پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   پارسی بگوییم (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=63)
-   -   داستان هاي كوتاه وخواندني (http://p30city.net/showthread.php?t=11992)

deltang 07-23-2009 03:41 PM

داستان هاي كوتاه وخواندني
 
شيوانا استاد معرفت از کوچه اي مي گذشت.پسر جواني را ديد که روي تخته سنگي نشسته و غمگين وافسرده چوبي در دست گرفته و با خاک بازي مي کند. کنارش نشست و دستي روي شانه هاي پسرک زد و گفت:" وقتي يک جوان غمگين است زمين و آسمان بايد از خودخجالت بکشد!؟ همه دنيا وکاينات ماندگاري شان براي اين است که کودکي دنيا بيايد وجوان شود و شور و شوق زندگي بيابد! چرااينقدر غمگيني!؟"
پسرک آهي کشيد و درب منزلي را در انتهاي کوچه نشان داد و گفت:" دختري را بسياردوست داشتم! امروز سرراهش ايستادم و ازاوخواستم با من ازدواج کند. اما او هيچ نگفت. پشتش را به من کرد و درون خانه رفت ودر را محکم به رويم بست. من او را از هرچيزي در اين دنيا بيشتر دوست مي داشتم! اما امروز فهميدم اشتباه مي کردم!"شيوانا با حيرت پرسيد:"تو دو بار گفتي دوستش مي داشتم! يعني الآن ديگر دوستش نمي داري! چرا چنين اتفاقي افتاده است!؟"پسرک لختي سکوت کرد و ادامه داد:" او با اينکارش به من توهين کرد!؟ چگونه دوستش داشته باشم!؟"شيوانا سري تکان داد و گفت:" تو راست نمي گويي واو را از هر چيزي در اين دنيا بيشتردوست نمي داشتي!! تو خودت را از همه بيشتردوست داري و چون احساس مي کني اين حرکت او باعث هانت به دوست داشتني ترين موجودزندگي ات يعني خودت شده، امتياز وست داشتن را از اوگرفته اي!! اسم اين دوست داشتن نيست! اسم اين احساس خودخواهي است!
چه کسي گفته است همه موجودات عالم که دوستشان داريم ، الزاما بايد ما را دوست داشته باشند!!؟"شيوانا از جا برخاست تا برود! پسرک باپوزخند به شيوانا گفت:" چه شداستاد!!؟ آيازمين و آسمان ديگر نبايد به خاطر اندوه وغم من ناراحت باشد و از خجالت بميرد!؟؟"
شيوانا با لبخند گفت:" آن قاعده اول کاينات است. قاعده دوم کاينات اين است که همه خودخواهان چه کودک باشند چه جوان وچه پير محکوم به تنهايي و فنا هستند.کاينات به دنبال تکثير و ماندگاري نسلي فاقد خودخواهي و خودپرستي است. نشستن من به خاطر قاعده اول بود و رفتنم به واسطه ترس از قاعده دوم است. " پسرک آهي کشيد و گفت: " بسيار خوب ! شايد حق با شما باشد!!؟ شايد اين دختر حق داشته چنين برخوردي را با من داشته باشد؟! کسي چه مي داند ! شايد رفتار من هم چندان مودبانه نبوده است!؟ حتي اگر در آينده اين دختر بازهم عشق من را بر زمين زد آن را در وجود خودم پنهان مي کنم و تا آخرعمر ديگر با کسي در مورد آن صحبت نمي کنم.
"
شيوانا که در حال دور شدن از پسرک بودسرجايش ايستاد. به سوي پسرک برگشت و دستش را روي شانه اش گذاشت و گفت:" و قاعده اي
است به نام قاعده سوم که کاينات تنهااسرارش را بر کسي آشکار مي کند که عشق هايش را به هيچ قيمتي واگذار نکند و تاابد آنها را تازه و زنده در وجود خود نگه مي دارد. از همراهي با تو افتخار مي کنم."
مي گويند آن پسر چند سال بعد يکي از محبوب ترين استادان معرفت در سرزمين شيوانا شد.نام اين استاد "قاعده سوم" بود

deltang 07-23-2009 03:41 PM

هلمز و واتسون
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند…

نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست؛ بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟!

واتسون گفت : میلیون ها ستاره می بینم !

هلمز گفت: چه نتیجه ای می گیری؟!

واتسون گفت : از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد

از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد...!

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون ! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!!!

deltang 07-23-2009 03:41 PM

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی. آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!!!

deltang 07-23-2009 03:41 PM

پدر: دوست دارم با دختري به انتخاب من ازدواج كني.
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب كنم.
پدر: اما دختر مورد نظر من؛ دختر بيل گيتس است.
پسر: آهان اگر اينطور است ؛ قبول است.

پدر به نزد بيل گيتس مي رود.

پدر: براي دخترت شوهري سراغ دارم.
بيل گيتس: اما دختر من هنوز خيلي زود است كه ازدواج كند.
پدر: اما اين مرد جوان قائم مقام مدير عامل بانك جهاني است.
بيل گيتس: اوه ؛ كه اينطور؛ در اين صورت قبول است.

و بالاخره پدر به ديدار مديرعامل بانك جهاني مي رود.

پدر: مرد جواني را براي سمت قائم مقام مدير عامل سراغ دارم.
مدير عامل: اما من به اندازه كافي معاون دارم.
پدر: اما اين جوان داماد بيل گيتس است.
مدير عامل: اوه ؛ اگر اينطور است باشد.

نتيجه اخلاقي:
حتي اگر چيزي نداشته باشيد بازهم مي توانيد چيرهايي بدست آوريد . اما بايد روش مثبتي داشته باشيد

deltang 07-23-2009 03:41 PM

روزي مدير يكي از شركتهاي بزرگ در حاليكه به سمت دفتر كارش مي رفت چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار ايستاده بود و به اطراف خود نگاه مي كرد.
جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 2000 دلار.»
مدير با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به كارمندان خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. مدير از كارمند ديگري كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
كارمند با تعجب از رفتار مدير خود به او جواب داد: "او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاركنان پيتزا آورده بود"

deltang 07-23-2009 03:42 PM

روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»

deltang 07-23-2009 03:42 PM

پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي ، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب .

روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد ، كم كند . پسركت تلاشش را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.

يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت : با ، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند ، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي ، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست . وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني ، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري ، تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري ، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند

deltang 07-23-2009 03:42 PM

پدر در حال رد شدن از كنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد كه تخت خواب كاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يك پاكت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاكت رو باز كرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار كنم، چون مي خواستم جلوي يك رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا كردم، او واقعاً معركه است، اما مي دونستم كه تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالكوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينكه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يك تريلي توي جنگل داره و كُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يك رؤياي مشترك داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز كرد كه ماريجوانا واقعاً به كسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي كاريم، و براي تجارت با كمك آدماي ديگه اي كه توي مزرعه هستن، براي تمام كوكائينها و اكستازيهايي كه مي خوايم. در ضمن، دعا مي كنيم كه علم بتونه درماني براي ايدز پيدا كنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت كنم. يك روز، مطمئنم كه براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John

پاورقي : پدر، هيچ كدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري كنم كه در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به كارنامه مدرسه كه روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

deltang 07-23-2009 03:42 PM

پسر بچه و درخت سیب
در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود با پسر بچهی کوچکی. این پسر بچه خیلی دوست داشت با این درخت سیب بازی کند... از تنهاش بالا رود، از سیبهایش بچیند و بخورد و در سایهاش بخوابد.زمان گذشت.پسر بچه بزرگ شد و به درخت بیاعتنا.دیگر دوست نداشت با او بازی کند.اما روزی دوباره به سراغ درخت آمد.درخت سیب به پسر گفت: «های!بیا و با من بازی کن!» پسر بچه جواب داد: «من که دیگر بچه نیستم که بخواهم با درخت سیب بازی کنم، به دنبال سرگرمیهایی بهتر هستم و برای خرید آنها پول لازم دارم.» درخت گفت: من پول ندارم!!!!

ولی تو میتوانی سیبهای مرا بچینی و بفروشی و پول به دست آوری.» پسر تمام سیبهای درخت را چید و رفت.سیبها را فروخت و آنچه را که نیاز داشت خرید... و درخت را باز فراموش کرد و پیشش نیامد و درخت باز غمگین شد...مدتها گذشت و پسر مبدل به مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت آمد. «چرا غمگینی؟» درخت از او پرسید... «بیا و در سایهام بنشین.بدون تو خیلی احساس تنهایی میکنم... » پسر(مرد جوان) پاسخ داد: «فرصت کافی ندارم.باید برای خانوادهام تلاش کنم.باید برایشان خانهای بسازم.نیاز به سرمایه دارم.» درخت گفت: «سرمایهای برای کمک ندارم.تو میتوانی با شاخههایم و تنهام ... برای خودت خانه بسازی.» پسر خوشحال شد و تمام شاخهها و تنهی درخت را برید و با آنها خانهای برای خودش ساخت.دوباره درخت تنها ماند و پسر برنگشت... زمان طولانی به سرآمد.پس از سالیان دراز در حالی برگشت که پیر بود و غمگین و خسته و تنها.درخت از او پرسید: «چرا غمگینی؟ ای کاش میتوانستم کمکت کنم؛ اما دیگر نه سیب دارم، نه شاخه و تنه، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو...هیچ چیز برای بخشیدن ندارم...» پسر(پیرمرد) در جواب گفت: «خستهام از این زندگی و تنها هم... فقط نیازمند بودن با توام.آیا میتوانم کنارت بنشینم؟» پسر(پیرمرد) در کنار درخت نشست.با هم بودند...به سالیان و سالیان در لحظههای شادی و اندوه...








آن پسر آیا بیرحم و خودخواه بود؟
ما همه شبیه او هستیم و با والدین خود چنین رفتاری داریم...
درخت همان والدین ماست، تا کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم... تنهایشان میگذاریم بعد و زمانی به سویشان برمیگردیم که نیازمند هستیم یا گرفتار... برای آنها وقت نمیگذاریم.به این مهم توجه نمیکنیم که: پدر و مادرها همیشه به ما همه چیز میدهند تا شادمان کنند و مشکلاتمان را حل ... و تنها چیزی که در عوض میخواهند اینکه: تنهایشان نگذاریم... به والدین خود عشق بورزید، فراموششان نکنید، برایشان زمان اختصاص دهید، همراهیشان کنید... شادی آنها، شما را شاد دیدن است.گرامیبداریدشان ترکشان نکنید... هر کس میتواند هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد؛ ولی پدر و مادر را فقط یک بار............

deltang 07-23-2009 03:42 PM

پدر:

دستهای کوچکش راتوی دستم گذاشتم.دلم هری ریخت یک حس خوب پیچید توی تنم.
انگار دنیا مال من بود.پسرکم داشت راه می رفت.
خندیدم انقدر با حوصله کنارش راه رفتم تا تونست بدود.
دستهای تکیده ام را توی دستش می گذارم.
نه می خندد نه خوشحال است.غم می ریزد توی دلم.
انقدر توی خیابان کنارش راه میرم تا جلوی در خانه سالمندان برسم


اکنون ساعت 11:48 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)