پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی ) (http://p30city.net/showthread.php?t=2070)

کارگر سایت 09-05-2007 10:43 AM

داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
 
داستانک داستانکهای رمانتیک و پندآموز
مجموعه داستانهای کوتاه و عبرت آموز

در این تاپیک قصد داریم نوشته ها و داستان های کوتاه و تامل برانگیز را بگذاریم

حتما در روزنامه ها و برنامه های تلویزیونی نمونه هایی از این کارها را دیده اید

نوشته های پند آموز و تامل برانگیز

منظور حکایاتی که در کتب ادبیات خوانده ایم نیست هرچند آنها هم میتوانند در اینجا

جای گیرند .

برای مثال به نمونه های زیر توجه کنید /

============================
از این نوع داستانها در اینترنت زیاد پیدا میشه اما من سعی کردم اوناییشو که ارزش خوندن دارند و خیلی فضایی نیستند و
آدم رو یاد مجموعه کلید اسرار شبکه 3 نمیندازه انتخاب کنم . از منابع متعددی انتخابشون کردم امیدوارم با خوندنشون
کمی بیشتر تامل کنید در مورد زندگی و آنچه که در اطرافمون اتفاق میفته

کارگر سایت 09-05-2007 10:44 AM

شام آخر
لئوناردو داوينچي هنگام كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شد: مي‌بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا، از ياران مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي‌كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هايي برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي‌آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند.
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند، چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن نداشت.
گدا را كه درست نمي‌فهميد چه خبر است، به كليسا آوردند: دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوينچي از خطوط بي‌تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد، گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشم‌هايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه‌اي از شگفتي و اندوه گفت: «من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!»
داوينچي با تعجب پرسيد: «كي؟»
- سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي‌خواندم، زندگي پر رويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم !!!!»

برگرفته از كتاب «شيطان و دوشيزه پريم»، پائولو كوئيلو

دانه کولانه 09-26-2007 02:58 PM

زنجیر عشق

يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود. اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:' من چقدر بايد بپردازم؟' و او به زن چنين گفت: ' شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!' چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود. . او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد. وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ، درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود. وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در يادداشت چنين نوشته بود:' شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!'. همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :'دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه.'

دانه کولانه 09-26-2007 03:00 PM

قورباغه کر


چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند. بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند : ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد . دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و باتمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد . بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ? اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد. وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟ معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .

SonBol 12-17-2007 01:58 PM

يك داستان كوتاه
 
لبخند بر لبهای کمرنگ مرد نشست:«اکنون من و توایم و همان خنده و نگاه.حرف بزن.دلم واسه صدات تنگ شده.دو ساله نشنیدمش!»
قطره اشک از صورت زن روی بالش مرد چکید.مرد گفت:«میدونی سحر!؟می خواستم جبران کنم!اما دیگه دیره...میگن قلبم دیگه نمی خواد کار کنه، بی معرفت رفیق نیمه راه شده»
لبهای زن از فرط بغض لرزید.آرام سر بلند کرد.اشک پهنه صورتش را پر کرده بود.

-حمید!به خاطر من زنده بمون!می خوام همه چی رو از نو بسازم.بهم یه فرصت دیگه بده.»و آرام خواند:«ما گرچه در کنار هم نشسته ایم...بار دگر به چشم هم چشم بسته ایم...دوریم هر دو دور...»

پرستار سرم را از دست مرد خارج کرد:«متأسفم!تموم کرد...»

SonBol 12-26-2007 02:51 PM

یک داستان شیرین و تاریخی
 
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مى‏خواهد ترا قاضى القضات كشور نمایم تا همانطور كه معارف را منظم كردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی بلكه احقاق حق مردم بشود .
شیخ بهایى گفت : قربان من یك هفته مهلت مى‏خواهم تا پس از گذشته آن و اتفاقاتى كه پیش آمد خواهد كرد چنانچه باز هم اراده ی ملوكانه بر این نظر باقى باشد دست به كار شوم و الا به همان كار فرهنگ بپردازم .
شاه عباس قبول كرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصایه خود را كنارى گذاشت و براى نماز ایستاد ، در این حال رهگذرى كه از آنجا مى‏گذشت ، شیخ را شناخت ، پیش آمد سلامى كرد . شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت :
اى بنده ی خدا من مى‏دانم كه ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مى‏كند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . لیكن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز كن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو .
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به كوچه‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر كس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مى‏روم پیش شاه و قصدى دارم كه بعداً معلوم مى‏شود .
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل كرد عرض كرد : قبله گاها مى‏خواهم كوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مى‏دهند و مطلب را به خودشان اشتباه مى‏نمایند .
شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم كه چشمت را هم بگذار كه زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم كسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده كه من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده كه همه كس مى‏گوید من خودم دیدم كه شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند !
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود كه راه عبور بر هر كس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد كه از هر محلى یك نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین كنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند . بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر كدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم كه چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناك بود ناگهان زمین دهان باز كرد و شیخ را مثل یك لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم كه دیدم چگونه شیخ التماس مى‏كرد و به درگاه خدا تضرع مى‏نمود . چهارمى ‏گفت : خدا را شاهد مى‏گیرم كه دیدم شیخ تا كمر در خاك فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى كه بر سینه‏اش وارد مى‏آمد از كاسه سر بیرون زده بود
به همین ترتیب هر یك از آن هفده نفر شهادت دادند . شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مى‏كرد . عاقبت شاه آنها را مرخص كرد و خطاب به آنها گفت :
بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مى‏شود شیخ بهایى گناهكار بوده است ! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید ؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود ؟ شیخ عرض كرد : قربان به من فرمودید ، قاضى القضات شوم . شاه گفت : بله ولى چطور ؟ شیخ گفت : من چگونه مى‏توانم قاضى القضات شوم با علم به اینكه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست كه درست باشد ، آن وقت مظلمه گناهكاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم . اما اگر امر مى‏فرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مى‏آید و بر من حرفى نیست ! شاه عباس گفت : چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه كرده و مى‏كنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر كه به كار فرهنگ مشغول باشى .
از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار كشید و مقامه شامخه علما را به حدى به درجه تعالى رسانید كه همه كس آنان را مورد تكریم و تعظیم قرار مى‏داد

امیر عباس انصاری 01-01-2008 08:26 PM

داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
 
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان و عزیزان [IMG]****************************/269.gif[/IMG]
به انجمن کوچیک و پرازمحبت پی سی سیتی خوش آمدین[IMG]****************************/269.gif[/IMG]

فرارسیدن سال نوی میلادی رو خدمت تمام جهانیان و مخصوصا هموطنان مسیحی و ارمنی خودم تبریک و شادباش عرض میکنم[IMG]****************************/281.gif[/IMG]
انشالله برای همه سال خوبی باشه... مخصوصا برای مردمی که متاسفانه به هر علت در رفاه و آرامش و آسایش نیستند و به سختی روزگار میگذرانند.[IMG]****************************/281.gif[/IMG]
یه چیزی گوشه ذهنم جرقه زد و برآن شدم این تاپیک رو بزنم[IMG]****************************/301.gif[/IMG]

دوستان حتما شماهم مانند من بارها و بارها درگوشه و کنار حکایات و عبارات و داستانها و قطعات کوتاهی را شنیده اید و یا خوانده اید که در ورای کلماتش دارای معنا و مفهمو خاصی بوده است...
[IMG]****************************/38.gif[/IMG] و پس از شنیدن یا واندن آن نوشته حس خاصی چون یک تلنگر به شما دست داده است

پیشنهاد میکنم توی این تاپیک هر چیزی شبیه موارد بالا دیدیم برای همدیگر به اشتراک بگذاری تا....
[IMG]****************************/72.gif[/IMG]
همه با هم... نگاهی دیگر به زندگی داشته باشیم.:53::53:

ارادتمند... امیرعباس... بچه تهرانپارس!!:53::53:

امیر عباس انصاری 01-01-2008 08:33 PM

نگاهی دیگر به زندگی... (لطفا متون و مطالب دارای معنای خاص خود را اینجا درج کنید )
 
داستان آن اسکناس کذائی!!http://www.iranreaders.com/jewel%20i...ce/juixec0.jpg


سخنران در حالي که يک بيست دلاري را بالاي سر برده بود از 200نفر حاضردر سمينارپرسيد چه کسي اين 20دلاري را مي خواه؟؟
همه دستها را بالا برند
بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسي هست که اين 20دلاري را بخواهد باز همه دستها را بالا بردند سپس اسکناس را روي زمين انداخت و با پا پول را مچاله کرد وباز هم گفت کسي پول را مي خواهد.دستها همچنان بالا بود.سخران گفت دوستان من شما همگي درس ارزشمندي را ياد گرفتيد.
در واقع چه اهميتي دارد که من اين 20دلاري را چه کار کنم مهم است که شما هنوز ان را مي خواهيدچون ارزش ان کم نشده است.اين اسکناس هنوز 20دلار مي ارزد.

ما در زندگي ممکن است به خاطر شرايطي زمين بخوريم و مچاله و کثيف شويم و احساس کنيم که بي ارزش شده ايم.

اما اصلا مهم نيست که چه اتفاقي افتاده است.:53::53::53:

مهم اين است شما هرگز ارزش خود را از دست نداده ايد چون هنوز کساني هستند که شما را دوست داشته باشند.:53::53::53::53:

خداوندهيچگاه بنده اش را فراموش نمي کند.:53:

SonBol 02-03-2008 10:31 AM

قصه ی یک دخترک
 
یکی بودویکی نبودیه خدابودویه دریای کبود که همه بهش می گفتن آسمون یه زمین بودویه شهرویه
غریب بایه جاده که مسافری نداشت توی این شهرغریب زیرسایه ی دوتابید بلند که هنوزمـــــجنون ،
مجنون نبودن یه کسی شاید مث یه دخترک همیشه دنبال گمشدش می گشت امااون گمشدشـو
ندیده بود فقط ازشدت غصه غروبا یه چیزی مثل بلورلای اشکاش می شکست وروی گونه هـــــــاش
می ریخت گونه هاش ازغم اونی که نمی دونست کیه خیس بارون می شدن چندتاپاییزم گذشت و
هنوزدخترک قصه ی ما مات ومبهوت واسیرنگاهش به جاده بودودلش می خواس یه روزبـــــپــرسه از
پرستوها که مسافرش همون که :امادخترک نشونه ای نداشت نمی دونست اون یـــــکه قراره ازراه
برسه باچشاش چندتاگل مریموجادومی کنه؟بانگاش به قلب چندتاشاپرک تیرمی زنه؟شبمــــــــنو از
چشمای چند تاغریب پاک می کنه؟آیااصلا اون می اد؟دخترک دیوونه بوددیگه طاقتش مــــــث عمرگلا
رفته بودازکف وپرپرشده بود یه شب نیلی وشفاف تویه پاییزقشنگ وقتی آدما همه توخواب ورویاشون
بودن دخترک دستشو بردبه آسمون باهمون لحنی که برگای مسافربارخت حرف می زنن باخــداغرق
تمناشد وراز.وسط دردودلش یه چیزی مثل یه مرغ بادوتابال طلایی ویه پرواز لطیف ازروآسمون آرزوش
گذشت دخترک عاشق عاشق شدوبعدچندتاقطره اشک پاک لبای غنچۀ آرزوشو ترکردوگذشت.دخترک
فهمیده بود یه کسی که مثل هیچکس نباشه یه روزی مثل یه رویای عجیب میادوروغصه هــاش خط
می کشه مشقای صبرشوامضامی کنه زبون فرشته های عاشقو یادش می ده امااون چــه شکلیه؟
دخترک همیشه باگفتن این سوال سخت خوابوازچشمای غمزدش می روند آدمای سرزمین دخترک
همشون بنفش وقهوه ای بودن شایدم یه دسته شون خاکستری مثل غم وقتی روبرفـــای زمستون
می شینه امادخترک خودش چه رنگی بود؟هیچ کسی جواب این معماروبلدنبود دختـرک بابچه هاتو
کوچه ها دوست نمی شد دخترک توبازیاهمیشه داوری می کرد دخترک دوستی نــــــداشت شایدم
داشت واونارو دوست نداشت آدم عجیبی بود عاشق چشمای خیس ودلای ابری وپاک که می خوان
بایه اشاره برسن به آسمون امادوره راهشون دخترک به جاده وبه پنجره سپــــــــرده بود اگه یه روز یه
چیزی مثل وحی مث الهام ازمسیر انتظارشونم گذشت نذارن بازم بره بگن این جایه کسی پـــــشت
چندتادربسته زیراین سقف کبودعمریه منتظرورودیه مسافره روزامثل هم گذشت دخترک چاره ای جـز
دعانداشت شبااون بودونیازوآسمون اما دنیاواسه اون همیشه این جوری نبودیه روزی که مثل هــــیچ
روزی نبود یه فرشته یه کسی که مثل هیچ کسی نبود بادوتاچشم نجیب که دل تموم آدمــــــارومبتلا
می کرد بایه لبخند قشنگ وصورتی مث برگای گلای شمعدونی بانگاهی که پرازعشق به یک چلچله
بوداومد وواسه همیشه دل دخترک روبردوعوضش غصه هاشوازش گرفت دخترک حالادیگه تنهانـــــبود
اون حالا یه چیزی داشت که مث عروسکای بچه های همبازیش دیگه خریدنی نبود چون خدااونوبـرای
دخترک آورده بوکد اسم قهرمان رویاهای سبردخترک همونی که دخترک عاشــق چشماش شده بـود
همونی که دخترک بادیدنش دیوونه شد اسم بی نظیری بود اسم زیباچقـــــــدربه چهرۀ اون می اومد
همونی که دخترک سفارش نشونیشو به جاده کرد عاقبت اومد وموندخــلاصه زیبای نازنین ماازهمون
لحظۀ اول دل دخترک روبرد به یه جایی که نمی دونم کجاست شاید ازکهکشونای آســـــــمونم دورتره
شایدم همسایۀ ستاره هاست آره زیباشده بود عشق ونیازدخترک زندگیش بودوهمین دخترک یه روز
دلو زدبه دریاتوچشمای ناززیبانگاه کرد وبایه شرم خیلی آروم وعجیب وموندنی گفت به اون دوســـــت
دارم ولی اون چیزی نگفت توسکوتش پراون حرفایی بودکه اگه یه وقتایی گفته نشه قشنگ تره شـب
اون روزعجیب دخترک بادلی آروم وسبک بایه آتیش بزرگ که تموم دلشوســوزونده بود به امید داشتن
یه دلخوشی که فقط تودنیا اون صاحبشه چشماشوبست وتورویاهاش نشــست دخترک باعشق این
فرشته ی صبوروماه وموندنی خیلی بی بهانه زندگی می کرد دخترک فقـــــط باعشق این فرشته رفع
تشنگی می کرد یادزیباشده بود رازطلوع زندگیش مگه ازدوری اون خــــــوابش مــــــی برد؟شب تاچند
ساعتی باعکس اون حرف نمی زد تاتموم اتفاقهایی که اونروزواسه اون افتاده بود واسه زیبانمی گفت
خواب به چشماش نمی رفت سحرم وقتی چشاش دیگه داشت روهم مــی رفت آرزومی کرد تورویاها
ش ببینه فرشته رو.امادخترک حالا یه غصه داشت یه غم خیلی بزرگ رنــــــــگ گلهای بنفشه توغروب
رنگ بغضی که شقایق می کنه رنگ پرواز یه قوازرویه دریاچه ی سردمـــی دونین غصه ی دخترک چی
بود؟دخترک می گفت اگه یه روزیاشب تلخ زیبای اون سواربالای ســــرنوشت بشه اگه تقدیر اونویه جا
ببره که یه دختر دیگه شبادعاکرده باشه اگه اون قبول کنه بـــــــــخوادباسرنوشت بره ،بره پیش دختره،
دختره عاشقش بشه اگه وقتی رفت یادش بــــــره یه کـــــسی پشت یه انتظارزرد داره ازدوری اون این
جوری پرپرمی زنه اگه مثل جزیره های دوردریـــاهاتوی خاطرات اون واسه همیشه ناپدید بشم اگه اون
یادش بره یه پریسایی دیوونه شه اگه ازپــــیشش بـــــره دق می کنه غصه ها موبه کی بگم؟کی میاد
گوش کنه چرایه روزیه کسی گفته به من بالا ی چـــشمت ابروا...؟دخترک یه مدتی توی بهارشب وروز
کارش همیشه گریه بود چاره ای جزین نداشــت گاهی لابه لای گریه هاش یه کم دعامی کرد این روزا
تاکسی حرفی به دخترک می زد که تـــــحملش براش ساده نبـــــــــود روبه روی چشمای زیبای نازش
می نشست وبهش می گفت ببین نازنین به شیشه هــــــــای آرزوم دارن سنگ می زنن باحرفاشون
بال دلم رومی شکنن اون موقع زیبای نازنین ما بایه شیوۀ عجیب خیلی نرم وساده آرومـــــــش میکرد
گاهی دلداریش می داد وبعدشم بهش می گفت اینوهم مثل بقیه فراموشش کـــــــنه دخترک فقط به
حرفای فرشته گوش می داد زندگیش بودوهمین یه دلخوشی کسی که ازآســــــــمون ازاون بالا اومده
بودتانذاره دخترک بیشترازاین بین آدمای خشک وقهوه ای بی پناهی بکــــشه حالا دخترک دوباره مثل
قبل داره اززندگی وآدماناامید می شه حق داره زیبای اون اگه بره دوبــــــاره اون می مونه باعالمی ادم
بد آدمایی که گلای باغچه رودوس ندارن آدمایی که روبرگای غریــب پاییز بشه پامی ذارن دلشون برای
بارون شدید تنگ نمی شه رعدوبرق که می زنه پنهون می شـــــن توخونشون یعنی من بااینا زندگی
کنم؟این سوال داشت دیگه دیوونه ترازپیشش می کردهی نـــــــشست وغصه خورداماراهش این نبود
پس یه شب نشست واین ماجراروواسه هرکسی که گمــــــشده داره ترجــــــمه کردتایه روزبرای زیبای
عزیزش بخونه شایداون بهش بگه چیکارکنه دخترک همین یه عشق وتوی این دنیاداره جون هرچـــــی
گل نیلوفرتنهاتوی مرداب خوابیده شماهابهش بگین کجاصبوری می فروشن این دوافقط دس فــــرشته
هاس؟زیباچی؟اگه بره تحملم تموم می شه دوباره می شم همون دخترک گذشته ها منتــــها دیوونه
تر خلاصه زندگی این دخترک گل خاراوگلای کوچیک حقیقته که توحاشیش فقط باخط ســرخ یه کسی
ازآسمون نوشته زیباجون بمون توبری موندن من معنی دیوونگیه آخرین حرفـــــــم اینـــه توبـری آخراین
زندگیه.

shabhaye_mahtabi 02-05-2008 06:50 PM

داستان كوتاه زندگي مانند قهوه است


چند دوست دوران دانشجويي كه پس از فارغ التحصيلي هر يك شغل هاي مختلفي داشتند و در كار و زندگي خود نيز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان ديداري تازه كنند.

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بيشتر حرف هايشان هم شكايت از زندگي بود. استادشان در حين صحبت آنها قهوه آماده مي كرد. او قهوه جوش را روي ميز گذاشت و از دانشجوها خواست كه براي خود قهوه بريزند.

روي ميز ليوان هاي متفاوتي قرار داشت; شيشه اي، پلاستيكي، چيني، بلور و ليوان هاي ديگر. وقتي همه دانشجوها قهوه هايشان را ريخته بودند و هر يك ليواني در دست داشت، استاد مثل هميشه آرام و با مهرباني گفت: بچه ها، ببينيد; همه شما ليوان هاي ظريف و زيبا را انتخاب كرديد و الان فقط ليوان هاي زمخت و ارزانقيمت روي ميز مانده اند.

دانشجوها كه از حرف هاي استاد شگفت زده شده بودند، ساكت بودند و استاد حرف هايش را به اين ترتيب ادامه داد: «در حقيقت، چيزي كه شما واقعا مي خواستيد قهوه بود و نه ليوان. اما ليوان هاي زيبا را انتخاب كرديد و در عين حال نگاه تان به ليوان هاي ديگران هم بود. زندگي هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جايگاه اجتماعي ظرف آن است. اين ظرف ها زندگي را تزيين مي كنند اما كيفيت آن را تغيير نخواهند داد.

البته ليوان هاي متفاوت در علاقه شما به نوشيدن قهوه تاثير خواهند گذاشت، اما اگر بيشتر توجه تان به ليوان باشد و چيزهاي با ارزشي مانند كيفيت قهوه را فراموش كنيد و از بوي آن لذت نبريد، معني واقعي نوشيدن قهوه را هم از دست خواهيد داد. پس، از حالا به بعد تلاش كنيد نگاه تان را از ليوان برداريد و در حاليكه چشم هايتان را بسته ايد، از نوشيدن قهوه لذت ببريد.»
با تشکر فریبا

SonBol 02-12-2008 04:36 PM

زندگی همین است
 
استادي در شروع كلاس ليوان پر از آبي را و آن را بالا گرفت تا همه ببينند.
سپس از شاگردان پرسيد:به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟شاگردان جواب دادند 50 گرماستاد گفت:من بدون وزن كردن نمي دانم دقيقا وزنش چقدر است.اما سوال من اين است اگر من اين ليوان اب را چند دقيقه همين
طور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟شاگردان گفتند:هيچ اتفاقي نمي افتد.
استاد پرسيد:خوب اگر يك ساعت همين طور نگه دارم چه اتفاقي مي افتد؟يكي از شاگردان گفت :دستتان درد مي گيرد.استاد گفت حق با توست.
حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟شاگرد ديگري گفت :دستتان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار مي گيرند و فلج مي شوند
و مطمئنا كارتان به بيمارستان خواهد كشيدوهمه شاگردان خنديدند.
استاد گفت خيلي خوب است.ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغيير كرده است؟ شاگردان جواب دادند:نه استاد ادامه داد:پس چه چيزي باعث درد و فشار روي عضلات مي شود؟ شاگردان گيج شدند.
يكي از آنها گفت:ليوان را زمين بگذاريد.استاد گفت:دقيقا مشكلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهنتان نگه داريد اشكالي ندارد.اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد درد مي كشيد.اگر بيشتر از آن نگه شان داريد فلجتان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود.
فكر كردن به مشكلات زندگي مهم است.اما مهم تر آن است كه در پايان هر روز و پيش از خواب آن را زمين بگذاريد وبه اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيريد.


هر روز صبح سر حال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هر مساله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد بر آييد.

دوست من يادت باشد ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري.

زندگي همين است

shabhaye_mahtabi 02-15-2008 07:37 AM

روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي مي‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانواده‌اي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خيلي خوب بود پدر.
- پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌کنند؟
- بله پدر، ديدم...
- بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟
- من ديدم که:
ما در خانه ي خود يک سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخري داريم که تا نيمه‌هاي باغمان طول دارد و آنان برکه‌اي دارند که پاياني ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کرده‌ايم، اما فانوسهاي آنان ستارگان آسمانند. ايوان ما تا حياط جلوي خانه‌مان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمين کوچکي داريم که در آن زندگي مي‌کنيم، اما آنها کشتزارهايي دارند که انتهاي آنان ديده نمي‌شود. ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت مي‌کنند، اما آنها خود به ديگران خدمت مي‌کنند. ما غذاي مصرفي‌مان را خريداري مي‌کنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد مي‌کنند. ما در اطراف ملک خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن مي‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخني براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود: متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!
با تشکر فریبا

دانه کولانه 02-19-2008 05:18 PM

چهار شمع
يكي بود ، يكي نبود، چهار شمع به آهستگي مي سوختند و در محيط آرامي صداي صحبت آن ها به گوش مي رسيد.

شمع اول گفت: "من «صلح و آرامش» هستم، اما هيچ كسي نمي تواند شعله مرا روشن نگه دارد. من باور دارم كه به زودي مي ميرم." سپس شعله «صلح و آرامش» ضعيف شد و به كلي خاموش شد.

شمع دوم گفت: "من «ايمان» هستم. براي بيشتر آدم ها، ديگر در زندگي ضروري نيستم. پس دليلي وجود ندارد كه روشن بمانم." سپس با وزش نسيم ملايمي، «ايمان» نيز خاموش شد.

شمع سوم با ناراحتي گفت: "من «عشق» هستم ولي توانايي آن را ندارم كه ديگر روشن بمان. انسان ها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درك نمي كنند. آن ها حتي فراموش كرده اند كه به نزديك ترين كسان خود عشق بورزند." طولي نكشيد كه «عشق» نيز خاموش شد.

ناگهان كودكي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد. چرا شما خاموش شده ايد؟ شما قاعدتا بايد تا آخر روشن بمانيد. سپس شروع به گريه كرد. آنگاه شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زماني كه من وجود دارم ما مي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن كنيم. من «اميد» هستم!"

کودک با چشماني كه از اشك شوق مي درخشيد، شمع «اميد» را برداشت و بقيه شمع ها را روشن كرد.

دانه کولانه 02-19-2008 05:39 PM

از دودکش بخاري که پايين مي اومد حسابي مراقب لباسهاي قرمز و تميزش بود ، به خصوص با اون کلاه دراز منگوله دارش خيلي دوست داشتني شده بود ، بين راه يه بار ديگه ليست کارهاي اون شب رو مرور کرد ، دقيقا 1532 بچه اون شب منتظرش بودن ، بايد کادوهاي سال نوي همه رو تا صبح به دستشون مي رسوند ، شب پرکاري بود ، ديگه بيشتر از اين معطل اش نکرد ، از دودکش پايين اومد و از اتاق ها آروم و بي صدا عبور کرد تا به اتاق مورد نظر رسيد ، دستش رو توي کوله ي قرمز و سنگينش فرو برد و به دنبال چيزي که مي خواست گشت ، بعد آروم و بي صدا جعبه اي کوچيک رو توي کفش دخترک گذاشت و از خونه خارج شد ، سوار درشکه شد و گوزن ها رو هي کرد ، حالا بايد به 1531 خونه ي ديگه سر مي زد ، خونه ها رو يکي يکي مي گشت و توي کفش ها آرزوهاي کودکانه ي بچه ها رو مي ذاشت ...
و مي گشت و مي گشت و مي گشت ...
* * *
کم کم هوا داشت روشن مي شد و پايان کار پاپانوئل فرا مي رسيد ، اما هنوز يه هديه ي ديگه مونده بود ، يعني کسي رو از قلم انداخته ؟! نه ، ممکن نبود ، تو هر خونه اي که بچه اي زندگي مي کرد و کنار هر تختي که کفشي جفت شده بود هديه اي قرار داشت ، اما هنوز يه هديه باقي مونده بود ، پس پاپانوئل معطل اش نکرد و دوباره به تموم خونه ها سرک کشيد ...
* * *
ـ سلام پاپانوئل ، چرا اينقدر دير اومدي ؟ از اول شب تا الان منتظرتم ، ديگه داشت کم کم خوابم مي برد ...
پاپانوئل نگاهي به پسرک انداخت ، بعد در حالي که سعي مي کرد خودش رو آروم و مهربون جلوه بده پرسيد :
ـ پس کفشهات کو ؟ چرا جفتشون نکردي ؟ آخه فکر نکردي چه جوري پيدات کنم ؟
ـ چيزي رو که مي خواستم آوردي ؟
پاپانوئل که از خستگي توان ايستادن نداشت ، ديگه نتوست بيشتر از اين جلوي خودش رو بگيره :
ـ جواب منو بده ، پرسيدم چرا کفشهاتو کنار تختت جفت نکردي ؟ تو اين همه سالي که مشغول اين کارم پسري به بي انظباطي تو نديده ام ، آخه چرا فکر منو نمي کني ؟ چقدر دنبال تو بگردم ؟ تازه اونم شب عيد ... اصلا تقصير من بود که اين شغل رو انتخاب کردم ، هيچ چيز سخت تر از کار کردن با بچه ها نيست ، اونم بچه هاي بي انظباطي مثل تو ... دوست دارم هرچه زودتر بازنشسته بشم تا از شر همتون راحت شم ، من پيرمرد با اين سن و سالم از بس راه رفتم نمي تونم روي پاهام بند شم ...
پسرک که تا اون لحظه سرش رو پايين انداخته بود ، ناگهان بغضش ترکيد و وسط حرف پاپانوئل پريد :
ـ بازم خوش به حالت که پايي براي راه رفتن داري ...
سپس در حالي که زير پتو دراز کشيده بود ، تکوني به خودش داد ، پتو رو کنار زد و پاپانوئل از خجالت بر جاش خشک شد ...

دانه کولانه 02-19-2008 05:40 PM

یک بستنی ساده
پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت

دانه کولانه 02-19-2008 05:40 PM

پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود:نابینا هستم، کمکم کنید! یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان نشست معلم دانشگاه از کنارش گذشت، با همدردی در کلاه پسر پولی انداخت. وقتی که نگاهش به جمله روی تخته سیاه افتاد، چند دقیقه با خود فکر کرد و جمله قبلی را پاک کرد و کلمات دیگری نوشت بعد از آن، پسر نابینا متوجه شد که افراد بیشتری به او برای تهیه غذا لباس و غیره کمک می کنند .روز دوم با شنیدن صدای قدم زدن مرد صدای پایش را شناخت و از او پرسید:جناب آقا، می دانم شما کیستید ؟ دیروز به من کمک کردید. از شما تشکر می کنم. اگر ممکن است بگویید چه اتفاقی افتاده است ؟ مرد خندید و گفت:تغییرات کوچکی روی تخته سیاه دادم و نوشتم :ا مروز روز زیبایی است.اما من نمی توانم آن راببینم…

دانه کولانه 02-19-2008 05:41 PM

کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک
در

چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش
در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد

کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده
و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید

کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا
لمس کن و بگذار تو را
بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد
ولی کودک بالهای پروانه را
شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از
آنجا دور شد

دانه کولانه 02-19-2008 05:41 PM

... EYES & TEARS ...


There was a blind girl who hated herself because of being blind.
She hated everyone except her boyfriend.
One day, the girl said that if she could only see the world,
she would marry her boyfriend.
One lucky day, someone donated a pair of eyes to her!
Then she saw everything including her boyfriend....
Her boyfriend then asked her, Now that u can see, will you
marry me?"
The girl was SHOCKED when she saw that her boyfriend was
blind!
She said, I am sorry but i can't marry you because u are blind."
Her boyfriend walked away with tears...
and said,
"Please just take care of my eyes...."

دانه کولانه 02-19-2008 05:57 PM

نمونه ی فارسی پست بالا رو حتما تا حالا دیدید قصه ی آن دختر را می دانی ؟

که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را
ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی

دانه کولانه 02-19-2008 05:58 PM

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود و یا پسر خا له اش با ان همه احساس و ابراز محبت و انوقت او عاشق بی احساس ترین ادم دنیا شده بود در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند

دانه کولانه 02-19-2008 05:58 PM

پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود، به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره‌های دریایی را می‌گرفت و یکی یکی آنها را به دریا می‌انداخت. پیر مرد به دخترک گفت: دختر کوچولوی احمق، تو که نمی‌توانی همه این ستاره‌های دریایی را نجات بدهی، آنها خیلی زیاد هستند. دخترک لبخندی زد و گفت: می‌دانم ولی این یکی را که می‌توانم نجات دهم و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و این یکی و به دریا انداخت و این یکی
...

دانه کولانه 02-19-2008 05:59 PM


آن روز صبح یک دسته صورت حساب تازه رسیده بود. نامه ی شرکت بیمه، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.
زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپز خانه بوی گاز می داد. روی میز کار شوهرش نامه ای پیدا کرد:
- پول بیمه ی عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود ... .

دانه کولانه 02-19-2008 05:59 PM

سربازي كه پس از جنگ ويتنام ميخواست به خانه برگردد ؛ در تماس تلفني خود از سانفرانسيسكو به والدينش گفت:
« پدر و مادر عزيزم ؛ جنگ تمام شده و من ميخواهم به خانه باز گردم؛ ولي خواهشي از شما دارم.دوستي دارم كه مايلم او را به خانه بياورم»
والدين او در پاسخ گفتند:ما با كمال ميل مشتاقيم كه اورا ملاقات كنيم.
پسر ادامه داد: «ولي لازم است موضوعي را در مورد او بدانيد. او در جنگ به شدت آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يك دست و يك پاي خود را از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد. بنابر اين ميخواهم اجازه دهيد كه او با ما زندگي كند.»
والدين گفتند: پسر عزيزم شنيدن اين موضوع براي ما بسيار تاسف بار است ؛ شايد بتوانيم به او كمك كنيم كه جايي براي زندگي پيدا كند.
پسر گفت:« نه ؛ من ميخواهم او با ما زندگي كند.»
والدين گفتند: تو متوجه نيستي. فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد شد.ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و نميتوانيم اجازه دهيم مشكل فرد ديگري زندگي ما را دچار اختلال كند. بهتر است به خانه باز گردي و او را فراموش كني.دوستت راهي براي ادامه زندگي خواهد يافت.
در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع كرد و والدين او ديگر چيزي نشنيدند.چند روز بعد پليس سانفرانسيسكو به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته است که مشكوك به خودكشي مي باشد.پدر و مادر سراسيمه به سمت سانفرانسيسكو مراجعه كردند و براي شناسايي جسد به پزشكي قانوني رفتند.آنها فرزند را شناختند و به موضوعي پي بردند كه تصورش را هم نميكردند. فرزند آنها فقط يك دست و يك پا داشت

دانه کولانه 02-19-2008 06:21 PM


عمر كوتاه وغفلت

جيرجيرك به خرس گفت : عاشقت شدم . خرس گفت : الان وقت خواب زمستاني است وقتي بيدار شدم درباره‌اش صحبت مي‌كنيم . وقتي بيدار شد جيرجيرك رانديد. خرس نمي‌دانست جيرجيرك‌ها سه روز بيشتر عمر نمي‌كنند.

دانه کولانه 02-19-2008 06:22 PM


پسرک و دختر زیبا
در شهری پسرک فقيری زندگی می کرد كه برای گذران زندگی و تامين مخارج تحصيلش دستفروشی می كرد. از اين خانه به آن خانه می رفت تا شايد بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها يک سكه 10 سنتی برايش باقيمانده است و اين درحالی بود كه شديداً احساس گرسنگی می كرد. تصميم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زيبایی در را باز كرد. پسرک با ديدن چهره زيبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط يک ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگی شديد پسرک شده بود بجای آب برايش يک ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگی شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » دختر پاسخ داد: « چيزی نبايد بپردازی. مادر به ما آموخته كه نيكی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاری می كنم
»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلی از درمان بيماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستانی مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند
.
دكتر هوارد كلی ، جهت بررسی وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد. لباس پزشكي اش را بر تن كرد و برای ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه او را شناخت
.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بيمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولانی عليه بيماری ، پيروزی ازآن دكتر كلی گرديد
.
آخرين روز بستری شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود
.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد. چيزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند
:
«بهای اين صورتحساب قبلاً با يک ليوان شير پرداخت شده است»


دانه کولانه 02-19-2008 06:23 PM

زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند. آنها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند. زن جوان: يواش تر برو من مي ترسم! مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره! زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم! مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري. زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواش تر بروني. مرد جوان: مرا محکم بگير .زن جوان: خوب، حالا مي شه يواش تر بروني؟مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، آخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت. مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

دانه کولانه 02-19-2008 06:24 PM

پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان روبروی او چشم از گلها بر نمی داشت . وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد بلند شد ، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده به زنم می گویم که آنها را به تو دادم گمان می کنم خوشحال شود.

دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.

دانه کولانه 02-19-2008 06:24 PM

روزی در یک دهکده کوچک ، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند ، نقاشی کنند .
او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد ، ولی وقتی « داگلاس » نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد معلم شوکه شد،
او تصویر یک « دست » را کشیده بود ، ولی این دست چه کسی بود ؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم متعجب شده بودند ، یکی از بچه ها گفت : من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند . یکی دیگر گفت : شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد .
هر کس نظری می داد.
تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید : این دست چه کسی است ، داگلاس ؟
داگلاس در حالی که خجالت می کشید ، آهسته جواب داد : خانم معلم ، این دست شماست .
معلم به یاد آورد از وقتی که «داگلاس» پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازش بر سر او بکشد .

دانه کولانه 02-19-2008 06:25 PM

مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه بازگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما. چه سوالی؟
بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد:" این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟"
فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
اگر باید بدانی خوب می گویم، 20 دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:" می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟"
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:" اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خود خواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم."
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:" چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟" بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش در خواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خواب هستی پسرم؟
نه پدر، بیدارم.
فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا، این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد:" متشکرم بابا" بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت:" با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟"
پسر کوچولو پاسخ داد:" برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم......."

دانه کولانه 02-19-2008 06:25 PM

طناب

داستان را در دلتان با صداي بلند و با توجه بخوانيد. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهيد داشت.
داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار اين كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود.
او سفرش را زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي ميرفت ولي قهرمان ما به جاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملاٌ تاريك شد.
به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه وستاره ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند . كوهنورد همانطور كه داشت بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، ناگهان پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط كرد..
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگي اش را به ياد ميآورد. داشت فكر ميكرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش حلقه خورده و وسط زمين و هوا مانده است.
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود. در آن لحظات سنگين سكوت، چاره اي نداشت جز اينكه فرياد بزند:
“خدايا كمكم كن”. ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه ميخواهي ؟ - نجاتم بده.
- واقعاٌ فكر ميكني ميتوانم نجاتت دهم؟!
- البته تو تنها كسي هستي كه ميتواني مرا نجات دهي.
- پس آن طناب دور كمرت را ببر!
براي يك لحظه سكوت عميقي همه جا را فرا گرفت و مرد تصميم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نكند.
روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده يك كوهنورد را پيدا كردند كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود در حاليكه تنها يك متر با زمين فاصله داشت!!
و شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگي خود چسبيده ايد؟ آيا تا به حال شده كه طناب را رها كرده باشيد؟
هيچگاه به پيامهايي كه از جانب خدا برايتان فرستاده ميشود شك نكنيد.
هيچگاه نگوييد كه خداوند فراموشتان كرده يا رهايتان كرده است.
هيچگاه تصور نكنيد كه او از شما مراقبت نميكند و به ياد داشته باشيد خدا همواره مراقب شماست






دانه کولانه 02-19-2008 09:49 PM

در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم‌اتاقيش روي تخت بخوابد.
آنها ساعت‌ها با يكديگر صحبت مي‌كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي‌زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي‌نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي‌ديد براي هم‌اتاقيش توصيف مي‌كرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي‌گرفت.
اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي‌ها و قوها در درياچه شنا مي‌كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي‌شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‌كرد ، هم‌اتاقيش چشمانش را مي‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‌كرد.
روزها و هفته‌ها سپري شد.
يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي‌جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند.
مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او مي‌توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.
در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد.
مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم‌اتاقيش را وادار مي‌كرده چنين مناظر دل‌انگيزي را براي او توصيف كند !
پرستار پاسخ داد: شايد او مي‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي‌توانست ديوار را ببيند

دانه کولانه 02-19-2008 09:50 PM

مادر
http://tbn0.google.com/images?q=tbn:...mage/1176a.jpg مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد وبرایش پست کند.
وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟
دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر گفت: مادرم مرده و دسته گل را به قبرستان می برم

مرد دخترک را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد

دانه کولانه 02-19-2008 09:52 PM

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند .
زنم در خانهسالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود
!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتا مرا هم نمی‌شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که اورا می شناسم ... من که می‌دانم او چه کسی است ...!

دانه کولانه 02-19-2008 09:57 PM


راه بهشت
مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.
پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»
- «چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: روز به خير
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود!
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...

بخشي از كتاب «شيطان و دوشزه پريم»، پائولو كوئيلو

دانه کولانه 02-19-2008 09:57 PM

بهاي يك سنت
پسر كوچكي ، روزي هنگام راه رفتن در خيابان ، سكه اي يك سنتي پيدا كرد .او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي ، خيلي ذوق زده شد . اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد .
او در مدت زندگيش ، 296 سكه 1 سنتي ، 48 سكه 5 سنتي ، 19 سكه 10 سنتي ، 16 سكه 25 سنتي ، 2 سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد . يعني در مجموع 13 دلار و 26 سنت .
در برابر به دست آوردن اين 13 دلار و 26 سنت ، او زيبايي دل انگيز 31369 طلوع خورشيد ، درخشش 157 رنگين كمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد . او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حالي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند ، نديد . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئي از خاطرات او نشد

دانه کولانه 02-19-2008 09:59 PM

شما خدا هستيد ؟


در تعطيلات کريسمس ٬ در يک بعد از ظهر سرد زمستانی ، پسر شش هفت ساله ای جلوی ويترين مغازه ای ايستاده بود . او کفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پاره بود .
زن جوانی از آنجا می گذشت ، همين که چشمش به پسرک افتاد ، آرزو و اشتياق را در چشمهای آبی او خواند . دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برايش کفش و يک دست لباس گرمکن خريد .
وقتی بيرون امدند زن جوان به پسرک گفت : «حالا به خانه ات برگرد ، اميدوارم تعطيلات شاد و خوبی داشته باشی.»
پسرک سرش را بالا آورد نگاهی به او کرد و پرسيد : «خانم! شما خدا هستيد ؟ »
زن جوان لبخندی زد و جواب داد : « نه پسرم ! من فقط يکی از بندگان او هستم.»
پسرک گفت : « مطمئن بودم با او نسبتی داريد ! »

دانه کولانه 02-19-2008 10:02 PM

يك تاجر آمريكايي نزديك يك روستاي مكزيكي ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيري از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهي بود. از مكزيكي پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تا رو گرفتي؟ مكزيكي پاسخ داد: مدت زيادي طول نكشيد.

آمريكايي
: پس چرا بيشتر صبر نكردي تا بيشتر ماهي گيرت بياد؟
مكزيكي
: چون همين تعداد هم براي سير كردن خانواده ام كافيه.

آمريكايي
: اما بقيه وقتت رو چه كار مي كني؟
مكزيكي
: تا دير وقت مي خوابم، يك كم ماهيگيري مي كنم، با بچه هايم بازي مي كنم، بعد مي رم تو دهكده مي چرخم. يه گيلاس مشروب مي خورم و با دوستانم شروع مي كنيم به گيتار زدن و آواز خوندن و خوشگذروني. خلاصه اين هم زندگي ماست.

آمريكايي
: ببين من تو هاروارد درس خونده ام و مي تونم كمكت كنم. تو بايد بيشتر ماهيگيري كني. اون وقت مي توني با پولش يه قايق بزرگتر بخري. بعد با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم اضافه مي كني. اون وقت كلي قايق براي ماهيگيري داري!

مكزيكي
: خب بعدش چي؟
آمريكايي
: به جاي اينكه ماهي ها رو به واسطه بفروشي، اونها رو مستقيمأ به مشتري ها مي دي و براي خودت كار و بار درست مي كني... بعدش كارخونه راه مي اندازي و به توليداتش نظارت مي كني... اين دهكده كوچك را هم ترك مي كني و مي ري مكزيكوسيتي... بعدأ لوس آنجلس و از اونجا هم نيويورك.... اونجاست كه دست به كارهاي مهمتري مي زني.
مكزيكي
: اما آقا ! اين كار چقدر طول مي كشه؟ آمريكايي: پانزده تا بيست سال!

مكزيكي
: اما بعدش چي آقا؟
آمريكايي
: بهترين قسمتش همينه: موقع مناسب كه گيرت اومد مي ري و سهام شركتت رو به قيمت خيلي بالا م يفروشي! اين كار برايت ميليون ها دلار عايدي داره.

مكزيكي
: ميليون ها دلار!!! آه! خب بعدش چي؟
آمريكايي
: اون وقت بازنشسته مي شوي! مي ري يه دهكده ساحلي كوچك، جايي كه مي توني تا ديروقت بخوابي، يك كم ماهيگيري كني، با بچه هايت بازي كني، بري دهكده و يه گيلاس مشروب بنوشي و تا ديروقت با دوستات گيتار بزني و آواز بخوني و خوش بگذروني....

چلچراغ
شماره ۱۵


دانه کولانه 02-19-2008 10:03 PM


http://rearsby.leicestershireparishc...6165228225.jpg
بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است: «كودك كهبودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم . بعد ها دنيا را هم بزر گ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر «!!! روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم »

دانه کولانه 02-19-2008 10:03 PM

http://www.thorvaldlund-hansen.no/gf...dier-small.jpg
تابستان ۱۹۴۵ ، كوچه اي در برلين
:

دوازده زنداني ژنده پوش به فرماندهي يك سرباز روسي از خياباني مي گذرند، احتمالأ از قرارگاهي دور مي آيند و سرباز روس بايد آنها را به جايي بر اي كار يا به اصطلاح بيگاري ببرد
. آن ها از آينده شان هيچ نمي دانند.

ناگهان از قضا، زني از خرابه اي بيرون مي آيد، فرياد مي كشد، به طرف خيابان مي دود و يكي از زندانيان را در آغوش مي كشد
. دسته كوچك از حركت باز مي ماند و سرباز روس هم طبيعي است كه در مي يابد چه اتفاقي افتاده است . او به طرف زنداني م ي رود كه حالا آن زن را كه به هق هق افتاده در آغوش گرفته است. مي پرسد: « زنت؟ » « بله »
بعد از زن مي پرسد:« شوهرت؟ » « بله »
سپس با دست به آنها اشاره مي كند: « رفت، دويد، دويد، رفت » آنها با ناباوري نگاهش مي كنند و مي گريزند.

سرباز روس با يازده زنداني ديگر به راهش ادامه مي دهد، تا چند صد متر بعد گريبان رهگذر بي گناهي را مي گيرد و او را با مسلسل مجبور مي كند وارد دسته بشود ، تا آن دوازده زنداني كه حكومت از او مي خواهد ، دوباره كامل شود
.
ماكس فريش
همشهري ۲۶/۶/۸۱


دانه کولانه 02-19-2008 10:06 PM

نجار پيري بود که مي خواست بازنشسته شود.او به کارفرمايش گفت که مي خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگي بي دغدغه کنار همسرش لذت ببرد.
کارفرما از اين که ديد کارگر خوبش مي خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پير خواست تا به عنوان آخرين کار، تنها يک خانه ديگر بسازد. نجار پير قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به اين کار راضي نيست. او براي ساختن اين خانه، از مصالح بسيار نامرغوبي استفاده کرد و با بي حوصلگي به ساختن خانه ادامه داد.
وقتي کار به پايان رسيد، کارفرما براي وارسي خانه آمد. او کليد خانه را به نجار داد و گفت: «اين خانه متعلق به توست. اين هديه اي است از طرف من براي تو.»
نجار يکه خورد. مايه تاسف بود! اگر مي دانست که خانه براي خودش مي سازد، حتما کارش را به گونه اي ديگر انجام مي داد...


اکنون ساعت 06:46 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)