پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   ادبیات طنز (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=54)
-   -   من اعتراف می کنم که .... !! اعترافخانه ، اعترافات صمیمانه ، اعترافات صادقانه ، اعترافات عجیب و غریب (اعترافات طنز) (http://p30city.net/showthread.php?t=37103)

امیر عباس انصاری 04-06-2012 04:02 AM

من اعتراف می کنم که .... !! اعترافخانه ، اعترافات صمیمانه ، اعترافات صادقانه ، اعترافات عجیب و غریب (اعترافات طنز)
 
من اعتراف می کنم که .... !! اعترافخانه ، اعترافات صمیمانه ، اعترافات صادقانه ، اعترافات عجیب و غریب
اعترافات طنز

سلام دوستان
این روزها مطبی تحت عنوان من اعتراف می کنم که... مد شده
اکثر این اعترافات توسط افراد مختلف نوشته شده که خیلی خاطرات کوتاه و جالبیه
و البته که خوندن بعضیهاش خالی از لطف نیست:


*اعتراف می کنم دختر خاله ام رو بعد از مدت ها دیده بودم و هفت ماهه باردار بود. خیر سرم اومدم جنسیت بچه رو بپرسم گفتم خب حالا قراره مامان شی یا بابا؟!

*اعتراف می کنم یه بار کولرمون سوخت یه لحظه فکر کردم به خاطره اینه که همه با هم جلوش دراز بودیم.

*اعتراف می کنمیه بار یه فامیلمون از انگلیس اومده بود و یه خورده شکلات با یه خمیر دندونه گنده. منم زود خمیردندون گنده سوغاتی آورده بود رو برداشتم. خلاصه یه ۶ ماهی مسواک می زدم با بدبختی آخه هم تلخ بود هم تند تا اینکه یه روز رفتم یه لوازم آرایشی برای مامانم رنگ مو بخرم دیدم!!!! از این خمیر دوندن اینجا هم داره با کلی کلاس از فروشنده پرسیدم آقا این خمیر دندنه چند؟ فروشنده هم گفت آقا این خمیر ریشه تازه فهمیدم چرا بعد از مسواک اونقدر دل پیچه می گرفتم.

*اعتراف می کنم وقتایی که خیلی ناراحت می شم زار زار می شینم گریه می کنم. وقت دماغم آویزون می شه پاکشون نمی کنم، آخه شوره، خیلی خوشمزست، دوست دارم!

*اعتراف می کنم بیشتر ساعات التماسی که تو زندگیم داشتم مربوط به دوم ابتداییم میشه که به یک سگ التماس می کردم جون مامانت اینجا یخ زده پارس نکن من مثه آدم رد بشم…

احمق بی شعور اینقدر پارس کرد ۱۰-۱۲ بار تو ۵ متر خوردم زمین: زانوم ترک خورد دماغمم شکست…

*اعتراف می کنم بچه که بودم چای شیرین درست کرده بودم. شکر فقط واسه یک چای مونده بود. منتظر بودم قاشق بیارن هم بزنم دیدم قاشق نمیارن. بعد کلی جیغ می زدم سر خواهرام. می دونین چی می گفتم؟ ای بابا قاشق نیاوردین شکرم حل شد همش چه جوری چای شیرین درست کنم الان؟

*اعتراف می کنم اون روز که استیو جابز مرد هی نت رو چک می کردم می دیدم نوشته جابز مرد هی با خودم می گفتم حالا این «جابر» کیه که مرده؟ نمی فهمیدم! بد هی دیدم به جای جابر نوشتن جابز! خیلی محق رفتم به داداشم گفتم این پیج های ایرانی گندشو درآوردن. مطالبشون همش کپی پیسه. اون احمق اولی اشتباهی جابر رو نوشته جابز اون منگل هایی که کپی پیست کردن نکردن بخونن ببینن اشتباه تایپی داره همینجوری جابز کپی کردن! همه نوشتن جابز مرد، جابز ال، جابز بل!!

داداشم گفت استاد، او جابز بود! صاحب اپل…

*اعتراف می کنم هر وقت گوشیمو تو خونه گم می کنم به داداشم می گم یه زنگ بزن صداش دربیاد ببینم کجاس یه بار کنترل تلویزیون گم شده بود گفتم یه زنگ بزن…

*اعتراف می کنم بچگی با تیرکمون شیشه آبغوره های همسایمونو زدم شکوندم بعد فرار کردم…

*اعتراف می کنم ۲ سال پیش یه همسایه داشتیم، از بچگی که فوتبال بازی می کردیم جلو درشون و وقتی که توپمون می افتاد تو حیاطشون زااااارت پاره می کرد. عقده داشتم. پسرش داماد شده بود. عروسی هم خونه خودشون بود. قبل از اینکه بره دنبال عروس آرایشگاه، ماشینشو که سانتافه بادمجونی بود گذاشته بود دم در. من که ا ینو نشون کرده بودم، رفتم موتور رفیقم رو گرفتم و طی یه عملیات از پیش تعیین شده یه کلاه کاسکت گذاشتم. رتم دم ماشینش روغن موتور سوخته (که رنگ ماشین رو به کل می بره) ریختم رو ماشینش، همین!!… اما خداییش دست به گل هاش نزدم… پسر خوبیم نه؟



امیر عباس انصاری 04-06-2012 04:05 AM

اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام , تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه!!!!!
تازه هی چند بارم پشت سر هم این کار و کردم , چون هر چی می زدم اتفاقی نمی افتاد!!!!

* * * * * * * * * * * *

اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟
دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده!
مامان گفت نوید کیه؟
گفتم: پسر آقای ...
گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده

* * * * * * * * * * * *


چند روز پیش دختر خالم گوشیشو خونمون جا گذاشته بود ... بهش اس ام اس(!) زدم گوشیتو جا گذاشتی!!!!!!!

* * * * * * * * * * * *

چند وقت پیش تو حیاط خونه سیگار میکشیدم که صدای باز شدن در حیاط اومد منم حول شدم سیگارو روی گوشیم خاموش کردم (!!) و بدترش اینکه بلافاصله گوشیو پرت کردم تو باغچه و سیگار خاموش موند تو دستم

* * * * * * * * * * * *

اعتراف میکنم دوران راهنمایی روز معلم همه تخم مرغ آورده بودن که توش پر گل بود منم یه تخم مرغ خام آورده بودم که بزنم بخندیم! معلم اومد داخل همه سرو صدا کردن و شادی کردن تخم مرغارو میزدن به تخته منم این وسط تخم مرغو زدم به تخته ! ترکید رو تخته پاشید همه جا ، رو لباس معلمم ریخت ! سریع گفت کی بود ؟!!؟ هیچکی هیچی نگفت با این که میدونستن کار منه خلاصه از ته کلاس 4 - 5 نفر شلوغو آورد بیرون زدشون ولی نگفتن کار من بود ! چون شاگرد زرنگیم بودم معلمه شک نمیکرد بهم !
وقتی از کلاس اومدیم بیرون تا دو کیلومتر به صورت چهار نعل فرار کردم آخرم سر کوچه گرفتن زدنم !

* * * * * * * * * * * *

اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت املا ها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفیا می بینم کی به حرفام گوش می ده ...ازون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام:امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کودوم وسیله ها دست زد؟
بیشترم به دریچه کولر شک داشتم

* * * * * * * * * * * *

اعتراف می‌کنم سر فینال جام جهانی‌ تا لحظه‌ای که اسپانیا گل زد فکر می‌کردم اسپانیا نارنجیه، هلند آبی‌، گل هم که زد کلی‌ لعنت فرستادم به هلند، بعد گل رو صفحه نوشت اسپانیا ۱ - هلند ۰ ، تازه فهمیدم کل بازی داشتم اشتباه فحش میدادم

* * * * * * * * * * * *

اعتراف می کنم وقتی داداشم دو ماهش بود خندون رفتم تو آشپزخونه، مامانم گفت نارنگیتو خوردی؟ گفتم آره، تازه به آرشم دادم!
بیچاره مامانم بدو بدو رفت نارنگی رو از حلقش کشید بیرون!

امیر عباس انصاری 04-06-2012 04:08 AM

* * * * * * * * * * * *

یه بار با بچه ها بودیم یکی از دوستام رو بعد از مدت ها دیدم ، کلی ریش گذاشته بود
:با خنده بهش گفتم : علی این ** بازیا چیه ؟
گفت پدرم فوت کرده
:l گفتم تسلیت میگم

* * * * * * * * * * * *

اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده

* * * * * * * * * * * *

اعتراف میکنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یوهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت: امیــــــــــــــــــر جووون...بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی میخوامـــت....گفتم منم همینطور....گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟ گفتم چرا..حمتاً..از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش..به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش و من از شدت ضایگی دیوارو گاز گرفتم....

* * * * * * * * * * * *

اون زمان که از این نوشابه شیشه ای ها بود یه روز خواستم یه شیشه که اضافه اومده بود رو بذارم تو در یخچال دیدم بلنده جا نمیشه. درش آوردم یکمش رو خوردم دوباره گذاشتم، در کمال تعجب دیدم نه، بازم جا نمیشه !!!!

* * * * * * * * * * * *

غزاله : اعتراف میکنم یه روز که دیر از خواب بیدار شده بودم از اتاق که رفتم بیرون دیدم خونه سوت و کوره فهمیدم که کسی خونه نیست و عصبانی شدم شروع کردم به غر زدن و فحش دادن به اعضای خونه که چرا نمیگن و میرن بیرون خدا براتون نخواد یهو دیدم بابام رو کاناپه نشسته داره منو با تعجب میبینه! اون لحظه فقط تونستم با سرعت باد برگردم تو اتاقم !

* * * * * * * * * * * *

مجید : اعتراف می کنم اولین باری که رفتم کارواش منم همراه کارگرها داشتم ماشینو میشستم که مسئول کارواش اومد خجالت زده جمعم کرد !
خوب چی کار کنم فکر کردم زشت اونا ماشین منو بشورن من وایستم نگاه کنم !

* * * * * * * * * * * *

رضا : سر کوچمون یه حموم عمومی بود با دوستام میرفتیم جلوش که اسفالت نبود چاله میکندیم روش خاک میریختیم میشد باتلاق تا میومدن بیرون میافتادن توش ما هم میخندیدیم فرار میکردیم

* * * * * * * * * * * *

شهاب : اعتراف میکنم امشب تو عروسی اومدم به داماد شاباش بدم دیدم کلا یه اسکناس ده هزارتومنی دارم ، اسکناس رو دادم بهش از دستش یه اسکناس پنج تومنی با یه دو تومنی گرفتم !!

* * * * * * * * * * * *

ارسلان : رفتم بلیط بخرم ، منشی بهم میگه سفر خوبی داشته باشین ، گفتم همچنین !!

* * * * * * * * * * * *

هانی : اعتراف می‌کنم که وقتی‌ پنج سالم بود عمه مامانم اومده بود ایران و اصلا فارسی بلد نبود منو برد که از سوپر مارکت سر کوچه سیگار بگیریم منم گفتم آقا یه بسته سیگار کنت با یک دونه تخم مرغ شانسی بدید ، عمه مامانم پرسید این چیه ؟ منم خیلی‌ خونسرد گفتم این جایزه سیگاره !

* * * * * * * * * * * *

پویا : اعتراف می‌کنم تو بچگی‌ دوست داشتم تو آینده آرایشگر بشم فقط به خاطر اینکه موهای ریخته شده رو کاشیهای سلمونی رو جارو کنم !!

* * * * * * * * * * * *

سامان : اعتراف میکنم کوچیک که بودم عشقم این بود که شیشه نوشابه رو حسابی تکون بدم تا گازشو بخورم. یه بار ناهار سر سفره روبروی بابام نشسته بودم جوری شیشه نوشابه رو تکون دادم که نتونستم جلوی گازشو بگیرم هول شدم شیشه رو سمت بابام گرفتم چشتون روز بد نبینه بابام خیس خالی شد از بس هول کرده بودم زول زده بودم بهش و شیشه خالی نوشابه همچنان دستم بود بقیش هم خودتون می دونید !

* * * * * * * * * * * *

آرش : اعتراف میکنم یه بار مهمونی بود به من گفتن برنج رو از تو پلوپز درسته برگردونم تو دیس و بیارم سر غذا ، دیس دستم بود و رو هوا گرفته بودم واسه خودم آرتیست بازی میکردم که یه دفعه برنج از تو دیس لیز خورد قلمبه از سمت برنجش افتاد روی موکت بدون اینکه پخش بشه. منم بلندش کردم مو ها و آشغالایی رو که بهش چسبیده بود تمیز کردم دوباره گذاشتمش تو دیس آوردم سر سفره !

* * * * * * * * * * * *

سارا : اعتراف می کنم یه روز عصر خواهرمو از خواب بیدار کردم گفتم صبحه مدرست دیر شده با چشم گریان بچه کلاس اولی رو فرستادم مدرسه !!

* * * * * * * * * * * *

علی : اعتراف میکنم آقایی داشت به یکی دیگه شیرینی میداد منم رفتم برداشتم گفتم قبول باشه جلوتر که رفتم برگشتم دیدم بنده خدا شیرینی واسه خونه خریده به دوستشم تعارف میکنه من فکر کردم نذریه !

* * * * * * * * * * * *

آرش : اعتراف میکنم وقتی تاکسی دنده عقب اومد سوار شدم راننده گفت آقا میخوام پارک کنم مسافر کش نیستم برو پایین داشتم از خجالت میمردم !

امیر عباس انصاری 04-06-2012 04:12 AM

خوب بسی خندیدیم:21:
نوبتی هم باشه نوبت ما و شما و تمام عزیزانیه که این اعترافات رو خوندن و خندیدن:21:


امیر عباس:
من اعتراف می کنم که دفعه اولی که خط موبایل خریدم و سریع رفتم یه گوشی هم خریدم و اینقدر با گوشیه بازی کردم که باطریش تموم شد.... ضمنا اعتراف می کنم بعدش که نتونستم روشنش کنم فکر کردم سوخته!! :65:
اینم دوتا اعتراف همزمان


حالا شما اعتراف کنید دوستان

behnam5555 04-06-2012 12:59 PM

بیخودی نیست که بهت میگن اسقف اعظم
میخوای بیان پیشت وازشان اعتراف بگیری؟
انصاری جان تو میبایست جانشین پاپ پل ششم میشدی
اینجابرات کوچیکه واتیکان جای اصلیته.

شوخی کردم دستت درد نکنه درخت زندگیت پایدار:cool:

آناهیتا الهه آبها 04-06-2012 01:30 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط امیر عباس انصاری (پست 257909)
اون زمان که از این نوشابه شیشه ای ها بود یه روز خواستم یه شیشه که اضافه اومده بود رو بذارم تو در یخچال دیدم بلنده جا نمیشه. درش آوردم یکمش رو خوردم دوباره گذاشتم، در کمال تعجب دیدم نه، بازم جا نمیشه !!!!

:24::21:

من اينقد از اين اعتراف ها دارم:d
اعتراف ميكنم كه از بچگي از بچه و بچه داري خوشم نمي اومده

سال 77 پسر خاله مو پيش من گذاشتن كه ازش مراقبت كنم خودشونم رفتن گشت و گذار!!
منم كه سرم به بازي خودم گرم بود وقتي ديدم خيلي ديگه داره ونگ ونگ ميكنه
با قنداق و شيشه شير و مابقي مخلفات گذاشتم تو كوچه!!:d
حالا خوب شد همسايه مون ديد و نگهش داشت وگرنه الان نبودش!!;)
بعد اينكه مامانش اومد عصباني شد گفتم خانوم همسايه خودش خوشش اومده بردش به من چه!!!

خدايا كي از خاله ام و بچه اش حلاليت بطلبه حالا!:o

امیر عباس انصاری 04-08-2012 02:09 AM

من اعتراف می کنم که .... !! اعترافخانه ، اعترافات صمیمانه ، اعترافات صادقانه ، اعترافات عجیب و غریب (اعترافات طنز)
 
نقل قول:

نوشته اصلی توسط behnam5555 (پست 257924)
بیخودی نیست که بهت میگن اسقف اعظم
میخوای بیان پیشت وازشان اعتراف بگیری؟
انصاری جان تو میبایست جانشین پاپ پل ششم میشدی
اینجابرات کوچیکه واتیکان جای اصلیته.

شوخی کردم دستت درد نکنه درخت زندگیت پایدار:cool:

ما خیلی ارادت داریم جناب نقده:53::53:
ضمنا افتخاری شاگردی هم داشته و کماکان داریم;);)

من اعتراف میکنم که ... (طنز)

اعتراف میکنم ک یه روز جوجه رنگي گرفته بودم بعد شب شد ديدم خيلي تنهاست بعد حس مادرانه مرغ بهم دست داد بعد جوجه اوردم پيش خودم بخوابه بعد وقتي صبح بلند شدم ديدم جوجه له شده
**********************************
اعتراف ميکنم 15 سال پيش برا اولين باري که کشتي کج ديدم، از بالا رخته خواب پريدم رو داداش کوچيکه و بيچاره دو تا دنده و دماغش شکست. هنوزم مشکل تنفسي داره
**********************************
يه بار تو بچگي مداد نقاشيمو تيز کردم، ماهي قرمز عيد و توي تنگ به روش سرخ پوستا شکار کردم طفلکي ماهيه هنوز دلم براش ميسوزه
**********************************

اعتراف مي کنم وقتي 3-4سالم بود که کشف کردم خالم خواهر مامانم هست کلي ذوق مرگ شدم رفتم به دختر خالم گفتم مي دونستي مامانت خواهر مامان من ؟؟ گفت دروغ مي گي تازشم دروغ گو دشمن خداست . تا چند روز باهام قهر کرد بي جنبه
**********************************
اعتراف ميکنم بچه که بودم يه قورباغه رو از تو باغچه پيدا کردم و يهو حس پزشک بودن بهم دست داد و يه آمپول پر از آب بهش زدم بعد برا اينکه وَرَمِش بشينه جراحيش کردم بعد باند پچيش کردم و ولش کردم و کلي احساس آرامش وجدان کردم که قورباغه رو درمان کردم!!
**********************************
اعتراف ميکنم خيلي بچه که بودم آبجيم بهم گفته بود تو سرما هااا که ميکني بخار ميشه،اين بخارا ميره تو آسمون و ابر ميشه...منم تو روزاي سرد از درس و مشقم ميزدم ميرفتم ميشستم تو حياط ساعتها هاااا ميکردم که ابر شه برف بياد تعطيل شيم...!!!!

**********************************
اعتراف ميکنم بچه که بودم فکر ميکردم خر مگس همون خره که بالداره. واسه همين هر موقع کارتوني نشون ميداد که توش يه اسب بالدار بود من سريع ميگفتم اِ خر مگس. همه فکر ميکردن روانيم


**********************************



اعتراف مي کنم چندروز پيش ميدان تجريش بودم ،يک خانمي ايستاده بود هي ماشين مي آمد مي گفت سر يخچال من هم هي مي خنديدم ،شاکي شد گفت به چي مي خندي گفتم هيچي شما مي خواهيد بريد سر يخچال خوراکي هم برداريد با ماشين مي ريد خودش هم خندش گرفت.
**********************************
اعتراف مي کنم يه بار به جاي خمير دندون از کرم موبر استفاده کردم وقتي فهميدم که کار از کار گذشته بود ، دهنم گس شده بود ، با ناخن که رو دندون مي کشيدم يه لايه ازش کم ميشد ، بدنم مور مور مي شد


{شیت شدن}{شیت شدن}

من اعتراف می کنم که .... !! اعترافخانه ، اعترافات صمیمانه ، اعترافات صادقانه ، اعترافات عجیب و غریب (اعترافات طنز)

امیر عباس انصاری 04-08-2012 02:17 AM

اعتراف می کنم یکی از معضلات دوران بچگیم این بود که چرا من نمی تونم مثل شخصیت های کارتونی که اشک هاشون به دو طرف پرت می شد گریه کنم! کلی تلاش می کردم موقع گریه کردن مثل اونا باشم. مثلا سرمو بالا بگیرم دهنمو باز کنم یا چشامو تنگ کنم! ولی باز هم جواب نمی داد


در اقدامی شجاعانه اعتراف می کنم که از درس تنظیم خانواده افتادم . اونم فقط به این خاطر که در جواب سوال احمقانه استادم که بهم گفت مگه این کلاس جای خوابه ؟ خیلی صمیمی و خرم گفتم : بیخیال استاد . کی تا حالا 8 صبح خانوادش تنظیم شده !!!!!! کلاس رفت رو هوا استادم منو انداخت بیرون تا کم نیاورده باشه


اعتراف می کنم سوم دبیرستان بودم امتحان شیمی داشتم نخونده بودم بعد از امتحان تو شلوغی برگمو گذاشتم تو کیفم هفته ی بعد دبیرمون کلی معذرت خواست گفت برگه ی شمارو گم کردم پیدا میکنم میارم



اعتراف می کنم اعتیادم به خوردن سرلاک از بچگیم تا 3 سال پیش یعنی 26 سالگیم ادامه داشت . وقتی از سر کار با کت و شلوار و ریش پرفسوری می رفتم داروخانه برای خرید سرلاک و یارو می پرسید کوچولوتون چند وقتشه احساس حماقت خاصی بهم دست می داد



اعتراف میکنم اولین بار که جزومو دادم به یکی از پسرای همکلاسیم,وقتی آورد بهم داد تا 5دقیقه داشتم توی جزوم دنباله شمارش میگشتم


یه بار رفته بودیم بیرون یه پسره بهم گفت بخورمت! منم بهش گفتم گ... نخور!


اعتراف می کنم یکی ار بزرگترین دغدغه های بچگیم این بود که چرا وقتی نماز می خونیم جلوی خدا باید چادر سرمون کنیم

در حالی که تو دستشویی همه جامونو می بینه؟!

*اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم با پسرخالم از توی حیاط خاک رو برمی داشتیم الک می کردیم آب می زدیم که گل درست شه، بعد تو قوطی های کبریت می ریختیم و می ذاشتیم خشک بشه و مثلا مهر درست شه. بعد می فروختیم و همه هم می خریدن. با پولش بستنی می خریدیم. حالا می فهمم که بخاطر دل خوشیمون می خریدن.



*اعتراف می کنم که یه روز می خواستم برم بانک ملی، بجاش رفتم بانک ملت. آخه کنار هم بودن و حال گیریش اینجا بود که بعد از 1:30 که نوبتم شد فهمیدم اشتباه اومدم.




*اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید، چون موهام بلند بودن، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو خاموشه!




*اعتراف می کنم اول دبستان که بودم شلوارم رو خیس کردم و چون رنگ روشن داشت خیلی تابلو بود که چی کار کردم. رفتم توی دستشویی اینقدر ایستادم تا شلوارم خشک بشه بعد اومدم بیرون. دو ساعت توی دستشویی بودم داشتم شلوارم رو فوت می کردم!




*اعتراف می کنم تموم سال های بچگی فکر می کردم مامان بابام منو توی حرم امام رضا پیدا کردن چون اولین عکسی که از خودم دارم بغل مامانم جلو حرمه!




*اعتراف می کنم وقتی کوچیک بودم از مامانم پرسیدم هواپیماهای جنگی چه جور ساختمان ها رو خراب می کنن. مامانم که اعصابش خرد بود گفت خودشون رو به ساختمان ها می کوبن. من تا 14 سالگی همین فکر رو می کردم.




*اعتراف می کنم اول راهنمایی که بودم تک خوان گروه سرود مدرسه بودم. یک بار قرار بود به خاطر مناسبتی جلوی مسئولان استان سرود بخونیم. سرود حماسی بود و 8 بیتش با من بود. نوبت من که شد شروع کردم به خوندن. من خوندم ولی نمی دونم چرا وقتی تموم کردم، آهنگ اضافه اومد. یکی دیگه که قرار بود بعتد از من هوهو کنه بیچاره موند چی کار کنه و خودتون بقیه اش رو حدس بزنید که چی شد...




*اعتراف می کنم یه بار از مسیری پیاده داشتم می رفتم خونه دوستم، رسیدم سر کوچشون دیدم ورود ممنوعه. رفتم از یه چهارراه بالاتر دور زدم از سر کوچشون وارد شدم!
*اعتراف می کنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود استاد می خواست از کلاس بیرونم کنه. 3 دفعه گفت برو بیرون! گفتم: چشم الان می رم (اما هر کاری می کردم نمی شد!) دفعه آخر که داد زد گفت: پس چرا نمیری؟ منم داد زدم گفتم: بابا! پام خواب رفته!




*اعتراف می کنم وقتی که بچه بودم بدون اجازه مامان و بابا تلویزیون رو روشن کردم، چند دقیقه قبل از اومدنشون برای این که متوجه نشن یک پارچ آب روی تلویزیون ریختم تا زودتر خنک بشه.




*اعتراف می کنم نزدیکای صبح بود که تلفن زنگ زد. من خواب بودم و داشتم خواب تعقیب و گریز و پرتگاه و... می دیدم. همسرم پا شد رفت تلفن رو جواب بده. من هم که از خواب پریده بودم و طبق معمول هنوز لود نشده بودم، فکر کردم همسرم داره می ره به سمت خطر (مثلا پرتگاه و اینا!). از جام پریدم و با سرعت تمام دویدم دنبالش. رسیدم بین در دو تا اتاق. با همون سرعت خواستم دور بزنم برم تو اون یکی اتاق که یه دفعه لیز خوردم و تق! محکم خوردم زمین. فوری بلند شدم با همون سرعت دویدم سمت تخت و گرفتم خوابیدم. حالا همسرم که گوشی تلفن دستش، نمی دونست بترسه، بخنده، چی کار کنه!

فرانک 06-15-2012 01:37 PM

سوار اتوبوس شدم، رفتم تو، قسمت آقایون پیش یه آقایی نشستم و از
خستگی خوابم برد، نزدیک مقصد دیدم زانوم درد میکنه فهمیدم آقایه کناری
3-2 بار با کیفش کوبیده تو پام تا بیدارم کنه چون میخواست پیاده بشه و
من جلوش رو گرفته بودم، خیلی شاکی نگاش کردم، راننده هم بالا سرم بود.
آقاهه گفت : ببخشید خانم 5 بار صداتون کردم نشنیدین، ترسیدیم. اعتراف
میکنم برای اینکه ضایع نشم که مثل خرس خواب بودم وانمود کردم که کَر
هستم و با زبون کر و لالی و طلبکارانه عصبانیتم رو نشون دادم، مرد بیچاره
اینقدررررر ناراحت شده بود 10 دفعه با دست و ایما و اشاره از من معذرت
خواهی میکرد!!

ساقي 07-09-2012 07:05 PM

بچه بودم کلاس دوم دبستان معلم دینی داشت درس میداد
یکدفعه رو بمن کرد و پرسید ساقی ادما وقتی میمیرن کجا میرن..
اول خوب نگاهش کردم بعد توی مغزم دنبال یه جواب خوب گشتم
هیچ فکر نکردم که جواب توی کتابه و معلم داره کتابو میپرسه
حواسم پرت بوده مثه همیشه :d
تا دلتون بخواد ژول ورن بودم داستانهای تخیلی از خودم خلق میکردم
قیافه متفکرانه بخودم گرفتم و گفتم ..
خانم ادما وقتی میمیرن سوار یه بالند میشن اولا به بالن میگفتم بالند :p
بعد میرن بالا پیش خدا
خانم معلم با خنده پرسید خوب ساقی جان اگه ادما بد باشن چی میشه
اگه ادما خوب باشن چی میشه
گفتم اگه ادما خوب باشن خدا اون بالا ابرا پیادشون میکنه
و اگه بد باشن با سوزن بالندشونو سوراخ میکنه که سقوط کنن :21:
نمیدونم چه درسی بود یادم نیست ولی الان که فکر میکنم میبینم
چه چیزای توی درسا بخورد ما دادن هی وای من ....
معلممون اینقدر خندیدگفت بشین عزیزم و به درس توجه کن
خیالبافی هم نکن :d


اکنون ساعت 09:44 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)