پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   احمد شاملو Ahmad Shamlou (http://p30city.net/showthread.php?t=1794)

SonBol 12-19-2007 11:18 AM

احمد شاملو Ahmad Shamlou
 
احمد شاملو در بيست و يكم آذر سال 1304 در خانه 134 خيابان صفي علي شاه تهران متولد شد. پدرش حيدر و مادرش كوكب عراقي بود. به دليل اينكه پدرش افسر ارتش بود و از اين شهر به آن شهر اعزام مي شد , شاملو هرگز نتوانست همراه خانواده براي مدتي در شهري ماندگار شود و تحصيلات مرتبي داشته باشد در سال 1322 براي اولين بار پايش به زندان هاي متفقين باز شد , اين در حقيقت نيز تير خلاصي بود به تحصيلات نامرتب او.
شاملو در سال 1326 نخستين مجموعه شعرش را به نام "آهنگ هاي فراموش شده" منتشر كرد. "آهنگ هاي فراموش شده" مجموعه اي ناهمگون از شعر هاي كاملا سنتي تا اشعار نيمايي شاملو بود , حتي نوشته هاي كاملا بي وزن,قافيه و آهنگ كه بعد ها به نام شعر منثور يا شعر سپيد شهرت يافت در آن ديده مي شود. انتشار اين مجموعه ها در دنياي شاعري شاملو اهميت چنداني نداشت و همچنان كه خود او در مقدمه كتاب پيش بيني كرده بود كه اين نوشته هاي منظوم و منثور آهنگ هايي بود كه زود به دست فراموشي سپرده شد. اما اين مجموعه به جهت آنكه حاوي نخستين نمونه هاي شعر سپيد فارسي است نشر آن در اين سال قابل توجه است.
شاملو از انتشار اين كتاب و عدم استقبالش افسرده نشده و به كار ترجمه و فعاليت هاي ادبي در نشريات ادامه داد. در سال 1330 او مجموعه شعر "قطعنامه" و شعر بلند "23" را منتشر كرد. اين مجموعه حاوي 4 شعر بلند بود كه نشان مي داد , شاملو با عبور از شيوه نيمايي براي خود راه تازه اي مي جويد كه خود نيما و پيروان راستين او هرگز علاقه چنداني به آن نشان ندادند.
پس از اين مجموعه "شعر آهن ها و احساس ها" را منتشر ساخت. در اين دوره شاملو به مدت يكسال در زندان به سر مي برد كه پس از آزادي به فعاليت هاي ادبي و فرهنگي خود ادامه مي دهد و تا آخرين روز هاي زندگي دست از كار نمي كشد. شاملو پس از يك دوره ترديد و نوسان ميان غزل و شعر اجتماعي سر انجام راه خود را برگزيده و در مسيري قرار گرفت كه به عنوان يكي از برجسته ترين شاگردان نيما كه راه جديدي را در عرصه شعر و شاعري ايجاد كرده است به شمار مي رود. او از شعر شاعران جهان تاثير پذيرفت و خود نيز بسياري از اشعار شاعران جهان را به فارسي برگرداند و يا به گونه اي باز سرايي كرد كه بي گمان بسياري از باز سرايي هاي شاملو از اصل شعنيز بهتر و رساتر شده اند. او تاريخ ادبيات كهن را به خوبي مي شناخت,البته شايد درباره بعضي از اظهار نظر هايي كه درباره شاعران كرده است دچار اشتباه شده است , اما توانايي او در شعر كلاسيك غير قابل انكار است. حاصل آشنايي او با ادبيات كلاسيك , تصحيح و روايت از "افسانه هاي هفت گنبد" , "رباعيات ابو سعيد ابوالخير" , "خيام" و "حافظ شيرازي" است.آشنايي او با ادبيات جهان ترجمه آثاري چون نمايشنامه "عروس خون" , "افسانه هاي چيني" , "اشعار لوركا" , "رمان پا برهنه ها" , "سي زيف و مرگ" , "غزل غزل هاي سليمان" , "مفت خوره ها" , "شهريار كوچولو" و ... "دن آرام" كه بي شك شاهكار او بشمار مي رود. شاملو "دن آرام" را ظرف مناسب براي كتاب كوچه يافت و در اين كتاب دست به تجربه هاي جديدي در عرصه ترجمه زد. اگر شاملو اعر هم نبود , تنها با اين ترجمه بي نظير در تاريخ ادبيات ايران نامش ماندگار مي ماند.
شاملو پس از انتشار مجموعه هاي "باغ آينه (1338) , آيدا در آينه (1343) , آيدا درخت و خنجر و خاطره (1334) ققنوس در باران (1354) مرثيه هاي خاك (1348) شكفتن در مه (1349) ابراهيم در آتش (1352) و دشنه در ديس (1356) " در زبان به ديگاهي كاملا مستقل ذست يافت و موقعيت و جايگاه ممتازي ميان شاعران نوپرداز و تحصيل كردگان متمايل به غرب پيدا كرد . ويژگي عمده شعر هاي او از لحاظ محتوا نوعي تفكر فلسفي-اجتماعي است و از طريق تمثيل نماد و اسطوره هاي غربي و انساني بيان مي شود , به ويژه اينكه او در خلال اشعار اشاره هاي روشني به نماد مسيحيت درد كه شعر او از اين جهت نيز متمايز مي شود.
آزادي اغلب شعر هاي او از هر نوع قيد اعم از وزن و قافيه به شيوه هاي سنتي ويژگي عمده اي است كه در شعر نو ايران سابقه چنداني ندارد. به نظر مي رسد كه آهنگ سخن او گاه به نثر هاي سده چهارم و پنجم و زبان ترجمه هاي تورات و انجيل نزديك مي شود , در همين راستا ناقدان از تاثير آشكار نثر بيهقي بر شعر شاملو غافل نمانده اند. شعر شاملو از نظر بيان , فرم و پرداخت ادبي , استفاده مبتكرانه از عناصر ادبي و زباني بسيار حائز اهميت است و از جهات مختلف قابل بحث و بررسي است.
شاملو با يك عمر پايمردي و تلاش در عرصه فرهنگ و ادب ايران و جهان بالاخره در بامداد يكشنبه دوم مرداد ماه 1379 ديده از جهان فرو بست.

لطفا در همین رابطه پستهای شماره 84 و 85 این تاپیک را مشاهده کنید (بیوگرافی)

دانه کولانه 12-19-2007 12:00 PM

میخوام کاملترین در نت بشه ناظر محترم
حتما ادامه ش بده و تکمیلش کن
تشکر

SonBol 12-25-2007 09:04 AM

شب
سراسر
زنجير ِ زنجره بود
تا سحر،

سحرگه
به‌ناگاه با قُشَعْريره‌ی درد
در لطمه‌ی جان ِ ما

جنگل
از خواب واگشود
مژگان ِ حيران ِ برگ‌اش را
پلک ِ آشفته‌ی مرگ‌اش را،
و نعره‌ی اُزگَل ِ ارّه‌ی زنجيری

سُرخ
بر سبزی‌ نگران ِ دره
فروريخت.

تا به کسالت ِ زرد ِ تابستان پناه آريم

دل‌شکسته
به‌ترک ِ کوه گفتيم.

SonBol 12-25-2007 09:06 AM

http://www.shamlou.org/images/stories/T-shamlouev.jpg

http://www.shamlou.org/images/stories/T-shamloulife.jpg

SonBol 12-25-2007 09:08 AM

نامه های شاملو


چشم‌به‌راه آن تلگراف کوچک کلارا خانس عزيز بزرگوار

با عميق‌ترين سلام قلبی.
مدت‌ها ازشما بی‌خبربودم ، تاحدی‌که حتا نه‌من و نه آيدا همسرم توفيق پيدانکرديم درجريان سال‌نو سلام‌های قلبی‌مان را باارسال کارت کوچکی به‌شما تبريک بگوئيم وبگوئيم چه‌قدر دوست‌تان داريم درصورتی که شما خود درهيچ فرصتی ما را فراموش نکرده‌ايد . حقيقت اين‌است که من از چهارده‌ماه قبل مدام گرفتار بيمارستان بوده‌ام که‌ناچار می بايست به قطع پايم تن بدهم و پس ازآن هم تمام اين مدت را برای تهيه‌ی پروتز گرفتاری داشته‌ام که هنوزهم معلوم‌نيست اين مشکل تاکی گريبانگيرم خواهد بود . در هرحال به‌هيچ وجه نمی‌خواستم با طرح اين مساءله باعث ناراحتی‌ی شما بشوم.
اکنون موضوع عدم‌امکان شرکت جستن در مراسم سده‌ی لورکا که در نامه‌تان مطرح‌کرده‌ايد وازهمه‌چيزگذشته فرصتی برای ديدار شخص شما و آقای آدونيس عزيزمن بود که بيست‌وچهارسال پيش در امريکا افتخار بسيار خوشايند آشنائی باايشان برای من وآيدا فراهم آمد . در واقع بازهم يک‌محروميت ديگرکه مجددا ازدست‌رفتن پا انگيزه‌ی‌آن می‌شود.
در هر حال ، کلارای عزيز ، با وضعی که عرض‌شد واقعا هزار بار متاءسفم که امکانات دل‌انگيز ديدار شما و آقای آدونيس و شرکت در مراسم سده‌ی لورکا را يک‌جا ازدست‌می‌دهم.
کلارای عزيز ، سلام‌های قلبی‌ی آيدا و مرا بپذير وبخصوص واسطه‌ی ابلاغ آن به آقايان آدونيس و سهند باش.
و اما دعوت شخص شما به‌ايران برای هرمدت که بتوانيد به‌قرار هميشه درجای خود باقی‌است . نخواهيم گذاشت به‌تان بد بگذرد . يک تلگراف بزنيد که می‌آييد تا همه‌چيز بی‌درنگ آماده‌شود . اگربدانيد چه‌قدر خوش‌حال خواهيم شد يک لحظه هم ترديد نخواهيد کرد.
چشم‌به‌راه آن تلگراف کوچکيم که‌مارا يک‌دنيا خوشحال می‌کند.

SonBol 12-25-2007 09:10 AM

مرثيه براي نوروزعلي غنچه

راه
در سکوت ِ خشم
به جلو خزيد
و در قلب ِ هر رهگذر
غنچه‌ي پژمرده‌يي شکفت:

«ـ برادرهاي يک بطن!
يک آفتاب ِديگر را
پيش از طلوع ِ روز ِ بزرگ‌اش
خاموش
کرده‌اند!»


و لالاي مادران
بر گاه‌واره‌هاي جنبان ِ افسانه
پَرپَر شد:

«ـ ده سال شکفت و
باغ‌اش باز
غنچه بود.

پايش را
چون نهالي
در باغ‌هاي آهن ِ يک کُند
کاشتند.


مانند ِ دانه‌يي
به زندان ِ گُل‌خانه‌يي
قلب ِ سُرخ ِ ستاره‌يي‌اش را
محبوس داشتند.


و از غنچه‌ي او خورشيدي شکفت
تا
طلوع نکرده
بخُسبد
چرا که ستاره‌ي بنفشي طالع مي‌شد
از خورشيد ِ هزاران هزار غنچه چُنُو.
و سرود ِ مادران را شنيد
که بر گهواره‌هاي جنبان
دعا مي‌خوانند
و کودکان را بيدار مي‌کنند
تا به ستاره‌يي که طالع مي‌شود
و مزرعه‌ي برده‌گان را روشن مي‌کند
سلام
بگويند.
و دعا و درود را شنيد
از مادران و از شيرخواره‌گان;
و ناشکفته
در جامه‌ي غنچه‌ي خود
غروب کرد


تا خون ِ آفتاب‌هاي قلب ِ ده‌ساله‌اش
ستاره‌ي ارغواني را
پُرنورتر کند.»


وقتي که نخستين باران ِ پاييز
عطش ِ زمين ِ خاکستر را نوشيد
و پنجره‌ي بزرگ ِ آفتاب ِارغواني
به مزرعه‌ي برده‌گان گشود
تا آفتاب‌گردان‌هاي پيش‌رس به‌پاخيزند،

برادرهاي هم‌تصوير!
براي يک آفتاب ِ ديگر
پيش از طلوع ِ روز ِ بزرگ‌اش
گريستيم.

SonBol 12-25-2007 09:11 AM

برای خون وماتيک گر تو شاه دختراني، من خداي شاعرانم
مهدي حميدي

ـ «اين بازوان ِ اوست
با داغ‌هاي بوسه‌ي بسيارها گناه‌اش
وينک خليج ِ ژرف ِ نگاه‌اش
کاندر کبود ِ مردمک ِ بي‌حياي آن
فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتني ــ
با شعله‌ي لجاج و شکيبائي
مي‌سوزد.
وين، چشمه‌سار ِ جادويي‌ تشنه‌گي‌فزاست
اين چشمه‌ي عطش
که بر او هر دَم
حرص ِ تلاش ِ گرم ِ هم‌آغوشي
تب‌خاله‌هاي رسوايي
مي‌آورد به بار.

شور ِ هزار مستي‌ ناسيراب
مهتاب‌هاي گرم ِ شراب‌آلود
آوازهاي مي‌زده‌ي بي‌رنگ
با گونه‌هاي اوست،
رقص ِ هزار عشوه‌ي دردانگيز
با ساق‌هاي زنده‌ي مرمرتراش ِ او.

گنج ِ عظيم ِ هستي و لذت را
پنهان به زير ِ دامن ِ خود دارد
و اژدهاي شرم را
افسون ِ اشتها و عطش
از گنج ِ بي‌دريغ‌اش مي‌راند...»

بگذار اين‌چنين بشناسد مرد
در روزگار ِ ما
آهنگ و رنگ را
زيبایي و شُکوه و فريبنده‌گي را
زنده‌گي را.
حال آن‌که رنگ را
در گونه‌هاي زرد ِ تو مي‌بايد جويد، برادرم!
در گونه‌هاي زرد ِ تو
وندر
اين شانه‌ي برهنه‌ي خون‌مُرده،
از همچو خود ضعيفي
مضراب ِتازيانه به تن خورده،
بار ِ گران ِ خفّت ِ روح‌اش را
بر شانه‌هاي زخم ِ تن‌اش بُرده!
حال آن‌که بي‌گمان
در زخم‌هاي گرم ِ بخارآلود
سرخي شکفته‌تر به نظر مي‌زند ز سُرخي لب‌ها
و بر سفيدناکي اين کاغذ
رنگ ِ سياه ِ زنده‌گي دردناک ِ ما
برجسته‌تر به چشم ِ خدايان
تصوير مي‌شود...



هي!
شاعر!
هي!
سُرخي، سُرخي‌ست:
لب‌ها و زخم‌ها!
ليکن لبان ِ يار ِ تو را خنده هر زمان
دندان‌نما کند،
زان پيش‌تر که بيند آن را
چشم ِ عليل ِ تو
چون «رشته‌يي ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ
آيد يکي جراحت ِ خونين مرا به چشم
کاندر ميان ِ آن
پيداست استخوان;

زيرا که دوستان ِ مرا
زان پيش‌تر که هيتلر ــ قصاب ِ«آوش ويتس»
در کوره‌هاي مرگ بسوزاند،
هم‌گام ِ ديگرش
بسيار شيشه‌ها
از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سياهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتيک از آن مهيا
لابد براي يار ِ تو، لب‌هاي يار ِ تو!



بگذار عشق ِ تو
در شعر ِ تو بگريد...

بگذار درد ِ من
در شعر ِ من بخندد...

بگذار سُرخ خواهر ِ هم‌زاد ِ زخم‌ها و لبان باد!
زيرا لبان ِ سُرخ، سرانجام
پوسيده خواهد آمد چون زخم‌هاي ِ سُرخ
وين زخم‌هاي سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;
وندر لجاج ِ ظلمت ِ اين تابوت
تابد به‌ناگزير درخشان و تاب‌ناک
چشمان ِ زنده‌يي
چون زُهره‌ئي به تارک ِ تاريک ِ گرگ و ميش
چون گرم‌ْساز اميدي در نغمه‌هاي من!



بگذار عشق ِ اين‌سان
مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو
ـ تقليدکار ِ دلقک ِ قاآني ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لاف‌زن
بي‌شرم‌تر خداي همه شاعران بدان!

ليکن من (اين حرام،
اين ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده،
اين بُرده از سياهي و غم نام)
بر پاي تو فريب
بي‌هيچ ادعا
زنجير مي‌نهم!
فرمان به پاره کردن ِ اين تومار مي‌دهم!
گوري ز شعر ِ خويش
کندن خواهم
وين مسخره‌خدا را
با سر
درون ِ آن
فکندن خواهم
و ريخت خواهم‌اش به سر
خاکستر ِ سياه ِ فراموشي...


بگذار شعر ِ ما و تو
باشد
تصويرکار ِ چهره‌ي پايان‌پذيرها:
تصويرکار ِ سُرخي‌ لب‌هاي دختران
تصويرکار ِ سُرخي‌ زخم ِ برادران!
و نيز شعر ِ من
يک‌بار لااقل
تصويرکار ِ واقعي چهره‌ي شما
دلقکان
دريوزه‌گان
"شاعران!"

SonBol 12-25-2007 09:11 AM

مرغِ دریا خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برج ِ فار، مرغک ِ دريا، باز
چون مادري به مرگ ِ پسر، ناليد.

گريد به زير ِ چادر ِ شب، خسته
دريا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.



سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افق ِ تاريک ـ
با قارقار ِ وحشي‌ ِ اردک‌ها
آهنگ ِ شب به گوش ِ من آيد; ليک
در ظلمت ِ عبوس ِ لطيف ِ شب
من در پي ِ نواي گُمي هستم.
زين‌رو، به ساحلي که غم‌افزاي است
از نغمه‌هاي ديگر سرمست‌ام.

مي‌گيرَدَم ز زمزمه‌ي تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحه‌هاي زير ِ لبي، امشب
خون مي‌کني مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آه‌هاي سرد ِ شبان‌گاه‌ات
وز حمله‌هاي موج ِ کف‌آلودت
وز موج‌هاي تيره‌ي جان‌کاه‌ات...

اي ديده‌ي دريده‌ي سبز ِ سرد!
شب‌هاي مه‌گرفته‌ي دم‌کرده،
ارواح ِ دورمانده‌ي مغروقین
با جثه‌ي ِ کبود ِ ورم‌کرده
بر سطح ِ موج‌دار ِ تو مي‌رقصند...

با ناله‌هاي مرغ ِ حزين ِ شب
اين رقص ِ مرگ، وحشي و جان‌فرساست
از لرزه‌هاي خسته‌ي اين ارواح
عصيان و سرکشي و غضب پيداست.

ناشادمان به‌شادي محکوم‌اند.
بيزار و بي‌اراده و رُخ‌درهم
يک‌ريز مي‌کشند ز دل فرياد
يک‌ريز مي‌زنند دو کف بر هم:

ليکن ز چشم، نفرت ِشان پيداست
از نغمه‌هاي ِشان غم و کين ريزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جاي طرب عذاب برانگيزد.

با چهره‌هاي گريان مي‌خندند،
وين خنده‌هاي شکلک نابينا
بر چهره‌هاي ماتم ِشان نقش است
چون چهره‌ي جذامي، وحشت‌زا.

خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
مانند ِ مادري که به امر ِ خان
بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
سايد ولي به دندان‌ها، دندان!

خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.

بگذار در سکوت به گوش آيد
در نور ِ رنگ‌رفته و سرد ِ ماه
فريادهاي ذلّه‌ي محبوسان
از محبس ِ سياه...

خاموش باش، مرغ! دمي بگذار
امواج ِ سرگران‌شده بر آب،
کاين خفته‌گان ِ مُرده، مگر روزي
فرياد ِشان برآورد از خواب.

خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!

خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته‌رفته به جان آيند
وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.

بگذار تا ز نور ِ سياه ِ شب
شمشيرهاي آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل ِ خاموشي
آواز ِشان سرور به دل بخشد.

خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...

SonBol 12-25-2007 09:12 AM

بدن ِ لخت ِ خيابان
به بغل ِ شهر افتاده بود
و قطره‌هاي بلوغ
از لمبرهاي راه
بالا مي‌کشيد
و تابستان ِ گرم ِ نفس‌ها
که از روياي جگن‌هاي باران‌خورده سرمست بود
در تپش ِ قلب ِ عشق
مي‌چکيد

خيابان ِ برهنه
با سنگ‌فرش ِ دندان‌هاي صدف‌اش
دهان گشود
تا دردهاي لذت ِ يک عشق
زهر ِ کام‌اش را بمکد.

و شهر بر او پيچيد
و او را تنگ‌تر فشرد
در بازوهاي پُرتحريک ِ آغوش‌اش.
و تاريخ ِ سربه‌مهر ِ يک عشق
که تن ِ داغ ِ دختري‌اش را
به اجتماع ِ يک بلوغ
واداده بود
بستر ِ شهري بي‌سرگذشت را
خونين کرد.

جوانه‌ي زنده‌گي‌بخش ِ مرگ
بر رنگ‌پريده‌گي‌ شيارهاي پيشاني‌ شهر
دويد،
خيابان ِ برهنه
در اشتياق ِ خواهش ِ بزرگ ِ آخرين‌اش
لب گزيد،
نطفه‌هاي خون‌آلود
که عرق ِ مرگ
بر چهره‌ي پدر ِشان
قطره بسته بود
رَحِم ِ آماده‌ي مادر را
از زنده‌گي انباشت،
و انبان‌هاي تاريک ِ يک آسمان
از ستاره‌هاي بزرگ ِ قرباني
پُر شد: ـ
يک ستاره جنبيد
صد ستاره،
ستاره‌ي صد هزار خورشيد،
از افق ِ مرگ ِ پُرحاصل
در آسمان
درخشيد،
مرگ ِ متکبر!

اما دختري که پا نداشته باشد
بر خاک ِ دندان‌کروچه‌ي دشمن
به زانو درنمي‌آيد.

و من چون شيپوري
عشق‌ام را مي‌ترکانم
چون گل ِ سُرخي
قلب‌ام را پَرپَر مي‌کنم
چون کبوتري
روح‌ام را پرواز مي‌دهم
چون دشنه‌يي
صدايم را به بلور ِ آسمان مي‌کشم:
«ـ هي!
چه‌کنم‌هاي سربه‌هواي دستان ِ بي‌تدبير ِ تقدير!
پشت ِ ميله‌ها و مليله‌هاي اشرافيت
پشت ِ سکوت و پشت ِ دارها
پشت ِ افتراها، پشت ِ ديوارها
پشت ِ امروز و روز ِ ميلاد ـ با قاب ِ سياه ِ شکسته‌اش ـ
پشت ِ رنج، پشت ِ نه، پشت ِ ظلمت
پشت ِ پافشاري، پشت ِ ضخامت
پشت ِ نوميدي‌ سمج ِ خداوندان ِ شما
و حتا و حتا پشت ِ پوست ِ نازک ِ دل ِ عاشق ِ من،
زيبايي‌ يک تاريخ
تسليم مي‌کند بهشت ِ سرخ ِ گوشت ِ تن‌اش را
به مرداني که استخوان‌هاشان آجر ِ يک بناست
بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل
و پولاد ِ بالش ِ بسترشان
يک پُتک است.»

لب‌هاي خون! لب‌هاي خون!
اگر خنجر ِ اميد ِ دشمن کوتاه نبود
دندان‌هاي صدف ِ خيابان باز هم مي‌توانست
شما را ببوسد...

و تو از جانب ِ من
به آن کسان که به زياني معتادند
و اگر زياني نَبَرند که با خویشان بيگانه بُوَد
مي‌پندارند که سودي برده‌اند،

و به آن ديگرکسان
که سودشان يک‌سر
از زيان ِ ديگران است
و اگر سودي بر کف نشمارند
در حساب ِ زيان ِ خويش نقطه مي‌گذارند
بگو:
«ـ دل ِتان را بکنيد!
بيگانه‌هاي من
دل ِتان را بکنيد!

دعايي که شما زمزمه مي‌کنيد
تاريخ ِ زنده‌گاني‌ست که مرده‌اند
و هنگامي نيز
که زنده بوده‌اند
خروس ِ هيچ زنده‌گي
در قلب ِ دهکده‌شان آواز
نداده بود...

دل ِتان را بکنيد، که در سينه‌ی تاريخ ِ ما
پروانه‌ی پاهای بي‌پيکر ِ يک دختر
به جای قلب ِ همه‌ی شما
خواهد زد پَرپَر!
و اين است، اين است دنيايي که وسعت ِ آن
شما را در تنگي‌ِ خود
چون دانه‌ی انگوري
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتين ِ گشاد و پُرميخ ِ يکي من!»


اما تو!
تو قلب‌ات را بشوي
در بي‌غشي‌ِ جام ِ بلور ِ يک باران،
تا بداني
چه‌گونه
آنان
بر گورها که زير ِ هر انگشت ِ پای‌شان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغ ِشان
رقصيدند،
چه‌گونه بر سنگ‌فرش ِ لج
پا کوبيدند
و اشتهای شجاعت ِشان
چه‌گونه
در ضيافت ِ مرگي از پيش آگاه
کباب ِ گلوله‌ها را داغاداغ
با دندان ِ دنده‌هاشان بلعيدند...

قلب‌ات را چون گوشي آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرود ِ جگرهای نارنج را که چليده شد
در هوای مرطوب ِ زندان...
در هوای سوزان ِ شکنجه...
در هوای خفقانی دار،
و نام‌های خونين را نکرد استفراغ
در تب ِ دردآلود ِ اقرار

سرود ِ فرزندان ِ دريا را که
در سواحل ِ برخورد به زانو درآمدند
بي که به زانو درآيند
و مردند
بي که بميرند!


اما شما ـ اي نفس‌های گرم ِ زمين که بذر ِ فردا را در خاک ِ ديروز مي‌پزيد!
اگر بادبان ِ اميد ِ دشمن از هم نمي‌دريد
تاريخ ِ واژگونه‌ی قايق‌اش را بر خاک کشانده بوديد!


۲

با شما که با خون ِ عشق‌ها، ايمان‌ها
با خون ِ شباهت‌های بزرگ
با خون ِ کله‌های گچ در کلاه‌های پولاد
با خون ِ چشمه‌های يک دريا
با خون ِ چه‌کنم‌های يک دست
با خون ِ آن‌ها که انسانيت را مي‌جويند
با خون ِ آن‌ها که انسانيت را مي‌جوند
در ميدان ِ بزرگ امضا کرديد
ديباچه‌ی تاريخ ِمان را،

خون ِمان را قاتي مي‌کنيم
فردا در ميعاد
تا جامي از شراب ِ مرگ به دشمن بنوشانيم
به سلامت ِ بلوغي که بالا کشيد از لمبرهای راه
برای انباشتن ِ مادر ِ تاريخ ِ يک رَحِم
از ستاره‌های بزرگ ِ قرباني،
روز بيست و سه تير
روز بيست و سه...

SonBol 12-25-2007 09:13 AM

http://www.shamlou.org/images/stories/ghatnameh.png

سرود ِ بزرگ
به شن‌ـ‌چو، رفيق ِ ناشناس ِ کُره‌يی

شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانه‌ي تو
در کُره
در آسياي دور؟
اما تو
شن
برادرک ِ زردْپوست‌ام!
هرگز جدا مدان
زان کلبه‌ي حصير ِ سفالين‌بام
بام و سراي من.

پيداست
شن
که دشمن ِ تو دشمن ِ من است
وان اجنبي که خوردن ِ خون ِ توراست مست
از خون ِ تيره‌ي پسران ِ من

باري
به ميل ِ خويش
نَشويَد دست!



ني‌زارهاي درهم ِ آن سوي رود ِ هان؟
مرداب‌هاي ساحل ِ مرموز ِ رود ِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جاي تو پس، سنگر ِ تو پس
در مزرع ِ نبرد؟
کوه ِ بلند ِ اين طرف ِ جن‌سان
شن‌زارهاي پُرخطر ِ چوـ‌زن
يا حفظِ شهر ِ ساقطِ سوـ‌وان؟

در کشت‌ْزار خواهي جنگيد
يا زير ِ بام‌هاي سفالين
که گوشه‌هاش
مانند ِ چشم ِ تازه‌عروس‌ات مورب است؟
يا زير ِ آفتاب ِدرخشان؟
يا صبح‌دَم
که مرغک ِ باران
بر شاخ ِ دارچين ِ کهن‌سال
فرياد مي‌زند؟
يا نيمه‌شب که در دل ِ آتش
درخت ِ شونگ
در جنگل ِ هه‌ـ‌اي‌ـ‌جو دَرانَد شکوفه‌هاش؟
هر جا که پيکر ِ تو پناه است صلح را
با توست قلب ِ ما.

آن دَم که همچو پارچه‌سنگي به آسمان
از انفجار ِ بمب
پرتاب مي‌شوي،
وان‌گه که چون زباله به دريا مي‌افکني
بيگانه‌ي پليد ِ بشرخوار ِ پست را،
با توست قلب ِ ما.



ليکن
رفيق!
شن ــ چو!
هرگز مبر ز ياد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرود ِ بزرگ را:
آهنگ ِ زنده‌يی که رفيقان ِ ناشناس
ياران ِ روسپيد و دلير ِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخه‌ي آتش سروده‌اند ــ
آهنگ ِ زنده‌يی که جوانان ِ آتني
با ضرب ِتازيانه‌ي دژخيم
قصاب ِمُرده‌خوار، گريدي
خواندند پُرطنين ــ
آهنگ ِ زنده‌يی که به زندان‌ها
زندانيان ِ پُردل و آزاده‌ي جنوب
با تارهاي قلب ِ پُراميد و پُرتپش
پُرشور مي‌نوازند ــ

آهنگ ِ زنده‌يی
کان در شکست و فتح
بايست خواند و رفت
بايست خواند و ماند!



شن ــ چو
بخوان!
بخوان!
آواز ِ آن بزرگْ‌دليران را
آواز ِ کارهاي گِران را
آواز ِ کارهاي مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آواز ِ صلح را
آواز ِ دوستان ِ فراوان ِ گم‌شده
آوازهاي فاجعه‌ي بلزن و داخاو
آوازهاي فاجعه‌ي وي‌يون
آوازهاي فاجعه‌ي مون واله ري‌ين
آواز ِ مغزها که آدولف هيتلر
بر مارهاي شانه‌ي فاشيسم مي‌نهاد،
آواز ِ نيروي بشر ِ پاسدار ِ صلح
کز مغزهاي سرکش ِ داونينگ استريت
حلواي مرگ ِ بَرده‌فروشان ِ قرن ِ ما را
آماده مي‌کنند،
آواز ِ حرف ِ آخر را
ناديده دوست‌ام
شن ــ چو
بخوان
برادرک ِ زردْپوست‌ام!


اکنون ساعت 11:50 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)