سهراب سپهرى و فروغ فرخ زاد، از خطرناكترین شاعران امروزند!
سهراب سپهرى و فروغ فرخ زاد، از خطرناكترین شاعران امروزند! سهراب سپهرى و فروغ فرخ زاد، از خطرناكترین شاعران امروزند! سهراب سپهرى براى شاعرها خطرناك است و فروغ فرخ زاد براى شاعرهها. شعر شاعران جوان امروز را بیش از هر شاعرى شعر این دو شاعر تهدید مىكند. شاعر جوان بخت برگشته اى ممكن است اصلاً اشعار سپهرى را نخوانده باشد، اما وقتى منتقد ادبى، شعرش را مىشنود، مىگوید تحت تاثیر زبان سپهرى هستى! و شاعر جوان براى اینكه این وصله به او نچسبد، مجبور است راه طبیعى خود را فراموش كند و دنبال زبانى بگردد كه به هیچ كس شبیه نباشد. به همین دلیل شروع مىكند به بندبازى با كلمات. به طورى كه حرفهایش براى خودش هم نامفهوم مىشود! اگر شاعران جوان مىكوشند كه از زیر تاثیر سپهرى درآیند، سپهرى خودش اسیر خودش است و نمىتواند از زیر نفوذ شعر خودش درآید! بهتر است به جاى هرگونه مقدمه چینى هشت كتاب سپهرى را ورق بزنیم و مسیر شعرى او را بررسى كنیم. هشت كتاب نفیسترین كتاب شعر امروز است و اولین كتابى است كه دربرگیرنده همه اشعار یك شاعر نوپرداز است. انتشارات طهورى كارش قابل تحسین است، اگرچه روى كتاب قیمت نزده است، گویا به هزار ریال آن را مىفروشد. اى كاش چنین كلیاتى از شاعران دیگر نیز منتشر شود. با در دست داشتن چنین مجموعهاى خیلى خوب مىتوان كار یك شاعررا نقد و بررسى كرد. سهراب سپهرى در هشت كتاب به ترتیب تاریخ جلو رفته است. اولین كتابش «مرگ رنگ» نام دارد و ۲۶ سال پیش چاپ شده است. در این كتاب، سپهرى در آغاز راه است و زبانش شكل پیدا نكرده. و شعرش شبیه شعر بیشتر شاعران آن زمان است و در قالب چارپاره: نقشهایى كه كشیدم در روز، شب ز راه آمد و با دود اندود طرحهایى كه فكندم در شب، روز پیدا شد و با پنبه زدود ********* دیرگاهى ست كه چون من همه را رنگ خاموشى در طرح لب است جنبشى نیست در این خاموشى: دستها، پاها در قیر شب است دو بندى كه خوانده شد از اولین شعر كتاب «مرگ رنگ» بود و نشان مىدهد كه شاعر از دیرباز با نقاشى و تصویرسازى الفتى داشته است. در شعرهاى كتاب «مرگ رنگ»، رنگى هم از اجتماع دیده مىشود: دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوى سحر خویش را از ساحل افكندم در آب لیك از ژرفاى دریا بى خبر سهراب سپهرى غزل سرایى نكرده است، اما در اولین كتابش غزلى دارد در قالبى نو. درست مثل «غزل درخت» سیاوش كسرایى كه در آن، هم ردیف هست و هم قافیه و هم مصرعها كوتاه و بلند شده اند. نام شعر «سپیده» است و گویى یكى از تابلوهاى نقاشى سپهرى است: در دور دست قویى پریده بى گاه از خواب شوید غبار نیل زبال و پر سپید. لبهاى جویبار لبریز موج زمزمه در بستر سپید. در هم دویده سایه و روشن لغزان میان خرمن دوده شبتاب مىفروزد در آذر سپید. همپاى رقص نازك نى زار مرداب مىگشاید چشم تر سپید خطى ز نور روى سیاهى است: گویى بر آبنوس درخشد زر سپید. دیوار سایهها شده ویران دست نگاه در افق دور كاخى بلند ساخته با مرمر سپید. منبع: mydocument.ir |
سهراب سپهرى و فروغ فرخ زاد
سپهرى كه امروز خیلى از شاعران تحت تاثیر زبان اویند، خودش هم زمانى تحت تاثیر زبان نیما بوده است. شعر «مرغ معما» این تاثیر را نشان مىدهد: دیرزمانى ست روى شاخه این بید مرغى بنشسته كو به رنگ معماست نیست هماهنگ او صدایى، رنگى. چون من در این دیار، تنها، تنهاست. تاثیر نیما در شعر «روشن شب» بیشتر به چشم مىخورد. یك تكه از این شعر را مىشنوید: روشن است آتش درون شب وز پس دودش طرحى از ویرانههاى دور گر به گوش آید صدایى خشك استخوان مرده مىلغزد درون گور. دیرگاهى ماند اجاقم سرد و چراغم بى نصیب از نور كه یادآور آن شعر نیما است كه مىگوید: بر مسیر خامش جنگل مانده از شبهاى دورادور سنگچینى از اجاقى خرد در اولین كتاب شعر سهراب سپهرى از عرفان گرایى خبرى نیست و شعرها رنگ اجتماعى دارد و شاعر هنوز خود را نیافته است. شعرهاى «دنگ»، «نایاب»، «مرگ رنگ»، «دریا و مرد»، «نقش» و «سرگذشت» رنگى تند از نیما دارند. مخصوصاً این تكه از سرگذشت: صبح آن شب، كه به دریا موجى تن نمىكوفت به موجى دیگر، چشم ماهى گیران دید قایقى را به ره آب كه داشت بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر پس كشاندند سوى ساحل خواب آلودش به همان جاى كه هست در همین لحظه غمناك بجا و به نزدیكى و مىخروشد دریا وز ره دور فرا مىرسد آن موج كه مىگوید باز از شبى توفانى داستانى نه دراز. كتاب «مرگ رنگ» بیست و دو شعر دارد. بعد مىرسیم به كتاب «زندگى خوابها» كه بیست و چهار سال پیش به چاپ رسیده است و پانزده شعر دارد. سهراب سپهرى در این كتاب انگار خواسته است خود را از زیر نفوذ نیما برهاند. او حتى وزن نیمایى را كنار گذاشته است و شعرهایش در «زندگى خوابها» وزنى خاص دارد. سپهرى در این كتاب یك پله بالاتر مىرود و كم كم به خودش نزدیك مى شود. «فانوس خیس» شعرى از این كتاب است كه تكه اى از آن را مىشنوید (و حالا مىخوانید!): روى علفها چكیده ام من شبنم خواب آلود یك ستاره ام كه روى علفهاى تاریكى چكیده ام جایم اینجا نبود. نجواى نمناك علفها را مى شنوم جایم اینجا نبود. فانوس در گهواره خروشان دریا شست وشو مىكند. كجا مىرود این فانوس. این فانوس دریاپرست پرعطش مست؟ شعر معروف «لولوى شیشهها» كه بارها آن را در جنگهاى شعر امروز خواندهایم، در همین كتاب است كه چنین آغازى دارد: در این اتاق تهى پیكر انسان مه آلود! نگاهت به حلقه كدام در آویخته؟ |
سهراب سپهرى و فروغ فرخ زاد
بعد كتاب «آوار آفتاب» است كه شانزده سال پیش چاپ شده است. بیشتر شعرهاى كتاب «آوار آفتاب» وزنى خاص دارند و گویى ادامه شعرهاى كتاب قبلى هستند. سپهرى از نیما كه دور مىشود، خودش را پیدا مىكند و خودش را كه پیدا كرد، دوباره به طرف نیما مىرود و عروض نیمایى. در كتاب «آوار آفتاب» دوباره شعرهایى به وزن نیمایى گفته اما زبانش دیگر زبان نیما نیست: شبنم مهتاب مىبارد دشت سرشار از بخار آبى گلهاى نیلوفر مىدرخشد روى خاك آیینه اى بى طرح. مرز مىلغزد ز روى دست. من كجا لغزیده ام در خواب؟ مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه. برگ تصویرى نمىافتد در این مرداب. سپهرى در آوار آفتاب تصویرها و فضاهاى تازه اى دارد، مثل این: دستم را به سراسر شب كشیدم، زمزمه نیایش در بیدارى انگشتانم تراوید. كه یادآور دست كشیدن فروغ فرخ زاد است بر پوست كشیده شب. و یا این سخن از سپهرى: و سرانجام در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم كردم. كه یادآور«مه سنگین اوراد سحرگاهى» فروغ است با توجه به اینكه فروغ این شعرها را پس از سپهرى گفته است. در آوار آفتاب، با چنین تصویرهایى روبه رو هستیم: از آتش لبهایش، جرقه لبخندى پرید در هواى دوگانگى تازگى چهرهها پژمرد بیایید از سایه روشن برویم بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آئیم. صبح از سفال آسمان مىتراود بى اشك، چشمان تو ناتمام است. نمناكى جنگل نارساست. سپهرى در آوار آفتاب كم كم به عرفان مىگراید: من به خاك آمدم و بنده شدم تو بالا رفتى و خدا شدى. آوار آفتاب سى و دو شعر دارد. بعد از آوار آفتاب، «شرق اندوه» است كه شانزده سال پیش چاپ شده است یعنى همان سال كه آوار آفتاب چاپ شد. شاعر توضیح مىدهد كه شعرهاى آوار آفتاب سه سال پیش براى چاپ آماده بوده است، كه اگر این توضیح را هم نمىداد، فضا و بیان شعرها، تقدم زمانى آن را نسبت به شرق اندوه نشان مىداد. كتاب «شرق اندوه» بیست و پنج شعر دارد. سپهرى همیشه در كتابهایش یكدستى را حفظ كرده است و این یكدست بودن در كتاب شرق اندوه بیش از همه كتابهایش است. تمام شعرهاى این كتاب در یك وزن است. یك وزن عروضى خاص كه سپهرى با آن بازى كرده است. شاعر كه در شعرهاى آزادش به ردیف و قافیه چندان توجهى ندارد، در بیشتر شعرهاى این كتاب به ردیف و قافیه رو كرده است: مىرویید در جنگل. خاموشى رویا بود شبنمها بر جا بود. درها باز، چشم تماشا باز، چشم تماشا تر، و خدا در هر... آیا بود؟ خورشیدى در هر مشت. بام نگه بالا بود مىبویید، گل وا بود؟ بوییدن بى ما بود: زیبا بود. تنهایى، تنها بود ناپیدا، پیدا بود «او» آنجا، آنجا بود. |
سهراب سپهرى و فروغ فرخ زاد
«شرق اندوه» از بهترین كتابهاى شعر سپهرى است. حسن او این است كه در هر كتاب گامى به جلو برداشته است و در هر كتاب زبانى تازه داشته است. «صداى پاى آب» بهترین منظومه سهراب سپهرى است كه دوازده سال پیش در گاهنامه ادبى آرش چاپ شد و در كلیات سپهرى كتاب به حساب آمده است. سپهرى در این منظومه از زبان محاوره به طور معجزه آسایى استفاده كرده است. شعرش مثل حرف زدن شده است. به همان راحتى و روانى: اهل كاشانم روزگارم بد نیست تكه نانى دارم خرده هوشى، سر سوزن ذوقى مادرى دارم بهتر از برگ درخت دوستانى، بهتر از آب روان با همین منظومه، سپهرى به عنوان شاعرى مستقل شناخته مىشود. شاعر، در صداى پاى آب به اوج شعر رسیده است و شعر آنقدر معروف است كه نیازى نمىبینیم تا قسمتى از آن در اینجا خوانده شود. «مسافر» نام منظومه دیگرى از سپهرى است كه یازده سال پیش در گاهنامه آرش چاپ شد. این منظومه، نوعى سفرنامه است و زبانى روان و راحت دارد، اما به پاى صداى پاى آب نمىرسد. حالا مىرسیم به معروفترین كتاب سپهرى. به حجم سبز، كه سالها نایاب بود و مشتاقان شعر به دنبالش بودند. «حجم سبز» ده سال پیش منتشر شد. هر شاعرى معمولاً با یك كتاب بیشتر شناخته مىشود. مثلاً احمد شاملو با «هواى تازه»، منوچهر آتشى با «آهنگ دیگر»، فروغ فرخ زاد با «تولدى دیگر» و یدالله رویایى با «شعرهاى دریایى». سپهرى هم شناخته شدهترین كتابش «حجم سبز» است. اوج كارهاى سپهرى را در این كتاب مىتوان یافت. حجم سبز، خیلى از شاعران امروز را تحت تاثیر قرار داد. حتى خود سپهرى را! سپهرى كه در هر كتاب گامى به جلو مىنهاد و از قالب كتاب قبلى درمىآمد، در آخرین كتابش درجا زده است. تحت تاثیر خود بودن، خطرناك تر از تحت تاثیر دیگران بودن است. تحت تاثیر دیگران بودن، نوعى حركت است، اما تحت تاثیر خود بودن معنایى جز سكون ندارد. «ما هیچ، ما نگاه» آخرین كتاب سهراب سپهرى است كه چهارده شعر دارد یعنى سپهرى در طول این ده سال چهارده شعر گفته است. «ما هیچ، ما نگاه» هم از نظر كمیت و هم از نظر كیفیت، براى سهراب سپهرى توقف است. اگرچه گهگاه روانى و سادگى و طنز «حجم سبز» را داشته باشد. خدا كند كتاب آخر سپهرى تتمه حجم سبز باشد و كتاب آینده او طرحى دیگر داشته باشد. با شعرى از كتاب «ما هیچ، ما نگاه» به برنامه امروز پایان مىدهیم: تنهاى منظره كاجهاى زیادى بلند. زاغهاى زیادى سیاه. آسمان به اندازه آبى. سنگچینها، تماشا، تجرد. كوچه باغ فرارفته تا هیچ. ناودان مزین به گنجشك. آفتاب صریح. خاك خوشنود. چشم تا كار مىكرد هوش پاییز بود. اى عجیب قشنگ! با نگاهى پر از لفظ مرطوب مثل خوابى پر از لكنت سبز یك باغ، چشمهایى شبیه حیاى مشبك، پلكهایى مردد مثل انگشتهاى پریشان خواب مسافر! زیر بیدارى بیدهاى لب رود انس مثل یك مشت خاكستر محرمانه روى گرماى ادراك پاشیده مىشد. فكر آهسته بود. آرزو دور بود. مثل مرغى كه روى درخت حكایت بخواند. در كجاهاى پاییزهایى كه خواهند آمد یك دهان مشجر از سفرهاى خوب حرف خواهد زد؟ {پپوله} منبع: mydocument.ir |
دو شعر از سهراب سپهری
دو شعر از سهراب سپهری پیغام ماهی ها رفته بودم سر حوض تا ببینم شاید، عكس تنهایی خود را در آب آب در حوض نبود. ماهیان می گفتند: ((هیچ تقصیر درختان نیست. ظهر دم كرده تابستان بود، پسر روشن آب، لب پاشویه نشست و عقاب خورشید، آمد او را به هوام برد كه برد. *** به درك راه نبردیم به اكسیژن آب. برق از پولك ما رفت كه رفت. ولی آن نور درشت، عكس آن میخك قرمز در آب كه اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد، چشم ما بود. روزنی بود به اقرار بهشت. *** تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت كن و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.)) *** باد می رفت به سر وقت چنار. من به سر وقت خدا می رفتم. {پپوله} نیلوفر از مرز خوابم می گذشتم، سایه تاریك یك نیلوفر روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود. كدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟ *** در پس درهای شیشه ای رؤیاها در مرداب بی ته آیینه ها، هر جا كه من گوشه ای از خودم را مرده بودم یك نیلوفر روییده بود. گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت و من در صدای شكفتن او لحظه لحظه خودم را می مردم. *** بام ایوان فرو می ریزد و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد. كدامین باد بی پروا دانه نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟ *** نیلوفر رویید، ساقه اش از ته خواب شفّا هم سركشید من به رؤیا بودم سیلاب بیداری رسید چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود در رگهایش من بودم كه می دویدم هستی اش در من ریشه داشت همه من بود كدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد {پپوله} |
آرمانشهر سپهری (با نگاهی به شعر پشت دریاها)
آرمانشهر سپهری (با نگاهی به شعر پشت دریاها) از میان هنرمندانی كه سعی در ارایه نوعی جهانبینی خاص و مشرب فكری دارند «سهراب سپهری» چهره برجستهای است كه از ابعاد گوناگون فلسفی ـ عرفانی قابل بحث و بررسی برخوردار است. در شعر معاصر فارسی شاید سهراب سپهری تنها شاعری باشد كه اندیشهای بسامان و مدوّن را در دوران كمال شعری خود بیان میكند ـ این برداشت را نباید یك داوری ارزشی پنداشت، چه ارزش را نقد ادبی و كاركرد اجتماعی را جامعهشناسی هنر با معیارهای دیگری تعیین خواهد كرد ـ شعر سپهری از آن رو ارزش والایی مییابد كه هم شعر است و هم در تمامی ابعاد آن، از گزینش واژهها گرفته تا تصویرسازی، در شكل ذهنی و در تركیببندی درونی بیانگر اندیشهای بسامان است. شاید یكی از دلایل زبان ساده، بیآلایش و زیبای سپهری نیز در آن باشد كه شعر سپهری شعر معناست. شعر «پشت دریاها» از منظومة «حجم سبز» دارای چنین ویژگیهای زبانی و ادبی است، در این شعر از نشانههای زبانی به شكل ساده استفاده شده و رمزها و استعاره به سادگی دلالت بر مفاهیم آشنای ذهن دارد. «قایق» ـ «آب» ـ «تور» ـ «مروارید» ـ «شب» و «پنجره» از واژههای كلیدی این شعر به حساب میآیند، عناصری برخاسته از طبیعت كه در مجموعهای از نظام همگن و منسجم گرد آمدهاند. مطمئناً زبان و پیریزی ساختار منسجم كلام در شعر سهراب از یك سو و همسانسازی آن با عناصر زندگی، آن هم نشانهها و مفاهیم ساده آن از سویی دیگر از ویژگیهای برجسته در كلام اوست و درواقع راز ماندگاری شعر در همین همگرایی است و در واقع سهراب در شعر و كلام خود حضور دارد، نفس میكشد و به راستی در رگ حرف حرف خود خیمه زده است. در تمام شعر سپهری این ویژگیها را میتوان دید. در شعر «پشت دریاها» نیز به مانند تمام شعرهایش با ابداع زبانی شاعرانه و توسل به طبیعت و اجزای آن به مثابه اسطورة كل، توانسته است چشماندازی بگشاید كه تماشایی است. «قایقی خواهم ساخت / خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این خاك غریب كه در آن هیچ كسی نیست كه در بیشة عشق قهرمانان را بیدار كند.» شاعر در بند اوّل، علّت سفر خود را بیان كرده و به نوعی بیانگر حالات عرفانی و خلوتهای شاعرانه خاص سپهری است. شاعری كه هرگز صبحی بیخورشید را تجربه نكرده و روزگاری در این اندیشه بوده كه با هجوم گلها چه كنیم؟ اكنون در بیشه عشق كسی به فكر بیداری قهرمانان نیست و خاك این دیار غریب و ناآشناست. به راستی راز ناآشنایی این دیار در چیست؟ این تفكر و پاسخ به چراهای زیاد دیگر در منظومه فكری سپهری مطرح شده و اكنون شاعر به عناصری اشاره دارد كه بار معنایی منفی دارد و با این تصویرسازی میتوان به راز غربت شاعر پی برد. «قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید همچنان خواهم راند.» {پپوله} |
نگاهی به شعر پشت دریاها
در این بند واقعیت اوضاع اجتماعی شاعر ـ با توجه به فضای اصلی شعر ـ بیان میشود، واقعیّتی برخاسته از درون شاعر و با تفرّدی كاملاً منحصربهفرد. بنابراین دور از انتظار نخواهد بود اگر بگوید: «نه به آبیها دل خواهم بست نه به دریا ـ پریانی كه سر از آب به درمیآرند و در آن تابش تنهایی ماهیگیران میفشانند فسون از سر گیسوهاشان» در این بخش، كلام كاملاً تصویری میشود. زبان سپهری اساساً زبانی است كه زاده تصویر است نه زاده نفس زبان. تداوم تصاویر یكی از مشخصههای بارز شعر اوست. در شعر سپهری آنقدر تصویر پشت تصویر وجود دارد كه گاهی به مخاطب فرصت نفس كشیدن هم نمیدهد. باز هم تأكید میكند: «همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند: دور باید شد، دور مرد این شهر اساطیر نداشت. زن این شهر به سرشاری یك خوشه انگور نبود.» از این قسمت به بعد، شاعر همچنان به بیان تصاویری میپردازد كه فلسفه سفر او را به وجود آورده است در این شهر كه «اساطیر» و «قهرمانان» هستی ندارند و زن كه نماد سرخوشی است به سرشاری انگور نیست. همچنان كه: «هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تكرار نكرد. چاله آبی حتّی، مشعلی را ننمود.» شاعر بدون اندكی تردید، عزم خود را جزم كرده است: «دور باید شد، دور. شب سرودش را خواند نوبت پنجرههاست» عنصر «شب» را در مجموعه «خاك غریب» و شهر «بیاساطیر» میتوان جای داد و پنجره دریچهای است كه شاعر از آن به سوی آرمانشهر خویش مینگرد، آرمانشهری كه هر چند ناكجاآباد سپهری است اما باید به سوی آن برود. آرمانشهر سهراب سپهری كه حتماً دنباله «شهر» را یدك نمیكشد و چیزی جز بازگشت به بدویّت نیالوده نیست همچون هر آرمانشهر دیگری «سراب» است با این تفاوت كه شاعر خلاق میتواند بر مبنای آن شعر و اندیشه خود را فارغ از ملاحظات دست و پاگیر سنّت و عادت بیافریند. برای همین در بند بعدی دوباره تكرار میكند: «همچنان خواهم خواند همچنان خواهم راند.» {پپوله} |
نگاهی به شعر پشت دریاها
تا اینجا اندیشه سفر و فلسفة گریز شاعر (از خود یا اجتماع خود و یا هر چیز دیگر) در كلام خلق شده است، اندیشهای كه سهراب دیری بدان پرداخته است و بسا كه برای رسیدن بدان از دهلیزهای تنگ و باریك طبیعت و عشق گذر كرده است و اكنون آنچه را كه از سرود پنجرهها بازیافته، چنین به تصویر میكشاند. آرمانشهر خود را در افقی بازتر مینمایاند. «پشت دریاها شهری است كه در آن پنجرهها رو به تجلّی باز است بامها جای كبوترهایی است كه به فوارة هوش بشری مینگرند. دست هر كودك ده سالة شهر، شاخة معرفتی است مردم شهر به یك چینه چنان مینگرند كه به یك شعله، به یك خواب لطیف.» در این بند، آرزوهای شاعر نمود یافته و در قالب تصویر درآمده است. عناصر مثبتی همچون «شاخه معرفت» و «فواره هوش بشری» در بخش تجلی و پنجره میگنجد و نظام همگن آرمانشهر را تشكیل میدهد. برخورد عاشقانه و عرفانی سهراب با اشیای پیرامون و محیط زندگیاش ما را ناگزیر میكند تا پیوندی میان اصالت كلام او و اجزای طبیعت بیابیم ضمن اینكه در اصل، فكر و خط اندیشگی وی «سفر» از شهر و دیاری است كه مطلوبش نمییابد و قبلاً نیز در شعر، آرزوی آن را در سر پرورانده است. شعر «ندای آغاز» از این دید موازی و همسان با شعر «پشت دریاها» است. كفشهایم كو چه كسی بود صدا زد: سهراب؟ در ابتدای این شعر گویی به شاعر الهام میشود كه «بوی هجرت میآید» این هجرت به خاطر این است كه شاعر حرفی از جنس زمان نشنیده وگرنه به این صراحت نمیگفت: «باید امشب بروم» او در «ندای آغاز» هم نشانههایی از آرمانشهر خود میدهد، سمتی كه «درختان حماسی پیداست و رو به آن وسعت بیواژه كه همواره مرا میخواند.» كلام سپهری به كمال رسیده و در بیان شاعرانه و زیبای نظام همگن اندیشههایش «جهانبینی» عمیقی مشاهده میشود، این نظم و چارچوب فكری، ناشی از آن است كه سهراب سپهری به واقع شاعری است برخوردار از یك نظام عمومی اندیشه و به معنای فلسفی آن متفكری است صاحب یك دستگاه فكری جامع و مكتب منسجم و همگن ـ چنان كه پیش از این اشاره شد و نمونههایش را در دو شعر همسان ملاحظه كردیم. او میداند كه چه میخواهد بگوید و فیالواقع سیر و سلوك معنوی او از آغاز هشت كتاب تا پایان در راستای تبیین نظام خاص اندیشه اوست. در بند دیگر میگوید: خاك، موسیقی احساس تو را میشنود و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد. «خاك غریب» از عنصری منفی به مثبت و از شهری كه مرد آن اساطیر نداشت، اكنون به شهری كه هوای آن صدای پر زدن مرغان اساطیر در باد، شنیده میشود، حركت میكند. این سیر و حركت اگرچه در طول و خط یك مسیر در جریان است، با این وجود شعر از نظر ساختار، شكلی دایرهوار دارد یعنی سطر پایانی شعر همان سطر آغازین است جز اینكه با تأكید بیشتر «خواهم» به «باید» تغییر میكند. «پشت دریاها شهری است / كه در آن وسعت خورشید به اندازة چشمان سحرخیزان است. شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.» سپهری در این تصویر پایانی با برتری برخی از سویههای تشبیه خود «چشمان سحرخیزان» را برتر از وسعت خورشید (روشنی) میداند، آنان كه به رستگاری رسیدهاند و از سفر خویش توشه برگرفتهاند. «شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند» در این سطر از تمام تصاویر و عناصر طبیعت كه در شعر «پشت دریاها» حضور جدّی داشتند پردهگشایی میشود و آرمان شاعر در یك جستوجو به انجام میرسد. 1) آب = قایق 2) روشنی = خورشید 3) اسطوره = فواره هوش بشری هر یك از سازههای مجموعه همگن و نظام فكری در این شعر است، اگر كلمات و تصاویر به صورتی دایرهوار به هم میپیوندد اما از نظر سیر فكری جریان همچنان ادامه دارد و تكرار میشود. پشت دریاها شهری است! قایقی باید ساخت. «پشت دریاها» نقطه عطف اندیشه سپهری است. اوجی است كه تمام فراز و فرود جریان فكری شاعر در آن موج میزند، به راحتی میتوان نمودار فشرده سیر و سلوك معنوی شاعر را در این شعر از مجموعه «حجم سبز» به تماشا نشست. شاخصة مهم شعر، سفر و سلوكی است كه در آب، آغاز میشود و باید در آب پایان گیرد، در یك كلام آرمانشهر شاعر و دلزدگیهای او از عادتهای روزمرّه و فرار از آنها به روشنی تنها در این شعر دیدنی است. |
"سهراب سپهری" مرگ پدر را چه عاشقانه روایت می کند.
"سهراب سپهری" مرگ پدر را چه عاشقانه روایت می کند تهران، 14 شهریور 1341 دوست عزیز، نامه های پی در پی رسید به نشانی خانه ای که اینک از ما تهی است، پدرم مرد و ما جابجا شدیم. مرگ پدر مرا از من باز نگرفت. آسان خود را در آرامش خویش بازیافتم. زندگی ما تکه ای است از هماهنگی بزرگ، باید به دگرگونی های این تکه تن بسپاریم. پدرم در بستر خود می میرد. و زنبوری در حوض خانه. وقتی به همدردی بزرگ دست یافتیم، بستگی های نزدیک جای خود را به پیوندهای همه جا گیر می دهد. آن روزها که همه خویشاوندان در خانه ما بودند، و چشم ها تر بود، من در "ناظم آباد" تنها در دره ها می گشتم، خود را با همه چیز هماهنگ می دیدم. گاه می شد که می خواستم همه گیاهان را ببویم، در درخت ها فرو روم، سنگ ها را در خود بغلطانم. درون من خندان وزیبا بود. اندوه تماشا، که پیشترها از آن حرف می زدم، کنار رفته بود، و جای آن چیزی نشسته بود که از آن می توان به تراوش بی واسطه نگاه تعبیر کرد. در تاریک روشن صبح، از کوهها بالا می رفتم. در مهتاب، به سردی شاخ و برگها دست می زدم. شب هنگام، صدای رودخانه از روزنه های خوابم می گذشت. گاه گرته هایی بر می داشتم. در طرح های من سنگ و گیاه فراوان است. من سنگها را دوست دارم. انگار در پناه سنگ، می توان در کمین ابدیت نشست. آنجا با درختهای تبریزی سخت یکی شدم. اندام تبریزی با خمیدگی و شیب تپه ها خوب می خواند از زاغچه ها کمی رنجیده ام، یکدم آرام نمی گیرند. تا می روی طرح سروسینه شان رابریزی، در می روند. در نقاشی های هرات، نقش زاغچه ها دقیق و زیباست. اما از زندگی تهی است. پرنده نقاشی شده بایستی بیرون از زمان بپرد. همچنان که گل نقاشی شده باید در ابدیت روییده باشد. در هنر چه چیزها که سنگ نمی شود. من همیشه درتهی نقاشیهایم پنهانم، صدای من از آنجا رساتر به گوش می رسد. در تهی ها نگاه از پرواز خود باز نمی ماند، اما پُری های جزیره روی آبند: نگاه آنجا می نشیند، و نیز انگار در تهی، هنوز چیزها شکل نگرفته اند، هنوزشور آفرینش در گردش است. هر چیز ساخته و پرداخته سردی می آورد. همه نقاشی های دنیا را که روی هم بگذاریم، به اندازه سنگ کنار جاده حقیقت ندارند. هرگز زیبایی آنها به زیبایی لرزش انگشتان یک دست نمی رسد. در ساخته های هنری، حقیقت و زیبایی از جوشش افتاده اند، سنگ شده اند. صدبار در شعرهای خود واژه"گُل" را به کار برده ایم، اما زیبایی دینامیک گل را هیچ با خود به فضای شعر نیاورده ایم. من هروقت طراوت پوست درخت چناررا زیر دستم احساس می کنم همان اندازه سربلندم که ملت ها به داشتن شاهکارهای هنری. دستی که می رود تا شاخه ای را از درختی بچیند، زیبایی و حقیقتی چنان نیرومند و رها می آفریند که در هر قالب هنری اش بریزی، قالب را در هم می شکند. هر اتدازه رهاتر به تماشا رویم به"ساختن" می گراییم. هنر، درنگ ما است، نقطه ای است که در آن تاب سرشاری را نیاورده ایم، لبریز شده ایم. {پپوله} |
"سهراب سپهری" مرگ پدر را چه عاشقانه روایت می کند.
نیمه راه دریافت، گریز می زنیم، و با آفرینش هنری خستگی در می کنیم. مردمان بدین گریز زیبا به دیده ستایش می نگرند، زیرا که به چارچوب ها خوگرفته اند. زیبایی بی مرز از دریافت آنان به دور است. در"ناظم آباد" تنهایی من از چیزهای هماهنگ پربود. چیز نمی خواستم، و دست من همواره پر می شد. مهربانی هستی از همه جا می تراوید، نوازشی پنهان همه چیز را در بر گرفته بود. گاوی که در یونجه زار می چرید، چنان در گردش هستی رها بود که با رهایی خود بستگی های خانوادگی مرا سست می کرد. در دامنه ها، تا از دور می دیدی، می پنداشتی تکه ای از صبح را روی زمین انداخته اند. به هنگام بامداد، گلهای کاسنی چنان جلوه ای داشتند که نهانی ترین آینه های احساس را پر می کردند. گاه زیبایی چنان به ما نزدیک می شود که از تاروپود هستی نیز می گذرد و در ما سرازیرمی شود. باید همیشه چنان باشد. سالهی پیش در بیابانهای شهرخودمان زیر درختی ایستاده بودم، ناگهان خدا چنان نزدیک آمد که من قدری به عقب رفتم. مردم پیوسته چنین اند تماشای بی واسطه و رودررو را تاب نمی آورند، تنها به نیمرخ اشیا چشم دارند. دیشب درحیاط خانه نشسته بودم و Krishnamurtie را می خواندم. او از دیدن یکراست و رویاروی سخن می راند، ازهمان چیزی که سالهاست میان دریافت های زنده من نشسته. پیش از آنکه اینکتاب به دست من افتد، نامی از او نشنیده بودم، اما در این کتاب بسیاری از گفته های مرا بازگفته است. روشن بینی او با اطمینانی زیبا پرده ها را کنار می زند. چندی پیش کتابی خواندم به نام L’Evolution Future de I’Humanite` این کتاب آمیزه ای است از سه تا از کتابهای Aurobindo . کتاب "مذاهب هند" را هنوز دست نگرفته ام. ای روزها کمترمی خوانم. با کتاب خواندن چندان همراه نیستم. هنگامی که کتاب می خوانیم که درحاشیه روح خودمان هستیم. برخورد ما با کتاب زمانی دست می دهد که شور نگاه کردن را از دست داده ایم. هرگز در چهره مردی که سر در کتاب دارد طراوت ندیدم. ساخته های ذوق و اندیشه بشر، همه در کرانه زندگی هیاهو به راه انداخته اند، وگرنه میان جریان، ما با جریان و یکی شده ایم و صدایی نیست. دیری است بیشتر وقت خود را در خانه می گذرانم. از برخوردهای با این و آن کاسته ام. اگر یارام مثل درخت بید خانه ما کم حرف بودند، هر روز به دیدنشان می رفتم. گاه یک قطره آب که روی دست ما می افتد از همه دیدارها زندهتر است. برای طراحی چندروزی رابه کوهستان خواهم رفت. و پس از بازگشت، میان رنگ های خودم خواهم نشست. ... همه چشم براهتان هستیم. برگردید، در غرب خبری نیست...{پپوله} سهراب منبع : هنوز در سفرم شعرها و یادداشت های منتشر نشده از سهراب سپهری، پریدخت سپهری {پپوله} |
اکنون ساعت 02:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)