فکر پیر، فکری که ناتوان میشود و با چروکهای پوسته و ظاهر خود نشان از کهنسالی میدهد، و صاحبی دارد، صاحبش کیست؟ ، او در چه حالی به سر می برد و دلیل زنده بودنش چیست؟
و درون مایه فکر، ظاهری که انرا از باطن نصیبی نیست و فکری که توخالی شده است ... اکنون صاحبش به کجا بایستی پناه جوید،به دل، به عشق ، به انسانی دیگر و یا به اخرین راه حل-انتظار نابودی خویشتن-تن دهد. ا درون چاردیواری فکر در گذشته ها چه بزمی بود چنان هزازی بود که صداها را نمیشد فهم کرد و از هم تمیز داد، اما... اما اکنون سکوتی مرگبار فکر را در چنگال خود گرفته است و قصد کرده که انرا از درون نابود سازد، حال تکلیف چیست، کجاست راهی که سکوت را بر زمین زند. |
پروردگارم ،مهربان من از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش! در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه ای بانگ عزایی و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ... در هراس دم می زنم در بی قراری زندگی می کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است من در این بهشت ، همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم. "تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی" "کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم" دردم ، درد "بی کسی" بود |
من با عشق آشنا شدم و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود. هنگامی لب به زمزمه گشودم ، که مخاطبی نداشتم. و هنگامی تشنه ی آتش شدم ، که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....! |
و تو اى علي
و تو اى علي! اى شير! مرد خدا و مردم، رب النوع عشق و شمشير، ما شايستگى "شناخت تو را" از دست داده ايم. شناخت تو را از مغزهاى ما برده اند، اما " عشق تو را " على رغم روزگار، در عمق وجدان خويش ،در پس پرده هاي دل خويش ، همچنان مشتعل نگه داشته ايم. چگونه تو عاشقان خويش را در خواري رها مي داري؟ تو ستمي را بر يك يهودي كه در ذمه حكومتت مي زيست تاب نياوردي، و اكنون، مسلمانان را در ذمه يهود ببين. و ببين كه بر آنان چه مي گذرد! اي صاحب آن بازو كه " يك ضربه اش از عبادت هر دو جهان برتر است." ضربه اي ديگر! |
حسين بيشتر از آب تشنه لبيك بود اما افسوس كه به جاي افكارش زخمهاي تنش را نشانمان دادند و بزرگترين درد او را بي آبي معرفي كردند.
|
پدر ... مادر ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!
تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود! اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟ اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!! و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند. کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را... بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند... ( پدر ، مادر ، ما متهمیم ) |
نگاه کنجکاوانه و بدیع شریعتی در زمان خودش بسیار تحسین برانگیز بوده است از شما به خاطر این مطالب جالب سپاسگزارم
" اساسا ، خوشبختی فرزند نامشروع حماقت است. همه کسانی که در جست و جوی خوشبخت بودن هستند بی خود تلاشی در بیرون از خویش نکنند اگر بتوانند " نفهمند" می توانند " خوشبخت " باشند " . علی شریعتی - متفکر و مصلح ایرانی |
نابودی فرهنگها ما الان در روی زمین شاهد یک جنایت بزرگ دیگر هستیم و آن مرگ فرهنگ ها و تمدن های بزرگ بشری است که هر یک رنگ و بو و جهتی ویژه ی خود داشته است. پیش از این رومیان، ایرانیان، عرب ها، هندی ها، چینی ها، سیاهان، سرخپوستان و ... و هریک تمدن خاص داشتند. اما امروز غرب با تمدن، خود را جایگزین آنها می سازد تا آنجا که همه یک جور حرف بزنند، در یک بحث و عنوان از یک سری مسائل سخن بگویند، شهر ها و خانه ها و لباس ها، روابط زن و مرد و همه چیز در همه جا یکسان و یکدست گردد. وحدت جهانی تیپ تمدن ها و فرهنگ ها بوجود می آید. دیگر چون گذشته نمی توان از فرهنگ شرقی درون گرا و فرهنگ غربی برون گرا سخن گفت. نبوغ چینی در قالب فرهنگ اروپایی رشد می کند و بی هیچ تردید حاصلی جز آنچه در غرب ببار آورده نخواهد داشت و این یک دست بندی بر بال نبوغ انسانی و مرگ همه ی ویژگی ها و اصالت ها و امکانات متنوع رشد فرهنگ و روح و هنر و فکر و تمدن و زندگی و تکامل بشری است. |
هبوط در کویر
صحرای بیکران عدم ، خوابگاه مرگ و جولانگاه هول،… آسمان ! کشور سبز آرزوها ، چشمه مواج وزلال نوازشها ، امیدها ، و انتظار ! انتظار ! انتظار ! … و آسمانش سراپرده ملکوت خدا … و بهشت ! بهشت ! آنجا که میتوان آنچنان که باید بود … آنجا که میتوان آنچنان که شاید ، زیست ! و انگاه می بینی ، در این کویری که به عدم میماند ، عدم _ آنچنانکه خــــدا نیز خلقت جهان را در آن جا آغاز کرد _ " انسانی تنها " ، این خداگونه تبعیدی ، در اعماق دور این کویر بیکرانه پر آفتاب ، دست اندر کار یک " توطئه بزرگ " است ! تو طئه ای بهمدستی خدا و عشق برای باز آفرینی جهان ! " فلک را سقف بشکافتن و طرحی دیگر انداختن " ، خلقتی دیگر بر روی ویرانه های این عالم ، بر خرابه هر چه هست ، هر چه بود ! بنای جهانی نو در این دنیای فرتوت حشرات بیشمار ! جهانی که ساکنان آن سه خویشاوند ازلی اند : خــــدا ، انســـان و عشـــق این است " امانتی " که بر دوش آدم سنگینی میکند و این است آن " پیمانی " که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم و " خلافت " او را در کویر زمین تعهد کردیم . ما برای همین " هبوط " کردیم و اینچنین است که بسوی او باز میگردیم |
نوروز سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. نوروز يك جشن ملي است،جشن ملي را همه ميشناسند كه چيست، نوروز هر ساله برپا ميشود و هر ساله از آن سخن ميرود. بسيار گفتهاند و بسيار شنيدهايد؛ پس به تكرار نيازي نيست؟ چرا، هست. مگر نوروز را خود مكرر نميكنيد؟ پس سخن از نوروز را نيز مكرر بشنويد. در علم و ادب تكرار ملالآور است و بيهوده؛ "عقل" تكرار را نميپسندد؛ اما "احساس" تكرار را دوست دارد، طبيعت تكرار را دوست دارد، جامعه به تكرار نيازمند است، طبيعت را از تكرار ساختهاند؛ جامعه با تكرار نيرومند ميشود، احساس با تكرار جان ميگيرد و نوروز داستان زيبايي است كه در آن، طبيعت، احساس و جامعه هر سه دستاندركارند. نوروز كه قرنهاي دراز است بر همة جشنهاي جهان فخر ميفروشد، از آن رو "هست" كه يك قرارداد مصنوعي اجتماعي و يا يك جشن تحميلي سياسي نيست، جشن جهان است و روز شادماني زمين، آسمان و آفتاب، و جوشِ شكفتنها و شور زادنها و سرشار از هيجانِ هر "آغاز". جشنهاي ديگران، غالباً انسانها را از كارگاهها، مزرعهها، دشت و صحرا، كوچه و بازار، باغها و كشتزارها، در ميان اطاقها و زير سقفها و پشت درهاي بسته جمع ميكند: كافهها، كابارهها، زيرزمينيها، سالنها، خانهها ... در فضايي گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زيبا از رنگ و آراسته از گلهاي كاغذي، مقوايي، مومي، بوي كندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را ميگيرد و از زير سقفها، درهاي بسته، فضاهاي خفه، لاي ديوارهاي بلند و نزديك شهرها و خانهها، به دامن آزاد و بيكرانة طبيعت ميكشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب، لرزان از هيجانِ آفرينش و آفريدن، زيبا از هنرمندي باد و باران، آراسته با شكوفه، جوانه، سبزه و معطر از: "بوي باران، بوي پونه، بوي خاك، شاخههاي شسته، باران خورده، پاك" ... نوروز تجديد خاطرة بزرگي است: خاطرة خويشاوندي انسان با طبيعت. هر سال، اين فرزند فراموشكار كه، سرگرم كارهاي مصنوعي و ساختههاي پيچيدة خود، مادر خويش را از ياد ميبرد، با يادآوريهاي وسوسهآميز نوروز، به دامن وي باز ميگردد و با او، اين بازگشت و تجديد ديدار را جشن ميگير: فرزند، در دامن مادر، خود را بازمييابد و مادر، در كنار فرزند، چهرهاش از شادي ميشكفد، اشك شوق ميبارد، فريادهاي شادي ميكشد؛ جوان ميشود، حيات دوباره ميگيرد. با ديدار يوسفش بينا و بيدار ميشود. تمدن مصنوعي ما هر چه پيچيدهتر و سنگينتر ميگردد، نياز به بازگشت و بازشناخت طبيعت را در انسان حياتيتر ميكند و بدينگونه است كه نوروز، برخلاف سنتها كه پير ميشوند و فرسوده و گاه بيهوده، رو به توانايي ميرود و در هر حال، آيندهاي جوانتر و درخشانتر دارد، چه، نوروز راه سومي است كه جنگ ديرينهاي را كه از روزگار لائوتزو و كنفسيوس تا زمان روسو و ولتر درگير است به آشتي ميكشاند. نوروز تنها فرصتي براي آسايش، تفريح و خوشگذراني نيست، نياز ضروري جامعه، خوراك حياتي يك ملت نيز هست. دنيايي كه بر تغيير و تحول، گسيختن و زايل شدن، درهم ريختن و از دست رفتن بنا شده است، جايي كه در آن، آنچه ثابت است و همواره لايتغير و هميشه پايدار، تنها تغيير است و ناپايداري؛ چه چيز ميتواند ملتي را، جامعهاي را، در برابر عرابة بيرحم زمان – كه بر همه چيز ميگذرد و له ميكند و ميرود، هر پايهاي را ميشكند و شيرازهاي را ميگسلد- از زوال مصون دارد؟ هيچ ملتي با يك نسل و دو نسل شكل نميگيرد؛ ملت، مجموعة پيوستة نسلهاي متوالي بسيار است، اما زمان، اين تيغ بيرحم، پيوند نسلها را قطع ميكند؛ ميان ما و گذشتگانمان- آنها كه روح جامعة ما و ملت ما را ساختهاند- درة هولناك تاريخ حفر شده است؛ قرنهاي تهي ما را از آنان جدا ساختهاند؛ تنها سنتها هستند كه پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از اين درة هولناك گذر ميدهند و با گذشتگانمان و با گذشتههايمان آشنا ميسازند. در چهرة مقدس اين سنتها است كه ما حضور آنان را در زمان خويش، كنار خويش و در "خودِ خويش"، احساس ميكنيم؛ حضور خود را در ميان آنان ميبينيم و جشن نوروز يكي از استوارترين و زيباترين سنتها است. در آن هنگام كه مراسم نوروز را به پا ميداريم، گويي خود را در همة نوروزهايي كه هر ساله در اين سرزمين برپا ميكردهاند، حاضر مييابيم و در اين حال، صحنههاي تاريك و روشن و صفحات سياه و سفيد تاريخ ملت كهن ما در برابر ديدگانمان ورق ميخورد، رژه ميرود. ايمان به اينكه نوروز را ملت ما هر ساله در اين سرزمين بر پا ميداشته است، اين انديشههاي پرهيجان را در مغزمان بيدار ميكند كه: آري، هر ساله! حتي همان سالي كه اسكندر چهرة اين خاك را به خون ملت ما رنگين كرده بود، در كنار شعلههاي مهيبي كه از تخت جمشيد زبانه ميكشيد، همانجا، همان وقت، مردم مصيبتزدة ما نوروز را جديتر و با ايمان بيشتري برپا ميكردند؛ آري، هر ساله! حتي همان سال كه سربازان قتيبه بر كنارة جيحون سرخ رنگ، خيمه برافراشته بودند و مهلب خراسان را پياپي قتل عام ميكرد، در آرامش غمگين شهرهاي مجروح و در كنار آتشكدههاي سرد و خاموش، نوروز را گرم و پرشور جشن ميگرفتند. تاريخ از مردي در سيستان خبر ميدهد كه در آن هنگام كه عرب سراسر اين سرزمين را در زير شمشير خليفة جاهلي آرام كرده بود، از قتل عام شهرها و ويراني خانهها و آوارگي سپاهيان ميگفت و مردم را ميگرياند و سپس، چنگ خويش را برميگرفت و ميگفت: "اباتيمار، اندكي شادي بايد"! نوروز در اين سالها و در همة سالهاي همانندش، شادييي اينچنين بوده است، عياشي و "بيخودي" نبوده است، اعلام ماندن و ادامه داشتن و بودن اين ملت بوده و نشانة پيوند با گذشتهاي كه زمان و حوادث ويرانكنندة زمان همواره در گسستن آن ميكوشيده است. نوروز همه وقت عزيز بوده است؛ در چشم مغان، در چشم موبدان، در چشم مسلمانان و در چشم شيعيان مسلمان، همه نوروز را عزيز شمردهاند و با زبان خويش، از آن سخن گفتهاند. حتي فيلسوفان و دانشمندان كه گفتهاند: "نوروز روز نخستين آفرينش است كه اورمزد دست به خلقت جهان زد و شش روز در اين كار بود و ششمين روز، خلقت جهان پايان گرفت و از اين رو است كه نخستين روز فروردين را هورمزد نام دادهاند و ششمين روز را مقدس شمردهاند". چه افسانة زيبايي؛ زيباتر از واقعيت! راستي مگر هر كس احساس نميكند كه نخستين روز بهار، گويي نخستين روز آفرينش است. اگر روزي خدا جهان را آغاز كرده است، مسلماً آن روز، اين نوروز بوده است. مسلما بهار نخستين فصل و فروردين نخستين ماه و نوروز نخستين روز آفرينش است. هرگز خدا جهان را و طبيعت را با پاييز يا زمستان يا تابستان آغاز نكرده است. مسلما اولين روز بهار، سبزهها روييدن آغاز كردهاند و رودها رفتن و شكوفهها سرزدن و جوانهها شكفتن، يعني نوروز. بيشك، روح در اين فصل زاده است و عشق در اين روز سر زده است و نخستين بار، آفتاب در نخستين روز نوروز طلوع كرده است و زمان با وي آغاز شده است. اسلام كه همة رنگهاي قوميت را زدود و سنتها را دگرگون كرد، نوروز را جلاي بيشتري داد، شيرازه بست و آن را، با پشتوانهاي استوار، از خطر زوال در دوران مسلماني ايرانيان، مصون داشت. انتخاب علي به خلافت و نيز انتخاب علي به وصايت، در غدير خم، هر دو در اين هنگام بوده است و چه تصادف شگفتي! آن همه خلوص و ايمان و عشقي كه ايرانيان در اسلام به علي و حكومت علي داشتند پشتوانة نوروز شد. نوروز كه با جان مليت زنده بود، روح مذهب نيز گرفت؛ سنت ملي و نژادي، با ايمان مذهبي و عشق نيرومند تازهاي كه در دلهاي مردم اين سرزمين برپا شده بود پيوند خورد و محكم گشت، مقدس شد و، در دوران صفويه، رسما يك شعار شيعي گرديد، مملو از اخلاص و ايمان و همراه با دعاها و اوراد ويژة خويش. آنچنان كه يكسال نوروز و عاشورا در يك روز افتاد و پادشاه صفوي، آن روز را عاشورا گرفت و روز بعد را نوروز! نوروز- اين پيري كه غبار قرنهاي بسيار بر چهرهاش نشسته است- در طول تاريخ كهن خويش، روزگاري در كنار مغان، اوراد مهرپرستان را خطاب به خويش ميشنيده است؛ پس از آن، در كنار آتشكدههاي زردشتي، سرود مقدس موبدان و زمزمة اوستا و سروش اهورامزدا را به گوشش ميخواندهاند؛ از آن پس، با آيات قرآن و زبان الله از او تجليل ميكردهاند و اكنون، علاوه بر آن، با نماز و دعاي تشيع و عشق به حقيقت علي و حكومت علي، او را جان ميبخشند و در همة اين چهرههاي گوناگونش، اين پير روزگارآلود، كه در همة قرنها و با همة نسلها و همة اجداد ما- از اكنون تا روزگار افسانهاي جمشيد باستاني- زيسته است و با همهمان بوده است، رسالت بزرگ خويش را، همه وقت، با قدرت و عشق و وفاداري و صميميت انجام داده است و آن، زدودن رنگ پژمردگي و اندوه از سيماي اين ملت نوميد و مجروح است و درآميختن روح مردم اين سرزمين بلاخيز با روح شاد و جانبخش طبيعت و، عظيمتر از همه، پيوند دادن نسلهاي متوالي اين قوم- كه بر سر چهار راه حوادث تاريخ نشسته و همواره تيغ جلادان و غارتگران و سازندگان كله منارها بند بندش را از هم ميگسسته است و نيز پيمانيگانگي بستن ميان همة دلهاي خويشاوندي كه ديوار عبوس و بيگانة دورانها در ميانهشان حائل ميگشته و درة عميق فراموشي ميانشان جدايي ميافكنده است. و ما، در اين لحظه، در اين نخستين لحظات آغاز آفرينش، نخستين روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورايي نوروز را باز برميافروزيم و در عمق وجدان خويش، به پايمردي خيال، از صحراهاي سياه و مرگزدة قرون تهي ميگذريم و در همة نوروزهايي كه در زير آسمان پاك و آفتاب روشن سرزمين ما برپا ميشده است، با همة زنان و مرداني كه خون آنان در رگهايمان ميدود و روح آنان در دلهايمان ميزند شركت ميكنيم و بدينگونه، "بودن خويش" را، به عنوان يك ملت، در تندباد ريشه برانداز زمانها و آشوبِ گسيختنها و دگرگون شدنها خلود ميبخشيم و، در هجوم اين قرن دشمنكامي كه ما را با خود بيگانه ساخته و، "خالي از خويش"، بردة رام و طعمة زدوده از "شخصيت" اين غرب غارتگر كرده است، در اين ميعادگاهي كه همة نسلهاي تاريخ و اساطير ملت ما حضور دارند، با آنان پيمان وفا ميبنديم و "امانت عشق" را از آنان به وديعه ميگيريم كه "هرگز نميريم" و "دوام راستين" خويش را به نام ملتي كه در اين صحراي عظيم بشري، ريشه در عمق فرهنگي سرشار از غني و قداست و جلال دارد و بر پاية "اصالت" خويش، در رهگذر تاريخ ايستاده است، "بر صحيفة عالم ثبت" كنيم. |
اکنون ساعت 11:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)