پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   استان کرمانشاه (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=162)
-   -   بچه هاي دبستان حسن خطاط (http://p30city.net/showthread.php?t=31840)

li@ 05-02-2011 08:59 AM

بچه هاي دبستان حسن خطاط
 
يادش بخير مدرسه حسن خطاط خيابون شريعتي نرسيده به ميدان شهناز سمت چپ كوچه برنجي بود يا كتابي دقيق يادم نيست! يه كوچه سر بالايي كه آخرش مدرسه ابتدايي حسن خطاط بود قشنگ ترين روزاي زندگي من ايامي بود كه اونجا درس ميخوندم...نميخوام بگم مدرسه فوقالعاده اي بود ها..مثل بقيه مدرسه ها ..فقط چون ايام شيرين كودكي رو اونجا گذروندم خيلي دوسش دارممعلمها اون زمان بيشتر زن بودنكلاس اول خانوم احمدي يه خانوم محجبه ولي قيافش يادم نيستكلاس دوم خانوم منصوري يه خانوم چاق و مهربون كه منو دوست داشت!كلاس سوم خانوم سليمي يه دختر خوشتيپ با كت و دامن و خال درشت كنار بينيش من عاشقش بودم واقعاً ميگم !!كلاس چهارم خانوم نوروزي يه زن كامل و مهربان!كلاس پنجم آقاي بنك داري كه مثل پدرم دوسش داشتم واقعاً عزيز و مهربون بود! اولين معلم بعد از انقلاب..دوس دارم بچه هايي كه توي اين مدرسه درس خوندن بيان و پست بزارن تا از خاطرات اون زمان با هم بگيم..من سال 54 تا 59 توي اون مدرسه درس خوندم...

فرانک 05-02-2011 07:49 PM

فکر میکنم مدرسه ای که آقا علی گفتن کوچه کتابی بوده
امروز از بابا جونم در باره مدرسه های قدیمی کرمونشاه پرسیدم
از قدیمی ترین مدرسه که پدر بزرگم از سال 1307تا سال1313اونجا تحصیل کرده دبستان بدر که اون زمان به در میگفتن بوده و جلو خان بوده (پشت مسجد جامع)
بابام دبیرستان کزازی تحصیل کرده (سال 1336) که اونم همونجا بوده بغل دستش دبیرستان شاپور بوده
دبیرستان ابن سینا سیلو بوده در همون سالها دبیرستان رازی هم پشت بازار زرگرها بوده
رییس آموزش و پرورش اون زمان آقای طوسی بوده که در همون سالها نماینده مجلس شد.
معلم کلاس اول ابتدایی پدرم آقای جباری بوده که در قید حیات هستند
رییس دبیرستانشون آقای نقاش زرگر بوده دبیر عربیشون آقای افصح بوده که الان ی کوچه تو بازرگانی به اسمشون هست از همکلاسها هم خیلیا رو گفتن که یکیشون آقای سیاوش معتضدی بودن .

li@ 03-04-2013 11:54 AM

ميخوام دوباره نوشته هامو ادامه بدم.....


بهار نزدیکه نمیدونم چرا هروقت به ماه اسفند میرسم به یاد ایام کودکی می افتمhttp://blogfa.com/images/smileys/42.gif...شاید ایام عید در کودکی قشنگترین روزهای سال بود ..به هرجهت به این فکر افتادم قبل از اینکه آلزایمر بگیرمhttp://blogfa.com/images/smileys/35.gif و همه چیز رو فراموش کنم شروع کنم خاطرات رو یه جایی بنویسم که شاید برای دیگران وقطعاْ برای خودم درزمانی که دچار فراموشی شدم جالب خواهد بود...

بوی خوش عید!

...http://blogfa.com/images/smileys/42.gifوقتی کوچیک بودم خونمون توی یه کوچه ای از محلات قدیمی کرمانشاه که اون موقع بهش بالای تپه میگفتن بود...چه روزای قشنگی بود ایام اسفند ..هوا یواش یواش معتدل میشد! البته نه مثل حالا که دیگه خبری از برف و بارون نیست ها ! معتدل که میگم از شدت سرمای هواکمی کاسته میشد وگرنه یادمه تا سیزده بدر (گاهی) توی کوچه ها میشد یخهایی رو که زیر لایه ای از خاک پنهان شده رو دید و بعد از اینکه شکسته می شد تازه میفهمیدیم یخ بوده نه آسفالت!!...خلاصه دنیا رو به زیبایی میرفت مخصوصاْ اینکه آمدن عید و خریدن لباسهای نو رو نوید میداد!..دیگه اینکه مهمونی رفتنها و مهمون آمدنها رو هم همراه خودش داشت!..این روزها گاهی خودمون و گاهی همراه خانواده مادربزرگم (دایی ها و خاله ها) میرفتیم بازار برای خرید لباس! آخ که چه حس خوبی داشت! دیدن ماهی های قرمز توی خیابونها بوی لباسها و کفشهای نو!همه جا رنگ بود و عطر! ...

li@ 03-04-2013 11:55 AM

کارت تبریک!


...http://blogfa.com/images/smileys/42.gifیکی از کارای قشنگی که اون موقع ها مرسوم بود دادن کارت تبریکهای قشنگ به دوستان و آشنایان بود!..تلفن که نداشتیم..اس ام اس و...این چیزا هم که نبود! با هزار شور و شوغ میرفتیم کارت تبریک میخریدیم که اغلب گل رز یا تصویر شهرهای اروپایی و مناظر زیبا بود و یادمه اغلب کارت تبریک ها ایتالیایی بود چون ایرانی هاش کیفیت نداشت! و کمتر کسی دوسشون داشت.. بعد با تمام لذت و عشق جمله هایی مثل "این عید سعید باستانی را به شما و خانواده محترم تبریک میگم" رو پشتش مینوشتیم و بعد حضوری و یا باپست می فرستادیم ....گاهی هم به معلمهامون کارت میدادیم و اونها هم گاهی جواب میدادن! چه لذتی داشت گرفتن کارت! مخصوصاْ گل رز قرمز!!.http://blogfa.com/images/smileys/24.gif...کیفیت اون کارت تبریکها رو هنوزم که هنوزه نمیشه در کارت پستالهای امروزی دید نمیدونم برای من اینطوریه یا واقعاْ فوقالعاده بودن! کاش چند تاشو نگه داشته بودم و لی افسوس آدم قدر هیچ چیز رو تو زندگی نمیدونه!...دیگه اینکه بعداْ تعداد کارتهای گرفتمون رو به عنوان یه جور قهرمانی با دوستها و خواهرهام به مسابقه میزاشتیم و مدتها مایه سرگرمی بود بعد یواش یواش کارتها فراموش میشدن و سر از سطل زباله در می آوردن!!

--------------------------------

ترقه بازی!!

http://blogfa.com/images/smileys/42.gif..هنوزم صدای ترقه میاد ! البته حالا دیگه بیشتر شبیه صدای بمبه تا ترقه! ..وقتی من کوچیک بودم سه جور ترقه بود یه مدلش که به اندازه یه آلوچه(دهنمو آب افتاد) بود شامل چند تا سنگ و ماده منفرجش که بهش زرنیخ میگفتن بود که توی چند تا لایه کاغذ پیچیده شده بود و با نخ محکم بسته بودن و باید محکم به دیوار میکوبیدیش و صدای نسبتاْ بلندی داشت! یه نوع دیگه که با قرقره و چند تا پر و یه ژیگلور گاز درست میشد و خرجش ماده سر کبریت بود و باید پرتش میکردی هوا و در برخورد زمین صدای بلندی میداد ..نوع دیگه ترقه شپشی بودکه دانه هایی روی یه نوار کاغذ بود که هم با تفنگ مخصوص و هم با سنگ میشد صداشو در آورد...دیگه اینکه یه فشفشه هایی هم بود که شعله زیادی داشت و با صدای زیادی میسوخت! و کاسه هایی که توش مواد آتش زا بود و نسبتاْ گرون بود و کمتر کسی میخرید!ااون موقع ها تقریباْ مثل امروز در این ایام بچه هافکر و ذکرشون میشد ترقه بازی!! تا شب چهارشنبه سوری بیاد و ختم قائله!

li@ 03-04-2013 12:25 PM

http://blogfa.com/images/smileys/42.gif.برف و یخ!!!!
..یادش بخیر ..گذشته ها رو می گم ..یادمه توی زمستون اغلب وقتی صبح از خواب پامیشدیم ..پشت اورسی(پنجره های بزرگ قدیمی) یه لایه ضخیم و شیشه ای یخ دیده میشدد که حاصل میعان و بعد انجماد بخار آب موجود در هوای اتاق که از بازدم نفس اهل خونه و بخار کتری روی علائدین(بخاری های نفتی شبیه چراغ خوراک پزی) بوجود آمده بود ..وبه تعبیر من بوی سرمارو واقعاْ میشد حس کرد!! چه سرمایی بود اون روزها وقتی برف میومد حالا حالا ها قطع نمیشد! گاهی سه چهار بار در روز با پدرم میرفتیم برفهای پشت بام رو پارو میکردیم!! و بعدش با بانگلان(بام غلطان) پشت بام رو غلطک میزدیم! آخه اون موقع ها آسفالت و ایزو بام نبود شایدم بود ما نداشتیم! ولی اغلب خونه ها یا شیروانی داشتن و یا مثل خونه ما کاهگل بودن ! البته خونه ماهم دو قسمت داشت یه قسمتشم بعداْ شیروانی کردیم!..روزای برفی آنقدر برف ار پشت بام خونه ها توی کوچه ریخته میشد که کوههای بزرک برف کنار هر خونه ای بوجود میومد حتی کوچه های تنگ و باریک مسدود میشد و مردم برای عبور تونل میزدن!! باور کردنش برای امروزی ها خیلی سخته! اون موقع ها آنقدر برف زیاد بود که بعد از پارو کردن برف خیلی راحت از پشت بام میپریدیم روی برفهای ریخته شده تو کوچه!!! بعدش هم کندن غار توی کوههای برفی و سرسره بازی و ساختن آدم برفی! و گوله برف بازی!! یادمه دستامون از شدت سرما سیاه میشد!و به شدت دردناک! آنقدر خسته میشدیم که وقتی میرسیدیم خونه بعد از گرم شدن پای بخاری و یا علائدین خوابمون میبرد!! ...
اون موقع ها بچه ها و شاید خیلی از بزرگها در زمستان چکمه های لاستیکی میپوشیدن چیزی که الان دیگه تقریباْ منسوخ شده! آخه اون موقع برف و یخ و گل و شل خیلی زیاد بود الان دیگه همه جا آسفالته و خبری هم از برف و یخ نیست! یادمه برای اینکه روی یخها سر نخوریم روی اون چکمه ها جورابای کهنه میپوشیدیم تا زیرشون اصطکاک بیشتری داشته باشه! بعد از مدتی هم که زیرشون صاف میشد پدرم با چاقو برامون آج دارش میکرد!! خوب وضع مالیمون خیلی عالی نبود!
ولی امروز افسوسhttp://blogfa.com/images/smileys/02.gif ...دیگه نه برفی و نه یخ و سرمایی! دیگه زمستون معنی خودشو از دست داده! طفلک بچه های امروزی کرمانشاه!

li@ 03-05-2013 10:07 AM


بالای تپه!

http://blogfa.com/images/smileys/42.gifهمنطوری که گفتم نمیدونم چرا این ایام باعث میشه ذهنم پرواز کنه به خاطرات گذشته ....امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم شب گذشته بارون اومده و هوا هنوز ابریه! یاد قدیما افتادم روزهای بعد از پیروزی انقلاب..همونطوری که گفتم اسم محلمون بالای تپه بود کوچه ما از انتهای کوچه سعدی که به خیابان شریعتی میخوره شروع می شد و تا منبع آب فعلی ادامه داشت متاسفانه اسم کوچمون یادم نیست چون همون موقع هم بلد نبودم!(عجیبه) ولی کوچه موازی با کوچه ما کوچه کشاورز بود..خلاصه در محل فعلی مخزن آب و شهرک بعثت زمینهای ارتش بود که قدیمترها جای تفریح سیزده بدر و به نوعی پارک مردم بود و بعدها تبدیل شده بود به یه بیابان خشک که محل ریختن زباله بود ...ساعتهای زیادی رو با بچه ها توی اون زمینها دنبال سگها و آشغال گردی تلف کردیم....گاهی تا نزدیکیهای پادگان سال آبادیا صالح آباد(درست یادم نیست اسم درستش چی بود) میرفتیم و گاهی هم از دکلهای دیدبانی متروکه اونجا که کیوسکش کف هم نداشت بالا میرفتیم...گاهی هم با بچه های جعفر آباد سنگ پرانی میکردیم...http://blogfa.com/images/smileys/13.gif
خلاصه میخواستم اینو بگم صبح یکی از روزهای اسفند ۱۳۵۷ شایدم ۱۳۵۸ بود و عین حالا ابری ..تو خواب بودیم که همسایه روبرویی که ما با اسم مادر خونه (لیلا خانم) می شناختیم اومد در خونه و گفت :"اوسا شکر(پدرم معمار بود) بری چه نشستین بدوین دارن زمینهای بالای تپه مال ارتشه قطعه قطعه میکنن و تصرف میکنن ما هم یه قطعه تصرف کردیم شما هم بیان !!" پدرم خندش گرفت و گفت اینها زمینهای ارتشه من همچین کاری نمیکنم(پدرم شدیداْ انقلابی بود! ..)
پدرم رفت سر کار و من با دوستم به خیال تصرف زمین راهی منطقه شدیم! .
خیلی شلوغ بود انگار همه مردم بالای تپه و جعفر آباد جمع شده بودند!زمینهای منطقه رو تا دروردستها به قطعات کوچک و بزرگ تقسیم کرده بودند و دور زمینشون رو با کلنگ کنده بودن و به اصطلاح خط انداخته بودن! ..نه کوچه ای و نه خیابانی!! همه زمینها به هم چسبیده بود!!..توی این وسط منو دوستم به خیال خودمون قطعه زمینی رو نشون کردیم که با تشر صاحب زمین بغلی مواجه شدیم که میگفت چکار میکنین؟ ااینجا کوچه اس!!! و ما تازه فهمیدیم که بعضی ها هواسشون به کوچه و خیابون آینده هم هست!!!..
عده ای عکسهای بزرگ امام رو در زمینهاشون نصب کرده بودند..چراشو خودشون میدونستند شاید برای اینکه کسی مزاحمشون نشه!..
خلاصه هرچه گشتیم نتونستیم زمین گیر بیاریم! حتی پشت دبیرستان شیرین هم یه آبگرفتگی بزرگ بود و چند نفر سعی میکردن خشکش کنن و زمینشو تصاحب کنن! همه شعار الله و اکبر و درود بر خمینی و ..میدادن ..اغلب از قشر کارگر و کم درامد بودن (البته به غیر از عده ای سود جو) فکر میکردن حالا که انقلاب شده دیگه هرکی هرکیه و میتونن هر کاری بکنن! خلاصه من و دوستم دست خالی به خونه برگشتیم چون دیگه زمینی باقی نبود! ..تا دوردست زمین به شکل صفحه شطرنج تقسیم بندی شده بود! البته خانواده دوستم به خیال خودشون یه تیکه زمین تصرف کرده بودن ولی چیزی گیر خودمون نیومد! چه نقشه هایی برای زمینمون داشتیم که نقش بر آب شد!!http://blogfa.com/images/smileys/02.gif
تااینکه روز بعد ارتش وارد عمل شد http://blogfa.com/images/smileys/38.gifو مردمی که هنوزم سعی میکردن پی زمینهاشون رو در بیارن با زور از اونجا بیرون کرد!!! گاهی که از اونجا رد میشم همه اون حوادث از جلو چشمام مثل فیلم گذر می کنه! الان دیگه اونجا شهرک بعثت و مخزن آب رو ساختن و اتوبان هم از وسط این زمینها عبور می کنه و خیلی با گذشته فرق کرده!

li@ 03-07-2013 09:18 AM


تلویزیون!

http://blogfa.com/images/smileys/42.gifتلویزیون....آخ که چقدر در ایام کودکی مهم بود..چقدر خاطره داشتم با این جعبه جادویی..
اولین تلویزیونی که خریدیم مربوط به ۴ یا ۵ سالگیم بود سالهای ۱۳۵۲ یا ۱۳۵۳ احتمالاْ یادمه تلویزیون دست دوم بود و زود به زود خراب میشد و تصویر جالبی نداشت ..پدرم مجبور شد بفروشتش ..ولی وای از تلویزیون دوم ..نو و آکبند از کمپانی(به قول قدیمی ها) تحویل گرفتیم هنوزم اولین باری که تکنسین نمایندگی روشنش کرد رو یادمه... عصر بود و تلویزیون یکی از کارتونهای والت دیسنی رو پخش میکرد ..وای که داشتیم از هیجان سقط میشدیم! ...وقتی که برای جابجایی تلویزیون اونو خاموش کرد تا در محل اصل خودش بزاره داشتیم دق میکردیم! ...بعد از اون همه چیز ما شده بود تلویزیون ...تلویزیون عشق من بود توی خاموشی هم پر جاذبه ترین تصویر من بود هنوزم سلول به سلوشو یادمه! چراغاش و دکمه هاش هنوزم میتونم از حفظ اونو نقاش کنم زیرش روش و پشتش رو روزی چند بار برانداز میکردم ! وقتی سیم آنتنش از پشت قطع میشد من مسئول بودم که سیم رو با یه تکه چوب کبریت سر جاش بزارم نمیدونم چرا پدرم برا ورودی آنتن فیش نمیخرید!! شاید اصلاْ بلد نبود! ...خلاصه چه کارتونها و سریالهایی با این تلویزیون سیاه و سفید مبله که ندیدیم! ..مرد شش میلیون دلاری....پیشتازان فضا...چاپالر...دود اسلحه...وکارتونهای عصر حجر...اوگی دوگی..کویکترا مکگرا..اسناگلپوس..وبعد از انقلاب ..مداد جادو..گوریل انگوری و...هر چند وقت یه بار تلویزیون خراب میشد و پدرم زنگ میزد به نمایندگی پارس برای تعمیر البته تلویزیون ما شاوب لورنس بود ولی شرکت پارس بعد از انقلاب خدماتش رو عهده دار بود! وقتی طرف پشت تلویزیون رو باز میکرد من کنارش بودم و از دیدن اونهمه لامپ و المانهای الکترونیکی لذت میبردم! شاید همین عاملی شد که نهایتاْ رشته برق رو انتخاب کردم!
یکی از موضوعات حاد قبل از انقلاب تو خانواده مامشکل برنامه ها و سریالهای تلویزیون بود ..یادمه شبها وقتی میخواست تلویزیون یه سریالی رو پخش میکنه همش خدا خدا میکردیم که توش م..اچ و ب..وسه نباشه چون پدرم توی هر فیلم یا سریال اولین ب..وسه ای رو که میدید تلویزیون رو خاموش میکرد و در تلویزیون رو قفل میکرد(تلویزیونهای اون موقع قفل داشت) و میگرفت و میخوابید و ما رو در حسرت ادامه فیلم و یا سریال میگذاشت! گاهی صبر میکردیم بخوابه و کلید رو ازش کش بریم ولی وقتی اغلب بیدار و یه دست کتک هم نصیبمون میشد....

li@ 03-09-2013 09:35 AM


الاغ!

...http://blogfa.com/images/smileys/42.gifيكي از موضوعاتي كه در گذشته بود و امروزه ديگه وجود نداره ديدن الاغ در معابر عمومي بود! اون موقع ها به صورت روتين رفت و آمد الاغ هاي با صاحباشون ديده ميشد ..و در جاي جاي معابر فضولات اين حيوان ديده ميشد!!..فروشندهاي دوره گرد اون موقع وانت نداشتن ! دوغ ،سبزي ،هندوانه،نفت ،سيب زميني و پياز و...ازجمله محصولاتي بود كه به همراهياين حيون نجيب مي فروختن...از نظر من آدما توي بچگي توجه بيشتري به اطرافش دارن ويكي از موضوعات قابل توجه اون موقع هم براي من همين الاغهاي مظلوم بود! از نظر من قيافه همشون غمگين بود هميشه دلم به حالشون ميسوخت ...گاهي كه در صف نانوايي بودم نگاهم به الاغهايي كه براي تحويل مازوت كنار نانوايي اونجا توقف ميكردن ميافتاد و دلم براي اونها از همه بيشتر ميسوخت ..خوب فكر ميكردم حمل دوغ يا سبزي از حمل مازوت(نفت كوره) خيلي بهتره! چون هم بوي بدي داشت و هم به جاي جوال يه باربند آهني روي دوش اين الاغهاي زبون بسته ميزاشتن و گاهي هم مقداري از اون روي پشتشون ميريخت خلاصه توي اون شرايط سرتاپاي اون الاغها رو براندازميكردم ...اون موقع ها بيني الاغهاي باركش رو پاره ميكردن! بزرگترها ميگفتن براي اينه كه بهتر نفس بكشن!!! انسان عجب موجود خود خواهيه!!..گاهي ميديم حيون سعي ميكنه با حركت پوست بدنش مگسها رو فراري بده و همچنين با حركت مداوم دمش هم به مقابله با مگسها كه سعي ميكردن از خونش تغذيه كنن ميپرداخت! اين تصاوير رو من بارها و بارها ميديدم ..و هميشه پيش خودم فكر ميكردم پشت اون صورت غمزده چه افكاري وجود داره!! بچگيه ديگه!!http://blogfa.com/images/smileys/15.gif

اون موقع ها چون وانت خيلي كم بود از طرفي كوچه هاي بافت قديم شهر خيلي باريكتر از اوني بود كه وانت ازش عبور كنه براي حمل و نقل مصالح ساختماني و يا نخاله هاي ساختماني از اين حيوان به تعداد زياد استفاده ميشد و توي اين رشته اغلب كاروانهايي از الاغها در مسير كوچه و بازار ديده ميشد كه با كوله بارهاي سنگين در حال عبور بودن ! و موقع برگشتن هم اغلب بچه هاي شيطون بزرگتر سوارشون ميشدن و باهاشون تفريح ميكردن! ..بوي الاغ يه بوي خاصي بود كه براي بعضي ها زننده بود الان كه دارم به اون روزها فكر ميكنم بوي اون حيونا رو حس ميكم! چند وقت پيش توي پروژه تله كابين پارك كوهستان چند تا از اين زبون بسته ها رو دوباره به سبك گذشته ديدم كه در شرايط بسيار بدي بودن!http://blogfa.com/images/smileys/02.gif بعضياشون حتي زخمي بودن! يادمه يكيشون يه كره ناز داشت كه توي اون شرايط سخت كاري همراه مادرش طي طريق ميكرد !واقعاً دل آدم رو ميسوزوند!..
گاهي موقعي كه بار الاغها سبزي ،سيب و يا خيار بود يواشكي و دور از چشم صاحبشون با چرخوندن گردنشون از بارشون ميل ميفرمودندhttp://blogfa.com/images/smileys/30.gif ..ووقتي كه صاحبش متوجه ميشد اغلب با ضربات چوب اون مواجه ميشد كه ديدنش خيلي براي من ناراحت كننده بود !http://blogfa.com/images/smileys/02.gif...خلاصه اينا تصاويري بود كه به تاريخ پيوسته و بعيد ميدوم دوباره تكرار بشه و جايگاهشون فقط ذهن آدم هاست..يادش بخير..

li@ 03-11-2013 11:45 AM

شلغم داغه!!

..شلغم داغه...مرهم سینه اس شلغم...اینها آوایی بود که سالها پیش مدام توی کوچه ها میپیچد وعابرین و بچه هایی رو که از شدت سرما دستها و گوشهاشون یخ زده بود به سمت خودش جلب میکرد...بعضی ها با چرخهای دستی و بعضی دیگه قابلمه و سبد برسر کار فروختن شلغم رو انجام میدادن ..وچه خوشمزه بود باقالی و شلغمی که توی یه تیکه کاغذ دفتر مشق و یا دیکته بچه ها گذاشته می شد وچهار قاچش میکردن و دستمون میدادن !!گاهی کاغذ خیس شده رو هم میک میزدیم تا شوری نمکش رو تو دهنمون حس کنیم!..با اینهمه کثیف کاری بازم شلغمی که توی خونه میخوردیم مزه شلغم دوره گردها رو نمیداد! ..


-------------------------

9 روز دیگر مانده به عید!!!

۹ روز دیگه مانده به عید!!....این روزا توی مدرسه حس و حال دیگه ای داشت عید نزدیک بود مامانها سبزها رو گذاشته بودن! دل تو دل بچه ها نبود عیدی و کفش و لباس نو و برنامه ها و کاتونهای عید در راه بود..طاقتمون طاق شده بود..دیگه نمیتونستیم منتظر بمونیم..هر روز یه نفر میرفت پای تخته و عبارت چند روز مانده به عید رو مینوشت و هیجانمون رو بیشتر میکرد..چه لذتهایی داشتیم بچگی ها!!

li@ 03-16-2013 01:24 PM

مشق عید!
آخ آخ آخ امان از دست مشق عید! ..اون موقع ها بر خلاف حالا که خبری از تکلیف و مشق و این چیزا نیست ! تکالیف ایام عید وحشتناک بود! ..روزایی مثل امروز که دیگه آخر سال بود خانوم معلم یا آقا معلم شروع میکرد به دستور تکالیف عید! .....درس تصمیم کبری ۵ مرتبه! ...درس...۴ مرتبه! جدول ضرب ۲۰ مرتبه! ..و و و ..گاهی برای تکالیف عید یه دفتر صد برگ میخریدیم! ..گاهی لذت رسیدن عید باعث می شد روزای قبل از عید تکالیف رو تموم کنیم اگه بچه های کوچه میگذاشتن انجامش بدیم!لذت عید دوچندان بود!در این مواقع اینقدر از امدن عید سرخوش بودم که حتی نقاشی های داخل کتاب رو هم کنار مشق میکشیدم!!!!http://blogfa.com/images/smileys/05.gif ولی وای به روزی که قبل از سال تحویل تکالیف رو انجام نمیدادیم http://blogfa.com/images/smileys/07.gifمعمولاْ به خاطر مسافرت و بازی گوشی میافتاد روز آخر و چه سخت بود انجام کوهی از تکالیف در شب آخر ..اون شب غم انگیز که معمولاْ بر خلاف شبهای دیگه همون سر شب خوابمون میگرفت !http://blogfa.com/images/smileys/18.gif و گریه و التماس به خواهر بزرگتر که الان توی این دنیا نیست(خدا رحمتش کنه)برای کمک در انجام تکالیف!..در یک کلام!خوش به حال بچه های امروز!


اکنون ساعت 07:17 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)