پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   رمان - دانلود و خواندن (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=163)
-   -   رمان دالان بهشت (http://p30city.net/showthread.php?t=6047)

SonBol 11-16-2008 09:36 PM

رمان دالان بهشت
 
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
http://www.gigaimage.com/images/z76z...3y0amq50cm.jpg از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوری گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.... .
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:
- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد.
انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.»
باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم:
- فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم.
انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که «فرزانه جان» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم می زد با تمتم قدرتم می کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صدای فرزانه که می گفت: «مهناز خانم حالتون بهتره؟!» احساس تلخ و کشنده ی حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلاً هیچ حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه بعد از سال ها پرده هایی از روی چهره ی واقعی ام کنار می رفت و خودم را بهتر می شناختم. این من بودم که این طور از حس وجود رقیب درهم شکسته بودم؟! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟! من دیگر چه حقی نسبت به محمد دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟! ای خدا، من ناسپاسی کرده و با حماقت زندگی ام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته بودم. دیگر کافی است. خدایا مرا ببخش.
اشک ناخواسته توی چشم هایم حلقه زد. ثریا با مهربانی گفت: «مهناز جان، گوش کن. اگه این شربت رو بخوری و یه کمی استراحت کنی بهتر می شی، عرق نعنا و نباته.» بعد با محبتی خواهرانه برای نشستن کمکم کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذی را از ثریا که بالا سرم ایستاده بود بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. ای خدا چه رنجی از نگاه این چشم ها به جانم می ریخت. این بار محمد پشت پرده ی اشک گم شد و فقط صدایش را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود یا غصه دار؟! گفت: «امیر، من رفتم دنبال مرتضی.»
شربت را خوردم و به توصیه ی ثریا که می گفت:« اگر یک ساعت بخوابی حالت خوب خوب می شه.» چشمانم را بستم و با بسته شدن در اتاق، در تنهایی و سکوت ماندم. چشم هایم می سوخت و اشک بی اختیار بر گونه هایم جاری بود. بعد از سال ها می دیدم اشک نه قطره قطره، که سیل وار صورتم را خیس می کند. غلت زدم و سرم را توی بالش فرو کردم تا صدای ترکیدن بغضی که داشت خفه ام می کرد، صدای هق هق درماندگی ام بیرون نرود. مدام این فکر، مثل ماری که قلبم را نیش بزند، توی مغزم دوران می کرد: « محمد زن گرفته، محمد ازدواج کرده!...» قلبم می سوخت و آتش می گرفت و سیل اشک های بی اختیارم حتی ذره ای از تلخی این آتش نمی کاست.
از فشار ناخن هایم به کف دست هایم که برای خفه کردن صدایم مشتشان کرده بودم حس می کردم دست هایم آتش گرفته و می سوزد. شقیقه هایم از فشار دردی که مثل پتک به سرم کوبیده می شد داشت منفجر می شد. توی تاریکی اتاق و لا به لای گریه ی بی امانم انگار ناگهان زمان به عقب برگشت و من مثل کسی که نامه ی عملش را جلویش گرفته باشند به گذشته پرتاب شدم، به ده سال پیش، به زمانی که شانزده ساله بودم. چدر خوشبخت بودم و درست به انداز خوشبختی ام یا شاید به علت خوشبختی، احمق بودم.... .
ادامه دارد.....


SonBol 11-16-2008 09:38 PM


صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما اختیار یه کتری رو هم توی این خونه ندریم؟!» مادرم با ناراحتی گفت: «اختیار دارین همه ی این خونه اختیارش با شماست.» خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت: «ننه، آدم که پیر می شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتری که جایش عوض می شه ها، می ترسم دست ناپاک جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی چسبه، اگر نه...»

http://www.gigaimage.com/images/z76z...3y0amq50cm.jpg صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما اختیار یه کتری رو هم توی این خونه ندریم؟!» مادرم با ناراحتی گفت: «اختیار دارین همه ی این خونه اختیارش با شماست.» خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت: «ننه، آدم که پیر می شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتری که جایش عوض می شه ها، می ترسم دست ناپاک جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی چسبه، اگر نه...»
صدای زنگ در حرفشان را نیمه تمام گذاشت. من که آن سال به زور مادرم و خانم جون و به عشق همراهی زری رفته بودم کلاس خیاطی، داشتم با سجاف یقه ی لباسی که از بعد از ظهر وقتم را گرفته بود کلنجار می رفتم. از صدای مادرم که می گفت: «هول نشین خانم جون، نامحرم نیست، محترم خانم هستن» فهمیدم مادر زری آمده. خانم جون با صدای بلند گفت: «به به، چه عجب، بابا همه وقتی مادرشوهر می شن این قدر سایه شون سنگین می شه؟!» محتر خانم با خنده گفت: «نه به خدا خانم جون، کم سعادتیه و مریضی و گرفتاری.» خانم جون جواب داد: «خدا نکنه، گرفتاری و مریضی باشه، ما خواهون خوشی شماییم، خوش باشین به ما هم سر نزدین عیبی نداره.» و خلاصه صحبت به احوال پرسی های معمولی کشیده شد.
من همچنان دستپاچه سعی داشتم هر طوری هست سجاف یقه را به زور کوک هم شده برگردانم توی لباس و به بهانه ی جادکمه زدن سراغ زری بروم که یکدفعه با شنیدن صدای محترم خانم که گفت: «راستش خانم جون اگر اجازه بدین برای امر خیر خدمت رسیدم» خشکم زد، ضربان قلبم آن قدر تند شد که به سختی می توانستم حرف هایشان را بشنوم. احساس می کردم الان صدای قلبم را توی حیاط همه می شنوند. بیش تر از سر و صدای توپ بازی بی موقع علی برادر کوچکم که مثل خروس بی محل تو حیاط سر و صدا راه انداخته بود حرصم گرفته بود. صورتم داغ شدهبود و نمی فهمیدم از خوشحالی است یا خجالت و شاید هم هر دو.
هزارجور فکر و سوال یکدفعه به مغزم هجوم آورده بود و من گیج توی دریای سوال ها غوطه می خوردم. یعنی محترم خانم می خواهد از من خواستگاری کند؟! برای کی؟! شاید پسر خواهرش! شاید از طرف کس دیگر و شاید... . یک دفعه از فکر این که شاید هم برای پسر خودش... . دلم هری ریخت. فکر این که عروس خانواده ی زری باشم و دیگر از بهترین دوستم جدا نشوم، فکر این که عروس خانواده کاشانی بشوم و محترم خانم که این قدر دوستش داشتم مادر شوهرم بشود و.... . ولی همین که یاد خود محمد افتادم، یاد چهره ی جدی و سختگیری هایش و این که زری توی برادرهایش فقط از او خیلی حساب می برد ترس برم داشت. در خانواده ی زری همه برای من آشنا بودند، غیر از محمد. حاج آقا و محترم خانم آن قدر مهربان و صمیمی بودند که توی خانه شان اصلا احساس غریبی و مهمان بودن نداشتم. فاطمه خانم خواهر بزرگ زری و شوهرش آقا رضا، برادر بزرگش آقا مهدی و حتی عروس تازه شان الهه و برادر کوچکش مرتضی که تقریبا هم سن و سال خود ما، یعنی یک سال و نیم از من زری بزرگتر بود، همه به چشم من مثل برادر و خواهر های خودم بودند. فقط محمد بود که هر وقت می دیدمش دستپاچه می شدم. آن هم از بس زری می گفت: «محمد بدش می آد آدم حرف های بی خودی بزند یا بی خودی و زیاد بخنده، می گه دختر، باید خانم باشه و متین نه سر به هوا و جلف، باید رفتارش طوری باشه که همه مجبور بشن بهش احترام بگذارن و... .»
توی این فکرها بودم که با صدای «چشم حتماً، من امشب به حاج آقا می گم» و تشکر و خداحافظی محترم خانم به خودم آمدم. می خواستم بپرم بیرون و از مادر بپرسم موضوع چیه؟ ولی رویم نمی شد. می دانستم در آن صورت خانم جون می گوید: «وا خدا مرگم بده، چشم ها رفته مغز سر. دختر که این قدر پررو نمی شه تو باید الان هزار رنگ بشی....»
این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آورده بودم. وقتی که یکی از هم جلسه ای های مادرم از من برای برادرش خواستگاری کرد و مادرم برای خانم جون ماجرا را تعریف می کرد با کنجکاوی پرسیده بودم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش های خانم جون حسابی پشیمانم کرد و فهمیدم این جور وقت ها باید خجالت بکشم و به روی خودم نیاورم. این بود که حالا هم که دیگر نه حواسم جمع بود که کارم را اداه بدهم، نه کنجکاوی امانم می داد که صبر کنم، داشتم دیوانه می شدم.
گوش هایم را تیز کردم بلکه از حرف های مادر و خانم جون چیزی دستگیرم شود. از لا به لای حرف های آهسته شان چند بار اسم محمد به گوشم خورد و شکم تبدیل به یقین شد. پس درست بود. از خوشحالی نمی دانستم باید چه کار کنم. کاش زری عقلش برسد و بیاید اینجا! .لی نه حتی با زری هم رویم نمی شد در این مورد بی رودربایستی حرف بزنم.
صدای پای خانم جون که آهسته آهسته روی کاشی ها کشیده می شد و اینکه می گفت: «مار، حالا یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.» دوباره مرا به خود آود. فوری سرم را زیر انداختم که یعنی دارم خیاطی می کنم. خانم جون گفت: «ننه جانماز منو ندیدی؟» می دانستم می خواهد سر از احوال من درآورد، چون جانماز خانم جون همیشه توی اتاق خودش بود. گفتم: «نه خانم جون» و چون سنگینی نگاه دقیق خانم جون را حس می کردم و برای فرار از آنفوری گفتم:
«می خواین جانمازتون رو بیارم؟!»
- آره ننه، پیر شی ایشاالله.
دیدم که با چه دقتی نگاهم می کند، همیشه همین طور بود. هر بار که صحبت از خواستگار می شد، خانم جون انگار بار اول باشد که مرا ببیند، با دقت براندازم می کرد، مثل اینکه سعی می کرد از دید خواستگارها نگاه کند و همیشه هم مهر علاقه اش بر نظر انتقادی اش می چربید و به این نتیجه می رسید که: «قربون قدت برم مادر، دخترم مثل یک تیکه جواهر می مونه.»
جانماز را که پهن کردم، خانم جون گفت: «دستت درد نکنه، ایشاالله سفید بخت بشی مادر. یکباره قرآن و مفاتیح منم بیار، خودتم پاشو وضویت رو بگیر، نماز اول وقت با نماز مومن ها می ره بالا.» و من خندان ادامه دادم: «بله می دونم از وقت که بگذره بر می گرده و می خوره توی سر آدم» بلند شدم و خانم جون با لبخند گفت: «الله اکبر».
رفتم بیرون، سر حوض تا وضو بگیرم. چقدر آب زلال و خنک بود. چشمم به عکس خودم توی آب افتاد. موهایم از دو طرف صورتم روی شانه هایم ریخته بود. صورتم توی آب، چه روشن بود! یکدفعه دلم خواست خودم را توی آینه ببینم، امشب انگار تازه دلم می خواست بدانم چه شکلی هستم. دستم را از توی آب در آوردم و به طرف اتاق مادرم که یک آییه ی قدی داشت، دویدم. توی آینه با دقت خودم را نگاه می کردم، مثل کسی که می خواهد دیگری را بر انداز کند، قدم نسبتاً بلند بود و موهایم پرپشت و مشکی و صاف که تا زیر شانه هایم میرسید، رنگ پوستم، به قول خانوم جون، سفید مهتابی با چشمانی که رنگ چشم های آقا جون بود، عسلی روشن. فقط مژه های من بلند تر و برگشته تر بود. غیر از رنگ چشم هایم، بقیه ی چهره ام، گونه های برجسته، ابروهایم، شکل لب ها و بینی ام همه شبیه مادرم بود. چنان به دقت نگاه می کردم که انگار اولین بار بود همه ی این ها را می دیدم، نگاه کردم و با خودم گفتم: «راستی من خیلی شبیه مادرم هستم.»
یک دامن دورچین مشکی با بلوز یقه هفت قرمز تنم بود، چرخی جلوی آینه زدم و ناگهان یاد حرف معلم خیاطی ام افتادم که گفته بود «گودی کمر خیلی برای زن مهم است و به لباس ترکیب می دهد.» فوری دستم را روی کمرم گذاشتم. پف دامن و گشادی بلوز که زیر دستم گرفته شد خیالم راحت شد، نه، گودی کمر هم داشتم.آن قدر غرق قیافه ی خودم شده بودم که نفهمیدم مادرم کی وارد اتاق شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی گفت: «مهناز داری چه کار می کنی؟!» مثل کسی که موقع دزدی مچش را گرفته باشند پریدم هوا. دستپاچه و هول از اینکه نکند مادرم فکرم را خوانده باشد گفتم: «هیچی، هیچی، می خواستم ببینم، موهایم چقدر بلند شده. از اون دفعه که شما قیچی کردین نمی دونم چرا بلند نمی شه؟!»
ادامه دارد.....

دانه کولانه 11-16-2008 10:24 PM

آخر سر کمی هم در مورد داستان و نویسنده ش بنویس پست منم پاک کن

SonBol 11-16-2008 10:36 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط دانه کولانه (پست 33591)
آخر سر کمی هم در مورد داستان و نویسنده ش بنویس پست منم پاک کن

چشم
نويسنده خانم الهام هست
هيچ مشخصه ديگه اي نداره
داستانشم با هم ميخونيم خودمم نخوندم هنوز:)

SonBol 11-22-2008 05:24 PM

مادر خندید و گفت: «اگه بیکاری یک کمی آب بریز توی هاون، بکوب. مادرجون حالا مو یکخورده بلندتر، یکخورده کوتاه تر، عمر آدم نیست که دیگه برنگرده! نترس، بلند می شه.» همان موقع صدای بسته شدن در حیاط آمد و صدای آقاجون که مثل همیشه تا وارد خانه می شد، همون پشت در، مادرم را صدا می زد که: «حاج خانوم کجایی؟!» و صدای خندان و همیشه سرحال امیر، برادر بزرگم که با صدای بلند سر به سر خانم جون می گذاشت و می خندید.امیر دانشجوی رشته ی حسابداری و در عین حال کمک پدرم بود و با اینکه چهار سال از من بزرگتر بود، رابطه مان، به قول مادرم، مثل بچه های شیر به شیر بود.
http://www.gigaimage.com/images/z76z...3y0amq50cm.jpg مادر خندید و گفت: «اگه بیکاری یک کمی آب بریز توی هاون، بکوب. مادرجون حالا مو یکخورده بلندتر، یکخورده کوتاه تر، عمر آدم نیست که دیگه برنگرده! نترس، بلند می شه.» همان موقع صدای بسته شدن در حیاط آمد و صدای آقاجون که مثل همیشه تا وارد خانه می شد، همون پشت در، مادرم را صدا می زد که: «حاج خانوم کجایی؟!» و صدای خندان و همیشه سرحال امیر، برادر بزرگم که با صدای بلند سر به سر خانم جون می گذاشت و می خندید.
امیر دانشجوی رشته ی حسابداری و در عین حال کمک پدرم بود و با اینکه چهار سال از من بزرگتر بود، رابطه مان، به قول مادرم، مثل بچه های شیر به شیر بود. امیر اگر در خانه بود کارش این بود که سر به سر من و خانم جون بگذارد. مواقعی هم که بیرون بود با محمد بود. یکدفعه یاد این نکته ی مهم افتادم، امیر و محمد دوست های جان در یک قالب بودند. یعنی امیر خبر داشت که محمد از من خواستگاری می کند؟! اصلاً از کجا معلوم محمد مرا خواسته باشد؟ شاید محترم خانم و حاج آقا خودشان این تصمیم را گرفته باشند! بی اختیار کسل شدم. نمی دانم چرا، ولی دوست داشتم محمد خودش مرا خواسته باشد، دوستم داشته باشد و انتخابم کرده باشد. راستی، چرا اصلاً به این فکر نیفتاده بودم؟ کاش زودتر بزرگ تر ها حرف بزنند و همه چیز معلوم شود، ولی به هر حال فعلاً چاره ای نبود باید صبر می کردم.
آقا جون در حالی که لباس راحتی پوشیده بود و داشت آستین های پیراهنش را بالا می زد، از اتاق بیرون آمد. چقدر صورت خسته و مهربانش را دوست داشتم.
- سلام آقا جون
- سلام خانوم، چطوری بابا؟!
باز دلم خواست به قول امیر خودم را لوس کنم. با اینکه می دانستم آقا جون همیشه اول نماز می خواند، گفتم:
- آقاجون چایی بیارم؟!
- نه باباجون اول نماز، بعد شام. به مادرت بگو سور و سات شام را حاضر کنه که مردیم از گشنگی.
از وقتی یادم می آید همیشه همین طور بوده. تابستان ها آقاجون توی حیاط نماز می خواند و صدای الله اکبرش با بوی یاس ها و عطر شام مادر مخلوط می شد. امیر طبق معمول، لب حوض داشت به جای دست و صورت شستن، تقریباً حمام می کرد و سرش را تا گردن توی آب فرو کرده بود. داشتم فکر می کردم از پشت هولش بدهم توی حوض که سرش را بیرون آورد. با خنده سلام کردم. گفت: «سلام، به چی می خندی؟! بپر برو یک پارچ آب یخ بیار که جیگرم داره می سوزه، بدو».
هم او می دانست، هم من که مادر الان یا شربت سکنجبین یا آبلیمو آماده کرده. با این همه گفتم: «نمی دونم چطوریه جیگرت همین که پایت به خونه می رسه و چشمت به من می افته آتیش می گیره!» امیر در حالی که دست های خیسش را به طرفم تکان می داد گفت: «بدو این قدر حرف نزن فسقلی.»
شب های تابستان، توی حیاط روی دو تا تخت چوبی بزرگ که بین باغچه و حوض بود غذا می خوردیم. بوی یاس ها و گلدان های محبوبی آقا جون، با بوی نم خاک که از آبپاشی حیاط بلند می شد، دوست داشتنی ترین بوی دنیا بود. وقتی هرم گرما می خوابید توی آن حیاط باصفا چقدر دور هم نشستن شیرین بود. قل قل سماور خانم جون که به قول امیر همیشه جوش بود و عطر چای تازه دم با آن استکان های کوچک کمر باریک که خانم جون معتقد بود «فقط توی آن ها چایی مزه دارد»، سفره ی قلمکار مادر و بوی پلوی زعفران زده و تنگ دوغ که اگر نعنا نداشت، اخم خانم جون توی هم می رفت و... . یادش بخیر انگار تمام دنیا آرام بود و خوشبخت، مخصوصاً که علی از ترس آقا جون دیگر ورجه وورجه نمی کرد و یک گوشه آرام می گرفت.
چه خانواده ی خوشبختی بودیم، کاش در همان سال ها زمان متوقف شده بود. آدم وقتی کوچک و جوان است دلش می خواهد بدود و به آینده برسد، از بس عجله دارد درست نمی بیند که دور و برش چه خبر است و افسوس، قدر لحظه ای را که می گذراند، نمی داند. وقتی پشیمان می شود و بر میگردد و به پشت سر نگاه می کند که دیگر حسرت خوردن فایده ندارد. آن وقت تازه به این نتیجه می رسد، آنچه برایش می دویده هیچ بوده، قربان همان گذشته و بچگی ها!
بعد از شام به بهانه ی تمام کردن کار خیاطی از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم. امیر هم بلند شد، ولی خانم جون گفت: «ننه، امیر تو بمون باهات کار داریم» و در عوض به علی گفت: «مادر تو خواب نداری؟! از صبح کلّه سحر که پاشدی تا الان ماشاالله داری به زمین پا می زنی، برو قربونت برم، برو یکخورده تنت رو بگذار زمین. اگه بوی خاک گرفت با من!»
این تکه کلام خانم جون بود که از بچگی، وقتی می خواست ما را از سر باز کند یا از دست سر و صدا و شیطانی های ما خسته می شد، می گفت. علی با دلخوری بلند شد و راه افتاد. و من که خوشحال و هیجان زده بودم، چون حس می کردم مادر و خانم جون می خواهند حرف بزنند، بی صبرانه گوش تیز کردم. مادر با صدایی آرام گفت:
- عباس آقا، امروز دم غروب محترم خانم آمده بود اینجا.
آقا جون با خونسردی گفت:
- خیره ایشاالله.
- خیر که هست، آخه این دفعه آمدنش با همیشه فرق داشت.
خانم جون با صدایی آهسته گفت:
- آره مادر، چشمت روشن.آمده بود خواستگاری مهناز برای محمدشون.
امیر چنان بلند گفت: «چی؟! برای محمد؟!» که آقا جون جا خورد و گفت: «آقا، یواش تر چه خبره؟!»
مثل گربه چهار دست و پا به پنجره نزدیک شدم و از گوشه ی پرده حیاط را نگاه کردم. امیر که معلوم بود کاملاً جا خورده، دوباره گفت: « یعنی خودش گفته یا محترم خانم و حاج آقا این حرفو زدن؟!» توی دلم گفتم آفرین که عقلت رسید بپرسی. خانم جون گفت: « والله این طور که محترم خانم گفت، محمد خودش خواسته، یعنی حاج آقا از ترس اینکه محمدش هم مثل مهدی، سر خود کسی رو پیدا کنه، بهش گفته می خوان براش زن بگیرن و بهتره تا زوده دست بالا کنن. محمد هم اول زیر بار نرفته و گفته حالا نمی خواد زن بگیره، وقتی موقعش شد خودش می گه. حاج آقا هم شک کرده و آن قدر پاپی شده تا بالاخره به زور از زیر زبونش کشیدن که مهناز رو می خواد.»
ضربان قلبم چند برابر شد و از شوق ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم. با خود گفتم « پس محمد دوستم دارد » یاد چهره اش افتادم. معصومیتی خاص توی صورتش بود که بیشتر از زیبایی چهره اش آدم را می گرفت و آقاجون همیشه می گفت: «خدا برای پدر و مادرش نگهش داره، اصلاً گِل این بچه گیراست»
محمد فقط چهار سال از من بزرگ تر بود. تازه بیست سالش داشت تمام می شد، ولی شاید به خاطر رفتار موقرش بود که سن و سالش بیشتر به نظر می آمد. دانشجوی سال دوم رشته الکترونیک بود. در درس هایش خیلی جدی و موفق بود.به امیر هم برای قبول شدن توی کنکور خیلی کمک کرد و حتی به خود من و زری، مخصوصاً من که همیشه توی ریاضی خِنگ بودم، با چه حوصله ای درس می داد و بیشتر وقت ها هم من از ترس اینکه فکر نکند کودنم، به دروغ می گفتم، یاد گرفتم و آن وقت که نمره هایم کم می شد هی به زری التماس می کردم که راستش را به محمد نگوید. نمی دانم؟! شاید خودم هم نمی دانستم دوستش دارم. یعنی شاید، اصلاً تا آن روز نمی دانستم دوست داشتن یعنی چی؟!
خیلی فرق است بین چیزی که انسان گمان می کند که می فهمد، با چیزی که واقعاً می فهمد و درک می کند.
صورت محمد با اون موهای پرپشت و مشکی که کمی جعد داشت و چشم های سیاه و محبوبش که همراه ریش و سبیل به او چهره ای مردانه می داد، با آن قد بلند و چهار شانه جلوی نظرم بود که باز با صدای امیر که می گفت «بی معرفت، چرا به خود من نگفت» به خودم آمدم. خانم جون گفت:
- خوب مادر رویش نشده، به تو بگه، چی؟! تو اگه خواهر اونو می خواستی رویت می شد بهش بگی؟!
امیر یکدفعه قرمز شد و سرش را انداخت پایین. مادر و آقاجون با تعجب به هم نگاه کردند و مادر با لحنی نیمه شوخی و کنجکاوی فراوان گفت:
- امیر چرا قرمز شدی؟! نکنه تو هم، بله؟!
امیر سرش را بلندکرد و با شرم گفت: «حالا که فعلاً نوبت فسقلی هاست» و از جا بلند شد. خانم جون گفت: «اِ، بشین ننه، کجا؟! اصلاً حرف اصلی فراموش شد. بالاخره آقا شما چی می گی؟!»
آقاجون که برای مادرش احترام زیادی قائل بود گفت: «والله اختیار و اجازه که دست شماست. بعد از آن هم، به نظر من پسره از هرجهت بچه ی خوبیه، خانواده اش هم که دیده و شناخته ان. من خودم بارها به ملیحه(مادرم را می گفت)گفتم، خوش به حال هرکس که عروس این خانواده، خصوصاً زن محمد بشه»
خانم جان خوشحال گفت:
- بارک الله، منم از سر شب این قدر خوشحالم که نگو. مادر، آدم مگه از خدا چی می خواد؟! پسره هم جمال داره هم کمال. خانواده دار هم که هست، دیده و شناخته هم که هستن. از همه مهم تر اینه که استخوان دارن.
آقاجون گفت:
- این ها همه درست، من فقط ناراحت سن و سالِ کمِ مهنازم.
خانم جون گفت:
- مادر خدا عمرت بده، من هنوز دوازده سالم نشده بود که رفتم خونه ی بخت، سن مهناز که بودم دو تا شکم هم زاییده بودم، حالا خدا نخواست بمونن، حرفی جداست.
- خانم جون زمانه فرق کرده، الانه آدم این قدر چیزها می بینه و می شنوه، چشم ترس می شه. با این همه من از پسره خاطر جمعم، بیشتر از سنش می فهمه. از بابت مهناز می ترسم، هم یکی یکدونه بوده هم تا حالا سرش توی درس و کتاب. هنوز فکر نمی کنم عقلش به زندگی برسه.
مادرم گفت:
- نمی خوان که حالا ببرنش، محترم خانم می گفت: کار خداپسندانه است هم دو تا جوون از گناه دور می شن، هم محمد گفته تا خودش درسش رو تموم نکنه مهنازم درسش رو بخونه، بعداً برن سر زندگیشون.
- یعنی چی؟! یعنی فقط اسم بگذارن و نامزد باشن؟!
خانم جون فوری گفت: «نه مادر، مردم هزارجور حرف در می آرن. این ها راه دور نیستن که سالی یکدفعه همدیگه رو ببینن. دو تا در اون طرف ترن... . همین جوری روزی دو سه دفعه مهناز می ره اونجا، دو سه دفعه زری می آد، ولی وقتی اسم بگذارن هزار تا حرف توش در می آد. باید محرم بشن، منتها شرط می کنیم که... .» یکدفعه ساکت شد. مثل اینکه ملاحظه ی حضور امیر را کرد. امیر هم که خودش متوجه شده بود گفت: «من رفتم بخوابم.»
خانم جون گفت: «وایسا مادر، اصلاً می خواستم اینو ازت بپرسم که تو این قدر یار غاری با این محمد آقا، اخلاقش که با هم هستین چه جوریه؟! آقا هست؟! سر به زیره؟!»
امیر خندید و گفت:
- خاطرتون جمع، از اینم که شما می بینین آقا تره، من این قدر که از محمد مطمئنم از خودم نیستم.
مادرم با ناراحتی گفت: «وا، دیگه چی؟! مگه خودت چته؟!»
امیر خندان گفت: «هیچی بابا مثال زدم. دیگه امر و فرمایشی نیست، زحمت رو کم کنم؟!»
امیر که دور می شد همان طور که همه از پشت سر با مهربانی نگاهش می کردند، خانم جون با شیطنتی خاص گفت: «آقا، چشم شما روشن، مثل اینکه پسرت هم برای خودش آبی گِل گرفته و شما خبر نداری!»
آقاجون هم خندید و گفت: «ای بابا، فقط خدا می دونه تو کلّه این ها چه خبره.....» مادر گفت:
- ماشا الله، این قدر حرف توی حرف می آد حواس آدم پرت می شه. آقا بالاخره شما چی می گی؟!»
آقاجون گفت: «اول به خودش بگین، من که حرفی ندارم. بیان، حرف بزنن، تا خدا چی بخواد.» ولی از چهره اش معلوم بود که خوشحال است. مادر و خانم جون هر دو با هم گفتن: «ایشاالله که خیر می خواد.» و مادر ادامه داد: «ما به خودش حرفی نزدیم، گفتیم اول به شما بگیم، اگه اجازه دادین از خودش بپرسیم. مبادا شما بگین نه. اونم بی خود فکر بیفته توی سرش، بالاخره چشم تو رو هستیم، همدیگه رو می بینن درست نیست.»
آقاجون گفت: «نه من که حرفی ندارم، توی این دوره و زمونه آدم به کی می تونه ندیده و نشناخته دختر بده؟!»
خانم جون فوری گفت: «آره مادر، حرف منم همینه. در ضمن جلوی امیر نخواستم بگم، بایست اگه قرار شد عقد کنن شرط کنیم که، این امانت باشه تا ایشاالله برن خونه ی خودشون»
آقاجون در حالی که سرش را زیر می انداخت چیزی نگفت و من هم که از این حرف آخر سر در نیاورده بودم از جا پریدم، چون خانم جون گفت: «من پاشم برم ببینم خودش چی می گه؟!»
فوری نشستم سر جایم و سرم را باز به همان سجاف کذایی گرم کردم. خانم جون آرام آرام نزدیک می شد و من خدا خدا می کردم که رنگ و رویم خبر از حال درونم ندهد. وقتی خانم جون دم در، روی صندلی نشست و گفت: «خانم، خیاطی تموم نشد؟! مادر، لباس عروسیت چند روز طول می کشه، تموم بشه؟!» با خنده و سر به زیر انداخته گفتم: «اِ خانم جون» خانم جون گفت: «حالا اونو بگذار کنار حواستو جمع کن ببین چی می گم»
«گوشم به شماست» نمی خواستم نگاهش کنم. من که می دانستم چه می خواهد بگوید، فقط نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان بدهم. تعجب کنم؟ خوشحال شم یا خجالت بکشم؟ و از همه بدتر می ترسیدم حالت صورتم نشان دهد که می دانم. خانم جون گفت:
- وقتی از عصر تا حالا تموم نشده، تو این یکخورده وقت هم نمی شه. سرتو بلند کن گوش بده ببین چی می گم، عروس خانم!
احساس کردم دوباره صورتم گُر گرفتم و داغ شد. خدا را شکر خانم جون پای شرم گذاشت و متوجه نشد از خوشحالی و شوق سرخ شده ام و گفت:
- وا خدا مرگم بده ببین شده مثل پول قرمز، مادر تو دیگه واسه خودت خانم شدی. دیر یا زود باید خانم یک خونه بشی. عروس شدن این قدر خجالت نداره، مادرت سن تو که بود چند وقت بود خونه داری می کرد.
بعد همان طور که توی چشم های من نگاه می کرد ادامه داد:
- مادر جون محترم خانم دم غروبی که آمده بود این جا، تورو برای محمدش خواستگاری کرد. تو چی می گی؟!
ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم. این بار دیگر واقعاً خجالت کشیدم، چون می ترسیدم خانم جون از نگاهم پی به شوق درونی ام ببرد. ولی خانم جون گفت: «مادر این که نشد، تو چرا هی رنگ و وارنگ می شی؟! منم و تو، کار حلال و شرعی و عرفی هم هست، خدایی نکرده دزدی و هیزی نیست که خجالت بکشی، یک کلام بگو آره یا نه؟!»
با موذیگری باز خودم را لوس کردم و بعد از چند لحظه مکث آرام گفتم: «من نمی دونم هرچی شما و آقاجونم بگین.»
خودم از خودم حرصم گرفت، آخه موذی اگه جرف هایشان را نشنیده بودی، باز هم این قدر محکم می گفتی «هرچی شما بگین؟!»
خانم جون گفت: «مارو بگذار کنار. ما حتماً راضی بودیم که از تو سوال می کنیم. خودت چی می گی؟ محمد رو قبول داری؟»
سرم را بلند کردم ولی نتوانستم حرفی بزنم و دوباره سرم را پایین انداختم، در حالی که نمی توانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم. خانم جون آهی کشید و با خنده گفت: «سکوت علامت رضاست، ولی این قندی که توی دل تو آب می کنن...» نگذاشتم حرفش تمام شود و خودم را انداختم توی بغل خانم جون و با صدایی که سعی می کردم رنجیده باشد گفتم:
- اِ خانم جون.
خانم جون همان طور که به موهایم دست می کشید گفت: «ای مادر اونی که شما توی آینه می بینین، ما توی خشت خام می بینیم. این موها که توی آسیاب سفید نشده.» و خندان و با آرامی همان طور که مرا از خود دور می کرد، اضافه کرد: «پاشو، دیگه وقتشه خودت بچه بغل بگیری زن گنده، نه اینکه توی بغل من خودتو قایم کنی.» با سختی از جا بلند شد و راه افتاد و دور شد.
من ماندم و یک دنیا فکر و خیال از عالمی که درش تازه به روی من باز شده بود. آن شب اولین شب عمرم بود که خوابم نمی برد. برای اولین بار بعد از این که همه خوابیدند، بیدار بودم و از پشت پنجره ستاره ها را نگاه می کردم و به گذشته ها فکر می کردم، به اولین روزهای آشناییم با زری، به محله و کوچه ی با صفایمان، به حاج آقا و محترم خانم و مهربانیشان، به اینکه توی این خانه و این کوچه بزرگ شده بودم، به روزی که برای اولین بار به مدرسه رفتم و بوی اولین روز مهر ماه که احساس کرده بودم، به خوشی ها و ناخوشی هایی که توی این خانه و محله دیده بودم. به روزی که مادربزرگ زری مرده بود و من که فقط هشت سالم بود از شلوغی و جنازه و صدای جیغ زن ها ترسیده بودم و محمد که آرام با چشم های اشک آلود مرا از شلوغی دور کرده و برده بود پیش زری که توی راه پله های پشت بام نشسته بود و گریه می کرد. آن روز من و زری و محمد و امیر، چهار تایی روی پله ها کنار هم چقدر گریه کرده بودیم و به سه سال بعد وقتی عروسی خواهر بزرگ محمد بود: خانه ی ما مجلس مردانه بود، وقتی ومن و زری دو سه بار برای بردن وسایلی که مادر و خانم جون لازم داشتند به خانه رفته بودیم، محمد هردومان را دعوا کرده و گفته بود «حق ندارین هی بیایین تو مردونه» و من چقدر از او بدم آمده بود که توی خانه ی خودمان دعوایم کرده بود. به همین دو سال قبل فکر می کردم که یک روز گرم تابستان با زری توی حیاط دنبال هم می کردیم و با سر و صدا و هیاهو به همدیگر آب می پاشیدیم که یکدفعه در زده بودند و ما هر دو خیس آب فکر کرده بودیم مادر و محترم خانم هستند که از روضه برگشته اند، در را بی پروا باز کرده بودیم و در جا خشکمان زده بود، چون پشت در محمد خشمگین و عصبانی ایستاده بود. آن روز برای اولین بار با محمد چشم در چشم برای چند لحظه خیره مانده بودم و وقتی که محمد سرش را پایین انداخت من تازه به خودم آمدم و دوان دوان دور شدم، اما صدای عصبی محمد را که از خشم دو رگه شده بود شنیدم که به زری اعتراض می کرد: «خجالت نمی کشی؟! همه ی محل باید بفهمن که دارین آب تنی می کنین؟! صدای خنده تون تمام کوچه رو برداشته!» و دستپاچگی و معذرت خواهی زری و خشم و خجالت من که تا چند وقت سعی می کردم با محمد روبرو نشوم.
حالا که خوب دقیق می شدم و گذشته را توی ذهنم زیر و رو می کردم، انگار خودم هم تعجب می کردم. یعنی آن وقت ها هم من برای محمد مهم بودم؟! یعنی واقعا حرکاتش در هزارها برخوردی که قبلاً داشتیم روی قصد خاصی بوده؟ من تا همین چند ساعت پیش از محمد بیش تر حساب می بردم و ناخودآگاه، مثل زری، به چشم برادری بزرگتر به او نگاه می کردم. می ترسیدم مبادا از رفتارمعیب و ایرادی بگیرد و خودم بیشتر فکر می کردم این حس فقط برای این است که او برادر زری است. ولی حالا انگار همه چیز را طور دیگری می دیدم، حتی احساس خودم را.
چرا این طور شده بودم؟! خودم هم سر در نمی آوردم. خانم جون راست می گفت، مثل اینکه اگر نمی فهمیدم بهتر بود. شاید هم همه ی این ها را می دانستم ولی دقت نمی کردم!
باز فکر های جور و واجور به سرم هجوم آورد. همین پارسال زمستان بود که توی خانواده ی زری بر سر ازدواج برادرش مهدی با دختری که چند سال بود دوست داشت، کشمکش بود. آقا مهدی که سه سال بزرگتر از محمد بود تصمیم داشت با دختری ازدواج کند که می گفتند از هجده سالگی دوستش داشته. منتها مشکل از آن جا پیش آمده بود که اولاً توی خانواده هایی مثل ما رسم نبود خودِ پسر با دختری آشنا شود و ثانیاً اینکه دختری هم آزادی داشته باشد که با پسری آشنایی برقرار کند چیزی غیر قابل قبول بود. زری می گفت: «مادرم اینا میگن ما اصلاً خانوادگی به هم نمی خوریم.» و حاج آقا هم که در عین مهربانی و خوش قلبی خیلی با جذبه و جدی بود و توی خانه شان حرف حرف او بود، مخالف صد در صد قضیه بود. حاج آقا معتقد بود مهدی می تواند برای همسری دختر خیلی بهتری انتخاب کند. مهدی معتقد بود که بهتر بودن از نظر او زمین تا آسمان با نظر حاج آقا فرق می کند. حاج آقا می گفت: خود مهدی هم آخر سر نمی تواند با دختری که این قدر آزاد بزرگ شده زندگی کند و تازه در صورت ادامه ی زندگی رنگ خوشبختی و آرامش را نخواهد دید و پس فردا توی سر و کله ی خودش خواهد زد، اما حالا عقلش نمی رسد. مهدی می گفت زمانه عوض شده و طرز فکر او خیلی با پدر و خانواده اش فرق می کند.
مخالفت حاج آقا از وقتی خود دختر و خانواده اش را دیده بود خیلی سخت تر شده بود و می گفت: این دختر مثل ماری خوش خط و خال است و با پررویی عقل مهدی را دزدیده و .... . خلاصه بیچاره محترم خانم هم مثل همه ی مادر ها میان این کشمکش گیر افتاده بود، از طرفی سعی می کرد دل حاج آقا را به خاطر مهدی نرم کند و از طرفی سعی خودش را برای سر عقل آوردن مهدی می کرد که در هیچ مورد هم موفق نمی شد.
شاید بیشتری سختی کار و کنار نیامدن مهدی و حاج آقا به این دلیل بود که مهدی از نظر خلق و خو خیلی به حاج آقا شباهت داشت: مثل پدرش جدی، مصمم و حرف حرف خودش بود. این بود که هرچه حاج آقا کارشکنی می کرد که ازدواج سر نگیرد، مهدی مصمم بود که به هر قیمتی این کار را بکند و یکی از شب ها که کار بحث حاج آقا و مهدی در اثر این حرف که حاج آقا گفته بود «این کار را بکن ولی تو روز خوش نمی بینی» خیلی بالا گرفته بود، محترم خانم سراسیمه آمد و از آقا جون خواست که واسطه بشود و نگذارد که مهدی به قهر از خانه برود.
من هم به اصرار زری که خانه ی ما بود، دنبال محترم خانم و آقاجون رفتم، ولی از صدای فریاد حاج آقا چنان ترسیدم که توی هشتی پشت در حیاط لرزان ایستادم و همراه زری از ترس صدایمان در نیامد. بعد که محترم خانم یاد ما افتاده بود، محمد را فرستاده بود ببیند ما کجاییم. محمد که دید هر دوی ما از سرما می لرزیم با تندی به زری گفت: «اینجا جای وایسادنه، توی این سرما؟!» و وقتی زری گفت: «تقصیره اینه از صدای دادِ آقاجون ترسید نیامد تو» محمد چه مهربان لبخند زد و گفت: «یعنی شنیدن دادِ بابای من از قندیل بستن تو این هوا سخت تره؟!» من چقدر از این حرف خندیده بودم.
همیشه توی حرکات محمد، یک جور آرامش و تسلط خاص بود. حرف زدن، خندیدن و حتی محبت کردنش شیرین، آرام، سنجیده و دوست داشتنی بود. از یاد آوری گذشته ها و دقت در آن ها چه حس شیرینی به من دست داده بود. چرا تا حالا آن قدر دقیق نشده بودم؟! شاید چون به محمد به چشم برادرِ زری نگاه می کردم نه شوهر خودم!!!! چقدر یک شبه پررو شده ام؟! شوهر خودم!، حتی توی ذهنم هم این معنی برایم سنگین بود.
یکدفعه چشمم به دیوار روبرو افتاد. سایه ی شاخه های درخت های حیاط روی دیوار اتاق، مثل انبوهی دست بود که با هم تکان می خوردند. مثل آدمی که از خواب پریده، تازه یادم افتاد نیمه شب است و همه خوابند و من چقدر از تنهایی و تاریکی می ترسیدم. همیشه توی تاریکی احساس می کردم کسی دنبالم می کند، یک موجود ترسناک که از تصورش نفسم بند می آمد. الان دوباره دستخوش آن وحشت عمیق شده بودم. حتی جرئت نمی کردم دست و پایم را تکان بدهم. شب های دیگر همیشه زودتر از همه می خوابیدم و برای نماز صبح آن قدر دیر بیدار می شدم که تقریباً هوا تاریک و روشن بود. سابقه نداشت تا این موقع شب بیدار باشم. داشتم از ترس خفه می شدم. می خواستم بدوم توی اتاق خانم جون، قدرت نداشتم. دلم می خواست فریاد بزنم، نمی شد. می خواستم لااقل بلند شوم کلید برق را بزنم، غیر ممکن بود. خدایا چه کار کنم؟ چراغ راهرو روشن شد و من مثل فنر از جا پریدم توی راهرو و محکم برخوردم به امیر خواب آلود که یکه خورد و هراسان پرسید: «چیه؟ چی شده؟!»
- هیچی تاریک بود می ترسیدم، توروخدا صبر کن برم توی اتاق خانم جون بعد چراغ رو خاموش کن، خُب؟!
امیر لحظه ای با نگاهی عاقل اندر سفیه خواب آلود و غرغرکنان نگاهم کرد و گفت: «توروخدا ببین چه کسی رو می خوان شوهر بدن.» ولی من خوشحال از این که نجات پیدا کرده ام با عجله بالش و پتویم را برداشتم و پاورچین رفتم توی اتاق خانم جون که همیشه بوی گلاب می داد و هروقت پا توی اتاقش می گذاشتم بوی تسبیح تربت خانم جون و چادر نماز سفید گلدارش توی مشامم می پیچید. در حالی که تازه از حرف امیر خنده ام گرفته بود خوابیدم. راست می گفت، مرا چه به شوهر کردن؟!
با صدای خانم جون که می گفت «خدا مرگم بده، تو کی اومدی اینجا؟! نگاش کن روی زمین که استخون هات خورد شد!» چشم هایم را نیمه باز کردم. خانم جون که برای نماز بیدار شده بود گفت: «پاشو مادر، حالا که بیداری پاشو نمازت رو بخون، دارن اذون می گن. واسه چی اومدی اینجا؟!»
خندیدم و دوباره چشم هایم را بستم. ولی خانم جون دست بردار نبود.
- پاشو حتماً که نبایس آفتاب که زد نماز بخونی! یک بارم سروقت نماز بخون، گناهش گردن من!! دِ پاشو دیگه.
می دانستم دیگر فایده ندارد. حالا که چشم هایم را باز کرده بودم، دیگر خانم جون دست بردار نبود. به ناچار نشستم و سلام کردم. خانم جون گفت:
- سلام به روی ماهت، قراره عروس بشی سحر خیزم شدی؟!
دوباره یادم افتاد. انگار خواب کاملاً از سرم پرید. یاد دیشب و محمد افتادم. در عرض چند ساعت زندگی آدم چقدر می تواند تغییر کند. تا همین دیروز صبح با اینکه از سر شب می خوابیدم، به هزار زور برای نماز بلند می شدم و فقط فکر این بودم نماز را که خواندم، بپرم توی تخت و دوباره خواب. نه فکری، نه خیالی، ولی حالا؟!....
آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور می آمد. بوی یاس ها که هنوز از توی حیاط می آمد و چشم های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می دید. یادش بخیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی. این که آدم بداند یک نفر به او فکر می کند، یک نفر دوستش دارد، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می کند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می کردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد.
شاید او هم دیشب به من فکر می کرده و حالا که برای نکاز بیدار شده؟.... یعنی الان او هم بیدار است؟
آن روز پنج شنبه بود و ما کلاس خیاطی نداشتیم. دلم می خواست زری بیاید و بفهمم توی خانه ی آن ها چه خبر است. یا لااقل محترم خانم بیاید. ولی هیچ خبری نبود. کاش لااقل مریم بود. دلم می خواست با یکی حرف بزنم. حالا چه موقع مسافرت رفتن بود؟! یکدفعه از بی معرفتی خودم خنده ام گرفت. الان یک هفته بود مریم مسافرت بود، ولی چون زری پیشم بود، اصلاً یاد مریم نیفتاده بودم، اما حالا که تنها شده بودم!..... راستی که عجب دوست با معرفتی بودم!
مریم دوست مشترک من و زری بود که چهار سالی می شد با هم دوست بودیم. خانه شان نسبتاً دور بود. منتها چون مسیرمان یکی بود، اول توی مدرسه و بعد در راه رفت و برگشت بیشتر آشنا شدیم و یک بار که مادر سفره ی نذری داشت مریم و خانواده اش را هم دعوت کردم و باب آشنایی خانوادگی باز شد و یواش یواش مریم دوست صمیمی من و زری و مادرش اکرم خانم دوست و در عین حال خیاط مادرم و محترم خانم شد.
با صدای زنگ از جا پریدم. حتماً زری بود. علی که سلام کرد، مطمئن بودم زری جواب می دهد، ولی اشتباه کرده بود. خاله ام بود.

SonBol 11-22-2008 05:25 PM

بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند! مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید.و از حرصم مرتب به علی که با حامد پسر خاله ام حیاط را روی سرشان گذاشته بودم تشر می زدم و مادرم با چشم غره به من می فهماند که «ممکنه خاله بهش بر بخوره.» نخیر،خبری نبود. راه افتادم تا همراه مادر وسایل ناهار را آماده کنم که زنگ زدند. خودش بود، محترم خانم.
http://www.gigaimage.com/images/z76z...3y0amq50cm.jpg بالاخره ظهر شد و مطمئن شدم نه محترم خانم خیال آمدن دارد، نه زری. توی دلم هی به زری بد و بیراه می گفتم که هر روز تا این موقع لا اقل دوبار به من سر می زد و امروز که آمدنش این قدر مهم است معلوم نیست چه غلطی می کند!
مدام گوشم به در بود ببینم این زنگ لعنتی کی به صدا در می آید.
و از حرصم مرتب به علی که با حامد پسر خاله ام حیاط را روی سرشان گذاشته بودم تشر می زدم و مادرم با چشم غره به من می فهماند که «ممکنه خاله بهش بر بخوره.» نخیر،خبری نبود. راه افتادم تا همراه مادر وسایل ناهار را آماده کنم که زنگ زدند. خودش بود، محترم خانم.
صدای ضربان قلبم دوباره مثل طبل شده بود. محترم خانم آمد و به هوای خاله نشست و سرشان به حرفهای معمولی گرم شد و مادر صدا زد: «مهناز، مادر، یک لیوان شربت برای محترم خانم بیاور.» باز صورتم گُر گرفت و داغ شد. اصلاً معلوم نیست از دیشب تا حالا چه مرگم شده؟! با خودم گفتم من که روزی دو سه بار محترم خانم را می دیدم، حالا از چی خجالت می کشم؟! راستی سر و وضعم مرتب است؟ تند تند موهایم را مرتب کردم و با سینی شربت رفتم توی اتاق.
- سلام محترم خانم.
- سلام خانم، دیگه حالِ ما هیچی، حال زری رو هم نمی پرسی؟!
خندیدم و گفتم:
- داشتم سجاف یقه رو درست می کردم بیام با زری جا دکمه بزنم.
خانم جون گفت:
- این سجاف هم که ماشاالله الان دو روزه درست نمی شه.
محترم خانم با خنده گفت:
- زری هم آخر لج کرد، گذاشت کنار.
خانم جون گفت:
- لابد سجاف یقه ی اونم بر نمی گرده تو؟
محترم خانم جواب داد:
- چرا برگشته، لایی رو اشتباه چسبونده خراب شده.
خاله گفت:
- حالا اولشه، آدم یه شبه که خیاط نمی شه.
خلاصه بحث درباره ی خیاطی بالا گرفت. حالا چه موقع این جور بحث ها بود؟! این هم شانس من است. یکدفعه خودم به خودم تشر زدم. «خجالت بکش چرا این قدر هولی؟!» هول نبودم، دلم می خواست بدانم آخرش چه می شود؟ این بی صبری و عجولی هم یک جور مرض است که از بچگی گرفتارش بودم.
بالاخره محترم خانم بلند شد و گفت: «دبر شده، پنج شنبه س، حاج آقا این ها زود می آن. برم ناهارو آماده کنم.» از خاله و خانم جون خداحافظی کرد و من و مادر تا دم در برای بدرقه رفتیم که محترم خانم نگاهی با محبت به من کرد و گفت:
- ملیحه خانم، بالاخره ما بیاییم سراغ عروسمون یا نه؟!
سرم را زیر انداختم، ولی نتوانستم جلوی لبخند زدنم را بگیرم و می دانستم صورتم هم باز قرمز شده. مادر جواب داد:
- قدمتون روی چشم. عباس آقا گفت، کی از حاج آقا این ها بهتر؟ اجازه ما هم دست شماست. مهنازم انگار زری جون، محمد آقام انگار امیر خودمون.
- پس اگه عیبی نداره امشب سر شب مزاحم بشیم، هم شب جمعه س شگون داره، هم کار خیره نباید تاخیر کرد.
بعد صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفت. چقدر سعی کردم جلوی دیگران نشان ندهم که خوشحالم و ذوق زده. خاله وقتی شنید کلی ذوق زده شد و شلوغ کرد، مدام می گفت: «الحمدالله قدمم خوب بود.» و من خنده ام می گرفت، محترم خانم دیشب آمده بود خواستگاری، چه کار به قدم خاله داشت؟ به هر حال سیل نصیحت های خاله و خانم جون به سوی من روانه شد، بیچاره ها نمی دانستند که من اصلاً حواسم به حرف های آن ها نیست و توی عالم خودمم. نزدیک غروب بود که زری آمد، هول و دستپاچه. تازه فهمیدم چرا از دیشب تا حالا پیدایش نشده. با تعجب و بهت گفت:
- مهناز، می دونی مامانم این ها امشب می خوان بیان خواستگاریت؟!
خندیدم.
- زهر مار، خاک بر سر چرا به من نگفتی؟
- من به تو بگم؟ مثل اینکه برادر توست ها.
- من الان فهمیدم که مامان داشت به محمد می گفت امشب می آن خونه تون. می دونی در جواب من که چرا بهم نگفتین چی می گه؟! گفتیم تا خبری نشده بچه ها نفهمن بهتره!
زری حرص می خورد و من از خنده ریسه می رفتم.
- کوفت، باید هم بخندی. حالا دیگه تو بزرگ شدی و من بچه ام، آره؟!
ولی از دیدن من خودش هم خنده اش گرفت و زد زیر خنده. تازه همدیگر را بغل کردیم و چقدر ذوق زده بودیم که دیگر از هم جدا نمی شویم. زری هم مثل خودم بهت زده بود و گیج، باورش نمی شد که قرار است زن محمد شوم. مدام می گفت: «اصلاً باورم نمی شه. تو باورت می شه؟! حالا می فهمم محمد آقا! چرا این قدر دلسوز شده بود و به درس و مشق هام می رسید، می خواست سر از کار تو در بیاره. من چقدر خرم که نفهمیدم. هی می گفت این هارو با دوستت بخون، دو تا که باشین بهتر می فهمین. یادته یاضی که درس می داد وقتی تو یاد نمی گرفتی چند بار توضیح می داد؟ بعد هم تشرش رو به من می زد که اصلاً معلومه حواست کجاست؟!» زری می گفت و من از ته دل می خندیدم. زری با حرص می گفت: «بله، منم بودم می خندیدم، بایدم بخندی این همه هالوگری خنده هم داره.» ولی بعد خودش هم می خندید و در میان خنده، گیج و مبهوت می پرسید: «تو اصلاً باورت می شه؟! اصلاً فکرشو می کردی محمد تورو دوست داشته باشه؟ من اصلاً فکر نمی کردم، محمد حتی به این چیزا فکر کنه. یادته می گفت تو این گرما نمی شه راه دور برین، یه جا همین نزدیکی اسمتون رو بنویسین. آخرش هم هزار تا دلیل آورد و مادر رو راضی کرد بریم همین آموزشگاه فکسنی سر خیابون! منو بگو فکر می کردم برادرم فکر منه و دلش برای من می سوزه که خسته و گرما زده نشم. نگو، نخیر، گیر کار جای دیگه بوده.»
این حرف ها محبتم به محمد را ذره ذره بیشتر می کرد و خوشحالی ام چند برابر می شد. بالاخره از صدای خنده های ما صدای خانم جون در آمد که:
- برین خدارو شکر کنین که زمونه عوض شده، اگه نه حالا بایست پوست از سرتون می کندن. قدیما اگه دخترا ذوق هم می کردن توی دلشون بود. چه خبره خونه رو گذاشتین رو سرتون؟ زری خانم حالا شدی قوم داماد، باید بشی همبونه ی باد تا عروس حساب ببره.
ولی جواب ما باز هم خنده بود و خنده.
آن شب مثل همه ی شب ها و روزهای خوب، مثل همه ی خوشی های زندگی، مثل خواب و رویا، سریع رسید و گذشت و تمام شد.
خانواده ی محمد که آمدند، قبول نکردند بروند توی مهمان خانه و همان جا توی حیاط روی تخت ها نشستند. محمد سر به زیر و خجالت زده آمد با پدرم روبوسی کرد و نشست. مجلس با شوخی های خانم جون و امیر و بگو بخند های حاج آقا و آقاجون خیلی زود خودمانی شد. ولی من مثل بید می لرزیدم، تنم یخ کرده بود و دستم توی دست زری بود و لرزان با هم از پشت پنجره حیاط را نگاه می کردیم. مستاصل نشستم روی تخت و گفتم:
- زری من رویم نمی شه بیام بیرون.
زری با تعجب گفت:
- دیوونه، مگه عقل از سرت پریده، مامان بابای من یک شبه شاخ در آوردن؟! یا از مامان و بابای خودت خجالت می کشی؟ اصلاً فکر نکن اومدن خواستگاری، فکر کن اومدن مهمونی.
- نمی تونم، به خدا زری خودمم نمی دونم چه مرگمه، این قدر که تنم می لرزه نمی تونم روی پا وایسم.
هرچه اصرار زری بیشتر می شد اضطراب من هم چند برابر می شد. بالاخره خانم جون صدا زد:«مهناز؟ زری خانم.... »
به زری اشاره کردم که جواب بدهد. زری بد و بیراه گویان رفت و چند دقیقه بعد همراه مادرم و محترم خانم برگشت. محترم خانم گفت:
- وا، مهناز جون چرا رنگت این قدر پریده، والله به خدا ما همون آدم های قبلی هستیم. اسم خواستگار رویمون اومده ترسناک شدیم؟!
مادرم گفت: «نه بابا این حرف ها چیه» و من ناچار دستم را به محترم خانم که دست دراز کرده بود دادم و بلند شدم. محترم خانم گفت:
- توروخدا نگاه کن، دستاش انگار از زیر یخ دراومده. بیا با خودم بریم مادر جون. این شتر در خونه ی هر دختری خوابیده، حالا تازه ما غریبه نیستیم، با هم شناسیم. اگه تا حالا چشممون به هم نیفتاده بود چه کار می کردی؟!
پیش خودم فکر می کردم شاید اگر نمی شناختمتان راحت تر بودم. توی حیاط هیچ جوری نتونستم سرم را بالا بگیرم، محترم خانم که گفت: «حاج آقا اینم عروست» همان طور سر به زیر و با صدای لرزان گفتم: «سلام حاج آقا»
- سلام بابا. ما منتظر بودیم عروسمون چایی بیاره ولی خبری نشد!
خانم جون گفت:
- الان حاج آقا، همین الان میاره، دختر ما توی چایی دم نکشیده ریختن استاده.
همه زدند زیر خنده و من همراه زری رفتم که چای بیاورم. وقتی تعارف چای تمام شد، حاج آقا قبل از اینکه من هم بنشینم، گفت:
- خانم جون، با اجازه شما و حاج عباس بهتر نیست تا ما چایی می خوریم بچه ها حرف هاشون رو بزنن؟!
خانم جون گفت:
- دختر و پسر هر دو مال خود شمان، مختارین، اجازه مام دست شما.
بعد با مهربانی و چشم هایی پر از شیطنت رو به من گفت:
- مادر، محمد آقارو راهنمایی کن برین حرفاتون رو بزنین، خدا وکیلی حرف راست به هم بزنین. چاخان نکنین.
باز همه خندیدند و من در حالی که از شدت خجالت احساس می کردم از صورتم بخار بلند می شود گفتم: «با اجازه» و جلوتر از محمد به راه افتادم.
هنوز به روشنی فضای اتاق را می بینم. انگار همین دیروز بود. مبل های مخملی بزرگ با میزِ گردِ گردو که رویش یک ظرف بلور بزرگ پایه دار پر از میوه های تابستانی بود. آینه و شمعدان نقره ی عروسی مادرم و عکس پدربزرگم که سر طاقچه ما را نگاه می کرد. پرده های مخمل زرشکی که تورهای سفید وسط آن با جریان هوا تکان می خورد و بازتاب شیشه های رنگی پنجره، رنگارنگ و زیبایش کرده بود. با صدایی لرزان گفتم «بفرمایید» و خودم روی مبل اولی ولو شدم. محمد هم روبرویم نشست. من که از لرزش بدنم کلافه بودم سرم را آن قدر پایین انداخته بودم که تقریباً چانه ام به سینه ام چسبیده بود. چه سکوت مزخرفی بود. سرم را بلند کردم تا ببینم محمد در چه حالی است که نگاهم برای چند لحظه توی نگاه چشم های مهربان و سیاهش که انگار به من لبخند می زد، گره خورد. دوباره سرم را پایین انداختم، ولی با یک حس خوب، جای اضطرابم را شوقی ناشناخته و خاص گرفته بود. آرام و مهربان گفت:
- شما اول صحبت می کنی یا من بگم؟!
لرزان گفتم: «شما» با لحنی بی نهایت نرم و شمرده گفت:
- اول باید آروم بشی. چرا این قدر می لرزی؟ من هنوزم محمدم، برادر زری که مسئله های ریاضی ات رو حل می کرد. فرقی کردم؟!
چقدر لحن صدایش گرم و آرامش بخش بود. دوست داشتم ساعت ها حرف بزند و گوش کنم، ولی ساکت شد و منتظر بود. نمی دانستم چه بگویم.
دوباره گفت: «مهناز خانم؟!» سرم را بلند کردم و با لبخندی که ناخودآگاه صورتم را پوشانده بود نگاهش کردم. باز نگاهمان برای چند ثانیه توی چشم های هم ماند و این بار او با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت: «خوب حالا بهتر شد» و بعد شروع به صحبت کرد. او می گفت، ولی من فقط محو صدا و لحن حرف زدنش بودم. برای همین هم بیشتر حرف هایش را نمی فهمیدم. فقط توی این فکر بودم که حرف هایش که تمام شد، من چی باید بگویم. واقعاً که آقاجون راست می گفت، هنوز بچه بودم. من به تن صدای محمد گوش می کردم نه حرف هایش. مثل بچه ای ک به آهنگ لالایی گوش می کند نه به مفهومش. من چه می دانستم از شوهرم و زندگی چه می خواهم که حالا بتوانم حرف های محمد را بفهمم و با معیار های خودم بسنجم.
وقتی حرف هایش تمام شد و منتظر ماند، با چه جان کندن و تته پته ای گفتم حرف هایش را فهمیدم و قبول دارم. حرف هایی که شاید نصف بیشترش را نفهمیده بودم! و او هم شاید نارسایی کلام مرا پای خجالتم گذاشت و آن شب گذشت.
در عرض یک هفته بعدی ما دو بار دیگر با هم صحبت کردیم و برای شب جمعه ی هفته ی بعد قرار بله بُران گذاشته شد. توی دل من و خانه ی ما چه شور و شوقی بود. خانم جون از همه خوشحال تر بود و با حرف های با مزه اش همراه صدای خنده های امیر شادی را چند برابر می کرد. زری روی پا بند نبود و حالا که مریم آمده بود، توی جمع سه نفریمان شادی بی نهایت بود و روزها سریع می گذشت.
شب بله بُران آقاجون همه را برای شام دعوت کرد. چه برو و بیا و شلوغ پلوغی بود و در عین حال صفا و صمیمیت دو خانواده که شیرینی همه چیز را چند برابر می کرد. محترم خانم مرتب سر می زد که اگر کاری هست کمک کند و من و زری برعکس از شلوغی استفاده می کردیم و از زیر کار در می رفتیم. آن وقت خانم جون که بیکار بود و حواسش جمع، مچمان را می گرفت.
الان که سال ها گذشته، حاضرم چندین سال از عمرم را بدهم و یک بار دیگر آن روزها برگردد تا من این بار، قدر لحظه لحظه ی آن ساعت ها را بدانم، به هر حال مراسم بله بران بی نهایت راحت و صمیمی برگزار شد، نه علم و اشاره ای نه چک و چونه ای، هیچی. وقتی حاج آقا اختیار را به خانم جون داد و گفت: «هرچی شما بگین» همه ساکت شدند. خانم جون با شیرین زبانی خاص خودش گفت: «دختر مال خودتونه، هر گلی زدید به سر خودتون زدید.» حاج آقا با خوشرویی گفت: «عروسم تخم چشمم هم وزنش طلا هم بگین حرفی ندارم.» ولی خانم جون -آنطور که بعداً خودش گفت- به ملاحظه ی الهه فوری گفت:
- هرچه مهر عروس اولتونه مهر دختر ما، که دو تا جاری با هم حرفشون نشه.
آن وقت صدای خنده و کف زدن همه با هم قاطی شد. من و زری که از پشت پرده ها اتاق را نگاه می کردیم از کار زری که یادش رفته بود یواشکی داریم توی اتاق را نگاه می کنیم و ناخودآگاه محک کف زده بود از خنده ریسه رفتیم. وقتی تقریباً ساکت شد، خانم جون دوباره رو به محترم خانم و حاج آقا کرد و گفت:
- در ضمن حاج آقا، ما وظیفه مونه عیب و ایرادِ دخترمون رو خودمون راست و حسینی بگیم که پس فردا باعث گله گزاری نشه!
با این حرف خانم جون نفس من تقریباً بند آمد.
- دختر ما تا الان پاش به آشپزخونه نرسیده و پخت و پز اصلاً نمی دونه چی هست. از تاریکی و سوسک هم مثل دیو دو سر می ترسه. یک سجاف یقه رو هم سه روز طول می کشه، تا بلکه خدا و پیغمبر کمک کنن و درست کنه.
باز صدای خنده بود و جواب حاج آقا:
- عیبی نداره، مادر شوهرش هم کم غذای سوخته به ما نداده و از خیاطی هم فقط پارچه خریدنش رو بلده.
با اعتراض و خنده ی محترم خانم همه می خندیدند غیر از من، که فکر می کردم «حالا این حرف ها جلوی همه گفتن داره؟!» اما خانم جون دست بردار نبود و ادامه داد:
- خلاصه حاج آقا گفتم که بدونین بچه ی ما ترسوست، اگه یه وقت حرفشون شد، محمد آقا بچه ی مارو شب و شوم تنها نگذاره.
این بار محمد از ته دل خندید و سرش را پایین انداخت و من بیش از حرف های خانم جون این دفعه از محمد حرصم گرفت. به هر حال قرار عقد برای روز نیمه ی شعبان که دو هفته ی بعد بود گذاشته شد و برای اینکه من بتوانم مدرسه بروم، برای عقد دفتردار آشنایی بیاورند که حاج آقا می شناختش، تا اسم محمد وارد شناسنامه ی من نشود. و بعد که درس هردومان تمام شد عروسی کنیم. حاج آقا هم به آقاجون قول داد که اگر محمد خواست برای ادامه ی درسش به خارج از کشور برود، من را هر طوری هست همراهش بفرستند.
وقتی روی کاغذ قرارها نوشته شد و بزرگ تر ها امضا کردند صدای صلوات و دود اسپند فضا را پر کرد و من دیدم که خانم جون سر در گوش حاج آقا و محترم خانم چیزی گفت که با تکان های سر موافقتشان را در مورد چیزی که من نمی دانستم اعلام کردند.

SonBol 11-22-2008 05:27 PM

پانزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت. بعد، حلقه ی نامزدی که بی نهایت دوستش داشتم. حلقه ای ظریف که یک نگین برجسته داشت و حلقه ی محمد که آخر سر باز خودم انتخاب کردم حلقه ای تقریباً پهن بود که رویش سه تا نگین مورب داشت. لباسم را مادر مریم دوخت و الحق خیلی زحمت کشید و من و زری و مریم و مهتاب روی آن مروارید دوزی کردیم. یک لباس بلند سفید با آستین های پفی بود که از بالای آرنج چسبان می شد و به یک هفت روی دستم ختم می شد. http://www.gigaimage.com/images/z76z...3y0amq50cm.jpg پانزدهِ روز بعدی مثل برق گذشت. دیگر خواب و خوراک همه قاطی شده بود. همه مشغول خرید و دوخت و دوز و تدارک مقدمات عقد بودیم. اولین چیزی که خریدیم آینه شمعدان و قرآنی بزرگ بود. یک آینه بزرگ طلایی با شمعدان های پایه بلندی که پنج حباب تراش دار لب طلایی روی هر کدام داشت. بعد، حلقه ی نامزدی که بی نهایت دوستش داشتم. حلقه ای ظریف که یک نگین برجسته داشت و حلقه ی محمد که آخر سر باز خودم انتخاب کردم حلقه ای تقریباً پهن بود که رویش سه تا نگین مورب داشت. لباسم را مادر مریم دوخت و الحق خیلی زحمت کشید و من و زری و مریم و مهتاب روی آن مروارید دوزی کردیم. یک لباس بلند سفید با آستین های پفی بود که از بالای آرنج چسبان می شد و به یک هفت روی دستم ختم می شد. سر شانه های لباس باز بود و بالا تنه اش از روی سینه تا کمر چسبان و از روی کمر دامن پفی بلندی بود که دنباله اش روی زمین می کشید. مروارید و منجوق و ملیله های روی لباس توی نور درخششی خیره کننده داشت و من خودم شاید از همه بیشتر از تماشایش لذت می بردم. روزی که لباس تمام شد و پوشیدمش، چقدر زری و مریم هلهله کردند و سر و صدا راه انداختند. مادرم و خانم جون غرق لذت و مهر نگاهم می کردند و محترم خانم و فاطمه خانم با تحسین و اشتیاق. محترم خانم با محبتی مادرانه و ذوق زده در حالی که چندین بار مرا بوسید، زنجیر گردنش را به عنوان شاباش گردنم انداخت و مادرم در حالی که قطره اشکی کنار چشم هایش لانه کرده بود، قربان صدقه ام می رفت و اسپند دود می کرد. زری که روی پا بند نبود التماس کنان گفت:
- مامان توروخدا بگذار محمد را صدا کنم.
ولی محترم خانم گفت:
- نه، باشه روز عقد، یکدفعه ذوق کنه.
راست هم می گفت. محمد آن روز واقعاً ذوق کرد. روز عقد وقتی دنبالم آمد به آرایشگاه، من با آرایش و لباس باز از خجالت و اضطراب سرم را پایین انداختم، اما سلام محمد چنان کشیده و بلند و توام با حیرت بود که ناخودآگاه از آهنگ صدایش سر بلند کردم.
وقتی چادر سفیدی که همراهش بود روی سرم انداخت آن قدر پایین آورد که دیگر جایی را نمی دیدم با خنده پرسیدم: «من جایی رو نمی بینم، چطوری راه بیام؟»
او گفت: «تو صورتت را بپوشان، بردنت با من» و دستم را گرفت.
چه احساس آرامشی از گرمای دست هایش که برای اولین بار حسشان می کردم یکباره به جانم ریخت. توی دست های مردانه و قوی او، دست من مثل دست یک بچه بود و او هم درست مثل اینکه بچه ای را راه ببرد، مرا همراه خودش می برد.
دم خانه مان خیلی شلوغ بود. خانه ی ما مجلس زنانه بود و خانه ی آن ها مردانه. همراه محمد که کمکم می کرد وارد خانه شدم و توی دود اسپند و هلهله و سر و صدای زیاد گم شدم. آن قدر دور و برم شلوغ بود و چشم ها و صورت های خندانِ شاد آشنا و ناآشنا دورم را گرفته بود که گیج گیج مثل آدم های توی خواب باورم نمی شد این منم توی این لباس و کنار محمد و نشسته بر سفره ی عقد!
آقا آمد و قرآن را به دست من و محمد دادند. وقتی خطبه را می خواندند خاله به آرامی سر در گوشم گذاشت و گفت «تا سه بار نخوانده بله نگی!» من که چشمم دنبال خانم جون و مادرم بود چه حال عجیبی داشتم، انگار تازه باورم می شد دارم شوهر می کنم و با این کلمات زندگی ام عوض می شود و به قول خانم جون «همه کسِ من می شه محمد»
یک آن فکر کردم اگر محمد عوض شود. اگر بداخلاق شود، اگر دیگر دوستم نداشته باشد، یا اگر اصلاً خودم پشیمان شوم چه؟! مثل کسی که دارد از جایی پرت می شود دلم می خواست از کسی کمک بخواهم. ناخودآگاه دست محمد را از زیر قرآن محکم گرفتم. می خواستم به کسی پناه ببرم. باز ترسیده بودم. محمد آرام توی گوشم گفت: «چی شده؟» فقط برگشتم و نگاهش کردم. نمی دانم چه حس کرد که تنها آهسته انگشت هایم را فشار داد و من قلبم آرام گرفت. خاله یواش بازویم را فشار داد که یعنی «دفعه ی سومه» و من گفتم: «بله». اما محمد همان بار اول محکم و بلند، بله گفت و صدایش توی هلهله و شلوغی زن ها گم شد.
بدون این که متوجه باشم دست محمد را رها نمی کردم. خانم جون به هوای روبوسی توی گوشم گفت: «ننه این قدر خودتو نچسبون، دستشو ول کن مردم حرف در می آرن» و من متعجب به دست هایمان نگاه کردم. کمی فاصله گرفتم ولی دستش را رها نکردم دیگر مهم نبود، با خودم گفتم «بگذار حرف دربیارن.»
از مراسم عقدم هرچه به یاد دارم انگار پشت مه پنهان است.قوم و خویش های محمد و خودم، غریبه و آشنا، صورت های مربان و خندان و هدیه های مختلف که دست و انگشت ها و گردنم را پر کرده بود، همه مثل فیلمی تند که جزئیاتش یادم نباشد، توی ذهنم، مبهم و تار است. برعکس شب عقد را به وضوح به خاطر دارم. انگار همین دیشب بود. وقتی مهمان ها رفتند، حاج آقا و محترم خانم صورت های ما را بوسیدند، بعد حاج آقا رو به مادرم و خانم جون و آقا جون گفت: «با اجازه شما» و دست مرا توی دست محمد گذاشت و گفت:
- ایشالله که شب عروسیتون هم خودم دست به دستتون بدم. دعا می کنم که به پای هم پیر بشین و من تا زنده ام یک دو جین نوه هایم را ببینم.
بعد سرش را نزدیک آورد و گفت: «فقط یک حرف مونده که خانم جون از قول ما بهتون می گه و ایشالله که رو سفیدمون کنین.» و در حالی که انگار بیشتر منظورش محمد باشد پرسید «باشه آقا؟!» محمد شرمگین گفت: «چشم» و خم شد که دست حاج آقا را ببوسد ولی حاج آقا نگذاشت. محمد را محکم در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و باز دعای خیری کرد و کنار رفت تا محترم خانم و سایرین هم به نوبت از ما خداحافظی کنند.
نمی دانم چرا وقتی آقاجون و مادرم جلو آمدند، و آقاجون خواست صورتم را ببوسد، زدم زیر گریه. هم خوشحال بودم هم غمگین. دلم می خواست از پدر و مادر مهربانم تشکر کنم. با اینکه قرار نبود از آن ها جدا شوم، مثل کسانی که سفری دور در پیش دارند، دلتنگ شده بودم. آقاجون هم در حالی که بغض کرده بود گونه ها و پیشانی ام را بوسید. آرزوی خوشبختی کرد و بعد از اینکه صورت محمد را هم بوسید، دوباره دست مرا توی دست محمد گذاشت و گفت: «فکر کن که من فقط یک چشم دارم که اونم بعد از این دست شما سپردم» و با سرعت رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت و من هیچ وقت نفهمیدم که آن شب آقاجون گریه کرد یا نه؟
مادرم حتی نتوانست حرف بزند، در میان اشک و لبخند چندین بار مرا بوسید و بعد محمد را، و فوری از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه طول کشید تا خانم جون با شوخی هایش و امیر و زری و بقیه با حرف هایشان توانستند جلوی گریه ام را بگیرند. آن ها هم سرانجام خداحافظی کردند و رفتند. آن وقت بود که خانم جون درِ اتاق عقد را بست و گفت:
- محمد آقا مهناز که بچه امه هیچی، شمام مثل امیر بودی و از امروز رسماً شدی پسر ما.
بعد همان طور که دستش را روی دست ما می گذاشت، گفت:
- امیدوارم به حق همین شب عزیز، خیر همدیگه رو ببینین، و سفید بخت باشین. اینم از منِ پیر زن داشته باشین و هیچ وقت نگذارین روتون توی روی هم باز بشه و حرمت هم رو نگه دارین تا همیشهمثل الان برای هم عزیز باشین، مثل من برای اون خدا بیامرز!
بعد از خنده ی هر سه مان خانم جون صحبتش را این طور ادامه داد:
- محمد آقا، گفتم که شما برای ما مثل امیر عزیزی، اما مادر، بین قوم و خویش های ما رسم نیست دختر رو مدت طولانی عقد کرده نگه دارن. منتها حساب شما دیگه جدا بود. حالا بزرگ ترهاتون از من پرروتر پیدا نکردن که این حرف یعنی این شرط رو اول به شما بعد به دختر خودمون بگم. پسرم، مهناز دیگه زن قانونی و شرعی شماست، ولی مادر، از اون جا که قراره دو سال دیگه عروسی کنین.... یعنی می خواستم بگم.... .
چند لحظه ای مکث کرد، بعد صحبتش را ادامه داد:
- آخه می دونی مادر جون.... .
باز ساکت شد. من متحیر مانده بودم که خانم جون چرا این قدر حاشیه می رود، ولی محمد طوری سرش را به زیر انداخته بود که انگار می فهمید و خجالت می کشید. دوباره خانم جون گفت:
- مادر، آخه توی عقد کرده گی اگه.... یعنی می خواستم بگم ایشالله هر وقت عروسی کردین و زنت رو بردی خونه ی خودت.... .
خانم جون باز ساکت شد، کلافه شده بود. دوباره خواست شروع کند که محمد سرش را بلند کرد. مثل اینکه می خواست به خانم جون کمک کند، خیلی آهسته گفت:
- بله، خانم جون متوجه شدم! چشم حتماً.
من هاج و واج محمد و خانم جون را نگاه می کردم و سر از حرف های بی سر و ته آن ها در نمی آوردم، ولی خانم جون نفس راحتی کشید و گفت: «آخیش، خدا عمرت بده مادر، ببین چه کارهایی به من گیس سفید واگذارمی کنند ها.» و بعد با زحمت از جا بلند شد و گفت: «پس من دیگه خاطر جمع از طرف شما قول بدم؟!» و محمد که جواب داد «مطمئن باشین» خانم جونبا همان لحن شیرینش گفت: «مطمئن که اگه نبودیم مادر، بچه مون رو نمی سپردیم دست شما! حاج آقام گفت که از پسر من خاطرجمع باشین، منتها هیچ کس رو از من رو سفت تر پیدا نکردن» و بعد هم خنده کنان صورت ها ما را بوسید و به خدا سپرد و رفت.
من که هنوز سر در نیاورده بودم با تعجب به محمد گفتم: «شما فهمیدین خانم جون چی می گفت؟!» محمد سرش را بلند کرد، صورتش هنوز سرخی شرم داشت، با تحسین و محبت نگاهم کرد. خندید و سرش را به علامت مثبت بودن جوابم تکان داد، و وقتی پرسش را توی نگاهم دید گفت:« تو هم می فهمی خانم مهناز کاشانی» بعد دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و همان طور که دستم توی دستش بود با من حرف می زد.
آن شب تا سپیده ی صبح توی اتاق عقد نشستیم و حرف زدیم و من چقدر زود ترسم از محمد ریخت. احساس می کردم این محمد با آن محمد، برادر زری که در فکر من بود چقدر فرق دارد. محمد حرف می زد و من مشتاق گوش می دادم. آن شب به من گفت که مرا از وقتی عقلش رسیده دوست داشته. می گفت: «اوایل، وقتی بچه بودم، فقط دوست داشتممواظبت باشم، اما نمی دونستم چرا. بعد کم کم که بزرگتر شدم و تو بزرگتر شدی، فهمیدم چرا.» برایم از خاطره هایش می گفت و من ذوق زده و با شور و شوق گوش می دادم. از روزهایی می گفت که اصلاً خودم به یاد نداشتم و چقدر لذت می بردم وقتی احساسش را نسبت به خودم از زبان او می شنیدم.
آن شب محمد بود و صدای گرم و خوش آهنگ و حرف های شیرینش و من مبهوت آن همه عشق بودم که یکباره قلبم را در خود غرق می کرد.
صدای اذان که بلند شد هیچ کدام باورمان نمی شد، من با حیرت در حالی که با عجله از جایم بلند می شدم گفتم: «وای محمد صبح شد.» دیگر راحت می گفتم «محمد». برادر زری از من دور شده بود. محمد شوهرم بود که کنارم بود و چقدر دوستش داشتم. محمد گفت:
- کجا می ری؟
- برم لباسمو عوض کنم، الان همه بیدار می شن.
- صبر کن مهناز.
برگشتم.
- بگذار یک خورده دیگه توی لباست ببینمت بعد برو.
خندان پرسیدم:
- از عصر تا حالا ندیدی؟
- نه، تا حالا فقط صورتتو نگاه می کردم.
با طعنه گفتم:
- صورتمم تو این همه سال ندیده بودی؟!
- صورت مهناز رو چرا، صورت زن خودمو نه!
با دست هایم دامنم را گرفتم که از جلوی پایم کنار برود. گفت: «خانم کوچولو، نخوری زمین.» خندان دویدم. چقدر مهرش در دلم جا باز کرده بود. پس خانم جون راست می گفت «صیغه رو که می خونن، آدم عاشق و شیدا می شه؟!»
وارد اتاقم که شدم، نگاهم به خودم توی آینه افتاد. به نظرم آمد چقدر قیافه ام عوض شده و فکر کردم راستی راستی خیلی خوشگل شده ام. چند لحظه محو تماشا شدم، ولی صدای در اتاق خانم جون که آمد، دوباره یاد محمد افتادم. با عجله لباسم را عوض کردم، ته مانده های آرایش صورتم را هم با پنبه پاک کردم. احساس کردم موهایم از ریشه درد گرفته. سنجاق های موهایم را هم باز کردم و با زحمت بالاخره شانه شان کردم. بدون آرایش چقدر صورتم کم سن و سال تر بود.
وقتی برگشتم، دیدم محمد سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشم هایش را بسته. به نظر می آمد در آرامش کامل و راحت خوابیده. فکر کردم از خستگی خوابش برده. پاورچین نزدیکش شدم تا از کنار دستش کتش را بردارم و بیندازم رویش. با این که تابستان بود، ولی نسیم صبح هوای اتاق را کاملاً خنک کرده بود. همین که خواستم کت را بیندازم رویش، چشم هایش نیمه باز شد. سرش را از پشتی برداشت و خندید. نمی دانم چرا؟ به خاطر گرمی لبخندش بود یا محبت بی نهایت چشم هایش که به من می خندید، تمام وجودم گرم می شد.
- ببخشید بیدارت کردم! فکر کردم خوابی، خواستم سردت نشه.
محمد انگار اصلاً حرفم را نشنیده باشد، صاف نشست و همان طور که خیره نگاه می کرد، گفت:
- چقدر خوشگل تر شدی. حیف صورت به این قشنگی نیست که رویش نقاشی می کنن؟!
- دلت می آد؟! معلومه که اون طوری آدم خوشگل تره.
- نه هیچم این طور نیست. اگه قراره من خوشم بیاد و دوست داشته باشم که من صورتتو این طوری دوست دارم، ولی اگه غیر از اینه که هیچ.
حرفش تمام شد و نگاهمان توی چشم های هم ماند. مستقیم که توی چشم هایم نگاه می کرد قلبم فرو می ریخت. انگار جریان خون توی تنم سریع تر می شد، گُر می گرفتم. دوباره احساس کردم گرمم شده. موهایم را با انگشت هایم زدم پشت گوش هایم و همان طور که کتش توی بغلم بود، گفتم:
- برم برایت جانماز بیارم نمازت رو بخونی.
- نه، یکخورده دیگه پیشم بمون. برای نماز می رم خونه خودمون.
بی اختیار یکدفعه گفتم: «نه».
-نه؟! چرا؟!
نمی دانستم چه بگویم. دلم نمی خواست برود. عجیب بود، در عرض یک شب همه چیز چقدر فرق کرده بود، یا من فرق کرده بودم؟! انگار چیزی مثل آهنربای قوی مرا به طرفش می کشید. حسی که نمی توان بیانش کرد. درمانده فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید:
- مهناز، نه، چی؟
- نرو.
- چرا؟!
- مگه نماز رو همین جا نمی شه خوند؟
باخنده گفت:
- نه، تو که باشی حواسم پرت می شه.
هم حرصم گرفت که چرا برای او سخت نیست که از من دور شود، هم خواستم خودم را لوس کنم. رویم را برگرداندم و گفتم: «باشه. اگه این طوریه من می رم که حواستون پرت نشه». خودم هم باورم نمی شد این منم؟ این قدر راحت مثل اینکه سال هاست زن و شوهریم سر به سر محمد می گذاشتم؟
صدایم زد: «مهناز؟» شنیدم، ولی جواب ندادم و همان طور به سمت در رفتم. دوباره که صدایم کرد، همزمان بازویم را هم گرفت و نگهم داشت. دوباره صدایم زد. نمی دانم چرا صدایم که می زد تمام وجودم به طرفش پر می کشید. با زحمت به روی خودم نیاوردم. به طرف خودش برم گرداند. سرم را بلند نکردم. «مهناز؟!» دستش زیر چانه ام برد و صورتم را بالا گرفت.
- رسم شما این طوریه که مهمون رو با قهر کردن نگه دارن؟!
در حالی که هنوز به جای چشم هایش به گردنش نگاه می کردم، گفتم:
- نه مهمونی که نخواد پیش ما بمونه به زور نگه نمی داریم.
هیچ نگفت، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم، بالاخره طاقت نیاوردم. نگاهش کردم ببینم چرا ساکت است، که باز نگاهم به چشم هایش که نزدیک صورتم بود، افتاد. چند ثانیه با دقت نگاهم کرد، بعد ناگهان سرش را پایین آورد. وقتی سرش را دوباره بالا گرفت نگاهش چنان ملتهب و سرشار از محبتی ناب و سوزان بود که نفسم به شماره افتاد. شاید هیچ کس باور نکند، ولی با اینکه سن هردومان کم بود، با این که محمد در اوج جوانی بود، ولی نه تماس دستانش، شهوانی بود، نه حالت نگاهش. احساس می کردی یک دنیا محبت با ظرافت در آغوشت گرفته، مثل کسی که گرانبهاترین شی دنیا را در آغوش بگیرد.


SonBol 11-22-2008 05:29 PM

دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد. هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم.
http://www.gigaimage.com/images/z76z...3y0amq50cm.jpg دو ماه بعد از نامزدیمان بی نهایت شیرین و سریع گذشت. یک صبح تا ظهر که محمد را نمی دیدم، انگار یک قرن بود و وقتی برمی گشت نگاه مشتاق و صدای گرمش تمام آرامش دنیا را با خودش می آورد. هرچه می گذشت وابستگی ام به محمد بیشتر و بیشتر می شد. من که روز اول ذوق می کردم که با این ازدواج از زری جدا نمی شوم، حالا با زری هم که بودم همه ی حواسم پیش محمد بود، مخصوصاً مواقعی که نبود. وقتی نبود، حوصله هیچ کاری را نداشتم، ولی وقتی بود، حتی اگر پیش من بود و مشغول درس خواندن یا حرف زدن با دیگران یا کارهای خودش بود، همین که احساس می کردم نزدیکم است، خیالم راحت می شد و دلم گرم.
ماه رمضان آن سال قشنگ ترین ماه رمضان عمرم بود. همه چیز زیبا بود: سفره های افطاری با سلیقه مادرم، دعاهای از ته دل خانم جون که کنار سفره ی افطار دست به دعا بر می داشت، و همه اول باید دعا می کردند و توی استکان های کمر باریک خانم جون آب جوش می نوشیدند و بعد غذا می خوردند، صدای ربّنا که از دورها فضا را معطر می کرد و مرا وا می داشت از ته دل سر به آسمان بردارم و خدا را شاکر باشم، عشق، این تجلی انوار بی نهایت خداوندی که قلبم را به سجود و شکر وامی داشت، و جمع خانواده ی خوشبخت من که محمد را مثل پسرشان دوست داشتند و پذیرفته بودند، شب هایی که تا سحر با محمد بیدار می ماندم و همان طور که سرم روی بازویش بود و دستم توی دستش، برایم از آینده می گفت و من مثل بچه ای که به قشنگ ترین لالایی دنیا گوش کند، احساس امنیت شیرینی می کردم که قابل وصف نیست.
دیگر سحر ها گیج و خواب آلود نبودم، محبت و عشق همراه با جوانی، نیروی مافوق تصور به وجود می آورد و من آن قدر خوشبخت بودم که از هر دوی آن ها صاحب بی نهایت شده بودم. علاقه وافر آقاجون و مادرم به محمد از طرفی و دوستی امیر با محمد از طرف دیگر، موهبت بزرگ دیگری بود.
با اینکه از اول خودشان قرار گذاشته بودند که ما فقط نامزد باشیم و محمد شب ها خانه ی ما نماند، با اصرار خود آقاجون و مادر، تقریباً از شب عقد به بعد محمد دیگر به خانه خودشان نرفت. این بود که محترم خانم گهگاه به شوخی می گفت: «محمد، مادر، اگه وقت کردی یک سر هم بیا خونه ی خودمون مهمونی!»
ماه رمضان به سرعت گذشت. یادم است توی شهریور ماه بود، تقریباً دو ماه از عقد ما می گذشت که یک شب جمعه همه برای شام خانه ی حاج آقا دعوت داشتیم، به پیشنهاد آقا رضا (شوهر خواهر محمد، که معروف بود اهل سفر است و به جاهای خوش آب و هوا علاقه دارد.) قرار شد دسته جمعی به سفر دو سه روزه برویم. وقتی آقا جون و حاج آقا هم موافقتشان را اعلام کردند، همه به این نتیجه رسیدند که برنامه ی سفر هم با آقا رضا باشد.
آقا رضا که در ضمن خیلی خوش مشرب و شوخ هم بود، با اشاره دست همه را ساکت کرد و گفت: «من حرفی ندارم. می برمتون یک جایی که از قشنگی و خوش آب و هوایی لنگه نداره. منتها بیشتر برای حال آقایون خوبه.» صدای اعتراض خانم ها که بلند شد، آقا رضا دستش را بلند کرد، در حالی که حالت چشم هایش حاکی از شیطنت و شوخی بود، گفت: «با عرض معذرت از حاج خانوم ها. این جا که می خوام ببرمتون جایی است در دماوند به نام: دالان بهشت، و بیشتر به درد حال آقایونی می خوره که چند وقته دارن جهنمو مزه مزه می کنن.» و بعد به خودش و محمد و مهدی اشاره کرد. صدای قاه قاه خنده از ته دل مردها و اعتراض خانم ها با هم قاطی شده بود.
فاطمه خانم معترض تر از همه گفت: «حالا که این طوره، ما اصلاً نمی آییم.» صدای جر و بحث و شلوغی بالا گرفته بود که آقاجون میانه را گرفت و گفت: «اصلاً بدون خانم ها بهشت هم فایده نداره، خوبه؟!آقا این قدر سروصدا نکنین سرمون رفت.» خانم جون هم با شیرین زبونی گفت: «آقا رضا فکر یک ساعت دیگه هم که با خانمت تنها می شی باش ها، کاری نکن مادر جون، که همون جهنمو آرزو کنی!» همه و از همه بیشتر آقا رضا زد زیر خنده. به هر حال قرار شد عصر چهارشنبه ی هفته ی بعد راه بیفتیم و جمعه عصر برگردیم.
سر انجام روز چهارشنبه رسید و همه در تدارک آماده کردن وسایل بودیم. خانم جون مرتب سفارش می کرد«ننه عرق نعنا یادتون نره. به مادرت بگو نبات هم بگذاره، لازم می شه، کتری منو یادتون نره، یکخورده هم ترشی بردارین و ....» خلاصه هرچیزی ممکن بود لازم شود و ما فراموش کنیم، خانم جون یادآوری می کرد.
بعد از ظهر بود که محمد برگشت. دم پله های اتاق خانم جون ایستاده بود و داشت در جواب خانم جون که می پرسید ناهار خورده یا نه، می گفت آن قدر خسته و گرما زده است که ترجیح می دهد، اگر کاری نیست، فقط کمی استراحت کند.
امیر با خنده گفت: «گرما که کاری نداره، ببین این طوری خنک می شی.» و از آن طرف حوض با کف دست هایش شروع کرد به آب پاشیدن به من که داشتم شیشه عرق نعنایی را می شستم که از زیرزمین آورده بودم و رویش پر از گرد و خاک بود. من که دمپایی هایم ابری بود، خواستم فرار کنم که پایم روی آب ها لیز خورد و محکم خوردم زمین و بطری خرد شد. خانم جون از دست ما عصبانی بود و من از کاری که امیر کرده بود، دلخور بودم. محمد همان طور که برای بلند شدن کمکم می کرد، با خنده گفت:
- خیله خُب، عیبی نداره، مواظب باش شیشه توی دست و پات نره.
خانم جون با غضب گفت:
- ببین چطوری یک شیشه دربست رو از بین بردین ها. اینو می گن شوخی بی مزه.
امیر خندان گفت:
- نخیر، اینو می گن دختر بی دست و پا.
خانم جون فوری گفت:
- خُب، ببینم حالا می تونی یک شر دیگه به پا کنی یا نه؟! پاشو برو یک شیشه دیگه وردار بیار بگذار دم دستیادمون نره. تو هم مادر، اون شیشه هارو جمع کن توی پای کسی نره.
امیر همان طور که از پله های زیرزمین پایین می رفت هنوز می خندید. یک آن دلم خواست تلافی کارش را بکنم. به جای جارو یک ظرف آب خنک برداشتم و برگشتم. امیر روی دومین پله بود که بی هوا آب را ریختم رویش. امیر که یکه خورده بود، نفس بریده داد زد: « مگر دستم بهت نرسه» و دوید و من جیغ زنان، بی آنکه حواسم به جلوی پایم باشد، فرار کردم. فریاد خانم جون و محمد با هم بلند شد. «مهناز جلوی پات» ولی دیگر دیر شده بود.نیمه ی باریک سر بطری که کف حیاط بود و من به ضرب پایم را رویش گذاشته بودم همرا کف نازک دمپایی سینه ی پایم را شکافت و فریادم از سوزش و درد بلند شد. مادرم که با صدای جیغ سراسیمه از ساختمان بیرون دویده بود با دستپاچگی و امیر و خانم جون با عصبانیت دعوایم می کردند و من که تز درد کلافه شده بودم فقط لبم را گاز می گرفتم که بی صدا گریه کنم.
محمد که با نگرانی و خشم به امیر غر غر می کرد، به مادرم که مرتب پشت دستش می زد می گفت: «مادرجون، یک پارچه ی تمیز بدین پاشو ببندم. فایده نداره باید ببریمش بیمارستان.»
پایم را بست و بغلم کرد و به امیر گفت:
- زود باش دیگه چرا منو نگاه می کنی؟!
مامان دستپاچه و هول می گفت:
امیر بدو. محمد، مادر، تنها بلندش نکن، وای صبر کنین منم بیام.
خلاصه آن روز پایم دوازده تا بخیه خورد و من چقدر اشک ریختم. موقع بخیه زدن،محمد هم سرم را توی سینه اش گرفته بود و هم رویش را برگردانده بود و سعی می کرد مرا که از درد به خودم می پیچیدم، آرام کند. وقتی پانسمان پایم تمام شد، دکتر گفت:
- باید چند روز استراحت کنه و پاش رو روی زمین نگذاره. سینه ی پاس، بهش فشار بیاد دوباره دهن باز می کنه. دو روز دیگه هم برای تجدید پانسمان بیارینش. مخصوصاً تا پانسمان اول پاش رو روی زمین نگذاره.»
طفلک مادرم در اتاق که باز شد، با رنگ و روی پریده و هراسان وارد شد و با دیدن پایم و چشم های اشک آلودم به امیر تشر زد:
- هزار دفعه گفتم شوخی بی معنی نکنین، مگه به خرجتون می ره؟!
محمد که داشت از روی تخت بلندم می کرد، گفت:
- حالا که به خیر گذشت مادرجون، دیگه حرص و جوش نخورین.
من که حالم بهتر بود از اینکه مرا روی دست ببر، خجالت می کشیدم، گفتم:
- محمد بگذارم زمین خودم می آم.
با خنده گفت:
- خودت داشتی می اومدی که این طوری شد دیگه.
امیر فوری رو به مادر گفت:
- بفرمایین، دیدی تقصیره خودشه. خدا به داد این محمد بیچاره برسه با این زن.... .
خلاصه، به خانه رسیدیم. همه نگران و چشم به راه بودند. آقاجون و محترم خانم و خانم جون یکصدا می گفتند که با این اوضاع، دیگر برنامه باشد برای هفته ی بعد. ولی محمد، محکم و قاطع گفت: «نه، شما برین. من پیشش می مونم.»
مامان و آقاجون نه خیالشون راحت بود که بروند نه رویشان می شد بگویند «نه» بحث درگرفته بود و هرکس چیزی می گفت. سرانجام آقا رضا با خنده گفت: «واالله به خدا، به این ها این طوری بیشتر خوش می گذره. نگران چی هستین؟!» همه خندیدند و بالاخره با اصرار محمد راهی شدند.
توی حیاط روی تخت نشسته بودیم که خداحافظی کردند. مادر و خانم جون آخر از همه با دل نگرانی و کلی سفارش رفتند و امیر قبل از اینکه در را ببندد، به شوخی گفت: «محمد ناراحت نباش، عوضش بچه داریت خوب می شه!»
دلم می خواست کله اش را بکنم. تقصیر او بود که نتوانستم بروم. یکدفعه دلم گرفت. دلم می خواست من هم بروم. با خود گفتم «خوش به حالشون. حالا به اون ها چقدر خوش می گذره.»
درد پا را بهانه کردم و دوباره بغض کردم. محمد در حالی که با دقت توی چشم هایم نگاه می کرد، گفت:
- راستش رو بگو، به خاطر پایت ناراحتی یا اینکه نشد بری؟!
مثل بچه ها لب برچیدم و گفتم:
- می خواستم برم.
خندید و دستم را توی دست هایش گرفت:
- اگه قول بدم خودم ببرمت کافیه؟
- کی؟
- هر وقت تو بگی، من فقط قول می دم اگه یک روز از عمرم هم مونده باشه خودم ببرمت تا این دالان بهشت رو ببینی، خوبه؟! حالا دیگه اخم هات رو باز می کنی؟
- خودت چی؟! دوست نداشتی بری؟!
همان طور که دستم توی دستش بود، پیشانی ام را بوسید و گفت:
- من خودم بهشت رو دارم! واسه دالانش حسرت بخورم؟!
الان هم که سال ها گذشته، آن منظره و حرف آن روز محمد از یادم نمی رود. آن دو روز چه شیرین و سریع گذشت و من هم مثل محمد به کلّی دالان بهشت را فراموش کردم. با وجود محمد بهشت در کنارم و در قلبم بود. خوب به یاد دارم، شب که شد، این احساس که در خانه غیر از من و او کسی نیست، باعث شد حال بخصوصی از هراس و اضطراب به من دست دهد. شوخی های سربسته فاطمه خانم و آقا رضا و سفارش های مادر و خانم جون یادم افتاد و دلشوره عجیبی به دلم چنگ زد. محمد اما خونسرد و معمولی پرسید:
- مهناز، توی اتاق خودت بخوابیم یا این جا؟!
- توی حیاط؟!
- آره توی پشه بند، عیبی داره؟!
گرفتار دلهره ای ناشناخته شدم. همان طور که او رختخواب را مرتب می کرد، فکر می کردم کاش مادرم و سایرین بودند. با اینکه تا آن روز متوجه شده بودم که محمد حریمی خاص را بین خودمان رعایت می کند، باز آن شب حس عجیبی داشتم. محمد اما، مثل همیشه بود. یک بالش زیر پایم گذاشت و کنارم دراز کشید، دستم را توی دستش گرفت و بوسید و پرسید:
- پایت بهتره؟!
سرم را تکان دادم که یعنی «آره»
- پس از چی ناراحتی؟!
نیم خیز شده بود و توی صورتم نگاه می کرد. وقتی توی چشم هایم دقیق می شد، احساس می کردم افکارم را می خواند و هول می شدم.
- نه، چیزیم نیست.
- اگه نمی خوای بگی، نگو، عیبی نداره. ولی نگو نه.
بعد دراز کشید. خنده ام گرفت، ولی ترجیح دادم سکوت کنم. محمد هم برخلاف انتظار دیگر چیزی نگفت. دستم در دستش بود که خوابمان برد.
نیمه شب با صدای جیغ گربه از خواب پریدم. سایه ی درخت ها و شاخه ها، تاریکی هوا و این فکر که توی خانه غیر از ما کسی نیست، خواب را از سرم پراند و وحشت برم داشت. آرام صدایش زدم: «محمد، محمد» چشم هایش نیمه باز شد. « می ترسم تورو خدا بیدار شو.» دستش را دراز کرد و آرام مرا گرفت توی بغلش و دست دیگرش را گذاشت زیر سرم. همان طور که پشتم به او بود، خود را توی بازوانش قایم کردم. خواب آلود پرسید:
- از چی می ترسی؟!
- نمی دونم.
با خنده ای که توی صدایش بود، گفت:
- بخواب. من این جام.
چقدر حرارت تن و آغوشش، آرام بخش بود و رفتار آن شب محمد چقدر برایم شیرین بود. او همان طور که آرام آرام روحم را با محبتش آشنا می کرد، جسمم را هم به خودش عادت می داد و این برایم بی نهایت لذت بخش بود.
محمد از این طریق چنان فاتح وجود من شد که سال ها بعد وقتی که دیگر از دستش دادم، فهمیدم قادر نخواهم بود وجودم را غیر از او به کسی تقدیم کنم.
محمد که برای نماز صبح بیدار شده بود، آرام سعی می کرد بازویش را از زیر سرم بردارد که هشیار شدم و محکم دستش را گرفتم. گونه ام را بوسید و پرسید:
- وقت نمازه، بیدار نمی شی؟!
هم خواب هم آغوش محمد برایم بی نهایت شیرین بود. « چرا فقط چند دقیقه» و دوباره خوابم برد. محمد از جایش بلند شده بود که از خواب پریدم «محمد»
- جونم.
- نرو. تاریکه، تنهایی می ترسم.
برگشت، دست هایم را گرفت و بلندم کرد و گفت:
- نمی ترسی. می خوای با من بیایی، نه؟!
خدایا، همان قدر که آن صبح ها و نمازها به دل من می نشست، تو هم قبول می کردی؟! دیگر خواب آلود نبودم. می فهمیدم چه می گویم، تک تک کلمات را با عشق می گفتم. انگار می خواستم از خدا به خاطر گنجی که به من داده بود، تشکر کنم. محمد گران بها ترین گنج زندگی من بود و خدایا، تو می دانی چه پاک و بی آلایش دوستش داشتم.
آن دو روز و دو شب، قشنگ ترین ایام زندگی من بود. نفهمیدم زمان چطور گذشت. حرف های محمد، صحبت هایش و توجهش برایم بی نهایت شیرین بود. شب ها سرم را که روی بازویش می گذاشتم و ضربان قلبش را می شنیدم، احساس امنیت خاطر عجیبی به من دست می داد که برایم بی سابقه بود. توصیف آن حالت ها و حس ها با کلام میسر نیست. حتی شاید سعی در بیان آن ها از قداست و پاکیشان بکاهد، مثل خود عشق. فقط کسی می تواند عشق را بفهمد که خودش این حس ها را لمس کرده باشد. اگر نه، سعی در بیان آن ها ثمری ندارد.
عصر روز جمعه به انتظار برگشتن خانواده مان توی حیاط نشسته بودیم. با اینکه دلم برای همه بی نهایت تنگ شده بود، ولی از این فکر که وقتی برگردند این تنهایی و خوشبختی هم تمام می شود، دلم گرفته بود و بدون اینکه خودم بفهمم اخم هایم توی هم رفته بود.
محمد با خنده پرسید:
- دوباره چی شده خانوم کوچولو؟!
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- هیچی.
- منظورم بیرون از خودت نبود. منظورم توی اون سر قشنگته. چی شده دوباره اخم هایت توی هم رفته؟!
چه می توانستم بگویم؟ اگر می گفتم: «از فکر این که دیگران دارن می آن دلم گرفته»، چه فکری می کرد؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- هیچی پایم درد گرفته.
- چی؟! نشنیدم؟!
سرم را بلند کردم و چشمم توی نگاه نافذ و جدی اش افتاد. دلم هری فرو ریخت. با لحنی آرام و شمرده و در عین حال جدی گفت:
- ببین مهناز، مجبور نیستی همیشه جواب سوال هایم رو بدی. اگه جوابم رو ندی خیلی بهتر از اینه که بخوای جواب سر بالا یا سرسری بدی. منظورم رو می فهمی؟!
دستپاچه و هول گفتم:
- من سرسری جواب ندادم.
یک بار دیگر جدی نگاهم کرد و رویش را برگرداند. عجیب بود با یک نگاه چنان ته دلم خالی می شد که شاید اگر سرم داد می زد، آن قدر حساب نمی بردم. دستش را محکم گرفتم. «محمد» همان طور جدی برگشت. «بله» از لحن جدی اش دلخور شدم و با حرص گفتم:
- با من این جوری حرف نزن. خوب ناراحتی من....
ساکت شدم، باز ماندم، نمی دانستم چه بگویم؟! لبم را گاز می گرفتم و سرم را زیر انداخته بودم. چند لحظه صبر کرد. بعد دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت. «تو، چی؟!» لحنش مثل معلمی بود که با شاگردش حرف می زند. من هم مثل شاگردهایی که می خواهند سر معلمشان کلاه بگذارند، اما نمی دانند چه جوری، گفتم:
- هیچی، یادم رفت.
- مهناز؟!
این طور که صدایم می کرد، حال غریبی می شدم. اشک چشم هایم را پر کرد. فقط گفتم: «الان همه می آن» و اشکم سرازیر شد. محمد با حیرت و تعجب گفت: «چی؟!» درماندم. نمی دانستم آنچه را حس می کنم چطور باید بگویم. فقط سرم را تکان دادم و اشک ریزان رو برگرداندم. به زور صورتم را برگرداند. اشک هایم را با دستش پاک کرد و ناراحت گفت:
- حرف بزن. گریه برای چیه؟ خیلی خوب اصلاً نمی خواد بگی، خوبه؟!
و آن قدر حرف زد و شوخی کرد تا آرام شدم. بعد در حالی که دستم را توی دستش نگه داشته بود، گفت:
- هنوزم مثل بچگی هات فوری گریه می کنی، آره؟!
- تو کی گریه ی منو دیدی؟
- یادت نیست، سر هرچی با زری دعوایت می شد فوری گریه کنان یا از خونه ی ما میرفتی خونه تون پیش مامانت یا از خونه ی خودتون می آمدی پیش مامان من شکایت کنی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- تو چه چیزهایی یادت مونده، خوب اون موقع بچه بودم!
- قهر کردنت هم هنوز یادمه! یعنی دیگه بزرگ شدی و اون عادت ها از سرت افتاده؟!
با تعجب گفتم:
- من کی قهر کردم؟
- اون روز که تو و زری توی حیاط سر ظهر، سروصدا راه انداخته بودین اومدم در خونه تون یادته؟! چقدر اون روز به چشمم دوست داشتنی اومدی. مثل بچه هایی که زیر بارون مونده باشن با اون موهای خیس و پاهای برهنه.
خندیدم و گفتم:
- خوب؟!
- یادت نیست تا مدت ها وقتی من خونه بودم نمی اومدی پیش زری، من رو هم که می دیدی به روی خودت نمی آوردی؟!
- خُب بهم برخورده بود.
با تعجب گفت:
- من که به تو چیزی نگفته بودم؟!
- اِ، تشر زدنت به زری نصفش هم مربوط به من می شد دیگه.
از ته دل خندید و گفت:
- خدا به داد برسه. از تشری که به زری زدم این قدر بهت برخورده، با خودت دعوا کنم چی می شه؟!
رنجیده گفتم:
- مگه قراره با من دعوا کنی؟!
مثل بچه های تخس گفت:
- خوب اگه دختر خوبی باشی که نه....
و از قیافه ی آماده ی پرخاش من چنان از ته دل خندید که خودم هم خنده ام گرفت.

mary.f 11-26-2008 04:05 PM

سلام.:)
من این رمان رو 2 سال پیش خوندم. خوب بود ولی نظر دقیقم رو فعلاً نمی گم تا بقیه هم این داستان رو بخونن. ;)

SonBol 11-27-2008 09:01 AM

http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpgلحظه هايي در زندگي هست كه توي ذهن آدم حك مي شود . مثل يك عكس و تصوير هميشه توي ذهن ، دست نخورده و ثابت مي ماند و آدم به گذشته كه بر مي گردد ، درست به روشني روز اول جلوي چشمش نقش مي بندد . خاطرات روزهاي اول من و محمد چنان روشن توي ذهن من حك شد كه سال ها بعد هم تازگي روز اول را داشت . بعدها ياد آن روزها و لحظه ها كه مي افتادم گرماي دست هاي با محبت ، زلالي نگاهش ، آهنگ مردانه و مهربان صدايش و عطر تنش چنان توي وجودم مي پيچد كه احساس مي كردم رويم را كه برگردانم باز در كنارم است .
يادم است اولين اختلافمان تقريباً سه ماه بعد از عقد ، اواخر شهريور ، پيش آمد . محمد درگير انتخاب واحد و كارهاي دانشگاهش بود و من براي اول مهر و رفتن به مدرسه آماده مي شدم . قرار بود مادر مريم روپوش مدرسه من و زري را بدوزد. براي همين با زري رفتيم پيش اكرم خانم كه بپرسيم چقدر پارچه لازم داريم. اكرم خانم هم كه اتفاقا همان روز قصد داشت براي خريد برود، گفت:
- اكه دوست دارين مي تونين همين امروز همراه خودم بياين خريد تون رو بكنين . منم تا آ خر هفته روپوش رو آماده مي كنم.
زري چون اجازه نداشت از اكرم خانم خواهش كرد زحمت خريد را بكشد ولي من با غروري خاص احساس كردم ديگر احتياج به اجازه ندارم. ديگر يك زن شوهر دار بودم و با خيال راحت فقط از زري خواستم به مادرم بگويد كه براي خريد همراه اكرم خانم رفته ام. اكرم خانم پرسيد :
مهناز جون به محمد آقا گفتي؟ با خونسردي گفتم: نه براي چه؟ تنها كه نيستم با شما مي رم تازه كارم واجبه. حتي براي يك لحظه هم فكر نكردم بايد به محمد گفته باشم تازه حس خوبي داشتم از اين كه ديگر لزومي ندارد از مادرم هم اجازه بگيرم. به هر حال همراه اكرم خانم و مريم رفتم و چون اكرم خانم خريد هاي ديگري هم داشت كارهايش طول كشيد و تقريبا دو ساعت از غروب گذشته بود كه برگشتيم. حتي به ذهنم خطور نكرده بود كه اشتباه كرده ام. فقط براي محمد دلتنگ شده بودم. همان طور كه داشتم از اكرم خانم براي اين كه تا دم خانه همراهي كرده بود تشكر مي كردم زنگ را فشار دادم كه محمد مثل اين كه پشت در باشد بلافاصله در را باز كرد.
چهره اش آن قدر در هم بود كه لبخند روي لب هر سه ما مخصوصا اكرم خانم ماسيد. من آن قدر جا خورده بودم كه حتي سلام هم نكردم و محمد كه معلوم بود به زحمت سعي مي كند خوشرو باشد جواب اكرم خانم را مي داد كه مرتب عذر خواهي مي كرد و مي گفت اگر دير شده تقصير من بوده. بيچاره اكرم خانم و مريم با عجله خداحافظي كردند و گفتند: دير وقته مزاحم حاج خانوم و اين ها نمي شيم. سلام برسونين. و با نگاهي مظطرب از ما جدا شدند و رفتند.
من كه از رفتار سرد و نگاه هاي غضب آلود محمد جا خورده و گيج بودم بلا تكليف ايستاده بودم و دور شدن مريم و مادرش را نگاه مي كردم كه محمد گفت: نمي فرمايين تو؟ براي اولين بار اين لحن نيش دار را از او مي شنيدم. نگاهش درست مثل روزي بود كه پشت در حياط ما زري را دعوا كرد . با تعجب و مثل آدم هاي گيج وارد خانه شدم. توي حياط كسي نبود. مادرم با نگراني تا دم در رارو آمد و در جواب سلامم با ناراحتي گفت: تا الان كجا بودي؟ فكر نمي كني بقيه نگران مي شن؟
من كه باورم نمي شد اوضاع اين قدر وخيم باشد يعني در حقيقت فكر مي كردم اصلا چيزي نشده گفتم: خوب اكرم خانم چند جا كار داشت دير شد. من كه به زري گفتم بهتون بگه، آقا جون كجان؟ مادر بدون اين كه جوابم را بدهد گفت: حالا برو لباست رو عوض كن محمد آقام هنوز شام نخورده.
بعد هم رفت. رفتم توي اتاق. بعد از نامزديمان اولين بار بود كه دلم نمي خواست با محمد تنها باشم. اما محمد دنبالم آمد در را آرام بست بعد به در تكيه داد و ايستاد . با لبخندي زوركي و در حالي كه سعي مي كردم به صورتش نگاه نكنم پرسيدم: چرا شام نخوردي؟ ببخشيد كه دير شد. ببين اين پارچه اي است كه....
محمد خيلي جدي حرفم را قطع كرد و گفت: بشين باهات كار دارم. به زحمت خود را جمع و جور كردم و نشستم لب تخت. با همان نگاه و لحن جدي پرسيد: يادم نمي آد كه گفته باشي مي خواي جايي بري؟ چقدر صدايش خشك و جدي بود. به زحمت جواب دادم: آخه يكدفعه امروز قرار شد بريم به زري گفتم كه بگه نگفت؟
فكر نمي كنم كه وقتي زن من مي خواد كاري بكنه خبرش رو غير از خودش كس ديگه اي بايد به من بده غير از اينه؟
- خوب من فقط رفتم پارچه بخرم.
به من گفته بودي يا نه؟ زوركي لبخند زدم و گفتم: اخه. دوباره با همان لحن خشك گفت: مهناز سوال كردم!
جواب پس دادن به محمد از جواب دادن به آقا جون و مادرم هم سخت تر بود. محاسباتم اشتباه از آب در آمده بود. من كه پيش خودم فكر مي كردم ازدواج جواز آزادي و اختيار دار شدنم است، مثل كسي كه با سرعت بدود و جلويش يك ديوار قد علم كند، حيران شده بودم. دوباره محمد برادر زري را مي ديدم و زبانم بند آمده بود. نمي دانستم چه بايد بگويم. محمد محكمتر از قبل سوالش را تكرار كرد. دهانم را باز كردم كه حرفي بزنم ، ولي چشمم كه به نگاه چشم هاي عصباني اش افتاد زبانم بند آمد. فقط توانستم بگويم محمد و ساكت شدم. محمد چي؟ مثل بچه هايي شده بودم كه از دعواي مادرشان بيش تر از اين بابت مي ترسند كه مادر ديگر دوستشان نداشته باشد نه از خود دعوا. اشك توي چشم هايم حلقه زد. بغض گلويم را گرفت و فقط براي اين كه اشكم سرازير نشود توانستم لبم را گاز بگيرم . نگاهش كمي مهربان شد ولي با همان لحن جدي آمد نزديكم پارچه را از دستم گرفت و كنار گذاشت و نشست لب تخت.
مهناز من يك سوال كردم اين سوال يا جواب داره يا نداره اگر جواب داره من منتظرم اگه نه....
پريدم وسط حرفش . نمي توانستم اين لحن خشك و غريبه را تحمل كنم. براي من كه جز ناز و نوازش چيزي از محمد نديده بودم اين لحن و كلام از صدا تا سيلي تلخ تر بود با گريه گفتم: من نمي دونستم كار بدي مي كنم. فكر كردم اين طوري تو از اين كه كار خودم رو خودم انجام دادم خوشحال هم مي شي. فكر كردم حالا كه شوهر كردم لابد ديگه عقلم مي رسه. فكر نمي كردم حتما بايد اجازه بگيرم من ، من فكر....
ولي گريه مجالم نداد. حالا او متعجب شده بود. با ناراحتي سرم را روي سينه اش گرفته بود و پشت سر هم مي گفت: گريه نكن. من نمي فهمم گريه براي چه؟ آخه مگه چي بهت گفتم؟ مهناز ؟ خواهش مي كنم . مي شنوي؟
دست هايش كه موهايم را نوازش مي كرد و مهرباني دوباره صدايش قلبم را آرام مي كرد ولي اشك هايم بي اختيار مي ريخت. كمي كه آرام تر شدم دستم را بالا برد و انگشت هايم را بوسيد و همان طور كه دستم را توي دستش نگه داشته بود گفت: از اين كه خواستي كمكم كني ممنونم و از اين كه ناراحتت كردم معذرت مي خوام. ولي آخه عزيزم دلم تو فكر نكردي وقتي من خودم هر جا مي خوام برم حتي ساعت تقريبي رفت و برگشتمو تا اون جا كه ممكنه به تو مي گم، حق اينو دارم كه از تو هم همينو بخوام؟ من نمي خوام ازم اجازه بگيري ولي دوست ندارم سراغ تو رو از اين و اون بگيرم. تو كافي بود كه ديشب بهم مي گفتي كه خريد داري يا من وقت داشتم و چشمم كور خودم باهات مي آمدم يا نه شما خودت اين زحمت رو مي كشيدي ولي نه اين طوري. اين درسته كه من خسته از راه بيام بشنوم كه شما پيغام دادين با مريم اين ها مي ري خريد. تازه اين خريد تا اين موقع شب هم طول بكشه؟ مهناز من اون موقع كه تو زنم هم نبودي دوست نداشتم ازت بي خبر باشم دوست نداشتم تنها جايي بري. تو يك دختر جووني دليلي نداره تا اين موقع شب بيرون از خونه باشي. حرفمو مي فهمي؟ چهار ساعته كه من چهل بار تا سر خيابون اومدم و برگشتم . فقط پنج بار رفتم در خونه مريم اين ها كه ببينم آخه چي شده كه تو تا اين موقع نيامدي . اون وقت حالا كه اومدي به جاي اين كه ناراحتي منو درك كني تازه جواب سوال من اينه؟ بايد اين طوري اشك بريزي؟
راست مي گفت با شرمندگي سرم را بلند كردم و نگاهش كردم. اشك هايم را پاك كرد و آرام چشم هايم را بوسيد و گفت: مثل اين كه گفته بودي ديگه مثل بچگي هات فوري گريه نمي كني! اين همه اشك رو از كجا مي آري؟ من معذرت مي خواستم و او مرا مي بوسيد. اگر پايان همه توبيخ هاي دنيا اين قدر شيرين باشد هيچ كس مشتاق پاداش نمي شود. به هر حال آن شب گذشت و من تازه فهميدم كه خود ازدواج و صرف دوست داشتن محكم ترين دليل است اگر نه براي اجازه گرفتن لااقل براي حريم قائل شدن براي خيلي از مسائل زندگي.


ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي

گندم 12-20-2008 06:19 PM

این داستان سروته نداره حداقل صفحه بندیش کنین

امیر عباس انصاری 12-20-2008 07:07 PM

رمان دالان بهشت
 
نقل قول:

نوشته اصلی توسط گندم (پست 36207)
این داستان سروته نداره حداقل صفحه بندیش کنین


کمی حق با شماست:65:
منتها اینم هست که تاپیک حالت معرفی و تکه گوئی داره و باید خود رمان رو با اجازه خرید و خوند:D
جالبه فکر کنم دانلود پی دی افش نباشه
اگه باشه خود میناخانم زحمت دادن لینک دانلودش رو می کشند.
:53:


گندم 12-28-2008 09:11 AM

لطفا بقیه اش را هم زودتر بگذارید مردم!

مریم و حمید 01-14-2009 10:28 AM

با سلام و خسته نباشید
من به صورت میهمان این رمان را خواندم و امروز عضو شدم و حالا سوالم این است که آیا ادامه داستان همینجا هست و یا چند روز باید منتظر ماند؟ خواهش می کنم هرچه سریعتر این کار را انجام دهید.

jackal 01-14-2009 10:38 AM

یعنی چی؟
من که چیزی نفهمیدم!

SonBol 01-14-2009 11:04 AM

سلام دوستان عزیز
اول باید بگم که شرمنده وقفه ایجاد شد حین گذاشتن داستان
دوم اینکه به ترتیبی که رمان به میل من میومد گذاشته شده و قسمت بندی شده است
ادامه اش رو هم حتما توی همین چند روز میذارم
مرسی از توجهتون

رمان دالان بهشت - قسمت هشتم

http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpgمهر ماه با حال و هواي خاص خودش رسيد اما مهر آن سال براي من مثل سال هاي قبل نبود با باز شدن مدرسه محمد را كم تر مي ديم و اين كلافه ام مي كرد. ديگر حوصله كتاب و دفتر و كلاس را نداشتم. پيش خودم فكر مي كردم بي خود نيست كسي كه ازدواج مي كند مدرسه راهش نمي دهند. حواسم اصلا جمع درس نبود و همين مرا خيلي از مريم و زري عقب انداخته بود. بر عكس من محمد كه واحد هاي بيش تري گرفته بود روزها تا غروب كلاس داشت. وقتي هم خسته برمي گشت مدام سرش توي كتاب و جزوهايش بود. مريم و زري هر چه به من فشار مي آوردند فايده اي نداشت. ديگر دل و دماغ كلاس و دفتر و كتاب را نداشتم. مريم مرتب مي گفت: مهناز بيچاره اين محمد از اون مردها نيست كه تو فكر مي كني ها كسي كه به خواهرش براي درس اين قدر سخت بگيره زنش رو ول نمي كنه.
ولي من گوشم بدهكار نبود. براي خانه داري و شوهرداري احتياج به درس نداشتم حدود دوماه از باز شدن مدرسه ها گذشته بود. بعد از ظهر جمعه بود محمد روي ميز خم شده و سرش توي كتاب و دفترهايش بود ومن بيهوده كتاب ها را جلوي خودم روي زمين پهن كرده بودم همان طور كه دست هايم زير چانه ام بود غرق تماشاي محمد بودم. سنگيني نگاهم انگار تمركزش را به هم زد و سرش را بلند كرد. لبخند زنان گفت: دختر خوب تو مگه درس نداري؟ با خونسردي و خيلي راحت گفتم: چرا ولي ديگه حوصله درس خوندن ندارم.
يكدفعه صاف نشست و گفت: ديگه حوصله نداري يا امروز حوصله نداري؟
- چه فرقي مي كنه ؟
- خيلي فرق مي كنه شما اول بگو كدومش ؟ تا فرقش رو بگم. دستهايم را از زير چانه ام برداشتم همان طور كه صاف مي نشستم زانوهايم را بغل كردم و خيلي راحت گفتم: ديگه حوصله ندارم اصلا چيزي از درس ها نمي فهمم حواسم جمع نمي شه . دلم نمي خواد ديگه برم... در حالي كه اخم هايش را در هم كرده بود پريد وسط حرفم و با دست اشاره كرد كه ادامه ندهم. از پشت ميز بلند شد و جلوي من نشست و خيلي جدي گفت: چرا؟
- اصلا اگه ديگه نخوام درس بخونم چي مي شه؟ با چشم هاي عصباني چنان نگاهي كرد كه ترسيدم بعد خيلي محكم و جدي گفت: اين حرفو دفعه آخر باشه كه مي شنوم. تو بايد درس بخوني بايد ديپلم بگيري و بايد بري دانشگاه مي فهمي؟ من از زن هايي كه فكر مي كنن شوهر كردن و بچه آوردن نهايت هنر شونه حالم به هم مي خوره. الان ديگه اون زمان مرده كه دختره كوچيك شوهر مي كرد و پشت سر هم بچه مي آورد و جز بغل شوهر خوابيدن و پخت و پز و بچه داري هيچي نمي فهميد. اگه هم نمرده من همچين زني نمي خوام نمي خوام مادر بچه هايم همچين زني باشه مي فهمي؟ من اين قدر كه توي كله تو و افكارت برايم مهمه زيبايي ظاهريت برايم اهميت نداره. صورت زيبايي كه پشتش فكر و انديشه و شعور نباشه شايد براي خيلي ها جذاب باشه ولي براي من نيست. مهناز همه زيبايي و قشنگي تو وقتي برام ارزش داره كه بدونم پوسته يك معز داناست. نه مثل طبل تو خالي فقط يك صورتك قشنك و خوش آب و رنگ مي فهمي؟ اين كه من با تو زود ازدواج كردم فقط براي اين بود كه خاطرم جمع باشه مال خودمي و با تو دنبال خواسته هام باشم نه اين كه بگم خوب من يك زن جوون خوشگل دارم دوستش هم دارم. باباهامون هم كه وضعشون خوبه پس ديگه زهي سعادت همه چيز تمومه. مهناز اين فكر رو كه من به اتكاي بابام همه چيز دارم از سرت بيرون كن من مي خوام خودم صاحب اونچه دارم باشم.
زندگي اگه پرواز باشه دو تا بال لازم داره كه يكيش عشق است و ديگري عقل و شعور، من اون اوليش رو قويترينش رو دارم و مي خوام دومي هم به اندازه اولي جون دار باشه. نمي خوام زن گرفتن من يا شوهر كردن تو به جاي ترقي ما باعث درجا زدنمون بشه مي فهمي؟ چي باعث شده تو اين فكر رو به سرت راه بدي؟ مگه تو الان غير از درس خوندن چي كار داري؟
خدا رحم كرده ما نرفتيم سر زندگيمون . تو اگه مي ديدي و مي دونستي بعضي ها با چه مشقتي اين راه رو طي مي كنن، چه زحمت ها مي كشن تا اين دوره اي كه توي ناز و نعمت دل جنابعالي رو زده بگذرونن آن قدر راحت نمي گفتي ديگه حوصله ندارم. يك نمونه اش همين دوست خودت مريم تا حالا فكر كردي اون حتي يك دهم آرامش و راحتي تو رو نداره؟
راست مي گفت من اصلا به اين موضوع فكر نكرده بودم. محمد ادامه داد: يا خواهر جواد، ثريا . من بايد تو رو باهاشون آشنا كنم تا خودت....
با كنجكاوي حرفش را قطع كردم و پرسيدم: ثريا كيه؟
خواهر دوستم جواد. همون كه امير هم باهاش دوسته و با هم مي ريم كوه.
دوباره پرسيدم: تو خواهرش رو از كجا مي شناسي؟
بي حوصله گفت: ممكنه اول به اصل مطلب توجه كني بعد به حاشيه ها؟
باورم نمي شد محمد چنين عكس العملي نشان بدهد. پيش خودم فكر كرده بودم، ذوق هم مي كند و حتما پيشنهاد مي كند زودتر عروسي كنيم ولي نخير باز تيرم به سنگ خورده بود و اشتباه فهميده بودم. از آن روز به بعد محمد سختگير تر از هر معلمي حواسش به درس هاي من بود و با صبر و حوصله اول به درس هاي من مي رسيد بعد به كارهاي خودش و بالاخره آن قدر با من سر و كله زد كه از نظر درسي تقريبا همسطح مريم شدم كه هميشه از من و زري درسش بهتر بود. زري مدام سر به سرم مي گذاشت:
مريم خبر نداري محمد چه خود كشاني داره مي كنه تا خانم درسشون رو بخونن. اون وقت جواب سوال هاي منو اگه دو دفعه بگه و من نفهمم دفعه سوم از كوره در مي ره.
مريم گفت: خب اين قراره مادر بچه هاش بشه تو چي؟
خاك بر سر، من هم مثلا عمه بچه هاش مي شم ديگه...
اگر كمي عاقل بودم بايد از آن روز به بعد لااقل يكخورده فكرم مشغول مي شد و سعي مي كردم سر از افكار محمد در آورم و به جاي اين كه راحت از كنار قضيه بگذرم در آن دقيق شوم. منتها همين كه مشكلي حل مي شد فراموشش مي كردم، بدون اين كه حتي ذره اي فكرم مشغول شود يا پيش خودم حرف هاي محمد را تجزيه و تحليل كنم. آدم بايد بداند چه مي خواهد و چرا مي خواهد؟ اگر جز اين باشد، مثل من مي شود تركه اي در مسير باد كه به هر طرفي خم مي شود. من محمد را دوست داشتم بدون اين كه بدانم چرا و چقدر؟ در آن سن و سال نهايت لذتم، احساس عشق بي نهايت او نسبت به خودم بود كه مرا غرق لذت مي كرد. ولي صرف خواستن چيزي، بدون دانستن چراي آن، آدم را گمراه مي كند. من بدون اين كه نياز به خواستن و داشتن را حس كنم، بدون فكر و تعقل و به آساني محمد را در كنار خود ديدم و شايد همين باعث درجا زن ذهن خام من مي شد. چون تشنگي و نياز را نمي شناختم، نياز به دوست داشتن و عشق، نياز به حامي و همفكر، نياز به پناه و همراه و نياز به امنيت خاطر. من بي زحمت صاحب گنجي بودم كه نمي دانستم بايد با آن چه كنم؟ چطور حفظش كنم يا از آن بهره ببرم. و بدبختانه آن قدر به تملكش مطمئن بودم كه لزومي هم براي تقلا كردن و نگهداري اش نمي ديدم. شايد اگر محمد هم مثل من فكر مي كرد قضيه به همان روال معمول و هميشگي پيش مي رفت، عشق سوزان و التهاب، وصل جسماني، فروكش احساس و تمام ... ولي از آن جا كه نه محمد خام بود و كوتاه فكر نه من عاقل و با درايت، اين عدم تعمق و تامل و ساده انگاري و فراموشكاري ها، آرام آرام مرا به بي راهه اي دور برد كه وقتي چشم باز كردم براي بازگشت خيلي دير شده بود.

ادامه دارد ...

SonBol 01-14-2009 11:33 AM

رمان زیبا ی دالان بهشت - خواندن رمان فارسی دالان بهشت از نازی صفوی
 
رمان دالان بهشت - قسمت نهم و دهم

با كمك و همراهي محمد درس را با جديت دنبال مي كردم و پاييز آن سال براي من كه در قلبم از عشق بهاري شاد داشتم ، قشنگترين فصل ها شد. انگار براي اولين بار پاييز را با تمام خصوصياتش مي شناختم پاييز كه هميشه براي من با بوي مدرسه و كتاب و دفتر همراه و هم معني بود آن سال رنگ آرامش و عشق داشت. غروب هاي سرد پاييز دلگير نبود چون براي من همراه شوق برگشتن محمد بود و عطر وجودش و نگاه گرمش. سوز بادهاي پاييزي و رگبار باران براي من كه وجودم با آتش محبت گرم مي شد، مثل باران هاي بهاري دل انگيز بود. براي اولين بار از ايستادن زير باران و خيس شدن از رسوخ سرما و سرازير شدن قطره هاي آب از سر و رويم در حالي كه محمد نگران بود سرما نخورم بي نهايت لذت مي بردم و شب هاي پر رعد و برق همراه صداي زوزه باد ، براي من كه پناهي گرم مثل آغوش محمد داشتم نه ترسناك بود و نه سرد. همين باعث شد كه آن سال ، تابستان قلب من سردي و دلگيري پاييز را نشناسد. فقط عظمت و زيبايي را ديد كه باعث شد براي هميشه پاييز برايم قشنگترين فصل ها باشد.
همان وقت ها بود كه براي اولين بار ثريا و جواد را ديدم. مدتي بود حرف هاي محمد و امير و تعريف هايي كه از خاطراتشان با جواد و گردش هاي مشتركشان مي كردند و مقيد بودن هر دوشان به اين كه در هر شرايطي هفته اي يك بار با هم كوه بروند كنجكاوم كرده بود كه آن ها را ببينم. دوست داشتم بدانم جواد كيست و شخصيتش چگونه است كه اين قدر دوستش دارند و براي همين وقتي محمد گفت: شب جمعه خونه جواد اين ها دعوت داريم خوشحال شدم. به ياد دارم آن شب از ديدن خانه كوچك و قديمي آن ها كه توي يكي از محله هاي نزديك بازار بود و خود جواد كه با تصورات من خيلي فرق داشت چقدر جا خوردم.
جواد پسري لاغر با قدي متوسط و چهره اي معمولي بود كه در مقابل امير و محمد با آن قدهاي بلند خيلي ريز نقش تر به چشم مي آمد و در نگاه اول من از اين كه مي ديدم اين دوست خيلي عزيز براي محمد و امير اين قدر با تصوراتم متفاوت است حيرت كردم. منتها برخورد و لحن جواد آن قدر مهربان و گرم بود كه زود آدم را تحت تاثير قرار مي داد.
محمد و جواد و امير با سر و صدا و شادماني مشغول سلام و احوالپرسي بودند كه خواهرش هم براي استقبال تا دم ايوان آمد و من براي اولين بار ثريا را ديدم.
در مقابل خانه ما و خانه حاج آقا، خانه آنها مثل قوطي كبريت بود ولي برخورد گرم و روي باز آنها فضا را عوض مي كرد طوري كه آدم به سرعت محيط و اطراف را فراموش مي كرد.
ثريا هم مثل جواد خوش زبان و خوش برخورد بود. صورتش بدون اين كه زيبا باشد. دوست داشتني بود و آهنگ قشنگ صدايش ، آدم را مجذوب مي كرد. با اين كه از من ريز نقش تر بود تسلطش در كلام و برخورد و اعتماد به نفسي كه در رفتارش بود باعث شد كه نا خودآگاه احساس كنم خيلي از من بزرگ تر است، در حالي كه ثريا فقط دو سال از من بزرگتر بود. به هر حال وارد راهروي باريكي شديم كه كنارش اتاقي بود كه ما را به آن راهنمايي كردند.
زير پله ها آشپز خانه بود و روبرو راه پله هاي طبقه بالا. دو چيز خانه در همان ابتدا آدم را مبهوت مي كرد، يكي كوچكي بيش از اندازه و يكي تميزي. انگار همه جا برق مي زد. توي اتاق روي زير اندازي سفيد، خانمي مسن با صورتي بسيار مهربان به زحمت از جا بلند شد و مرا چنان با محبت و گرمي بغل كرد و بوسيد كه نا خود آگاه مهرش در دلم نشست. مرتب مي گفت: ماشاالله، هزاز ماشاالله. مادر، محمد، ايشالله خوشبخت باشين. ايشاالله خير هم را ببينين و به پاي هم پير شين. بي خود نبود ترك مارو كرده بودي. آدم عروس به اين قشنگي داشته باشه بايدم سراغ از كسي نگيره.
محمد خندان با صميميت و مهري فوق العاده كه نشان از آشنايي ديرينه اش داشت گفت: به خدا زهرا خانم، به خاطر زن گرفتن نبود، گرفتار بودم. ولي جواد شاهده ، هميشه جوياي احوالتون هستم.
جواد با لحني شوخ گفت: راست مي گه مامان، هر جمعه كه با هزار زور مي ياد كوه، حال شمارو مي پرسه.
محمد خواست جواب بدهد كه زهرا خانم با محبتي مادرانه گفت: حرص نخورمادر، بازم رحمت به شير تو، بگذار اون دو تا زن بگيرن، اگه اسم بقيه هم يادشون اومد، اون وقت درسته.
با اين كه از زبان امير و محمد خيلي از خاطرات جمع سه نفره شان شنيده بودم ولي باز هم صميميت زيادي كه در رفتارشان موج مي زد برايم تازه و نو بود. من جايي نديده بودم كه محمد اين قدر راحت و صميمي باشد. خصلت هميشگي امير شيطنت و زود جوشي بود، ولي در مورد محمد نه.
موقع شام كه ديدم محمد هم با امير براي كمك به انداختن سفره بلند شد، تعجبم بيش تر شد. آن ها مدام از خاطراتشان مي گفتند و مي خنديدند و گهگاه ثريا هم با آن ها همراه مي شد و من كه تا حالا محمد را اين قدر خوشحال و سرحال در جمعي نديده بودم، سعي مي كردم رفتارم عادي باشد.
وقتي خواستم براي كمك بلند شوم، ثريا و زهرا خانم مانع شدند و گفتند: حالا اين دفعه نه، اين بار پاگشاست، ايشاالله دفعه هاي بعد.
جواد هم به زور محمد را نشاند و گفت: اين بار به خاطر مهناز خانم معافي.
محمد قبول نمي كرد كه زهرا خانم پا در مياني كرد و گفت: بشين مادر، ديگ كه بالا و پايين نگذاشتن. بشين پيش خانمت. هنوز با ما آشنا نشده. غريبي مي كنه.
و بعد در حالي كه حواسش به من بود ادامه داد: محمد آقا خدا مي دونه چقدر دلم مي خواست عروست را ببينم حالا از سرشب آن قدر خوشحالم كه خانمي به اين برازندگي نصيبت شده كه توي پوستم نمي گنجم. الهي شكر هر دوتون شانس آوردين . و رو به من اضافه كرد محمد آقام مثل جوادم مي مونه، ايشاالله خدا عمر با عزت بهش بده، كه فقط خدا مي دونه اين جوون چقدر آقاست.
صداي جواد كه سر سفره دعوتمان مي كرد حرف زهرا خانم را نيمه تمام گذاشت.
جواد همان طور كه ديس پلو را جلوي ما نگه داشته بود، به شوخي به ثريا گفت: ثريا مي خواستي غذا زياد درست كني محمد اون وقت ها كه كم مي خورد عاشق بود حالا ديگه خيالش راحت شده، اشتهاش باز شده. با خود گفتم پس امير و محمد قبلا هم اين جا غذا خورده اند كه جواب ثريا بر تعجبم اضافه كرد كه با طعنه گفت: مگه پسر حاجي هام عاشق مي شن؟
محمد بدون اين كه ناراحت شود با شوخي جواب داد: مگه پسر حاجي ها آدم نيستن؟
ثريا با خنده گفت: ببين جواد شاهد باش. دوباره خود محمد آقا داره حرف توي دهن من مي گذاره ها. من كي گفتم آدم نيستن. منظورم اين بود كه پسر حاجي ها معمولا سرشون توي حساب و كتاب و تجارت و حساب يك قرون دوزاره. حساب يك قرون دوزار كجا و عشق و عاشقي كجا؟
محمد باز هم خندان گفت: خب شايد اون مال پسر حاجي هاي خالص باشه، من ناخالصي دارم.
امير فوري گفت: ا، اون خالص ها هم دل دارن، سنگ كه نيستن.
ثريا در جواب در حالي كه سعي مي كرد مستقيم به امير نگاه نكند گفت: اون كه بله،منتها توي عشق اون ها ، حساب بانكي پدر معشوق هاست كه حرف اول رو اگه نزنه لااقل نصف بيش تر حرف رو مي زنه . امير خواست دفاع كند كه زهرا خانم با دلخوري گفت: گفتم شوخي هم مي كنين حرمت خونه خدا رو نگه دارين.
جواد گفت: مادر جون ما منظورمون از حاجي اون هايي كه رفتن مكه نيست كه. منظورمون بچه پولدارهاس و چون معمولا اون ها بازاري هستن با انگشت و چشم و ابرو اشاره اي به محمد و امير كرد و پدرهاشون حاجي، اينو مي گيم. مادر من چرا حرص بي خود مي خوري؟
معلوم بود زهرا خانم جوش ورده، براي همين بقيه ديگه دنبال شوخي را نگرفتند.
كنايه هاي آن ها برايم تقريبا بي مفهوم بود مي خنديدم ولي از اين كه سر در نمي آوردم منظورشان چيست و در ضمن بيش تر از اين كه مي ديدم محمد با دختري ديگر اين قدر راحت حرف مي زند، ناراضي بودم. لبخند مي زدم خود را خوشحال نشان مي دادم ولي در باطن كلافه بودم. مخصوصا در برابر ثريا كه اين قدر راحت حرف مي زد، بحث مي كرد و جواب مي داد و به نظر مي آمد كه اطلاعات وسيعي دارد،خودم را دست پا چلفتي و معذب احساس مي كردم. اعتماد به نفس ثريا و تسلطش بر محيط و اطرافيان و نگاه هاي تحسين و تاييد ديگران براي من با آن ذهن خام و افكار بچگانه رنج آور بود. مثل آدم هاي ناتوان كه وقتي از چيزي سر در نمي آورند سعي مي كنند نفي اش كنند،من هم در وجودم دنبال بهانه اي براي پس زدن و ناديده گرفتن محاسن ثريا مي گشتم و از دستش حرصم مي گرفت. آن شب وقتي دير وقت از خانه آنها برمي گشتيم امير و محمد سر حال و خوشحال حرف مي زدند و مي خنديدند و از خانواده جواد تعريف مي كردند.
ولي من توي فكر بودم. ناخواسته اخم هايم در هم رفته بود و در سكوت به حرف هايشان گوش مي دادم. محمد آن قدردر حال و هواي خودش غرق بود كه براي اولين بار متوجه حال من نشد. و همان شب بود كه برخلاف انتظارم كه توي ذهنم هميشه فكر مي كردم امير به زري علاقه دارد،از حال و هواي و نگاه هاي امير با ترديد و دودلي حس كردم كه نگاه هاي پر از تحسين امير به ثريا رنگي از محبت دارد. ولي نمي خواستم قبول كنم،يعني باورم نمي شد امير به دختري در شرايط ثريا دل بسته باشد. آن شب همه چيز برايم عجيب و غير منتظره بود.
موقع خواب در حالي كه سعي مي كردم لحن صحبتم معمولي باشد گفتم: فكر نمي كردم اين قدر با جواد اين ها صميمي باشي.
محمد در حالي كه معلوم بود هنوز فكرش مشغول است گفت: من كه برايت ازش تعريف كرده بودم.
تو از جواد گفتي نه خانواده اش،راستي اصلا تو چطوري با جواد دوست شدي؟
قصه اش طولانيه، حالا بخواب خسته اي، بعدا برايت مي گم.
نه خوابم نمي ياد بگو.
بالاخره با اصرار من آرام و شمرده انگار در خيال خودش غرق شد و مثل يك قصه گو شروع كرد:
من جواد اين ها رو خيلي ساله كه مي شناسم. تقريبا از دوازده سالگيم. نمي دونم يادت هست ما تابستونا با بابا مي رفتيم بازار؟ اون موقع جواد سيزده سالش بود و همراه پدرش آقا اسدالله مي آمد بازار.آقا اسدالله باربر بود. با اون جثه لاغر و ضعيف ، فرش ها رو كول مي گرفت و اين طرف و آن طرف مي برد. آقا جون به خاطر چشم و دل پاكيش خيلي آقا اسدالله رو دوست داشت. من مدت ها اصلا جواد رو نمي ديدم،يعني منظورم اينه كه چون مثلا پسر صاحب حجره بودم به جواد مثل اشياي مغازه نگاه مي كردم، مثل فرش هاي آقا جون!
يادمه هر روز ظهر آقا جون از ما مي پرسيد كه ناهار چي مي خوريم. بعد سفارش غذا مي داد و يكي رو مي فرستاد غذا بگيره. جواد و باباش ظهر كه مي شد پشت مغازه غذاشون رو مي خوردن،باورت مي شه من حتي يك بار هم به فكرم نرسيده بود اون ها ناهار چي مي خورن.
يك روز آقا جون نزديك ظهر با مهدي رفت دنبال يك كاري و خيلي دير كرد. سر ظهر بود و من گرسنه،آقا اسدالله پرسيد: آقا چي ناهار بگيرم؟
گفتم نمي دونم بايد آقا جون بياد. آقا اسدالله با مهربوني گفت: ما يك لقمه ناهار ناقابل همراهمون هست. شما بفرمايين تا حاجي بياد. قبول نكردم ولي دلم براي نون خالي هم ضعف مي رفت.
اون ها مثل هر روز رفتن و بقچه شون رو باز كردن و من حيرون پشت ميز آقا جون منتظر نشستم.
چند دقيقه بعد جواد با خجالت اومد و گفت: محمد آقا شايد اومدن حاج آقا طول بكشه يك لقمه از اين بخورين ته دلتون رو بگيره.
آن قدر مهربون و با صفا گفت كه رويم نشد قبول كنم. باورت نمي شه مهناز دو تا سيب زميني پخته بود كه رويش گلپر ريخته بودن، روي يك تكه نان، بعد از صبح تا ظهر كه جواد با اون جسم ريزه وميزه اش كار كرده بود،ناهارش اين بود. از همه عجيب تر اين بود كه اون نون و سيب زميني به دهن من از چلو كباب هر روزه خوشمزه تر بود. اينم خاصيت هاي گرسنگي است كه من تا اون روز نمي شناختم. اين اولين جرقه انسانيت بود كه جواد باعث شد توي ذهن من زده بشه.
فرداي اون روز كه آقا جون فرستاد غذا گرفتن، نا خود آگاه ياد كار ديروز جواد افتادم و اين دفعه من پا شدم غذامو بردم پيش جواد و باباش.
من با تعجب گفتم: يعني آقا جون به اين مهربوني يك تعارف به اون ها نمي كرد؟
محمد با دلخوري گفت: اي بابا مهناز،تو بايد باشي و ببيني تا بفهمي توي محيط كار و بازار و روابط آدم ها چه خبره. آقا جون تازه در فهم و شعور سرآمد شكم سيرهاست آقا جون كمك مي كرد، خرج دوا و درمان زنش رو مي داد. كمك كرد تا آقا اسدالله خونه بخره، واسه درس و مدرسه بچه هاش هم همين طور ولي نه بيش تر!
مي دوني من يك چيزي از آدم ها فهميدم اونم اينه كه شكم كه سير مي شه، چشم ها كور مي شه و گوش ها كر، و ميزان اين كري و كوري هم، ارتباط مستقيم با دو چيز داره، يكي ميزان سيري، ديگري انسانيت طرف. منظورم رو مي فهمي؟
ببين همين باباي من و تو كه جزو خوب ها و انسان هاي شريف و با رحم هستن اندازه همه توانشون كه كمك نمي كنند. اگر همه داراها اندازه توانشون كمك مي كردند به خدا ديگه آقا اسدالله و زهرا خانمي پيدا نمي شد يا آدم مستحق و محتاجي. بيش تر داراها يا به قول ثريا حاج آقاها،بستگي به واجدانشون يك سقفي براي كمك در نظر گرفتن. يكي آن قدر مي ده كه فقط وجدانش راضي باشه. ديگه كاري نداره كه گرهي از كار كسي باز مي شه يا نه؟ يكي از روي چشم و همچشمي ، يكي براي اسم در كردن، بعضي ها هم هر وقت ميلشون بكشه و دلشون بخواد و خلاصه اين وسط ، كسي كه بخواد با تمام توان و براي از ميان برداشتن مشكل كار كنه، انگشت شماره. خاصيت وجودي آدم فراموشيه و اولين چيزي كه آدم ها فراموش مي كنن همون نياز و سختي و درموندگي هاشونه. براي همينه كه با همه سختي كه هر كس ممكنه توي زندگيش بكشه تا به بي نيازي برسه، اولين چيزي هم كه فراموش مي كنه، همونه حال گذشته خودشه و حال فعلي عده زيادي از مردم. اينه كه درك و همدردي رو از آدم ها مي گيره. هر قدر نيازمندي و تنگناي زندگي آدمو هوشيار مي كنه، بي نيازي باعث كوري ذهن و كرختيش مي شه. تو الان ثريا رو ببين، مگه چند سالشه ؟ دختري به اين سن، فكر مي كني چرا اين قدر ذهنش باز و فهميده ست؟
من كه حسادت به دلم نيش مي زد، با كنايه گفتم: به خاطر طعنه هايش مي گي فهميده س؟
محمد انگار منظور كنايه آميزم را نفهميده باشد، فوري گفت: اون طعنه نمي زنه. حقايقي رو كه توي زندگيش فهميده به شوخي بيان مي كنه . تو خودتو جاي اون بگذار. ببين ثريا وقتي كوچيك بوده همراه مادرش بوده كه توي خونه هاي مردم كار مي كرده. فرق دارا و ندار، نياز و بي نيازي، خواستن و نداشتن رو با تموم وجود حس كرده و شناخته. اين ميون شايد معدودي انسان هاي مهربون و فهميده رو هم ديده، ولي اكثريت همون فراموشكارهايي بودن كه برايت گفتم. اين حرف هاش هم برداشت هاي تلخي است كه اون از زندگي داشته.
نمي دانم چرا تعريف هاي محمد از او، مثل خاري به قلبم فرو مي رفت و احساسي ناخوشايند به قلبم چنگ مي زد.
محمد ادامه داد: خلاصه دوستي من و جواد كم كم ريشه دار شد. جواد دريچه اي بود رو به دنيايي كه من ازش بي خبر بودم. شنيدن حسرت ها و آرزوهاي جواد و مقايسه زندگي اون با خودم و جوانمردي هايي كه از آقا اسدالله و خود جواد و مادرش ديدم، باعث علاقه ام به اون ها شد تا الان كه مي بيني.
و چون جواد استعداد زيادي براي درس خواندن داشت با همديگه درس خوندن هم باعث نزديكي بيش ترمون شد. بي چاره آقا اسدالله آرزويش اين بود جواد به جايي برسه، ولي درست همون سالي كه جواد، دانشگاه قبول شد، آقا اسدالله ريه هايش عفوني شد و فوت كرد. خدا رحمتش كنه.
خدا رو شكر ، زهرا خانم مونده كه يك نفس راحت بكشه و لااقل يكخورده از آرزوهايش رو برآورده ببينه. مخصوصا حالا كه ثريا هم دانشگاه مي ره. الان روزهاي خوشبختي و راحتي اون هاست كه ديگه آقا اسدالله نيست.
حرف هايش برايم مثل داستاني قشنگ بود . جواد و مادرش و آقا اسدالله را دوست داشتم، ولي در مورد ثريا، احقانه فكر مي كردم. كاش جواد خواهر نداشت، يا دست كم چنين خواهري نداشت.
آدم وقتي جوان است و خام و مثل من، احمق، فكر مي كند كامل بودن يكي، دليل ناقص بودن خودش است و همين فكر باعث مي شد نظر خوبي به ثريا نداشته باشم.
احساس كردم محمد منتظر است حرفي بزنم. پرسيدم: پس تو چرا براي عقد مون دعوتشون نكردي؟
خوب الان جواد اين ها خيلي سعي كردن از گذشته شون دور بشن و خودشون رو بالا بكشن. حق دارن كه دوست نداشته باشن با كساني كه شايد اون ها رو به چشم قديم نگاه مي كنن، رفت و آمد داشته باشن. البته تا حالا هيچ وقت جواد مستقيم اينو نگفته، ولي خودم خوب مي شناسمش. براي عقد هم دعوتشون كردم اون ها مريضي زهرا خانم رو بهانه آوردن منم اصرار نكردم، همين.
من كه فكر ثريا رهايم نمي كرد ، يكهو بي مقدمه گفتم:
چه خواهر خوبي داره .
خيلي راحت گفت: آره واقعا، من مثل زري دوستش دارم، خيلي دختر ماهيه.
در حالي كه سعي مي كردم لحنم معمولي باشد، گفتم: ماه بودنش به خاطر حاضر جوابيشه؟
يكدفعه از جا پريد نيم خيز شد و در حالي كه توي تاريكي صورتش را نزديك چشم هايم آورده بود گفت: باز توي اون سر كوچوليت چه خبره؟!
با حرص گفتم : سر من كوچولو نيست . و پشتم را به او كردم، ولي صداي رعد و برق يكدفعه چنان مرا از جا پراند كه بلافاصله برگشتم و خود را توي بغلش قايم كردم.
خندان گفت: آهان، اينم جريمه ت كه ديگه بي خودي بد اخلاقي نكني. آسمون جاي من تنبيهت كرد.
آن قدر خسته و خواب آلود بودم و در ضمن فكرم مشغول بود كه ترجيح دادم قضيه را با خنده تمام كنم. آن شب گذشت، اما جرقه فكري پوچ توي ذهنم زده شده بود ، بدون اين كه خودم بدانم كه روزي اين جرقه ، آتشي خواهد شد به دامن هستي و زندگي ام.

ادامه دارد ...



آن روزها بيش تر سرگرمي مادرم شده بود تهيه جهيزيه، كارش شده بود با خاله منصوره بازار رفتن و خريدن و دوختن. بقچه و سجاده ترمه كه كنارش سرمه دوزي ونوارهاي نقده داشت، چادر نماز، پرده اي، لحاف ها ساتن، ظرف و بلور چيني و....
همه را با شوق و شور مي خريد و آقا جون الحق از خرج كردن دريغ نداشت. خانم جون هم تا به چيزهايي كه به خانه مي آوردند انافحتنا نمي خواند و هلهله نمي كشيد نمي گذاشت بازش كنند.
خلاصه يكي از اتاقهايمان به قول امير شده بود بازار شام و من پيش خودم فكر مي كردم، حالا چه عجله اي است؟ هنوز دو سال وقت داريم.
صورت مهربان و دوست داشتني مادرم كه با عشق و علاقه دوخت و دوز مي كرد و خانم جون كه با آن دست هاي چروكيده و لرزان برايم سفره قند و دمكني درست مي كرد و پدرم كه با رويي باز كمبودهاي گوشزد شده مادر را پذيرا مي شد، همه و همه روياي قشنگ خانه پدري من بود.
خانه امني كه سرشار از محبت و عاطفه و مهر بود و من همه چيز داشتم. محبتبي نهايت اطرافيان و زندگي پر از آرامش و رفاهي كه جلوي نيازم را مي گرفت با همه ارزش بالايي كه داشت نتيجه اش براي من خوب نبود. خود نياز و احتياج ذهن را شكوفا و پويا مي كند. بي نيازي بيش از حد باعث تباهي مي شود. چون وقتي همه چيز آماده است و آدم از داشتنش مطمئن است اعتماد به نفس احمقانه اي به وجود مي آورد كه انسان را از بين مي برد . سيري زياد اگر باعث تركيدن نشود لااقل باعث بيماري است. و اين بيماري بلايي بود كه آرام آرام دامن مرا گرفت.
اواخر پاييز همان سال موقع امتحانات ما بود كه يك روز صبح توي مدرسه زري گفت عمه حاج آقا براي پنجشنبه آينده من و مادرم را به مهماني زنانه اي كه هر سال دارد دعوت كرده، و من چون وصف عمه خانم كه اسمش زرين تاج بود و مهماني هايش را بارها از زري شنيده بودم، ظهر كه از مدرسه برگشتم اولين حرفي كه به محمد زدم همين بود. او كه براي رفتن عجله داشت جواب نه محكم و قاطعي داد كه مثل آب سردي شد روي اشتياق بي نهايتم.
وا رفته گفتم: آخه چرا؟ زري هم مي ره!
محمد همان طور كه آماده مي شد گفت: زري بره اون سرش درد مي كنه واسه همين چيزها.
با التماس گفتم: منم مي خوام برم.
برگشت با نگاهي مهربان مثل نگاهي كه پدري به بچه اش مي كند گفت: باشه شب صحبت مي كنيم الان ديرم مي شه.
بعد هم گذاشت و رفت. وقتي به زري گفتم محمد مخالف است، در حالي كه از خودم بيش تر وا رفته بود، پرسيد : چرا؟
نمي دونم گفت شب صحبت مي كنيم.
زري مثل كسي كه فكر خوبي به سرش زده گفت: ولش كن به مامان مي گيم راضيش كنه.
ولي محترم خانم در حالي كه شك داشت گفت: باشه من بهش مي گم. فقط خدا كنه روي دنده چپش نباشه. اگه باشه كه ديگه مرغ يك پا داره، آسمون هم زمين بياد، كسي حريفش نمي شه. چون نه از اين مهموني ها خوشش مي آد نه از عمه اين ها.
زري با حرص گفت: ا، اون خوشش نمي آد به اين چه؟
- مادر جون اجازه زن دست شوهرشه ، بعد از اونم حالا تا پنجشنبه خيلي مونده، از الان نمي خواد عزا بگيرين.
اما من كه بي دليل براي رفتن اشتياق داشتم توي دلم واقعا عزا گرفته بودم. يادم هست آن شب محمد خيلي خسته بود طوري كه حتي به خانه خودشان هم سري نزد. عقلاني اين بود كه آن شب سكوت مي كردم ولي دلم طاقت نمي آورد.
به محض اين كه دراز كشيد از ترس اين كه خوابش نبرد، بي مقدمه گفتم: گفتي شب صحبت مي كنيم ها، يادت رفت؟
خسته پرسيد: در مورد چي؟
مهموني ديگه.
در حالي كه نفس عميقي مي كشيد برگشت سمت من و پرسيد:اين قدر برايت مهمه كه نمي توني تا فردا صبر كني؟
خيلي راحت گفتم: آره، خيلي.
آرام گفت: حالا اگه من خواهش كنم كه بعد حرف بزنيم، چي؟
خودم را لوس كردم: اگه من خواهش كنم كه همين الان بگي آره چي؟
در حالي كه دستم را توي دستش مي گرفت و چشم هايش را مي بست گفت: پس نه من خواهش مي كنم نه تو.
با حرص دستم را از دستش بيرون كشيدم و در حالي كه پشتم را به او مي كردم گفتم: پس منم قهر مي كنم.
بر خلاف انتظارم خيلي جدي گفت: منم با كسي كه به خاطر يك مهموني مسخره باهام قهر مي كنه كاري ندارم.
بعد هم طوري كه اصلا با من تماس نداشته باشد دراز كشيد.
من كه به خيال خودم فقط خواسته بودم خودم را لوس كنم، هم تعجب كرده بودم و هم توي كاري كه كرده بودم مانده بودم. از عكس العمل جدي محمد كه برايم دور از ذهن بود هم رنجيده بودم هم خيلي بهم برخورده بود. تا آن شب هيچ وقت نشده بود كه با هم قهر كنيم. هر چه سعي مي كردم بي اعتنا باشم نمي شد. كلافه و بي قرار، انگار فرسنگ ها دور باشم، دلم قرار نمي گرفت.
با اين كه نزديكم بود، كنارم بود، احساس مي كردم دارم از غصه خفه مي شوم. براي اولين بار هر چه مي كوشيدم به خاطر حفظ غرورم همان طور بخوابم، مي ديدم دور از او خوابم نمي برد.
صداي آه هاي گاه و بي گاهش نشان مي داد كه بيدار است، ولي از رفتارش مطمئن شده بودم كه قصد صدا زدن و آشتي ندارد. با خودم در جنگ بودم كه او هم پشتش را به من كرد. ناراحتي ام چند برابر شده بود.
مثل بچه اي كه از آغوش مادرش دور مانده باشد پرپر مي زدم و مي دانستم كه انتظار هم فايده ندارد اين بار مثل هميشه نيست.
حال بدي داشتم سعي مي كردم خود را قانع كنم كه نبايد پا پيش بگذارم ولي دلم انگار جداي از من تصميم گرفت و وادارم كرد بي اختيار به طرفش برگردم ، بي اعتنايي اش را نمي توانستم تحمل كنم.
صدايش زدم: محمد.
بي آنكه برگردد، جدي گفت: بله؟
حرصم بيش تر شد.
محمد صدايت كردم!
باز همان طور بي اعتنا گفت: منم گفتم ، بله.
يكدفعه انگار خون به مغزم هجوم آورد. عصبي پا شدم، نشستم و با صداي بلند و حرص و بغض گفتم: محمد؟!
آه عميقي كشيد و در حالي كه مي نشست با همان لحن جدي كه حالا عصباني هم بود گفت: لازم نيس صدات رو بلند كني همون دفعه اول هم شنيدم جوابت رو هم دادم. چيه؟ بله؟ بفرمايين!
چانه ام از بغض مي لرزيد گفتم: چرا اين جوري؟
سرد گفت: چه جوري؟
نه خيال كوتاه آمدن نداشت. اين اولين باري بود كه آن قدر سرد و سخت جلويم مي ايستاد و من هم كه اول به خيال خودم با شوخي شروع كرده بودم، حالا نمي فهميدم از چه اين قدر رنجيده است.
درمانده گفتم: خودت مي دوني!
- چي توي اين جور حرف زدن ناراحتت مي كنه؟
با صدايي لرزان همان طور كه سعي مي كردم اشكم سرازير نشود، گفتم: لحنش.
هيچ نگفت. در سكوت در حالي كه شقيقه هايش را با دست هايش فشار مي داد آه كشيد، اما باز هم چيزي نگفت. از لجم، مشتم را با حرص روي بالش كوبيدم و گفتم: يعني يك آره يا نه، اين قدر سخته كه به خاطرش با من اين طوري رفتار مي كني؟
سرش را بلند كرد. توي تاريكي نگاه چشم هايش را نمي ديدم و سر از احوالش در نمي آوردم و اين بيشتر طاقتم را طاق مي كرد. ادامه سكوتش برايم غير قابل تحمل بود و در ضمن بيش از پيش مطمئنم مي كرد كه اين بار قضيه با دفعه هاي قبل خيلي فرق مي كند. او از چيزي كه من خبر نداشتم رنجيده بود و خيال نداشت به هيچ قيمتي كوتاه بيايد. من هم كه درمانده بودم، هيچ جوري نمي توانستم بي اعتنايي اش را تحمل كنم.
بغضم تركيد . خودم را روي بالش انداختم و گريه كنان گفتم: باشه حرف نزن مهم نيست، اگه براي تو مهم نيست برام منم فرقي نمي كنه.
چند لحظه طول كشيد و بعد با صدايي آرام كه همراه آه عميقي از سينه اش بيرون آمد.
صدايم زد: مهناز؟!
خدايا ، توي اين صدا چه بود كه من را اين طور مقهور و اسير مي كرد؟ از ترس اينكه ، مبادا دوباره ناراحت شود، بي اختيار فوري سرم را بلند كردم و موهايم را از صورتم كنار زدم.
نزديك من، در حالي كه روي يك دستش تكيه كرده بود نشسته بود.
دست ديگرش را به طرفم دراز كرد و من مثل ماهي دور مانده از آب به محض اين كه دستم را توي دستش گذاشتم خودم را هم توي آغوشش انداختم و گريه كردم. همان طور كه مثل يك بچه توي بغلش نگهم داشته بود.
آرام توي گوشم گفت: يواش مادر اينا خوابن، صدات مي ره بيرون. اگه من بدونم با اين گريه و اشك هاي تو بايد چه كار كرد، خيلي خوب مي شه.
لب برچيده سر بلند كردم و نگاهش كردم. لبخند به لب و آهسته گفت: يعني من و تو، يك بار هم نمي شه بدون اين كه تو گريه كني با هم حرف بزنيم؟
تقصير خودته، تو كه مي دوني من زود گريه ام مي گيره، چرا اين قدر اذيتم مي كني كه گريه كنم؟!
يعني منظورت اينه كه من هيچي نگم ، همه چيز هميشه هموني باشه كه تو مي گي، حالا چه درست، چه غلط ، تا تو گريه نكني؟!
سرم را تكان دادم و در حالي كه اشك هايم را با پشت دست پاك مي كردم، گفتم: نخير، منظورم اين نبود.
خيلي خب من دارم گوش مي كنم. منظورتو بگو، بفهمم.
مگه من چيكار كردم كه باهام قهر كردي؟
خنديد. سرش را تكان داد و گفت: مثل بچه ها حرف نزن، من باهات قهر نكردم. مثل كار خودت رو بهت نشون دادم، به چند دليل همين.
در حالي كه اخم هايم را درهم كرده بودم، گفتم: كدوم كار؟
تو نمي دوني كدوم كار؟
نخير، نه كارهامو نه دليل هاي جنابعالي رو.
با اين كه مي دونم كه مي دوني، باشه مي گم. مي گم كه بيش تر در موردش فكر كني، باشه؟ تو امروز از من يك سوال كردي، درسته؟ در مورد اين سوال هم من حق داشتم نظرمو، مخالف يا موافق بگم، حتي بي چون و چرا، درسته؟ در حالي كه من به خاطر حق خودم و اين كه شوهرت هستم و اين حرف ها هم نگفتم نه، ولي تو راضي نشدي.
گفتم شب با هم صحبت مي كنيم، درسته؟
سرم را تكان دادم و او ادامه داد: و تو امشب ديدي كه من آن قدر خسته ام كه حتي به مامان اين ها هم سر نزدم ، درسته؟
دوباره سرم را تكان دادم.
ولي با اين همه اين مهمون كذايي اين قدر برايت مهم بود كه مثل بچه ها پشتتو به من بكني ، نه؟ اگر قرار باشه يك مهموني براي تو، حتي از خود منم مهم تر باشه ،حتما زندگي خوبي بعد ها خواهيم داشت مگه نه؟
پريدم وسط حرفش: من فقط خواستم شوخي كنم.
اگه واقعا هم شوخي كردي ، نه شوخي بجايي بود نه درست. اين كه من عين همون كار رو باهات كردم هم، به خاطر همين بود كه زشتي كارت رو بفهمي و از همه اين گذشته دوست دارم يك چيز براي هميشه يادت باشه.
در حالي كه موهايم را از روي پيشاني ام كنار مي زد، با لحني ملايم اما محكم گفت: با همه اين كه خودت مي دوني چقدر دوستت دارم و با اين كه مي دوني اشك هات رو نمي تونم ببينم، ولي چيزهايي هست كه براي من قابل تحمل نيست،بخصوص از سمت تو ، حتي اگه به قول تو به قيمت قهر بين ما تموم بشه، منظورمو مي فهمي؟ پس از اشك هايت هيچ وقت به عنوان سلاح استفاده نكن و از قهر براي به كرسي نشوندن حرفت.
دوباره بهم برخورد. حس كردم منظورش اين است كه من به دروغ گريه مي كنم. رنجيدم و خودم را از آغوشش بيرون كشيدم و گفتم: گريه كردن من دست خودم نيست، وقتي نمي تونم حرفامو بزنم بي اختيار گريه مي كنم.
مهربانانه خنديد: ولي دوست ندارم اين جوري باشه، تو تصور كن با بچه مون بخواي حرف بزني ، مادري كه به جاي جواب منطقي گريه تحويل بچه اش بده ، خنده دار نيست؟!
راست مي گفت ، خودم هم از تصور خودم در آن قيافه خنده ام مي گرفت ولي جلوي خود را گرفتم و با لجبازي گفتم: به خاطر اينم كه شده ديگه جلوي تو گريه نمي كنم.
نه نشد، جلوي من ، نه ، جلوي هيچكس.
نخير ، فقط جلوي تو ، كه ديگه فكر نكني مي خوام سرت كلاه بگذارم.
با لبخند گفت: من همچين حرفي نزدم . در ضمن منظورم اين نبود كه تو اصلا گريه نكني . اون طوري تازه بدتر مي شه كه . اون وقت همه فكر مي كنن ، زن محمد يك دختر بچه لوسه ، مگه نه؟
رويم را برگرداندم و گفتم: خيلي بد جنسي چرا هميشه بايد حق با تو باشه؟
اين بار از ته دل خنديد و گفت: حالا ديدي اگه حرف بزني ، بهتر از گريه س؟!
چه مهارتي توي تغيير فضا داشت. او تنها كسي بود كه از اين كه مغلوبش شوم ، لذت مي بردم. سرم را روي بازويش گذاشت و حس كردم آرامش دنيا به قلبم حاكم شد.
خدايا ، چه قدرتي توي اين وجود بود كه اين طور به تمام هستي من حكومت مي كرد و در كنارش احساس مي كردم به مطمئن ترين پشتوانه دنيا تكيه دارم؟
داشت خوابم مي برد كه محمد با صدايي آهسته گفت: در ضمت در مورد اون مهموني هم ، فردا حرف مي زنيم.

ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي




SonBol 01-14-2009 11:34 AM

خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا صحبت مي كرديم! ولي ديگر مهماني مهم نبود، مهم محمد بود و آغوش گرمش كه براي من امن ترين جاي دنيا بود. با آرامشي شيرين پلك هايم بسته مي شد كه دوباره توي گوشم زمزمه كرد: هم شب بخير، هم خداحافظ ، من صبح مي رم كوه.
خواب آلود گفتم: نه ، نرو .
با خنده اي كه توي صدايش بود پرسيد: براي تو چه فرقي مي كنه؟ تو كه تا من برگردم هنوز خوابي!
راست مي گفت ، ولي با اين همه دلم نمي خواست برود. پس دوباره با التماس گفتم: تو رو خدا ، فردا نرو ، چي مي شه مگه؟
اصلا به خاطر اين كه تا حالا منو بيدار نگه داشتي ، حقت بود تو رو هم بيدار مي كردم و به زور مي بردم.
دست پاچه و هول گفتم: نه ، نه ، ببخشيد قول مي دم تكرار نشه.
اي خواب آلوي تنبل.
لبخند زنان دستش را محكم در دستم نگه داشته بودم كه خوابي آرام وجودم را گرفت و چشم هايم روي هم افتاد ، خوابي خوش و سنگين كه تا نزديكي هاي ظهر فردا ادامه پيدا كرد.
با صداي محمد در حالي كه آرام موهايم را نوازش مي كرد و مي گفت: پاشو خانم كوچولوي تنبل ، ظهر شد تو هنوز خوابي؟
به زور چشم هايم را باز كردم. آفتاب كاملا اتاق را پر كرده بود و نور چشم هايم را مي زد ، بالشي را بغل كرده بودم روي صورتم گذاشتم و محكم نگه داشتم تا محمد كه سعي مي كرد آن را از روي صورتم بردارد ، موفق نشود.
با التماس گفتم: محمد خواهش مي كنم ، تو رو خدا، فقط يكخورده ديگه.
با صداي سرحال و شوخ گفت: چي؟ پاشو ، زود باش. مي دوني ساعت چنده؟! من ديشب فقط چها ر ساعت خوابيدم ، تو خوابت مي آد؟
من كه چشم هايم هيچ جوري باز نمي شد ، همان طور كه بالش را محكم نگه داشته بودم ، گفتم: فقط يكخورده ديگه ، به خدا خوابم مي آد.
با حالتي قهر آلود بالش را رها كرد و گفت: باشه هر چقدر دلت مي خواد بخواب ، من رفتم.
مثل فنر از جا پريدم.
كجا ؟!
در حالي كه برق شيطنت توي نگاهش بود گفت: سردرس هام.
از فريبي كه خورده بودم هم حرصم گرفت هم خنده. بالش را پرت كردم طرفش. خواب از سرم پريده بود.
آن روز وقتي محمد دلاليش را براي نرفتن به مهماني گفت بدون اين كه كاملا منظورش را درك كنم و سر از مغز كلامش در آورم و در حالي كه از درون قانع نشده بودم قبول كردم . طاقت بحث دوباره را نداشتم . برايم توضيح داد : مهناز اگه گفتم نه ، يكي از دلايلش يا بهتر بگم مهم ترين دليلش اينه كه دوست ندارم پاي تو به اين مهموني ها باز بشه. اين شروع خاله بازي هايي است كه من اصلا حوصله اش رو ندارم. جمع شدن يك مشت زن بي كار كه سرگرميشون غيبت و به رخ كشيدن سر ولباس و چه مي دونم طلا و جواهراتشون به همديگه س و از بيكاري از چند روز قبل تو اين فكرن كه چي بپوشن وچه كار كنن كه از بقيه بهتر باشن . ببين تو اگه اين مهموني رو بري بقيه هم توقع دارن كه دعوت هاشون رو قبول كني و من مي خوام اون ها از همين اول حساب تو رو جدا كنن. به نظر تو مسخره نيست آدم وقتشو براي اين چيزها تلف كنه؟1
شانه هايم را بالا انداختم. به نظر من مسخره نبود ، اين چيزي بود كه از بچگي ديده و ياد گرفته بودم.
محمد ادامه دد: چه حاصلي ، چه فايده اي توي اين مهموني هاست؟ چي ممكنه به تو بده يا تو توي اين جور مجالس ياد بگيري؟ خودت فكر كن ، يك مشت زن خودشون رو براي هم آرايش كنن و برن يك جا دو سه ساعت براي همديگه ژست بگيرن يا حرف هاي بي سر و ته بزنن و برگردن خونه.
نا خود آگاه خنده ام گرفت. تا حالا اين جوري فكر نكرده بودم.
محمد گفت: ببين خودت هم خنده ات مي گيره و من دلم مي خواد از الان همه بفهمن و دور تو رو خط بكشن ، اين مهموني اول رو كه بري شروع گله گزاري خاله خانباجي ها مي شه كه خونه فلاني رفت ، خونه ما نيومد و.... مهناز ، من اصلا نمي خوام وقت تو و خودم صرف اين حرف هاي بي خود و بي حاصل بشه . منظورمو مي فهمي؟
با سادگي گفتم : يعني من ديگه هيچ وقت مهموني نرم ؟!
با لبخندي شيرين سرش را تكان داد و گفت : صبر كن . كم كم جاهايي مي برمت كه ديگه به زور غل و زنجير هم حا ضر نشي بري اين جور مهموني ها ، خانم كوچولوي ، من . بهت حق مي دم، تو بايد دنياهاي ديگه اي رو ببيني تا از اين دنيا كه تويش بزرگ شدي ، فاصله بگيري و نگاهت از جلوي پايت دورترها را ببينه ، مگه نه ؟.
نمي دانم چرا حرف هايش وحشتي گنگ در من به وجود مي آورد، ترس و دلهره اي كه آدم در مقابل چيزهاي ناشناخته و نامانوس پيدا مي كند. بيشتر از اين كه هيچ وقت براي حرف هايش جوابي نداشتم احساسي تلخ از ناداني و دست و پا چلفتي بودن مي كردم. اين بود كه بدون اين كه حتي خودم هم متوجه باشم اخم هايم درهم رفته بود و نگاهم به پنجره خيره مانده بود .
پرسيد: چيه ؟ چرا اين قدر فكرت مغشوش شده؟!
متعجب گفتم : تو از كجا مي دوني ؟!
از نگاه اون چشم هاي قشنگت كه پر از نگرانيه.
همان طور كه از جايم بلند مي شدم شكلكي بچگانه در آوردم و خندان دور شدم. از اين كه اين قدر راحت سراز افكارم در مي آورد دستپاچه مي شدم.
او هم در حالي كه مي خنديد گفت: ا ، صبر كن ، كجا؟ آخرين دليل رو كه از همه مهم تره ، هنوز نگفتم.
در را دوباره بستم و ايستادم : كنجكاو و منتظر.
محمد با چشم هايي كه از شيطنت مي درخشيد ، شمرده و آرام گفت: و اما دليل آخر.... كه بايد باشه همون پنچشنبه ديگه بهت بگم.
حرصم گرفت. در حالي كه دندان هايم را به هم فشار مي دادم مثل گربه اي كه مي خواهد چنگ بيندازد ، به او حمله كردم. داري مسخره ام مي كني ، آره؟
او هم در حالي كه از ته دل مي خنديد و دست هايم را گرفته بود ، پشت سرهم مي گفت : به خدا نه ، صبر كن . و سعي مي كرد مرا كه با تمام قدرتم سعي داشتم دست هايم را آزاد كنم ، آرام كند.
سال ها بعد ، از تصور تك تك آن لحظه ها چنان حسرتي وجودم را به آتش مي كشيد كه قابل گفتن نيست. تسلط شيريني كه محمد دانسته يا ندانسته بر تمام وجودم پيدا كرده بود ، آرام آرام با هستي من قرين مي شد و دوري از وجودش برايم غير ممكن. و من سال ها بعد فهميدم كه همه چيز در اين دنيا فراموش مي شود ، تغيير مي كند و از بين مي رود ، غير از تسلط شيرين جان و روح آدم ها بر يكديگر. اثري كه از اين سلطه بر جان ديگري باقي مي ماند ، تغيير نا پذير و پايدار است . اما به شرطي كه اين اثر زاييده عشق راستين و محبت واقعي باشد ، نه آنچه ديگران به غلط نامش را عشق مي گذارند. عشق تماس مستقيم دو روح است كه بين تمام ارواح اين عالم همديگر را مي شناسند و درهم حل مي شوند. نه آن هوس غرق در شهوتي كه باعث كشش جسم ها به سوي هم و بروز شور و التهابي زود گذر مي شود و برخي آدم ها در اشتباهي محض آن كشش را عشق مي پندارند و با اين پندار غلط ، هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار مي كشانند. براي همين است كه در عشق واقعي ، تملك و وصل يعني به هم پيوستن شيرين دو جان كه تنها در كنار هم آرام و قرار مي گيرند و از سلطه بي چون و چرايي كه بر هم دارند ، لذتي به عظمت همه محبت هاي عالم حس مي كنند. و در عشق شهواني تملك و وصل يعني پايان التهاب و فروكش احسا سي كه گهگاه تا مرز انزجار و نفرت هم پيش مي رود.
غروب پنجشنبه هفته بعد را خوب به خاطر دارم. اول دي بود و من كه ته دلم از اين كه همراه زري نرفته ام دلگير بودم ، چشم به راه محمد ، زير كرسي ، كنار خانم جون نشسته بودم كه داشت شمرده شمرده از روي مفاتيحش دعا مي خواند. زانوهايم را بغل گرفته و در صداي حزين خانم جون غرق شده بودم . علي كه حتي سرما هم نمي توانست از جنب و جوش نگهش دارد ، داشت توي حياط با ديوار توپ بازي مي كرد و مادرم مشغول آستركشي بقچه اي براي جهاز من بود .
خانم جون نگاهي به من كرد و گفت: مادر اگه تو هم دو تا كوك به اين بقچه هايت بزني ، گناه نداره ها !
مي دانستم خانم جون از اين كه كسي را دور و برش بيكار ببيند حرص مي خورد.
با خنده گفتم : من بلد نيستم آستركشي كنم.
خانم جون در حالي كه سرش را با تاسف تكان مي داد و از بالاي عينكش نگاهم مي كرد ، گفت : خوش به حال شوهرت ! مادر اين قدر راحت نگو بلد نيستم ، كار نشد نداره ، پاشو يك سوزن بگير دستت ياد مي گيري. خواستم جوابي بدهم كه صداي امير كه مثل هميشه خندان و با هياهو وارد شده بود نجاتم داد. امير اول خم شد مادر را بوسيد و بعد يكراست آمد سراغ خان جون و همان طور كه زير كرسي مي نشست سر خانم جون را هم بوسيد.
خانم جون با لبخندي پر مهر مفاتيح را بست و گفت: ديگه فايده نداره ، شيطون اومد.
مادر جون ، شيطون كه بغل دستت نشسته بود ، تازه خبر نداري امروز تولدش هم هست.
من كه داشتم براي استقبال از محمد بيرون از در مي رفتم هاج و واج به طرف امير برگشتم كه ببينم منظورش به من است يه نه ، كه محكم با محمد كه دستش يك جعبه بزرگ شيريني بود و رويش يك دسته گل خيلي قشنگ پر از گل هاي رز مريم ، برخورد كردم.
محمد با سلامي بلند به مادر و خانم جون كه با تحسين و پرسش نگاهش مي كردند رو به امير كرد و با خنده گفت: شد تو يك حرف نيم ساعت توي دهنت بمونه؟
امير قاه قاه خنديد و گفت : حالا منم كه نمي گفتم از اين ها كه دستته ، نمي فهميد ؟!
توي خانواده ما گرفتن جشن تولد مرسوم نبود. هميشه بزرگ شدنم را با بالاتر رفتن سال هاي درسي ام حساب مي كردم . براي همين اين كه محمد روز تولدم را بداند ، يادش باشد و برايم جشن بگيرد خارج از انتظار بود ، نه تنها براي من ، براي همه .
آن قدر ذوق زده و خوشحال شده بودم كه فقط با يك دنيا عشق و تشكر نگاهش مي كردم و كلامي كه بتوانم تشكر كنم پيدا نمي كردم.
خانم جون در حالي كه مرتب مي گفت : مباركه ، مباركه . ايشاالله صد سال ديگه هر دو تون عمر با عزت بكنين. اضافه كرد آفرين به اين شوهر . و بعد رو به من پرسيد : راستي مادر به سلامتي چند سالت شد؟!
امير مهلت نداد و فوري گفت : هفده سال خانم جون ، سه سال ديگه بايد به حالش گريست!
خانم جون گفت: لااله الا الله ، اون مثال مال قديم ها بود بچه جون. اونم واسه دخترهايي كه تا اون سن ، شوهر نداشتن ، اين كه ديگه شوهر داره!
امير خندان با چشم هايي سرشار از شيطنت گفت: پس بايد دعايش رو به جون محمد كنيم كه خدا زد پس كله اش و اومد مهناز رو گرفت و ما را از گريه نجات داد.
همين كه براق شدم جوابش را بدهم مادر ميانه را گرفت و با شوخي و خنده هاي همه قضيه فيصله پيدا كرد.
چقدر غروب آن روز احساس شادي و غرور مي كردم. در كنار خانواده مهربانم و در حالي كه دلم به عشق محمد و وجودش در كنارم گرم بود ، براي اولين بار تولدم را جشن گرفته بودم. شوخي هاي امير و خوشحالي همه ، شادي را چند برابر مي كرد. اين اولين جشن تولدم بود كه براي هميشه در ذهنم به خاطره اي شيرين و ماندگار تبديل شد.
يادم است ، آن شب هوا خيلي سرد بود. برف ريزي مي باريد و من خوشحال از اين كه فردا مدرسه ندارم ، قبل از خواب ، پشت پنجره اتاقم ايستاده بودم و حياط را كه پوشيده از برف مي شد نگاه مي كردم . منتظر محمد بودم كه رفته بود خانه شان سري بزند . وقتي آمد او هم بي صدا كنارم ايستاد ، در حالي كه دستش را دور شانه ام حلقه مي كرد ، بازويم را گرفت و ساكت به حياط خيره شد .
چند دقيقه كه گذشت پرسيد : مهناز ، يادته اون هفته بهت گفتم يك دليل رو بايد همون روز بهت بگم ؟!
برگشتم و پرسان توي چشم هايش نگاه كردم تا ببينم منظورش چيست باز قصد شوخي داره يا نه.
از نگاه كنجكاو و مرددم خنده اش گرفت . خم شد پيشاني ام را بوسيد و گفت : وقتي چشم هات اين جوري كمين مي كنن مچمو بگيرن ، نمي دوني چقدر صورتت دوست داشتني مي شه . نترس نمي خوام سر به سرت بگذارم . فقط مي خواستم بگم ، دليلش اين بود كه دوست داشتم روز تولدت پيش خودم باشي اين حق رو نداشتم ؟!
دستش را به طرف من كه هنوز با ترديد نگاهش مي كردم دراز كرد و گفت: حالا اينم براي تشكر هم از اين كه به خاطر من مهموني نرفتي هم به خاطر درس هايت كه خوب خوندي و از همه مهم تر براي اين كه خانم خوشگل من ، هفده ساله شده.
مبهوت نگاهش مي كردم. بعضي وقت ها دوست نداشتم بگويم ، دلم مي خواست فرياد بزنم كه ، دوستش دارم . وجودم غرق مهر بود و حق شناسي . با عجله در جعبه كوچكي را كه توي دستم گذاشته بود باز كردم. داخلش يك گردنبند با زنجير بلند نقره اي رنگ بود. يك قلب كه از دو طرف به يك زنجير با ساختي ظريف وصل بود. روي قلب پر از كنده كارهاي ظريف و ريز بود كه در مقابل نور تلا لويي خيره كننده داشت و به نظر پر از نگين مي آمد.
ذوق زده و خوشحال تا خواستم گردنبند را به گردنم بيندازم ، پرسيد : نمي خواي تويش رو ببيني؟
با تعجب پرسيدم : توي چي رو ؟!
طرف راست پايين انحناي قلب را فشار داد و من در كمال ناباوري ديدم درش باز شد و دو تا قلب كنار هم قرار گرفت ، در حالي كه بينشان يك صفحه بسيار ظريف بود كه با مفتولي نازك از وسط به دو طرف وصل بود ، درست مثل اين كه وسط آن دو تا قلب ، يك صفحه كاغذ باريك باشد.
روي آن با خطي خوش نوشته بود :
مرا عهديست با ماهي ، كه آن ماه آن من باشد مرا قوليست با جانان ، كه جانان جان من باشد
از آن همه زيبايي و ابتكار آن قدر سر ذوق آمده بودم كه بي اختيار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش را غرق بوسه كردم. هيجان زده بودم ، دلم مي خواست گردنبند را به همه نشان دهم.
با عجله گفتم : برم به مامان اين ها نشون بدم ، بيام.
با لبخند بازويم را گرفت و نگهم داشت و گفت : چي ؟ الان ؟ نه ، همه رفتن بخوابن ، باشه فردا.
ولي من ، بي قرار اصرار كردم : نه هنوز خواب نيستن زود....
حرفم را بريد و همان طور خندان و در حالي كه سعي مي كرد نگهم دارد ، گفت : عزيز دلم تا فردا اين گردنبند فرار نمي كنه ، نه مادر اين ها.
بعد دستش را جلو آورد و در آن رابست . در كه بسته مي شد بايد از نزديك خيلي دقت مي كردي تا شيار بين دو قلب را ببيني.
در ضمن مي خواستم بگم ، اينو به هر كس نشون مي دي ، درش را نمي خواد باز كني ، باشه؟
چرا؟!
براي اين كه چيزي كه تويش نوشته مربوط به توست نه كس ديگه و من دوست دارم غير از من و تو كسي ازش خبر نداشته باشه. عيبي داره؟!
سرم را تكان دادم چشم غرايي گفتم و دوباره مثل بچه ها از گردنش آويختم و بوسيدمش. چه شب قشنگي بود . آسمان برفي آن شب زمستاني براي من به قشنگي يك صبح آفتابي تابستان گرم بود و وجودم پر از گرماي عشقي كه زندگي ام را پر كرده بود.
محبتي كه گهگاه احساس مي كردم وجودم گنجايش تحملش را ندارد. حس سعادت شيريني كه براي هر انساني مي تواند بهشتي مجسم در اين دنيا باشد و من سرمست اين باده بي نهايت براي باقي عمر پايبند وجودي كه با زنجيرهاي مهر و عاطفه من را به اسارت در مي آورد.
آن شب در حالي كه عطر گل هاي مريم فضا را انباشته بود و با وجودي سرشار از عشق دست در دست محمد در سكوتي شيرين از پنجره ريزش برف ريز و تندي را نگاه مي كردم كه مثل پرده اي پنجره را پوشانده بود ، به همه آنچه گذشته بود فكر مي كردم. نمي دانم خود محمد مي دانست با اين كارها و حرف هايش با من چه مي كرد ، يا نه. ولي من ، سال ها بعد فهميدم كه تك تك آن صحنه ها حرف ها و رفتارهايش چه طور ، مثل نقش روي سنگ ، برذهن و قلبم حك شده است.
مثل خاطره آن روز و آن شب كه براي هميشه زنده و تازه توي ذهنم ماند و آن گردنبند كه يادگار آن خاطره و عزيزترين دارايي زندگي ام شد و تقريبا ديگر هيچ وقت از من جدا نشد و از گردنم در نيامد.

ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي

SonBol 01-14-2009 11:35 AM

http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpgفردای آن روز ،وقتی زری با آب و تاب از مهمانی روز قبل می گفت، ته دلم اصلا حس نکردم که دلم از نرفتن می سوزد، تازه از این که پیش محمد مانده بودم بینهایت راضی هم بودم.
آن مهمانی به زری هم خیلی خوش گذشته بود و هم برایش سرنوشت ساز بود . چون چند روز بعد از طرف عمه پیغام دادند که یکی از هسایه هایشان می خواهند برای خواستگاری زری بیایند. خواستگار پسر یکی یکدانه خانواده ای متدین و خوشنام بود که در رشته پزشکی در انگلیس تحصیل می کرد. قرار خواستگاری که گذاشته شد هرچه من و زری ذوق می کردیم محمد بی میل و مردد بود و محترم خانم دلشوره داشت.
وقتی علت تردیدش را پرسیدم خیلی راحت گفت: زری سنش کمه.
با تعجب و حیرت در حالی که فکر می کردم زری همسن من است ، فقط طلبکارانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
با خنده گفت: می دونم! می دونم! دردسر همینه دیگه الان اگه من این حرفو بزنم همه همین فکر رو می کنن.
مطمئن نبودم فکرم را درست حدس زده یا نه؟ مردد پرسیدم: چه فکری؟!
همین که فکر می کنی زری همسن توست! مگه طلبکاریت به خاطر همین نبود؟!
ماتم برد. به شوخی بازویش را نیشگون گرفتم و با اعتراض گفتم: کی گفته تو همیشه سر از فکرهای من در بیاری. شاید من نخوام تو بفهمی به چی فکر می کنم!
همان طور که سعی می کرد دست هایم را نگه دارد خندان گفت: اولا که واضح بود تو به چی فکر می کنی ، تازه غیر از من کی باید بدونه توی فکر تو چی می گذره؟!
ا،شاید من نخوام.
یکدفعه با لحنی که دیگر تقریبا جدی بود گفت: مگه چیزی هم هست که تو بخوای از من پنهان کنی؟!
- نه، ولی دوست دارم خودم بهت بگم، نه این که تو همه چیز را خودت بفهمی، این جوری احساس خنگی می کنم!
در حالی که با محبت محکم در آغوشم می گرفت و می خندید مثل کسانی که می خواهند بچه لوسشان را مجاب کنند، گفت: عزیز دلم ، چرا فکر نمی کنی از بس دوستت دارم و از بس تو ماهی و بی غل و غش، فکر تو می خونم ، این چه ربطی به خنگی داره؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نمی دونم راستی حرفتو حرف نیار، اول بگو ببینم مگه زری همسن من نیست، چرا می گی زوده ازدواج کنه؟!
- الان اگه بگم وضع ما فرق می کرد، هم تو و هم بقیه می گین چه فرقی ؟ مگه نه؟ ولی مهناز فرقش اینه که من اگه تو رو نمیشناختم،یعنی اگه بهت علاقه پیدا نکرده بودم، غیر ممکن بود توی این سن و با دختری همسن تو ازدواج کنم. زری هنوز خیلی وقت داره، اگه درسش رو تموم کنه بعد ازدواج کنه، خیلی بهتره.
در حالی که وانمود می کردم بهم بر خورده گفتم: جنابعالی هم اجبار نداشتی با من و توی این سن ازدواج کنی.
رویم را برگرداندم . سعی کرد صورتم را به طرف خودش برگرداند و گفت: خود بد جنست می دونی که اجبار داشتم.
با حالت قهرآلود پرسیدم: می شه بفرمایین چه اجباری؟!
هنوز چانه ام را با دستش نگه داشته بود توی چشمانم خیره شد و گفت: تو نمی دونی؟!
چرا من در هیچ حالتی طاقت نگاه های مستقیم محمد را نداشتم ، نمی دانم، انگار بند دلم پاره شود، دلم هری فرو ریخت و احساس کردم چیزی نمانده چشم هایم غرق اشک شود. دلم تاب نمی آورد . سرم را پایین انداختم و ته دلم فکر کردم خدا را شکر که مجبور شدی!
محمد دوباره پرسید: جواب منو ندادی؟
با حالت قهر از جایم بلند شدم به سمت در رفتم و رویم را برگردانم و جدی گفتم: با این که علت اجبارت را نمی دونم... مکث کردم، دیگر در را باز کرده و تقریبا بیرون از اتاق بودم، چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم می کرد و فکر می کرد واقعا قهر کرده ام و ناراحتم.
بعد مثل بچه های تخس با صدای بلند و خنده گفتم: ولی خدا را شکر که مجبور شدی!!!
محمد نیم خیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم. من شاخه ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد شکل می گرفت و لذت این آویختن با سرشتم قرین می شد. غافل از این که زندگی پیچک وقتی به چیزی آویخت ، جدای آن امکان پذیر نیست و اصلا حیات پیچک یعنی آویختن!!
روز خواستگاری زری رسید. خانواده ای محترم و متدین و فهمیده بودند که به گفته خودشان مهم ترین ملاکشان برای همسر پسرشان، شرافت و انسانیت بود. آن روز داماد ، که اسمش مسعود بود ،با مادر و دو تا از خواهرهایش برای خواستگاری آمده بود. مادرش زنی خوشرو بود و خواهر بزرگش بر خلاف کوچکتر زنی سرو زبان دار و شوخ. خود مسعود هم پسری بود قد بلند با قیافه ای معمولی که در نظر اول ، خیلی کم رو به چشم می آمد، ولی وقتی شروع به صحبت می کرد طرز صحبت سنجیده و با وقارش به سرعت باعث می شد آدم با احترام به او نگاه کند.
آن ها با صداقت تمام گفتند که مسعود یک زندگی دانشجویی دارد و چون در رشته پزشکی تحصیل می کند حداقل تا هشت و نه سال دیگر به ایران برنمی گردد و در طول تحصیلاتش ممکن است زندگی چندان راحتی نداشته باشد و مسعود، تنها به دلیل تدین تصمیم به ازدواج گرفته است و سازگاری و همراهی مهمترین خواسته ای است که از همسرش دارد.
شخصیت خانواده و خود مسعود آن قدر دلنشین بود که راه را بر مخالفت و انتقاد بست و زری تقریبا از همان جلسه اول، دلباخته شد و چون مسعود کم تر از دو ماه برای رفتن وقت داشت، کارهای ازدواج آن ها هم درست مثل من و محمد سریع انجام شد و قرار عقد را گذاشتند. همان روزها بود که با دقت در احوال امیر مطمئن شدم که از اول هم نظری به زری نداشته و این حدس که فکرم در مورد علاقه اش به ثریا درست بوده بیش تر در ذهنم قوت گرفت.
زندگی زری هم درست مثل من در مدتی کوتاه عوض شد. در زمانی کم تر از یک سال ما هر دو از حالت دو دوست و دو همکلاسی در آمدیم و از عالم بچگی جدا شدیم. زری زنی شوهر دار می شد که به کشوری دور و غریبه می رفت و من در کنار محمد به کلی فراموش کرده بودم که سبب علاقه اولیه ام به خانواده آن ها اصلا وجود زری بوده است.
دوباره انگار توی خانه ما هم عروسی باشد، برو و بیا و شور و شوق بود. جشن عقد زری در حقیقت عروسی او هم محسوب می شد. چون شوهرش نمی توانست در فاصله پنج شش ماه بعدی که کار زری برای رفتن درست می شد، دوباره برگردد.به همین دلیل کارها بیشتر بود و جشن مفصل تر.
و ما چه شور و اشتیاقی داشتیم از مدرسه که برمی گشتیم تمام وقتمان را کار و بحث برای روز عقد می گرفت. البته تا وقتی که محمد نبود، من آزاد بودم. زمانی که برمیگشت، خواسته و ناخواسته مجبور بودم بروم سراغ درس هایم.
یادش به خیر ، هنوز لباسی را که برای عقد زری دوخته بودم نگه داشته ام. به چه اشتیاقی آن لباس را به اکرم خانم سفارش دادم. این اولین عروسی و اولین باری بود که قرار بود به عنوان زنی شوهر دار توی مجلسی شرکت کنم و می توانستم به جای لباسی ساده و دخترانه، یک لباس زنانه از آن مدل هایی که همیشه دوست داشتم، بدوزم. با مشورت اکرم خانم، و البته دور از چشم محمد ، مدل و پارچه و رنگش را انتخاب کردم.
روزی که برای پرو لباس رفتم چقدر راضی بودم. تا آن روز چنین لباسی نداشتم. یک لباس دکولته تنگ و چسبان بود که دامنی کوتاه تا بالای زانو داشت و رویش یک کت نیم تنه کوتاه با آستین های شمشیری و یقه ایستاده به رنگ مشکی.
زری که خودش هم داشت لباسش را به کمک اکرم خانم می پوشید، ذوق زده گفت: مهناز، چقدر بهت می آد. چقدر قشنگ شدی، فقط خدا کنه محمد ایراد نگیره و بگذار ه بپوشی.
با تعجب گفتم: چرا نگذاره همه زن هستن دیگه.
اما ته دلم کمی شور می زد . یعنی ممکن بود به خاطر سینه باز و کوتاهی اش ایراد بگیره؟ولی خیلی زود حواسم جمع لباس زری شد و موضوع را فراموش کردم. زری بدون آرایش هم توی لباس عروس خیلی زیباتراز قبل شده بود. خلاصه آن روز هردو مان غرق شادی بودیم و مرتب از اکرم خانم تشکر می کردیم. روز بعد هم همراه مادر و مریم برای خرید کفش رفتم و برای اولین بار، کفش پاشنه بلندی که به سختی می توانستم با آن راه بروم خریدم. همه این کارها را دور از چشم محمد می کردم و هروقت می پرسید: مهناز، بالاخره لباس تو چی شد؟
می گفتم: صبر کن، روز عقد چی شده. بالاخره روز عقد زری رسید.
اواخر بهمن ماه بود و برف ریز و سنگینی که از شب قبل می آمد هوا را خیلی سرد کرده بود. قرار بود خانه ما مجلس مردانه باشد و من مجبور بودم لباس ها و وسایلم را بگذارم خانه حاج آقا. چون وقتی از آرایشگاه برمی گشتم مسلما خانه شلوغ بود و نمی توانستم به خانه خودمان بروم. لباس هایم را توی اتاق محمد گذاشتم و رویش را پوشاندم که اگر زودتر از من آمد ، لباس و کفشم را نبیند.
هیچ وقت هیجانی که آن روز داشتم فراموش نمی کنم، شور و التهابی بی اندازه که همراه انتظاری شیرین از این پنهانکاری در وجودم رسوخ کرده بود و مرا به وجد می آورد. دو هفته یا بیش تر بود که منتظر این روز و دیدن عکس العمل محمد بودم.می خواستم ببینم وقتی مرا توی لباسی دید که خودم آن قدر دوست داشتم، چه واکنشی نشان می دهد. بارها توی ذهنم صحنه برخورد او را در حالی که چشم هایش از تحسین می درخشید، مجسم کرده بودم. تصور جا خوردن محمد از زیبایی لباس و حسن سلیقه ام در انتخاب آن، برایم شوفی بی نهایت داشت که به هیجانم می آورد .

ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي

SonBol 01-14-2009 11:35 AM

آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید! با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد. وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند.
برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم وبا هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد. بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد:
این چیه پوشیدی؟ این جوری می خوای بری بیرون؟ این لباسیه که دو هفته س داری ازش تعریف می کنی؟!
گیج و درمانده شدم اصلا سردر نمی آوردم که منظورش چیست. همان طور دست هایم به گوشم بود. بهت زده و بی حرکت مانده بودم. صدایش آن قدر بلند و لحنش آن قدر تند بود که با هر کلمه انگار سیلی محکمی به صورتم می خورد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. خشمی که از چشم هایش شعله می کشید آن قدر سوزان بود که جرئت حرف زدن را از من گرفته بود. او هم دوباره دهانش را باز کرد، ولی انگار خودش هم می ترسید نتواند جلوی عصبانیتش را بگیرد. رویش را برگرداند ، در اتاق را محکم به هم زد و رفت.
چه شده بود؟ مگر لباسم چه عیبی داشت؟ چرا سلیقه او با همه و با خود من آن قدر فرق داشت؟ چرا همیشه عکس العملش بر خلاف انتظارم بود؟ جای شوق و اشتیاقم را غصه ای توام با انزجار گرفت. انزجار از خودم از لباسم و از همه انتظار و اشتیاقی که برای دیدن او و عکس العملش داشتم. دندان هایم را از ناراحتی به هم فشار می دادم تا جلوی اشک هایی را که به چشمم هجوم می آورد، بگیرم.
رویم را برگرداندم و چشمم به خودم توی آینه افتاد و یک آن با حیرت فهمیدم فریادش برای چه بوده! هنوز کتم را نپوشیده بودم. و حتما او فکر کرده بود لباسم من تنها همان است و می خواهم با آن سینه و سرشانه برهنه بیرون بروم.
سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از لباسم و از خودم بدم آمده بود. کاش می توانستم برگردم خانه خودمان. برای چند لحظه دلم خواست هیچکس، حتی محمد را هم دیگر نبینم. بد جور توی ذوقم خورده بود، حس بدی داشتم ، احساس آدم های ابلهی که به خاطر هیچ و پوچ هیجانی بی نهایت دارند و دست آخر به تمسخر گرفته می شوند.
می توانست لا اقل از من سوال کند. حتی اگر لباسم فقط همین هم بود چه حقی داشت این جوری لگد مالم کند؟ وجودم را غصه و خشم با هم گرفته بود. حس آدم های سیلی خورده ای که حقارت تحمل سیلی از پا در می آوردشان، نه درد آن. توی گرداب رنجی که برایم ناشناخته بود دست و پا می زدم. تا حالا محمد را آن طور خشمگین و با آن لحن کوبنده و از همه بد تر رو گردان از خودم ندیده بودم. هیجان و عجله ام برای این که مرا زود تر ببیند، باعث شده بود از خودم بدم بیاید. رفتار او توهینی بی نهایت برای قلب مشتاق من بود که مرا از پا در می آورد . دوباره در باز شد، برخلاف انتظارم محمد برنگشته بود.
محترم خانم بود که شتابزده می پرسید: مهناز جون هنوز حاضر نشدی؟ مادر قربونت برم، زود باش همه اومدن، مهمون ها سراغ عروس هام رو می گیرند، تو بیا، آبرومو بخر.
خود را جمع و جور کردم و پرسیدم: مگه الهه نیومده؟
ای مادر اون بود و نبودش غیر از دق دادن من چه فایده ای داره؟ اومده مثل برج زهرمار توی اتاق مهدی بست نشسته.
بعد در حالی که بیرون می رفت، اضافه کرد: الهی فدات شم فقط زود باش.
کتم را برداشتم حتی نیم نگاهی هم به خودم توی آینه نکردم. دیگر دلم نمی خواست نه خودم نه آن لباس را ببینم. خانه پراز مهمان بود و من در حالی که دلم را رنجی بی اندازه می فشرد به هر زحمتی بود باید لبم به لبخندی ساختگی باز می شد تا همراه فاطمه خانم و محترم خانم از مهمان ها پذیرایی کنم. از تحسین و تعریف دیگران حالم منقلب می شد و نا خود آگاه تصویر محمد با آن خشم درنظرم مجسم می شد.
با دیدن قیافه درهم الهه فکرکردم نکند او هم با آقا مهدی حرفش شده باشد. ولی وقتی جواب مراهم با لحنی سرد و نگاهی پراز بغض و کینه داد فهمیدم عصبانیتش تنها از آقا مهدی نیست. صدای هلهله برای وارد شدن زری مرا به طرف اتاق عقد کشاند. زری بی نهایت زیبا، توی آن لباس و با آن وقار، چقدر با زری آشنای من فرق داشت. چه رمزی توی ازدواج نهفته است که حتی قبل از شروع زندگی، در حالت های آدم ها تاثیر می گذارد؟
چند لحظه، غصه ام را فراموش کردم و شادی وجودم را پرکرد.
چشم هایمان به هم افتاد، من غرق تحسین او بودم و او محو تماشای من. با وقاری که از زری کمتر دیده بودم با سراشاره کرد که نزدیکش بروم و بعد با نگاهی پراز مهر و تحسین گفت: مهناز چی شدی!
دلم نمی خواست بشنوم، گفتم: از خودت خبر نداری. باورم نمی شد این قدر خوشگل بشی.
توی گوشم گفت: غلط کردی، باورت نشه! من از اول خوشگل بودم تو خنگی که نمی فهمیدی!
خنده ای از ته دل وجود هردومان را پر کرد. صدا زدند که داماد وارد می شود، می خواستند خطبه عقد را بخوانند و من با عجله از اتاق بیرون رفتم.
چشمم به خانم جون و مادرم افتاد. مادر با رنجیدگی گفت: دیگه انگار نه انگار که مادر داری ، یک سراغ نگیری ببینی ما کجاییم ها؟
صورتش را بوسیدم و گفتم: به خدا خودم هم الان اومدم.
بعد در حالی که از نگاه شیطان خانم جون که از بالای عینک به من خیره شده بود، خنده ام می گرفت به پذیرایی از مهمان ها مشغول شدم. باید کاری می کردم تا حواسم پرت شود و غمی که دلم را می فشرد به چشم هایم راه باز نکند. عجیب بود، با این که بدجور از محمد رنجیده بودم، از این که با قهر از او دور بودم رنج می بردم. حالا این از حماقت بود یا عشق زیاد، نمی دانستم.
خانمی از اقوام شوهر زری با کنجکاوی پرسید: معذرت می خوام ، شما زن برادر عروس خانم هستین؟
با رویی که نهایت سعی ام را برای گشاده بودنش داشتم، جواب مثبت دادم.
ببخشید عروس بزرگشون؟!
نه من عروس دوم هستم.
آهان همون که هنوز ازدواج نکرده؟
بله.
هزار ماشاالله ! گفته بودن عرسشون خیلی قشنگه، فکر کردم باید شما باشین. خواستم مطمئن بشم. شما خواهرم داری؟
زهر خندی صورتم را پوشاند. دوباره یاد قیافه عصبی و روگردان محمد افتادم. گرمم شده بود . غصه ای دلم را بی طاقت می کرد و اشک هایم که جلوشان را گرفته بودم مثل آدم های تب دار تنم را می سوزاند. در سمت ایوان را باز کردم. هوای سرو و سوز سرما، شاید کمی سوز دلم را آرام می کرد. سرما یکدفعه تا مغز استخانم نفوذ کرد و لرزشی خفیف به جانم انداخت. صدای اکرم خانم که همراه مریم تازه رسیده بودند مرا به خود آورد.
مهناز درو ببند ، استخوان هایت گرمه، سرما می خوری.
راست می گفت. استخوان هایم یخ کرده بود برگشتم و خوشحال از آمدن مریم، کنارشان نشستم.
مریم پرسید: چرا نمی ری سر عقد؟
داماد که رفت، می رم.
عکس نمی گیری؟!
می گم که ، وقتی داماد بره.
راستی محمد وقتی لباستو دید چی گفت؟!
با خشم انگار مقصر او باشد، گفتم: هیچی ، چی باید بگه؟!
مریم با لبخند گفت: همونی که زری گفت شده، آره؟!
به جای جواب با خنده شکلکی در آوردم و از جایم بلند شدم.
پاشو بریم پیش خانم جون. مامان رفته سر عقد، خانم جون تنهاست.
حال بی قراری بدی داشتم که قابل تحمل نبود. دلم آرام نمی گرفت و این میان حفظ ظاهر کردن برایم بیشتر از همه چیز سخت.
مریم از خانم جون پرسید: خانم جون مهناز خوشگل شده؟
خانم جون با لبخندی غرق تحسین و غرور گفت: بچه م خوشگل که بود.
می دونم با لباس و آرایش می گم.
خانم جون با خنده گفت: خوب اون که بله، مادر. از قدیم گفتن سرخاب سفیداب مرا زیبا کند! لباسشم که فقط مات موندم این کیسه مارگیری رو چطوری تنش کرده و چطور، نفسش بند نمی آد؟ حالا واجبه لباس این قدر تنگ باشه؟! خوب این همه پارچه و دوخت و زحمت ، اگه یکخورده گشادتر باشه، چند سال می شه استفاده کرد. این الان یکخورده آب بره زیر پوستش دیگه به درد نمی خوره.
مریم خندان گفت: عوضش این جوری هیکلش ظریف شده!
خانم جون با نگاهی ناباورانه از بالای عینک نگاهی به لباس و بعد مریم کرد و گفت: یعنی اگر دو انگشت گشادتر بود، دیگه هیکلش ظریف نبود؟ لا اله الاالله ، چه حرف ها که ما توی این روزگار نشنیدیم.
حوصله شنیدن هر چیزی را که مربوط به آن لباس بود ، نداشتم.
انگار چیزی به دلم نیش می زد. از جایم بلند شدم و دوباره سرم را به پذیرایی گرم کردم.
فاطمه خانم صدا زد: مهناز جون بیا عکس بنداز.
هروقت آقای داماد رفتن می آم.
رفتن که محرم ها عکس بندازن، زود باش.
تند راه رفتن با آن کفش ها به راستی که سخت بود. در حالی که مجبور بودم به قول خانم جون خرامان خرامان بروم که نخورم زمین، وارد اتاق شدم و فاطمه خانم در را بست. همزمان با من محمد از در سمت ایوان وارد شد. در حالی که سرم را بالا گرفته بودم، سعی می کردم چهره ای آرام داشته باشم. یک آن نگاهم به چشم هایش افتاد. این بار، نگاه او حیرتزده بود و نگاه من ، خشمگین. زود سرم را پایین انداختم و در حالی که دقت می کردم پایم را توی سفره عقد نگذارم به سمت زری و حاج آقا و محترم خانم که بالای سفره بودند، رفتم.
سلام آقا جون، چشم شما روشن.
حاج آقا با سلامی کشیده و بلند گفت: سلام به روی ماهت بابا. هزار ماشاالله. خانم ، یک عکس هم از من و عروسم بنداز که اگه یک عروس خوشگل توی دنیا باشه، عروس خودمه.
زری با خنده و لحنی رنجیده گفت: آقا جون پس من چی؟!
آقا جون با مهربانی گفت: تو که دخترمی بابا، من عروسم رو گفتم.
در حالی که سنگینی نگاه محمد را احساس می کردم و می کوشیدم نادیده بگیرمش تا با بی اعتنایی تلافی کارش را کرده باشم، سرم را به انداختن عکس گرم کردم.
هنوز عکس هایم را دارم. یک عکس با آقا جون و محترم خانم در حالی که بینشان ایستاده ام و دست هردوشان در دستم است ، یک عکس با زری در حالی که صورتمان را نزدیک هم گرفته ایم و می خندیم و عکس بعدی محترم خانم و آقا جون، یک طرف زری ایستاده اند و من طرف دیگرش.
محترم خانم صدا کرد: محمد ، مادر، بیا جلو دیگه.
ولی من رویم را برنگرداندم ، محمد نزدیک می شد و هجیان من برای آرام و بی تفاوت بودن، بیشتر.
عکاس گفت: کمی نزدیک تر، کمی مهربون تر بایستید.
آقا جون پشت سر محترم خانم ایستاد و محمد در حالی که پشت سرم می ایستاد بازویم را گرفت. با همه رنجیدگی و ناراحتی ام ، با همه خشمی که سعی داشتم به او نشان دهم، تماس دستش مثل آتشی گداخته بود که مستقیم با قلبم ارتباط پیدا کرد. حرارت دستش و نزدیکی جسمش قرار و آرام را از من گرفت. عجیب بود حالت قهر به جای دفع ، انگار کششم را به سمت او بیشتر می کرد. ولی هرطور بود باید جلوی خود را می گرفتم. نمی خواستم تسلیم شوم. در حالی که دلم نمی خواست دیگران هم متوجه شوند، تمام سعی ام را برای عادی بودن رفتارم و در عین حال، نگاه نکردن به محمد می کردم.
فاطمه خانم گفت: محمد یک عکس تکی هم بگیرین یادگاریه.
و من ته دل چقدر از او ممنون شدم. کنار سفره، خانم عکاس داشت می گفت که چطور بایستیم. محمد همان طور که پشت سرم ایستاده بود فشار خفیفی به بازویم داد، سرش را پایین آورد و توی گوشم خیلی آرام گفت: چرا به من نگفتی که لباست فقط اون نیست؟
در حالی که تمام رنجیدگی و خشمم را توی نگاهم می ریختم، سرم را به عقب و بالا برگرداندم به چشم های مشتاق و پر از محبت و تحسین محمد افتاد. دلم فرو ریخت، فوری رویم را برگرداندم ، ولی عکاس گفت: همون حالت الانتون خیلی خوب بود. آقا، شما لطفا با دست چپ کمرشان را بگیرین و با دست راست دستشون رو. شما هم خانم، لطفا به حالتی که انگار به کنار سینه شون تکیه دادین بایستین و سرتون رو به سمت صورت ایشون بالا بگیرین . با لبخند توی چشم هم نگاه کنین، آهان، همین طور خوبه، چند لحظه صبر کنین، آماده ؟!
خدا می داند در آن چند ثانیه چه حالی داشتم. نگاه پر مهر محمد را می دیدم و گرمای لبخندش حرارت تنش و ضربان قلبش را زیر بازویم حس می کردم و خودم با تمام وجود می خواستم خونسرد باشم و اختیارم را از دست ندهم. آن عکس هنوز هم جزو قشنگ ترین عکس های گذشته است که از دیدنش خونی گرم توی رگ هایم می دود و همان حس آن روز را پیدا می کنم. هیجانی سرکش از عشقی که می خواستم مخفی اش کنم و مهری که با زجر می خواستم لا به لای خشم از دید او پنهان بماند.
عکس را گرفتم، بدون لحظه ای مکث، بازویم را از دست محمد بیرون کشیدم و بدون این که نگاهش کنم، از اتاق بیرون رفتم، در حالی که سنگینی نگاهش را که ایستاده بود و نگاهم می کرد، احساس می کردم. آن شب چه حالی بدی داشتم. بی قرار و دلتنگ بودم، تمام وجودم محمد را می طلبید و در عین حال نمی خواستم ببینمش. هیجان روحی ام با سوزش گلو و سردرد و خستگی زیاد همراه شده بود. تنم داغ می شد و یخ می کرد و من بی تاب، خدا خدا می کردم مهمان ها زودتر بروند.
سر انجام وقتی آخرین مهمان ها هم رفتند، همراه مادر و خانم جون راه افتادم که برگردم خانه.
محترم خانم گفت: محمد رفته مهمان ها رو برسونه، کجا می ری؟ صبر کن الان می آد، حالا چه عجله ای داری؟!
با عذر خواهی خستگی را بهانه کردم و گفتم: راه که دور نیست. من با این لباس ها خیلی معذبم، الان برم که صبح زودتر بیام کمک.

ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي

SonBol 01-14-2009 11:36 AM

برگشتم به خانه. سرمایی که دوباره در آن مسافت کم به جانم ریخت حالم را بدتر کرد. پیش خودم فکر کردم حتما سرما خورده ام، لرزی که به جانم افتاده بود حالم را بدتر کرد. خسته و خرد بودم ، حتی حوصله نکردم موهایم را باز کنم . اولین لباس گرمی که دم دستم بود، یادم است پولیور محمد بود پوشیدم و در حالی که دندان هایم از لرزی شدید به هم می خورد زیر لحاف از هوش رفتم. نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدا و تکان آرام دست های محمد بیدار شدم. مهناز ، مهناز ، چی شده؟!
در حالی که در گرمایی سوزان دست و پا می زدم، چشم هایم را باز کردم. محمد لحاف را کنار زده بود و چراغ روشن بود. با چشم هایی تب دار، نگاهش کردم. چقدر گذشته؟ کی آمده بود؟ یک دستش روی پیشانی ام بود و با دست دیگر نبضم را گرفته بود. انگار با خودش حرف بزند، عصبی گفت: مثل کوره داره می سوزه.
لحاف را کاملا کنار زد و بیرون رفت و من بی حال چشم هایم را بستم. دوباره از احساس سرما و صدای مادرم چشم هایم را باز کردم. محمد دستمالی خیس روی پیشانی ام گذاشته بود و مادر نگران در حالی که دستم توی دستش بود صدایم می زد: مهناز پاشو، مامان پاشو این قرص رو بخور.
محمد پرسید: مادر، امروز حالش خوب بود؟
تا شب که چیزیش نبود حالا اگه آدم بگه اون لباس مال این سرما نیست ناراحت می شه. صبح هم با اون موهای خیس از حموم دراومد و رفت بیرون، با این هوا سرما خورده.
خانم جون که از سر و صدا بیدار شده بود و آرام نزدیک می شد پرسید: چی شده مادر؟
نمی دونم خانم جون داره توی تب می سوزه.
خانم جون با لحن آرام همیشگی گفت: هول نشین مادر هیچی نیست چشمش زدن! برو فوری یک تخم مرغ دور سرش بچرخون . یک صدقه ام بگذار زیر سرش. حالا خوبه من یکسره بهش آیه الکرسی خوندم و فوت کردم. از کی این طوری شدی مادر؟!
محمد جای من جواب داد: من که اومدم خواب بود، از صدای ناله اش بیدار شدم دیدم تب داره.
بعد نگران گفت: مادر ببریمش دکتر؟
خانم جون گفت: ننه، نصفه شبه توی این برف؟ حالا کو دکتر؟
مادر گفت: آره مادر، باید صبر کنیم تا صبح . فقط کمکش کن بشینه پاهاش رو بگذاریم توی آب، تبش بیاد پایین، الان قرص هم اثر می کنه.
محمد کمکم کرد و نشستم پاهایم که توی آب سرد رفت، یکدفعه انگار آرامش به تنم برگشت، ولی چند لحظه بعد دوباره لرزی بی امان به جانم افتاد که هیچ جوری آرام نمی شد. صدای محمد را بی قرار و عصبی شنیدم.
مامان، لحاف رو دورش بپیچین، می برمش دکتر.
نه مادر جون، یک کم صبر کن الان آروم می گیره. نترس سرمای سخت خورده تا صبح هم دو سه ساعت بیشتر نمونده ، بعد هم با این لرز که نمی شه بردش بیرون.
لرز آرام آرام کم تر شد و من بی حال نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن بود و احساس می کردم گلویم از سوزش و درد به هم چسبیده . با سرفه ای دردناک نیم خیز شدم و چشمم به چشم های سرخ از بی خوابی و صورت خسته محمد افتاد که با لبخندی مهربان دستش را روی پیشانی ام می گذاشت، گفت: حالت بهتره؟ تب که داری؟ ولی مثل دیشب نیست. برم برایت یک لیوان شیر بیارم بخور، بریم دکتر.
من که با یادآوری دیروز و دیشب ناخودآگاه اخم هایم توی هم رفته بود بدون این که جواب بدهم دوباره سرم را روی بالش گذاشتم و رویم را به طرف پنجره کردم.
آرام صدایم زد. جواب ندادم. دوباره صدایم کرد.
خانم بد اخلاق، با شما بودم؟
با لحنی قهرآلود و صدایی گرفته گفتم: بد اخلاق منم یا اونی که بی خودی داد می زنه؟!
در حالی که می خندید گفت: این قدر ناراحتی که نمی شه صبر کنی ، بری دکتر و بیای، حالت بهتر بشه، بعد قهر کنی؟!
دلم برایش ضعف می رفت ولی با همان لحن قهرآلود گفتم: نخیر نمی شه.
با صدایی خسته گفت: خیله خب، پس گوش کن، روتو برگردون تا برایت بگم.
بدون این که رویم را برگردانم گفتم: می شنوم، بفرمایین.
با لبخندی که روی صدایش اثر می گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت: من می خوام با خودت حرف بزنم نه موهایت!
خنده ام گرفت. در حالی که سوزش گلویم همچنان آزارام می داد گفتم: نه صورتی که باعث بشه آدم فریاد بزنه و درو به هم بکوبه ، نبینی بهتره.
هنوز حرفم تمام نشده بود که با دست هایش مثل یک بچه، چرخاندم و وادارم کرد بنشینم، در حالی که مثل همیشه بدون این که بخواهم از قدرتش لذت می بردم و در عین حال از درد استخوان هایم که از تب و لرز درد می کرد ناله ام بلند شده بود نشستم.
پتو را دورم پیچیدم و گفت: تقصیر خودته، حالا مثل یک دختر خوب گوش کن. خیله خب، حق با شماست. من اشتباه کردم. به خاطر این که زود قضاوت کردم. حالا هم معذرت می خوام. خیلی هم معذرت می خوام، ببخشید. ولی باور کن اصلا اختیاری نبود. وقتی تو رو اون جوری دیدم، نفسم بند اومد . اصلا نمی تونستم، یعنی هیچ وقت نمی تونم تحمل کنم تو همچین لباسی بپوشی. از تصور این که لباست تنها اون باشه و دیگران تو رو اون طوری ببینن، اصلا نفهمیدم چه کار کردم.
با نا را حتی گفتم: دیگران کی بودن؟! همه یک مشت زن بودن به فرض که لباسم تنها...
حرفم را قطع کرد و با شگفتی گفت: منظورت از این که همه زن بودن چیه؟ مگه قرار بود، کس دیگه ای باشه؟! این خودخواهیه، غیرته، دوست داشتن زیاد یا تعصب، هر چی که دوست داری اسمش رو بگذار ولی اینو یادت باشه نه حالا نه هیچ زمانی، دوست ندارم کسی تو رو اون جوری ببینه، می تونی بفهمی؟ ولی با این همه، چون زود قضاوت کردم، معذرت می خوام، قبول؟ آهان راستی یادم رفت بگم لباستون بی نهایت قشنگ بود، وقتی موقع عکس انداختن آمدی توی اتاق بهتم زد. باورم نمی شد اون خانم کوچولوی عصبانی که دیگه حتی نیم نگاهی هم حاضر نبود بهم بکنه، خانم خوشگل خودمه.
بعد در حالی که به شوخی گونه ام را نیشگونی آهسته می گرفت، گفت: خوب خانم خانم ها ، من هم از خستگی تنم خورده، هم دلم برای شنیدن صدای شما بی نهایت تنگ شده، هم می خوام زودتر ببرمتون دکتر، بالاخره نمی خواهین رای دادگاه رو صادر کنین، تکلیف این بنده گناهکار معلوم بشه؟!
دوستش داشتم چقدر؟ فقط خدا می دانست. حرف هایش دلم را به آتش می کشید و برای آغوشش بی قرار می کرد و خوب معلوم بود که رای به قول او دادگاه چیست! و این قهر هم با پایانی خوش شد خاطره ای عزیز برای قلب به زنجیر کشیده من. ولی سرمای سختی که خورده بودم و با تشخیص دکتر معلوم شد آنژین است، سه روز تمام بستری ام کرد و توی آن سه روز آن قدر محمد به من محبت و توجه کرد که صدای امیر در آمد: بابا این قدر لوسش می کنی مریض شدن به دهنش مزه می کنه، هفته ای دو سه روز مریض می شه ها.
محمد خندید و خانم جون در جوابش گفت: ما ببینیم شما که زن گرفتی وقتی مریض شد چه کار می کنین! به محمد آقام یاد می دیم.
امیر خندان گفت: زن من مریض بشه؟! مگه من عقلم مثل محمد کمه که زن نازک نارنجی بگیرم!
محمد قبل از این که من چیزی بگویم فوری گفت: در این که خانم شما پهلوان هستن که حرفی نیست.
امیر یکدفعه لبخند روی لبش ماسید و در حالی که چشم غره ای غضبناک به محمد می رفت در جواب خانم جون که با کنجکاوی فراوان می پرسید مگه شما خانم ایشان را می شناسین؟!
با طعنه و حرص گفت:نه بابا، شوخی می کنه، در مقایسه با زن این معلومه، بقیه پهلوونن دیگه.
بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت و من و محمد را با خنده ای از ته دل و خانم جون را با نگاهی مشکوک و کنجکاو باقی گذاشت.
یاد آن روزها به خیر. امیر راست می گفت، مزه آن مریضی هم برای همیشه توی ذهن من ماند. محبت و مهر بی نهایت، شعله ای فروزان است که زمستان ، سرما، غصه، قهر، دعوا و حتی مریضی در پرتو گرمای آن دلچسب و گوارا می شود.
چند روز بعد از بهبودی ام بود. یک روز که خسته از مدرسه برگشته بودم، کتابم را بر داشتم و رفتم توی اتاق خانم جون. در آن بعد از ظهرهای سرد زمستانی در حالی که آفتابی کم جان اتاق را روشن می کرد، زیر کرسی خوابیدن عالمی داشت. زمستان ها خانم جون توی اتاقش کرسی می گذاشت و می گفت مادر این استخوان های پو سیده رو هیچی مثل کرسی گرم نمی کنه. این بود که زمستان ها اتاق خانم جون معمولا اتاق نشیمن همه می شد. من بیشتر روزها کتاب به دست می رفتم به اتاق خانم جون که مثلا درس بخوانم ولی هنوز صفحه اول را نخوانده، خوابی شیرین چشم هایم را گرم می کرد و معمولا این خواب چند دقیقه ای آن قدر طولانی می شد که تا آمدن محمد طول می کشید.
آن روز هم پشت کرسی خوابم برده بود که با صدای خانم جون بیدار شدم: پاشو مادر، پاشو که خسته شدی این قدر درس خوندی!
از لحن طعنه و شوخی خانم جون خنده ام گرفته بود، چشم هایم را نیمه باز کردم و نگاهم به محمد افتاد.
او هم از حرف های خانم جون لبخند به لب داشت و به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه می کرد. با دنباله حرف های خانم جون که می گفت مادر حالا گفتن درس بخونین دیگه نه این جور! بچه ام از ظهر که می آد این کتاب از دستش نمی افته! خنده ای که وجودم را پر کرده بود خواب را کاملا از سرم پراند.
در حالی که صاف می نشستم و موهایم را جمع میکردم با خنده سلام کردم. محمد همانطور که با نگاهی مثل نگاه معلم ها به شاگردهای تنبلشان نگاهم میکرد ، گفت:
سلام خسته نباشی.
خانم جون دوباره گفت: خسته که مادر، خودشو کشته، بیا مادر جون، بیا بنشین پیش خانم زرنگت! یک چایی بخور، خستگی ات در بره. ببین این استراحت چه مزه ای داره که این خانم شما ازش دل نمی کنه.
محمد در حالی که خندان کنارم می نشست به شوخی گفت: خانم جون، من که نیستم ، شما وقتی می خواد بیاد زیر کرسی نگذارین.
خانم جون گفت: که خوابش نبره؟! ای مادر، قربون شکلت ، آب دستی توی چاه ریختن فایده نداره، این جا نخوابه می ره توی اتاق خودش.
من با حالت قهر و گلایه گفتم: ا ، خانم جون ، خوب خسته بودم شما چرا به حرف های محمد گوش می کنین.
بعد در حالی که اخم هایم را توی هم کرده بودم رویم را از محمد برگرداندم.
خانم جون با لبخندی شیطنت بار گفت: ببخشید خانم، از این به بعد می گم دیگه حرف حساب نزنه.
بعد رو به محمد گفت: این از این خانم خانم ها، اون از اون یکی ، الان امیر هم بیاد صدایش در می آد. اون که دیگه حالا اگه درس نمی خونه اقلا پا زیر پا نمی گیره تنش راحت بشه.
منظور خانم جون به علی بود که همیشه مشغول تکاپو و جنب و جوش بود.
محمد رو به من که اخم هایم را توی هم کرده بودم ، گفت: می دونی چند روز دیگه تا امتحان ها مونده؟! حالا این چند روز اگه از شما خواهش کنم با همه خستگی تون شب ها زود تر بخوابی و روزها به درست برسی امکانش هست؟ خانم جون شمام قدیم ها حرف حاج آقا رو این جوری گوش می کردین؟!
سر درد دل خانم جون باز شد: ای مادر جوون های الان چه می دونن زندگی یعنی چه؟ سختی چیه؟ روزگار یعنی چه؟ شوهر کدومه؟ راحت و حاضر و آماده همه چیز هست، نمی فهمن از کجا می آد، چه طور می آد، واسه همینه این چهار تا کتاب این قدر مهم شده، همه باید پس برن پیش بیان بلکه این شق القمر انجام بشه، زمان ما کجا و زمان شما کجا؟ همین عباس بابای این ها، نصف سن این ها رو هم نداشت که از صبح علی الطلوع تا بعد غروب توی همین بازار عرق می ریخت و کار می کرد .خدا شاهده هنوز قدش به پیشخون مغازه نمی رسید، اونم با اون اوستاهای اون زمان که مثل شمر ، سر تو می چرخوندی کتک بود و چوب.
اوستاها اگه مزد یادشون می رفت، کتک یادشون نمی رفت.اون بچگی کجا و این ها کجا. الان اگه به این علی آقا بگی. مادر نونت هست، آبت هست، همه چی ، حی و حاضر، این چهار تا کتاب چه کاری داره که زیر بار نمی ری؟ بهش بر می خوره. ولی همین باباش خدا می دونه با چه خون جگری این الف و ب رو یاد گرفت. خدا ایشاالله عمر با عزت بهش بده، من موندم و یک بچه و یک مشت آدم خدا نشناس و یک دنیا مشکل.
من یکدفعه پرسیدم: راستی خانم جون، چرا فقط آقا جون رو داشتین؟!
تا آن روز هر وقت این سوال را می کردم خانم جون می خندید و می گفت آخه من یکه زا بودم ولی آن روز چون احساس کردم خانم جون دوست دارد حرف بزند، دوباره این سوال همیشگی به ذهنم رسید.
خانم جون با لبخندی کمرنگ در حالی که از چشم هایش معلوم بود دارد به گذشته ها فکر می کند، گفت: والله چی بگم؟ آخه من، زن دوم نصرالله خان پدربزرگ را می گفت بودم. می دونی وقتی من شوهر کردم چند سالم بود؟ دوازده سالم بود و نصرالله خان 38 سالش بود.
من که برای اولین بار این حرف را می شنیدم ، از حیرت دهانم باز مانده بود، با بهت گفتم: چند سال؟!
خانم جون خندید و گفت: نه که حالا فکر کنین اون خدا بیامرز پیمرد بود، نه بابا، خیلی هم سرحال و جوون بود، من خیلی کوچیک بودم.
همان طور حیران پرسیدم: خوب حالا چرا با این همه اختلاف سن، ازدواج کردین؟!

ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي

SonBol 01-14-2009 11:36 AM

خانم جون آهی کشید و گفت: والله مادر قصه اش درازه.
من اصرار کردم و محمد با نگاهی که یعنی (شاید خانم جون دوست نداره بگه) نگاهم کرد. اما خانم جون گفت:
می ترسم شماها حوصله تون سر بره.
ولی بلاخره با اصرار من خانم جون شروع کرد.
من خیلی کوچیک بودم که مادرم به رحمت خدا رفت و پدرم دوباره زن گرفت. خوب هیچ زنی هم چشم دیدن بچه شوهر رو نداره. از طرفی هم، زن پدرم جوون بود و هی پشت هم بچه می آورد. اون دوره و زمونه هم مثل حالا فراوانی نبود. پدر من هم وضعیتی نداشت، یک کاسب جزء بود که صبح تا شب پی یک لقمه نون می رفت و خونه نبود. زن بابام هم خدا بیامرزتش، تا اون جا که می تونست به من ظلم می کرد و بازم چشم نداشت ببینتم. شوهرم رو هم خودش پیدا کرد. از فامیل های دور خودشون بود. زنش سر زا رفته بود و سه تا بچه داشت. خدا رحمتش کنه، خود آقا هم وقتی منو دید قبول نکرد، گفته بود، این جای بچه منه. ولی زن بابام ول کن نبود. این قدر سعی و تلاش کرد، واسطه فرستاد، سن من رو بالا برد و چک و چونه زد تا به قول خود اون خدا بیامرز، آقا رو از رو برد. من این قدر سن و سالم کم بود و چشم و گوشم بسته، که اصلا نمی دونستم شوهر یعنب چی؟ منتظر بودم ببینم آخرش چی می شه؟! بللاخره زن بابام هم آقا رو راضی کرد هم پدر خدا بیامرزم رو. یک روز یک آقا آوردن خونه، یک قواره چادری، یک قواره پارچه، یک کله قند، یک ظرف باقلولا با یک انگشتر. صیغه رو خوندن و بقچه ام رو زدن زیر بغلم که با نصرالله خان برم. من از سن و سالم درشت تر بودم، ولی خوب عقلم هنوز بچه بود. خدا ایشاالله که نور به قبرش بباره، نصرالله خان هم درست مثل یک بچه منو برد خونه ش. آن قدر صبر و حوصله کرد، آن قدر ندانم کاری هام رو تحمل کرد تا بلاخره بعد از دو سه سال یواش یواش از آب و گل در اومدم و تازه می شد اسمم رو گذاشت زن. خدا خواهی بود که بچه های نصرالله خان رو مادر بزرگشون قبول کرده بود، اگه نه، با اون عقل ناقص من خدا عالمه اوضاع چه جور می شد. خلاصه رفته رفته هر چی عقلم رسید به حاج آقا علاقه بستم، آخه ننه، آدمیزاد بنده محبته. منم که خدا وکیلی مزه راحتی و طعم محبت رو توی خونه حاج آقا چشیده بودم توی این دنیا فقط دلم به حاج آقا خوش بود.
چشم های خانم جون برق خاصی می زد، معلوم بود، هنوز با یادآوری گذشته، عشق به موجودی که جای پدرش بوده، وجودش را پر می کند، بعد از چند لحظه خنم جون آهی کشید و ادامه داد:
ولی اون جام زن بابا ولم نمی کرد. هر چند وقت یک بار می اومد، خوب گوشت تنم رو می لرزوند و می رفت. هر وقت می اومد توی دل منو خالی می کرد و می گفت: (پس چرا بچه دار نمی شی؟ این جوری پایت روی پوست خربزه س، حاجی سه تا بچه داره، یعنی عرضه بچه دار شدنم نداری؟). بلاخره حامله شدم و بچه م نموند. غیر از عباس خدا چهار تا بچه دیگه بهم داد که نموندن. به دنیا که اومدن نارس بودن و از بین می رفتن. خدا می دونه واسه هر کدوم چقدر گریه می کردم و اون خدا رحمت کرده چقدر نازم رو می کشید و دلداریم می داد، تا بلاخره بیست و چهار، پنج سالم که شد خدا عباس رئ با هزار نذر و نیاز بهم داد. دیگه هیچی کم نداشتم. اون روزها دیگه پسرهای حاج آقا بزرگ شده و رفته بودن در حجره پدرشون. دخترش هم دیگه شوهر کرده بود. روزگار خوبی داشتیم که یکدفعه، سربند یک ندانمکاری شاگردها، حجره و انبار حاج آقا آتیش گرفت. یادم رفت بگم، حاج آقا توی کار نخ و پنبه بود. خلاصه مادر، شعله اون آتیش به زندگی ما هم گرفت. یکدفعه اوضاع ما از این رو به اون رو شد. اون روزها پول توی دست مردم مثل الان فراوون نبود، ارزش داشت. چو که افتاد حاجی ورشکست شده، اعتبارش کم شد، داد و ستدها خوابید و طلبکارها صف کشیدن. هیچی ، مادر جون در عرض یک سال ورق زندگیمون برگشت. حاج آقا هر چی تلاش کرد و به هر دری زد، کارها جفت و جور نشد. خونه رو فروختیم که بلکه فرجی بشه ولی فایده نکرد. حاج آقا از غصه کمرش خم شد و خونه نشین شد و دنباله اش مریض. خدا ایشاالله که نور به قبرش بباره، همچین که مریضی اش طولانی شد، یواشکی از بچه هایش یک خونه کوچیک خرید و به نام من کرد و گفت: من اون ها رو سر و سامون دادم، بعد از من، تو و این بچه سر گردون می شین. روزهای آخر، انگار خدا به دلش بندازه که رفتنیه، هی حلالیت می طلبید و می گفت ( تو بچه بودی به پای من سوختی، حاللا من که برم با یک بچه تو چه می کنی؟). و خدا می دونه که من چی کشیدم!
چشم های مهربان خانم جون نم اشکی برداشت و ساکت شد. انگار دوباره داغ از دست دادن حاج آقا برایش تازه شده بود و من که از غصه خانم جون و از شنیدن سرنوشتی که بار اول بود کاملا از آن با خبر می شدم، بغض گلویم را گرفته بود، بی اختیار دست محمد را محکم گرفتم. گیج و متحیر یک لحضه فکر کردم، اگر روزی محمد را از دست بدهم؟ یا وقتی پیر شدم، محمد زودتر از من برود؟ با خانم جون احساس همدردی کردم و اشک چشم هایم را سوزاند. حتما پدر بزرگم هم همان قدر برای خانم جون عزیز بود ه که محمد برای من. اصلا تصورش را هم نمی خواستم بکنم. خانم جون آهی کشید و ادامه داد:
یک زن جوون با یک بچه، نه یاوری نه پشت و پناهی. خونه داشتم، ولی خوب، خونه رو که نمی شد خورد و پوشید. آدم زنده زندگانی می خواد. آقام یک سر داشت و هزار سودا با شش سر عائله، دیگه اگه می خواست هم نمی تونست کاری برام بکنه. زن بابام هم از ترس این که من یک وقت فکر کمک از آقام رو نکنم، همون اول آب پاکی رو روی دستم ریخت. من هنوز جوون بودم و حاج آقا نگذاشته بود آب توی دلم تکون بخوره. حیرون مونده بودم و نمی دونستم باید چه کار کنم؟ خدا شاهده از تنهایی یعنی از شب و تنهایی توی اون خونه چقدر می ترسیدم. شب تا سپیده صبح اشک می ریختم و بالای سر عباس که خواب بود می نشستم تا سحر می شد. حالا که یک وقت ها، عباس از ترسو بودن مهناز ناراحت می شه، بهش می گم مادر، دست خودش که نیست، اینم ارث و میراث مادر بزرگشه که به این بچه رسیده. اون روزها خوب من ازحالای مهناز بزرگ تر بودم ، یک بچه هشت نه ساله داشتم ولی توی اون خونه، بعد از حاج آقا وهم برم می داشت. شب تا صبح چشم هایم مثل جغد باز بود تا بلکه آفتاب بزنه و هوا روشن بشه. این که می گن زن چراغ خونه س اشتباهه، مادر، خدا هیچ خونه ای رو بی مرد نکنه، که اگه کرد، صدتا چلچراغ هم نمی تونه روشنایی اون خونه باشه. زن اگه چشم و چراغ هم باشه به پشتیبانی مردشه و دلگرمی اون. بگذریم، خلاصه از اون جا که خدا یار غریبونه ، همون روزها خونه کناری مارو فروختن و یک همسایه جدید اومد که خدا ایشاالله اون روزی که همه حیرونن، دستگیرشون بشه و روسفید شون کنه. آره مادر، این همسایه ما که یک پیرزن و پیرمرد بودن شدن برای من پدر و مادر و مونس و یاور و خلاصه همه کس. اگه گفتی اسم اون ها چی بود؟!
به من خیره شد. من با تعجب و فکری مغشوش همان طور که اخم هایم توی هم رفته بود سعی می کردم حواسم را جمع کنم که خانم جون خندید و گفت: دیگه این که این قدر فکر نداره، حاج رحمت و بانو خانم خدا بیامرز دیگه.
بابا بزرگ مادر؟!
خانم جون سرش را تکان داد : بله، خدا خواست که اون ها سبب خیر بشن و دست منو بگیرن. حاج رحمت واسطه شد و عباس رو گذاشت بازار، در حجره حاج قاسم بلورچی که تاجر چینی و بلور بود و حالا این بچه چی کشید تا شد این حاج عباس موسوی که رویش توی بازار قسم می خورن و این اعتبار رو به هم زد، فقط خدا می دونه و بس. همون سالها بازم، حاج رحمت یک زن و شوهر مطمئن رو پیدا کرد و دو تا اتاق هامون رو بهشون اجاره دادم و یکخورده زندگیمون سرو سامون گرفت و دیگه تنها نبودم. خودمم یواش یواش پیش بانو خیاطی و قرآن یاد گرفتم و بعضی وقت ها برای درو همسایه خیاطی می کردم و شب و روز هم دعا به جون حاج رحمت و بانو خانم می کردم. اینه که مادر یک وقت می بینی، صد پشت غریبه ، برای آدم از خواهر و برادر بهتر می شه.خلاصه زندگیمون کم کم روبراه می شد و عباس تقریبا هفده هجده ساله بود که از بخت بد یا نمی دونم از اون جا که هر که در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیش تر می دهند، داماد حاج رحمت که پدر همین ملیحه خانم باشه دور از این خونه و شماها ، درد بد گرفت و ناغافل از بین رفت. بیچاره مرضی خانم موند و سه تا دختر که دومیش همین عروس خودم بود. خلاصه مادر، مرضی خانم که اومد خونه حاج آقا از اون جا که دردمون مشترک بود، شدیم دوست های جون جونی. و خوب بعدشم که معلومه، عباس بیست سه چهار سالش شده بود و گلویش پیش این ملیحه خانم گیر کرده بود، منم که جونم برای ملیحه و خانواده اش در می رفت مستاجر مون رو جواب کردیم وملیحه خانم از خونه حاج رحمت اومد خونه ما و شد عروس گل من. بعد هم پا به پای شوهرش زحمت کشید و خانمی کرد تا زندگی شد این که حالا هست. هرچی خاک مادر و مادربزرگش است، عمر ملیحه باشه. مادر جون، همه خانمی و بلند نظری مادرت به اون ها رفته.
بعد رو به من اضافه کرد: دیگه از این جا به بعدشم که خودت دیگه می دونی و معلومه.
من که غرق فکر و خیال، هنوز در حرف های خانم جون غوطه می خوردم و به او خیره مانده بودم، با تعجب و گلایه پرسیدم: چطور تا حالا این ها رو تعریف نکرده بودین؟!
آهان، همینو می خواستم بگم. اولا که مادر، تو کی پرسیدی که من بگم؟ بچه ها فکر می کنن پدر و مادرشون از اول پدر و مادر بودن و زندگی همین طور بوده که اون ها حالا دارن می بینن. تو خودت تا حالا اصلا پرسیده بودی که من نگفته بودم؟! بعد از اون ، مادر، بابات یک عیبی داره که دوست داره از اون جا که خودش سختی کشیده، شماها رو لای پنبه بزرگ کنه. همه ش می گه سختی رو خودشون می رن توی زندگی می فهمن، حالا نمی خواد غصه گذشته مارو بخورن. اینم که حالا امروز من سر درد دلم باز شد به خاطر حرف تو بود که واسه یک مدرسه رفتن و اومدن، می گی خسته ام و تازه اخم ها تو برای شوهرت توی هم می کنی که چرا، حالا که تا غروب خوابیدم بهم مژدگونی نمی دی! مادر، والله به خدا، قدر زندگیتون رو، این راحتی و جونیتون رو بدونین. خدا شاهده زمان ما زندگی این جور نبود. مرد باید واسه یک لقمه نون از جون مایه می گذاشت و زن اصلا نبایس حرف می زد که اگه کاسه جای کوزه باشه بهتره، چه برسه به این که توقع کنه مثل شما واسه چهار تا کتاب نازش رو بکشن. زمان ما یک خشت اگه می خواستیم به زندگیمون اضافه کنیم، سختی ها داشت و داستان ها، صدامون هم در نمی آمد. از هزار تا یکی هم اسم طلاق رو نشنیده بود چه برسه بیاره. اما حالا، همین که عروس و داماد می گن بله، عروسی و خرج عروسی پای پدر داماد است همه وسایل زندگی پای پد عروس . خونه ام اگه ندن که مفت و مجانی بشینین، بالاخره اول و آخر بازم کمک اون هاست. هیچی ، راحت ، هلو بیا برو تو گلو.تازه می رن نمی تونن زندگی کنن، چرا؟ فوری می گن تفاهم نداریم.
این به من گفته بالای چشمت ابروست، اون به من گفته پایین ابرویت چشم است. خوب این ها برای چیه؟! همین دیگه، همین که می گم. وقتی همه چی، حاضر و آماده و زحمت نکشیده بیاد دست آدم، معلوم که باید دندون اسب پیشکشی رو هم شمرد و از اون طرف هم بالاخره آدمیزاد سرگرمی می خواد، حالا که نباید پی زندگی بدوه ، انگشت به زندگیش فرو می کنه و پی عیب و ایرا می گرده. از قدیم گفتن وقتی نه درد داری نه بیماری جوالدوز به خودت می زنی و می نالی. الان اگه زمان قدیم بود شم جای این که ور دل من زیر کرسی خوابیده باشی، باهاس دنبال بچه هات و شام شب و غصه ناهار فردا می دویدی. اسم اومدن شوهرت هم که می اومد، زهره ات می رفت که هنوز کارهایت روبه راه نیست.
من معترض بودم و محمد خندان ، که خانم جون با خنده و چشمکی شیطنت بار به محمد ادامه داد:
این ها رو برای شما هم گفتم آقا، این قدر به زنت آسون نگیر . چه معنی داره زن تا غروب بخوابه ، دروغ می گم؟!

ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي

SonBol 01-14-2009 11:37 AM

محمد با خنده ای از ته دل با خانم جون همداستان شده بود و من در حالی که با سرو صدا و شلوغی مخالفتم را اعلام می کردم سعی داشتم با نیشگون های محکمی که از بازوی محمد می گرفتم ساکتش کنم. خانم جون خندان گفت: بفرمایین ، حالا دیدی؟ بدهکار هم نشی خیلیه، اینه که مادر بهت می گم زنت رو نباید این قدر لوس کنی دیگه.
آن روز چقدر حرص خوردم و خانم جون و محمد خندیدند. آن شب در حالی که محمد داشت مسئله هایم را حل می کرد، یک دست زیر چانه ام بود و در ظاهر به حرف هایش گوش می کردم، ولی حواسم جای دیگر بود پیش حرف های خانم جون و گذشته عزیزانم که من تازه به آن پی برده بودم و در جواب سوال محمد که پرسید یاد گرفتی یا نه؟ با گیجی سرم را تکان دادم.
چند لحظه نگاهم کرد بعد در حالی که خودکار را زمین می گذاشت و کتاب را می بست گفت: نخیر ، نفهمیدی.
بعد دستم را از زیر چانه ام برداشت و صاف نشاندم.
خوب حالا می شه بپرسم به چی فکر می کنی؟
دستپاچه گفتم: هیچی به خدا، داشتم گوش می کردم.
بدون این که چیزی بگوید، ناباورانه و سرزنش آمیز توی چشم هایم خیره شد. فهمیدم فایده ندارد و در حالی که سعی داشتم خودم را به مظلومیت بزنم که به سر هوایی محکوم نشوم، با یک لبخند تسلیم شدم و گفتم: خیله خب، به حرف های خانم جون!
و نمی شه به من بگی به حرف هام گوش نمی کنی تا برای خودم مسئله حل نکنم؟!
با نگاهی پر از شرمندگی نگاهش کردم و گفتم: ببخشید، معذرت می خوام.
خندید و گفت: خوب یاد گرفتی سرو ته قضایا رو با یک نگاه مظلوم و یک ببخشید هم بیاری، نه؟ خوب حالا بعد از این همه فکر به چه نتیجه ای رسیدی؟
در حالی که دوباره توی فکر فرو می رفتم گفتم: این که خانم جون و آقا جون چه زندگی سختی رو گذروندن.
همین؟!
خوب، آره.
پس خوب فکر نکردی، اگه خوب فکر می کردی خیلی چیزهای دیگه هم دستگیرت می شد.
می خواست دوباره درس را شروع کند که پرسیدم: مثلا چی؟!
خودکار را زمین گذاشت، روی صندلی جا به جا شد رو به من نشست و گفت: مثلا این که آدم باید بخواد، تا بشه و بتونه. خانم جون می تونست راه آسون رو انتخاب کنه. بگه تنهام، کسی رو ندارم ، چه میدونم، جوونم و همون کاری رو بکنه که معمولا همه می کنن و با اولین کسی که پیدا می شد ازدواج می کرد، ولی نکرد. و یا مثلا وفاداری، وفاداری که یک زن می تونه نسبت به شوهرش داشته باشه، حتی شوهری که دیگه نیست. وفاداری به محبتی که دیده و سال هایی که کنار همسرش گذرونده که با وجود جوونی، توشه باقی عمر طولانی خانم جون شده، یا این که عشق، سن و سال نمی شناسه، همونطور که در مورد خانم جون نشناخت و توانست با عشق به کسی که می توانست جای پدرش باشه، زندگیش را پر کنه. اونم با علاقه ای این قدر محکم و پا برجا. پس باز هم نتیجه می گیریم، آدم وقتی چیزی را با تمام وجود بخواد، قادر به انجام هر کاری می شه. و از همه این ها مهم تر، تلاشی است که به دنبال این خواستن به وجود می آید. همان طور که خانم جون تنها به پشتوانه محبت شوهر و عشق به فرزند و مهر مادری، تمام تلاشی را که از دستش بر می اومد انجام داد و موفق شد، این نشون می ده که صبر و تلاش و استقامت بالاخره به ثمر می شینه و ... و واضح ترین و مهم ترین نتیجه هم این که: خود شما، خانم خانم ها ، چقدر توی زندگی، جلویی و خوشبخت و اون وقت؟ با انگشت به کتاب اشاره کرد برای خواندن این، بنده تا این موقع شب باید نازت رو بکشم که اونم، تازه لطف کنی! و اگه دلت خواست، فقط با دقت گوش کنی!!!...
چرا نفهمیدم؟ چرا گول خوردم؟! مقصر خودم بودم یا اطرافیانم؟ اطمینان از محبت بی انتهای آن ها یا نداشتن دغدغه از دست دادنشان؟ یا اصلا عادت به همه آنچه داشتم، بدون این که احساس کنم هر کدام از داشته هایم به تنهایی گنجی گرانبهاست؟!
چرا گوش هایم نمی شنید و چشم هایم نمی دید؟ مدت ها زمان لازم بود که بفهمم آنچه می شنویم و می بینیم مهم نیست، مهم وجود خود ماست و توانایی درکمان و این که چطوری نگاه می کنیم. همه نصایح و حرف های پخته دنیا، وقتی ذهن خام و کور باشد به کار نمی آید، همان طور که در مورد من نیامد. تا زمانی که روزگار به جبر چشم هایم را بینا و گوش هایم را شنوا کرد وقتی فهمیدم لذت بردن از نادانی، بهایی بسیار گزاف دارد که خیلی دیر شده بود.
روز ها مثل برق گذشت و من که نمی دانستم این گذران برق آسا، روزهای خوشبختی من است که می گذرد و دور می شود، بی خبر از فردا، غرق روزهایی بودم که پایانی برایشان تصور نمی کردم. اشتباه همیشگی شاید تمام انسان ها را مرتکب شدم که در روزگار خوشبختی غرق می شوند و فردا را از یاد می برند. درست برعکس روزگار تیره روزیو بدبختی، که فقط چشم به فردا و امید به آینده دارند.
سه هفته به عید مانده و امتحان های ما شروع شده بود که آقا رضا از طرف بانک به اصفهان منتقل شد. هنوز آن روز غروب را به یاد دارم. محترم خانم در حالی که زیر کرسی خانم جون بود، اشکریزان این خبر را داد و مادرم با آرامش همیشگی اش گفت:
تو رو خدا محترم خانم، گریه نکن، خدا پشت و پناهشون، حاج آقا زنده باشن. کدوم بچه برای پدر و مادرش مونده؟ این ها همه شون باید برن پی زندگیشون.
محترم خانم گریان گفت: نگو ملیحه خانم، اگر باد به گوشم رسونده بود که ممکنه فاطمه هم راه دور بره، هیچ وقت دیگه زری رو به غربت شوهر نمی دادم.
مادرم گفت: قسمت هر چی باشه، آدم نمی تونه مانع بشه، قسمت زری هم این بوده. از اون گذشته، از این جا تا اصفهان که راهی نیست، شما می ری، اون ها می آن. دو سه سال که بیش تر نیست. چشم به هم بزنی تموم می شه. از اون طرف زنده باشن. پسرهایت. ایشاالله همین روزها آقا مهدی بچه دار می شه، سرت به بچه اون ها گرم می شه.
محترم خانم که از دست الهه و رفتار هایش به تنگ آمده بود، یکدفعه انگار داغ دلش تازه شد و سردرد دلش باز. چون با گذشت حدود سه سال از ازدواج آقا مهدی، الهه نه تنها بدبینی های گذشته را از بین نبرده بود، بلکه به اختلافات و کینه ها دامن می زد و محترم خانم که به قول خودش، دلش دریای خون بود ، روز به روز از غصه دچار بیماری های جور وا جور می شد. حاج آقا با بی اعتنایی و نادیده گرفتن سعی می کرد نتیجه رفتار نا درست را نشان بدهد، ولی محترم خانم بیچاره با خون دل سعی می کرد ظاهر را حفظ کند، ولی الهه لایق آن هم نبود. به همین دلیل با آمدن اسم مهدی، محترم خانم اشک به چشم آورد و گفت: چی بگم ملیحه جون؟ چی بگم؟ اسم مهدی که می آد، خدا شاهده انگار یکی نیشتر به این قلب من می زنه. حالا ما هیچی، من از حق خودم گذشتم و این دختره رو واگذارش کردم به خدا.جگرم از این کبابه که مهدی خودش هم زندگی خوشی نمی کنه، شده پوست و استخون. این دختره با این اخلاق و رفتار عوضی ، نمی دونم چه جوری این بچه رو خام کرد و به روز سیاه نشوند. برای رضای خدا، یکی نیست که این خانم ازش خوشش بیاد!
همه یک عیبی دارن. از بخل و حسادت روی همه عیبی ایرادی می گذاره. فکر می کنه این جوری خودش خوب نشون داده می شه. آخه یکی نیست بگه بی انصاف ، تو به چی می نازی؟ به قد و بالای رعنایت؟ به رخساره بی همتایت؟ به خلق محمدیت؟ من نمی دونم چی شد که مهدی این خاک رو دو دستی توی سرش ریخت که حالا باید نون رو توی خون بزنه و بخوره.
باز سیل اشک هایش روان شد.
خانم جون گفت: مادر ، دعایش کن. مادری، دعایت گیراست ، جوونیه و جاهلی . حالا کاریست شده.
محترم خانم گفت: خانم جون، آخه دیگه راهی نیست که آدم امید به تموم شدنش داشته باشه. چاهیه که مهدی تا عمر داره باید تویش بسوزه و بسازه. خدا می دونه هروقت این ها رو می بینم انگار به جیگرم کارد می زنن. همچین به مهدی نگاه می کنه انگار بنده زر خریدشه. این دل بی صاحب طاقت نمی آره، بگم اقلا نیان، من نبینم. پسره رو از مغازه باباش در به در کرد ، از فامیل بریدش، دیگه از برادر و خواهر و پدر و مادر نزدیک تر هست؟ هر وقت این دختر اومد یک ننگی به یکی از ما بست و یک حرف و سرو صدا در آورد و رفت.
مادرم در حالی که خودش هم اشک به چشم داشت گفت: تو رو خدا محترم خانم، این جور خودتو داغون نکن، می دونم اولادته، دلت طاقت نمی آره، ولی از خودخوری کدوم درد چاره داره؟! جوون سرشون به سنگ می خوره عاقل می شن.
محترم خانم در حالی که سرش را تکان می داد ، گفت: دیگه چه فایده ؟ وقتی جوونی اون بچه و عمر ما رفت، دیگه چه فایده؟! الان شما، شاهدین چه اون موقع که با ما آشنا بودین، چه این چند وقته که مهناز عروس ما شده، از ما چی دیده؟! بابا، آدمی را آدمیت لازم است. اگه کسی روی مرز خودش رفتار کنه مگه دیگران چه دردی دارنکه باهاش نسازن. مگه ما غیر از احترام چی می خواهیم؟ الان مگه مهناز با زری و فاطمه چه فرقی می کنه؟ اونم همین طور. مهدی می گه به خاطر مخالفت های اول شما، از شما کینه به دل گرفته، خوب دختر ما از اول تو رو نمی خواستیم ، درست ، حالا عوض این که کاری کنی مارو از فکر اول شرمنده کنی، باید مارو به این روز بنشونی؟ خدا شاهده شب و روز خودم رو نفرین می کنم که کاش قلم پایم خورد شده بود، نرفته بودم خواستگاری.
مادرم با همدردی گفت: راستی هم که آب را از سرچشمه باید بست. دیگه حالا کاریست شده و آبیست ریخته، چاره ای نیست.
محترم خانم پریشان گفت: چه می دونستم ملیحه خانم جون، گرگ بود، لباس میش پوشیده بود. به مهدی گفته بود من اصلا تو رو به خاطر خانواده ات و تعصبتون می خوام، هررنگی فکر کنی در آورد و این پسر منم گول خورد، هیچی ، من گیس سفید خام شدم.
همین فاطمه و زری خدا می دونه چه اشکی می ریختن که خدا رو خوش نمی آد این ها را از هم جدا کنین. حالا اولین کسانی که چشم نداره ببینه همین دو تا هستن. اون روز که می خواست مهدی رو خام کنه، عاشق تعصب و غیرت و خانواده اش بود. حالا که خرش از پل گذشته ما شدیم بازاری و قدیمی و امل ، اون شده امروزی و فهمیده و عقل کل که کسر شانش است با ما نشست و برخاست کنه.
خانم جون در حالی که استکان چای را جلوی محترم خانم می گذاشت، گفت: هر چی شما بگی حق داری، من خودم به ملیحه همینو می گفتم که اگه این دختره عقلش می رسید و طینتش خوب بود باید کاری می کرد که همچین خودش رو توی دل این ها جا کنه، از مخالفت روز اول پشیمون بشن. ولی با این همه مادر جون، جز صبر و دعا چاره ای نیست به خدا توکل کن. بالاخره، خدایی هست که جای حق نشسته. شما، یک مدت ، می دونم سخته، ولی مثل حاج آقا دندون سرجیگر بگذار، سراغی ازشون نگیر، بگذار خودشون بفهمن فرق احترام و بی احترامی چیه.
محترم خانم دوباره بغض کرد و گفت: د آخه خانم جون، درد همینه، این دختره هم فقط همینو می خواد، مهدی بشه مویز بی دم که هر بلایی دلش خواست سرش بیاره. خدا شاهده وقتی بچه ها دور هم جمعند و بگو و بخند این ها رو می بینم، انگار غذا خون می شه از این گلوم می ره پایین. منم پسر بزرگ کردم به یک امیدی، نه این که واسه دیدنش، بخوام منت بکشم.
دوباره اشکش سرازیر شد و اشک همه ما هم بدنبالش.
محترم خانم، چشمش که به چشم های گریان همه افتاد با شرمندگی گفت: تو رو خدا ببخشید، دم غروبی دل شما رو هم خون کردم. مهناز، زری پاشین مادر، پاشین برین سر درس هاتون. تقصیر منه که جلوی این زبونم رو نمی تونم بگیرم از بس که دلم پره.
خانم جون که عینکش رو برداشته بود و با گوشه چارقدش داشت اشک هایش را پاک می کرد، گفت: ای بابا، آدم اگه درد دل نکنه که دلش می ترکه. خوب کاری کردی، اما مادر هر وقت دلت می سوزه همیشه به این فکر کن که از قدیم گفتن هر چه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی. این دختره ام به شما نه، به خودش بد می کنه، حالا تا کی و کجا نتیجه اش رو ببینه. فقط باید آدم صبر و چشم بینا داشته باشه و طاقت بیاره. مادر جون، حساب هیچی توی این دنیا گم نمی شه، خاطرت جمع. راستی حالا فاطمه خانم کی به امید خدا راهی می شه؟!
والله قراره آقا رضاامشب بره اصفهان، خونه ای که دست همکار قبلیش بوده ببینه، اگه مناسب و تر و تمیز باشه دیگه چند روزی بیشتر وقت نداره، باید اسباب ببرن.
مادر با تعجب گفت: چطور با این عجله؟!
می تونن بعد از عید هم برن، منتها آقا رضا رو که می شناسین صبر نداره، می گه حالا که قرار به رفتنه زودتر برن بهتره . فاطمه که می ره، زری هم که می ره، مهدی هم که اون جور، مرتضی هم که بعد از عید می خواد بره سربازی، دیگه فقط مهناز و محمد واسه من می مونن. دیشب به حاج آقا گفتم: حسابی یکدفعه غریب می شیم. خدا را شکر بازم این دو تا پیشمون هستن.
خانم جون، همان طور که ظرف نقلش رو دور می گرداند، گفت: خدا ایشاالله عمر طولانی به خودت و حاج آقا بده مادر، زن و شوهر تا وقتی با هم هستن، هیچکدوم غریب نیستن . زن و شوهر ریشه زندگی هستن، بچه ها برگ و بار، برگ هم یک روز به شاخه س یک روز نیست، اصل ریشه س. ریشه که باشه و درخت سرجا، برگ و بار هم دوباره سرجایش برمی گرده. قول بهت می دم چند سال دیگه همشون با بچه هاشون برگردن و سرتون این قدر شلوغ بشه که دیگه واسه یکخورده تنهایی، دلت تنگ بشه.
محترم خانم با لبخندی که صورتش را پوشانده بود گفت: تو رو خدا خانم جون، دعا کن خدا به همشون و بخصوص اول به فاطمه بچه های سالم بده، قدمشون روی چشم های ما.
خانم جون گفت: به فاطمه هم بچه می ده صبر داشته باش. حالا همه اش پنج شش ساله، دکترها هم که گفتن سالم هستن، دیگه غصه چی رو می خوری؟ هر چیزی یک ساعتی داره، منتها صبر ما کمه.
محترم خانم گفت: آقا رضا هم همیشه همینو می گه، بازم خدا رو شکر دامادم خوب و با ایمانه. همه ش می گه هر چی خدا بخواد. تازه من و فاطمه رو هم اون دلداری می ده. من که همه ش راه می رم و دعاش می کنم.
مادر گفت: همین براشون از صد تا دوا و دکتر بهتره، دعای خیر مادر، غیر ممکنه گیرا نشه.
خانم جون یکدفعه ، در حالی که برق شیطنت همیشگی به چشم هایش برگشته بود، با نگاهی به من زری گفت: والله محترم خانم ، من که می گم غصه که نباید بخوری هیچ، از حالا به بعد بایس روزی چند دفعه خدا رو شکر کنی، هم ما یک یکی یکدونه داشتیم، هم شما یک ته تغاری که بالاخره از خونه بیرنشون کردیم و یک نفس راحت کشیدیم. مادر، این ها همه جای شکر داره، مگه نه؟!
با تایید مادر و محترم خانم و خنده هایشان و سرو صدای من و زری ، فضا تغییر کرد. خانم جون با روش همیشگی خودش، دوباره شادی و نشاط را به جمع ما برگرداند و محترم خانم، انگار غصه هایش را فراموش کرده باشد، با چهره ای آرام و مهربان و پر از آرامش از خانه ما رفت.

ادامه دارد ...

نويسنده: نازي صفوي

SonBol 01-14-2009 11:38 AM

حالا که به آن روزها فکر می کنم، می بینم نزدیکی دل ها و همراهی و محبتی که بین ما بود، در کوچک شدن غصه ها و کمرنگ شدن غم هایمان چقدر موثر بوده. این هم یکی از خصایص آدمی است. آدم همین قدر که احساس کند، دل هایی همراه و غمخوار هست که با او همدرد و شریکند، حتی اگر این دل ها کوچک ترین کاری جز شنیدن غصه ها انجام ندهند و فقط بشنوند و همراه او و به خاطر او اشک به چشم بیاورند، مضطرب بشوند و از سر اندوه آه بکشند، انگار بار غم آدم خود به خود سبک می شود، چنبره غم سینه را آزاد می کند و اگر چه به سختی ، به هر حال کمر راست می کند. همین احساس همدلی برای سبک کردن بار غم چنان بجا و کاری عمل می کند که انگار نصف بیشتر مشکل حل شده. درست برخلاف این حالت زمانی است که ممکن است کسی حتی برای حل مشکلات قدم بردارد، ولی نه به میل و رضا و مهر ، بلکه به جبر و اکراه و از سر وظیفه و اجبار. آه که چقدر آن موقع حال آدم ها فرق می کند. مشکل حل می شود ولی به تلخی، همراه با حس گزنده و نیشدار که به آدم احساس خواری و بی مقداری می دهد. رنجی جانفرسا بر جان آدم چنگ می اندازد، رنجی غیر قابل بیان که بر کوله بار رنج های نا گفته آدم افزوده می شود. چرا؟ شاید چون جوهره انسان پرورده محبت و مهر و عاطفه است. دست ناتوانی را که به مهر و از صمیم قلب به سمتش دراز می شود بردست های توانا اما دلمرده ترجیح می دهد، مگر اندک دلمردگانی که مفهوم مهر و جوهره وجودی خودشان را گم کرده اند و همیشه کورمال کورمال در پی گم کرده خویش، نا دانسته، بیراهه هایی دور را راه راست می پندارند و هر روز بیش از دیروز در گمراهی حسرت بارشان گم می شوند. چون نمی دانند که حتی رنج در پرتو گرمای دوستی و همدلی و به پشتوانه چشم هایی که به خاطر اندوه ما نم اشک برمی دارند، زیباست و قابل تحمل. آه که اگر این چیزها را آن روز ها می فهمیدم، چه قدر زندگی ام فرق می کرد. اگر می فهمیدم که معنای عشق فرمان روایی بی چون و چرا بر دیگری نیست، حتی اگر با بزرگواری او این فرمانروایی ممکن شود، و معنای دوست داشتن ، در بند کشیدن و مالک مطلق دیگری بودن نیست. سلاح اشک و ناز کردن و قهر و رفتارهای کودکانه از حد که بگذرد، درست برعکس عمل می کند و ریشه محبت را از بیخ و بن می کند و از جا در می آورد.
نظام این بر پایه درک و فهم و شعور بنا شده و برپاست، عدم درک و بی شعوری و کم عقلی در هر مرحله ای از زندگی، از معمولی ترین روابط گرفته تا عشق های آتشین و ریشه دار، اگر مستمر و دائمی شود ، قاتل رابطه و عشق و دوستی است...
حدود ده روز بعد بود که محمد گفت پس فردا، همراه محترم خانم و فاطمه خانم به اصفهان می رود. آقا رضا همراه وسایل می رفت و محمد همراه مادرش.
این خبر را در حالی که سرش توی کتاب هایش بود داد و بعد هم گفت: نگاه کن ببین توی این سه، چهار روز چه امتحانی داری؟ اگر مشکل داری بپرس.
وای که آن شب چه سرو صدا و قیل و قال بیهوده ای راه انداختم. اصلا برایم قابل قبول نبود که محمد تنها و بدون من، آن هم برای چهار روز، به مسافرت برود. نه ماه از نامزدی ما می گذشت و من توی این مدت، حتی یک روز کامل هم از محمد دور نبودم. فکر دوری اش برایم عذاب آور بود و حسی بد، حسی شاید مثل حسادت یا نمی دانم مالکیت زیاد نسبت به او باعث می شد از این که محمد می خواهد همراه مادر و خواهرش برود، حرصم بگیرد. انگار محمد ملک مطلق من بود، فکر می کردم لزومی ندارد متعهد به انجام کاری برای دیگران باشد. فکر می کردم چرا مرتضی نرود یا مهدی؟! یا لااقل من هم باید بروم. بهتش زده بود، معلوم بود کاملا جا خورده و اصلا توقع چنین برخوردی و رفتاری را نداشته و از طرفی با سابقه ذهنی بدی که از رفتار الهه داشت، آن شب موشکافانه می خواست سراز احوال من در آورد. اما رفتار من، واقعا از بدجنسی نبود، فقط نمی خواستم از محمد دور باشم و خوب همان طور که خواسته ام معقول و منطقی نبود، رفتارم و به دنبالش دلایلم هم غیر منطقی بود. مسلم بود که من به خاطر امتحان هایم نمی توانم بروم، کمک کردن او به خواهرش هم امری معمولی و منطقی بود، ناراحتی من از دوری او هم یک امر واضح و طبیعی بود، نه یک مسئله لاینحل.
منتها من با لوس بازی هایم سعی داشتم این موضوع ساده را بغرنج و بزرگ کنم تا مجبورش کنم که نرود.
موفق که نشدم، آخرش باز گریه بود و اشک های جاری من. ولی وقتی محمد بعد از ناز و نوازش، دوباره محکم و خونسرد گفت که باید برود، از آخرین هنری که بلد بودم، استفاده کردم. قهر کردم! آن قدر احمق بودم که می خواستم با رفتار احمقانه ام و مسخره ترین شکل ممکن به او ثابت کنم که از دوری اش ناراحتم. آن شب و فردایش هر چه محمد سعی کرد با حرف و دلیل و منطق مرا سر عقل آورد، خودم را بیشتر لوس کردم و در نتیجه اوقات او هم تلخ شد.
شب آخر باز همان آش بود و همان کاسه . آن شب مادرم، محترم خانم و سایرین را برای شام دعوت کرده بود که شب آخر دور هم باشیم و من اصلا متوجه رفتارم نبودم یا در حقیقت فکر می کردم رفتارم طوری است که هیچکس متوجه سردی رابطه ام با محمد نمی شود. غافل از چشم های تیز بین خانم جون که هم گرفتگی محمد را فهمیده بود و هم سرسنگینی های مرا.
صبح روز بعد، خانم جون که قرار بود محمد را برای راه افتادن زودتر از معمول بیدار کند، به در زد و من که خیلی قبل از این که خانم جون بیایید بیدار شده بودم، خودم را به خواب زدم!
محمد بیدار شد و صدایم زد. مهناز نمی خوای نماز بخونی ؟ من دارم می رم.
جواب ندادم.
می دونم بیداری، یعنی خداحافظی هم نمی خوای بکنی؟!
باز هم چیزی نگفتم. یکخورده ساکت شد. سنگینی نگاهش را احساس می کردم و طاقتم داشت تمام می شد که خم شد و موهایم را از صورتم کنار زد، گونه ام را بوسید، یک دست آرام به موهایم کشید و گفت خداحافظ و رفت.
در را که به هم زد، اشکم سرازیر شد و سرجایم نشستم، یک لحظه خواستم بدوم دنبالش، صدایش کنم و معذرت بخواهم و بگویم اشتباه کردم، ولی صدای به هم خوردن در حیاط به من فهماند که دیر شده.
جلوی محترم خانم و بقیه، دیگر ممکن نبود. توی دریایی از غصه و رنج غوطه می خوردم و نمی دانستم چه کنم که در باز شد و خانم جون وارد شد و در رابست. دستپاچه اشک هایم را پاک کردم و سلام کردم. خانم جون که به زحمت نزدیک می شد گفت علیک سلام و بعد همان طور که لبه تخت می نشست، همراه ناله ای که از درد پایش می کرد، بی مقدمه گفت: این کار رو کردی، اما کار درستی نبود!
هاج و واج خودم را به آن راه زدم و گفتم: کدوم کار؟!
همین که شوهرت رو با قهر و تهر و کم محلی راهی کردی.
با تعجب گفتم من؟ و پیش خودم فکر کردم، خانم جون چطوری از اتاق در بسته و روابط ما با خبر شده؟!
خانم جون در حالی که توی چشم هایم خیره می شد گفت: آره دیگه ، پس کی؟ مادر، دیگه تو، سرمن که کلاه نمی تونی بگذاری. یعنی هیچ بچه ای سر پدر و مادر و بزرگ ترش نمی تونه کلاه بگذاره. منتها جون پدر و مادر، عاشق بی عارن، خیلی چیزها رو به روی خودشون نمی آرن. اما ننه، من آفتاب لب بومم، شاید اگر حالا نگم، فردا اجل مهلت نده.
پریدم وسط حرفش: خدا نکنه، خانم جون.
این ها همه ش تعارفه، آدمیزاد عمر نوح که نمی کنه، بالاخره عده ای باید برن که عده ای دیگه دنیا بیان. حالا این ها به کنار، مادر حرف توی حرف نیار حواسم پرت می شه.
بعد همان طور که زانوهایش را با دست فشار می داد گفت: چند وقته که می خوام این حرف ها رو بگم، اما امروز، دیگه عزمم جزم شد و دیدم وقتشه. ببین مادر جون، فکر نکن چون شوهرت دوستت داره و نازت رو می کشه یا خانواده اش دوستت دارن ، دیگه میخت رو کوبیدی و هر کاری دلت خواست می تونی بکنی.
پسره می خواد بره سفر، دو روزه خونش رو توی شیشه کردی که چی؟! که می خواد بره کمک خواهرش؟ حالا اگه چند صباح دیگه زن امیر واسه این که می خواد بیاد کمک تو، این کارو می کرد، صورت خوشی داشت؟ تو خوشت می اومد؟
با عجله حرف خانم جون رو قطع کردم وگفتم: به خاطر این نبود...
خانم جون حرفم را برید: واسه چی بود؟ واسه این که داره دور می شه و دلت تنگ می شه؟! آخه مادر جون، آدم این جور به مردش حالی نمی کنه که می خوادش.
دوست داشتن، شوهرداری و زندگی کردن راه و رسم داره. اول همه، اینو بدون هرقدر برای تو سخته از اون دور بشی، برای اون دو برابر تو سخته.
مرد وقتی زن می گیره و صاحب همسر و همبالین می شه برایش خیلی بیشتر سخته که از زنش دور بشه. خصوصا مرد نجیب و سربه راهی مثل شوهر تو.
دوما زن اگه زن باشه با خوش خلقی کاری کنه که مردش از دوری غصه ش بشه نه با کج خلقی و اخم و تخم. تو اگه خون هم به پا شده بود باید با روی خوش شوهرت رو بدرقه می کردی و با اوقات خوش راهیش می کردی،که این اولین سفری که می خواست بعد از زن گرفتن بره همیشه یادش باشه.
مهناز، زندگی همه ش قربون و صدقه نیست. تا نری توی زندگی خودت، دستت نمی آد چه زیر و زبرهایی داره.
خیلی مونده که بفهمی توی زندگی،زن اگه زن نباشه، شیرازه زندگی به هم بند نمی شه.
زن باید همدل و همزبان و همپای مردش باشه، توی خوشی و ناخوشی. این در رو می بینی؟ اگه لولایش توی هم چفت نشه، که هیچی، در اصلا به درد نمی خوره و باز و بسته نمی شه ، ولی اگه چفت شد باید روغن داشته باشه، وگرنه یکسره قژ و قوژش گوش رو کر می کنه.
واسه زندگی هم این زنه که با نرمش باید روغن زندگی بشه تا زندگی بی سر و صدا بجرخه. مادر جون با همه این که می گن مرد همه کاره س و فلان و چنانه، ولی من می گم زن اگه بخواد می تونه یک مرد فلج رو راه بندازه، اگه نخواد می تونه یک مرد سالم رو هم از پا بندازه، مادر، به یال و کوپال و اهن و تلپ مردها نگاه نکن. مرد اگه دلش از خونه ش و زنش قرص و خوش نباشه، بیرون از خونه ام نمی تونه ترقی کنه و حواسشو جمع کارش کنه. این که از این .
حرف دیگه ام اینه که به پشتی محبتی که شوهورت بهت داره نتازون. همیشه این حرف من یادت باشه، از اون مرد عاشق تر و مجنون تر نیست که عاقبت از زن بد خلق و ندونم کار و غرغرو فراری نشه. مثلا همین امروز، مادر جون تو باید پا می شدی و نه فقط شوهرت، مادر و خواهر شوهورت رو هم بدرقه می کردی، الان وقتی از اون عروسشون می گن، فکر نکن دیگه تو همچی تمومی. همیشه می گن کجا حرف خودتو شنیدی؟ اون جا که حرف مردم رو شنیدی. وقتی از اون یکی می گن تو باید حواستو جمع کنی که اشتباه نکنی و یک جور دیگه اون هارو دل چرکین نکنی.
هیچ وقت یادت نره. توی این دنیا همیشه احترام، احترام می آره و محبت هم محبت. برعکسش هم درست همون طور. حالا تو این دفعه این رفتارو کردی مادر شوهر و خواهر شوهورت هم یا فهمیدن یا نه. شوهرت هم یا نازت رو کشید و رفت یا به قهر و بالاخره با ناراحتی رفت. ولی فکر نکن همیشه در روی یک پاشنه می چرخه . فکر چهار صباح دیگه ت هم باش تا ابد که شماها این جا نیستین و توی یک اتاق و چشمتون فقط توی روی هم. این قدر که سر گله گذاری و دل چرکینی توی زندگی آدم باز بشه، دیگه بستنش آسون نیست. یک جوری زندگانی کن که حالا نمی گم از همه بهتر ولی اقلا خیلی جای عیب و ایراد نداشته باشی و شوهرت و خانواده اش توی اعمال و رفتارت خیلی کمبود ببینن، اونم با این شوهر عقل رس و دانا که تو داری. بابات روز اول می گفت تو سن و سالت کمه، ولی من قبول نکردم. مادر جون اگه آسمون هم زمین بیاد من این حرفو قبول ندارم. فهم و شعور کاری به سن و سال نداره. خدا چشم داده، چاه هم داده. اگه سن تو اندازه من هم بشه، وقتی نخوای از فهمت استفاده کنی، هیچ فایده ای نداره. خلاصه که مادر قدر شوهورت رو، جوانیش رو، آقایی و جمال و کمال و خانواده اش رو بدون. هر کدوم این ها، تک تک دنیا ارزش داره، چه برسه به این که همه رو با هم داره. حالا اگه نتونی این زندگی همه چی تموم رو به سرو سامون برسونی، خودت بگو اسمش چیه؟ در ضمن اینم یادت باشه، ناز کردن هم حدی داره از حد که بگذره به جای عزیز شدن، آدمو خوار می کنه. حالا خود دانی...
آن قدر محو حرف های خانم جون بودم که وقتی حرف هایش تمام شد همان طور ساکت خیره به خانم جون ماندم. خانم جون در حالی که باز نگاه شیطان و با نمکش به چشم هایش برگشته بود، گفت: چرا ماتت برده؟ قصه نخوندم که منتظر باقیش نشستی، پاشو دیگه داره آفتاب می زنه و همان طور که داشت به سختی بلند می شد گفت: پاشو نمازت رو بخون. هم واسه شفای این پای من دعا کن،هم واسه گوش های خودت، بلکه شنوا بشن. واسه عقلت هم دعا کن که بلکه در بیاد.
ا، خانم جون!
چیه، اگه اشتباه می گم، بگو اشتباه می گی.
این را گفت و خندان دور شد. در آن تاریک روشن صبح سرد زمستانی در حالی که دلم بی نهایت گرفته بود، احساس می کردم چقدر این موجود ضعیف و مهربان و در عین حال استوار و محکم را دوست دارم.
این موجود آرام، با حوصله، دقیق و فهمیده که حواسش به همه چیز و همه جا بود و مثل نسیمی از مهر و عطوفت به همه جای زندگی ما می وزید، دل هایمان را گرم می کرد و از چشم های کم سو ولی موشکاف و حقیقت بینش هیچ چیز پنهان نمی ماند.
خانم جون اشتباه می کرد، آفتاب لب بوم نبود خورشید فروزانی بود که شعاع و گرمای وجودش تمام اطرافش رادربر می گرفت و زندگی می داد. از جایم بلند شدم در حالی که سرم از دوران حرف های خانم جون و غصه رفتن محمد منگ و گیج بود، با دلی گرفته به نماز ایستادم، ولی حیف که حرف خانم جون را که گفت برای عقل و گوش خودم هم دعا کنم نادیده گرفتم و از یاد بردم. هنوز تلخی آن سه روز و سه شب بعدی را به یاد دارم ، چقدر احساس دلتنگی و بی قراری می کردم. شب ها توی اتاق خانم جون از بی خوابی ، آن قدر زیر کرسی از این دنده به آن دنده می شدم که صدای خانم جون را در می آوردم و روزها حال مرغ سرکنده را داشتم. ساعت ها به نظرم طولانی و کش دار می آمد. تازه می فهمیدم، چقدر به محمد عادت کرده ام، می فهمیده که به عشق او بوده که دوان دوان از مدرسه برمی گشته ام و ساعت ها را تا غروب می گذرانده ام. به عشق او بوده که غروب و موقع آمدنش، برای من آنقدر شیرین بوده است. می فهمیده که شب ها چقدر طولانی و سرد و خاموش است و من بدون محمد، انگار توی خانه خودمان غریب و سرگردانم.

ادامه دارد ...

نويسنده:نازي صفوي

گندم 01-18-2009 11:13 PM

بقیه اش رو کی میزارید!ممنون

مریم و حمید 01-21-2009 03:10 PM

  • با سلام به همه دوستان گرامی
  • از اینکه وارد این سایت شدم و با افراد گرامی و ارزشمندی مثل شما آشنا شدم بسیار خوشحالم. ضمناً این داستان بسیار زیبا و دلنشین است و خیلی از خواندن آن لذت بردم.

مریم و حمید 02-09-2009 01:24 PM

با سلام و خسته نباشید
ادامه این داستان را چه موقع خواهیم دید؟ ان شاا...
به خدا خسته شدم از بس این صفحه را باز کردم و از ادامه داستان خبری نبود.
در ضمن از همه دوستان سپاسگزاری می کنم.

SonBol 02-10-2009 12:26 AM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط مریم و حمید (پست 40592)
با سلام و خسته نباشید
ادامه این داستان را چه موقع خواهیم دید؟ ان شاا...
به خدا خسته شدم از بس این صفحه را باز کردم و از ادامه داستان خبری نبود.
در ضمن از همه دوستان سپاسگزاری می کنم.

سلام دوستان عزیز
شرمنده منتظر بودید
اینم بقیه اش

SonBol 02-10-2009 12:32 AM

رمان دالان بهشتقسمت نوزدهم

http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpg
عید و بهار آن سال هم رسید و گذشت و تمام شد.مثل برق، مثل یک چشم برهم زدن، مثل همه دوران های خوش زندگی که با سرعت باد می گذرند و درست برعکس ایام تیره روزی که انگار زمان ، سلانه سلانه و از سر صبر می گذرد و عجله ندارد

یک موقع به خودمان آمدیم که اوایل تابستان بود و سالگرد عقد من و محمد و موقع رفتن زری.
سه هفته آخری که زری ایران بود، چقدر سرمان شلوغ بود. مهمانی های پی در پی و رفت و آمد و خرید و در عین حال دلهره.
انگار حتی خود زری تازه رفتنش را باور می کرد. زری نگران بود و من و مریم غمگین بودیم. سه چهار روز آخر دیگر خواب و خوراک و شب و روز همه قاطی شده بود. سه شب مانده به رفتنش مادرم یک مهمانی بزرگ گرفت و همه قوم و خویش های عروس و داماد را دعوت کرد. شب رفتنش هم محترم خانم همه را دعوت کرد.
ولی آن شب خانم جون که حالش از عصر خوب نبود، عذرخواهی کرد و نیامد .
زری سرشب خودش آمد خانه ما تا از خانم جون خداحافظی کند. خانم جون انگار که یکی از نوه های خودش به راه دور برود، نگران و غمگین بود. بقچه ترمه ای را که زری خیلی دوست داشت به عنوان سرراهی به زری کادو داد و صورتش را بوسید و از بالای عینکش با مهربانی چند لحظه توی چشم های زری که نم اشک داشت، خیره شد و گفت:
این یادگاری رو از من داشته باش، این ها یک جفت بود، یکی مال تو یکی مال مهناز، که خدا می دونه ، اندازه مهناز دوستت دارم.
بعد همان طور که دست زری توی دستش بود گفت: ایشاالله که سفید بخت بشی و هر جا هستی خدا نگهدارت باشه
زری یک دفعه زد زیر گریه و خانم جون همان طور که دست به سرش می کشید گفت: گریه نکن مادر، مسافر خوب نیست گریه کنه. به سلامتی عروسی، گریه برای چیه؟! می دونم غربت هست، دوری هست و دلت گرفته. اما مادر جون، زن وقتی شوهر کرد دیگه همه کس و کارش اول شوهرش است. مبادا بری اون جا بی قراری کنی و جای مرهم دل اون بنده خدا بشی بار دلش!
مردها طاقتشون به غصه از یک بچه کمتره، خصوصا اگر زنشون هی بیخ گوششون نق بزنه. هر وقت دلت گرفت سوره والعصر رو بخون با توجه هم بخون تا دلت آروم بگیره. خدا یار غریبونه، ولی پیش شوهرت نآراومی نکن مادر، زن باید آستر زندگی باشه. حالا اگه تو ته تغاری هستی و نوه خودم یکی یکدونه، گناه شوهرهاتون که نیست مادر جون، هست؟!
کم کم با شوخی های خانم جون اشک های زری بند آمد و آخر سر پس از آن که چندین و چند بار صورت خانم جون را بوسید، خم شد تا دستش را هم ببوسد که خانم جون نگذاشت و هر چه من و زری برای بردنش به مهمانی اصرار کردیم قبول نکرد و گفت: مادر، حالم روبراه نیست، وگرنه خودم از خدایم بود ، بیام . شماها برین خوش باشین.
رفتم، اما بعدها همیشه خودم را لعنت کردم که چرا خانم جون را آن شب تنها گذاشتم.
آن شب زری تمام مدت اشک ریخت و توی فرودگاه هم موقع خداحافظی آن قدر توی بغل هم گریه کردیم که صدای محمد در آمد.
احساس عجیب و بدی داشتم. دلشوره ای عجیب که آدم وقتی از کسی برای آخرین بار خداحافظی می کند دارد، دلم را بی تاب می کرد. انگار فکر می کردم دیگر زری را نمی بینم و شاید او هم همین حس را داشت که آرام نمی گرفت. توی راه برگشتن، محمد غرق فکر، آرام رانندگی می کرد و من غرق اندوه، بی صدا اشک می ریختم.
خوب به یاد دارم: آن شب ، شبی مهتابی بود. ماه قرص کامل بود و هوا صاف، ولی از آن جا که دلم گرفته بود بیش تر از قرص ماه، زمینه سیاه آسمان را می دیدم. در طول مسیر هر چه محمد سعی کرد با حرف و سوال و صحبت به حرف زدن وادارم کند، موفق نشد تا این که نزدیکی های خانه یکدفعه گفت: مهناز هیچ می دونستی این دوستت کاملش هم به قشنگی خودت نیست؟!
پرسان نگاهش کردم دوستم؟!
آهان.
کدوم دوست؟!
با لحنی شوخ گفت: اگه گفتی؟!
من که فکرم خسته و مغشوش بود، بی حوصله گفتم: نمی دونم، خودت بگو.
نه فکر کن. خودت باید بگی.
بدون فکر گفتم: کی؟ زری؟!
خندان گفت: به به، چشم زری روشن. بفرمایین زری کی نتقص بود که حالا کامل شده؟!
خنده ام گرفت: محمد اذیت نکن، بگو دیگه.
ای تبل، می خوای همه چی حاضر و آماده باشه، نه؟!
بعد با انگشت ماه را نشان داد و من از خنگی خودم که چیز به این سادگی را نفهمیده بودم و از حرفی که در مورد زری زده بودم از ته دل خندیدم. محمد باز با همان روش همیشگی اش فکرم را منحرف و حواسم را پرت کرده بود و من غافل از بدبختی ای که انتظارم را می کشید حواسم به حرف ها و شوخی های محمد جلب شد تا به خانه رسیدیم.
وارد خانه که شدیم نزدیک اذان صبح بود. برخلاف انتظار که مطمئن بودیم خانم جون بیدار است، چراغ های خانه همه خاموش بود.
محمد گفت: بالاخره یکدفعه هم شد که ما خانم جون رو بیدار کنیم، عجیبه خواب موندن.
من در حالی که احتمال می دادم خانم جون توی اتاقش بیدار است، گفتم: من می رم صداشون کنم.
هنوز هم هرچه فکر می کنم چرا آن شب چراغ اتاق را روشن نکردم، متعجب می مانم. نور چراغ راهرو همراه من وارد اتاق شد و سایه ام روی دیوار روبرو افتاد، بزرگ و وحشتناک.
آرام صدا کردم: خانم جون و نزدیک تخت شدم. ولی خانم جون جوابی نداد. به پهلو و پشت به من روی تختخواب بود.
کنارش نشستم و آرام بازویش را تکان دادم. خانم جون اذون رو گفتن ها، الان نماز مومن ها می ره بالا، زود باشین! خانم جون، خانم جون....
تکان هایم کمی محکم تر شد، ولی خانم جون هیچ جوابی نداد.
با تعجب خانم جون رو به سمت خودم برگردانم. چشم هایم از حیرت گشاد شد، وحشت تمام وجودم را گرفت و بی آن که دست خودم باشد، دهانم با تمام قدرت به فریاد باز شد. خانم جون با چشم هایی باز روبرو را نگاه می کرد. نگاهی آزام و ثابت، و دستش در حالی که هنوز تسبیح تربتش لای انگشت هایش بود روی پاهای من که از ترس فلج شده بود افتاد، سرد و یخ کرده.
جیغ هایی که از حنجره من خارج می شد، انگار صدای من نبود. حیرت، وحشت، تعجب و ترس از فضای تاریک اتاق و سایه خودم که روی دیوار روبرو بزرگ و ترسناک بود، چشم های باز خانم جون و دست های یخ کرده و سردش، داشت مرا از پا در می آورد.
پاهایم به راستی فلج شده بود و چشم هایم خیره در چشم های خانم جون مانده بود. حتی قدرت فرار از آن صحنه را نداشتم. دهانم تمام وحشتم را با صداهایی که از اختیار خودم هم خارج بود بیرون می ریخت. چراغ روشن شد.
امیر، محمد ، و مادر و آقا جون سراسیمه وارد اتاق شدند. تکان های محمد و امیر، التماس های مادرم و صدا زدن های پیاپی آقا جون هیچ کدام نمی توانست جلوی فریاد های مرا بگیرد. شوم و ناباوری و ترسی که وجودم را گرفته بود، آن قدر شدید بود که اختیار اعضای بدن و اعمالم را از دست داده بودم. آخر سر هم آب سردی که توی صورتم پاشیدند تنها دهانم را بست، ولی قدرت عمل از من سلب شده بود.
محمد بغلم کرد و از اتاق بیرون برد و من همان طور بهت زده، می خواستم حرف بزنم، گریه کنم، جیغ بزنم و خانم جون را صدا کنم. فایده نداشت، من که همیشه دریایی اشک داشتم، حتی اشک هایم هم خشکیده بود. قلبم در فشار بی امان غمی بی نهایت و ناشناس فشرده می شد. غم از دست دادن، غم فراق و هجران برای من غمی ناشناخته و گنگ بود. غمی دردناک و نفس بر که راه را حتی بر اشک هم بسته بود.
خانه پر از جمعیت شد. صدای گریه، تسلیت و شلوغی فضا را پر کرد و من همچنان مثل مجسمه ای گچی فقط نگاه می کردم. همه سعی دیگران برای این که مرا از آن حال در آورند، بی ثمر ماند. منظره چشم های خانم جون و دست سردش از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. صورت هایی که رویم خم می شدند، نگرانی ها، توصیه ها، همه را می شنیدم ولی قادر به هیچ حرکتی نبودم.
صبح شد. رفت و آمدها، تسلیت ها، صدای گریه، آوای قرآن و چشم های گریان و نگران و غم زده همه مثل فلیم صامتی از جلوی چشم هایم می گذشت و من که بهت و ترس از پا درم آورده بود، نمی توانستم باور کنم که خانم جون دیگر نیست، که تمام شد، یک عمر خاطره، یک دنیا عشق و مهر، مظهر سال های پر شمار امید و نومیدی مثل یک دفتر برای همیشه بسته شد؟!
ناگهان پتک آخر بر اعصاب کرخ شده ام فرود آمد، تابوتی برسر دست از اتاق خانم جون، در حالی که رویش ترمه کشیده بودند، خارج شد.
لا به لای صدای شیون و لا اله الا الله ، باورم شد که این خانم جون است، مادر بزرگ مهربان و خوش زبان من که بر روی دست دارد برای همیشه از این خانه می رود. کتری اش هنوز کنار حوض بود، بوی تسبیحش انگار فضا را پر کرد و صدای پاهایش توی گوشم پیچید. من دیگر آن چشم های شیطان و مهربان را نمی دیدم؟ کسی که از روزی که چشم باز کرده بودم، کنارم بود؟ قصه گوی بچگی، همزبان همه دوران های زندگی و سایه مهر همیشه همراه من، داشت برای هیشه می رفت؟ زیر لب و ناخودآگاه گفتم: خانم جون.
اشک به چشمم هجوم آورد. فریاد دوباره راه گلویم را باز کرد و بدون این که حتی خودم بفهمم چطور، به جنازه که روی دوش مردها از من دور می شد رسیدم.
خانم جون، خانم جون! خانم جون رو کجا می برین؟ بگذارینش زمین.
نیرویی فراتر از آن که بشود تصور کرد وجودم را در خودش گرفته بود. دوباره باید صورتش را می دیدم. کسی حریفم نمی شد. چنگی را که به رو انداز خانم جون زده بودم رها نمی کردم. جنازه را زمین گذاشتند و کنار رفتند. ترمه را کنار زدم. آن جا بود، مادر بزرگ من، یادواره همه دوران های زندگیم، مهربان مادر ثانی من. در حالی که چشم هایش حالا دیگر بسته بود، با موهایی به رنگ برف و صورتی مثل مهتاب، روشن و آرام.
خانم جون با آرامش خوابیده بود. گریه نمی کردم، زار می زدم، با تمام وجود. یکی از عزیز ترین عزیزانم را صدا می زدم و درمانده می خواستم درد تلخ و گزنده از دست دادن را با فریاد آرام کنم.
ضجه می زدم و به وجودی که دیگر نفس نداشت التماس می کردم و سیل اشکم صورت خانم جون را خیس می کرد. فریادهایم با گریه دیگران به هم آمیخت. هر چه سعی کردند دورم کنند، فایده نداشت. مادرم با صورتی غرق اشک، امیر و محمد را صدا زد.
در حالی که هنوز با تمام قدرتم ، بازوی خانم جون را نگه داشته بودم، بغلم کردند و از خانم جون دور.
درمانده التماس کردم: خانم جون رو نبرین، خانم جون بدون ما تنها هیچ جا نمی مونه، محمد تو، نگذار ببرنش.
ولی محمد با چشم هایی اشکبار مرا عقب می برد و امیر هق هق کنان کنار پدرم زیر تابوت را گرفت.
شیون بی ثمر بود. خانم جون بر سر دست از من دور می شد. به محمد التماس می کردم رهایم کند و ناخن هایم را با تمام قدرت توی بازوهایش فرو می کردم، ولی فایده نداشت. خانم جون و جمعیت با هم از خانه خارج شدند و من خرد و بی چاره، صورتم را توی سینه محمد قایم کردم و زار زدم.
در جواب محمد که مرتب توی گوشم از من می خواست که آرام باشم، فقط زار می زدم. دور و برم شلوغ بود و هیاهو. صدای اکرم خانم را شنیدم:
محمد آقا ، صلاح نیست ببرینش سر خاک.
محترم خانم هم گریه کنان گفت: آره مادر، دیشب هم هول کرده، اگه بخواد این طور کنه ، مریض می شه، بمونه بهتره.
وحشتزده سر بلند کردم، نه، باید می رفتم. از سر درماندگی، اشکریزان به محمد خیره شدم که می پرسید: می شنوی مهناز؟! اگه بخوای این طوری کنی، اگه آروم نگیری، نمی برمت. با التماس نگاهش کردم، لبم را به دندان گرفتم که صدایم خفه شود و چانه ام که از شدت گریه می لرزید به اختیارم درآید.
محمد که خودش هم چشم هایش از گریه قرمز بود دوباره پرسید: قول می دی آروم باشی؟
سرم را تکان دادم. یعنی آن ها فکر می کردند این اعمال اختیاری و ارادی است؟ در تمام طول راه، تا گورستان اشک می ریختم. زندگی ام، از بچگی تا آن روز و خاطراتم با خانم جون مثل برق از جلوی چشمم می گذشت: شیرین زبانی هایش، مهربانی هایش، نصیحت هایش، وساطت هایش، دعاهای از ته دلش، قرآن خواندن های با سوز دل و مناجات سحرهایش، نمازهای طولانی و اول وقتش، اسباب سماور با سلیقه و صبحانه هایی که از زمانی که به یاد داشتم، از دست یا کنار خانم جون خورده بودم، صدای پاهای خسته اش که به گوشم آشنا بود و خبر از وجودی مهربان در نزدیکی ام می داد، موجودی عزیز که بدون او، زندگی ما صفا و نورش را از دست می داد و حتی تشر زدن های گاه و بی گاهش که هیچ وقت تلخ نبود.
اولین زخمی که مرگ و از دست دادن به جان من زد چه دردناک بود. تا آن زمان عزیزی را از دست نداده بودم و طعم تلخ جدایی و اندوه را این طور با تمام وجود حس نکرده بودم.
دلم می سوخت، سوزشی بی امان و تحمل ناپذیر. نمی خواستم و نمی توانستم باور کنم که همه چیز تمام شده، یک دنیا مهر و عاطفه و گذشت و خاطره، با قطع یک نفس می رود که زیر خاک مدفون شود. سیلاب اشک حتی سر سوزنی از سوز جگرم را کم نمی کرد. فقط جلوی فریادم را می گرفت. ناباورانه، پایان راه یک زندگی، یک دنیا، یک انسان را می دیدم، که این بار عزیز من بود، برایم فاجعه بود.
با سفارش های محمد که می خواست پیش مردها برود، کنار مادر و محترم خانم نشستم، منتظر، تا مادر بزرگم را از غسالخانه، از آخرین حمام هر انسانی در این دنیا بیاورند.
هر چه می شنیدم شیون بود و فغان و هر چه می دیدم لباس سیاه بود و چشم های اشکبار. هر کس در عزای عزیزی اشک می ریخت و فغان می کرد و من هم با همدردی اشک می ریختم، چون که عزیزی از دست داده بودم.
نمی خواستم باور کنم آن که در پارچه ای سفید، پیچیده اند و براو نماز می خوانند خانم جون من است. پاهایم حسش را از دست داده بود. همه به نماز ایستادند و من اشک ریختم. از زمین بلندش کردند و خانم جون انگار عجله داشت، باز با سرعت از من دور می شد. تمام قدرتم را برای این که فریاد نزنم به کار می بردم. احساس می کردم فشار بغضی بی امان گلویم را سوراخ می کند، بغضی که با اشک آرام نمی گرفت. دندان هایم را روی هم فشار می دادم که صدایم در نیاید. از ترس این که در این آخرین لحظات از خانم جون دورم کنند، باید خفه می شدم.
تابوت را سه بار زمین گذاشتند و برداشتند و باز نزدیک دهانه قبر زمین گذاشتند. خانم جونم را می خواستند توی این خانه تاریک و تنگ، زیر خروارها خاک مدفون کنند؟!
لرزشی استخوان هایم را لرزاند. ترس، غصه ، وحشت و اندوهی بی نهایت و وصف ناپذیر داشت قلبم را پاره پاره می کرد. جلوی چشم های وحشتزده من امیر، علی، محمد و حاج آقا، خانم جون را باز بلند کردند. آقا جون اشکریزان پیکر مادرش را سرازیر کرد. وحشت تا مغز استخوانم را لرزاند.
آن جا توی آن گودال تاریک و تنگ و سیاه، مادر بزرگ من بود که مدفون می شد؟! آقا جون را که به پهنای صورت اشک می ریخت، صدا زدند که صورت مادرش را باز کند.
چیزی در درونم جوشید. این آخرین لحظه ها بود، به زودی تمام می شد و من دیگر هیچ گاه آن صورت عزیز را نمی دیدم. ناخودآگاه شعر سوزناکی که همیشه ورد زبان خانم جون بود با صدای خودش توی ذهنم زمزمه شد، صدایی که لحظه به لحظه اوج می گرفت:
در خانه تاریک گور، در پیش دارم راه دور
کو همنشین جز مار و مور، استغفرالله العظیم
باز خروشی بی نهایت وجودم را در بر گرفت و سوزاند، دهانم را به فریاد باز کرد و پاهایم را به جلو راند، باید یک بار دیگر می دیدمش.
]دست هایی که سعی می کردند نگهم دارند، فقط بازوهایم را خراشیدند. این من نبودم، نیروی محبت و خون خود خانم جون بود که توی رگهایم می جوشید و مرا به جلو می راند. زانو زدم و شیون کنان صدایش زدم. اگر دست های امیر و محمد مانع نشده بود، شاید من هم افتاده بودم آن پایین، توی خانه ترسناک خانم جون.
آقا جون لرزان و زاری کنان، صورت مادرش را باز کرده بود و روی خاک می گذاشت، صورتی پر چین که با آرامشی ملکوتی به خواب رفته بود. فریاد های جگر خراش و بی اختیارم آرام نمی شد، نمی توانستم ببینم و باور کنم و ساکت باشم. صورت خیس اشک آقا جون ، شانه های لرزان از گریه امیر وعلی و صورت اشک آلود مادرم و عظمت مصیبتی که تا آن روز حتی بهش فکر نکرده بودم، فراتر از توانم بود.
دلم می خواست با ناخن هایم، خاک را پس بزنم و به خانم جون برسم. وحشتی به عظمت و تاریکی مرگ، وجودم را در بر گرفته بود، آن جا، تنها زیر خروار ها خاک، خانم جون من چه می کرد؟ زورم به محمد که وقتی دید نمی تواند مرا کنار بکشد، از زمین بلندم کرده بود و دورم می کرد، نمی رسید. مشت هایم را توی سینه اش می کوبیدم و فریاد می زدم و خانم جون را صدا می زدم که احساس کردم دنیا جلوی چشم هایم سیاه می شود و صداها دور. از هوش رفتم

[FONT='Tahoma','sans-serif']ادامه دارد ...

رمان دالان بهشتقسمت بیستم



http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpgروزها و شب های بعدی چه کشنده و تلخ بود. دیوارهای خانه روی قلبم فشار می آورد و تحمل خانه ای را که تویش بزرگ شده بودم، نداشتم.

از همه جای خانه بوی خانم جون می آمد، اما خودش نبود. صدای پاهایش را می شنیدم، بوی عطر تسبیحش توی شامه ام می پیچید و چشم باز می کردم، ناباورانه، خانه سیاهپوش را می دیدم. منظره چشم ها و دست سرد خانم جون و آن شب تلخ از جلوی چشمم کنار نمی رفت. مرگ خانم جون برای من، توی هفده سالگی، اولین تجربه دردناک زندگی بود. ضربه ای سخت بود و تحملش فراتر از توانایی روح نازپرورده و نامرادی ندیده من. مریض شدم، مرضی که برای همیشه با من ماند، یادآور از دست دادن خانم جون.

سوزش مدام معده بی چاره ام می کرد و در عین حال به محض این که غذا می خوردم، حالم به هم می خورد. روزها وضع جسمی فرسوده ام می کرد و شب ها، وهم و کابوس و خواب های آشفته.

حال وحشتی که همیشه توی تاریکی و تنهایی به من دست می داد، حالا شدید تر شده بود. از تاریکی و خانه خودمان می ترسیدم و این ترس رفته رفته چنان بر من غالب می شد که خواب را از چشمم می گرفت و حتی پناه بردن به محمد هم آرامم نمی کرد و از وحشتم نمی کاست. وقتی هم که از فرط ضعف و خستگی تقریبا بی هوش می شدم، مدام خواب های عجیب و غریب و کابوس می دیدم و در حالی که خیس عرق و غرق اضطراب بودم، با صدای محمد بیدار می شدم و به آغوشش پناه می بردم و دوباره گریه بود و گریه.

چه روزها و شب های سیاه و دیر گذری بود، انگار زمان متوقف شده بود و من هر چه می گذشت حالم بدتر می شد.

حال به هم خوردن ها و بی غذایی هم باعث می شد اعصابم فرسوده تر شود.

نمی دانم چند روز گذشته بود که حس کردم، نگاه ها طوری دیگر شده، از حرف های دو پهلوی اطرافیان سر در نمی آوردم و همین طور از عصبانیت و اخم های درهم محمد که به نظر می آمد انگار به او توهین کرده اند. ولی آن فدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم. تا این که یک روز بالاخره با اصرار، مرا همراه محمد و فاطمه خانم، فرستادند دکتر.

حتی حوصله جواب دادن به سوال های دکتر را هم نداشتم، این بود که وقتی دکتر پرسید:

متاهل هستین یا مجرد؟

محمد به جای من جواب داد.

متاهل.

حامله نیست؟

محمد محکم و قاطع گفت: نه.

فاطمه خانم با ملایمت گفت: محمد جان حالا شاید...

محمد حرفش را قطع کرد و گفت: گفتم که نه.

من که ماتم برده بود، نگاه ناباورم از دکتر به محمد و برعکس خیره می شد. حتی مطرح کردن این سوال هم برایم عجیب بود، ما که هنوز ازدواج نکرده بودیم!

دکتر دوباره رو به پرسید: تاریخ آخرین عادت ماهانه.

سرخی شرم تا بناگوشم را قرمز کرد. در ظاهر، زنی شوهر دار بودم و این موضوعی عادی بود، ولی در باطن هنوز دختری بودم که از طرح این سوال از طرف مردی غریبا، گر چه دکتر باشد، شرمی بی نهایت احساس می کردم.

نگاهی غرق خجالت به محمد کردم و با سر زیر انداخته، گفتم: هفده روز پیش.

دکتر رو به محمد گفت: هفده روز زمان کمی نیست، حتی اگر درصد کمی هم احتمال داشته باشد، باید مطمئن شویم، شما چطوز این قدر با اطمینان می گین نه؟!

ایشون آزمایش بدن، چون اگر اشتباه کرده باشین ممکنه داروهای تجویزی براشون ضرر داشته باشه.

حیران به محمد نگاه کردم و نگاهم به چشم های عصبی اش افتاد. دکتر که از حال ما تعجب کرده بود از فاطمه خانم نسبتش را با ما پرسید و خواهش کرد، چند لحظه بیرون باشد و بعد دوباره از محمد پرسید که مشکل چیست؟!

وقتی محمد با دکتر صحبت می کرد، دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد، هم از خجالت جلوی دکتر و هم از این که تازه می فهمیدم دلیل نگاه های دیگران و ناراحتی محمد چه بوده است. یعنی واقعا آن ها فکر کرده بودند من حامله ام؟

من هم مثل محمد بهم برخورده بود. از این فکر که توی ذهن دیگران درباره ما چه ها گذشته بود، هم خجالت می کشیدم، هم تعجب می کردم. مگر خودشان قرار نگذاشته بودند و با ما شرط نکرده بودند؟ پس این حرف ها چه معنی داشت؟ بی اعتباری ما بود یا حرف خودشان؟!

به هر حال دکتر تشخیص داد که احتمالا شوک عصبی این اثر را روی سیستم عصبی معده گذاشته و اختلال ایجاد کرده و سوزش زیاد معده هم به علت ترشح بیش از حد معمول اسید معده است و به دلیل حالت عصبی که دارم معده ام هم غذا را قبول نمی کند و توضیح داد هر بدنی در مقابل اعصاب تحت فشار، یک جور واکنش نشان می دهد و به همین دلیل هم احتمالا دستگاه گوارشم در مقابل تنش های عصبی دچار اختلال شده که به مرور بهبود پیدا می کند و برایم قرص و شربت تجویز کرد.

آن روز فکرش را هم نمی کردم که این بیماری برای همیشه با من بماند.

شب که دوباره به یاد حرف دکتر افتادم از محمد پرسیدم: پس تو به خاطر این که فهمیده بودی مادر این ها چه فکری کردن، ناراحت شده بودی؟!

آرام پرسید: کدوم فکر؟!

خنده دار بود، جلوی محمد هم خجالت می کشیدم اسم حامله بودن را بیاورم.

گفتم: همونی که امروز دکتر گفت دیگه.

لبخندی زد و گفت: مگه تو خودت نفهمیده بودی؟!

ساده و راحت گفتم: نه، فکر کردم به خاطر خودم نگرانن.

نیم خیز شد و گفت: یعنی نفهمیده بودی منظورشون از حرف های دو پهلویی که می زنن چیه؟

نه اصلا، فکرش رو هم نکردم.

سرش را تکان داد و با لبخندی شیرین گفت: خدایا زن ما رو ببین، خوب عزیز من، این که دیگه فکر و تامل نمی خواست، یک چیز واضح بود.

آخه من و تو که....

نتوانستم ادامه دهم و ساکت شدم.

محمد در حالی که دراز می کشید گفت: می دونم. ولی از قرار اون ها جور دیگه فکر کرده بودن.

بعد ها که محمد را از دست دادم همیشه در نهان حسرت می خوردم که کاش همان طور بود که دیگران فکر کرده بودند، و من از دستش نداده بودم.

روزهای عزای خانم جون گذشت. ولی ماتم واقعی بعد از مراسم توی خانه خالی ما بود که تمامی نداشت. جای خالی خانم جون، خاطره هایش و صدای پاهایش و یاد حرف هایش توی گوش دلمان می پیچید و غصه را بیش از پیش با دل و جانمان آشنا می کرد.

من که ترسو تر از قبل شده بودم، هر چه می گذشت حالم به جای بهتر شدن ، بدتر می شد. از خانه مان و شب می ترسیدم. وحشتی که بر وجودم غالب شده بود، دست بردار نبود . بر خلاف انتظار همه و حتی خودم، که گمان می کردم با گذشت زمان رفته رفته همه چیز عادی می شود و به حال اول برمی گردد، روز به روز حالم بدتر می شد.

آخر سرکارم باز به دکتر کشید و برخلاف میل مادر و محمد، مجبور شدم قرص آرام بخش مصرف کنم. دکتر گفت که اگر ممکن باشد و محیط زندگی ام را عوض کنند در بهبود حالم موثر خواهد بود. این بود که آقا جون که انگار بعد از خانم جون خودش هم پی بهانه ای برای فرار می گشت، تصمیم به عوض کردن خانه گرفت.

در ذهن هیچ کس نمی گنجید و قابل باور نبود که آقا جون حاضر شود از آن خانه دل بکند. ولی او گفت که چشمش برنمی دارد آن خانه را بدون خانم جون ببیند.

همه فکر می کردیم این تصمیم او گذرا و از روی تاثر است و بعد از مدتی پشیمان خواهد شد، اما خیلی زود یکی از همکارهای آقا جون طالب خانه شد و در مدتی کم تر از چهار ماه، همان طور که زندگیمان بعد از خانم جون رنگ و بویش عوض شده بود، خانه مان هم عوض شد. این تغییر و تحول آن قدر سریع اتفاق افتاد که حتی فرصت نشد در موردش درست فکر کنیم.

چقدر دل کندن از آن خانه که یادگار تمام ایام خوش بچگی ام بود، بوی خانم جونم را می داد و یادآور تمام روزهای زندگی ام بود – یادآور دوستی ام با زری و ازدواجم با محمد و تمام روزهای خوش دیگری که در این خانه و در کنار خانم جون دیده بودم – برایم سخت بود، ولی این دوری، با همه تلخی اش، در بهبود حال من خیلی موثر بود.

در مدتی بسیار کوتاه، هم خانم جونم و هم خانه قشنگی را که ماوای خوشبختی و آرامش بود از دست دادم و وارد مرحله ای دیگر از زندگی شدم. دوره ای تازه که حالا، یا تقدیر یا بی تدبیری من ، باعث شد دیگر هیچ وقت رنگ آن آرامش خیال و آسودگی گذشته ام را نبینم. زندگی ام رودی شد در مسیر ناشناس که برای روح خام و بی خیال من، نامانوس و ناشناخته بود و مجبور شدم تاوان ناپختگی و خامی را به بهای هشت سال از بهترین سال های عمرم و از دست دادن کسی بپردازم که مهرش با تار و پود وجودم عجین شده بود.



ادامه دارد ...

SonBol 02-10-2009 12:34 AM

نمی دانم در زندگی همه این طور است یا برای من این طور بود که هیچ کدام از تغییر و تحول های زندگی ام تدریجی نبود.
همه آن قدر سریع و بدون زمینه انجام شد که مدت ها بعد مهلت می شد باورشان کنم، در آن ها دقیق بشوم و بیندیشم. مثل ازدواجم با محمد، مثل مرگ خانم جون و یا مثل تغییر خانه که آن قدر به سرعت انجام شد که بعد ها همیشه فکر می کردم چطور بدون این که بفهمم از خانه ای که بوی خانم جون و بچگی های خودم را می داد، خانه ای که از وقتی چشم باز کرده بودم آن را دیده بودم، خانه ای که همیشه خانم جون می گفت وقتی مادرت تو را حامله شد برایمان قدم کردی و بابایت این خانه را خرید و توی اون اتاق رو به قبله به دنیا اومدی که حالا اتاق منه. خانه ای که توی آن خوشبختی و آرامش را با تک تک سلول هایم حس کرده بودم، جدا شدم و دنیای خوش بچگی و آرامش و سپیدبختی را پشت سرجا گذاشتم.
خانه جدید با وجودی نوسازی و قشنگی یک چیز کم داشت و آن عطر و بوی خانم جون بود که باعث می شد ما بیش از پیش احساس غریبی کنیم.
خانه مان توی کوچه ای عریض بود که خانه هایی بزرگ داشت. کوچه و محله شاید اعیانی تر بود، ولی صفا کوچه قدیمی را نداشت. نه از شرشر آب و درخت های تناور میان آن خبری بود، نه عطر گل های یاسی که از فراز دیوارها توی کوچه می ریخت.
انتهای کوچه یک خانه شمالی بود از سنگ سفید. از دری بزرگ و سفید رنگ که وارد حیاط می شدی روبرویت باغچه ای عریض و پر از گل های رنگارنگ داشت که اسم بیش ترشان را نمی دانستم و دو تا درخت تنومند کاج که دو طرف باغچه روبروی پنجره های خانه مرتب و منظم ایستاده بودند. دیگر نه از حوض و ماهی های قرمزش خبری بود، نه تخت های کنار آن و سماور همیشه جوشان خانم جون و نه زیر زمین نموری که از توی آن عطر ترشی و سرکه و گلاب های جور وا جور می آمد.
از چند تا پله پهن سنگی که بالا می رفتی وارد ایوانی وسیع می شدی که سرتاسر جلوی ساختمان را گرفته بود، نرده ها و حفاظ های روی درها از آهن ظریف و پیچ و خم دار سفید بود، که نمای ساختمان را زیباتر می کرد و روبروی پله ها دری بود که به ساختمان باز می شد و دو طرفش پنجره های بلند سرتاسری داشت.
بعد از در ورودی ساختمان یک راهرو، پهن بود که به دیوار دست راستی جالباسی بزرگ چوبی بود، روبرویش آینه ای سرتاسری که اطرافش گچبری ظریف داشت و بعد یک هال وسیع. یک طرف هال دو اتاق بود که یکی از آن ها شد اتاق مادر و پدرم و دومی بعدها شد اتاق من.
روبرو راه پله های مارپیچی بود که به بالا می رفت. سمت چپ آشپز خانه ای دلباز داشت که نورش را از حیاط خلوتی نقلی و تر تمیز می گرفت و بالاخره سالنی که فقط با دو ستون گچبری و با فاصله از هال جدا می شد.
از پله ها که بالا می رفتی وارد یک هال مربع شکل می شدی. اتاق روبروی پله ها اتاق امیر شد و اتاق کناری اتاق علی و اتاق دست چپی انبار وسایل و جهیزیه من. کنار آن هم دری بود که به حمام بزرگ و روشنی باز می شد.
در طبقه دوم راه پله ای بود که باز به بالا می رفت. برخلاف آنچه به نظر می آمد که پله ها به پشت بام می رود، در انتهای راه پله دری بود که به یک هشتی کوچک باز می شد. و از آن جا دو در چوبی، یکی به پشت بام و دیگری به اتاقی مستطیل شکل بسیار روشن راه داشت که از قرار انباری بزرگی بود که با حسن سلیقه تبدیل به یک سوئیت زیبا شده بود.
دیوار شمالی اتاق سرتاسر شیشه بود و نیمی از دیوار جنوبی دیوار یک حمام کوچک با کاشی های سفید و سبز بود و نیمی دیگر کمدی بزرگ و جادار که توی آن می شد حتی لباس عوض کرد و برای آن اتاق حکم انباری جادار را داشت که توی قفسه ها و تخته بندی هایش کلی چیز جا می گرفت.
روزی که آن اتاق را دیدم چقدر ذوق کردم، در حالی که نمی دانستم آن اتاق که می شد گفت مثل خانه ای مستقل برای من و محمد بود، روزی گور خوشبختی و آرزوهای من خواهد شد.
طفلک پدرم با خانه جدید غریبی می کرد. تنها باری که به وضوح دیدم از کاری که کرده پشیمان است همان بار بود. انگار احساس می کرد اشتباه کرده و بر خلاف خانه قدیمی که با میل و رغبت پول خرج می کرد، برای این خانه به سختی خرید می کرد، به خصوص با تعویض اثاثیه خیلی مخالف بود. انگار دلش می خواست ته مانده خاطراتش را نگه دارد و در عین حال دلش نمی آمد مادر را هم برنجاند. این بود که اثاثیه قبلی در عین این که توی خانه پخش می شد، مادر سعی می کرد جلوی چشم پدر را با وسایل مانوس پر کند.
خود مادر هم با این که سرش به رسیدگی و سر و سامان دادن خانه گرم بود، هر کاری می کرد و هر چه می خرید، ورد زبانش یاد خانم جون بود. و تقریبا شب جمعه ها همراه پدرم می رفت سر خاک.
دیگر عصرهای پنجشنبه به جای صدای قرآن خانم جون و دعاهای شب جمعه اش، بوی حلواهای مادر یادآور او بود.
جا به جا شدن ما تا اواسط آذر طول کشید و من با این که تقریبا در کارها نتوانستم کمک کنم، ولی آرام آرام حالم بهتر می شد. خواب های آشفته کم تر سراغم می آمد و سرگرم شدن به اسباب کشی و جا افتادن توی خانه جدید مرا از حال و هوای قبلی دور کرد.
قشنگ ترین جای آن خانه در نظر من اتاق خودمان بود. با چه عشقی آن جا را مرتب کردیم و چیدیم. پرده های مخمل مهمانخانه قبلی را همراه مبل راحتی بزرگش که با خریدن مبل های جدید توی این خانه جای به خصوص نداشت، مادر به ما داد. مبل را جلوی پنجره و زیر پرده ها که با هم هماهنگ بود گذاشتیم، کنارش یک گلدان بزرگ سفال که نخل مرداب های بلند داشت و سه کنج دیوار میز تحریر بود و روبروی در، تختمان. درست مثل یک خانه نقلی.
فقط کتاب هایمان جا نداشت که توی قفسه بندی کمد جا دادیم. وقتی کارمان تمام شد، امیر به شوخی گفت: فقط یک آشپزخونه کم دارین. حالا که این جوریه گاز و یخچالتون رو هم بیارین، یکدفعه بشیم همسایه.
و من ته دل چقدر دوست داشتم که چنین چیزی امکان داشت.
برای اولین بار توی آن اتاق بود که طعم مستقل بودن را تجربه کردم. از همه چیز لذت می بردم : از مرتب کردن آن جا و به انتظار محمد نشستن، از پوشیدن پیراهن های محمد که برایم مثل یک تونیک بلند و گشاد بود و گردگیری کردن اتاقی که در خیال خانه مان می دانستم، از کشمکش و سربه سر محمد گذاشتن و مثل بچه ها دنبال هم کردن، از پوشیدن لباس او که همیشه بهش اعتراض داشت، از چانه زدن سر یک مسئله درسی یا آوردن آب خنک از طبقه پایین.
آن جا برای اولین بار توی زندگی ام احساس خوب کدبانوی خانه بودن را تجربه کردم. دوست داشتم هر روز اتاقمان را یک جور درست کنم. از جا به جا کردن وسایل که داد محمد را در می آورد و من با موذیگری نمی گفتم که با کمک علی و امیر جایشان را عوض کردم، حس خوشایند خانم بودن به من دست می داد و از اضطراب و نگرانی او لذت می بردم. یادش به خیر. از این که برایش مهم بود که من سختی نکشم یا کاری مافوق توانم انجام ندهم، چه احساس خوبی پیدا می کردم. لذت بی نهایت عزیز بودن جسم برای کسی که عزیز ترین کسانم بود و روحم را بنده وار تصاحب کرده بود. چه نقشه ها برای خانه آینده مان داشتم و چه آرزوها که در سرم می پروراندم، بی خبر از آینده ای که در انتظارم بود.
با عوض شدن خانه محمد هم از شر بیدار شدن های پی در پی نیمه شب ها و گریه های مداوم روزها و افسردگی من نفسی راحت کشید و با این که بردن و آوردن من به مدرسه قبلی به کارهایش اضافه شده بود ، ولی راضی بود.
صبح ها زودتر بیدار می شدیم و او مرا می رساند و ظهرها هم می رفتم پیش محترم خانم تا محمد بیاید دنبالم و توی همین روزها بود که به محترم خانم بیش تر نزدیک شدم.
طفلی محترم خانم که تنها شده بود از طرفی دوری زری و فاطمه خانم و از طرفی غصه آقا مهدی آزاراش می داد. همان یکی دو ساعت هم که زمان پیدا می کرد برایش غنیمت بود و تمام محبت آن ها را هم نثار من می کرد و من بیش تر و بیش تر به خانواده محمد نزدیک می شدم و مهرشان به دلم می نشست. کم کم می دیدم مادر زری عوض می شود و مادر خودم می شود، محترم خانم را مثل مادر خودم می دیم و چقدر دوستش داشتم. در این میان از زبان این مادر مهربان بود که با خصوصیات زندگی آن ها آشنا می شدم.
یک بار به من گفت: هر کی یکجوری باید بکشه. من و حاج آقام از اول زندگیمون نه کمبود مالی داشتیم نه بین خودمون حرف و سخن بوده، ولی همیشه کشمکش دیگران باعث غصه مون شده.
حسین آقا پدر محمد پسر اول کاشانی بزرگ بود. تا وقتی حاج منصور پدر شوهرم زنده بود، روزگار به وفق مراد بود و این پنج تا برادر با هم بودند. خدا فاطمه و مهدی رو به من داده بود که حاج آقا مرحوم شد و حرف و سخن ها شروع.
تا اون زمون هر پنج تا پسر توی حجره پدرشون سرگرم بودن بدون این که صدا از کسی در بیاد. حجره هم بزرگ بود، نه مثل این که حالا حاج آقا داره، زندگی هامون هم خوب و روبراه بود. سه تا جاری بودیم با دو تا برادر های کوچیکتر که عزب بودن توی یک خونه بزرگ که توی پامنار بود زندگی می کردیم. اما یک سالی که از فوت حاج آقا گذشت، یواش یواش زمزمه ها شروع شد.
همه ادعای سهم داشتن و هرکس می خواست اوستا باشه، که خوب نمی شد. حاج آقا همئن اول تا زمزمه ها شروع شد بدون حرف، فوری حساب کتاب کرد، سهم هرکس رو داد دستش و سهم خودش شد همین حجره که الان داره. خونه رو هم فروختن و همه جدا شدیم. همون سال ها اون دو تا برادر کوچیک ها، بین خودمون باشه، تن به کار بده نبودن و رفتن خارج و پول هاشون رو هم بردن و توی همه این سال ها هم دو بار بیش تر نیومدن ایران. یکی شون که زن خارجی گرفت، اون یکی هم دوبار زن گرفته و طلاق داده، این دو تا هم که این جا هستن پول هاشون رو هی به این کار و اون کار زدن و از بین بردن و سر آخر از حاج آقا طلبکار شدن.
با این که خودشون شاهد بودن که روز اول همه شون سهمشون یک اندازه بود، منتهی اون ها کار پدرشون رو ول کردن و رفتن سراغ کارهای دیگه. همچین که کاسبی ها نگرفت و پول ها از بین رفت هی پیغام دادن که ما راضی نیستیم و خلاصه حرف و سخن، منتها مستقیم نه. دورادور هی به این و اون می گفتن. تا وقتی هم که حاج خانوم خدا بیامرز بود بازم رفت و آمد بود، ولی حاج خانوم هم که به رحمت خدا رفت، با این که همه می دونستن که خدا بیامرز سهمش رو وقف کرده، سربلند کردن و طلب ارث.
این بود که میونه برادریشون کامل به هم خورد و حالا مگه عروسی و عرایی چیزی بشه همدیگه رو ببینیم. واسه این دلم می خواست بچه هام دور هم باشن، که اونم نشد. اون هام هر کدوم سر از یک دیار در آوردن. حالا خدا کنه غریب تندرست باشن بازم راضی ام به رضای خدا. همیشه به حاج آقا می گفتم ما باید کاری کنیم بعد از خودمون بچه هامون به خاطر مال و منال پنجه توی روی هم نکشن. حاچ آقا می گفت: خیالت راحت. اگه این ها بچه های منن، این حرف ها توشون در نمی آد. ولی از وقتی این زن مهدی توی خانواده ما اومده، هرچی فکر نمی کردیم. شده، خدا عالمه بعد از این چه می شه.
تو رو خدا این حرف ها رو نزنین. ایشاالله که خودتون همیشه هستین....
ای مادر این همش تعارفه. مرگ دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره. مگه خانوم جون نبود چطور یکدفعه ورپرید؟! درسته سنش بالا بود ولی کسی باور می کرد این جور یکدفعه و بی سر و صدا بره؟ عمر دست خداست و من فقط شب و روز دعا می کنم، خدایا تا چشم هام باز است، یکی این که سر و سامون گرفتن بچه هایم رو به خوشبختی ببینم، یکی هم خدا حزص پول توی دل بچه های من نیندازه، که مرضی از این بدتر نیست. یک روزگاری ما همه مون سر یک سفره و توی یک خونه نشست و برخاست می کردیم، نه چشم و همچشمی بود و نه فخرفروشی و حرف و حدیث. ولی حالا دیگه اون جور نیست ، دل ها سنگ شده و آدم ها یک جور دیگه. همینه که برکت ها رفته. یک موقع ما سه تا جاری، هر کدوم با دو سه تا بچه، مثل سه تا خواهر توی یک خونه زندگی می کردیم. هیچکس هم صدامون رو نمی شنید. یک نون و اشکنه رو آن قدر می گفتیم و می خندیدیم که از مرغ پلو به دهنمون خوشمزه تر بود. خوش بودیم و دل ها یکرنگ و با صفا بود. از وقتی حرص پول آدم ها رو گرفت و چشم و همچشمی زیاد شد و دنباله اش تجمل، این شد که میبینی، دل ها فاصله گرفت، انگار هر چی خونه ها جدا و بزرگ تر شد، دل ها کوچکتر و نظرها تنگ تر شد. قدیم توی یک خونه دور هم یک عده زندگی می کردند. اگه گله ای هم پیش می اومد زود رفع می شد و می رفت پی کارش، حالا یه حرف کوچیک می شه داستان. نه بگم فامیل های شوهرم، همین خواهرهای خودم.
اون خواهر بزرگم که از سر شوهر کردن فاطمه با من همچین چپ شده، انگار نه انگار از یک مادر و یک پدر و یک خون هستیم. حالا چرا؟ فاطمه رو برای پسرش می خواسته. حالا هر چی بگی خواهر من زمان این که من و تو بگیم گذشته، خود فاطمه نخواست. مگه به خرجش می ره؟ کینه مارو به دل گرفته و هیچ جوری دلش صاف نمی شه. خدا می دونه واسه همین بچه دار نشدن فاطمه چه حرف ها که به گوش من نرسیده و دم نزدم. حالا لابد مهدی رو هم بفهمه، دلش خنک تر می شه. برادرهام هم که قدرت خدا سال تا سال نمی گن خواهر تو زنده ای یا مرده. اینه که مادر، من دهنم پر از خون هم باشه باز نمی کنم . الان یک وقت ها به محمد ایراد می گیرم، ولی خوب که فکر می کنم می بینم راست می گه، خداییش هم اگه قراره غمخوار نباشن چه فایده؟! آدم دوست و رفیق و فامیل رو می خواد که قاتق نونش باشن، اگر نه دشمن جون فراوونه. پریشب ها به حاج آقا می گفتم: انگار بچه مون – محمد را می گفت – عقلش از خودم بیشتره، راست می گه یار دلم که نیستن، واسه بار دل هم که آدم نباید غم بخوره.
محترم خانم می گفت و من بی خبر از این که خودم به زودی یکی از همان بارهای دل خواهم شد، سر تکان می دادم.
یکی دو هفته بعد از جا به جایی ما، یک روز سه شنبه بود که در خانه شان منتظر آمدن محمد بودم. سه شنبه ها معمولا زود می آمد دنبالم، ولی آن روز دیر کرد، خیلی هم دیر کرد. و من بی تاب و مشوش نمی توانستم آرام بگیرم. محترم خانم دلداری ام می داد، ولی دلشوره رهایم نمی کرد تقریبا نزدیک غروب آمد. سرحال و خوشحال، در حالی که از قیافه در هم من تعجب کرده بود!
محترم خانم جای من توضیح داد: از ساعتی که اومده تا الان چشمش به در بوده. هم زنت پرپر زده، هم من دلم هزار راه رفته. خوب مادر جون تلفن که هست، مگه یه شماره گرفتن چقدر کار داره؟
در حالی که محترم خانم را می بوسید و عذرخواهی می کرد سر به سر من هم، که اخم هایم باز نمی شد، می گذاشت. توی ماشین هم با آن که از حرف هایش خنده ام می گرفت، سگرمه هایم را باز نکردم،
تا این که گفت: می خواستم یک خبری بهت بدم حالا که اخم می کنی نمی گم.
درست روی نقطه ضعف من دست گذاشته بود. در حالی که اخم و تخم به کلی فراموشم شده بود به التماس افتاده بودم که بگوید چه خبر است و حالا او بود که می خندید، و به شوخی اخم کرده بود.
در جوابم با لحنی با مزه گفت: مجازات آدم اخمو انتظاره، التماس فایده نداره.
این مرض که در مورد سوال هایی که ذهنم را کنجکاو می کرد صبر نداشتم، کلافه ام کرده بود. به تمام ترفندهایی که بلد بودم متوسل شدم، از ناز و عشوه و التماس گرفته تا قهر و دعوای ساختگی.
ولی آخر هم نگفت، تا رسیدیم دم خانه با تهدید گفتم: نمی گی؟!
مصمم غلیظ و کشیده گفت: نه!
گفتم: خیله خب. و با عصبانیت پیاده شدم و در را محکم به هم زدم.
سرش را از شیشه بیرون آورد و پرسید: خیله خب چی؟!
با لجبازی گفتم خیله خب حالا بهت می گم و زنگ را فشار دادم.
دنبالم آمد، خندان و سرحال. خنده هایش بیشتر عصبی ام می کرد.
با کج خلقی و عجله با مادر و امیر و علی که توی هال بودند سلام کردم و از پله ها بالا رفتم.
امیر گفت: خوبه دیگه حمالی ها رو ما می کنیم، اخم و تخمش رو تو.
بعد رو به محمد کرد و پرسید: اینم زنه تو گرفتی؟ غیر از اخم و تخم و بداخلاقی کار دیگه ام بلده؟!
مادر به اعتراض گفت: امیر!!!
امیر گفت: مادر جان، مه که سربچه مردم رو کلاه گذاشتیم، بگذار اقلا خودمون بگیم دلش خنک شه....
چند تا پله برگشتم پایین و از بالای نرده ها دولا شدم و با دهن کجی و حرص به امیر گفتم: کلاه سر اونی می ره که زن تو بشه آقا، دلت به حال خودت بسوزه نه دوست عزیزت.
امیر با خنده گفت: حالا این قدر دولا نشو می افتی، محمد یکباره از دستت راحت می شه ها.
بدون این که جواب بدهم عصبانی از پله ها بالا رفتم. صدای امیر هنوز می آمد که جیغم بلند شد. فریادی از شادی و تعجب و حیرت. اتاق به کل شکل دیگری شده بود. روبرو یک کتابخانه حصیری ظریف بود که کتاب ها را منظم و مرتب تویش چیده بودند و کنارش گلدان نخل مرداب و جلوی آن میز تحریر، تختمان زیر پنجره بود و کنارش یک آباژور قشنگ روشن بود. مبل راحتی جای قبلی میز تحریر بود و یک دسته گل رز و مریم که فضای اتاق را پر از عطر گل مریم کرده بود، روی میز قرار داشت، درست مثل دسته گل روز تولدم.
رور تولدم؟!!
امروز اول دی بود؟!! وای پس تولدم بود و دیر کردن محمد برای این کارها بوده و منظور امیر از حمالی لابد جا بجا کردن همین وسایل؟
در حالی که از شادی روی پا بند نبودم، با هیاهو و سر و صدا از پله ها سرازیر شدم. آن ها هم به دنبال سر و صدای من توی پله های طبقه دوم آمده بودند. سه پله مانده به کف هال نمی دانم پایم پیچ خورد یا لیز خورد، خلاصه قبل از این که بفهمم چه شده، مثل توپ خوردم زمین. آن قدر سریع افتادم که حتی دردم نیامد و از حرف امیر که به محمد می گفت – بی چاره! به جای این آت و آشغال ها برای این یک جفت چشم بخر جلوی پایش رو ببینه – من که هنوز ذوق زده اتاقم بودم از ته دل ریسه رفتم.
خنده ام هم از شادی بود و هم از حرف امیر و آن قدر شدید که نمی توانستم جواب مادر و محمد را که با نگرانی دست و پایم را تکان می دادند که نکند شکسته باشد، بدهم. و رگبار متلک های با مزه امیر هم نمی گذاشت خنده ام بند بیاید. وقتی بالاخره نفسم بالا آمد در جواب مادر و محمد که می گفتند معلومه حواست کجاست؟
گفتم : به خدا نمی دونم چی شد؟!
امیر در حالی که می رفت پایین، رو به مادرم گفت: بفرمایین تازه شما می گین این بنده خدا رو محمد را می گفت دلداری هم ندین، چهار تا پله رو نمی دونه چی شده؟ شانس آوردیم دم پشت بوم نبود.
آن روز آن قدر خوشحال بودم که حرف های امیر ناراحتم که نمی کرد هیچ، تازه خودم بیش تر از همه می خندیدم. وقتی مادرم هم دنبال امیر از پله ها پایین رفت، بی محابا پریدم توی بغل محمد و با شور و شوق صورتش را غرق بوسه کردم، در حالی که به جای من او ناراحت بود که مبادا صدای ما پایین برود و مدام می گفت هیس و سعی داشت آرامم کند.
آخر هم وقتی دید حریف من نمی شود، همان طوری بغلم کرد و از پله ها بردم بالا توی اتاق خودمان. اتاقی که عطر گل مریم و بوی عشق با هم معطرش می کرد. اتاقی که می توانست اولین خانه خوشبختی ما باشد و من نگذاشتم.
هنوز هم وقتی یاد آن لحظه ها می افتم دست هایم می لرزد و چشم هایم پر از اشک می شود. اشک ندامت، اشک حسرت، اشک افسوس، افسوس برای بهشتی که از دست رفت و جهنمی جایگزینش شد که شعله هایش سال ها روح و قلبم را سوزاند و خاکستر کرد، ولی از حرارتش اندکی کاسته نشد.
کتابخانه اش هنوز هم توی اتاقم است و آباژورش کنار تختم. آباژوری که کلاهکی سفید بر روی پایه ای از گلدان چینی داشت که رویش نقاشی بسیار لطیف و کمرنگی کشیده بودند، نقاشی با رنگ ملایم مثل رویا و درست همان طور هم اتاق را روشن می کرد، با نوری ضعیف و ملایم مثل رویا.
و باز مثل سال قبل یک جعبه کوچک که این بار لای گل ها بود. حتی انتخاب هدیه هایش هم ظرافتی خاص داشت. توی آن جعبه، دو تا حلقه بود جدا از هم، یکی حلقه ای مات و براق که به نظر نقره ای- طلایی می آمد و دیگری حلقه ای که روی انگشت هفت می شد و پر از نگین های ریز بود و دوتایی توی دست یک انگشتری ظریف و زیبا می شد.
به پیشنهاد محمد حلقه ساده را پشت انگشتر نامزدی ام و حلقه دیگر را جلوی آن دستم کردم. با این که سه تا حلقه بود، به خاطر ظرافت، هر سه شان توی دست مثل یک انگشتر پهن زیبا می شدند. از نگاه کردن به انگشت هایم سیر نمی شدم.
من صورت او را می بوسیدم و او دست مرا که می گفت مثل بچه هاس، ظریف و نرم و سفید.
نمی دانم چه مدت گذشته بود که صدای امیر که از پایین صدایمان می زد ما را به خودمان آورد.
حلقه اش هنوز به دستم است، مثل گردنبندش که همیشه به گردن دارم. وقتی رفت نه او حلقه اش را پس داد، نه من یادگاری هایش را و هیچ کس هم سوالی نکرد و من هیچ وقت نفهمیدم که او حلقه اش را مثل من پیش خودش نگه داشت یا نه؟

ادامه دارد ...

SonBol 02-10-2009 12:35 AM

همان شب محمد گفت: از این جمعه به بعد با هم می ریم کوه.
و سه روز بعد بالاخره با اکراه و بی میلی برای اولین بار، همره امیر و محمد به کوه رفتم. ساعت پنج صبح بود که محمد با هزار زحمت بیدارم کرد. من آن قدر خواب آلود بودم و پلک هایم سنگین بود که به زحمت می توانستم از لای چشم ها نگاه کنم. در حالی که با حسرت رختخواب گرم را نگاه می کردم و بر خلاف محمد و امیر، با تبلی حاضر می شدم، با خود می گفتم چه کار بیهوده و مسخره ای است که آدم صبح زود، آن هم روز تعطیل از رختخواب گرم و خواب جدا بشود و راه بیفتد و برود کوه!

اصلا هیچ آدم عاقلی توی این سرما و این موقع صبح ممکن است الان بیرون باشد؟!

چشم هایم آن قدر می سوخت که با وجود شوخی و خنده های امیر و محمد توی ماشین، باز هم خوابم برد.

وقتی رسیدیم هوا تاریک و روشن بود. از دیدن آن همه آدم، از پیر و جون و حتی بچه، که تنها یا دسته دسته به کوه آمده بودند، بهتم زد و فکر کردم پس فقط عقل محمد و امیر کم نیست!

روحیه شاد و سرحال اکثریت آدم هایی که می دیدم از هر چیز دیگری عجیب تر بود. هیچ نشانی از خواب آلودگی و اکراه در صورت کسی نبود. انگار به جای همه آن آدم ها من بودم که عزا گرفته بودم.

امیر به شوخی گفت: محمد ! الان همه می فهمن زنت از اون کوهنوردهای قهاره که اگر سرش بره کوهش نمی ره ها!!!

و در جواب نگاه پر از غیظ من، خندان گفت: باورت نمی شه؟! به جان خودم قیافه ت از سه فرسخی نشون می ده به چه عشقی اومدی از این منظره و هوا و طبیعت استفاده کنی!

بعد قاه قاه خندید.

محمد به طرفداری از من گفت: انگار دفعه های اول خودمون رو یادت نیست....

امیر پرید وسط حرفش: والله اگر این مثل که می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست..

درست باشه، اون وقت محمد جان برایت متاسفم . بی خودی به دلت صابون نزن...

صدای جواد که می گفت: امیر دوباره چه خبره، صبح اول صبح معرکه گرفتی . حرف امیر را قطع کرد و چشممان به آن ها افتاد، جواد و ثریا که سرحال و قبراق به ما نزدیک می شدند.

نمی دانم آن روزها واقعا چه مرگم بود؟! چطور آن صبح های با طراوت و سرزدن آفتاب را از دامنه کوه نمی دیدم، در حالی که تمیزی و پاکی هوا روح را تازه می کرد و رود جاری آدم ها با رویی گشاده پیچ و خم ها را طی می کرد.

با این که هوا سرد بود، کمی که راه رفتیم نور خورشید که کاملا طلوع کرده بود و تلاش و فعالیت که به خاطر سر بالا بودن راه، برای من سخت بود باعث شد گرمم بشود. کاپشنم را در آوردم که صدای محمد از پشت سرم بلند شد: مهناز، زود کاپشنت رو بپوش.

چرا؟ گرممه!

می دونم، ولی قبل از این که عرق کنی باید این کارو می کردی، نه حالا. سرما می خوری.

از گرما کلافه بودم.

در حالی که کمکم می کرد، گفت: تنت کن، یک جا می شینیم برای صبحونه، عرقت که خشک شد، درش بیار.

وقتی به قهوه خانه رسیدیم، با این که آرام آرام راه آمده بودیم، پاهایم ضعف می رفت و کاملا خسته شده بودم و از دیدن تخت و جایی برای نشستن، کلی ذوق کردم.

ثریا طوری که انگار حال مرا درک می کند، گفت: خیلی خسته شدی، نه؟!

توی نگاهش مهربانی خاصی بود، یک مهر مخلوط با حمایت که آدم قادر نبود در برابرش مقاومت کند.

با لبخند جواب دادم: خیلی.

دفعه های اول همیشه همین طوره، ایشاالله کم کم عادت می کنی.

محمد و امیر و جواد که برای آوردن چای و وسایل صبحانه رفته بودند، سر رسیدند و امیر دنباله حرف های ثریا را گرفت: بله دیگه، وقتی دورترین مسیری که آدم پیاده روی کرده باشه مسیر خونه تا مدرسه یا خونه مریم خانوم باشه، اوضاع بهتر از این نمی شه. به جان خودم الان مهناز فکر می کنه قله رو فتح کرده، مگه نه؟

به جای من که با دلخوری نگاه می کردم، ثریا گفت: اگه این فکر رو هم کرده باشه همچین اشتباه نکرده. مثل این که خودتون رو یادتون رفته. همین قدر که این مسیر رو پا به پای ما اومده، آفرین داره.

بعد رو به من اضافه کرد: مهناز جون، به حرف های آقایون گوش نده، بیشتر اعتماد به نفسشون رو از ضعیف دونستن خانم ها تامین می کنن.

جواد در حالی که لقمه ای بزرگ را نزدیک دهانش نگه داشته بود، گفت: امیر، تو نمی تونی خفه شی؟ حالا دوباره از صبح جنگ حقوق زنان در می گیره. هر دفعه این غلط رو می کنی نتیجه اش رو هم می بینی، بازم از رو نرو، خوب؟!

امیر خندان گفت: هیچ هم بی نتیجه نبوده، همین ادامه جنگ نشون می ده که هنوز حقانیت قضیه اثبات نشده، بعد، در حالی که به سمت ثریا اشاره می کرد، ادامه داد: و بعضی ها نتونستن پیروز بشن.

محمد همان طور که چای می ریخت توی گوش من که محو تماشای اون سه تا بودم، گفت: صبحونه ت رو بخور، این ها کار همیشه شون است. آروم آروم عادت می کنی.

جا خوردم و با تعجب فکر کردم یعنی همیشه ثریا هم همراهشان بوده؟ پس چرا تا حالا هیچ وقت به من حرفی نزده اند؟! بی اختیار فکرم مشوش شد و چیزی درونم آتش گرفت و یک حس آزار دهنده با شدت توی وجودم بیدار شد. حسی مهار نشدنی و ناشناس که در عین تلخی باعث خشمی سرکش می شد، ولی وقت آن نبود که خشمی را که توی دلم بود، بروز دهم. همین باعث می شد سایه ای که روی افکارم افتاده بود، نا خود آگاه روی صورتم اثر بگذارد.

صدای محمد مرا از آن حال در آورد: حالا اگه بخوای می تونی کاپشنت رو در بیاری.

ثریا پیشنهاد کرد: به خاطر مهناز جون این دفعه تا جای همیشگی نریم.

ولی محمد گفت: نه! شماها که می تونین برین. ما آروم تر می آییم و هر جا دیگه مهناز نتونست می شینیم و منتظر شماها می شیم.

همه قبول کردند و راه افتادند و من با ناراحتی از این که دوباره باید راه می رفتم، کیف و کاپشنم را برداشتم و با اوقات تلخ راه افتادم.

امیر در حالی که نگاهش به جواد بود ولی شیطنت در چشمانش موج می زد و معلوم بود منظورش به ثریاست گفت: جواد می گم چطوره از این جا تا قهوه خونه بعدی مسابقه بدیم ببینیم بالاخره این احساس قدرت ما به حق است یا نا حق.

ثریا هم در جواب با خنده از من پرسید: می دونی چیزی که در آقایون خیلی قابل تحسین است چیه؟

امیر فوری گفت: معلومه گذشت و قدرتشون!

ثریا با خنده ای معنی دار گفت: نه اشتباه کردین. رویشون است که همتا نداره.

و همان طور بحث کنان از ما دور شدند و رفتند.

محمد به من که هاج واج نگاهشان می کردم، گفت: تعجب کردی؟! گفتم که این ها همیشه همین طورن. حالا تا برگردن همین جور توی سر و کله هم می زنن، بیا بریم.

چیزی نگفتم. باریکی راه و آدم هایی که زنجیروار کنار ما حرکت می کردند، باعث می شد وقتی برای حرف زدن نباشد. این سکوت مرا بیشتر توی دنیای افکار مزخرفی که به سرم راه پیدا کرده بود، غوطه ور می کرد. دیگر چیزی از طبیعت اطراف نمی دیم. حرص این که چرا در این همه مدت محمد هیچ وقت اشاره ای به این نکرده که ثریا هم همراه آن ها بوده، رهایم نمی کرد. آن روز وقتی به این افکار مزاحم میدان دادم، اولین قهر و اختلاف جدی ما پیش آمد.

انگار زبانم قفل شده بود. بقیه روز را در جواب حرف های محمد و دیگران به یک بله و نه اکتفا کردم و وقتی هم نزدیک ظهر برگشتیم خانه، در جواب سوال های او فقط با اخم های درهم، گفتم خسته ام. و بعد خوردن ناهار خوابیدم.

نزدیک غروب بود که چشم باز کردم. از نور چراغ مطالعه فهمیدم که محمد پشت میز است. غلت زدم و پشت به او رو به دیوار دراز کشیدم.

با لحنی دلخور گفت: چبه، خیال نداری بلند شی؟

جواب ندادم. کتابش را محکم بست و آمد پشت سرم و روی لبه تخت نشست. با صدایی که معلوم بود سعی می کند عصبی بودنش را پنهان کند، گفت: بلند شو باهات کار دارم.

نشستم، در حالی که بی حوصله بودم و بدون این که سرم را بلند کنم با ناخن هایم ور می رفتم.

خیلی شمرده گفت: خستگی ات رفع شده؟!

با سر جواب مثبت دادم.

حالا می شه بگی این رفتارها به خاطر چیه؟!

کمی نگاهش کردم و بعد در سکوت باز سرم را پایین انداختم. هم دلم می خواست بگویم، هم نمی خواست. فکر این که به خاطر ثریا ناراحتم، دلیل ضعف و حسودی است و نمی خواستم او چنین فکری در مورد من بکند و می خواستم بگویم، چون این فکر مثل چکش مغزم را سوراخ می کرد که چرا به من چیزی در این مورد نگفته است.

سر در گم بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم که صدای تقریبا بلند محمد با لحن تهدید آمیزش باعث تصمیمم را بگیرم، با لحنی که رگه های خشم داشت، گفت: ببین! این بار آخره که دارم می پرسم، می گی چی شده یا نه؟

لحن خشمگین و تهدید آمیزش مرا که خودم را طلبکار می دانستم، سر لج انداخت.

بدون این که حرف بزنم با موهایم که روی شانه ام ریخته بود ، خودم را سرگرم کردم و او هم عصبانی برگشت پشت میز.

من هم خواستم با عصبانیت از تخت بیایم پایین که از درد ماهیچه های پایم نا له ام بلند شد. پاهایم چه دردی می کرد. محمد بر خلاف همیشه نه نگاهم کرد نه سوال. و این مرا در لجبازی مصمم تر کرد.

دیگر تا آخر شب و موقع خواب حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد و برای اولین بار شب به حالت قهر خوابیدیم. پشتم را به او کرده بودم، ولی مثل مرغ سرکنده زجر می کشیدم و او هم برای اولین بار حتی یک ذره ملایمت نشان نداد. نمی دونم چقدر از شب گذشته بود که خوابم برد. کنار او و دور از آغوشش پرپر می زدم و درد می کشیدم. تا این که از خستگی از هوش رفتم و صبح با صدای ضربه هایی که به در می خورد از خواب پریدم.

مهناز ! مهناز! پاشو دیرت شد. امیر منتظره!

با تعجب از جا پریدم چرا امیر؟ به کنارم نگاه کردم، رفته بود.

محمد نبود. وحشتی گنگ به دلم چنگ انداخت. کی رفته بود؟ چی شده که امیر می خواهد مرا ببرد؟ نکنه برنگرده؟ اضطرابی خفقان آور ذهن و وجودم را در خودش پیچاند و آن روز تا غروب به من چه گذشت!

سر کلاس منگ و آشفته بودم و چیزی از درس ها نفهمیدم. درد ماهیچه های پاهایم انگار دو برابر شده بود و من در دلهره ای عجیب گرفتار بودم و در عین حال، پشیمانی از عملم داشت دیوانه ام می کرد.انگار چند ماه بود که از او دور بودم. دلم برایش پر می زد و غرق بیم و امید، فقط منتظر غروب بودم. ساعت ها به کندی می گذشت. انگار آن روز خورشید خیال نداشت غروب کند. نزدیک غروب از اضطراب داشتم خفه می شدم.

اگه شب نیاد چی؟!

وقتی ساعت معمول آمدنش رسید، نفسم داشت بند می آمد. قرار و آرام نداشتم. برای این که مادرم و سایرین پی به احوالم نبرند خود را توی اتاقمان حبس کردم، ولی نیامد. پدرم آمد، امیر برگشت، ولی از محمد خبری نبود. حتی تلفن هم نزد. مثل دیوانه ها از این طرف به آن طرف می رفتم و دست به دست می مالیدم. حتی برای سلام کردن به پدرم هم پایین نرفتم.

صدای مادر که از پایین صدایم می زد، مجبورم کرد جواب بدهم.

مهناز! محمد کی می آد؟ آقاجونت شام می خوان. چرا نمی آی پایین؟!

دلم فرو ریخت. چه باید می گفتم؟ محمد جزئی از وجودم شده بود و بدون او سر در گم و گیج و درمانده بودم.

مامان، شما شام بخورین، منم درس دارم بعدا با محمد شام می خورم.

پدرم از پایین گفت: یعنی دیگه تو اندازه یک سلام هم برای ما وقت نداری؟

شرمنده رفتم پایین و سلام کردم و عذرخواهی و بعد مستاصل دویاره به بهانه درس به اتاقم پناه بردم. نفسم از غصه انگار دیگر بالا نمی آمد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشت داشت قلبم را سوراخ می کرد.

اگه برنگرده؟ اگه شب نیاد؟ بدون اون....

صدای زنگ در مثل ناقوس خوشبختی از جا پراندم، تا نیمه پله ها دویدم و از بالای نرده ها دولا شدم. خودش بود، چهره اش چقدر خسته بود. در جواب مادرم با رویی گشاده توضیح می داد که چرا دیر آمده و من که از هیجان درست نمی شنیدم، همه وجودم نگاه شده بود.

پدرم گفت: پس زود باش لباست رو عوض کن، بیا که مردیم از گرسنگی.

امیر طبق معمول خندان گفت: زنت هم از بس خوابیده خسته س. تازگی ها زرنگ شده دیگه صاف و ساده نمی گه خواب بودم، می گه درس دارم! صداش کن بیاد می خواهیم شام بخوریم.

دوان دوان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفسم از دویدن و شوق به شماره افتاده بود به دیوار پشت در تکیه دادم، صدای ضربان قلبم داشت گوشم را کر می کرد که با سری زیر انداخته وارد شد.

در را بستم و بدون لحظه ای درنگ از گردنش آویختم. از دیروز تا آن ساعت مثل یک سال گذشته بود و احساس می کردم مدت هاست از او دورم. بدون این که حرفی بزنم در حالی که از نگاه غمگین و خسته چشم هایش دیوانه شده بودم، مثل بچه ها فقط می خواستم خودم را توی بغلش قایم کنم.

انگار می خواستم از وجودش مطمئن بشوم. خدایا چقدر این چشم ها و این وجود برایم عزیز بود! چطور توانسته بودم برنجانمش یا آزارش بدهم؟

هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد، تنها لبخند شیرین او بود که باعث می شد آرامش به قلبم برگردد. با صدای امیر که از پایین با بی صبری و طعنه می گفت محمد رفتی اونو بیاری خودتم خوابت برد؟! از آغوشش بیرون آمدم، در حالی که احساس می کردم باری به سنگینی همه دنیا از شانه ام برداشته شد، ولی افسوس که این اولین بار، آخرین بار نبود،بلکه آغاز اختلافاتی بود که مثل آتشی که از یک جرقه شروع بشود گسترش پیدا کرد و خرمن هستی ام را به آتش کشید.

کاش آن شب در جواب اصرار های محمد علت ناراحتی ام را گفته بودم و سر و ته قضیه را با شوخی به هم نمی آوردم، تا قضیه اساسی حل می شد. ولی اشتباه کردم. خشت اول را کج گذاشتم، این بود که دیوار تا ثریا کج رفت.

آن شب گذشت و آرامش ما فقط تا جمعه بعد طول کشید.



ادامه دارد ...


SonBol 02-10-2009 12:37 AM



http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpgالان وقتی به آن روزها فکر می کنم حتی یادم نمی آید اولین بگو مگو ها بر سر چه بود؟ فقط یادم است به زور می رفتم و با اوقات تلخ برمی گشتم. سر بهانه های جزئی قهر و بد اخلاقی می کردم و روز را به هر دویمان تلخ می کردم. شاید در نهان هدفم این بود که محمد را از کوه رفتن منصرف کنم. فکر می کردم به این طریق دلزده اش می کنم، غافل از این که به مرور از خود من که باعث این جریان بودم خسته و دلزده می شود. وضع وقتی بدتر شد که آرا آرام رو در بایستی را کنار گذاشتم و جلوی بقیه هم حفظ ظاهر نکردم و همین درگیری های ما را دامنه دارتر و قهر ها را طولانی تر کرد و تقریبا بیش تر روزهای هفته با هم سرسنگین بودیم. و چون محمد سال آخر بود و درس هایش سنگین و فشرده و از طرفی دنبال کار پذیرش از دانشگاه های خارج از کشور بود و به دنبالش سخت مشغول خواندن زبان، مثل گذشته زیاد وقت آزاد نداشت.

آن قهرها در زمان کمی که با هم بودم، باعث می شد فاصله مان بیش تر و بیش تر بشود.

یکی از همان روزها بود که محترم خانم وقتی در خانه شان منتظر محمد بودم، سر صحبت را باز کرد و حرف را به عروسی و رفتن محمد به خارج کشید و گفت:

مادر، تو سعی کن منصرفش کنی. محمد اندازه خودش درسش رو خونده. آینده ش هم که غصه ای نداره، باباش پشتش است، واسه چی بره چند سال هم آواره دیار غربت بشه؟ بلکه تو با مهربونی بتونی نرمش کنی. همین طور که از وقتی عقد کردید نتونسته ازت جدا بشه، حالا هم یه خورده بهش سخت بگیری، البته نه با قهر و دعوا، با ناز و نوازش و مهربونی بلکه قبول کنه نره. من می دونم به خاطر این که فکر رفتن توی سرشه، نمی خواد عروسی کنه و زندگی پهن کنه، مبادا پا گیر بشه. حقیقتش می ترسم اینم مثل عموهاش بره اون جا بند بشه. راستش، اون دفعه که حرف شده بود که شاید حامله باشی، خدا می دونه چقدر ذوق کردم.

من در حالی که رنگ به رنگ می شدم سرم را پایین انداختم.

محترم خانم با خنده گفت: خجالت نکش مادر جون، چرا سرخ شدی؟ به جان محمد قسم که تو با فاطمه و زری برای من فرقی نداری. حالا حامله هم شده بودی، مگه جرم و جنایت کرده بودی؟! تو به محمد نگاه نکن که ماشاالله همه کارهایش یه جور دیگه س. با فاطمه بی چاره چقدر اوقات تلخی کرد تا رفتین و برگشتین. خلاصه مهناز جون، محمد که حرف حرف خودشه، من امیدم به توست. ببین می تونی... خندید گولش بزنی بلکه راضی بشه، اصلا می دونی چیه حامله هم بشی هیچ وقت طاقت نمی آره تو رو بگذاره و بره. یکی دو سال هم که بگذره دیگه سرش به زندگی گرم شده دنباله اش رو نمی گیره. خودت هم دلت شور درس خوندنتون نزنه، ایشاالله راضی که بشه میاین این جا، پیش خودم. تو هم با خیال راحت درست رو بخون. اگه بهونه کارو هم گرفت باور نکن، بیخود می گه. الان هم اندازه یه زندگی در آمد داره، هر چی مهدی طلبکاره این بچه م ملاحظه کاره. از بس توی پول گرفتن حیا به خرج می داد، حاج آقا واسه این که بهش سخت نگذره، از وقتی مهدی زن گرفت، سه تا سهم مساوی براشون تعیین کرد و جای سرمایه داد بهشون و گفت خواستین خودتون باهاش کار کنین، نخواستین من باهاش کار می کنم، ماه به ماه عادیش رو می ریزم به حسابتون. خلاصه مهدی پول رو گرفت، مرتضی هم خودش داره با پوله کار می کنه. ولی پول محمد دست حاج آقاس و ماه به ماه می ریزه به حسابش، خلاصه برای خرجی هم مشکل نداره، اگه گفت بدون بهونه س.

چقدر ته دلم از حرف های محترم خانم ذوق می کردم و فکر می کردم راستی اگه می تونستم محمد رو راضی کنم، چقدر خوب می شد.بی چاره محترم خانم خبر نداشت که خودم از همه بیشتر دلم می خواهد که از شر درس راحت بشوم و دلم شور چیزی را که نمی زند، همان درس است. ولی در مورد بچه احساس غریبی داشتم. فکر می کردم خیلی عجیب و زود است که بچه دار بشوم.

ازدواج، رفتن به خانه خودم و تنها شدن با محمد آرزویم بود، ولی بچه دار شدن برایم مفهومی ناشناس و دور از ذهن بود. لااقل توی این یک مورد عقلم رسیده بود که هنوز قابل مادر شدن نیستم!

به هر حال به فکر فرو رفتم که چطور محمد را راضی کنم. خصوصا که از فاصله ای که داشت بینمان ایجاد می شد دل گرفته و نگران بودم. بقیه روز توی این فکر بودم تا شب.

آن شب طبق معمول غرق کتاب هایش بود و من غرق نقشه کشیدن. و چون با هم سر سنگین بودیم، نمی دانستم چطور باید شروع کنم و چه بگویم؟ وقتی هیچ حرفی به ذهنم نرسید، از آن جا که دلم برای سر به سر گذاشتن با او تنگ شده بود، یکدفعه بی مقدمه رفتم کنارش، کتابش را بستم و فوری نشستم روی کتاب.

محمد با تعجب و حیرت از رفتار من، مبهوت گفت: ا! مهناز چه کار می کنی؟ کتاب امانته خراب می شه.

با لحنی بچگانه و لوس گفتم: به جهنم! بگذار خراب بشه تا دیگه بهت امانت ندن.

در حالی که سعی می کرد از روی کتاب بلندم کند، گفت: به جهنم؟!! دست شما درد نکنه. اون وقت می دونی چقدر بابت هر کدوم این ها پول بدم؟! از اون گذشته باز دوباره لباس های منو پوشیدی؟!

منظورش پلیورش بود. فهمیدم می خواهد حواسم را پرت کند، همان طور که داشتم مقاومت می کردم که نتواند از روی کتاب بلندم کند، یکدفعه گفتم:

من این حرف ها سرم نمی شه، بیخودی حرف تو حرف نیار که حواس منو پرت کنی. کی عروسی می کنیم؟!

جا خورد، بهت زده صاف نشست و من را با تعجب نگاه کرد. پرسید: چی گفتی؟!

تک تک و شمرده تکرار کردم: کی عروسی می کنیم؟!

ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و بعد از چند لحظه مکث با نهایت مهربانی از روی میز بلندم کرد و نشاندم روی پاهایش، درست مثل یک بچه لوس. دوباره او شد یک پدر مهربان و صبور و من یک بچه ننر و زبان نفهم.

در حالی که چشم هایش برق شیطنت و شوخی داشت، گفت: والله، اگه منظورت جشن و لباس عروس پوشیدن و این حرف هاست که یادمه عروسی کردیم ولی اگه منظورت اون یکی عروسی هم هست....

در حالی که چشم هایم گرد شده بود با پرخاش و اعتراض پریدم وسط حرفش: محمد!

در حالی که از ته دل می خندید گفت: تو پرسیدی کی عروسی می کنیم، نپرسیدی؟!

منظورم اونی نبود که تو می گی.

همان طور خندان و شیطنت بار گفت: پس چی بود؟!

در حالی که خودم را هم عصبانی و هم خجالتزده نشان می دادم گفتم: منظورم رفتن خونه خودمون بود.

که در حقیقت باز همونه که من می گم، نه؟!

دیگر جیغم در آمد. او می خندید و من که حرصم گرفته بود کتابش را که می دانستم رویش حساسیت دارد برداشتم و سعی کردم فرار کنم.

همان طور که نگهم داشته بود و می خندید، گفت: مهناز جون من! کتاب رو بگذار زمین. خواهش می کنم.

بعد از جا بلند شد، کتاب را از دستم درآورد و گذاشت روی میز و دوباره بغلم کرد و از میز دورم کرد.

آن قدر که وانمود می کردم، ناراحت نبودم ولی از این کشمکش، از این که خودم را برایش لوس کنم لذت می بردم و به حالتی که انگار می خواهم فرار کنم، هنوز دست و پا می زدم.

در حالی که سعی می کرد آرامم کند، گفت: عزیزم، گفتم ببخشید دیگه، شوخی کردم، حالا بفرمایین من گوش می کنم.

همان طور دست و پا زنان گفتم: گوش نمی کنی، اذیت می کنی.

خندان لب تخت نشست و مرا هم به زور نشاند روی پایش. رویم را به حالت قهر برگرداندم. صورتم را برگرداند و توی چشم هایم نگاه کرد. دیگر او فهمیده بود وقتی توی چشم هایم نگاه می کند تسلیم می شوم.

بعد با لحنی سرشار از محبت گفت: آدم، خوشگل تنها که باشه، فایده نداره، باید خوش اخلاق هم باشه تا بشه یک ماه کامل. از اون گذشته من همه جور ماه دیده بودم غیر از ماه اخمو!! حالا مثل یک دختر خوب اخم هاتو باز کن تا در مورد عروسی – کلمه عروسی را باز با کنایه و شیطنت به زبان آورد – صحبت کنیم.

این بار از طرز نگاهش و تکیه بامزه و معنی داری که روی عروسی کرد، نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.

خوب حالا شد. اگه بدونی خنده هایت چقدر قشنگه هیچ وقت اخم نمی کنی. حالا بفرمایین.

در حالی که انگشتم را به علامت تهدید تکان می دادم با لحنی تهدید آمیز گفتم: محمد، به خدا اگه اذیت کنی...

حرفم را قطع کرد، انگشتم را توی هوا گرفت و بوسید و گفت: شما، اگه تهدید هم نکنی، فرمانتون اجرا می شه، بفرمایین!!

گفتم دیگه. توی بدجنسی می دونی چی می گم. خودتو به اون راه می زنی.

دوباره خندید و گفت: باور کن اولش جا خوردم و فکر کردم منظورت همونه.

با رنجیدگی و اخطار گفت: محمد!!!

ا ! می گم یک لحظه فکر کردم. خیله خب ببخشید که اشتباه فکر کردم. بعد از اون، عزیز دلم، هنوز هم تو درس داری و هم من، قرار ما از اول هم این بوده که درس هر دومون تموم بشه. نه؟! شما اون اول که صحبت کردیم نگفتین که برای عروسی! عجله داری.

عروسی را کش دار و با طعنه گفت.

تا دهنم را باز کردم، دستش را آرام روی دهنم گذاشت و ادامه داد: از اون گذشته، الان تا سالگرد خانم جون خودت می دونی که همچین چیزی امکان نداره، اما اگه منظورت همون عروسی هم هست که من می گم، باشه هر وقت شما بگی!....

باز قصد سر به سر گذاشتن داشت. به روی خودم نیاوردم. گفتم: حالا کی گفته جشن بگیریم. وسایلمون رو می بریم خونه شما و بی سر و صدا زندگی رو شروع می کنیم. اون طوری حرف و سخن نمی شه و عیبی نداره.

یکدفعه حالت نگاهش عوض شد، با موشکافی و دقت توی چشم هایم خیره شد و پرسید:راستش رو بگو چی شده که این فکر توی سر تو افتاده، من و تو الان هم با همیم. یک چیزی شده که تو این حرف رو می زنی. حرفی شده؟! آقا جون اینا چیزی گفتن؟!

فکر کرده بود که خانواده ما چیزی گفته اند. دستپاچه و هول گفتم نه بخدا، خودم خودم خسته شدم و از دهنم در رفت: اصلا مامانت هم.... حرفم را قطع کرد. بند را آب داده بودم و محمد فوری هشیار شد.

پس این آش رو مادر عزیز خودم پخته. آره؟ توصیه نکرده اگه بچه دار بشی بهتره؟!

ماتم برد چقدر جنس این محمد خراب بود. در حالی که از روی پایش بلند می شدم، با غیظ گفتم نخیر. و سعی کردم توی چشم هایش نگاه نکنم. ولی محمد که دست هایم را نگه داشته بود، نمی گذاشت که بروم.

مهناز! توی چشم های من نگاه کن.

با تمام نیرو سعی داشتم دستم را از دستش در بیاورم، ولی موفق نمی شدم. می خواستم با سر و صدا کردن خودم را آزاد کنم و از جواب دادن رو در رو فرار کنم.

ولی او که خونسرد و آرام نشسته بود و تقلا کردنم را نگاه می کرد ، گفت: بی خودی شلوغ نکن. می دونی که تا خودم نخوام نمی تونی دست هایت رو در بیاری. در ضمن گفتن یا نگفتن تو فرقی نمی کنه. این حرف ها رو خودم قبلا ازشون شنیدم، حالا که از من نا امید شدن دست به دامن تو شدن، نه؟!

از بی عرضگی خودم لجم گرفته بود. حرفش را نشنیده گرفتم و به تقلا کردن ادامه ولی بالاخره خسته شدم و ولو شدم توی بغلش و با حرص و لج گفتم: فقط حیف که زور تو از من بیش تره!

با خنده گفت: اگه نبود چی می شد؟!

باز حرف بیوده زده بودم. دیدم راست می گوید، مثلا اگر زورم بیشتر بود چه کار می کردم؟ دست انداختم گردنش و بوسیدمش و خندان، در حالی که خودم را به مظلومیت می زدم، گفتم: هیچی، اون وقت راحت تر فرار می کردم.

یک آن احساس کردم، نگاهش بی تاب و ملتهب و کلافه شده، گونه ام را آهسته نیشگون گرفت و گفت: خوب بلدی حواس آدم رو پرت کنی، نه؟!

برای فرار از نگاهش در حالی که سرم را به آزاد کردن موهایم که به زنجیر گردنم گره خورده بود گرم می کردم، گفتم: نه که تو بلد نیستی!!!

سنگینی نگاهش را حس کردم که خیره به من مانده بود ولی من که تاب نگاه به چشم هایش را نداشتم، سرم را بلند نکردم تا این که با لحنی آرام و شمرده گفت:

بعضی وقت ها فکر می کنم، یعنی از این قدر که من تو را دوست دارم ممکنه کسی بتونه بیش تر کسی رو دوست داشته باشه؟!

سرم را بلند کردم، ضربان قلبم تند شده بود و احساس می کردم صورتم هم قرمز شده. هیچ نگفتم. دیگر اصلا یادم نبود چه می خواستم بگویم و از او بخواهم. محو تماشای صورتی بودم که برایم شیرین ترین و عزیزترین چهره دنیا بود و چشم هایی که آن شب نگاهش بی تاب و سوزان بود. در حالی که آن شب نه او می دانست، نه من که سالهای بعد – سال هایی که حاضر بودم هر چه دارم بدهم تا دوباره آن صورت و آن نگاه را ببینم و آن کلام را بشنوم و میسر نبود – هر چه بود افسوس بود و رنج و عذابی فرساینده و بی حاصل.

همیشه من همان سوال را از خودم خواهم کرد و رنجی جانسوز و تلخ خواهم برد. بی آن که صدایم در بیاید.

صدای مامان که برای شام صدایمان می زد، ما را به خودمان آورد، اگر نه شاید...

آن شب موقع خواب محمد با شوخی گفت: امشب اگه یکخورده دیگه چونه زده بودی، ممکن بود منو از راه به در کنی و حرفاتو قبول کنم.

با تعجب و حیرت پرسیدم: قبول کنی؟!

راحت گفت: آره.

با تردید پرسیدم: کدوم حرفم رو؟!

با خنده گفت: همون عروسی دومی رو که انکار می کردی.

از جا پریدم و با اعتراض گفتم: محمد! خودت خوب می دونی منظور من اونی نبود که تو می گی!

همان طور که دوباره به زور بغلم می کرد، خندان گفت: و تو هم خوب می دونی که بی منظور هم نبودی!

به همه انکاری که می کردم، ولی در کمال تعجب و ناباورانه مجبور شدم به خودم اعتراف کنم که راست می گوید. مهرش آن قدر در دل و جانم ریشه دوانده بود که واقعا می خواستم او مالک همه وجودم باشد. او همان فاتح سزاواری بود که شهری را به او پیشکش می کردند.

آن موقع بود که به دنیای عجیب و تازه ای در درون خود پی بردم. دنیای خواستن و نیاز، نیاز و طلب و کشش جسم نه برای تمتع و لذت، برای یکی شدن، برای متعلق کامل شدن به کسی که مالک روح و روانم بود و فهمیدم دیگر از دوران سادگی دخترانه فاصله گرفته ام و بدون این که متوجه بشوم، بی اختیار پا به دنیای زنانه گذاشته ام.

نه، من دیگر اصلا دختر ساده و چشم و گوش بسته قبلی نبودم. آرام آرام آدم دیگری شده بودم که با نگاه یک زن می دید و مثل یک زن حس می کرد و طلب. و چنین بود که نیاز و عطش و غریزه را شناختم. ولی نه غریزه حیوانی که با دیدی شهوانی و کامجویانه تنها به ارضای جسم می انجامد. در کنار او حتی خواستن و کشش جسمی هم برای من یک عالم دوست داشتنی بود که احتیاج بی نهایتم را به او نشانم می داد. وصل برای من، متعلق کامل شدن به او بود و کشف دنیایی دیگر از زندگی. من جزو آن دسته از بندگان خوشبخت خداوند بودم که اول روح و قلبم تصاحب شده بود و در پی آن جسمم به تسلیم قانع می شد. نه از آن بی چارگانی که جسمشان تمتع می شد و بعد تشنه و عطشان به دنبال ارضای روحشان حیران و سرگردان می شوند.

حالا می فهمم که بیش تر ناسازگاری ها، بدبختی ها و یاس و سرخوردگی های روحی آدم ها از همین اشتباه محض که شهوت پرستی در آغاز راه است ناشی می شود. درست مثل این که به جای ستون های یک خانه اول سقف را بنا کنی.

ارواح خوشبخت در این عالم آن هایی اند که ستون هایی از مهر و عشق و تفاهم و درک و وابستگی عاطفی و کشش روحی مبنای رابطه شان است و در انتها وصل جسم به عنوان سقف آن بنا می شود. غیر از آن و اگر از سقف بخواهی شروع کنی به جز سرگشتگی و دلزدگی و گمراهی، که آدم ها را به بیراهه می اندازد و خسته و افسرده، حیران و درمانده به حال خودشان می گذارد، حاصلی ندارد.


SonBol 02-10-2009 12:39 AM

بعد از آن شب دوباره مثل روزهای اول نامزدیمان به هم نزدیک شده بودیم و هر دو شادمان و خوشبخت بودیم. خوشبختی ای که دوام چندانی نداشت. چون آرامشمان تا هفته بعد طول کشید. نمی دانم چه شده بود که رفته رفته نسبت به محمد احساس مالکیت مطلق و حسادت کور و احمقانه پیدا می کردم و شدت این اخلاق مزخرف به مرور، ما را که در تنهایی خوشبخت بودیم در مواجهه با جمع و دیگران دچار مشکل می کرد.
کم کم توجه محمد، به هر چیز و هر کس برای من حکم اعلان جنگ را پیدا می کرد. به خیال خودم او را کامل می خواستم. نمی دانستم که او را دارم. او مال من بود، ولی من با منطق کور خودم، ابلهانه می خواستم عشق او را بیمه کنم و برای خودم نگه دارم، منتهی درست برعکس آنچه شرط عقل و درایت بود عمل می کردم و نمی دانستم.

معلوم است که تیشه ای برنده تر از نادانی برای از ریشه درآوردن آدم وجود ندارد و من نادانسته به دست خودم تیشه به ریشه وجودم می زدم. کافی بود توجه او را به چیزی حس کنم تا به چشم دشمن و هوو به آن چیز نگاه کنم.

کوه، کتاب درس، جواد ، ثریا و..... همه دشمن هایی بودند که می خواستم از پا درشان بیاورم و این جز به دلیل نادانی ام نبود که در یک بعد از دوست داشتن تا نهایت پیش رفتم و در ابعاد دیگر که درک و تفاهم و حفظ و نگاهداری عشق بود، درجا زدم و درماندم. حسادت کور و فکرهای احمقانه بالاخره جلوی پایم چاهی عمیق کند، چون دشمنی نبود که به جنگش بروم. دشمن من حماقتم بود و نمی فهمیدم. این بود که چون نه دشمن را درست می شناختم نه راه مبارزه را بلد بودم، به جای دشمن خودم و محمد را زخمی می کردم، رنج می دادم و عذاب می کشیدم و نمی فهمیدم.

یک بار محترم خانم درباره رفتار الهه حرف قشنگی به من زده بود که برای همیشه توی گوش من ماند. او گفته بود: مادر! خدا کنه بدی هایی که آدم می کنه، ریشه اش از نادانی باشه، نادانی رو هم خدا می بخشه، هم بنده خدا. ولی بدی هایی که از سر بدذاتی و قصد و غرض است، نه قابل بخشش است نه گذشت.

چیزی که من بعدها فهمیدم این بود که در هر دو حالت نمی شود از بدی انتظار خوبی داشت. بیهوده نگفته اند که: گندم از گندم بروید، جو ز جو. از طرف دیگر آزار رساندن و اذیت کردن دیگران لزوما نشانه بدذاتی نیست. کافی است کمی نادان باشی و به احساست میدان بدهی و در مورد آن نه تنها شک نکنی، به آن اطمینان هم داشته باشی. معلوم است اعتماد و اطمینان کورکورانه به خود یا دیگران، چه سرانجامی دارد. من هم آن روزها نادانی بودم که نمی دانست نادان است و به آنچه بودم راضی بودم و این بود که با سر به زمین خوردم و دیگر قد راست نکردم. بله، وقتی جهالت، حسادت و حماقت درهم آمیزند برای ویران کردن دنیا هم کافی است، چه برسد به زندگی.

یکی از آن جمعه های کذایی تولد ثریا بود، وقتی امیر با محمد در این مورد صحبت می کرد که کادو چه چیزی تهیه کنند، حرص دوباره توی وجودم جمع شد و فکم را به فشرد. محمد قبل از این که دهان باز کنم، سعی کرد سر و ته قضیه را هم بیاورد و جلوی حرف زدن مرا که احساس می کردم چشم هایم حالتی درنده و خشمناک گرفته، بگیرد.

سال ها بعد فهمیدم که محمد چه عذابی کشید، یک طرف قضیه دو دوستش بودند که هر دو را دوست داشت. دلش می خواست به امیر در شناخت، انتخاب و مصمم شدن در تصمیمش کمک کند و بارها گفته بود ه ثریا را مثل زری دوست دارد و خوب مسلم بود که می خواست مثل خواهرش ازدواج موفقی داشته باشد. در عین حال می دانست که امیر، در عین محبت به ثریا، تردید هم دارد ، تردید به خاطر مخالفت مادر و پدر و شاید موقعیت خانوادگی ثریا. و محمد می خواست برادر هر دویشان باشد، هم امیر و هم ثریا، و این کار سختی بود.

طرف دیگر قضیه زنش بود که در عین حال خواهر امیر هم بود، یک زن لوس و نفهم که محمد می ترسید تمام رشته ها را پنبه کند. من با رفتار تند و نابجایم هم می توانستم میانه آن ها را، مخصوصا با حساسیتی که ثریا نسبت به دید دیگران نسبت به خانواده اش داشت، به هم بزنم و هم امیر را که خودش در تردید بود منصرف کنم.

امیر ثریا را دوست داشت، تحسین می کرد و به او علاقه پیدا کرده بود، ولی مسلم بود طاقت تخطئه و مسخره دیگران را ندارد و این چیزی بود که محمد می خواست جلویش را بگیرد تا امیر کاملا در تصمیمش مصمم شود. شاید ترس محمد از این بود که قضیه ای مثل ازدواج مهدی پیش بیاید،با این تفاوت که امیر هنوز مثل مهدی نبود که به هر قیمتی این کار را بکند.

از طرف دیگر، من می توانستم با بروز دادن قبل از موقع این جریان پیش مادر این ها دردسر درست کنم و با مخالفت کامل خانواده مان کار خراب بشود. چون ثریا هم کسی نبود که به زور عروس خانواده ای بشود. این چیزها چیزهایی بود که آن زمان کم و بیش، و بعدها کاملا درک می کردم. منتها آن وقت ها حوصله فکر کردن به دیگران را، حتی اگر برادرم بود، نداشتم. برایم مهم نبود که سر ثریا و امیر چه می آید!

مثل احق ها برایم فقط مهم بود که توی این جانبداری محمد، گرچه برادرانه، به ثریا فکر می کند، برایش تلاش می کند و دوستش دارد. و این چیزی بود که من سرم نمی شد و نمی خواستم. آن ها خلوت مرا، گوشه ای از فکر و وقت های آزاد ما را می گرفتند و من این را نمی خواستم.

بعدها وقتی یاد رفتارهایی که کرده بودم می افتادم، چه حال بدی پیدا می کردم و چه زجری می کشیدم. از خجالت آب می شدم و دلم برای محمد که دیگر نبود آتش می گرفت. بعضی وقت ها فکر می کنم، کاش همان اوایل سرم داد زده بود و به جای مهربانی با خشونت رفتار کرده بود. به کله ای که تویش حرف حساب نمی رفت مدارا فایده ای نداشت. مدارای او فقط مرا لوس تر و در راه خطایم پابرجاتر کرد، درست مثل قضیه امیر.

همدلی و درکی که من باید برای برادرم داشتم او داشت. تازه گیر آدم زبان نفهمی مثل من هم افتاده بود.

آن روزها لایق سیلی خوردن بودم. یک هفته تمام جانش را به لب رساندم تا قبول کردم بدون اخم و تخم هدیه را که چند جلد کتاب بود، بدهم. و چندین روز بعد از دادن آن ها باز خون به جگرش کردم که این کار مهم را انجام داده ام.

آن وقت ها محمد با بدبختی می خواست از من یک زن فهیم و باشعور و اجتماعی بسازد ولی خانم جون راست می گفت: آب دستی توی چاه ریختن فایده نداشت. چون من دریچه قلب و ذهنم را به روی درک و فهم بسته بودم. زمان لازم بود که بفهمم تمام شوربختی ها، ناکامی ها و آنچه بشود اسمش را بدبختی و تقدیر و قضای آسمانی و.... گذاشت، در نهایت از نادانی و سفاهت سرچشمه می گیرد و وقتی ضرر این نادانی چند برابر می شود که آدم باور داشته باشد که نادان است، مثل من.

آنچه مرا بدبخت کرد عدم درک شرایط و نادانی ام بود و اعتماد مطلق به عشق محمد و مهر خانواده خودم و خانواده محمد، بدتر از همه نگاه کردن به ازدواج و عقد مثل میخی محکم برای اسارت محمد.

به این ترتیب، قهرهای ما طولانی و طولانی تر می شد و بحث هایمان از بگو و مگو به دعوا می کشید و من مثل همه آدم هایی که زندگی زناشویی را به چشم میدان جنگ می بینند و سعی دارند نه فقط مغلوب نشوند بلکه حتما پیروز باشند و در این کشمکش گور محبت و عشق را با دستشان می کنند، در دره ای که با دست خودم کندم، سقوط کردم. چون نمی فهمیدم برای جنگ با مشکلات و ناخواسته ها نباید زندگی زناشویی را به جبهه ای دیگر تبدیل کرد. چرا که این طور زورآزمایی نفس آدم را می برد و از پا می اندازد. انگار وسط کارزاری گیر بیفتی که نه از دشمن مطمئن باشی، نه از دوست، و دلت شور هر دو را بزند.

حدود چهار ماه از کوه رفتن های افتان و خیزان من و شروع اختلافاتمان گذشت. اواخر فروردین ماه بالاخره محمد با مشورت هایی که با شوهر زری کرد، یکی از دانشگاه های آلمان را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد و با این که با جدیت تمام وقتش را صرف یاد گرفتن زبان و درس های پایانی ترم آخر می کرد ولی کوه رفتن باز هم از برنا مه اش حذف نشد. هر چه من در مشکلات درگیر می شدم و فاصله ام با محمد بیش تر می شد، نامه های زری نشان از خوشبختی و تفاهم و آرامش کامل داشت. از توصیفات عاشقانه ای که از مسعود می کرد، معلوم بود علاقه اش روز به روز به شوهرش بیش تر می شود و به قول خودش به عشق مسعود، هم غربت و هم دوری از خانواده و هم تلاش برای یاد گرفتن زبان به قول او لعنتی را با پشتکار تحمل می کرد.

هر چه زری از زندگی راضی بود و معلوم بود که در راه موفقیت پیش می رود، من برعکس ناراضی بودم و پس می رفتم و تنها کسی هم که پیشش آه و ناله می کردم مریم بود. مریم با آرامش به حرف هایم گوش می داد و به صبر و نرمش و عاقل بودن دعوتم می کرد و برای همین آخر سر همیشه دعوایمان می شد و من طلبکار می شدم.

کاش آن قدر لوس نبودم. کاش آن قدر از خودم و از وضعیتی که داشتم راضی نبودم. کاش آن قدر به داشتن محمد مطمئن نبودم و به محبوبیت خودم پیش او و دیگران. جهالت و نادانی وقتی با از خود راضی بودن و اعتماد به نفس کاذب در هم آمیزد معجون مزخرفی به وجود می آورد و مسلما آنچه به وجود می آید، لااقل برای آدم هایی مثل محمد غیر قابل تحمل می شود.

من آن روزها به چه دلخوش بودم؟ به وجاهتم، به خانواده ام، به خانواده شوهرم و عشق شوهرم و فکر می کردم، همان طور که هستم، لایق همه این ها هستم. یعنی هیچ چیز در دون خودم نبود که به آن تکیه کنم، هر چه بود بیرون از من بود و خودم نمی فهمیدم. نمی فهمیدم که اگر همه ملاحت و وجاهت دنیا را یکجا داشته باشی، فقط برای مدتی می تواند نقص های درونی ات را بپوشاند. نمی فهمیدم که وجاهت، رنگ و لعاب وجود آدمی است، یک روز هست، یک روز ممکن است نباشد. آنچه پایدار است سرشت و درون آدم است. این بود که به جای تلاش برای پیبدا کردن راه درست و عاقلانه، کارم به لجبازی کشید و در این میان بهترین دستاویز هم برای ذهن کور و بسته من، ثریا بود که بی دلیل و بی خبر، نوک تیز حمله ام را به او نشانه گرفتم. سعی می کردم خلا ناشی از نادانی و احساس ضعفم را با کوچک شمردن ثریا و جواد پر کنم. به نظرم می آمد آن ها، به خصوص ثریا، نه از لحاظ سطح خانواده و نه ظاهر هیچ جوری در حد من نیستند. به خودم می قبولاندم که لازم نیست درباره او حتی فکر کنم. من و مقایسه با او؟ این شد که به جای الگو گرفتن از موفقیت و تلاش او باز درجا زدم. یعنی همان روش حقیرانه تمام آدم های ضعیف و ناچیز را در پیش گرفتم که خودشان را بزرگ می بینند و بزرگ می کنند و دیگران را خرد و کوچک تا تکانی به خودشان ندهند. چون نفی کردن آسان ترین راه است که آدم های حقیر به آن تن می دهند، کسانی که نمی خواهند بدانند و بفهمند و درک کنند. این درست همان کاری بود که من کردم، به خیال خودم خواستم مانع بین خودم و محمد را بردارم. مانعی که اصلا وجود نداشت و من با افکار خودم ساخته بودم و این طور بود بود که من توی جمع آن ها یک غریبه بودم. از بحث های آن ها، از حرف ها و کتاب هایی که در موردش حرف می زدند حوصله ام سر می رفت، فکر می کردم به من چه، که فلان کتاب در مورد مسائل عرفانی است یا کتاب های ادبیات کلاسیک جهان که ثریا در موردش داد سخن می داد و من از حرص دق می کردم، با کدام ترجمه بهتر است یا این که زیر بنای شخصیت آدم را ادبیات می سازد یا خانواده یا مذهب؟!

آن ها در مورد هر چیزی بحث می کردند، از مسائل سیاسی و اجتماعی گرفته تا کتاب و مسائل دانشگاه و .... و من حوصله ام از همه این حرف ها سر می رفت. مخصوصا از کلمات قلنبه سلنبه ای که معنایش را نمی فهمیدم و جواد از همه بیش تر از آن ها استفاده می کرد. حرصم بیش تر از این بود که همه شان می فهمیدند غیر از من.

از این که همه شان وقتی در ترجمه متن هایی که لازم داشتند به مشکلی بر می خوردند، پیش ثریا می آمدند، و از این که من هیچ وقت هیچ حرفی برای گفتن نداشتم، دیوانه می شدم. هر وقت از من نظری می خواستند مثل بچه خنگ های لوس، چشم به محمد می دوختم! و از این که به تدریج، شاید به ملاحظه خود من، دیگر از من سوالی نمی کردند، احساس کینه و تحقیری تلخ می کردم که بیش تر سر لجم می انداخت.

وقتی محمد برایم کتاب می آورد، برآشفته می شدم، احساس می کردم می خواهد بگوید من چیزی نمی دانم و وقتی چیزی نمی گفت و بحث کردنش با دیگران را می دیدم باز زجر می کشیدم و در تمام این موارد طوری رفتار می کردم انگار گناه نادانی من به گردن محمد است. با او لج می کردم و اوقات تلخی. نمی دانم چرا؟ چه مرگم بود که حسادت و رخوت مثل موریانه ای به جان عقل و درکم افتاده بود و از همه چیز حوصله ام سر می رفت. کتاب خواندن های مداوم محمد که دیگر تقریبا شبانه روزی شده بود و ولعی که برای خواندن و فهمیدن داشت، حرص مرا در می آورد به خصوص که خودم هیچ کششی نسبت به خواندن حس نمی کردم. به نظرم لزومی نداشت که آدم از همه چیز سر در بیاورد و خواندن برایم یک کار شاق و بی معنی و اضافی بود، برخلاف محمد که از خواندن سیر نمی شد.

شاید برای فرار از درک واقعیت بود که ثریا را بهانه کرده بودم و در ذهنم او را مقصر اختلافاتمان قلمداد می کردم. این بود که هر صبح جمعه وقتی چشمم به آن ها می افتاد، انگار دشمن های خونی ام را می دیدم، حالم دگرگون می شد. اوایل محمد با شوخی و ناز و نوازش و دندان سر جگر گذاشتن سعی می کرد با من راه بیاید تا عادت کنم. غافل که هر چه او کوتاه می آمد من خودم را محق تر می دانستم. جوری شده بود که یواش یواش باورم شده بود که صرف رفتن من به کوه منت بزرگی بر سر اوست، ولی رفته رفته شاید محمد خواست جای رفتارهای سرد مرا پر کند و شاید می خواست راه و رسم رفتار کردن را به من یاد بدهد و شاید هر دوی این ها که هر چه رفتار من سرد و بی علاقه و شاید بشود گفت تحقیرآمیز بود، محمد حرارت و علاقه و احترام بیش تری نشان می داد و این، ناگفته جنگی پنهان بین ما راه انداخته بود.

همان روزها بود که امیر یکی دوبار در مورد رفتارم به من تذکر داد و من فقط گوش دادم و از یاد بردم و همان رویه را ادامه دادم. چون کار از جای دیگر خراب بود، من آنچه می خواستم می دیدم و آنچه می خواستم می شنیدم و می فهمیدم، دریچه قلب و ذهنم به روی آنچه نمی خواستم بسته بود و همین بستگی هم بالاخره مرا زمین زد.

روزها مثل برق می گذشت و به پایان سال تحصیلی و کنکور و در عین حال سالگرد خانم جون و در نهایت ازدواج ما، نزدیک می شدیم، در حالی که فاصله مان روز به روز بیش تر می شد. محمد که صبرش تمام شده بود، سعی داشت مرا مجاب کند و به راه بیاورد، منتهی دیگر دیر شده بود و من دیگر صحبت و تذکرهای او را بهانه گیری می دانستم و حرف هایش را قبول نمی کردم. وقتی صحبت و تذکر نتیجه نداد کار به بحث و جدل کشید و وای که من توی هیچ مرحله ای شعورم نرسید و عقلم کار نکرد. و بدون این که متوجه باشم به او فهماندم که آدمی زبان نفهم و کودنم که حرف حساب سرم نمی شود.

به یاد دارم که آن روزها، ثریا همیشه همراهش یک چیز خوراکی داشت، گاهی نان و پنیر و گاهی ساندویج کوکو یا بعضی وقت ها ساندویج تخم مرغ. بین راه وقتی همه خسته می شدند، به قول امیر در ساک ثریا که باز می شد، همه جان می گرفتند. یکی از روزها با خودش یک شیشه کوچک مربای هویج آورده بود. جواد در حالی که شیشه را از دست امیر که به مرباها حمله کرده بود به زور می گرفت، گفت:

همین یک شیشه س، مال پنج تاییمون، چته داری شیشه رو درسته می خوری؟ هول نشو، مامانم درست نکرده دست پخت ثریاست، همچین آش دهن سوزی هم نیست که حمله می کنی.

من که دلم خنک شده بود بی اختیار با رضایت خاطر لبخند زدم، اما با تعریف و تمجید امیر و محمد، لبخند روی لبم ماسید. از تعریف و تشکر با حرارت و غلیظ محمد از ثریا از حرص جلوی چشم هایم را بخار گرفته بود. این بود که موقع برگشتن توی ماشین خودمان، وقتی امیر داشت از خوشمزگی مربا صحبت می کرد و وقتی محمد گفت:

دست پختش مثل زهرا خانمه، جواد هم با این که مرده دست پخت خوبی داره.

دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و یکدفعه این حرف بی معنی و بی ربط از دهنم در آمد که: با شغلی که مادرش داشته، باید هم دست پختش خوب باشه.

امیر یکدفعه جا خورد و با خشم به سمت عقب و من برگشت و پرسید: یعنی چی؟

شانه هایم را بالا انداختم و با تحقیر گفتم: خوب مادرش حتما آشپز خونه هام بوده، اینم یاد گرفته دیگه.

هیچ وقت نگاه تحقیرآمیز و پر از انزجار محمد و امیر از یادم نمی رود. وقتی چشم هایم توی آینه ماشین به چشم های محمد افتاد، دیدم چنان سرشار از انزجار و خشم و شاید اشمئزاز است که جا خوردم و خفه شدم. انگار دیگر مرا حتی لایق جواب هم ندانستند و تا خانه حرفی نزدند. سکوتی سنگین برقرار شد، شاید این اولین بار بود که محمد احساس کرد من درست بشو نیستم.

آن روز اولین باری بود که محمد دیگر جلوی خانواده ام سعی نکرد سردی روابطمان معلوم نشود. آن ها هم با تعجب و ناباوری بی اعتنایی او را به من دیدند. تقریبا چهار شب بعدی محمد انگار مرا نمی دید، مثل سنگی سرد و سخت کنارم دراز می کشید، طوری که حتی سرسوزنی با من تماس نداشته باشد و من از غیظ و غصه پشتم را به او می کردم، اشک می ریختم و با گریه خوابم می برد. اما نتیجه این رفتارها باعث نمی شد به اشتباهم پی ببرم، تنها کینه و نفرتم را از ثریا و خانواده اش بیش تر می کرد و پافشاری ام در رفتار غلط را. تازه بعد از چهار روز هم مجبور شدم خودم را به مریضی بزنم تا با من حرف بزند و برای مدتی کوتاه حساب کار خودم را کردم و یکی دو هفته آرامش بینمان برقرار شد. منتها آرامش قبل از طوفان. چون به محض این که اوضاع تقریبا عادی شد، سختی بی اعتنایی و قهرش را فراموش کردم و همان رفتار مزخرف و فکرهای احمقانه به کله ام برگشت.



ادامه دارد ...

SonBol 02-10-2009 12:40 AM

همان ایام مریم ما را به عروسی خواهرش مهتاب دعوت کرد. مریم می گفت: شوهر مهتاب مرد پولداری از شهر یزد است و مهتاب هم بعد از ازدواج قرار است به یزد برود. روز جمعه ای که قرار بود جشن عروسی برگزار شود خوشحال از این که محمد به خاطر من برنامه کوهش را به هم زده، همراهش به آرایشگاه رفتم و قرار شد نزدیک ظهر دنبالم بیاید. بعد از مدت ها دوباره با شوق و ذوق و خیال راحت توی آرایشگاه منتظر آمدنش بودم که علی آمد دنبالم و گفت:
مادر جواد حالش بد شده بود، امیر و محمد رفتند ببرندش بیمارستان، محمد آقا گفت من بیام دنبالت، خودش سعی می کنه زود بیاد.
ولی نیامد، تا آخر شب هم نیامد. من همراه مادر این ها رفتم عروسی، چندین بار در طول مراسم و موقع شام پیغام فرستادم و سوال کردم، ولی نیامده بود. لحظه به لحظه حرص و عصبانیت در دلم انباشته می شد. انگار جو عروسی مهتاب و ناراحتی مریم و مادرش هم ناخود آگاه بر اعصاب من اثر می گذاشت.
شوهر مهتاب پانزده شانزده سال از خودش بزرگ تر بود و بیش تر از سنش، ظاهر ناهمانگش با مهتاب توی ذوق می زد. می گفتند شوهرش یکی از تاجرهای معروف یزد است و وضع مالی خیلی خوبی دارد و از قرار مهتاب، به قول خودش، خواسته بود آینده اش را با ثروت سرشار شوهرش و برتری سنی و ظاهری خودش تضمین کند و با این دلایل، با وجود مخالفت شدید اکرم خانم، با آن آقا که اسمش حسن مشیری بود، ازدواج کرده بود.
به هر حال عروسی تمام شد و موقع خداحافظی با تعجب دیدم که محمد، کنار پدرم توی حیاط ایستاده. ما که بیرون آمدیم، با نگاهی پوزش خواهانه در حالی که با مادر و محترم خانم سلام و احوالپرسی می کرد، به طرف من که به خاطر پاشنه بلند کفش هایم، آرام آرام از پله ها پایین می رفتم، آمد تا کمکم کند. در عین حال برای مادر توضیح می داد که امیر هنوز پیش جواد که بیمارستان است مانده تا اگر کاری لازم بود انجام دهد.
من که عصبانی بودم، نه جواب سلامش را دادم نه بهش نگاه کردم و در تمام طول راه در حالی که او از وخامت حال زهرا خانم و پیدا نشدن داروی مورد نیاز و ... برای پدرم حرف می زد، من فقط ساکت و صامت بیرون را نگاه می کردم. به خانه هم که رسیدیم، سرم را زیر انداختم و بدون توجه به او، با عصبانیت از پله ها بالا رفتم.
این که آدم همیشه خودش را طلبکار بداند، مرض بدی است و این مرض بدجوری یقه ام را گرفته بود و باعث شده بود همیشه خودم را طلبکار بدانم، آن هم نه طلبکاری با انصاف، بلکه طلبکاری کج فهم و بی منطق و غیر قابل تحمل. در اثر همین مرض هم آن رفتارها از من سر می زد. خلاصه با حرص و خشم و احساسی کاملا حق به جانب، لباس هایم را قبل از آمدنش عوض کردم، پتو و بالشم را از روی تخت برداشتم و روی مبل راحتی در حالی که پشتم را به در کرده بودم، دراز کشیدم. به خیال خودم، می خواستم ادبش کنم! چند دقیقه بعد او هم آمد. از مکثی که توی بستن در کرد فهمیدم از این که روی مبل خوابیده ام جا خورده. دلم خنک شد، احساس کردم تیرم به هدف خورده. با صدایی که برخلاف انتظارم نوازشگر که نبود هیچ رگه های خشم هم داشت، پرسید:
چرا اون جا خوابیدی؟
جواب ندادم.
دوباره، شمرده و جدی و غضبناک پرسید: گفتم چرا اون جا خوابیدی؟
من که از لحن صدایش جا خورده بودم در فکر بودم که چه بگویم که یکدفعه با قدم های تند نزدیک شد و با عصبانیت پتو را کنار زد، بازویم را با خشونت گرفت و نشاندم . چشم هایش آن قدر خشمگین بود که ترسیدم و سرم را پایین انداختم. بالش و پتو را برداشت و پرت کرد روی تخت. بعد در حالی که به سختی صدایش را پایین نگه می داشت چانه ام را گرفت و سرم را بالا برد و شمرده شمرده گفت:
این آخرین بار باشه که این کار را می کنی، فهمیدی؟!
ترسیده بودم، باورم نمی شد محمد است که این طور رفتار می کند. در حالی که وحشت توی دلم را خالی کرده بود، سعی می کردم، به روی خودم نیاورم که ترسیده ام.
با تحکم و خشم و صدایی بلند گفت: فهمیدی یا نه؟
لرزان با سر جواب مثبت دادم. دستش را از زیر چانه ام برداشت و با همان لحن گفت: فهمیدی؟!
با دستپاچگی برای این که دوباره داد نزند، گفتم: بله، فهمیدم.
خیله خب، حالا خوب گوش کن. فکر نمی کنم فهمیدن این که وقتی کسی احتیاج به کمک داره، حالا چه آشنا چه غریبه، آدم وظیفه داره بهش کمک کنه، کار خیلی سختی باشه، هست؟ همان قدر که عروسی خواهر دوست تو آن قدر برات مهمه، مریضی و ناخوشی مادر دوستم هم برای من مهمه. اگه واسه سرگرمی و خوشگذرانی دنبال جنابعالی و این عروسی نیومده بودم، جای گلایه و چه می دونم، قهر و این بچه بازی هایی که تو بلدی را داشت، ولی لابد اینو می تونی بفهمی که این پیشامد، بدون اختیار من اتفاق افتاد. و تو به جای این که حتی بپرسی که چی شده، اون رفتارت جلوی دیگران و جواب سلام دادنته، این هم رفتار الانته، این که من چرا نتونستم بیام رو نمی فهمی، ولی این رفتار و کارهای خودت رو که بی دلیل داری انجام می دی، من باید بفهمم، نه؟!
حرف هایش درست بود.ولی خشونت رفتار و کلامش که دور از انتظار بود و اشتباه من که باز فکر می کردم به خاطر جواد و خواهرش با من این طور رفتار می کند، باعث می شد خطای خود را نپذیرم. از طرفی نمی فهمیدم که او هم خسته است و هم عصبی، و همین قدر که به خاطر من خودش را آخر شب به مجلس عروسی رسانده، جای تشکر دارد و حق دارد که رفتار مسخره ام او را از کوره به در برد. سرم را زیر انداختم و در سکوت داشتم فکر می کردم که دوباره بازویم را گرفت و بلندم کرد و بدون کلمه ای حرف مرا به سمت تخت برد و بعد دوباره شمرده شمرده و با تحکم گفت:
اینو نه امشب، برای همیشه یادت باشه، جای خواب این جاست، هر اتفاقی که بیفته و هر طوری که بشه، کسی جایش رو جدا نمی کنه، فهمیدی؟!
وقتی تهدیدآمیز حرف می زد، حس لجبازی توی وجودم زبانه می کشید. سرم را بلند کردم که حرفی بزنم ولی باز چشمم که به چشم هایش افتاد، زبانم بند آمد. هنوز عصبانی تر از آن بود که بشود به او حرفی زد. اشک توی چشم هایم حلقه زد و ساکت شدم.
بغضم داشت می ترکید. او هم فهمید، ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
بار آخرت باشه. حالا که این قدر خسته این، بفرمایین بخوابین.
بعد به سمت در رفت. ناخودآگاه با صدایی بغض آلود و دستپاچه گفتم: کجا می ری؟
با خود گفتم مبادا دوباره می خواهد به بیمارستان برود. بدون این که برگردد گفت:
تلفن بزنم.
در را بست و رفت . کار صحیح چه بود؟ این که به رفتار خودم و حرف های او دقت کنم؟ ولی مثل همیشه به تقصیر همه فکر می کردم غیر از خودم و بیش تر از همه به جواد و خانواده اش توی ذهنم حمله می کردم و آن ها را مقصر می دانستم. همیشه به خاطر آن ها بود که دعوایمان می شد. از این که به خاطر آن ها محمد می توانست تا این حد با من خشن رفتار کند، دلم می سوخت و از کینه پر می شد.
همان طور که نگاهم به در مانده بود، اشک هایم سرازیر شد. لبم را گاز می گرفتم و توی دلم به جواد و بقیه بد و بی راه می گفتم که در باز شد و محمد تلفن به دست آمد توی اتاق.
فوری رویم را برگرداندم و پشت به او، دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم. می دانستم که اشک هایم را دیده، ولی دیگر مثل قبل از گریه ام بی تاب نمی شد. این بار هم به روی خودش نیاورد. به امیر تلفن کرد و پرسید اگر لازم است برود بیمارستان و گفت که تلفن توی اتاق ماست، اگر کاری داشتند زنگ بزنند. بعد سر فرصت لباس هایش را عوض کرد، چراغ را خاموش کرد و دراز کشید. نه صدایم زد، نه بغلم کرد و نه دیگر حرفی زد. فقط آهی سرد و طولانی کشید و سکوت کرد.
رفتارش گریه ام را شدیدتر کرد، ولی عکس العملی نشان نداد و من مثل بچه هایی که از بی پناهی و تنبیه شدن مضطرب و بی طاقت می شوند به هق هق افتادم، بلکه با سلاح همیشگی ام دلش را نرم کنم. اما باز هم انگار نه انگار.
مستاصل و خشمگین نشستم، دلم می خواست سرش فریاد بزنم و مشتم را توی سینه اش بکوبم، اما چشمم که به او افتاد، نتوانستم. ناتوان سرم را روی سینه اش گذاشتم و زار زدم. نیم خیز شد و بغلم کرد، ولی ساکت. این بار نمی خواست جلوی گریه ام را بگیرد. صبر کرد تا خودم آرام شوم.
بعد آهسته گفت: یادمه بهت گفته بودم از اشک هایت به عنوان سلاح استفاده نکن، یادته؟
جواب ندادم. نه حوصله حرف زدن داشتم نه حرفی برای گفتن، این بود که او ادامه داد:
ببین مهناز، این فقط تو نیستی که احتیاج به آرامش داری و این که من درکت کنم. منم تا حدی توان و ظرفیت دارم. منم دوست دارم که تو درکم کنی. این که تو به خاطر هر مسئله ناچیزی بخوای قهر کنی و زار بزنی و من نازت رو بکشم، اونم بدون این که خودت یکخورده فکر کنی، همیشه از من بر نمی آد. منظورمو می فهمی؟!
از همه بدتر اینه که توی این روش نادرست هر بار از دفعه های قبل بیش تر پیش می ری. حالا به گذشته کاری نداریم. همین رفتار امشبت. دارم کم کم به این نتیجه می رسم که شاید این نرمش بیش از حد منه که باعث این زیاده روی های تو شده. سعی کن بفهمی که استفاده از یک راه و یک روش برای همه مسائل و گرفتاری های زندگی درست نیست. فکر می کنی تا کی می شه برای هر چیزی اوقات تلخی و گریه بکنی و من نازت رو بکشم؟!
هر وقت ما می ریم بیرون همین وضعه. من برایم کاری پیش می آد همینه. از همه بدتر اینه که تو به مرور این رفتار را داری به بیرون از اتاق خودمون و جلوی دیگران می کشونی و این دیگه اصلا قابل قبول نیست. این جا، توی تنهایی هر مسئله ای ممکنه بین ما پیش بیاد، ولی بیرون و جلوی دیگران قضیه فرق می کنه، متوجه منظورم می شی؟!
ببین دفعه قبل که تازه من نه به شدت خودت، یک بار رفتار تو رو جلوی دیگران با خودت کردم، چقدر برایت سخت بود و تلخ؟! مهناز تو نه خواهر منی نه دوستم، زن من هستی، می فهمی؟!
تا حالا شده خودت بیای از من درباره چیزی سوال کنی و مثل دو تا آدم عاقل و بالغ با هم بحث کنیم؟! عزیزم، من دلم می خواد تو خودت خیلی چیزها را بفهمی و درک کنی و رفتار کنی، دوست ندارم بهت بگم چه کار بکن چه کار نکن. اون جوری دیگه کارهایت ارزش خودشو از دست می ده. نمی خوام چیزی رو بهت دیکته کنم و تو بر حسب وظیفه انجام بدی. اون وقت، بهترین کارهایت هم دیگه به دلم نمی شینه، چون دیگه فکر و عمل تو نیست. حرف هامو می فهمی؟!
ولی متاسفانه نمی فهمیدم. مغز حرف های او را درک نمی کردم و بیهوده وانمود می کردم که می فمم. این بود که مست گرمای آغوش او و خسته از گریه و کلافه از آنچه گذشته بود، توی بغلش خوابم برد، بدون این که به نتیجه ای رسیده باشیم.
بعضی آدم ها عشق و دوست داشتن را افساری به گردن طرف مقابل می بینند و این بدترین نوع دوست داشتن است، شناختی واضح که تقدس عشق را آلوده می کند و به ذلالت می کشاند.
عشق همراه شدن از روی تمایل است، سر به راه دوست گذاشتن از فرط نیاز برای فدا شدن است، نه دامی برای به اسارت کشاندن و نه غل و زنجیری به پای آزادی و پرواز.
عشق باید بال پرواز باشد برای گذران زندگی، نه شکستن بال دیگری که مرغ خانگی پر و بال شکسته ای باشد، اسیر در دام.
و آن روزها من نادانسته در راهی قدم برمی داشتم که ثمره چنین طرز فکری بود. برای از دست ندادن او، محمد را اسیر می خواستم و عشقم را زنجیری که با آن محمد را به دنبال خودم بکشانم و خوب، اشتباه می کردم، هم در طرز فکرم و هم در مورد محمد. او کسی نبود که به اسارت تن در دهد.

ادامه دارد ...

SonBol 02-10-2009 12:41 AM

آن شب هم گذشت و فکر می کنم هفته بعدش بود که توی کوه، ثریا یکی از دوست های دانشگاهی اش به نام سیمین و نامزدش را که پسری به اسم محمود بود، همراه آورده بود و بعدا گفت که برای این که جمع ما و ارتباط های دوستانه بتواند در حل اختلافاتشان، که ما بعدها فهمیدیم چیست، کمکشان کند، از آن ها دعوت کرده. ولی همان طور که اختلافات آن ها حل نشد، اختلافات من و محمد هم ریشه دارتر می شد.
سیمین سعی داشت نامزدش را که پسری کم حرف و کم رو و تا حدی می شود گفت عصبی بود و کاملا واضح بود که از بودن در جمع رنج می برد، تغییر دهد. خودش، درست برخلاف نامزدش، دختری سر و زبان دار و پرشور و شر بود و درک نمی کردم چه چیزی باعث کشش و علاقه آن ها به همدیگر شده بود. ولی به هر حال معلوم بود محمود با ضرب و زور سیمین می آید و در تمام مدت با همه سعی امیر و جواد و محمد شاید بیش تر از ده پانزده کلمه حرف نمی زد. دو هفته با اوقات تلخی آمد و برخلاف سیمین که مدام از همیشگی شدن برنامه کوهنوردی حرف می زد، او هیچ نمی گفت. بعد از آن چند بار هم دیگر همراه ما به کوه نیامدند.

روزی را که ثریا نظر محمد را در مورد محمود پرسید، خوب به یاد دارم. آن روز اگر گوشی شنوا و چشمی بینا بود، خیلی چیزها می شد فهمید و نتیجه گرفت، ولی دریغ که هیچ کدامش نبود.

محمد در جواب ثریا گفت: هر چی فکر می کنم، بگم؟

ثریا متعجب گفت: خوب معلومه، آره.

ببین در مورد این ها، اصلا بحث بر سر خوب یا بد بودن هیچ کدامشان نیست. ما بنا را بر این می گذاریم که هر دوی این ها بچه های خوبی هستن، ولی دو تا خوبی که به درد هم نمی خورن. متوجه هستی چی می گم؟!

اگه این دوست تو اصرار داره این وصلت انجام بشه، باید صابون خیلی چیزها را هم به دلش بزنه، از جمله سختی و مرارت های چند ساله و شاید همیشگی و آخر سر هم با این خلق و خویی که من از پسره دیدم، فکر نمی کنم چندان موفق بشه. حقیقتش فکر می کنم تا این جا هم تحمل پسره، فقط به خاطر رودرواسی که با هم دارن بوده و احتمالا اونم مثل سیمین تو این فکره که بعد از عروسی اخلاق های زنش رو عوض کنه.

خلاصه به احتمال زیاد اگه ازدواجشون سر بگیره مشکلاتشون بیش تر می شه که کم تر نمی شه. ببین، این دوست شما می خواد به خودش و دیگران بقبولانه که محمود عوض می شه و طوری می شه که اون می خواد، منتها اشتباه می کنه. چون اون آقایی که من دیدم، آدمی نیست که به این آسونی ها عوض بشه.

برای این که در حقیقت اصلا نمی خواد عوض بشه. تغییر مال وقتی است که آدم از اونی که هست در رنج باشه و خودش بخواد که تغییری انجام بشه. تو خودت دیدی هر وقت دوستت از بعدها صحبت می کنه، نامزدش چه جوری نگاهش می کنه. به نظر من اگه می خوای به دوستت کمک کنی بهتره رو راست اونچه رو می بینی و می فهمی بهش بگی. چرا بهش نمی گی که با تصورات خودش نمی تونه آدم ها رو عوض کنه. تازه اگه خود طرف هم ازش خواسته بود برای عوض شدن کمکش کنه، بازم تغییر شخصیت آدم ها کار آسونی نیست. چه برسه به این که خودت می گی صراحتا به سیمین گفته که فکرها و کارهایش رو قبول نداره.

آخه با فکر و خیال و خوشبینی که نمی شه آسمون و زمین رو به هم دوخت. سیمین یک دختر پر حرف، اجتماعی، پر جنب و جوش و خوش اخلاق است، درست برخلاف نامزدش. توی این مدت هر بار سیمین توی صحبت ها خودش رو قاطی کرد، به نگاه های محمود دقت کردی؟ نمی گم تحسین یا تایید می کرد، لااقل بی تفاوت هم نبود. معلوم بود به زور تحمل می کنه که چیزی بهش نگه. در ضمن هیچ وقت حرف مادرت رو یادت نره.

ثریا کنجکاو پرسید: کدوم حرف؟!

مگه مامانت همیشه نمی گن مار بد بهتره از یار بد؟ به هر حال اگر خودت هم نمی خوای از قول من بهش بگو، دو تا آدم که با هم ناموافق باشن، زندگی رو به خودشون و اطرافیان و احیانا بچه ای که بعدها به وجود می آد، تلخ می کنن و بگو، شکی که کرده درسته.

ثریا با تردید پرسید: کدوم شک؟!

اگه شک نداشت که درستی و نادرستی کارش رو از دیگران نمی پرسید. مگه سوال های تو به خاطر مشورتی که خودش باهات کرده نیست؟!

ثریا خندان و با نگاهی غرق تحسین مانده بود چه بگوید که امیر گفت:

بابا، دادگاه حمایت خانواده رو تعطیل کنین، ببینین جواد چی می گه!

همان روز بود که جواد پیشنهاد کرد همه با هم به جلسه تفسیر شعری برویم که می گفت با معرفی دوستانش رفته است و سه شنبه ها بعدازظهر تشکیل می شود. جواد با شوق و ذوق تعریف می کرد.

اسمش تفسیر شعره، ولی یک موقع می بینی، استاد در مورد یک بیت شعر اون قدر حرف و مثال های جالب از عرفان و معرفت و ادبیات و همه چیز و همه جا می زنه که ماتت می بره.

همه با میل و رغبت قبول کردند، جز من. چون سه شنبه تنها روزی بود که محمد بعدازظهرها وقت آزاد داشت.

ولی محمد فوری گفت: چه روز خوبی هم هست. من و مهنازم می آییم.

از آن روز به بعد علاوه بر جمعه ها، عذاب سه شنبه ها هم بر عزاهای من اضافه شد. با یکی دو جلسه رفتن، برخلاف انتظارم، غیر از من همه مشتاق و طرفدار و پر و پا قرص آن جلسه ها شدند و یک موضوع جدید برای بحث های جمعه ها پیدا کردند. ولی من انگار پای دار می رفتم. به نظرم مسخره بود که برای یک بیت شعر و حاشیه های مربوط به آن، یک ساعت و نیم، آدم مچاله یک جا بنشیند. حرف هایی که همه با دقت گوش می کردند، برای من حرف هایی بی سر و ته بود که حوصله ام را سر می برد و حالم را به هم می زد. به زحمت و زور و زجر فقط سه بار رفتم. فکر می کردم اگر نروم محمد هم نمی رود، ولی این طور نشد. دلم می خواست او، بودن با من را به شنیدن آن، به نظر من مزخرفات ترجیح بدهد. ولی این طور هم نشد. تنها با دلخوری سعی کرد راضی ام کند و آخر سر گفت:

به هر حال من می رم، میل خودته.

خوب، معلوم بود که علاوه بر جمعه ها، اخم و تخم های سه شنبه ها هم اضافه شد. چون باز تیرم به سنگ خورده بود، محمد بودن با آن ها را ترجیح داده بود و این برای من زجری غیرقابل تحمل بود. چون آن روزها نمی دانستم که همه ارزش عشق به دوام و بقا و پایداری آن در تمام فراز و نشیب ها، رقابت ها و همراهی با جمع هاست. کسی که معشوقش را محدود و دربند و اسیر می خواهد، طلایی را در اختیار دارد که عیارش شک دارد. محک عشق همان دوام و بقای آن در تماس با تمام هستی و جریان زندگی است.

ولی آن روزها من دوام عشقم را مستلزم محدودیت می دانستم، مستلزم ندیدن، نشنیدن، نرفتن و ندانستن محمد، از هر آنچه تازگی بود. از شنیدن و دیدن فراری و بیزار بودم و حالا می فهمم که ناخودآگاه در استحقاق خودم شک داشتم.

نمی دانستم همه آدم هایی که از تحول و تازگی و حرف های جدید و دنیاهای تازه می ترسند به نوعی از برملا شدن ضعف های خودشان در هراسند. این را هم نمی دانستم که ذهن برای اعتراف نکردن به این حقایق، بهانه های جورواجور و اسم های مختلف می تراشد. یا منکر ارزش چیزهای تازه می شود و به کل نفی شان می کند یا به مسخره و استهزا پناه می برد و اسم هر چیزی را که غیر از باور خودش است بیهوده گویی و حماقت می گذارد و یا.... و این تمام آن کارهایی بود که من می کردم.

چون سال ها وقت لازم بود که بفهمم آدمیزاد چه معجون عجیب و غریبی است که برای اثبات حقانیت افکار خودش، حاضر است همه عالم را زیر سوال ببرد، نفی و انکار کند، الا خودش.

در نتیجه به این حقیقت مهم هم پی نبردم که آدم های حقیر، افکار پوسیده و بی ارزش و اعتقادات موهوم و بی پایه و اساس همیشه از مواجهه و مقایسه و مباحثه فراری و عاصی اند و این خود دلیل مهم و محکم بی ارزش بودن آن هاست. منتها افسوس و صد افسوس که این چیزها را وقتی فهمیدم که تنها بر رنج و اندوه و ندامتم اضافه می کرد و بس.

کم کم با این که از شدت علاقه و کششم به محمد حتی ذره ای کاسته نشده بود، ولی رابطه مان زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود. می شد گفت، تنها توجه صد در صد محمد به درس هایم مثل سابق بود ولی فاصله ما مدام بیش تر و بیش تر می شد. در این میان، فقط به نزدیک شدن تاریخ عروسی امیدوار بودم. با آن که تصمیم مصرانه محمد برای رفتن در دلم وحشتی گنگ ایجاد می کرد، اما امیدوار بودم که در فاصله عروسی و آماده شدن کارهایمان برای رفتن شاید بتوانم منصرفش کنم.

بیش ترین چیزی که آن روزها فکرم را مشغول می کرد، وجود ثریا و جواد و کوه و جلسه رفتن های آن ها بود و تکاپو برای کم کردن شر آن ها از سر زندگی ام.

وقت هایی که دلم خیلی می گرفت، آرزو می کردم خانم جون بود و به اتاقش پناه می بردم و از او راهنمایی می خواستم. یاد خانم جون اشکم را جاری می کرد و دلم را بی تاب. چقدر دلم برای آن وجود سرشار از مهر و عاطفه عاقل و ناصح تنگ شده بود.

جای خالی اش هنوز هم با شدت روز اول خودش را به رخ می کشید. در خیال با خانم جون درد دل می کردم و دلسوزی و همدردی فرضی او را مجسم می کردم و به خودم دلداری می دادم، در حالی که شاید اگر خانم جون بود، اولین مخالف صد در صد رفتارهایم بود. بعدها همیشه فکر می کردم، شاید اگر خانم جون زنده بود، کار من و محمد به جدایی نمی کشید، ولی خوب این هم مثل تمام اگرهای دنیا اتفاق نیفتاده بود!

خواسته من از زندگی و دنیا همان بود که تا آن موقع شناخته بودم:

یک محیط آشنا و مانوس و بسته و محدود. زندگی برایم آن خانه امن بود و آرامش آدم های آشنا و روالی عادی و معمولی که تا آن سن داشتم. در تصورم، نهایت آرزویم خانه ای بود که با محمد تنها و خوشبخت در آن زندگی کنیم، او مثل تمام مردهایی که دیده بودم، مثل پدرم و پدرش، به کارهایش برسد و من به زندگی ام، و با خانواده هایمان هم در ارتباط باشیم. می خواستم من زن خانه کوچک و قشنگی که در ذهنم ساخته و پرداخته بودم باشم و او، مرد آن خانه. در دنیای ذهن من رفت و آمد و شلوغی و تکاپو و ناشناخته ها جایی نداشتند و از این که دنیایم را به ظاهر از دست رفته می دیدم وحشتزده و در عذاب بودم و نمی دانستم با این افکار بسته و محدود دارم دستی دستی خودم را جزو آن آدم های بدبختی می کنم که به خاطر هیچ و پوچ بدبخت می شوند.

شاید، اگر آن روزها تمام آنچه توی فکرم می گذشت، راحت به محمد می گفتم، اگر به جای زورآزمایی و لجبازی، آنچه را آزارم می داد، رو راست بیان می کردم و راه مسالمت و درک و همفکری را انتخاب می کردم، مسیر زندگی ام به کلی عوض می شد. من به اشتباه حماقت و لجبازی و یکدندگی را با غرور عوضی می گرفتم، فکر می کردم در میان گذاشتن افکارم به منزله اعتراف به نادانی ام است و گفتن آنچه آزارم می دهد، نشاندهنده حقارتم است، و بیش تر از آن می ترسیدم که ثریا را که تلاش و تکاپو و اعتماد به نفسش مورد تحسین دیگران بود، در ذهن محمد به نوعی بزرگ کنم و خودم را کوچک و ناچیز.

این بود که در نهایت مثل آدم هایی که راه عاقلانه و منطقی را نمی شناسند، باز در دوری باطل سر جای اول برمی گشتم، یعنی می رفتم سراغ همان کاری که بلد بودم، لجبازی و بی اعتنایی و تحقیر دیگران! کار از آن جا مشکل تر شد که محمد آرام آرام بی تفاوت و حساسیت همیشگی را از دست داد. هر چه من در رفتارم پافشاری می کردم محمد هم بی اعتنا تر می شد و من به جای این که روشم را عوض کنم، مدام اشتباه بود که پشت اشتباه مرتکب می شدم.

وقتی از من نمی خواست همراهش بروم، بر آشفته می شدم و وقتی می رفتم باز دردسر بود و آشفتگی و این بود که ماه های آخر، تقریبا همیشه قهر بودیم.



ادامه دارد ...

SonBol 02-10-2009 12:48 AM

رمان دالان بهشتقسمت بیستم و هفتم

http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpgیکی از آخرین جمعه هایی که به کوه رفتیم، وقتی به قهوه خانه رسیدیم، هیچ کدام از تخت ها خالی نبود. در فکر بودیم که برویم یا بمانیم که کسی امیر را صدا زد. پسر یکی از همکارهای پدرم حاج آقا جعفری بود که کارخانه بلورسازی داشت، پسری حدود بیست و سه چهار ساله با قدی متوسط و هیکلی درشت و چاق.
با دو نفر از دوست هایش روی تختی نشسته بودند و هر طوری بود به ما هم برای نشستن جا دادند. امیر با خنده پرسید:
محمد رضا چی شده اومدی کوه؟ می خوای واسه عروسی لاغر بشی، مردم نگن داماد تپل بود؟!
محمد رضا در حالی که لقمه بزرگی که لپش را به شکلی مسخره پر کرده بود، هنوز توی دهانش بود، گفت: کدوم عروسی؟!
امیر با حیرت گفت: ا ، چی شد، مگه عروسی به هم خورده؟! خود حاج آقا یکی دو هفته پیش گفتن همین روزها کارت برامون می آرن، نکنه عروس عقلش رسیده و فرار کرده؟!
محمد رضا خندان گفت: بی چاره، عروس دنیا رو بگرده، داماد مثل من پیدا نمی کنه. عقلش وقتی رسید که قبول کرد زن من بشه. حرف عروس نیست که. از دست این پدر...
حرفش را خورد و با عصبانیت نانی را که برداشته بود، دوباره گذاشت توی سینی و در جواب سوال دوباره امیر توضیح داد که عروسی مدتی عقب افتاده، چون به تحریک یکی دو نفر از کارگرها بقیه کارگرها ادعای حق بیمه کرده اند که با احتساب سال های کارکردشان مبلغ قابل توجهی می شد. بعد با لحنی پر از تحقیر و کینه گفت:
غضنفر رو یادته؟!
امیر گفت: دربون کارخونه دیگه.
آ ، بارک الله، مرتیکه موهاش توی کارخونه ما سفید شده حالا پسر بی همه چیزش سر بلند کرده و دو تا لنگه خودش رو هم راه انداخته که باید ماها رو بیمه کنین، و گرنه شکایت می کنیم. پسره پررو وایستاده که بابام رو هم بیمه کنین. حق بیمه این چند ساله رو هم بدین، تازه، آقام وام عروسی هم می خواد. بگو مرتیکه، تو یک عمر زیر سایه بابای من بودی، سقف بالای سرتون و توله هایی که بابات پشت سر هم پس انداخته، توی همین کارخونه ما بوده، حالا باید توی روی بابای من وایسی؟! بری چهار تا از خودت بدتر رو هم بکنی واسه ما شاخ؟! دیروز جان امیر، کم مانده بود بزنم لهش کنم. به خودشون هم گفتم از شما بابا دربون، ننه رختشور بهتر از این توله درست نمی شه.
با این حرفش انگار نفس امیر بند آمد و رنگش مثل گچ سفید شد، در حالی که محمد و جواد مثل لبو قرمز شدند. ولی من خوب به یاد دارم در کمال شرمندگی یک لحظه چه لذت حیوانی از این حرف بردم. چون فکر کردم، ثریا خرد شد، که تا همین چند لحظه پیش داشت با محمد در مورد غنای ادبیات کلاسیک بحث می کرد و داد سخن می داد و از آن حرف های قلنبه سلنبه می زد که لج مرا در می آورد. شاید تمام این حالات سی ثانیه هم طول نکشید. که برخلاف انتظار من و شاید همه، ثریا با آرامش سر بلندی کرد و پرسید:
حالا صرفنظر از مادر و پدرشون، این درخواست حقه یا نا حق؟!
محمد رضا من و من کنان گفت: والله خوب... آره، ولی...
ثریا در حالی که نگاهش سرشار از تحقیر بود، همان طور که از جا بلند می شد گفت:
پس شما بهتره به جای این که پای اصل و نسب و شجره نامه شون رو پیش بکشین، براشون روشن کنین که حق و نا حق بودن حرفشون و این که چند ساله اون جا استخون خرد کردند و جون کندن مهم نیست!!! مهم اینه که تا موقعی جاشون اون جاست که مثل سگ اهلی گوش به فرمان باشن تا شما هر وقت دلتون خواست و البته، اگر دلتون خواست، استخون هایی رو که دلتون نمی آد دور برزین جلوی اون ها پرت کنین. چون بالاخره سیر کردن شکم هایی با حالتی مسخره به شکم او اشاره کرد مثل این ها همچین هام، آسون نیست.
این را گفت و بدون این که به بقیه نگاه کند، پشت به ما کرد و راه افتاد.
توی آن جمع شاید بعد از محمد رضا دهان من از همه بیش تر باز مانده بود و حیرتزده و گیج به جا مانده بودم. خونسردی و آرامش ثریا در موقع صحبت و از جا بلند شدن و دور شدن بدون عجله اش با آن تسلط، همه و از همه بیش تر من و محمد رضا را مثل صاعقه زده ها خشک کرده بود. وقتی به خودم آمدم که یادم نیست چه جوری خداحافظی کرده بودیم یا اصلا خداحافظی کرده بودیم یا نه؟ ولی بیرون از قهوه خانه به دنبال ثریا و همراه محمد کشا کشان می رفتم. دوباره ورق عوض شده بود. ثریا سربلند و پیروز بود و بار دیگر نگاه های محمد و امیر، غرق حیرت و تحسین و احترام بود و دل من مالامال حرص و خشم و بیزاری. هنوز رفتار قبلی اش درست توی ذهنم جا نیفتاده بود که ثریا مثل این که تازه خشم، برافروخته اش کرده بود، برگشت و رو به امیر گفت:
حالا متوجه شدین برای چی با پسر حاجی ها سر جنگ دارم؟! حالا قبول کردین که لاشخورهایی مثل این، که فکر می کنن دنیا و آدم ها رو محض آسایش خاطرشون ساختن چون پولدارن، باعث بیزاری ان؟! من از این هاست که نفرت دارم. از پدرهایی که همچین پسرهایی تربیت می کنن تا بتونن ثمره کلاه کلاه کردن های اون ها رو بهتر از خود پست فطرتشون حفظ کنن. فکر می کنی چرا این قدر به خودش حق می ده؟! خیلی آدمه؟ خیلی فهمیده س؟ یا زحمتکش و با تجربه و مرد عمل؟ اون هیچی نیست، غیر از یک بادکنک گنده بی خاصیت که با پول باباش باد شده و اون وقت به پشتوانه همون پول ها که ثمره جون کندن یک عده دیگه س، آن قدر در خودش وجود می بینه که در مورد یک پیرمرد چون زیر دست بابای....
جواد با لحنی ناراحت که در عین حالت دعوت به سکوت و آرامش داشت، حرفش را قطع کرد و گفت: بسه دیگه ثریا، حرف رو یکی دیگه زده تو چرا دعوایش رو داری با امیر می کنی؟!
ثریا همان طور برافروخته گفت: دعوا نکردم، دارم جواب اینو می دم که می گه، پسر حاجی ها چه جنایتی مرتکب شدند، همین.
دوباره رو گرداند و دور شد. محمد به جواد که سعی داشت به جای ثریا از امیر معذرت خواهی کند، گفت: می شه تو اول بگی، اصلا از چه ناراحتی؟ ثریا حرف بدی که نزد، هیچ، خیلی هم کار خوبی کرد. بالاخره یکی باید به آدم چیزهایی رو که نمی فهمه بگه. ثریا هم به اون گفت، خدا رو چه دیدی شاید مغزش تکون خورد.
با حرف امیر که مثل همیشه به شوخی و خندان گفت اوس جواد نکنه از این که جیگر خواهرت از ماها بیش تره، حالت گرفته س، هان؟!
هر سه به خنده زدند، غیر از من. جواد داشت به امیر که همیشه به او و محمد اوستا می گفت، اعتراض می کرد. امیر همیشه به جواد و محمد که در رشته الکترونیک درس می خواندند، می گفت – حالا خدا وکیلی، برق کاری هم شد رشته؟ گیریم که حالا لیسانس هم گرفتین، اون وقت تازه می شین جواد برق کار و محمد برق کار و بعد هم اگه خودتون رو بکشین و بشین فوق لیسانس تازه می شین اوستا جواد و اوستا محمد! رشته یعنی رشته من، حسابداری.
آن ها سرگرم بحث و شوخی سر این موضوع بودند و من، از شما چه پنهان، غرق حسادت نسبت به ثریا. حرص می خوردم از این که چرا هر کاری می کرد به چشم دیگران و محمد این قدر پسندیده و درست بود و لجم در می آمد از این که او به چیزهایی فکر می کرد و در موردش اظهار نظر می کرد که من هیچ به آن ها توجه نداشتم و از بخت بد بیش تر آن چیزها و حرف ها و کارها در نهایت با افکار محمد جور در می آمد و تحسین او را به دنبال داشت. ثریا غرق در فکر جلوتر از همه می رفت و من با فکری مغشوش همرا محمد و بقیه که می گفتند و می خندیدند، پیش می رفتم که ثریا رویش را برگرداند و پرسید:
بریم پایین، نزدیک چشمه بشینیم؟!
سمت راست ما، راهی باریک و سراشیبی بود که کنار چشمه ای با صفا می رسید. صرفنظر از راه سخت پایین رفتن، جای خیلی قشنگ و دنج و آرامی بود. همه قبول کردند. ثریا جلوتر از همه رفت، به دنبالش جواد و بعد من.
محمد گفت: صبر کن اول من برم، دستتو بده به من، می خوری زمین.
من که هنوز هم، اعصابم از فکرهای چند دقیقه پیش خرد بود و هم به این دلیل که ثریا خودش تنها و جلوتر از همه می رفت و نمی خواستم کم تر از او باشم، با لج گفتم: خودم می تونم برم و سرازیر شدم، ولی از پیچ اول یکدفعه شیب راه تند شد و قدم های من هم تند. نتوانستم خود را کنترل کنم، انگار اختیار پاهایم دست خودم نبود و کسی از پشت سرهم هولم می داد. به سمت پایین کشیده می شدم و سرعتم بیش تر و بیش تر می شد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشتزده بودم و وقتی در یک لحظه احساس کردم اگر نخواهم به جواد برخورد کنم از راه به پایین پرت می شوم، بی اختیار فریادی از وحشت کشیدم. جواد که با جیغ من و فریاد محمد به موقع به عقب برگشته بود، در حالی که برای نگه داشتن من خودش هم زمین خورد، توانست نگهم دارد. البته چنان محکم زمین خوردم که کف دست هایم از فرو رفتن سنگ ریزه هایی که با شدت توی دستم فرو رفت، پر از خون شد. ولی فریاد خشمگین محمد که تا آن روز هیچ وقت جلوی دیگران و مخصوصا ثریا و جواد با من آن طور رفتار و پرخاش نکرده بود بیش از درد و ترس حالم را خراب کرد و باعث خجالتم شد.
حس می کردم نمی توانم جلوی گریه ام را بگیرم و بغض گلویم را به سختی می فشرد. سرم را به در آوردن سنگ ریزه هایی که کف دست هایم فرو رفته بود گرم کردم تا اشکم سرازیر نشود. دلم می خواست بر سر ثریا که سعی داشت کمکم کند فریاد بزنم که محمد دولا شد و دستم را گرفت. نتوانستم جلوی خود را بگیرم و با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم و از جا بلند شدم. بدون این که سرم را بلند کنم، کنارش زدم و خواستم از کنار امیر و جواد بگذرم که ایستاده بودند و ما را تماشا می کردند.
امیر، بدون حرف بازویم را گرفت و توی پایین رفتن کمکم کرد. سکوت سنگینی که برقرار شده بود نشان می داد همه ناراحتند و این بار حتی امیر هم دیگر حوصله شوخی نداشت. این اولین بگو و مگو و درگیری واضح ما جلوی دیگران بود. امیر سر سنگینی ما را دیده بود، ولی پرخاش هیچ کداممان را، آن هم جلوی دیگران، نه. معلوم بود که او هم خیلی ناراحت است.
در بقیه راه، دیگر کلمه ای حرف از دهن من در نیامد. هر چه امیر و جواد و ثریا سعی کردند جو را به حالت عادی برگردانند، من که غرورم سخت جریحه دار شده بود، فقط ساکت و صامت نگاه می کردم و سعی می کردم دیگر حتی نگاهم هم به محمد نیفتد. البته ناگفته نماند که او هم هیچ سعی و تلاشی برای حرف زدن با من نکرد.
توی مسیر برگشت امیر کنارم آمد و سعی کرد با من حرف بزند. نتوانستم جواب بدهم یا حرفی بزنم. بغضی سنگینی از غصه و خشم روی سینه ام سنگینی می کرد، جلوی ثریا احساس حقارت می کردم و نمی توانستم محمد را ببخشم.
وقتی به خانه رسیدیم سرم از درد داشت می ترکید و معده ام از سوزش بی چاره ام کرده بود، ولی با این حال، بدون این که غذا بخورم، پایین توی اتاق مادرم خوابیدم. دلم نمی خواست با محمد تنها باشم. وقتی بیدار شدم، نبود. مادر گفت رفته خانه خودشان. من آن قدر از دستش ناراحت بودم که برای اولین بار فکر کردم، کاش شب برنگردد، ولی برگشت. بعد از شام و تقریبا دیر وقت همان شب بود که برای اولین بار مادر با من صحبت کرد و از فراز و نشیب های زندگی گفت و این که بگو و مگو بین همه هست، منتها آدم نباید گره را با دست خودش کور کند و زن باید آرام و با گذشت باشد و ....
مادر بی آن که چیزی گفته باشم صحبت می کرد و من که فهمیده بودم امیر قضیه را برای مادر گفته، انگار پیش مادر هم، خجالت می کشیدم و از امیر لجم می گرفت. مادر سعی داشت با کوچک کردن قضیه مرا آرام کند، در صورتی که درست برعکس توی ذهن من موضوع بزرگ تر می شد و خودم را در چشم آدم های بیش تری حقیر می دیدم.
مادر گفت: قدر این چند روز را بدونین، دیگه چیزی نمانده برین سر زندگیتون، اون وقت دلتون به حال این روزها می سوزه.
بی چاره، نه مادر خبر داشت، نه من، که این چند روز باقی مانده، پایان زندگی روزگار نامزدی نیست، بلکه پایان همه چیز، لااقل برای من است.
به هر حال خشم من فرکش نکرد و آن شب برای دومین بار بود که جایم را موقع خواب جدا کردم و این دفعه دیگر او، نه حرفی زد و نه عکس العملی نشان داد. نمی دانم خسته شده بود یا او هم راه لجبازی را پیش گرفته بود. هر چه بود رفتارش اوضاع را وخیم تر کرد.
در همان اوضاع و احوال ، آخرین امتحانات و کنکور را دادم و سالگرد خانم جون رسید و محترم خانم، خوشحال گفت که بعد از سالگرد باید هر چه زودتر به فکر عروسی باشیم. در همین گیر و دار کار ویزای محمد برای رفتن به آلمان هم درست شد. آن روزرها به نظرم می آمد، هر چه من برای عروسی مشتاقم، محمد عجله ندارد و این باز بر سردی رابطه ما و لجبازی من اضافه می کرد.

ادامه دارد ...

SonBol 02-10-2009 12:49 AM

رمان دالان بهشتقسمت بیستم و هشتم

http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpgبرای سالگرد خانم جون که روز پنجشنبه بود، آقا رضا و فاطمه خانم هم از اصفهان آمده بودند، یک بار دیگر به بهانه سالگرد خانم جون همه دور هم جمع شدند و خانه ما شلوغ شد. از قرار همان شب، امیر با آقا رضا قرار یک مسافرت دو سه روزه را گذاشته بود که من از آن بی خبر بودم. قرار شده بود اگر آقا رضا بتواند مرخصی بگیرد، یکی دو هفته بعد خبر بدهد.
بعد از سالگرد خانم جون بود که من یک جمعه دیگر، یعنی در حقیقت برای آخرین بار، با محمد رفتم به کوه که کاش نمی رفتم. آن روز دوباره دو سه تا موضوع باعث سوءتفاهم و ناراحتی من شد و دوباره روز از نو روزی از نو.
یادم است که آن روز ثریا اخم هایش سخت توی هم بود. برخلاف من که اصلا برایم مهم نبود، معلوم بود برای امیر خیلی مهم است که بداند چه شده. چون مدام به شوخی حرف را به اخم های درهم ثریا می کشید و غیر مستقیم سعی داشت از موضوع سر در آورد. محمد هم نمی دانم به خاطر امیر یا چون برای خودش هم مهم بود، بالاخره از خود ثریا علت ناراحتی اش را پرسید و معلوم شد که ثریا هم برای جدا شدن دوستش سیمین از نامزدش ناراحت است و هم از جواد گلایه دارد که برنامه مسافرت دو سه روزه آن ها را به هم زده. گویا قرار گذاشته بودند با دو نفر از دوستانشان همراه سیمین و به قول ثریا برای تمدد اعصاب سیمین به مسافرت بروند.
محمد با آرامش و خیلی راحت گفت: خوب در مورد قضیه سیمین که به نظر من ناراحتی ات موردی نداره، چون اگر درست فکر کنی متوجه می شی که باید برای دوستت خوشحال هم باشی. چرا فکر نمی کنی اگر ازدواج می کرد باید بقیه عمرش رو با ناراحتی می گذروند؟ کی گفته به خاطر یک بله، یا نه، آدم باید یک عمر بسوزه و بسازه؟ از تو بعیده! به جای این که مسیر افکار اونو عوض کنی، خودت هم شدی همپای اون؟!
ثریا جواب داد: این برای من و شماست که گفتنش آسونه، توی جامعه ما وضع یک دختر با یک پسر خیلی فرق می کنه. اون درد خودش هم فراموشش بشه، حرف مردم و این و اون رو که نمی تونه فراموش کنه و ندیده بگیره. از اون گذشته یک زن با یک مرد خیلی فرق می کنه. اون دو سال جوانیش رو پای این آدم گذاشته...
محمد حرفش را قطع کرد و مصمم و محکم گفت: ببین از همین جاست که داری اشتباه می کنی و غلط نتیجه گیری می کنی. موضوع دقیقا همینه که چون با یک مرد فرق می کنه و درست به این علت که دو سال وقت گذاشته باید خوشحال باشه. ببینم، حالا چون دختره و مسئله برایش فرق می کنه، اگر می رفت و چند سال بدبختی می کشید و با یک بچه به این نتیجه می رسید که اشتباه کرده، اون وقت بهتر بود؟! راحت تر فراموش می کرد؟! یا اگر بقیه عمرش را فدای این دو سال می کرد، دیگه احساس مغبون بودن نمی کرد؟! هنوز نه پای بچه ای در کار بوده، نه سال های زیادی که بگه عمرم از بین رفته، پس نامزدی که می گن، برای چیه؟! بهتر نیست به جای این که فکر کنه سرش کلاه رفته، از این طرف به قضیه نگاه کنه و ببینه که خدا چقدر دوستش داشته که از اول راه کمکش کرده؟! در ضمن همین که جسارت داشته که بگه اشتباه کردم، خودش یک هنر و کار بزرگه، نه شکست. حالا شما به جای این که مثل اون زانوی غم بغل بگیری، بهتر نیست صورت درست قضیه را بهش نشون بدی؟! چرا بهش نمی گی حرف خاله خانباجی و این و اون و به قول خودتون مردم را بندازه دور؟! توی مصیبت هایی که اون باید می کشید و رنج هایی که بعدا باید می برد، این مردم و خاله خانباجی ها چقدر می تونستن شریک باشن و سهم داشته باشن؟! مسلما اگر بی تفاوت نبودن، غیر از یک تاسف و سر تکون دادن که – ای داد و بیداد دختره بدبخت شد – سهمی را قبول نمی کردن! اون وقت این با عقل جور در می آد، آدم واسه کسانی که توی زندگیش خنثی هستند و کارشون فقط حرف زدنه، رنج بکشه؟! حرف باد هواست. به خاطر باد، آدم عاقل که هیچ، آدم احمق هم حاضر نیست، خودشو رنج بده، حاضره؟!
برای اولین بار دیدم ثریا جوابی برای گفتن ندارد و سخت به فکر فرو رفته است و باز توی چشم هایش تحسین و تشکر از محمد موج می زند و این برای من کشنده بود.
شاید آن روز همه به فکر فرو رفتند و از حرف های محمد نتیجه و درسی گرفتند، غیر از من بیشعور و کم عقل که همه فکرم معطوف این بود که اصلا چرا ناراحتی ثریا برای محمد باید مهم باشد تا بخواهد راه پیش پایش بگذارد و یک ساعت در موردش حرف بزند و چرا ثریا با آن نگاه ملامال از تشکر و احترام به محمد نگاه می کند.
همه ساکت بودند که باز امیر که انگار با سکوت دشمن خونی بود، سر حرف را باز کرد و گفت: خوب این که قضیه سیمین خانم و قضاوت جناب قاضی، لطفا قربان به شکایت بعدی هم رسیدگی بفرمایین!!!
بالاخره آن قدر شوخی کرد که حرف را به مسئله مسافرت ثریا کشاند و محمد این بار هم از ثریا حمایت کرد و آتش غضب و حرص و حسادت من چندین برابر شد.
جواد گفت: محمد، تو قضاوت کن، درسته، سه چهار تا دختر، تک و تنها پاشن برن یک شهر غریب مسافرت؟!
محمد در کمال ناباوری همه ما و شاید حتی خود ثریا راحت گفت: اگر نظر من رو می خوای، آره درسته!
دهان هر سه ما از تعجب و دهان ثریا از مسرت و حیرت باز مانده بود، طوری که همه ناگهان ایستادند، ولی ثریا زودتر خودش را جمع و جور کرد و راه افتاد. چند قدمی که دور شد جواد با حرص گفت: تو اصلا می فهمی چی می گی؟!
محمد جدی و خیلی راحت گفت: آره می فهمم. اینم که خواهر تو نه یک دختر بی دست و پاست نه یک دختر بچه و نه کم عقل و سر به هواست، و این که از روی احترام از تو اجازه می گیره و روی حرفت هم حرف نمی زنه بازم از فهمیده بودنشه.
جواد غضبناک گفت: یعنی چه؟ یعنی بگذارم بره؟ می دونی ممکنه چه اتفاق هایی بیفته؟ من چطوری اطمینان کنم که...
محمد با خونسردی حرفش را قطع کرد و همان طور که راه می افتاد گفت: خواهر تو، آن قدر عاقل هست که راه رو از چاه تشخیص بده و خودت هم اینو خوب می دونی. در ضمن می دونم مسئله اعتماد و اطمینان تو به خود ثریا هم نیست. جواد جون نمی شه که تو هر وقت دلت می خواد اونو عاقل بدونی، هر وقت برایت صرف نکرد، نه. خوب، حالا تو قبول داری خواهرت، عاقل و بالغ و قابل اطمینانه یا نه؟!
جواد من و من کنان گفت: خوب، آره، ولی...
محمد گفت: پس دیگه ولی نداره. چون تو الان تنها به دلیل دختر بودنش داری مانعش می شی، مگه نه؟! اونم حق داره توقع داشته باشه که تو به صرف جنسیتش رویش قضاوت نکنی، منظرمو می فهمی؟!
محمد می گفت و من حرص می خوردم، از تعریف هایش از ثریا و طرفداری هایش خون خونم را می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد. این بود که وقتی آخرهای مسیر امیر گفت – راستی بچه ها، اگه آقا رضا زنگ بزنه همین هفته دیگه مسافرتمون حتمیه – دیگر از حرص مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم. تا آن روز اصلا نشنیده بودم که قرار است با جواد و ثریا به مسافرت برویم. گرچه محمد شوق و تمایل خاصی نشان نداد، ولی همین خبر که ثریا و جواد هم می خواهند همراه ما بیایند کافی بود تا چشم عقلم را کاملا کور کند. حسادت نابینایم کرده بود و در حد انفجار عصبانی بودم. این شد که آن شب بدترین مشاجره و بگو و مگوی ما و در حقیقت آخرین مشاجره بین ما در گرفت. درگیری ای که باعث شد بالاخره رو در روی هم بایستیم و سر هم فریاد بکشیم و به دنبالش چهار روز حتی یک کلمه هم بینمان رد و بدل نشد و دوباره شب ها جدا خوابیدیم.
شب اول رفتم روی مبل خوابیدم و از فردا شب محمد بالشتش را برداشت و بدون کلمه ای حرف روی زمین خوابید و با این که دیگر دانشگاه نداشت، صبح های زود از خانه بیرون می رفت و شب ها دیر وقت برمی گشت، ساکت و خاموش و درهم.
در این وضع آشفته، من از دهان امیر شنیدم که قرار است سه شنبه به شمال برویم. تصمیم گرفتم هر جوری شده، برنامه شان را به هم بزنم. دوشنبه صبح بود که محترم خانم زنگ زد و گفت چون فاطمه خانم و آقا رضا می آیند، ما هم شب برویم آن جا و دور هم باشیم. ولی من جواب درست و حسابی ندادم. فقط در فکر این بودم که چه طور برنامه آن ها را یا لااقل رفتن محمد را به هم بزنم. آن شب کمی زودتر آمد. به محض این که آمد رفتم بالا و برای خواب آماده شدم. آمد، در را بست و در حالی که به من نگاه نمی کرد، گفت: لباستو بپوش، اگر چیزی هم برای مسافرت می خوای بردار، بریم خانه مامان این ها.
از اجباری که به جای تمایل توی حرف زدنش بود، جری می شدم. گفتم: من نه مسافرت می آم، نه خونه مامان این ها.
عصبی و بی حوصله گفت: بچه بازی در نیار، مامان این منتظرن.
منتظر شمان، خوب تشریف ببرین.
دستش را به کمرش زده بود و نگاه می کرد. سرم را بلند نکردم، ولی از صدای تند نفس هایش شدت عصبانیتش را حس می کردم. کمی مکث کرد، ولی بعد گوشی تلفن را برداشت. تند تند شماره گرفت و به محترم خانم گفت چون برای مسافرت آماده نیستیم، شب آن جا نمی رویم. وقتی محترم خانم بالاخره راضی شد، گوشی را گذاشت و تا آخر شب هیچ نگفت و من که به خیال خودم موفق شده بودم، خوشحال بودم. موقع خواب باز بدون این که به من نگاه کند یا نزدیکم بیاید. همان طور که روی زمین دراز می کشید، گفت: من، فردا می رم، تو هم باید بیای.
خشک، با تحکم و سرد.
غصه ای عمیق دلم را سوزاند، رفتار منزجرانه اش راه عقب نشینی را برایم سد می کرد. دلم برای چشم هایش، برای نگاه های مهربانش، برای مهناز گفتن هایش و برای آغوشش تنگ بود و او مثل سنگ، انگار با دشمنش حرف می زد و رفتار می کرد. غرق اندوه گفتم: اون ها که باید بیان می آن، من نمی آم.
خشک و عصبی گفت: اون ها میا هیچی، تو هم باید بیای.
روی باید مکث کرد و بایدی محکم گفت.
کاش می فهمید که از دوری اش چه رنجی می برم و چقدر محتاج کمی نرمش از طرف او هستم، ولی خوب هر عملی عکس العملی دارد. من هم عکس العمل رفتارهای خودم را می دیدم و دیگر چاره ای جز ادامه راه نمی دیدم.
با همان لحن خودش گفتم: چرا؟!
چون من می گم.
لحنش آن قدر کوبنده بود که دلم لرزید، ولی با این حال گفتم: ولی من نمی آم.
گفتم و پشت به او دراز کشیدم.
یکدفعه چنان تند و سریع بلند شد و بالای سرم ایستاد که ترسیدم و ناخودآگاه من هم از جا پریدم و نشستم .
شمرده شمرده گفت: نشنیدم چی گفتی؟!
با وحشت و در عین ناباوری احساس کردم آن قدر عصبانی است که اگر جواب ندهم هر کاری ممکن است بکند. هم ترسیده بودم و هم دلم گرفته بود و غصه دار بودم. با خود گفتم به خاطر آن ها حتی حاضر است با من تا این درجه از بدخلقی پیش برود. زجری که من می کشم برایش مهم نیست، فقط مهم این است که قولی که به آن ها داده انجام شود. ناخودآگاه باز فقط به فکر خودم بودم، نه زجری که او از دست من و کارهای من به خاطر هیچ و پوچ می کشید. به هر حال اشک به موقع به کمکم آمد. چانه ام لرزید. اشک هایم سرازیر شد و در حالی که رویم را برمیگرداندم، گریان گفتم: هیچی، گفتم، اگه باید، باشه می آم.
خشم و غصه با هم وجودم را می سوزاند. به خاطر این که ترسیده بودم از خودم، و به خاطر این که رفتارش تا این حد عوض شده بود، از او بدم می آمد.
این همان محمد من بود؟ او بود که حالا ممکن بود حتی توی گوشم بزند؟ و من این قدر بدبخت و ذلیل بودم که بترسم؟!
در حالی که هنوز عصبانیت توی صدایش حس می شد، دستش را دراز کرد، بازویم را گرفت و صدایم زد. ولی من بی شعور چه کار کردم؟! دستش را با عصبانیت پس زدم و فریاد زدم: به من دست نزن، گفتی باید بیام، منم می آم. دیگه نه می خوام ببینمت نه صداتو بشنوم.
بعد پشت به او روی تخت افتادم و زار زدم. مدتی طولانی بالای سرم ایستاده بود. ولی دیگر صدایم نزد و چیزی نگفت و من این قدر گریه کردم تا خوابم برد. خواب آشفته و پریشان.
خواب دیدم. خوابی آشفته که بعدها به صادق بودنش پی بردم.
خواب دیدم، توی خانه قدیمیمان هستم و صدای اذان می آید. خانه شلوغ است و آدم های آشنا و ناآشنا زیادی در حیاط در رفت و آمد هستند و من عجله دارم که توی آن شلوغی وضو بگیرم، حلقه ام را درآوردم و روی رف حوض گذاشتم ولی می بینم آب حوض خزه بسته و لجن گرفته و تیره است. با ناراحتی سر بلند کردم که ببینم بقیه از این آب کثیف ناراحت نیستند، که آن طرف حوض روی تخت های چوبی چشمم به خانم جون افتاد. حیرتزده و خوشحال فریاد زدم و خانم جون را صدا زدم. ولی خانم جون نگاهی تلخ و سرد به من کرد و رویش را برگرداند. دوباره صدا زدم. دوباره و دوباره و هر بار خانم جون با ناراحتی از من رو برگرداند. مستاصل دست بردم حلقه ام را بردارم و بروم پیش خانم جون، ولی حلقه ام سر خورد و توی حوض گم شد، توی آب تیره و سیاه.
وحشتزده سر بلند کردم، اما دیگر هیچ کس نبود، هیچ کس، نه خانم جون نه کس دیگری. من بودم و خانه خالی و آب تیره و لجن بسته. درمانده و وحشتزده فریاد می زدم که با تکان دست های محمد بیدار شدم. چشم هایم را باز کردم . بالای سرم بود. خیس عرق بودم. محکم دست هایش را گرفتم و صدایش زدم: محمد.
بخواب، نترس. خواب دیدی.
می ترسم. بغلم کن.
نه یاد دیشب بودم و نه حرف هایی که زده بودم. فقط دلم آرامش گرمای آغوشش را می خواست که نبود.
کنارم نشست و دستم را توی دستش گرفت و نگه داشت، ولی حرفی نزد. و من با عذاب خوابم برد. وقتی چشم باز کردم که مادر صدایم می زد. هوا روشن بود و محمد نبود. با گیجی مادر را نگاه می کردم که می گفت: مادر پاشو، ساعت نزدیک هفت است. محمد سفارش کرد ساعت هشت و نیم آماده باشی.

ادامه دارد ...

SonBol 02-10-2009 12:50 AM

رمان دالان بهشتقسمت بیستم و نهم

http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpgخودش کجاست؟
نمی دونم، صبح زود با امیر رفتن بیرون. سفارش کرد صدایت بزنم.
ناله کنان از جا بلند شدم. آرام آرام یاد دیشب افتادم و باز زهر غم به جانم ریخت. پس هنوز عصبانی است، رفته و پیغام داده که بیدارم کنند. پریشان و سر در گم فکر کردم شاید آب و حمام بتواند آرامش را به من برگرداند. به مادر که اصرار می کرد زودتر بروم و صبحانه بخورم، گفتم: می رم دوش می گیرم بعد می آم پایین.
زیر دوش بود که یکدفعه یاد خواب دیشب افتادم و خانم جون. یعنی خوابم تعبیر دارد؟ خانم جون از من ناراحت است؟ چرا؟ فکرم از آنچه بود مغشوش تر شد و خسته تر از قبل از حمام بیرون آمدم.
صدای شاد و شنگول امیر از پایین آمد که سر به سر مادر می گذاشت. یعنی محمد هم برگشته بود؟! مغزم کار نمی کرد. بلاتکلیف و منتظر، با حوله لب تخت نشستم. صدای امیر که آواز خوان از پله ها بالا می آمد، نزدیک می شد.
مهناز، مهناز؟!
چقدر شاد و سرحال بود، درست برعکس من.
بله؟!
اگر پرنسس بیدار شدن، تشریف ببرن صبحانه شون را میل کنن، ساعت هفت و نیم بامداد است.
جواب ندادم و فکر کردم پس محمد نیامده. یعنی کجا رفته بود؟ سرم را با دست هایم گرفته بودم و در دنیای فکر و خیال های آشفته غوطه می خوردم که صدای مادر از پایین بلند شد.
مهناز، بالاخره نمی خوای صبحونه بخوری؟!
حتی نای داد زدن هم نداشتم. از جا بلند شدم تا چیزی تنم کنم. ولی به لباس ها نگاه می کردم و حواسم جای دیگر بود. عقلم کار نمی کرد. آخر سر، پریشان و گیج، چمباتمه جلوی کمد نشستم و سرم را روی زانویم گذاشتم. فکر می کردم – هر چی کم باشه محمد پای لجبازی من می گذاره. – در صورتی که واقعا آن قدر سرم خالی و پوک شده بود که مغزم از کار افتاده بود. در اتاق باز شد و من از جا پریدم. به خیال این که مادر است با عذرخواهی رو برگرداندم، ولی محمد بود. چقدر خوشحال شدم. دیدنش توی هر حالتی برای من اشتیاق بود و آرامش. سعی کردم صدایم نرم و لحنم آشتی جویانه باشد و گفتم:
سلام.
سلام.
اما لحن و صدای او نشانی از نرمش نداشت، بی روح و سرد بود. حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و آمد سراغ ساک.
دوباره گفتم: نمی دانستم باید چی بردارم؟!
دلم می خواست حرف بزنم، نمی توانستم از او چشم بردارم، برعکس او که رسمی و خشک گفت: خودم برمی دارم.
مهناز این چایی جوشید.
صدای مادرم بود. دست بردار نبود.
الان، آمدم.
ولی همچنان نشسته بودم و نگاهش می کردم. بدون این که نگاهم کند گفت: برو صبحونه ت رو بخور، دیر می شه، موهاتم خشک کن.
دلم می خواست بگویم – تو که اصلا منو نگاه نکردی، از کجا فهمیدی موهام خیسه؟ - یاد گذشته ها افتادم که همیشه می گفت - وقتی موهات خیسه، مثل بچه هایی می شی که زیر بارون موندن – و می گفت – اون جوری از دیدنت سیر نمی شم – و حالا حتی نیم نگاهی هم به من نمی کرد. خسته تر از قبل از جا بلند شدم و به طرف در رفتم.
این طوری می خوای بری پایین؟!
راست می گفت. هنوز حوله حمام تنم بود. با شوق به طرفش برگشتم، ولی همچنان مشغول کار خودش بود. به التماس افتادم. وقتی این جوری نادیده ام می گرفت، دیوانه می شدم. تمام درماندگی ام را توی صدایم ریختم و صدایش زدم .
محمد؟!
سرش را بلند کرد. نگاهمان یک لحظه با هم تلاقی کرد، ولی او فوری از جایش بلند شد و گفت: مثل این که دیشب گفتی دیگه نمی خوای صدامو بشنوی.
با اعتراض گفتم: محمد، من...
حرفم را قطع کرد. آمرانه و بی تفاوت گفت: برو صبحونه ت رو بخور، دیر می شه.
در ساک را بست و گذاشت روی تخت و بیرون رفت. احساس بی چارگی و بی پناهی می کردم و در عین حال قلبم آتش گرفته بود. وقتی با او قهر بودم، انگار دیگر توی تنم خون نبود، حس و حال از من سلب می شد و بدنم تهی و مریض. با بدبختی لباس پوشیدم و رفتم پایین. ولی مثل این بود که کسی گلویم را سفت گرفته باشد، چیزی از گلویم پایین نمی رفت. سرم منگ بود و تنم بی حس.
مادر صدایش زد: مادر، محمد آقا ، شمام بیا یک چیزی بگذار دهنت. حالا تا ناهار خیلی مونده. برای ناهار کتلت درست کردم، ولی حالا کو تا ظهر. گرسنه می شی.
مثل همیشه خوشرو و مودب از مادر تشکر کرد و پشت صندلی من ایستاد. لقمه ای که مادر برایش درست کرده بود گرفت اما ننشست و برگشت که برود بیرون، اما مادر دوباره صدایش زد و بالاخره به اصرار مادر که برایش چایی می ریخت مجبور شد بنشیند.
به دستم که زیر چانه ام بود تکیه کرده بودم و موهایم از دو طرف روی صورتم ریخته بود. از ترس این که گریه ام بگیرد، چهره ام را زیر موهایم پنهان کرده بودم و سعی می کردم نگاهم نه به مادر بیفتد نه محمد. مامان همان طور که استکان چای را جلوی او می گذاشت به من که آرام آرام چایم را هم می زدم گفت:
سنگ که توش نبود. بسه دیگه چقدر همش می زنی. یک لقمه بگذار دهنت، می ری توی ماشین حالت بد می شه.
حس کردم دارد نگاهم می کند، ولی سرم را بلند نکردم. مادر که از آشپزخانه بیرون رفت، لقمه بزرگی که دستش بود، نصف کرد و گذاشت جلوی من. سرم را بلند کردم و نگاهم به چشم هایش افتاد. احساس ضعفم از گرسنگی نبود، فقط از رنج دوری و رفتار او بود. ولی او سریع نگاهش را از چشم هایم دور کرد و همان طور که از جایش بلند می شد، فقط گفت: زود باش، داره دیر می شه. موهاتم باید خشک کنی.
بعد ، استکان چای به دست بیرون رفت. بغض گلویم را فشرد و در عین حال زهر خند تلخی روی لب هایم نشست و فکر کردم: نگران موهای خیسم است، ولی خودم که از غصه مچاله شده ام، مهم نیستم. گرسنگی ام برایش اهمیت دارد، ولی خودم که گر سنه نگاه و توجهش هستم نه.
خدایا این چه حرف احقانه ای بود که زده بودم و او چه سخت مجازاتم می کرد. آن موقع نمی فهمیدم، ولی سال ها بعد فکر می کردم آن تنبیه برایم لازم بوده، منتها شاید خیلی زودتر. چون دیگر از بد حادثه یا تقدیر یا بد شانسی... به هر حال مهلت نشد که متنبه شوم. این شوک باید خیلی زودتر به من وارد می شد، ولی چیزی که بود، آن موقع باور نمی کردم از این بدتر هم ممکن است اتفاق بیفتد و به همین دلیل ناراحت و پریشان و حیران بودم، ولی احساس خطر نکردم و همین عقلم را سر جا نیاورد. مگر نه این که ما عقد کرده بودیم؟!!! پس جای نگرانی نبود.
بدون این که چیزی بخورم از پله ها بالا رفتم. توی فکر بودم، قبل از راه افتادن هر جوری بود، باید با او آشتی می کردم. تصمیم گرفتم بالا که آمد، معذرت بخواهم، ببوسمش و بالاخره یک جوری دلش را نرم کنم . نه خودم می توانستم این وضع را تحمل کنم، نه دلم می خواست جلوی دیگران این جوری باشد. توی این فکرها بودم که تلفن زنگ زد و مادر، محمد را صدا زد. میان پله ها ایستادم و گوش دادم. امیر بود که معلوم بود از پیش جواد زنگ می زند و داشت در مورد جای قرار و ساعت حرکت سوال می کرد. دوباره راه افتادم، ولی هنوز دو پله بیش تر بالا نرفته بودم که باز گوش هایم تیز شد.
سلام برسون... کدوم؟... نمی دونم؟! ... گوشی رو به خودش بده.
بی اختیار چند پله برگشتم پایین و با دقت گوش دادم. کی بود؟!
سلام ... خوبه، سلام می رسونه...
از لحنش فهمیدم که ثریاست. حال بدی شدم. حسادت مثل خنجر تیزی قلبم را زخمی کرد. حرف زدنش معمولی بود. ولی حالا که میانه اش با من این طوری بود، حتی حرف زدن معمولی اش با دیگران زجرم می داد و دیوانه ام می کرد.
باشه ، حتما ... خواهش می کنم، خداحافظ.
دوباره دیو توی وجودم بیدار شد. کینه و حسادت و حرص و لج، باز مثل بختک روی قلبم افتاد و مرا از جا کند و از فکر آشتی منصرف شدم. وقتی آمد و از میان کتاب ها یکی دو تا را برداشت و بدون حرف ساک را هم با خودش برد پایین، دلم از خشم و غضب پر شده بود و این بار از عصبانیت چهار ستون بدنم می لرزید. دلم می خواست قدرت داشتم که همه چیز را به هم بریزم. وقتی صدای خداحافظی اش با مادر آمد، یک لحظه با خود گفتم – اصلا نمی رم، الان داد می زنم و می گم، نمی آم. – ولی فوری فکر کردم – اون وقت اگر محل نگذاره و بره چی؟ نه اون جوری بدتره، دق می کنم اگه بدون من بره. – نه نمی توانستم تحمل کنم. بلند شدم، باید حاضر می شدم. چشمم که به خودم توی آینه افتاد ، از رنگ پریده ام جا خوردم، درست مثل مریض ها بودم و موهایم هنوز خیس.
نمی خواستم این شکلی باشم. کمی آرایش کردم، گونه ها و چشم هایم که رنگ گرفت، قیافه ام بهتر شد. لباسم را با عجله پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. هنوز داشت با مادر می زد و تشکر می کرد. مادر قرآنی را نگه داشته بود که از زیرش رد شوم. او هم ایستاد تا من برسم. فکر کردم، ملاحظه مادر را می کند نه من را، اگر نه منتظر نمی شد. مامان توضیح می داد که برای توی راه چه چیزها گذاشته و از من پرسید:
حوله و ملافه برداشتی؟!
او به جای من جواب داد: بله، من برداشتم.
فکر کردم که اصلا به ذهنم هم خطور نکرده بود. مادر گفت:
بالاخره موهایت رو خشک نکردی نه؟ حالا دوباره باد می خوره به سرت سرما می خوری، اقلا شیشه را باز نکن تا موهایت خشک بشه.
در حال که قرآن را می بوسدم، چشمم به چشم هایش افتاد و دیدم که با ناراحتی نگاهم می کند. می دانستم چرا، به خاطر آرایش بود. می دانستم دوست ندارد آرایش داشته باشم، ولی به روی خودم نیاوردم. در ضمن دلم هم کمی خنک شد و فکر کردم، بگذار یکخورده هم او حرص بخورد همه اش که من نباید غصه بخورم!!!

ادامه دارد ...

SonBol 02-10-2009 12:55 AM

رمان دالان بهشتقسمت سی ام

http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpgدر تمام طول مسیر تا جایی که قرار گذاشته بودند حتی یک کلمه حرف نزدیم. او با اخم هایی در هم روبرو را نگاه می کرد و من ناچار از پنجره بیرون را نگاه می کردم. اول جاده چالوس قرار گذاشته بودند. امیر قبل از ما رسیده بود. از دور دیدمش که کنار جواد و پسر دیگری که من نمی شناختم ایستاده بود و صدای خنده از ته دلش تا چند متر دورتر شنیده می شد. همزمان با ما، آقا رضا هم رسید.
به محض این که امیر به ماشین رسید، محمد با غیظ گفت: بالاخره نتونستی اینو دست به سر کنی؟!
نه هرچی به در گفتیم که دیوار گوش کنه، انگار نه انگار، به روی خودش نیاورد. منم به خاطر جواد، چیزی نگفتم، هر چی باشه فامیلشونه.
با نزدیک شدن جواد حرفشان را قطع کردند و من فهمیدم هر دوشان در مورد آن جوانی که نمی دانستم کیست، صحبت می کنند و از آمدنش دلخورند. بعدا فهمیدم که اسم آن جوان، خسرو و از اقوام مادری جواد است که از قرار روز قبل از مشهد آمده بود و علی رغم میل همه، مجبور شده بودند او را هم همراه بیاورند. نمی دانستم امیر و محمد از کجا و کی او را می شناختند، ولی معلوم بود که چشم دیدنش را ندارند. که البته یکخورده که گذشت، فهمیدم که چرا کسی از او خوشش نمی آید.
توی شلوغی سلام و علیک و احوالپرسی ها، من که بیش تر با فاطمه خانم و آقا رضا سرگرم بودم، مجبور نشدم ثریا را زیاد تحویل بگیرم و به یک احوالپرسی کوتاه اکتفا کردم. توی این فرصت مردها تصمیم گرفته بودند که قسمتی از وسایل را توی ماشین ما که خالی بود، بگذارند. وقتی کارشان تمام شد، چون آقا رضا اصرار داشت که زودتر حرکت کنیم، همه به سمت ماشین ها حرکت کردند و فاطمه خانم با رویی بسیار خوش و اصرار ثریا را به ماشین خودشان برد. کنار ماشین خودمان رسیده بودم که، خسرو جلو آمد و من تازه از نزدیک در ظاهرش دقت کردم . قدی نسبتا بلند داشت و موها و چشم هایی روشن، ظاهرش بد نبود. اما نگاه و رفتارش دلنشین نبود. مخصوصا نوع نگاهش جور خاصی بود که آدم را معذب می کرد.
در حالی که نزدیک می شد چند بار پشت سر هم گفت: به به مبارکه، خانم محمد آقا، تبریک.
با کمال پررویی و وقیحانه به من زل زده بود. من که از نوع نگاه و رفتارش جا خورده بودم، برای فرار از نگاهش سرم را پایین انداختم که محمد که معلوم بود حواسش بوده، از پشت سر، کنار من رسید، دستش را پشت شانه ام گذاشت، تقریبا توی ماشین هولم داد و با صدای بلند، بدون این که جواب خسرو را که حالا او را مخاطب قرار داده بود بدهد، گفت:
امیر، احوالپرسی باشه برای بعد، سوار شین داره دیر می شه.
از رفتار محمد و این که حتی برای حفظ ظاهر به خودش زحمت نداد ملاحظه خسرو را بکند تعجب کردم. دلم می خواست بدانم چه سابقه ذهنی از او دارد که این قدر با انزجار رفتار می کند ولی از آن جا که با هم قهر بودیم امکانش نبود.
امیر کنار ماشین آمد و به شوخی گفت: محمد، به خاطر مهمون عزیزمون است که این قدر سرحالی؟! یا از دست خواهر گرامی بنده س؟!
محمد با بیزاری گفت: اگر به خاطر رضا نبود، برنامه را می گذاشتیم واسه هفته بعد، آخه این یکدفعه از کجا پیداش شد؟!
امیر با خنده گفت: حالا که اومده، آش خاله س، فکر کن نمی بینیش. خود جواد هم از دستش کفریه ولی چاره ای نیست.
محمد در حالی که خسرو که باز به سمت ماشین ما میآمد، اشاره می کرد، گفت: برو دوباره داره میآد و خودش فوری حرکت کرد. به نظرم آمد خسرو باز هم لبخند به لب و دست به کمر نگاهش به ماست.
محمد عصبانی گفت: ما عروسی نمی خواستیم بریم، می خواستیم؟!
خودم را به آن راه زدم و پرسیدم:
یعنی چی؟
فکر کردم این بهانه ای می شود برای حرف زدن، اما محمد گفت:
یعنی که، این رنگ و روغن ها را از صورتت پاک کن. همین.
تند و تیز و گزنده گفت و ساکت شد و دوباره راه را بر حرف زدن بست. می فهمیدم از چه عصبانی است، منتها به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که سر صحبت را باز کنم، برای همین دوباره پرسیدم:
کدوم رنگ و روغن؟!
یک لحظه برگشت، با نگاهی تند و غضبناک، و بعد بدون این که چیزی بگوید، دوباره جلو را نگاه کرد و من مجبور شدم که حساب کار خودم را بکنم و ساکت شوم. رنجیده و سر در گریبان، رویم را به طرف پنجره کردم و در فکر فرو رفتم و او ضبط را روشن کرد. یکی از همان کاست ها که من بیزار بودم، انگار غم عالم می آمد توی دلم، شروع به خواندن کرد. آن وقت ها من از شنیدن آن نوع شعر و موسیقی دلم می گرفت و خلقم تنگ می شد و محمد خوب این را می دانست ، معمولا با من که بود آن ها را گوش نمی کرد.، ولی حالا فرق می کرد. قهر بودیم و من بالاجبار مجبور بودم گوش کنم. پس سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به جاده خیره شدم.
خواننده با صدایی حزین که به گوش من ناله می آمد، می خواند:
هر کاو فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد، محمل به روز باران
چندین که بر شمردم، از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا، یک از هزاران
بیش تر از همه صدای نی و یک ساز دیگر که نمی دانم چه بود، باعث می شد دل آدم بگیرد. دنباله اش خواننده، این دو بیت را لااقل تند خواند و شاید به همین علت همین دو بیت به دلم نشست.
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت، شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت: الا به غمگساران
برای اولین بار در مفهوم این چند بیت دقیق شدم و به فکر فرو رفتم. فکر کردم راست می گوید، مهری که توی این مدت توی دل من رفته واقعا یک روزگار شاید اندازه عمر من طول بکشد تا.... مردد فکر کردم: یعنی آن وقت از دلم بیرون می رود؟ نه مطمئن بودم که این طور نیست. آن قدر با خودم کلنجار رفتم و توی فکر غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که ماشین ایستاد. کنار جاده نزدیک سد بودیم. آقا رضا و امیر دم ماشین آمده بودند و با محمد صحبت می کردند . حرف سر این بود که امیر می خواست کمی استراحت کنند، ولی آقا رضا و محمد ترجیح می دادند تا جایی که اسمش کجور بود یکسره بروند. آن طور که آقا رضا می گفت راه کجور از مرزن آباد می گذشت که حدود دو ساعت دیگر با ما فاصله داشت. بالاخره هم حرف آقا رضا و محمد شد.
خسرو داشت از ماشین پیاده می شد که محمد باز به امیر گفت: بدو رفیقت داره پیاده می شه. و خودش فوری راه افتاد. باز سکوت بود و اخم های درهم او و دل گرفته من. اواسط مرداد ماه بود و هوا گرم، از تشنگی مجبور شدم حرف بزنم.
من تشنمه، یک جا وایسا ، آب بخورم.
بدون این که حرف بزند یا رویش را برگرداند، دستش را برد و از پشت صندلی خودم بطری آب را برداشت و به دستم داد. دلم می خواست بطری و هر چه جلوی دستم بود، خرد کنم. از این سکوت کشنده و رفتار آزار دهنده اش جانم داشت به لب می رسید. خوب حالا من یک حرفی زده بودم، یک غلطی کرده بودم، یعنی تا کی می خواست به این وضع ادامه دهد؟!
از حرص همان طور بطری به دست به او خیره مانده بودم، از خفقان حتی فراموش کردم که آب بخورم.
یک لحظه برگشت و گفت: اگه گرسنه ای همون پشت ساندویچ هم هست.
گرسنه ام نبود، دیگر حتی تشنه هم نبودم، فقط داشتم از این اوضاع دق می آوردم. بدون این که آب بخورم بطری را همان وسط ماشین گذاشتم و باز سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فکر کردم: حماقت کردم، اگه می دونستم تا این حد می خواد به لجبازی ادامه بده، نیومده بودم، بهتر بود.
هر وقت ماشین امیر یا آقا رضا از کنارمان رد می شد، صورت های همه خندان و شاد و سرحال بود و من بیش تر از وضع خودمان رنج می بردم.
بالاخره آن مسیر طولانی دو ساعته که به چشم من دو قرن آمد تمام شد و از مرزن آباد وارد یک جاده باریک فرعی شدیم. این بار دیگر آقا رضا صبر هم نکرد که از دیگران برای ماندن یا رفتن سوال کند، با سرعت رفت و ما هم به دنبالش.
جاده با صفایی بود پر از باغ های میوه و بسیار خلوت. انگار غیر از ماشین های ما ماشین دیگری توی آن جاده نبود، به ندرت ماشینی از روبرو می آمد. هر چه امیر با بوق و چراغ سعی داشت آقا رضا را نگه دارد، آقا رضا با دست به جلو اشاره می کرد و با سرعت می رفت. بعد از چند تا پیچ در کمال تعجب یکدفعه آن راه سر سبز و با صفا و جنگلی به راهی خشک و کویری تبدیل شد.
امیر هر طور بود بالاخره آقا رضا را مجبور به ایستادن کرد و بعد در حالی که از ماشین، خندان پیاده می شد، به آقا رضا گفت:
آقا رضا ، پنچ ساعته بکش ما را آوردی این جا؟! خوب چرا اول جاده صبر نکردین؟!
آقا رضا گفت: پس تو چی می گی من عاشق گشت و گذارم و این حرف ها؟! پسر صبر داشته باش، مثل این جاده توی عمرت ندیدی. اولش رو دیدی چه با صفا بود؟ حالا این جا را هم ببین، داریم نزدیک کجور می شیم.
بعد در حالی که با سرعت حرکت می کرد گفت: دنبال من بیا، بعد از کجور رو هم ببین.
هر چه امیر داد و فریاد کرد، آقا رضا صبر نکرد و به ناچار، دوباره راه افتادیم، هر بار امیر به کنار ماشین ما می رسید به مسخره اطراف را که درست مثل دشت های کویری بود به محمد نشان می داد و سر تکان می داد. شاید حدود بیست دقیقه یا نیم ساعت که از کجور گذشتیم، دوباره بعد از چند تا پیچ یکدفعه جاده دوباره سرسبز و جنگلی شد.
هر چه به طرف ارتفاع می رفتیم، هوا خنک تر می شد و جاده بی نهایت زیبا و ما حیران و متعجب! تا این که در پیچ آخری که فکر می کنم مرتفع ترین جای جاده بود، هوا مه آلود شد و بسیار خنک.
این بار دیگر خود آقا رضا ایستاد و همه پیاده شدیم. جایی به آن قشنگی در عمرم ندیده بودم. برایم باور کردنی نبود که بعد از آن جاده خشک، یکدفعه به چنین جایی برسیم که از سرما دندان های آدم به هم بخورد.
همه ذوق زده و خوشحال بودند و از زیبایی آن جا و حسن سلیقه آقا رضا تعریف می کردند و آقا رضا خندان سر به سر امیر که به قول خودش از بس ماتش برده بود، لال هم شده بود، می گذاشت و تعریف می کرد که قبلا با دوست هایش به این جاده آمده و به خنده گفت: محمد، دقت کردی این راه هم مثل زن گرفتن می مونه، اولش قشنگه و رویایی بعد به کویر می رسه و خشکی!
با اعتراض فاطمه خانم فوری در حالی که به بقیه چشمک می زد گفت:
البته خوبی اش اینه که کویرش همون یکخورده س، بعد دوباره رویاست و مثل این جا، بهشت، مگه نه، محمد؟! حالا تازه بعد از این جا، نرسیده به علمده، یک آبشار هست به اسم آب پری، می برمتون تا امیر خان دیگه هی غرغر نکنه واسه چی بکوب این راه رو اومده.
امیر با خوش خلقی گفت: همین حالا هم ما در بست چاکریم.
آن ها مشغول بگو و بخند و شوخی بودند که من آرام تا کنار جاده رفتم. سر دامنه ایستادم و سراشیبی را نگاه کردم. قشنگ ترین منظره ای بود که در همه عمرم دیده بودم. مه که به طرف بالا می آمد، لا به لای درخت هایی که سر درهم فرو برده بودند، منظره ای مثل خواب و رویا داشت. تنه درخت ها خزه بسته بود و کف زمین پر از گل های وحشی بی نهایت زیبایی بود که همه جا را پوشانده بود. شبنم روی گل ها و خزه ها و برگ درخت ها برق می زد و رطوبت هوا و مه رقیقی که با این منظره در آمیخته بود، درست مثل بهشت مجسم، جلوی چشم هایم بود. اولین بار بود که زیبایی طبیعت نفسم را بند می آورد. وای که اگر با محمد قهر نبودم، اگر دلم این قدر گرفته نبود چقدر می توانستم لذت ببرم. چقدر دلم می خواست کنارم بود. همه وجودم صدایش می زد، ولی پشت به آن ها تظاهر می کردم که توی عالم خودم هستم. از سرما می لرزیدم، همان طور که دست هایم را بغل کرده بودم، قدم زنان راه افتادم. از کناره تا سرپیچ، آرام آرام رفتم. دلم می خواست توجه محمد را جلب کنم، نگرانش کنم و مثل همیشه چشمش به دنبالم باشد.
فکر می کردم الان است که صدایم بزند، الان است که نگرانم شود، الان می آید! ولی خبری نبود. فقط صدای خنده های آن ها بود که بیش تر داغ دلم را تازه می کرد. خدایا، دلم می خواست زار بزنم، بی اختیار همه غضب و غصه و نفرتم را متوجه جواد و ثریا می کردم. اگر این لعنتی ها نبودند، اگر به خاطر این ها نبود، این طور نمی شد. آن ها را نفرین می کردم و برای محمد خط و نشان می کشیدم و مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم.
دلم می خواست محمد را صدا کنم، از او معذرت بخواهم و هر طوری شده مجبورش کنم که آشتی کند، ولی نمی توانستم. مسیر و راه آن قدر کج رفته بودم که حالا می دیدم و فکر می کردم عذرخواهی ، خوار و بی مقدارم می کند. مدت ها بود که از رفتارهایم پشیمان و خسته بودم، اما انگار با خودم هم رودربایستی داشتم و بدبختانه چون از طرف محمد هم انعطاف و نرمشی نمی دیدم، راه برگشت را سد می دیدم. با خودم شرط می کردم، این دفعه آخر است، این بار که آشتی کردیم، دیگر رفتارم را عوض می کنم و نمی گذارم کار به این جاها بکشد و خبر نداشتم بار دیگری در کار نخواهد بود.
در افکارم غوطه می خوردم که صدای خش خش برگ ها را شنیدم، از خوشحالی نزدیک بود، فریاد بزنم. مطمئن بودم که محمد است، ولی خوشحالی ام چند لحظه بیش تر نپایید.
مهناز، برای چی خرجتو سوا کردی؟!
امیر بود. انگار یک سطل آب سرد رویم ریختند، وا رفته گفتم: هیچی، دارم تماشا می کنم.
مگه اون جا دیوار کشیدن؟!
هیچ نگفتم، بغضی تلخ گلویم را گرفته بود. امیر در حالی که نزدیک تر شده بود، پرسید:
مهناز، اوقات شما دو تا برای چی تلخه؟! درست نیست این ها مهمونامونن.
بعد به شوخی اضافه کرد:
در ضمن همین قدر که محمد فهمیده سرش کلاه رفته، لازم نیست که خواهرش این هام بفهمن، لازمه؟!
حوصله شوخی نداشتم. با بی حوصلگی گفتم:
چیزی نشده، گفتم که دارم تماشا می کنم.
خودتو لوس نکن، پس این قیافه سرکه هفت ساله چیه به خودت گرفتی؟! بیا بریم.
دستم را گرفت. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
نمی آم، تو برو. من خودم بعدا می آم.
بیا بریم پیش شوهرت، زن بدون شوهرش نمی ره تماشا!!!
به روی خودم نیاوردم و باز پشت به او تا نزدیک سراشیبی رفتم. امیر یکدفعه در حالی که بازوهایم را از پشت سر گرفت، هولم داد.
وحشتزده و عصبانی گفتم: نکن امیر، می ترسم.
ا ، جون امیر؟! راست می گی؟!
و دوباره هولم داد. چشم هایم را بسته بودم و در حالی که می خواستم به روی خودم نیاورم، ساکت شدم.
امیر دوباره پرسید: می آی یا نه؟
نه.
نه؟! خیله خب.
کمی بیش تر هولم داد و من حس کردم دیگر کاملا لبه دره ام، جرئت این که چشمم را باز کنم نداشتم، با التماس دوباره گفتم: امیر ، تو رو خدا ولم کن.
یا اخم هایت رو باز می کنی و می آی یا مجازات!!!
هر چه سعی می کردم به طرف عقب برگردم، دست های امیر مثل گیره آهنی نگهم داشته بود و با هر تکانی که به من می داد، بند دلم پاره می شد.
دفعه آخره، می آی یا نه؟!
چشم هایم را محکم به هم فشار می دادم و از وحشت دست و پایم کرخ شده بود. می دانستم که محکم نگهم داشته، ولی با این همه، از ترس داشتم می مردم. بعضی وقت ها، از این همه ترسو بودن خودم، حالم به هم می خورد.
با لحنی چاپلوسانه و ملتمس گفتم: امیر، خواهش می کنم. من از بلندی می ترسم.
خودتو لوس نکن. من محمد نیستم.
یک تکان محکم دست هایش باعث شد، بی اختیار جیغ بزنم. امیر فوری فریاد زد:
چیزی نشده، داریم شوخی می کنیم.
ولی محمد با قدم های تند نزدیک شد و پرسید: چی شده، امیر؟!
صدایش را شنیدم ولی جرئت نداشتم چشم هایم را باز کنم. امیر گفت:
هیچی، دارم مجازاتش می کنم!
محمد جدی پرسید: حالا چرا این جوری؟
امیر با خنده گفت: مگه رنگش رو نمی بینی، واسه این که تنها وسیله مجازات این جا، اینه.
دوباره محکم تکانم داد که باعث شد جیغ بلند دیگری بزنم. محمد کمرم را گرفت و مرا از روی سنگی که امیر به زور رویش نگهم داشته بود، عقب کشید و من وا رفته افتادم توی بغلش.
امیر همان طور که می رفت، گفت: پس خودت مجازاتش کن. بی چاره، یکخورده عرضه داشته باش، هی نازش رو می کشی که این قدر لوس شده دیگه.
بعد خندان دور شد. از جایم تکان نخوردم. همان طور که به او تکیه داده بودم، ایستادم. گرمای تنش بعد از مدت طولانی، چقدر شیرین بود. دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی بازویم را گرفت، برم گرداند به سمت خودش و توی چشم هایم نگاه کرد. نگاهش خسته و رنجیده بود. از هیجان و سرما، دندان هایم به هم می خورد و تحمل نگاه ناراحتش را نداشتم. وقتی آن طور نگاهم می کرد، انگار کسی قلبم را می فشرد و از غصه نفسم بند می آمد.
دوباره به خودش نزدیکم کرد و پرسید: سردته؟ یا ترسیدی؟!
هر دو.
سرم روی سینه اش بود و او در حالی که سرش را خم کرده بود، چانه اش روی موهایم بود و آرام نزدیک گوشم حرف می زد. انگار از سفری دور برگشته بود. دلم می خواست ساعت ها همان طور توی آغوشش بمانم، بلکه رنج چند روز و چند ساعت گذشته را فراموش کنم.
همان طور آرام پرسید: خوب حالا می گی چی شده؟ تو چرا چند وقته عوض شدی؟ خودت می دونی چقدر فرق کردی؟
حرفی برای زدن نداشتم. چه می توانستم بگویم؟ بگویم که حسادت دارد خفه ام می کند؟ التماس کنم که دور دوست هایش و کوه و جلسه و.... را خط بکشد؟! یا اسم جواد و ثریا را دیگر نیاورد؟! یا اصلا به خاطر رفتارهای خودش طلبکار شوم؟!
وای که اگر به جای خفقان گرفتن، واقعیت را گفته بودم، چقدر اوضاع فرق می کرد. چند لحظه صبر کرد و بعد آرام از من جدا شد. توی چشم هایش که با حسرت نگاهش می کردم، خیره شد و ... یکدفعه مثل کسانی که کلافه شده اند به من پشت کرد، چند قدم دور شد و در حالی که سرش را تکان می داد و با دست پیشانی و شقیقه اش را لمس می کرد، دوباره برگشت و به طرفم آمد و با ناراحتی گفت:
مهناز، من دیگه دارم خسته می شم. این بداخلاقی های تو که اصلا ازشون سر در نمی آرم، این سکوتت و این رفتارها.... مهناز من از رویا شروع کردم، نمی خوام مثل این جاده به کویر برسم. حس این که ممکنه اشتباه کرده باشم داره منو بی چاره می کنه، می فهمی؟!

ادامه دارد ...

SonBol 02-10-2009 12:56 AM

رمان دالان بهشتقسمت سی و یکم

http://www.gigaimage.com/images/hjox...g8sy6tuw4x.jpgاشک توی چشم هایم حلقه زد و درمانده گفتم:
همه ش مقصر منم؟! تقصیر همه چیز گردن منه؟ آره؟
در حالی که از حرص انگار کلمات را می جوید و ادا می کرد گفت:
نه، اصلا مقصر منم، خوبه؟ ولی برای چی؟ مشکل کجاست؟ حرف سر چیه؟! من نمی دونم، تو روشنم کن!
مثل بچه های لجباز دندان هایم را به هم فشار دادم و گفتم:
من بگم؟ تو که به قول خودت از چشم هام تا ته وجودمو می خونی، حالا چرا من باید بگم؟! چرا می پرسی؟!
یکدفعه بر افروخته شد.
نه، این یک موردو نمی فهم، می خوام تو بگی.
نمی تونم.
چرا؟
تندی و تیزی لحنش آزارام می داد و آرامش را از من می گرفت، عصبی گفتم:
نمی دونم.
از کوره در رفت، با عصبانیت گفت:
چرا ، می دونی، خوب هم می دونی، منتها این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی.
حرصم گرفت، اگر می دانست، پس دنبال چی بود؟ چرا می پرسید؟ با پرخاش گفتم:
آره، راست می گی بچگانه س، اصلا همه چیز من همین طوره. چرا می گی بچگانه؟! بگو، راحت بگو، احمقانه. مگه این چیزی نیست که فکر می کنی؟!
یکهو انگار بهتش زد. مبهوت و خیره به من، روی تخته سنگی نشست و در حالی که آرنج هایش را به زانو هایش تکیه می داد، به موهایش چنگ زد، ولی چند لحظه بعد یکدفعه تحملش تمام شد و با صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت:
آره، دلیلی را که نشه گفت، یا بچگانه س یا احمقانه.
بعد با پوزخندی تلخ ادامه داد: و شاید هم هر دو. تو فکرت این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی.
طوری حرف می زد که معلوم بود به زحمت صدایش را پایین نگه می دارد تا بتواند عصبانیت و حرص و پرخاشی را که تا آن موقع از او ندیده بودم، کنترل کند. رگهای گردنش متورم شده بود و صورتش قرمز.
رویم را برگرداندم، نمی توانستم این طور رفتار و حرف زدنش را تحمل کنم.
محکم و گزنده گفت: صبر کن، وایسا برایت بگم. تمام این مسخره بازی ها، به خاطر وجود جواد و ثریاست نیست؟! و به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم؟!
انگار به من برق وصل کردند.
گفت: ثریا، نه جواد.
پس تمام این مدت می دانست و به روی خودش نمی آورد. خون توی مغزم می جوشید و دندان هایم از حرص به هم می خورد و رعشه ای از غضب و عصبانیت استخوان هایم را می لرزاند. آشفته و برافروخته برگشتم و چشم در چشمش دوختم. دهانم را باز کردم که حرفی بزنم، ولی نتوانستم. خشم و بغض و حرص، مثل آتش وجودم را می سوزاند، دلم می خواست قدرت داشتم چنان فریادی بزنم که گوش هردویمان را کر کند. از ناتوانی و رنج، پایم را به زمین کوبیدم، پشتم را به او کردم و راه افتادم. او نه دنبالم آمد و نه صدایم زد. گیج و خرد قدم برمی داشتم و مدام این حرفش مثل پتک توی سرم می خورد – دوست دارم ثریا را ببینم – پس یعنی تمام این مدت همه چیز را می دانسته؟ درد مرا می فهمیده و به روی خودش نمی آورده؟! انگار جلوی چشم هایم را بخار گرفته بود. تمام خون تنم به شقیقه هایم فشار می آورد و سرم داشت می ترکید. توی این حالت اصلا نفهمیدم که به بقیه نزدیک شدم. صدای خسرو که گفت: - به به ، لیلی آمد. خانم، پس مجنون کجاست؟ - انگار مرا از برزخ بیرون کشید و تا خواستم خودم را جمع و جور کنم و حرفی بزنم، آقا رضا قبل از من گفت:
آهای آقا خسرو، چشمم روشن، برادر زن منو می گی، مجنون؟!
خسرو همان طور که دور می شد با صدای بلند گفت:
والله یک همچین لیلی، مجنون شدن هم داره....
محمد که داشت می آمد، نگاهی تحقیرآمیز و پر از نفرت به خسرو کرد و از کنارش گذشت و به سمت امیر و جواد رفت.
همین یک لحظه و یک نگاه، ناخودآگاه باعث جرقه فکری مسموم و احمقانه در ذهن من شد که فاجعه ای به عظمت بدبختی یک عمر یا دست کم جوانی ام را باعث شد.
خود به خود یاد لحظه تبریک گفتن خسرو و نگاه تحسین آمیزش و محمد که با ناراحتی مرا توی ماشین هول داده بود، افتادم.
صدای فاطمه خانم و ثریا که چایی تعارفم می کردند، مرا به خود آورد و مجبور شدم، علی رغم طوفان درونم، آرام کنارشان بنشینم. محمد را می دیدم که گرم گفتگو با جواد و آقا رضاست و بیش تر حرص می خوردم. یعنی اصلا ناراحت نیست؟! بالاخره آقا رضا گفت حرکت کنیم و برویم همان جایی که می گفت اسمش آب پری است، غذا بخوریم.
همه به طرف ماشین ها راه افتادند. محمد همان طور که با جواد همقدم بود، سوئیچ را به طرف امیر پرت کرد و گفت:
امیر، من با جواد می آم. تو ماشین ما رو بیار و رفت.
همین کارش بود که ذهن از خشم و حسادت کور شده مرا نابینا تر کرد و لجبازی را مثل هیزمی زیر آتش قلبم شعله ورتر از قبل. از طرفی جلوی ثریا و فاطمه خانم و بقیه احساس خجالت و سرافکندگی کردم و حالم بیش از پیش خراب شد.
امیر که فهمیده بود موضوع از چه قرار است، بی حرف و سخن سوار شد و راه افتادیم. دوران این کلام توی سرم که – فکر می کنی دوست دارم ثریا را بینم – با تلخی آخرین رفتارش جلوی دیگران، قلبم پاره پاره می کرد. بی اعتنایی اش و در عین حال حس تحقیر جلوی دیگران، تا عمق وجودم را زخمی کرده بود. به خودم می پیچیدم و درد می کشیدم، دردی نا گفتنی، دردی که تا آن روز توی عمرم حس نکرده بودم. دو نیروی عظیم توی وجودم سر بر داشته بود و مرا له می کرد. قلبی عاشق و زخمی که از بی اعتنایی و خشم رنج می برد و حس انتقامجویی که شعله کینه را در وجودم شعله ور می کرد.
دیگر چیزی از جاده نمی دیدم و معده ام چنان می سوخت که حال تهوع به من دست می داد. وقتی امیر هم با ملایمت شروع به صحبت و نصیحت کرد و پس حرف هایش هم، غیر مستقیم، حمایت از محمد بود و محکوم کردن رفتارهای من، طاقتم بیش تر از قبل طاق شد. احساس بی پناهی و مظلومیت می کردم و خنجر تیزی که به قلبم نیش می زد، دنیا را به چشمم تیره و تار می کرد. سرزنش های امیر، حالم را از آن که بود خراب تر کرد. به خاطر خرد شدن غرورم جلوی دیگران، به خاطر دردی که می کشیدم و به خاطر بی اعتنایی اش، دلم می خواست تلافی کنم و نمی دانستم چه طوری؟!
نفسم بالا نمی آمد که حتی کلمه ای در جواب امیر حرف بزنم و هر چه بیش تر فکر می کردم، حالم بدتر می شد. پیچ و خم های مداوم جاده و سرعت ماشین حالم را بدتر کرد، حس کردم حالم دارد به هم می خورد. با دست به امیر اشاره کردم که ماشین را نگه دارد و همان طور که جلوی دهانم را با دست هایم گرفته بودم از ماشین با قدم های تند دور شدم، از ماشین امیر و آقا رضا هم که پشت سرمان بود گذشتم و با عجله خودم را به گوشه جاده که پر از نی های بلند بود رساندم.
دلم به هم می خورد، ولی بالا نمی آوردم. فاطمه خانم و امیر و محمد داشتند نزدیک می شدند که با دست اشاره کردم نیایند. محمد اما آمد.
دستش را روی شانه ام گذاشت و خم شد و با ناراحتی گفت:
لازمه، اعصاب من و جسم خودت رو داغون کنی و به این روز بیفتی؟!
همیشه وقتی حالم بد می شد از او فقط توجه و نگرانی و ناز و نوازش می دیدم و حالا این برخوردش برایم سنگین بود. با خود گفتم تازه طلبکار هم هست. دستش را پس زدم و از جایم بلند شدم و رویم را برگرداندم. فقط صدای نفس هایش را می شنیدم و به نظرم آمد او هم هنوز عصبانی است.
با صدای فاطمه خانم مجبور شدم باز به آن سمت برگردم.
فاطمه خانم در حالی که لیوانی آب قند دستش بود، نزدیک شد و پرسید:
مهناز جان، بهتر شدی؟! شاید گرما زده شدی. محمد، آخر یک دکتر درست و حسابی برای این ناراحتی مهناز نرفتین، نه؟!
نگاهم به چشم های عصبانی اش افتاد. دلم می خواست خفه اش کنم.
گفت: چرا، می گن نباید عصبی بشه، همین.
حالا مگه عصبی شده؟ هان، آره مهناز؟ چیزی شده؟ محمد، اگه می دونی حالش خوب نیست، می خوای برگردیم؟ یا شماها برگردین؟!
نمی دونم، ببین خودش چی می گه؟!
فاطمه خانم وانمود می کرد خیلی تعجب کرده، ولی می دانستم که از رفتارهای ما تا حالا حتما فهمیده که بین ما شکر آب است.
گفت: ا، چرا من بپرسم؟ مگه با هم قهرین؟!
محمد جوابی نداد و زمین را نگاه کرد. فاطمه خانم این بار از من پرسید:
آره مهناز؟! قهرین؟! این اوقات تلخ هر دوتون هم برای همینه، نه؟!
من هم مجبور شدم سرم را زیر بیندازم و سکوت کنم، حرفی برای زدن نداشتم.
فاطمه خانم با لحنی دوستانه گفت:
خجالت بکشین. تقصیر ماهاست که گذاشتیم این همه وقت نامزد بمونین، شماها اگه عروسی کرده بودین، الان یک بچه هم داشتین. معلومه دیگه نامزد بازی زیادی باعث می شه خوشی بزنه زیر دل آدم. برگردیم تهرون من یکی که نمی رم اصفهان تا شماها را بفرستم خونه تون، اگه نه....
صدای آقا رضا حرفش را قطع کرد که می گفت: محمد، بچه ها می گن همین جا ناهار بخوریم و حرکت کنیم، چطوره؟!
محمد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: برای ما فرقی نمی کنه، بیام کمک؟
فاطمه خانم با خنده گفت: لازم نکرده، شما اول کمک خودتون بکنین بعد بیایین و در حالی که انگشتش را به تهدید رو به محمد تکان می داد گفت:
مگه من پام به تهرون نرسه، چون برایت یک آشی می پزم یک وجب روغن روش باشه، حالا می بینی.
بعد خندان دور شد. محمد ساکت و سرد کنارم نشست و چند دقیقه بعد پرسید:
بهتر شدی؟!
یک کم.
قرص هایت رو نیاوردی؟
نه.
صدای خنده بلند خسرو که داشت چوب جمع می کرد و نزدیک ما شده بود، باعث شد هر دو یکه بخوریم.
خسرو با لحنی کنایه آمیز گفت: ببخشید مزاحم شدم.
باز هم محمد حتی به خودش زحمت نداد، کلمه ای در جوابش بگوید و در حالی که رویش را به طرف من می کرد، زیر لب فقط گفت: - مردک مزخرف – و به من که از رفتارش ماتم برده بود گفت: اگه حالت بهتره، پاشو بریم.
از جا بلند شد و با طعنه و لحنی تلخ گفت: دستتو نمی گیرم که حالت دوباره به هم نخوره!
دوباره خون به مغزم هجوم آورد. برای اولین بار دلم می خواست خفه اش کنم و فریاد زنان بپرسم – چرا با من این طوری رفتار می کنی؟ - از نگاهم نمی دانم چه خواند که با زهر خندی تلخ گفت:
اگه ممکنه بقیه این بازی رو بگذار برای خونه، جلوی این ها دیگه بیش تر از این ادامه نده، کافیه.
راه افتاد و من هم به ناچار راه افتادم و سعی کردم غصه و خشم و عذابی را که می کشیدم با قدم های محکمی که به زمین می گذاشتم، زیر پا له کنم، ولی نمی شد. ثریا با مهربانی جلو آمد و پرسید حالت بهتره یا نه؟ دوست نداشتم حتی نگاهش کنم یا جوابش را بدهم و فقط به تکان دادن سرم اکتفا کردم. گوشه پتویی که پهن کرده بودند نشستم و زانو هایم را در بغل گرفتم و به بقیه نگاه کردم. محمد داشت به آقا رضا و امیر کمک می کرد که سعی داشتند اجاقی برای گرم کردن غذا درست کنند و منتظر چوبی بودند که قرار بود جواد و خسرو بیاورند.
امیر داد زد: جواد، خسرو، پس این چوب چی شد؟!
چند دقیقه بعد سر وکله خسرو و جواد پیدا شد. خسرو همان طور که یک بغل چوب روی دست هایش بود و یک دسته گل وحشی خیلی قشنگ هم روی چوب ها گذاشته بود، داشت نزدیک می شد.
ثریا گفت: چه گل های قشنگی، از کجا کندی؟
خسرو با دست پایین جاده را نشان داد و گفت: اون پایین، قشنگه؟!
من همان طور که چانه ام روی زانوهایم بود، بیخودی گفتم: خیلی.
خسرو فوری گل ها را دو دسته کرد دسته ای را تعارف ثریا کرد و دسته ای دیگر را به من داد و در جواب امتناع من گفت: قابل شما را اصلا نداره.
یک آن چشمم به محمد افتاد که با نگاهی سرشار از نفرت به خسرو نگاه می کرد و من بی شعور برای این که حرصش بدهم، غلیظ تر از آن که باید از خسرو تشکر کردم.
با خود گفتم بگذار بفهمد من چه کشیده ام تا بعد از این نگوید این فکرها احمقانه است.خدایا چقدر نفهم و کودن بودم که درک نمی کردم حس حسادت زنانه کجا و غیرت و تعصب مردانه کجا؟! لجبازی همیشه تنها سلاح آدم هایی است که منطق و حرف حساب سرشان نمی شود و من نمی فهمیدم که استفاده از این سلاح آن هم توی زندگی زناشویی و در مورد مسئله ای این قدر حساس و اساسی، تا چه اندازه می تواند مهلک و ویران کننده باشد. نادانسته خودم را لگد مال می کردم و زیر سوال می بردم و تصویر ذهنی محمد را از خودم مخدوش می کردم تا به او بفهمانم که شکی که کرده درست است. آری، من با ذهنی کور و اعمالی احمقانه نادانسته به او ثابت می کردم در انتخابم اشتباه کرده.
این بود که هر چه او را در عذاب و مشوش می دیدم، فکر می کردم با تحریک حس حسادتش دارم موفق می شوم. برای همین در رفتار زشتم پافشاری کردم. به حرف های بی مزه خسرو توجه نشان می دادم و می خندیدم، در حالی که شاید به نصف بیش تر حرف هایش اصلا گوش نمی کردم. چون فقط چشمم به خسرو بود، تمام حواسم متوجه خود محمد بود، ولی در نهایت آنچه دیده می شد، ظاهر رفتار ناشایست من بود، نه افکار و درون وجودم.
ثریا، برخلاف من، مدام سعی می کرد با جواب هایی که به خسرو می داد، او را از رو ببرد و شاید به همین علت هم بود که خسرو بیش تر روی صحبتش به طرف من بود. می فهمیدم که محمد چقدر عصبی شده، ولی به روی خودم نمی آوردم. می خواستم حس کند حسادت چقدر دردناک است تا دیگر این قدر راحت نگوید – به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم – و پیش خودم فکر می کردم دارم برنده می شوم. غافل از این که این بردن عین باختن بود و خبر نداشتم.
بالاخره وقت حرکت رسید. محمد برگشت توی ماشین خودمان و من خوشحال از این که با هم تنها شده بودیم، توی دلم ذوق می کردم که دیگر آشتی می کنیم. حواسم به هیچ چیز نبود غیر از تنها شدن دوباره با او.
از احساس این که کنارم نشسته بود و نزدیکم بود قلبم آرام گرفته بود. همه اش منتظر بودم که سکوت را بشکند و حرف بزند. ولی او مثل سنگ، ساکت و سرد نشسته بود و با اخم هایی درهم جلو را نگاه می کرد. انگار نه انگار که من آن جا هستم. هر چه انتظار کشیدم بی فایده بود، خیال حرف زدن نداشت. بالاخره، خودم مجبور شدم صدایش بزنم. بی اختیار لحنم انگار حالت التماس و خواهش گرفت و همان طور که صدایش می زدم، دستم را روی دستش که به دنده بود گذاشتم.
محمد اما، هیچ عکس العملی نشان نداد. دوباره صدایش زدم.
محمد؟!
بدون این که رویش را برگرداند با لحنی سرد و جدی گفت: بله؟!
این بله این قدر سرد بود که حرف ها توی دهانم ماسید، همه شوقی که برای آشتی داشتم یخ زد و حرص و لج با حدتی بیش تر از قبل جایش را گرفت. دستم را با خشونت از روی دستش برداشتم و همان طور که رویم را به سمت پنجره می کردم، شیشه را پایین کشیدم تا بلکه جریان هوا صورتم را که آتش گرفته بود، آرام کند. باد چند تا از گل های خسرو را که پشت شیشه ماشین گذاشته بودم پخش کرد و محمد با عصبانیت دسته گل ها را برداشت و از شیشه سمت من به بیرون پرتاب کرد و گفت:
جای این آشغال ها این جاست؟
برایم اصلا مهم نبود، ولی نقطه ضعف او را فهمیده بودم. برای همین با عصبانیت برای این که حرص دلم را خالی کنم، گفتم:
اون ها آشغال نبود، من می خواستمشون!
نگاه عصبانی اش چنان ترسناک شده بود که مثل کارد تا مغز استخوانم نفوذ کرد و من باز از ترس خفه شدم و به بیرون خیره شدم. احساس می کردم دارم محمد را از دست می دهم و این برایم دیوانه کننده بود. در ورطه ای از رنج و غصه و حیرانی و درماندگی دست و پا می زدم و نمی دانستم باید چه کنم؟! فقط اگر یکخورده عاقل بودم یا لااقل او این قدر بد خلقی نمی کرد تا من راه برگشت و تغییر رفتار را سد نبینم، چقدر اوضاع فرق می کرد. سیر وقایع طوری شده بود که دیگر نمی توانستم معذرت بخواهم و همین بود که دو روز و دو شب بعدی جان کندم و برایم مثل یک قرن گذشت. طعم تلخ بی اعتنایی او را جلوی دیگران چشیدم و نتوانستم هیچ کاری انجام دهم جز این که مدام برای تمام شدن آن مدت در دلم لحظه شماری کنم.
هنوز هم بعد از سال ها وقتی به آن دو روز فکر می کنم جز تصاویر غبارآلود و گنگ چیزی به یاد نمی آورم. از آن همه زیبایی طبیعت و مناظر زیبا و جاهای مختلف انگار هیچ چیز ندیدم. فقط عذاب کشیدم و دقیقه شماری کردم تا موقع برگشتن برسد.
بالاخره پنچشنبه شب برگشتیم.

ادامه دارد ...


اکنون ساعت 06:21 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)