شعر جهان
|
لورکا
ترانه اندلسی |
مایاکفسکی
ابر شلوار پوش |
|
شعر جهان
کارل ون بري برگردان رباب محب دعا و زئوس ... ، اگر مرگيت هنوز باقيست به مرگي مرا بخوان که به هيچ زباني ترجمان نشود من نمي خواهم با مرگ از رازي بگويم که او ندارد مرا به آنسوي نور ببر بگذار مرگ از درون تيرگي فريادم کند و رعشه بر اندامم آورد در شعله ي ِ زبان ِ غريبش {پپوله} تحسين ساعت ها، دقيقه ها و ُ ثانيه ها هنوز هستم و ُ نفس طلوع را مي توانم بوئيد مثل امواج روي ِ پاهايم که تنها نفس ِ ممکنست از سالها ي ِ پير و دور بي شک ارجت خواهم نهاد ، فراموشي – انتظار ي که آب را از من دريغ نمي کني. {پپوله} پيري براي پير شدن بايد سرباز چيني پيري بود سوي غرب ، اينجا در سرزمين غروب و ُ کنايه پيرها يا مضحکند يا بر سر ِ راه ايستاده اند ، با سکون ِ دلمشغولي هاي ساکتشان پنج حالت ِ درد آور چهار دليل ملال آور آه بودائي ساده ترا ز مرگ ِ سنگين - اینجا واژه اي براي چيدن هست کافيست کناري بايستي و ُ بگذاري زندگي آهسته از لاي پنبه لباس مليجک سربيرون بر آورد و خوشا شاعر چيني که هنگام رفتن گفت : قبل از رفتنم رودِ پائيز را اتنظار مي کشم چه ، سايه ام هنوز بر ساحلي مي افتد که روزي از آن ِ من بوده ست. {پپوله} از دفتر« در انتظار قطار» {پپوله} |
شعر جهان
از مجموعه اشعار برونو ک. اوير انتخاب شده است. Bruno K. Öijer ا توسط نشر والستر و ويداسترند در سال2004 برونو ک. اوير برگردان: رباب محب اعدام مرد را راه مي دهند کبريت ندارد زمين سياه است مثل زلف ِ دختران ژاپني از روي ميز چيزي بر مي دارد بلندش مي کند : « زندگي. زندگي با ا لفباي ِ من » آدمها لاي ِ نيمه ي ِ باز ِ در شک ِ خود را آغاز مي کنند. □ 2 تير باران شده ها ... و شما آخر هفته جمع مي شويد سفره هاي پهن ِ روي علف را مي شماريد پلا ک سر در خانه ها را با آب پاک مي شوئيد و مي گوئيد: بايست ! و تظاهر مي کنيد : اين منم تنها رهگذر زني شيفته يِ ِ دادن گاه خلسه از يخ قوي ترم بر پياده روها بااولين هشدار شما تنتان را جاي مي گذاريد او در را باز مي کند. با بوي ِ دود مي آيد و ُ آغوشش پر است ا ز سنگها ي ِ بيگانه انبوه لباس بر زمين پرده ها به گوش مي رسند لرزش هاي زرد صورت ها قفل شده لاي جمله اي سنگين حا.....................لا........................ نرماي ِ دشت خاموش مي شود تا دستها کورمال راه ِ گردي ِ سخت پستان مي گيرند ناف بالا مي آيد پايان! مي گويد: مي بينم ، باران راه ِ بالا گرفته است سمت ِ تير باران شده ها آيا شما پير مي شويد ؟ آيا شما پير مي شويد ؟ ” That, s all I got to say” صفحه گرامافون به پايان مي آيد مثل ِ chabrol □ 3 عکس ها از پشت ِ خط خورده ي ِ عکس ها صدائي بگوش نمي رسد آبي بر ناخني شيار نمي دهد برق بريدن ِ نفس صداهاي ِ رنگ سالهاي ِ رفته گرفته لرزش ناگهاني ِ استخوان جمجمه و ُ دشت پنبه اي سياه مثل مُهر هاي پنهاني نواي بانجو بر سطح صاف آدرسي ندارد. گلهاي ِ سرخ و ُ هماغوشی ِ زيبا مثل تمبرهاي خشکيده ي ِ پشت ِ خورشيد همان آموزگار. ا ز چپ کسي به درون نمي آيد غيبت ِ ناب و ُ لحظه اي از حوا لي ِ سرد خانه رديفي تهمت ، لباس هاي تور بازوهاي آويخته تا ران ها کسي پيش نمي آيد. اسم شب ممنوع کمرها لختند. اما کسي ا ز خود نمي تکاند بار ِ عفو يا با خون چرخشي بر روي صندلي هاي مقدس ترسي که نامش گفته شد شنيده شد جهيدنش به عقب مثل برگردان ِ کور روي ِ پوست همان خطوط و ُ ميليمتر ها حتا اگر چشمهايت را ببندي و ُ خيره شوي به حرارت ِ اتاق جوايز داده شده . کسي بر کسي نمي افتد. آنسوي ، پشت ِ خراشيدگي ها وزوز مي کنند ثانيه ها. □ 4 جدا بوديم و ُ ديدنت محا ل آبستن بودي. آبستن هيچ آبستن. بر صخره دود روبروي مرگ مي خواستي مرگ ِ لبخند را بِکشي ... خانه کارت پستالي و ُ آب هاي چند روزه هنوز باقي ست بار ديگر پائين بيا! با تضادهاي سفيد ت و پيروزي هاي رفوزه. لباس ِ خوابت چين هاي کودکي را از دست داده است ... روبروي ِ نور بر زمين سخت و ُ عکس هاي زندان آبستن. □ 5 ديوار ها درها قفل ها صنعت پير وقتي - که صرف شد مهارتي - که به خرج رفت براي محافظت ما از هم □ 6 نمي بيني چيست در علف دراز کشيده تا حد مرگ خون چکان انسان مجرمي که اينهمه را به دوش مي کشد و محو مي شود عرق و َ نفس در کُتش بخار مي شود تابلوي پشتش مي گسترد باز مي شود وُچشم انداز را به تسخير مي آورد زهر مي آويزد مثل سوسوئي در هوا نه مي شود بدو رسيد ونه مي شوداز خود راندش □ {پپوله} |
شعر جهان
خورخه لوییس بورخس Jorge Luis Borges (1899 بوینوس آیرس) ما در پلازا، همدیگر را بدرود گفتیم در پیاده رویِ آن طرف خیابان من روی بر گرداندم و پشت سرم را كاویدم تو بر می گشتی و دستانِ خدا حافظی ات، در اهتزاز بود رودخانه ای از وسایل نقلیه از میان ما می گذشت 6 بعد از ظهر بود آیا نمی دانستیم كه از پس آن رودخانه ی دوزخی غمبار دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید ما همدیگر را گم كردیم و یك سال بعد تو مرده بودی و من حالا یادهایم را می كاوم و خیره بدانها می نگرم و فكر می كنم كه این اشتباه است كه انسان با خداحافظی جزیی مبتلای جدایی بی نهایت شود شب قبل، پس از شام بیرون نرفتم و سعی كردم چیزهایی بفهمم دوره كردم آخرین درسی را كه افلاطون در دهان معلمش گذاشت خواندم كه روح تواند گریزد چون جسم مرد روح نمی میرد گفتن بدرود برای انكار جدایی است آدم ها خداحافظی را اختراع كردند زیرا فكر می كردند بی زوالند با اینكه می دانستند زندگی اشان را دوامی نیست در ساحل كدام رودخانه این گفتگوی نامعلوم را فرو خواهیم گذاشت ؟ آیا ما دوتن دلیا و بورخس اهل شهری نبودیم كه یكبار در جلگه ها ناپدید شد ؟ ... |
مارگوت بیگل با ترجمه احمد شاملو می باید خود را از دام اوهام برهانیم گر بر آن سریم که همه چیزی را در یابیم می باید ایمان داشت که به هنگام تنها از نیروی فرزانگی خویش مدد باید جست.. .. |
گاهي شرايط بي درمانٌ چاره به نظر مي رسند! آن فرشته كه در كنار توست را از ياد نبر! صد چهره دارد هزاران نام! برخيز قدم بردار! به فرشته يي كه در كنار توست، اعتماد كن ! " مارگوت بيكل " |
زندگی آسون نیست. اما مردن از اونم سخت تره رفقا!! اورهان ولی |
اکنون ساعت 10:28 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)