پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان كسي پشت سرم آب نريخت (http://p30city.net/showthread.php?t=12000)

deltang 07-23-2009 07:44 PM

رمان كسي پشت سرم آب نريخت
 
كلاس در سكوت سنگيني فر رفته بود . تنها صداي قدمهاي آقاي بهرامي دبير تاريخ سكوت را مي شكست .گه گاهي بالاي سر يكي از بچه ها مي ايستاد و به پاسخ هايشان خيره ميشد . خودكار در دهانم بود ودرآن را ميجويدم و پشت سر هم آهسته تكرار ميكردم:منگوقاآن پس از مسلمان شدن چه نامي اختيار كرد ؟
اه !چرا يادم نميامد .اگر اين بيست و پنج صدم را از دست بدهم بيست نميشوم .كاش يادم ميامد اما يادم نيامد !
"وقت تمام شد بچه ها !لطفا ورقه ها بالا"
از ناراحتي نفس بلندي كشيدم وبه ناچار ورقه رابالا بردم .نگاهم به سميرا افتاد كه لبخندي حاكي از رضايت روي لبانش نقش بسته بود .
"باشد !اين بيست مال تو "
وقتي آقاي بهرامي برگه امتحان را از دستم گرفت با ديدين چهر ه در هم من فهميد كه نمره ايرا از دست داده ام .
"غصه نخوريد خانم ستايش هميشه كه نبايد بيست بگيريد "
زنگ كه به صدا در آمد با همان اعصاب به هم ريخته همراه ديگر بچه ها به حياط مدرسه رفتيم .
سميرا و نرگس از مقابلم گذشتند صداي خندههايش مثل چكش بر اعصابم مي كوبيد :"من كه بيست ميگيرم! امتحان دستور زبان هم همينطور ..."
وقتي نگاه مرا خيره ديد ريز خنديد و از من فاصله گرفت .
"ماني ماني !كجايي دختر تمام مدرسه را دنبالت زيروروكردم ."
صداي الهام بود دوست و همنيمكتي من .صورتي درازو كشيده داشت وچشم و ابرويش هم چنگي به دل نمي زد موهايش را بافته بودوتل سپيدي روي موهايش خودنمايي مي كرد .
"خوب چه كارم داشتي كه مدرسهرا زيرورو كردي ؟"
دستم را گر فت ومرا با خودش همراه كرد "از معاون شنيدم شاگرد اول هر كلاس سال بعد به كالج معرفي مي شود!ميداني يعني چه؟"
"يعني چه؟"
"يعني هر كي امسال شاگر د اول كلاس بشود براي هميشه از اين دبيرستان معمولي خلاص ميشود و وارد جايي ميشود كه مدرسان خارجي كار تدريس را به عهده دارند وتمام دانش آموزان نخبه در آنچا تحصيل ميكنند واي !كاش تو هم يكي از آنها بودي "
از آرزوهاي قشنگي كه برايم داشت خوشم آمد "خوب چرا اين آرزو رابراي خودت نميكني ؟"
پوزخندي زد و چشم انداز مدرسه را از نظر گذراند وگفت:"من كجا شاگرد اول كلاس شدن كجا ؟من بزور بتوانم نمرهي قبولي بگيرم اما تو مي تواني .مطمئنم حتي سميرا را هم پشت سر ميگذاري اصلا مگر سميرا چه برتري نسبت به تو دارد ؟نه به خوشگلي توست نه بلد است دو كلمه انگليسي حرف بزند نه ميتواند خوب بسكتبال بازي كند و در گروه تاتر نقشي دارد تازه خيلي هنر كند ..."
حوصله ام را سر برده بود باز هم چانهاش گرم شده بود و نمي خواست به زبانش استراحت بدهد.
"خيلي خوب الهام زنگ خورد بهتر است برويم كلاس"
هر دو روي نيمكت نشستيم او هنوز داشت نطق ميكرد :"واي خدا!خوش بحالت ماني ازهمين حالا بهت تبريك ميگويم"
مبصر برپا داد .
خانم قوامي حاضرو غائب كرد دستم را گذاشتم روي دهانش و به نجوا گفتم :"خفه مي شوي يا نه ؟"
"خانم الها م معيري؟"
محكم به پهلويش كوبيدم كه با صداي بلند گفت :"آخ دردم آمد ماندانا"
شليك خنده بود كه فضاي كلا س را پر كرد الهام به خودش آمد و حول شد و كمي رنگ :"بله خانم قوامي ! حاضريم"
سپس غرولندي به من كرد و به تخته سياه خيره شد.

باز نگاهم به سميرا افتاد كه تند و تيز فرمول ها را ياد داشت ميكرد
به خانه كه برگشتم هيچ ميل و اشتهايي براي خوردن غذا در من نبود.
"ماندانا ناهارت را گرم كردم بخور تا سرد نشده "
"باشد مهبد كجاست سر و صدايش نمي آيد ؟"
مادر با اشاره به اتاق مهبد سرش را تكان دادو گفت:"طبق معمول با بچه ها بحثش شده!از وقتي آمده رفته به اتاقش در را هم به روي خودش بسته."
پشت ميز اشپزخانه نشستم خورشت قيمه زياد باب ميلم نبود اما برنج زعفراني مادر حرف نداشت.
"آدم بشو نيست كه نيست!هنوز ياد نگرفته با قلدري نميتواند دنيا را بگيرد."
مادر پارچ آب را روي ميز گذاشت و گفت:"ولش كن تو ديگه سربهسرش نذار خوشت مياد ها؟"
لقمه را به زور فرو دادم و گفتم:"مگر من چي گفتم ؟ شما داريد اين پسر را لوس با مياوريد!"

به خاطر اخمهاي در هم رفته مادر ظرف ها را شستم و ميز اشپزخانه را پاك كردم.
"خوب مادر!اگر اگر كاري نداريميروم به اتاقم درس هايم خيلي سنگين شدند..."
"بيخود . درس دارم امتحان دارم نميرسم نداريم امشب كلي مهمان داريم من هنوز هيچ كاري نكردم "
دستم را روي سرم گذاشتم :"واي نه باز كي را دعوت كرده ايد؟"
يك بسته سبزي سرخ كرده را از فريزر در اورد و توي ظرفي در ظرف شويي گذاشت ."خاله رويا اين ها را ميداني چند وقت است دعوتشان نكردم؟"
"بعله... الان دو هفته ميشود "
متوجه لحن تمسخر اميز من شد." پاشو پاشو تا من برنج را خيس ميكنم تو هم سبزي ها را پاك كن ."

deltang 07-23-2009 07:45 PM

تا چشمم به بسته ي سبزي افتاد سرم گيج رفت "اين همه سبزي براي چه؟مگر خاله اينها چند نفرند؟"
با تشر گفت:"كار را دست ميكند چشم ميترسد!اين همه سبزي مگر چند كيلوست؟يك كيلو براي خودمان بقيه هم مال مادر بزرگ ."

ميدانستم نميتوانم حريف مادر شوم تسليم شدم و روي صندلي نشستم .

كاش تمام كارهاي مادر به همان سبزي پاك كردن ختم ميشد اما سالاد درست كردم كف اشپزخانه را تميز كردم بعضي از لباسهاي نشسته را شستم . ساعت كه پنج شد خسته و كوفته روي مبل افتادم .صداي مادر به گوشم رسيد:"ماني بلند شو سبزي را براي مادر بزرگ ببر."
با غيظ از جا برخاستم."نخير كارهاي امروز تمامي ندارد!"
به بخت خود لعنت فرستادم و با سبد سبزي به خانه مادر بزرگ رفتم. خانه ما سه طبقه بود.مادر بزرگ(مادر مادرم)طبقه پايين زندگي ميكرد و ما طبقه وسط و ماريا ,خواهر بزرگم كه ازدواج كرده بود در طبقه سوم بود و امشب هم جايي رفته بود . اين خانه متعلق به مادر بزرگ است و ما مثلا مستاجرش هستيم .زنگ را فشردم .
در را باز كرد و سلام كردم . هيكل چاق و تنومند مادر بزرگ با موهاي يكدست سپيد و عينك ته استكاني اش به چشم ميزد.
"تويي بيا تو"
به دنبالش داخل شدم . از سكوت سنگين خانه دلم گرفت.
"چيه ؟چرا ماتت برده دختر؟گفتم سبد سبزي را بردار بيار"
هول شدم و گفتم :"چشم تنهايي چه كار ميكرديد؟"
"چه كار داري نكند مادرت تو را فرستاده بفهمد چكار ميكنم؟"
بار ديگر صداي خشن مادر بزرگ تكانم داد :"اه اه اه! برگ تربچه!دختر مادرت بهت نگفته از برگ تربچه بي زارم چندشم ميشود؟"
دستپاچه گفتم :"معذرت مي خواهم مادربزرگ نمي دانستم اما برگ تربچه خاصيت زيادي دارد ويتامين ث و..."
در حاليكه تند تند برگهاي تربچه را از باقي سبزيها جدا مي كر د گفتم :"دور ريختن ندارد مادر بزرگ الا ن به حساب برگ تربچه ها مي رسم "
منتظر ماند تا من با دقت تمام اينكار را انجام دادم.بعد هم مرا تا چلوي ظرف شويي ديد از فرصت استفاده كرد و تمام ظرفهاي نشسته را جلويم گذاشت.
وقتي زمين شور آشپزخانه را دستم داد به اين فكر كردم كه دخترش كپي خودش است فرصت طلب و پر افاده !
تا خواستم بگويم كار ديگري نداريد برس را بدستم داد و با لحن نه چندان مهرباني گفت:"بيا هيچ كس مثل تو از پس موهاي من برنمي آيد ماري كه انگار دستش چوب خشك است با دست عروسك هيچ فرقي ندارد"
موهاي مادربزرگ جنس عجيبي داشت .ضخيم و زبر .بعد از اينكه موهايش را مرتب پشت سرش جمع كردم برس را از دستم گرفت و بدون تشكر گفت :"هر چه ماريا دستش خشك و مترسكي است دستهاي تو خر زورند "
نمي دانم داشت تعريف قدرت دستان مرا ميكرد يا تكذيب آنهارا از جا بلند شد در آيينه نگاهي به خودش انداخت."ماني ؟خيال رفتن نداري ؟"
به خودم آمدم و گفتم :"چرا! شما براي شام تشريف نمي آوريد ؟"
به طرفم برگشت نمي دانم از بابت شنيدن تشريف نمي آوريد لبخند بر لب آورد يا از بابت چيز ديگري بود "نه!حوصله ام از دامادهايم سر مي رود يكي شان را در يك جمع به زور تحمل ميكنم چه برسد به اينكه دو تا شان را در جمع ببينم "
با خداحافظي از اتاق بيرون رفتم هنگامي كه در خانه راميبستم صداي خر خر مادربزرگ بلند شده بود.

deltang 07-23-2009 07:46 PM

به خانه كه آمدم هنوز مهمانان نيامده بودند ساعت هفت بود و من به فكر درسهايم بودم .
مهبد فوتبال نگاه ميكرد و تند تند تخمه را ميشكست.

"مهبد لطفا پوست تخمه ها را روي زمين نريز"
از لج من پوست تخمه ها را محكم تف كرد يك متر آن طرف تر!
زنگ خانه به صدا در آمد .
خاله رويا با ظاهري بزك كرده و آراسته دست در بازوي شوهرش وارد خانه شد.
بعد پسر خاله آرمين كه موهايش را يك طرف ريخته بود و پشت سر او آرمينا با كت و دامن تنگ شكلاتي.
تعدادشان همين بود اما سر و صدايشان قدري بود كه انگار تمام فاميل در خانه ما جمع شده بودند!
"ما از ساعت شش راه افتاديم اما سر راه هوس كرديم بريم شهر بازي من نشستم روي تاب و شهاب هلم داد واي نميديني سيماچه قدر بهمان خوش گذشت."

مادر بحث را عوض كرد " خوب بفرماييد چاي سرد ميشود"
آرمينا در حالي كه ناخن هاي بلند لاك زده اش را نگاه ميكرد رو به من گفت:"خوب تو چه كار ميكني بچه محصل!هنوز هم مرتب بيست ميشوي؟"
"ميگذرانيم . درس ها خيلي راحت نيستند كه من مرتب بيست شوم گاهي وقتا..."
"ماني برو زير قابلمه برنج را خاموش كن"
با ديدن اخمش فهميدم كه خوشش نمي آيد جواب خواهر زاده اش را بدهم .. آرمين و مهبد هم به آشپز خانه آمدند . آرمين قصذ داشت به غذا ناخنك بزند .
"آرمين تزيين به هم ميخورد"
ناگهان چنگ زد و يك مشت سيب زميني سرخ كرده برداشت.ديگر داشتم كلافه ميشدم "نشنيدي چي گفتم؟"
خونسردي آن دو برايم زجر آور بود آن قدر كفرم را بالا آورده بودند كه يادم رفت بايد زير قابلمه را خاموش ميكردم.
به پذيرايي برگشتم.
خواهر ها و خواهر زاده ها داشتند مشغول تعريف كردن از فلان مهماني و لباس پوشيدن فلاني و طلا و جواهرات بهماني ميگفتند.
"من و آرمينا به جشن تولد خانم رزيتا ميرويم پيشنهاد ميكنم تو هم بيايي "
"خاله جان ماندانا را با خودت نياوري ها !او فقط بلد است گوشه اي بنشيند و همچين به مردم خيره شود كه همي بفهمند چه قدر امل است ..."
دلم گرفت. از اينكه مادر در مورد امل بودن من از دهان آرمينا ميشنود و چيزي به او نگفت حرصم گرفت.

حرف هاي آرمينا مثل ميخ به بدنم فرو ميرفت . هنگامي كهاز در بيرون رفتند من نفس راحتي كشيدم.



*فصل دوم*




وقتي به برگه امتحان نگاه انداختم ديدم به زحمت بتوانم پانزده بگيرم.
ميدانستم سميرا محال است نمره اي را از دست بدهد.
وقتي سميرا برگه اش را بالا گرفت من اهي كشيده و ورقه ام را بالا بردم..
زنگ تفريح سميرا پيشم آمد و گفت:"چيه ماندانا ؟تو فكر هستي؟"
"هيچي !امتحانم را بد دادم."

وقتي به خانه بازگشتم تصميم گرفتم با جديت بيشتر درس بخوانم .

***
"خيلي خوب ميآيم !ولي باور كنيداين بار آخري است كه در چنين مهماني شركت ميكنم "

"يك بار كه شركت كني به حضور در تمام مهماني هاي ديگر هم علاقه پيدا ميكني "
با عصبانيت خود را در آينه نگاه كردم.
هر چند كه پيراهن به تنم بلند بود اما خيلي بهم مي آمد.
"نه !از ماتيك پر رنگ بدم مي ايد."
"حرف نزن!همين خيلي خوشگلت ميكند."

deltang 07-23-2009 07:46 PM

ماريا به اصرار ماتيك قرمزش را به لبانم ماليد.موهايم را باز گذاشت و تل تاج مانندي را لابه لاي موهايم فرو برد.
"محشر شدي دختر!"
مادر چشمانش برق ميزد ."خسته شديماز بس تو را در لباس مدرسه ديديم ببين چه ناز شده اي!"
كمي احساس غرور به من دست داده بود .بدون آرايش بيشتر احساس زيبايي ميكردم .به آرايش غليظ عادت نداشتم .
صداي زنگ كه آمد همه ذستپاچه شديم و دور خانه چرخيديم.
"ماري ,دست گل يادت نرود"

در را پشت سرمان بستيم .مادر در حالي كه پله ها را پايين مي آمد گفت:"خدا كند مهبد و دوستانش خانه را بهم نريزند."
ماريا دلداريش داد :"مهبد ديگر پسر عاقلي شده است . نگاه كن خاله رويا آمد تا دم در !"
خاله خوش ظاهر تر از هميشه با آرايشي غليظ تر با ما احوالپرسي كرد.نگاه خيره اش معطوف من شد."به به !ماني خانم! مي بينم كه راه افتادي!"
در حالي كه كنار آرمينا عقب ماشين مي نشستم گفتم:"به زور تهديد راهم انداختند!"
آرمينا غر زد:"چه خبر است ماني! چقدر به من فشار مي آوري!ماري كه از تو لاغر تر است."
احساس كردم زياد از برازندگي من خوشش نيامده است .
"داشتم فكر ميكردم اگر مجلس زنانه باشد چقدر كسل كننده و يكنواخت خواهد شد... مامي يواش تر ... نزديك بود بزني به بنز جلويي ."
خاله رويا دنده را عوض كرد و گفت:"نگران رانندگي من نباش ! دست فرمانم حرف ندارد."


خانم رزيتا از دوستان بسيار نزديك و صميمي خاله رويا بود . شوهرش تاجر فرش بود و از زندگي بسيار مرفهي برخوردار بود . سالن مملو از جمعيت بود.

خانم رزيتا در لباس شب همانند دختر چهارده ساله مي درخشيد . بايد اقرار كنم كه خانم رزيتا زيبا و گيرا بود . خيلي مودبانه به ما خوش آمد گفت و هنگامي كه دستان مرا به گرمي فشرد با خنده خاله رويا را خطاب قرار داد:"نگفته بودي خواهر زاده اي به اين زيبايي و موقري داري!"
آرمينا حرف را عوض كرد:"چقدر خوشگل شده ايد خانم رزيتا ! رنگ ارغواني پيراهنتان به پوست برنزه تان جذابيت خاصي بخشيده است "
با متانت پاسخ داد :" متشكرم...چرا ايستاده ايد!بنشينيد تا از شما پذيرايي شود.رويا جان...مهمانانت را دعوت به نشستن كن . و تو؟ گفتي اسمت مانداناست؟چه اسم زيبا و اصيلي!راستي كه بر آزنده توست!حالت چشمانت را هيچ وقت از ياد نميبرم يادم باشد تو را به پسرم معرفي كنم."

"ماني ! خدا مرگت دهد اين قدر به يك جا خيره نشو !"
مادر مرتب غر ميزد و از رفتار غير اجتماعي ما حرص مي خورد .
"ماني خانم رزيتا به طرف ما مي آيد..."
"خانم رزيتا؟!"
لبخند مليحي بر لب داشت و بسيار موزون و آرام قدم بر مي داشت .
خانم رزيتا در حالي كه دست مادر را در دست داشت نگاهش به من بود و گفت:"اگر اجازه بدهيد ماندانا جان را با پسرم برديا آشنا كنم ."
گل از گل مادر شكفت . چنان هيجان و ذوقي در چهره اش هويدا شد كه لبانش بسته نمي شد .
"خواهش ميكنم ... اين باعث افتخار ماست...ماني...! ماني جان...! بلند شو بيا اينجا..."
كفش پاشنه بلند ماريا در پايم لق ميزد.خانم رزيتا احتياط مرا به حساب شرم گذاشت.دستم را به گرمي فشرد .
مرا به دنبال خود كشيد و در حينراه رفتن با بعضي از مهمانان خوش و بش ميكرد.
"برديا هم مثل تو خجالتي و منزوي است !"
از دور ديدمش ! بلند قامت , كت و شلوار مشكي بر تن داشت و يقه پيراهن سپيدش باز بود . هر گام كه به او نزديك تر ميشدم بهتر مي توانستم تركيب زيباي صورتش را ببينم . در چشمان عسلي اش برق خاصي مي جهيد . موهايش حالتي بين صاف و مجعد داشت كوتاه و مرتب شانه خورده بود . چيزي كه از همي بيشتر در چهره اش برق مي انداخت غرور و ابهت او بود.

deltang 07-23-2009 07:46 PM

به سلامم متفكر و انديشناك پاسخ داد.
خانم رزيتا با خنده گفت:"برديا جان ! ماندانا جان خواهر زاده رويا خانم است."
لحظه اي لبخند معني داري روي لبش نشست و پر طعنه گفت:"پس دختر خاله آرمينا خانم هستيد."
از لحن پر استهزايش خوشم نيامد .رزيتا خانم مارا تنها گذاشت و رفت . خواستم از جا برخيزم كه سكوت را شكست.
"گفتيد اسمتان مانداناست؟"
در جايم محكم نشستم و همراه با تك سرفه اي حرفش را تاييد كردم.
چند لحظه نگاهم كرد نميدانم چرا از برق نگاهش تا مغز استخوانم سوخت انگار از اينكه مرا با نگاهش معذب مي ساخت راضي بود.
"فكر ميكنم هنوز دبيرستان را تمام نكرده باشيد اين طور نيست؟"
"آره سال پنجم هستم اگر بهترين معدل كلاس را بياورم مي توانم واد كالج شوم."
بي اعتنا به جمله آخرم سرش را به طرف ديگري چرخاند.
دوباره سايه سكوت بر فضاي خالي از دوستي من و او گسترده شد.
نمي دانم از شرم بود و يا علت ديگري داشت اما در يك آن احساس كردم حرارت بدنم بالا رفت.
صداي گيراي او را شنيدم كه همراه با لحني ملامت آميز گفت:"چقدر از ديدن حركات سبكسرانه بعضي از آدمها مشمئز ميشوم !بعضي ها بي بند و ناري را تابلو ميكنند تا همه آن را ببينند "
از اينكه اين حرف ها در مورد دختر خاله ام زده ميشد دلم گرفت.
با نزديك شدن خانم رزيتا نفس راحتي كشيدم .
"پسرم نمي خواهي شادي ات را به خاطر اين جشن ابراز كني؟"
"چگونه بايد ابراز كنم مادر؟"
برديا بي تفاوت نگاهي گذرا به من انداخت و با لبخند سردي گفت:"در اين جشن كسي را به زيبايي شما نديدم ترجيح مي دهم با شما برقصم."
چهره مادر با شنيدن اين جمله از هم شكفت.:"اين باعث افتخار من است پسرمكه تو مرا به همه دختران زيباي اين جمع ترجيح ميدهي."
برديا دستش را به دستان پرمهر مادرش سپرد و با لبخند به طرف محل رقص رفتند. چقدر كوچكم كرده بود .

deltang 07-23-2009 07:47 PM

ماني يواش تر برو كه چاك پيراهنت جر نخورد"
در آن لحظه از مقابل آرمينا با همان خشم و كينه گذشتم.

فكر ميكردم به دليل رفتار سبك اوست كه من اين چنين تحقير مي شوم .
مادر بيچاره كه فكر ميكرد آن پسر خوش سيماو خوش اندام در اين مدت كم
عاشق من شده است با ديدن صورت عبوس من آه از نهادش برآمد .
ماريا چند لحظه نگاهم كرد و بعد با صدايي كه تنها من بشنوم گفت :"فراموش كن به رقص مادر و پسر نگاه كن ! ببين چه قدر هماهنگ و موزون مي رقصند."
با غيظ چشمانم را سمت محل رقص چرخاندم . آهنگ ملايمي نواخته ميشد و فقط آن دو در حال رقص بودند.
با تمام شدن آهنگ مهمانان را براي صرف شام دعوت كردند . من هم سعي كردم در جايي قرار بگيرم كه مجبور نباشم خانم رزيتا و پسرش را تحمل كنم . مادر بنا بر سياست خودش جاي مرا با ماريا عوض كرد و تا به خودم آمدم ديدم كنار پسر جواني قرار گرفتم كه بي اندازه حرف ميزد و مي خنديد.
پسر جوان كه متوجه من شده بود سعي ميكرد به نوعي نظر مرا جلب كند.ظرف سالاد و ماست و نوشابه و هر چه دم دستش بود را مقابل من مي گذاشت و مرا دعوت به خوردن ميكرد.
وقتي پرنده نگاهم به سمت جايگاه خانوادگي خانم رزيتا پر كشيد نگاه نافذ برديا را خيره به خود
ديدم كه زود نگاهش را دزديد و سرگرم گفت و گو
با مادرش شد .
نمي دانم چرا تا ميديدمش قلبم تند ميزد!
غذا به دلم نمي چسبيد اولين نفري بودم كه ميز شام را ترك ميكرد .
فكر امتحان رياضي فردا ذهنم را مشغول كرده بود . بعضي از فرمول هاي سخت را مرور ميكردم اما صداي قاشق و بشقاب و ليوانها به حدي آزار دهنده بود كه برخي از فرمول هاي ساده از ذهنم ميگريختند.

deltang 07-23-2009 07:47 PM

*فصل سوم*

"خانم ستايش از شما انتظار نداشتم ورقه سفيد به دستم بدهيد. شما حتي به يك سؤال هم پاسخ نداديد . مي شود توضيح بدهيد چرا؟"
سرم پايين بود ودر خودكارم را ميجويدم . بعضي از سؤال ها را بلد بودم ولي به نظر من گرفتن نمره صفر بهتر از يك نمره زير پانزده است.
"خيلي خوب !انگار هيچ توضيحي نداريد . من اين موضوع را با مدير مدرسه در ميان ميگذارم."

زنگ تفريح كه به صدا در آمد هيچ كششي براي بيرون رفتن از كلاس نداشتم.در آن گرماي مطبوع و در كلاس سرم را روي ميز گذاشتم و چشمانم را بستم.
با تكان دستي از خوابي عميق و دل چسب بيدار شدم.
الهام بود دوباره چانه اش گرم شده بود."حالت خوب نيست ماني ؟اگر كسالتي داريبرويم از مدير مدرسه اجازي بگيريم..."
سر حال تر از ساعتي پيش دستهايم را كش و قوسي دادم و گفتم:"نه چيزي نيست!حالم خوبه."

deltang 07-23-2009 07:47 PM

"دروغ نگو اگه حالت خوب بود كه زنگ تفريح بيرون مي آمدي"
با ورود دبير ادبيات الهام دست از سرم برداشت . آقاي بسطامي غزلي از سعدي را با لحني هميشه پر سوزش دكلمه كرد.
آن را كه غمي جز غم من نيست چه داند
كز شوق توام ديده چه شب ميگذراند
وقتست اگراز پاي درآيم كه همه عمر
باري نكشيدم كه به هجران تو ماند

به فكر فرو رفتم چرا آن جوان مغرور تا آن حد نسبت به من بي اعتنا بود؟
چقدر از ياد آوري حركات ناپسند خاله رويا و آرمينا ناراحت شدم. راستي امروزي بودن همين است؟
"خانم ستايش بيت آخري كه خواندم شما از رو بخوانيد."
به خودم آمدم از كجا فهميد من هواسم نبود؟

*‌ * *
"ماني اين قدر آب نريز كف آشپزخانه .تو داري ظرف مي شويي يا آب بازي ميكني؟"
نگاهش كردم موهاي سپيدش را دور سرش جمع كرده بود . چشمها و نوك دماغش به علت سرماخوردگي سرخ شده بود.
"دستت درد نكند دختر!تو از همه ي نوه هايم دلسوز تري !
ناخواسته لبخند زدم.

وقتي صداي خروپفش بلند شد و به آرامي دفتر و كتاب فيزيكم را برداشتم و خارج شدم.
زنگ خانه را زدم.
"سلام مادر كمك نمي خواي ؟"
تشر زد :"تو هم وقت گير آوردي ها با وجود اين همه كار هي بالا و پايين ميروي!بتمرگ خانه ببين چه كار دارم انجام بدهي؟"
كتاب را توي كشو قايم كردم كه با ديدن آن بيش از حد عصباني نشود .
سيني سيب زميني را مقابلم گذاشت و چاقو را به دستم داد .
"بيا اعصابم سر جايش نيست ميترسم دستم را ببرد"
بدون هيچ حرفي به پوست كندن سيب زميني ها مشغول شدم . نگاهش به لخت شدن سيب زميني ها بود و دستش را حايل چانه اش كرده بود:"به مادر بزرگت سر زدي؟"
"آره بدجوري سرما خورده"
مادر انگار داشت با خودش حرف مي زد ."بايد از رويا بپرسم تاريخ دقيق جشن تولد پسر خانم رزيتا چه وقت است.حسابي برايش برنامه ريزي كردم . نميخواهم مثل دفعه پيش كم بياوريم."
در هنگام خوردن شام متوجه رفتار سرد پدر و مادر شدم . وقتي مادر حرف مي زد پدر توجهي به او نميكرد

deltang 07-23-2009 07:48 PM

"مادر بزرگ حال خوشي نداشت ! به گمانم تب داشت اما به روي خودش نمي آورد . باهاش صحبت كردم تو بري پايين پيشش خيلي هم خوشحال شد . از امشب ميتواني بري پايين . پيرزن است گناه دارد."
من گناه نداشتم كه بايد پرستار يك پيرزن بد اخلاق و عيب جو مي شدم كه از كوچك ترين حركتم انتقاد مي كرد و به من امرو نهي ميكرد .
پدر زياد راضي به نظر نميرسيدو زير لب غرولند ميكرد.مادر زير چشمي حركاتش را كنترل ميكرد.مهبد جند تا از سيب زميني هاي مرا كش رفت و زود تر از همه ميز شام را ترك كرد .
"پاشو ماني ميز شام با تو !بعد هم يك چاي كم رنگ بريز بيار نشيمن."
وقتي مادر رفت من نگاهي به ظرف غذاي پدر انداختم. هنوز غذايش را تمام نكرده بود

.* فصل چهارم *http://www.iran-eng.com/images/smilies/icon_smile.gif

مادر عاقبت كار خودش را كرد . سرويس قاشق و چنگال نقره اش را فروخت و برايم يك دست لباس قشنگ و بي نظير سفارش داد .شب تولد نزديك بود و دوباره همه به جنب و جوش افتاده بودند. ماريا پس از كلي دعوا و مجادله توانست نظر شوهرش را براي خريد يك دست لباس گران قيمت جلب كند . خاله رويا از بابت لباس و زيور آلات نگراني نداشت و آرمينا هم عقيده داشت لباس سفارشي اش در آن جشن بي رقيب خواهد بود .مادر پشت سرش غر ميزذ:"فكر كردي !
بگذار لباس ماني آماده شود آن وقت مي فهمي رقيب يعني چه؟"
"مادر اگر رنگ پيراهن ماني را به جاي آبي صورتي كم رنگ انتخاب ميكردي قشنگ تر نبود؟"
"نه! تو چه ماداني تركيب رنگها يعني چه؟ خودت كه در انتخاب رنگ اسير سليقه ستار هستي لازم نكرده به رنگ پيراهن ديگري ايراد بگيري."
"من كي ايراد گرفتم فقط خواستم نظرم را بگويم."
نميدانم چرا اين بار زياد بي ميل نبودم كه بروم بر خلاف با اول كه هيچ رغبتي براي رفتن نداشتم.


عاقبت خياط لباس مرا حاضر كرد و به راستي كه طبق قولي كه داده بود بي نظير بود. پيراهن تنگ و كوتاه بود كه با حرير ادامه پيدا ميكرد خوش دوخت بود و درست اندازه من .
مادر فوق العاده از كار خياط راضي بود و چشمانش از خوش حالي برق ميزد.
"ماني بزار شب تولد برسد آن وقت همچون نگين خواهي درخشيد."
من مستانه خنديدم.

* * *
از مدرسه كه برگشتم سرو صدايي را از راهرو شنيدم . از چند پله بالا رفتم كه ديدم مادر جلوي در ايستاده و به دو كارگر امرو نهي ميكند.
كارگرها پيانوي يادگار پدربزرگ را كه روز تولد مادر برايش خريده بود از پله ها پايين ميبردند.
"مادر شما پيانوي يادگاري را فروختيد ؟"
"آره ! چيز قابل استفاده اي نبود ديدم خوب ميخرنش فروختمش."
"ولي آخه چرا ؟ چه احتياجي داشتي ؟"
"پول قابل ملاحظه ايست , مدتي بود سينه ريز برلياني كه در مغازه آشناي خاله رويا ديدم بد جوري چشمم را گرفته مي خواهم آن را بخرم."نميدانم چرا دلم از فروش پيانو گرفت . با وجودي كه هيچ گاه نواي ماهرانه اي از آن به گوشم نرسيده بود,اما نميدانم چرا دلم سوخت.

"ماني براي فردا شب برايت يك سرويس بدل خريدم كه با اصل مو نمي زنه."
"مادر باز مي خواهي آبروريزي شود ؟"
"آبروريزي چيه دختر؟وقتي ديديش خودت هم باورت نميشه كه اصل نيست در ضمن يك شب است و هيچ كس نمي فهمد."

*‌ * *
"ماني نگاه كن مثل شاهزاده خانم هاي باوقار شدي...ببين اين سرويس چقدر به لباست مي آيد ...راستي كه سليقه ي مادر حرف ندارد."
مادر لبخند از لبش محو نمي شد . با رضايت خاطر نگاهم ميكرد.چرخي مقابل آينه
زدم و براي چندمين بار از بي نظير بودن لباس اطمينان حاصل
كردم.ماريا هم از بابت پيراهن راسته اش راضي به نظر
مرسيد و براي رفتن از خودش بي تابي نشان مي داد.
"مادر!خاله رويا نگفت كي مي آيد؟"
مادر شانه هايش را بالا انداخت و گفت چه ميدانم !اين جور مواقع
كم تر پيش مي آيد كه خاله ات بد قولي كند...آهان ,گوش كن صداي بوق ماشينش مي آيد بچه ها بجنبيد."

خاله رويا و آرمينا جلوي در پاركينگ ايستاده بودند و محو تماشاي من
دهانشان باز ماند.
"به به ! ماندانا خانم! ميبينم خوب فهميدي در اين جود مهمانيها بايد چگونه پوشيد تا انگشت نما شد."
آرمينا فقط گوشه چشمي نازك كرد.لباسي كه گفته بود يقين دارد بي رقيب است فقط با لباس ماريا از نظر زيبايي برابري ميكرد.

خانم رزيتا به استقبالمان آمد . نگاهش به من بود و مبهوت و تحسين آميز سر تا پايم را بر انداز كرد .

deltang 07-23-2009 07:53 PM

صداي موسيقي شاد چند نفر از دخترو پسرهارا به رقص وا داشته بود .تعداد دعوت شده ها از مهماني قبل بيشتر بود و اكثر جمعيت را دختر ها و پسران جوان تشكيل ميداد. خانم رزيتا در توضيح با خنده گفت:"اين جوانان پرشور از دوستان كالج پسرم هستند.برديا حتي يك نفرشان را هم جا نگذاشته. خوب چرا معطل ايستاده ايد؟"

وقتي به سوي ميزي كه خانم رزيتا به ما اختصاص داده بود ميرفتيم زير چشمي يك يك مهمانان را زير نظر گذراندم.نه! جدي كه هيچ دختري با من برابري نميكرد . نميدانم از اينگه مادر قاشق چنگال نقره اش را فروخت بايد راضي باشم يا نه؟ چرا راضي نباشم ؟ نگاه كن چه جوري به من زل زده اند؟!
چقدر احساس غرور ميكردم . با وقار روي صندلي نشستم.ماريا گفت:"اين همه ناز را كجا قايم كرده بودي؟"
مادر گه گاهي با لبخند پر مهري نگاهم ميكرد.
نگاهم به برديا افتاد كه برازنده تر از قبل از در تالار داخل شد . كت و شلوار سپيد بر تن داشت و كراوات سرمه اي زده بود . نمي دانم چرا با ديدنش قلبم به تپش افتاد و احساس كردم خودم را باختم . خواسته يا ناخواسته با نگاه مشتاقم بردياي جوان و برازنده را تعقيب ميكردم.كاش متوجه من ميشد و مي ديد چه زيبا و بي نظير شده ام . با شنيدن نامم به عقب برگشتم . با ديدن چهره آشناي آقاي راد حالت انزجار به من دست داد.بدون تعارف در مقابلم رئي صندلي نشست و با نيشخند كوتاهي گفت:
"شايد خودتان ندانيد كه با چه جادويي آدم را به طرف خودتان مي كشيد . مثل ستاره كه در تاريكي شب ميدرخشد شما هم در اين همه نور و چراغاني مي درخشيد."

در پاسخ تبسمي كردم و گفتم:"متشكرم."
قانع نشد و دوباره لب به تملق گشود:"باورم نميشود كه خدا اين همه حسن و زيبايي را يك جا جمع كرده باشد. شما بايد از مخلوقات خاص خداوند باشيد ."
چند لحظه در سكوت به تماشايم نشست .معذب و شرمگين سرم را پايين انداختم. با شنيدن صداي گرم خانم رزيتا نفس راحتي كشيدم.
"ماندانا!عزيزم مي خواهم با برديا سلام و احوالپرسي كني موافق هستي؟"
بي آنكه نگاهي به كاوه بيندازم از جا برخاستم. بدون هيچ مخالفتي به سمتي از سالن رفتم كه برديا مشغول صحبت با چند پسر جوان بود . وقتي نزديكشان رسيديم خانم رزيتا برديا را مورد خطاب قرار داد. نگاه برديا در لحظه اول مرا مسخ خودش كرد.
خيره خيره نگاهم ميكرد و سپس به طرف ما آمد. سلام كردم و مؤدبانه تولدش را تبريك گفتم . همان طور كه مستقيم نگاهم ميكرد با من سلام و احوالپرسي كرد.خانم رزيتا ما را تنها گذاشت.
گونه هايم گل انداخنه بود . سنگيني نگاهش را حس كردم. در تن صدايش
خونسردي و غرور موج ميزد.
"از ديدن رقص هاي تكراري خسته ام از حرف ها يكنواخت هم حوصله ام سر ميرود . من 4 سال در پاريس زندگي كرده ام آنجا هميشه حرف هاي جديد پيدا ميشود."
نمي دانستم در جوابش چه بگويم . وقتي نگاهش كردم به رويم خنديد من هم به رويش خنديدم. از گرماي نگاهش همه ي تنم مي سوخت نميدانم براي علاقه مندي زود بود يا نه ؟
وقتي به طرف ميز شام ميرفتيم مادر با شادماني نگاهم كرد. برديا مرا كنار خودش نشاند و خانم رزيتا در طرف ديگر من قرار گرفت . نگاه شيطنت آميزي به من كرد و همراه با چشمكي گفت:"خوش مي گذرد يا نه؟"
تشكر كردم و به خوردن مشغول شدم . برديا نوشابه مورد علاقه اش را براي من ريخت.
"اين نوشابه مورد علاقه منه تا به حال كسي را در نوشيدنش با خودم شريك نكردم."
فقط به رويش لبخند زدم و با علاقه نوشابه را سر كشيدم .

سر ميز شام ناخواسته متوجه نگاه كاوه شدم كه با حالت كينه توزي نگاهم ميكرد.اشتهايم كور شد و دست از خوردن كشيدم . وقتي از جا برخاستم برديا نگاهي به ظرف غذاي من كرد و در حالي كه دوباره براي خودش نوشيدني ميريخت گفت:"هميشه اين قدر غذا ميخوري؟"
"پيش از شام شيريني زياد خوردم اشتها نداشتم."
"پس صبر كن من هم زياد اشتها ندارم."
چند لحظه صبر كردم تا سالادش را خورد . او صاف در چشمانم نگريست ."من دوست دختر نداشتم البته دو سه سال قبل
كه در پاريس زندگي ميكرديم با دختري آشنا شدم كه اسمش مارگريت بود
. دختر خوب و پاكي بود . خوب سرطان گرفت و مرد . ما دوستان خوبي براي هم بوديم .
خاطره هاي زيادي هم از او در خاطرم باقي مانده."
وقتي ميز شام خلوت شد گروه اركستر آهنگ شادي را زد . برديا هنوز نگاهش
در نگاه من خيمه انداخته بود.
بدنم داغ شده بود .
"من هم همينطور...آشنايي و دوستي با شما...باعث مباهت من است."
چند لحظه چشم در چشم هم بهم زل زد.در آن لحظه انگار جز من و او هيچ كس حتي نفس هم نمي كشيد من تنها به او فكر مي كردم. او هم انگار به من مي انديشيد .
آهنگ تمام شد و ما به طرف ميزمان رفتيم. هر دو هيجان زده بوديم.
گونه هايش گل انداخته بود و مرتب به موهايش چنگ ميزد.
"شما چيزي احتياج نداريد؟"
"نه متشكرم همه چيز فراهم است."
شربت روي ميز را به دستم داد و با لبخند گفت:"خوشحالم كه در روز تولدم با تو اشنا شدم."
سپس به رويم لبخند زد .
چشمهايم را بستم و در رويا هاي دور با او غرق شدم.

من هنوز چشمم به رويا باز بود و از صداي ضربان قلبم لذت مي بردم كه با شنيدن صداي كاوه چشم از هم گشودم.برديا را مخاطب قرار داده بود.
"عمه جان گفتند بروي و كادو ها را باز كني."
"باشد؟تا چند دقيقه ديگر مي آيم."
كاوه نگاه زخمناكي به من انداخت و از ما فاصله گرفت.
بردياشيريني را برداشت و آن را به طرف دهان من گرفت . خجالتزده شدم و شيريني را از دستش گرفتم. در حالي كه خودش هم شيريني ميجويد گفت :"حواست كجاست؟"
دستپاچه شدم و گفتم:"همين جا!شما گفتيد خاطره امشب را فراموش نكنم ولي احتياج به تذكر نبود."
"من بايد بروم كادو ها را باز كنم ناراحت كه نمي شوي؟"
"نه!ميروم پيش مادر و خواهرم."
"خيلي خوب بيا تا با هم برويم مي خواهم با آنها آشنا شوم."

مادر از خوشحالي در پوست خودش نميگنجيد و خيلي گرم و صميمي با برديا برخورد كرد.
برديا دوباره از من عذر خواهي كرد و به طرف مادرش رفت.

ماريا مرا به سمت خودش كشيد ."حالا ديگر ما را تحويل نميگيري . هان؟"

مادر با لبخندي پيروزمندانه گفت:" آفرين دختر! حظ كردم مرا به خودت اميدوار كردي!"

پدر و مادر برديا سوئيچ بنز آخرين مدلي را به او هديه دادند.
هديه هاي ديگر بيشتر جنبه زينتي داشتند . مادر هم برايش يك ساعت خريده بود.

مادر هيجان زده به پهلوي ماريا زد و گفت:" نگاه كن دارد به ماريا چه جور نگاه ميكند تو رو خدا نگاه كن ."

deltang 07-23-2009 07:54 PM

"دارم ميبينم مادر جان تو رو خدا به پهلوي من رحم كنيد ."
"خيلي خوب تو هم !اه ! نازك نارنجي!"
وقتي پيش خدمت ها كيك را تقسيم كردند . برديا سهم من و خودش را برداشت و مرا با خود به گوشهاي خلوت و دنج برد. در حين خوردن كيك او گفت:"بيست سالگي احساس خيلي قشنگي به آدم مي دهد. مي داني در اين سن آدم فكر مي كند كه همه چيز به او تعلق دارد و بايد بهترين و زيباترين چيزها براي او باشد. راستي تو چند سال داري؟"
"شانزده سال."
"بيشتر به نظر ميرسي ! شانزده سالگي هم سن و سال قشنگي براي دخترها مي باشد اين طور نيست؟"
سرم را كج كردم و لبخند زدم."راستش در اين مورد زياد فكر نكردم.بيشتر حواسم معطوف درس و مدرسه است."
"درس خيلي خوب است ولي نه اينكه همه فكرو ذهن آدم را به خودش مشغول كند. آدم بايد به كارهاي ديگري هم بپردازد...راستي بلدي پيانو بزني؟"
به ياد كارگرها افتادم كه پيانو پدر بزرگ را از پله ها پايين مي بردندو مادر كه اسكناس ها را مي شمرد .
"نه متاسفانه فرصت يادگيري دست نداده ."
"پاريس كه بودم پيش يك استاد بزرگ درس پيانو ياد گرفتم . مي خواهي كمي هنرنمايي كنم؟"
لبخند زدم و گفتم:"البته ! خوشحال مي شوم."
اخرين تكه كيك را به دهان من گذاشت و به رويم خنديد.از حركت رمانتيكش هيجانزده شدم
. دستم را گرفت ومرا به سمتي از سالن برد كه در آن پيانوي سپيد رنگ گرانبهايي وجود داشت.
هيچكس متوجه قصد او نشد . هركس مشغول كار خودش بود . اما يواش يواش سر و صدا خاموش شد و تالار در سكوت غرق شد. وقتي انگشتانش هنرمندانه روي شاستيها قرار مي گرفت نگاهش به من بود و لبخند زيبايي كنج لبش بود . وقتي آهنگ تمام شد صداي كف و براوو بلند شد.ولي من و او هنوز نگاهمان خيره بود . او در نگاهش غرور و افتخار برق ميزد و من با عشق و علاقه نگاهش مي كردم . جمعيت دو باره به ولوله افتاد.
"دوباره دوباره..."
برديا با غرور از جا برخاست لبخند متيني بر لب آورد و رو به جمعيت گفت:"متشكرم! اگر ميبينيد پشت پيانو نشستم به خاطر ماندانا خانم بود والا آمادگي نداشتم ."
تا بنا گوش سرخ شدم . دوباره با لبخند نگاهم كرد . صداي صوت و كف بار ديگر سكوت را شكست.
صدايش را شنيدم كه گفت:"چطور بود؟"
نميدانم چرا از آن همه محبت به گريه افتادم . در چشمانم اشك جمع شد جرات نداشتم به چشمانش نگاه كنم . مي ترسيدم! ناخواسته با قدم هاي بلند از او دور شدم . نميديدمش اما سايه نگاهش را روي خود حس ميكرذم .
"چت شد دختر؟"
"ولم كن ماري! بيا از اينجا برويم دارم خفه ميشوم ."
*فصل پنجم *



"خانم ستايش نمره هاي اين ثلث شما هيچ خوب نيستند . نگاه كن .شانزده هفده سيزده ده ميبيني؟ هرگز انتظار چنين نمره هاي افتضاحي را از تو نداشتم . پيش خودم فكر كردم محال است در درسي نمره كمتر از هجده بياوري اما... تو تمام تصورات مرا به هم ريختي چرا؟"

ميخواستم چيزي بگويم كه متوجه شدم بغض كرده ام . كالج را از دست داده بودم . سميرا را در يونيفورم مخصوص كالج ديدم كه به رويم لبخند ميزند . صداي خانم مدير رشته افكارم را پاره كرد.
"سميرا يوسفي همه درس هايش را بيست گرفته بجز يك هجده كه از رياضي بوده ! اما تو ...خيلي خوب برو ... مرا متاسف كردي."

با قلبي آزرده از دفتر خارج شدم . حال خوشي نداشتم چه كسي مي فهميد كه من اين روز ها چه حالي دارم. چه كسي مي فهميد كه من عاشق شده ام؟هرگاه كتابي را مي گشودم هيچ نوشته را نميديدم . از شب تولد يك ماهي مي گذرد ...چطور اين همه مدت را تحمل كردم ...
جيغ كشيدم و وسط حياط از حال رفتم . همه مي گفتند از بابت نمره هاي كمي است كه آوردم .
ولي خودم خوب مي دنستم كه چه مرگم شده ! بعد از خوردن آب قند در دفتر كمي حالم بهتر شد .
خانم مدير به خانه زنگ زد و مادر را خبر كرد . دبير فيزيك فشارم را گرفت و سرش را تكان داد .
"فشارش خيلي پايين است ! بايد بستري شود."

خانم مدير نگران تر شد . دستي به سرم كشيد."متاسفم كه ناراحتت كردم...مي تواني ثلث بعد جبران كني ... همه كه نبايد به كالج بروند."

مادر آمد . بسيار آشفته بوذ.
"خانم مدير چه بلايي سر دختر من آمده ؟"
سپس شانه هايم را مالش داد .
"ماني دخترم! بگو چت شده! پاشو.. پاشو ببرمت دكتر... واي انگار هوش و حواسش سر جاش نيست ؟!"


دكتر خوب معاينه ام كرد . حالم داشت به هم مي خرد . سرم به شدت درد ميكرد .

"آقاي دكتر دخترم حالش چه طور است؟مدير مدرسه اش گفت يك دفعه توي حياط غش كرد..."
دكتر براي بار دوم فشارم را گرقت ."بله! خيلي پايين است بايد بستري بشه."
"اي واي يعني حالش اين قدر بد است؟"
"آره خانم مگر نميبينيد چطور ناله ميكند."

مادر دستي روي سرم كشيد . سرم گيج مي رفت.
"مادر ... من حالم خوب نيست...اين جا چه قدر سرد است ..."
مادر به گريه افتادو با مهرباني گفت "عزيزم خوب مي شوي ... الان مي گويم برايت يك يك پتوي ديگر بياورند."

deltang 07-23-2009 07:56 PM

رفت و با پتو برگشت. پتو را به رويم كشيد و گونه ام را بوسيد. پرستار آمپولي را داخل سرم فر كرد و رفت. نميدانم تا چند ساعت در تب و هذيان بودم .

روز بعد اگر چه حالم بهتر نبود . اما ديگر نميلرزيدم. دكتر با خوشرويي حالم را پرسيد .
"از ديروز بهترم ... ولي هنوز سرم گيج مي رود."

"چيزي نيست دخترم چند روز كه اينجا بستري باشي خوب ميشوي !"

"ذكتر مادرم كجاست؟"

"در محوطه هستند. مادرت غذاي بيمارستان را دوست نداشت لابد رفته اند بيرون چيزي بخورند ."

از لبخند معني دارش من هم لبخند زدم . چهره مهربانش به من آرامش بخشيد . ناخواسته

گفتم:"دكتر! ميدانم چرا حالم بد شده است ! به كسي نگفتم ولي به شما ميگويم."

"البته عزيزم به من بگو! خوشحال مي شوم كه مرا امين خودت بداني ."

گفتم همه چيز را به او گفتم. بعد از اينكه در سكوت به حرفهايم گوش داد لبخند بر لب آورد و

دستي روي سرم كشيد و با لحن پر عطو فتي گفت :" همه چيز درست مي شود دخترم يك

عاشق پيش از هر چيز بايد صبور باشد ! اگر بخواهي از خودت بيش از حد بي تابي نشان دهي

از دست ميروي."

" دكتر به مادرم چيزي نگوييد راستش خجالت ميكشم."

ذوباره لبخند پر مهري روي صورتش آمد."عشق به آدم ابهت مي بخشد ! نبايد باعث خجالت

كسي بشود . مادرت بايد در جريان قرار بگيرد. شايد بتواند كاري برايت انجام دهد."

حال چندان خوبي نداشتم كه به حرفهاي دكتر فكر كنم . مادر كه برگشت دوباره تب و لرز كردم.

"ماني وقتي برگشتيم خانه مي خواهم يك مهماني ترتيب دهم. خانواده خانم رزيتا را هم دعوت

ميكنم."

قند در دلم آب شد:" راست مي گوييد مادر؟"

"البته به پدرت هم گفتم حرفي نداشت."

"ولي آخر به چه مناسبتي ؟"

مادر ظرف سوپ را جلوي من گذاشت . از روز پيش سرم را قطع كرده بودند و به من سوپ

ميدادند. دكتر گفت يواش يواش بايد مرخص شوم.

"به مناسبت سلامتي تو ! چه بهانه اي بهتر از اين."

"مادر؟!"

"چيه؟"

"هيچي...فقط...فقط...ممنونم."

به رويم خنديد. سوپ آبكي بيمارستان به نظرم خيلي خوشمزه آمد . تا ته خوردم. مادر گفت

وقتي اشتهايت برگشته معني اش اين است كه به سلامتي كامل رسيده اي .

عاقبت پس از چهار روز بستري دكتر برگه ترخيص را امضا كرد. پدر و ماريا هم آمده بودند. مهبد

برايم گل زنبق آورده بود.

deltang 07-23-2009 07:57 PM

*فصل ششم *


"سيما اينقدر مهمان دعوت نكن از پسش بر نمي آييم."

"تو غصه نخور با من!"

"تو چرا هميشه با من مخالفت مي كني فقط آشنايان نزديك را دعوت كن مگر خانم رزيتا را چه

قدر ميشناسي.؟"

"اتفاقا ايشان جزو اولويتها هستند شما دخالت نكنيد آقاي ستايش."

پدر مثل هميشه حريف مادر نشد . سزش را تكان داد و زير لب چيزي گفت و رفت پاي تلويزيون.

از پنجره به خيابا ن خلوت خيره شدم .

"ماني بيا اينجا عزيزم تلفن باهات كار دارد."

"كيه؟"

مادر لبخند بر لب داشت و شانه اش را بالا انداخت و گوشي را به دستم داد . آرام گفتم:"الو."

از آن طرف صداي گيرا و گوشنواز او را شنيدم."سلام حالت چطور است؟"

قلبم تند ميكوبيد و عرق روي پيشاني ام نشست

"نمي دانستم بستري بودي والا بهت زنگ مي زدم."

با طعنه گفتم:"دوستان خوب هيچ وقت از حال هم بي خبر نمي مانند ."

" تو درست مي گويي مي خواهم ببينمت ."

داغ شدم و پرسيدم :"كجا؟"

" با مادرت صحبت كردم بعد از ظهر مي آيم دنبالت بعد تصميم ميگيريم كجا برويم."

قلبم انگار مي خوايت از سينه بزند بيرون. آب دهانم را قورت دادم و به زحمت گفتم :"باشد

منتظرت ميمانم."

"خداحافظ عزيزم."

"خدا...حافظ.!"

صداي بوق مي آمد ولي من گوشي دستم بود. فكر ميكردم در عالم خواب اين تلفن به من شده است .
"ماني باهات قرار گذاشت؟"
به روي مادر نگاهي انداختم."متشكرم مادر."

پدر خانه نبود . مادر پالتويي را كه تازه خريده بود بر تنم پوشاند. ماريا آرايش ملايمي بر صورتم كرد و گفت:"ماني مواظب رفتارت باش!بگذار رفتارت هميشه جذبش كند نه اينكه او را از خودت براني."
"واي انگار آمد صداي ماشينش را شنيدي؟"
"زود باش ماني سلام مارا هم به او برسان . خودت او را براي مهماني شب جمعه دعوتش كن."
از خانه بيرون زدم نمي دانم چه طوري پله ها را پايين آمدم.چقدر پشت فرمان بنز نشستن به او مي آمد . با ديدنم پياده شد . هم زمان با هم سلام كرديم و به هم چشم دوختيم . نگاهم به پنجره طبقه دوم افتاد متوجه مادر و ماريا شدم كه به شيشه پنجره چسبسده بودند. خنده ام گرفت.

"خوب كجا برويم؟"
"نميدانم ! جاي خاصي را سراغ ندارم ."
"خوب مي رويم جايي كه من سراغ دارم."
سوئيچ را چرخاند خيلي آرام و متين رانندگي ميكرد.
جلوي در بزرگ و سبز رنگي تو قف كرد .
"اينجا زماني خانه پدري ام بود..."
ماشين را به داخل راند . باغ بزرگ و درندشتي بود. متروكه به نظر ميرسيد.به يك ساختمان دو طبقه رسيديم.ماشين را خاموش كردو با لبخند به سويم برگشت.

"خوب اين هم يك جاي خلوت و دنج . بدون سر و صدا و مزاحم."
پياده شد.براي پايين رفتن دو دل بودم. براي چي مرا اينجا آورده؟يك لحظه بد گمان شدم . در سمت مرا گشود.

"نمي خواهي پياده شوي؟"
فكر كردم نبايد او را نتوجه ترس و اضطرابم شود.پياده شدم.مرا با خود به سمت ساختمان برد.لوازم زيادي آنجا نبود جز يك دست مبل رنگ و رو رفته و آشپزخانه اي با لوازم ضروري .چند چوب توي شومينه انداخت و آن را روشن كرد. هواي آنجا خيلي سرد بود .

"هيچ كس از اينجا خوشش نمي آيد . بعد از پدر بزرگم اينجا به پدرم ارپ رسيده. فقط من گاهي به اين جا سر ميزنم.گوش كن ....چه سكوتي دارد...آدم حظ مي كند."

خدايا چرا مي ترسيدم او كه با من كاري نذاشت؟

"چرا چيزي نميگويي؟"

به زور توانستم لبخند بزنم و بگويم:"چرا!اگر كمي دست به رويش بكشيد بهتر هم مي شود."
از جا بلند شد و به طرف آشپز خانه رفت."ببينم اينجا چيزي براي خوردن پيدا ميشود يا نه؟آهان!پيدا كردم . فكر نميكردم اينجا قهوه پيدا شود تاريخ مصرفش هم تمام نشده."و بعد خطاب به من گفت:"چرا نشستي بيا به من كمك كن."

از جا برخاستم و به طرف آشپز خانه رفتم.وقتي مرا كنار خودش ديد گفت:"دوستت دارم ماندانا !ميخواهم فقط مال من باشي!"
چقدر شنيدن اين جمله برايم تسكين بخش بود . به خودم جراتي دادم و گفتم:"من هم همينطور ! قول ميدهم فقط مال تو باشم!"

لبخند زد لبخند زدم.از حركات عاشقانه اش به شوق آمده بودم.با همديگر قهوه درست كرديمو كنار شومينه قهوه ها را سر كشيديم.
بعد دوربيني از ماشين در آورد آن را تنظيم كرد و خودش كنارم نشست . اصرار داشت عكس بيندازيم.

خيلي زود هوا تاريك شد . براي رفتن چندان عجله نداشت . من با وجودي كه مي خواستم بيشتر كنارش باشم از جا برخاستم. نگاه خونسردي به من انداخت و به پشتي لم داد.

"به اين زودي از بودن با من خسته شدي؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:"نه!ولي هوا تاريك شده است بهتر است برگرديم."
نگاهي به بيرون از پنجره انداخت و با پوزخند گفت:"خوب بهتر!دلت نمي خواهد شام را با هم بخوريم؟"
احسلس كردم رنگ از چهره ام پريد ."امشب نه باشد براي يك وقت ديگر اينجا كمي سرد است."
از جا برخاست و گفت"خوب اينكه مشكلي نيست . بيرون چوب پر است."

نميدانستم ديگر چه بهانه اي بياورم . لحظه اي ترديد كردم .

"پس شام را با هم مي خوريم ."
نتوانستم جلوي فريادم را بگيرم :" نه ! بر مي گرديم."
با تعجب نگاهم كرد و دوباره روي مبل ولو شد . بت خونسردي به چشمانم زل زد."خوب پس خودت برگرد!من مي خواهم امشب جلوي شو مينه بخوابم."

deltang 07-23-2009 08:02 PM

انتظار چنين رفتاري نداشتم. مقابلش زانو زدم و به آرامي گفتم :" بيا برگرديم برديا ! پدرم اصلا

خوشش نمي آيد شب بيرون باشم . شايد هم ديگر اجازي ندهد همراه تو جايي بيايم...خواهش

ميكنم برگرديم."

با حركت تندي زوي مبل نشست و گفت:" خيلي خب برگرديم ولي يك شرط دارد ! اينكه هر موقع اراده كنم تو را ببينم. بدون هيچ محدوديتي. نشاني مدرسه ات را هم مي خواهم."

هيجان زده گفتم:"اين شرط خيلي خوب است . من هم دلم مي خواهد تو را ببينم."سپس به روي هم خنديديم. نشاني مدرسه را به او دادم.

"ماندانا خيلي دوستت دارم مي خواهم هميشه اين يادت بماند."

چشمانم را روي هم گذاشتم خيلي زود به خانه رسيديم. سرم را تكان دادم. دستم را بوسيد و صبر كرد من در را باز كنم . مادر در را به رويم باز كرد . خيلي نگران و عصبي به نظر مي رسيد . معلوم بود تا ـآن لحظه منتظر من بوده . صداي فريادش در گوشم پيچيد.

"تا حالا كجا بودي؟ساعت هشت شب است ! مگر نگفته بودم غروب برگرد."

"شما درست مي گوييد مادر ! وقتي از پارك برگشتيم متوجه شديم بچه ها هر چهار لاستيك ماشين را پنچر كرده اند."

"خيلي خوب..." سپس با دقت نگاهم كرد. ديگر در چهره اش آن خشم نبود . آرام تر از پيش گفت:" بهت خوش گذشت؟"

"خيلي مادر نمي دانيد چقدر به من احساس علاقه كرد."
نرم نرمك لبخند رضايت نقش لبانش شد."خوب اين خيلي خوب است . مواظب رفتارت كه بودي؟"

"بله مادر ! خيلي حواسم بود او خيلي مرا دوست دارد."
***

"خانم ستايش ؟"

....

"خانم ستايش؟"

...

"خانم ستايش حواستان كجاست؟"

پريدم بالا."بله آقاي تاج دار ؟"
نگاه پر از ملامتش را بر جانم افكند "چرا حواستان را جمع نمي كنيد ؟ مي دانيد چند بار صدايتان
كردم؟"

با شنيدن صداي زنگ نفس راحتي كشيدم . با غضب نگاهم كرد . بچه ها كلاس را ترك مي كردند . زنگ آخر بود . همراه الهام از كلاس بيرون آمدم. الهام از در كلاس تا در خروجي مدرسه يكريز حرف زد.

"از وقتي سميرا شاگرد اول كلاس شده ديگه هيچ كس رو تحويل نمي گيره...خوب حق هم

دارد... مي خواهد به كالج برود...من هم بودم به كسي محل نميگذاشتم...راستي ماني! علت

اين همه افت تو چي بود ؟ چرا اين قدر نمره هايت كم شد؟"

" واي برديا..."

"چي؟ چي گفتي ؟"

با ديدن بنز قرمز رنگ برديا بي اعتنا به حرفهاي بي سرو ته الهام به طرف ماشين دويدم.جلوي

پايم ترمز كرد.در جلو را باز كردم و با گفتن سلام روي صندلي نشستم. پولور آبي پوشيده بود و

موهايش برق مي زد. ادوكلن خوشبويي هم زده بود.صداي ضبط بلند بود.

" حالت چطور است؟ كي تعطيل شديد؟"

" همين الان . حدس ميزدم بيايي."

نگاهي گذرا به من انداخت."مي خواهي ناهار را در يك رستوران حسابي و آنتيك بخوريم."

" با كمال ميل..."

با سرعت زياد خيابانها را طي مي كرديم.ذوق زده بودم و احساس خوشبختي مي كردم .

رستوراني كه مي گفت در يكي از بهترين خيابانها قرار داشت.
* فصل هفتم *


"مادر كسي تلفن نزذه؟"

" نه ! راستي لباست آماده است. نمي خواهي پرو كني ؟"

" چرا ! مادر برديا..."

"نه هيچ كس زنگ نزده ."

پيراهن شكلاتي رنگ اندازه تنم بود و مثل لباس قبلي به من مي آمد.

"به به ! چه قدر خوشگل شدي ماني!"

ولي من هيچ حوصله نداشتم . آن روز برديا نيامده بود جلوي مدرسه .

فردا شب مهماني برگزار مي شود. او لابد مي آمد . يعني تا آن وقت طاقت مي آوردم؟

بي حوصله و عصبي به اتاقم رفتم و روي تخت دراز شدم . صدايش در افكارم پيچيد:"

دوستت دارم مي خواهم فقط مال من باشي "

***

" مادر پس چرا كسي نمي آيد ؟"

" مي آيند دختر كمي صبر داشته باش ."

خانواده خاله رويا زودتر از همه آمدند. آرمينا نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت:"خوب خوشگل

خانم ! شنيدم خانم رزيتا يك دل نه صد دل عاشق تو شده؟"

ماريا به جاي من گفت:" درست شنيدي. خوب ديگر ماني لياقتش همين بود."

روي مبل نشست و گفت:" ما كه بخيل نيستيم ولي ماندانا هنوز يك بچه است بايد حواسش را جمع كند يك وقت از سادگي اش سو ء استفاده نكنند."

ماريا عصبي شد و گفت :" كي گفته ماريا ساده است؟"

خاله رويا وسط حرفشان پريد و گفت :" ساده نه خنگ است!"

عاقبت انتظارم به پايان رسيد . قلبم با ديدنش تند مي كوبيد و تمام بدنم گرم شد. دسته گل بزرگي در دستش بود . تا رسيد به من نگاه جذابش را بر ديده من پاشيد و گل را به طرف من گرفت و گفت:" تقديم به عزيز ترين كس زندگي ام."

تمام دل تنگي ام را با نگاهش از بين بردم . گل ها را به سينه ام فشردم و با خوشحالي تشكر كردم .

آرمينا نوار شادي گذاشت . به طرف برديا رفتم .

"ديروز نيامدم دنبالت دلت برايم تنگ نشد؟"

" چرا خيلي هم ناراحت شدم . چرا نيامدي.؟"
"راستش با چند تا از دوستانم به سالن بيليارد رفته بوديم ..." برديا دست كرد در جيبش و بسته قرمز رنگي در آورد . وقتي در آن را گشود چشمانم از فرط تعجب گرد شده بود.گردنبند مرواريدي به گردنم انداخت .

deltang 07-23-2009 08:04 PM

در ميان كف و هلهله ي مهمانان دستم را بوسيد . بيش از اندازه احساس كردم كه دوستش

دارم.مادر نتوانست طاقت بياورد و با اشاره چشم و ابرو مرا به آشپز خانه كشاند.ذوق زده

و خوشحال به نظر مي رسيد . مرواريد ها را با انگشتهايش لمس كرد و دو سه تاشان را زير

دندانهايش فشرد و با صداي سرشار از شادي گفت:" اصل اصل است دختر! نگاه كن! وقتي در

چنين مهماني يك گردنبند مرواريد به تو هديه مي دهد معلوم است بيش از حد تو را مي

خواهد...واي ! الان چشم خاله رويا و آرمينا در مياد... بعد از رفتن مهمان ها يادم بنداز اسپند

دود كنم...آخ ....چقدر سربلندم كرد...اين جوان متشخص و از خانواده اصيل."

از آن شب به بعد ما هر روز همديگر را ميديديم . هر بعد از ظهر در مقابل چشمان پر حسد دختران

مدرسه مرا سوار بنز آخرين مدلش مي كرد و تا شب كنار هم بوديم . در چند مهماني دوستانش

هم مرا با خود برد. در يكي از اين مهماني ها كه در يكي از روزهاي عيد نوروز بود اتفاق بدي افتاد.

_ ماني آن دختر و پسر را نگاه كن ! چقدر رفتارشان مضحك به نظر مي زسد .

نگاهم مسير نگاهش را دنبال كرد . چيز غير عادي در رفتار آنها نديدم.بوي الكل و دود سيگار

فضاي اتاق را مسموم كرده بود.

_برديا برويم بيرون!اينجا دارم خفه مي شوم.

_البته عزيزم كمي قدم زدن سر حالمان مي كند .

هنوز جوابش را نداده بودم كه برديا به طرز وحشتناكي آن جوان را زير مشت و لگد هاي خود ش

غرق در خون كرد. هيچ كس نتوانست مانع از اين رفتار جنون آميز برديا شود.چشمانش دو كاسه

خون بود.وقتي خسته شد دست از زدن كشيد . از نفس افتاده بود . من سرا پا وحشت و ترس

بودم . در اين مدت چنين رفتار غير عادي را از او نديده بودم. هنوز اعصابش آرام نشده بود.

_بيا برگرديم تا همه را زير مشت و لگدهايم له نكردم.

وقتي سوار ماشين شديم با سرعت سرسام آوري پشت سر هم دنده عوض مي كرد و گاز

ميداد.به خودم جرات دادم و گفتم:" برديا چرا اين قدر عصبي هستي ؟"


با فرياد پر خشمي گفت:" مگر نگفته بودم فقط مال من هستي؟ چطور جرات كردي...؟"

"ولي خودت ديدي كه من تقصيري نداشتم ... آن جوان خودش..."

" خفه شو ... هيچي نگو...والا..."

و الا را چنان تهديد آميز ادا كرد كه لرزيدم و در خود مچاله شدم ... آري ! آن شب به راستي از

رفتار برديا ترسيده بودم.
* فصل هشتم *


" دانش آموز سميرا يوسفي با پشتكار فروان و نمره هاي عالي به كالج معرفي شد."

سميرا در ميان كف زدنها و تشويق فراوان براي دريافت جايزه و لوح تقدير به بالاي سكو رفت.حس غريبي داشتم.نميشد گفت حسادت.نه! كالج حق مسلم سميرا بود . آن همه تلاش و پشتكار. من چه كرده بودم؟ در طول مدرسه چند بار در پارتي شركت كرده بودم ؟ ميدانم كه يادم نمي آمد.در تمام ساعتها كه من در كنار برديا از عشق و علاقه حرف مي زدم او درس خوانده بود .آري! به حالش غبطه نمي خوردم اما براي خودم متاسف بودم . زنگ كه به صدا در آمد آخرين روز مدزسه هم به پايان رسيد . همراه الهام از صف طويل بچه ها گذشتيم. من متفكرانه
گام بر مي داشتم و او وراجي مي كرد.

"ماني! خيلي دلم مي خواست به جاي سميرا تو امروز تشويق مي شدي ...حيف شد. فكر ميكنم دوستت برديا باعث اين شكست شد. تو ايت طور فكر نمي كني؟"

براي اولين بار دوست داشتم به حرفهاي الهام گوش دهم.

" انگار امروز پيدايش نشد ... واي ! نمي ئاني چه قدر ازش مي ترسم خيلي بد گاز ميدهد . بعضي وقتا هم چپ چپ نگاهم مي كند ."

نه زدم تو ذوقش و نه با بي ميلي به حرفهايش گوش دادم ... چقدر دلم ميخواست بيشتر حرف بزند . انگار حرفهايش را دوست داشتم . انگار داغ دل مرا تازه مي كرد... به ياد برخورد هفته پيشش افتادم كه جلوي مادرش سيلي محكمي زير گوشم خواباند آن هم به خاطر اين كه گفته بودم نمي توانم شب را پيششان بمانم اگر پا در مياني مادرش نبود به همان سيلي اكتفا نمي كرد.

" ماني خداحافظ. . من رفتم...حالا كه مدرسه ها تعطيل شده دلم برايت تنگ مي شود ... راستي تجديدي هايت را چكار مي كني؟"

آه عميقي كشيدم و گفتم:" يك كاري ميكنم گه گاهي به ديدنم بيا"


مادر بزرگ كه در را باز كرد خسته و غمگين داخل شدم . حالم بد جوري گرفته بود .

"نميخواهي ناهار بخوري؟"

" نه مادربزگ اشتها ندارم .... مادر بالاست؟"

" فكر نكنم چون هيچ سرو صدايي به گوشم نرسيده."

"يك كمي حالم گرفته است ! احساس خوبي ندارم."

سرش را به علامت تاسف تكان داد ." خيلي برا سيما متاسفم ! چطور اجازه مي دهد آن مرتيكه
فكلي بهت نزديك شود؟ تو هنوز بچه سالي دختر! چه مي داني عشق يعني چه ؟ اي ... مادر هاي آن دوره زمانه كجا از اين كارها مي كردند ؟"

" مادر بزرگ مي خواهم كمي فكر كنم اگر برديا آمد بگوييد نيست ."

قدر شناسانه به رويم لبخند زد و با خيال راحت به اتاقم رفتم . وقتي بيدار شدم كه هوا تاريك بود .
مادر بزرگ تلويزيون نگاه مي كرد . دو استكان چاي ريختم و كنارش نشستم.

لبخند بر لب گفت:" پسره آمد! از خود راضي و طلبكار هر چي گفتم دست از سر ماني بردار نگاه كينه تو زانه به من كرد و رفت ."

زنگ تلفن به صدا در ْمد. به طرف گوشي رفتم . صداي غضب آلود برديا مثل برق تمام وجودم را به لرزه انداخت.

" خوب پس آن پيرزن خرفت بهم دروغ گفته ؟"

" دروغ نگفت خانه نبودم..."

نعره كشيد و گفت:" خفه شو ! مگر بهت نگفتم هر وقت خواستم بايد ببينمت ؟!"

"خوب حالا چرا عصبي هستي خب فردا بيا دنبالم."

چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد :" خيلي خوب فردا جايي نرو منتظرم باش ."

deltang 07-23-2009 08:05 PM

***

" سوارشو چقدر طولش دادي ؟"

" ساعتم را پيدا نمي كردم."

بي آنكه نگاهش كنم در رابستم . مثل هميشه تند مي راند. به باغ رفتيم . به محض اينكه ماشين را خاموش كرد با يك حركت تند و عصبي پياده شد . در سمت مرا گشود و مرا كشان كشان داخل ساختمان برد .

داد كشيدم.:"چه كار مي كني؟ خودم مي آيم چرا اينطوري مي كني؟"

در را بست . چه قدر از ديدن چشمان پر خشم و جنونش هراسيده بودم .بي مقدمه و پي در پي
چند سيلي به گوشم نواخت . به قدري جا خورده بودم كه نقش بر زمين شدم. وقتي ديد افتادم از زدن چند مشت و لگد هم دريغ نكرد.

با گريه گفتم :" آخر چرا مي زني ؟ مگر من چه كار كردم ؟ "

يقه پيراهنم را محكم چسبيد و و به موهايم چنگ انداخت ." حالا ديگر خودت را قايم مي كني ؟ آن پيرزن فس فسو كوكت مي كند تا مرا نبيني آره نشانت مي دهم ."

به هق هق افتاده بودم .و التماسش مي كردم .:" تو را به خدا مرا ببخش ... غلط كردم...ديگر تكرار نمي كنم... اشتباه كردم."

ولي او آرام نمي شد . روي مبل كنار شومينه پرتم كرد . خيره به جشمم نگريست ." همين جا ميماني تا برگردم..."

رفت در را هم از پشت قفل كرد. تمام تنم درد مي كرد . پاي چشمم مي سوخت ... نه! من خواب نيستم . اين واقعيت تلخ زندگي من است . برديا مشكل روحي و رواني دارد . آه ! چرا بايد خودم را گرفتارش مي كردم ؟

ساعت هشت بود . دو ساعتي از رفتنش مي گذشت . اما عاقبت برگشت . دو دستش پر بود . به ترتيب مرغ و نوشابه و نان و ميوه را روي ميز گذاشت . چهره اش آرام به نظر مي رسيد . نه ! خيلي آرام بود...صدايم كرد . نرم و خوش آهنگ ... نه ! اشتباه نمي كردم ...

"ماني من ! بلند شو بيا مرغ براي كباب آماده كنيم الان آتش شومينه را راه مي اندازم ."

با ترديد و دودلي از جا بلند شدم . نگاهم كرد مثل هميشه كه خوش اخلاق بود خواستني و عاشق ! و گفت :" مي داني چه قدر دوستت دارم ؟"

از فرصت استفاده كردم و گفتم :" پس چرا روي من دست بلند مي كني ؟"

انگشتش را روي لبم گذاشت و با لبخند گفت :" همه چيز را فراموش كن ! "

هيچ نفهميدم علت ان رفتار جنون آميز و اين رفتار مهر آميز او چه بود ؟
مثل هر بار چنديد عكس از من گرفت و مثل هميشه دلش مي خواست بيشتر باهم بمانيم . عاقبت راضي به رفتن شد . موقع خداحافظي با لبخند گفت :" فردا مي بينمت."

" خيلي خوب ... شب به خير ."

ساعت يازده شب بود . پاورچين از پله ها بالا رفتم . لابد مادر بزرگ خواب بود . چرا يادش رفته آباژور را روشن كند ؟ كليد چراغ را زدم .كفشهايم را در آوردم و به طرف آشپز خانه رفتم تا آب بنوشم اما با ديدن سايه اي از پشت سر به وحشت افتادم و به عقب برگشتم . چيزي كه مي ديدم سايه نبود . نميتوانستم باور كنم .

مادر بزرگ بود كه از سقف آويزان شده بود ! با چشماني از حدقه در آمده . چند لحظه مات و مبهوت مانده بودم . صداي جيغ خودم را شنيدم و احساس كردم نقش بر زمين شده ام .

deltang 07-23-2009 08:16 PM

چشم كه باز كردم چند چشم قرمز و پف كرده به من خيره بود. انگار صبح شده بود . چرا مادر داشت گريه ميكرد ؟

" مادر ! مادر بزرگ كجاست ؟ چه اتفاقي برايش افتاده ؟"

مادر تور مشكي اش را روي لبانش گرفت و با گريه گفت :" يك دزد نامرد تمام جواهرات مادر بزرگ را برده و او را هم ... " نتوانست ديگر ادامه دهد .

چند مامور به اين طرف و آن طرف خانه ميرفتند . يكي از آن ماموران كه انگار رئيس پليس بود به

سوي ما آمد . در يك دستش بي سيم بود و در دست ديگرش يك برگ يادداشت . نگاهي به

سويم انداخت و گفت :" شما براي پاره اي از توضيحات با ما به اداره پليس مي آييد ."

نگاهي پر ترديد به مادر انداختم . مادر روسري مشكي اش را سرم كرد و همراه من از پله ها

پايين آمد .

"نام ؟"

" ماندانا ستايش ."

" نسبت با مقتول ؟"

" نوه دختريشان هستم ."

" چرا ديروز به منزل مادر بزرگ رفته بوديد ؟"

" من با مادربزرگ زندگي مي كردم چون تنها بود مادرم خواسته بود براب مراقبت از ايشان

كنارش باشم."

" پس تا آن موقع شب كجا بوديد ؟"

" با نامزدم بيرون بودم وقتي برگشتم ... " ادامه ندادم.

" با نامزدتان كجا بوديد ؟"

خواستم بگويم در يك باغ بزرگ در يك خيابان خلوت در نياوران اما به ياد گوشزد برديا افتادم كه
ميگفت به كسي نگويم كه به آنجا مي رويم .

" توي خيابا پارك كار هميشگي مان گشتن توي خيابان است ."

" تمام مدت كنار هم بوديد ؟"

ياد خريد شام افتادم كه دو ساعت طولش داده بود . " بله تمام مدت كنار هم بوديم ."

آخرين يادداشت را هم نوشت و سپس به پشتي صندلي تكيه داد .

" خيلي خوب ! از واقعه پيش آمده بسيار متاسفم شما ميتوانيد برويد ."
* فصل نهم *


ماريا در حال پذيرايي كردن بود . سيني خرما را جلوي مهمانان مي گرفت . زير چشمي به من


نگاه كرد و گفت :" برديا آمده بردمش به اتاقت ."

حوصله اش را نداشتم . خاله رويا سيني را به دستم داد و گفت :" بلند شو دختر ! اين مهمانان نبايد پذيرايي شوند ؟"

نگاهش كردم . تكيده شده بود . بدون آرايش چين و چروك صورتش را مي شد شمرد . بعد از پذيرايي با گوشزد دوباره ماريا به طرف اتاق خوابم رفتم . روي تختم نشسته بود . لباس مشكي هم به تن نداشت. با ديدنم از جا برخاست و به طرفم آمد . گونه ام را بوسيد و گفت :" چقدر رنگت پريده ؟"

گله نكردم چرا لباس مشكي نپوشيدي .

" چيزي ميخوري برايت بياورم ؟"

" نه ! آمدم تو را با خودم ببرم."

" ولي نمي توانم بيايم ."

"چرا ؟ يك پارتي خصوصي است . دوستان همه جمع اند ."

"مثل اينكه متوجه نيستي مادر بزرگم را به قتل رسانده اند . تو صحبت از پارتي مي كني !"

پوز خندي زد و گستاخانه گفت :" بله مادر بزرگ شما بيست سال داشتند و جوانمرگ شدند ...بس كن اين ادا ها را ."

داد زدم :" مادربزرگم براي من خيلي عزيز بود ! من هم عزادارش هستم ! خودت تنهايي در ان پارتي لعنتي شركت من ."

موهايم را از پشت كشد و با لحني عصبي گفت :" مثل اينكه لحن خوش حاليت نيست . نگذار دادوقال راه بيندازم مثل بچه آدم لباس بپوش و دنبالم بيا ."

deltang 07-23-2009 08:17 PM

نميدانم از درد موهايم بود يا وحشت از داد و بيداد و آبروريزي او بود كه تسليم شدم و گفتم:"

باشد ! باشد ! مي آيم ."

موهايم را ول كرد . از توي كمد لباس راسته بلند م را در آوردم . گريه مي كردم شايدم التماس

مي كردم. " خواهش ميكنم بگذار با همين لباس بيايم بعد لباسم را عوض مي كنم ."

مقابل پنجره ايستاد و گفت :" خيلي خوب ! فقط زياد طولش نده ."

لباسم را تا كردم و توي ساكي گذاشتم . اشكهايم را پاك كردم و گفتم :" ولي آخر بگويم كجا مي

روم ؟"

به طرفم برگشت و گفت :" فكر نكنم به كسي ربطي داشته باشد كه كجا ميرويم ! راضي كردن

مادرت هم با من ."

خجل و غمگين از اتاق بيرون آمدم . فكر مي كردم نبايد سرم را بالا بگيرم چرا كه با رخت عزا مي

خواستم در پارتي شركت كنم... نميدانم چه به مادر گفت كه او مخالفتي نشان نداد .

"
اول مي برمت باغ تا لباست را عوض كني و دستي به سر و رويت بكشي. بعد از يكي دو ساعت

استراحت ميرويم تا به دوستم بد قولي نكرده باشم ."

نگاهش نكردم از دستش دلخور بودم ... نه ! ديگر دوستش نداشتم .


" خوب تا تو توي شومينه آتش بياندازي من با وسايل ناهار برگشتم ."

وقتي رفت نگاهي به شومينه انداختم و چوب ها يكي يكي داخل آن ريختم . سست و بي حال

بودم . چرا قبول كردم همراهش بيايم ؟ نيم ساعت بيشتر طول نكشيد كه آمد . وسايل خريده

شده را روي ميز چيد . مرغ را درسته به سيخ كشيد و كنار من آمد .همانطور كه ذغال چوب را

براي كباب آماده مي كرد پرسيد :" چرا اينقدر پكري ؟ وقتي پيش من هستي ..."

حرفش را قطع كردم:" نميتوانم بي تفاوت باشم آقاي شاهنده ! مادربزرگم..."

اين بار او وسط حرفم پريد :" اينقدر مادربزرگت را بهانه نكن !عمرش را كرده بود ."

" بله ولي به مرگ طبيعي نمرده .به قتل رسده ! اين دلم را ميسوزاند. اگر من كنارش بودم ."

مرغ به سيخ كشيده شده را روي آتش گذاشت و كنارم نشست و گفت " دلت به حال اين چيزها

نسوزد لحظه را درياب . "
دستش را پس زدم و از جا بلند شدم پشت به او ايستادم و گفتم :" تو از من چه توقعي داري ؟ من نمي توانم ..."
صداي فريادش بلند شد " اين اداها را براي من در نياور... حوصله اش را ندارم ." از جا بلند شد و تمام پنجره ها را گشود . صدايم كرد . مي دانستم اگر كم محلي بكنم با واكنش شديد او روبه رو ميشوم . بي ميل و به ناچار به سمت او برگشتم . كنار يكي از پنجره ها ايستاده بود و دستهايش را به سويم كشيده بود . دلم نمي خواست حتي يك قدم به سويش بردارم. نه ! هيچ كششي در من نبود ... به ياد چهره خشمگين و چشمان به خون نشسته ديشبش افتادم.

" ميداني چه قدر دوستت دارم ؟"
نگاهش كرم . دوستم داشت ؟ در نگاهش برقي مي جهيد كه تنم را به رعشه انداخت. سرم روي سينه اش بود . دوستش نداشتم...مطمئن بودم كه ديگر نمي خواستمش . آري! مثل آن وقتها عاشق طرز نگاهش نبودم . دستهايش را نمي پرستيدم . از ترس بود كه در آغوشش فرو رفته بودم .

" بوي سوختگي مي آيد ..."
مرا به همراه خودش به طرف شومينه برد . پس از خوردن ناهار بالشتي روي كاناپه انداخت و خودش دراز كشيد . زير حلقه دستانش به شعله آتش چشم دوخته بودم . او خيلي زود خوابيد اما من نتوانستم پلك روي هم بزارم. به رفتار برديا فكر مي كردم . از ياد آوري رفتار وحشيانه ديشبش قلبم در هم پيچيد . ناخواسته به ياد حرف هاي كاوه افتادم . در يكي از مهماني ها برديا براي انجام كاري رفته بود بيرون . او كنارم نشست . اگرچه مي دانست از او خوشم نمي آيد اما چشم در چشمم دوخت و گفت چيزي را به عنوان يك دوست مي خواهم به شما گوشزد كنم زياد با برديا رابطه برقرار نكن ! او يك كمي مشكل دارد... وقتي چيزي را بخواهد هر كاري ممكن است بكند . كمي هم صبي است. وقتي خشمگين شود برايش مهم نيست چه كار مي كند ...
من كينه توزانه نگاهش كردم و با تمسخر گفتم : اگر فكر مي كنيد با اين حرف ها مي توانيد نظر مرا نسبت به برديا عوض كنيد بايد بگويم سخت در اشتباه هستيد . من با او تا به حال هيچ مشكلي نداشتم بهتر است دو به هم زني نكنيد او با دلخوري ميز را ترك كرد .

با جابه جا شدن برديا روي كاناپه افكارم به هم ريخت . بعد فكر كرده شايذ حق با كاوه بود !
بيدار شد . هوس قهوه كرده بود . خودش قهوه را آماده كرد. ساك را از روي مبل برداشت و به طرفم پرت كرد.
" خوب لباست را بپوش بايد كم كم را بيفتيم ."
ساك را برداشتم و خواستم براي تعويض لباس به يكي از اتاقها بروم كه نگذاشت . " نكند از من خجالت مي كشي ؟" سپس دو گام به سمت من برداشت و گفت " نترس من نامحرم نيستم ."
به موهايم شانه زدم و با اصرار برديا كمي آرايش كردم . وقتي آماده شدم مقابلم ايستاد . لبخند به لب داشت و سرتاپايم را بر انداز مي كرد .
" راستي تو يك عروسك زيبا هستي و فقط مال من هستي ! اين يادت باشد ."
دستم را بوسيد و دوباره برقنگاهش را به ديده مضطرب من پاشيد .

آن مهماني به من خوش نگذشت . نه شام خوردم و نه لب به پيريني و ميوه زدم. وقتي همه مي رقصيدند به من خيره شد . كمي مست كرده بود اما مثل دوستانش رفتارش غير عادي نبود .
"نه عزيزم باشد براي يك مهماني ديگر درست نيس كه من ..."
فشاري كه به بازويم وارد كرد هشداري بود كه بايد اطاعت مي كرم . حال خوشي نداشتم در تمام طول رقص در چشمان روشن و وحشي اش چهره حلق آويز مادر بزرگ را مي ديدم كه به من زل زده بود . سرم گيج مي رفت .ديگر نتوانستم آنجا بمانم . محكم به بازوي برديا چسبيدم و ملتمسانه گفتم :" من را از اينجا ببر برديا ! حالم هيچ خوش نيست ."
انگار متوجه حال بد من شده بود . دستي نوازشگرانه روي صورتم كشيد و مهربان گفت:" باشد عزيزم همين الان از اينجا مي رويم ." سپس كمكم كرد تا از جايم بلند شوم .
روي صندلي ماشين نشستم احساس كردم حالم بهتر شده .

اول اصرا كرد مرا با خود به به خانه شان ببرد . به زحمت توانستم رايش را عوض كنم . ساعت ده شب بود مي دانستم هنوز خاله رؤيا منرلمان است. نميدانستم با آن لباس ها چطور بايد به منزل بروم.
آرمينا اولين نفري بود كه تحقيرم كرد ." خوب ! امشب دنبال اين برنامه ها نميرفتي نمي شد ؟"
خاله رويا تحقير دخترش را تكميل كرد :" مادر بزرگ هنوز توي سرد خانه است ! آن وقت خانم ..."
مادر به موقع به دادم رسيد :" ولش كنيد چه كارش داريد ! آن قدر حالش بد بود كه گفتم برديا ببردش بيرون تا حالش بهتر شود . سپس رو به من به اتاقم اشاره كرد و گفت :" زود باش برو لباست را عوض كن "
لباسم را عوض كردم و روي تخت افتادم . بي اختيار با صداي بلند گريه سر دادم . مادربزرگ ! به راستي امشب شرمنده شدم .

deltang 07-23-2009 08:17 PM

* فصل دهم *

مراسم چهلم هم تمام شد . لتاش گروههاي پليس براي پيدا كردن قاتل تا آن موقع به هيچ نتيجه اي نرسيد . خاله رويا در تمام اين مدت مهمان ما بود و با هم بحث مي كرديم . برديا دو هفته پيش براي انجام كاري كه هيچ در موردش با من صحبت نكرده بود به پاريس رفت و من با خيال راحت درس خواندم و توانستم در دو درس رياضي و زبان كه تجديد شده بودم نمرا قبولي كسب كنم .
آن روز خاله رويا هنوز روي حرفش اصرار مي كرد ." ببين خواهر! طبقه اول كه مال من شد . طبقه دوم هم مال تو ... طبقه سوم هم مي فروشيم و تقسيم مي كنيم ."
مادر مخالف فروش طبقه سوم بود ." نه ! اين چه كاري است طبقه سوم را اجاره مي دهيم و اجاره اش را به تساوي تقسيم مي كنيم ."
زنگ خانه به صدا در آمد . گوشي اف اف خراب بود.
" ماني برو پايين ببين كي پشت در است ."
باز هم زورشان به من رسيد . بدون هيچ اعتراضي براي گشودن در رفتم . در را كه باز كردم با دو چهره نا آشنا برخورد كردم . اولي مرد ميانسالي بود با فدي متوسط كه دو پوشه رنگي زير بقلش بود و دومي جواني سي ساله به نظر مي رسيد كه قد بلندي داشت و چهره اش خوش تركيب و جذاب بود . چشمهاي سبز و موهاي خرمايي اش به چهره اش جذبه خاصي بخشيده بود . ابروان مشكي اش كمي به نظزم آشنا آمد ولي هر چه فكر كردم ديدم نمي شناسمش . خيلي طول كشيد تا يادم آمد بايد سلام كنم .
جواب سلام مرا دادند .
" ببخشيد شما ؟"
مرد ميانسال گفت :" من وكيل آقاي بهتاش هستم . " و با دست به همراهش اشاره كرد .
" آقاي بهتاش نوه بهتاش بزرگ يعني پدر بزرگ شما هستند !"
چشمانم قلمبه زدند بيرون ! نمي دانم تا چه حد دهانم باز مانذه بود كه گفتند :" تا كي مي خواهيد ما را پشت در نگه داريد ؟"
پشت سرم از پله ها بالا آمدند . در فكرم هنوز اين معما حل نشده بود .
" كي بود ماني ؟"
مادر تازه متئجه دو مرد نا آشنا پشت سر من شد . منتظر پرسش مادر نماندند خودشان را معرفي كردند. مادر چشمانش را تنگ كرد و گفت :" چي ! نوه پدر من !"
" اگر اجازه بدهيد بيايم تو همه چيز برايتان روشن مي شود ."
مادر كه سخت حيران بود خودش را كنار كشيد . همه از جا برخاستند. ماريا و آرمينا زل زده بودند به جواني كه چشمان سبز داشت . مهبد و آرمين در حال تماشاي تلويزيون بودند.
" پيش از اينكه بخواهم توضيحي بدهم واقعه اسفناك مرگ بانو بهتاش را به شما تسليت عرض مي كنم ..."
مادر نتوانست تا پايان حرفش صبر كند پرسي :" ببخشيد آقاي ...؟!"
وكيل با لبخند خودش را معرفي كرد :" اديبي هستم . وكيل حقوقي آقاي بهتاش ."
مادر زير چشمي به جوان نگاهي انداخت . جذبه اي در رفتارش بود كه احترام همه را بر مي انگيخت .
توضيح داد پدر بزرگ در زمان خدمتش به عنوان فرمانده نيروي دريايي شمال در شهر نوشهر با دختري از يك خانواده كشاورز ازدواج كرده اما با مخالفت و تحقير خانواده اش مواجه مي شود و بر خلاف ميلش آن زن را با پسرا چهار ساله تنها مي گذارد ولي در وصيت نامه اش قيد مي كند كه بعد از مرگ همسر دومش همه ميراث او به پسرش سهراب برسد و تاكيد مي كند تا زماني كه همسر دوم او زنده باشد اين وصيت نامه هيچ ارزش قانوني ندارد...
و در ادامه گفت :" پس از شنيدن خبر قتل بانو بهتاش در صدد بر آمدم تا وصيت نامه را عملي كنم و توانستم ردي از خانواده اول ايشان پيدا كنم كه متاسفانه فهميدم پسرشان سهراب پس از فوت همسرش از دست ميرود و تنها باز مانده شان پسري است به نام فريبرز..."
مادر گفت :" آقاي اديبي ! يعني شما مي خواهيد بگوييد كه اين آقا برادر زاده ناتني من و وارث اين آپارتمان است ؟"
فريبرز با صلابتي كه در نگاهش بود و صراحتي كه در بيانش مي جوشيد رو به مادر گفت :" بله خانم ستايش. اگر چه هيچ وقت پدر بزرگم را نديدم اما كاري كه كرده گوشه اي از فقدان محبتش را نسبت به پدرم پر نمي كند . پدر در تمام سالهاي زندگي اش بدون دستان نوازشگر پدرش بزرگ شده و در تمام مراحلي كه به او احتياج داشته او را نداشتهو از اين نعمت محروم شده است ...من مي خواهم هر چه سريع تر نسبت به وصيت پدربزرگم عمل كنم ."
مادر چندان از لحن صريح برادر زاده اش خوشش نيامد ." معلوم است كه خيلي براي صاحب اين خانه شدن عجله داريد ! ما از كجا بدانيم اين قصه اي ر كه برايمان تعريف كرديد حقيقت دارد ؟ شايد همه اش كلك و نقشه باشد ... شايد قاتل مادر بيچاره ام شما باشيد..."
فريبرز با صداي محكم و قاطعي فرياد كشيد :"بس كنيد خانم ! جاي بسي شرم و افسوس است كه مرا متهم به اين كار ميكنيد . مي توانم به خاطر اين كار از شما شكايت كنم."
مادر عصباني شد و در حالي كه چهره اش پر از خشم بود فرياد زد:"خوب برويد شكايت كنيد شما و وكيلتان معلوم نيست از كدام جهنم دره اي بلند شديد و آمديد اينجا و ادعاي ارث و ميراث مي كنيد ما هم از شما به عنوان دو كلاهبردار كه قصد بالا كشيدن مال مردم را دارند شكايت مي كنيم."
از جا برخواست صورتش از خشم گلگون شده بود . لب پاييني اش مي لرزيد . در اين حالت رنگ چشمان سبزش تيره تر به نظر مي آمد . " خيلي خوب ! هيچ تمايلي ندارم شخصا اين جريان را تعقيب كنم همه چيز را به وكيلم مي سپارم . از رويارويي با شما هم پشيمانم ." سپس رو به آقاي اديبي با لحن پر تحكمي گفت:" برويم آقاي اديبي. از حق خودم نميگذرم . اگر بنا باشد زور بشنوم بايد بگويم به زور گويي بيشتر علاقه دارم ... انتقالي مي گيرم و به تهران مي آيم تا به فاميل ناتني خود ثابت كنم كه كلاهبردار كيست ؟"
براي لحظه اي چشمان مادر و فريبرز در هم خيره ماند . در نگاه هردو كينه و نفرت موج مي زد. وقتي رفتند همه در سكوتي عميق فرو رفتيم. فكر كردم از همان لحظه كه ديدمش يك احساس غريب مي گفت كه آشناست.
نميدانم شايد چشمان سبز و موهاي خرمايي اش كه شبيه من بود كه مادرم و مادر بزرگ هميشه مي گفتند تنها تو چشمان سبز و موهاي خرمايي پدر بزرگ را به ارث برده اي.
مادر مدام در اتاق پذيرايي به اين طرف و آن طرف ميرفت و بلند بلند حرف ميزد.
" مادر بيچاره! تمام سالهاي زندگي اش با پدر چيزي جز صداقت و درستي از خود نشان نداد اما در عوض پدر تلخ ترين حقيقت زندگي اش را از او پنهان كرده بود...آخ... مادر بيچاره! پدر چطور توانست اين كار را بكند؟ چرا اين خانه را به اسم آنها كرد؟ پس ماها چه ؟ ما بچه هايش نبوديم ؟ ماحقي نداشتيم ؟"
ماريا برايش آب آورد اما او با ترش رويي آب را پس زد و گفت :" آّب به چه دردم مي خورد دارم مي سوزم. اين پسر حال مرا بهم ميزند انگار طلبكار است.
خاله رويا دستش را گرفت و در مقام همدردي گفت :" حالا كه اتفاقي نيفتاده . از كجا معلوم كه راست مي گويند؟ شايد همه چيز نقشه باشد. "
مادر چنگي به موهايش زد و گفت :"بهتر است همه چيز را به زمان واگذار كنيم ."
آ» شب هركس در لاك خودش فرو رفته بود و شايد پيش خود اين موضوع را بررسي ميكرد . هيچ كدام از ما به بر ملا شدن چنين حقيقت بزرگي فكر نمي كرديم . نه ! از كجا ميدانستين پدربزرگ پيش از ازدواج با مادربزرگ همسر و فرزندي داشته. از كجا مي دانستيم مادر بزرگ به قتل ميرسد و اين حقيقت فاش مي شود . آيا ميشود حدس زد كه قاتل مادربزرگ صاحب همان چشمان سبز است؟! نه! آن چشمها نمي توانستند قصد جان كسي را بكنند . آن چشمان سبز چه قدر شبيه چشمان من بودند .
ماريا گفت :" به قدري شبيه تو بود كه اگر كسي شما را ببيند فكر مي كند خواهر و برادر هستيد ."
مادر زياد از اين حرف ماريا خوشش نيامد . اخمهايش را در هم كرد و رو به ماريا گفت:"اين قدر حرف هاي بي ربط نزن حوصله داري ها !"
آرمينا هم نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و گفت :" پسر دايي به اين خوش قيافه اي داشتيم و خبر نداشتيم." و غش غش خنديد .
به گمانم متوجه نگاه ملامت آميز مادر نشده بود .

deltang 07-23-2009 08:18 PM

آن روز نوبت دادگاهمان بود . تمام شواهد و قرائن نشان مي داد كه ادعاي فريبرز بهتاش چيزي جز حقيقت نيست. آن روز دادگاه راي نهايي را اعلام مي كرد. تلاش مادر و خاله رويا براي متهم ساختن فريبرز بي ثمر بود چرا كه پس از بازجويي هاي به عمل آمده او بي گناه اعلام شده بود و اتهامات به كلي رد شد.
من نمي دانم چرا هنوز به صاحب آن چشمان سبز فكر مي كردم ؟
از دادگاه بيرون آمديم مادر و خاله رويا شكست خورده و متفكر سز به زير انداخته بودند و هيچ حرفي نمي زدند . از آن طرف فريبرز در كنار وكيلش لبخند پيروز مندانه اي زد و حكم موفقيتش در دست راستش به ما دهن كجي ميكرد . وقتي از مقابلمان گذشت پوزخندي زد و خطاب به دو خواهر گفت :" عاقبت حق به حق دار رسيد . حكم تخليه را هم گرفتم مي خواهم كل ساختمان را بفروشم ."
مادر يخ كرد . فريبرز از پله هاي دادگاه پايين رفت مادر آقاي اديبي را خطاب قرار داد ." آقاي اديبي با او صحبت كنيد كه از حكم تخليه استفاده نكند . ما نميتوانيم به اين سرعت خانه پدري مان را ترك كنيم . اصلا فكر كند به ما اجاره داده است ! سر ماه اجاره اش را پرداخت مي كنيم ."
" ببينيد خانم ستايش آقاي بهتاش از برخورد و رفتار شما بسيار ناراحت است و مي خواهد تلافي كند. با او صحبت مي كنم ولي قول نمي دهم كه قبول كند ."
آقاي وكيل با عذر خواهي خداحافظي كرد و رفت . مادر گريه ميكرد.
" يعني امكان دارد ما را از خانه بيندازد بيرون ؟"
مطمئن بودم خاله رويا به حرفي كه ميزند ايمان ندارد .:" نه خواهر ! هيچ غلطي نميتواند بكند . مگر شهر هرت است ."
آرمينا بر خلاف مادرش گفت :"با حكم تخليه اي كه دارد هر زمان كه اراده كند مي تواند اسباب و اثاثيه تان را بيرون بريزد."
خاله رويا به او پريد:" تو خفه شو آرمينا ."
خاله رويا كلاس و فرهنگش گل كرده بود :" پسره دهاتي معلوم نيست از كدام پشت كوهي آمده كه حالا شده صاحب يك ساختمان سه طبقه در بهترين جاي تهران ..."
آرمينا دوباره توي ذوقش زد ." شانس كه دهاتي و شهري سرش نمي شود ."

پدر پس از شنيدن حرفهايمادر به پشتي صندلي تكيه داد و گفت :" خوب عاقبت از داماد سرخانه بودن نجات پيدا كرديم ."
مادر كه حوصله شوخي نداشت با اخم گفت :"به جاي هم فكري با من زخم زبان مي زني ؟"
" چه كاري از دست من ساخته است اگر اين برادر زاده ناتني شما الان با دو تا ماموربه در خانه بيايد ما چه كار كنيم ؟"
مادر با عصبانيت گفت :" نمي دانم اين آكله از كجا پيدايش شد كه زندگي مان را به هم زد ."
پدر گفت:" چاي بريز ماني . خوش رنگ باشد."
پدر زير چشمي به مادر نگاه مي كرد و لبخند كجي روي لبانش بود .
" ولي خودمانيم ها ! فريبرز با آقاي بهتاش بزرگ شباهتي بي مثال داشت. قد بلند چشمان سبز و موهايي خرمايي . حتي ابهت و غرورش را هم از آن خدابيامرز به ارث برده ."
چاي را مفابلش گذاشتم . پوزخندي زد و گفت :" چقدر هم شبيه ماني بود مگر نه سيما."
مادر با اخم نگاهش كرد و پدر بي تفاوت قند را در دهانش گذاشت .
* فصل يازدهم *


هيچ كس در خانه نبود . مادر هم براي خريد بيرون رفته بود . روي كاناپه روبه روي دريچه كولر لم داده بودم چون هوا خيلي گرم و طاقت فرسا بود. برديا تماس گرفته و خبر داده بود تا هفته ديگر به ايران باز خواهد گشت و براي چندمين بار در خلال حرفهايش تكرار كرد كه دلش برايم خيلي تنگ شده است و اينكه وقتي به ايران برگردد براي رفع دلتنگي بايد چند روز بدون وقفه در كنار من باشد . من خوشحال يا ناراحت در جوابش فقط خنديدم .
فكر خاصي نداشتم گه گاهي به ياد مادر بزرگ آه مي كشيدم . چطور قاتل بي رحمش پيدا نشده بود ؟ با شنيدن صداي زنگ بي حوصله بلند شدم. حال باز كردن در را نداشتم دستي روي موهاي ژوليده ام كشيدم و در را باز كردم . با ديدن فريبرز از آن حالت شل و بي حالتي در آمدم و صاف ايستادم.
سلام كردم و به چشمان سبزش زل زدم . تي شرت مشكي و شلوار جين آبي پوشيده بود . موهاي خرمايي اش را دو طرف صورت ريخته بود . كتيرا زده و آراسته بود .

" سلام كسي خانه نيست ؟"
اين مرد مغرور مرا داخل آدم حساب نمي كرد ؟ چقدر تن صدايش دل نشين بود .
" غير از من كسي خانه نيست البته مادرم تا نيم ساعت ديگر بر مي گردد بفرماييد داخل تا شما شربتي بخوريد او هم برگشته ."
زياد بي ميل نبود . لبخند كمرنگي لحظه لبانش را گشود و گفت :" اگر مزاحم نيستم منتظر مادرتان مي شوم ."
خودم را كنار كشيدم و او داخل شد . با عجله آينه و شانه را از روي مبل برداشتم و او را دعوت به نشستن كردم. روي مبل نشست . بدون خضور مادر كمي دستپاچه شدم و نمي دانستم اول برايش شربت ببرم يا چاي ؟ شربت پرتقال را توي ليوان ريختم و همراه با لبخندي به پذيرايي رفتم .
ليوان شربت را از روي سيني برداشت و تشكر كرد . روبه رويش نشستم . ليوان شربت در دستم بود و نگاهم سبزي چشمانش را مي كاويد. او هم عجيب به چشمانم زل زده بود . شايد در دلش مي گفت چقدر شبيه چشمان من است. براي اينكه حرفي زده باشم با اشاره به ليوان گفتم :" بخوريد تا گرم نشده ."
هم زمان با هم ليوان را سر كشيديم .پس از خالي كردن ليوان دوباره نگاه سبزش را به من دوخت و پرسيد :" چند سال داري ؟"
" شانزده سال دارم و سال پنجم دبيرستان هستم يعني مي روم ششم."
" از چه درسي بيشتر خوشت و مي آيد و از چه درسي بدت مي آيد ؟"
نمي دانم چه منظري از اين پرسش ها داشت . شايد چون فكر مي كرد شانزده سال دارم بايئد مثل دختر بچه ها حرف بزندبا اين حال گفتم :" از تاريخ خوشم مي آيد ولي ادبيات را دوست ندارم."
" چرا از ادبيات خوشتان نمي آيد ؟"
به ياد حال و هواي دبير ادبياتمان افتادم كه دلش مي خواست همه آن حال و هوا را داشته باشند ولي لزومي نديدم كه او علتش را بداند . فقط شانه هايم را بالا انداختم .
" من حدود هشت سال است كه تدريس مي كنم و ..."
مثل بچه هاي كو چك شوق زده وسط حرفش پريدم :" وتي ! يغني شمادبير هستيد ؟"
از هيجان زدگي من خنده اش گرفت و با سر تاييد كرد . پرسيدم :" چي تدريس مي كنيد ؟"
وقتي گفت ادبيات سرخ شدم و سرم را پايين انداختم . نمي دانم چرا شروع كردم به توضيح دادن :" راستش از خود درس ادبيات بدم نمي آيد از دبير ادبياتمان ..."
نگاه پر تمسخرش نگذاشت به حرفم ادامه دهم ." در طي اين چند سال هيچ دانش آموزي را نديدم كه از ادبيات خوشش نيايد."
دوباره خجالت كشيدم. عاقبت مادر برگشت . با ديدن فريبرز از روي ناچاري با او سلام و احوالپرسي كرد . برخورد آن دو نفر با همه سردي و خشكي قابل توجه بود . مادر نگاهي زير چشمي به او انداخت و فريبرز گفت :" ببينيد خانم ستايش با انتقالي من موافقت نشده است يعني گفتند تا سال ديگر نميتوانم انتقالي گيرم ..."

deltang 07-23-2009 08:18 PM

مادر كه دست راستش روي قلبش بود آهسته نفس راحتي كشيد . فريبرز ادامه داد :" در حال حاضر از فروش اين ساختمان منصرف شدم تا سال ديگر ! شما هم بهتر است تا آن موقع به فكر پيدا كردن جايي براي زندگي باشيد ."
مادر كه خيالش از بابت خانه راحت شده بود پا روي پا انداخت و گفت :"تا سال ديگر خدا بزرگ است . شايد تا آن موقع تصميم شما به كلي عوض شد و قصد فروش خانه را نداشته باشيد و ما هم ..."
حرف مادر را بريد و محكم و صريح گفت :" من به ندرت تصميمم را عوض مي كنم اگر مي بينيد كوتاه آمدم به علت يك سري معذوراتي است كه در قبال مسئله هم خوني و فاميلي ..."
مادر دستش را به علامت رد حرفهايش بالا آورد و گفت:" هيچ به مسئله هم خوني فكر نكنيد كه براي ما رسميتي ندارد و ... "
" بسيار خوب!پس مجبورم حكم تخليه ام را به اجرا بگذارم براي اينكه شما از من خواستيد كه عصبيت خودم را ناديده بگيرم." سپس از جا برخواست .
" حالا چرا عصباني مي شويد . باشد تا سال ديگر ما خانه مناسبي پيدا خواهيم كرد لطفا بنشينيد ."
" نه! بايد بروم." سپس رو به من با لبخند نرمي گفت :" از پذيرايي گرمتان متشكرم!"
من هم بلند شدم. او با مادر خداحافظي كوتاهي كرد . نميدانم چرا تا دم در بدرقه اش كردم.
" سعي كن در درس ادبيات به تنها چيزي كه مي انديشي عشق باشد و زيبايي و احساس آدميت ! وقتي شعر مي خواني آرام زير لب پچ پچ نكن.خوب است كه با صداي بلند و رسا براي خودت دكلمه كني . آن وقت است كه مي فهمي شيرين ترين درس دنيا ادب و ذوق شاعرانه است."
به ياد آقاي بسطامي افتادم كه هر وقت شعر مي خواند با چنان سوزي دكلمه مي كرد كه انگار خودش آن شعر را سروده است .
" بعد از اين سعي مي كنم چنين باشد."
از پله ها پايين رفتيم . جلوي در هردو ايستاديم . وقتي مقابلش ايستادم با قد بلندم تنها تا شانه هايش مي رسيدم . سبزي نگاهمان در هم گره خورد .
" تا سال ديگر خدانگهدار"
نفهميدم چرا پرسيدم:" ديگر به ما سر نمي زنيد ؟"
فقط نگاهم كرد و لبخند به لب آورد. دستش را به نشان خداحافظي بالا آورد و به طرق بي.ام.و آلبالويي رنگش كه خيلي قشنگ بود رفت . بوقي زد و به آرامي از مقابلم گذشت.
مادر در اتاق نشيمن در حال غر غر كردن بود :" ماني ... كدام گوري رفته بودي؟ مي خواستي آب هم پشت سرش بريزي. خيلي رفتارش دوستانه و مؤدب بود كه تو تا پايين هم بدرقه اش كردي؟"
" چرا اين قدر حرص مي خوريد مادر جان ! آن بيچاره كه رفت و تا سال ديگر هم اين طرف ها پيدايش نمي شود . تا سال ديگر هم به قول شما خدا بزرگ است . شايد رايش عوض شد و نخاهد كه ما از اين جا برويم ... خدا را چه ديدي ؟"
به طرفم برگشت و نگاهم كرد . كمي آرام تر به نظر ميرسيد. وقتي به طرف اتاقم ميرفتم در اين فكر بودم كه تا سال ديگر خيلي راه است.
* فصل دوازدهم *

" سلام ماني! مي خواهم ببينمت . همين حالا."
دستم را روي پيشاني ام گذاشتم تا عرق سردم را در آن هواي گرم پاك كنم .
" سلام كي آمدي؟"
از لحنش پيدابود كه خيلي خوشحال است ." صبح رسيدم دلم برايت خيلي تنگ شده بود. تو چي؟"
خوشم نمي آمد دروغ بگويم اما گفتم :" من هم همينطور ! كي مي آيي!؟"
" همين حالا آماده شو كه آمدم ."
وقتي را گذاشتمنگاه تيز مادر متوجه من بود.
" عاقبت برديا آمد . خيلي خوب است.همش دلم شور مي زد كه نكند يك دختر خارجي تورش بزند." سپس ابروانش را داد بالا.
بي آنكه كششي در خودم پيدا كنم به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم.خداي من! چرا از آمدنش خوشحال نشدم و شادمانه بالا و پايين نمي پرم؟ يك ماهي مي شود كه او را نديده ام. پس چرا هيچ احساس خوشايندي در من برانگيخته نشد ؟ چرا مثل آن روزها براي ديدنش لحظه شماري نمي كنم ؟ حقيقت دارد كه ديگر دوستش ندارم؟ پس آن همه عشق و علاقه كجا رفته است ؟ چرا قلبم تند نمي زند؟ كدام عاشق را ديدي كه انقدر زود از عشقش دل زده شود ؟
نه ! نميوانم خود را گول بزنم او ديگر در قلبم جايي ندارد .
" ماني ! برديا دم در منتظر توست. هر چه قدر اصرار كردم بيايد بالا قبول نكرد ... تو كه هنوز آماده نشدي!بلند شو . چرا بي خيال دراز شدي روي تخت ؟"
كاش مادر مي توانست پاي حرفهاي من بنشيند و با درك احساسم راه حلي پيش پايم بگذارد . اما مادر كم حوصله و بي تحمل من بعد از شنيدن حرفهايم مرا به باد انتقاد و استهاز مي گيرد. بدون هيچ شتابي بلند شدم و لباسم را عوض كردم. مادر تا دم در مرتب سفارشم كرد .
" دختر يك جور رفتار كن كه فكر كند دوري اش برايت خيلي سخت بوده "
جالب بود شايد مادر از احساس بي علاقگي من با خبر بود .
" وقتي بفهمد دوري اش باعث ناراحتي تو مي شود محال است ديگر به مسافرتهاي دور و دراز برود . مدام زير گوشش تكرار كن كه دوستش داري مردها علاقه سيري ناپذيري دارند كه زنهايشان به آنها ابرلز علاقه كنند."
زنهايشان!!؟ ولي من كه زنش نبودم ! هنوز به طور رسمي نامزد هم نشده بوديم پس مادر چه مي گفت؟
" ببين از فرنگ سوغاتي برايت چي آورده؟ تاكيد كن كه با مادرم حتما به ديدار مادرت مي آييم..."
" خداحافظ مادر." در راپشت سرم بستم.پاهايم به طرف بنز قرمز رنگي كه مقابل در حياط ايستاده بود و چراغ مي زد كشيده نمي شد. با خود در حال كشمكش بودم كه پياده شد. موهايش را بيش از اندازه كوتاه كرده بود . شلوار جينش هم خيلي تنگ به نظر مي آمد. تي شرت سپيدش حالت چهره اش را بچه گانه تر كرده بود .لحظه اي نگاهمان به هم گره خورد .بي آنكه اهميتي به زمان و مكان بدهد گفت:"عزيز دلم! باور كن دلم برايت يك ذره شده بود ! اگر امروز صبح نمي رسيدم تهران خودم را مي كشتم." سپس سرم را بلند كرد و خيره به چشمانم گونه ام را بوسيد .
زن پير همسايه با زنبيلي در دست از در حياطشان بيرون آمد و نگاه پر طعنه اي به ما انداخت و چيزي زير لب گفت.شرمگين از رفتار برديا به رويش لبخند زدم و متوجه اش كردم كه كجا هستيم.
دستم را گرفت و شتابان به سمت ماشين برد . يكريز حرف مي زد .
" خودم هم باورم نمي شد تا اين حد بهت وابسته باشم! پاريس كه بودم مثل هميشه به من خوش نگذشت همه روز ها و هفته ها برايم كسل آور بود.هر كه نگاه مي كردم دلم مي خواست معجزه بشود و بجايش تو را مي ديدم. هميشه و هر لحظه به يادت بودم. وقتي بليط برگشت را در دست پدر ديدم نزديك بود بال در بياورم دلم مي خواست بروم بالاي برج ايفل و داد بكشم دارم ميروم پيش ماني!بهترين كس زندگيم عشقم اميدم تا همه پاريسي ها بفهمند كه چقدر خوشحالم."
حرفهايش هيچ حسي در من برنيانگيخت. مثل هميشه ذوق نكردم و گونه هايم سرخ نشدند . بي تفاوت نگاهش كردم و پرسيدم:"اصلا چرا رفتي ؟ چرا رفتنتان اين همه مدت طول كشيد؟"
لب پايينيش را دادبالا و متفكرانه گفت:" مجبور بودم!"
با تعجب پرسيدم :" مجبور بودي !؟ چرا؟"
انگار دلش مي خواست بحث را عوض كند . بوق ممتدي زد و با خنده سر از شيشه بيرون كرد و فرياد زد:" برويد كنار ! نميخواهم از خوشحالي بزنم به شما ها..."
اما هيچ كس سر راهش قرار نگرفته بود!
براي ابراز علاقه و احساس بيش از حد برديا هيچ آمادگي نداشتم و حتي از بوسه هاي پي در پي اش حالت بدي به من دست مي داد. حتي دلم ميخواست مانع از بوسه هايش شوم اما جراتش را نداشتم.

" ماني ! چرا چيزي نميگويي؟"
دلم نمي خواست با حرفهايم فريبش بدهم اما شهامت راست گويي را هم در خود نميديدم. باز به دروغ گفتم:" بقدري حرف براي گفتن داشتم ولي با ديدن دوباره ات همه را از ياد بردم."
در دل خودم را سرزنش كردم. دروغگو! بزدل ترسو!چرا راستش را نمي گويي!؟ لابد از سيليهايش مي ترسي!
" بيا كنارم . نميدانم چرا اينقدر سردم است مي خواهم گرم شوم ."
نگاه پر اكراهي به دستهايي كه به سمتم گشوده بود كردم . دلم نميخواست بروم ولي مگر چاره ديگري داشتم؟
" ماني دلم ميخواهد شب جا بخوابيم."
پس از خوردن شام هردو سنگين و بيحال روي مبل افتاده بوديم . از نگاه خمارش يك لحظه نگراني بر وجودم چنگ انذاخت منتظر پاسخ مثبت من بود .
" متاسفم! نميتوانم قبول كنم."
سريع از جا بلند شد و زل زد به چشمان من ." چرا ؟ مگر مال هم نيستيم؟"
چقدر شنيدن اين جمله برايم دردناك بود . چقدر راحت مرا متعلق به خود مي ديد.
" هنوز نه! چون نه به طور رسمي نامزد شديم و نه عقد كرده ايم ."
" از كدام رسميت حرف مي زني؟ لزومي ندارد همه باخبر شوند كه ما مال هم شده ايم . همين كه من و تو قبول داريم كافيست."
"اشتباه نكن برديا ! اين موضوع بايد رسميت پيدا كند تا مشروعيت هم داشته باشد."
نميدانم چرا با صداي بلند خنديد ." چقدر حرفهايت بچه گانه است ! نمي توانم جلوي خنده ام را بگيرم ."
از اينكه مرا دست انداخته بود ناراحت شدم . سرم را به طرف ديگري چرخاندم و وانمود كردم كه از كارش دلگير شدم.
" قصد بدي نداشتم ماني!ولي قبول كن كه حرفهايت خنده دار است... اخم نكن...معذرت مي خواهم ... خوب بخند ديگر ... اگر نخندي شب را همين جا مي مانيم."
من به ناچار خنديدم.
كمي بعد هديه هايي را كه برايم از پاريس آورده بود يكي يكي از چمدان بيرون آورد و به دستم داد. كت و دامن زرد يقه انگليسي كه فكر مي كنم انتخاب مادرش بود همراه با كيف زيربغل كوچكي كه هم رنگ كت و دامن بود . پيراهن حرير صورتي رنگي كه با تاج سپيد و كفش ساتن هم رنگ پيراهن به اضافه سرويس برليان گرانبهايي كه چشمهايم با ديدنش برق زد و ا چند لحظه كلمه اي نتوانستم بر زبان بياورم .
آن همه هداياي با ارزش گر چه برايم جالب بود اما چندان هيجانزذه ام نكرد كه مثل دفعات قبل به طرفش بروم و صورتش را ببوسم . تنها به كلمه متشكرم اكتفا كردم . انگار او منتظر همان واكنش گذشته بود زيرا زياد راضي به نظر نمي رسيد.

deltang 07-23-2009 08:54 PM

«* فصل سيزدهم *»


" ماني چه قدر اين لباس بهت مي آيد."
به روي خانم سليمي كه از دوستان خانم رزيتا بودند لبخند زدم. پس از دو دور رقص با برديا حسابي خسته و دمق روي صندلي چسبيده بودم . دلم نمي خواست كيس مرا از روي صندلي بلند كند. مادر در حال گفت و گو با خانم رزيتا بود و ماريا و آرمينا با آقاي مهدوي هم صحبت شده بودند.
برديا چند دقيقه اي بود كه مرا تنها گذاشته بود.كسي صدايش كرد و او هم با عذر خواهي رفت. با ديدن كاوه كه رو به رويم ايستاده بود كمي خود را در جايم جا به جا كردم و فكر كردم چرا به من نزديك مي شود؟
كمي اين پا و آن پا كرد . مي خواست دعوتش كنم كه بنشيند اما حال و حوصله بحث با برديا را نداشتم در ضمن از كاوه هم خوشم نمي آمد . در همان حال كه ايستاده بود دستش را به ميز تكيه دادكمي ناآرام و معذب گفت:" ماندانا خانم مي خواستم دوباره در مورد همان موضوعي كه با شما در ميان گذاشتم صحبت كنم..." گوشهايم هم زمان دو صدا را با هم مي شنيد. برديا پشت ميكروفون ايستاده بود.
" خانم ها و آقايان امشب مي خواستم در جشن تولد بهترين كس زندگيم... ماندانا... خبر مهمي را اعلام كنم."
چه جالب امشب شب تولد من بود و خودم نمي دانستم ... مادر دهانش باز مانده بود و ماريا نمي دانم چندمين شيريني را بر دهان مي گذاشت.
" ببين ماندانا برديا يك آدم معمولي نيست . نمي دانم حرفهاي مرا چگونه برداشت مي كنيد ولي من بدون هيچ غرضي مي گويم برديا... يك نوع بيماري رواني دارد كه... چطور بگويم... هر شش ماه براي معالجه به پاريس مي رود تا تحت مراقبتهاي ويژه قرار بگيرد."
"... نامزدي خودم را با دوشيزه زيبا و محترم خانم ماندانا ستايش اعلام مي كنم."
صداي كف و هلهله نگذاشت خوب بفهمم كاوه در هنگام رفتن چه گفت فقط شنيدم كه گفت :" بيماري اش خطرناك است ماندانا..."
دهانم خشك شد و چشمانم مي سوخت ؟ دلم آب مي خواست . شانه هايم مي لرزيد . مادر با چهره اي گشاده و لبخندي كه تا بناگوش را باز كرده بود دست روي شانه هايم گذاشت. در چشمانش نور صدها فانوس گم مي شد.
" دخترم تبريك مي گويم ... از اول هم مي دانستم تو دختر خوش اقبالي هستي."
نمي دانم چرا خودم را در آغوشش پرت كردم و صداي هق هقم بلند شد . مادر فكر كرد از شوق و غافلگير شدن است كه اينگونه سر به شانه اش گذاشته ام و مي گريم.
" مادر بيا از اينجا برويم ... حالم كمي بد است ."
" طبيعي است عزيزم! هركس جاي تو بود..."
"مادر راست مي گويم مرا ببر بيرون ... سرم گيج مي رود."
" باز خودت را گرفتي دختر؟ نگاه كن همه زل زده اند به ما ! خوب نيست اين اداها..."
باقي حرفهايش را نشنيدم و محكم روي زمين پرت شدم .
" ماني جان ! چشمان قشنگت را يكبار ديگر باز كن ."
از برق چشمان عسلي اش تمام تنم لرزيد. جمله آخر كاوه در گوشهايم تكرار مي شد : خطر ناك است... بيمار است...
دستم را روي گوشهام گذاشتم و گريه مي كردم. هيچ كس آن شب نفهميد چه مرگم شده است .كاوه هم ديگر خودش را به من نزديك نكرد.



" اين طور حرف نزن آرمين ماني خيلي وقت است كه خودش را متعلق به برديا مي داند پس به طور حتم نبايد اين قدر هيجان زده مي شد و گريه هايش..."
ماريا حرف خاله رويا را قطع كرد اما معلوم بود هنوز براي گريه هايم دليل منطقي پيدا نكرده است.از نگاه پر از پرسشش گريختم.پس از رفتن خاله رويا و آرمينا ديگر طاقت نياورد و سرم داد كشيد:" امشب از خجالت نزديك بود آب شوم . طوري رفتار كردي انگار تشنه ازدواج با برديا بودي.نديدي خانم سليمي چه با تمسخر نگاهمان مي كرد تو با اين طرز رفتارت هميشه مايه آبروريزي هستي." و در را محكم پشت سرش بست.
به اتاقم رفتم تا در خلوت دور از چشمهاي پرطعنه بقيه گريه كنم.
دلم به حال خودم سوخت . نه! كاوه دروغ نگفته است. مگر نديدي به خاطر يك دروغ چه طورتنبيهت كرد؟ او به راستي بيمار است خودم هم تا به امروز شك داشتم ولي كاوه مطمئنم ساخت... آه مادر!چرا نمي توانم برايت درد دل كنم ؟كاش به پاي حرفهايم مي نشستي و مادرانه دلداريم مي دادي . كاش به پشتوانه ي حمايتهاي تو مي توانستم خودم را از اين بند لعنتي رها كنم.
اشك گونه هايم را خيس كرده بود . آخرين شب شهريور با ستاره هاي نقره اي برايم به سختي گذشت ... دلم گرفته بود... ميدانستم كه از برديا خوشم نمي آيد اما حلقه نامزدي مي گفت همه چيز تمام شده است.


مادر از من خواست به مدرسه نروم ... خودم هم زياد براي مدرسه رفتن آمادگي نداشتم . مادر مي خواست آش رشته بپزد حبوباتش را از روز پيش آماده كرده بود . در حالي كه سبزي ها را خرد مي كرد گفت:" نذر كرده بودم برديا از تو خوشش بيايد و تو را به عنوان نامزد به همه معرفي كند... حالا كه نذزم بر آورده شده اين آش را بايد بپزم . البته من با حرفهاي خانم رزيتا زياد موافق نيستم.اينكه گفت با هم نامزد باشند تا ماندانا هجد ساله شود... به نظرم بايد ترتيب عقد و عروسي را زود داد..."
" انگار خيلي براي رفتن من عجله داريد."
" هر مادري آرزوي سر و سامان دادن بچه اش را دارد تو هم كه خدا را شكر يك مرد اصيل و خوب و ثروتمند نصيبت شد چه اشكالي دارد زودتر بري سر خانه و زندگيت! درس و مدرسه هم اين روز ها به درد كسي نمي خورد اين روز ها حرف اول را پول مي زند."
ضمن شستن ظرفها گفتم :"مادر من زياد به اين ازدواج خوش بين نيستم برديا اخلاق به خصوصي دارد ... گاهي وقتها نمي تواند بر رفتارش مسلط باشد راستش بعضي وقتها از ديدنش احساس ترس مي كنم و دلم مي خواهد ديگر سر راهم قرار نگيرد ..."
مادر چنان با خشم و غضب پريد وسط حرفم كه نزديك بود بشقاب چيني از دستم بيفتد.
"خجالت بكش! اين حرفها چيه كه مي زني ؟ از برديا مي ترسي؟ جوان به آن برازندگي كه هر دختري آرزو دارد فقط يك لحظه با او هم صحبت باشد. تو را به خدا اين حرفها جلوي من نزن ."
" من هم يك زماني آرزو داشتم با برديا هم صحبت شوم ولي وقتي بيشتر شناختمش ديدم آني نيست كه فكر مي كردم . باور كنيد من ديگر تحملم را از دست داده ام..."
اين بار فريادش مهر خاموشي بر لبم زد.
" كافيست ديگر! هيچ مايل به شنيدن چرندياتت نيستم . اگر دختر خودم نبودي مي گفتم لابد عقب افتاده اي ... دست از اين اداها بردار...نگذار سرمان را جلوي ديگران پايين بگيريم. بعد از اين همه مدت كه با او بودي تازه يادت افتاده كه آني نيست كه فكر مي كردي؟خجالت هم خوب چيزي است...برو از آشپزخانه بيرون!... دختره پررو شرم نمي كند... مي خواهد آبروريزي راه بياندازد...گفتم از جلوي چشمانم دور شو."
با چنان بغضي از آشپز خانه بيرون رفتم كه اگر نمي تركيد خفه ام مي كرد . فكر نمي كردم اينجور با من برخوردكند ... حق با مادر بود ديگر كار از كار گذشته بود.

deltang 07-23-2009 08:54 PM

« فصل چهاردهم »


با خشمي آشكار به نگاه خونسردش زل زده بودم. چقدر از حالت بي تفاوتي كه گرفته بود متنفر بودم.صورتم را برگرداندم تا بيشتر از ديدنش منزجر نشومو در همان حال گفتم:"نمي توانم بيايم!چند بار بگويم؟ دو هفته است كه مدرسه ها باز شده اند درسها به طور جدي شروع شده نمي توانم بيايم شمال! خواهش مي كنم اين را درك كن."
صورتم از سيلي ناگهاني اش داغ شد . چند نفر از بچه ها جلوي در مدرسه ايستاده بودندو نظاره گر اين صحنه بودند. دندانهايش را چفت كرده بود و دست راستش مشت شده بود.
"چند بار بگويم دوست ندارم با من مخالت كني! همين كه گفتم."
رفتار غير عادي اش جلوي ديد بچه ها گستاخم كرده بود . سرش داد كشيدم. نخستين با بود كه سرش داد مي كشيدم."دوست نداري كه نداريبه درك!من شمال بيا نيستم."و دوان دوان خودم را له حيات مدرسه رساندم.
چند نفر دورم را گرفتند." كي بود ماني مزاحم بود؟"
"نكند برادرت بود ... آخر بعضي از برادر ها غيرتشان جلوي دختر ها گل ميكند."
دستي روي صورت خيس از اشك خودم كشيدم و با حسرت گفتم:" نامزدم بود چيز مهمي نيست."
با ديدن الهام انگار دوباره بغضم تركيد. سرم را در آغوشش فرو بردم و هاي هاي گريستم.
" ماني چت شده؟ داري گريه مي كني؟!"
" الهام بيش از حد وحشي و عصبي است... جلوي چشم بچه ها زد توي گوشم...ديگر چطور مي توانم در اين مدرسه درس بخوانم."
الهام با مهرباني دستي روي سرم كشيد." غصه نخور ماني.درست مي شود.بيا برويم بوفه يك نوشابه خنك حالت را جا مي آورد."
دستم را گرفت و مرا به سمت بوفه برد.
" الهام از او متنفرم! با من مثل ديوانه ها رفتار مي كند دلش مي خواهد روي حرفش حرف نزنم. بخدا ديگر از دستش خسته شدم. از وقتي با هم نامزد شديم اين رفتارش پررنگ تر شد . او فكر مي كند نامزد شدن يعني مالك تا الاختيار زن شدن! او با اين رفتارش فقط مرا از خودش بيزار مي كند نمي دانم با او چه كار كنم؟ به خدا نميدانم."
الهام فقط گوش مي داد . خوشحال بودم از اينكه مي توانم با او درد دل كنم. حرفهاي الهام مثل يك آدم مجرب و سالخورده بود .
" نبايد نا اميد شوي.اگر بخواهي مي تواني رفتارش را نسبت به خودت عوض كني. حتي مي تواني اين نفرت را از بين ببري و دوباره عاشقش بشوي . شايد بيش از اندازه دوستت داردخوب علاقه و عشق بيش از حد هم موجب دردسر است . به هر حال تو بايد شرايط را عوض كني بايد رفتار سركش برديا را مهار كني . فكر مي كنم اگر رفتارت با او درست باشد خيلي زود متوجه مي شود كه نبايد با تو اين گونه رفتار كند."
نگاهش كردم چه مي دانست برديا به اين راحتي مهارشدني نيست." نه الهام اين چيزها كه تو ميگويي در مورد برديا صدق نمي كند او قصدش آزار من است."
با شنيدن صداي زنگ به يكديگر چشم دوختيم.



" مادر نديدي چطور جلوي چشم بچه ها صورتم را داغ كرد . رفتارش طوري بود كه خجالت كشيدم سرم را بلند كنم و دوباره خودم را در جمع هم كلاسي ها ببينم."
چهره مادر در هم رفتو چشمانش را تنگ كرد." مگر چه كار كرده بودي كه او اين كار را كرد؟"
ماريا خطاب به مادر گفت:" هر كاري كرده بود حق نداشت جلوي ديگران ماني را تحقير كند."
رو به مادر گفتم:" هيچ كاري نكرده بودم فقطگفتم نمي توانم او را در سفر به شمال همراهي كنم.همين!"
چون مادر را در فكر ديدم آهسته گفتم:" باور كن از او خوشم نمي آيد اگر مي شد دلم مي خواست اين نامزدي را بهم بزنم..."
" تو چي داري مي گويي؟نامزدي را به هم بزني...اين غير ممكن است. مگر مي شود؟ بعد از اين همه مدت... نه فكرش را هم نكن..."
مادر با گفتن (خودم بايد با او صحبت كنم)از جا برخاست و كمي در راهرو قدم زد.
به همراه ماريا كه براي خريد خرت و پرت بيرون مي رفت به بازار رفتم تا كمي حالم سر جايش برگردد. وقتي به خانه برگشتيم مادر با چهره اي گشاد در را برويمان باز كرد . در پاسخ پرسش چه خبر شده ما گفت:" پيش پاي شما برديا اينجا بود اين كادو را آورد براي ماني و گفت دوست داشت براي شام با هم باشي."
نگاه پر اكراهي به كادويش انداختم و با لحني عصبي گفتم:" ازش نپرسيديد چرا اين رفتار را با من كرده ؟"
" چرا پرسيدم گفت ماني دروغ مي گويد و تا به حال دستش را رويت بلند نكرده است. در ضمن گفت چون ماني ديگر از من خوشش نمي آيد اين دروغ ها را مي گويد."
نتوانستم جلوي خشمم را بگيرم و فرياد زدم:" من دروغ مي گويم... من چند شاهد دارم...اين پسر شارلاتان است..."
" بس كن ديگر ماني ! بهتر است به جاي عصبانيت كادويت را باز كني!"
مادر بي توجه به فريادهاي من با خونسردي كادو را باز كرد و با ديدن پالتو پوست قهوه اي رنگ هردو لب به تمجيد گشودنداما من با خشمي مضاعف مثل هميشه به اتاقم پناه بردم و سرم را روي تخت گذاشتم و با صداي بلند گريستم.

deltang 07-23-2009 08:55 PM

« فصل پانزدهم »


" الهام برديا آمد بلدي كه چطور دكش كني؟"
همراه با چشمكي گفت:" بله مثل بقيه روزهاي هفته هاي پيش مي گويم ماني در گروه تئاتر ثبت نام كرده است و زود تعطيل مي شود تا به آن كلاس برسد."
برايش دست زدم و گفتم:"آفرين دختر خوب به تو مي گويند يك دوست خوب."
يك هفته مي شد كه اين قايم موشك بازي را راه انداخته بوديم . الهام به دروغ به برديا مي گفت كه من زودتر تعطيل شده ام در حال كه بعد از خوردن زنگ يك ساعتي مي ماندم و بعد مي رفتم . البته به مادر هم دروغ گفته بودم كه در گروه تئاتر ثبت نام كرده ام چون مي دانستم اگر برديا به خانه برود مادر همه چيز را خراب مي كند.
الهام پس از چند دقيقه برگشت و برايم دست تكان داد:" خيالت راحت باشد ردش كردم رفت."
به نشانه سپاس برايش بوسه اي فرستادم. فكر مي كردم ديگر لازم نيست يك ساعت در مدرسه بمانم نيم ساعت كافي بودچرا كه حوصله ام نمي گرفت.بي خيال و قدم زنان در پياده رو راه رفتم با ديدن بنز قرمزي كه جلوي پايم ترمز كرد نفسم بند آمد . از پشت شيشه نگاه پر از كينه اش را ديدم.. مي دانستم رنگ چهره ام مثل گچ سپيد شده. از ماشين بيرون آمد . از حالت نگاهش دلم ريخت . احساس كردم چانه ام مي لرزد .
" خوب پس تو و دوستت هر روز مرا سر كار مي گذاشتيد؟"
با لكنت گفتم:" الان برايت توضيح مي دهم...."
يكبار ديگر صورتم از سيلي ناگهاني اش داغ شد. به مچ دستم چسبيد و با نهايت فشار و نفرتي كه در نگاهش بود گفت:" مگر بهت نگفتم از سر كار گذاشتن و دروغ خوشم نمي آيد؟"
با چنان قدرتي مرا روي صندلي جلو پرت كرد كه صداي فنر هايش در آمد. اشكم سرازير شد.
"خواهش مي كنم مرا ببخش ... قول مي دهم تكرار نشود..."
فقط زير لب غرولند مي كرد كه من نميفهميدم چه مي گفت. مرا به باغ برد.مثل قبل بر موهايم چنگ انداخت و مرا كشان كشان به طرف ساختمان برد.پالتوي پاييزه اش را در آورد و با نگاهي شوريده چشم به من دوخت . خواستم از روي زمين بلند شوم كه پايش را روي دستم گذاشت .
از درد فريادم بلند شد.
" مثل اينكه خوشت مي آيد عذابم بدهي ! نكند از من خسته شدي؟آن وقت ها از اين كارها نمي كردي ! چشم به راه آمدنم دم مدرسه خوابت مي برد.حالا خودت را به من نشان نميدهي؟"
" آره آره از تو بدم مي آيد حالم از ديدنت بهم مي خورد دست از سرم بردار چه از جانم مي خواهي؟"
با مشت چنان به دهانم كوبيد كه مشت از دماغ و دهانم زد بيرون. با لبخند كريهي گفت:" پس از من بدت مي آيد ... خيلي خوب... درسي بهت مي دهم كه ديگر حالت از من بهم نخورد كاري مي كنم كه ديگر خودت را از من قايم نكني و هميشه چشم به راه آمدنم باشي و به پاهايم بيفتي كه باهات ازدواج كنم."
از وحشتي كه در نگاهم جوشيد خوشش آمد.نگاه دريده اش گستاخ تر شد و با خيزي به طرفم آمد . هراسان بلند شدم و پا به فرار گذاشتم . همچون پرنده اي خودم را به در و ديوار مي كوبيدم تا از آن همه در و پنجره قفل شده روزنه اي براي نجات پيدا كنم اما در چنگال تيزش گرفتار شدم . او به تمام فرياد ها و التماس هاي من خنديد و افسوس كه صداي فرياد و التماسهايم در آن باغ متروكه به گوش كسي نرسد.

وقتي وار ماشين شديم سرم را شيشه چسباندم و آهسته گريه كردم. اوخونسرد و بيخيال استارت زد . از صدايش هممتنفر شده بودم." حالا ديگر حالت از ديدنم بهم نمي خورد ."
" خفه شو اگر روزي كه تو را ديدم مي دانستم تا اين حد رذل و پستي هرگز دلم را به تو نمي باختم."
نيشخندي زد و گفت:" مهم نيست اين درس برايت لازم بود تا بعد از اين هوس نكني به من دروغ بگويي عروسك كوچولو."
* فصل شانزدهم *




با ديدن جمعيتي كه جلوي در مدرسه بودند از سرعت گامهايم كم كردم . اين همه شلوغي براي چه بود؟ بعضي از بچه ها با رنگهاي پريده جيغ مي كشيدند . دلم ريخت.دوان دوان خودم را به جمعيت رساندم. به هر زحمتي بود از ميان جمعيتي كه حلقه زده بودند خودم را رد كردم. با ديدن الهام كه با طنابي برگردن و چشمهايي از حدقه در آمده بيجان روي زمين افتاده بود بي آنكه بفهمم جيغ كشيدم و بر صورتم چنگ انداختم . طولي نكشيد كه با صداي آژير آمبولانس و ماشين پليس جمعيت عقب رفت.
به قدري غافلگير شده بودم كه حتي نمي توانستم فكر كنم چه كسي اين كار را كرده است. مدير و چند نفر از معلمان به همراه پليس سوار سوار ماشين شدند.هر چند نفر يك گروه تشكيل داده بودند و حادثه را تفسير مي كردند.ناباورانه كنار ديوار نشستم و به گوشه اي خيره شدم.
صداي بعضي از بچه ها مي شنيدم.
" هيچ كس ماشين را نديده . حتي وقتي نزديك مدرسه پرتش كرده پايين باز هم كسي متوجه نشده...الهام هميشه زو به مدرسه مي آمد... بيچاره چه قدر صورتش كبود شده بود! چشمانش را ديدي؟"
به ياد چشمان از حدقه در آمده مادر بزرگ افتادم كه با طنابي بر گردن از سقف آويزان شده بود. دلم در آتش ناباوري به جلز و ولز افتاده بود ... خداي من! كار كي بود؟ كدام ظالم بي رحمي با الهام بيچاره اين كار را كرده بود؟ آه الهام ! دوست بي چاره من ! با صداي بلند گريه سر دادم. چند نفر از همكلاسيهايم دورم جمع شدند و هر كدام چيزي گفتند.
" گريه نكن ماني! ميدانيم الهام دوست تو بود... ما همه دلمان سوخت...بيچاره كاري به كار كسي نداشت."
" من كه مي گويم كار ناپدري اش است آخر الهام با ناپدري اش زندگي مي كرد."
" شايد ! ولي الهام هيچ وقت نگفته بود ناپدري اش با او بد رفتاري مي كند."
" خوب بيچاره چي ميگفت؟ همه حرفها كه گفتني نيست! كدام ناپدري را ديدي كه دل رحم باشد من خودم نامادري دارم كه از مادر فولادزره هم بدتر و بدجنس تر است..."
" بس كنيد بچه ها الهام هميشه از ناپدري اش تعريف مي كرد فكر نمي كنم كار او باشد." سپس به حرفي كه زده بودم انديشيدم يعني امكان داشت كه ناپدري اش او را كشته باشد ؟ آخ الهام! الهام بيچاره.
عمق فاجعه به حدي بود كه هيچ كس حال عادي نداشت. نه دبيران دل و دماغ تدريس داشتند و نه بچه ها حال و حوصله درس را. هركس مي خواست براي اين حادثه علتي بياورد. بيشتر از همه نا پدري الهام مظنون شمرده مي شد. با آمدن مدير و دو سه نفر از دبيران بچه ها دورشان جمع شدند و پشت سر هم سوال مي كردند.
" خانم قاتل كيه؟ چرا الهام را كشتند؟"
" بايد ناپدري اش را دستگير كنند . كار همان نامرد است."
" بله خانم والا كسي با او دشمني نداشت."
خانم مدير به زحمت توانست همهمه را خاموش كند. " خواهش مي كنم گوش كنيد اين حادثه تلخ بسيار براي دبيران ما اسفناك بود! الهام دانش آموزي آرام و دوست داشتني بود . اما عزيزان من! بدون دليل و مدرك و منطق نمي شود كسي را متهم كرد . شايد الهام ناپدري داشت اما اين دليل نمي شود كه توسط او آن طور فجيع به قتل رسيده باشد. پس بياييد براي شادي روح پاك موجودي عزيز دعا كنيم و از خداي متعال بخواهيم كه هر چه زودتر قاتلش دستگير شود و به سزاي عملش برسد."
بچه ها آمين گفتند و به خواست مدير و به احترام شادي روح الهام يك دقيقه سكوت كردند.
خانم مدير به علت اوضاع نابسامان و هرج و مرج پيش آمده روز بعد را تعطيل اعلام كرد.زنگ كه به صدا در آمد با قدمهايي لرزان و ذهني پر از افكار مغشوش از حياط مدرسه بيرون آمدم . چطور ممكن است الهام ديگر در بين ما نباشد؟ تا همين ديروز گوشهايم از پر حرفيهايش داغ مي كرد , همين ديروز بود كه به خاطر من به برديا دروغ گفته بود... ياد برديا همچون خاري در دلم خليد و دوباره چشمانم تر شد.
" سلام ماني! چرا اينقدر تو فكري؟"
مثل اينكه مويش را آتش زده باشند فوري حاضر شد. از نگاه كردن به چشمهايش چندشم مي شد اما مگر چاره اي بود . سوار شدم و آرام سلام كردم . به گمانم نشنيد . شاخه گلي به دستم داد و با لبخند گفت:" با من قهري كه سلام نكردي؟"
نگاه سردي به گل سرخ انداختم و گفتم:" اتفاق بدي براي دوستم افتاده. زياد سربهسرم نگذار."
بي ملاحظه خنده بلندي سر داد و گفت:" چه بامزه! پس براي دروغگوي مكار عزادار هستيد! اوه... تسليت مي گويم."
دلم مي خواست بر دهانش بكوبم طوري كه دندانهايش خرد شود ... افسوس كه نمي توانستم.
" تو از كجا فهميدي؟"
دوباره گستاخي اش گل كرده بود." خبر هاي خوب زود مي رسد . زياد بهت بر نخوره ! راستش برايش متاسفم."
" تو هيچ احساسي نداري . وقتي از مرگ كسي تا اين حد خوشحال مي شوي..."
خنديد و گفت:" كي گفته من احساس ندارم؟ ديروز يادت رفته..."
به خاطر برق نگاهش با انزجار به صورتش تف انداختم. چنان بر ترمز كوبيد كه سرم با شدت به شيشه خورد.بازويم را چسبيد و چنان تكانم داد كه گويي به تنه درختي چسبيده است و شاخه هايش را تكان مي دهد.
" تف روي صورت من انداختي؟ بگو اشتباه كردم لعنتي...بگو...بگو تا نكشتمت..."
چنان مصمم نشان مي داد و نگاهش به گونه اي بود كه گفتم مرا خواهد كشت . ترسيدم و با گريه گفتم:" اشتباه كردم... دست خودم نبود..."
بازويم را ول كرد . نفس نفس ميزد انگار مسافت زيادي را دويده باشد . دستم را روي پيشاني ام گذاشتم درد مي كرد و كمي هم ورم كرده بود .
هنوز نفس نفس مي زد اما نگاهش آرام تر به نظر مي رسيد . نگاهم كرد و دستش را روي پيشاني ام گذاشت و بعد محكم مرا در آغوش كشيد. سرتاپايم را بوسيد و با لحني التماس آميز و غمگين گفت:" ماني ! من دوستت دارم . نگذار عصباني شوم . نگذار فكر كنم دوستم نداري.من با اين فكر ديوانه ميشوم."
اشكهايم را پاك كردم اما هنوز هق هق مي كردم ." فكر نكن! مطمئن باش كه دوستت ندارم تو همه هستي مرا گرفتي . نمي بخشمت...نمي بخشمت."
مرا به باغ برد شومينه را روشن كرد و سعي كرد با كارهايش دل مرا به دست آورد اما به قدري خودم را شكست خورده مي ديدم كه هيچ يك از كارها و حرفهايش نمي توانستند خاطر آزرده مرا تسلي دهند.

deltang 07-23-2009 08:56 PM

* فصل هفدهم *



فصل امتحانات شروع شده بود. از قتل مشكوك الهام هيچ سرنخي به دست ماموران پليس نيافتاده بود . نا پدري الهام كه مظنون اصلي به شمار مي آمد تبرئه شد . اوضاع مدرسه كم كم آرام مي شد و نظم وترتيب خودش را به دست مي آورد . بچه ها ديگر كمتر دور هم جمع مي شدند و در مورد آن بحث مي كردند . در واقع اگر چه پرونده اين قتل بسته نشده بود , اما كمي از تازگي افتاده بود . جاي الهام هرروز توسط همكلاسيهايش با دته گل پر مي شد اما من جاي خالي اش را هميشه در كنارم احساس مي كردم و گاهي فكر مي كردم دلم براي پر حرفي هايش تنگ شده است.
اگرچه نم توانستم تمام فكرم را روي درسهايم متمركز كنم اما به خودم قبولاندم كه نبايد نا اميد شوم و بايد در برابر ناملايمتها و شكستهاي زندگي از خودم مقاومت نشان دهم . هر جند تمام اوقات فراغتم با برنامه هاي برديا پر بود و مجبور بودم بر خلاف ميل قلبي و باطني او را در كنار خود تحمل كنم . با اين حال هرگاه فرصتي دست مي داد به صفحه هاي كتاب سركي مي كشيدم.
هرچند سعي مي كردم با برديا كنار بيايم و هربار به خودم تلقين مي كردم كه سرنوشت من به نام برديا نوشته شده است اما گاهي از رفتار هاي جنون آميزش به ستوه مي آمدم. هر چند وقت يكبار با بحث و جدل از او قهر مي كردم و تا يك هفته خودم را به او نشان نمي دادم.

تولد كاوه نزديك بود و قرار بود در يك جشن بزرگ همه دور هم جمع شوند. مادر همه دلواپسي اش لباس تازه اي بود كه انگار خياط يقه اش را آنطور كه باب ميلش بود در نياورده است.

آنقدر از اينجور مهماني ها خسته بودم كه هروقت ماريا و مادر سر مدل لباسهايشان با هم بحث مي كردند من دچار سرگيجه مي شدم.
ماريا از لباسي كه خريده بود زياد راضي به نظر نمي رسيد بغض كرده بود حالتي شبيه گريه كردن گرفته بود و در همان حال گفت:" خوش به حال ماني! هر لباسي كه دوست داشته باشد فقط كافي است اشاره كند تا برديا برايش تهيه كند آن وقت شوهر من... زورش مي آيد پول خرج كند."
مادر اندوه ماريا را تكميل كرد." البته اگر پولي داشته باشد!"
ماريا متوجه منظور مادر شد و گفت:" آره... همين ديگر مشكل اصلي ما همين پول است...خدايا چطور ما پولدار نشديم!"

نگاهش كردم . دستش زير چانه اش بود و اخمهايش را در هم كشيده بود. به حرفهايش فكر كردم چقدر ساده بود كه به حال من افسوس مي خورد. من چه خوش به حالي دارم؟

تلفن زنگ زد . گوشي را برداشتم.

" الو سلام . شما خانم ماندانا هستيد؟"

صدايش خيلي آشنا نبود هر چند خيلي متين و گيرا بود و به دلم نشست.

" بله خودم هستم ... شما...؟!"

" فريبرز هستم ... يادتان كه هست."

چرا هول شده بودم؟!

" اوه شما هستيد! حالتان خوب است ؟ ببخشيد به جا نياوردم."

" خواهش مي كنم ... چه خبر ماندانا خانم؟"

نگاهم به اشاره ابروان مادر بود كه مي پرسيد كيه؟

در پاسخش گفتم:" هيچ خبر قابل ذكري نيست فريبرز خان ."

و در همان حال متوجه اخمهاي مادر شدم.

" خانواده حالشان خوب است؟"

" بله خيلي سلام مي رسانند."

" با درس و مدرسه چكار مي كنيد فصل امتحانات هم كه شروع شده."

"بله." و نمي دانم چرا گفتم:" براي يكي از دوستان اتفاق بدي افتاده كه فضاي مدرسه را برايم غير قابل تحمل كرده."

پرسيد:" چه اتفاقي؟"

آهي كشيدم و در همان حال با ناخنم بازي مي كردم و گفتم :" جلوي در مدرسه يكي خفه اش كرد و ... متاسفانه مرده..."

" اوه! چه حادثه تلخي ... متاسف شدم ...لابد در روحيه شما تاثير بدي گذاشته؟"

دوباره چشمم به مادر افتاد كه با اشاره دست و چشم و ابرو مي گفت بس كن چه قدر وراجي مي كني.

" خيلي متاثر شدم ... راستش نمي توانم از خاطرم پاك كنم كه ..."

" ببينيد ماندانا خانم در اينكه شما دوست عزيزي را از دست داده ايد هيچ شكي نيست اما نبايد به خاطر اين موضوع كه البته موضوع كم اهميتي هم نيست خودتان را زجر بدهيد به خصوص حالا كه فصل امتحانات است و تمام افكارتان بايد روي يك چيز متمركز شوند و آن هم درس است ."

" بله شما درست مي فرماييد ... "

لحظه اي هردو مكث كرديم . نمي دانستم ديگر چه بايد بگويم . انگار او هم همين حال را داشت . بنابراين گفتم:" مي خواهيد با مادرم حرف بزنيد؟"

" بله اگه ايشان مايلند خوشحال مي شوم."
گوشي را به طرف مادر گرفتم ناچار و عصبي گوشي را از دستم گرفت. لحن مادر سرد بود اما به نوعي سعي مي كرد جانب احتياط را رعايت كند .
پس از خداحافظي مادر گوشي را محكم گذاشت و به من گفت:" حالا اينقدر با اين تحفه حرف نمي زدي نمي شد؟ هرچه من از اين پسره بدم مي ياد تو هي برايش خود شيريني مي كني."
بردیا با رفتاری متفاوت و سرد و خشک رو به رویم نشسته بود.هیچ حرفی بر لب نیاورده بود.نگاهش به رقص گروهی از دختر ها و پسر ها بود.سعی کردم سر حرف را باز کنم اما او اهمیتی نمی داد.
با دیدن دختر خاله ش دستش را گرفت و خنده کنان به طرف محل رقص رفتند.تحقیر شده سرم را پایین انداختم.دلم می خواست به حال خودم زار زار گریه کنم.حالا که کار خودش را کرده بود کم محلی می کرد تا بیشتر از خودم بیزار شوم.چشم در چشم دختر خاله ش رقصید.... نخستین بار نبود که نسبت به او احساس تنفر می کردم اما با تمام این حرف ها دیگر دلم نمی خواست او را از دست بدهم.
باید با او ازدواج می کردم والا گند بالا می آمد.چنان در نگاه میترا غرق شده بود که دست هایم از خشم مشت شدند.مادر نگاه معنی داری بهم انداخت.می دانستم در دلش چه می گذرد!با شنیدن نامم به عقب برگشتم.
با دیدن رضا پسرخاله کاوه کمی خودم را جمع و جور کردم.صورت جذابی نداشت.چشمانش بادامی بود و دماغش گرد و پهن به صورتش چسبیده بود.نمی دانم چرا بهم پیشنهاد رقص داد.نمی دانست من نامزد دارم... آن هم نامزد حسود و بی رحمی مثل بردیا که خودش را برای همه می خواهد و مرا برای خودش.اما بدم نیامد با هم رقص شدن با رضا حس حسادتش را برانگیزم.
دستم را به دستش دادم و فکر کردم حالا که می خواد دخترخاله ش رو به رخم بکشه چرا من تلافی نکنم؟بی آن که دوست داشته باشم دست در بازوی رضا انداختم و رقص را شروع کردم.نگاهم به او افتاد که دهنش باز مانده بود.... بعد هم همان خشم جنون آمیز را در نگاهش ریخت و تقدیمم کرد.
اهمیتی ندادم. باید دلش می سوخت همان طور که دل مرا می سوزاند.انگار طاقت نیاورد.دست دخترخاله ش را رها کرد و به طرف ما خیز برداشت.با یک حرکت عصبی مرا به طرف خودش کشید و در همان لحظه چنان مشتی زیر چشمم زد که نقش زمین شدم.آهنگ قطع شده بود و مهمانان به من خیره شده بودند.عاقبت کار خودش را کرد.جلوی این همه آدم تحقیرم کرد.مادر خودش را به من رسانید،سراسیمه و پریشان،کمکم کرد تا از جا بلند شوم.بعد نگاه پرملامتش را به سمت بردیا که نفس نفس می زد دوخت.
_ پس ماندانا راست می گفت تو همیشه دست روش بلند می کنی؟به چه حقی این کارو کردی؟هان؟
بردیا سرش را پایین انداخته بود.از سکوت او نمی شد حدس زد پشیمان است یا نه!رزیتا خانم پادرمیانی کرد و به آرامی چیزی زیر گوش پسرش گفت.مادر دستم را کشید،می دانستم وقتی عصبانی شود و روی دنده ی لج بیفتد هیچ کس جلودارش نیست.
_ بیا بریم دخترم،این آقا فکر می کنه هرجور که دلش خواست می تونه باهات رفتار کنه... این نامزدی رو بهم می زنیم.
دستم را جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم.رزیتا خانم هم نتوانست مادر را آرام کند.
بردیا با گستاخی پوزخند زد و گفت: خوب بهم بزنین،اصلا از ماندانا بپرسین حاضره این نامزدی بهم بخوره یا نه!
مادر نگاهش را به من دوخت.نگاهم را دزدیم تا مبادا از پشت توده ی اشک به راز سیاه دلم پی ببرد.ماریا که نمی دانم کی خودش را به من رسانده بود دست بر بازویم گذاشت و گفت: ماندانا چرا چیزی نمی گی؟چند وقت پیش یادمه که گفتی دلت می خواد همه چیز تموم شه،خوب پس معطل چی هستی؟
سرم را روی شانه اش گذاشتم و سیل اشکم را روی گونه هایم رها کردم.بردیا به خوبی می دانست مرا در چه منجلابی انداخته.می دانست با وجود نفرتی که ازش دارم نمی توانم به درستی تصمیم بگیرم.مادر هنوز منتظر من بود.مردم تا توانستم بگویم پ: نه تقصیر من بود!بردیا حق داشت.
سپس در دل به خودم لعنت فرستادم.نگاه مادر و ماریا در هاله ای از ناباوری سوسو می زد.شکست خورده تر از همیشه دست در دست ماریا و با گام هایی سنگین از بین جمعیت گذشتم.ماریا تند تند و زیر لب گفت: حالت هیچ خوش نبود،مثل این که هیچ کس و هیچ جا رو نمی دیدی و... و گفت که نمیداند چرا از بردیا دیگر هیچ خوشش نمی ۀید.
مادر مثل اسپند روی آتش جلز و ولز می کرد.مدام راه می رفت و با این دستش به آن یکی دستش مشت می کوبید.خاله رویا سیب پوست کنده شده را قاچ کرد و به دخترش تعارف کرد.ماریا زیر چشمی به مادر چشم دوخته بود.من با نگاه پرسوزم گویی رومیزی را به آتش کشیده بودم.صدای مادر که انگار از کوره ی داغی فوران می کرد بلند شد.
_ چه طور مانی نذاشت اون پسره رو سرجاش بشونم!زیادی از حد پررو و گستاخ شده... دیدی خواهر؟دیدی چه طور سکه ی یه پولمون کرد؟
آرمینا سیب جویده شده را قورت داد اما انگار خوب از گلویش پایین نرفته بود: خوب خاله،مانی هم کم مقصر نبود،نباید با رضا می رقصید.
مادر فوری گفت: این کجاش گناهه،مگه ندیدی چه طور خودش با اون دختره ی تالاسمی گرفته می رقصید... مانی خوب کاری کرد که دلش رو سوزوند... ولی نمی دونم چرا نذاشت من بهش بفهمونم که با کی طرفه.
_ مامان این قدر حرص نخور!برای قلبت خوب نیست ها!
مادر به طرف ماریا برگشت،انگار گوشزد ماریا خیلی به موقع بود... کنار خواهرش نشست و این بار تیر نگاهش را به طرف من هدف گرفت.
_ تو هیچی نمی خوای بگی؟مگه نمی گفتی دیگه از این پسره خوشت نمیاد،پس چی شد که...
حرف های مادر داغ دلم را تازه کرد.اشک هایم را پاک کردم،اما مگر می شد از پس آن همه اشک برآمد.
_ ولم کنین مامان.بذارین به حال خودم باشم.وسپس بلند شدم و خودم را به اتاقم رساندم.در حالی که بر تشک و بالش مشت می کوبیدم تکرار کردم: لعنتی!وحشی!کثیف!چه طور حق حرف زدن رو ازم گرفتی.حیوون.
اما مگر دیگر فایده ای هم داشت؟من باخته بودم... شاید برای همیشه.

deltang 07-23-2009 08:57 PM

مانی بیا ببین عکس ها چی شده!وای خدای من.
نگاهم به شعله های سرکش آتش شومینه بود که تن چوبی هیزم ها را می سوزاند و صدای جلز و ولزش را در فضا پراکنده می کرد.
چون دید کششی به سویش ندارم،خودش طرفم آمد و عکس ها را یکی یکی جلوی چشمانم گرفت.
_ چرا جلوی چشمات رو گرفتی؟به این عکس نگاه کن... دستت رو وردار،مثل کبک سرت رو توی برف نکن.
دلم می خواست صدبار ار خدا طلب مرگ کنم،دلم زخم خورده بود... بغضم مثل این چند وقت دوباره ترکید: تو رو خدا اذیتم نکن... از این عکس ها متنفرم،از تو هم همین طور.
لبخند زد،زشت و کریه!می دانست چه طوری حالم را بهم بزند: خوب اگه متنفری این نامزدی رو بهم می زنیم.
با دیدن چشمانم که از شدت بغض و کینه روی هم فشرده می شد قهقهه سر داد.از عقده ی حقارتی که در دلم ته نشین شده بود قلبم تیر کشید.از جا برخاست و از روی میز شیشه ی نوشابه را برداشت و در لیوان خودش و من ریخت.
_ این قدر ادای دختر های مغرور و خودخواه رو درنیار عزیزم... زیاد بهت نمیاد.
از التهاب می سوختم.محکم با دستم لیوان نوشابه را پس زدم.محتوایش روی میز ریخت و چشمان دریده اش بهم خیره شد.نمی دانستم چه طور باید خودم را از شر آن همه کینه و نفرت و بغض و خشمی که وجودم را در میان شعله هایش خاکستر می کرد رها کنم.
_ تو یه حیوون وحشی هستی!یه بیمار روانی!آره... می دونم روانی هستی.فکر می کنی نمی دونم چرا هرچند وقت یه بار میری فرانسه... تو دست خودت نیست که این کار ها رو می کنی،چون دیوونه همیشه یه دیوونه ست...
لیوان را چنان لای مشتش فشرد که شکست و دستش خونی شد.در همان حال عربده کشان به طرفم یورش آورد: کی گفته من روانیم... کی این حرف رو بهت زده... زودباش بگو... بگو تا خفه ت نکردم...
چنان دست هایش را دور گردنم حلقه کرد که نزدیک بود نفس کم بیاورم.اگر تمنا را در نگاهم نمی دید چه بسا حلقه را تنگ تر می کرد.وقتی دستانش را از دور گردنم باز کرد تازه توانستم نفس بکشم.گلویم می سوخت.از شرارتی که در نگاهش برق می زد ترسیدم.نفس نفس زدم.انگار از یک دنیای دیگر برگشته بودم.
لیوان شکسته را به نشان تهدید به طرفم گرفت.از نگاهش خون می چکید.همان طور که لب هایش می لرزیدند گفت: بگو کی گفته من روانیم والا... همین جا... می کشمت
تهدیدش کاری بود و من نام کاوه را بر زبان آوردم.موهایم را از عقب کشید و با تمام حرصش گفت: حالا دیگه با کاوه اختلاط می کنی و اسرار دیگران رو برای هم فاش می کنین؟حالیت می کنم...تیزی لیوان شکسته را روی گلویم گذاشت،مرگ را جلوی چشمانم دیدم.سخت بود که التماسش کنم اما کردم: نه به خدا!خودش اون شب... اون شب تولد... اومد طرفم و گفت که... به خدا من ازش نپرسیدم... باور کن خودمم از کاوه خوشم نمیاد...
عاقبت شیشه تیز را از روی گلویم برداشت.نمی دانم به حالم رحم کرد یا اگر می خواست مرا می کشت؟روی صندلی نشست.دست هایش را آویزان کرد و خم شد و به رقص آتش خیره شد.از این که ناراحتش کرده بودم هیچ احساس پشیمانی نمی کردم.دلم خنک شده بود.صدایش گرفته بود... خیلی آهسته حرف می زد طوری که فکر کردم با خودش حرف می زند: تو باور کردی؟
من هم بی رحمانه لبخند زدم و گفتم: هرکس دیگه ای هم جای من بود باور می کرد،رفتارت همین رو نشون میده.
به طرفم برگشت،از حالت نگاهش هولی در دلم افتاد که نفهمیدم علتش چیست.نگاهم می کرد اما معلوم بود که مرا نمی بیند.نمی دانم به چه می اندیشید و چه فکری در سر داشت اما تغییر نگاهش نشان از طغیان داشت.
دیگر هیچ نگفت.بالشی زیر سرش گذاشت و روی کاناپه دراز کشید.نگاهش به سقف بود و دستش شیشه های شکسته را لمس می کرد.دلم به حالش سوخت اما به دلم بانگ زدم که به حال خودت دل بسوزون،این آدم ارزشش همینه.نمی دانم چرا سکوت معنی دارش زنگ های خطر را برایم به صدا درآورد.
جلوی آتش نشستم و خیره به شعله های بی رمقش به فکر فرو رفتم... خدایا... این بازی به کجا ختم میشه؟با حرکت تندش به خودم آمدم.روی کاناپه نشست و زل زد به من و گفت: می خوام کاری برام بکنی...
_ چه کاری؟
_ شب جمعه زنگ بزن به کاوه و باهاش قرار بذار جایی همدیگرو ببینین...
_ که چی بشه!؟
با دیدن تعجبم لبخند زد: هیچی!باهاش قرار بذار،باقیش با من...سپس انگشتش را به نشانه ی تأکید و هشدار به طرفم گرفت و گفت: یادت باشه که بهش بگی به کسی چیزی نگه.
_نه!من این کارو نمی کنم... تا نگی چه کار می خوای بکنی راضی نمی شم.
از جایش بلند شد و به طرفم آمد.با لحنی که همیشه از آن بیزار بودم گفت: چرا... تو این کارو خوب انجام میدی... چون من ازت می خوام.از همه چیز بدم می آمد ولی خواستم از این موقعیت استفاده کنم.برای همین گفتم: ولی باید قول بدی با من ازدواج کنی... هر چه زودتر!
دستش را دور گردنم انداخت و گفت: خوشم میاد که با تمام حماقت هات بلدی چه طور از آب گل آلود ماهی بگیری.خواستم دستش را پس بزنم که زورم به قدرت دستانش نرسید.

الو... سلام ماندانام.
_ اوه سلام چه عجب یادی از ما کردی؟
نمی دانستم چه فکری در مخیله اش می گذرد.نگاهم به نگاه مرموز بردیا بود.
_ خوب راستش به حرفای شما خیلی فکر کردم و با دیدن رفتارهای غیر عادی بردیا فهمیدم شما دروغ نگفتین و نیتتون خیر بوده!
خنده ای کرد و گفت: خوشحالم که حقیقت رو گفتم راستش اگه نمی گفتم خودم رو نمی بخشیدم.بردیا یه موجود معلومی نیست... هرچند عمه جان و شوهرش سعی می کنن این موضوع رو از همه پنهون کنن،ولی خوب هرکس که چند بار باهاش نشست و برخاست کنه می فهمه که...
حرفش را قطع کردم و گفتم: می خوام ببینمتون.
فکر می کنم از خوشحالی نزدیک بود گوشی از دستش بیفتد،اما خیلی موقرانه گفت: خوشحال میشم،اتفاقا امشب همه میرن مهمونی و من تنهام... راستش حوصله م تو جمع پیرپاتال ها سر میره.و خندید.گوش بردیا به گوشی چسبیده بود.
_ کاوه،دوست ندارم در این مورد با کسی حرف بزنی!به هیچ کس چیزی نگین... می دونین که...
_ بله!بردیا اگه بفهمه خون راه میندازه،خوب کجا زیارتتون کنم؟
نشانی را که بردیا بهم داده بود برایش خواندم.
_ خیلی خوب من همون ساعتی که گفتین میام... و به کسی هم چیزی نمی گم.
_ ممنونم... خداحافظ.
_ خداحافظ عزیزم،خوشحال شدم صدات رو شنیدم.
بردیا گوشی را از من گرفت و سرجایش گذاشت.برق خاصی از چشمانش می جهید.چند بار با خودش تکرار کرد: خوشحال شدم صدات رو شنیدم.بعد به طرفم برگشت،چشمانش را بیش از اندازه تنگ کرده بود و گفت: قصدش اینه که با خراب کردن من تو رو به دست بیاره،ولی من...
وحشتزده پرسیدم: می خوای چی کار کنی؟
تبسمی موذیانه لبخندش را پر کرد: هیچی!فقط می خوام جلوی من و تو اعتراف کنه که حرفاش چیزی جز دروغ و بهتون نبوده.
نمی دانم چرا خیالم راحت نبود.ساعت هشت توی رستوران پالیز قرار گذاشته بودیم.بردیا مو به مو نقشه اش را با من در میان گذاشت.این که باید یک ساعتی معطلش کنم تا او از راه برسد و بعد همان جا در رستوران منتظرش بنشینم.
کاوه خوش لباس و مرتب سر وقت آمد.ادوکلن ملایمی زده بود.با وجودی که ازش خوشم نمی آمد اما نسبت بهش احساس احترام می کردم.
دستم را فشرد و با لبخند گفت: باورم نمی شد که شما بیاین،گفتم لابد دستم انداختین.اگر بردیا می دید به طور حتم به طرفش حمله می کرد.صاحب رستوران دوست بردیا بود و میز ما را زیر نظر داشت.من با بی میلی تمام فقط چند قاشق از شامم را خوردم در عوض او با اشتها غذایش را تمام کرد.نگاهی به ساعت انداختم.کم کم باید پیدایش می شد.
_ به ساعت نگاه می کنین.باید برید؟
لبخند ساختگی زدم و سرم را به علامت رد حرف هایش جنباندم.صاحب رستوران به طرف ما آمد و با اشاره به بیرون رو به کاوه گفت: بیرون یکی می خواد شما رو ببینه.
کاوه با عذرخواهی کوتاهی از جا بلند شد و از رستوران بیرون رفت.از نگاه صاحب رستوران چیزی دستگیرم نشد.کاوه برنگشت.نیم ساعت منتظرش ماندم اما برنگشت.خواستم به دنبالش بروم که صاحب رستوران آهسته به طرفم آمد و پچ پچ کنان گفت: نامزدت پیغام داده همین جا منتظرش بمونی.
نفهمیدم موضوع از چه قرار است ولی صاحب رستوران دیگر چیزی نگفت.یعنی چی؟چرا طبق نقشه عمل نکرد؟قرار بود بردیا ما رو غافلگیر کنه... پس... دلم شور می زد.نمی توانستم منتظر بردیا بمانم.از طرفی هم نمی دانستم کجا رفته اند. چاره ای جز انتظار کشیدن نداشتم.صاحب رستوران هم دیگر خودش را بهم نشان نداد.بی حوصله و عصبی به صندلی تکیه دادم.باید می فهمیدم چرا بردیا نقشه اش را عوض کرده است.بعد از خوردن سه فنجان قهوه ی تلخ سرم را روی میز گذاشتم.
عاقبت پس از دو ساعت با دیدن بردیا با شتاب از جا بلند شدم و به طرفش رفتم.بردیا دستم را گرفت.آرام بود،خیلی آرام... نگاهش به قدری مهربان بود که احساس کردم بی گناه ترین موجود زمین است و فکر کردم نباید از چنین موجود مهربانی بیزار باشم.
چیزی به صاحب رستوران گفت و بعد مرا به دنبال خودش برد.وقتی سوار ماشین هنوز فرصت نشده بود بپرسم کاوه کجاست.
_ می خوام ببرمت باغ!حالش رو داری؟
_ نه!دیروقته.راستی کاوه کجاست؟
احساس کردم دوباره طرز نگاهش شیطانی شده است.
_ کاوه همون جا منتظرمونه!باید بریم.
باور نمی کردم راست بگوید ولی بدون موافقت من هم می رفت.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و کمی فکر کردم.نکنه بلایی سر کاوه آورده باشه،اما نگاهش که می کردم از این فکر بیرون می آمدم.چه طور ممکنه آدم بکشه... نه قیافه ش هیچ شبیه آدم کش ها نیست.
کلید چراغ را که زد دست هایم را روی صورتم گذاشتم و جیغ کشان به طرفش هجوم بردم.با تمام قدرتی که داشتم بر سینه اش مشت کوبیدم و فریاد کشان گفتم: بی رحم!حیوون کثیف... چه طور دلت اومد؟چه طور تونستی این کارو بکنی؟
گریه هایم گویی همچون باران در دل شوره زار فرو می رفت؛هیچ اثری بر او نداشت.
کاوه را با طنابی دور گردنش از سقف آویزان کرده بود.با عذاب وجدانی که سر تا پای وجودم را نیش می زد گوشه ای نشستم و اشک ریختم.کنارم آمد،دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: گریه نکن مانی!هر کسی باید به سزای کارش برسه،کاوه می خواست تو رو از من بگیره،منم بهش فهموندم که تو فقط مال منی.
چه قدر شنیدن حرف هایش برایم عذاب آور بود.دوباره نگاهم به جسد بی جانش افتاد که با چشمانی از حدقه درآمده بین زمین و هوا تاب می خورد.به یاد چشمان مادربزرگ و الهام افتادم و ناگهان از جا پریدم.باورم نمی شد حقیقت داشته باشد.
_ نکنه کشتن مادربزرگ هم کار تو بود؟
بی پروا نگاهم کرد و گفت: اونم حقش بود... چون نذاشت ببینمت...
با بغضی که حرف زدن را برایم مرگبار ساخته بود گفتم: الهام...؟
این بار سرش را پایین انداخت و گفت: چند بار بهت گفتم از دروغ گفتن بدم میاد... و از کسی که بازیم بده... سپس روی زمین نشست و سرش را روی زانوانش گذاشت . ناباورانه دستم را روی سرم گذاشته بودم و به این کابوس تلخ فکر می کردم. آه مادربزرگ! مادربزرگ بیچاره ی من! چه طور دلت اومد؟ اون موجود پیر چه طور زیر دستای وحشی تو جون داد و الهام... دوست بی گناه من ! همش تقصیر من بود... من الهام رو مجبور کردم دروغ بگه... اما... این که دلیل نمیشه... آه... بردیا تو چی کار کردی؟کاوه ی بدبخت! تو حتی به پسرداییت هم رحم نکردی...
از فشار افکار آزاردهنده دیوانه وار فریاد کشیدم: کاوه راست می گفت تو دیوونه ای! روانی هستی... به پلیس خبر میدم... به خدا این کارو می کنم... حیوون کثیف... فکر کردی هر غلطی خواستی می تونی بکنی؟آره... می رم و همه چی رو به پلیس می گم.
سرش را بلند کرد و با پوزخند گفت: به پلیس چی می خوای بگی؟میگی با طرح و حیله ی خودت اون رو به دام بردیا انداختی هان؟ سپس قهقهه ی بلندی سر داد.رفتارش دیوانه م می کرد.
_ من نمی دونستم تو چه نقشه ی پلیدی داری والا... به فکر فرو رفتم... آره... من کاوه رو به رستوران کشوندم... من باهاش قرار گذاشتم.وای خدای من.این موجود پلید... تموم کاراش از روی نقشه س.با زانوانی سست روی زمین ولو شدم.دست هایم را زیر بغل پنهان کردم و عاجزانه اشک ریختم... خدای من!سرنوشت من با این ابلیس به کجا می رسه؟
آن لحظه چه قدر دلم کسی را می خواست که سر بر سینه اش بگذارم و کودکانه هق هق گریه را سر بدهم.به طرفم آمد.دستی روی سرم کشید و با بغض گفت: منم دلم نمی خواست این اتفاق بیفته ولی... با وجود همه ی نفرتی که ازش داشتم دلم به حالش سوخت.
_ بردیا... دیر یا زود پلیس همه چی رو می فهمه... اون وقت تو...
بعد از چند دقیقه که با هم گریه کردیم از جا بلند شد.دوباره دستکش مشکی را به دست کرد و با زور و قدرتی که فکرش را هم نمی کردم جسد را پایین کشید.دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغ نکشم... کشان کشان جسد را به طرف در خروجی برد.با کنجکاوی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم.در پس تاریکی شب و زیر نور کم رنگ ماه او را دیدم که جسد را در گودالی انداخت... خدای من... انگار گودال را از قبل آماده کرده بود.کارش یک ساعت طول کشید... فهمیدم خیلی محتاطانه این کثافتکاری را زیر خاک دفن کرد.بعد با احتیاط چند گلدان گل را درست در همان قسمت چید.
به ساختمان که برگشت هر دو ترس نگاهمان را به سوی هم روانه کردیم.لباس های گلی اش را درآورد و یک دست لباس نو را که نمی دانم کی با خودش آورده بود پوشید.لباس ها را در شومینه و به میان شعله های وحشی آتش انداخت.
سکوت مهمان ناخوانده ای بود که فضای خانه را سنگین کرده بود.نفس بلندی کشید،انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود،سپس دستش را به طرفم دراز کرد،بی هیچ احساس علاقه ای،درمانده و مستأصل به سویش رفتم.موهایم را بوسید و آرام زیر گوشم گفت: همه چی تموم شد...

deltang 07-23-2009 08:59 PM

رزیتا خانم با چشمانی خواب آلود خطاب به پسرش گفت: یه بار دیگه تکرار کن!خوب متوجه نشدم.
_ گفتم هر چه زودتر ترتیب عروسی من و ماندانا رو بدین... خیلی فوری.
رزیتا خانم نگاه گذرایی به من کرد و بعد چنگی به موهایش انداخت.
_ چرا با این عجله؟چی شد این موقع شب به فکر عروسی افتادی؟
بردیا بی حوصله گفت: هیچ توضیحی ندارم مامان... هر چه زودتر ترتیبش رو بدین.
_ باشه عزیزم!ولی خوب همین طوری هم که نیست...
بردیا دستم را گرفت و به اتاق خودش برد.از مقابل آینه که گذشتم متوجه رنگ سفید چهره م شدم.پای چشمانم کبود شده بود.بردیا کنارم روی تخت نشست و گفت: مامان و بابام دوست داشتن با دختر شریکشون تو پاریس ازدواج کنم،اما چون دیدن تو رو می خوام... هی مانی... چرا گریه می کنی؟
_ گریه نکنم؟بعد از اون همه گندی که به بار آوردی انتظار داری...
دستش را روی لبم گذاشت: هیس!جلوی زبونت رو بگیر!من هرکاری که کردم به خاطر تو بود...
دستش را پس زدم و گفتم: به خاطر من!کی گفته باید به خاطر کسی که دوستش داری جون کسی رو بگیری!اون هم جون پیرزنی مثل مادربزرگ،دختر معصومی مثل الهام رو... دوباره گریه امانم را برید.
_ اَه بس کن تو رو خدا،کاریه که شده،این قدر گریه و زاری راه ننداز.
هق هقم را لای دستان سرد و لرزانم خفه کردم.
مادر چشم در چشمم دوخت،انگار دلش می خواست دوباره برایش تکرار کنم،برای همین پرسید: خوب،رزیتا خانم چی گفت؟مخالفت نکرد؟
نگاهش کردم،چه قدر با دنیای من فاصله داشت،چه قدر زود کینه ش را نسبت به بردیا از یاد برده بود؟
_ نه،مخالفتی که نکرد.سپس چاقوی میوه خوری را برداشتم و وسط سیب سرخ فرو بردم.من با قاتل مادربزرگم ازدواج می کردم با کسی که تنها دوست بی گناهم رو کشت و به پسر دایی خودش هم رحم نکرد.سیب از وسط دو نصف شد؛من که دوستش نداشتم و به خاطر رفتارهایش ازش دلسرد و بیزار بودم،چاقو دوباره وسط سیب نصف شده را هدف قرار داد. آه، اگه مامان بفهمه من راز قتل مادربزرگ رو می دونستم و هیچ نگفتم... دستم سوخت،اگه همه چی فاش بشه و اون وقت بردیا من رو به عنوان هم دست خودش معرفی کنه؟جای بریده شده را فشردم تا خونش بند بیاید.از او بعید نیست،او که زیر چهره ی زیبایش سیرتی پلید دارد،او که رحم نمی شناسد... آه مادر... تحمل این راز سیاه در دل کوچکم چه سخت و ناممکن است... طاقتش را ندارم،به خدا ندارم،دستمال را روی انگشت بریده ام گذاشتم.خونش بند نمی آمد،دلم ضعف می رفت.آخ بردیا نفرین بر تو که با من چه کردی؟
مادر خودش را به من رسانید و سراسیمه پرسید: دختر تو با خودت چه کردی؟
از بریدگی دستم نبود که سرم گیج می رفت،از زخم دلم بود که هرآن گویی برآن نمک می پاشیدند: مامان،حالم خوش نیست.
_ بذار ببینم،وای!چه قدرم عمیق بریدی!حواست کجاست؟
نگفتم چه افکاری تلخی هرآن از سرم می گذرد و زجرم می دهد و لحظه لحظه زندگی را به کامم تلخ کرده،نگفتم قاتل مادربزرگ را می شناسم و قرار است به زودی با او عروسی کنم و نگفتم آن حیوان خوش چهره قبل از این تمام هستیم را ازم گرفته.
به دست باندپیچی شده ام زل زدم و صدای مادر را شنیدم که مثل تلنگری در فضای خالی از شادی دلم ضرب می زد: خدا رو شکر که بردیا پی حرف مامانش نرفته،مامانش نفسش از جای گرم بلند میشه،نامزدی طولانی به درد عمه ش می خوره ،دستت که درد نمی کنه؟
سرم را جنباندم،یعنی که نه!
_ تاریخ دقیق عروسی معلوم نشد؟
نگاهش کردم و فکر کردم اگر همین الن بگویم بردیا قاتل مادرش است چه واکنشی نشان خواهد داد؟آن وقت می دانم همه چیز را بر هم می ریزد و این نامزدی شوم بهم می خورد... این فرصت خیلی خوبی بود!برای همیشه از شر بردیا خلاص می شدم،اما... تکلیف خودم چه می شد؟اگر مادر می فهمید آن زالو...
آه نه!جلوی مامان به این چیزا فکر نکن،ممکنه فکرت رو بخونه،اون وقت از این هم بدبخت تر میشی.
_ نه مامان!ولی فکر می کنم عید خوب باشه.
مادر به گوشه ای خیره شد و گفت: بد هم نگفتی،دو سه ماه وقت داریم که... راستی مهریه و شیربها کی تعیین میشه؟بعد انگار روی سخنش با خودش بود: وقتی برای قرار عروسی اومدن،باید همه چی معلوم شه...
مادر را به حال خودش گذاشتم.دستم می سوخت،اما دربرابر سوزش زخم دلم این درد چه اهمیتی داشت؟
با شنیدن صدای زنگ تلفن رشته ی افکار من و مادر پاره شد.مادر نگاهی به ساعت انداخت.چهار بعدازظهر بود،گوشی را برداشت.
_ بله... سلام ممنونم،شما؟آه... بله،فریبرزخان!حالتون چه طوره؟
نمی دانم چرا دلم می خواست به این مکالمه گوش بدهم.مادر لحظه ای چهره اش را پرچین می کرد و لحظه ای لب پایینش را ور می چید.خوب می دانستم زیاد از این مکالمه راضی نیست.
_ بله... نه!هنوز فرصت نکردیم دنبال خونه بگردیم،دستمون بنده.
خدا کنه چیزی راجع به عروسی من بهش نگه.
_ خونه که زیاده،ولی خونه ای که باب میل ما باشه به این آسونی ها پیدا نمیشه... ماندانا؟نه!با خواهرش رفته بیرون.
و به نگاه پرتعجب من اهمیتی نداد.
_ ممنونم،خداحافظ. و تق گوشی را روی تلفن کوبید: خیلی ازش خوش میاد.خونه پیدا کردین؟آخه به تو چه مرتیکه ی دهاتی!همین جا می مونیم تا چشمت دربیاد.
_ چرا بهش گفتی من خونه نیستم؟
نگاه پراکراهی به سویم روانه کرد و با لحن بدی گفت: حالا باهاش حرف نزنی نمیشه؟با اون لهجه ی بدش.انگار حرف ها رو می جوه و نشخوار می کنه.
اگر کسی این حرف ها را می شنید باورش نمی شد مادر پشت سر برادرزاده ی خودش این گونه حرف می زند ، برادرزاده ی ناتنی! اما خوب چه فرقی می کنه؟ وقتی گوشت و پوست و خون یکی باشه تنی یا نا تنی؟

deltang 07-23-2009 09:00 PM

وقتی خبر مفقود شدن کاوه در فامیل پیچید من با حالی که فقط خودم خبر داشتم یک هفته در بستر افتادم.تب و لرز و هذیان امانم را بریده بود.دکتر می گفت آنفلوآنزاست،اما خودم می دانستم این عذاب وجدان است که سرتاسر وجودم را گرفته.مادر می گفت چشم و نظر است.
بردیا هرروز با دسته گلی به سراغم می آمد.وقتی به دیدنم می آمد حالم بدتر می شد و تبم بالا می رفت.
_ مانی،خودت رو عذاب نده.هیچ سرنخی دست کسی نمیفته.مطمئن باش!
دستان سردم در میان دستان گرمش کرخ می شد... آه این دست ها!آلوده به خون مادربزرگم بود... این دست ها که این گونه دستان مرا فشار می داد،گلوی الهام را چنان فشرده بود که روح زندگی از بدنش پر کشید،چگونه می توانم به اعتبار این دست ها خودم را از روی زمین بلند کنم؟همین دست ها که کاوه را از سقف آویزان کرد و وجدان مرا پشت میله های خودخواهی و بداندیشی تا ابد زندانی کرد.
روزی که نسبت به روزهای دیگر کمی سرحال تر بودم بهش گفتم که به همه چیز اعتراف کند.در پاسخم خندید: هیچ آدم عاقلی این کار رو نمی کنه.تو رو از دست بدم و خودم هم از دست برم؟فکر ابلهانه ایه مانی،خیلی ابلهانه.
پرسیدم: پس جواب وجدانت رو چی میدی؟تکرار کرد:وجدان؟چه کلمه ی قشنگی!
وقتی رفت پیش خودم فکر کردم شاید به خودش بیاید و به تمام گناهاش اعتراف کند.آن وقت من هم از این همه زجر و عذاب راحت می شوم.آری!هر روز زیر شلاق ندامت جان می باختم و با نگاه مضطرب مادر جان می گرفتم.
_ امروز حالت چه طوره دخترم؟
بی توجه به پرسش مادر نگاهم تا آن سوی پنجره پر کشید.درخت چنار یک دست سفیدپوش شده بود.
_ مامان یادته پارسال این موقع با مادربزرگ رفته بودیم دیزین؟مادربزرگ روی برف ها سر خورد و...
و مادر ادامه داد: و به من غر زد که دختر!ما ها رو چه به اسکی؟سپس لبخند محوی گوشه ی لبش نشست.از سکوتی که کرد فهمیدم به یاد مادرش افتاده است.
_ مامان!چند روزه برف می باره؟
نگاهش با پرنده ی نگاهم هم پرواز شد: دو سه روزیه!روی زمین پر برفه،دیروز نتونستم برم بیرون هویج بخرم تا برات سوپ درست کنم.
_ مامان!من نمی خوام ازدواج کنم...
دستم را فشرد و گفت: احساست رو درک می کنم،همهی دختر ها مدام با خودشون کشمکش دارن.این که باید ازدواج کنن یا نه؟خیلی زود این مرحله رو پشت سر می ذاری!ازدواج هر دختر و پسری رو به تکامل می رسونه.
آه کشیدم،مادر چه فکری می کرد و من در چه فکری بودم.
_ مامان قاتل کاوه پیدا نشد؟
چشمانش گرد شدند و پرسید: قاتل؟کی گفته کاوه گکشته شده؟او فقط مفقود شده.یعنی معلوم نیست کجا رفته.
از سوتی ای که داده بودم ترسیدم و با لکنت گفتم: خوب نمیشه آدم تو خونه ی خودش گم شه... لابد یه اتفاقی براش افتاده دیگه...
_ زبونت رو گاز بگیر دختر!جوون مردم گناه داره.تازه اگه هم خدای نکرده به قتل رسیده باشه باز عروسی عقب میفته.سپس خودش لب پایینش را به دندان گزید.
در دلم به طرز فکر مادر نخندیدم بلکه بیشتر متأسف شدم.چرا مادر نمی دانست بردیا قاتل مادرش است؟چرا بهش نمی گفتم؟اما هر چه فکر می کردم،می دیدم خاموشی بهتر از لب وا کردن است.
دو سه نفر از همکلاسی هایم به عیادتم آمدند.از وقتی الهام تنها دوستم را از دست داده بودم سعی نکردم با کس دیگری طرح دوستی بریزم،هرچند هم کلاسی های خیلی خوبی داشتم.برایم از وضع مدرسه گفتند و از پیشرفت درس ها. و ایم که پلیس مظنون تازه ای پیدا کرده.پسرخاله ی الهام که عاشق او بوده و مورد بی مهری الهام قرار گرفته بوده... در دل به حال آن جوان بیچاره متأثر شدم.
حالم رفته رفته رو به بهبودی می رفت.هرقدر بردیا را کمتر می دیدم حالم بهتر بود.
آن روز پدرم برایم یک رمان تازه خریده بود: اینم برای دختر خوبم که می دونم خیلی رمان دوست داره.
نگاهی به جلدش انداختم،بلندی های بادگیر،اثر امیلی برونته.پدر می دانست عاشق رمان ها ی امیلی برونته و خواهرانش هستم.
مادر سینب چای را مقابل پدر گرفت و گفت: بهتر بود به جای کتاب خریدن ما رو می بردی بیرون.مردیم بس که تمرگیدیم توی خونه.
پدر به غر زدن های مادر عادت داشت: آخه توی این هوای برفی که سوز وسرما مغز استخون آدم رو می ترکونه کجا بریم؟
مادر روبه رویش نشست و پا روی پا انداخت و گفت: چه می دونم،سینمایی!رستورانی!یعنی چون برف می باره زندگی تعطیله؟
پدر استکان را تا ته سر کشید و به چشمان بهانه گیر همسرش زل زد و گفت: چشم،بذار برف ها آب بشن اون وقت هر چی شما امر بفرمایین.
مادر با نیشخند گفت: به امید آب شدن برف ها دل خودمون هم آب میشه.
از رخت خواب بیرون آمدم.کمی کسل بودم،گیج بودم و چشمانم سیاهی می رفت.کتاب را باز کردم و نگاهی اجمالی به صفحاتش انداختم.به جای داستان چاپ شده در کتاب،سطور نوشته شده در دل خودم را می دیدم.
بردیا عشق ماندانا را با قتل های پیاپی آلوده کرد.ماندانا،دختری که خود را باخته بود چاره ای جز سرپوش گذاشتن روی جنایت های نامزدش نداشت.
کتاب را بستم.نفسم به شماره افتاده بود و تند تند عرق می ریختم.مادر به کمکم آمد.
_ ای وای!پس دوباره چت شد؟ کتاب را پرت کرد طرف پدر و گفت: تو هم با این هدیه ت... تازه حالش خوب شده بود.
بیچاره پدر که هیچ تقصیری نداشت..مادر دوباره مرا در رختخواب خواباند و گفت: تو هنوز خوب نشدی.نباید از جات می اومدی بیرون!الان برات سوپ میارم.
من زیر دو پتو و کنار شوفاژ می لرزیدم.
بردیا تو روح زندگی رو از من گرفتی،ازم نخواه دوستت داشته باشم،نمی تونم.
_ چرا نمی تونی؟من که باهات بد نکردم.تو منو مجبور کردی...
_ من مجبورت کردم؟جالبه!خیلی جالبه!
نگاهم را به زمین دوختم و دستانم را زیر بغلم پنهان کردم.بدنم می لرزید.دیدار هرروزه ی بردیا تأثیر بدی روی جسم و روحم گذاشته بود.هر روز بحث و دعوا،گاهی هم کتک خوردن و دشنام شنیدم.
_ ببین مانی!بعد از عروسی قبل ار این که چیزی فاش شه برای همیشه میریم فرانسه... اون جا دیگه دست کسی بهمون نمی رسه... باور کن...
به خوش خیالی اش پوزخند زدم و گفتم: من با تو جایی نمیام... همین جا هم از درد ناچاریه که تحملت می کنم... فکر فرانسه رو از سرت بیرون کن...
سعی داشت قانعم کند: ولی این جا دیر یا زود همه چیر لو میره.دایی در به در دنبال کاوه می گرده،می ترسم همه چیز خراب شه...
_ این دیگه مشکل توئه،فرانسه رو فراموش کن.
بی آن که نگاهم کند گفت: مشکل من مشکل تو هم هست.این یادت باشه.
منزجرانه نگاهش کردم.چند هیزم دیگر داخل شومینه انداخت و گفت: ماجرای قتل دوستت رو که فیصله دادم.و با دیدن نگاه منتظر و کنجکاوم خندید و گفت: از قدرت پول استفاده کردم،کلی به قاضی باج دادم تا حکم قصاص پسر خاله ی الهام رو امضا کرد...
چشمانم هرلحظه گشادتر می شدند و دهنم هر لحظه بازتر... کلی طول کشید تا پرسیدم: تو چی گفتی/یه بی گناه جای تو قصاص شه؟یعنی این قدر رذلی؟چه طور دلت اومد...
جلویم روی زمین نشست و گفت: من و تو فقط باید به فکر خودمون باشیم.پسرخاله الهام خودش با کارهایی مثل تهدید کردن الهام به مرگ در صورت ازدواج نکردن با او خودش رو محکوم کرده... زیاد دلت به حالش نسوزه.
از نگاه سرد و لبخند بی احساسش چندشم شد.نفهمیدم با چه جرأتی زیر گوشش خواباندم.ناباورانه چشم در چشم هم دوختیم پس از چند لحظه به مچ دستم چسبید و چنان دستم را پیچاند که فریادم برخاست و انگشت اشاره اش را با تهدید به طرفم گرفت و گفت: بار اول و آخرت باشه که از این غلط ها می کنی... فهمیدی؟
اشکم درآمده بود.وقتی دستم را رها کرد تا چند لحظه نتوانستم تکانش بدهم.گوشه ای خزیدم و زار زار گریه سردادم.به حال خودم می گریستم که اسیر حیوان کثیفی مثل او بودم.
دوباره روبه رویم ایستاد.چه قدر از آن چهره ی جذاب و لبخند زیبایی که بر لب داشت روزی دلم را به خاطر همین جذابیت باخته بودم بدم می آمد.سعی داشت ازم دلجویی کند.دستش را روی دستم گذاشت و گفت: معذرت می خوام.خودت مجبورم کردی. دیگر سعی نکردم دستش را پس بزنم.چه فایده وقتی سایه ی سیاه وجودش همچنان بر سرم گسترده بود.
_ من همین امروز میرم کلانتری و همه چیز رو برای پلیس روشن می کنم.
با لبخند گفت: پای خودت هم گیره عروسک کوچولو!
_ مهم نیست،پشت میله های زندان بودن بهتر از اسیر دست تو بودنه،من تصمیم خودم رو گرفتم و هیچ ترسی هم ندارم.
خونسرد و راحت گفت: می دونم شهامتش رو نداری عزیزم.پس بیخودی ادای قهرمان ها رو در نیار... بذار آروم باشم... دوباره وحشیم نکن... من و تو بعد از ازدواج میریم فرانسه،همین،دیگه نمی خوام حرفی بشنوم... مگه این که راه حل دوم رو انتخاب کنی.
کمی امیدوار نگاهش کردم و گفتم: چه راه حلی؟
از جا بلند شد و به طرف شومینه رفت: این که همه چی رو به پلیس بگی،اون وقت منم همهی اعضای خونواده ت رو می فرستم پیش مادربزرگت و بعد میرم زندان،این طوری لطفش بیشتره.
اگر قدرت داشتم به سویش می دویدم و حلقه دستانش را به دور گردنش تنگ می کردم،طوری که چشمانش از حدقه بزند بیرون.مثل چشمان مادربزرگ،مثل چشمان الهام...
دست هایش را به سویم دراز کرد و با لحن مستانه ای گفت: بیا عزیزم!غصه نخور،به قول مامانامون خدا بزرگه.
همانند بره ای مطیع به طرفش رفتم.با وجود همه ی نفرتی که از او در سینه انباشته بودم فکر کردم حالا که قدرت دست اونه بذار خودنمایی کنه،به هرحال چرخ گردون می چرخه و یه روز شاید نوبت من برسه... خدا بزرگه!خدا بزرگه!
وقتی دستش را دور گردنم انداخت با خود اندیشیدم آیا می رسد روزی این دست ها را ناتوان ببینم؟و وقتی لبم را بوسید فکر کردم شاید یک روز،فقط شاید،این لب ها برای همیشه خاموش شوند.به امید این شاید چشم بر هم گذاشتم.خوابم نمی برد. مگر می شد در آغوش حیوان بدسیرتی چون بردیا احساس امنیت و آرامش کرد؟دلم بیش از حد به حال پسرخاله ی الهام می سوخت.الهام پسرخاله اش را دوست داشت،اما به خاطر اختلاف مادرانشان هیچ وقت به پسرخاله اش روی خوش نشان نمی داد و می گفت: می دونی چیه مانی،من از همن بچگی رضا رو دوست داشتم،هرچند خیلی قلدر و بزن بهادره،اما نمی دونم چرا ازش خوشم میاد،اما مامان و خاله به خاطر ارث و میراث با هم اختلاف دارن.مامان میگه اگه به رضا روی خوش نشون بدی دیگه دختر من نیستی...
_ اونم تو رو دوست داره،آره؟
_ خیلی!بعضی وقت ها سر راه اومدنم به مدرسه جلوم رو می گیره و با چاقو تهدیدم می کنه اگه زن نشم اول منو می کشه و بعد خودش رو.بیچاره کشته و مرده ی منه.
خنده هایش خوب یادم است.آه!رضای بیچاره.تاوان جنایت یک زالوصفت را او باید پس می داد... الهام... می دونم من رو نمی بخشی!از این که لب فروبستم و هیچی نمی گویم... از این که رضا بی گناه بالای دار می رود و این جانی بی رحم این چنین آلوده در کنارم خرناس می کشد... ولی باور کن چاره ای ندارم.می دانم من هم مثل او وجدانم را در صندوقچه ی خاطرات دیرین به یادگاری گذاشته ام،اما باور کن دلم از این همه حق و نا حق شدن خیلی گرفته.

deltang 07-23-2009 09:04 PM

مادر دو قاشق رب به آبگوشت اضافه کرد،بعد با همان قاشق کمی محتویاتش را هم زد تا رب به خوبی حل شود.در قابلمه را گذاشت و شعله اش را کم کرد.
_ رزیتا خانم فکر کرده ما هالوییم... بعد لحن ملیح و ظریف رزیتا خانم را تقلید کرد: مانی جون و بردیا هنوز جوونن،چه می دونن ازدواج و تشکیل خونواده یعنی چی... در ضمن هنوز معلوم نیست چه اتفاقی برای بچه ی برادرم افتاده... نمی تونیم به فکر سور و سات عروسی باشیم.بعد با لحن خودش ادامه داد: انگار ما مقصریم بچه ی برادرش گم شده... همه ی حرف هاش بهونه س.خودم با بردیا صحبت می کنم... اگه بخوایم به امید رزیاتا خانم باشیم باید صبر ایوب داشته باشیم.
نمی دانم چرا از عطر و طعم آبگوشت حالت تهوع بهم دست داده بود و حالت گیجی پیدا کرده بودم.دوان دوان خودم را به دستشویی رساندم و هرچه خورده بودم را بالا آوردم.
_ تو یکهو چت شد مانی؟هنوز انگار رو فرم نیومدی!دیروز هم استفراغ کردی.باید ببرمت دکتر ببینم چه مرگت شده!
دستم را روی دماغم گذاشتم و گفتم: مامان،آبگوشت چه بوی بدی داره.بازم دارم بالا میارم.
مادر لحظه ای نگران نگاهم کرد... در چشمانش هول و هراسی موج می زد که انگار خودش هم از گفتنش واهمه داشتوهمان ساعت مرا به دکتر برد.
_ خانم مبارکه،دختر شما حامله س.
این جمله به قدری تکان دهنده بود که تا چند لحظه نه من و نه مادر نتوانستیم هیچ واکنشی از خود نشان بدهیم.
مادر با لکنت پرسید: حا... مله... س... خدا مرگم بده... و بعد دستش را محکم روی گونه اش کوبیدو
دکتر با تعجب من و مادر را زیر نظر گرفت.مادر هنوز نتوانسته بود به حال خودش برگردد... و من چون مقصری بی گناه سرم را پایین انداخته بودم و به آرامی اشک می ریختم.
خوب می دانستم این آغاز بدبختی ام است.مادر ناگهان مثل برق گرفته ها از جا برخاست و انگشت اشاره اش را به طرف دکتر گرفت و گفت: می دونم با اون نامرد و مامان عفریته ش چی کار کنم. بعد رو به من با نهایت تغیر و خشم گفت: بلند شو... آبرومون رو بردی. ولی نمی ذارم اون حرومزاده آب خوش از گلوش بره پایین... بعد به بازویم چسبید .از درد نیشگونی که گرفت نزدیک بود جیغ بکشم.مادر یکپارچه آتش بود.
_ اینه جواب اعتماد من دختر بی حیا.حالا جواب بابات رو چی بدم؟جواب فامیل و دوست و آشنا رو... ای خدا؟این چه مصیبتی بود که دامنمون رو گرفت... اما نه! نباید داد و قال راه بندازم تا همه خبردار شن... آره... هیس،گریه نکن! این ننگ با اشک تو و ناله من از دامنمون پاک نمیشه... اون حرومزاده باید همین امروز عقدت کنه... گیس مامانش رو می کنم اگه دوباره مخالفت کنه.حالا می بینی! کاری می کنم به غلط کردن بیفتن... هی آقا... نگه دار،ما همین جا پیاده می شیم...
_ دیدی مامان.دیدی به چه آبروریزی افتادیم؟به خدا اگه باباش بفهمه...
_ خوب مامان،نباید بذاریم خبردار شه... قبل از این که گندش دربیاد باید ترتیب عروسی رو بدیم...
مادر آرام وقرار نداشت،دو سه قدم راه می رفت،دست روی کمرش می گذاشت و می ایستاد،بعد روی صندلی می نشست و دوباره از جا برمی خاست.ماریا می خواست روی آتش مادر آب بریزد: بردیا که مانی رو دوست داره... دیگه مشکلی نیست... خوب جوونی کردن و نفهمیدن چه غلطی دارن می کنن... ولی ما نباید بذاریم خاله رویا و آرمینا بویی ببرن... اون وقت یعنی کل شهر خبر دار شدن.
مادر تحت تأثیر حرف های ماریا سرش را تکان داد و گفت: آره... وای به حالمون اگه اونا خبردار شن... بس کن دیگه... چه قدر گریه می کنی؟اون وقت باید می دونستی چه غلطی داری می کنی... زودباش گمشو برو توی اتاقت...
و من گریه کنان به اتاقم رفتم.خیلی وقت بود انتظار چنین روزی را می کشیدم،اما حالا می دیدم عمق فاجعه به قدری است که هیچ پیش بینی نکرده بودم.

مامان اگه بردیا اومد سراغم بگین نیستم.
_ باشه! من خودم هم هیچ دلم نمی خواد ببینمش،دارم یه نقشه ای براش می کشم که خودش حظ کنه.
صدای زنگ که امد،مادر به طرف آیفون رفت.یک لحظه سرم به دوران افتاد،اگه بفهمه مامان بهش دروغ گفته؟آه!نه!... به سمت مادر دویدم و گوشی را از دستش قاپیدم و گفتم: همین الان میام بردیا.
مادر شگفت زده نگاهم کرد،نمی توانستم هیچ توضیحی برایش بیاورم.
_ مانی! من اجازه نمی دم دیگه با این حرومزاده بری بیرون.یا هرچه زودتر ترتیب عروسی رو بدین یا این که...
اشک در نگاهم تلنبار شده بود: مامان،منو ببخش،خودم راضیش می کنم با مامانش حرف بزنه.
مادر با تأثر نگاهم.
_ چیه؟چرا بغ کردی؟از دیدنم خوشحال نشدی؟
پوزخند زدم و گفتم: تو آبروم رو بردی!نمی تونم سرم رو جلوی خونوادم بلند کنم... چرا بازیم میدی بردیا... پس کی عروسی می کنیم؟
_ اگه به من باشه همین امروز... ولی می دونی که پسرداییم مفقود شده و مامانم راضی نمیشه در این شرایط عروسی راه بندازیم... ولی خوب باهاش صحبت می کنم.
عجب حیوان کثیفی بود و حالا که اندوه و بی آبروییم را می دید حتی رفتن به فرانسه را هم از یاد برده بود و به روی خودش نمی آورد قاتل سه موجود بی گناه است.می دانستم اگر اشک هایم را ببیند حیوان تر می شود.اشک هایم را پاک کردم.برخلاف همیشه مرا به خانه ی خودشان برد.پیاده ام کرد و گفت: تو این جا باش،نیم ساعت دیگه بر می گردم.
دوباره نگاهش پر از ردپای شیطان شد: برم سری به داییم بزنم و تو این شرایط یکم دلداریش بدم.
وقتی به سرعت برق و باد از مقابلم پر کشید به این فکر کردم که در دنیا موجودی پلیدتر از او پیدا نمی شود.
رزیتا خانم به استقبالم آمد: اوه تویی عزیزم؟گونه هایم را بوسید و پرسید: مامانت چه طوره؟
به سردی گفتم: سلام رسوندن.
رو به روی هم نشستیم.بلوز خاکستری به تن داشت و شلوار تنگ مشکی پوشیده بود و موهای رنگ کرده اش را روی شانه هایش ریخته بود.برخلاف همیشه که به نظرم زیبا می آمد آن روز هیچ اثری از زیبایی در چهره اش پیدا نبود.
_ ببین عزیزم!خیلی دلم می خواست یه روز تنهایی بشینیم و کمی اختلاط کنیم... راستش فرصت پیش نمیومد.بعد شروع کرد به حرف زدن،این که من و بردیا هنور جوان هستیم... برای عروسی و ازدواج خیلی زود است تصمیم بگیریم،برادرزاده اش پیدا نشده و بردیا عاشق فرانسه است و گفت و گفت و گفت.هرچند پای صحبت های تکراری نشسته بودم،اما با همه ی این ها باز احساس می کردم تازه ایم حرف ها به گوشم خورده.از راز سیاهی که در دلم دفن شده بود،حتی در بیداری هم کابوس می دیدم.باید به او می گفتم که پسرش چه موجود پلیدی است... آری! تحمل پنهان کردن این راز به روی شانه ای سنگینی می کرد... به تنهایی نمی توانستم بار این راز خونین را به دوش بکشم.عاقبت قفل سکوت را شکستم و بی مقدمه گفتم: رزیتا خانم بردیا قاتل مادربزرگمه!دوست معصوم من الهام با دست های کثیف او خفه شد و مرد و بچه ی برادرتون از خشم و کینه ی حیوانی بردیا نتونست جون سالم به در ببره... هیچ اهمیت به بهت و غمزدگیش ندادم و ادامه دادم: با وجودی که بردیا بی آبروم کرده و با این جنایات فجیع که فقط من ازش خبر دارم،بیش ار پیش من رو از خودش منزجر کرده،اما ناچارم باهاش ازدواج کنم و اگه شما بخواین باز مخالفت کنین،مجبورم همه چی رو به پلیس بگم.
رزیتا خانم دستش را روی سرش گرفته بود و گریه می کرد: آه!خدای من! بردیا باز کار دست خودش داد... کاوه ی بیچاره... آخه مگه اون چه گناهی کرده بود؟
انتظار داشتم بعد از شنیدن این حرف ها غش کند و از حال برود اما تنها واکنشش همین بود.
_ فکر کنم با شناختی که از پسرتون دارین این حرف ها چندان براتون تازگی نداره!
نگاهم کرد.چشمان عسلیش هم رنگ چشمان بردیا بود: بردیای من!دست خودش نیست... اون بیماره... پسرم روح و روانش مریضه.و دوباره به هق هق افتاد.
من هم به گریه افتادم و گفتم: خوب بود قبل از این که من رو با پسرتون آشنا کنین این حقیقت رو باهام در میون می ذاشتین...
چند دقیقه بینمان به سکوت گذاشت.بعد رزیتا خانم اشک هایش را با دستمال پاک کرد و گفت: بسیار خوب.بردیا باید هرچه سریع تر از ایران دور شه... نمی خوام پسرم رو به جرم گناهی که بی اختیار کرده از دست بدم... در این مورد با کسی حرف نزن!من هر چه زودتر ترتیب عروسیتون رو میدم!بعد هم برای همیشه می رید فرانسه.
_ نه!من نمی تونم برم فرانسه!با اون اصلا امنیت جانی ندارم.
_ خیلی خوب! بعدا در این مورد صحبت می کنیم... به مامانت خبر بده تا آخر همین ماه همه چی اُکی میشه.
بردیا که برگشت سعی کردیم ظاهر خودمان را حفظ کنیم.

deltang 07-23-2009 09:05 PM

باد سردی از لابه لای شاخه های سپیدار که در سرتاسر خیابان ردیف به صف ایستاده بودند می گذشت و برگ های فروریخته از درختان را از روی زمین بلند می کرد.برف ها آب شده بودند.ماه بهمن آخرین روز هایش را سپری می کرد.تنها و قدم زنان از مدرسه تا خانه فکر کردم.پس از قتل الهام دیگر سعی نکدم با کسی دوست شوم... می ترسیدم... می ترسیدم از این که آنان نیز به سرنوشت الهام دچار شوند.
آن روز در مدرسه صحبت از اعدام رضا،پسر خاله ی بی گناه او بود.با شنیدن این خبر،قیامتی در دلم برپا شد که فقط خودم خبر داشتم و بس!به قدری داخل دستشویی گریه کردم که وقتی بیرون آمدم همه جا را تار می دیدم.سرکلاس چند بار سرم گیج رفت و کابوس دیدم.سر زنگ آقای بسطامی که در حال خواندن قطعه شعری بود بی آن که بفهمم جیغ کشان کلاس را ترک کردم.
چرا می گذاشتم بی گناهی بالای دار برود؟چرا؟آیا تنها بردیا یک حیوان کثیف بود؟من چه فرقی با او داشتم؟من از او هم پست تر و پلید تر بودم.چه قدر باید خودم را ملامت کنم؟نه،دیگر همه چیز تمام شده است.آن بیچاره به جرم گناهی که مرتکب نشده بود با رأی قاضی خودفروشی قصاص می شد و من با جانی بی رحمی که آرامش وحشیانه ی چهره اش بهم نیشخند می زد ازدواج می کردم.
دیروز رزیتا خانم با مادر تماس گرفت و گفت آخر همان هفته مراسم ازدواج برگزار می شود.من هم به او گفتم هنوز نظرم در مورد رفتن به فرانسه عوض نشده.
به خانه برگشتم.مادر را در حال گریه دیدم و ماریا که شانه هایش را می مالید.
مادر با زاری گفت: دیدی چه خاکی تو سرم شد؟دیدی چه طور بازیمون دادن؟ای خدا!
کیفم از دستم افتاد: چی شده ماریا؟
ماریا با چشمان پر از اشکش نگاهم کرد و گفت: رزیتا خانم بردیا رو از ایران برده... باباش زنگ زد و بهمون گفت... گفت بردیا پشیمون شده بود و دلش نمی خواست با ماندانا ازدواج کنه...
هنوز در عالم ناباوری بودم که مادر جیغ کشید... با زانوانی سست و فکری خراب به حرف های ماریا فکر کردم... آخه چه طور ممکنه؟همین دیروز با بردیا بودم!چرا چیزی در مورد رفتن بهم نگفت؟خدایا!من این قدر بدبختم؟شاید تاوان بی گناهی رضا بود که به این زودی دامنم رو گرفت.از خانه زدم بیرون... این زندگی دیگر چه مفهومی برای من داشت؟من که همه چیزم را از دست داده بودم... دیگر روی زمین جای آدم منحوسی چون من نبود...
آه بردیا... بردیا... مثل یه حباب رنگی اول به چشمم زیبا بودی،اما تا خواستم زیباییت رو لمس کنم ترکیدی... نفرینت نمی کنم که سزاوار نفرین هم نیستی... من خودم به تیره بختیم سلام کردم... شاید تو... به اندازه ی من مقصر نبودی.
بالای پل هوایی ایستاده بودم.موهایم در دست باد می رقصید.اشک های مادر به جانم آتش می زد.من چه بودم جز آدمی سرخورده،چه بودم جز سراپا ننگ و بی آبرویی،چه بودم جز فردی شکست خورده و پوچ!تمام اشتیاقم را به زندگی از دست دادم... همه مرا به بازی گرفته بودند... آه نه!من خودم این بازی را شروع کرده بودم... خدایا مرا ببخش... من خودم را شایسته ی زندگی نمی بینم.باید مثل لاشه ای بدبو زیر خاک دفن شوم تا بویش دنیا را نگیرد.
در آن لحظه با چنان قدرتی به میله های پل چسبیده بودم که دلم می خواست آن را محکم از جایش بلند کنم.چشمانم پر از اشک بودند.می دانستم کودک بی گناهی را با خودم نابود می کردم،اما نیستی بهتر از هستی پرننگ بود.
از آن بالا خودم را پرت کردم.نفهمیدم به زمین رسیدم یا نه؟انگار در حال حرکت بودم.سرم درد می کرد و چشمانم روی هم افتاد.
با تکان دستی دیده از هم گشودم.مادر را دیدم که انگار چند سال پیرتر شده بود و با اشکی که در نگاهش برق انداخته بود پرسید: می خواستی خودت رو بکشی؟فکر ما رو نکردی؟ سپس دست هایش را روی صورتش گذاشت و های های گریه کرد.

دکتر بالای سرم آمد.لبخند گرمی تحویلم داد و گفت: خدا رو شکر جز شکستگی پیشونی و کوفتگی شدید جای دیگه ت اسیب ندیده. حیف نیست تو این سن و سال دست به خودکشی بزنی؟

در دل گفتم: تو چی می دونی؟مگه بدبختی هم سن و سال می شناسه؟

دکتر گفت: وضع عمومیت خوبه اما به علت سقط جنین و خونریزی زیاد تا فردا باید بستری باشین.

خوشحال شدم،از این که بچه ای بی گناه هرگز پا به دنیای تاریک مادرش نمی گذاشت.چند دقیقه بعد مرد میانسالی به همراه مأمور پلیس نزدیک تختم آمد.

_ خانم!خدا رو شکر که به هوش اومدین... خودتون به این آقا بگین،یهو از هوا افتادین تو ماشین من...

_ بله،این آقا هیچ تقصیری ندارن،من خودم رو از پل هوایی پرت کردم،نمی خواستم برای این آقا دردسر درست کنم.

مأمور پلیس علت خودکشیم را پرسید.در حالی که به زحمت از ریزش اشک هایم جلوگیری می کردم گفتم: چه دلیلی بهتر از این که می خواستم زمین از شر بدبختی مثل من راحت شه.

بعد علت خودکشیم را بهم خوردن نامزدیم اعلام کردم.مأمور پلیس بهم گفت که خیلی خوش اقبال بوده ام که پشت وانتی پر از کیسه های ابر افتاده ام و جان سالم به در برده ام.



روز بعد که همراه مادر به خانه رفتم هنوز درست نمی توانستم راه بروم.چهره ی خشمگین پدر را هرگز از خاطر نخواهم برد.چنان داد می کشید و فنجان ها و استکان ها را کف آشپزخانه پرت می کرد که به گوشه ای خزیدم و ساکت ماندم.

_ بفرما خانم بافرهنگ!اینم نتیجه ی تجدد و تمدن گرایی شما... چندبار گفتم خانم عزیز ما به درد این مهمانی ها و بی بندوباری ها نمی خوریم و تو بهم خندیدی... بفرما... دلت خنک شد؟دختر معصومی رو به خاک سیاه نشوندی،راضی شدی؟ماندانا سرش به درس و مشق خودش بود.ببین باهاش چی کار کردی!

سرم را به زیر انداختم و آرام اشک ریختم.مادر برای نخستین بار در طول زندگی مشترکش در مقابل خشم مهار نشدنی پدر و تمام قیل و قال هایش هیچ نگفت.پدر با شکستن ظروف آشپزخانه هم آرام نگرفت و ادامه داد: این خونه و این زندگی دیگه به درد من نمی خوره... تاب این بی آبرویی رو ندارم... از این خونه ی نفرین شده میرم... تو هم از این به بعد می تونی بدون هیچ مزاحمی به کارهای غلطت ادامه بدی خانم متجدد.سپس رو به مهبد که آرام گوشه ای نشسته بود گفت: زودباش برو وسایلت رو جمع کن!تا تو رو هم متجدد بار نیاوردن باید از این جا بریم.

مهبد به اتاقش رفت.سربه زیر و متفکر!دلم به حالش سوخت.دلم به حال مادر هم می سوخت که سرش را روی زانوانش گذاشته بود و می گریست و پدر که چشمانش دو کاسه ی خون بود.

_ چه قدر گفتم از این پسره هیچ خوشم نمیاد،نذار به ماندانا نزدیک شه و تو هی دعوا راه انداختی که امروزی نیستم،بی فرهنگ و پشت کوهی ام... آخ!آخه زن این چه مصیبتی بود که ما رو گرفتارش کردی؟

مهبد چمدان کوچکی در دستش بود و با تردید به مادر و سپس به پدر نگاه کرد.

مادر با چشمانی اشکبار به طرفش رفت و گفت: تو که نمی خوای بری پسرم؟ پدر دست مهبد را گرفت و گفت: چرا!با خودم می برمش تا مثل خودم بی فرهنگ و پشت کوهی بار بیارمش.

وقتی از مقابلمان گذشتند،مهبد نگاه گذرایی بهم انداخت.در دلم آشوب بود.روی پای پدر افتادم و با ناله گفتم: بابا خواهش می کنم به خاطر گناه من بقیه رو تنبیه نکنین،هیچ کس جز خودم مقصر نیست.

با لگدی به پهلویم از جلویم گذشت و گفت: همتون به یه اندازه مقصرین،از همه بیششتر مامانت... و با دیدن ماریا که پریشان و آشفته جلویش ظاهر شد گفت:... اینم خواهرت که مثل مامانت امروزیه.

ماریا هنوز نمی دانست موضوع چیست: کجا میرین بابا؟چرا این قدر عصبانی هستین؟

با فریاد پدر ماریا چشمانش را از ترس روی هم گذاشت.

_ میرم به درک!از دیدن شماها حالم بهم می خوره.

نگاه مهبد به آنالی بود،با حسرت برایش دست تکان داد،هرگز برق اشک را در نگاه معصوم مهبد از یاد نخواهم برد.

پدر رفت،مهبد را هم با خودش برد... چه قدر سه نفری گریه کردیم و ناله و نفرین فرستادیم،چه قدر همدیگر را دلداری دادیم که پدر برمی گردد.فضای خانه سنگین و نفس گیر بود.از خودم بدم می آمد... از خودم که باعث تمام این اتفاقات شوم بودم.

تا شب گریه کردیم.مادر بیشتر از بابت رفتن مهبد دلخور بود و می گفت: پسر نازنینم... معلوم نیست کجا بردش؟ای خدا!مهبدم دوباره برگرده.
پدر آن شب و شب های دیگر برنگشت و ما دیگر از بازگشتشان ناامید شدیم.

deltang 07-23-2009 09:06 PM

" حالا مهبد را چرا با خودش برد؟"

مادر شانه هايش را بالا انداخت . يك ماه از رفتن پدر و مهبد مي گذشت و كم و بيش اين درد كهنه شده بود.

" خودش به درك كه رفت ولي مهبدم را نبايد مي برد."

" حالا كجا رفتند؟"
مادر نگاهش را به آرمينا دوخت و گفت:" چه مي دانم لابد رفتند به خراب شده اي كه به دنيا آمد... اصلا خوب شد رفت لياقتش همان دهات ورامين است...من آوردمش توي شهر و آدمش كردم."

مادر هرچند مثل قبل سرحال نبود اما دوباره سرزنشهايش را از سر گرفته بود.

" وقتي ديدمش يك پاپاسي تو جيبش نبود ! حق با مادر بود كه ميگفت: اين مرد لياقت تو را ندارد." سپس پوزخند بي رنگب زد.

به ياد مادربزرگ افتادم كه از سقف آويزان بود و نگاهش به من بود... دلم لرزيد.

" از برديا خبري نشد؟"

مادر با شنيدن نام برديا با تمام غضبش به خواهرش چشم دوخت و گفت:" آخرين بارت باشد كه اسم آن حرامزاده را جلوي من مي بري! آنها هم رفتند به دركستان ! هيچ فكر نمي كردم خانم رزيتا تا اين حد فريبكار باشد ! زنيكه پاك مارا سر كار گذاشت."

خوشبختانه خاله رويا و آرمينا و ديگران هنوز از موضوع سقط جنين بويي نبرده بودند.






" مادر برايتان غذا آوردم ."

مادر اول نگاهي به ماريا و بعد به ظرف غذا انداخت . از روزي كه پدر رفته بود ماريا هر روز برايمان غذا مي آورد . مادر هيچ پس اندازي نداشت و دلش هم نمي آمد طلا و جواهراتش را بفروشد . در را تق بست. نگاه پر اكراهي به ظرف غذا انداخت و گفت:" ماريا فكر كرده ما گدا هستيم...مثلا برايمان قرمه سبزي آورده ...اگر بگردي توي خورشت يك سير گوشت هم پيدا نمي كني . بيا بخور ماني من گرسنه نيستم ."

هنوز ايرادگير و طلبكار بود و اين عادت هيچ وقت از سرش نمي افتاد . اما انگار حق با مادر بود . خورشتي كه برايمان آورده بود همش آب بود و سبزي!

مادر نيم ساعت بعد تمام طلا و جواهراتش را آورد . تك تكشان را حسرت از نظر گذراند و گفت:" اين را مادر شوهرم شب نامزدي مان به من هديه داد..." و بعد به فكر فرو رفت.

" مادر چيزي نمي خوريد؟"

نگاهم نمي كرد مي دانستم گريه مي كند.

" ماني! مهبد من كجاست؟ دلم برايش يك ذره شده."

سرش را در آغوش كشيدم و همراهش اشك ريختم . " همش تقصير من ست مادر مي دانم كه مقصرم."

" نه دخترم . حق با پدرت است. من تقصير دارم . نبايد مي گذاشتم آن مردك به تو نزديك شود ... تو خودت را ملانت نكن."

چرا نبايد خودم را ملامت مي كردم ؟ من سياه ترين راز زندگي ام را در سينه حبس كرده بودم ؟ اگر همان موقع مي گفتم و ماهيت سياه برديا را براي همه فاش مي كردم هيچ وقت اين روز را نمي ديدم... مي دانستم اگر لب باز كنم همه چيز خراب تر از پيش مي شود و من مغضوب همه خواهم شد كه چرا سكوت كردم ؟ چرا !؟ چرا!؟




نه سفره هفت سيني چيديم و نه سبزه اي سبز كرديم . با غمي كه در دنياي ما لحظه به لحظه جان مي گرفت ديگر حوصله اي براي تحويل سال نو نمانده بود . مثل روزهاي پيش تا لحظه ي سال نو سر در آغوش هم گريستيم. ماريا به ديدنمان امد . ستار چند دقيقه نشست و رفت . ماتمزدگي ما را نمي توانست تحمل كند . ماريا دلداريمان مي داد.

خيلي وقت بود مدرسه نمي رفتم از همان روزي كه پدر و مهبد رفته بودند . ديگر براي هميشه دل و دماغم را براي درس و مدرسه از دست داده بودم.

مادر بي كار ننشست . نمي خوست بيشتر از اين زير بار منت ماريا و شوهرش باشيم . از چند مغازه سفارش كلاه و جوراب و دستكش را گرفت و چند ساعتي از روز را به بافتن مي گذراند.

" ماندانا مدرسه ها باز شدند نمي خواهي بروي مدرسه؟"

" نه مادر! هيچ اشتياقي براي تحصيل در من نمانده."

نگاهم را به حركت موزون انگشتهايش و دو ميلي بافتني دوختم و گفتم:" مادر من هم مي خواهم كمكت كنم بافتن را در مدرسه ياد گرفته ام."

از بالاي عينكش نگاهي به من انداخت و گفت:" كاري خسته كننده است پشت آدم را درد مي آورد." وقتي اشتياقم را ديد راضي شد كه كمكش كنم .

با پولي كه از بابت فروش آنها به دست مي آورديم كم و بيش مشكل مالي مان حل شد . ماريا ديگر از بابت تغذيه و خورد و خوراك ما خيالش راحت شد . هرچند بدون حضور پدر زندگي سخت مي گذشت اما من ومادر صبوري پيشه كرديم.




" مادر نمي روي سراغ پدر؟ تابستان از راه رسيد و از آنها خبري نشد ؟"

مادر ديگر با دستگاه بافندگي كه خريده بود كار مي كرد. نگاهش به مدل ژاكت جلويش بود و با خشم گفت:" نه! خودش رفته خودش هم بايد برگردد . برم منتش را بكشم . حالا كه مرا جلوي فاميل و آشنا سر زبانها انداخته . بروم سراغش كه چه؟"

روز هاي گرم تابستان يكي يكي سپري مي شد . هرچند با احساس پوچي كه داشتم كنار آمدم اما ديگر به برديا فكر نمي كردم ... او براي من مرده بود .

من و مادر شبانه روز كار مي كزديم تا بتوانيم پول دستگاه بافندگي را بپردازيم . كار به من آرامش مي داد و مرا از دنياي پوچي مي رهانيد.

تابستان بدون حضور پدر و مهبد و بي آنكه هيچ اتفاق مهمي بيفتد سپري شد . هرچند ديگر شادابي و طراوتم را از دست داده بودم اما تصميم داشتم دوباره به مدرسه بروم و همه چيز را از نو شروع كنم . ديگر نه مهماني مي رفتيم و نه مهماني مي داديم. خاله رويا هم كمتر به ديدارمان مي آمد . به قول مادر مي ترسي بدبختي ما به آنها هم سرايت كند

مادر سفارشات چند مغازه را براي تحويل برده بود . كولر آبي كهنه و فرسوده با سر و صدا كار مي كرد . تنها بودم . هر وقت تنها مي شدم به حال خودم اشك مي ريختم ... از كابوسهاي شبانه و دلهره هاي هميشگي خسته شده بودم . چطور در قفس را به روي برديا گشودم؟ و او چه بيرحمانه تركم كرد.

با شنيدن صداي زنگ به سرعت اشكهايم را پاك كردم مي دانشتم مادر نيست چون وقت زيادي از رفتنش نمي گذشت... شايد ماريا بود.

در را باز كردم جواني را ديدم كه به من سلام كرد . اول او را به خاطر نياوردم . اما با كمي دقت شناختمش .

" آه ! سلام فريبرز خان ! بفرماييد داخل !"

طرز لباس پوشيدنش برايم جالب بود كلاه حصيري بر سر داشت و استين هايش را بالا زده بود .

" ممنونم! كسي خانه نيست؟"

" نه ! فقط خودم هستم ." و در را بستم.

نگاهي به گوشه و كنار خانه انداخت .

پرسيدم :" كي رسيديد؟"

روي مبل نشست و گفت:" همين حالا راستش قرار بود وسايلم را با خودم بياورم ولي ديدم لازم نيست . عاقبت انتقالي ام را گرفتم ."

نمي دانم خوشحال شدم يا نه . " چه خوب !؟ مادر هم خوشحال مي شود." با خودم گفتم : خوشجال مي شود؟!

برايش شربت پرتقالي بردم كه خيلي هم خنك بود . فكر كردم گرمازده شده است چون مرتب طلب آب مي كرد . پس از نوشيدن شربت نگاهي به ساعت نداخت و گفت:" مادرت كي بر مي گردد ؟"

" فكر كنم تا نيم ساعت ديگر پيدايش شود."

" پدرت چي؟"

به قندن خالي از قند خيره شدم و گفتم:" بروم برايتان چاي بياورم." و قندان خالي را هم با خودم به آشپز خانه بردم . با سيني چاي برگشتم . داشت با كلاهش بازي مي كرد .

" مي خواهيد همين جا بمانيد؟"

با تشكر چاي را برداشت و گفت :" نه ! راستش به زندگي در آپارتمان عادت ندارم مي خواهم اينجا را بفروشم و يك خانه بزرگ بگيرم كه دست كم يك حياط پانصد متري داشته باشد ."

دلم از فروش خانه گرفت . آهسته پرسيدم:" خانه را پيدا كرده ايد؟"

" نه ! راستش فرصت پيش نيامده ." سپس لبم را گزيدم.

كمي در جايش تكان خورد و سپس به حرف در آمد ." راستي قاتل دوستت پيدا شد؟"

تبري در قلبم فرو رفت و دستپاچه گفتم:" نه ! يعني چرا پيدا شد و شايد تا حالا اعدامش كرده باشند."

" چه خوب !"

" نه چرا خوب! قاتلش بي گناه بود."

با تعجب نگاهم كرد و گفت:" بي گناه بود؟"

از حرفي كه زدم پشيمان شدم." نه ! بي گناه كه ..."

صداي زنگ خانه با صداي من در آميخت . در را باز كردم . مادر عرق ريزان و خسته پا به خانه گذاشت و غرغر كنان گفت:" همه مغازه داران حقه باز و پدر سوخته شده اند.اول مدل مي دهند بعد براي اينكه چيزي از دستمزد كم كنند اين با آن مدل فرق مي كند اصلا نمي دانم چرا..." با ديدن فريبرز كه وسط اتاق ايستاده بود و نگاهش مي كرد حرفش را قطع كرد . كمي طول كشيد تا جواب سلامش را داد . غافلگير شده بود . روبه رويش نشست . از رنگ پريده چهره اش معلوم بود كه از آمدنش خوشحال نشده است.

فريبرز نيم ساعتي نشست و بعد از جا بلند شد و گفت:" كمي خسته ام مي روم پايين تا دوشي بگيرم و كمي استراحت كنم . بعد از شام خدمت مي رسم تا با هم مفصل صحبت كنيم."

مادر خيلي سرد تعارف كرد :" براي شام تشريف بياوريد بالا ."

او هم خيلي سرد تشكر كرد .

deltang 07-23-2009 09:06 PM

پس از رفتن فريبرز مادر عصبي تر از هميشه روي مبل ولو شد و گفت:" اين ديگر از كجا پيدايش شد؟مصيبت كم بود اين هم اضافه شد ... نپرسيد خانه پيدا كرديد يا نه ؟"

" چرا ! من هم گفتم فرصت دست نداده."

" خوب كردي . به اين راحتيها هم نيست كه..."

" ولي گفت قصد فروش اينجا را دارد."

" غلط كرده ... مگر من مي گذارم." سپس به فكر فرو رفت و گفت :" مثل اينكه قضيه خيلي جدي است . بايد كمي محتاطانه عمل كنيم. مي گويم خوب است براي شام دعوتش كنيم بالا."

از تغيير حالتش خنده ام گرفت. مادر دوباره گفت:" مجبوريم بهش باج بدهم." سپس آهي كشيد و از جا برخاست .

روزها كوتاه شده بودند مادر ساعت شش نزديك غروب مرا فرستاد پايين تا همسايه جديدمان را براي شام دعوت كنم . در زدم و منتظر ايستادم . در كه باز شد احساس كردم مادربزرگ است كه به من نگاه مي كند بيشتر نگاهش كردم انگار خودش بود صدايش را هم به وضوح مي شنيم كه گفت: دختر بي چشم و رو ! چطور دلت آمد آن جاني بي رحم را فراري دهي !

خيس از عرق شدم و با لكنت گفتم :" نه ! من ... من..."

صداي ديگري را هم شنيدم . " ماندانا! حواست هست؟ با كي حرف مي زني؟"

به خودم آمدم مادر بزرگ را نديدم و در عوض چشمان نگران فريبرز را ديدم كه به من زل زده بود . هول شدم و سلام كردم . عجيب نگاهم مي كرد اما به روي خودش نياورد.

" بفرماييد داخل."

فراموش كردم چرا پايين آمده بودم . نفهميدم چرا داخل رفتم .

" پس چرا ايستاديد ؟ بنشينيد."

پس از قتل مادر بزرگ ديگر پا به آن خانه نگذاشته بودم . دادگاه آن خانه را با تمام وسايلش به فريبرز داده بود . با صداي بلندش دوباره به خودم آمدم.

" خيلي آشفته به نظر مي رسيد . اتفاقي افتاده ؟"

دهانم خشك شده بود به سختي گفتم:" نه." كه ناگهان نگاهم به مادر بزرگ افتاد كه از سقف آويزان شده بود . جيغي كشيدم و پس افتادم .

" ماني! ماني! بلند شو ..."

ديده از هم گشودم . مادر الهي شكري گفت و كمكم كرد تا از جا برخيزم . نگاهم به فريبرز افتاد كه سردرگم مرا مي نگريست. مادر بي آنكه از او چيزي بپرسد توضيح داد :" شبي كه مادر بزرگش به قتل رسيد ماندانا اولين نفري بود كه او را ئر حالت آويزان از سقف ديده بود هنوز هم كه هنوز است نتونسته آن تصوير تلخ را فراموش كند ."

فريبرز سرش را به نشانه تصديق فرود آورد و گفت:" بله اين موضوع ممكن است اثر بدي بر احساسات ماندانا خانم گذاشته باشد."

كمي حالم بهتر شده بود . مادر خودش فريبرز را به صرف شام دعوت كرد .

وقتي از پله ها بالا مي رفتيم مادر دستم را محكم در دست داشت تا مبادا از پله ها بيفتم .

مادر تذكر داد:" از نامزدي و به هم خوردن آن با فريبرز حرفي نزن . علت ترك تحصيلت را هم يك جوري توجيه كن . نبودن پدر و مهبد را هم خودم توضيح مي دهم."

خورشت قيمه هنوز آماده نشده بود و برنج در حال دم كشيدن بود . ماريا ميوه ها را شست و كمك كرد تا سبزي ها را پاك كنيم . من در فكر بودم.

عاشق فاطيما 07-23-2009 10:15 PM

واقعا رمان قشنگ و غم انگيزه لطفا ادامه بدين ممنونم دلتنگ جان

deltang 07-23-2009 10:22 PM

سر ساعت هشت زنگ خانه به صدا درآمد.مادر نگاهی به ساعت انداخت و با غرغر گفت: حالا هم می خواست نیاد.
در را باز کردم و همزمان با هم سلام کردیم.صورتش را اصلاح کرده بود و موهایش از تمیزی برق می زد.تی شرت سفید پوشیده بود.از آنالی خوشش آمد و یک بسته اسمارتیز از جیب شلوار جین مشکی اش درآورد و به دستش داد: چه قدر این بچه دوست داشتنیه.
ماریا ذوق کرد.روی مبل نشست و آنالی را هم روی زانوانش نشاند.آنالی از اسمارتیز خوشش آمده بود و با همان زبان بچه گانه اش گفت: مامان!قُص.
فریبرز با حوصله برایش توضیح داد که این ها قرص نیستند و شکلات هستند و بعد پشیمان شد که چرا برایش اسمارتیز خریده!
در استکان های کمر باریک یک چای خوشرنگ ریختم.مادر معتقد بود در فنجان چای تازه و کهنه مشخص نمی شود.
فریبرز استکان چای را برداشت و رو به مادر گفت: آقای ستایش تشریف ندارن؟
مادر برای پاسخ دادن کمی معطل کرد و عاقبت گفت: نه!راستش چند ماهیه برای کارش رفتن... رفتن دوبی!وبعد به تعجب من و ماریا پوزخند زد و گفت: البته مهبد رو هم همراش فرستادم تا کنار درس کار هم یاد بگیره...
فریبرز سرش را کج کرد و گفت: خوبه!البته اگه تو گرمای دوبی طاقت بیارن! و چای را سرکشید.
با آمدن ستار فریبرز راحت تر نشان می داد.آن دو خیلی زود سر صحبت را باز کردند.آنالی با دیدن پدرش از روی زانوان فریبرز پرید پایین!پس از شام،ستار به بهانه ی این که یکی از همکارانش برای کاری به آن جا می آید با فریبرز خداحافظی کرد.
مادر خیلی علاقه مند بود هرچه زودتر برود سر اصل مطلب و خود سر حرف را باز کرد : خوب!به سلامتی انتقالی گرفتین. و بعد از تأیید فریبرز ادامه داد: برنامه ی بعدیتون چیه؟
فریبرز پا روی پا انداخت.انگار او هم دلش می خواست رک باشد.گفت: می خوام این جا رو بفروشم.از آپارتمان خوشم نمیاد.خونه ی پدریم دست کم هزار متر حیاط داشت.
مادر نیشخند زد و با لحنی کم و بیش طعنه آمیز گفت: خوب این جا رو با اون جا مقایسه نکنین،این جا تهرانه!مردم باید یاد بگیرن توی یه چهاردیواری چهل پنجاه متری هم میشه زندگی کرد... در ثانی واحد های این ساختمون همه بزرگن،پس...
_ ببخشید که حرفتون رو قطع می کنم،ولی همون طور که گفتم می خوام خونه ی حیاط دار پیدا کنم... وکیلم برای این جا مشتری داره و به محض این که شما خونه ای پیدا کنین...
این بار مادر نگذاشت به حرف هایش ادامه بدهد و گفت: ببینین فریبرز خان!من کاری به وصیت پدرم ندارم،اما به عنوان دخترش فکر می کنم حق داشته باشم دست کم به عنوان یه مستأجر تو خونه ش زندگی کنم... پیشنهاد می کنم شما فکر خونه و حیاط رو از سرتون دور کنین و همین جا زندگی کنین،ما هم بابت زندگی تو این خونه بهتون اجاره بدیم.
معلوم بود فریبرز تصمیمش را گرفته.دوباره رو به مادر گفت: به هر حال این برنامه ی منه و فکر نکنم عوضش کنم... خوشحال میشم شما با من همکاری کنین.
مادر چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد.می دانستم به سختی جلوی بروز عصبانیتش را می گیرد.رو به فریبرز گفت: متأسفم نمی تونیم تو این مورد باهاتون همکاری کنیم،پیشنهاد من خیلی خودخواهانه نبود که شما...
_ همین که گفتم خانم ستایش!هرچه سریع تر فکری به حال خودتون بکنین،هیچ دوست ندارم پای قانون رو وسط بکشم.
از لحن قاطع و صریح فریبرز من و مادر و ماریا چاره ای جز سکوت ندیدم.
از جا برخاست.رنگ چهره اش کمی پریده بود.تشکری خشک و کوتاه کرد و رفت.پس از رفتن او مادر تازه به خودش آمد و گفت: واه!واه!واه!چه پررو!اومده شام کوفت کرده و در کمال جسارت و پررویی بهم میگه هرچه سریع تر دنبال خونه بگردین!به همین خیال باش آقای بهتاش!این قدر این جا می مونم تا چشمات دربیاد!معلوم نیست از کدوم گوری اومده که حالا برای ما آدم شده!پاشید این ظرف و استکان ها رو جمع کنین... این تازه به دورون رسیده ها چه می دونن احترام و منزلت یعنی چی؟
من و ماریا جرأت نکردیم حتی مادر را به آرامش دعوت کنیم.به قدری عصبانی بود که حتی سر آنالی هم داد کشید.
تلفن که به صدا درآمد هیچ کسی جز من حوصله ی پاسخ دادن را در خودش ندید.گوشی را برداشتم.کمی طول کشید تا صدای خش خش تلفن قطع شد و صدای آشنایی در گوشم زنگ زد: سلام مانی من!حالت چه طوره؟
دستم را روی پیشانیم گذاشتم و انگار درد تمام زخم هایم تازه شدند.خیلی حرف داشتم که به آن نامرد بزنم اما در آن لحظه همه را از یاد بردم.
_ چیه!انگار از خوشحالی نمی تونی حرف بزنی.
نگاه پرسشگر مادر و ماریا به من بود.نمی دانم چرا در آن شب خنک این همه عرق می کردم.
_ تویی پست فطرت!ترسوی رذل!پشت مامانت قایم شدی که چی؟فکر کردی ناراحتم از این که رفتی؟نه!تازه دارم نفس می کشم... تازه دارم زندگی می کنم.
مادر گفت: کیه!اون حرومزاده ی فراریه؟گوشی رو بده به من!و گوشی را از دستم قاپید و بدون هیچ مقدمه ای خروار خروار فحش و بد و بیراه تقدیمش کرد.
_ خفه شو مرتیکه ی الدنگ!غلط می کنی دوباره برمی گردی... اگه برگردی خودم به حسابت می رسم... به مامان جونت بگو زن که این قدر پدرسوخته و شارلاتان نمیشه... لال شو آکله ی حرومزاده!فکر کردی ماندانا میشینه تا تو بیای سراغش،به همین خیال باش رذل کثیف.و تق گوشی را سر جایش کوبید.نفس نفس می زد،می دانستم چه فشار عصبی را تحمل می کند.ماریا محکم به او چسبید تا نیفتد.مادر دستش روی قلبش بود و گفت: ای خدا... چرا نتونستم چهار تا فحش دیگه بدم که دلم خنک شه؟
ماریا آب قند را به دستش داد و مواظبش بود که پس نیفتد.با گریه و زاری ظرف ها و استکان ها را شستم.چه قدر از شنیدن صدایش تنم لرزید.دوباره احساس نفرت در وجودم زبانه کشید.
آخ بردیا!نفرین بر تو...

deltang 07-23-2009 10:52 PM

چهار روز پس از بازگشايي مدرسه ها،عاقبت تصميم گرفتم به مدرسه بروم.هرچند برايم خيلي سخت بود بتوانم به آن حال و هواي هميشگي برگردم.مي دانستم بايد دوباره سال ششم را بخوانم و اين را خوب مي دانستم که بايد به همکلاسي هاي جديد عادت کنم.
وقتي پا به محيط مدرسه گذاشتم دو احساس متفاوت چنان دلم را درهم فشرد که نزديک بود گريه کنم.از طرفي پس از ترک تحصيل و مدتي دور بودن از آن محيط دوست داشتني،اشک شوق به ديده ام آمده بود و از يک طرف همه جا الهام را مي ديدم که بهم نيشخند مي زد.
عده اي از بچه هاي قديمي دورم جمع شده بودند و به نوعي سعي داشتند تا از من دلجويي و استقبال کنندو
همکلاسي هاي جديد خيلي بازيگوش و پرسروصدا بودند.فکر نمي کردم مرا به اين زودي در جنع خودشان بپذيرند.
_ به کلاس دختران زندگي خوش اومدي.
_ ما مي دونيم تو از بهترين دانش آموزان اين مدرسه بودي به خاطر همين احترام خاصي برات قائليم.
_ بچه ها چه طوره ماندانا رو به عنوان مبصر انتخاب کنيم.
صداي کف و هورا کلاس را پر کرد.دو نفر از بچه ها به نام هاي نسرين و ژاله دستم را گرفتند و جلوي کلاس بردند.از من خواستند حرفي بزنم.به قدري ذوق زده بودم که نمي دانستم چه بايد بگويم.
_ از لطف همه تون ممنونم.راستش همتون مي دونين براي دوستم الهام چه اتفاقي افتاد،براي همين ديگر نتونستم به درسم ادامه بدم،ولي خوب امسال تصميم گرفتم همون شاگرد زرنگ سال هاي پيش بشم و از اين که دوستان تازه و با نشاطي مثل شما دارم خدا رو شکر مي کنم.
دوباره برايم دست زدند.ژاله گفت: قاتل الهام که اعدام شد،پس ديگه نبايد خودت رو ناراحت کني.
دوباره قلبم تير کشيد.سعي کردم آرام باشم.گفتم: خوب،من چون چند روز از مدرسه عقب افتادم نمي دونم اين زنگ چي داريم؟
يکي از بچه ها فوري گفت: ادبيات داريم!دبيرشم عوض شده،از شر آقاي بسطامي خلاص شديم.
بغل دستي اش ادامه داد: ولي عوضش اين يکي حرف نداره،قد بلند و خوشگل.
_ و خوشتيپ!بچه هاي سال اول مي گفتند اصلا نفهميديم کي دو ساعت گذشت.
ميز سوم کنار نسرين نشستم.تا آمدن دبير که خيلي هم تأخير داشت کمي با نسرين حرف زديم.او خيلي پرشور و هياهو بود و با رفتار گرم و صميميش مجذوبش شده بودم.خوشحال بودم که همکلاسي هايي به ابن خوبي دارم.در باز شد و همه از جا برخاستند.با ديدن اندام کشيده ي فريبرز که با غرور و ابهت قدم به کلاس گذاشت دهانم باز ماند.نسرين به آرنجم کوبيد و گفت: خوشگله نه؟!
همه با تحسين نگاهش مي کردند.با صداي پرجذبه اي بچه ها را دعوت به نشستن کرد.پشت ميزش نشست.موهايش مثل هميشه ژل رده بود.کت و سلوار کرم پوشيده و کفش هايش از تميزي برق مي زد.نمي دانم چرا من هم مثل همه محو تماشايش بودم.انگار بار اول بود مي ديدمش.خودش را معرفي کرد.شيوه ي تدريسش را گفت و افزود به علت فشردگي کلاس ها شايد نتواند کلاس ما و دو کلاس ديگر را قبول کند.بچه ها اعتراض کردند و از او خواستند اين کار را نکند.دفتر حضور و غياب را برداشت تا به قول خودش با نام ها و چهره ها آشنا شود.هنوز نگاهش به من نيفتاده بود.تک تک بچه ها را به نام صدا زد.بچه ها بايد بلند مي شدند و نمره ي ادبيات سال گذشته شان را مي گفتند.نمي دانم چرا قلبم تند مي کوبيد.
روي نام و فاميل من خيلي مکث کرد.
_ خانم ماندانا... ماندانا... ستايش!؟
آب دهانم را قورت دادم و از جا برخاستم.غافلگير شده بود.دستپاچه و با لکنت گفتم: پارسال به علت کشته شدن دوستم ترک تحصيل کردم،اما آخرين نمره ي ادبياتي که گرفتم چهارده بود.
پس از نگاهي طولاني گفت: بسيار خوب،بشينين.در لحنش هيچ اثري از آشنايي نبود.
پس ار اتمام حضور و غياب کتاب را باز کرد و نخستين شعر کتاب را با صدايي رسا و دلنشين خواند،صدايش به قدري صاف و اهنگين بود که همه سراپا گوش بودند و انگار کسي حتي نفس هم نمي کشيد.
قتل اين خسته به شمشير تو تقديــر نبود
ورنه هيچ از دل بي رحم تو تقصيــــر نبود
من ديوانه چو زلف تو رهــــا مي کـــــــردم
هيچ لايق ترم از حلقه ي زنجيــــــــر نبود
يا رب اين آينه ي حســــــن چه جوهر دارد
که در او آه مـــرا قوت تأثيــــــــــــــــــر نبود
سر ز حسرت به در ميکـــــــده ها بر کردم
چون شناساي تو در صومعه يک پير نبود
آن کشيدم ز تو اي آتش هجران که چو شمع
جز فناي خودم از دست تو تدبيــــــر نبود
آيتــــــــــــي بود عذاب اَنده حافظ بـــي تو
که بر هيچ کسش حاجت تفسيـــــر نبود
پس از پايان غزل هنوز تدثير آهنگين صدايش در تک تک چهره ها هويدا بود.سرجايش برگشت.صداي نسرين را شنيدم که گفت: ماني،نگاه کن بفهمي نفهمي شبيه توئه. و من در پاسخش لبخند کمرنگي زدم و نگاهش کردم.
_ مبصر کلاس کيه؟
به آرامي از جا برخاستم.از گوشه ي چشمان سبزش نگاهم کرد و گفت:
_ خيله خوب!خانم ستايش دفتر حضور و غياب من بايد تميز و مرتب باشه.جلدش کنين و جز خودتون دست کسي نيفته.در ضمن دوست ندارم کلاس درسم بهم ريخته و کثيف باشه،شما که مبصر کلاسين اول از همه بايد نظم رو رعايت کنين تا بقيه هم ازتون ياد بگيرن و بفهمن کاغذ باطله جاش سطل آشغاله نه زير ميز.
نگاهي به زير پايم انداختم.چه قدر زيرک و هوشيار بود.
به آرامي گفتم : چشم.
به کاغذ زير پايم اشاره کرد و گفت: خيله خوب!پس قدم اول رو شما بردارين.
کاغذ را از زير پايم برداشتم.خوب مي دانستم پيش از شروع کلاس نسرين ان را از دفترش کند و زمين انداخت.آن قدر نگاهم کرد تا کاغذ را در سطل انداختم.
دوباره از شيوه ي تدريسش گفت و اين که دوست دارد همه با علاقه ي قلبي اين درس را دنبال کنند و به اهميت آن بين تمام درس ها واقف باشند.
زنگ که به صدا درآمد خداحافظي کرد و رفت.پس از رفتنش اظهار نظر ها شروع شد.چيزي که بيشتر از همه مورد توجه دخترها قرار گرفته بود تيپ و قيافه اش بود.سارا که خيلي شلوغ بود لحن آقاي بهتاش را تقليد کرد و بقيه غش غش خنديدند.
_ واه!واه!چه قدر کلاستون بهم ريخته و کثيفه.آدم چندشش ميشه...
من هم خنده ام گرفته بود.دفتر حضور و غياب را برداشتم و داخل کيفم گذاشتم و به اين فکر کردم اگر بچه ها بفهمند دبير خوش قيافه و مغرورشان پسردايي من است و در همسايگي مان زندگي مي کند چه واکنشي نشان خواهند داد/در اين فکر بودم که ژاله صدايم زد و گفت: ماني بيا گاوت زاييد.آقاي بهتاش کارت داره.
با تعجب گفتم: با من!؟ و از کلاس بيرون رفتم.جلوي دفتر ايستاده بود و با يکي از بچه ها صحبت مي کرد.صبر کردم تا تنها شود.متوجهم شد و به طرفم آمد.نمي دانستم چه برخوردي بايد داشته باشم.کمي نگاهم کرد و با لحني نه چندان رسمي گفت: چيزي که به بچه ها نگفتي؟
_ در چه مورد!؟و با ديدن نگاه معني دارش زود گفتم: آهان!نه هنوز هيچي نگفته ام.
به چشم هايم نگريست و گفت: کار خوبي کردين.هيچ دوست ندارم کسي بفهمه که ما... ما با هم فاميليم.
به نظرم جمله ي آخرش را به سختي به زبان آورد.
سرم را تکان دادم و گفتم: بسيار خوب.مطمئن باشين.
_ ممنونم.مي توني بري.
نخستين روز مدرسه با خاطره اي خوش به پايان رسيد.بيشتر از همه بابت همکلاسي هاي خوبي که داشتم خوشحال بودم.وقتي مادر فهميد فريبرز در مدرسه ي ما تدريس مس کند اظهار نظري نکرد،اما مي دانستم اگر بگويم چه قدر بين بچه ها طرفدار پيدا کرده است به طور حتم سگرمه هايش در هم مي رود.بهش گفتم چه همکلاسي هاي پرنشاط و شادي دارم.
مادر لب هايش را ورچيد و گفت: خوشحالم که از لاکت بيرون اومدي

شنيدن صداي زنگ به طرف در رفتم. با ديدن فريبرز دستپاچه شدم و سلام كردم . يك ماهي از بازگشايي مدرسه ها مي گذشت و كم و بيش هر روز او را در مدرسه ميديدم. دعوتش كردم به داخل بيايد اما قبول نكرد . سراغ مادر را گرفت و وقتي گفتم نيست عصباني شد و گفت:" متل اينكه خانم ستايش مرا دست انداخته اند. من بايد هرچه سريع تر اينجا را بفروشم ... به مادرت بگو فردا با مامور مي آيم." و بدون خداحافظي رفت.

ميخ شده بودم و به جمله آخرش فكر مي كردم. چطور مي توانستم اين خبر را به مادرم بدهم ؟ بيچاره مادر براي درد كمرش پيش دكتر رفته بود . در زا بستم و فكر كردم كه بچه هاي مدرسه چه قدر ساده اند كه براي زنگ ادبيات لحظه شماري مي كنند .

مادر بازگشت . خسته و پر گلايه خودش را روي مبل پرت كرد و گفت:" بيا . قوز بالاي قوز. دكتر گفته ديگر نبايد پشت چرخ بنشنم ... ديسك كمر گرفتم."

دلم برايش سوخت . چطور مي توانستم پيغام فريبرز را به او بدهم. از اين رو پيش ماريا رفتم و موضوع را با او در ميان گذاشتم . ماريا قول داد پايين برود و از فريبرز خواهش كند كمي دست نگه دارد.

دو ساعت بعد ماريا تلفني از من خواست پيشش بروم . با عجله بالا رفتم.

ماريا سرش را تكان داد و با ناراحتي گفت:" متاسفانه فريبرز مهلت نداد باهاش حرف بزنم . به من گفت پيش از اينكه در مورد مادر باهاش صحبت كنم خودم هم دنبال خانه باشم... حالا تو به مادر هيچي نگو شب ستار را مي فرستم پيشش... هرچند مي دان حرف كسي را گوش نمي كند."

نا اميدانه برگشتم . مادر همانجا روي مبل خوابش برده بود . خوب كه نگاهش كردم متوجه شدم در اين مدت خيلي شكسته و ناتوان شده است. مي دانستم او بار گناه مرا به دوش مي كشد . اگر پدر به خاطر دسته گلي كه من به آب نداده بودم تركش نكرده بود مجبور نبود ساعت هاي متمادي پشت چرخ بافندگي بنشيند و ديسك كمر بگيرد. همان جا جلوي در ايستادم و فكر كردم بايد با فريبرز صحبت كنم... شايد با خواهش و تمنا او را از تصميمش منصرف كردم . و با اين تصميم دوباره از در بيرون رفتم.

پشت در ايستادم و براي تمركز بيشتر نفس بلندي كشيدم . پس از چند لحظه در را به رويم گشود . ربدوشامبر قرمز رنگي به تن داشت و و موهايش را با حوله خشك مي كرد . سلام كردم و منتظر ماندم من را به داخل دعوت كند ولي چون اين كار را نكرد گفتم :" آمدم تا با شما صحبت كنم ." باز هم از جلوي در كنار نرفت.

" اگر قصد داريد مثل خواهرتان در مورد تغيير تصميم با من صحبت كنيد بايد بگويم كه متاسفانه علاقه اي به شنيدن صحبت هاي شما ندارم."

لحظه اي خيره نگاهش كردم و دوباره به ياد مادرم افتادم . سعي كردم با لحني آرام بگويم:" حالا اجازه بدهيد بيام تو..."

خيلي سخت بود كه با وجود پاسخ رك و صريح او خودم را به او تحميل كنم . عاقبت خودش را عقب كشيد . صداي ضبط بلند بود و ترانه الهه ناز استاد بنان فضاي خانه را پر كرده بود.كمي صدايش را كم كرد و رو به رويم نشست . احساس كردم بوي حمام مي دهد!

" خوب اگر حرف تازه اي داريد مي شنوم!"

نگاهي به چشمان پر غرور سبزش اندختم . ميدانستم اهميتي به خواهش من نمي دهد اما گفتم:" ببينيد فريبرز خان در اينكه شما مالك اين خانه هستيد هيچ حرفي نيست اما خواهش من از شما اين است كه موقعيت مارا درك كنيد... قبول كنيد كه بدون حضور پدر خيلي برايمان سخت اي كه جاي تازه اي پيدا كنيم."

" مگر پدر شما دبي كار نمي كند . فكر نكنم مشكل مالي داشته باشيد."

فكر كردم بايد حقيقت را به بگويم شايد دلش به رحم آمد." نه راستش مادر در مورد كار پدر در دبي به شما دروغ گفت." و خيره به چشمهاي كنجكاوش ادامه دادم:" پدر به علت يك سري مسائل خصوصي مارا ترك كرده اند."

به فكر فرو رفت . اي كاش مي دانستم به چه مي انديشد؟! لم داد به پشتي مبل و بي تفاوت گفت:" مشكل خانوادگي تان به من ربطي ندارد من يك خانه خيلي خوب نزديك مدرسه پيدا كرده ام و دلم نمي خواهد /ان را از دست بدهم."

لحظه اي از نگاه خونسردش بدم آمد . ديدم قلب اين مرد مغرور به هيچ نحوي نرم نمي شود . خواهش را بيهوده ديدم. از جا برخواستم وبا لحني پر كينه گفتم :" نمي دانم با اين همه بي رحمي چطور دبير ادبيات شديد؟"

انتظار شنيدن اين حرف را نداشت كمي جا خورد . پيش از رفتن به عقب برگشتم و گفتم:" چند روزي به ما فرصت بدهيد در ضمن در مورد موضوع پدر با مادرم حرفي نزنيد... خداحافظ."

در را بستم و فكر كردم اين چهره زيبا و خوش تركيب صاحب چه قلب بي رحمي است . به ياد برديا افتادم كه او هم با وجود همه ي زيبايي اش يك سنگ دل تمام عيار بود . شايد فريبرز هم مثل برديا بود.

قسي القلب و انتقام جو . آه ! لعنت بر برديا.

مادر تازه بيدار شده بود پرسيد :" كجا بودي؟"

گفتم:" پيش ماريا."

آن شي دلم نيامد كه به او بگويم چند روز بيشتر فرصت نداريم آنجا بمانيم . هرچند براي درس خواندن فكري آزاد و دلي آرام نداشتم اما بايد درس آقاي بهتاش را حاضر مي كردم.

پس از شام هم كمك مادر كردم تا سفارشات عقب افتاده را تمام كند. مادر پس از كمي آه و ناله از درد كمرش گفت:" فكر مي كنم بايد يواش يواش بروم دنبال پدرت . اين طور نمي شود زندگي كرد ." و دوباره آه كشيد.

فهميدم خيلي به او سخت گذشته كه عاقبت به اين نتيجه رسيده است.

deltang 07-23-2009 11:03 PM

" سارا خواهش مي كنم بنشين سر جايت الان آقاي بهتاش سر مي رسد مي رسد. ژاله تو ديگر چرا بلند شدي؟"

" اين قدر حرص نخور ماني! خوب نمي توانيم آرام بگيريم!"

سارا اداي آقاي بهتاش را در مي آورد . " چرا اينقدر كلاستان بوي بد مي دهد ... واه!واه! سطل زباله چرا اينقدر پر شده است؟"

سكوت ناگهاني باعث شد به عقب برگردم و با ديدن چهره پر خشم آقاي بهتاش بر خود بلرزم ! همه سر جاي خودشان قرار گرفته بودند . نگاه پر استيضاح او معطوف من بود . سر به زير منتظر مواخذه او بودم صدايش بيش از حد انتظار بلند شد.

" ميبينم از بي لياقتي شما نزديك است بچه ها كلاس را روي سرشان خراب كنند؟"

هيچ نداشتم بگويم سرم پايين بود و ادامه داد :" يك مبصر بايد صلاحيت داشته باشد كه فكر نمي كنم شما داشته باشيد برويد از كلاس بيرون."

ناباورانه نگاهش كردم. موج خشم در چشمان سبزش ديدني بود. خوب مي دانستم رفتار ديروز مرا تلافي مي كند . به خشمش پوزخند زدم و از كلاس بيرون رفتم . هوا ابري و باراني بود و سوز پاييزي در تمام تنم رسوخ كرد . به ناچار پشت ديوار كلاس ايستادم و با پايم گچ صورتي را كه روي زمين بود عقب و جلو مي كردم . آري ! به خاطر رفتار ديروز بود كه اين چنين تنبيهم كرد . خوب گفتم هيچ هم پشيمان نيستم . او هم مثل برديا فقط ظاهري دل فريب دارد . او هم كينه جو و عصبي است . آه ! نه . خدا نكند كسي مثل برديا باشد.

صدايش را مي شنيدم كه در حال خواندن شعر درس جديد بود . لابد تمام بچه ها سراپا چشم و گوش شده اند و به جاي نگاه كردن به كتاب به او زل زده اند... خيلي مسخره است.

پاهايم خسته شده بودند . پيش خودم گفتم پس از نيم ساعت يكي از بچه ها را به دنبالم مي فرستد اما اين كار را نكرد . زنگ كه به صدا در آمد ديگر ناي ايستادن را نداشتم . از كلاس بيرون آمد . بدون حتي نگاهي به من از مقابلم گذشت. دلم سوخت. به كلاس كه برگشتم سارا و ژاله دورم را گرفتند و گفتند:" معذرت مي خواهيم ماني . همش تقصير ما بود."

" مهم نيست آقاي بهتاش كمي بي رحمي به خرج دادند."

" به خدا من از او خواستمبيايم دنبالت اما نگذاشت و گفت تنبيه لازمه آموزش است . دوباره از او خواهش كردم ولي..."

" گفتم كه مهم نيست فراموشش كن ."


* * *

نمي دانم او با ماشين و من پياده چطور هم زمان به خانه رسيديم . ماشين را توي پاركينگ پارك كرد. من هم در را پشت سر خودم بستم و به دنبالش از پله ها بالا رفتم.

وقتي به طبقه اول رسيدم او هنوز در را باز نكرده بود . سلام كردم و از مقابلش گذشتم.

" صبر كن خانم ستايش."

با تعجب ايستادم و به طرفش برگشتم . موهاي صافش روي پيشاني اش رها بود.

" از بابت تنبيه امروز متاسفم . راستش مي خواستم به شما بفهمانم بايد با دبيرتان محترمانه رفتار كنيد."

سرم را تكان دادم و گفتم:" بله فهميدم شما از بابت رفتار ديروز من ناراحت بوديد و مرا از كلاس بيرون كرديد . كار ديگري نداريد؟"

مستقيم نگاهم كرد و گفت:" نه ... چرا... من روي حرف هاي شما فكر كردم و تصميم گرفتم تا زماني كه جاي مناسبي پيدا نكرده ايد از فروش اينجا صرف نظر كنم ."

به راستي از تصميمش شادمان شدم اما خودم را بي تفاوت نشان دادم و گفتم:" لطف كرديد... خداحافظ."

و منتظر خداحافظي او نماندم.

مادر با وجود تذكر دكتذ پشت چرخ نشسته بود و كار مي كرد .

" سلام مادر . شما كه باز به حرف دكتر گوش نكرديد؟"

" چه كار كنم دختر ؟ چرخ زندگي بايد يك جور بچرخد ... راستي امشب خانه خاله رويا دعوتيم ... اين تحفه را هم قرار است دعوت كند."

ميز ناهار را آماده كردم و در حالي كه مادر از جايش بلند مي شد گفتم:" كار ديگر تمام است . بعد از ظهر ها نوبت من است... راستي خاله چرا دعوتمان كرده ؟"

" چه مي دانم؟ بعد از اين همه كه دعوتش كرديم يك دفعه هم بايد دعوت كند ديگر! من كه هيچ خوش ندارم اين پسره را ببينم لابد باز حرف خودش را پيش مي كشد ... سالاد كه مي خوري؟ مي ترسم آنجا هم دعوا و جر و بحث راه بيندازد."

" ولي من براي شما خبر هي خوبي دارم."

چشمانش حوصله انتظار كشيدن را نداشتند. من هم زود گفتم:" فريبرز امروز به من گفت تا زماني كه جاي مناسبي پيدا كنيم از فروش اينجا منصرف شده." مي دانم كه خوشحال شده بود اما به روي خودش نياورد و گفت:" هنر كرده . بايد براي هميشه از فروش اينجا منصرف شود."

از اين حرفش خنده ام گرفت.

deltang 07-23-2009 11:04 PM

بعد از ناهار كارهاي عقب افتاده مادر را تكميل كردم . كار با چرخ را بهتر از مادر بلد بودم. به همين دليل كارها بهتر پيش مي رفت. ساعت شش كه شد تلفن زنگ زد.

" الو ماني جان تويي ! پس كي راه ميافتيد؟"

" نمي دانمهر وقت مادر گفت."

" گوشي را بده به مادرت."

مادر با خاله رويا صحبت كرد . گوشي را كه گذاشت رو به من گفت:" اين رويا هم حوصله دارد . مي گويد بايد فريبرز را هم با خودتان بياوريد."

" چرا خودش به او زنگ نمي زند و دعوتش نمي كند؟"

" گفته سه بار تا حالا زنگ زده و او بهانه آورده... به هر حال من كه حوصله نداردم برم از او خواهش كنم...تو بايد زحمتش را بكشي. نمي دانم اگر به جاي اين تحفه ماريا را دعوت مي كرد چه مي شد؟"

من هم حوصله او را نداشتم بخواهد كلاس بگذارد و چندين و چند بهانه بياورد . اما رفتم. در را كه به رويم باز كرد از ديدنم تعجب كرد.

" بله ؟ كاري داشتيد؟"

پيغام خاله را به او رساندم. خودكاري در دستش بود و با ترديد گفت:" نمي توانم راستش دارم براي بچه هاي سال چهارم سوال طرح مي كنم ... شما كي مي رويد؟"

" شايد همين حالا... به هر حال خاله دلشان مي خواست كه شما..."

" خيلي خوب! تا يك ربع ديگر حاضر مي شوم."

به گمانم تعجب را در نگاه من ديد . لبخند زد و گفت:" بعد هم مي شود سوال طرح كرد."

وقتي رفتم بالا مادر گفت:" چي شد؟ گفت نمي يام . آره؟ اين آدم شعورش را ندارد كه اهل معاشرت اين حرفها باشد رويا هم ..."

" گفت تا يك ربع ديگر حاضر مي شود." و از مقابل چشمان بهت زده مادر گذشتم .

PARVA-Xx 07-25-2009 01:20 AM

دلتنگ جان ممنون از رمان .خیلی قشنگه بی صبرانه منتظر ادامه اش هستیم.
موفق باشی

kabootarnaz2001 03-10-2011 03:03 PM

سلام. خسته نباشین! توروخدا ادامه اشو بنویسین.... بی صبرانه منتظرم. ممنون

رزیتا 03-10-2011 03:21 PM

شام امشب دستپخت آرمینا جونه.آشپزیش حرف نداره.

_ مامان شیرینی ای رو که تازه پختم به فریبرز خان تعارف کنین.

_ مرسی عادت ندارم قبل از شام شیرینی بخورم.

_ آرمینا چندین نوع شیرینی و غذاهای خارجی بلده.البته آرمینا...

_ ببخشید دستشویی کجاست؟

خاله رویا که از رفتار دور از ادب فریبرز جا خورده بود با اشاره به آرمین ازش خواست تا دستشویی را به فریبرز نشان بدهد.در دل از حرکت فریبرز خنده م گرفت.بیچاره خاله رویا تازه می خواست آرمینا را به رخمون بکشه.

با دست و رویی شسته برگشت و مقابلم نشست.نگاهی بهم انداخت و گفت: نمره های سال پیشت رو دیدم.عجیبه که این همه پسرفت داشتی؟

پیش از این که پاسخی بدهم چندین توضیح آورده شد و چون دا ها با هم قاطی شدند فریبرز هیچ نفهمید.

_ مانی جون به خاطر مشکلی که براش پیش اومد...

_ رویا پس کی شام رو میاری؟

_ بله،مانی پارسال شرایط روحی خیلی بدی رو پشت سر گذاشت،هر کس دیگه ای هم جاش بود...

_ آرمینا برو کمک مامانت.ساعت از نه هم گذشته.

_ بله خاله ولی بابا هنوز نیومده.

فریبرز با تعجب و سردرگمی همه را از نظر گذراند.این بار مادر توضیح داد: همون طور که قبلا هم گفتم پارسال با اتفاقی که برای مادربزرگ و دوست مانی افتاد طفلی دیگه نتونست به درس و مشق فکر کنه.

فهمیدم توضیح مادر برای فریبرز قانع کننده نبود و من متوجه سنگینی نگاهش شدم.انگار منتظر توضیح خودم بود.سرم را پایین انداختم.

با آمدن آقا شهاب همه چیز برای شام آماده شد.
فریبرز انگار زیاد از بذله گویی و لودگی آقا شهاب خوشش نمی آمد چون بیشتر سعی می کرد با من و یا مادر حرف بزند.

_ رویا!چه قدر این غذا کم نمکه؟نکنه تو آشپزخونه ی بیمارستان کار می کردین؟

متوجه پوزخند فریبرز شدم و دیدم لب به خورشت قرمه سبزی نزد و فقط کمی برنج را با ماست خورد.

_ کجا کم نمکه.اِوا!فریبرز جون چرا داری خالی می خوری؟آرمینا تو که کنارش نشستی از مهمونت پذیرایی کن.

_ حواسم هست مامان ولی فریبرز خان این خورشت رو دوست ندارن.

فریبرز دور لبش را با دستمال پاک کرد و گفت: از بچگی از خورشت قرمه سبزی خوشم نمیومد.و نگاهی به من انداخت.

آرمینا چسبیده بود به او و اصرار می کرد از هرچه روی میز هست امتحان کند.او توضیح داد عادت ندارد چند غذا را با هم بخورد.مادر با آرنجش به من کوبید،یعنی دیدی چه طور آرمینا رو خیط می کنه و اون حالیش نیست؟

خاله رویا بعد از شام دوباره از آرمینا گفت: آرمینای من دختر فوق العاده باهوش و تیزیه،هر چیزی رو فقط با یه بار یاد می گیره،تازگی ها کلاس پیانو هم میره،البته باباش قول داده براش پیانو بخره.اگه الان پیانو بود شما هم از هنرنماییش لذت می بردین.

به یاد پیانوی یادگاری پدربزرگ افتادم که مادر آن را فروخت و به جایش جواهر خرید.دوباره از خودم پرسیدم: برلیان بهتر بود یا پیانو؟

_ دیدی چه طور خاله ت از آرمینا تعریف می کرد؟انگار برای خواستگاری رفته بودیم.طوری دور فریبرز تاب می خوردند که انگار...

ولی خوشم اومد فریبرز اعتنایی به حرفهاشون نکرد.خاله رویا خیلی فکرش کار می کنه،می دونه این پسر سرش به تنش می ارزه می خواد برای دختر خودش تورش کنه... چرا من به فکر نیفتاده بودم؟ و به فکر فرو رفت.از حرف های ضد و نقیضش خنده م می گرفت.همیشه همین طور بود.وقتی به رفتار خاله رویا و آرمینا فکر می کردم به صحت حرف های مادر پی می بردم.راستی اگه می فهمیدن فریبرز از توی بشقاب خورشت یه تار مو درآورد و این رو فقط من دیدم چه حالی پیدا می کردن؟

بیچاره فریبرز که فقط با ماست خودش رو سیر کرد.


اکنون ساعت 11:44 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)