پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   .:: مناظره های عاشقانه، ادیبانه، شاعرانه ::. (http://p30city.net/showthread.php?t=14598)

آیـدا 09-30-2009 11:29 PM

من در این فکــــر بســـی جان به لب آور هستم
که چــــــرا دل به دل ســــنگ تو دلــبر بســــتم
آخـــــر الامر نـدادم ثـمــــر این فـــــکر عـمـــیق
ز چـه در کــــوی تو بی پایم و بی ســر هســتم
گـفــتم ای بخــــــت چـرا رنگ ســـیاهت زده اند
گــفــــت بهرت ز ازل رخــــت عــــزا بر بســـــتم
آنقــــدر گریه امان داد که فریاد کشـم بر ســر دل
گفتمش بنگرم آخرکه همان مست قلندر هستم
نه توان مـــانده مـرا دلخوشــــی هم کوچ نمــود
ز آنکه خـــــــارا دل خود بر دل مرمر بســــــــــتم
قســـــمتم چیســــت ازا ین آمد و شــد حیرانم
حــیرتم هــیچ نه از می لـــب من تر مســـــــتم
حــــــالم امـروز خـراب و دی و دوشـــــم غم بار
ترس فــرداســــت که بر دل هــمه را در بســتم
ای بســــا خاک به زیر کـف پایی و زکـــف دلداده
دل ز کـــف داده به امـید نگاهی زتو دلبر هسـتم
نظــــری ســــوی من ای دلـــبر دیریـنه نـمـــای
گـرچــــه بـی ارزش و بـی فـــایده و گـر پســـتم

آیـدا 09-30-2009 11:30 PM

گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم
گفتا که بغیر آن صد چیز عجب دارم
گفتم که در این بازی ما را سببی سازی
گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده
کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم
آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم

آیـدا 09-30-2009 11:30 PM

گفتم که دلم در پی دیدار تو بی تاب
گفتا تو ندانی که من هستم و تو در خواب
گفتم که چرا چشم من عاشق بیمار
بیگانه بماند ز رخ همچو تو مهتاب؟
گفتا که سخن بس که دگر هیچ نگویم
این راز بماند زپس پرده آفتاب
گفتم که برو دست علی پشت و پناهت
گفتا که بمانید به دیدار چو بی تاب

آیـدا 09-30-2009 11:31 PM

گفتم چشمم گفت که جیحون کنمش
گفتم که دلم گفت که پر خون کنمش
گفتم که تنم گفت در این روزی چند
رسوا کنم وز شهر بیرون کنمش

آیـدا 09-30-2009 11:31 PM

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید

آیـدا 09-30-2009 11:33 PM

.:: مناظره ای بین دو شاعر ::.
 
شاه نعمت الله ولي




ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم
صد درد را به گوشه‌ي چشمي دوا كنيم
در حبس صورتيم و چنين شاد و خرّميم
بنگر كه در سراچه‌ي معنا چه‌ها كنيم
رندان لا ابالي و مستان سر خوشيم
هشيار را به مجلس خود كي رها كنيم
موج محيط ، گوهر در ياي عزّتيم
ما ميل دل به آب وگِل آخر چرا كنيم
در ديده روي ساقي و بر دست جام مي
باري بگو كه گوش به عاقل چرا كنيم
ما را نفس چو از دم عشق است لاجرم
بيگانه را به يك نفسي آشنا كنيم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا " سيّدانه " روي دلت با خدا كنيم

حافظ در جواب چنین می گوید!

آنــان كــه خــاك را بـه نــظــر كـيـمـيـا كننـد
آيـا بـُـوَد كـه گوشـه‌ي چشمي به ما كنـنـد
دردم نـهـفـتـه بــِــــه ز طـبـيـبـان مــدّعــي
بـاشـد كـه از خـزانــــه‌ي غـيـبــم دوا كـنـنـد
معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـي كـشـد
هـر كـس حـكـايـتـي بـه تـصــوّر چـرا كـنـنـد
چون حُسن عاقبت نه به رنديّ و زاهديست
آن بـه كـه كار خـود بـه عـنـايـت رهـا كـنـنـد
بي معرفت مباش كه در " مَنْ يزيد‌" عشـق
اهـــــــــل نـظــر مـعـامـلـه بـا آشـنـا كـنـنـد
حـالـي درون پــرده بـسـي فـتـنـه مــي رود
تا آن زمان كه پـرده بـر افـتـد چـه‌هــا كـنـنـد
گر سنگ از اين حديـث بـنـالـد عـجـب مـدار
صـاحـبــدلان حـكـايـت دل خـوش ادا كـنـنـد
مـِي خور كه صـد گـنـاه ز اغـيـار در حـجـاب
بـهـتـر ز طـاعـتـي كـه بـه روي و ريـا كـنـنـد
پـيـراهـنـي كـه آيـــــــد از او بــوي يـوسـفـم
تــرســم بــرادران غـيــورش قــبـــــــا كـنـنـد
بـگــذر بـه كـوي مـيـكـده تـا زُمـره‌ي حـضـور
اوقــــــات خـود ز بـهـر تــو صـرف دعـا كـنـنـد
پنهان ز حاسدان به خودم خوان كه منـعمان
خــيــر نـهــان بــراي رضــاي خـــــــدا كـنـنـد
حــافـــــظ دوام وصـل مـيـسّـر نـمـي شـود
شــاهـان كـم الـتـفـات بـه حـال گــدا كـنـنـد




شاه نعمت الله در پاسخ بيت حافظ


« معشـوق چـون نـقـاب ز رخ در نـمـي كـشـد
هـر كـس حـكـايـتـي بـه تـصــوّر چـرا كـنـنـد »

رباعي زير را مي گويد :

كو دل كه بداند نفسي اسرارش
كو گوش كه بشنود ز من گفتارش


معشوق جمال مي نمايد شب و روز
كو ديده كه تا برخورد از ديدارش



آیـدا 09-30-2009 11:33 PM

در زدم و گفت کیست؟ گفتمش: ای دوست، دوست
گفت در آن دوست چیست؟ گفتمش: ای دوست، دوست

گفت اگر دوستی از چه درین پوستی؟
دوست که در پوست نیست! گفتمش: ای دوست، دوست

گفت در آن آب و گل، دیده ام از دور دل
او به چه امید زیست؟ گفتمش: ای دوست، دوست

گفتمش این هم دمی است، گفت عجب عالمی است!
ساقی بزم تو کیست؟ گفتمش ای دوست، دوست

در چو به رویم گشود، جمله ی بود و نبود
دیدم و دیدم یکی است، گفتمش ای دوست، دوست

آیـدا 09-30-2009 11:34 PM

گفتمش: ار زاری کنم ترک دلازاری کنی؟
گفت: بیش آزارمش گر بیشتر زاری کنی!
گفتمش: ناز ترا از جان خرم، خندید و گفت:
بیشتر بفروشم ار بهتر خریداری کنی
گفتمش: کی یابم آسایش ز غم؟ گفت : آنزمان
کز برای درک مستی، ترک هشیاری کنی
گفتمش: یک بوسه خواهم ازلبت، گفتا: مخواه
من بدهکارت نیم کز من طلبکاری کنی!
گفتمش: یار وفادار توام، گفتا: بس است
من وفا کی از تو خواهم تا وفاداری کنی
گفتمش: زعفرانی چهره ام از هجر، گفت:
می توان با اشک خونین چهره گلناری کنی
گفتمش: کارم بتر شد، گفت: بهترمی شو
دیده و دل را گراز خوبان نگهداری کنی
گفتمش: بیزارم از خود، گفت: در عشق ما
بیخودی، قادر نه ای کز خویش بیزاری کنی
گفتمش: در بند عشقم، گفت: بهتر گرز سر
شوق آزادی نهی، ذوق گرفتاری کنی
گفتمش: این شعر شیرین بشنو از من شیفته
گفت: بهر من نمی خواهد شکرباری کنی


حسین فصیحی « شیفته »

آیـدا 09-30-2009 11:35 PM

گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن
گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن

گفتم گذر زكويش ما را ســـــــعادت آرد
گفتا كرم زايــــشان خواهد به ما رســـــيدن

گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد
گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن

گفتم زهجرجانان از درد وغــم خميدم
گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن

گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش
گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن

گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم
گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن

گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم
گفتا برتر زجــــانست نازي زاو خـــــريدن

گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم
گفتا زاو اشـــــــارت ازما به سردويــــــدن

گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي
گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن

گفتم كه روي ماهش يك لحظه گرببينم
گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن

گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم
گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن

آیـدا 09-30-2009 11:35 PM

گفتم نگرم روي تو گفتا به قيامت
گفتم روم از کوي تو گفتا به سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت


اکنون ساعت 04:49 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)