشید تا در باز شد. در لحظه ورود به حیاط به سرعت چشمش
به پشت در هال افتاد وبا دین کفش مردانه اي دلش از جا کنده شد.
آنقدر حواسش پرت شد که متوجه نشد فقط یک جفت کفش پشت در میباشد با قدمهایی که سعی میکرد مثل همیشه
محکم ومردانه باشد گام بر میداشت ودر همان حال خود را براي رویا رویی با دایی واز همه مهم تر فرشته آماده میکرد,
او تا صبح بیدار مانده بود وبا خود تصمیم گرفته بود این بار راز دلش را با فرشته درمیان بگذارد وبا گفتن کلام مقدسی او
را به باغ سبز قلبش دعوت کند.محمد بارها و بارها پیش خود این کلام را تکرار کرده بود ومایل بود این بار دور از هر
احساس دیگري آنرا تقدیم فرشته کند.
محمد لحظه اي پشت در ایستاد و با گفتن سلام بلندي داخل شد.
مادر نخستین کسی بود که به استقبالش آمد.چهره او متین و آرام بود اما محمد ته چشمانش حالتی را مشاهده کرد که
نمی دانست آن را چه معنا کند.فرصتی براي پرسش و پاسخ نبود.
محمد آهسته پرسید:<<آمدند؟<<
مادر کیف محمد را گرفت و به آرامی سرش را تکان داد و خواست چیزي بگوید که دایی در آستانه در اتاق پذیرایی ظاهر
شد.محمد با دیدن او جلورفت و با گفتن سلام در آغوشش جاي گرفت.محمد منتظر بود تا فرشته و زن دایی هم از اتاق
پذیرایی خارج شوند،اما وقتی دید که ازآنان خبري نیست با نگاهی پر از پرسش به مادر خیره شد.مادر مفهوم نگاه محمد
را درك کرد.نفس بلندي کشید و در حالی که لبخند تلخی بر لب داشت گفت:<<دایی جان تنها آمده<<.
محمد احساس کرد آب سردي رویش ریخته شد.لبخند روي لبانش خشکید.خوشبختانه اراده اش قوي تر از آن بود که
چون دختر نوجوانی رنگ به رنگ شود.در حالی که حالت چهره اش را خیلی خوب حفظ کرده بود با لبخندي نه چندان
حقیقی گفت:
>>جدي،چرا؟مگر اتفاقی افتاده؟حالشان که خوب است؟<<
مادر توضیحاتش را ادامه داد و گفت:طفلی نرگس ،از قرار ناراحتی کلیه اش عود کرده و یک هفته در بیمارستان بستري
بوده و حالا در منزل استراحت می کند.مهدي هم چون مأموریت داشته به تهران آمده و قرار است فردا برگردد.>>و بعد
لبهایش را جمع کرد و سرش را تکان داد.
محمد با نگرانی به دایی نگاه کرد:<<حالا حالشان چطور است؟<<
>>الحمدلله بهتر است،تا خدا چه بخواهد.>>و آهی کشید.
محمد از دایی معذرت خواست تا چند لحظه او را براي تعویض لباس تنها بگذارد.به سمت اتاقش رفت.بدجوري حالش
گرفته بود. احساس بدي داشت.حس کرد از درون تهی شده است.خیلی دلش می خواست تنها باشد تا کمی فکر کند و
خودش را قانع نماید .اما با حضور دایی این کار درست نبود.بنابراین با وجودي که خیلی خسته و افسرده بود،اما نقاب
خوشحالی به چهره زد و به سرعت به اتاق پذیرایی بازگشت.
مریم نگاهی به پسرش انداخت و در پس لبخند او دل گرفتگی اش را به وضوح مشاهده کرد.دلش براي محمد خیلی
سوخت اما کاري از دستش بر نمی آمد.فقط تصمیم گرفت موضوع خواستگاري از فرشته را با برادرش مطرح کند و پیش
از تمام شدن درس فرشته،او را براي محمد نشان کند تا بدین ترتیب هم دلگرمی براي محمد باشد و هم آمادگی براي
مراحل بعد را پیدا کرده باشد.
محبوبه از مدرسه بازگشته بود و در اتاق پذیرایی با دایی احوالپرسی می کرد و آن قدر از نیامدن زن دایی و فرشته
حیران بود که با دیدن محمد مات و مبهوت به او خیره شد.
محمد از چشمان او پی به افکارش برد و فهمید محبوبه بیشتر ازهمه براي او متأثر شده است.با خنده به طرف او رفت و
در حالی که او را به طرف در هدایت می کرد با لحن آمرانه اي گفت:<<بدو دختر لباسهایت را عوض کن؛اینقدر هم از
دایی سؤال نکن<<.
محبوبه هنگام خارج شدن برگشت و نگاهی به محمد انداخت تا مطمئن شود که او ناراحت نیست.
محمد که افکار محبوبه را به خوبی در چهره اش می خواند با اخم چشم غره اي به او رفت.
محبوبه در حین عوض کردن لباس خیلی پکر بود.دلش خیلی براي محمد سوخته بود.هنگام باز کردن کمد لباسش
چشمش به مانتویی افتاد که محمد براي او خریده بود.دلسوزي اش بیشتر شد.از زن دایی به خاطر اینکه با مریضی بی
موقع اش مانع آمدن فرشته شده بود خیلی حرصش گرفت.اما دلش براي زن دایی هم سوخت و از ناراحتی اشک در
چشمانش حلقه زد.او به خوبی می دانست در دل محمد چه می گذرد واز اینکه او می توانست احساساتش را اینچنین
پنهان کند به حال او غبطه خورد .
پس از شام دایی تعریف کرد که نرگس چطور دلش می خواسته به تهران بیایدودیداري تازه کند.همینطور فرشته که
دلش براي عمه و بقیه خیلی تنگ شده بودوبه همه خیلی سلام رسانده وهمچنین از او خواسته که از طرف او صورت عمه
جان و محبوبه را ببوسد .
درهنگام شنیدن این صحبت ها،محمد به فنجان چایش نگاه می کردومحبوبه نیز به محمد خیره شده بود.محمد سرش را
بالا کردومحبوبه را دید که به او چشم دوخته است.با اخم نفس عمیقی کشیدو با گردش چشمانش به محبوبه اشاره کرد
که به او زل نزند .
مهدي مهندس ناظر شرکتی معتبر در شمال بودوگاهی اوقات براي تهیه بعضی از اجناس مورد نیاز شرکت و همچنین
بستن قراردادتجارتی به مرکز می آمد.این بار یک هفته ماموریت داشت و قرار بود به اتفاق خانواده اش به تهران بیاید اما
بیماري همسرش ،که البته سابقه اي طولانی داشت باعث شد تا هرچه زودتر کارش را انجام دهد و به شمال باز گردد.مادر
از بیماري مجدد نرگس که باعث نیامدن او وفرشته شده بود احساس تاسف کرد و خطاب به برادرش گفت :
راستی حیف شد،دلم خیلی براي زن داداش و عروس ناز خودم تنگ شده بود .
براي نخستین بار بود که مادر با این صراحت فرشته را عروس خود می خواند .
محمد که در حال سر کشیدن چایش بود نفهمید آن را چطور قورت بدهد و قطره اي به گلویش پرید که باعث سرفه او
شد.دایی با دست به پشت او زد و با خنده گفت :
-خفه نشی پسرم،ما حالا حالاها با تو کار داریم .
وبعد بازویش را روي شانه محبوبه گذاشت که طرف دیگرش نشسته بود و در حال خندیدن بود.محمد با تواضع سرش را
تکان داد.دایی بی مقدمه پرسید :
-محمد ،از قرار معلوم انشاالله سال دیگر درست تمام می شود،درسته؟
محمد با تواضع سرش را تکان داد :
-بله دایی جان،البته تا مقطع کارشناسی،بعد می ماند ادامه راه که اگر خدا بخواهد دوست دارم ادامه بدهم .
دایی سرش را به علامت تحسین تکان داد و با رضایت لبخند زد .
-زنده باشی پسرم،تو باعث افتخار تمام فامیل هستی .
و سپس مکثی کوتاه کرد و گفت :
-به این ترتیب درس فرشته از تو زودتر تمام می شود،درست است؟
محمد سر در گم به دایی نگاه می کرد و نمی دانست چه پاسخی بدهد.به ناچارسرش را زیر انداخت و با صدایی آرام
گفت:-بله دایی جان،فکر می کنم اینطور باشد .
مهتاب به برادرش نگاهی انداخت و زمینه را براي صحبت مساعد دید .
-مهدي جان به نظر تو وقتش نشده که بنشینیم و در مورد این دو جوان تصمیم جدي بگیریم؟من فکر می کنم که وقتش
رسیده که کمی جدي تر به این قصیه نگاه کنیم.نظر تو چیه؟
کلام مادر اینقدر صریح و بی مقدمه بود که محمد احساس کرد سرب داغ به جاي خون در رگهاش جاري است سرش را
زیر انداخته بود و در خود این توان را نمی دید به ان دو بنگرد.
مهدي نگاهی به چهره نجیب و محجوب محمد انداخت وسرش را به علامت تایید حرفهاي خواهرش تکان داد "چرا
خواهر محمد مثل پسر خودم می ماند و من هم دوست دارم این امانت را به صاحبش برسانم"
"پس ان شاءالله حال نرگس جون که بهتر بشه ما هم خودمون رو جمع وجور می کنیم تو روز مبارکی به طور رسمی
خدمت می رسیم .چطوره ؟"
"اي خواهر این حرف ها مال غریبه هاست تو که عزیز منی و خودت صاحب اختیاري".
"باشه داداش شما لطف داري ولی بچه هاي این دوره توقعات دیگري دارند من باید براي فرشته سنگ تمام بگذارم مگر
یک پسر بیشتر دارم "سپس اهی کشید و ادامه داد "خدا رحمت کند عباس همیشه آرزو داشت عروسی محمد را ببیند
،اما افسوس عمرش کفاف نداد تا به ارزویش برسد"
با یاد آوردن پدر سکوت جمع را فرا گرفت .در چهره تک تک حاضران می شد فهمید خاطره اي از او در ذهنشان زنده
شده است.
در این میان محبوبه بیشتر از همه با به یاد آوردن پدر و روزهاي خوبی که او هنوز در کنارشان بود غمگین و افسرده شد
براي او که هنوز به محبت خالصانه پدر احتیاج داشت و بیش از هرکس به او وابسته بود رفتن نا بهنگامش دردناك و ملال
انگیز بود محبوبه می دانست که هیچگاه غم از دست دادن او را فراموش نخواهد کرد و عظمت این فقدان را تا عمر دارد
به دوش می کشد.
محبوبه به خود امد و آهی از سر حسرت کشید به خاطر اورد که وقت غم خوردن نیست اکنون که صحبت از وصل دوتا
جوون بود ان هم محمد که پدر همیشه ارزوي دامادیش را داشت پس بی تردید روح پدر هم در شادي انها سهیم بود
.محبوبه با این تصور افکار ناراحت کننده را از خود دور کرد و نگاهش را به سمت محمد چرخاند و او را دید که از درون
خرسند است .از شادي او ناخوداگاه نفس راحتی کشید .محبوبه از ان لحظه که فهمیده بود فرشته نیامده از اینکه بی
مناسبت مانتویی با پول محمد خریده دچار عذاب وجدان شده بود و حالا که می دید صحبت از عقد و نامزدي و اینجور
چیزهاي خوشایند است وجدانش کمی راحت شد صداي مادر توجه او را جلب کرد.
"داداش ببینم تا حالا نظر فرشته را در مورد این وصلت پرسیده اي ؟"
"اگر فرشته مخالفتی داشت فکر می کنی من اینجور راحت در مورد اینده او صحبت می کردم ؟"
"خب خدا را شکر اینجوري خیال من هم راحت تر است"

گمشده.. 05-28-2012 03:48 PM

مسیر صحبت تغیر پیدا کرد اما محمد نگاهش فقط پیش انان بود و روحش جاي دیگري به پرواز یا بهتر بگوییم به رقص
در امده بود محمد در رویاي شیرینی غرق شده بود در خیالش با لباس دامادي وارد اتاق عقد شد اتاق عقد با ستاره هاي
رنگینی تزیین شده بود و حجله اي از تور فضاي سفره عقد را مجزا کرده بود زیر حجله سفره سفیدي پهن شده بود و
روي ان خنچه اي به شکل قلب وجود داشت که دو طرف ان را فرشتگانی با بالهاي سفید به دست گرفته بودنند و درون
ان بادام و فندق گردو شیرینی و تخم مرغ هاي رنگی قرار داشت زیر انداز سپیدي بالاي سفره عقد گسترده شده بود و
روي ان عروس رویاي او در پوششی از تور و مروارید به تخت نشسته بود ،توري روي صورت عروسش را پوشانده بود و
مانع از این بود که محمد روي چون ماهش را ببیند .محمد تپش قلب خود را احساس می کرد . گامی به سمت حجله
برداشت که آبی به روي پایش ریخت و از صداي خنده مادر و دایی و بلندتر از همه محبوبه به خود آمد حیرت زده به
آنان نگاه کرد در نظر اول تصور کرد متوجه رؤیایش شده اند و به آن می خندند ، اما به سرعت متوجه شد خنده شان به
دلیل خرابی است که خودش به بار آورده است . محمد آنقدر در رویایش فرو رفته بود که متوجه نشد که لیوان را سر وته
گرفته و در حال خالی کردن پارچ آب بر روي زمین است . محمد شرمزده به مادر نگاه کرد و از خجالت سرش را به زیر
آب روشنایی است ،ان شاالله » : انداخت ، مادر با دستمالی آب ریخته شده روي فرش را خشک کرد و در همان حال گفت
وبعد بالبخند نگاهی به محمد انداخت که رنگ چهره اش براثر خجالت سرخ شده بود. براي اینکه بیشتر «. که خیر است
طفلی بچه »: وبعد رو به برادرش کرد و گفت «. محمد جان پاشو مادر ،امروز خیلی خسته شدي »: از این معذب نشود گفت
.» ام امروز خیلی کار براي من کرده ،کلی خرید داشتم که اگر محمد نبود دست تنها نمی توانستم انجام بدهم
محمد می دانست مادر براي اینکه او را از خجالت برهاند این سخنان را می گوید ودردل این همه محبت را ستود.اما
صداي خنده ریز محبوبه که پشت دایی پنهان شده و از خنده غش کرده بود کفرش را در می آورد .مادر متوجه شد که
محمد از خنده محبوبه حسابی شاکی شده است ،اشاره اي به محبوبه کرد که سرش را به پهلوي دایی چسبانده و زیرکانه
می خندید.
.» حالا ببینم نوبت اون وروجکی که پیشت نشسته و حالا هم از خنده ریسه رفته برسه چکار می کنه «
محمد شرمزده از جا بلند شد و پس از عذرخواهی از تنها گذاشتن دایی شب بخیر گفت و براي استراحت به اتاقش پناه
برد.
با رفتن محمد ، مریم نگاهی به بردارش انداخت که از خنده محبوبه او نیز بی صدا می خندید . لبخندي زد و به آرامی
...» تا به حال ندیده بودم محمد اینقدر دست پاچه شده باشد، طفلی بچه ام »: گفت
وبااین کلام دوباره ریسه «. مامان آخر هم آب نخورد »: محبوبه که سرخ شده بود در حالی که هنوز نخودي می خندید گفت
رفت.
مهدي با لذت به محبوبه نگاه می کرد ودر همان حال سعی می کرد تا جلوي خنده اش را بگیرد اما موفق نمی شد .با
محبت بازوي چپش را دور محبوبه حلقه کرد و در حالی که بی صدا می خندید دست راستش را جلوي دهانش گرفت تا
خنده اش را مهار کند.
بسه دیگه،خوب نیست »: مادر نیز با خنده بی صدایی به برادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد و خطاب به محبوبه گفت
»؟ اینقدر به برادرت بخندي !بزار براي تو هم خواستگار بیاد اونوقت می بینیم تو چه کار می کنی
»؟ ا،مامان! دایی جون یه چیزي به خواهرتون نمی گین »: محبوبه با اعتراض گفت
مهدي حلقه آغوششرا تنگتر کرد و بوسه اي بر صورت محبوبه نشاند.محبوبه نیز دستش را روي دست دایی که روي
دوشش بود گذاشت وسرش را چرخاند وبوسه اي بردست دایی نشاند و چشمانش را بست وبا تمام وجود محبت اورا به
جان خرید.
بغضی بر گلوي مهدي نشست وبا محبت بوسه اي روي موهاي نرم و خوشبوي خواهرزاده اش نشاند وبعد روبه خواهرش
.» مهتاب ، می خواستم چند کلمه با تو صحبت کنم ،بنشین »: که در حال بلند شدن بود کرد و گفت
محبوبه احساس کرد که باید مادر را با دایی تنها بگذارد.بار دیگر بوسه اي بر دست دایی نشاند و انرا از دور گردنش باز
وبا گفتن شب بخیر از «. دایی جان ببخشید،من هم باید بروم بخوابم. فردامیبینمتان »: کردو در حالی که بلند میشد گفت
اتاق خارج شد.
.» مهتاب،بچه هاي خوبی داري و من از این بابت خوشحالم »: پس از رفتن محبوبه مهدي نفس عمیقی کشید و گفت
مهتاب لبخندي از رضایت به لب آورد و به نشان تایید سرش را تکان داد.مهدي سینه اش را صاف کرد و
.» میخواستم ترتیبی بدهی برنامه عقد این دو جوون زودتر صورت بگیرد »: گفت
...» یعنی زودتر از خرداد؟ چیزي شده نکنه زن داداش »: مهتاب با تعجب به برادرش نگاه کرد
نه باور کن اتفاقی نیفتاده،من کمی نگرانم و دوست دارم زودتر تنها » مهدي با دست خواهرش را به آرامش دعوت کرد
.» دخترم را به خانه بخت بفرستم،خب دیگه زمانه است دیگه نمیشود روي ان حساب کرد
نگرانی بر وجود مهتاب چنگ انداخته بود او مفهوم صحبت برادرش را درك نمیکرد. با چشمانی که به وضوح ترس و
نگرانی در ان دیده میشد به مهدي چشم دوخته بود. البته مهدي هم این نگرانی را درك میکرد و در حالی که سعی
جوري نگاهم میکنی که حرف زدن به کلی از یادم »: میکرد حالت ناراحتی را در خواهرش از بین ببرد لبخندي زد و گفت
رفت،بیچاره نرگس حق داشت که میگفت مواظب باش جوري حرف نزنی کهمهتاب نگران شود.باور کن چیزي نشده ، اگر
راستش را بخواهی این اصرار نرگس است .تو که میدانی او چقدر حساس و اسیب پذیر است و چقدر نسبت به آینده
.» فرشته وسواس دارد
نه داداش،من که از خدا میخواهم دست این دوتا جوان رو تو »: مهتاب ناراحتی را از خود دور کرد و لبخند زد و گفت
دست هم بگذارم و زودتر سر وسامانشان بدهم. اما چرا زن داداش؟ نرگس که میگفت پیش از تمام شدن درس فرشته
»؟ صحبتی در این باره نشود. حالا چرا عجله دارد
خواهر خودت خوب میدانی که نرگس یک بارجراحی پیوند کلیه انجام داده، این دفعه »: مهدي سر تکان داد و اهی کشید
در «. که بیمارستان بستري بود پس از ازمایشاتی که از خون وکلیه گرفتنددکتر تاکید زیادي براي مراقبت از او داشت
دکتر ناراحت کلیه پیوندي او بود که کمی نارسایی پیدا کرده است. البته »: حالی که غم تمام صورتش را پوشانده بود گفت
من در این خصوص چیزي به نرگس نگفته ام، او همینطوري هم روحیه خوبی ندارد چه برسد به اینکه چیزي هم بفهمد
اما پیش از امدنم به تهران با گریه از من خواست تا کاري کنم که تا او زنده است عروسی فرشته را ببیند.باور کن هرچه
به او دلداري دادم که وضع سلامتی اش روبه راه استو جاي نگرانی نیست قانع نشد و مرتب حرف خودش را میزدکه نمی
خواهد دختر دم بختش بی مادر به خانه بخت برود خوب چه میشود کرد مادر است وهزار اندیشه، بخصوص با این روحیه
.» اي که او دارد
من حرفی ندارم،هر وقت بگویی ما به شمال می آییم تعطیلات عید خوب است یا »: مهتاب با افسوس سر تکان داد و گفت
.» اگر فکر میکنی باید زودتر اقدام کنیم من حرفی ندارم
نه همون پس از تعطیلات خوب است،در ضمن من نمی خواهم محمد در این مورد چیزي »: مهدي نفس راحتی کشید
بداند،خودت که می دانی دوست ندارم این فکر برایش ایجاد شود که خودم پیشنهاد کردم تا براي خواستگاري ازدخترم
زودتر اقدام کنید، نمی خواهم بعدها براي دخترم سرکوفت ایجاد کنتم، هر چند که می دانم محمد...
مهتاب کلام برادرش را برید و گفت :محمد غلط می کند چنین فکري کند، درضمن مطمئن باش چنین حرفی نمی زنم تا
رویش زیاد شود. و با به یاد آوردن صحنه چند دقیقه پیش لبخندي زد و خطاب به برادرش گفت :طفلی بچه ام اگر
بفهمد،از خوشحالی پس می افتد، ندیدي چند دقیقه پیش چطور هول شده بود.
مهدي لبخندي زد و سرش را تکان داد و در حالی که از جا بر می خاست چشمانش را بست و گفت : خدا را شکر
محمد در اتاقش روي صندلی نشسته بود و آرنجش را به میز تکیه داده بود و سرش را روي دستش گذاشته و در فکرش
از اینکه چون دختر دم بختی اختیار از کف داده بود خود را سرزنش می کرد.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تقه اي به
در اتاق خورد.محمد از جا بلند شد و گفت : بفرمایید.
در اتاق باز شد و محبوبه در آستانه آن نمایان شد. محد یک ابرویش را بالا انداخت و با سر اشاره کرد تا داخل شود.
محبوبه با چشمانی که می خندید به محمد نگاه کرد: مزاحم که نیستم؟
محمد نگاه با جذبه اي به او کرد: مزاحم که نه، ولی خیلی از دستت عصبانیم.
محبوبه با تعجب گفت: عصبانی !؟ چرا؟
-که چی هه،هه،هه
-به خدا دست خودم نبود، آخه نمی دونی چقدر با نمک شده بودي. و دوباره خندید.
محمد چپ چپ به او نگاه می کرد.محبوبه دستش را جلوي دهانش گرفت تا جلوي خنده اش را بگیردو بعد با حالت
پوزش خواهانه اي به محمد نگاه کرد و سرش را به علامت عذرخواهی تکان داد. اما ته چشمانش هنوز حالت خنده
داشت.محمد می دانست هر کاري کند نمی تواند خنده را از وجود خواهر کوچک و با نشاطش بگیرد.او نیز قصد نداشت
هیچوقت این کار را بکند.محمد چرخی زد و روي صندلی نشست و در حالی که ژست رئیس مابانه اي گرفته بود خطاب
به محبوبه گفت : مثل اینکه کار داشتی؟
محبوبه لبش را به دندان گرفته بود تا مبادا بخندد، قدمی جلو رفت و جلوي میز روبروي محمد ایستاد و بعد دستش را به
طرف او دراز کرد.محمد به دست او نگاه کرد که بسته اي اسکناس تا نخورده در آن بود.به چشمان او نگاه کرد و به نشانه
پرسش سرش را تکان داد : این چیه؟
محبوبه لبخندي به او زد و گفت :من چند روز پیش گفتم دایی و زندایی و فرشته.اما او نیامد بنابراین مژدگانی که قرار
بود به من بدهی خود به خود باطل شد.حالا این پولی است که براي خرید مانتو جمع کرده بودم.هرچند که تمام آن مبلغ
نیست ولی سعی می کنم بقیه آن را خیلی زود بدهم.محمد انگشتش را به لبهایش فشار می داد و با حالت بخصوصی به
محبوبه خیره شده بود.محبوبه می دانست محمد هرگاه از چیزي عصبانی شود چنین حالتی به خود می گیرد . او می
دانست محمد ناراحت است اما دلیل آن را نمی فهمید.با نگاهی متعجب و گیج با خود فکر کرد چکار کرده که محمد را
اینقدر عصبانی کرده است.با ترس و حیرت به او نگاه می کرد تا خودش علت ناراحتی اش را توضیح دهد.
محمد پس ازچند لحظه که به محبوبه خیره شده بود ، به سخن آمد..
خوب نطقت تمام شد؟تو هیچ میدانی با این کارت چقدر به من توهین کردي؟مسئله شرط ومژدگانی شوخی بود.
وست داشتم براي تو هدیه اي بخرم و چه بهتر چیزي زا خریدم که به آن احتیاج داشتی,از کارت هیچ خوشم نیامد.تو
نباید با من اینطور غریب رفتار کنی, من وظیفه دارم نیازهاي خواهر کوچک وعزیزم را برآورده کنم ,حالا تا بیشتر
عصبانی نشدم ویک کتک مفصل بهت نزدم بلند شو برو بخواب پولت را هم براي خودت نگه دار وسعی کن از این به بعد
عاقلانه تر رفتار کنی.
محبوبه می دانست محمد با وجود قیافه خشنی که به خود گرفته زیاد هم عصبانی نیست.بنابراین میز را دور زد وبه طرف
محمدخم شد وگونه او را بوسیدوبا لحنی که حاکی از صفاي درونش بود گفت:
داداش جون به خدا قصد نداشتم ناراحتت کنم خودتم خوب میدونی به اندازه همه دنیا دوستت دارم ,اگر هم از روي
حمافت کاري کردم که ناراحت شدي ازت معذرت می خوام.
محمد اخم هایش را باز کرد وبه محبوبه لبخند زد :خوب,چون دختر خوبی هستی این بار میبخشمت ,به خاطر خبرهاي
خوش امشب هم یک هدیه پیش من داري
که میخواستم فردا برایت بخرم ولی چون با این کارت به من توهین کردي وهمچنین زیاد خندیدي ,هدیه ات را هفته بعد
میخرم
محبوبه دستهایش را قلاب کرد واز جا پرید.
آخ جون محمد تو خیلی خوبی ,هیچکس برادر خوبی مثل من نداره ,آنقدر خوشحالم که دلم میخوهد فریاد بکشم.
محمد از جا برخاست ودست محبوبه را گرفت واو را به سمت در اتاق هدایت کرد وبا خنده سرش را تکان داد.
نه خواهش میکنم احساسات ناخوشایندت را بروز نده با دسته گلی که امشب به آب دادم اگر توهم اینجا فریاد بزنی
,دایی باورش میشود که همه ما یک تخته کم داریم و از دادن دخترش به من پشیمان میشود. حالا برو ومثل یک دختر
خوب آرام بگیر بخواب.

گمشده.. 05-28-2012 03:51 PM

وقتی در اتاق به روي محبوبه بسته شد هنوز صداي خنده او فضا را پر کرده بود. محمد از صداي خنده پرنشاط محبوبه
لذت میبرد , او این خواهر کوچک و شلوغ را خیلی دوست داشت.
صبح روز بعد محمد به همراه دایی براي خرید لوازمی کهاوبه آن احتیاج داشت به سطح شهر رفت کارشان تا بعد از ظهر
طول کشید دایی قرار بود همان روز به شمال مراجعت کند.
ساعت شش ونیم بعداز ظهر مهتاب برادرش را از زیر قران رد کرد وپس از سفارشات لازم مبتنی بر مواظب بودن در جاده
اورا بدرقه کرد.
اشک در چشمان محبوبه حلقه زده بود وبراي اینکهبقیه را ناراحت نکند. سرش را به زیر انداخته بود وکاسه آب را نگاه
می کرد.
وقتی خودرو دایی از خم خیابان گذشت, محبوبه آب را پشت او پاشید وبا بغض فرو خورده اي به منزل برگشت.
محمد مدتی ایستاد سپس با آهی زیر لب آهسته گفت:خدا به همراهت دایی عزیزم وبه امید دیدار.
محمد از حمام بیرون آمد و در حالی که به سرعت حاضر میشد به ساعتش نگاهی انداخت وبا دیدن آن لبش را به دندان
گرفت وسرش را تکان داد : آخ آخ دیرم شد.محبوب بدو اون بادگیر من را از کمدم بیاور.
محبوبه می دانست که عجله محمد براي رفتن به ورزشگاه براي دیدن مسابقات لیگ میباشد آن روز تیم دانشگاه با تیم
منتخب استان خوزستان مسابقه داشت و او می دانست که دیدن این مسابقه چقدر براي محمد اهمیت دارددلیل آن هم
فرشاد بود که عضو برتر تیم دانشگاه به شمار می رفت.
محبوبهبه سرعت به سمت اتاق محمد دوید و در عرض چند ثانیه با لباس او برگشت.عجلهمحبوبه کم از محمد نبود و
هیجان و التهاب را به راحتی می شد از چهرهبرافروخته اش خواند.خوشبختانه محمد آنقدر در فکر دیر نرسیدن بود که
متوجهتغییر حالت و کارهاي عجیب محبوبه نشد.
وقتی محمد به ورزشگاه رسید ،چنددقیقه اس از گیم سپري شده بود با اینکه داخل ورزشگاه جمعیت زیادي نبود،امااکثر
صندلی هاي جلو اشغال شده بود.محمد جایی در ردیف دوم پیدا کرد وبا یکنگاه بین ورزشکاران ،فرشاد را شناخت.قد
بلند و اندام ورزیده ي فرشاد درلباس سفید با علامت دانشگاه ابهت خاصی به او بخشیده بود.موهاي بلند و مجعداو که
بر اثر واکس مویی که زده بود زیرپروژکتورهاي سالن ورزش برق خاصی میزد و با هر حرکت و پرش موج خاصی در آن
ایجاد می شد.
آبشاري که فرشادروي توپ کوبید وآن را مستقیم در قلب زمین حریف نشاند باعث شد موجی ازتشویق و سوت فضاي
سالن را به لرزه بیاندازد.محمد از کسی که بغل دست اونشسته بود نتیجه بازي را تا آن لحظه پرسید .فهمید که گیم اول
برد با تیمخوزستان بوده ودر گیم دوم تیم دانشگاه امتیاز کسب کرده و در گیم سه تا بهآن لحظه تیم دانشگاه پانزده و
تیم خوزستان هشت
امتیاز دارند.محمد از خوشحالی مشتش را به کف دست دیگرش کوبید.
درزمان تعویض یکی از بازیکنان ،محمد با تکان دادن دست فرشاد را متوجه خودکرد.فرشاد نیز با لبخندي که خوشحالی
او را نشان می داد ،با تکان دادن دادندست ورود او را خوش آمد گفت.با به صدا در آمدن سوت داور،بازي به جریانافتاد.
محمد از پرش هاي فرشاد و قدرت ضربه هاي او که باعث گرفتنامتیاز براي تیمش می شد احساس شعف و هیجان بی
حدي می کرد .او به فرشاد ودوستی با او افتخار می کرد.بی شک فرشاد یکی از برجسته ترین عضوهاي تیمبود.ضربه
هاي او اغلب با تشویق حضار همراه بود.
گیم سوم بازي بااختلاف چشمگیري به نفع دانشگاه به پایان رسید.در بین استراحت بازیکنان فرشاد خود را به محمد
رساند و در حالی که عرض از سرو رویش روان بود ونفسهاي بلندي می کشید،خطاب به محمد گفت:<<دیگه از آمدنت
ناامید شده بودم<<.
محمد با لبخند جذابی که حکایت از محبت و دوستی داشت گفت:<<اختیار دارید،اگر سنگ هم از آسمان می بارید براي
دیدن ضربه هاي جانانه ات خودم را می رساندم،بابا اي ولله پسر گل کاشتی<<.
تافرشاد خواست با حالت طنز همیشگی پاسخ محمد را بدهد ،سوت داور مجال ادامه گفتگو را به آنان نداد.فرشاد با
لبخند سر تکان داد و در حالی که به طرفزمین می رفت گفت:<<یادم بنداز بعد بهت بگم<<.
در گیمچهارم،تیم حریف با انجام تعویض هاي پی در پی سعی در جبران امتیاز هاي عقبافتاده داشت.همین رقابت
تنگاتنگ دو تیم هیجان بازي را دو چندان کردهبود.اما عاقبت گیم چهار با امتیاز بیست و پنج به بیست به نفع دانشگاه
و بابرد آنان به اتمام رسید.
تشویق طرفداران حاضر در سالن گوش را کر می کردو مانع از رسیدن صدا به صدا می شد.محمد از روي صندلی
برخاست و از جایگاه تماشاچیان به دنبال فرشاد گشت.عاقبت او را دید که در بین حلقه اي از طرفدارانش گیر کرده و با
لبخند با آنان گفتگو می کند.محمد با اخلاق فرشاد آشنا بود و می دانست که او در پی یافتن راه فراري می
باشد.همانگونه که محمد حدس زده بود تا چشم فرشاد به او افتاد دستش را بالا کرد و به اشاره کرد و در حالی که از
میان جمعیت حلقه زده بر دورش راهی به خارج می گشود خطاب به محمد فریاد زد :
-کجایی پسر؟دنبالت می گشتم .
محمد خود را به او رساند و پیروزي تیم را تبریک گفت.فرشاد در حالی که با حوله اي که روي دوشش بود عرق سر و
گردنش را خشک می کرد،لبخندي زد و پس از تشکر گفت :
-با اینکه بردیم اما آنطور که انتظار داشتم مثل گیم اول اختلاف امتیاز نداشتیم.ولی خوب می شود تحمل کرد .
محمد دستی به پشت فرشاد زد :
-نه ،راستی که عالی بود.من که خیلی حظ کردم .
فرشاد نگاهی به جایگاه تماشاچیان انداخت،حالت نگاهش نشان می داد دنبال کسی می گردد.محمد پرسید :
-دنبال کسی می گردي؟
-آره مجید دامادمون با فریدون پسر داییم و امیر یکی از دوستان خانوادگی براي دیدن مسابقه آمده بودند،اما نمی دونم
کجا غیبشون زده .
در این هنگام صدایی از جهتی مخالف او را به نام خواند.فرشاد برگشت و با دیدن آنان به محمد اشاره کرد .
-بیا بریم این تحفه ها را به تو معرفی کنم .
محمد با لبخند سر تکان داد و همراه با فرشاد به طرف آنان رفت.مهمانان فرشاد که از سر ووضعشان معلوم بود که همه
از طبقه مرفه هستند با ژست به خصوصی گوشه اي از سالن ایستاده بودند.فرشاد آنان را به محمد معرفی کرد .
-ایشان آقا مجید گل نامزد فرانک خواهرم.ایشان هم فریدون پسر دایی اینجانب و امیر یکی از دوستانم .
وبعد به محمد اشاره کردوگفت :
-ایشان هم یکی از بهترین وعزیزترین دوستان بنده .
محمد لبخندي زد و دستش را به طرف آنان دراز کرد و مجید با لبخند سرش را خم کردو دستش او را فشرد.اما فریدون
بی تفاوت و با کمی مکث،به طوري که معلوم بود از این معارفه زیاد خوشش نیامده دست محمد را گرفت.این عمل او از
چشم فرشاد دور نماند.رفتار فریدون توي ذوق محمد زد اما به خاطر فرشاد بدون اینکه چیزي به رویش بیاورد دستش را
به طرف امیر دراز کرد.امیر بر خلاف فریدون با لبخند دست محمد را فشرد و از آشنایی با او اظهار خرسندي کرد و در
حالی که به فرشاد نگاه می کرد گفت :
-عاقبت چشم ما به دیدن جمال مبارك این دوستتان روشن شد .
و رو به محمد کرد وگفت :
-فرشاد همیشه جوري از شما تعریف می کند که من فکر می کردم محمد نام مستعار یکی از گرل فرندهاشه .
از این حرف امیر همه خندیدند.فرشاد در حالی که دستش را پشت محمد گذاشته بود خطاب به آنان گفت :
-خوب من تا برم یک صفایی به سر وصورتم بدم لباسم را عوض کنم شما هم به این دوست ما یه حالی بدهید .
وبعد به محمد نگاه کرد و گفت :
-زود بر می گردم .
محمد لبخندي زد و سرش را تکان دادو با نگاه فرشاد را تا پشت در رختکن تعقیب کرد.پس از آن با لبخند به دوستان او
نگاه کرد .
فریدون آشکارا وجود او را نادیده گرفت و در حالی که به سمت صندلی هاي که بطور ردیف کنار سالن بود می رفت
خطاب به بقیه گفت :
-امیر،مجید تا فرشاد بیاید می توانیم اینجا بنشینیم .
محمد متوجه شد که فریدون از قصد نامی از او نبرده اما دلیلی براي این کار او سراغ نداشت .با خود فکرکرد فریدون چه
خصومت شخصی می تواند با او داشته باشد در صورتی که این نخستین بار است که او را می بیند .چون پاسخی براي این
پرسش پیدا نکرد شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت :بی خیال این یکی مثل اینکه با خودش درگیره محمد غرق
در فکر خود بود که دست امیر را روي شانه اش احساس کرد "اقا چرا ایستاده اید بفرمایید"
محمد به امیر لبخند زد و به طرف صندلی هاي کنار سالن رفت .فریدون روي صندلی نشسته بود و با ژستی خاص یک پا
را روي پاي دیگر انداخته بود گویی روي صندلی ریاست نشسته بود محمد با بی اعتنایی به او نگاه کرد و ترجیح داد با
فاصله کنار او بنشیند دو صندلی بین او و فریدون را امیر و مجید اشغال کردند.
لحظه ها به کندي سپري می شدند و اگر به خاطر فرشاد نبود محمد ترجیح می داد جمع سرد دوستان او را ترك کند و
به منزل برود در فاصله اي که منتظر فرشاد بود به فکرفرو رفت او به فرشاد و تفاوتی که با این سه تن داشت فکر می
کرد با اینکه فرشاد نیز از خانواده ثروتمندي بود اما اخلاق و منش او با دیگران فرق داشت به یاد حرکتهاي پرغرور و
نخوت فریدون افتاد فریدون قدي بلند و چشم و ابرویی مشکی داشت که اگر اخلاق زننده و پرنخوتش نبود می شد گفت
جوانی خوش قیافه است اما طرز رفتار و صحبت کردنش نشان می داد که نسبت به دیگران احساس برتري می کند اما
امیر به نسبت فریدون از فهم بیشتري برخوردار بود و با کسی که براي نخستین بار دیده بود جوري رفتار می کرد که
گویی ارث و میراثش را خورده است !البته او هم اگر چه کبر و غرور فریدون را نداشت اما رفتارش نشان از دوستی بی
غل و غش نداشت دز حرفهایش مرتب تیکه می انداخت مجید هم که پسر تاجر ثروتمندي بود به طور کلی دنیاي
جداگانه اي داشت و شاید به قول فرشاد که همیشه او را مجنون صدا می کرد به فکر لیلی خودش بود صداي امیر در
گوش محمد پیچید و او را از فکر بیرون اورد.
"اقاي ......ببخشید اسم شما چی بود ؟"
محمد با نیشخندي معنی دار به او نگاه کرد "محمد"
"ها بله ببخشید یادم رفته بود شما همکلاس فرشاد هستید ؟"
"خیر بنده هم دانشگاهی ایشان هستم"

گمشده.. 05-30-2012 12:18 PM

امیر به محمد نگاه می کرد و درذهن او را ارزیابی می کرد در صورتش پرسشی خوانده می شد امیر سرش را طرف
فریدون چرخاند و با او صحبت کرد و چند لحظه بعد دوباره رو به محمد کرد و پرسید :"رشته تحصیلی شما چیست ؟"
محمد در دل گفت "رشته اش .اخه رشته تحصیلی من چه ربطی به تو دارد.محمد می دانست امیر با این لفظ قلم
حرف زدن و شما شما گفتن می خواهد او را دست بیندازد.
محمد لبخندي زد و گفت "رشته من پزشکی است"
"اوه فکرمی کردم شما هم مهندسی می خوانید می شود بپرسم کدام شاخه پزشکی تحصیل می کنید منظورم پزشکی
انسان و یا دام و طیور ؟"
صداي خفه خنده اي از فریدون به گوش محمد رسید و حدسش از اینکه امیر می خواهد او را دست بیندازد به یقین
تبدیل شد اما محمد باهوش تر از ان بود که تسلیم شود.با لحنی خونسرد و در حالی که لبخندي جذاب گوشه لبش بود
گفت "والله تو همین موندم حالا که شکر خدا تو کشورمان پزشک براي انسان زیاد داریم تصمیم گرفتم دامپزشکی را
.» انتخاب کنم ،حالا هرطور که بخواهید در خدمتتان هستم
امیر که انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشت کمی سرخ شد وبدون اینکه به رویش بیاورد سر تکان دادوبه طرف
فریدون برگشت وبه ظاهر مشغول صحبت با او شد.
مجید که ناظر گفتگوي آن دو بود لبخند معني داري زد و در حالی که سرش را به گوش محمد نزدیک کرده بودبا لهجه شیرین اصفهانی گفت
خیلی خوشم اومد،خیلی وقت بود دوست داشتم روي این پسره را کم کنم اما راستش نمیدونستم چطور»: محمد که باور نمی کرد مجید هم بتواند حرف بزند به او نگاه کرد وبا لبخند سرش را خم کرد و گفت قابل شما رو نداشت وکم کم سر صحبت بین او و مجید باز شد.او جوانی خونگرم اما کمی خجالتی بود .صحبت با او کم کم گذر زمان «. را از یاد محمد برد.زمانی که فرشاد با ساك ورزشی از در رختکن بیرون آمد محمد نخستین کسی بود که اورا دید .فرشادبرایشان دست تکان داد .محمد از جا برخاست ومجید هم به تبعیت از او بلند شد .امیر وفریدون صبر کردند تا فرشاد نزدیک شود .» چقدردیر کردي ،صدا می کردي پشتت را کیسه بکشم »،محمد خطاب به فرشاد گفت
فرشادومجیدباصداي بلند خندیدند ،فریدون باتمسخر به آن دونگاه کرد.
.» بچه ها اگر چیز خنده داري هست بگید تا ماهم بخندیم »: امیر گفت
.» هیچی»: فرشادکه هنوز می خندید گفت
مجید از خنده ریسه رفت ومحمد بااینکه سعی می کرد نخندد اما چهره سرخ شده او نشان می داد که در این کار زیاد
موفق نیست.
امیر از جمله کسانی بود که جنبه زیادي براي شنیدن انتقاد داشت و روي هم رفته پسربدي نبود .اما جنبه منفی او این
بودکه خیلی زود تحت نفوذ شخص دیگري قرار می گرفت وبراي خوش خدمتی به او حاضر بود خودش را هم ضایع کند .
حالا هم فریدون براو غالب شده بود.البته این صفت خوبی براي یک مرد نبود.
امیر در حالی که بلند میشد لبخندی زد وبه فرشاد گفت عیب نداره آقا فرشاد بجاي شیرینی دادن موفقیتت،هی
.» بارمون کن
با آمدن فرشاد هر پنج نفر از در ورزشگاه بیرون رفتند .فرشاد پیش از اینکه به طرف خودرو اش برود به طرف آنان
برگشت وگفت خب ،پیش از اینکه از هم جدا بشیم ،بگویید کجا برویم »:
محمد در سکوت به فرشاد نگاه کرد .اوترجیح می دادباهمراهان فرشاد جایی نرود. مجید زودترازهمه روبه فرشاد کرد و گفت

با اینکه خیلی دوست دارم با شما و در خدمت محمد جان باشم ،متأسفانه از »:.» همراهی با شما عذر می خواهم .چون به فرانک قول داده ام شام را با او باشم
وبالبخند به محمد نگاه کرد « ». فرشاد به محمد و مجید نگاه کرد وابرویش را بالا انداخت ولبانش را جمع کردو گفت چی شده!؟محمدجان
...» پسر من همیشه فکرمی کنم تومهره مار داري ». فریدون حرف اورا قطع کرد و گفت
به جاي تعریف و تبلیغ بهتره زودترمشخص کنید کجا بریم.من باید بروم اتومبیلم را »:
.» از پارکینگ بیاورم
وبعد مثل اینکه حرف فریدون را نشنیده باشد گفت «. خلاصه اینکه خیلی ماه هستی »: فرشاد بدون توجه به حرف فریدون لبخندي زد وگفت
»؟ توچیزي گفتی »:
»؟ آره گفتم قراراست کجابرویم «
.» خب تکلیف تو که مشخص است،تو معافی چون حریف غر غر هاي فرانک نمیشوي »: فرشاد به مجید نگاهی انداخت
مجید با بچه ها دست داد و پس از خداحافظی به طرف خودرو قیمتی خوش رنگش رفت که در خیابان مجاور ورزشگاه
پارك شده بود .
عاقبت قرار شد به یکی از محله هاي شمال شهر بروند و شام را در یک رستوران چینی صرف کنند .
بعد از رفتن مجید محمد روبه فرشاد گفت اگر اجازه بدهی من هم از حضورتان مرخص میشوم،چند کار کوچک دارم که باید انجام دهم
فرشاد با سرعت ذاتی انتقال خود متوجه شد که محمد براي همراهی نشدن با انها کار را بهانه قرار داده است.
»: دست او را میگرفت به طرف خودرواش که درست روبه روي ورزشگاه بود رفتند و خطاب به او گفت به جون خودت اگر
.» نیایی من هم یکراست به منزل میروم
»: محمد با ارامی دستش را از دست فرشاد بیرون کشید و به او گفت
.» باید زودتر به منزل برگردم ،گفتم که مهمان داریم
فرشاد نگاه دقیقی به چشمان نافذ و مشکی محمد انداخت و او را براي رفتن مصمم دید.با تاسف سرش را تکان داد و
ودر حالی که دستش را براي خداحافظی به طرف او دراز میکرد گفت
« حیف شد خب حالا که به رفتن اصرار داري من حرفی ندارم »: .» پس تا بعد.در ضمن از اینکه براي دیدن مسابقه امدي متشکرم »:محمد لبخندي زد و دست اورا فشار داد

بدون تعارف میگویم دیدن مسابقه اي که تو در ان توپ میزنی به همه چیز ».
.» ترجیح دارد واقعا لذت بردم
محمد دستش را بطرف امیر برد وبا او خداحافظی کرد و پس از ان با فریدون خداحافظی کرد.هرچند که اگر به خاطر
احترام به فرشاد نبود ترجیح میداد این کار را نکند.فریدون در کمال بی اعتنایی اب او دست داد و به سردي در پاسخ
خداحافظی او فقط سر تکان داد .


گمشده.. 05-30-2012 12:45 PM

محمد پس از جداشدن از آنان به طرف منزل حرکت کرد.اما به راستی دلش نمی خواست به منزل برود.دوست داشت با
فرشاد تنها بود و رازي را که دو سال تمام در قلبش حفظ کرده بودو منتظر بود تا از حصول ان اطمینان پیدا کند برملا
سازد.به یاد خاطره اي از گذشته اي نه چندان دور افتاد.او و فرشاد براي گرفتن جواب امتحانات ترم دوم سال اول پشت
در دفتر دانشگاه منتظر بودند تا کمی خلوت شودتا بتوانند نتایجی را که پشت شیشه زده بودند ببینند. آن روز فرشاد به
دخترانی که براي گرفتن نتایج از قسمتهاي دیگر آمد و شد می کردند نگاه میکرد و بعد در حالی که به ظاهر حالت متفکري به خود گرفته بود،خطاب به او گفت
محمد من در سالم بودن تو شک دارم،بعضی اوقات فکر میکنم تو یا آدم آهنی هستی یا...،آخه میشه آدم باشی و قلب نداشته باشی، پسر این همه دختر دور و برت ریخته، خب یکیشونو انتخاب
کن، حتی اگر نخواهی باهاش ازدواج هم کنی دست کم احساسات و عواطفت که به کار می افتد.باور کن از این همه پرهیز
......» ادم به شک می افتد.نکنه
به طور رسمی من تمام احساساتم را به تو تفویض کردم، براي تو هم که بد نیست. »: و او با خنده در پاسخش گفته بود
سه چهار تا با هم برمیداري،راستی خودمونیم نگفتی چطوري قرارهایت را تقسیم میکنی که بین دوست دخترهایت
.» اختلاف پیش نیاید و هیچکدوم از وجود دیگري باخبر نشوند
ببین این یک هنر است که فقط اونهایی که خیلی »: فرشاد که هیچ وقت در حرف کم نمی آورد خندیده و گفته بود
کارشون درست است می توانند انجام بدهند، براي تو این حرفها زود است، می ترسم چشم و گوشت باز شود.
آن روز محمد یه فرشاد نگفت که خودش گلی دارد که او را از بوییدن گلهاي دیگر بی نیاز می کند. زیرا نمی خواست و
نمی توانست تا موضوع قطعی نشده اسم خود را بر سر زبانها بیندازد. البته نه اینکه به فرشاد اطمینان نداشته باشد،
بلکه خودش هم مطمئن نبود که آیا سرانجام به خواسته اش می رسد یا نه. چون آن موقع نه هنوز درباره فرشته به مادر
حرفی زده بود و نه خودش در شرایطی قرار داشت که بتواند در مورد ازدواج بحث و یا حتی تصمیم بگیرد و حالا با اینکه
هنوز موضوع قطعی نشده بود اما او دیگر نمی توانست صبر کند و خیلی دوست داشت با کسی صحبت کند و چه کسی
بهتر از فرشاد که در معرفت و دوستی امتحانش را خوب پس داده بود. او خیلی دوست داشت به همراه فرشاد به پاتووق
همیشگی شان که رستورانی کوچک و دنج در حوالی میدان ولیعصر بود برود و از راز درونی قلبش پرده بردارد. همچنین
می خواست خبر نامزدي قریب الوقوعش را به اطلاع فرشاد برساند و هر دو به اتفاق این موضوع را جشن بگیرند. محمد
از تصور واکنش فرشاد پس از شنیدن این خبر لبخندي زد و از اینکه او در کنارش نبود نفس عمیقی کشید و با خود فکر
کرد : در یک فرصت مناسب این خبر را به او خواهم داد. سپس براي رفتن به منزل دستش را به طرف تاکسی که به طرف
او می آمد بلند کرد. محمد سرخیابانی که منزلشان در آن قرار داشت از تاکسی پیاده شد نگاهی به ساعتش انداخت.
ساعت حدود نه شب بود با اینکه زمان مناسبی براي رفتن به خانه بود، اما حوصله نداشت به این زودي به منزل برود. از
طرفی تنها قدم زدن را دوست نداشت ناچار در حالی که دستهایش را در جیب بارانی اش فرو کرده بود و در حالی که
آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد به طرف منزل راه افتاد. اواسط خیابان خودرویی توجهش را جلب کرد آن را درست
وسط خیابان پارك کرده بودند و چراغهاي آن روشن بود. برق چراغهاي خیابان قطع بود و نور قوي خودرو جلب نظر می
کرد تاریکی شب و نور قوي چراغ که مستقیم به محمد می تابید مانع از دیده شدن راننده ان و حتی تشخیص نوع
خودرو می شد. محمد با بی اعتنایی خودش را کنار کشاند و به حرکت ادامه داد. خودرو با صداي شدیدي به حرکت در
آمد و محمد در کمال حیرت متوجه شد که درست به طرف او می آید براي هر واکنشی دیر شده بود. محمد یقین داشت،
با آن خودرو تصادف خواهد کرد. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود و هراس برخورد با خودرو توان حرکت را از او سلب
کرده بود. درست در آخرین لحظه اي که محمد فکر می کرد هم تکنون تصادف خواهد کرد، صداي ترمزي شدید در
گوشش پیچید. سپس خودرو در فاصله دو قدمی او ایستاد. با وجود سردي هوا دانه هاي عرق بر پیشانی اش نشسته بود
و پاهایش بی حس به زمین چسبیده بودند. بدتر از آن قلبش بود که با ضربه هایی دیوانه وار بر قفسه سینه اش می
کوفت. در عین حال از اینکه خودرو با او برخورد نکرده است خوشحال بود. نفس عمیقی کشید و کمی بر خود مسلط شد
چراغهاي پر نور خودرو که با نور بالا می تابید مانع از تشخیص دادن راننده بی احتیاط می شد. محمد همین که حس کرد
بدنش جانی گرفته با مشت به کاپوت آن کوبید و با فریاد گفت : هو، عوضی دیوانه ، معلوم هست چکار می کنی؟ اگه
رانندگی بلد نیستی بهتره بري پشت گاري بشینی. چراغ خودرو خاموش شد و محمد با ناباوري فرشاد را پشت فرمان مشاهده کرد.

گمشده.. 05-30-2012 12:54 PM

محمد وقتی فهمید شخصی که فرشاد این طور درباره اش صحبت می کند دختر دایی اوست لبهایش را فشرد.بعد به یاد
آورد که قرار است او نیز در باره موضوعی با فرشاد صحبت کند،اما در شرایط حاضر ترجیح داد حرفی در این مورد نزند و
آن را به وقت بهتري موکول کند.از اینکه به فرشاد هم دختر دایی اش پیشنهاد شده بود خنده اش گرفت.
محمد به فرشاد نگاه کرد و او را دید که بی خیال و خونسرد چشم به خیابان دوخته است.اما حالت نگاه او نشان می داد
در فکر است.با شناختی که محمد از خانواده فرشاد داشت می دانست قدرت مطلق خانواده مادر او می باشد و به قول
فرشاد،حرف آوردن روي حرف او یعنی شروع مصیبت.
محمد به فرشاد که همچنان ساکت بود نگاه کرد و به آرامی پرسید:
-پس شروع شده،نه؟
فرشاد سرش را چرخاند و به او نگاه کرد و بدون اینکه از محمد توضیح بخواهد پاسخ داد:
-آره شروع شده،اونم چه مصیبتی،چشمت روز بد نبینه.مگه نمی بینی با وجود خستگی حاضر نیستم به منزل برم،باید
آنقدر صبر کنم تا مادر به رختخواب برود و بعد دزدکی وارد منزل شوم "
محمد می دانست فرشاد جدي نمی گوید .اما می دانست او به طور حتم در منزل در گیري دارد .مدتی به سکوت گذشت
.تا اینکه محمد بار دیگر سکوت را شکست تا پاسخ پرسشی را که در ذهنش بود از محمد بپرسد .
"راستی چکار می خواهی بکنی؟ ""در چه مورد ؟ "
"همین مسئله خواستگاري "!
"دست بردار پسر ،اگر تو دنیا قحطی دختر هم بیاید حاضر نیستم دختر دایی ام را بگیرم "
محمد زیر لب زمزمه کرد "درست برعکس من "
"تو چیزي گفتی ؟ "
"نه یعنی اره .حالا بعدا برات تعریف می کنمببینم یعنی تو راستی راستی می خواهی روي حرف مادرت نه بیاوري ؟ "
فرشاد پوزخند زد و گفت "پس چس ،فکرکردیی به خاطر دل مامان جونم یک عمر خودم را بدبخت می کنم ؟ "
محمد سرش را تکان داد "پس خدا به دادت برسد "
فرشاد به او نگاه کرد و سرش را تکان داد "مگر همون خدا به دادم برسه .مامان من را نمی شناسی .تازه مصیبت شروع
شده "سپسس لبخندي زد و لبش را به دندان گرفت و ادامه داد "آخه می دونی بیشترین غضب مادر از این است که به
دختر لوس و ننر برادرش توهین کردم و گفتم ترشیده "البته کمی اغراق کردم فرناز فقط بیست سال دارد ولی باور کن
هیچی از مکر یک پیرزن عجوزه کم ندارد "
"بس کن فرشاد خوب نیست اینجور حرف بزنی .هرچی باشه دختر دایی ات است خجالت ننمی کشی پشت یکی از
بستگان نزدیکت پیش یک غریبه بد گویی می کنی ؟ "
"اول این که تو غریبه نیستی و بهترین دوست منی .در ضمن تو که اونو نمی شناسی بهتره حرف نزنی .از خیل وقت
پیش از او بدم می امد .اصلا از تمام دختر هاي افاده اي و مغرور .اون هم به این شدت متنفرم .تو نمی دونی که چه اخلاق
بدي داره "
فرشاد سکوت کرد .گویی دیگر نمی خواست در این باره حرف بزند .چهره درهمش نشان می داد در مورد تنفر از فرناز
صادق است .با اخم نگاه کردنش به روبه رو معلوم بود خاطراتی ناخوشایند از او در ذهنش جان گرفته است .محمد دلیل
تنفر فرشاد را نمی دانست ولی ان طور که فرشاد را شناخته بود می دانست او بی دلیل چیزي نمی گوید ان هم به این
قاطعیت .
فرشاد نفس عمیقی کشید و به محمد نگاه کرد و او را متفکر دید .
"تو چته ؟ "
"به فکر تو بودم ،نمی دونم چی بگم "
"بی خیال من می دونم چکار کنم.خوب بهانه اي دارم "
"یعنی چی ؟چه بهانه اي ؟ "
"تو خبرنداري .پس بزار از اول برات بگم دیروز عصر که رفتم خانه دیدم چه خبره !برو و بیار و بریز و بپاش و خلاصه
بوش می اومد باز هم مادر هوس مهمانی و دعوت کردن از دوستانش به سرش زده . من هم که دل خوشی از این مهمانی
نداشتم با خودم فکر کردم این دو روز ه را بروم شمال که یادم افتاد مسابقه دارم .به خاطر همین هم از خیرش گذشتم
.خلاصه تا من فکرکنم و با خودم نقشه بکشم که چه خاکی تو یسرم بریزم شب شده بود و مجبور بودم بمانم و باز هم
خالی بندي هاي مردها وچشم وهم چشمی خانمهاشون را تحمل کنم .بدتر از همه قروقمیش هاي دخترهایی راکه به قول
مامان هر کدومشون روکه می خواستم فقط باید لب تر می کردم برایم قابل تحمل نبود.براي همین بدون اینکه به کسی
چیزي بگویم زدم بیرون .راستش می خواستم بیام دنبالت تاباهم بریم اما چون گفته بودي مهمان دارید نخواستم مزاحم
بشم .هیچی زدم رفتم دربند .پسر عجب هوایی بود،آنقدر سرد بود که نگو .منهم لباس کافی نبرده بودم .حسابی یخ
کرده بودم ولی هرچه بود بهتر از محیط اون مهمانی کذایی بود .خلاصه تادو نصف شب تک و تنها ول گشتم وبعد به
خیال اینکه مهمانی تمام شده وهمه به خانه هایشان رفته اند به منزل برگشتم . ولی چشمت روز بد نبینه ، همین که پا
به خانه گذاشتم مادرم را دیدم که روي مبل راحتی هال نشسته و منتظر من است .بااینکه می دانستم منتظر من بوده
ولی خودم را به آن راه زدم وبه سمت اتاقم رفتم.هنوز به پله ها نرسیده بودم صدایش را شنیدم که مرا به نام خواند.می
دانستم که از کارم عصبانی است ولی نمی دانستم چه نقشه اي برایم کشیده.برایم عجیب بود که مادر خودش تک وتنها
قرار است با من صحبت کند واین بار پدر حضور ندارد .خلاصه وقتی فهمیدم مهمانی آن شب یک سورپریز براي اعلام
نامزدي من و فرناز بوده،دیگه نتونستم طاقت بیارم .حسابی داغ کردم وفریاد زدم:پس بگو این ریخت وپاش براي چی
بوده ، مگر من صدبار نگفتم از این دختره خوشم نمی آید .فکر کردید من هم دخترتون هستم که بزور بخواهید شوهرم
بدید .پسر تااین حرف از دهنم درآمد جیغ و فریاد مادربلند شد.مثل اینکه بهش خیلی برخورده بود درباره مجیدوفرانک
این طور حرف زدم . آخه خودت می دونی که فرانک قرار بود بره انگلیس پیش عمه ام وهمانجا درسش را ادامه بدهد .اما
وقتی محبی براي پسرش از فرانک خواستگاري کرد مادرتمام مدارك گذرنامه وسایر بندوبساط فرانک راازاوگرفت وحکم
کردکه باید با پسر محبی ازدواج کند .من مجید را دیده بودم ومی دانستم پسربدي نیست امافرانک او را ندیده
بودوفکرمی کرد اوچه جانوریست .خوشبختانه پس ازاینکه فرانک اورادید از او خوشش آمد،الان هم شکر خدا همدیگر
رادوست دارند .من که همیشه آن دورارمئووژولیت صدامی کنم .اما اگر فرانک اورا دوست نداشت ونمی خواست ،بازهم
به حکم مادر باید همسرش می شد .توفکرنکن ماتوقرن بیستم زندگی می کنیم .بیامادر من را ببین ،حکمش مثل شاهان
قاجار صریح و لازم الاجراست . خلاصه سرت را درد نیاورم وقتی دیدم با دادوفریاد می خواهد موضع قدرتش رامحکم
کند ومرا وادار به تسلیم کند زدم به سیم آخر ودست گذاشتم روي چیزي که می دانستم نقطه ضعف اوست ولعنت ابدي
.» را برایم به ارمغان می آورد .واین شد مقدمه اعلان جنگ وشروع مصیبت
محمد دستش را زیر چانه اش گذاشته بود وغرق در صحبتهاي او شده بود .فرشاد به اونگاه کرد ولبخندزد.محمدبی
»؟ توچیکارکردي »: قرارتر از آن بود که بتواند صبرکند
هیچی، وقتی دیدم خیلی اصرار می کند واز محسنات این ازدواج وازهمه بدتر برادرزادة عزیزش تعریف و تمجید می کند
گفتم اگر تاآخر عمر مجرد بمانم حاضر نیستم دختر برادر عزیزت را از ترشیدگی نجات بدهم تواگرراست می گفتی ومی
خواستی من سروسامان بگیرم،اونقدردست دست نمی کردي تا فرزانه از قفس بپرد.پسرهمین که اسم فرزانه را بردم
مادر مثل اسپندي که روي آتش ریخته باشند ازجاپرید.چشمت روزبدنبیندبااین حرف نزدیک بود خانه را روي سرم
خراب کند.من هم که دیدم هوا بد جوري پس است گذاشتم دررفتم .بیچاره پدر که ناظر دعواي ما بود نمیدونی چطوري
.» نگاه میکرد.میدونم همه کاسه کوزه ها سر او شکسته شده و مادر تمام لج مرا سر او خالی کرده است
خلاصه دیشب براي اولین بار در زندگی با وجود اینکه خانه و زندگی داشتم تو هتل »: فرشاد دستی به صورتش کشید
.» خوابیدم. بد هم نبود خوبیش به این بود که از جنگ اعصابی که برایم درست کرده بودند خبري نبود

گمشده.. 05-30-2012 01:34 PM

محمد با نگرانی به فرشاد نگاه کرد با وجود چهره متبسم و روحیه شادش کسی نمیتوانست حتی حدس بزند که او نیز
گرفتاري داشته باشد. محمد ناگهان به یاد اورد که فرشاد در صحبتهایش از کسی به نام فرزانه نام برده است. او نیز چند
بار نام فرزانه را روي جزوه هایی که فرشاد مطالعه میکرد دیده بود و یکی دوبار هم از او شنیده بود که به زودي شیرنی
نامزدي اش را به او خواهد داد.اما هیچ گاه فکر نمیکرد که از بین این همه دختري که فرشاد با انان اشناست شخصی
آنقدر مورد توجه او قرار گرفته باشد که بخواهد با او ازدواج کند. محمد به نشانه نفهمیدن موضوع گرهی به ابروانش
انداخت.
ببینم فرشاد این فرزانه همون خانمی نیست که توي کتابخانه مسئول تحویل کتاب است،فامیلش چه بود؟آه یادم آمد «
» خانم اکبري
محمد به او نگاه کرد و ناگهان زد زیر خنده دیوونه اونکه سن مادر منو داره. فرزانه اي که من میخواستم دختر عمویم
.» بود
»؟ جدا !دختر همان عموت که گفتی توي شیراز زندگی میکن،درست است «
اره همون در ضمن یک عمو بیشتر ندارم.حقیقتش را بخواهی ما با هم رفت و آمد خانوادگی نداریم.در صورتی که من «
!» عاشق عمویم هستم،آدم خیلی ماهیه،شخصیتش خیلی محکم و بی نقصه،درست برعکس پدر
محمد از اینکه فرشاد اینگونه رك و بی پروا اسرار خانوادگی اش را رو میکرد کمی معذب شده بود .با صداي آرامی به او
.» فرشاد تو مجبور نیستی به من توضیح بدهی »: گفت
»؟ منظورت چیه «
» منظور خاصی ندارم،من اصراري به دانستن اسرار خانوادگی ات ندارم «
کدوم اسرار؟تو هم چه حرفها میزنی من از اینکه یکی را دارم تا بتوانم با او حرف بزنم خیلی هم خوشحالم. شاید باور «
.» نکنی ولی احساس میکنم تو آنقدر به من نزدیکی که هیچ رازي بین من و تو وجود نداره
محمد احساس کرد آنقدري که فرشاد با او راحت و صمیمی است،خودش انطور نبوده و هنوز چیزهایی در دل دارد که
فرشاد از آنها خبر ندارد . یکی از انها موضوع فرشته است که پس از این همه سال که او دلباخته اش شده هنوز کلامی
راجع به او با فرشاد صحبت نکرده است.به همین خاطر از اینکه او مانند فرشاد با صداقت رفتار نکرده احساس عذاب
وجدان میکرد بنا بر این دستی به صورتش کشید وپس از آن پنجه هایش را در موهایش فرو کرد و با قدر شناسی به
فرشاد نگاه کرد.
میدونی چیه؟شاید هم یک رازي تو یخانواده من »: فرشاد نفس عمیقی کشید و در حالی که به روبرو نگاه میکرد گفت
شانه هایش را بالا انداخت و ادامه داد تا سه سال پیش عمو مرتب به تهران می امد،اما «! وجود داره اما من از آن بیخبرم
هیچگاه به منزلمان نمی امد و این براي من همیشه جاي تعجب و فکر باقی میگذاشت. چون عمو من و فرانک را خیلی
دوست داشتو هروقت که از شیراز به تهران می امد محال بود براي من و فرانک هدیه اي نخرد. حتی وقتی خیلی با عجله
می آمد و فرصت نمی شد تا او را ببینم هدیه هایمان را به پدر می داد تا آنها را به ما برساند. همان زمان دلیل آن را از
پدر پرسیدم ولی آنقدر مبهم و بی معنی جوابم را داد که چیزي دستگیرم نشد.از جواب دادنش فهمیدم مرا از سرش باز
می کند. من هم زیادي کنجکاوي نکردم، حدس می زدم مادر با زن عمواختلاف دارد. البته برایم قابل قبول بود که دو زن
سر چشم و هم چشمی با هم اختلاف داشته باشند چون این جور چیزها در خانواده ما تازگی نداشت.تا اینکه یک بار که
پدر براي خرید جنس و عقد قراردادي به امارات رفته بود مرا نیز همراه خود برد. کارمان دو روز زودتر ازآنکه قرار بود به
اتمام رسید، موقع بازگشت پدر بلیط برگشت را از طریق شیراز تهیه کرد. جالب اینجاست من تا آن زمان که سال آخر
دبیرستان بودم، به همراه پدر به اکثر کشورهاي عربی و اروپایی سفر کرده بودم اما تا آن زمان هنوز به شیراز نرفته بودم،
این سفر براي من خیلی هیجان انگیز بود به خصوص که می دانستم خانواده عمویم در شیراز ساکن هستند. با وجودي
که من هجده سال و اندي از عمرم می گذشت، هنوز خانواده عمویم را ملاقات نکرده بودم. نمی دانستم آیا ما هم مثل
عمو که هروقت که به تهران می آید پدر را در شرکت ملاقات می کند، در محل کار عمو او را خواهیم دید و یا به منزلش
خواهیم رفت. خیلی دوست داشتم همسر عمو و فرزندان او را که می دانستم دو دختر هستند از نزدیک ببینم. راستش
کنجکاوي داشت دیوانه ام می کرد و خیلی دلم می خواست همسر عمویم را ببینم. در تصورم او زنی قاطع و خشن می
آمد که به حدي روي شوهرش نفوذ داشت که باعث شده بود رفت وآمد دو برادر به کلی قطع شود. وقتی در فرودگاه
شیراز از هواپیما پیاده شدیم، به همراه پدر به قسمت ترانزیت رفتیم تا چمدانمان را تحویل بگیریم. پس از اتمام کارمان
از سالن خارج شدیم. منتظر بودم پدر به قسمت تاکسیهاي فرودگاه برود و براي رفتن به هتل ماشینی کرایه کند، اما او را
دیدم که به اطراف نگاه می کند.با دیدن عمو که به ما نزدیک می شد متوجه شدم او منتظر چه کسی بوده. پس از در
آغوش گرفتن و بوسیدن او به اتفاق هم از سالن انتظار فرودگاه بیرون آمدیم و مستقیم به طرف ماشین او رفتیم که در
پارکینگ فرودگاه بود. آنجا بود که متوجه شدم پدر در مورد سفرمان به شیراز با او هماهنگ کرده است. فکر می کردم
پدر از عمو خواسته تا براي اقامت دو روزه ما هتلی رزرو کند. اما وقتی عمو اعلام کرد که غزاله با بی صبري منتظر ماست
کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم. غزاله نام همسر عمویم بود. به پدر نگاه کردم تا اثري از رنگ پریدگی ناراحتی در
او مشاهده کنم، اما در وجود پدر آرامشی بود که تاکنون نظیر آن را ندیده بود. پدر از عمو سراغ دخترهایش را گرفت و
او با عشق از کارهاي آنان تعریف کرد. از صحبت هاي عمو فهمیدم که فرزانه دختر بزرگ او که چهار سال از من کوچکتر
بود در المپیاد ریاضی مقام دوم را کسب کرده و غزل دختر کوچکش خیلی شیطان و بازیگوش است. عمو چنان با لذت از
خرابکاریهاي او که سر باغچه و وسایل خانه آورده بود تعریف می کرد که گویی موفق به دریافت جایزه نوبل در فن آوري
و اختراع شده است. خلاصه تا به منزل عمو که در یکی از بهترین محله هاي شهر بود برسیم براي خودم حسابی
خیالبافی کردم. از خانه عمو گرفته تا شکل و شمایل همسر و دختران او. به منزل عمو رسیدیم. خانه اي بزرگ و زیبا که
در احاطه درختان بلند قرار داشت. حیاط وسیع آن که دراي باغچه که چه عرض کنم، باغ بزرگی بود که گلهاي زیادي از
هر نوع در آن یافت می شد و من باغچه اي یه این زیبایی را فقط در کارت پستال ها دیده بودم. گوشه ي حیاط محوطه
اي براي بازي بود که با چمن مفروش بود ودر کنار آن یک تاپ بزرگ دو نفره قرار داشت که هوس سوار شدن را در آدم
بر میانگیخت.

گمشده.. 05-30-2012 01:37 PM

در دو طرف حیاط باغچه اي پر از گل و سبزه بودو راهی سنگفرش از وسط آن.به طرف ساختمان می رفت پیش از
رسیدن به ساختمان
باید ازفضاي کوچکی عبور میکردیم که به صورت دایره بود واز سطح زمین به اندازه یکمتر بالاتر بود
واز چهار طرف براي رفتن به روي آن پلکانی از سنگ درست کرده بودندوسط آن فضاي آلاچیقی با حصیر به چشم
میخورد که به طرز زیبایی آراسته
شده بود
داخل الاچیق حصیري,حوضی دو طبقه به شکل گل وجود داشت که فرشته اي با بالهاي سپیدقدحی به دست داشت واز
داخل آن آب زلالی چون آبشار کوچک به داخل حوض جریان داشت.
دور تا دور حوض نیز چهار تخت وجود داشت که فضانجا شده بودیماي شاعرانه اي را بوجود آورده بود.
آنقدر محو تماشاي فضاي زیبا وشاعرانه آنجا شده بودیم که اگر عمو دستش را به پشتم نمی گذاشت ومرا به طرف منزل
راهنمایی نمی کرد ساعتها می ایستادم وبه این منظره زیبا چشم می دوختم.
فضاي داخل منزل هم کم از بیرون آن نبود , به عمو حق دادم عاشق شهر شیراز باشد وآنا رابا هیچ جاي دیگري عوض
نکند.اما شکفت آورترین صحنه اي که حتی فکرش را نمی کردم وقتی بود که همسر عمویم را دیدم.برخلاف تصورم او
زنی زیبا و از همه مهمتر با محبت ومهربان بودبر خلاف عمو که هیچ گاه پا به منزل ما نمی گذاشت پدر رفتاري خودمانی
و صمیمی با غزاله داشت واو را به اسم کوچکش صدا می کرد .
حتی دختر عموهایم با دیدن پدر خود را به آغوش او انداختند.من تازه متوجه شدم پدرم مرتب به آنها سر میزده اما در
این مورد چیزیبه مادر بروز نم داده است.
با خود فکر کردم لابد مادر با خانواده عمو مشکل دارد وزمانی که غزاله حال مادر وفرانک را از پدر پرسید حدسم به
یقین تبدیل شد.
زیرا مادر هیچ گاه نامی از عمو وخانواده اش به میان نمی اورد.
همه چیز آنجا برایم جالب ودیدنی بود حتی دختر عموهایم که براي نخستین بار بود می دیدمشان فرزانه آن زمان
پانزده سال داشت.دختري بود با اندام ظریف وبلند وخیلی زیبا با چشمانی زیباتر وبه رنگ عسلی ومژگانی بلند ومشکی
اما غزل دختر کوچک وشیرین ویازده ساله بود با چشمانی به رنگ شب و خیلی خیلی شیطان که چالی روي گونه اش
بود وهمین باعث می شد وقتی بخندد خیلی بانمک شود. عمو وخانواده اش خیلی خونگرم وصمیمی بودند ومحبت
وعشق را در صحبت ها و نگاه هایشان به یکدیگر می شد حس کرد.
با اینکه آن زمان هنوز تجربه زیادي در زندگی نداشتم اما می توانستم احساس کنم آن دو چقدر یکدیگر را دوست
دارند.
خلاصه دو روز در شیراز اقامت داشتیم و در این دو روز آنان از کوچکترین محبتی دریغ نکردند. وقتی راهی تهران
شدیم در دلم یک دنیا خاطره فراموش نشدنی از عمو وهمچنین خانواده اش نقش بسته بود.
هنوز هواپیما درفرودگاه مهرآباد ننشسته بود که پدر با لحنی که او را درك می کردم از من خواست که موضوع
مسافرتمان به شیراز را مسکوت بگذارم وپیش مادر صحبتی نکنم.
فرشاد سکوت کرد و در خود غرق شد.محمد که مجذوب صحبتهاي او شده بود ,نگاهی به چهره اش انداخت واز نگاه
عمیق ومتاثر او پی برد در خاطرات نامطلوبی سیر میکند.محمد ترجیح داد سخنی نگوید تا خود فرشاد دوباره صحبتش
را آغاز کند.مدتی به سکوت گذشت تا عاقبت فرشاد با آهی بلند سکوت را شکست گویی تازه به خود آمده بود ومتوجه
حضور محمد شده بود.
عموزندگی خوبی داشت،یک زندگی عالی وبی نقص،زندگی اي که خیلی ها حسرت آن »: فرشاد با صدایی گرفته ادامه داد
را می خورند از جمله پدرم .اما افسوس روزگار آن طور هم که باید مهربان نبود .مثل اینکه چشم نداشت یک خوشبخت
.» به معناي واقعی را به خود ببیند
متأسفانه دوسال پیش زن عمویم دراثر ابتلا به سرطان فوت »: فرشاد مکثی کرد وپس از کشیدن آهی بلند ادامه داد
.» کرد
فرشاد خیره به خیابان پیش رویش ساکت شد ومحمد از روي تأثرلبش را به دندان گرفت وگرهی درپیشانی اش ظاهر
.» آه،واقعاً متأسفم »: شد.با صدایی که از ناراحتی دورگه شده بودگفت
غزاله زن نازنینی بود ولی حیف که خیلی زوداز »: فرشاد نگاهی به اوانداخت که عمیقاًمتأثرشده بودوسرش را تکان داد
دست رفت .به هر حال قسمت این بود وبا تقدیر نمی توان جنگید .براي ختم زن عمو به شیراز رفتیم .مراسم ختم با
شکوهی برگزار کردند اما چه فایده،اگرصدها برابر بهتر ازاین هم بود اوبرنمی گشت و داغ فقدانش را به دل آنانی که
دوستش داشتند باقی گذاشت.در ختم غزاله صحنه اي عجیبی دیدم،صحنه اي که هیچگاه از خاطرم محو نخواهد شد
.شاید باور نکنی ولی تا به آن روز ندیده بودم مردي به خاطر از دست دادن همسرش آنطور بی قراري کند؛خیلیمتأثر
.» کننده بود
فرشاد سکوت کرد و خودرو را در گوشه اي پارك کرد، تازه آنموقع بود که محمد متوجه شد به مقصد رسیده اند .ته
دلش از اینکه زود رسیده بودند ناراضی بود زیرا شنیدن صحبتهاي فرشاد اورا مجذوب کرده بود.فرشاد به او نگاه کرد واز
خوب »: طرز نگاه او حدس زد منتظر شنیدن بقیه حرفهاي او می باشد .لبخندي زدودر حالی که دررا باز می کرد گفت
.» بقیه داستان باشد براي بعد از شام زیرا دیگر رمقی براي حرف زدن ندارم
.» فرشاد توصیه می کنم بروي یک تقاضا به رادیو بدهی »: محمد به خود آمد وبا لبخند به او گفت
!»؟ رادیو »: فرشاد متعجب پرسید
.» آره ،براي اینکه جاي قصه گوي ظهر جمعه را بگیري .باور کن بیان خیلی خوبی داري «
.» باشه ،روي پیشنهادت فکر می کنم »: فرشاد خندید و گفت
رستوران در آن موقع شب خلوت بود وبه جز دو میزي که توسط دونفر اشغال شده بود بقیه صندلی هاي آن خالی بود
.فرشاد و محمد به سمت میز دونفره اي رفتند که گوشه اي از سالن و در محل دنجی قرار داشت .هر کدام سرجاي
همیشگی خود نشستند .پیشخدمت که آن دو را می شناخت با دیدنشان جلو آمد و پس از احوالپرسی سفارش غذا رانوشت.
در فاصله اي که غذایشان آماده شود فرشاد بلند شد تا کیف پولش را در بیاورد.
.» فرشاد الان نمی خواهد حساب کنی ،شاید سفارش غذا دوبله شد »: محمد لبخندي زد وبه شوخی گفت
نوچ نوچ،من هم که فراموش کردم در کیفم پول بگذارم ،واي چه بد ،حالا باید »: فرشاد کیفش را درآورد و در پاسخ گفت
خوشبختانه امشب مشتري زیاد »: وبه دومیز اشغال شده نگاهی انداخت و گفت «. بعد از شام ظرفهاي رستوران را بشوییم
.» نیست، فقط چهار تا لیوان وچهاربشقاب
این عکس را ببین .این که وسط نشسته ، »: هر دو خندیدند .فرشادکیفش را به طرف محمد گرفت وخطاب به او گفت
مادربزرگمه ،یعنی مادر پدرم،آنکه سمت چپ اوست عمو منوچهر و سمت راست او پدرم است وآن زنی که بالاي سر
مادربزرگ ایستاده اردشیر شوهر عمه مهتاب و آنکه کنار پدر ایستاده اردشیر شوهر عمه مهتاب است که آن موقع تازه
نامزد کرده بودند .
محمد با اشتیاق به عکس نگاه کرد و با تعجب به فرشاد نگاهی انداخت و دوباره به عکس نگاه کرد :
-خداي من عجب شباهتی! پسر تو چقدر شبیه عمویت هستی،باور کن مو نمی زنی .
وبعد به تصویر عمه فرشاد نگاه کرد،او نیز شباهتی به منوچهر داشت.فقط در این بین محمود پدر او بود که چهره اي
متفاوت با عمه و عمویش داشت .
این عکس مال چند سال پیش است؟
-تاریخش پشت عکس نوشته شده،فکر کنم بیست یا بیست و یک سال پیش .
محمد سرش را تکان داد و گفت :
-جالب است .
وکیف را به فرشاد برگرداند .
همان موقع پیشخدمت غذا را آورد و مشغول صرف غذا شدند.پس از اتمام شام بر خلاف همیشه که مدتی همانجا می
نشستند و صحبت می کردند زود از جا برخاستند و فرشاد به اصرار پول میز را پرداخت و آن را به حساب شیرینی
بردش در بازي والیبال گذاشت.از در رستوران که بیرون آمدند محمد یقه بارانی اش را بالا کشید و نگاهی به آسمان
انداخت.هوا صاف بود و کم وبیش ستارگانی چشمک زنان در آسمان شب پدیدار بودند.با اینکه چیزي به بهار نمانده بود

گمشده.. 05-30-2012 01:46 PM

ولی هوا سوز سردي داشت.فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و نفس عمیقی کشید.با اینکه لباس زیادي به تن نداشت اما
احساس سرما نمی کرد.در این حال به محمد که مشغول کشیدن زیپ بالا پوشش بود نگاهی انداخت و با تمسخر گفت :
-بابا بزرگ ،تو سردته؟
محمد لبخندي زد و سرش را تکان داد :
-همه که مثل تو قهرمان نیستند .
هردو قدم زنان به طرف خودرو رفتند.محمد نگاهی به ساعتش انداخت.ساعت بیست دقیقه به یازده شب بود.محمد با
تعجب با خود فکر کرد چقدر زود گذشته است و خطاب به فرشاد گفت :
-شام را که این ساعت بخوریم،معلوم نیست چه وقت باید بخوابیم وفردا چه جور بیدار شویم .
فرشاد شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
-من که فردا دوساعت اول درس ندارم .
-واسه همینه که خیالت راحته،اما برعکس من فردا ساعت اول امتحان میان ترم دارم.خوب فعلا بی خیال درس
وامتحان،ببینم تو نمی خواي صحبتی کنی؟
فرشاد با اینکه می دانست محمد چه منظوري دارد اما با لحنی که نشان می داد می خواهد سربه سر او بگذاردگفت :
-نه حرفی ندارم....اه بله یادم آمد الان می رسونمت خانه،برو راحت بگیر بخواب .
محمد متوجه شد فرشاد شوخی می کند .
-باز من از تو یک چیزي خواستم تو خودت را لوس کردي،خودتم خوب می دونی منظورم چیه .
فرشاد خندید و در خودرو را باز کرد و سوار شدودر سمت دیگر را باز کرد تا محمد نیز سوار شود.سپس رو به محمد کرد
وگفت :
-فکر نمی کردم به این موضوع این همه علاقه نشان بدهی،باور کن اگر می دانستم آنقدر مایل به شنیدن هستی داستان
را قسمت به قسمت برایت تعریف می کردم،درست مثل سریالهاي پر طرفدار تلویزیون هفته اي یک قسمت "
لبان محمد به خنده باز شد "اره اخلاقتو می دونم تا بدونی کورد توجه قرار گرفتی حسابی خودتو لوس می کنی .مثل
همون برنامه دختر دایی ات "
"نه جون محمد اون موضوع دیگر ایه .من او اون خوشم نمی اید .دلیلش هم اینست که ...."فرشاد از ادامه کلامش صرف
نظر کرد و دستی به صورتش کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت "اصلا دوست ندارم حتی کلامی درباره
اینکه او چه طوریست و چه اخلاقی داره حرف بزنم ولی همین قدر به تو بگویم یکی از معیارهایم براي ازدواج پایبند
بودن همسرم به اصول اخلاقی است . من مخالف دوستی بین دو جنس مخالف نیستم و فکر می کنم این حق یک جوان
است براي کسب تجربه و اگاهی بیش ا زازدواج با عقاید یک دختر و یا یک پسر اشنا شود و ان را لازمه شناخت دو طرف
می دانم اما به چیزي که خیلی اهمیت می دهم این است که روابط محدودي با دخترانی که با انها دوست هستم داشته
باشم و از بی بندباري هم با تمام وجود بیزارم "
محمد براي او کف زد و با تحسین سرش را تکان داد و گفت "بابا اي والله .خیلی خوشم امد .به تو یم گویند مدافع بی
قید و شرط حقوق بشر . ان هم از نوع انچنانی .فرشاد راستی چی می شود همه مثل تو فکر می کردند حالا که سخرانی
تمام شد و داستان سرایی اتتت ررا شروع کن چون راستی راستس طاقتم تمام شده "
فرشاد خنده اي کرد و نفس عمیقی کشید و گفت "خب کجا بودم اه بله از مراسم ختم همسر عمویم می گفتم براي
شرکت در مراسم به شیراز رفتیم و عجب اینکه مادر هم با ما به شیراز امد و این براي من که حتی یک بار هم از دهان او
نامی ار عمو و زن عمو نشنیده بودم جاي تعجب داشت .اما نکته اي برایم قابل فهم نبود و ان اینکه مادر حتی پس از
مرگ غزاله هم نتوانسته بود کینه گذشته را فراموش کند .فقط سومین روز سرخاك حاضر شد و پس از اتمام مراسم
یکسر به فرودگاه رفت و با اولین پرواز به تهران باز گشت .خیلی عجیب بود که مادر نخواست با عمو روبه رو شود و به او
تسلیت بگوید و عجیب تر اینکه پدر هم هیچ اصرااري مبنی بر ماندن او نکرد گویی بین ان دو تفاهمی عمیق برقرار بود
و این مرا به فکر انداخت که اختلاف مادر با عمو و غزاله چه می تواند باشد . به هر صورت مادر رفت و من و فرانک به
همراه پدر به منزل عمو رفتیم و تا پایان مراسم هفت انجا بودیم .درگیر دار برگزاري مراسم پس از دو سال و اندي
توانستم دوباره فرزانه و غزل را ببینم .هردو بزرگ شده بودند و ظرف این دو سال خیلی تغییر کرده بودند .فرزانه درست
مثل نخستین باري که دیده بودمش ساکت و متین و البته خیلی زیبا تر شده بود اما طفلی مثل گلی که چند روز به ان
اب نداده باشند پژمرده و افسرده بود .جثه ظریفش زیر بار غم خرد شده بود .درست برعکس غزل که قوي تر می نمود و
استوار تر .غزل دیگر ان شیطنت چند سال پیش را نداشت و با اینکه خودش از نظر روحی در وضعییت خوبی نبود اما
سعی می کرد وسایل راحتی عمو و فرزانه را فراهم کند .معلوم بود که خیلی نگران ان دو است . در ضمن عمه مهتاب و
همسرش اردشیر هم پس از نه سال دوري براي شرکت در ختم زن عمو ،از انگلیس امده بودند .می دونی بدي کار ما چیه
؟ما انسانها موجودات عجیبی هستیم .باید عزیزي را از دست بدهیم تا یادمان بیفتد قوم و خویشی داریم .خلاصه اینکه
مراسم بزرگ و با شکو.هی گرفته بودند درست به شکوه خود زن عمو که زن خیلی خوبی بود منزل عمو مرتب پر و خالی
می شد برخلاف پدر که با اقوام زیاد امد و شد نداشت اکثر فامیل هاي پدر را براي نخستین بار آنجا ملاقات کردم .شب
دوم که منزل عموبودیم بین پدروعمه مهتاب گفتگویی صورت گرفت که مرا خیلی به فکربرد.عموکنار شومینه چشم به
آتش دوخته وبه فکر فرورفته بود .من هم به روزنامه اي نگاه می کردم که از تاریخ آن دوهفته گذشته بود .عمه و پدرم
کنارهم نشسته بودند وعمه باحسرت وگاهی با ریختن قطره اشکی از گذشته صحبت می کرد .اوبه روزي اشاره کرد که به
همراه غزاله ومادر براي خوردن ناهار به ساندویچ فروشی رفتند و هرسه مسموم شده بودند .البته می دانستم عمه
مهتاب ومادرم همکلاس بودند اما چیزي که حتی فکرش را هم نمی کردم این بود که غزاله هم با مادر و عمه همکلاس
بوده باشد والبته هیچ کس هم در این مورد به من حرفی نزده بود.این موضوعی بود که مرا بیش از هرچیز به دانستن
اختلاف خانوادگی مادر با زن عمو کنجکاو می کرد.اما فکر کردن به این مسئله دیگر سودي به حال هیچکس نداشت،زیرا
غزاله دیگر دراین دنیاي خاکی نبود .او کوچ کرده و رفته بود اما باعث شد من بهتر با عمو آشنا بشوم .هرچند که ترجیح
می دادم او باشد ومن با وجود اوبه عمو نزدیک شوم.ولی به هرحال سرنوشت راکه ما تعیین نمی کنیم تا بخواهیم آن را
آنطور که دوست داریم بسازیم .بااین که شناختن عمو درشرایط خوبی صورت نگرفت اما محبت او در اعماق قلبم ریشه
دواند .از مراسم سوم و در فاصله اي که در تدارك مراسم هفت بودند من لحظه اي او را تنها نگذاشتم .عمو شرایط روحی
بدي داشت وبایستی مراقب او بودیم .او با اینکه می دانست بیماري غزاله بی علاج است و امکان بازگشت سلامتی او
وجود ندارد ،اما براي پذیرش آن آمادگی پیدا نکرده بود .شبها تاسرزدن سپیده صبح بیدار بودیم واوبراي من از غزاله و
خاطراتش صحبت می کرد واز عشقیکه نسبت به او داشت ،از محبت وازنحوة آشناییشان .او صحبت می کرد ومن محو
شنیدن بودم وبه راستی که سنگ صبور خوبی برایش بودم چون سراپا غرق درشنیدن صحبت هایی بودم که تا ان زمان
برایم تازگی داشت .منوچهر آنقدرقشنگ از عشق صحبت می کرد که حسرت می خوردم چرا تاکنون عشق را نشناخته
ام .حال عجیبی توي چشمانش بود ، نمی دونم چی بود اما اشک نبود،تأثر هم نبود .شاید غم بود اما غم که مثل ستاره
برق نمی زند .به نظر می رسید هزاران ستاره چشمک زنان توي چشمانش برق می زدند .کلامش برایم تازگی داشت وقتی
.» ازاو می گفت ،نامش را طوري بیان می کرد که گویی او هنوز زنده است وهرلحظه می تواند پاسخش را بدهد

گمشده.. 05-30-2012 01:50 PM

فرشاد آهی کشید وسرعتش را کم کرد ودرکنار پارك کوچکی در حاشیۀ خیابان توقف کرد .به طرف محمد برگشت
وآرنجش را روي تکیه گاه صندلی گذاشت وسرش را به دستش تکیه دادتاراحترصحبت کند .محمد چشم به دهان فرشادداشت وبا دقت به صحبت هاي اوگوش می کرد.
محمد همانطور که خودت می دانی من تابحال با دخترهاي زیادي آشنا شدم وشاید اگر این آشنایی شناخت کاملتري به
خود می گرفت حتی ممکن بود به ازدواج هم ختم شود وشاید در این نوع ازدواج نیاز جسمی و روحی حرف اول را می
زند.اما می دانم هر چیزي که هنوز نمی دانم چیست .به قول عمو هروقت عشق به سراغ انسان بیاید اولین نفر خود
اوست که می فهمد عاشق شده .ولی من هیچ وقت این احساس را درك نکرده ام و مطمئنم هنوز عاشق نشده ام چون
مگر می شود آدم عاشق شود اما خودش نفهمد .خلاصه خلئی دروجود من است که نمی دانم ان را باچه چیز پر کنم
!» .فکرمی کنم یک چیزي لازمۀعاشق شدن است در من نیست نمی دانم! نمی دانم
فرشاد با حالت کلافه اي دست را در موهایش فرو بردپس از چند لحظه به محمد که غرق در تفکر بود نگاهی انداخت .
محمد در صحبتهاي فرشاد غرق شده بود.او حرفهاي منوچهر را درك میکرد زیرا خود او هم عاشق بود و فقط یک عاشق
می تواند عشق را درك کند .
فرشاد همچنان به محمد خیره شده بود و صحبتش نمی کرد.محمد پس از چند لحظه به خود امد و به دوستش لبخند
.» خب، به چه نتیجه اي رسیدي؟خیلی غرق شده بودي »: زد.فرشاد نیز با لبخند سرش را تکان داد و گفت
داشتم فکر میکردم فرشاد با اینکه تا بحال عمویت را ندیده ام،اما احساس میکنم به او علاقه مندم و احترام زیادي «
.» برایش قائلم
.» یک روز تو را با او آشنا میکنم مطمئنم اگر او را ببینیبیشتر به او علاقه مند میشوي «
خلاصه داستان عشق منوچهر و »: محمد به نشانه تایید سرش را تکان داد فرشاد دوباره رشته کلام را در دست گرفت
غزاله پس از یک ماجراي عاشقانه شروع و متاسفانه با مرگ غزاله به پایان رسید.البته شاید من اینطور فکر میکنم، شاید
» ؟ هم حقیقت نداشته باشد که مرگ میتواند پایان یک عشق باشد به نظر تو اینطور نیست
» ؟ خب حالا عمویت چه میکند «
هیچی زندگی را میگذراند اما مثل گذشته شاداب و سرحالنیست،بنده خدا خیلی بهم ریخته شده،تنها دلخوشی اش «
.» وجود فرزانه و غزل است که جانش به اندو بسته است
فرشاد موضوع دختر عمویت چیه؟ آیا راستی میخواهی با او ازدواج کنی یا فقط براي »: فرشاد اهی کشید و با تاسف گفت
» ؟ عصبانی کردن مادرت آنرا عنوان کردي
.» آره،قصد داشتم با او ازدواج کنم »: فرشاد لبخند تلخی به لب آورد و چشمان روشنش رنگ تیره اي به خود گرفت
» ؟ یعنی حالا پشیمان شدي «
.» نه، منظورم این است که قسمت نشدشاید هم خودم اراده نداشتم «
.» یعنی چه واضحتر حرف بزن »: محمد نمیفهمید فرشاد چه میخواهد بگوید ،اخمهایش را در هم کشید و گفت
همه چیز بعد » : فرشاد دستش را به طرف سوئیچ برد و خودرو را روشن کرد،اما حرکت نکرد با صداي گرفته اي ادامه داد
از ختم زن عمو شروع شد ،همون موقع که من با خود عهد کردم کوتاهی گذشته را جبران کنم و مرتب به عمو سر بزنم و
گاهی او را از تنهایی در بیاورم بخصوص که او نیز به دیدار من تمایل نشان میداد. اما با تمام تلاشم درس و نیز بعد
مسافت فرصت زیادي برایم باقی نمیگذاشت تا بتوانم به طور مداوم و مستمر به شیراز بروم.فقط میتوانستم در تعطیلات
به شیراز بروم و عمو را ببینم . در همین رفت و امدها بود که به فرزانه بیش از پیش علاقه مند شدمو تصمیم گرفتم با او
ازدواج کنم.وقتی تصمیم را با پدر و مادر در میان گذاشتم پدر استقبال کرداما مثل همیشه موافقت خود را مشروط به
موافقت مادر اعلام کرد. اما وقتی مادر فهمید چشمت روز بد نبیند،
غش کرد و ضعف کرد و دست آخر کارش به بیمارستان کشید.باور کن به غلط کردن راضی شده بودم خلاصهمادر
موافقت نکرد که نکرد ،من هم از ناراحتی نتوانستم واحد هاي آن ترم را بگذرانم .خودت که یادت می اید همان موقع که
کمیته انضباطی دانشگاه مرا احضار کرد که در ورقه ام به جاي پاسخ به سوالات امتحان ، یک نامه عاشقانه به زبان
انگلیسی نوشته بودم که آن را تقدیم به فرزانه کرده بودم.
Every night when the world dreaming, I close my eyes and think of you. If the wish I cast
upon the brightest star could magically come true the dawn would bring me closer to you.
There’s nowhere that I’d rather be than with you. Your lips against mine, your arms
sheltering me. There’s a special place in my heart. Where your light always burns bright.
And Hough today we’re for apart. You’ll warm. May dreams tonight…………for Farsaneh
-آره خوب یادمه، پسر جدي دیوانه اي. اون کارت هم مثل توپ صدا کرد. با اینکه آخر معلوم نشد چطور این قضیه توي
دانشگاه پیچید اما تا چند وقت بچه ها سوژه گیر آورده بودند و متنی رو که تو ورقه نوشته بودي تقدیم به دوست
دختراشون می کردن.
فرشاد خندید و گفت : پس بدین ترتیب به من می گن پدر سبک امتحانالیسم.
محمد با صداي بلندي خندید و ادامه داد : وقتی اسمت را در فهرست افتاده ها دیدم کم مانده بود شاخ در بیاورم، چون
از درسهایی عقب افتاده بودي که همه را فوت آب بودي، پس از آن هم نزدیک دو ماه غیبت کردي. همان موقع بود
درست است؟
-آره خود خودش بود. آن مدت را رفته بودم شمال تو ویلامون بست نشسته بودم و واسه خودم حال می کردم. وقتی
پدر آمد دنبالم و پس از کلی حرف و نصیحت راضی شدم به دانشگاه برگردم. او هم قول داد سعی کند مادر را راضی کند.

گمشده.. 05-30-2012 01:52 PM

اما هنوز دو هفته از بازگشت من به دانشگاه نگذشته بود که خبردار شدم فرزانه با پسر یکی از دوستان عمو که او نیز
دانشجو، اما مقیم فرانسه است نامزد کرده است و در تدارك جور کردن مقدمات سفرش به فرانسه می باشد تا براي
همیشه آنجا مقیم شود.
محمد ناخودآگاه آهی کشید و حیرت زده به فرشاد خیره شد. نا امیدانه گفت : متاسفم، هیچ فکر نمی کردم دلیل افتادن
در درسهاي ترم قبلت این بوده. نمی دونم چه بگویم و چطور تاسفم را ابراز کنم.
فرشاد لبخندي به نشانه تشکر از همدردي او برلب آورد و آهی کشید و گفت : می دونم نمی دونستی، راستش خودم
نمی خواستم چیزي بهت بگویم. چون دیگه فایده اي نداشت. به هر حال قسمت نبود، تو هم خودت را ناراحت نکن چون
من هم با این مسئله کنار آمدم. البته زیاد راحت نبود ولی به هر حال بعد از اینکه چند روزي با خودم خلوت کردم به این
نتیجه رسیدم هنوز دنیا به آخر نرسیده و من هم کم کم فراموش می کنم که روزي فرزانه را دوست داشتم.
محمد به چشمان فرشاد نگاه کرد که نور لامپ هاي نئون پارك را در خود منعکس کرده بود. لبهایش را به هم فشار داد و
با تاسف به فکر فرو رفت. ساعت از دوازده گذشته بود. هر دو سکوت کرده بودند و به فکر فرو رفته بودند. محمد هنوز در
فکر آخرین جمله هاي فرشاد بود. با خود فکر کرد نه این ممکن نیست به راحتی بتوان کسی را که با او مانوس شده ایم
فراموش کنیم به خصوص که آن شخص کسی باش که قصد داشته ایم کاخ تنهایی مان را با او پر کنیم و او را شریک
شادي هاي خویش قرار دهیم. با اینکه فرشاد خیلی منطقی فکر می کرد اما محمد نمی توانست قبول کند.او آنقدر
فرشته را دوست داشت که فکر از دست دادنش می توانست او را به مرز جنون بشد.شاید فرشاد هنوز عاشق نبود و
علاقه او به فرزانه از روي احساسات جوانی ویا ناشی از زیبایی او بود.
به هر حال هرچه بود محمد نمی توانست خود را جاي او بگذاردو او را درك کند.مگر می توان عاشق بود و به راحتی از
معشوق دل کند.
اگر این طور بود پس تکلیف این همه قصه هاي عاشقانه اي که عمري ما را با آن به فکر فرو برده اند چه می شود.مگر
فرهاد به عشق شیرین تیشه بر ریشه خود نزد,م گر مجنون از عشق لیلی ونرسیدن به وصال او چشم از دنیا و هر چه
غیر لیلی بود نشست واز دنیا مفارقت نکرد.
نه این حقیقت نداشت فرشاد فقط فرزانه را دوست داشت اما بعید است عاشق او بوده باشد , زیرا عشق چیز دیگري
است.عشق مبارزه است عشق حماسه وتلاش است.
محمد همچنان در فکر بود وفرشاد هم به روبرو خیره شده بود و حرفی نمی زد. سکوت بین آندو طولانی شد.هر کدام در
تصورات خویش غرق شده بودند وشاید هم حرفی نبود که زده شود.پرسشهاي زیادي در ذهن محمد به وجود آمده
بوداما ترجیح میداد آنها را عنوان نکند دلش نمی خواست با یادآوري موضوعی که فرشاد به هر حال با آن کنار آمده بود
او را ناراحت کند.
عاقبت فرشاد سکوت را شکست.:حسابی خسته ات کردم, نه؟
به هیچ وجه این من بودم که باعث شدم تا خاطرات گذشته را به یاد بیاوري واحتمالا" ناراحت شوي.
نه من به این مسئله عادت کردم تو هم زیاد سخت نگیر به هر حال دنیا میگذرد .راستی خوب شد یادم افتاد براي
دوشنبه بعد از ظهر قرار داریم.
محمد با تعجب پرسید: با چه کسی؟
شراره ونسرین.
بسم الله اینا دیگه کی هستند؟
تو چقدر خنگی, همون دختر هایی که تو راه نمایشگاه سوارشون کردیم.
آه یادم آمد تو مگه با اونا قرار گذاشتی؟
باور کن این بار من بی تقصیرم خودشون زنگ زدند وخودشان هم قرار گذاشتند من وتو هم ماموریمو معذور و لولوي سر
خرمن
محمد خندید و سر تکان داد.:خوب بریم که چی بشه؟
هیچی همین طوري یک گشتی می زنیم دلمان باز شود.
آه صحیح.
محمد خندید.از نظر او فرشاد درست مثل پسر بچه اي شیطان وبازیگوش رفتار میکردنه دانشجویی که سال آخر را
پشت سر می گذارد.فرشاد پرسید: پس موافقی؟
موافق موافق که نه , ولی مگر می توانم حریف تو بشوم.
جلوي در منزل محمد توقف کردند.
فرشاد گفت:خوب رفیق دیگه رسیدیم پس به امید دیدار و خداحافظ.و دستش را به طرف محمد دراز کرد.
محمد دست او را شار داد وگفت:فرشاد به خاطر امشب از تو ممنونم , شب خوبی بود فردا میبینمت.
محمد از میان پنجره خم شد و رو به فرشاد گفت: راستی فردا براي زنگ آخر که می آیی؟
آره حتما" می آیم , مردانی , همون پیرمرد بد اخلاقه به من گفته اگر یکبار دیگر سر کلاسش غیبت داشته باشم ردم
میکنه
پس تا فردا خداحافظ.
>>گودنایت رفیق شفیق<<.
محمد صبر کرد تا خودرو فرشاد دور شد .با اینکه می خواست در مورد خودش و فرشته با فرشاد صحبت کند اما با توجه
به صحبت هاي فرشاد،حرف زدن در این مورد رابه وقت مناسب
دیگري موکول کرد.در حالی که هنوز به صحبت هاي فرشاد فکر می کرد،نفس عمیقی کشید و به طرف منزل راه
افتاد.وقتی وارد حیاط شد چشمش به سایه اي افتاد که روي پله ها تراس نشسته بود.کمی دقت کرد متوجه شد محبوبه
است که روي پلکان نشسته و سرش را روي زانوانش گذاشته و به نظر می رسید در همان حال به خواب رفته است.محمد
آهسته جلو رفت و به آرامی او را صدا کرد.
>>محبوبه...محبوب<<.
محبوبه یکه خورد و از جا پرید ولی با دیدن محمد لبخند زد و گفت:<<واي چه بی صدا آمدي، ترسیدم<<.
>>ببینم تو اینجا چه میکنی؟چرا تو اتاقت نخوابیدي؟<<
>>هیچی خوابم نمی برد<<.
>>ولی اگه اشتباه نکنم وقتی صدات کردم خواب بودي<<.
>>نمی دونم چی شد که یک دفعه چرتم برد<<.
>>خوب مثل اینکه منتظر من بودي .درست است؟<<
>>اگر راستش را بخواهی بله؟<<
>>خوب خیر باشد،دیگر چه خبري داري؟<<
محبوبه نمی دانست چه بگوید.زیر نور لامپ حیاط محمد می توانست چشمان محبوبه را ببیند که براي پیدا کردن پاسخ
مناسب مژه بر هم می زند.
>>دیر کرده بودي نگرانت شدم،بیدار ماندم تا اگر شام نخوري برایت گرم کنم<<.
محبوبه احساس کرد صورتش داغ شده و از این می ترسید محمد از سرخی چهره اش پی به احساسش ببرد.خوشبختانه
نور لامپ حیاط آن قدر قوي نبود تا سرخی صورت او را نمایان کند.محبوبه دستهایش را زیر بغلش گذاشته بود و خود را
جمع کرده بود،محمد متوجه شد که او سردش شده است.بارانی اش در آورد و آن را روي دوش محبوبه انداخت و دستش
را دور شانه ي او حلقه کرد و در حالی که او را به طرف در اتاق هدایت می کرد،آهسته زیر گوشش گفت:<<قربون این
خواهر با محبت بروم،شام خوردم ولی اگر می خواهی لطفی بکنی یک چاي دم کن تا با هم بخوریم.
محبوبه با خوشحالی به طرف آشپزخانه رفت.نمی دانست چطور سر صحبت را با محمد باز کند.از طرفی دلش نمی
خواست محمد بویی ببرد که او چه احساسی نسبت به فرشاد دارد.محمد براي تعویض لباس به اتاقش رفت. چند لحظه
طول کشید تا چاي آماده شد.محبوبه دو استکان روي میز گذاشت.روي صندلی همیشگی خود نشست و آرنجهایش را به
میز تکیه داد.محمد بی سر و صدا وارد آَشپزخانه شد.هر دو سعی داشتند سکوت را برهم نزنند و باعث بیداري مادر
نشوند.محمد به محبوبه نگاه کرد و لبخند زد.حالت محبوبه نشان می داد که گیج خواب است و فقط تظاهر می کند که
خوابش نمی آید.او اخلاق محبوبه را خوب می دانست.می دانست اگر او چیزي بخواهد و یا حرفی داشته باشد درست
مثل پروانه اي پرپر می زند.محمد می دانست محبوبه براي بیدارماندنش تا این ساعت دلیلی دارد اما هرچه فکر می کرد
دلیلی براي آن نمی یافت.محمد سعی کرد تفکرات گوناگون را از خود دور کند و منتظر بودن و بیدار ماندن او را به
حساب حسن خلقش بگذارد.
محبوبه به او لبخند زد و آهسته گفت :
-پس شام خوردي،حیف شد،چون شام امشب رو من درست کرده بودم،خیلی هم خوشمزه شده بود،حسابی از دستت
رفت .

گمشده.. 05-30-2012 01:54 PM

محمد ابروانش را بالا انداخت و گفت :
-هوم،پس براي همین تا این وقت شب بیدار مانده بودي،درسته؟
چشمان محبوبه برقی زد و از اینکه ناخواسته دلیلی براي بیدار ماندن او پیدا شده بود خوشحال شد.به این ترتیب او می
توانست بدون اینکه محمد را نسبت به خود مشکوك کند در مورد مسابقه از او بپرسد.در حالی که استکان محمد را
لبریز از چاي می کرد سرش را تکان داد و گفت :
-ولی چه فایده،تو که چیزي نخوردي تا ببینی دستپخت من چطور است .
محمد با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
-متاسفم،اگر می دانستم باور کن لب به غذاي بیرون نمی زدم،اشکالی نداره،در عوض فردا ظهر که خیلی گرسنه هستم
به خدمتش می رسم،خوبه؟
محبوبه به نشانه موافقت سرش را تکان داد.سپس چند لحظه سکوت کرد و با احتیاط پرسید :
-مسابقه چطور بود؟
آنقدر این پرسش را ناشیانه و مصنوعی بیان کرد که محمد با تعجب به او نگاه کرد.محبوبه سرش را زیر انداخته بود و با
استکان چاي خود را سرگرم کرده بود تا نگاهش به محمد نیفتد.فکري در ذهن محمد جان گرفت.با شوخی در حالی که
استکان را به لبش نزدیک می کرد خطاب به محبوبه گفت :
-شیطون،نکند به خاطر شنیدن نتیجه مسابقه تا این موقع شب بیدار مانده اي؟می توانستی این را صبح از من بپرسی .
با اینکه محمد این حرف را خیلی عادي و به شوخی عنوان کرد اما محبوبه انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت.سرخ
شد و در حالی که هول شده بود و ناخود آگاه در صندلی جابه جا می شد گفت :
-نه همینطوري پرسیدم و منظوري نداشتم. فقط از روي کنجکاوي .
محمد استکان چایش را روي میز گذاشت و به نشانه پذیرفتن حرف او سرش را تکان داد .
-عالی بود،با اینکه تیم حریف خیلی قوي بود اما بچه ها کم نگذاشنتد و حسابی سوسکشون کردند.در کل مشابقه خیلی
خوبی بود .
محبوبه دستهایش را به هم قلاب کرد و با شادي گفت :
-واي چه خوب ،حدس مس زدم برنده شوند .
محمد ابروانش را بالا برد و در حالی که سعی می کرد نخندد گفت :
-چرا؟
هیجان محبوبه فروکش کرد و با سر درگمی گفت :
-خوب همین جوري دیگه،مگر خودت نمی گفتی رو دست تیم دانشگاه کسی نمی تواند بلند شود .
محمد خندید و گفت :
-خواهر کوچولوي ورزش دوست و کنجکاو من،از چاي ممنونم باید بروم استراحت کنم.تو هنوز خوابت نمی آید؟
محبوبه نفس راحتی کشید و گفت :
-چرا دیگه دارم از خستگی تلف می شوم.تو برو من هم استکانها را می شویم و می روم بخوابم .
محمد شب بخیر گفت و به طرف اتاقش رفت ولی یک چیز برایش خیلی عجیب بودواینکه چرا محبوبه براي شنیدن خبر
پیروزي تیم دانشگاه این قدر علاقه نشان داد.سعی کرد در این باره فکر نکند.او محبوبه را دوست داشتنی تر از آن می
دانست که بخواهد در موردش افکار مسمومی به خود راه بدهد.

گمشده.. 05-30-2012 02:01 PM

فصل چهارم:
روزها از پی هم میگذشتندو زمستان کم کم سپري میشد.طبیعت براي رستاخیز دیگر اماده میشد.
هواسوز خود را از دست داده بودو ملایم شده بود.بوي بهار مردم را به تکاپو انداخته بودوحس شیرینی به انها القا
میکرد.حس بودن.زندگی کردن.دوست داشتن
رسیدن بهار براي محمد نیز نوید شادي به همراه داشت.همین انگیزه باعث شده بود تا اوپشتکار زیادي براي درس
خواندن از خود نشان دهد واز همان موقع براي گذراندن ترم پایانی برنامه ریزي کند تا بتواند مثل همیشه از پس
امتحانات با موفقیت براید.همین سخت کوشی او را از فکر و خیالات رها کرده بود.
به تنها چیزي که فکر میکرداین بود که بتواند با موفقیت سال تحصیلی را پشت سر بگذارد.محمد میدانست با فرارسیدن
سال جدید انتظار سخت او نیز به پایان می رسد و میتواند براي خواستگاري از فرشته اقدام کند.
در این میان فرشاد نیز درگیر مسائل درس و دانشگاه بود وبه دلیل جدا بودن رشته ي دانشگاهی اش با محمد کمتر
میشد او را ملاقات کند زیرا براي کسب مهارت و کار ورزي مجبور بود به همه ي شهرهاي
دیگر مسافرت کند.اما با وجود درس و مشغله ي کاري او همچنان با محمد در تماس بود.هر چند که این تماس ها بیشتر
با تلفن صورت میگرفت اما به هر حال براي نشان دادن محبت و دوستی شان کافی بود.
محبوبه هم تغیرات زیادي کرده بود.گویی رسیدن سال نو براي او نیز نوید تازه اي داشت وباعث شده بود روحیه اي شاد
تري پیدا کند.او بیش از حد به خود میرسید و رفتارش جا افتاده تر از گذشته بود.لباسها و مدل موهایش را به پیروي از
مد روز انتخاب میکرد و زمانی که در منزل بود صداي موسیقی هاي تند و شاد قطع نمیشد.مهتاب تحول روحی او را
طبیعی میدانست و انقدر تجربه داشت بفهمد گرایش محبوبه به زیبایی و شادي در این سن تقاضاي سن اوست.اما رفتار
محبوبه براي محمد تعجب برانگیز و کمی مشکوك بود
و با اینکه جوانی روشنفکر بود اما هر گاه به این می اندیشید که ممکن است محبوبه در دام عشقی گرفتار شده باشد
ناخوداگاه احساس ناخوشایندي به او دست میداد البته او کسی نبود که عشق رافقط براي خودش بخواهد اما از این
میترسید که مبادا محبوبه ندانسته در راهی اشتباه قدم بگذارد.
اسفند ماه به سرعت به پایان رسید و نوروز باستانی با تمام زیباي هایش ا ز راه رسید.این نوروز براي خانواده ي مهر نیا
با تمام نوروز هاي سالهاي گذشته یک تفاوت عمده داشت و ان اینکه برخلاف سالهاي پیش که منتظر میماندند تا مهمانی
از شهرستان برسد.خود عازم سفربودندو قرار بود به شیراز بروند.
محبوبه از دو روز مانده به سفرساکش را بسته بود و به انتظار زمان سفر لحظه شماري میکرد مهتاب هم خیلی خوشحال
بود زیرا پس از چند ماه دوري از دختر بزرگش مهشید دوباره میتوانست او و دامادش راببیند کامران همسر مهشید
جوانی خوب و متین اهل شیراز بود که وقتی تو تهران دانشجو بود نزدیک منزل انان خانه ي اجاره کرده بود و در بین
رفت و امدهایش مهشید را دیده و به او علاقه مند شده بود
که البته این علاقه یک طرفه نبوده وهمین علاقه باعث ازدواج و پیوند مشترك بین ان دو شده بود.کامران پیش از
ازدواج اعلام کرده بود که نمیتواند در تهران زندگی کند و دوست دارد پعد از اتمام درسش به شیراز برود و دوره ي
تخصصیش را در دانشگاه شیراز بگذراند و همانجا زندگی کند از انجا که عشق و محبت میتواند حلال خیلی از مشکلات
شود مهشید به خاطر او مخالفتی از خود نشان نداد به خصوص که مهتاب نیزاز خود رفتار بزرگ منشانه اي از خود نشان
داد و به عنوان یک مشاور خوب و فهمیده مهشید را راهنمایی کرد
بدین ترتیب زندگی این دو جوان شکل گرفت وتا ان زمان که وارد دومین سا ل از زندگی مشترکشان میشدند اختلافی
که بخواهد به زندگیشان رنگ تیره اي بدهد بروز نکرده بود وان دو درکمال ارامش و صفا زندگی مشترکشان را
میگذراندند.فقط میماند ناراحتی حاصل از دل تنگی و دوري از خانواده که مرتب با تلفن با انان در تماس بود و هرگاه
مهشید دلتنگ دیدار خانواده اش میشدد کامران چند روزي مرخصی میگرفت واو را براي دیدار به تهران می اورد و
حدود یکسال بود که مهشید در مدرسه اي مشغول به کار شده بود و انقدر سرش گرم شده بود که کمتر دلتنگی به
سراغش می امد .از روزي که مهشید فهمیده بود عید خانواده اش به شیراز می ایند ارام و قرار نداشت به خصوص که
میدانست این سفر مربوط به محمد میشود و مادرش به شیراز می اید تا از خانواده ي کامران که حدود یکسال پیش
مادرشان را از دست داده بودند اجازه بگیرند تا به خواستگاري فرشته بروند.مهشید با اینکه ازاینکه خیلی وقت پیش
لباس مشکی اش را در اورده بود اما هنوز به مجلس عروسی نرفته بود
دهم فروردین مصادف بود با نخستین سالگرد درگذشت مادر کامران و پس از ان میتوانست براي مراسم عقد و عروسی
برادرش لحظه شماري کند

گمشده.. 05-30-2012 02:04 PM

اما محمد حال دیگري داشت.حالی که خودشم نمیتوانست ان را توصیف کند احساس خوبی که گاهی اوقات سایه اي از
اضطراب ان را فرا میگرفت .درست مثل روزي افتابی که لکه اي ابر جلوي خورشید را بگیرد
محمد با این احساس کنار می امد و ان را بروز نمی داد اما شبها که این حالت به اوج خود می رسید او را وادار میکرد تا
پاسی از شب در اتاقش قدم بزند.محمد امیدوار بود با تمام شدن تعطیلات عید و رفتن به شمال این اضطراب پایان یابد و
او بتواند روال عادي زندگی اش را از سر بگیرد
با فرا رسیدن تعطیلات نوروزي خانواده رهام نیز طبق عادت هر سال به ویلاي با صفایشان در شمال رفتند و قرار شد
چند خانواده از اقوام نزدیک در این تعطیلات به انها بپیوندند.با اینکه وسایل راحتی و بساط مهمانی وامکان هرگونه
تفریح و سرگرمی وجود داشت اما فرشاد احساس میکرد که انسال مثل سال هاي گذشته نیست.برخلاف محمد او
احساس گنگ و نامطبوعی داشت.احساس میکرد زندگی برایش یکنواخت و خسته کننده شده است.حوصله تفریح و
سرگرمی و حتی مهمانی را هم نداشت.حتی به ورزش که انقدر علاقه داشت و به محض دیدن چند نفربساط فوتبال و
والیبال را راه می انداخت .
بی علاقه و بی توجه شده بود
کننده بود.روزها تا ظهر میخوابیدو بعد از ان یا تلویزیون تماشا میکردویا در محوطه جلو ویلا روي صندلی می نشست و
به جنگل چشم می دوخت حتی براي اینکه در جاده میان جنگل که ان همه به ان علاقه داشت قدم بزند حال و حوصله
نداشت . فقط گاهی کنار دریا میرفت و زود برمیگشت . او به دنبال چیزي بود که خودش هم نمیدانست ان چیست.از
روزها و شبهاي تکراري و بعد تر از ان مهمانی هاي پشت سر هم و خسته کننده بیزار بود و دلش سکوت و تنهایی را می
طلبید.با جمع بود اما خود را در جمع احساس نمیکرد
انسانی بود بی هدف و برنامه که رشته کار از دستش در رفته بود.
هواي لطیف شمال انقدر دلپذیر بود که هر جنبنده اي را به وجد می اورد.اما براي فرشاد از همان روز اول کسل کننده
بود و تصمیم گرفت روز دوم به تهران برگردد.احساس می کرد به سکوت احتیاج دارد که ان را فقط در تهران ودر جایی
بدون حضور دیگران پیدا خواهد کرد . وقتی تصمیمش را با پدر و مادرش در میان گذاشت انان اعتراضی نکردند . زیرا بی
حوصلگی و بی تکلیفی او باعث نگرانیشان شده بود . منیژه عقیده داشت او به یه مسافرت خارج از کشور احتیاج دارد
تا بتواند روحیه اي تازه کند . اما فرشاد به هیچ وجه قصد نداشت به مسافرت برود و اصرار محمود و منیژه مبنی بر رفتن
او به اروپا بی نتیجه بود . فرشاد به ان دو گفته بود مسافرت بی فایده است زیرا اسمان همه جا همین رنگ است .این
طرز و فکر اخلاق فرشاد که همیشه عاشق تفریح و مسافرت بود براي محمود و منیژه غریبه بود.اما چاره اي براي ان نمی
دیدند جز اینکه او را به حال خود بگذارند تا دوباره خودش را پیدا کند
فصل پنجم:
روز دوم فروردین بود. هواابري بود و باران از صبح یکسره باریده بود. برخورد باران به تنه ي خیس خورده درختان
سپیدار و راش شفافیت خاصی ایجاد کرده بود و این وضوح و شفافیت در همه جا به چشم می خورد. مثل این بود که
باران, غبار و زنگ طبیعت را شسته و رنگ ملایم آن را پر رنگ تر کرده باشد. شیارهایی از آب روي آسفالت به راه افتاده
بود و در نهایت به جوي پرآبی که کنار خیابان روان بود می پیوست.
بارش باران در شمال یک اتفاق همیشگی به حساب می آید, اما این تکرار براي فرشته هیچ گاه عادي و بی ارزش نمی
شد. فرشته باران ا دوست داشت. آنقدر که وقتی باران می بارید, دوست داشت سرش را رو به آسمان بلند کند و همپاي
باران ببارد, وقتی کوچکتر بود همیشه فکر می کرد هنگامی باران می بارد که آسمان از غم و اندوه لبریز باشد. همیشه
در این هنگام براي آسمان دل می سوزاند. فرشته داراي طبع لطیف و حساسی بود. روح او چون پیکر ظریفش آسیب
پذیر و شکننده بود.
باران همچنان ادامه داشت .دل فرشته نیز همپاي آسمان گرفته بود .از یک طرف بیماري مادر و از طرف دیگر غمی گنگ
به خانه کوچک قلبش هجوم آورده بود .فرشته پشت پنجره اتاقش ایستاده بود وبه رقص برگهاي تازه شکفته در زیر
ریزش باران چشم دوخته بود.خانه در سکوتی سنگین فرورفته بود.مادر تازه داروهایش را خورده بود وبه خواب رفته
بود.بنابراین فرشته کاري نداشت تا انجام دهد جز اینکه بایستد وبه فکر فروبرود.هرکارمی کرد نمی توانست فکرش را از
خانه دوستش ترانه منصرف کند دلش آنجا بود واینکه آنجا چه خبر است .آن روز بله بران دوستش ترانه بود وبااینکه او
هم به این جشن دعوت داشت اما می دانست اگر هم بخواهد نمی تواند به آن جشن برود .غم عمیقی وجود فرشته را
گرفته بود باینکه سعی می کرد روز نامزدي دوستش خوشحال باشد اما قلبش شکسته تر از آن بود که بتواند جلوي
ریزش اشکهایش را بگیرد.

گمشده.. 05-30-2012 02:06 PM

او ترانه را دوست داشت .او صمیمی ترین و بهترین دوستی بود که تاکنون به خود دیده بود .احساس می کرد این ازدواج
ترانه را از او جدا خواهد کرد . با فکر کردن به کوروش ،نامزد ترانه، ناخودآگاه خار حسادتی برقلبش می خلید.
کوروش جوانی سبزه رو و میانه بالا بود که بیست وپنج سال سن داشت واز خانواده اي ثروتمند و صاحب اعتبار در
شهرشان بود.مهمتر از همه خود کوروش مردي تحصیل کرده و نجیب بود که پس از گرفتن فوق دیپلم ،خدمت سربازي
اش را انجام داده بود وهم اکنون نیز در کارخانه پدرش سرپرستی کارگران زیادي را برعهده داشت .پدر کوروش صاحب
کارخانۀ چوب بري بزرگی بود و خیلی از خانواده هایی که اورا می شناختند و دختر دم بختی داشتند ،آرزو داشتند او
روزي در خانۀ آنان را به صدا دربیاورد ودخترشان را براي پسرش خواستگاري کند اما کوروش از بین این همه دختر زیبا
فقط خواهان فرشته شده بود وبراي رسیدن به او خیلی تلاش کرد.هرروز سرراه مدرسه می ایستاد.واورا نگاه می کرد
.بارهابراي فرشته پیغام فرستاده بود که اورا دوست داردوبراي رسیدن به وصالش حاضر است حتی جانش راهم بدهد.
خاطرات گذشته در ذهن فرشته زنده شد واورابه روزي برد که تنها از مدرسه بازمی گشت .ترانه سرماي سختی خورده
ودرمنزل بستري بود .فرشته درفکر این بود که چگونه پیغام خانم ناصري ،مادرکوروش رابه مادربدهد .می دانست پاسخ
مادر چیست ،بااین حال نمی توانست پیغام خانواده ناصري را نرساند .وقتی به منزل رسید مادررا دید که مشغول پاك
کردن برنج می باشد .مادر سرحال تر از روزهاي دیگر بود واز ناله هاي همیشگی اش خبري نبود .این براي فرشته نوید
خوبی بود .به سرعت لباس هایش را عوض کرد وکنارمادرنشست ومشغول کمک به او شد.پس از اتمام کار فرشته با کلی
مادر...خانم ناصري...ازمن...یعنی ازشما »: من و من کردن ،باصدایی ضعیف که لرزش خاصی درآن شنیده می شد گفت
مادرطوري به فرشته نگاه کرد که گویی خلاف بزرگی «. خواهش کردند که...اجازه بدهید... فردا شب...خدمت برسند
»؟ فرشته چه می گویی؟مگر عقل از سرت پریده »: مرتکب شده وبالحن خشنی که کمی رنگ تعجب درآن بود گفت
.» من که چیزي نگفتم ،فقط پیغام ایشان را رساندم «
.» توکه می دانی جواب من وپدرت چیست .می خواستی موافقتی نشان ندهی
»؟ نظر شما وپدر را می دانم ولی آیا شماهم نظر من را می دانید «
»؟ به به،چشمم روشن ،حرفهاي جدیدي می شنوم ،ازکی تاحالانظر تو غیر از نظر ماست «
مادر چرا چنین تصوري دارید؟ مگر من آدم نیستم،چرا فکر میکنید من مثل هر دختر دیگري نباید فکر کنم و تصمیم «
»؟ بگیرم
ببین فرشته سر بحث را باز نکن تو خودت خوب میدانی که ما صلاح کار تو را بهتر از خودت میدانیم، هر پدرو مادري بد «
.» فرزندشان را نمی خواهند بخصوص من و پدرت که جز تو فرزند دیگري نداریم
میدانم مامان ولی من دوست ندارم دوستانم فکر کنند که من...تو رو به خدا اجازه بدهید خانواده ناصري فردا به منزل «
.» ما بیایند. مهم نیست که به آنها چه می گویید فقط براي یک بار هم که شده یک نفر به این خانه بیاید
بیایند که چی؟ می خواهی مردم چه فکري کنند؟ تو چه احتیاجی داري که کسی به خواستگاریت بیاید، تو که نامزد به «
»؟ آن خوبی داري
چشمان فرشته پر از اشک شدند این کلمه را بارها شنیده بود با بغضی که کم کم به ریزش مداوم اشک منتهی میشد
نامزدم؟ کو؟ پس چرا من چیزي حس نمیکنم.شما دو سال است که با این حرفها مانع ابراز احساسات جوانی من »: گفت
شده اید.فکر میکنید دختر 14 ساله ام مادر من 19 سال دارم پس قبول کنید من بچه نیستم و با من نثل یک طفل رفتار
نکنید.اکثر خواستگاران منرا بدون اینکه حتی اجازه بدهید پا به منزل بگذارن با این حرف رد کردید.ولی ایا یکبار از من
فرشته دستانش را جلوي صورتش گرفت و هق قه گریست. «؟ پرسیدید من چه میخواهم؟و ایا تمایلی به این وصلت دارم
رنگ نرگس پریده بود انتظار شنیدن چنین حرفهایی را از فرشته نداشت.نمیدانست چه بگوید ایا میبایست دخترش را
دلداري دهد یا به خواست او عمل کند و بعدها شاهد بدبختی و زجر او باشد و یا با مهر و غضبیمادرانه با او برخورد کند
تا در اینده که فرشته به حرف او رسید از او متشکر باشد.با خود فکر کرد اي کاش فرشته هم عین او فکر میکرد. براي او
مثل روز روشن بود که ازدواج فرشته با محمد سرنوشت خوبی را برایش به ارمغان اورد. او عقیده داشت عشق پس از
ازدواج پایدارتر و با ثبات تر است. عشق پیش از ازدواج جز فریب و هوس چیز دیگري نمیتواند باشد.اما فرشته مثل او
فکر نمیکرد و عشق را لازمه ازدواج میدانست و معتقد بودهمین عشق است که میتواند حلال بسیاري از مشکلات باشد.
به هر حال نه فرشته حرف نرگس را میفهمید و نه نرگس میتوانست او را درك کند.
نرگس از جا برخاست با اینکه ناراحتی اعصاب حس و رمقش را گرفته بود دستی به موهاي طلایی دخترش کشید وبا
بلند شو دست و رویت را بشور بسیار خب،خانواده ناصري میتوانند فردا شب به منزلمان »: کشیدن نفس بلندي گفت
بیایند ولی این را بدان این چیزي را عوض نمیکند تو روزي میفهمی که منو پدرت هرچه خواستیم براي سعادت تو بوده
.» حالا بلند شو و با گریه ات مرا ناراحت نکن
کوروش دوبار خانواده اش را براي خواستگاري از فرشته به منزل انان فرستاد نخستین بار خانواده فرشته درس او را بهانه
کردند و گفتند که فرشته در حال حاضر تصمیم به ازدواج ندارد.
کوروش وقتی پاسخ منفی شنید باز هم مادش را وادار کرد تا به منزل انان برود و تقاضاي خواستگاري را دوباره تکرار
کند.کوروش توسط خانواده اش براي انان پیغام داد که مخالفتی با درس خواندن او ندارد و به غیر از ان هر شرطی که
داشته باشند قبول میکند .اما دومین بار که پدر و مادر کوروش براي خواستگاري فرشته رفتند با این پاسخ روبرو شدند
که فرشته نامزد پسر عمه اش می باشد و قرار است پس از گرفتن دیپلم با او ازدواج کند. این پاسخ آب پاکی را روي
دست کوروش و خانواده اش ریخت. با شنیدن پاسخ منفی کوروش چند ماهی غیبش زد. پس از سه ماه غیبت کوروش
بازگشت و این بار خواهان ازدواج با صمیمی ترین دوست او یعنی ترانه شد. شاید این ازدواج از سر لجبازي بود و شاید
هم از فرشته دل کنده بود. به هر حال هرچه بود چراهاي فراوانی در ذهن او باقی مانده بود. صدایی از اتاق مادر

گمشده.. 05-30-2012 02:08 PM

برخاست. فرشته نفس عمیقی کشید و به طرف اتاق مادر رفت و او را دید که با ناله در رختخواب جا به جا می شود.
فرشته به او نزدیک شد و آهسته دستش را به پیشانی او گذاشت و از اینکه مادر تب نداشت خیالش راحت شد. وقتی
مطمئن شد مادر راحت خوابیده به اتاقش بازگشت. این بار به سمت پنجره نرفت و روي صندوق چوبی قدیمی که گوشه
اتاقش قرار داشت رفت و روي آن نشست دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و به فکر فرو رفت. این بار هم فکر او حول و
حوش منزل دوستش به پرسه زدن مشغول شد. یاد روزي افتاد که ترانه با چهره اي به رنگ گل سرخ و با چشمانی که
احساس گناه و شرم به خوبی در آن مشهود بود به او خبر داد که خانواده ناصري از خانواده اش او را خواستگاري کرده
اند. شاید ترانه هم فکر می کرد فرشته ازشنیدن این خبر جا می خورد ولی فرشته خوددارتر از آن بود که حساسیتی در
این مورد نشان بدهد. او با خوشحالی به ترانه تبریک گفت و به این وسیله قلب ترانه را که فکر می کرد با قبول کوروش
به دوستش خیانت کرده لبریز از شادي کرده بود. اما پس از رفتن ترانه به منزلشان به هواي پیدا کردن چیزي به انباري
رفته بود و تا توانسته بود با گریه خود را سبک کرده بود. فرشته عاشق کوروش نبود و نمی دانست چه احساسی نسبت
به او دارد. اما او میدانست کوروش عاشقانه او را دوست دارد و این چیزي بود که می توانست او را راضی به این وصلت
کند. فرشته به دنبال عشقی پر شور بود ، عشقی توام با هیجان و جنجال. دوست داشت با مرد محبوبش قرار بگذارد،
نامه بنویسد، قهر کند، ناز کند و خیلی از کارهایی را انجام بدد که بین یک عاشق و معشوق معمول و مرسوم است؛ مثل
هدیه دادن و هدیه گرفتن.
کوروش بارها سر راهش سبز شده بود و هر بار سر راهش دسته اي گل گذاشته بود. با اینکه فرشته هیچ گاه به او روي
خوش نشان نمی داد و گلهایی را که او با خود می آورد زیر پایش له می کرد اما کوروش از رو نمی رفت و روز دیگري
دسته گل دیگري جلوي راهش می گذاشت. فرشته از سمجی او خوشش می آمد و با وجود اخمی که به هنگام دیدن او بر
چهره اش نقش می بست به حضور او و محبت هایش عادت کرده بود. فرشته از این ناراحت نبود که پدر و مادرش
کوروش را رد کرده اند و یا ترانه به او بله گفته است، زیرا این حق ترانه بود که آینده و مرد مور علاقه اش را انتخاب کند.
فرشته ف ترانه را بیشتر از آن دوست داشت که بخواهد به او حسادت کند اما دل او از این شکسته بود که در طول مدتی
که خانواده کوروش به منزل آنان رفت و آمد داشتند، پدر و مادرش، حتی یک بار هم از او نپرسیده بودند که نظر او
نسبت به کوروش و خواستگاري او چیست، گویی اصلاً کسی به نام فرشته در منزل زندگی نمی کرد. فرشته طالب هیجان
و شوري عاشقانه بود، درست مثل دختران دیگر. البته نمی شد برافکار فرشته خرده گرفت. وجود این خواسته براي
دختري به سن او خیلی عادي بود به خصوص که فرشته هم زیبا بود و هم نجیب. زیبایی او هم استثنایی بود. با تمام این
توصیفات خواستگاران فراوانی نداشت.اگر هم کسی ندانسته با دیدن زیبایی آسمانی او خواهان ازدواج با او می شد از
دور ونزدیک می شنید که او نامزد داردو این براي فرشته خیلی زجر آور بود,
زیرا خودش هم نمی دانست آیا واقعا" نامزد دارد یا ندارد.تاکنون دو سال از عنوان کردن نامزدي او با پسر عمه اش که
آن هم توسط پدرومادر خودش عنوان شده بود می گذشت اما در عرض این دو سال اتفاق خاصی که نشان دهد او به
راستی دختري نشان شده است وجود نداشت و فرشته کم کم احساس میکرد مورد تمسخر دوستان وآشنایانش قرار
گرفته است.
به همین دلیل احساس می کرداز محمد که او را انگشت نما کرده بودبدش می آید. فرشته هر بار که از پدر ومادرش
تعریف محمد را می شنید دلش می خواست فریاد بکشد وگوش هایش را با دست بگیرد.
البته او از محمد متنفر نبود شاید اگر احساس نمی کرد این انتخاب از طرف پدر ومادرش می باشد وتحت فشار آنان قرار
ندارد چه بسا به او علاقه مند هم می شد,ولی از اینکه بدون توجهبه احساسات وخواسته او محمد را به عنوان داماد
پذیرفته بودند , سخت ناراحت ودلگیر بود.فرشته احساس میکرد محمد علاقه وحتی تمایل به ازدواج با او ندارد زیرا
رفتارش با او مانند مردي نبود که دختري را بخواهد.
رفتار او منطقی ومعقول که فرشته ان را دوست نداشت.
محمد هیچ کلامی به او نگفته بود که نشان از علاقه خاصی باشد. او هیچ گاه سعی نکرده بود فرشته را در خلوت ملاقات
کند چه رسد به اینکه در گوشش زمزمه عاشقانه سر دهد.
محمد هیچ گاه به چشمان او خیره نمی شد وهیچ وقت با دیدن او دست وپایش را گم نکرده بود.
در ذهن فرشته این چه معنی می توانست داشته باشد جرز اینکه محمد او را دوست ندارد واین پدر ومادر خوش خیالو
ساده او هستند که فکر می کنند محمد عاشق وبی قرار اوست وفقط او می توانددخترشان را خوشبخت کند.
.
فرشته آهی کشید وبه پنجره اتاق چشم دوخت.تیغه نور خورشید که از پنجره سرك کشیده بود نشانه آن بودکه باران
بند آمده است. از جا برخاست وبه طرف پنجره رفت.
با دیدن رنگین کمان در آسمان لبخند زد و در همان حال احساس کرد که دل گرفته او هم باز شده وشوق رفتن به خارج
از منزل او را به طرف در اتاق کشاند.شمش به لیوانآب مادر افتاد وبا دیدن آن به یاد چشمه زیباي منزل افتاد.
آنجا تنها مکان زیبا ودنجی بود که او در ان احساس راحتی وسبکی می کرد.دلش براي دیدن رودخانه اي که می دانست
هم اکنن پر اب تر شده لک زده بود او وترانههر روز به بهانه آوردن آب به آنجا سر میزدند. آن مکان برایشان حکم
محراب مقدسی را پیدا کرده بود که هر روز بایستی براي نیایش و عبادت به آنجا برود. حتی نرگس هم می دانست
دخترش عاشق محیط زیباي چشمه می باشدوچون می دانست انجا محیط امنی است از رفتن فرشته به آنجا ممانعت نمی
کرد.
او آب گوارا و زلال چشمه را به آب لوله کشی منزل ترجیح می داد به خصوص که از ناراحتی کلیه رنج میبرد.
فرشته می دانست که امروز خودش باید به تنهایی به چشمه برود وباز با به یاد آوردن ترانه آهی کشید.آهسته به طرف
در اتاق رفت وآن را باز کرد.
مادرغلتی خورد وچشمانش را لحظه اي گشود.
فرشته آهسته گفت:مادر من به چشمه می روم.
صداي خواب آلود مادر بلند شد.فرشته هنوز باران می بارد؟
نه مدتی است باران بند آمده است.
پس مواظب خودت باش سعی کن زود بیایی.
>>چشم شما کاري دارید؟<<
مادر پاسخ نداد گویی به خواب رفته بود.فرشته آهسته در اتاق را پشت سرش بست وکوزه گلی کوچک را از گوشه ي
تراس منزل برداشت و سراپایی هاي سفید و زیبایش را که پدر براي تولدش خریده بود به پا کرد.در حالی که دامن
پرچین و بلندش را بالا می گرفت تا به زمین گلی کشیده نشود به طرف چشمه به راه افتاد.
فرشته می دانست براي رفتن به چشمه باید از جلوي منزل ترانه عبور کند،اما دلش نمی خواست کسی او را ببیند زیرا به
ترانه گفته بود قرار است براي دید و بازدید به منزل خاله اش بروند،بدین ترتیب شرکت نکردنش را در جشن نامزدي
توجیه کرده بود.بنابراین براي اینکه از جلوي منزل ترانه عبور نکند مجبور شد راه را دور بزند.
هواي لطیف و دلپذیر پس از باران،روحی سبز و جسمی شفاف به طبیعت عطا کرده بود و فرشته چون گلی شکننده و
ظریف که باران طراوت و شادابی خاصی به او هدیه داده باشد با نفس هایی عمیق این جاده سرسبز و بهشتی را طی می کرد تا به میعادگاهش برود.

گمشده.. 05-30-2012 02:22 PM

فصل 6
روز دوم فروردین ساعت از دوازده ظهر گذشته بود و فرشاد هنوز در رختخواب بود.شب گذشته تا دیروقت مشغول
دیدن تلویزیون بود.بعد هم تا کنار دریا پیاده رفته بود و پس از دمیدن سپیده صبح به منزل بازگشته بود.
فرانک تقه اي به در اتاق او زد.وقتی صدایی نشنید حدس زد فرشاد هنوز در خواب باشد. مردد بود چه کند ،آیا باز هم
منتظر بماند و یا او را بیدار کند.شب گذشته فرشاد گفته بود که به تهران بازمی گردد و فرانک قصد داشت اتاق او را براي
مجید که قرار بود به اتفاق خانواده اش به شمال بیایند آماده کند.
فرانک وارد اتاق شد و به طرف پنجره رفت و پیش از هر کاري پرده ضخیم اتاق را کنار کشید.هوا نیمه ابري بود و باران
تازه بند آمده بود .قسمت هایی از آسمان آبی و شفاف بود و در بعضی از جاهاي آن لکه هاي ابرمانند پنبه حلاجی شده
به چشم می زد.با کشیدن پرده نور از پنجره
بزرگ به داخل اتاق تابید.با روشن شدن اتاق،فرشاد چشمانش را باز کرد.او می دانست غیر از فرانک کسی جسارت انجام
دادن این کار را ندارد.براي اینکه اهمیتی به کار او ندهد پتو را روي سرش کشید و چشمانش را بست.هنوز چند لحظه اي
نگذشته بود که ناگهان پتو از رویش کشیده شد و متعاقب آن صداي نازك فرانک گوشش را آزرد.
-د،عجب رویی داریریالبلند شو دیگه،ظهر شده و همه کارامون مونده،ناسلامتی امروز مهمان داریم،یک ساعت هم هست
که مامان سراغت رو می گیره.
فرشاد دستانش را باز کرد و خمیازه اي کشید،بی خوابی شب گذشته او را کسل و بی حال کرده بود.با این حال احساس
بد خلقی نمی کرد.با چشمانی که هنوز خسته بود و خواب آلود به فرانک نگاه کرد و با بی حالی پرسید:
-مامان چکارم داره؟
-نمی دونم،ولی لابد کار مهمی داره که چند بار ازت سراغ گرفته؛حالا بلند شو هزار تا کار مونده که باید انجام بدیم،تازه
باید این اتاق را هم براي مهمونا آماده کنیم.
فرشاد خیلی دوست داشت براي اذیت کردن فرانک هم که شده دوباره بخوابد،اما خواب از سرش پریده بود.روي تخت
نیم خیز شدو به فرانک نگاهی انداخت،فرانک موهایش را با بیگودي پیچیده بود و تور روي سرش کشیده بود.قیافه
جدي و مصممی که به خود گرفته بود شباهت زیادش را به منیژه نمایان می کرد.فرانک دستش را به کمر زده بود و مانند
کدبانویی منتظر از جا برخاستن او بود.فرشاد از ژستی که فرانک به خود گرفته بود و با آن موهایی که مانند بقچه اي
بالاي سرش پیچیده شده بود خنده اش گرفت.با صدایی که آهنگ خنده داشت خطاب به فرانک گفت:
-چیه،باز مجید می خواد بیاد خونه تکونی راه انداختی؛ می خواي نشون بدي خیلی کدبانویی،لابد این اتاق را هم براي
مجید جونت می خواهی،حیف که می خوام برم تهران وگرنه کاري می کردم مجید توانبار ته حیاط بخوابه.
احمهاي فرانک تو هم رفت و چشمهایش را تنگ کرد و با حرص به فرشاد نگاه کرد.بعد روبدوشامبر فرشاد را از روي میز
بغل تخت برداشت و آن را روي سرش پرت کرد وگفت:
-فرشاد سعی نکن منو عصبانی کنی،بلند شو اینقدر حرف نزن،تا دوش بگیري،میگم صیحانه که چه عرض کنم ظهرانتو
بیارن.
فرشاد روبدوشامبر را از روي تخت برداشت و به موهاي به هم ریخته اش دستی کشیدوپاهایش را از تخت پایین
آوردولبه تخت نشست.
فرانک به سمت پنجره رفت و آن را باز کردتا هواي اتاق عوض شود.در همان حال به فرشاد گفت:
-اگه خودت بخواي ،امروز براي تو هم میتونه روز خوبی باشه،چون قراره آقاي رستمی هم با پري سیما جونشونتشریف
بیارن.همینطور فرناز جون و طلا جون و خلاصه گروهی از عشاق دلخسته جنابعالی هم اکنون در راه هستند و به زودي
خدمت می رسند،پس بهتره زودتر بلند شی دستی به سر و صورتت بکشی.
فرشاد ابروانش را بالا برد و لبهایش را جمع کرد و با لبخند طوري که فرانک را تحت تاثیر قرار بدهد شانه هایش را بالا
انداخت و گفت:
-آخ جون،خیلی خوب شد،با این حرمسرایی که مامان جون ترتیب داده حسابی سرمون گرم می شه،بهتره منم برم
تهران دو سه دست کت وشلوار و چند جفت کفش براي خودم بیارم.
فرانک متوجه منظور فرشاد شد و نیشخندي زد و گفت:
-آره جون خودت می خواي مثل اون دفعه در بري .راستی می دونی که اگه بري کی از همه خوشحالتر می شه ؟
"برایم فرقی نمی کنه ،چه همه خوشحال بشن چه بشینن و عزاي رفتتن منو بگیرن امشب تهرون را عشقه ولی فکر کنم
اگه بمونم تو از همه ناراحت تر می شی .چون اون وقت نمی دونی مجید را باید کجا جا بدي"
فرانک با اخمی نگاهش را از فرشاد گرفت و در حالی که به طرف در اتاق می رفت "بی مزه"
فرشاد با خودش فکر کرد اگر قرار نبود جایی برم با این وضعی که پیش امده باید زودتر فلنگ را ببندم .چون اصلا
حوصله قر و غمزه هاي دختر هاي نانازي و از ما بهترون و هم چشمی ننه هاي نانازي ترشون رو ندارم از اون بدتر چشم
غر ه هاي مامان جون خودمه که عرصه را تنگ می کنه .سپس اهی کشیدو با خود زمزمه کرد :کاش می شد خودم را
جایی گم و گور می کردم.
فرانک که هنوز از در اتاق خارج نشده بود برگشت و گفت :چیزي گفتی ؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت :با تو نبودم داشتم به خودم می گفتم امروز چه روز خوبیه"!
فرانک نیشخندي زد و از در اتاق خارج شد.
سر حالی چند دقیقه پیش چون بخار از سر فرشاد پرید حدس می زد که باید روز خسته کننده اي را پشت سر بگذارد
در این فکر بود که اگر به مامان قول نداده بود که تا امدن مهمانان صبر می کند همین الان بارش را به مقصد تهران می
بست.
فرشاد نفس عمیقی کشید و دو دستش را در موهایش فرو برد از جا بلند شد و به طرف حمام رفت تا اصلاح کند و دوش
بگیرد.
از در حمام که بیرون امد سینی بزرگی شامل صبحانه مفصلی بود کنار میزش مشاهده کرد .فرشاد به مخلفات داخل
سینی نگاهی انداخت اما اشتهایی براي خوردن نداشت .بدون توجه به سینی صبحانه لباسش را پوشید و از اتاق خارج
شد در حالی که از پله ها پایین می رفت صداي نازك و جیغ جیغوي فرانک را شنید که خطاب به عاطفه خانم دستورهاي
مختلفی می داد.
:عاطفه خانم اتاق فرشاد مونده"
عاطفه خانم نرده ها یادتون نره"
"عاطفه خانم ....عاطفه خانم"....
فرشاد چهره اش را درهم کرد و در دل گفت "خداي من چقدر نفس داره بیچاره عاطفه خانم من که بودم استعفا می
دادم.
فرشاد به طرف در ویلا رفت .هنوز از در خارج نشده بود که صداي مادرش را شنید که او را به نام می خواند.
"فرشاد کجا می ري ؟"
فرشاد به طرف او چرخید و با دیدن او لبخندي زد و سونی کشید ."چقدر خوشگل شدي .این لباس چقدر بهت می یاد"
منیژه از تعریف پسرش خوشحال شد .می دانست فرشاد حقیقت را می گوید .او فرشاد را به اندازه تمام هستی اش
دوست داشت و تنها او بود که قلق او را در دست داشت.
منیژه لباس قرمز رنگ خوش دوختی به تن داشت موهاي طلایی رنگ و کوتاهش با نواري به همان رنگ پشت سرش
جمع کرده بود .در این حالت سن او کمتر از سن حقیقی اش به نظر می رسید.
فرشاد به طرف او رفت و خم شد و صورتش را بوسید و در همان حال گفت "خوش به حال پدر ،شما روز به روز جوان تر
و خوشگل تر می شید "
منیژه نگاهی به اندام برازنده پسرش انداخت و از خوش هیکلی و خوش لباسی او غرق لذت شد و در همان حال با لحن
»؟ فرشاد قولت که یادت نرفته، صبر می کنی تا خانواده رستمی و آقاي ستوده بیان. درسته »: ملایمی گفت
آره عزیزم، می مانم تا به مهمانان عزیز برنخورد، ولی فقط تا امشب. ». فرشاد خندید و سرش را به علامت تأیید تکان داد
»؟ بعد از آن قراردادمون خود به خود فسخ می شه، قبول
»؟ خوب الان کجا می ري ». منیژه با دلخوري به فرشاد نگاه کرد ولی حرفی نزد و سرش را تکان داد
.» می رم یه گشتی بزنم، همین دوروبرا هستم،شاید تا ساحل برم، شاید هم جایی نرم، ببینم چی پیش بیاد «
»؟ با ماشینت می ري «
فرشاد خندید،منظور مادر را به خوبی متوجه شده بود.
.» براي اینکه خیال شما راحت بشه،ماشین نمی برم «
.» سعی کن زود برگردي »: منیژه هم خندید و به طرف اتاقش رفت و در همان حال گفت
فرشاد بدون گفتن کلامی به طرف در ساختمان راه افتاد و به سرعت پله هاي جلوي در ویلا را طی کرد. حوصله مهمان و
مهمانی را نداشت. مثل انسان بی هدفی بود که فقط به یک چیز فکر می کرد و آن فرار کردن از محیطی بود که احساس
می کرد تحمل آن برایش سخت شده است.
هواي نمناك و دلپذیري بود.باران تازه بند آمده بود و محیط را حسابی شسته و رفته کرده بود. همه چیز در نهایت
تمیزي و زیبایی بود. فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و نفس عمیقی کشید. او همیشه طبیعت را دوست داشت و از
دیدن زیبایی هاي آن احساس آرامش عجیبی به او دست می داد.
هر چقدر از ویلا دور می شد آرامش بیشتري احساس می کرد. بی حوصلگی و افکار ناراحت کننده جایش را به احساس
شیرینی داده بود که فرشاد آرزو می کرد همیشگی باشد. نفس عمیقی کشید و با صداي بلند خطاب به خود گفت: عجب
هواي لطیفی،فرشاد،بدبخت این دو روز گذشته را هدر کردي،حیف نبود روزها تا ظهر تو رختخواب باشی و شبها عین
جغد شبگرد راه بیفتی به تفریح و قدم زدن و راه به این قشنگی رو تو تاریکی طی کنی.
فرشاد با شگفتی مناظر اطرافش را نگاه می کرد.با اینکه سالی چند بار به شمال می آمد اما هیچ گاه منظره هاي اطراف
ویلا را به این خوبی ندیده بود. همه جا سر سبز و زیبا بود، گویی درون یک نقاشی پر از گل و سبزه قدم گذاشته بود.

گمشده.. 05-30-2012 02:24 PM

در مسیر چشمش به جاده آسفالته اي افتاد که انتهاي آن به ساحل منتهی می شد. با به یاد آوردن ساحل، شوق زیادي
براي دیدن امواج سرکش دریا در او به وجود آمد. به خصوص که می دانست هم اکنون دریا ناآرام و طوفانیست و همین
اشتیاق دیدن دریا را در او تقویت می کرد.
فرشاد عاشق دریاي ناآرام و طوفانی بود و همیشه فکر می کرد در این مواقع دریا چون انسانی روي دوم خود را که همان
خشونت و تجاوزگریست آشکارا نمایان می کند که اغلب اوقات این سرکشی و خشونت را در پس چهره اي آرام و
مهربان پنهان می کند.
روزي فرشاد پیش دوستانش تفسیر جالبی از دریا کرد که آنان را به حیرت و خنده واداشت.او دریاي آرام و آبی را به
زنی افسونگر و طناز با چشمانی آبی و دریاي طوفانی را به مردي جذاب و خشن با موهاي خاکستري تشبیه کرد که این
مرد حسود و عاشق پیشه گاهی اوقات با قریاد و سیلی به صخره ها و گاهی غرق کردن کشتی ها آنان را از تجاوز به
زندگی اش باز میداشت.
شوق دیدن دریا فرشاد را به سمت جاده آسفالته کشاند همانطور که از جاده زیبا و سرسبز عبور می کرد که درختان
اطرافش حصاري در دو طرف آن بوجود آورده بودندچشمش به لاك پشتی افتاد که به اندازه یک کف دست بود.
لاك پشت وسط جاده قرار داشت و مانند این بود که می خواهد به طرف دیگر برود.
فرشاد با دیدن لاك پشت جلو رفت و خم شد تا او را بهتر ببیند.لاك پشت که احساس کرد کسی مراقب اوست وست و
پایش را درون لاکش فرو برد.
براي فرشاد دیدن لاك پشت سبز و خاکستري خیلی جالب بود.چند لحظه به آن خیره شد و سپس از جایش برخاست
وتا به راهش ادامه بدهد چند قدم از لاك پشت دور شد که از فکرش گذشت نکند خودرویی از آنجا عبور کند و او را زیر
بگیرد.
از تصور چنین فکري اخمی بر پیشانی اش نمایان شد. به طرف لاك پشت برگشت او را دید که صامت و بی حرکت چون
تکه سنگی بر کف جاده قرار گرفته است. فرشاد به آرامی او را با دو دست بلند کرد و به سمتی که لاك پشت قصد رفتن
به آنجا را داشت حرکت کرد.
طرف دیگر جاده با شیب کمی به جاده خاکی کنار جاده منتهی میشد و کنار ان جوي پرآبی قرار داشت که علف و سزه
زیادي اطراف آنرا گرفته بود.
فرشاد مردد بود که لاك پشت را کجا قرار دهد که به سادگی راهش را پیدا کند در حالی که اطراف را نگاه میکرد تا جاي
مناسبی پیدا کند چشمش به راهی باریک و شنی افتاد که به نظرش زیبا و اسرار آمیز رسید. درختانی بلند با شاخه هایی
درهم گره خورده چون حصاري دو طرف جاده را پوشانده بودند و راهی به اندازه گذر یک انسان به طرفی نامعلوم امتداد
داشت. فرشاد لاك پشت را در دو سه متري جوي آب روي تپه اي شنی قرار داد تا هر طرف که دوست دارد برود.خود نیز
به لاك پشت خیره شد. چند لحظه گذشت و لاك پشت که گویی بوي آب را احساس کرده بود آهسته و با احتیاط سرش
را از لاکش بیرون آورد و پس از چند لحظه تامل دست و پایش را به کندي بیرون آورد و اهسته و با احتیاط به سمت
جوي آب راه افتاد.
فرشاد از دیدن چنین صحنه جالبی به شوق آمده بود وبا لبخند تلاش لاك پشت را براي رسیدن به جوي آب مشاهده
میکرد و لذت میبرد.آب نگاه کرد واز اینکه لاك پشت را کمی نزدیکتر به جوي آب نگذاشته بود پشیمان شد.زمانی به
خود امد که متوجه شد مدتی است آنجا ایستاده و به لاك پشت چشم دوخته است. با خود گفت:اگر بخواهم از رسیدن
لاك پشت به جوي آب مطمئن شوم باید تا شب اینجا بایستم. آهسته و آرام گامی به عقب گذاشت تا از شیب جاده بالا
رود. در همین هنگام جاده شنی به خاطرش آمد.به طرف آن نگاه کرد و براي قدم گذاشتن به جاده وسوسه شد.با تردید
ایستاد و براي تصمیم گیري دستی به پیشانی اش گذاشت و نگاهش را به نقطه اي متمرکز کرد.
عاقبت تصمیم گرفت جاده شنی را طی کند. نگاهی به مسیر انداخت و حدس زد از این راه هم می تواند به طرف ساحل
برود. با قدم گذاشتن به جاده شنی گویی در دنیاي دیگري قدم گذاشته بود. به راه ناشناخته و اسرار آمیزي پا گذاشته
بود که از همان ابتدا لذت خاصی در روحش به وجود آورده بود. صداي شنها زیر قدمهایش ملودي زیبایی به وجود آورده
بود. فرشاد چشمانش را بست و به صداي قدمهایش گوش سپرد. با هر قدمی که به جلو بر می داشت ریتم خاصی با
گامهایش نواخته می شد و این آهنگ درست مثل این بود که گروهی نوازنده، سمفونی زیبایی را بنوازند. نفس عمیقی
کشید و چشمانش را گشود و به اطرافش نگاه انداخت. منظره اي زیبا و شگفت آور در اطرافش دید. درختان باران خورده
و شفاف، طبیعت بکر و دست نخورده دو طرف جاده شنی، صداي دلنشین پرندگان و بوي دلچسب چوبهاي خیس خورده
درختان که با بوي سبزه و گل آمیخته شده بود همه دست به دست هم داده بودند تا فضاي سحرآمیزي بوجود آورند.
قلب فشاد از هیجان فشرده شده بود. دوست داشت ساعتها در این جاده زیبا قدم بزند و طبیعت را با تمام وجودش
احساس کند. هر چقدر جلوتر می رفت جاده عریض تر می شد. جوي آبی که از کنار آن می گذشت نیز پهن تر شده بود.
فرشاد به پیچی رسید و وقتی از آن عبور کرد چند مرغابی سبز و زیبا را دید که در آب شنا می کردند. فرشاد ایستاد و
به مرغابی ها نگاه کرد. مرغابی ها نیز با دیدن او با سر و صدا به طرف دیگري فرار کردند. فرشاد از فرار مرغابی ها که
همدیگر را هول می دادند و جیغ می کشیدند خنده بلندي سر داد و با سرخوشی گفت : خانمها، آقایان مزاحمت بنده را
ببخشید که سرزده مزاحم استحمامتان شدم. و راهش را ادامه داد. کمی جلوتر کلبه اي چوبی با سقف سفالی نظرش را
جلب کرد. کلبه اي کوچک و زیبا که دور تا دور آن را حصاري از شمشادها در بر گرفته بود. درخت یاس قرمز رنگی از
یک طرف و پیچک پر گل لاله عباسی از طرف دیگر دیوار چوبی کلبه را در بر گرفته بود. پنجره هاي چوبی بلوطی رنگی
که پرده هاي سفیدي به آن آویخته شده بودند، منظره زیبایی به این کلبه کوچک و خواستنی داده بود. فرشاد با حیرت
به کلبه نگاه می کرد و در دل زیبایی آن را می ستود. او سالها آرزوي داشتن چنین کلبه اي را در سر می پروراند تا در
مواقعی که از اطرافیانش خسته و دلزده می شود به آن پناه ببرد. فرشاد به خوبی می دانست این کلبه چوبی و محقر در
مقایسه با ویلاي پر شکوه و بزرگ پدرش مثل قطره اي در یک رود می باشد. اما چیزي که این کلبه را در ظرش
خواستنی جلوه می داد صفا و سادگی آن بود؛ سادگی و زیبایی که دست طبیعت به آن عطا کرده بود. سکوتی زیبا بر
محیط حکم فرما بود. سکوتی که با صداي چکاوك ها در لابه لاي شاخه ها و قدم هاي فرشاد بر جاده شنی جلوه اي
اسرارآمیز پیدا کرده بود. فرشاد به اطراف کلبه نگاهی انداخت. به نظر می رسید کسی ساکن کلبه نباشد زیرا اثري از
زندگی و حیات دیده نمی شد. جاده شنی هنوز امتداد داشت و فرشاد امیدوار بود با طی کردن این مسیر بتواند کسی را
ببیند تا بتواند در مورد کلبه و صاحب آن پرس و جو کند. به سختی چشم از کلبه برداشت و راهش را ادامه داد. با هر
قدم که بر می داشت متوجه می شد جاده پهن تر می شود.عرض جاده به قدري شده بود که یک خودرو به راحتی می
توانست از آن عبور کند. کمی جلوتر، سمت چپ، کلبه اي دیگر نظر او را جلب کرد. کلبه دوم بزرگتر ازقبلی بود ولی
منظره چشمگیر آن با زیبایی کلبه اول برابري می کرد. فرشاد مطمئن بود که عاقبت می تواند کسی را در این مسیر پیدا
کند وبا این فکر راه را ادامه داد.با خود فکر کرد که لابد این کلبه ها متعلق به کسانی می باشد که از ان به عنوان خانه
ییلاقی استفاده می کنند.
کمی جلوتر کلبه اي دیگرو کمی پس از آن خانهاي آجري با سقف شیروانی جلب نظر می کرد فرشاد به خانه آجري
نظري انداخت و از قفلی که به در حیاط زده بودند متوجه شد ساکنان آن در منزل نیستند.
خانهاي دیگر از پشت درختان به چشم فرشاد خورد.براي رفتن به طرف آن چند قدم برداشت وپیش از این که به کلبه
برسد پلی چوبی در سمت جاده نظرش را جلب کرد.
رودخانه خروشان از زیر پل میگذشت و صداي خروش آب آن به وضوح به گوش فرشاد می رسید واو را براي دیدن
رودبه طرف پل کشید.
زمانی که به پل نزدیک شد حضور کسی را روي پل احساس کرد کمی نزدیکتر شد.
اندام ظریف وکوچک زنی را دید که پشتش به او بود. او یک دستش را به تیرك چوبی پل تکیه داده بود ودر دست
دیگرش کوزه اي کوچک قرار داشت.لباس محلی بلندي به تن داشت که با وجود چین وشکن هاي لباس ظرافت اندام زن
مشهود بود.شالی نیز روي سرش انداخته بود که با وجود بلندي دنباله موهاي بلند وخوش رنگش از زیر آن بیرون آمده
بود.
فرشاد با خود فکر کرد بی شک این اندام ظریف وزیبا متعلق به دختر جوانی میباشد واز اینکه کسی را پیدا کرده تا از او
در مورد نام محل بپرسد خوشحال شد وبه طرف او رفت.
پلی که فرشاد از روي آن پا گذاشته بود پلی کم عرض بود که رودخانه پر اب از زیر آن رد می شد.تیرك هاي چوبی به
فاصله روي پل کار گذاشته شده بودند وسه ردیف طناب تیرك هاي چوبی را به هم متصل می کردند.با وجود بارندگی
وگل الود بودن اب سنگهاي کف رودخانه دیده می شدند.
فرشاد به دختر نزدیک تر شد واو را دید که با حالت قشنگی ارنجش را به تیرك چوبی تکیه داده وسرش را روي دستش
گذاشته وبه آب خروشان و گل آلود رود چشم دوخته است.
فرشاد به ارامی گفت:ببخشید , می توانم سوالی بپرسم؟
دختر تکان نخورد گویی صداي او را نشنیده است. فرشاد متوجه شد که صداي بلند رود مانع از رسیدن صداي او به
گوش دختر می شود.کمی جلوتر رفت وپس از صاف کردن صدایش با صداي بلندي گفت:ببخشید , خانم...
دختر جوان که کسی غیر فرشته نبود از صداي فرشاد یکه خورد وبا ترس به طرف او برگشت.
از دیدن غریبه اي آنقدر نزدیک به خود ناخوداگاه قدمی به عقب گذاشت.با این کارش پایش به طنابی که بین تیرك هاي
چوبی پل کشیده شده بود گیر کرد وتعادلش را از دست داد وبراي اینکه زمین نخورد دستی را که با آن کوزه را گرفته
بود به طرف طناب دراز کرداین کار باعث رها شدن کوزه شد.کوزه غل خوردوداخل رود افتاد وهمان اول با رخورد به
سنگهاي کف رودخانه صداي شکستنش بلند شدو به گوش آنان رسید.
واکنش ناگهانی فرشته مانع از ادامه صحبت فرشاد شد واو که خود از ترسیدن دختر به شدت جاخورده بود,سرجایش
میخکوب شده بود وبا رنگی پریده به او که روي زمین به زانو افتاده بود ویک پایش ازروي پل آویزان مانده بود خیره شد.
طناب دور پاي فرشته پیچ خورده بود واو سعی میکرد تا موقعیت خود را روي پل حفظ کند فرشاد زمانی که به خود آمد
دستهایش را به حالت تسلیم جلوي سینه اش گرفت و با لکنت گفت:<<باور کنید قصد ترساندن شما را نداشتم،من
فقط<<...
فرشته با نگاه خشمگینی به فرشاد که بالاي سرش ایستاده بود نگاه کرد و خطاب به او گفت:<<ولی شما مرا خیلی
ترساندید آقا،فکر کردید من کر هستم که اینطور فریاد می زنید<<.
فرشاد به چهره دختر که از ناراحتی و خشم کمی سرخ شده بود نگاهی انداخت.چشمان خوشرنگ و زیبا در عین حال
خشمگین دختر دریاي طوفانی را در ذهن فرشاد تداعی کرد.صورت چون یاس او و همچنین لبان غنچه اي و خوش
ترکیبش به همراه بینی متناسب و کوچکش،چنان فرشاد را غافلگیر کرده بود که با حیرت به این موجود ظریف وزیبا
چشم دوخته بود.فراموش کرده بود که باید به او کمک کند.تمام وجود فرشاد یک جفت چشم شده بود و به این دختر
زیبا و فرشته آسا دوخته شده بود که تلاش می کرد خود رااز گره طنابی که به سختی دور پایش پیچیده شده بود خلاص
کند.
فرشته وقتی دید نمی تواندبه تنهایی کاري از پیش ببرد،سرش را بالا کرد و با لحن تندي به فرشاد گفت:<<مگر نمی
بینی طناب به پایم گره خورده،به جاي آنکه بایستی و منو نگاه کنی،بیا کمک کن<<.
فرشاد مانند دانش آموزي کودن با گنگی سرش را به اطراف چرخاند و با لکنت گفت:<<بله،اما باید چکار کنم<<.
فرشته دندانهایش را از حرص به هم فشرد.او خیلی ناراحت بود و همچنین درد پایش خیلی آزارش می داد.با این حال با
لحن آرامتري نسبت به قبل گفت:<<دو سرطناب را به هم نزدیک کن تا شل شود و من بتوانم پایم را در بیاورم.خواهش
میکنم سریعتر،فکر می کنم پایم آسیب دیده<<.
فرشاد کنار دختر زانو زد ودو سر طناب را گرفت و به آرامی آن را به هم نزدیک کرد.فرشته با ناله اي از درد پایش را
بیرون آورد.خود را بالا کشید و دستش را روي مچ پایش گذاشت و آن را محکم گرفت.چهره ي درهمش نشان می داد
که درد می کشد.لبهایش را به دندان گرفته بود و چشمانش را بسته بود.
فرشاد جرأت نزدیک شدن نداشت.به ناچار دستی به موهایش کشید و با احتیاط پرسید:<<می توانم کمکتان کنم؟<<
فرشته چشمانش را گشود و به فرشاد که با ناراحتی به پاي او چشم دوخته بود نگاه کرد و در همان حال
گفت:<<خیر،همان قدر که کمک کردید کافی بود<<.
فرشته سعی کرداز جا بلند شود.فرشاد دستانش را جلو برد تا به او کمک کند.فرشته با لحن ملایمی به او
گفت:<<احتیاجی نیست،من خودم می توانم بلند شوم<<.
فرشاد از جا برخاست و به او که سعی می کرد از جا بلند شود نگاه کرد.با ناراحتی دستش را به هم قلاب کرده بود و
حضورش را بی معنی می دید.فرشته سعی کرد از جا بلند شود،اما براي برخاستن احتیاج به تکیه گاهی داشت که فرشاد
بار دیگر با ناامیدي دستش را دراز کرد واین بارفرشته بدون اینکه نگاهی به فرشاد بیندازد کمک او را قبول کرد و براي
بلند شدن دست او را گرفت.
وقتی فرشته از روي زمین بلند شد چهره اش از شرم سرخ شده بود.فرشاد هم دست کمی از او نداشت،دستان لطیف و
ظریف فرشته جریان برقی را مستقیم به قلب او وصل کرده بود.فرشته دستش را ازدست فرشاد که آن را محکم گرفته
بود وقصد رها کردن نداشت بیرون کشید.
دستش را به تیرك چوبی تکیه داد و از آن بالا به جایی که کوزه اش افتاده بود نگاه کرد.فرشاد با لحن پوزش خواهانه اي
گفت:
-واقعا متاسفم
فرشته بدون اینکه به او نگاه کند،سرش را تکان داد و به آرامی گفت:
-مهم نیست،به هر حال اتفاقی است که افتاده.
وبار دیگر به رود نگاه کردتا اثري از سر پایی اش بیابد.وقتی مطمئن شد لنگه سر پایی اش را آب برده نگاهی به فرشاد
انداخت که به او خیره شده بودو گفت:
-شما خودتان را ناراحت نکنید،من هم مقصربودم،زیرا حضور شما رو احساس نکردم

گمشده.. 05-30-2012 02:26 PM

سپس با صداي آرامی گفت:
-خداحافظ
فرشاد مثل آدمی که تازه از خواب برخاسته باشد،تکان خورد و با کلامی ملتمسانه گفت:
-خواهش می کنم نروید.
اما وقتی متوجه نگاه فرشته شد،حرفش را تصحیح کرد وادامه داد:
-منظورم اینه کمی صبر کنید،اگه اجازه بدهید شما را به یک درمانگاه ببرم،یا دست کم به منزل برسانم.
فرشته لبخندي زد و گفت:
-ممنون،لازم نیست،من حالم خوبه،منزلمان هم همین دور وبر است و خودم می توانم به تنهایی بروم،متشکرم
وبدون گفتن کلامی دیگر به طرف جاده شنی راه افتاد.فرشاد خیلی دلش می خواست نگذارد فرشته به این زودي
برود.ولی با وضعی که پیش آمده بود می دانست نمی تواند کاري کند.فرشاد از پشت سر او را می دید که با پایی آسیب
دیده و برهنه نمی تواند درست راه برود این صحنه آنقدر او را متاثر کرده بود که حتی نتوانست قدم از قدم بردارد.آنقدر
در فکر بود که حتی متوجه نشد مسیر دختر کدام طرف می باشد.وقتی به خود آمد متوجه شد مدتها روي پل ایستاده و
به راهی که دختر از آن رفته نگاه می کند.
خورشید کاملا بالا آمده بود و از لکه هاي ابر چند ساعت پیش خبري نبود.انوار زرین خورشیداز لابلاي در ختان سر به
فلک کشیده به روي پل می تتابید و با برخورد امواج رود،رنگین کمانی هزار رنگ بوجود آورده بود.اما این مناظر با تمام
زیبایی براي فرشاد فقط یک مفهوم داشت.او با احساسات رنگارنگی روبرو شده بود.از حادثه پیش آمده خیلی متاثر
بودهمچنین نگاه زیبا و چشمان خوشرنگ دختر لحظه اي از نظرش محو نمی شد.لرزشی که در هنگام گرفتن دست او به
قلبش وارد شده بود چیز تازه اي بود که تا کنون آن را تجربه نکرده بود.سکوت بر محیط حکمفرما بود گویی زمان
ایستاده بود تا فرشاد بتواند فکر کند و کسی مزاحم افکار شیرین او نباشد.نفس عمیقی کشیدو نگاهی به رود
انداخت.آب کمی صاف تر شده و تکه هاي شکسته کوزه گلی کف رودخانه به چشم می خورد.به راهی که دختر را در
خود گم کرده بود نگاه کرد.دستش را به تیرك چوبی کشید که دختر به آن تکیه داده بود و در همان حال اندام موزون او
را به خاطر آورد.با تاسف لبانش را گزیدو دستی به موهایش کشید. در حال نگاه کردن به جریان آب بود که چشمش به
توده اي چوب افتادکه روي هم انباشته شده بودند.قلبش ناگهان فرو ریخت.در کنار شاخ و برگ روي هم انباشته شده
روي آب سرپایی کوچکی که فرشاد به خوبی می دانست متعلق به دختر می باشد گیر کرده بود.فرشاد با شتاب از پل
گذشت و از کنار شیب رود پایین رفت و به سختی و در حالی که با کفش داخل آب شده بود توانست به کمک تکه چوبی
سرپایی دختر را از آب بگیرد.وقتی کفش را گرفت،آنرا چون شیئی با ارزش در دست گرفت وآن را لمس کرد.سرپایی
سفید و زیبایی که مثل کفش سیندرلا ظریف و کوچک بود .لبخند لبان فرشاد را از هم گشود چشمانش را از کفش
برداشت و به اب روان رود چشم دوخت .چهره زیبا و دوست داشتنی دختر پیش چشمش نمایان شد .چشمانش را بست
و آه بلندي کشید آرزو کرد در شرایط بهتري دختر را می دید .فرشاد متاسف بود از اینکه نام دختر را نم یدانست وحتی
نشانی او را نداشت.
صداي اواز پرنده اي او را از خیالات دور و دراز بیرون کشید و به ساعتش نگاه کرد ساعت چهارو نیم بعداز ظهر بود .براي
نخستین بار در این چند روز وقت برایش به سرعت باد سپري شده بود از سراشیبی کنار رودخانه بالا امد و از روي پل به
جاده شنی قدم گذاشت .نگاهی به دو طرف جاده انداخت .براي ادامه راه وسوسه شده بود خیلی دوست داشت کفش را
به صاحبش برساند و از فکر دیدن دوباره دختر که در خیالش او را به خاطر چشمان زیبا و قشنگش دریا نام نهاده بود
هیجانی در قلبش احساس کرد.
فرشاد از به یاد اوردن خشم او که به اندازه ارامشش زیبا بود ابرو وانش را بالا زد و با لبخند سرش را تکان داد او حاضر
بود خشم و غضب تمام عالم را به جان بخرد اما یک بار دیگر او را ببیند.
عاقبت تصمیم گرفت راه را ادامه دهد شاید نشان یاز منزل دختر پیدا کند.
کمی جلوتر خانه اي بزرگ دید و بعد از ان دو کلبه دیگر همینطور که جلو تر می رفت تعداد خانه ها بیشتر می شد و
تصور فرشاد از اینکه منزل دختر را به راحتی پیدا خواهد کرد کمرنگ شد .حدود دویست متر جلوتر راه به دو قسمت
تقسیم می سد .فرشاد با تردید و سر درگمی به هر دو راه نگاه کرد .از این دو راه یک راه پهن تر از دیگري بود و فرشاد
قدم به ان گذاشت .هر چقدر جلو تر می رفت .تعداد خانه هاي روستایی بیشتر می شد .در حیاط وسیعی بعضی از خانه
ها کودکانی با لباسهاي محلی دیده می شدند که مشغول بازي بودند در سمت چپ جاده شالیزي به نسبت وسیع قرار
داشت که هنوز چیزي ددر ان سبز نشده بود.
فرشاد بعید می دانست که دریا این همه راه را امده باشد .با تردي به پشت سرش یعنی همان راهی که امده بود نگاه کرد
.در تردید رفتن یا برگشتن بود که صداي موتوري به گوشش رسید .کمی بعد موتو که مخصوص حمل و نقل بار بود از پیچ
جاده نمایان شد.
فرشاد با دیدن موتور خودش را کنار کشید تا رد شو د در همان حال سرش را به علامت سلام براي راننده تکان داد
.راننده نیز دستش را تکان دادو کمی جلوتر متوقف شد .فرشاد به سمت او رفت .در این فاصله فکر کرد چه می تواند
بپرسد .می دانست که نم یتوانست با صراحت نشانی هاي دریا را بدهد و از او نشانی منزلش را بپرسد .فکري به خاطرش
نرسید جز این که نام محل را از راننده بپرسد.
راننده به عقب برگشته بود و به فرشاد نگاه م یکرد با نزدیک شدن او راننده با لبخندي دوستاده به او سلام کرد .فرشاد نیز لبخند زد و پاسخ سلام او را با خوش رویی داد راننده با لهجه غلیظی پرسید :"داداش کجا می ري ؟
فکري به ذهن فرشاد رسید به او گفت :راستش می خواستم برم ساحل فکر کردم از این راه میانبر بزنم اما مثل اینکه گم شده ام"
راننده خنید و گفت "اي داداش جان ،اینجا جایی براي گم شدن نداره از این راه که رد شدي پشت شالی اقا توري ساحل رو پیدا می کنی".
فرشاد به پشت سر نگاه کرد و گفت "این راه چی ؟اون کجا می ره ؟"
»؟ این راه به شیب رود می ره .شما کجا رو می خواستی «
جاي خاصی نمی خواستم برم ،فقط داشتم از اینجا رد می شدم اتفاقی »: فرشاد شانه هایش را بالا انداخت وبالبخند گفت
.» چشمم به کلبه هاي قشنگ انتهاي این راه افتاد ،فکر کردم شاید بشود یکی از این کلبه ها را براي مدتی اجاره کنم اي آقا ،اینجا که چیزي براي دیدن نداره ،اگر به دره کلات بري »: راننده که جوانی خوش مشرب بود خنده اي کرد و گفت
»؟ اونوقت چی می گی
»؟ درة کلات »: فرشاد با تعجب پرسید
آره از اینجا که رد شدي یک را باریک است ،اونجا که رودخانه پهن می شود.کلبه هاي کلات را پیدا می کنی .هواي « خوب ،درختان گردو و انجیل وزیتون ،آب فراوون ،جاي خیلی قشنگیه ،دیدنش ضرري نداره ،اغلب شهري ها اونجا خونه .» دارند ،چند تا کلبه هم هست که میتونی هرکدوم رو که خواستی اجاره کنی
بله ،فکرمی کنم بدونم »: فرشاد متوجه شد منظور راننده همان دوراهی است که او دیده بود .سرش را تکان داد و گفتکجارو می گی .»
در ضمن اگر خواستی کلبه اجاره کنی من می تونم برات ردیف کنم .آقا علی کلبه هاي اجاره اي داره که »: جوان ادامه داد
...» بعضی وقتها به شهري ها اجاره می ده ،کلبه هاش جاي خوبی قرار داره ،دیدش که عالیه
مرد همچنان از کلبه هاي ییلاقی کنار رودخانه تعریف می کرد اما فرشاد حواسش جاي دیگري بود،او نمی دانست چه باید بکند.
»؟ هی عموحواست کجاست؟نگفتی چه می کنی «
باشه درباره اش فکر می کنم ،راستی اگر خواستم کلبه اجاره کنم باید کجا شما را »: فرشاد به خود آمد ولبخند زد و گفت پیدا کنم»؟
من غلام شما عزت هستم »: مرد جوان خنده اي کرد وعرق صورت آفتاب خورده اش را با پشت دست پاك کرد و گفت
،غروبا توقهوه خونۀ برات خان کار می کنم ،همون جا هم می خوابم ،از هرکس بپرسی نشونی قهوه خونه رو بهت می ده .»
بسیار خوب عزت خان اسم من هم فرشاد.میام بهت سر می زنم »: فرشاد دستش را به طرف عزت دراز کرد وگفت
.» .خداحافظ
.» اگه بخواي می تونم شمارو تا ساحل برسونم »: عزت با خجالت درستش را به طرف فرشاد دراز کرد و گفت
.» نه ممنون می خوام کمی قدم بزنم »: فرشاد با لبخند گفت
.» هرجورکه دوست داري .پس یا علی «
.» خدانگهدار «
پس از رفتن عزت ،فرشاد به راهی که او رفته بود نگاه کرد اما حوصله ادامه راه را نداشت .به ناچار راهی را که رفته بود بازگشت.
به هنگام بازگشت کلبه هاي مسیر را به دقت برانداز می کرد به امید این که نشانی از دریا پیدا کند.اما هیچ نیافت .لحظه اي به تردید افتاد نکند تمام اتفاقات وهم وخیالی بیش نبوده است .اما سرپایی سفید وکوچکی که دردست داشت از واقعی بودن اتفاقات خبرمی داد.
وقتی فرشاد درطول راه از حدس و گمان هایی که می زد به خود آمد،خود را کنار پل دید.نفس عمیقی کشیدوبا ناامیدي به جاده نگاه کرد .سپس پا روي پل گذاشت واز روي نرده هاي چوبی آن به رودخانه نگاهی انداخت .به تکه هاي کوزه شکسته قلبش را تکان داد و اشتیاقش را براي دیدن دریا بیشتر کرد.احساس کسی را داشت که چیزي را گم کرده باشد.با کلافگی دستی به موهایش کشید.به سرپایی سفید نگاهی انداخت و آن را روي تیرك چوبی که دریا به آن تکیه داده بود گذاشت و بعد نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا انداخت و چند قدم به عقب برداشت و با چرخشی در مسیر بازگشت به منزل قرار گرفت.
فرشاد بدون اینکه به پشت سر نگاهی بیندازد به طرف منزل حرکت کرد.به جایی رسید که براي نخستین بار کلبه کوچک وزیبا را دیده بود مدت کوتاهی ایستاد و به کلبه نگاه کرد و بعد به راهش ادامه داد.
چند لحظه بعد به جایی رسید که جاده کوچک و شنی به جاده آسفالت منتهی میشد.با بی تفاوتی به جایی که لاك پشت را آنجا گذاشته بود نگاهی انداخت حدس میزد لاك پشت تا الان به جوي آب رسیده و در لابلاي سبزه ها خودش را گم کرده باشد،اما با کمال تعجب لاك پشت را دید که فقط چند قدم با جوي آب فاصله دارد.
سلام »: فرشاد جلو رفت و کنار لاك پشت به زمین نشست وبعد با انگشت لاك زبر او را لمس کرد و با صداي ارامی گفت
لاك پشت دسدت و پاهایش را به «. دوست من هنوز اینجایی،منو باش که فکر میکردمالان حسابی از اینجا دور شدي داخل لاکش کشید و چون تکه سنگی بی حرکت شد.
هی با تو هستم میدونم در خونتو بستی »: فرشاد لبخندي زد و با دو انگشت دو ضربه آهسته بر پشت لاك او زد و گفت
که من فکر کنم خونه نیستی ولی گوش کن تو باعث شدي امروز اتفاق جالبی براي من بیفتد،اتفاقی که بیشتر به یک .» رویا شبیه بود
آره مثل یک رویا بود،درست مثل یک خواب قشنگ از »: فرشاد به جایی خیره شد و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد
همون خوابهایی که آدم وقتی دستش را دراز میکند چیزي را لمس نمیکند، اما باور میکنی من رویا را لمس کردم،دستش را گرفتم ،نمیدونی چقدر ظریف و لطیف بود.»
خیلی »: فرشاد چشمانش را بست و لبش را به دندان گرفت و سرش را تکان داد دوباره به لاك پشت نگاه کرد و گفت
ممنون ساکت موندي تا من حرفمو بزنم.حالا بجنب تا شب نشده خودت را به جایی برسون . ما که امروز به جایی
.» نرسیدیم شاید تو به جایی رسیدي
فرشاد بلند شد و آهسته لاك پشت را بلند کرد و انرا کنار جوي اب گذاشت و قدمی به عقب برداشت.کمی بعد لاك پشت سرش را با احتیاط بیرون اورد گویی بوي آب را احساس کرده باشد و بعد به ارامی دست و پایش را بیرون آورد و به سمت جوي آب حرکت کرد.
فرشاد با سکوت حرکت کرد و سعی کرد سرو صدایی نکند تا لاك پشت از حرکت باز بماند.سپس از شیب کنار جاده بالا امد و در جاده آسفالته قرار گرفت.
با قدم گذاشتن به جاده با افسوس به پشت سرش نگاهی انداخت.لبهایش را فشار داد و با دو دست به موهایش دست کشید.احساس عجیبی داشت یک حس غریب که تاکنون انرا تجربه نکرده بود. احساس میکرد در دلش غوغایی برپاست
نمی دانست چرا بی جهت دلش به شور افتاده و اضطراب امانش را بریده است. این حالت برا ي خودش هم غریب بود.
مدتی از ظهر گذشته بود و با اینکه صبحانه هم نخورده بود اما احساس گرسنگی نمیکرد.
به جاده نگاه کرد یک راه به منزل ختم میشد و راه دیگر به دریا میرسید.به راه شنی نیم نگاهی انداخت میدانست
دلشوره اشبا این راه بی ارتباط نیست. براي منحرف کردن فکرش به راهی که به دریا منتهی میشد چشم دوخت و شکوه ساحل و عظمت دریا را به خاطر آورد. اما احساس کرد اگر از دریا در و گوهر هم بریزد او اشتیاقی براي دیدن آن ندارد.
فرشاد براي دلشوره اي که به سراغش آمده بود توجیهی پیدا کرده بود. با خود گفت: امروز خیلی خسته شدم، بهتر است به منزل برگردم، یک دوش آب سرد و یک ناهار دلچسب می تواند مرا از این حالت نجات بدهد. مطمئن هستم از گرسنگی به این حال افتادم. سپس به طرف ویلا حرکت کرد.فکر کرده بود توانسته خود را قانع کند اما با هر قدم که از
جاده شنی دور می شد اضطرابش شدت می گرفت. با کلافگی ایستاد و خطاب به خود گفت: تو امروز چه مرگت شده؟
الان می ري خونه، غذاتو کوفت می کنی، این بازیها چیه درآوردي؟ ولی در همان حال می دانست دلشوره اش از گرسنگی نیست. دوباره ایستاد و به پشت سر نگاه کرد. با دست به پیشانی اش فشار آورد و در همان حال در فکرش به
بررسی اتفاقاتی مشغول شد که از صبح تا به آن لحظه برایش پیش آمده بود. به لحظه اي رسید که سرپایی سفید دختر را روي تیرك چوبی کنار پل جا گذاشته بود، دلشوره اش را با آن بی ارتباط ندید. در یک لحظه متوجه شد که از دست دادن لنگه کفش یعنی هیچ و هیچ یعنی از دست دادن بهانه براي دیدا مجدد دختر. همه چیز برایش روشن بود جز این
موضوع که چرا باید طالب این باشد که بخواهد دختر را دوباره ببیند. شاید می خواست از اینکه او را ترسانده و کوزه اش را شکسته و باعث شده سرپایی اش را آب ببردعذرخواهی کند. ولی به هرحال این اتفاقی بود که افتاده بود و او از قصد آن کار را نکرده بود. تازه سرپایی او را هم که با زحمت از آب گرفته بود و آن را در مسیر راهش قرار داده بود تا آن را ببیند. پس دیگر چه بود. بدون اینکه بخواهد خود را گول بزند به حرف دلش گوش سپرد. شنید دلش به او می گوید که
می خواهد بار دیگر آن دختر را ببیند و صداي ظریف و گوش نوازش را بشنود و در دریاي چشمانش غرق شود. این خواسته آنقدر شدید بود که ناخودآگاه چون تیري که از چله کمان رها شده باشد به طرف جاده شنی شروع به دویدن کرد. سرعت دویدنش طوري بود که گویی چیزي یا کسی او را تعقیب می کرد. وقتی به جاده شنی رسید کمی از سرعتش
کم کرد زیرا زمین شنی مانع از دویدن سریع او می شد. با ه قدم که به پل نزدیک می شد غوغاي دلش شدت می یافت.

گمشده.. 05-30-2012 02:27 PM

حالا دیگر می دانست اضطرابش از چیست. از این می ترسید که مبادا بهانه دیدار یا همان سرپایی کوچک وظریف را از دست داده باشد. وقتی پل را از دور دید، ضربان قلبش همراه با ضربه هاي حاصل از دویدن به هم آمیخته بود و مثل این بود که قلبش درون سینه به رقص درآمده باشد. مانند کسی که منتظر حادثه اي باشد با احتیاط و با قدمهاي بلند روي
پل پا نهاد و با دیدن سرپایی به طرف آن رفت و با احتیاط آن را به دست گرفت و بعد نفس عمیق کشید. سپس چشمانش را تنگ کرد و به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد راضی از تصمیمی که گرفته بود نگاهی به اطراف انداخت و خوشحال از آرامشی که تمام وجودش را گرفته بود به طرف منزل به اه افتاد. وقتی کنار جاده اصلی رسید اثري از لاك پشت ندید. با لبخند گفت: هی رفیق، خوشحالم عاقبت به مقصد رسیدي. و به طرف ویلا راه افتاد. خورشید در حال غروب بود و فرشاد با خود نقشه فردا را مرور می کرد. خیلی زود به منزل رسید. از خودروهایی که در محوطه جلوي ویلا پارك شده بودند متوجه شد مهمانان از راه رسیده اند. از تعداد مهمانان و اینکه چه کسانی آمده بودند خبر نداشت ولی از بی حوصلگی و کلافگی ظهر هم خبري نبود و سرپایی سفید را از یقه لباسش به داخل بلوزش انداخت تا کسی آن را
نبیند سپس دو تا یکی از پلکان ویلا بالا رفت
.

گمشده.. 05-30-2012 02:29 PM

فصل 7
فرشته با قدم هایی کند به طرف منزل راه افتاد سنگریزه هایی که به پایش فرو می رفتند او را مجبور میکردند با احتیاط
بیشتري قدم بر دارد.
آنقدر ناراحت بود که به تنها چیزي که فکر می کرد رسیدن به منزل بود از یک طرف پابرهنگی واز طرف دیگر درد مچ
پایش که باعث آزارش شده بود مانع از فکر دیگري می شد.وقتی در خانه را دید, نفس راحتی کشید.تازه آنوقت بود که
به فکر افتاد چه توضیحی براي شکستن کوزه وگم شدن کفشش بدهد.نفس عمیقی کشید وبا خود گفت بهتر است اول
به منزل بروم تا بعد ببینم باید چکارکنم.
هنوز به در خانه نرسیده بود که ترانه رو دید که قصد داخل شدن به منزلشان را داشت.
فرشته اورا صدا کرد.ترانه با صداي او برگشت ومنتظر شد تا فرشته به او برسد فرشته درد پایش را تا حدي فراموش کرد
وقدمهایش را تندتر کرد.
در چندقدمی در فرو رفتن سنگی به پایش باعث شد تا اوبا فریاد خم شود .
ترانه با تعجب به او نگاه کرد.وقتی فرشته دامن لباسش را بالا زد تا سنگ را از کف پایش جدا کند ترانه از دیدن پاي
برهنه او و مچ پایش که قرمزو کبود شده بود تعجب کرد.ظرف پر از میوه و شیرینی را به زمین گذاشت و به طرف او رفت
و با آه بلندي با دست به صورتش زد و با ناراحتی گفت:<<خدا مرگم بده چی شده؟پات چطور شده؟ کفشت کو؟<<
فرشته از پرسشهاي پی در پی او که با لحن تندي ادا می شد لبخند به لب آورد و گفت:<<به کدومش جواب بدم؟صبر
کن یکی یکی بهت میگم<<.
ترانه خم شد و دامن فرشته را بالا زد تا نگاهی به کبودي مچ پاي او بیندازد.وقتی حلقه کبود و بنفش را دید که دور تا
دور مچ فرشته را گرفته و خراشیدگی هایی در اطراف آن ایجاد شده با ناراحتی لبش را به دندان گرفت و دستش را
جلوي دهانش گرفت.سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد.
>>دختر چه بلایی سر خودت آوردي؟این کبودي جاي چیه؟<<
فرشته با آرامش گفت:<<نترس چیزي نشده،فقط زمین خوردم<<.
>>آخ بمیرم برات،چرا مگه حواست کجا بود؟<<
فرشته بازوان ترانه را گرفت تا او بلند شود وگفت:<<جریانش مفصله،همه رو برات تعریف میکنم.حالا این موضوع رو
ولش کن،تو برام از بله برونت بگو<<.
ترانه با نگرانی به فرشته نگاه کرد و گفت:<<راستی چرا نیامدي؟خیلی منتظرت بودم،فکر می کردم خونه ي خالت رفتی
عید دیدنی،وگرنه می اومدم دنبالت<<.
فرشته جلو رفت و صورتش را بوسید و گفت:<<اونقدر هول شدم که یادم رفت بهت تبریک بگم.امیدوارم خوشبخت
بشی.ما هم می خواستیم بریم خونه ي خالم ولی مادرم کمی کسالت داشت،گفتیم تکونش ندیم بهتره.پدر هم براي دیدن
یکی از دوستانش که توي بیمارستان بستري بود رفته.خلاصه قسمت نبود بیایم،انشاالله عروسیت<<.
ترانه سرش را با لبخند تکان داد و گفت:<<خیلی ممنون.انشاالله روزي براي تو این مراسم برگزار بشه<<.
فرشته به دوستش نگاه کرد.نگاه او حرفهاي نهفته زیادي در خود داشت بطوري که ترانه احساس کرد حرف خوبی نزده
است.براي اینکه صحبت را عوض کند پرسید:<<نگفتی چه اتفاقی برایت افتاد؟<<
فرشته به راهی که از آن آمده بود نگاه کرد و بعد تمام ماجرا را براي ترانه تعریف کرد.دهان ترانه از تعجب بازمانده
بود.وقتی صحبت فرشته تمام شد پرسید:<<تو اونو شناختی؟<<
>>نه،من تا به حال ندیده بودمش<<.
>>چه شکلی بود؟<<
فرشته فکري کرد اما چیزي به خاطرش نرسید،سرش را تکان داد و گفت:<<راستش یادم نیست چه شکلی بود فقط
یادمه بلوز سرمه اي آستین کوتاه و شلوار مشکی به تنش بود،قدش هم بلند بود.>>بعد شانه هایش را بالا انداخت و
گفت:<<دیگه چیزي یادم نمیاد چون اونقدر ناراحت بودم که فقط دوست داشتم بیام خونه<<.
ترانه پوزخندي زد و گفت:<<چه مشخصات دقیقی.خوب خدا را شکر که به خیر گذشته،حالا بریم خونه تا من برات
تعریف کنم خونه ي ما چه خبر بوده.>>سپس فرشته و ترانه به منزل رفتند.
نرگس ازجا برخاسته بود.براي اینکه فرشته و مهدي در این روزهاي عید احساس ناراحتی نکنند با وجود بیماري اش
رختخوابش را جمع کرده بودو مشغول پاك کردن برنج براي شام شب بود.نرگس با دیدن ترانه لبخند زد و به او تبریک
گفت و برایش آرزوي خوشبختی کرد.از اینکه اینقدر به فکر فرشته بوده که برایش شیرینی نامزدي اش را
آورده،خوشحال بود و در دل آرزو می کرد روزي شیرینی نامزدي دخترش را براي دوستان و آشنایان بفرستد.فرشته پس
از اینکه دور از چشم مادر دور مچ پایش را باند پیچید به تراس آمد و برنج را از مادرش گرفت و او را وادار کرد تا براي
استراحت به اتاق برود.خود مشغول درست کردن شام شد.در همان حال ترانه برایش از اتفاقاتی که در طول مراسم
نامزدي پیش آمده بود صحبت کرد.عجیب بود که فرشته دیگر احساس ناراحتی و بغض نمی کردوخوشحال بود.ترانه
ساعتی پیش او ماند و پس از اینکه برادر کوچکش به دنبال او آمد،به همراه او به منزلشان بازگشت.فرشته هم پس از
درست کردن شام و اطمینان از اینکه دیگر کاري ندارد به اتاقش رفت و در کمدش را باز کردو دفترچه خاطراتش را
بیرون آوردتا مثل هرروز هر چه را برایش پیش می آمد یادداشت کند.او در دفترش نوشت:
امروز مراسم نامزدي ترانه،یکی از بهترین دوستانم بود.از صبح باران یکسره می باریدومن با خودم فکر می کردم که
ترانه آنقدر ته دیگ خورده که عاقبت کار دست خودش داد.بارندگی تا ظهر ادامه داشت.وقتی باران بند آمد براي آوردن
آب به چشمه رفتم.
فرشته به اینجا که رسید مکث کرد،نمی دانست حادثه بعدي را چطور بنویسد.اوتمام حواسش را روي چهره مرد جوان
متمرکز کرد.در خیالش شروع به کاویدن چهره او کرد.از تمام خصوصیات ظاهري او فقط چشمان زیبا و روشن،نگاه
جذاب و پراز حرف و ابروان گره خورده او را به خاطر آورد.عجیب بود که با به یاد آوردن او قلبش در سینه لرزید.نگاهی
به دستانش انداخت.از به یاد آوردن لمس کردن دستانش توسط او دلش فرو ریخت.دستانش را به هم قلاب کردوآن را
روي قلبش گذاشت و به قفسه سینه اش فشار آورد.لبانش را به هم فشرد تا مانع از بوجود آمدن بغضی شود که در
گلویش شکل می گرفت.چند لحظه به همان حال ماند تا احساس کردکه می تواند افکارش را براي نوشتن متمرکز کند.به
دفترش نگاه کردودر آن چنین نوشت:
کنار پل رویایی یه سراغم آمد که فکر می کنم خیلی شیرین بود.آنقدر شیرین که بدون اینکه متوجه شوم به زمین
خوردم و کوزه ام شکست.مچ پایم آسیب دیدوسرپایی خوشگلم که پدر براي روز تولدم خریده بود گم شد.با این حال
نمی دانم چرا ناراحت نیستم،حتی مچ پایم هم درد نمی کند.شاید هنوز در رویا به سر می برم،آخه خیلی شیرین بود.
فرشته چشمانش را بست.از بین پلکهاي بسته اش دو قطره اشک به بیرون را پیدا کرد.با تاسف چشمانش را باز کردو به
خاطر آورد او حتی اجازه نداره به مردي غیر از نامزدش فکر کند،نامزدي که معلوم نبود کی قرار است از راه برسد،کسی
که او را خودش انتخاب نکرده بود.فرشته خم شدوبه مچ پایش نگاه کرد.آهسته باند دور آن را باز کرد.از قرمزي دور
پایش خطی کبود و بنفش باقی مانده بود.دستی روي آن کشید.دردي احساس کرد،اما دلش گرفته تر از آن بود که
احساس درد آزارش بدهد.با بی حوصلگی باند را دوباره بست و از اتاق خارج شد.
فرشته روي پلکان جلوي خونه نشسته بود وبه خورشید در حال غروب نگاه می کرد .نسیمی که از جانب دریا می وزید
بوي نم و شوري دریا را باخود به همراه داشت .خلی دلش می خواست به ساحل برود و غروب دریا را تماشا کند اما می
دانست با فرا رسیدن شب مادر این اجازه را به او نخواهد داد با بی حوصلگی از روي پله هاي چوبی ایوان بلند شد و به
طرف باغچه کوچک و پرگل خانه رفت .نشست و به گل ها و سبزه ها خیره شد .منزل ییلاقیشان را خیلی دوست داشت
.طبیعت بکر و دست نخورده ان با طبع لطیف و حساسش سازگاري داشت اما حالا احساس می کرد خانه برایش حکم
قفسی پیدا کرده و ارزو می کرد تا بتواند لحظه اي از ان خارج شود.
در این هنگام چند کیلومتر انطرف تر در محوطه بیرون ویلاي بزرگ و با شکوه اقاي رهام خودروهاي زیادي پارك شده
بود و منزل مملو از مهمان بود چندین دیس بزرگ میوه شامل میوه هاي کمیاب فصل در گوشه و کنار اتاق پذیرایی به
چشم می خورد .ظرفهاي میوه و اجیل و شیرینی مرتب توسط مستخدمان پر می شدند .مهمانها در این طرف و ان طرف
اتاق پذیرایی بزرگ ویلا در گروههایی نامشخص نشسته بودند .مردهاي مسن تر دسته اي به بازي شطرنج مشغول بودند
و برخی در مورد معاملات و برنامه هاي شرکتهایشان و همچنیین در مورد بورس سهام و از این موارد صحبت می کردند.
جوانها نیز در گروهاي مجزا نشسته بودند .عده اي از جوانها مشغول بازي با فوتبال دستی در محوطه بیرون بودند و عده
اي از دختر و پسرها انها را تشویق می کردند عده اي دیگر هم در تراس ویلا روي راحتی هاي حصیري دور هم نشسته
بودند و در مورد مسائل مختلف روز مانند مدجدید اروپا و چهرهاي جدید و از این قبیل چیزها صحبت می کردند.
در این میان فقط فرشاد بود که مانند مجسمه اي روي صندلی راحتی نشسته بود و به تنها درخت بید جلوي ویلا چشم
دوخته بود و در افکار دور و دراز ي غرق شده بود .انقدر ساکت و در خود غرق شده بود که براي انان که او را می
شناختند جاي بسی تعجب داشت زیرا فرشاد همیشه عضو شاد و شلوغ اینگونه جمع ها بود اما اکنون انقدر ارام و متین
بود که به سختی می شد باور کرد او همان جوان شلوغی است که پسرها از دستش کللافه و دخترها برایش می مردند

گمشده.. 05-30-2012 02:32 PM

میوه داخل بشفابش دست نخورده بود و همچنین قهوه اش سرد شده بود .چهره جذاب و مردانه فرشاد انقدر غرق در
تفکر بود که حس کنجکاوي دخترها و پسرها را برمی انگیخت.
خورشید در حال غروب بود و چراغهاي رنگی محوطه ویلا روشن شده بود پسرها دست از بازي کشیده بودند و دور هم
جمع شده بودند و صحبت می کردند .پري سیما کنار فرانک نشسته بود .طرز نشستن او طوري بود که براحتی می
توانست فرشاد را ببیند از اینکه او را اینقدر ارام و متفکر می دید مانند دیگران تعجب کرده بود .سرش را جلو برد و
اهسته از فرانک پرسید "چرا فرشاد ناراحت است ؟"
فرانک که تازه متوجه فرشاد شده بود با تعجب به او نگاه کرد و سرش را تکان داد و پاسخ داد "نمی دونم ظهر که حالش
خوب بود شاید ...."وبعد از مکثی کرد و ادامه داد "قراره امشب بره تهران .شاید خسته است .به هر حال نم یدانم چش
شده .براي منم عجیبه که اینطور بی سروصدا یک گوشه نشسته"
فرانک از دیدن مجید از پري سیما عذر خواهی کرد و از جا برخاست و به طرف او رفت
قلب پري سیما از حرف فرانک فشرده شد، اگر فرشاد به تهران می رفت او هم حوصله ماندن نداشت . اوبار دیگر به
فرشاد نگاه کرد دلشبراي نگاه نافذ فرشاد ضعف می رفت ولی حالا این نگاه به آسمان دوخته شده بود
آرزو می کرد کاش میتوانست آنقدر جسارت داشته باشد تا این گره را با دست خود باز کند و به فرشاد ابراز عشق کند.
براي خودش هم که تمام سالهاي زندگی بیست ساله اش را در آمریکا گذرانده بود خیلی تعجب آور بود که در مورد
فرشاد نمی توانست راحت رفتار کند . در نگاه او نیرویی وجود داشت مجبورش می کرد نتواند خیلی راحت و ساده او به بگوید دوستش دارد.
شارونتا که نام او در شناسنامۀ ایرانی اش پري سیما بود ،تنها فرزند یکی از کارخانه داران بزرگ وثروتمند بود که علاوه
بر کارخانۀ بزرگ تولید چرم در ایران ،صاحب امتیاز کارخانۀ بزرگی در شهر میلواکی امریکا بود.
مهردادرستمی حدود یک سالی بود که براي تغییر روحیه دخترش به ایران ،سرزمین آبا واجدادي خود آمده بود.
جسیکا ،مادر شارونتا ، زنی بسیار زیبا و دلفریب اهل لانسینگ امریکا بود.در دانشگاهی که تحصیل می کرد با مهرداد
آشنا شده بود واین آشنایی به ازدواج ختم شده بود .هردوآنان تحت حمایت مالی پدر و مادرهایشان خیلی زود توانستند
در شمار یکی از ثروتمندان جامعه درآیند .اما از آنجا که خوشبختی همیشه نسبی می باشد ،جسیکا چهار سال پس از به
دنیا آوردن شارونتا در یک حادثۀ رانندگی جان خود را از دست داد.
مهرداد پس از مرگ متوجه نیستی؟ش که اورا خیلی دوست داشت دیگر ازدواج نکرد .سعی کرد تا دخترش را که خیلی
شبیه به او بود بزرگ کند .پري سیما تحت حمایت عاطفی پدرش روزهاي رشدش را سپري کم انگاررد تا اینکه به مردي
به نام مایکل که اهل کانادا و مدیر مالی پدرش بود دل باخت.
او ومایک دوسال پیش نامزد شده بودند .این نامزدي پس از یک سال از طرف مایک به هم خورد دلیل آن هم این بود که
مایک عاشق یک ستاره کاباره شده بود و فقط با یک معذرت خواهی ساده نامزدي اش را با شارونتا به هم زد.
این اتفاق براي او که دختري عاطفی و حساس بود ضربۀ سنگینی بود.رستمی که شاهد ذره ذره آب شدن او بود براي
اینکه مبادا اورا هم از دست بدهد دخترش را از سرزمینی غریب که انسانهایی با دل هایی از سنگ داشت ،به ایران آورد
تادر محیط صمیمی زادگاهش بتواند اورا دوباره سرحال وشاد ببیند.
این تغییر و تحول ، تأثیر خوبی در روحیه واعصاب به هم ریخته پري سیما داشت .دلیل آن هم آشنایی با خانوادة رهام
،بخصوص فرشاد بود.
با اینکه فرشاد تاکنون توجه خاصی به او نکرده بود ولی پري سیما هنوز امیدوار بود با گذاشت زمان و استفاده از
موقعیت مالی پدرش بتواند اورا بدست بیاورد .اما کم کم به این باور می رسید که یکی از چیزهایی که پول نمی تواند
رسیدن به آن را تضمین کند عشق است.
در این میان فریدون به شدت دلباخته پري سیما بود و او نیز این را به خوبی می دانست .اما او فرشاد را دوست داشت.
پري سیما هربار که هربار فرشاد را ملاقات کرده بود اورا شاد و خوشرو و سرحال دیده بود اما اکنون اورا متفکر و جدي
می دید .با خود کرد این حالت او همانقدر جذاب و خواستنی است که خنده اش شیرین و دوت داشتنی میباشد.
صداي فریدون که فرشاد را به نام می خواند در محوطه ویلا پیچید و توجه حاضران را به سوي فرشاد جلب کرد.
)هی قهرمان تیم دانشگاه یه دست شرطی بزنیم؟(
فرشاد انقدر در افکار خود غرق بود که صداي فریدون را نشنید
)هی با توام مثل اینکه تو باغ نیستی؟(
وقتی فریدون پاسخی نشنید رو به خسرو نگاه کرد و گفت:این چش شدده؟
خسرو شانه هایش را بالا انداخت و گفت نمی دونم الان دو ساعت اونجا نشسته و به یکجا خیره شده.
فریدون به فرنک اشاره کرد که فرشاد را صدا کند فرانک اهسته به طرف فرشاد رفت و دستش را روي شانه فرشاد
گذاشت و او را تکان داد
)فرشاد حواست کجاست؟ حالت خوبه؟
)بله کاري داشتی؟
)بچه ها صدات می کنن اما تو انگار اصلا اینجا نیستی
فرشاد لبخندي زد و به فرانک نگاهی کرد و گفت : اره اینجا نبودم )و نفس عمیقی کشید سپس به فریدون که منتظر
جواب او بود نگاه کرد
)چیه فري چکار داري؟
)هیچی گفتم یه دست شرطی میزنی؟
)نه چون دلم نمیخواد از مهمونم ببرم
)خیلی به خودت امیدواري اگه راست میگی ثابت کن
فرشاد خندید و گفت:نه اقا جون الان حال ندارم تو هم سعی کن وسوسه ام نکنی
فریدون و سایر پسرها خندیدند و مشغول بازي شدند
فرانک با خنده گفت:نکنه از اینکه زود بیدارت کردم بی حالی؟
)اتفاقا بهترین کاري که کردي این بود که منو زود از خواب بیدار کردي
فرانک متوجه منظور فرشاد نشد و متعجب او را نگاه کرد و پرسید:راستی شب شده مگه نمیخواستی بري تهران؟
فرشاد نیشخندي زد و گفت:چیه میتري مجید امشب رو تو حیاط بخوابه؟
فرانک اخم کرد و گفت:خیلی بی مزه اي اصلا نمیشه از تو چیزي پرسید)سپس بلند شد و به طرف دخترها رفت.
فرشاد دستهایش را بلند کرد و انها را پشت سرش گذاشت . در حالی که در صندلی رحتی فرو میرت رو به فرانک
گفت:به هر حال به فکر یه جا براي نامزدت باش چون من تصمیمم عوض شده
فرانک با تعجب برگشت و به فرشاد نگاه کرد
)یعنی چه؟
)یعنی اینکه بنده امش جایی نمیرم و به اتاق هم احتیاج دارم
)ولی من چمدان مجید را توي اتاق تو گذاشتم
)خوب میتونی بري برش داري
فرانک با حرص به طرف ساختمان رفت فرشاد همانطور که با لبخند رفتن او را نظاره میکرد چشمش به پري سیما افتاد
که مشتاقانه او را نگاه می کرد فرشاد سرش را براي او تکان داد و لبخند زد
پري سیما جراتی به خود داد و به طرف او رفت فرشاد صاف نشست و ا دست به او اشاره کرد تا در یکی از صندلی هاي
خالی بنشیند .
پري سیما صندلی اي که درست بغل دست او بود انتخاب کرد و نشست دل در سینه اش میلرزید و می دانست این
لرزش در چهره اش بی تاثیر نخواهد بود
فرشاد با لحنی که به قول دوستانشش رمز موفقیت او بود حالش را پرسید . پري سیما سعی می کرد در مقابل جذابیت
فرشاد ضعف نشان ندهد

گمشده.. 05-30-2012 02:34 PM

فرشاد با خونسردي بدون انکه بداند دیگران در مورد او چه فکر می کنند با پري سیما صحبت می کرد
فریدون که از همان ابتدا متوجه ان دو شده بود به بهانه اي از بازي کنار کشید و در گوشه اي از محوطه درست روبروي
ان دو قرار گرفت و با حرص
و غضب هر دو را زیر نظر گرفت.
دخترها با نگاه هاي معنی دار ابتدا به انها بعد به هم نگاه می کردند همه می دانستند هیج مانعی براي ازدواج ان دو وجود
ندارد فقط کافی است فرشاد از پري سیما
خواستگاري کند تا وارث چند ملیونی ثروت هنگفت پدر او شود. وال مثل اینکه فرشاد این را نمی فهمید چون هیچ
تلاشی براي جلب توجه او نمی کرد شاید همین بی
توجهی باعث تحریک پري سیما براي دوست داشتن او بود . از تمام جوانانی که در ویلا بودند بی تفاوت ترین انها نسبت
به پري سیما و بقیه دختران فرشاد بود .
در نگاه بعضی از دختران حسادت و در نگاه فریدون حب و بغض نهفته بود . فریدون دیوانه وار پري سیما را می پرستید.
شاید اگر مثل حالا ثروت انچنانی نداشت
باز هم او را دوست داشت . چون در این مورد صادق بود اما پري سیما تا کنون توجهی به او نکرده بود و فریدون فرشاد
را مانعی براي توجه او به خود میدید.
پري سیما نگاهش را به فرشاد دوخته بود و به حرفهاي او گوش سپرده بود با اینکه کلام فرشاد بویی از عشق نداشت و
در مودر مسائل پیش و پا افتاده بود اما پري سیما
چنا شیفته به فرشاد چشم دوخته بود که هر کس ان دو را می دید گمان می کرد فرشاد به گوش او سروش عشق می
خواند که او را چنین مست و مدهوش کرده است
پس از چند لحظه سکوت پري سیما از او پرسید : شنیده ام امشب تهران تشریف میبرید ؟
فرشاد ابروانش را بالا برد و فکر کرد چرا این خبر براي او مهم است
)اه بله قرار بود به تهران بروم.
پري سیما با هیجان گفت: قرار بود؟ یعنی حالا قرار نیست به تهران بروید؟
فرشاد که از رفتار او تعجب کرده بود گفت: نه یعنی بله قرارم با حضور شما به خودي خود فسخ شد.
لبخندي لبان پري سیما را از هم گشود(پس برا من نهایت خوشبختی است که افتخار ماندن داید .
)خواهش میکنم شرمنده ام نکنید براي من هم کمال سعادت است که در خدمت شما باشم.
هوا کاملا تاریک شده بود پسرها نیز دست از بازي کشیده بودند و همه روي تراس بزرگ ویلا جمع شده بودند به خواست
عده اي از دختر و پسر ها ظبط صوت
استریوي منزل به تراس اورده شد و با روشن شدن ان صداي موسیقی پاپ فضاي ویلا را پر کرد صندلی ها به کناري
کشیده شد و محوطه اي براي پایکوبی اماده شد.
پس از ساعتی با اعلام وقت شام همه به داخل رفتند وپس از صرف شام براي ادامه وقت گذرانی به تراس برگشتند.
فرشاد وفریدون وچندنفر دیگر بازي با فوتبال دستی بزرگی شدند که در محوطه ویلا قرار داشت.
با صداي فرانک که فرشاد را به نام می خواند, فرشاد بازي را به دیگري سپرد به طرف فرانک رفت . او را دید که روي پله
ایستاده وبا حالتی عصبی لبش را می جود.
فرشاد روبروي او قرار گرفت.
می خواهی چکار کنی؟
منظورت چیست؟
می خواهم چمدان مجید را باز کنم.
خوب این چه ربطی به من داره نکنه انتظار داري کمکت کنم
فرانک با حرص عمیقی کشید وبعد نگاهش ر از فرشاد دزدید ودر حالی که به اطراف نگاه می کرد گفت :لوس نشو فرشاد
منظورم اینه که اتاقت رو براي مجید لازم دارم.
اوه صحیح!!
منیژه از دور شاهد گفتگوي فرشاد وفرانک بود .رفتار عصبی فرانک نشان می داد خواسته اي از فرشاد دارد تا به آن
نرسد بی قرار وپریشان است .منیژه با خود فکر می کرد این خصلت از خود او به فرانک به ارث رسیده است.بر خلاف
فرانک که عصبی وعجول بود , فرشاد بسیار خونسرد و آرام بود منیژه قبول داشت که اخلاق او به همسرش محمود
شبیه است.
منیژه جلو رفت.
بچه ها چه خبره؟
فرشاد به آرامی لبخند زد وگفت"هیچی ,دخترتون اصرار داره بنده شبانه به تهران برگردم تا جا براي نامزد عزیزشون
باز بشه
منیژه از اینکه فرشاد می خواست بماند خوشحال شد و از ترس اینکه مبادا فرشاد دوباره هوس رفتن به سرش بزند نگاه
تندي به فرانک کرد.
یعنی چه؟
فرانک لب به اعتراض باز کرد وفرشاد با خونسردي به او لبخند زد.
منیژه به فرشاد وسپس به فرانک نگاهی انداخت وبه او گفت مجید می تواند در اتاق مهمان بخوابد.
آخه مامان من اتاق فرشاد را براي مجید آماده کرده ام , تازه مجید که نمی تواند در اتاق مهمان بخوابد.
همین که گفتم برادرت هم نمی تواند در اتاق پذیرایی بخوابد.
فرانک چرخی زد وبا عصبانیت از پله ها بالا رفت و رد همان حال با حرص زیر لب می غرید:شما هم که همیشه طرف
فرشاد را می گیرید.
فرشاد با خنده اي موذیانه به منیژه نگاه کرد وگفت:آره راست میگه؟
منیژه با اینکه سعی کرد نخندد اما با لبخند به فرشاد نگاه کرد وبدون گفتن کلامی به طرف اتاق پذیرایی رفت.
فرشاد نگاهی به فرانک انداخت که به اتاق او می رفت.سپس به دنبال او از پله ها بالا رفت.
جلوي در اتاقش فرانک را دید که چمدان مجید را به دست گرفته تا آن را بیرون ببرد.فرانک با دیدن او اخم کرد وسرش
را برگرداند
اما فرشاد با خونسردي جلو رفت وخم شد چمدان را از او گرفت وآن را به اتاق باز گرداند.فرانک با اخم رویش را
برگرداند.
فرشاد خنده اي کرد وگفت:خیلی خوب اگه قول بدي اون قیافه وحشتناك رو به خودت نگیري اجازه میدم مجید امشب
توي این اتاق بخوابه.
فرانک با ناباوري به فرشاد نگاه کرد و با همان اخم گفت: جدي میگی؟
)مگه با تو شوخی هم میشه کرد بخصوص با اون اخمی که خیلی هم زشتت کرده درست شدي عین دراکولا مواظب باش
مجید تو رو اینطور نبینه مگر نه پشیمان میشه
)گفتم جدي میگی؟
)اره جدي میگم البته در مورد همه چیز حالا چند لحظه من را با اتاقم تنها بذار تا با اون خداحافظی کنم.سپس بازوي
فرانک را گرفت و او را به بیرون هدایت کرد
فرانک برگشت و گفت : مظمئنی نطرت عوض نمی شه ؟
)اره مطمئن باش از اول هم نمیخواستم اینجا بخوابم فقط داشتم سربه سرت میذاشتم در ضمن می خواستم بهت بگم
همه چیز را به زور به نمی شود به دست اورد.
فرانک نفس عمیقی کشید و گفت : تو فقط بلدي منو عصبانی کنی
فرشاد با لبخند در را به روي فرانک بست .

گمشده.. 05-30-2012 02:35 PM

پس از اینکه فرشاد در اتاق را بست به سوي کمدش رفت و از داخل ان سرپایی سفید را در اورد و به طرف اینه اتاقش
رفت صندلی را بیرون اورد و روي ان نشست
و سرپایی را روي میز گذاشت و به ان خیره شد فرشاد فکر می کرد با وجود این همه دختر زیبا و در دسترس چرا باید
عاشق او شود که فقط یکبار او را دیده است
و نمی داند که کا زندگی می کند و از او فقط یک نشان دارد ان هم یک کفش است . فرشاد به یاد قصه سیندرلا افتاد
زمانی فکر می کرد این قصه حقیقت ندارد
ولی حالا مدید او حالا خودش به دنبال سیندرلا است.
فرشاد پوزخندي زد و گفت: نمردیم و شاهزاده قصه هم شدیم.
ضربه در باعث شد که او به سرعت سرپاي را در کشوي اول میز بگذارد و بعد گفت : بیا تو
همانطور که فکر می کرد فرانک بود امده بود تا چمدان مجید را باز کند فرشاد بلند شد و پس از برداشتن لباسش از اتاق
بیرون رفت.
صبح روز بعد فرشاد با صداي رحمان مستخدمشان چشمانش را باز کرد شب پیش خودش سفرش کرده بود که او را صبح
زود بیدار کند
صداي رحمان مانند نواري که پشت سر هم ظبط شده بود تکرار می شد:اقا فرشاد صبح شده خودتون فرمودین بیدارتون
کنم اقا فرشاد...
فرشاد خمیازه اي کشید و نیم خیز شد . هنوز صداي رحما ن یکنواخت و تکراري از پشت در به گوش می رسید . فرشاد
که از طرز حرف زدن او خنده اش گرفته بود با صداي خواب الودي گفت : خب رحمان شنیدم متشکرم بیدارم کردي.
فرشاد نیم خیز شده بود ولی حال بلند شدن را نداشت . هواي خنک صبح و لذت خواب صبحدم و همچنین شب زنده
داري شب گذشته او را خسته و کسل کرده بود و وسوسه دوباره خوابیدن را در فرشاد بر می انگیخت.
براي انکه وسوسه خوابیدن دست از سرش بردارد از جا بلند شد.ربدشامبرش را از لبه تخت برداشت و ان را به دور خود
پیچید و به طرف پنجره رفت . ان را کمی باز کرد . نسیم فرحبخش صبح همراه با بوي خوش درختان و گلهاي بهاري در اتاق پیچید .
فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و کش و قویس به بدنش داد و سعی کرد با کمی نرمش خستگی دیشب را از خود دور کند.
مدتی از پشت پنجره به محوطه زیباي ویلا خیره شد و در همان حال افکارش نیز درون باغ به گردش در امد.
با صداي تقه اي به طرف در اتاق برگشت.
)بله بفرمایید
)اقا منم براتون صبحانه اوردم
بیا تو رحمان خیلی متشکرم
رحمان با سینی بزرگ شامل صبحانه اي مفصل از در وارد شد فرشاد به او لبخند زد با اینکه میلی به خوردن نداشت اما
از رحمان تشکر کرد و طوري وانمود کرد که براي خوردن صبحانه اماده است زیرا می دانست رحمان می خواهد با این کار محبتش را نشان دهد.
پس از رفتن رحمانن فرشاد به طرف حمام رفت و پس از اصلاح و دوش گرفتن به اتاق برگشت و روي لبه تخت نشست .
نگاهی به سینی صبحانه انداخت استکانی چاي براي خود ریخت و ان را سر کشید در ذهن براي گذراندن روزش برنامه ریزي کرد
انقدر در افکارش غرق شده بود که وقتی به خود امد متوجه شد مدتهاست انجا نشسته و مشغول فکر کردن بوده از جا بلند شد و به طرف کمدي رفت که در
اتاق بود . از داخل ان لباسش را که بلوز استین کوتاه سفید رنگی به همراه شلوار جین مشکی بود در اورد و انها را
پوشید موهاي مجعد مشکی اش را با برس به طرف بالا شانه کرد و براي نگه داشتن حالت زییباي ان واکس مویی به موهاي بلند و خوش حالتش زد. سپس ادوکلن گرانبهایی را که مادر به مناسبت تولدش براي او خریده بود با سخاوت به تمام لباسش پاشید وو کمی از ان هم با دست به صورت و بغل گوشهایش کشید.
به طرف اینه برگشت و مطمئن از اینکه همه چیز رو به راه است به طرف در اتاق رفت و از ان خارج شد.
تعداد کمی از مهمانان که سحرخیز تر از بقییه بودند بیدار شده بودند و قصد داشتند گشتی در ویلا بزنند . فرشاد در
اتاق پذیرایی با منیژه روبرو شد که او هم برخلاف هر روز زود تر از خواب برخاسته بود . منیژه با تحسین به فرشاد نگاه کرد و به او لبخند زد . او همیشه به طرز لباس پوشیدن فرشاد افتخار می کرد.فرشاد با لبخند به طرف او رفت و گفت؟
)سلام مامان امروز چقدر زود بلند شدي؟
)من هم همین سؤال را داشتم
)بله خوب باید بروم
منیژه با تعجب به فرشاد نگاه کرد.
)کجا؟
)جایی کار دارم باید یکی از دوستانم را ببینم
)فرشاد متوجهی که مهمان داریم و رفتن تو بی احترامی به انان است
)مامان دست بردارد دیشب قرار بود برم تهران ولی به خاطر شما ماندم من که نمیتوانم تمام کار و زندگی ام را رها کنم
و بچسبم به مهمانها
منیژه که میدانست مخالفت با رفتن او هیچ فایده اي ندارد نگاه مأیوسانه اي به او کرد
)زود برمی گردي؟
سعی می کنم اما قول نمیدم بستگی به کارم داره
پیش از اینکه منیژه موافقت یا مخالفت کند خم شد و صورت او را بوسید و گفت:
)فعلا گودباي تا بعد
منیژه نفس عمیقی کشید و با خودفکر کرد : همین که به تهران نرفته باید خدا را شکر کنم
فرشاد هنگام خروج روي پله هاي جلوي ساختمان با فرناز و لیدا روبرو شد . دو دختر نگاهی به سرتاپاي او انداختند
فرناز براي فرشاد
پشت چشم نازك کرد و با غمزه نفس عمیقی کشید و گفت:
)چه بویی فکر می کنم بعضی ها شیشه ادوکلنشونو رو خودشون خالی کردن
لیدا خندید و به فرشاد سلام کرد و گفت:
)فرشاد امروز افتاب از کدوم طرف در اومده که تا لنگه ظهر نخوابیدي؟ چه قدر هم خوش تیپ کردي چه خبره ؟
فرشاد بدون اینکه به فرناز نگاه کند به دختر خاله اش لیدا نگاهی کرد و گفت:
)دختر خاله عزیز سلام چون انقدر ادب داري که اول سلام کردي و بعد سؤال کردي محض اطلاع شما عرض کنم افتاب از
همانجایی در اومده که همیشه
طلوع میکرد
بعد با لحن خاصی که خودش خوب میدانست چه احساساتی را در انها بیدار می کند ادامه داد
)میدونی چیه وقتی ادم بخواد سر یک قرار مهمبره باید زود هم بلند شه وو خیلی تیپ کنه متوجهی که
و بدون اینکه منتظر واکنش ان دو شود پله ها را دوتا یکی طی کرد و با قمهایی سریع به طرف در ویلا راه افتاد . پیش از
اینکه از در ویلا خارج
شود راهش را به طرف باغچه بزرگ محوطه کج کرد و با دقت شاخه گل سرخی چید و در خالی که ان را می بویید
چشمش به فرناز و لیدا افتاد که
اورا بروبر نگاه می کردند. نیشخندي زد و دو انگشتش را به نشانه خداحافظی به پیشانی اش نزدیک کرد.
دو دختر که حرکات فرشاد را نظاره می کردند به هم نگاه کردند. فرناز با غیظ گفت:
)دیدي چی گفت؟ فکر کرده خیلی زرنگه بهش نشون میدم با کی طرفه یک حالی ازش بگیرم که خودش حظ کنه
و بعد با خشم به طرف ساختکام رفت.
فرناز از روزي که فهمیده بود فرشاد بر خلاف خواسته عمه اش حاضر نیست به خواستگاري او بیاید کینه و نفرتی عمیق
از فرشاد به دل گرفته بود
و منتظر فرصتی بود که کار او را به نحوي تلافی کند.
فرشاد راه ساحل را در پیش گرفت با اینکه می دانست هنوز خیلی ود است اما دوست داشت کمی زود تر به پل برسد تا
مبادا لحظه اي را هم از دست بدهد.
زودتر از آنکه فکرش را می کردبه پل رسید.روي پل که پا گذاشت دستهایش رااز هم باز کرد و هواي پاك آنجا را به
درون ریه هایش کشید.امواج طلایی خورشید از لابه لاي درختان بلند دزدانه سرك می کشیدند.برخورد این انوار با
انعکاس نوري از که از آبهاي زلال رودخانه برمی خاست،هزاران رنگ زیبا و بدیع بوجود می آورد که چشم را نوازش می
داد.
فرشاد ارام و با احتیاط گام برمی داشت،گویی به مکان مقدسی پا گذاشته است. سپس روبروي تیرك چوبی ایستاد و گل
سرخ را روي آن گذاشت.به رودخانه چشم دوخت.در همین هنگام چشمش به تکه هاي شکسته کوزه افتاد.لبش را به
دندان گرفت و سرش را تکان داد و بعد به راهی که به پل ختم می شد نگاهی انداخت.هیچ صدایی به جز آواز پرندگان به
گوش نمی رسید.فرشاد می دانست جز خودش هیچ کس دیگر در آنجا وجود ندارد.به ساعتش نگاه کرد،ساعت نه و نیم
صبح بود و او نمی دانست تا چه وقت باید منتظر بماند.
ساعتها از آمدن فرشاد گذشته بود و هم اکنون ساعت شش بعدازظهر بود.فرشاد روي صخره اي کنار رودخانه نشسته
بود و به رقص امواج نگاه می کرد.نگاهش را به نقطه اي دوخته بود و سنگهاي کوچکی را که در دست داشت به رودخانه
پرتاب می کرد.تمام این چند ساعت را با قدم زدن و خیره شدن به جاده شنی سپري کرده بود.
خستگی و گرسنگی از یک طرف و از طرف دیگر ناامیدي به جانش چنگ انداخته بود.از روي صخره بلند شد و خرده
سنگهاي کف دستش را به طرف رودخانه پرت کرد و خاك لباسش را تکان داد و به آسمان نگاه کرد.
خورشید به غروب نزدیک می شدو جنگل همچنان در نهایت زیبایی بود.اما فرشاد فقط به یک چیز فکر می کرد و آن
اینکه همین امشب به طرف تهران حرکت کند و همه ي رویاهاي زیبا و در عین حال پوچ را در همین مکا بگذارد و برود.با
خودش فکر کرد تمام اتفاقات روز گذاشته یک رویا و دخترك زیباي چشم مخملی نقشی از تصورات ذهنش بوده
است.ناخودآگاه نگاهش به سمت زیر پل و جایی که تکه هاي شکسته کوزه در آنجا بود افتاد.چشم از آن برگرفت و شانه
فرشاد نهایت »: هایش را بالا انداخت و در حالی که از سراشیبی کنار رود بالا می رفت با صداي بلندي خطاب به خود گفت
.» حماقتت بود.هشت ساعت را به انتظاري سر کردي که خودت هم می دانستی ممکن است پایانی بر آن نباشد
سپس نفس عمیقی کشید و خواست قدم دیگري بردارد که صدایی او را در جایش میخکوب کرد،چشمانش را تنگ کرد و
تمام حواسش را در گوشهایش متمرکز کرد،اشتباه نمی کرد.صداي صحبت بود،آن هم صداي ظریف دو زن.
فرشاد چنان هول شده بود که نمی دانست همانجا بایستد و یا حرکت کند.صداي دیوانه وار قلبش مانع از خوب شدن
شنیدن صدا می شد.با اینکه هنوز نمی دانست چه کسی در راه است،اما قلبش با آن حرکات و صداهاي ناهنجار به او
گواهی می داد همان کسی که او به خاطرش ساعتها انتظار کشیده در راه است.صداها نزدیکتر شدند و فرشاد همچنان
در جاي خود میخکوب مانده بود.
نمی دانست گرفتار چه احساسی شده ولی وقتی به خود آمد متوجه شد با حرکتی ناگهانی خود را پشت تنه درختی
قطور پنهان کرده است.صداي پاها به وضوح شنیده می شد و فرشاد در یک لحظه از اینکه خود را مانند ترسویی پنهان
کرده است پشیمان شد.اما راه دیگري نداشت.او...
نمی خواست بار دیگر کسی را بترساند به درخت تکیه داد وتمام حواسش را در گوشهایش متمرکزکرد.
صدایی به گوشش خورد که میگفت: آره حالا موندم چی کار کنم از طرفی اگر بخوام بهش نه بگم می دونم خیلی ناراحت
می شه.

گمشده.. 05-30-2012 02:36 PM

صداي دیگر خون در رگهایش منجمد کرد فرشاد اشتباه نمی کرد فقط او بود که صدایی چنین ظریف وخوش آهنگ
داشت. فرشاد چشمانش را بست وچهره او را به خاطر آورد در همان حال صداي او را شنید که میگفت:البته خودت
میدونی که چکار باید بکنی اما پیش از آن خوب فکر کن چون اینجور که میگی ممکنه برات سخت باشه.
دختر ها روي پل ایستادند فرشته به ترانه اشاره کردوگفت اینجا رو ببین کوزه از اینجا افتاد. وبا دست به کف رودخانه
اشاره کرد.
ترانه لبش را گزیدو سرش را تکان دادوگفت: واي چقدر خدا به خودت رحم کرد.
فرشته شانه هایش را بالا انداخت وگفت: چی بگم شاید همینطوره که میگی .
ناگهان چشمش به شاخه گل سرخ زیبایی افتاد که روي تیرك چوبی بود در یک لحظه احساس غریبی به او دست داد
احساس میکرد مسافت زیادي را دویده است به نفس نفس افتاده بود به خوبی متوجه شده بود که گل را کسی جز جوان
دیروزي نیاورده است.
ترانه نیز گل را دید وللی خوشبختانه متوجه تغییر حال فرشته نشد با صداي بلندي فریاد زد:فرشته اینجا رو ببینچه گل
قشنگی, به نظرت کی اونو اینجا گذاشته؟
فرشاد همانطور که به درخت تکیه داده بود چشمانش را بست ولبخندي بر گوشه لبش ظاهر شد.
خداي من اسمش فرشته است راستی که فرشته است.
ترانه گل را برداشت و انرا بویید :به به چقدر خوشبوست , فرشته بیا این را بگیر فکر میکنم همون کسی که کوزه ات را
شکسته با این وسیله خواسته از تو دلجویی کنه.
فرشته لبخند زد وگل را از او گرفت و آنرا به صورتش نزدیک کرد بوي خوش گل در مشامش پیچید چشمانش را بست
وسعی کرد چهره او را به خاطر بیاورد.
نقش کم رنگی از او در ذهنش آمد ولی صداي او را به خوبی به خاطر میآورد که میگفت واقعا متاسفم...
ترانه دستش را روي بازوي فرشته گذاشت وگفت:بیا بریم امروز خیلی دیر شده می ترسم هوا تاریک بشه وما هنوز به
خانه نرسیده باشیم.
فرشته با تایید کلام او سرش را تکان داد وراه افتاد.
ترانه وفرشته آرام آرامگام بر میداشتند ودر همان حال با هم صحبت میکردند.
فرشته اگه دیر نشده بود با هم می رفتیم سري به دختر خاله ام زیبا میزدیم آخه تازگی کلاس گل سازي میره نمی دونی
چه گلهایی درست میکنه بهم قول داده یک سبد گل برام درست کنه راستی دوست داري کاراشو ببینی؟
آره خیلی دوست دارم با زیبا آشنا بشم
اونم خیلی دوست داره تو رو ببینه بهش قول دادم یک روز تو رو با خودم به خونشون ببرم.

گمشده.. 05-30-2012 02:40 PM

خیلی عالیه

ببینم فردا کاري نداري می خواي پیش از آمدن به چشمه سري به خونشون بزنیم؟

فکر بدي نیست من که فردا کاري ندارم ولی اگه تونستیم کمی زودتر بریم که مثل امروز دیرمون نشه، خوبه؟

آره خیلی خوبه، فردا ساعت سه حرکت می کنیم که به اینجا آمدن هم برسیم. خب، حالا از اینجا تا چشمه مسابقه،

قبول؟

از الان می گم تو بردي من پام درد می کنه نمی تونم بدوم.

قلب فرشاد فشرده شد، می دانست او از چه صحبت می کند، هنوز صحنه گره خوردن طناب را به پاي او به خاطر داشت.

صداي دخترها کمی دور شد. فرشاد مردد بود چه کند و با چه بهانه اي به فرشته نزدیک شود به یاد لنگه سرپایی او افتاد

تازه آن موقع بود که به خاطر آورد آن را با خود نیاورده است. با خود فکر کرد اگر به طور ناگهانی از پشت درخت بیرون

بیاید آن دو را می ترساند. هنوز تصمیم نگرفته بود که صداها بار دیگر نزدیک و نزدیکتر شدند. معلوم شد که چشمه

زیاد از پل دور نیست. فرشاد همچنان در بی تکلیفی بود. براي انجام دادن هر کاري خیلی دیر بود و او مجبور بود همانجا

یعنی پشت درخت باقی بماند. خشم خود را نسبت به حماقتی که انجام داده بود با مشت کردن و فشردن پنجه هایش بر

هم نشان داد. دخترها بدون هیچ توقفی از پل عبور کردند و هر لحظه صدایشان دور و دورتر شد. فرشاد چنان از خود

متنفر شده بود که با مشت به تنه درختی که پشت آن پنهان شده بود کوبید و خطاب به خود گفت: لعنتی، ترسو،

بزدل....

فرشته رفته بود و فرشاد فقط صدایش را شنیده بود بدون اینکه حتی لحظه اي او را ببیند. فرشاد با عصبانیت از پشت

درخت بیرون آمد و قدم بر روي پل گذاشت. چند لحظه همان جا ایستاد تا از عصبانیتش کاسته شود. نفسهاي عمیقی

که می کشید نشان از شدت عصبانیت درونی اش داشت. اما در همان حال به خود امیدواري می داد که روز دیگر می

تواند او را ببیند، هر چند که این امیدواري براي او که ساعتها به انتظار سپري کرده بود کمی واهی به نظر می رسید.

فرشاد همچنان که در فکر بود به طرف ویلا راه افتاد. وقتی رسید چراغهاي رنگی محوطه فضاي آنجا را نورانی کرده بود.

دخترها و پسره روي تراس و بعضی دیگر در محوطه گشت می زدند. مهمانان دیگري به جمع اضافه شده بودند اما فرشاد

حوصله هیچ کس را نداشت و دوست داشت تنهاي تنها باشد. بدون هیچ مزاحم و مزاحمتی.

فرناز در تراس بزرگ ویلا روي صندلی راحتی رو به محوطه بیرون نشسته بود و نخستین کسی بود که آمدن فرشاد را

دید. با دیدن فرشاد لبخند تمسخرآمیزي بر لب نشاند و به فرانک نگاه کرد و در حالی که به فرشاد اشاره می کرد گفت:

شازده پسرعمه جان تشریف آوردند.

فرانک و دخترهایی که پهلوي آنان نشسته بودند هم زمان به طرف محوطه ویلا نگاه کردند. فرشاد را دیدند که با چند

نفر از پسرها در حال خوش و بش می باشد. فرناز نیشخندي زد و گفت: زیاد سرحال نیست. و نگاه معناداري به لیدا

انداخت. لیدا به نشانه تایید سرش را تکان داد و گفت: آره صبح کجا، الان کجا

دخترهاي دیگر به آن دو نگاه کردند تا معنی حرفهاي آن دو را بفهمند. فرانک با حالتی عصبی به آن دو نگاه کرد. ته

دلش به شور افتاده بود و در دل آرزو می کرد اتفاقی که فکرش را می کرد نیفتد. او به فرناز که کینه جویانه به فرشاد

چشم دوخته بود نگاه کرد و از اینکه به او اعتماد کرده در دل پشیمان و ناراحت بود.

صداي پري سیما فرانک را به خود آورد.چشم از فرناز برداشت وبه او نگاه کرد پري سیما با نگرانی به فرشاد چشم دوخته

بود ودر همان حال گفت:نکنه اتفاقی برایش افتاده.

فرناز در حالی که نیشخندي بر لب داشت به پري سیما نگاه کرد وگفت:نه عزیز جون اتفاقی نیفتاده فقط ممکنه طرف

تحویلش نگرفته باشه.

سایر دختر ها خندیدند ورنگ صورت پري سیما سرخ شد. فرانک از فرناز خیلی ناراحت بود چون باعث شده بود فرشاد

مورد تمسخر قرار بگیرد.

فرشاد به بهانه تعویض لباس از جمع دوستانش جدا شد وبه طرف ساختمان رفت. روي تراس دخترها را که دید سرش را

خم کرد ولبخندي زد ومی خواست داخل ساختمان شود که صداي فرناز رو شنید.

چیه, خیلی پکري آقاي خوشتیپ , چی شده؟

هنوزاز دست خودش ناراحت بود وصداي پر طعنه فرناز مزید بر ناراحتی اش شد اما همچنان ظاهرش را حفظ کرد ودر

حالی که لبخندي بر لب داشت قدمی به طرف دخترها برداشت.

فرشاد سرش را به حالت بخصوصی خم کرد ودر حالی که به چشمان زیبا ولی پر از مکر فرنازخیره شده بود

گفت:دختردایی عزیز چیزي گفتی؟

فرناز به سرتا پاي فرشاد نگاه کرد وبا لحنی که کینه اش را آشکارا نشان میداد گفت:مثل اینکه صبح گفتی کسی میخواد

بره سر قرار باید کمی زود بره نه؟

فرشاد ابروانش را بالا برد وسرش را تکان داد در حالی که نگاهش حالتی بود که به خوبی نشان میداد متوجه شده فرناز

چه خیالی دارد.

فرناز نیشخندي زد وادامه داد از قرار معلوم یا خیلی زود رفتی ویا طرف به این اصول آشنا نبوده که تا این موقع شب

علافت کرده.

فرشاد از طرز بیان فرناز ونیشخندي که بر لب داشت چنان حرص میخورد که اگر ملاحظه دیگران نبود خیلی دوست

داشت کشیده جانانه اي به صورت او بنوازد اما خوشبختانه خیلی خوددارتر از آن بود که به این زودي ها خود را ببازد.

به آرامی دستش را داخل موهایش فرو کرد ودر حالی که لبخند بر لب داشت با لحنی که به خوبی می دانست چطور حس

حسادت فرناز را تحریک کند بیتی شعر خواند:

ازین سوي تو چندین حسد , چندین خیال و ظن بد

و آن سوي تو چندان کشش , چندان چشش , چندان عطا

چندین چشش از بهر چه؟تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه؟تا درسی در اولیا.

وبعد بدون گفتن کلامی سرش را براي فرناز تکان داد.

فرناز با نفرت به فرشاد نگاه کرد وبالحن تندي گفت:وقتی آدم تا این ساعت سرکار گذاشته بشه بله که شاعرم می شه ,

درست نمیگم؟

فرشاد همانطور که به چشمان فرناز نگاه میکرد سرش را به علامت تایید تکان داد وبا لحن نافذي گفت:

آمد بهار خرم وآمد رسول یار

مستیم وعاشقیم وخماریم .بی قراریم.

آهی کشید وچشمانش را بست وبا بی حالی گفت:آره مستیم وعاشقیم وعاشقیم و خماریم وبی قرار.

وچرخی زد تا به داخل منزل برود.

در یک لحظه فرناز از زبانش پرید وگفت: آره معلومه خماري , خمار سیندرلایی با یک لنگه دمپایی.

فرشاد درجا خشکش زد اما خیلی زود بر خودش مسلط شد و برگشت و به فرناز نگاه کرد.فرناز با نیشخندي به او چشم

دوخته بود.در نگاهش خشم،حسادت و کینه موج می زد.فرشاد با نگاه به او می خواست از درونش آگاه شود،ناگهان

فکري به ذهنش رسید.نیم نگاهی به فرانک که با رنگی پریده و حالتی عصبی کنار فرناز نشسته بود انداخت و تمام ماجرا

دستگیرش شد.

فرشاد صلاح ندید جلوي دخترها فرانک را توبیخ کند و درباره ي این موضوع از او توضیح بخواهد.نگاهش را از فرانک

گرفت و باز هم به فرناز نگاه کرد.نیشخندي روي لبانش شکل گرفت و در حالی که یک تاي ابرویش را بالا گرفته بودخطاب به فرناز گفتدختر دایی عزیز فکر می کردم هنرت فقط در خبرچینی و دو بهم زنی است، فكر نمي كردم


جاسوسی را هم به هنرهایت اضافه کرده باشی»:

این کلام فرشاد،فرناز را چون باروتی از جا پراند و در حالی که صورتش از هشم سرخ شده بود سر فرشاد فریاد کشید

»؟ تو...تو به جرأتی به من توهین می کنی »:

.» با همان جرأتی که تو به خودت اجازه دادي اتاق مرا وارسی کنی »: فرشاد با خونسردي پاسخ داد

.» مرده شور تو و اتاقت رو ببرن «

...» و همچنین تو و فضولی و اخلاقتو «

تنشی ایجاد شده بود و دخترها با حیرت به مشاجره آن دو نگاه می کردند.فریاد بلند فرناز که با ناراحتی و غضب همراه

بود نگاه جوانانی را که جلوي محوطه در حال صحبت بودند به سمت تراس کشاند.

مثل اینکه فرناز با فرشاد بحث می کند»: خسرو نگاهی به فریدون انداخت که با بی تفاوتی به فرناز و فرشاد نگاه می کرد.پرسید



.» تقصیر خودشه،از بس که کلیده »: فریدون با بی قیدي شانه هایش را بالا انداخت و رویش را برگرداند و گفت

پرس سیما که از هیچ چیز خبر نداشت با حیرت به آن دو نگاه می کرد.فرشاد ب خونسردي و در حالی که نیشخندي بر

لب داشت با فرناز بحث می کرد.فرناز هم که در حال انفجار بود با فریاد و عصبانیت سعی در مقصر جلوه دادن فرشاد

داشت.پري سیما از حرفهاي آن دو سر در نمی آورد.

خونسردي و حاضر جوابی فرشاد،فرناز را حسابی از کوره به در برده بود.در حالی که از خشم می لرزید به طرف ساختمان راه افتاد و در حالی که انگشتش را به نشانه تهدید به طرف فرشاد تکان می داد گفت

(من همه چیز را به عمه جون می گم»:

: این بار فرشاد از ته دل خندید و سرش را بالا گرفت و دو دستش را در موهایش فرو برد و با حالتی گفت«آخ تو چقدرمسخره اي... »

و بدون اینکه صحبتش را ادامه دهد به طرف منزل رفتولی پیش از آن برگشت

سپس چرخی زد و گفت«. مرا ببخشید، دوست نداشتم ناراحتتان کنم »:و به دخترانی که هنوز با سکوت به او نگاه می کردند لبخند زد و به طرفاتاقش رفت.
با قهر کردن فرناز و رفتن به اتاقش سکوتی در بین دخترانی که ناظر جر و بحث آن دو بودند برقرار شد.
دخترها به هم نگاه کردندو با تکان دادن سر موضوع را از هم پرسیدند.در این بین فرانک و لیدا بودند که از جریان با
خبر بودند و هر دو قبول داشتند که خود فرناز باعث به وجود آوردن این وضعیت شده است.
کمی بعد همه چیز به حالت عادي بازگشته بود.جز اینکه فرناز با دیدن فرشاد با اخم و در حالی که چیزي زیر لب زمزمه
می کرد رو برمی گرداند و فرشاد از حماقت خود و همچنین کار فرانک حسابی دلگیر بود.
کمی پس از غروب سعید گیتار بزرگش را به داخل محوطه آورد و بقیه دور او حلقه زدند. سعید با مهارت می نواخت و
بقیه آهنگهایی را که او می نواخت دسته جمعی می خواندند. تعدادي از دخترها روي صندلی هاي تراس نشسته بودند و
بقیه در کنار جمع نشسته بودند و آنان را همراهی می کردند.
فرشاد روي لبه ي سنگی باغچه نشسته بود و بدون اینکه آنان را همراهی کند به باغچه گل روبرو خیره شده بود. اخلاق
و رفتار او براي دوستان و آشنایان سوال برانگیز شده بود, زیرا پیش از آن فرشاد شادترین عضو گروه به شمار می رفت,
اما حالا با آنکه در جمع حضور داشت اما روحش جاي دیگر ي پرواز می کرد. چهره گرفته و متفکر او نشان از آشفتگی
درونش داشت. البته بقیه گرفتگی او را به جرو بحثش با فرناز ربط می دادند.
فرانک هر زمان که چشمش به فرشاد می افتاد, احساس ناراحتی وجدان می کرد. او خود را در تنش بوجود آمده مقصر
می دانست زیرا وقتی فرناز به او گفته بود که رفتار فرشاد خیلی مشکوك شده, به جاي پشتیبانی از او درصدد کنجکاوي
برآمده و به فرناز اجازه داده بود تا اتاق او را تجسس کند. فرناز در کشوي او به لنگه سرپایی دخترانه برخورده بود که
آتش کینه اش را نسبت به فرشاد بیشتر شعله ور کرده بود.
وقتی چشم فرناز به لنگه سرپایی زنانه افتاد, خشم و حسادت تمام وجودش را پر کرد و تصمیم گرت به هر طریقی که
شده, فرشاد را تحقیر کند. بدین ترتیب به خیال خود با مطرح کردن این موضوع جلوي جمع قصد داشت فرشاد را
خجالت زده کند . اما لحن نیشدار و در عین حال خونسرد فرشاد باعث شد نتیجه اي که می خواست بدست نیاورد.
فرشاد همچنان به گل هاي سرخ باغچه چشم دوخته بود و در فکر تکلیف خود را مشخص می کرد. او دوست داشت
همان فرشادي باشد که بی قید بود و شلوغ و هیچ مسئله اي هر چقدر که مهم بود نمی توانست روح او را گرفتار کند.
نمی دانست با این وضعی که پیش آمده چه کند. لحظه اي با خود تصمیم می گرفت به سمت تهران حرکت کند و تمام
اتفاقات پیش آمده را بگذارد و برود, اما با به یاد آوردن نام فرشته قلبش به تپش می افتاد و فکرش او را در رودخانه زیر
پل غرق می نمود.
فرشاد احساس می کرد دلش به آن طنابی گره خورد که به پاي فرشته پیچیده بود. به هیچ وجه نمی توانست گره آن را
باز کند. احساس سردرگمی داشت. می دانست باید باور کند, اما نمی دانست چه چیز را. آیا باید باور می کرد عاقبت
عشق به سراغش آمده و او را در اسارت خود گرفته و یا این خیال اوست که فکر می کرد فرشته دختري غیر از دختران
دیگر است و ستاره اقبال او در قلب ستاره خودش جاي گرفته بود. فرشاد در بهت آنچه فکر می کرده بود و صداي
دوستانش را که دسته جمعی می خواندند می شنید.
من جلوه هستی را در نیلی چشمانت دیدم
تو را در خلوت شبهایم فریاد کردم
صبورانه سوختم و ساختم, با من بمان
تا سرود عشق را با عشق سازم
نتونستم قد رعنا تو ببینم
آخه چشمی که پرآبه طاقت دیدن نداره
نتونستم گل سرخی واست از باغچه بچینم
آخه دستی که بلرزه جرأت چیدن نداره
ترس دیدن یا شنیدن که می خواست بده به بادم
سایه اي بود سرد و سنگین رو یه ذره اعتمادم
چه شبهایی تو اتاقم واسه تو نامه نوشتم
جاي تو نامه رو خوندم, آخر از نامه گذشتم
اگه روزي روزگاري بشه باز تو رو ببینم
وحشت از دنیا ندارم که گل سرخ رو بچنم
اگه روزي روزگاري بشه باز تو رو ببینم
گل سرخی نمی مونه که نخوام برات بچینم
همه کف زدند و با سوت و هورا خودشان را تشویق می کردند. فرشاد به جمع شاد و صمیمی آنان نگاه کرد و به بی خیالی
و شادیشان غبطه خورد. غم سنگینی بر دلش نشسته بود. احساس می کرد بغضش گلویش را فشار می دهد. ارام از جا
بلند شد و به طرف ساختمان رفت.
فرشاد کجا"? » : خسرو متوجه او شد. با صداي بلندي گفت
صداي او توجه بقیه را به سمت فرشاد جلب کرد. همه حیرت زده بودند که فرشاد تک و تنها این موقع شب کجا می رود.
همین دور و بر هستم. می خواهم قدم بزنم". » : فرشاد دستی براي او تکان داد و گفت
صبر کن منم بیام". » : خسرو از جا برخاست و گفت
نه, می خوام تنها باشم". » : فرشاد با دست به او اشاره کرد و گفت
اینجوري نبود, معلوم نیست چش شده"! » : خسرو به جوانها نگاه کرد و شانه هایش را بالا انداخت و آرام گفت
فرشاد قدم زنان از ویلا دور شد. صداي آهنگ شادي که سعید با گیتارش می نواخت و هم چنین کف زدن بچه ها به
گوشش می رسید.

گمشده.. 05-30-2012 02:42 PM

فرشاد تا جایی پیش رفت که دیگ صدایی از ویلا به گوشش نمی رسید.
راهش را به طرف جاده اي فرعی که خودش هم نمی دانست به کجا می رود کج کرد و وقتی مطمئن شد که جز خودش
هیچ کسی در آن حوالی نیست روي تخته سنگی نشست و سرش را بین دستهایش گرفت.
فرشاد احساس عجیبی داشت. احساسی توأم با حرص و ناراحتی بود. او از خودش عصبانی بودو عصبانیتش را با فریاد
احمق, دست و پا چلفتی. باورم نمی شه تو همون فرشادي باشی که می شناختمش. تو من » : کشیدن بر سر خود بروز داد
نیستی, تو روح یک آدم احمق و بزدلی" .
فرشاد از جا برخاست و قدم زنان به سمت جنگل حرکت کرد و با صداي بلند با خود صحبت می کرد. احساس می کرد با
فریادي که کشیده راحت تر شده است.
ساعتی در جنگل قدم زد و فکر کرد. وقتی احساس کرد روحیه بهتري پیدا کرده به طرف ویلا برگشت.
وقتی رسید, متوجه شد نیمی از چراغهاي ویلا خاموش است وبا کمال حیرت متوجه شد ساعتها قدم می زده بدون اینکه
احساس خستگی کند.
در محوطه ویلا بود که متوجه شد فرانک و مجید به تنهایی روي صندلی هاي تراس نشسته اند و با هم صحبت می کنند.
مجید با دیدن فرشاد از جا برخاست و با او دست داد. فرانک نیز با چهره اي گرفته رو صندلی نشسته بود و به آرامی به
خوب , بهتره تنهاتون بذارم, » : فرشاد سلام کرد. فرشاد لبخندي زد و پاسخ سلام او را داد وبعد به مجید نگاه کرد و گفت
خیلی خسته ام, می رم تا استراحت کنم. فعلا شب به خیر" .
هنوز قدمی بر نداشته بود که فرانک و مجید هر دو با هم او را صدا کردند. فرشاد سرش را به طرف آن دو چرخاند و گفت:
بله". »
مجید و فرانک به هم نگاه کردند و لبخندي زدند. فرانک اجازه داد تا مجید با فرشاد صحبت کند.
چطوري بگم, فرانک خیلی ناراحت بود و ما صبر کردیم تو بیایی تا فرانک با تو صحبت کنه, آخه فکر می کنه تو از «
دستش ناراحتی".
فرانک, چرا فکر می کنی من از دستت ناراحتم"? » : فرشاد به فرانک که سر به زیر انداخته بود نگاه کرد و با لبخند گفت
...» به خاطر موضوع بعدازظهر, باور کن من نمی خواستم » : فرانک سرش را بالا کرد و گفت
مهم نیست. لازم نیست خودتو ناراحت کنی,من فراموش کردم." سپس رو کرد به » : فرشاد حرف او را قطع کرد و گفت
آقا مجید هواي این خواهر مارو خیلی داشته باش. دختر خیلی خوبیه." و دستش را به طرف مجید دراز » : مجید و گفت
کرد تابا او دست بدهد. مجید لبخندي زد و سرش را تکان داد و دست فرشاد را فشرد.
فرشاد به طرف ساختمان رفت و هنوز از در داخل نشده بود که چیزي به یادش افتاد.
فرانک خواهش می کنم برو آن چیزي را که خودت می دانی چیست بیاور". «
فرانک نگاه استفهام آمیزي به او کرد و از لبخند فرشاد متوجه او شد. به طرف اتاق فرشاد که حالا در اختیار مجید بود
رفت.
وقتی فرانک لنگه سرپایی زنانه را به دست فرشاد می داد. مجید هاج و واج بهآن دو نگاه می کرد. فرشاد که از نگاه
خوب. تا »: حیران مجید خنده اش گرفته بود,لبخندي به او زد و در حالی که دستش را براي آن دو تکان می داد و گفت
بعد گودنایت".
وقتی فرشاد به اتاقی که موقتی در اختیار گرفته بود وارد شد براي رفع خستگیدوش گرفت وبعد همانطور که موهایش را
با حوله خشک می کرد روي تخت نشست و بهسرپایی سفید که روي میز بغل تخت بود خیره شد.
پس از ناراحتی چند ساعت پیش, امید و نشاط تازه اي در روحش دمیده شده بود.چیزي وجود دارد که او باید براي
بدست آوردنش تلاش کند و این احساس چیزیمانند یک مبارزه و بردن را دوست داشت.
همانگونه که حوله روي سرش بود خود را روي تخت رها کرد و نفس عمیقی کشید.دستانش را زیر سر قلاب کرد و سعی کرد چهره فرشته ر به خاطر بیاورد. ازتمام صحنه هاي دو روز گذشته فقط چشمان مخملی و صداي دلنواز او را به خاطرمی آورد. فرشاد منتظر بود, او سپیده ي صبح را انتظار می کشید تا در طلوعروزي دیگر نواي عشق را فریاد کند.
روز بعد فرشاد شتاب روز گذاشته را نداشت. می دانست دخترها چه وقت برای بردن آب به چشمه می روند و لزومی نمی دید که از صبح تا بعدازظهر کنار چشمهپرسه بزند. با این حال در حرکاتش نوعی آشفتگی و سردرگمی دیده می شد.
طوریکه در حین بازي والیبال مرتب سرویس ها را به خارج می زد و با این کار صدایبازیکنانی را که با او در یک تیم
بودند درآورده بود.
هی فرشاد, حواست کجاست"? «
این صداي خسرو بود که براي آوردن توپی که فرشاد به خارج از زمین زده بود می رفت.
شاید حواسش روي تراس می پلکه". » : کاوه نیشخندي زد و در حالی که به فرشاد نگاه می کرد به آرامی گفت
فرشاد خندید و سرش را به سمت تراس چرخاند و دخترها را دید که به نرده تراس تکیه داده اند و باز آنان را نظاره می کردند.
در این میان فرناز گروهی تشکیل داده بود و تیم فریدون را تشویق می کرد.قرار بر این بود که گروه بازنده تمام حاضران را به خوردن بستنی میهمانکند. تیم فرشاد شش امتیاز از تیم فریدون عقب بود و تمام اینها تقصیر فرشادبود که با حواس پرتی و گیجی باز ی می کرد.
پري سیما کنار فرانک ایستاده بود و دستهایش را به هم قلاب کرده و با نگرانی به فرشاد نگاه می کرد.
صداي بلند فرناز توجه همه را جلب کرد که خطاب به فریدون گفت :
بچه ها خیلی عالیه, روي بعضی ها که ادعاشون می شه والیبالیستند حسابی کم شد". » همه متوجه شدند که مخاطب او کیست و به فرشاد نگاه کردند اما فرشاد هیچ واکنشی نشان نداد و گویی حرف او را نشنیده است
فرانک به فرناز که با نیشخند و چشم و ابرو به فرشاد اشاره می کرد نگاهی انداخت و از حرص نفس عمیقی کشید و ناگهان با صداي بلند فرشاد را صدا کرد وگفت:
فرشاد چت شده? نشون بده تو دانشگاه چطور تیم حریف رو سوسک می کنی . » "
فرشاد به فرانک نگاه کرد و از حرف او خنده اش گرفت. فرانک هیچ وقت تا این حد احساساتی نمی شد
صداي فرناز خطاب به فرانك به گوش رسيد
: فعلا که چند تا سوسک اون سمت تور می لولند". »
از حرف او پسرها به هم نگاه کردند. فرشاد به آنها نگاهی کرد و بعد رویش رابه سمت فرانک کرد و گفت
(خواهر جون تا حالا داشتم بهشون آوانتاژ می دادمکه دلشون نشکنه و امیدوار بشن بازي بلدند, اما حالا بایست و نگاه کن .تصمیم گرفتم تیمشون رو سوسک کنم. اونم چه سوسکایی, از اون ریز ریزا" » .
: با این حرف فرشاد صداي عده اي که طرفدار تیم فرشاد بودند به آسمان رفت.
فرشاد این بار با حواسی جمع تر و فقط به قصد بردن از حریف توپ می زد و چوندر بازي والیبال حرفه اي عمل می کرد خیلی زود توانست با اختلاف فاحشی ازتیم رقیب ببرد.
صداي سوت و تشویق دخترها که بی شباهت به جیغ و فریاد نبود, بزرگترها را ازداخل به محوطه بیرون کشاند. بدین ترتیب فریدون و یارانش مجبور شدند تمامافراد حاضر در ویلا را به بستنی مهمانکند. چهار نفر براي تهیه بستنی به سمت شهر رفتند.
هر چه به بعدازظهر نزدیکتر می شد, دلشوره و هیجان فرشاد نیز بیشتر می شد. ساعت چهار بعدازظهر فرشاد مشغول آماده شدن بود.
او بلوزي آستین کوتاه به رنگ تیره پوشید که با شلوار جین مشکی اش هماهنگبود و اندام ورزیده و متناسبش را با برازندگی به نمایش می گذاشت. موهایشرا مثل همیشه رو به بالا شانه کرد. موهاي مشکی و براقش چنان خوش حالت بودکه گاهی اوقات دوستانش سر به سرش می گذاشتند و می گفتند: فرشاد اگه گفتیموهایی که پسرها را دیوانه کند چه بلایی بر سر دخترها می آورد?
فرشاد ساعت بند مشکی اش را از روي میز برداشت. لحظه اي تصمیم گرفت آن رابه مچش نبندد زیرا وجود ساعت باعث می شد زمان انتظار به کندي بگذرد امابراي دانستن وقت دقیق به ساعت احتیاج دشت. فرشاد ساعتش را برداشت ودر حال بستن بند ان بود که در اتاقش به صدا در امد . به طرف در اتاق چرخید وگفت: ((بله بفرمایید.)) فرانک در راباز کرد وداخل شد با دیدن فرشاد که حاضرواماده بود با چشمانی پر از سوال به او نگاه کرد.

گمشده.. 05-30-2012 02:45 PM

کاري داشتی؟
_بله اومدم بگم می خواهیم با بچه ها به چهار شنبه بازار برویم اما مثل اینکه تو می خواهی جایی بري.
_اره دارم میرم بیرون تو با من کاري داشتی؟
_حالا دیگه نه ولی امدم ببینم اگه کاري نداري تعدادي از بچه ها رو باماشین خودت به شهر برسونی اخه تعدادمون زیاده باك ماشین کاوه هم سوراخ شده.
_اگه خسرو با شما میاد سوئیچ رو به خسرو بده .فقط بگو زیاد تند نره.
فرانک با خوشحالی سوئیچ رو از فرشاد گرفت و سرش را تکان داد اما حالتیداشت که گویی دلش نمی خواست پیش از انکه پاسخش رابگیرد از اتاق خارجشود . فرشاد ابروانش را بالا کرد وپرسید ((فرانک چیزي دیگري لازم داري؟
فرانک سرش راتکان داد و عقب عقب بع طرف در اتاق رفت.
_از بابت سوئیچ ممنون.
_خوش بگذرد.
فرشاد به سرعت نگاهی انداخت . با اینکه ساعت چهار و سی دقیقه بود امااحساس می کرد دلش بد جوري شور افتاده است واز اینکه مبادا دیر شود ونتواندفرشته راببیند با شتاب بند هاي کتانیش رابست و لنگه سرپایی را با دقت درون کاغذي پیچید ودرون ساك دستی اش گذاشت واز اتاق خارج شد.
در محوطه ویلا چند نفر پسر ها مشغول برسی و ضعیت خودروهایشان بودندوتعدادي از دختر ها وپسر ها در مورد اینکه کجا بروند و چطور بروند با همبحث می کردند.
پري سیما با دیدن فرشادبا خوشحالی به فرانک نگاه کرد وبا لبخندي که نشان از شوق داشت گفت((مثل اینکه فرشاد هم می اید)).
فرانک نگاهی به فرشاد انداخت که با دوستانش صحبت می کرد.
به پري سیما چشم دوخت وبا تاسف گفت : ((فکر نمی کنم .خودش که می گفت قرار است جایی برود)).پري سیما نگاهی عمیق به فرانک انداخت واهی کشید.
فرناز زیر چشمی نگاهی به فرشاد کرد .خوش تیپی فوق العاده او که در هیچ یکاز جوانان حاضرنبود باعث میشد
حسادت ورشک بر وجودش چنگ بیندازد .بالحنیکنایه امیز خطاب به لیدا گفت: ((بله ایشان همین دور وبرا کار
بخصوصیدارند)).
فرانک با خشم چشم از فرناز گرفت وبه پري سیما نگاه کرد .نگاه او به فرشاد از دردي عمیق درونی خبر میداد.
پري سیما در این چند روز به فراست دریافته بود که به دست اوردن فرشاد کارسختی است .با کشیدن نفسی عمیق از فرشاد رو برگرداند وبه درختی خیره شد.
فرشاد به دوستانش توضیح داد که جایی کار دارد و نمی تواند همراه انان به بازار بیاید.
پسر، ناسلامتی ما مهمان تو هستیم، هر روزبه یه بهانه جیم می شی، ناقلا نکنه جایی » : خسرو بازوي او را گرفت و گفت .(زیر سر داري و به ما نمی گی»
چکارش داري، بذار راحت باشه، برو فرشاد من طرفدار آزادي هستم ومعتقدم انسان نباید خود را به اصولی که در کارش اختلال ایجاد می کندمقیدکند.»
» : فریدون که از همراهی نکردن فرشاد هم ناراحت نبود لبخندي زد و خطاب به خسروگفت
.» من هم مطمئنم در نبود من به تو خوش می گذرد » : فرشاد با لبخندي معنی دار به فریدون نگاه کرد و گفت
فرشاد در حال صحبت کردن با دوستانش می دانست با هر لحظه تاخیر ممکن استوقت را از دست بدهد. براي خلاص شدن از دست دوستانش دستی تکان داد و گفت
.»خوب مزاحمتون نمی شم, ممکنه دیرتون بشه »:»؟ ما دیرمون بشه یا تو دیرت بشه » : کاوه با شیطنت ابرویش را بالا انداخت و با نگاهی معنی دار به دیگران گفت
.» مطمئن باش،خیلی مواظب رخشت هستم، ولی خیلی متعجبم، قرارت چقدر مهمه که ماشینت رو به ما دادي «
فرشاد بدون پاسخ دادن فقط لبخند زد و به طرف در ویلا راه افتاد. پیش ازخارج شدن، راهش را به سمت باغچه کج کرد
و با چیدن شاخه اي گل سرخ به طرفدر ویلا رفت.
این کار او از چشم دوستانش که با نگاه او را بدرقه می کردند دور نماند.فرشاد پیش از خارج شدن از در بزرگ ویلا
برگشت و براي دوستانش که بالبخندهایی معنی دار به او نگاه می کردند، دستی تکان داد و بدون اینکه فکرش را مشغول معنی لبخندهاي آنان کند به سمت میعادگاه خویش راه افتاد. طول راهبه نظرش چند برابر شده بود. بدون شتاب و با قدمهاي بلند طول راه را طی میکرد. عاقبت به پل رسید. خوب گوش کرد. هیچ صدایی به جز آواز پرندگان و
صدایرودخانه به گوش نمی رسید. از همان روي پل به آب روان و زلال رود خیره شد.عکس ابرها که بر اثر جریان رود تکه تکه به نظر می رسیدند در آب منعکس شدهبود. خورشید به شفافی روزهاي پیش شفاف نبود و لکه هاي گاه بی گاه نشان ازاین داشت که باران بهاري به زودي باریدن خواهد گرفت.
صداي زمزمه اي قلب فرشاد را به تند تپیدن وادار کرد. فرشاد نفس عمیقی کشیدو چشمانش را بست، نفس در سینه اش حبس کرد تا صدا رو بهتر بشنود.
انتظار آمدن آنان را به این زودي نداشت. صدا نزدیکتر می شد و او حیرانمانده بود تا چه کند. ناخودآگاه به درختی کهروز گذشته پشت آن پنهان شده بود نگاهی انداخت، و خطاب به خودش گفت:
(بایست و مثل یک مرد رفتار کن نه مثل یک ترسو مگر تو به دیدن او نیامدي، محکم باش و مرا شرمنده نکن.» . صداها نزدیکتر می شدند. با اینکه فرشاد هنوز نمی دانست چه کسانی به طرف پلمی آیند اما از تپش شدید قلبش
حدس زد همان کسی که به خاطر دیدنش قید همهچیز را زده در راه است و مطمئن بود در این مورد احساسش خطا نمی کند.
صداي خنده و صحبت به وضوح شنیده می شد. فرشاد مانند مجسمه ي سنگی کنارنرده چوبی پل ایستاده بود و وانمود می کرد مشغول تماشاي رودخانه است اماشش دانگ حواسش نزد صداي پاهایی بود که بر روي سنگفرش شنی جاده کشیده میشد. این صدا مانند سوهانی بر روحش کشیده می شد. فرشاد نمی دانست چه بایدبگوید و چطور باید سر صحبت را باز کند. اومی دانست این بار مانند دفعاتپیش که با کسی آشنا می شد نیست. به خوبی فهمیده بود فرق این آشنایی باموارد قبل در چیست. فرشاد در همین مدت کم متوجه شده بود که عشق نیاز بهزمان ندارد و در همان لحظه هاي نخست به انسان می فهماند که او را گرفتار واسیر خود کرده است.

گمشده.. 05-30-2012 02:48 PM

به یاد حرفهاي منوچهر، عمویش، افتاد که به او گفته بود: هر وقت عشق به سراغت آمد اولین نفر خودت هستی که می
فهمی عاشقی. حالا می فهمید این همه التهاب و هیجان توأم با ترس، ناشی از همان احساسدوست داشتنی و غریب است که آن را عشق نام نهاده اند. او کم کم این مادهمخدر را در روح و جانش احساس می کرد و در خلسه ي آن فرو می رفت.
فرشاد فهمیده بود عشق مثل هواست، مثل نفس کشیدن مثل خون گرمی که در رگهاست. او عشق را تحول می
دید،تحولی نو که زندگی را دگرگون می ساخت.
صداها نزدیکتر و واضح تر شنیده می شدند. ترانه براي فرشته تعریف می کرد که چگونه شب گذشته می خواسته لیوانی را جلوي نامزدش بگذارد که دستش به پارچدوغ خورده و تمام آن روي لباس کوروش برگشته بود و لباس او را حسابی خیس وکثیف کرده بود . فرشته از حرف ترانه که به طرز جالبی ادا می شد با صدایبلند ریسه رفته بود.
آن دو با لذت این راه را طی می کردند. وقتی سر پل رسیدند در یک لحظه قلبفرشته فرو ریخت و نگاهش روي شخصی که رو به رودخانه ایستاده بود ثابت ماند.با اینکه پشت آن شخص به او بود اما فرشته از قد بلند و اندام ورزیده اش متوجه شد که او همان کسی است که طی دو روز گذشته فکرش را به خود اختصاصداده است.
اون » : ترانه نگاه مات فرشته را دنبال کرد و با دیدن شخصی که روي پل بود با تعجب به فرشته نگاه کرد و آرام پرسید »؟ کیه؟ می شناسیش فرشته بدون اینکه به او نگاه کند سرش را تکان داد.
ترانه از طرزنگاه فرشته متوجه شد که او انتظار این دیدار را داشته و این برخورد دور از انتظار او نبوده است.
ترانه به آرومی بازوي فرشته را گرفت و او را به جلو هدایت کرد. پاهایفرشته به وضوح می لرزیدند و نفس عمیقش نشان از لرزش قلبش داشت. ترانه بهخوبی احساس او را درك می کرد. زیرا خودش نیز دستخوش آن احساس شده بود.لرزشی بدنش را فراگرفته بود.
همانطوري که بازوي فرشته را گرفته بود او را به سمت جلو می کشاند. چند قدمبرنداشته بودند که فرشاد به سمت آن دو چرخید. فرشته و ترانه هر دو تکانخوردند. فرشته به سرعت سرش را زیر انداخت, اما ترانه به فرشاد نگاه کرد واو را دید که به نشانه سلام سرش را تکان می دهد.
ترانه به آرامی زیر لب سلام کرد و به بازوي فرشته فشاري وارد کرد. اما اوسرش را بلند نکرد و همچنان با قدمهاي آرام به طرف چشمه گام برمی داشت.براي عبور از پل باید درست از جلوي فرشاد می گذشتند. ترانه سمتی بود که فرشاد قرار داشت و فرشته تقریبا پشت ترانه پنهان شده بود درست در لحظه اي که آن دو از جلوي فرشاد گذشتند او به سخن درآمد و با لحنمطمئن و صدایی آرام گفت» : ببخشید، ممکنه لحظه اي مزاحمتون بشم»؟
در کلام محترمانه فرشاد نه سماجت یک ولگرد دیده می شد و نه جسارت یک مزاحم.
هر دو دختر در جا میخکوب شدند. ترانه به فرشاد نگاه کرد و دقیق او راارزیابی کرد. نگاه آرام و پر تمناي او که به
فرشته دوخته شده بود خالی ازهر گونه مکر و فریب بود. ترانه مردد بود چه کند, آیا نزد فرشته بماند و یاآن دو را تنها
بگذارد. دوباره به فرشاد نگاه کرد. در چهره ي خوش قیافه ومردانه او اثري از مزاحمت ندید.
فرشاد به ترانه نگاه کرد و با لبخند ملایمی سرش را خم کد. سپس به فرشتهخیره شد و با لحن مؤدبانه اي گفت باور کنید قصد مزاحمت ندارم فقط آمدماز بابت دو روز پیش از شما معذرت بخواهم, در ضمن یک امانت از شما پیش مناستکه می خواهم تقدیمتان کنم »
. » فرشته با تردید به ترانه نگاه کرد. ترانه به علامت تایید سرش را تکان دادو بدون اینکه حرفی بزند, کوزه ي کوچک
فرشته را از دستش گرفت و به تنهاییبسوي چشمه راه افتاد.
فرشته از اینکه با فرشاد تنها مانده بوددچار اضطراب و ترس شد. وحشت زده بهترانه نگاه کرد که دور می شد. در یک لحظه تصمیم گرفت به دنبال او روان شدکه صداي فرشاد توان حرکت را از پاهایش گرفت.
«خواهش می کنم بمون, باور کن نمی خوام اذیتت کنم, فقط می خوام سرپایی زیبایت را که از آب رودخانه گرفتم بهت برگردونم...»
فرشاد سکوت کرد. حس کرد سر حرف را خوب باز نکرده است. او که به قولدوستانش در سخن وري نمونه بود, حالا در موقعیت بدي گیر کرده بود و چیزي بهفکرش نمی رسید تا به زبان بیاورد.
فرشته سرش را تکان داد. چشمان شفاف و زیباي فرشته مانند تیغه الماس قلبشرا می شکافت و در آن فرو می رفت.
فرشاد به هیچ قیمت حاضر نبود نگاهش را ازآن چشمان زیبا و خوشرنگ برگیرد. عاقبت این فرشته بود که طاقت قرار
گرفتنزیر نگاه شیداي فرشاد نیاورد و سرش را پایین انداخت.
صداي فرشاد آرام و عمیق بود، خونی به گرمی سرب مذاب در رگهایش به جریان افتاد.
ف ... فرشته، نگاهم کن، باور کن به خاطر تو و دیدنت از روزي که دیدمتقلبم رو به این تکه چوب و طناب گره زدم و «
اونو اینجا جا گذاشتم،دیروز ازصبح تا بعدازظهر کنار رودخانه منتظرت بودم. باور کن شرم ندارم به اینصراحت اقرار کنم
که وقتی صداي پاهاتو شنیدم از تصور دیدنت هم دست و پا وهم شهامتم رو کردم و مانند کودکی ترسو به درخت
چسبیدم و پشت اون درختخودمو پنهان کردم. تا دیروز نامت را دریا گذاشته بودم،چون مثل دریاباشکوهی و نگاهت
مثل طوفان برقلبم تاخته بود. اما وقتی دیروز نامت راشنیدم با خودم گفتم همون فرشته اي که قرار است روزي به خانه ي قلبم پابگذارد از آسمان آمده تا با وجودش خلاء روحم را پر کند.فرشته جسارت مراببخش که با این صراحت و بدون هیچ مقدمه چینی در همان برخورد به تو ابرازعلاقه می کنم اما دوست دارم تو عالم عشق و عاشقی اولین کسی باشم که پا رویتردید و شک درونش گذاشته و در اولین دیدار با شهامت ابراز می کندکه...دوستت دارد.»
فرشته به چشمان فرشاد نگاه کرد.در چشمان زیباي او جاذبه و صداقتی دیده میشد که فرشته از آن واهمه داشت و می ترسید اسیر آن شود.خودش هم می دانست کهبراي گریز از آن خیلی دیر شده و دلش در همان دیدار اول اسیر و صید آنچشمان زیبا و آن نگاه بی قرار شده است.»
فرشته احساس می کرد چیزي چون گل یاس خزنده آرام آرام به قلبش نفوذ می کندو در آن ریشه می دواند.ترسی که چند لحظه پیش به سراغش آمده بود جاي خود رابه آرامشی عمیق داد.آرامشی که فرشته از مدتها بود به دنبالش بود.
حالادیگر به هیچ چیز جز اینکه آنجا باشد نمی اندیشید.
فرشاد مانند تشنه اي که پس از مدتها به آب رسیده باشد، ذره ذره در دریایچشمان او غرق می شد.در آن لحظه ها به فراست دریافت که چیزي را که سالها بهدنبالش بوده در این مکان یافته است.فرشاد عشق را در نگاه آبی و زیبایفرشته دیده و شناخته بود و به خوبی متوجه شد خلئی را که سالهاي سال درزندگی اش احساس می کرده با انعکاس چهره خود در چشمانی به رنگ زندگی پرکرده است.
سکوت بین آن دو حاکم شد.سکوتی که بهتر از هزاران کلام گویا احساس آن دو را نسبت به هم بیان می کرد.
در همان زمان اندك یک حس برتر از تمام احساسات موجود در دنیا در قلب آن دودر حال شکل گرفتن بود.فرشته در
شب موها و مژگان سیاه فرشاد خود را گم میکرد و فرشاد در دریاي آبی چشمان فرشته غرق می شد.در همان حال الهه عشق رویسر این دو موجود دوست داشتنی و زیبا به پرواز درآمده بود و براي آن دو ازخالق عشق مجوز آورده بود، مجوزي به نام عشق که از آسمان می رسید و دستتطاول زمینیان بر آن کوتاه بود.
فرشاد چشمانش را بست تا تصویر فرشته را براي همیشه در قلبش حک کند.گرمایدرونش را با آهی از سینه بیرون داد.
چشمانش را باز کرد و به فرشته خیره شدکه نقش عشق و سرخی شرم بر گونه هایش به جا مانده بود. به نظر
فرشادزیباترین و بدیع ترین خلقت خداوند پیش چشمانش گشوده شده بود.
لحظه ها براي آن دو به اندازه پلک برهم زدنی سپري شد.هر دو به خوبی میدانستند که ترانه از قصد تاخیر کرده تا آن
دو بتوانند کمی با هم صحبت کنندو هر دو از ته دل از او متشکر بودند.
عاقبت فرشاد با دستانی که احساس می کرد بی حس و سرد شده زیپ ساك دستی اشرا باز کرد و بسته کادو پیچ شده بعد »: را بیرون آورد.کاغذ را باز کرد و سرپاییسفید را از آن خارج شده کرد. آن را با دو دست گرفت و به فرشته گفت
ازرفتنت من ساعتی همین جا بودم تا بتوانم فکرم را متمرکز کنم و همانطور کهبه رود نگاه می کردم چشمم به سرپایی و با دو دست آن را به طرف فرشته گرفت. «. زیبایت افتاد و توانستم آن را که بینچوبهاي رودخانه گیر کرده بود بگیرم .» متشکرم »: فرشته به کفش و سپس به فرشاد نگاه کرد و در حالی که سرش را زیر می انداخت با صداي آرامی گفت هر دو متوجه ترانه شدند که سرش را زیر انداخته و با قدمهاي آهسته از چشمهبر می گشت.نگرانی به پایان رسیدن دیدار در چشمان هر دو نقش بست.
فرشاد با عجله گفت»: خیلی مسخره است که من هنوزم خودم را معرفی نکردم،باورکن این اولین باري است که مثل یک
کودك خنگ رفتار می کنم اسم من فرشاداست.فرشاد رهام،دانشجو هستم و به زودي ،یعنی کمتر از یک سال دیگر
درسم تمام می شود...» نمی دونم چه بگویم
سپس با حالت کلافه اي به ترانه که هر لحظه نزدیکتر می شد نگاه کرد و گفت
.» نزدیک شدن دوست شما مرا هول می کند، »:
فرشته به فرشاد نگاه می کرد که با عجله حرف می زد.لبخندي بر لبانش نقش بسته بود،حرکات فرشاد برایش خیلی
شیرین بود.
فرشاد نگاه دیگري به ترانه انداخت که حالا خیلی نزدیک شده بود.با شتابشاخه گل سرخ را به طرف فرشته گرفت و
.» خواهش می کنم این شاخه گل را ازمن قبول کنید »: گفت
ترانه کنار آن دو رسید و آن دو را نگاه کرد.
فرشته از نگاه ناراضی فرشاد احساس کرد در حضور ترانه نمی تواند صحبت کند.حالت فرشاد طوري بود که حس
شیطنت فرشته را برمی انگیخت و دلش می خواست کم یسر به سر او بگذارد.
فرشته نگاهی به شاخه گل انداخت و گفت»؟ به مناسبت چی »:
: فرشاد نفس عمیقی کشید و با دستپاچگی به ترانه نگاه کرد که چشم به دهان اودوخته بود.با لبخند به فرشته گفت (می توانید آن را به عنوان معذرت خواهیب پذیرید.»
فرشته سرش را خم کرد و با حالت مخصوصی گفت. :» اما من معذرت خواهی شما را دیروز پذیرفتم »
فرشاد با تعجب به فرشته نگاه کرد.
«چطور »؟
« من گلی را که دیروز به عنوان معذرت خواهی روي این تیرك گذاشته بودید قبول کردم .»
فرشاد چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و لبخندي معنی دار برروي لبش نشست. چند لحظه کوتاه به
همین حالت بود.بعد چشمانش را باز کرد وبا لحن نافذي که تا اعماق روح فرشته نفوذ کرد به او گفت »:و حالا این گلرا به
نشانه ي محبتی که از شما در قلبم احساس می کنم قبول کنید.»
فرشته سرش را زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
بیان رك و ساده فرشاد باعث شد ترانه سرش را به زیر بیندازد و از بین آن دوبگذرد و بدون توقف تا انتهاي پل برود و در
همانجا به انتظار فرشته ایستاد.
فرشاد با صداي آرامی گفت : »؟ فرشته سکوت تو را به چه چیزي معنی کنم »
فرشته به او خیره شد. غم عمیقی بر قلبش فشار می آورد.نگاهش آنچنان محزون وآشفته بود که فرشاد حس کرد دریاي
چشمان او مستعد توفان می باشد.
فرشاد هم چنان گل را روي هوا نگاه داشته بود و منتظر بود فرشته آن رابگیرد. با دیدن حالت فرشته نمی دانست آیا
دستش را همچنان نگاه دارد و یاآن را پس بکشد.
فرشاد هنوز در تردید قبول یا رد کردن دستش توسط فرشته بود که با کمال تعجب دید فرشته دستش را جلو آورد و گل
را از دست او گرفت.با صداي آرامیگفت:.( خداحافظ »
فرشاد با نگرانی به فرشته نگاه کرد که براي رفتن آماده بود. در نگاهش هزاران تمنا خوانده می شد. با زبان نگاه به او
التماس می کرد کمی دیگر صبرکند. و با صداي لرزانی گفت:.( فرشته »
فرشته با شنیدن نامش از زبان فرشاد بی حرکت ایستاد ولی به طرف او برنگشت وهمچنان که سر به زیر انداخته بود
منتظر حرف او شد.صداي فرشاد در گوشش پیچید.
«با من خداحافظی نکن،منتظرت می مانم،با تمام قلب و احساسم .»
فرشته لبانش را بهم فشرد تا مانع از ریزش قطره اشکی شود که در چشمانش جمع شده بود.بدون اینکه پاسخی به
فرشاد بدهد اول آرام و بعد با تند کردن قدمهایش از او دور شد.
فرشاد رفتن او را دید و با کشیدن آهی چشمانش را بست تا شاهد دور شدن او نباشد.خیلی دوست داشت نام فرشته را
با صداي بلند به زبان بیاورد،اما می دانست این کار دور از عقل است و ممکن است او را ناراحت کند.احساس کرد بغضی
بر گلویش فشار می آورد.رویش را به طرف رودخانه کرد و دستانش را در موهایش فرو برد و به آرامی
گفت:‹‹ فرشته،دوستت دارم.با تمام وجودم و ا تمام قلبم »
فرشته خود را به ترانه رساند.ترانه او را دید که صورتش سرخ شده و به نفس نفس افتاده است.ترانه به خوبی می دانست
او از دویدن به این روز نفتاده است.با وجودي که کنجکاوي دانستن دیوانه اش می کرد،با این حال سکوت کرد تا مانع از
فکر کردن او نشود.ترانه آنقدر عاقل بود که بفهمد در این مواقع سکوت بهترین کمک براي کسی است که می خواهد
فکرش را براي تصمیم گیري مهمی متمرکز کند.او احساس می کرد فرشته در حال تجزیه و تحلیل شرایط می باشد و به
واقع همانطور هم بود.
فرشته به زحمت گام برمی داشت و حالت کسی را داشت که مخالف جریان آب شنا می کند.جریانی که مانند سیل او را
به طرف پل می کشاند و او نفس زنان تلاش می کرد به پشت سر فکر نکند.هزاران وسوسه در وجودش سربرآورده بود که
برگردد و به پشت سر نگاه کند.در مقابل،احساس ترسی او را از برگشتن و به پشت سر نگاه کردن برحذر می داشت .
ترانه با سکوت همپاي او راه می رفت و فرشته آنقدر گیج و منگ بود که حتی به فکرش هم نرسید که کوزه اش را از
دست ترانه بگیرد.فقط زمانی به خود آمد که ترانه جلوي در منزلشان کوزه را به زمین گذاشت و صورتش را جلو آورد و
و به «. فرشته الان نمی خوام ،ولی بعد جریان رو برام تعریف کن.خداحافظ »: فرشته را بوسید و با صداي آرامی گفت
سرعت به طرف منزلشان روان شد.فرشته حتی فرصت نکرد جواب خداحافظی او را بدهد.
فرشته مدتی کنار پرچین منزل ایستاد و پس از چند لحظه در حالی که گل و لنگه گفش را در یک دست و کوزه را در
دست دیگرش گرفته بود داخل حیاط شد.
فرشته پس از گذاشتن کوزه آب روي ایوان به سمت اتاقش رفت و در را بست.شاخه گل را کنار پنجره گذاشت و به آن
خیره شد.چند لحظه در همان حال ماند.پس از اینکه به خود آمد،به دیوار کنار پنجره تکیه داد و به منظره بیرون چشم
دوخت.هوا گرفته بود و ابرها تمام آسمان را پوشانده بودند.
فرشته همچنان به منظره بیرون نگاه می کرد.چهره فرشاد در نظرش جان گرفت.چشمان روشن و نگاه زیباي او در
محاصره ي ابروانی مشکی و مژگان بلند،بینی متناسب و دهانی خوش ترکیب که هنگام حرف زدن دندانهاي سفید و
براقش را به نمایش می گذاشت.
چهره فرشاد آنقدر خواستنی بود که فرشته با ناامیدي چشمانش را بست و سعی کرد تا دیگر به او فکر نکند.اما بستن
چشمانش نه تنها دردي از او دوا نکرد بلکه وضوح تصویر چهره ي او را بیشتر کرد.
فرشته به خوبی می دانست که نمی تواند مانند دختران دیگر در قلبش تخم عشقی را بکارد و با خون دل آن را بپروراند
و به امید رسیدن به آن انتظار بکشد.سرنوشت او را از پیش رقم خورده بود و او می بایست همانطور که برایش پیش
بینی شده بود با پسر عمه اش که حتی نمی دانست که او را دوست دارد ازدواج کند.
پدر و مادرش صلاح او را در این ازدواج می دیدند و این موضوع از سالها پیش آنقدر تکرار شده بود که براي خود او هم
قطعی بود که مرد زندگی اش فقط یک نفر می باشد و او حق ندارد به غیر از آن یک نفربه کس دیگري فکر کند.
ولی اي کاش دلش هم این را می فهمید.تا چند روز پیش خودش را به دست سرنوشت سپرده بود و براي رضایت دل پدر
و مادرش هم که بود مخالفتی با این ازدواج از پیش تعیین شده نداشت،اما حالا دلش سازدیگري می نواخت.سازي که می
دانست با آواز پدر و مادر و اطرافیانش جور نیست و این او را به وحشت می انداخت.
فرشته احساس می کرد موجی از خشم چون مواد مذاب از درون قلبش می جوشید و از اینکه خودش نمی تواند براي
زندگی و آینده اش تصمیم بگیرد،احساس پوچی و ناامیدي می کرد.
او دلتنگی اش را با فرو ریختن قطره اشکی بروز داد و به ناگاه پنجره ي اتاقش را باز کرد و شاخه گل اهدایی فرشاد را به
بیرون پرتاب کرد و به سرعت پنجره را بست.چنان با شتاب اینکار را کرد گویی می ترسید گل پرواز کنان به اتاق
برگردد.
با این کار دردي در اعماق قلبش احساس کرد و اشکهایش بی امان بر چهره اش جاري شدند.فرشته احساس می کردبا
پرتاب گل سرخ قلبش را از سینه بیرون انداخته است.
پشتش را به پنجره اتاق کرد و گریه یبی صدایش به هق هق تبدیل شد.او با تمام وجود می گریست و براي اینکه صداي
گریه اش به بیرون اتاق درز نکند و به گوش مادرش که در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود نرسد به طرف رختخواب هاي
چیده شده در گوشه ي اتاق رفت و سرش را به آن تکیه داد و با خیال راحت به سختی گریست.
به همان حالت بود تا اینکه احساس کرد بار دلش سبک شده است و تازه آن وقت بود که از فکر از بین رفتن گل سرخ با
ترس سرش را بلند کرد و با شتاب به طرف پنجره اتاقش دوید.آن را باز کرد و سرش را بیرون خم کرد.در یک نظر متوجه
گل شد که کنار جوي آب افتاده و دست نوازش آب او را تکان می دهد.
دستانش را به چشمانش کشید تا نشان اشک را از آن پاك کند و با سرعت به طرف در اتاق رفت،از پله هاي چوبی منزل
به سرعت پایین رفت.می دانست اگر مادر او را در این حالت ببیند حتما به او گوشزد می کند که روي پله هاي چوبی
خطرناك اینطور ندود.اما خوشبختانه مادر در آشپزخانه مشغول بود و متوجه ي او نبود.
فرشته ساختمان را دور زد و از روي چوب هاي انبار شده پشت منزل به زحمت گذشت تا خود را به پشت خانه و روبروي
پنجره اتاقش رساند.پس از دیدن گل خم شد و با احتیاط آن را بلند کرد،سپس با انگشتش گلبرگهاي گل را نوازش کرد و
با زمزمه از او معذرت خواست که با بی رحمی آن را پرت کرده است.گل را به لبانش نزدیک کرد و آن را به آرامی بوسید.
فرشته آرام آرام به طرف محوطه ي جلویی حیاط راه افتاد.قطره هاي باران دانه دانه شروع به باریدن کرده بودند.نسیمی
که از جانب دریا می وزید بوي نم و شوري آب را به همراه می آورد.
فرشته بی توجه به بارش دانه هاي باران که کم کم شدید می شد روي پله هاي چوبی ایوان نشست و به پرچین حیاط
خیره شد.
آن شب براي فرشاد شب یلدا بود،زیرا خواب به چشمانش راه نمی یافت.فرشاد تا نزدیکی صبح در اتاقش قدم می زد و
فکر می کرد.
چهره دلپذیر فرشته را هزاران بار پیش چشم آورد و در پرستشگاه قلبش مشغول ستودن او شد.حافظه اش چون نوار
کاستی صداي نرم و لطیف او را نه صداها بلکه هزاران بار در گوشش تکرار کرد.
فرشاد به خوبی متوجه شده بود که فرشته لهجه خاصی ندارد و لحن آهنگ کلام او نشان از این دارد که او دختري
تحصیل کرده و با خانواده است.هر چند که براي او فرقی نمی کرد که فرشته یک دختر روستایی باشد و یا چطور صحبت
کند.او دلش را باخته بود و برایش فقط او مهم بود نه چیز دیگري.
فرشاد بارها پشت پنجره اتاق رفت و از آنجا به آسمان گرفته و ابري که باران ریزي به همراه داشت چشم دوخت.او صبح
را می طلبید به همراه روشنایی و آفتاب.می ترسید اگر فردا آسمان همچنان گرفته باشد فرشته نتواند به چشمه بیاید.

گمشده.. 05-30-2012 02:50 PM

زیر لب خطاب به ابرها گفت:خواهش می کنم زود ببارید تا فردا صبح چیزي براي باریدن وجود نداشته باشد.باور کنید
من تازه اونو پیدا کردم.
فرشاد آنقدر به عقربه هاي ساعت نگاه کرد که احساس سرگیجه می کرد.با اینکه دمیدن صبح را انتظار می کشید اما به
خوبی می دانست تا بعدازظهر فردا باید صبر کند.
از حرص خود را روي تختخوابش انداخت و بدون اینکه لباس و کفشش را دربیاورد چشمانش را بست.
فرشته هم با تاریک شدن هوا بدون خوردن شام به رختخواب رفت.اشتهایی براي خوردن نداشت.فقط آرزو می کرد
زودتر صبح از راه برسد.
صبح روز بعد فرشته خیلی زود از خواب برخاست.نخستین چیزي کهه به خاطرش آمد گل سرخی بود که داخل لیوان
جلوي پنجره اتاقش بود.
فرشته به سمت آن رفت.گلبرگهاي گل باز شده بودند و شاخه اش به سمتی متمایل شده بود و مشخص بود در حال
پژمردن می باشد.
فرشته گل را از داخل لیوان برداشت و با دلسوزي به گلبرگهاي در حال پر شدن آن نگاه کرد و پس از کشیدن آهی گل
را به لبانش نزدیک کرد و آن را بوسید.سپس به سمت کمد لباسش رفت و از میان کمد دفتر خاطراتش را بیرون آورد و
به کنار پنجره رفت.دفتر را روي لبه ي پنجره گذاشت،سپس گل را با گوشه ي پیراهنش خشک کرد و بعد دفتر را باز کرد
و جلوي آن ایستاد.
هوا گرگ و میش بود و براي او که هیچ وقت صبح را این گونه ندیده بود خیلی تازگی داشت.نفس عمیقی کشید و آهسته
به طرف کمد رفت و دفتر را آنجا گذاشت و بدون اینکه کوچکترین صدایی ایجاد کند در اتاق را باز کرد و به ایوان رفت.
فرشته دستهایش را به نرده چوبی ایوان تکیه داد و با نفس عمیقی هواي پاك صبح را به داخل ریه هایش کشید.سپس
به آرامی از پله هاي چوبی پایین آمد و به طرف حوض کوچک و آبی گوشه ي حیاط رفت.
آب حوض شفاف و تمیز بود و عکس شاخه هاي بلند درختان در آن منعکس شده بود.چند برگ کوچک با نسیم
صبحگاهی روي آب حوض می رقصیدند.فرشته دستش را در آب تکان داد و موج هاي دایره واري در آن ایجاد کرد.برگها
چون زورقی محکم زیر آب فرو می رفتند و دوباره به سطح آب می آمدند.
سرماي صبحگاه در وجود فرشته رسوخ کرده بود اما دلش نمی خواست چشم از آب بردارد.
هنوز هوا ابري بود و ابرهاي تیره سراسر آسمان را پوشانده بودند و...
خبر از این داشتند که اجازه نخواهند داد آفتاب سر از پشت آنها دربیاورد.فرشته به سختی نگاهش را از خوض گرفت و
به آسمان نگاه کرد و با افسوس آهی کشید.او می دانست اگر هوا ابري باشد او نمی تواند به چشمه برود و این یعنی...
سپیده صبح دمیده بود و فرشته همچنان کنار حوض اب نشسته بود و در افکار عمیق و دلچسبی غرق شده بود.
چی شده »: با صداي گرم پدر سرش را بالا گرفت و به او سلام کرد.پدر بالبخند جواب سلام او را پاسخ داد و گفت
.» باباجون،لابد چون دیشب شام نخوردي امروز صبح از گرسنگی زود بیدار شدي
فرشته لبخندي زد و به علامت تأیید سر تکان داد.
براي امروز وقت دکتر گرفتم،در ضمن خواهرت هم براي ناهار ما »: در حین صرف صبحانه مهدي خطاب به همسرش گفت
را دعوت کرده،تا شب به چند نفر از اقوام سر می زنیم،شاید هم فردا رفتیم لاهیجان پیش خان عمو،به هر حال او از ما
تو هم به مادر کمک کن زودتر اه بیفتیم،می ترسم بارون بگیره و سپس رو به فرشته کر و گفت :«.توقع داره وضع جاده ها خراب بشه »
لقمه در گلوي فرشته گیر کرده بود و قلبش فشرده می شد.بدون گفتن کلامی سفره را جمع کرد و سپس براي برداشتن
وسایلش به اتاق رفت.
ساعتی بعد خودرو مهدي پستی بلندي هاي راه را پشت سر می گذاشت و لحظه به لحظه از منزلشان دور و دورتر می
شد
قلب فرشته لبریز از غم و اندوه بود.او با تمام وجود مطمئن بود فرشاد براي دیدنش سر پل می آید.شعله اي از امید که
در قلبش روشن شده بود رو به افول داشت.فرشاد شوري تازه به زندگی یکنواخت او داده بود.فرشته مطمئن بود با
نبودش او را براي همیشه از دست داده است.با اینکه فرشاد را به درستی نمی شناخت ولی با اطمینان قلبی می دانست
که او را بازي نمی دهد و محبتش به او خالص و بدون ریا و تزویر است.
فرشته با خود فکر کرد از تقدیري گریزي نیست و سرنوشت من قابل تغییر نیست.با این فکر آه بلندي کشید،بطوري که
نگاه پدر و مادر را به سمت خود کشاند.
نرگس به پشت برگشت و از او پرسید: چیه،خسته شدي؟ »
« نه داشتم به ترانه فکر می کردم،آخه قرار بود امروز بیاد دنبالم بریم خونه دخترخاله اش کارهاشو ببینم .»
: مادر به آرامی سرش را تکان داد و گفت: .» فرصت زیاده ناراحت نباش »
بغضی به گلوي فرشته فشار آورد و با خود گفت.» نه مادرجون،براي من دیگر فرصتی نیست »
: فصل 8
فرشاد باز هم با وجود نیشخند هاي تمسخر آمیزه دوستان و همچنین نگاه هاي پر از حسادت دختر ها آماده شده بود تا به
معیادگاه برود .رفتار او در بین مهمانان و خانواده اش سوال برانگیز شده بود.
منیژه در پی فرصت بود تا با او صحبت کند ،اما فرشاد ب ی خیال از این صحبت هاي در گوشی بقیه کار خودش را میکرد.
آن روز سرحال تر از همیشه ،ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا بیرون برود.دوستانش نقشه اي کشیده بودند تا به
بهانه اي مانع از خارج شدن او شوند.
وقت ی فرشاد با بلوز آبی آسمانی و شلوار جین و کتانی سفید وارد محوطه شد سرها را به سمت خود چرخاند.
فرانک با تأسف سرش را تکان داد و به پري سیما نگاه کرد که با حالت غمگینی به فرشاد چشم دوخته بود.در چشمان
فرناز نگاهی کینه توزانه دیده م یشد .دیگران هم با احساس ی متفاوت به او نگاه میکردند.
وقت ی فرشاد وارده محوطه شد،پسر ها او را دوره کردند و مشغوله صحبت شدند ،فرشاد هم با آنان خوش و بش
کرد.خسرو پیشنهاد کرد یک دست والیبال شرطی بزنند.بقیه با پیشنهاد او موافقت کردند و تیمی که از فرشاد و یارانش
باخته بود شروع کرد به کرکري خواندن براي او و سایر یارانش
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"حاضرم،اما الان باید برم چون جای ی کار دارم ول ی فردا صبح روي همتون رو کم
میکنم".
دوستانش هر کاري کردند تا مانع از رفتن او شوند نتوانستند،فرشاد عزم را براي رفتن جزم کرده بود.بیشتر از همه
خسرو بود که اصرار میکرد تا فرشاد را نگاه دارد.فرشاد نگاه ی به خسرو انداخت و چند ضربه آهسته به بازوي او زد و
گفت:"ببین خسرو..... خودتی،تو اگر خودت رو هم بکشی ،من میرم."و با این کلام به دوستانش فهمند که از نقشه آنان
مطلع شده است.
فرشاد از جمع دوستانش که به حرف او م یخندیدند جدا شد و به طرف در ویلا راه افتاد.اما هنوز خارج نشده بود که
صداي پري سیما را شنید که او را به نام خواند .پسر ها به هم نگاه کردند و فرشاد به طرف دختر ها برگشت.
پري سیما قدم ی جلو برداشت در حال ی که به او چشم دوخته بود گفت :"وقت دارید کم ی با هم صحبت کنیم؟"
فرشاد ابرووانش را بالا برد و با حالت بخصوصی به پري سیما نگاه کرد.او مردد بود تا به او چه بگوید.پري سیما از مکثی
که فرشاد کرد متوجه شد که او در تصمیم گیري مردد است.بنابرین با لحنی شتاب زده گفت:"البته الان مزاحمتان
نمیشوم ول ی بعد از این که برگشتید،اگر کاري نداشتید مزاحمتان میشوم".
فرشاد لبخندي زد و سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:" بله حتما،من فقط چند ساعت بیرون میرم و زود بر
م یگردم".
"پس منتظرتان م یمانم".
فرشاد بدون پاسخ،لبخند زنان به طرف در ویلا به راه افتاد و این بار حتا به باغچه گل سرخ هم نگاه نکرد چون میدانست
تمام نگاه ها به سوي او دوخته شده است.وقت ی از تیررس نگاه جمع دور شد
شروع کرد به دویدن و تا نزدیک پل یکسره دوید.وقت ی به پل رسید تا مدت ی نفس نفس میزد و با وجود گرم نبودن هوا
عراق از سر و رویش روان بود.اما خوشحال بود که وقت را از دست نداده است او منتظر بود تا فرشته هر لحظه از راه
برسد.قلبش م یتپید و با هر ضربه دیدار او را طلب میکرد.او فرشته را م یخواست،خواستن با تمام وجود برخلاف
انتظارش که فکر میکرد آسمان ابري م یباشد ،اشعه هاي خورشید از لا به لایه ابرها سرك کشیده بودند و این به فرشاد
امیدواري میداد که فرشته خواهد آمد.ساعت ها از ایستادن فرشاد روي پل گذشته بود و هوا رو به تاریک ی م ی رفت اما
حاضر نبود قبول کند که فرشته نمی آید.


اکنون ساعت 12:09 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)