پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

دانه کولانه 09-01-2008 06:59 PM

دختر جوانی چند روز قبل http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

از عروسی آبله سختی http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

گرفت و بستری شد. http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

نامزد وی به عیادتش رفت http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif


و در میان صحبتهایش ازhttp://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

درد چشم خود نالید.http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

بیماری زن شدت گرفت http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

و آبله تمام صورتش را http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

پوشاند.http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

و از درد چشم مینالید.http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif


موعد عروسی فرا رسید. http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکلhttp://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

انداخته بود http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

و شوهر هم http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

که کور شده بود.http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif


همان بهتر که شوهرش نابینا http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

باشد.http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

مرد عصایش http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif


را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif


همه تعجب کردند. مرد گفت: "http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

من کاری جز شرط http://i7.tinypic.com/87dcg1w.gif

عشق را به جا نیاوردم".





خيلي قوي نيست اما بد هم نيست

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:23 PM

عسل و زهر
 
مرد خياطي كوزه اي عسل در دكانش داشت.يك روز مي خواست دنبال كاري برود. به شاگردش گفت:اين كوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزني!شاگرد كه مي دانست استادش دروغ مي گويد حرفي نزد و استادش رفت.شاگردهم پيراهن يك مشتري را بر داشت و به دكان نانوايي رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دكان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و كف دكان دراز كشيد.خياط ساعتي نگذشته بود كه بازگشت و با حيرت از شاگردش پرسيد:چرا خوابيده اي؟
شاگرد ناله كنان پاسخ داد: تو كه رفتي من سرگرم كار بودم،دزدي آمد و يكي از پيراهن ها را دزديد و رفت.وقتي من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توي كوزه را خوردم و دراز كشيدم تا بميرم و از كتك خوردن و تنبيه آسوده شوم!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:24 PM

براي ياد گرفتن هرگز دير نيست
 
ارسطو از دانشمندان بزرگ يونان باستان بود.وي از دوران كودكي تا آخرين روز زندگي اش از آموختن دست بر نمي داشت و هر روز چيز تازه اي مي آموخت.او در سن هفتاد سالگي پيش چنگ نوازي رفت تا نواختن اين ساز را بياموزد.
يكي از دوستان آن نوازنده كه مردي نادان و بي ادب بود با لحن تندي به ارسطو گفت:
خجالت نمي كشي كه در اين سن و سال و با داشتن موي سفيد مي خواهي چنگ نواز شوي؟!
ارسطو با خونسردي و بدون اين كه ناراحت شود لبخندي زد و به آن مرد پاسخ داد:من از آموختن خجالت نمي كشم!خجالت من از آن است كه در ميان عده اي باشم و همه ي آن ها نواختن چنگ را بلد باشند اما من بلد نباشم!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:25 PM

پسر پادشاه و دوستش
 
شاهزاده اي در باغ قصر با پسر باغبان سرگرم بازي بود، اما ناگهان با هم دعوا كردند و پسر باغبان به شاهزاده فحش داد. شاهزاده خشمگين شد و پيش پدرش رفت و گفت: پدر ! پسر باغبان به من فحش داد.
وزير به پادشاه گفت:قربان! بي درنگ دستور بدهيد باغبانزاده بي ادب را بكشند! سردار گفت:بايد زبانش را ببرند! برادر پادشاه گفت:بايد او را از شهر بيرون كرد. اما پادشاه بدون توجه به حرف هاي حاضران به پسرش گفت:
پسرم بهترين كار اين است كه پسر باغبان را ببخشي و اگر نمي تواني او را ببخشي تو هم فقط به او فحش بده! اما اگر بخواهي بلايي بر سر او بياوري، مردم گناه را بر گردن من مي اندازند و مرا ستمگر و بي انصاف به حساب مي آورند و مي گويند كه من به يك كودك هم رحم نمي كنم!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:25 PM

پادشاه و خدمتكار
 
پادشاهي بر سر سفره نشسته بود و مي خواست ناهار بخورد .خدمتكار او با سيني غذا وارد شد اما ناگهان پايش به لبه فرش گرفت و دستش لرزيد و مقداري آش روي سر پادشاه ريخت . پادشاه خشمگين شد و خواست خدمتكار را مجازات كند. خدمتكار بي درنگ سيني را روي زمين گذاشت و كاسه آش را بر داشت و همه را روي سر پادشاه خالي كرد .
پادشاه از شدت خشم از جا پريد و فرياد زد : اين چه كاري بود كه كردي احمق؟! خدمتكار با خونسردي پاسخ داد :
اي پادشاه تو به قدري بر مردم ستم كرده اي كه از دست تو در عذاب هستند و از تو بدشان مي آيد . اگر بخاطر ريخته شدن كمي آش بر سرت مرا مجازات كني نفرت مردم از تو بيشتر مي شود چون تو بخاطر يك اشتباه به اين كوچكي مرا مجازات مي كني! اين است كه به فكرم رسيد تا تمام آش را بر روي سرت بريزم تا گناه بزرگي بكنم و تو به خاطر چنين گناهي مرا مجازات بكني آن وقت اگر مردم بدانند اين مجازت حق من بوده نفرت آن ها از تو بيشتر نشود! پادشاه ستمگر از اين حرف خدمتكار خوشش آمد و او را بخشيد.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:26 PM

جالينوس و مرد ديوانه
 
جالينوس يكي از معروف ترين و قديميترين پزشكان جهان است.او از مردم (پرگاموس)واقع در آسياي كوچك (تركيه امروز)بود. اين پزشك گذشته از انجام كارهاي پزشكي ، حدود چهارصد جلد كتاب هم نوشته است.
او يك روز با عده اي از شاگردانش به جايي مي رفت. ناگهان مرد ديوانه اي از روبرو پيدا شد كه بدون توجه به همراهان جالينوس يكراست بسوي جالينوس آمد و سينه به سينه او ايستاد و با خوشحالي به او لبخند زد و خنديد.جالينوس فوري به خانه برگشت و دارويي را كه ويژه ي درمان بيماري ديوانگي بود خورد . شاگردانش از اين كار استادشان خيلي تعجب كردند.
اما او به آن ها گفت : اين مرد ديوانه از ميان همه شما از من خوشش آمد ، آخر ديوانه از ديوانه خوشش مي آيد. و من امروز فهميدم كه يا ديوانه ام يا عقل درست و حسابي ندارم!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:27 PM

حاكم و چوپان
 
حاكمي با همراهانش به شكار رفت.آهويي ديد و به دنبالش تاخت.آهو با چابكي از جلو حاكم گريخت و حاكم هم آهو را دنبال كرد.
ساعتي گذشت و آهو به جنگلي رسيد و در پشت درختان ناپديد شد.حاكم اسبش را نگه داشت و نگاهي به دور و برش انداخت . تازه فهميد كه از همراهانش خيلي دور افتاده است. خواست بر گردد كه ديد مردي از دور به سوي او مي آيد.حاكم ترسيد و فكر كرد آن مرد از دشمنان اوست و مي خواهد او را بكشد. فوري تيري در چله كمان گذاشت تا آن را بر سينه مرد بزند. اما آن مرد فرياد زد :
دست نگه داريد اي حاكم! من چوپان گله هاي تو هستم.
حاكم تير و كمان را پايين آورد و مرد چوپان به او رسيد و رو به روي او ايستاد و گفت:درود بر حاكم بزرگ من سال هاست چوپان شما هستم و گله هاي گوسفند و گاو و اسب تو را نگه داري مي كنم. تو بار ها مرا ديده اي و حالا چه طور مرا نمي شناسي؟!
حاكم لبخندي زد و گفت: به خير گذشت ، نزديك بود تو را بكشم.چوپان با صداي محكمي گفت: من يكايك گوسفند ها و گاو ها و اسب هاي بي شمار تو را مي شناسم و مي توانم هر كدام را بخواهي در يك لحظه از ميان گله جدا كنم. اما تو كه حاكم هستي و بايد همه چيز را بداني و در باره وضع سر زمينت با خبر باشي و زير دستان خودت را بشناسي ، حتي چوپانت را نمي شناسي؟!
حاكم سرش را به زير انداخت و ديگر حرفي نزد.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:27 PM

حاكم و قصاب ها
 
روزي عده اي از قصابان يك شهر پيش حاكم رفتند و از اين كه با فروختن گوشت به قيمت تعيين شده ،سودي نمي برند شكايت كردند. حاكم كه مي دانست آن ها دروغ مي گويند و با گران فروشي و كم فروشي سود بسيار برده اند فكري كرد و به قصابان طمع كار گفت:
اگر شما ده هزار دينار به خزانه ي شهر بدهيد مي توانيد گوشت را به قيمتي كه مي خواهيد بفروشيد.
قصابان خيلي خوش حال شدند و ده هزار دينار به خزانه دادند اما حاكم بي درنگ اعلام كرد كه اگر مردم شهر از آن چند قصاب گوشت بخرند به شدت مجازات خواهند شد! چند روز گذشت و گوشت ها روي دست قصابان گران فروش ماند و گنديد. آن ها هم ناچار دوباره پيش حاكم رفتند و التماس كنان از او خواستند فكري به حالشان بكند.
حاكم گفت: ده هزار دينار ديگر بدهيد و گوشت ها را به همان قيمت گذشته بفروشيد! قصابان پذيرفتند و ده هزار دينار ديگر دادند و حاكم با بيست هزار دينار قصابان مدرسه اي ساخت و گوشت هم در شهر فراوان و ارزان شد.

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:28 PM

خانه ما
 
مردي با پسر كوچكش از كوچه اي در نزديك گورستان مي گذشت.در همين موقع چند نفر تابوتي را كه بر دوش داشتند به سمت گورستان مي بردند. چهار پنج نفر مرد و زن هم دنبال تابوت مي رفتند و گريه و زاري مي كردند.
يكي از آن ها كه دختر شخص مرده بود ، ناله كنان مي گفت: پدر عزيزم تو را به جايي مي برند كه نه آب هست و نه غذا و نه فرش و نه نور و نه شيريني و ...
پسر كوچك از اين حرف هاي دختر پدر مرده خيلي تعجب كرد و از پدرش پرسيد: پدر مگر اين مردي كه در تابوت است را به خانه ما مي برند؟! پدر هم با تعجب پرسيد : چطور؟ پسر گفت : براي اين كه خانه ما درست مثل همان جايي است كه اين دختر مي گويد!

مدرسه نمونه دولتی ابرار 10-21-2008 10:29 PM

ابن سينا و ابن مسكويه
 
ابو علي بن سينا هنوز به سن بيست سال نرسيده بود كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهي و طبيعي و رياضي و ديني زمان خود سر آمد عصر شد. روزي به مجلس درس ابو علي بن مسكويه،دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويي را به جلوي ابن مسكويه افكند و گفت:
مساحت سطح اين را تعيين كن. ابن مسكويه جزوه هايي از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود(كتاب طهارت الاعراق)، به جلوي ابن سينا گذاشت و گفت: تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم،تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتري از من به تعيين مساحت سطح گردو. بوعلي از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماي اخلاقي او در همه عمرش قرار گرفت.


اکنون ساعت 07:58 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)