پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   شعر جهان (http://p30city.net/showthread.php?t=29688)

forrest 12-03-2010 01:50 PM

شعر جهان
 
(Sylvia Plath )شاعر معاصر انگلیسی

لاله ها
سيلويا پلات
برگردان:گلاره جمشیدی

لاله ها هیجان انگیزند بسیار
اینجا زمستان است،
نگاه کن همه چیز چقدر سفید است
چقدر آرام، چقدر برف پوش...
من آرامش را می آموزم،
در سکوت خویش می آسایم
همانگونه که نور
دراز می کشد بر این دیوارهای سفید ،
بر این تختخواب، بر این دستها...
من هیچکسم،
من هیچ ندارم برای این هیاهو
من نامم را
و لباسهایم را
به پرستاران داده ام،
پیشینه ام را به بیهوش گرها
و بدنم را به جراحان...
آنها سرم را گذاشته اند
بین بالش و ملحفه.
مانند چشمی
میان دو پلک سفید که هیچگاه بسته نخواهد شد.
حدقهء بیچاره
ناچار است همه چیز را دربر بگیرد.
پرستاران می روند و عبور می کنند،
آنها مزاحم نیستند
عبور می کنند چون ساده لوحانی در کلاهکهای سفیدشان،
با دستهایشان کار می کنند، هریک درست مثل دیگری،
آنسانکه گفتن تعدادشان ناممکن است...
بدنم برایشان ریگی است،
مانند آب نگاهداریش می کنند،
نگاهداری از ریگها باعث سرریزشان می شود
باید صاف و صیقلی شان کرد، به آرامی...
مرا با سوزنهای براقشان بی حسّ می کنند
مرا خواب می کنند،
اکنون من خویش را گم کرده ام
من یک بیمار مسافرم
قالب شبانه ام، چرمین و نفوذناپذیر،
مانند یک جعبه سیاه قرص...
لبخند همسر و کودکم، آشکار در عکس خانوادگی.
لبخندشان به پوستم جذب می شود،
این دامهای خندان کوچک...
من، گذاشته ام اشیاء بگریزند.
یک قایق باری ِ سی ساله،
سرسختانه بر نام و نشانی من می آویزد.
آنها مرا از دلبستگی های عاشقانه ام زدوده اند
هراسان و عریان، بر یک ارّابه ِ سبز متکادار و نرم،
تماشا کردم: سرویس چایی ام را
گنجهء لباسهایم، کتابهایم را،
غرق شده و فرورفته،
و آب از سرم گذشت...
من اکنون یک تارک دنیایم
و هیچگاه چنین خالص و ناب نبوده ام...
من هیچ گلی را طلب نمی کردم
من تنها می خواستم
با دستهای خالی، دراز بکشم و کاملا تهی شوم
چقدر رهاست، نمیدانی چقدر رها-
این آرامش آنقدر عظیم است که خیره ات می کند
هیچ نمی پرسدت،
از نامی
و پشیزی...
این همان چیزی است که مرده را در بر می گیرد،
من درکشان کردم
دهانهایشان را بر آن می بندد،
مانند لوح آیین عشاء ربانی...
لاله ها بسیار سرخند در وهلهء نخست،
آزارم می دهند.
حتی از میان کاغذ هدیه ها،
می توانستم صدای نفس کشیدنشان را بشنوم
درخشان،
میان قنداق های سفیدشان
چونان کودکی هراسان.
سرخیشان با زخمهایم سخن می گوید،
با هم رابطه دارند.
چقدر زیرکند
به نظر می آید شناورند،
گرچه مرا زیر بار خود خم می کنند.
آشفته ام می کنند با زبان تندشان و رنگشان
یک دوجین لاله قرمز قلاب می افکنند دور گردنم.
هیچ کس پیش از این مرا ندیده بود،
و اکنون دیده می شوم.
لاله ها به سمت من
و پنجره پشت سرم،
می چرخند.
آنجا که روزی نور به آرامی پهن می شد
و به آرامی از میان می رفت
و من خود را می بینم:
خوابیده، مسخره، سایه ای تکه تکه
مابین چشم خورشید و چشمان لاله ها،
و بی هیچ چهره ای.
من خواسته ام که خود را محو کنم،
لاله های جاندار، اکسیژنم را می بلعند.
پیش از آمدن آنها نسیم آرام بود،
می آمد و می رفت،
دم به دم،
بی هیچ های و هوی،
آنگاه لاله ها فضا را آکندند
چون قیل و قالی مهیب
و اکنون هوا گره می خورَد و چرخ می زنَد به دور آنها،
بسان رودی.
گره می خورد و چرخ می زند
به دور توربینی مغروق و پوشیده از زنگار سرخ !
آنها حواسم را جلب می کنند،
حواسی که شادمان بود،
بازی کنان و آسوده،
بی هیچ سرسپردگی بر خویش...
حصارها نیز انگار خود را گرم می کنند.
لاله ها باید پشت میله ها باشند،
مثل حیوانات دهشتناک.
آنها باز می شوند،
مثل دهان گونه ای گربه بزرگ آفریقایی
و من از قلبم با خبرم،
باز و بسته می شود،
جام شکوفه های سرخش
از عشق نابِ من تهی می شود،
آبی که می نوشم گرم است و شور،
مانند دریا...
و از سرزمینی می آید بسیار دور،
چونان تندرستی...



forrest 12-04-2010 03:11 PM

لورکا
 
ترانه اندلسی
فردریکو گارسیا لورکا
یغما گلرویی

زیبای زیبا دلم!
در خانه ات آویشن می سوزد.

- بی هوده در تب و تابی!
در را به کلید نقره بسته ام.
کلید گره خورده به ربانی
که بر آن نوشته:
دور دور است دلم.
راه کوچه را نبند،
تا باد از آن بگذرد!

زیبای زیبا دلم!
در خانه ات آویشن می سوزد.

forrest 12-04-2010 03:21 PM

مایاکفسکی
 
ابر شلوار پوش
ولادیمیر مایاکوفسکی

مدیا کاشیگر

فکرتان خواب می بیند
بر بستر مغزهای وارفته
خوابش نوکران پروار را ماند
بر بستر آلوده
باید برانگیزم جُل خونین دلم را
باید بخندم به ریشها
باید عُنُق و وقیح
ریشخند کنم
باید بخندم آنقدر
تا دلم گیرد آرام

بر جان من نه هیچ تار موی سفید است
نه هیچ مه پیرانه
من زیبایم
بیست و دو ساله
تندر صدایم
می درد
گوش دنیا
پس می خرامم
ای شما
ظریف الظرفا
که عشق را با کمانچه می خواهید
ای شما
خشن الخُشنا
که عشق را
با طبل و تپانچه می خواهید
سوگند حتی یک نفرتان
نمی تواند پوستش را
چون من شیار اندازد
تا نماند بر آن
جز
رد در ردِ لب و لب

گوش کنید
در آنجا
در تالار
زنی هست
از انجمن فرشته های آسمان
می گیرد دستمزد
کتان تنش نازک است و برازنده
می بینیدش
ورق می زند لب هایش را
گفتی کدبانویی
کتاب آشپزی

اگر بخواهید
تن هار می کنم
همانند آسمان
رنگ در رنگ
اگر می خواهید
حتی از نرم نرمتر می شوم
مرد
نه
ابری شلوارپوش می شوم

من به گلبازار باور ندارم
چه بسیار فخر فروخته اند به من
مردان و زنان
مردانی
کهنه تر از هر مریضخانه
زنانی
فرسوده تر از هر ضرب المثل


forrest 12-04-2010 03:31 PM

سيمها
فیلیپ لارکین
آرش توکلی


گرداگرد فراخ ترین مرغزارها هم
حصاری برقی
هست
اگرچه که پیران رمه
خوب می دانند که نباید
به بيراهه روند
اما پيش قراولان جوان
رایحه آبهای زلال تررا
بو می کشند
نه تنها در اینسوی
بلکه حتی در آنسوی سیمها….

در پی آن
ناگهان به سیمهایی بر می خورند
که قساوت سلاخانه آنها
امانشان نمی دهند،

از آنروز ديگر
پيش قراولان جوان،پيران رمه اند
که برقی نهان
فراخ ترين احساسشان را مهار می کند….


ساقي 01-11-2011 04:41 PM

شعر جهان
 

کارل ون بري

برگردان رباب محب




دعا



و زئوس ... ، اگر مرگيت هنوز باقيست

به مرگي مرا بخوان که به هيچ زباني

ترجمان نشود



من نمي خواهم با مرگ از رازي بگويم که

او ندارد


مرا به آنسوي نور ببر

بگذار مرگ از درون تيرگي فريادم کند

و رعشه بر اندامم آورد

در شعله ي ِ زبان ِ

غريبش





{پپوله}



تحسين



ساعت ها،

دقيقه ها و ُ ثانيه ها



هنوز هستم و ُ نفس طلوع را مي توانم

بوئيد

مثل امواج روي ِ پاهايم که تنها نفس ِ ممکنست

از سالها ي ِ پير و دور



بي شک ارجت خواهم نهاد ،

فراموشي –

انتظار ي که

آب را از من دريغ نمي کني.





{پپوله}


پيري



براي پير شدن

بايد سرباز چيني پيري بود



سوي غرب ، اينجا در سرزمين غروب و ُ کنايه

پيرها يا مضحکند يا بر سر ِ راه ايستاده اند ،

با سکون ِ دلمشغولي هاي ساکتشان

پنج حالت ِ درد آور

چهار دليل ملال آور

آه بودائي

ساده ترا ز مرگ ِ سنگين -

اینجا واژه اي براي چيدن هست

کافيست کناري بايستي و ُ بگذاري زندگي آهسته

از لاي پنبه لباس مليجک سربيرون بر آورد

و خوشا شاعر چيني که هنگام رفتن گفت :

قبل از رفتنم رودِ پائيز را اتنظار مي کشم

چه ، سايه ام هنوز بر ساحلي مي افتد که

روزي از آن ِ من بوده ست.

{پپوله}

از دفتر« در انتظار قطار»
{پپوله}




ساقي 01-11-2011 04:49 PM

شعر جهان
 


از مجموعه اشعار برونو ک. اوير
انتخاب شده است. Bruno K. Öijer
ا توسط نشر والستر و ويداسترند در سال2004



برونو ک. اوير
برگردان: رباب محب
1


اعدام

مرد را راه مي دهند
کبريت ندارد


زمين سياه است
مثل زلف ِ دختران ژاپني


از روي ميز چيزي بر مي دارد

بلندش مي کند :

« زندگي. زندگي با ا لفباي ِ من »



آدمها لاي ِ نيمه ي ِ باز ِ در
شک ِ خود را آغاز مي کنند.






2

تير باران شده ها


... و شما آخر هفته جمع مي شويد
سفره هاي پهن ِ روي علف را مي شماريد
پلا ک سر در خانه ها را با آب پاک مي شوئيد

و مي گوئيد:

بايست !

و تظاهر مي کنيد :

اين منم تنها
رهگذر زني
شيفته يِ ِ دادن
گاه خلسه از يخ قوي ترم
بر پياده روها


بااولين هشدار
شما تنتان را جاي مي گذاريد


او در را باز مي کند. با بوي ِ دود مي آيد
و ُ آغوشش پر است ا ز
سنگها ي ِ بيگانه



انبوه لباس بر زمين
پرده ها به گوش مي رسند
لرزش هاي زرد
صورت ها قفل شده لاي جمله اي سنگين
حا.....................لا........................


نرماي ِ دشت
خاموش مي شود
تا دستها کورمال راه ِ گردي ِ سخت پستان مي گيرند
ناف بالا مي آيد


پايان!


مي گويد:
مي بينم ، باران راه ِ بالا گرفته است
سمت ِ تير باران شده ها



آيا شما پير مي شويد ؟ آيا شما پير مي شويد ؟

” That, s all I got to say”

صفحه گرامافون به پايان مي آيد
مثل ِ
chabrol














3

عکس ها


از پشت ِ خط خورده ي ِ عکس ها
صدائي بگوش نمي رسد
آبي بر ناخني شيار نمي دهد


برق بريدن ِ نفس
صداهاي ِ
رنگ سالهاي ِ رفته گرفته



لرزش ناگهاني ِ استخوان جمجمه و ُ دشت پنبه اي سياه
مثل مُهر هاي پنهاني


نواي بانجو بر سطح صاف
آدرسي ندارد. گلهاي ِ سرخ و ُ هماغوشی ِ زيبا
مثل تمبرهاي خشکيده ي ِ پشت ِ خورشيد
همان آموزگار. ا ز چپ
کسي به درون نمي آيد



غيبت ِ ناب و ُ لحظه اي از حوا لي ِ سرد خانه

رديفي تهمت ، لباس هاي تور
بازوهاي آويخته تا ران ها
کسي پيش نمي آيد. اسم شب
ممنوع


کمرها لختند. اما کسي ا ز خود نمي تکاند
بار ِ عفو
يا با خون چرخشي بر روي صندلي هاي مقدس


ترسي که نامش گفته شد
شنيده شد جهيدنش به عقب
مثل برگردان ِ کور روي ِ پوست


همان خطوط و ُ ميليمتر ها
حتا اگر چشمهايت را ببندي و ُ خيره شوي
به حرارت ِ اتاق



جوايز داده شده . کسي
بر کسي نمي افتد.


آنسوي ، پشت ِ خراشيدگي ها
وزوز مي کنند ثانيه ها.








4

جدا بوديم و ُ ديدنت محا ل
آبستن بودي. آبستن هيچ
آبستن. بر صخره دود روبروي مرگ
مي خواستي مرگ ِ لبخند را بِکشي


...


خانه کارت پستالي و ُ آب هاي چند روزه
هنوز باقي ست
بار ديگر پائين بيا! با تضادهاي سفيد ت
و پيروزي هاي رفوزه. لباس ِ خوابت
چين هاي کودکي را از دست داده است ...


روبروي ِ نور بر زمين سخت و ُ عکس هاي زندان
آبستن.






5



ديوار ها درها قفل ها
صنعت پير

وقتي - که صرف شد
مهارتي - که به خرج رفت
براي محافظت ما از هم














6


نمي بيني
چيست در علف دراز کشيده تا حد مرگ
خون چکان
انسان
مجرمي که اينهمه را به دوش مي کشد و محو مي شود
عرق و َ نفس
در کُتش بخار مي شود
تابلوي پشتش مي گسترد
باز مي شود
وُچشم انداز را به تسخير مي آورد
زهر مي آويزد
مثل سوسوئي در هوا
نه مي شود بدو رسيد
ونه مي شوداز خود راندش





{پپوله}





ساقي 01-15-2011 05:56 PM

شعر جهان
 
خورخه‌ لوییس‌ بورخس‌
Jorge Luis Borges
(1899 بوینوس‌ آیرس)




ما در پلازا، همدیگر را بدرود گفتیم‌
در پیاده‌ رویِ آن‌ طرف‌ خیابان‌
من‌ روی‌ بر گرداندم‌
و پشت‌ سرم‌ را كاویدم‌
تو بر می‌ گشتی‌
و دستانِ خدا حافظی‌ ات، در اهتزاز بود
رودخانه‌ ای‌ از وسایل‌ نقلیه‌
از میان‌ ما می‌ گذشت‌
6 بعد از ظهر بود
آیا نمی‌ دانستیم‌
كه‌ از پس‌ آن‌ رودخانه‌ ی‌ دوزخی‌ غمبار
دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم‌ دید
ما همدیگر را گم‌ كردیم‌
و یك‌ سال‌ بعد تو مرده‌ بودی‌

و من‌ حالا
یادهایم‌ را می‌ كاوم‌
و خیره‌ بدانها می‌ نگرم‌
و فكر می‌ كنم‌ كه‌ این‌ اشتباه‌ است‌
كه‌ انسان‌ با خداحافظی‌ جزیی‌
مبتلای‌ جدایی‌ بی‌ نهایت‌ شود
شب‌ قبل، پس‌ از شام‌
بیرون‌ نرفتم‌
و سعی‌ كردم‌ چیزهایی‌ بفهمم‌
دوره‌ كردم‌ آخرین‌ درسی‌ را كه‌ افلاطون‌
در دهان‌ معلمش‌ گذاشت‌
خواندم‌ كه‌ روح‌ تواند گریزد چون‌ جسم‌ مرد
روح‌ نمی‌ میرد
گفتن‌ بدرود برای‌ انكار جدایی‌ است‌
آدم‌ ها خداحافظی‌ را اختراع‌ كردند
زیرا فكر می‌ كردند بی‌ زوالند
با اینكه‌ می‌ دانستند زندگی‌ اشان‌ را دوامی‌ نیست‌
در ساحل‌ كدام‌ رودخانه‌
این‌ گفتگوی‌ نامعلوم‌ را فرو خواهیم‌ گذاشت‌ ؟
آیا ما دوتن‌
دلیا و بورخس‌
اهل‌ شهری‌ نبودیم‌ كه‌ یكبار در جلگه‌ ها
ناپدید شد ؟


...

ساقي 01-15-2011 05:59 PM

مارگوت بیگل
با ترجمه احمد شاملو


می باید خود را از دام اوهام برهانیم
گر بر آن سریم که همه چیزی را در یابیم
می باید ایمان داشت
که به هنگام
تنها از نیروی فرزانگی خویش
مدد باید جست..


..

ساقي 01-31-2011 02:01 PM

گاهي شرايط

بي درمانٌ چاره به نظر مي رسند!

آن فرشته كه در كنار توست را

از ياد نبر!

صد چهره دارد

هزاران نام!



برخيز

قدم بردار!

به فرشته يي كه در كنار توست،

اعتماد كن !



" مارگوت بيكل "

gothicnew 04-24-2011 02:01 AM

زندگی آسون نیست.
اما مردن از اونم سخت تره رفقا!!

اورهان ولی


اکنون ساعت 10:28 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)