پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   كلامي از سعدي شيرين سخن (http://p30city.net/showthread.php?t=15187)

abadani 10-11-2009 03:02 PM

كلامي از سعدي شيرين سخن
 
دوستان گرامي همچنان كه مي دانيم شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي سخنسراي قرن هفتم از بزرگترين و در حقيقت بزرگترين سخن پرداز به زبان فارسي است و به روا او را خداوند شعر و سخن فارسي خوانده اند و حق او بر ما و زبان ما كم از حق پدر بر فرزند نيست كه بيشتر هم هست. كمترين حق گذاري ما بعنوان ايرانياني كه هم اكنون با دستور زبان او سخن مي گوييم اين است كه سخنانش را اگر نه از سر حكمت آموزي دست كم از سر يادآوريش گاهي بخوانيم و بديگران هم بدهيم بخوانند. بر اين اساس اين موضوع را ايجاد كردم و از سر لطف است اگر به آن بيفزاييد.

اما اين را بخوانيد و لذت ببريد:

جوهر اگر در خلاب افتد همچنان نفيس است و غبار اگر به فلك رسد همان خسيس. استعداد بي تربيت دريغ است و تربيت نا مستعد ضايع. خاكستر نسبي عالي دارد كه آتش جوهر علوي است وليكن چون بنفس خود هنري ندارد با خاك برابر است و قيمت شكر نه از ني است كه آن خود خاصيت وي است.
خدايش رحمت كند.

abadani 10-13-2009 07:16 PM

هرکه کسی را نرنجاند از کسی نترسد. کژدم که همی ترسد همی گریزد از فعل خبیث خویش. گربه در خانه ایمن است از بی آزاری و گرگ در صحرا نهان از بد سگالی. گدایان در شهر آسوده از سلیمی و دزدان در کوه صحرا سرگردان از حرامزادگی.
یا علی مدد

abadani 10-27-2009 10:08 AM

بجهت آشنايي آريانا با سعدي و نوع شعر و تفکر او (البته تا حدودي بايد بيشتر بخوانيد از سعدي) اين قصيده را در مدح امير انکيانو سروده و خود بنگريد که چقدر آن مدح است و چه اندازه از آن حکمت و توصيه به خدمت به خلق در حقيقت بجاي آنکه او را مدح گفته باشد او را از سر انجام نيکي نکردن ترسانده بخوانيد:
بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا درنبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار


اینکه در شهنامه‌هاآورده‌اند

رستم و رویینه‌تن اسفندیار


تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلقست دنیا یادگار


اینهمه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار


ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار


مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

سرو بالایی شدی سیمین عذار


همچنین تا مرد نام‌آور شدی

فارس میدان و صید و کارزار


آنچه دیدی بر قرار خود نماند

وینچه بینی هم نماند بر قرار


دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد بودن و خاکش غبار


گل بخواهد چید بی‌شک باغبان

ور نچیند خود فرو ریزد ز بار


اینهمه هیچست چون می‌بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار


نام نیکو گر بماند ز آدمی

به کزو ماند سرای زرنگار


سال دیگر را که می‌داند حساب؟

یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟


خفتگان بیچاره در خاک لحد

خفته اندر کله‌ی سر سوسمار


صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار


هیچ دانی تا خرد به یا روان

من بگویم گر بداری استوار


آدمی را عقل باید در بدن

ورنه جان در کالبد دارد حمار


پیش از آن کز دست بیرونت برد

گردش گیتی زمام اختیار


گنج خواهی، در طلب رنجی ببر

خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار


چون خداوندت بزرگی داد و حکم

خرده از خردان مسکین درگذار


چون زبردستیت بخشید آسمان

زیردستان را همیشه نیک دار


عذرخواهان را خطاکاری ببخش

زینهاری را به جان ده زینهار


شکر نعمت را نکویی کن که حق

دوست دارد بندگان حقگزار


لطف او لطفیست بیرون از عدد

فضل او فضلیست بیرون از شمار


گر به هر مویی زبانی باشدت

شکر یک نعمت نگویی از هزار


نام نیک رفتگان ضایع مکن

تا بماند نام نیکت پایدار


ملک بانان را نشاید روز و شب

گاهی اندر خمر و گاهی در خمار


کام درویشان و مسکینان بده

تا همه کارت برآرد کردگار


با غریبان لطف بی‌اندازه کن

تا رود نامت به نیک در دیار


زور بازو داری و شمشیر تیز

گر جهان لشکر بگیرد غم مدار


از درون خستگان اندیشه کن

وز دعای مردم پرهیزگار


منجنیق آه مظلومان به صبح

سخت گیرد ظالمان را در حصار


با بدان بد باش و با نیکان نکو

جای گل گل باش و جای خار خار


دیو با مردم نیامیزد مترس

بل بترس از مردمان دیوسار


هر که دد یا مردم بد پرورد

دیر زود از جان برآرندش دمار


با بدان چندانکه نیکویی کنی

قتل مار افسا نباشد جز به مار


ای که داری چشم عقل و گوش هوش

پند من در گوش کن چون گوشوار


نشکند عهد من الا سنگدل

نشنود قول من الا بختیار


سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی

حق نباید گفتن الا آشکار


هر کرا خوف و طمع در کار نیست

از ختا باکش نباشد وز تتار


دولت نوئین اعظم شهریار

باد تا باشد بقای روزگار


خسرو عادل امیر نامور

انکیانو سرور عالی تبار


دیگران حلوا به طرغو آورند

من جواهر می‌کنم بر وی نثار


پادشاهان را ثنا گویند و مدح

من دعایی می‌کنم درویش‌وار


یارب الهامش به نیکویی بده

وز بقای عمر برخوردار دار


جاودان از دور گیتی کام دل

در کنارت باد و دشمن بر کنار

آريانا 10-29-2009 01:02 AM

ممنون آباداني عزيز....
در اين كه سعدي مرد بزرگواري بوده شكي نيست و اشعارش سراسر درس ادب و حكمت اما منظور من اين بود كه حافظ و مولوي اكثر اشعارشون در باطن سير ميكنه و از حال و احوالات عرفانيشون به گونه ي سربسته اي كه فقط محرمان درگاه پي ببرن سخن گفته اند.
اما من در اشعار سعدي اون شور واشتياق رو نميبينم ...حالا يا مشكل از منه:pيا جاي ديگري..البته قبلا هم گفتم من قسمت كمي از اشعار اين بزرگوار خوندم....شايد اشعار عرفاني هم داشته باشند كه اگر شما اطلاع داريد ..بگذاريد ممنون ميشم
براي مثال اين اشعار بالا از نظر من داراي نكات ادبي بسيار وپند و اندرزها و تجارب يك عمر زيستن يك انسان هست كه سعدي آن را درقالب شعر و بي مزد بيان كرده و به نوعي راه راست و نيك رو نمايان كرده...اما ازنظر من خالي از مستي و بيخود بودن و عرفان است و به بيان ديگر ظاهر عمل است..

abadani 10-29-2009 09:58 AM

آریانای عزیز تاپیک پاتوق ادبی را نگاه کنید آنجا جواب خود را در خصوص عارف و زاهد بودن سعدی که خودتان گفته بودید خواهید یافت که چند روز پیش نوشته ام
یا علی مدد

آريانا 10-29-2009 12:33 PM

اون متنتونو خوندم آباداني جان ..شما نظرتو فرمودي فقط..
من عرض كردم اگر شعر عرفاني داريد از سعدي بگذاريد
Thanks


abadani 10-30-2009 04:17 PM

اریانای عزیز سعدی عارف به تعبیر شما و اونگونه که مولانا رو می شناسیم نبوده و همونطور که در تاپیک مربوطه گفتم نوع شعر سعدی عاشقانه بوده است بنا بر این شعر عارفانه هم ندارد اما این شعر را نگاه کنید و بخوانید امیدوارم جواب خود را گرفته باشید:
از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه همی‌سوزم و در پروازم

گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم


نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند

یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم


همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم


گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری

زر نابم که همان باشم اگر بگدازم


گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی

از من این جرم نیاید که خلاف آغازم


خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم

سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم


من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست

بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم


ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب

که همه شب در چشمست به فکرت بازم


گفت از این نوع حکایت که تو داری سعدی

درد عشقست ندانم که چه درمان سازم

آريانا 10-30-2009 08:26 PM

احسنت بسيار عالي بود .ممنون آباداني جان ..بايد حتما اشعار سعدي رو هم مروري بكنم ...بسيار اين سبك شعر و اين حال و هوا رو مي پسندم.
Thanks

MAHDI 11-13-2009 09:53 AM

گلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
بگفتا من گلی نا چیز بودم
و لیکن مدتی با گل نشستم
کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان خاکم که هستم

MAHDI 11-26-2009 06:06 PM

پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست،تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش را. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند بر او سعی کرد و بجایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند.ملک دانشمند را مواخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا بجا نیاوردی. گفت بر رای خدا روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و لیکن استعداد و طباع مختلف.
گر چه سیم و زر زسنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زر و سیم
بر همه عالم همی تابد سهیل
جائی انبان میکند ، جائی ادیم


اکنون ساعت 04:40 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)