پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی) (http://p30city.net/showthread.php?t=2323)

امیر عباس انصاری 01-16-2008 08:54 AM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان و عزیزان :53:
و سلام مخصوص خدمت شعر دوستان و شاعران :53:

بعد از معرفی عزیزانی چون کارو و محمدعلی بهمنی این دفعه میخوام یه شاعر معاصر و بسیار عالی و درجه یک از تو آستینم واستون رو کنم.:rolleyes:
و به همتون قول میدم تا یه شعر معروفش رو واستون درج کنم میگین ای بابا... این شعر پنج وارونه چه معنا دارد رو که من بارها دیدم که...!!:D
پس شاعرش ایشون هستند؟
و من جواب میدم بله... علی بداغی تک شعرهای زیبای زیادی داره اما متاسفانه همه اش پخش و پلاست و جمع و جور نشده... ابته منظورم تو اینترنته
حتی همین شعر پنج وارونه چه معنا دارد معروفش هم توی اینترنت تکه تکه شده و دستکاریهای ناشیانه و بیرحمانه زیادی شده و جاهایی هم دزدی های بیشرمانه ای ازش شده...:2:
خلاصه انتشارات دارینوش کتابهای ایشون را چاپ کرده بعدشم شخصی در وبلاگ دیندامال زحمت نوشتن را تقبل کرده منم در کمال مشقت کپی میکنم اینجا;)
قبلش از دوستم جناب سهیل تنگستانی تشکر فراوانی دارم که چندسال گذشته با دادن کتاب شعر علی بداغی من را با ایشان آشنا کرد... هرچند نشد کتاب را از سهیل عزیز کش بریم..:65:. چندتا شعرش رو کش رفتیم نوشتیم تو دفترمون.. الانم وراجی کافیه... بریم سراغ شعرهای علی بداغی
یا حق:cool:
(بیوگرافی ایشون رو پیدا نکردم... چیزی ازش داشتین بیزحمت بار بزنین خالی کنین اینجا):53:
ارادتمند.... امیر عباس... بچه تهرانپارس!!:53::53:


امیر عباس انصاری 01-16-2008 08:56 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
پنجِ وارونه چه معني دارد؟
خواهر كوچكم از من پرسيد.
من به او خنديدم.
كمي آزرده و حيرت‌زده گفت:
روي ديوار و درختان ديدم.
بازهم خنديدم.
گفت: ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه
پنجِ وارونه به مينو مي‌داد.
آن‌قدَر خنده بَرَم داشت
كه طفلك ترسيد.
بغلش كردم و
بوسيدم و
با خود گفتم:
بعدها
وقتي باريدنِ بي‌وقفه‌ي درد
سقفِ كوتاهِ دلت را خم كرد
بي‌گمان مي‌فهمي
پنجِ وارونه چه معني دارد.
رفت و سيبي آورد
نصف كرديم.
دمي خيره بر آن نيمه به نجوا مي‌گفت:
نكند يعني ... يعني ... همين نيمه‌ي سيب!؟
تنِ آن نيمه، تبِ خواهش بود.
گاز زد.
خنده‌ي لب‌هاي خدا را چيدم.
خيره بر نيمه‌ي گنديده‌ي خود خنديدم.
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 09:04 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
برگزيده‌ای از كتابِ "آن همه پرواز، عاقبت آغاز" / علی بداغی / نشر دارينوش / 1373

پنجِ وارونه چه معني دارد؟
خواهر كوچكم از من پرسيد.
من به او خنديدم.
كمي آزرده و حيرت‌زده گفت:
روي ديوار و درختان ديدم.
بازهم خنديدم.
گفت: ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه
پنجِ وارونه به مينو مي‌داد.
آن‌قدَر خنده بَرَم داشت
كه طفلك ترسيد.
بغلش كردم و
بوسيدم و
با خود گفتم:
بعدها
وقتي باريدنِ بي‌وقفه‌ي درد
سقفِ كوتاهِ دلت را خم كرد
بي‌گمان مي‌فهمي
پنجِ وارونه چه معني دارد.
رفت و سيبي آورد
نصف كرديم.
دمي خيره بر آن نيمه به نجوا مي‌گفت:
نكند يعني ... يعني ... همين نيمه‌ي سيب!؟
تنِ آن نيمه، تبِ خواهش بود.
گاز زد.
خنده‌ي لب‌هاي خدا را چيدم.
خيره بر نيمه‌ي گنديده‌ي خود خنديدم.
علي بداغي


سر به دوشِ غم نهادم
گفت: آه!
گريه‌ام خنديد.
افتادم به راه ...
علي بداغي

برگ‌ها باريدند
بي‌دريغ و يك‌ريز
تا مبادا
شود آزرده‌دل از بي‌كسيِ خود
پاييز
علي بداغي

رهگذر!
لَختي تأمّل كن!
رساتر از سكوتِ سنگ‌ها آيا صدايي هست؟
علي بداغي

چهره‌ها آيينه بود!
باز
ابر
روي بومِ باد
باران مي‌سرود.
علي بداغي

باد
پا بر شانه‌ي پاييز نهاد
به شاخه‌ها آويخت.
باغ
بر سر و روي خود مي‌زد
برگ‌ها مي‌ريخت
علي بداغي

غمِ مرغك كم بود!
قفسش هم بينابينِ دو آيينه نشست.
دلي از ديده گشود.
بُغضِ آيينه دمي تاب نياورد و شكست.
علي بداغي

بوسه مي‌داد
گلي را باد
...
دست در دست او نهاد
راه افتاد
علي بداغي

كاش مي‌شد بكشم فرياد:
خورشيد تويي!
مي‌هراسم ز غروب.
علي بداغي

بغضِ رنگ‌ها
بر بومِ نقّاشي
به هم گره مي‌خورْد
سر به دامانِ زنبقي مبهوت
مرغكي مي‌مرد
علي بداغي

ختمِ آواز و، برگ‌ريزان بود.
جاي جايِ بيشه بر هر دار
بلبلي
به گلي
آويزان بود
علي بداغي

باد
از حاشيه‌ي باغ گذشت.
شاخه‌اي سيب تعارف مي‌كرد.
پيچكِ پچ‌پچه در پاچه‌ي پرچين پيچيد
و به شاخه
تف كرد.
علي بداغي

گل، پرپر و
بلبل، همه خونين جگر و
باغ، به داغ است.
بر سفره‌ي پاييز
خدا!
سورِ كلاغ است.
علي بداغي

راستي!
گيريم بلبل نكند پرده‌دري!
گُلِ تن‌داده‌به‌شبتاب!
چه خونين جگري!
علي بداغي

قابكي بي‌رنگ
مرغكي دل‌تنگ
سال‌ها بيدار
جلوه‌ي ديوار
آسمان بسته
بال‌ها خسته
آن همه پرواز
عاقبت آغاز
علي بداغي

استخوان، ارزاني!
گرگ و
سرگرداني ...
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 09:06 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 

تبري مي‌ناليد.
شاخه‌اي مي‌لرزيد.
تبر، انديشه‌ي روزي شاخه.
شاخه، انديشه‌ي يك روز تبر.
علي بداغي

خوابِ در و پنجره آشفته است.
باز
كس از باد
سخن گفته‌است؟
علي بداغي

چكيدنِ ماشه
تپيدنِ گنجشك
تنفّرِ درخت
تعجّبِ كودك.
چكيدنِ ماشه
پريدنِ گنجشك
تبسّمِ درخت
تعجّبِ كودك.
علي بداغي

بر تنه‌ي درخت
كرمي
در امتدادِ تيرِ فرورفته به قلبي
مي‌خزيد.
...
پروانه پر كشيد.
علي بداغي

من ايمان را
تو نان را برگزيدي
من از خويش و
تو از انسان بريدي
علي بداغي

شكارچي نشانه رفت
درست بر سينه‌گاهِ كبوتري
غنوده بر شاخه‌ي خيال.
هراسان و آسيمه
باد
خود را ميانِ شاخه‌ها افكند
و به‌همراهِ تصويرِ پرنده
در جويبارِ پاي باغ افتاد.
علي بداغي

كودك
غمگنانه كز كرد ميانِ برف
كنارِ گنجشككِ زخمي.
هر چه نيرو داشت
پرنده
به بالِ خود بخشيد
تا خنده‌ي او را
به پروازِ خود بياويزد
كودك
دست‌افشان
به خانه واردشد
و در آن سوي كوچه
پرنده‌ي كوچك
ميانِ جوي آب افتاد.
علي بداغي

دوشِ احساسي كجا ست
بي‌دريغش تا نهي سر - پر زدرد.
چشمه‌ي مهري؟
كه شويي غمْ‌غبارِ فصلِ زرد.
شعله‌ي عشقي؟
كه گيرد بر بلندِ برف‌گيرِ حنجره.
دستِ ايثاري؟
كه آواي نسيم،
بگذرد از قابِ غم‌بارِ غبارِ پنجره.
وامصيبت! اي پرستوي غريب!
آشياني نيست.
جاني.
يا كه ايماني.
دريغ!
خرمنِ انسان و داسِ نان.
همين.
علي بداغي

باد، خسته و زخمي و غبارآلود
تنوره مي‌كشيد و راه مي‌پيمود
چشم‌ها: طنينِ ويراني
زوزه‌ها: قاصدِ پريشاني
خوني بود!
امّا رود
آغوش بر هجومِ ديوانه‌واره‌اش بگشود
خار از پاي او گرفت و
غبار از سر و رويش زُدود
...
شرمنده و آرام
از آن دست
نسيم
با رود
وداع‌مي‌كرد
علي بداغي

غربتِ آدمي
چيزه تازه‌اي نبوده و نيست.
اين همه قصّه!
اين همه شعر!
اين همه تصوير!
اين همه نقش!
...
بگذر!
دست عاطفه هميشه زخمي و
پاي انديشه پُر تاول.
شكيبا باش!
شكيبا باش!
كه اين تنهايي شايد
سنگيني نگاهي است
كه از قلّه مي‌پايد.
علي بداغي

باد پيچيد به باغ
شاخه‌اي واداد
خم گشت
شكست
آشياني پاشيد
بيضه‌اي از هم شد
جوجه‌اي پرپر زد
باغ را گريه ربود
...
به تسلاي دل باغ
اگر مي‌دانست شاخه
بر شانه‌ي هيزم‌شكني
روز دگر مي‌آيد!
علي بداغي

آسمان، تخته‌ي سنگ.
...
سر به زانو
تنِ زخمي
دلِ تنگ
پرسه مي‌زد بي‌تاب
بر نگاهي بي‌رنگ
با خيالِ مهتاب
در هزاران فرسنگ
خسته امّا بي‌خواب
غربت‌آزرده پلنگ.
...
رخنه‌اي هيچ در آن تخنه نبود
بال‌ها خسته شدند
پلك‌ها بسته شدند.
كم‌كَمك
تخته تَرَك‌برمي‌داشت
خنده‌اي روي لبانش مي‌كاشت:
آه! مهتابِ قشنگ!
و دريغا كه تفنگ
خواب و رويا را
پاشيد
به سنگ!
...
آسمان، تخته‌ي ننگ.
علي بداغي

آسمان در رقص بود.
...
”اي خدا!“
- پيچيد در شام سياه -
- زهره بر چنگش خميد -
”اي خدا!“
- رنگ روي ماه كم‌كم مي‌پريد -
”اي خدا!“
- هر ستاره در شكافي مي‌خزيد -
”اي خدا!“
- آسمان رو در نقابي مي‌كشيد -
”اي خدا!“
آخر بگو اين قصّه را:
آدمي كار تو بود!؟“
آسمان
آهسته
بغضش
مي‌گشود.
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 09:07 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 

يه روزي
يه رورگاري
يه پرنده بود
فقط عشقُو مي‌فهميد و محبّت، ديگه هيچ
لبِ هر بومي مي‌شَست
چشِ خيسشو مي‌بست
كلافِ قلبشُو وا مي‌كرد و مي‌داد به صدا
بادبادك مي‌رفت هوا
”آدما! آي آدما!
چي شده مهر و وفا!؟
پرِ پروازِ شما رُو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رُو چي بست!؟
آخه ...“
يهو تيزيِ دردي تو بالش مي‌نشست
خودشُو كشون‌كشون
به پناهي مي‌رسوند
بادبادك از تو هوا
ول مي‌شد روي زمين
زيرِ پاي آدما
قهقهه، شادي و، دشنام مي‌رفت توي هوا:
”آخرش دخلشو ديدين كه اُورديم، بسشه!
ديگه تا اون باشه، پيداش نمي‌شه!“
”چرا آخه!؟ آدما!“
از تو لونه‌ي سگي
كه پناه اُورده بود
زل و زل نگاه مي‌كرد
خدا رُو صدا مي‌كرد
هي چرا چرا مي‌كرد:
”مگه جز مهر و محبّت آخه حرفي مي‌زنم!؟
مگه جز قصّه پرواز چيزي رفت از دهنم!؟“
تهِ لونه غرولند سگ پيچيد:
”تا يه استخوني رُو درببريم
ما سگا بلكه يه وقتي بپريم
رد شو بذا باد بياد!
نذا روي آدمم بالا بياد!“
طفلكي خزون پرون
خودشو كشوند تو خون
تا رسوند پاي ستون
چشش افتاد به يه بچّه كه با ترس و دلهره
هل مي‌داد بادبادكو قايمكي تو پيرهنش
غلغلي افتاده بود توي تنش
آسه آسه رفت رو بوم
تا اونو نخش بده تا به خدا
كه يه‌باره بي‌هوا
سِيلي از سيلي و فحش و عربده رسيد ز راه
همه چيز رفت رو هوا
اون پرنده كوچولو
پلكاشو رو هم كشيد
سرشو برد زيرِ بال
اشك و خون تو هم دويد
ناله‌ها كه از دلش پا مي‌گرفت
مثِ خنجر تو گلوش جا مي‌گرفت:
”چرا آخه!؟ آدما!
چرا آخه!؟ آدما!“
...
مدتي گذشت و خيل آدما
يا مي‌لوليد توي هم يا مي‌چريد
هر سري توي يه آخور مي‌چميد
هر كسي كارِ خودش بارِ خودش آتيش به انبارِ خودش
هر كسي گليمِ خودْشُو بايد از آب بكشه
هر كسي كلاه خودْشُو بگيره باد نبره
هر كي بايد بخوره اگه نه خودش خورده مي‌شه
هر كسي گرگ بشه
اونقده گرگ
كه حتّي گرگاي راس‌راسكي هم
جا بخورن
وا بمونن
برن و با برّه‌ها صيغه‌ي دوستي بخونن
توبه‌اي كنن كه مرگ توش نباشه
با خدا واردِ دردِ دلك و گِله بشن
سگاي گَله بشن
...
توي اين حال و هوا
يه روزِ باروني سرد و سياه
كه همه لم داده بودن پاي آتيش، تو لحاف
داروي خواب‌آورِ دخترِ شاهِ پريون خورده بودن
خواب! چه خوابي! انگاري مرده بودن!
يه دفه پيچيد دوباره تو هوا
صداي خيسِ پرنده تا خدا:
”آدما! آي آدما!
تا كي اين‌جوري نشستن!؟ تا به كي!؟
پرِ پروازُو شكستن!؟ تا به كي!؟
آخه از قند و قفس سير نشدين!؟
از خور و خواب و هوس خسته و دل‌گير نشدين!؟
آخه بس نيس ديگه حرفِ اين و اون!؟
كي‌كيَك يا چي‌چيَك يا كه فلون!؟
پهلوون پنبه‌ي اخلاق شدن!؟
توي رجّاله‌گري طاق شدن!؟
روي آيينه‌ي جون پرده‌كشي!؟
درِ دالونكِ دل نرده‌كشي!؟
آدما! آي آدما!
شماها رُو به خدا!
پرِ پروازِ شما رُو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رُو چي بست!؟“
آتيش از هر طرف اومد رو سرش
سنگ و چوب
فحش و فغون
داد و هوار
توي بارون مي‌پريد امّا پرنده، بي‌قرار
صدا با خون قاطي شد
خون با بارون قاطي شد
توي بارونكِ خون
توي اون رنگين‌كمون
پر مي‌زد ناله كنون:
”آدما! آي آدما!“
آدما پاك همه ديوونه شدن:
”بزنيدش نپره!
پرده‌ها رو ندره!
بالشو نشون برين!
اونو از هم بدرين!
صداشُو گِل بگيرين!
صداشُو گِل واق و واق!
واق و واق و واق و واق!“
- سگه اومد درِ لونه
با نگاهِ پر سؤال
بُهْتِشُو تكوند و رفت -
يهوي پرنده افتاد رو زمين
”آدما!... آي!... آدما!...“
نعره‌ها رفت به هوا:
”حالشُو خوب جا اُورديم، مگه نه؟
پايين از بالا اُورديم، مگه نه؟
ديگه تا اون باشه زرزر نكنه!
قصّه‌ي محبّت و مهر نكنه!
آخه پرواز مگه نون و آب مي‌شه!؟
آخه آواز مگه جاي خواب مي‌شه!؟“
بعدشَم يكي يكي
پا گذاشتن رو پرنده
پركشيدن
تو لحاف
سينه‌هاشون همه صاف
داروي خواب‌آورِ دخترِ شاهِ پريون
كي‌كيَك با بي‌بي جون
...
كم‌كَمك خواب توي پوستش نمي‌گنجيد و
مي‌پاشيد تو هوا
طفلكي بچه چشاش رو هم و
روحش خيسِ خيس
پرسه مي‌زد زيرِ بارونِ خدا
روبه‌راه بود ديگه كاروانِ خواب
نه تكوني، نه صدايي، نه شتاب
مثِ حركت تو بيابونِ يه قاب
بچّه پلكاشُو گشود
ديگه توي قاب نبود
تنشُو رسوند به روح
جايي كه پرنده مونده بود به‌جا
تا نشس، ابرِ نگاش تو هم دويد
يه چيزي تو مَلمَلِ دلش خليد
تو گلوش چيزَكي جابه‌جا شكست
دلشُو اَتو چشاش آسه تكوند
اونقده تا تو تنش هيچي نموند
...
يه دفه اَ پسِ اشك
يه پرنده پركشيد
نگاه كرد روي زمين
طفلكي هيچي نديد
اولش يه كمي هاج، يه كمي واج
بعد يهو خنده كشيد پر رو لباش
گريه ماسيد تو نگاش
سركشيد تو آسمون
يه پرنده پَرزَنون
صداش هي دورتر و دور:
”آدما! آي آدما!
پرِ پروازِ شما رو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رو چي بست!؟
آدما!
آي!
آدما!“
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 09:09 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
تنت، ارزانيِ آرزوهاي حقيرت باد!
با جانت به گفت‌وگو نشسته‌ام اينك
بشايسته‌تر نبود آيا
شباويزِ دل‌شكسته‌اي بودن
و بي‌آشيانگي را بر شاخسارِ سرما لرزيدن
آسمان را غريبانه كاويدن
و رويايي را در دوردستِ افق به‌دردْ پاييدن
و از ناي دل‌تنگي، خونْ‌ترانه پاليدن
ناليدن
ناليدني چاوشي‌خوانِ باليدن.
فكرت ارزانيِ سوداهايت!
با عاطفه‌ات سخن مي‌گويم
بشايسته‌تر نبود آيا
بر مدارِ انتظار گرديدن
مهر ورزيدن
و به عشق ارزيدن
و باوري را بنفروختن به نان
مردن و ماندن
نه ماندن و مردن
آه! نه!
اين تو ارزانيِ تو باد!
ارزانيِ بي‌نوايي‌ها!
من و آن تويي كه هنوز
آذرخشِ احساسش
جنگلِ خاطره‌ها را مي‌سوزاند
و ابرِ عاطفه‌اش باريده‌ست
در تماميِ طولِ شب با من
در سوگِ سياوشاني كه هنوز
حكايتشان بر لبانِ شعله‌ها جاري‌ست
و عاشقاني كه هم‌چنان بر صليبِ رنج مي‌رقصند
بر بلنداي جلجتاي تنهايي
- كه هر ميخ، بالِ پروازي‌ست از دريچه‌هاي زخم
رو به آسمانِ رهاييِ انسان -
من و آن تويي كه عشق زاييدش
در تو افسرد
در من زيست
بي‌آن‌كه تو هرگز بداني كيست
آن تويي كه در ترانه‌هاي من جاري‌ست
آن تويي كه جز من نيست
آن تويي كه در آن روي صليبِ رنج
بي‌آن‌كه ببينمش
به‌يقين توانم‌گفت
كه با هر عاشقي هميشه مي‌رقصد
...
اين ناكجا آباد
ارزانيِ تو باد!
علي بداغي

كاش تيغِشتِ تيا تو بِه دِلُم تَشْ نيْ‌وَند!
اَيَرَم وَنْد و بُريدي زُم پا
وا خيالُم نيْ‌مَند!
چه بُگُم؟
كيْ اِبَرِه رَه بِه دِلُم؟
فادِه چِه داره شَو و رو
هِي سُرو گُهْدن و وا سر زِيدن!
زنده‌يي دادن و غم اِسْتِيدن!
بالِ رو هِي دِل و بِهدِلْ كِردن!
حين زِ تيْ رِحْدِن و قاغِذ دِرْدن!
سَر بِكَش اِي دِلِ تِينا بِه گِريوونِ خُت و دُنْگ مَدِه!
خَوِ مَرْگ وَسْتِه بِه مال، هَي خَشِخار بُنْگ مَدِه!
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 09:11 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
برگزيده‌ای از كتابِ "بود ، چندرغازِ روياهايمان را هم ربود" / علی بداغی / نشر دارينوش / 1379

لابه‌لاي اين همه استعاره و تصوير
پِرِس‌شده‌ام
باور كن
سلام‌هايمان حتّي
استعاره از تبسّمِ سنگ است
- هيس‌س‌س! -
مي‌داني؟
اگرچه هرگز نشد ترانه‌اي بشنويم و اشكمان امان بدهد
و اگرچه در تمامِ ترانه‌ها تنها
جاي لبخندِ ساده‌اي خالي است
با اين‌همه
چه‌قدْر
چه‌قدْر
دلم براي ترانه‌اي تنگ است
علي بداغي


حالا گيريم
هي به استعاره و تصوير
طوفان را
به سروقتِ بابونه‌ها ببرم
و به استعانت سنگي
كبوتر را
از خاطراتِ نمناكِ آسمان
پاك گردانم
هيچ كس پِي به اندوهِ اين دلِ صاحبْ‌مرده خواهد برد؟
آه!
ديگر طاقتم طاق است
آخر
هر كجاي اين سال‌هاي بي‌ترانه كه مي‌نگرم
پروانه‌اي
به سنجاق است
علي بداغي



وقتي كه پنجره‌ها و پرده‌ها
به اصراري غريب
پلك بر هم نهاده‌اند
ستاره‌ها و پرستوها
چه ساده‌اند
علي بداغي



ديگر
خو گرفته‌ام
به دوخوانيِ زنجير و زنجره
يادش به‌خير!
خواب‌هايمان حتّي
از پرستو بود وپنجره
علي بداغي


زيرِ اين سرگشته جاويدِ كبود
ناگزير از بلبشوي نان و
درهم‌مي‌كشدْهردَم‌سگرمهْ آسمان و
هي سلام از روي عادت
در حصارِ سربيِ سيمان و دود
دلْ‌خوشي‌مان
هي به مشتي خواب و رويا و
همين آوازهاي ساده بود.
بود
چندرغازِ روياهايمان را هم
ربود!
علي بداغي



- خب پدر!
خسته نباشي و
نباشد تن و جانت كسل!
ماحصلِ آن همه دلواپسيكودكت آمد به در از آب و گل.
- حوصله كن نازنين!
تازه رسيديم به بن‌بستِ دل.
علي بداغي



يادِ آن رويا به خير!
تا دو چشمِ خيس و خسته
در پسِ پرچينِ پلكم
تازه مأوا مي‌گرفت
دل
گريبان غبارآلودِ آن بي‌چاره‌ها را
مي‌گرفت
علي بداغي



چشمم
به شب و
پنجره و
دو چشمِ خوابيده‌ي دل‌داده‌به‌مهتابِ تو بود
واماندم
در كوچه‌ي آسمانِ آبي
آخر
ماه
با سبدي ستاره
بي‌تابِ تو بود
علي بداغي



بر سپيدِ صخره‌ي صعب‌العبورِ لاجرم ليزِ تصاويرِ خيال
ازنفَس‌افتاده آهوبره‌اي
با سگان صيد و ...
در خوابي سبك
بهمني بالقوه چون غولي عظيم ...
شاعري آشفته بر تيغِ تخيّل
دل دو نيم
علي بداغي



بيا و
براي يك بار هم كه شده
از رخت‌خوابِ رخوت‌ناكِ خاطراتِ خلسه‌آورت
برخيز!
تماشايي ست
واپسين بوسه‌هاي بي‌صداي نسيم
بر انگشتانِ كشيده‌ي باغ و
بي‌قراريِ باران و
شكوهِ شاعرانه‌ي اين وداعِ شورانگيز.
تو را
به تمامِ ترانه‌ها!
نه‌ـه‌ـه‌ـه!
به فراسوي صعب‌الصعودِ سوسويِ استعاره‌ها
برخيز!
برخيز!
همين روزها ست
كه كوچ مي‌كند از تمامِ كوچه‌ها
پاييز.
علي بداغي



- يادش به خير آمدشدِ گهواره و لالايي و افسانه‌ها و قصّه‌ها!
- از زندگي سيرم نكن!
- هي پرسه در بي‌انتهاي كوچه‌ي بارانيِ پروانه‌ها!
- پيرم نكن!
- گيريم من ساكت شوم امّا تو ...
- تحقيرم نكن!
بگذار و عَد پاي ستونِ سختِ باران‌خورده‌ي احساس
زنجيرم نكن!
در اين خيابان‌هاي خالي از خداي مرگ بر يا زنده بادا نان
زمين‌گيرم نكن!
دردت به جانم
بگذر و
زين بيش‌تر
خون در دلِ
آهوي كركس در پيِ
صحراي تصويرم
نكن!
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 09:40 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
گرچه جمعه ست و
به ظاهر
كوچه‌اي در وحشتِ آمدشدِ نفرت‌برانگيزِ قُرُقچي‌هاي قوماً انكرالاصوات آب و
نوچه‌هاي نعشه‌ي نان نيست
هيچ كس
گوشش
بدهكارِ
صداي پچ‌پچِ پاييزيِ پروانه‌ها
با باد و باران نيست
علي بداغي



شاعر كه شدي
خسته‌اي از هر جنگي
آن گونه
كه حتّي اگرت
دشنه ببارد
فلك و
زمين
به دشنام آيد
دستت
بنمي‌رود
به سوي سپري
يا
سنگي
ديگر
تويي و
تراكمِ
دلْ‌تنگي
علي بداغي



دودكشِ درهمِ هي‌ديده‌به‌ديدارِدود!
كاش
هميشه
كَمكي سرد بود!
علي بداغي



كودكي
پاشيده بر ديوار
گنجشكي
به سنگ
...
شاخه نجوا مي‌كند:
”نفرين به جنگ!“
علي بداغي



به عبورِ آبيِ ابري
اعتباري نبود.
پس
نشستيم در معبرِ طوفان
حتّي بشارتِ غباري نبود.
خسته و خاموش
رو به آفاقِ افسانه آورديم
شيهه‌ي هيچ اسبِ بي‌سواري نبود.
كه مي‌داند؟
شايد
اشتباه فهميديم
و از نخست
قراري نبود.
علي بداغي



ماه
آن بالا
چه حالي مي‌كند!
شيشه‌ي شيرِ شبش را
كودكي
در دهانِ گربه
خالي مي‌كند.
علي بداغي



در شهر
وِلوِله‌اي برپا ست
خانه‌هاي نه‌چندان‌سال‌خورده را حتّي
مي‌ستيزند و
مي‌سازند
و ديوانه‌اي نشسته روي درخت
رد پاي پرسشش
بر جبين‌هاي خيسِ عابران جاري ست:
”راست مي‌گويند
كه ديوانگان تنها ساكنانِ كوچه‌هاي سبزِ پروازند؟“
...
مي‌ستيزند و
مي‌سازند
علي بداغي



آسمان
پيشاني‌اش را
زد به سنگ.
دستِ كودك
رنگي و
در دفترِ او
يك تفنگ.
علي بداغي



متراكم شده‌ام.
تُنُك آبي تاريك
ترْكِ تكرارِ تكاني تَك‌وتوك
كه اگر ماتَرَكِ تَرْكِ تَكَلّم تَرَكي بردارد
مي‌تَرَكم.
تَرْكم كن!
علي بداغي



در شگفت از شاپرك‌هاي به چشمِ كودكان شايد شرير
دخترك
در كوچه‌اي
هِن‌هِن كنان
مي‌گذارد دست بر زنگِ دري.
شاپرك‌ها هم‌چنانِ آه و
مي‌ريزد عرق
در حصارِ دستِ او
نيلوفري.
مي‌شود در باز و
روي بسترش
مادري خم گشته
مي‌گويد:
پري!
علي بداغي



مانده آيا در خيالت
هيچ از آن با هم نشستن
در نشيبِ آبشاران و
شقايق‌هاي شاد؟
يا همين را نيز
نان
رخصت نداد؟
خوش به حالت!
خوش به حالت!
كاش ما را نيز
سهمي از بسيارِ نسيان بود و
دل دادن به باد!
نفرت و نفرين به ... بگذر!
باز فوجي از كبوترهاي گفتم‌رفته‌ياد
گام بر پرچينِ چشمانم نهاد!
علي بداغي



كوچه از خِش‌خِشِ دامانِ استعاره‌اي
لب‌ريز.
پنجرا را باز مي‌كنم:
پاييز!
علي بداغي



كودكي
دل ْ‌نگران
زل‌زده در بركه‌ي آب.
لبِ گل ميزي گرد
ماهيِ كوچكِ نازي
در خواب.
مات و مبهوتِ تماشا
مهتاب.
علي بداغي



كودكي
در امتدادِ جويِ باريكي
روان
با نگاهي دردناك و
گام‌هايي پُرشتاب
...
نعشِ گنجشكي
بر آب
علي بداغي



شاعر هم كه نباشي و
اهلِ آباديِ باد و باران و دلْ‌تنگي
مگر مي‌شود
بي ترانه تاب آورد
در غباري
كه قُمريِ عاشق
در منتهي‌اليه غربتي غمْ‌بار
با ترديد
مي‌نشيند
روي پرچينِ پيرِ بي‌رنگي
و دست از دامنِ زمين
رها نمي‌كند
با تمامِ تلاشِ كودكان
سنگي؟
علي بداغي



حاصلِ حوصله‌ام را
گردبادِ بي‌قراري
برد.
باز
در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي خيال
چشمم
به خاطره‌ي خيس و كهنه‌سالي
خورد.
علي بداغي



كاش
يك تنگِ غروب
كه من از كوچه‌ي آشتي كنان
مي‌گذشتم خاموش
گونه‌ام رد قدم‌هاي ”مگر خاطره‌هم مي‌ميرد!؟“
تو از آن سويِ همان كوچه ...
خدايا!
نفسم مي‌گيرد!
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 09:54 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
ساده دل
چون غنچه
گُلْ‌برگِ تنش را
از هراسِ تلخِ طوفانِ نگاهي ناگهان
با حجابِ سبزِ روياهاي خود
پوشيده بود
بي‌خبر
از اين كه احساسم
زلالِ عشق را
در نمي‌دانم كدامين سوي صحراي خيال
از ميانِ چشمه‌ي ترديدِ چشمانش
شبي
لاجرعه
از فرطِ عطش
نوشيده بود
علي بداغي



كودكم
وارفته‌بود.
گربه
از حوضِ بزرگِ خانه‌ي همسايه
بالا رفته بود.
علي بداغي



پاسِ احساسي
كه خارستانِ خاموشِ خيالم را
به‌خاكستركشيد و
ريخت
در شريانِ تنگِ شعرهايم
باز
شور زندگي
شاخه‌اي مريم
برايش بردم و
شرمندگي
علي بداغي





راستي!
گيريم
هر خنجر كه در پهلوي باورها نشست
نوشداروي شرابي
شيوني
شعري
به كارش مي‌كني
دل كه چركين شد
چه كارش مي‌كني!؟
علي بداغي



بر نمي‌آيد به غير از ”دوستت مي‌دارم“ از دستم
حس و حالي هست
پس
هستم
علي بداغي



باورم كن
باورم كن
رهگذارِ كوچه‌هاي خيسِ رويا و خيال و خاطرات و حيرت و موسيقي و حسّ و كلام
باورم كن
باورم كن
از فشارِ بغض
ديگر
در نمي‌آيد صِدام.
با نگاهت
ايمنم كن
تا بگويم:
”دوستت دارم!“
همين و
والسلام!
علي بداغي



دوستت دارم!
و مي‌دانم كه مي‌داني
خيالت
سطرْ سطرِ خيسِ احساسِ تو را
از دفترِ ترديدِ چشمانت
نمي‌شد خواند؟
ديوانه!
دوستت دارم!
و مي‌دانم كه مي‌داني
نمي‌داني ولي شايد
تماشاي تو در بي‌انتهاي كوچه‌ي بارانيِ رويا
چه دنيايي ست!
دوستت دارم!
و مي‌دانم كه مي‌داني
نمي‌دانم ولي
آيا تو هم
باريكه راه‌هاي خيال و خاطراتم را
ستونِ يادبود خنجر و خون و جراحت مي‌كني يا ...
يگذريم!
اين دمِ آخر
خيالم را
با كلامي خيس
راحت مي‌كني؟
علي بداغي



هي نپرس آخر چرا
اين همه پروانه و پرواز را
لابه‌لاي دفترِ خيسِ تصاويرِ خيالي خسته
در سيلابْ‌گيرِ خنده‌اي خاكستري
جا كرده‌اي
باغِ طوفان‌ْ‌رُفته را
آيا
تماشا كرده‌اي؟
علي بداغي



بي‌تو باران
ديگر آن پيغام‌دارِ لحظه‌هاي ناب نيست
خشكسالان خيالم را ببين
هيچ
الّا
بي‌دريغا ريزِ هرگز
روي بامِ خواب نيست
علي بداغي



شاعر كه مي‌شوي
برادرت
باد است و
خواهرت
بنفشه‌اي بي‌قرار
در غروبِ غربت‌آلودِ گندم‌زاران.
و خانه‌ات؟
خانه‌ام؟
مي‌دانم كه نمي‌آيي
امّا بنويس:
حوالي ديروز
كوچه‌ي شهيدْ شقايقِ پيشين
يك در مانده به انتهاي آخرين بن‌بست
شماره‌ي
باران.
علي بداغي



ذرّه‌بين
مبهوت و
در آشوبِ انگشتانِ كودك
شاپرك
آزرده‌خاطر
در تلاش و پيچ و تاب
با دلي پُردرد
در مرزِ سَحر
مي‌كند اين پا و آن پا
آفتاب
علي بداغي



شاعري
سردرگريبان
در كنارِ تخته سنگي
در مسيرِ ماسه‌ها
افتاده بود.
قهرمانش را
لبِ دريا
به كشتن داده بود.
علي بداغي



نگهبان
در سوتِ خود دميد و
كودك دو پا قرض كرد
تا خانه.
ديدني بود
رقصِ پروانه!
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 09:57 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 

بوي جنگي سخت با نان مي‌دهند
رفتني ديگر به ميدان مي‌دهند
پرچمِ خونخواهيِ رويا به دست
چشم‌هايت بوي باران مي‌دهند
علي بداغي



پيرزن، شب‌بو به گيسوها و دست
گرمِ لالايي، لبِ دريا نشست
ماهيان در خواب و، دريا بي‌قرار
چنگ‌زد پيراهنش را موجِ مست
علي بداغي



از جنسِ ترانه‌ها و باران بودي
بي‌شايدي از عشيره‌ي جان بودي
هر عابرِ خيسِ گونه‌ام مي‌گويد
كوتاه‌ترين معنيِ مهمان بودي
علي بداغي



لحظه‌هايم همه باراني بود
بودنم بُعدِ غزل‌خواني بود
آخرين دست تكان‌دادنِ تو
اوّلين نقطه‌ي ويراني بود
علي بداغي


يادِ آن روزي كه اين جا خانه بود
جاي جولانِ دلي ديوانه بود
پاي آن شب بوي وحشي، پلك‌هام
پيله‌هاي پاره‌ي پروانه بود
علي بداغي



آمد شب و يك ستاره بر در كوبيد
بر پنجره مهتاب فراتر كوبيد
انگار به ميله‌هاي مژگانم باز
پروانه‌ي خيس و خسته‌اي سر كوبيد
علي بداغي


دلي از ”هرچه بادا باد!“ دارم
خيالي خالي از فرياد دارم
كنارِ خطِ پايانِ شقايق
فقط نامِ تو را در ياد دارم
علي بداغي



در خاليِ خانه خِش‌خِشِ بيداد است
هر خاطره‌اي فلاخنِ فرياد است
در كوچه صدايي آشنا مي‌آيد
پرمي‌كشم و پنجره را وا ... باد است
علي بداغي



يك عمر گذشت و بي تو تاب‌آوردم
بي‌چاره دلم را به‌عذاب‌آوردم
هر بار كه طفلكي هوايت را كرد
او را به خرابه‌هاي خواب آوردم
علي بداغي



شعر شايد شورشي بي‌حاصل است
تركشِ تنهايي و نعشِ دل است
يا ... نمي‌دانم ... فقط حس‌مي‌كنم
بغضِ دريا در گلوي ساحل است
علي بداغي



بوي جنگي سخت با نان مي‌دهند
رفتني ديگر به ميدان مي‌دهند
پرچمِ خون‌خواهيِ رويا به دست
چشم‌هايت بوي باران مي‌دهند
علي بداغي



كاش باور كرده بودم باد را
آن چه اين جا اتّفاق افتاد را
بر تمامِ كوچه‌هاي خيسِ دل
مي‌نوشتم ”زنده باد اعداد!“ را
علي بداغي



از دستِ تو با ترانه‌هايت شاعر!
آن عاطفه‌ي سربه‌هوايت شاعر!
تا كي بزنم وصله به تنهاييِ خويش؟
ديوانه شدم به آن خدايت شاعر!
علي بداغي



پيرزن شب‌بو به گيسوها و دست
گرمِ لالايي لبِ دريا نشست
ماهيان در خواب و دريا بي‌قرار
چنگ زد پيراهنش را موجِ مست
علي بداغي



بر تَركِ نگاهي تَرَك‌آلود و خراب
از مرزِ ستاره‌ها گذشتم به‌شتاب
انگشت به كهكشان كشيدم كه كسي
فرياد زد اي واي و ... پريدم از خواب
علي بداغي



از جنسِ ترانه‌ها و بارن بودي
بي‌شايدي از عشيره‌ي جان بودي
هر عابرِ خيسِ گونه‌ام مي‌گويد
كوتاه‌ترين معنيِ مهمان بودي
علي بداغي



لحظه‌هايم همه باراني بود
بودنم بُعدِ غزل‌خواني بود
آخرين دست‌تكان‌دادنِ تو
اوّلين نقطه‌ي ويراني بود
علي بداغي



مي‌آيي و با يك ”بيا“ ازدست‌وپايم‌مي‌بري
ديشب كه بردي تا خدا، امشب كجايم مي‌بري؟
بر بالِ احساسي كه از تصويرها تن‌مي‌زند
يك‌راست تا سرچشمه‌ي خوابِ خدايم‌ مي‌بري
بر پشتِ ماهم مي‌نشاني با نگاهي ناز و باز
تا دوردستِ آبيِ بي‌انتهايم مي‌بري
در سنگلاخِ ”دوستت دارم“ بنازم نازنين
با اين همه تاول، تماشايي به‌پايم مي‌بري
در زيرِ باراني كه نجوا مي‌كند با برگ‌ها
با چترِ گيسويت به سوي قهقرايم مي‌بري
در كوچه‌هاي كودكي چيزي به دستت مي‌دهم:
”تا روزِ تنگِ عاطفه اين را برايم مي‌بري؟“
چون كودكانِ سرزمينِ ساده‌ي افسانه‌ها
با سِحرِ نايِ خود، به غاري بي‌صدايم مي‌بري
اين بار وقتي آمدي، بغضم اگر مهلت نداد
از پيش‌تر مي‌گويمت: ” تا جلجتايم مي‌بري؟“
هرچند مي‌دانم به جشنِ گريه‌هايم مي‌بري
مي‌آيي و با يك ”بيا“ ازدست‌وپايم‌مي‌بري؟
علي بداغي



با نگاهي در دلم جا كرد و رفت
مشتِ احساسِ مرا وا كرد و رفت
در هزاران توي تاريكِ خيال
آذرخشي بود و غوغا كرد و رفت
با صداي ساده‌اش جوري غريب
واژه‌ها را خواند و معنا كرد و رفت
نعشِ نيمه‌جانِ مرغِ عشق را
با تحسّر رو به گل‌ها كرد و رفت
با شكوهِ شانه‌ها شوري غريب
در دلِ آيينه بر پا كرد و رفت
بارشِ ”با“ از لبش، خون در دلِ
لشكرِ ناباورِ ”تا“ كرد و رفت
چيزَكي در عمقِ احساسم... ترق!
در شگفتي ماند و حاشا كرد و رفت
آمد و در كوچه‌هاي بي‌كسي
گريه‌هايم را تماشا كرد و رفت
خواستم چيزي بگويم، ناگهان
پلك‌هايم را ز هم وا كرد و رفت
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 09:58 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
چند روزي
هم‌كلامِ اين دل‌تنگيِ انگار هرگز نمي‌رسد به انتهايم بود
در تلنبارِ تنهايي
ايستاده در آستانِ بي‌حصارِ همسايه
بي هيچ اشاره و حرفي.
امّا رفت
رفت و
تنها
خاطره‌اي خيس به جا ماند و
استعاره‌ي ژرفي
...
بي‌چاره آدمِ برفي!
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 10:01 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
سلام! آمدي؟ از كدامين مسير؟
از آبــاديِ ابــر يـا از كــويـــر؟
هر آن گَه ز دنيا دلت گُر گرفت
سراغي از اين جا و باران بگيـر!
علي بداغي

امیر عباس انصاری 01-16-2008 10:07 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
آبی پشتِ پای نگاهِ مهربانِ شما
سلام اي خسته از پرچين و پرگار!
كلافـه از خيابـان‌هاي تكــــــرار!
در اين وبلاگِ بـارانـي، كمــي ابر
براي گَـه‌گـدارِ گـريـــــه بـگـذار!

علي بداغي :53::53::53::53:

توضیح امیر:
شعر بالا از خود جناب علی بداغیست:53::53:
ضمنا لینک بلاگشان را نیز درج کردیم که امانت داری هنر و شاعر را پاس داشته باشیم:53::53:
با تشکر از جناب بهداد بداغی یا همان شاعر عزیز جناب "علی بداغی":53::53:

ارادتمند... امیر عباس.... بچه تهرانپارس!!:53::53::53::53:

AAA 01-16-2008 09:38 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط Amir Abbas Ansari (پست 7624)
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان و عزیزان :53:

و سلام مخصوص خدمت شعر دوستان و شاعران :53:

بعد از معرفی عزیزانی چون کارو و محمدعلی بهمنی این دفعه میخوام یه شاعر معاصر و بسیار عالی و درجه یک از تو آستینم واستون رو کنم.:rolleyes:
و به همتون قول میدم تا یه شعر معروفش رو واستون درج کنم میگین ای بابا... این شعر پنج وارونه چه معنا دارد رو که من بارها دیدم که...!!:D
پس شاعرش ایشون هستند؟
و من جواب میدم بله... علی بداغی تک شعرهای زیبای زیادی داره اما متاسفانه همه اش پخش و پلاست و جمع و جور نشده... ابته منظورم تو اینترنته
حتی همین شعر پنج وارونه چه معنا دارد معروفش هم توی اینترنت تکه تکه شده و دستکاریهای ناشیانه و بیرحمانه زیادی شده و جاهایی هم دزدی های بیشرمانه ای ازش شده...:2:
خلاصه انتشارات دارینوش کتابهای ایشون را چاپ کرده بعدشم شخصی در وبلاگ دیندامال زحمت نوشتن را تقبل کرده منم در کمال مشقت کپی میکنم اینجا;)
قبلش از دوستم جناب سهیل تنگستانی تشکر فراوانی دارم که چندسال گذشته با دادن کتاب شعر علی بداغی من را با ایشان آشنا کرد... هرچند نشد کتاب را از سهیل عزیز کش بریم..:65:. چندتا شعرش رو کش رفتیم نوشتیم تو دفترمون.. الانم وراجی کافیه... بریم سراغ شعرهای علی بداغی
یا حق:cool:
(بیوگرافی ایشون رو پیدا نکردم... چیزی ازش داشتین بیزحمت بار بزنین خالی کنین اینجا):53:
ارادتمند.... امیر عباس... بچه تهرانپارس!!:53::53:

با سلام و خسته نباشید و تشکر از محبتتان .
من ﭘسر آقای بداغی هستم . بابا هم خیلی خدمت شما سلام دارند و
از لطفتان بسیار بسیار س‍ﭘازار هستند.

AAA 01-16-2008 09:56 PM

سلام
 
با سلام و خسته نباشید و تشکر از محبتتان .من ﭘسر آقای بداغی هستم . بابا هم خیلی خدمت شما سلام دارند و
از لطفتان بسیار بسیار س‍ﭘازار هستند.

امیر عباس انصاری 01-17-2008 02:28 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
نقل قول:

نوشته اصلی توسط AAA (پست 7671)
با سلام و خسته نباشید و تشکر از محبتتان .من ﭘسر آقای بداغی هستم . بابا هم خیلی خدمت شما سلام دارند و
از لطفتان بسیار بسیار س‍ﭘازار هستند.

سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما جناب بهداد بداغی عزیز [IMG]****************************/282.gif[/IMG] و عرض ادبی بس خالصانه و بی ریا نیز خدمت پدر محترمتان [IMG]****************************/281.gif[/IMG] عرض شود که شرمنده اگر شما را با پدر اشتباه گرفتم و فکر کردم که نام اصلی پدر بهداد است و ایشان با نام مستعار و هنری علی بداغی شعر می سرایند.[IMG]****************************/44.gif[/IMG] علت این تصور غلط من خواندن یکی از کامنتهایی بود که برای وبلاگ شما گذاشته بودند و رسما با شما صحبت کرده بودند و مخاطبشان شما بودین... پوزش مرا بپذیرید[IMG]****************************/282.gif[/IMG] و اما قسمت مهمتر حرف:حقیتش جناب بداغی خیلی خوشحالم که با کمک و تلاش شما تونستم بعد از دوسال ردپایی از اشعار پدر محترمتان پیدا کنم...:53: زیرا من قبلا در فروم نیکصالحی فعال بودم و خیلی تلاش کردم آنجا چیزی شبیه این تاپیک رو بزنم و اشخاصی که حقیقتا شاعران معاصر و پر احساسی هستند را خدمت هموطنان معرفی کنم...[IMG]****************************/36.gif[/IMG] . و واقعا و بی ریا و خالصانه و از صمیم قلب نوشتم علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی ) :53::53:

جدا افتخار میکنم که اینقدر خداوند عنایت به من عطا نمود تا بالاخره با کمک و استعانت از وبلاگ زیبا و رسای شما توانستم گوشه ای از توان بالای پدر را در بیان زیبای منطق و عشق و احساس در قالب شعر... در این گوشه دنیا... بیان کنم.:53:
بسیار بسیار متشکرم که به فروم آمدین و با ما ارتباط برقرار کردین:53:
و جدا خیلی خوشحالم و شاکر خداوند که اگر تلاشی هم کردم... بی نتیجه نماند و بسیار زیبا و خالصانه تعامل دوطرفه شکل گرفت:53::41::41::53:
از قول ما نیز خواهشا به پدر محترمتان عرض کنید... که جوانان ایرانی و طرفداران شعر زیبا و عارفانه و پراحساس... هرگز کسانی چون پدر شما را فراموش نمی کنند... منتها معرفی و بیان در کشور ما کمی ضعف عمومی دارد که انشالله با استفاده درست از ابزاری عالی مانند نت رفع خواهد شد:53::53:
برای شخص من شاعران زیبا اندیش و زیبا نگاری مانند پدر شما جناب علی بداغی... محمد علی بهمنی... کارو... سهراب سپهری... پروین اعتصامی.. علی اسفندیاری... مهدی اخوان ثالث... و دیگر عزیزان معاصر بسیار بسیار قابل احترام هستند:53::53::53:
و علتش هم در این است که این عزیزان در واقع همان فردوسی ثانی هستند و با بیان شیوا و زیبا و پرمعنای پارسی... زنده بودن این زبان را.... جاودانه خواهند نمود:41::41:
بی نهایت خدمت پدر سلام و عرض ادب برسانید:53::53:
و از لطف و عنایت شما نیز بی نهایت سپاسگذاریم:53::53:
و اگر تمایل داشتین بسیار خوشحال میشویم که اشعار پدر را حتی شخص خودتان در این تاپیک ادامه دهید یا حتی هر نوع فعالیت دلخواهتان را در هر کجای این فروم پی بگیرید.:53:
با نهایت تشکر و امتنان و احترام:53::53:
فروم پی سی سیتی :53::53::53::53: :53::53::53::53:P30city.net

امیر عباس انصاری 04-22-2008 02:28 AM

علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
عيبِ كار از جعبه‏ي تقسيم نيست

سيمِ سيّارِ دلِ ما سيم نيست

اين خدا،اين‏هم هزاران طولِ موج

ديشِ احساساتِ ما تنظيم نيست
(علی بداغی)
با سلام:53:
تاپیک به گفتگوی مهم تبدیل گردید.
ضمنا زین پس دیگر اشعار این شاعر گرانمایه که با حضور خودشان ما را مرهون محبت خود قرار دادند...:53: در این تاپیک و به مرور درج خواهد شد.;)
امیدوارم لذت ببرید:rolleyes:


ارادتمند... امیر عباس ... بچه تهرانپارس!!:53:

az hanooze entezar 04-27-2008 09:42 PM

در پاسخِ حسّی شريف
 
آسمانِ قلبتان آبی‌ترين!

az hanooze entezar 04-27-2008 10:02 PM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط az hanooze entezar (پست 14162)




مي‌زني پُستـي به نامِ ما رقـم:
«شاعـري گم‌نام امّا محتـرم!»
تا اميرعبّاس انصاري و عشــق
باشد و يك پنجِ وارونه، چه غم!


با تمامِ ايهام‌هاي موجود در مصراع‌هاي سوم و چهارم
تقديم به دوست و برادرِ نديده‌ام، آقا امير عزيز
به پاسِ محبّت‌هاي بي‌تكلّفش كه مرا نيز به سرودني بي‌تكلّف برانگيخت.
پنجِ وارونه‌ي انبوهِ اميرانديشگان اين ديار آباد!
و لحظه‌لحظه‌ي دلْ‌تنگي‌هايشان حتّي، شاد!
علي بداغي





امیر عباس انصاری 04-28-2008 05:16 AM

علی بداغی شاعری معاصر و شاید گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
 
نقل قول:

مي‌زني پُستـي به نامِ ما رقـم:

«شاعـري گم‌نام امّا محتـرم!»
تا اميرعبّاس انصاري و عشــق
باشد و يك پنجِ وارونه، چه غم!



با تمامِ ايهام‌هاي موجود در مصراع‌هاي سوم و چهارم
تقديم به دوست و برادرِ نديده‌ام، آقا امير عزيز
به پاسِ محبّت‌هاي بي‌تكلّفش كه مرا نيز به سرودني بي‌تكلّف برانگيخت.
پنجِ وارونه‌ي انبوهِ اميرانديشگان اين ديار آباد!
و لحظه‌لحظه‌ي دلْ‌تنگي‌هايشان حتّي، شاد!
علي بداغي

سلام و درود بیکران بر همه دوستان و عزیزان:53:
انشالله که دل همه سبز و تن همه باقی و می و مطرب و نوش و مستی در کنار ساقی برقرار باشه.:53:

من چی بگم الان؟:o
جناب علی بداغی عزیز و مهربان :53::53: ، شاعر توانمند و دوست داشتنی و گرامی ایران زمین،:53::53::53::53:
حقیقتش با دیدن و خواندن این محبت بزرگ شما من هم خیلی خجالت کشیدم و هم خیلی شرمنده شدم.:o
نمی دونم چه جوری می تونم بیان کنم چون من هیچ انتظاری نداشتم و الان این برای من خیلی غیرمترقبه و شوک دهنده است.:o
حقیقتش خوندن یک شعر با درک کردن احساس نهفته در پس شعر خیلی تفاوت داره.:53:
چیزی که من الان از بیان شما حس میکنم و درک می کنم توصیفش خیلی سخته.:)
اینقدر سخت و مشکل هست که فقط می تونم با نهایت قدردانی و با نهایت فروتنی عرض کنم:
جناب علی بداغی شاعر خونگرم و دوست داشتنی ایران زمین:53:
بی نهایت از شما و الطاف شما سپاسگذاریم.
[IMG]****************************/282.gif[/IMG]
و اگر هم نوشتم شاعری گمنام حمل بر جسارت نباشد[IMG]****************************/281.gif[/IMG]
چون که هنوز نمی دانستم... آنچه را که باید بدانم
[IMG]****************************/282.gif[/IMG]
بازهم سپاسگذارم و باز هم متشکرم
[IMG]****************************/281.gif[/IMG] [IMG]****************************/282.gif[/IMG] [IMG]****************************/281.gif[/IMG] [IMG]****************************/282.gif[/IMG]
دوبیت تقدیمی از من ناچیز به شما عزیز مهربان و خاطره انگیز. :53::53::53::53::53::53::):)


:53: می سرائی زدل و از سخنت ما شادیم :53:
:53: از صفای سخنت در ره تو استادیم :53:




امیر عباس انصاری 04-28-2008 05:33 AM

علی بداغی شاعری معاصر و دوست داشتنی (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
با اجازه نام تاپیک را هم تغییر دادم:)
البته باید در پستهای آتی از کلمات کلیدی بیشتری استفاده کنم تا این تاپیک زیبا در سرچ گوگل همچنان جزو اولینها باشد.;)

تاپیک تغییر نام یافت به:
علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی):53::53::53::53:

اینجوری فکر کنم حداقل کمی از خجالت و شرمندگی حضور خود جناب علی بداغی عزیز استاد گرامی و مهربان در تاپیک معرفی و اشعار و آثار خودشون دربیایم و دیگه شرمندگی و خجالت دوستان مخصوصا من یکی بیشتر از این نشه.:o:o:o:o

عرض شود که با این تغییر نام میشه تمام کتب و آثار و چگونگی دسترسی به این موارد را نیز در همین تاپیک گنجاند و درج کرد و به قولی مرجع مفیدی برای علاقه مندان درست کرد.:41::41:
هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم تا شعر و ادبیات و فرهنگ غنی میهن عزیزم پیشرفت کند.:53::53:
به امید خدا....:)

امیر عباس انصاری 04-28-2008 05:55 AM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 

سلام اي خسته از پرچين و پرگار!
كلافـه از خيابـان‌هاي تكــــــرار!
در اين وبلاگِ بـارانـي، كمــي ابر
براي گَـه‌گـدارِ گـريـــــه بـگـذار!



علي بداغي





پيرزنِ باهوش

اثر دي. اچ. هاو
پيرزني در خانه‌اي كوچك زندگي مي‌كرد. خانه‌ي او نزديك روستا نبود و او دوستان زيادي نداشت. او پولِ چنداني هم نداشت ولي خوش‌حال بود. او يك ميز، چند صندلي، چند بشقاب، كاسه، قوري، ماهي‌تابه، يك روميزي، غذا براي خوردن، يك راديوي كوچك و روزنامه‌ي جديد براي خواندن داشت. او خيلي خوش‌حال بود. يك روز كه روزنامه را برداشت كه بخواند، گفت: ”من نمي‌توانم بخوانم! چشم‌هايم ضعيف شده‌اند.“ بعد راديو را روشن كرد و گفت: ”من نمي‌توانم روزنامه بخوانم ولي مي‌توانم به راديو گوش‌بدهم.“ روز بعد چشم‌هاي پيرزن ضعيف‌تر شدند. او گفت: ”چشم‌هايم ضعيف‌تر شده‌اند! مي‌توانم ميز و صندلي‌ها را ببينم ولي نمي‌توانم بشقاب‌ها، كاسه‌ها، قوري‌ها و ماهي‌تابه‌ها را ببينم و غذا درست كنم!“ روز بعد چشم‌هاي او ضعيف‌تر شدند. او پنجره را باز كرد و داد زد: ”يكي به من كمك كند! خواهش مي‌كنم به من كمك كنيد! من نمي توانم ببينم!“ يك دكتر كنارِ پنجره ايستاده بود. او دكتر خوبي بود ولي آدم خوبي نبود و دنبالِ پولِ زياد بود. او داخل خانه‌ي پيرزن رفت و گفت: ”من مي‌توانم چشم‌هاي شما را خوب كنم ولي بابتِ آن مقداري پول مي‌خواهم.“ پيرزن گفت: ”بسيار خوب، من مقداري پول دارم، خواهش مي‌كنم چشمانم را خوب كنيد، من مي‌خواهم ببينم. من نمي‌توانم چيزي ببينم.“ دكتر گفت: ”بسيار خوب، اين هم مقداري دارو براي چشمانت، چشمانت را با اين دارو بشوي. اين داروي خوبي است.“ او يك شيشه به پيرزن داد، ولي در آن شيشه، دارو نبود، آب بود. پيرزن چشم‌هايش را شست. دكتر از او پرسيد: ”بهتر شديد؟“ پيرزن گفت: ”نه! من نمي‌توانم چيزي ببينم.“ دكتر گفت: ”صبر كن، بنشين و به راديو گوش بده، خداحافظ!“ او رفت ولي يكي از صندلي‌هاي پيرزن را هم با خودش برد. پيرزن اين را نديد. روزِ بعد دكتر به خانه‌ي او رفت و گفت: ”امروز چطوريد؟“ پيرزن گفت: ”خوب نيستم، خواهش مي‌كنم كمي دارو به من بدهيد.“ دكتر گفت: ”اين هم دارو.“ او دوباره به جاي دارو به پيرزن آب داد و گفت: ”چشمانتان را با اين بشوييد. من فردا برمي‌گردم.“ او رفت و اين بار دو تا از صندلي‌هاي پيرزن را با خودش برد. پيرزن اين را نديد. تا سه روز بعد دكتر هر روز به خانه‌ي پيرزن مي‌آمد و به جاي دارو كمي آب به او مي‌داد. پيرزن هم هر روز با آن آب چشمانش را مي‌شست و مي‌گفت هنوز چيزي نمي‌بيند. هر روز كه دكتر مي‌آمد و مي‌رفت چيزي با خودش مي‌برد. او ميز، تمامِ صندلي‌ها، بشقاب‌ها، كاسه‌ها، قوري‌ها و ماهي‌تابه‌ها را برد. او يك روز راديو را هم برد. روز بعد به خانه‌ي پيرزن رفت و پرسيد: ”امروز چه‌طوريد؟“ پيرزن خيلي ناراحت بود و با گريه گفت: ”دكتر، داروي شما اصلاً خوب نيست، من نمي‌توانم ببينم، حالا به راديو هم نمي‌توانم گوش بدهم!“ دكتر گفت: ”گريه نكنيد، من داروي بهتري دارم كه از داروي قبلي قوي‌تر است. من مي‌روم آن را بياورم ولي بابتش مقداري پول مي‌خواهم.“ پيرزن گفت: ”من مقداري پول دارم، خواهش مي‌كنم عجله كنيد، من مي‌خواهم زودتر ببينم و به راديوام گوش بدهم.“ دكتر گفت: ”صبر كنيد! دارم‌مي‌روم.“ او رفت. اين بار او راديو را به همراه كمي دارو با خودش آورد. اين بار در شيشه آب نبود، دارو بود. او به پيرزن گفت: ”چشم‌هايتان را با اين بشوييد، اين داروي خيلي خوبي است.“ پيرزن چشم‌هايش را با دارو شست، بعد دكتر راديو را روشن كرد. پيرزن گفت: ”دكتر! من مي‌توانم صداي راديو را بشنوم. ممنونم!“ دكتر گفت: ”بسيار خوب! من پولِ زيادي بابتِ اين مي‌خواهم. حالا چشم‌هايت را باز كن. مي‌تواني ببيني؟“ پيرزن چشم‌هايش را باز كرد، او مي‌توانست دكتر و خانه را ببيند ولي حرفي نزد. او گفت: ”من نمي‌توانم چيزي ببينم، من نمي‌توانم ميز، صندلي‌ها، بشقاب‌ها، كاسه‌ها، قوري‌ها و ماهي‌تابه‌ها را ببينم. اين داروي خوبي نيست من هنوز نمي‌توانم خيلي از چيزها را ببينم!“ او پيرزنِ باهوشي بود. دكتر گفت: ”لطفاً صبر كنيد.“ او رفت و ميز، صندلي‌ها و تمامِ وسايلِ پيرزن را آورد و آن جا گذاشت. پيرزن گفت: ”بله مي‌توانم ببينم! حالا خيلي بهتر مي‌بينم. داروي شما خوب است ولي نه خيلي. اين هم كمي پول.“ دكتر پول را گرفت و رفت.

:53::53::53::53:



امیر عباس انصاری 04-28-2008 05:59 AM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 

دانش‌آموز باهوش
دي. اچ. هاو (ترجمه از بهداد و بهین بداغی فرزندان استاد علی بداغی)

دانش‌آموزي در خانه‌اي كوچك كه كنار خانه‌اي بزرگ بود زندگي مي‌كرد. پدر و مادرِ او پول زيادي نداشتند و خانه‌ي آن‌ها خيلي كوچك بود. دانش‌آموز سخت كار مي‌كرد، او صبح‌ها به مدرسه مي‌رفت، عصرها در مزرعه به پدرش كمك مي‌كرد و شب‌ها تكاليفش را انجام مي‌داد.
در خانه‌ي آن‌ها فقط يك چراغ بود. هر شب وقتي پدر و مادرِ دانش‌آموز مي‌خوابيدند، او تكاليفش را انجام مي‌داد. او چراغ را جلوي خودش مي‌گذاشت و شروع به خواندن و نوشتنِ درس‌هايش مي‌كرد.
يك شب وقتي داشت تكاليفش را انجام مي‌داد چراغ خاموش شد. او با خودش گفت: ”حالا نمي‌توانم ببينم، چه كار بكنم؟ ما فقط يك چراغ داريم كه خراب است، من هم پولِ خريدِ چراغِ ديگري ندارم.“ ناگهان فكري به سرش زد و با خودش گفت: ”مردي كه در آن خانه‌ي بزرگ زندگي مي‌كند ثروت‌مند است و چراغ‌هاي زيادي دارد، مي‌روم و از او خواهش مي‌كنم يكي از آن‌ها را به من بدهد.“
او بيرون رفت و درِ خانه‌ي مردِ ثروت‌مند را زد. مردي در را باز كرد و گفت: ”براي چه در مي‌زني؟ چه مي‌خواهي؟“ پسر گفت: ”آقا، مي‌توانيد يكي از چراغ‌هايتان را به ما بدهيد، من نمي‌توانم تكاليفم را انجام بدهم، چراغِ ما خراب است.“ مرد گفت: ”نه! من همه‌ي چراغ‌هايم را مي‌خواهم!“ پسر گفت: ”ولي شما چراغ‌هاي زيادي داريد و من فقط يك چراغ دارم، خواهش مي‌كنم يك چراغ به من بدهيد، من نمي‌توانم بدونِ چراغ تكاليفم را انجام بدهم.“ مرد گفت: ”نه! از اين جا برو!“ و در را بست.
پسر به خانه برگشت. او با خودش گفت: ”چه كار مي‌توانم بكنم؟ در خيابان چراغ هست ولي نمي‌توانم در خيابان درس بخوانم، همه‌ي دوست‌هايم چراغ دارند ولي آن‌ها هم كار مي‌كنند. من نمي‌توانم يك چراغ بخرم چون پولي براي خريدنش ندارم، چه كار مي‌توانم بكنم؟“ ناگهان ماه بالا آمد و از پنجره به داخل تابيد. پسر گفت: ”خوب! حالا مي‌توانم درسم را بخوانم.“
او شروع به خواندن صفحه‌ي اوّل كرد كه ناگهان ابرهاي بزرگ و سياه جلوي ماه را گرفتند. پسر گفت: ”اي واي! حالا نمي‌توانم ببينم.“ بعد جعبه‌ي كبريت را ديد و گفت: ”با اين كبريت‌ها مي‌توانم ببينم!“ ولي در جعبه كبريت زيادي نمانده بود. پسر دو صفحه از كتابش را خواند كه كبريت‌ها تمام شدند. او گفت: ”حالا چه كار كنم؟“ بعد درِ كمد را باز كرد و يك چكش و يك ميخ در آورد. او شروع به ايجادِ يك سوراخ بر ديوار بين دو خانه كرد، سوراخِ او خيلي بزرگ نبود و مرد ثروت‌مندي كه در آن خانه زندگي مي‌كرد نمي‌توانست آن را ببيند. نور از سوراخي كه او درست كرده بود روي كتابش مي‌تابيد.
او گفت: ”حالا مي‌توانم ببينم، بخوانم و بنويسم! من چراغي ندارم ولي مي‌توانم ببينم!“

او دانش‌آموزي بسيار باهوش بود
:53::53::53::53::53:

امیر عباس انصاری 04-28-2008 06:04 AM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
براي اينكه بگويي ”دوست‌مي‌‌دارم“
دلي بايد
به گنجايش دشنه‌هاي جهان!
باورت نمي‌آيد، بسم‌الله!

علي بداغي



”دوستت دارم“
زنبق، آرام در گوشِ طوفان گفت.
طوفان
درنگي نمود و
سر به دامانِ زنبق خفت.

علي بداغي



بيچاره سنگِ سرگردان!
رها كه شد به جانبِ بلبل
نمي‌دانست
قلبِ كودك را بشكند
يا
گُل

علي بداغي



چه تفاوت دارد
تمامِ نگاه‌ها اگر
سنگ مي‌شود؟
من
دلم براي سنگ‌ها هم
تنگ مي‌شود

علي بداغي





قناري!
هان!
خبرداري
كه شايد تا به تعبيرِ شقايق پلك برداري
برداري؟

علي بداغي



ماهيان در خواب
تا صداي روشنايي
پا نگيرد در سكوتِ كوچه‌هاي آب
پشتِ ابري مي‌خزد مهتاب.

علي بداغي



آب
جاري مي‌شود در كرت
مور مي‌لرزد ميانِ قايقي از برگ
...
كودكي خم مي‌شود بر آب
هم‌زمان با مرگ

علي بداغي

:53::53::53::53:


باغبان در خواب.
گُل
انگشت بر لب‌ها نهاد.
باد
بندِ گفش‌ها را
مي‌گشاد

علي بداغي



غلبه نمودن به قلعه‌ي قلبم
نه محاصره مي‌خواهد
نه توپ و تفنگ
حتّي تلنگرِ يك سنگ
اشاره‌ي تبسمي كافي‌ست

علي بداغي



از پيچ‌پيچِ اين همه ستاره كه بگذري
مي‌رسي به هيچ
و آغاز مي‌شوي

علي بداغي



پرسه مي‌زند باد
گِردِ پيوندي
...
من به گريه مي‌افتم و
تو مي‌خندي

علي بداغي



باد مي‌آمد
باد
ساقه‌اي خم مي‌شد
كودكي نخ مي‌داد

علي بداغي



سر مكش ديوانه‌وار
در ميانِ كوچه
پرده‌ي بي‌قرار!
باد
پيغامي ندارد
جز غبار

علي بداغي
:53::53::53::53:

امیر عباس انصاری 04-28-2008 06:21 AM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
مرغك از درد به خود مي‌پيچيد
باد
پرهاي گلي را
مي‌چيد

علي بداغي


باد
با شلاقِ خون‌آلود
مي‌خنديد و
پنهان
در پناهِ پونه‌ها
رازقي
باور نكرد.
غيرتِ پروانه را!
لب تر نكرد

علي بداغي


كه گفته است
پرواز
تبلور حسرت باشد و
منتهاي دل‌تنگي؟
آه!
پرنده‌ي پركشيده‌ي سنگي!

علي بداغي


شانه‌ها را باد
به ابرِ غمگين داد
...
و از پا افتاد

علي بداغي


وقتي كه به يك اشاره‌ي باد
سرو با تمامِ صلابتش افتاد
به چه مي‌نازيد؟
بوته‌هاي بي‌بنياد!

علي بداغي


باد
پروامي‌كند
پروانه
پروامي‌كند
علي بداغي



پشتِ پرچين
چهره‌ي پرچينِ پاييزِ خبرچين
درهم و آشفته بود
قاصدك
چيزي
به گُل‌ها
گفته بود.

علي بداغي


آرامشِ چشمه
پچ‌پچِ ماه و پلنگ
افتادنِ سيب و
خوردنِ تير به سنگ

علي بداغي


باد
با بيد بود و
بوته مي‌لرزيد

علي بداغي


تماشا را
اگر طاقت نداري
- كه داري -
چرا در خلوتم پا مي‌گذاري

علي بداغي
:41::41::41::41::41::41::41::41::41::41::53::53::53::53::53: :53::53::53::53:


پس از آن پرسه‌ي پردامنه در پهنه‌ي پوچ
اينك
كوچ!
چه‌كنم‌سارِ غريبي‌ست خيالِ شاعر

علي بداغي


امتدادِ قرمزي را
رويِ برف
گربه‌اي خاكستري
دنبالِ طوطي كرده بود
...
كودكي
گريان
كنارِ پرده بود

علي بداغي


سيب
با وضعِ فجيعي بر شاخ
سنگ مي‌خورْد و
از آغوشِ سبد
تن مي‌زد
كودك انگار
به ناباوريِ
من مي‌زد

علي بداغي


اشتباه
هميشه از شاپرك‌هاي عاشق نيست
باور كن
شقايق هم
ديگر آن شقايق نيست

علي بداغي

با شگفتي به تماشاي گريه‌ام ننشين!
چيزي نيست
تنها
ترانه‌اي تاريك
در تلنبارِ تنهايي‌ام
تركيد

علي بداغي


هيچ مي‌داني
كبوترها چرا
بر بلندِ بادها
گردن‌فرازي مي‌كنند؟
پيشِ چشمانِ من و تو
عشق‌بازي مي‌كنند

علي بداغي


شاپرك
تا در هلالِ لاله آتش‌بال شد
لاله لالِ لال شد

علي بداغي


خواب مي‌ديدم
به خونِ واژه‌ها
دست‌هاي زنبقي
آغشته بود
شاعري
پروانه‌اي را
كشته بود

علي بداغي

ماه
گاهي خنده سر مي‌داد و
گاهي مي‌گرفت
كودكي
از حوض
ماهي مي‌گرفت

علي بداغي

از پنجره‌ها خاطره مي‌بارد و خالي
چه سالي!
چشمي چه كنم چك‌چكِ چركينِ سؤالي
چه حالي!

علي بداغي




صداي سكه‌اي آمد
خدا در زيرِ پاي عابران

له شد

علي بداغي

:53::53::53::53:
:41::41::41::41:


سكوتِ عاشقان
از بي‌رگي نيست.
سگان را
انتظاري
جز سگي نيست.

علي بداغي


پرده را پس مي‌كشم
پس مي‌كشم

علي بداغي


چند گاهي بلبل و
يك چند زاغ.
روزگاري چلچله.
وقتي كلاغ.
مي‌توان آموخت
از دستانِ باغ.

علي بداغي

چه نجوايي‌ست بينِ شاخه و باد؟
نمي‌دانم!
ولي برگي نيفتاد.

علي بداغي


پرستو
بومِ شب را
رنگ مي‌كرد
كماني
پچ‌پچي
با سنگ مي‌كرد

علي بداغي


از كدام پرنده بپرسم:
”بر فرازِ قلّه‌ها چه خبر؟‌“
وقتي عقاب
آشيان مي‌كند
بر عمودِ برق!؟

علي بداغي


فرا مي‌شد پرستو
هي فراتر
نمك مي‌ريخت
بر زخمِ
كبوتر

علي بداغي


پرده‌ي بي‌پير
تكاني نخورد
باد
پسِ پنجره كوبيد و
مُرد

علي بداغي


با آن همه شتاب
موجِ ناآرام
چه ديد
بر صخره‌هاي سخت
كه به دريا كشيد
نالان
رخت؟

علي بداغي


از پسِ پنجره فرياد بر آمد:
”هي باد!
از شقايق چه خبر؟
با توام آخر هي باد!“
باد برگشت و
نگاه مرغك
روي يك لكّه‌ي قرمز
جان داد

علي بداغي


همچو خورشيد
كه سر بركشد از پشته‌ي برف
دخترك
خيره به گنجشكِ پناهنده به آغوشِ سپيدارِ سپيد
نم‌نمك
مي‌خندد
...
پنجه‌اي
پنجره را
مي‌بندد

علي بداغي



بر بلنداي كنارِ آبشار
سر به دامانِ گُلي
نوميدوار
اشك مي‌ريزد
قناري
بي‌قرار
...
باد
بازي مي‌كند
بر صخره‌هاي انتظار

علي بداغي


تا مبادا
ناگهان
از نگاهِ نرگسي
بالا رود
در ركابِ باد
باران
مي‌دود

علي بداغي



شبانِ خسته‌ي خورشيد
سفره مي‌گسترد آن دور
گِرده‌اي نان و
خوشه‌ي انگور

علي بداغي


با شتابي غريب
سوي ساحل تاخت
و پيش از همه به پايان رسيد
يعني
باخت

علي بداغي



رفتنت را
ز پسِ پنجره مي‌پايم و
هر گام
به چشمم
سالي ست
مي‌دوم سويِ كمد
خانه بي خش‌خشِ دامانِ بلندت
خالي ست

علي بداغي



رفته بودم
لبِ ساحل
كه به خورشيد
سلامي بدهم
تنگِ غروب
دست در زيرِ سرِ خاطره‌ها
خوابم برد
...
موج
بوسيد و
به گردابم برد

علي بداغي

:53::53::53::53:

az hanooze entezar 05-26-2008 01:53 AM

با سلام و خسته‌نباشيدی بارانی

خوش به حال امثال ما كه چه عموهای نازنين و مهربانی داريم!

بهداد و بهين بداغی

az hanooze entezar 07-16-2008 12:44 AM

نقل قول:

نوشته اصلی توسط az hanooze entezar (پست 17757)

http://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gif
روزِ از باران به‌ظاهر بي‌خبر يعني پدر
بي‌قراري‌هاي درخلوتْگذر يعني پدر
بر تمامِ عاشقان فرخنده باد يعني چه باد؟
روزِ خنده با و‌َلو خونِ جگر يعني پدر
علي بداغي
http://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gifhttp://blogfa.com/images/smileys/24.gif




امیر عباس انصاری 11-12-2008 03:59 PM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
سلام! آمدي؟ از كدامين مسير؟
از آبــاديِ ابـر يـا از كويــر؟
هر آن گَه ز دنيا دلت گُر گرفت
سراغي از اين جا و باران بگيـر!

علی بداغی

وبلاگ رسمی علی بداغی
ديندامال

:53::41::53::41::53::41::53:


امیر عباس انصاری 11-12-2008 04:02 PM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
بهمن علاءالدين (مسعود بختياری)


سلام اي از تبارِ خسته‌ي من!
پرستوي اسيرِ سنگ و آهن!
قرارِ ما و باران، روزِ جمعه
به يادِ بي‌قراري‌هاي بهمن
علي بداغي

اينك تو و من، ترانه‌اي بهتر از اين؟
گردآمدِ عاشقانه‌اي بهتر از اين؟
ابري ست نگاهمان، خجالت نكشيم!
بارانكِ بي‌بهانه‌اي بهتر از اين؟
علي بداغي

كم بگو ”من“ ، اين منِ ابليسِ با ”ما“ دشمن است
هرچه بدبختي در اين دنياست كارِ اين ”من“ است
هر ”من“ي آتشْ‌بيارِ معركه‌ي اهريمن است
جز ”من“ ِ ”بهمن“ كه الحق در خورِ آبهمن است
علي بداغي

من ... نه! ”ما“! از نسلِ انگار از دماغِ فيل افتاده‌ستِ ”من“، ما خسته‌ايم
من ... نه! ”ما“! در به روي نسلِ دائم دشنه در جيب و به لب لبخندِ ”من“، ما بسته‌ايم
من ... نه! ”ما“! راستي رحمت به شيرِ گاوِ مادرمرده، الّا ”ما“ ندارد بر زبان
”ما“ ... آري ”ما“! به پاسِ بي‌قراري‌هاي بهمن، با قرارِ ”دوستت دارم“ به هم پيوسته‌ايم
علي بداغي

ايلِ در تاريخِ تنهايي به جرئت بي‌بديل!
ايلِ رنجش‌هاي زود و گريه‌هاي بي‌دليل!
نسلِ ”ما“ در انتظارِ پاسخِ نسلِ ”من“ است:
خان‌عموي ما كجا، اين جا كجا، ايلِ جليل؟
علي بداغي

كاش قومِ عاشقان هم سرزميني داشتند
تا مگر اسطوره‌هاشان را در آن مي‌كاشتند
راستي! بابا! عمو بهمن كجا، اين جا كجا!؟
بخشي از تاريخِ ما را سرسري انگاشتند
علي بداغي

بنْگ بُكُن ايلِنه هَم با بُهار محرمِ اين قومِ ندارد قرار!
هيمه بِنِه هَم مِنِ چاله دِلا سرد شده وارِ نياكانِ ما
مر تو بِشُگْني به غَريوي زِنو عشق به دل‌ها بدهد رنگ و بو
نهْل وِل اُبوهه سَرْاَوْسارِمون وحشتمان بازكشد تا جنون
علْق نَداره تَوِ حَرْفا تُونه درد به دوشِ دلِ عاشق بنه
لحْد بُكُن او دلِ دالِنْجِتِه بلكه بفهمد كرِ دنيا چته
ار بِشِرَقْني و زِنو دَرْوَني خوشه‌ي ”ما“ سر كشد از هر ”من“ي
اوْرِ تياته بِتُرُكْن و بِوار تا به‌سرآيد عطشِ انتظار
لوْدَگِه دارِه زَنِه زَرْده هَني يخ زده تاراز ز بي‌بهمني
ديمه نيا وا خُو كه واكِل زَنِه اسب، تو را مي‌طلبد، يك‌تنه
يادِ تُو تَشْ وَنْدِه بِه باوينِه‌ها رستمِ دل‌نازكِ آيينه‌ها!
نشْتْ بيَشْنِنْ تُونه اي روزِگار يوسُفِ ”ما“ را به ”زليخا“ چه كار!؟
علي بداغي

به پاسِ هر قطرهْ اشك و
تسلْاي دلِ انبوهِ به‏ماتمْ‏برخاستگانِ بي‏نام‏وآوازه
در فِراقِ آن خَلوتْ‏گُزينِ بي‏همْ‏طرازوآوازه
كه ابري بود و
بر باغِ احساساتِ ما باريد
باريد
باريد
...
تا شكوهِ شگفتِ شكوفه‏ي عشق
در خشكْ‏ْْنشينِ چشمه‏سارانِ چشم‏هاي هميشه‏مشكوكمان
تَر گشت.
و دريغا!
دريغا دريغ!
مهربانْ بهارا كه بهمن بود!
و گداي دل‏گرفته‏ي پاييز
از درِ سبز و بي‏چفت‏وبستِ احساسش
چه دستِ‏پُر
برگشت!
علي بداغي
بعضي‏ها
به هيچ كس تعلّق ندارند و
به همه
مِثلِ بهمن.
بعضي‏ها
به هيچ كس
تعلّقِ خاطر ندارند و
به همه
مثل بهمن.
بعضي‏ها
باز‏تابِ
بغض و
بي‏قراري‏هاي غريبِ يك قوم‏اند
خسته از غبارِ قرون
مثل بهمن.
بعضي‏ها
من و تو را
كه بر سفره‏ي حقيرِ روزمرِگي
وِلو شده‏ايم
ازجامي‏كَنند و
پَر مي‏دهند و
كجاها كه نمي‏بَرند!
مثل بهمن.
بعضي ها
چند صباحي
فقط چند صباحي
براي دلِ تنگِ ديگران و
جيبِ گشادِ خويش
مي‏خوانند و
نِمي‏مانند
مثل خيلي‏ها.
و بعضي‏ها
يك عمر
يك عمر آزگار
نجيبانه
براي دلِ پاكْ بي‏چِرامبتلاي خويش
مي‏خوانند و
مي‏مانند
مثل بهمن.
و سرانجام
اين كه
بعضي‏ها
همين حالا
درست همين حالا
جسمشان از اين پايين و
روحشان از آن بالا
قلندرانه
در ما درمي‏نگرند و
تسليت مي‏گويند
مثل بهمن
آ بهمن
آه! بهمن!
علي بداغي



وبلاگ رسمی شاعر خوش ذوق جناب علی بداغی
کلیک کنید (
ديندامال)

امیر عباس انصاری 11-12-2008 04:11 PM

بي‌تاب‌ترين معنيِ باران بودي
همواره‏غريبِ ايندياران بودي
مخمل‏تر از آهنگِ صدايتكه شنيد؟
نجواگرِ بغضِ بي‏قرارانبودي
عليبداغي
خواندي و انگشت‏به‏دندان شديم
عاشقِ بابونه و باران شديم
دل‏خوشيِ ما به صداي تو بود
باز، يتيم و ول و ويلان شديم
علي بداغي
تارَكِ تاراز،تَرَك خورده بود
كبك به اشكَفت پناه‏برده‏بود
ابر، سراسيمه، فقط مي‏گريست
ايلِ بزرگي، به شبي، مُرده بود
علي بداغي
بغضِ غريبانه‏ي گل‏ها شكست
پشتِ سرِ فاجعه پل‏ها شكست
ابر از البرز به تاراز رفت
پشتِ همه ساز و دهل‏ها شكست
علي بداغي
امشب چه غريبِ كوچه‏ي من شده‏ام
تاريك‏ترين معنيِ روشن شده‏ام
بر خاك نشسته زيرِ باراني تند
دلْ‏تنگِ ترانه‏هاي بهمن شده‏ام
علي بداغي
تا مگر گُل بدهد بوته‏ي خار
پاره ابري شد و نگرفت قرار
پس، به سنگش ننويسيد، مگر:
”ايلِ بابونه و باران و بهار“
عليبداغي
خسته از اين دايره‏ي دلْ‏گسل
دخمه‏ي دنياي دروغ و دغل
خرد و خراب آمده‏ام روي خاك
تا بگشايي تو به رويم بغل
علي بداغي
تو از ايل و تبارِ آب بودي
زلالِ چشمه‏ي مهتاب بودي
چرا وقتي خدا هم گريه مي‏كرد
تو در قابِ غريبي خواب بودي
علي بداغي
آمد و پروانه زنو جان گرفت
كوچه‌ي گُل ها سروسامان گرفت
پنجره‌ي ابريِ دل را گشود
تا همه جا بوي بهاران گرفت
علي بداغي
ز چشمانِ بهرام و تارا ببار
بر آلامِ سكّينه مرهم گذار
بشو - گَر به ما رخصتي مهر،داد -
دلم را ز بهمن به اسفند،يار
علي بداغي
با وسوسه هاي اهرِمن دشمن شد
تا تَك اَبَر اَختري چنين روشن شد
در سايهي آسمانيِ رستمِ عشق
بر رخشِ ترانه تاخت تا بهمن شد
علي بداغي
تا غولِ غريبِ قصّه‌ها بر در زد
هر گوشه‌ي شب ستاره‌اي بر سر زد
بهمن مَهِ مهرِ آذرْآبادْدلان
آدينه‌ي بارانيِ آبان پر زد
علي بداغي
- من از بيغوله مي آيم،و خسته - مُ زِ دارا بِه سا يَك دي نِشَسته
- من از اشك و نگاه هاي مچاله - مُ زِ مالا كِل و اَيلاقِ گالِه
- من از قلبِ غروبِ غربت و درد - مُ زِ هُمساگَري باوينه و بَرد
- من از آن سوي ديوارِ تنفر - مُ زِ بالِ اَو و بارونِ شُرشُر
- من از عقل و سلام از روي عادت - مُ زِ پُي ليوِه بيدِن تا قيامَت
- من از خاكسترِ احساس و،هِن هِن - مُ زِ انگِشتِ سُحْرِ سينه بَهمِن
- من از ... - بِلْ وا اَمون،دارِن زَنِن ساز اِبو هَم باز وُرْگَردي بِه تاراز

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم آبان 1386ساعت 23:30 توسط بهداد بداغی


وبلاگ رسمی شاعر خوش ذوق جناب علی بداغی
کلیک کنید (
ديندامال)


امیر عباس انصاری 11-12-2008 04:19 PM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
برگزيده‌ای از كتابِ "دریغا! چلچراغِ عشق افسرد!" / علی بداغی / نشر توسعه / 1370

گلي مي‌گفت بلبل را به صد ناز
چه حاصل زين همه پرواز و آواز
سحرگه مرغكان در خوابِ نازند
تو مي‌آيي به گِردِ من به پرواز
همه شب را به يادِ من سرآري
سپيده نازَده، آيي دگر باز
ندانم در پسِ اين پرده‌ي شور
كدامين راز مي‌خواند به صد ساز
به حيرت مانده‌ام اي باوفا يار!
چه‌ات با من چنين گردانده دمساز؟
تو را سوگند اي شوريده‌ي عشق
به من بنماي رمزِ مهرِ خود باز
بگفتا بلبل اي محبوبِ نازم!
غمين گردي اگر پرده كنم باز
بگفتش گل كه از حيرت غمينم
اگر شادم تو خواهي، پرده انداز
چو بشنيد اين سخن را بلبل از گل
به پرواز آمده با شوق و آواز
به گِردِ يار گشت و خواند تا شد
ز جسمِ مرغ، مرغِ جان، به پرواز
نهاد آخر سر پر شور و سودا
به پاي آن گلِ سر تا به پا ناز
به ناله گل در آمد ژاله افشان
كه اي كاشَت نمي‌پرسيدمي راز
به پايم بر سر تو، سرفكنده
تو افتاده به پاي من، سرافراز
نسيمي آمد و در گوشِ گل گفت
نيايد جان به گريه سوي او باز
تو بايد اي گلِ رعنا و زيبا!
چنين انجام مي‌خواندي ز آغاز
گلش گفتا كه اي بادِ سحرگه
تو را سوگند بر اين عشق و اين راز
مرا زين اوج زيبايي و خوبي
فرودآور، كنارِ يارم انداز
كه او با عشق پر صدق و صفايش
به من بنمود راه زندگي باز
برايم زندگي مرگ است بي او
ز بااونيست‌گشتن، يابمش باز
ز سوزِ سينه‌ي گل مي‌تراويد
سرشكِ ژاله‌ها بر روي انباز
نسيمش نابه‌دلخواه ساقه بشكست
بيفكندش كنارِ يار و هم‌راز
فروافتاد در آغوشِ يارش
وفاداري ببين و مهر و اعجاز
نسيم، اندوهگين و غرقِ حيرت
ز عشقي اين چنين درخوردِ اعزاز
درونِ باغ مي‌پيچيد و مي‌گفت
كه اين است عشق، پايانش سرآغاز
علي بداغي

يافتنِ نامِ تو در واژگانِ يك فرهنگ؟
چه ياوه پنداري!
سنگينيِ معناي تو را كدام واژه مي‌كشد بر دوش؟
كه تو كوهِ بلندِ معنايي!
و واژه‌ها، گل‌ها و گياهان كوچكي كه بر دامنه‌ي تو مي‌رويند
تو قافِ بلندي كه زندگي تعبيرِ روشنِ خود را در قلّه‌ي تو مي‌يابد
كه آشيان سيمرغِ عشق و ايثار است
و پرنده‌هايي باشند وَلو يكايك كلمات، با بال‌هاي نيرومند
خيالِ سيمرغشان هم حتّي، از كمره‌ي تو هرگز گذر نخواهد كرد.
تو كوهي! سركشيده به آسمان
امّا نه!
تو بر فرازِ آسمان مي‌تابي
تو تبلورِ نوري، عصمتِ آفتابي
و به‌كارگيريِ واژه‌ها در تعبيرِ نامِ تو
به انديشه‌ي ساده و خنده‌آورِ يك طفل مي‌ماند
كه فكر مي‌كند با رفتنِ به قلّه‌ي يك كوه
خورشيد را مي‌توان به چنگ آورد
تو خورشيدي! خورشيدي!
امّا نه!
كه خورشيد از تو نور مي‌گيرد
هنگامي كه هر غروب، مانده و خسته‌اش
به بسترِ قلبِ خويش مي‌خواني
و سحرگاهان سوار بر توسن آتش و نور، از مجراي ديده‌ها،
به آوردِ سرما و تيرگيش مي‌راني
از تفسير نام تو، واژه‌ها بر خويش مي‌لرزند
هراسان و سرگشته
به سان مورچگاني كه آب در لانه‌شان رفته است
و تنها هر از گاه شاعري عاشق
قلبش از يك جرقه‌ي نگاه تو شعله‌ور مي‌شود و مي‌نشيند به خاكستر
و زان پس ققنوسِ شعري ماندگار
پر مي‌گشايد از آن به قلّه‌ي هستي
من امّا تنها عشق ورزيدن به تو را خوب مي‌دانم
و تعبيرِ نامِ تو را نه در ميانِ انبوهِ واژه‌ها
كه در كتابِ دلم، كه برگ برگِ آن بوي تو را دارد
- اگر نربايد امان ز چشمانِ من گريه -
مي‌خوانم
تعبيري كوتاه، امّا به درازاي رنجِ آدمي بر خاك:
چند قطره خون و
ديگر
هيچ.
علي بداغي

گُل، گياه، سبزه، درخت
حوض‌هاي بي‌آب
نيمكت‌هايي سخت از سيمان
مردِ پيرِ باغبان
چند تن خوابيده روي چمن
خواب مي‌بينند شايد كاري، منزلي، دلداري
چند تن سرگرمِ گفت و شنيد
از چه
اين را بيدي مي‌داند كه به زير افكنده است سر و مي‌دارد گوش
و در آن سوتر ديوانه زني آواره
باعث تفريحِ مردم شده است
مردمي خود شايد از درون بدتر از او سرگردان
و در آن گوشه سه مرد
سفره‌اي سبز، چمن
و جدالي آرام
شايد امّا نه يك دوستي ديرينه
دست و نانِ خالي
سر كه برمي‌گردانم
دو سه متر آن‌ورتر
مردي تازه رسيده است ز راه
در كنارش ليواني چاي
كفش‌ها زيرِ سر و
غرقِ چه فكري است
خدا مي‌داند
آن‌طرف‌تر دو جوان سخت مشغولِ كلنجار
نه با خود
و يا با دگران
با ستون‌هاي عمودي افقي
يك جدول
و نمي‌دانم آيا حل آن
مي‌دهد مشكلشان را پاسخ
...
آري اين جا همه چيز مثلِ هر روز و هر جاي دگر
تكراري است
در دلم مي‌گويم
لااقل كاش نسيمي بوزيد
تا تحمّل شايد مي‌شد كرد
در كنارِ خنكاي نفسش
خفقانِ اين تكرارِ كسالت‌زا را
در درونِ گوشم مي‌پيچيد سوتِ تيزي
حتماً
چي است نامش؟ يادم رفت
چراغ
باز قرمز شده است
قلمم مي‌ماند روي ورق
و كلاغي
قارقار
مي‌گشايد پر از روي درخت
علي بداغي


+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم آبان 1386ساعت 19:9 توسط بهداد بداغی

امیر عباس انصاری 11-12-2008 04:20 PM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
برگزيده‌ای از كتابِ "دریغا! چلچراغِ عشق افسرد!" / علی بداغی / نشر توسعه / 1370
پاورچين‌پاورچين
با دامنِ پرسنگ
كودكِ عشق
مي‌گذرد از پرچين.
بهار
باغبانِ پيرِ خِرَد در خواب
ميوه‌هاي رسيده‌ي احساس
و پروازِ بي‌قرارِ سنگ
آه! چه هياهويي!
باغبان مي‌پرد از خواب
مي‌دود در باغ
چوبدستش بي‌تاب
مي‌شود پرتاب
و تنها خنده‌ي كودكِ سبد در دست
كه مي‌پرد از پرچين
و مي‌رود به شتاب
مي‌رقصد بر نوكِ چوبدستي‌اش
به جواب
لبانِ باغبانِ پير مي‌جنبد
و دشنامي بر آن‌ها نقش مي‌بندد
و باغ آهسته مي‌خندد
و خنده
جويبارِ خنده جاري مي‌شود
از هر شيار چهره‌ي اين پيرِ خواب‌آلود
قانونِ طبيعت
ديرگاهي بر جدارِ غارِ پيچاپيچ و تودرتوي او
نقش است
و او آهسته سوي بسترِ خود باز مي‌گردد
و بر بالِ خيالِ خود
- عجب!
پر مي‌كشد تا سرزمينِ خواب.
پاورچين‌پاورچين
با دامنِ پرسنگ
كودكِ عشق
مي‌گذرد از پرچين
...
علي بداغي

- جهان، كوهي
و بر بلندايِ آن، زمان، داري
پژواكِ سهمگينِ سكوت
و دهانِ گشوده‌ي طنابي در آن بالا دست
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- در دايره‌اي از فريب
هزار خنجر به پشت و
خنجري در دست
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- گنداب‌هاي دهانْ‌گشوده‌ي دروغ
در كارِ تمام كردن آخرين تلاشِ نيلوفرِ حقيقت و پاكي
و هلهله و هياهوي هرزه گياهانِ تماشاگرِ سرمست
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- كوره راه تجربه‌ها را درنَوَرديدن
و بازگشتن از سفرِ دردناكِ دوستي‌هاي عقيم
درنگي در گام و زهر سكوتي در جام
بايد ماند، بايد خورد
و در تنگناي بي‌باوري رفت از دست
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- با قلبي گشاده و احساسي زلال‌تر از چشمه
و انديشه‌اي به سادگيِ يك كودك
كه صادقانه عشق مي‌ورزد
و هيچ نمي‌خواهد مگر صداقت و صافي
و به ناگاه
دشنه‌اي در دل
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- دوستي كردن و نامردي ديدن
و گذشتن و باز مهر ورزيدن
و به عقوبت، رذالت ديدن
و ميانِ انبوه‌ي درد و، بي‌همدردي
آرزوي غروب
غروبِ رهايي بخش
و خلاصي از گنداب
و بودني زين دست
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- الصاقِ گلِ خشكيده‌ي محبّت و عشق
در دفترِ مچاله‌ي سينه
براي عبرتِ پروانگانِ عواطف و احساس
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- گريز از تنهايي، يك‌نواختي، بي‌تابي
با تن‌سپاري به هر آن كه بگويد: ”دوستت دارم“
به بهانه‌ي شكست در يك عشق (!؟)
و توجيه اين بي‌نوايي‌ها
با دستاويز قرار دادن كريستف و آنا (بي‌چاره ادبيات)
و شخصيت‌هايي زين دست (و صد البته نه ارنست و آدا)
- ”چو دزدي با چراغ آيد گزيده‌تر برد كالا“
و برانگيختنِ غبارِ هياهو و جنجال
براي كدر نمودنِ آيينه‌ي حقيقتِ تلخ
(بي‌نوا هورا كشان غافل بوق و كرنا در دست!)
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- خون‌چكان خاطرات
از صليبِ خاموشي
بر بلنداي جلجتاي تنهايي
و زهرخندِ هوس
- يهوداي پست
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- خسته از جست‌و‌جوي ساليانِ دراز
دل خوش نمودن به باريكه‌راهي به حقيقتِ عشق
و پرستش و
آن گاه
افسوس!
فاحشگاني به هيئت فرشتگان
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- متهم شدنِ مجنون به بيماريِ خودآزاري
در دادگاهِ ناقدانِ عاقلِ امروزينه‌ي هنر
و نشستن به انتظارِ عقوبتِ فرهاد
و عفت‌ورزاني زين دست
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- تنها، شاهدِ ورودِ سياوشِ دوستي به آتش بودن
و انتظارِ خروجش را از ديگر سوي
به تيرخندِ سودابه‌ي فريب
خون گريستن
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- باورِ مرگِ عزيزان، هيچ
باور آوردن به مرگِ باورها
هنگام كه بر سرِ هر پيچ
تكه‌اي از ايمانِ تو مي‌رود از دست
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- در چهار ديوارِ تنهايي
آكنده از سكوتي سنگين
آسمان را از دريچه‌ي كوچكي ديدن
تنها به عقوبتِ دوست داشتن و انديشيدن
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- سخن از بهار
بي‌حاصل
هنگامي كه ذهنِ باغ
در اغتشاشِ خاطره‌ي هجومِ تلخِ پاييز مي‌سوزد
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- پنجره گشودن‌ها و بي‌قراري‌ها
سرودن‌ها و گريه‌ها و زاري‌ها
و به درياي خيال و خاطره خودسپاري‌ها
به انتظارِ هيچ كس
و يا كسي كه هرگز نخواهد پيچيد طنينِ گام‌هايش
در اين بن‌بست
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
- تكرارِ مكررات
حرف‌هاي صدباره
هيچ و پوچ
بيهوده
و تيرِ عمري كه مي‌رود از شست
زندگي اين است!
- آه! نه! نازنينم! زندگي اين نيست!
علي بداغي


+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم آبان 1386ساعت 19:8 توسط بهداد بداغی

امیر عباس انصاری 11-12-2008 04:22 PM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
برگزيده‌ای از كتابِ "دریغا! چلچراغِ عشق افسرد!" / علی بداغی / نشر توسعه / 1370
اي كاش مي‌توانستم از زيبابرينِ واژه‌ها
از روشن‌ترينشان
خورشيدِ شعري به شبِ گيسوانت بياويزم
تا باورم كني
علي بداغي

بگذار بسپارم به چشمه‌ي خورشيد چشمانت
شبِ دل را
آن گاه
به تماشاي من برخيز!
علي بداغي

كمان به خونِ كه زه مي‌كني اي عشق!
مرا به ناوكِ شعري توان انداخت
علي بداغي

عشق
سرگردان ميانِ باد و باران مي‌گذشت
قلبِ آدم‌ها
دريغا!
آزموني تلخ بود
علي بداغي

بذرِ كدام محبّت را افشان كرده دستِ عشق
در صحراي سينه‌ات؟
ابرِ عصمتِ آسمانِ كدامين چشم
به رگبارت گرفته سخت؟
تن به زلاليِ كدام چشمه سپرده‌اي؟
كه هر گوشه‌ي كويرِ دوش
- دلت را مي‌گويم -
گلستاني روييده سبز و سرخ؟
چيست كه بر لبانِ خشك و همواره بسته‌ات
بر پاي كرده اين چنين ضيافتي
غرقِ هياهويِ مرغانِ عشق؟
از عشقِ كدام
سر مي‌كشد شعله‌ي دلت به آسمان
تا ذوب كند زنجيرِ سرما به پاي مهر؟
كيست اين بنشسته بر قلّه‌ي دلت
كه فرهاد، تيشه برگرفته از زخمِ كوه
مي‌آورد بر سرِ شيرينِ خود فرود؟
محبوبِ تو كيست
كه مجنونِ شوريده اين چنين
در طوافِ دلت مي‌زند قدم
و ليلاي را آورده
ليلاي را!
تا قربان كند در برابرت؟
نسيمِ كدام نجابت بر تو وزيدن گرفته است
كه سياوشِ نگاهت
آرام و سربه‌زير
مي‌گذرد از كنار سودابه‌ي هوس
پرغرور و سرفراز؟
آخر
آخر اين تبسّمِ شكفته بر لبانت
انعكاس چيست
كه دريچه‌ي جهان را
در امتدادِ خويش
به سوي خنده‌اي دل‌گشا
باز مي‌كند؟
علي بداغي

از هر شراره‌ي نگاهت خورشيدي شعله مي‌كشد
بي‌چاره دل!
علي بداغي

هر خاطره خنجري ست كاري.
بي‌چاره حريرِ نازكِ دل!
علي بداغي

آسمانِ سينه‌ام تاريك و تار
ابر انبوه غمي سنگين به كار
تندرِ عشقي خدايا!
بارشِ شعري
بهار!
علي بداغي

آهاي! بزهاي اخفش! آهاي!
بهر خداهم شده يك بار
در تماميِ عمر
فقط يك بار
سر نجنبانيد!
علي بداغي

بي عشق نتوان زيستن
از عشق فرياد!
علي بداغي

شب
آه‌هاي سرد
دل، سوختْ‌بارِ درد
علي بداغي

كرمي ميانِ لجنزار
چشم دوخته به اعماقِ آسمان
- خدا -
نمي‌دانم به رحمتِ او اميد بسته
يا به همّتِ خود
تنها چيزي كه احساس مي‌كنم اين است:
به پروانه شدن مي‌انديشد
علي بداغي

در هياهو باد
در تكاپو رود
موج مي‌كوبد به ساحل محكم و سنگين
ساحل امّا در سكوتي سخت
هيچ بر لب از كلامي، هيچ
خسته و غمگين
تو گويي خواب مي‌بيند
صداي آب لالايي
و ساحل سخت خاموش است
امّا موج‌ها هردم هجومي صعب تر از پيش مي‌آرند
و ساحل هم‌چنان خاموش
و آن جا
آن كدامين كس
سكوتش در سكوتِ ساحلِ غمگين گره خورده ست
و رودِ زندگي امواجِ غم را سوي او برده ست
مي‌گويد به خود آرام:
- آوايش به روي بالِ باد امّا رَوَد تا دور -
”نمي‌دانم چرا بايد چنين غمگين نشست و هاي‌هاي خويش را
با هاي‌هوي موج‌ها آميخت
نمي‌دانم چرا بايد چنين در خود شكست و از فرازِ دارِ تنهايي
وجودِ خويش را آويخت
نمي‌دانم! نمي‌دانم! هميشه زندگي اين‌گونه جاري بود
و آدم، جاودان، تنها و در اندوه و زاري بود“
مي‌آيد صدايي روي بالِ باد
از آن دوردستِ دور:
”آري! بود!“
علي بداغي

ما را به گُر گرفتن حقيقت
شتابي نيست
به تماشاي نفت‌اندازيِ هندوان نشسته‌ايم
علي بداغي

دريغا! چلچراغِ عشق افسرد
هزاران جنگلِ پروانه پژمرد
دريغا! نيْ‌نواي عاشقان را
دلِ سردِ زمين در خود فروبرد
علي بداغي


+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم آبان 1386ساعت 19:7 توسط بهداد بداغی

az hanooze entezar 11-14-2008 09:58 PM

با كينه ميانه‌اي نداريم و ... سلام!
جز عاطفه خانه‌اي نداريم و ... سلام!
هر كس به بهانه‌اي در اين جا بند است
جز عشق بهانه‌اي نداريم و ... سلام!
بداغي

امیر عباس انصاری 11-15-2008 01:41 AM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
نقل قول:

نوشته اصلی توسط az hanooze entezar (پست 33422)
با كينه ميانه‌اي نداريم و ... سلام!
جز عاطفه خانه‌اي نداريم و ... سلام!
هر كس به بهانه‌اي در اين جا بند است
جز عشق بهانه‌اي نداريم و ... سلام!
بداغي


ما هم جز عشق به افرادی که حقیقتا عاشق و خالص و ناب هستند:53:
بهانه ای نداریم:o
و...
سلام:53::53::53::53::53:

مخلص جناب علی بداغی عزیز هم هستیم:53::53::53::53:

az hanooze entezar 12-13-2008 09:48 PM

:53:



بي‌خيالِ مُشتي اخموي بَبو!


خشكه‌مذهب‌هاي هِي در هاي‌وهو!


كوچِ پاييز است و، يلدا، پيشِ رو


از خدا و دوستت‌دارم بگو!


علي بداغي




az hanooze entezar 12-18-2008 09:16 PM

:53:



برف، يعني: ”آي آدم‌ها! ســــلام!“


بي‌خـيــالِ خـاطــراتِ تـيـره‌فــام!


گوشيِ قلبِ قشنگت روشن است؟


برف، يعنـي، بوقِ ارسـالِ پيـــــام



علي بداغي


امیر عباس انصاری 12-19-2008 12:03 AM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
نقل قول:

نوشته اصلی توسط az hanooze entezar (پست 36103)
:53:



برف، يعني: ”آي آدم‌ها! ســــلام!“
بي‌خـيــالِ خـاطــراتِ تـيـره‌فــام!
گوشيِ قلبِ قشنگت روشن است؟
برف، يعنـي، بوقِ ارسـالِ پيـــــام


علي بداغي


سلام جناب بداغی:53::53:
بازهم با دو بیت زیبا ما رو شرمنده و شاد کردین:53::53:
ممنون:53::41::41:

این دوتا شعر زیبا رو هم من از وبلاگ جناب بداغی می گذارم که در مورد برف و زمستان هست و خیلی زیباست:53:
یه سورپریز هم واسه طرفداران علی بداغی عزیز دارم ;)...

پنبــه‌زنِ پيــرِ فلك را ببيــن!
نه! كه تكان‌هاي الك را ببين!
چپ شدنِ جعبه‌ي خوابِ خدا!
واي! نه! تسبيحِ ملَك را ببين!

از علی بداغی


بـه‌روزيـم هـر روز بـا يك دعــــا
براي شمــــا و به لطـفِ خــــدا
بـيـا و كمـي بـرف‌بــازي كنيـم!
بابا! بي‌خيالِ: ”شما!؟ زشته، ها!“
{جشن پتو}
از علی بداغی


:53::53::53::53::53:

امیر عباس انصاری 12-19-2008 12:48 AM

علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
 
اینقدر الان شاکی هستم که نگو و نپرس:mad::mad::mad::mad:
این دوست عزیزمون تو این لینک عین نوشتار و رنگ و متن و مطالب منو با کمی دستکاری کپی کرده تو فروم خودشون و.....!!!!!!!!!!!!!

پست اول همین تاپیک که توش هستید رو ببینین
این لینک (http://forum.ayaran.com/showthread.php?t=1860) رو هم ببینین
بابا کپی زدن هم قانون داه خداییش دیگه......:mad::mad::mad::mad:
تازه خوبه خود جناب بداغی هم میان تو فروم ما تو گفتگوها مشارکت دارند و شاهد هستند که...
بگذریم
برای اون دوست عزیز متاسفم که یه ذکر منبع از من ناقابل نکرده
و از قول خودش و از آستین خودش!!!! کارو و محمدعلی بهمنی رو هم معرفی کرده
بابا چه هنرهایی دارند ملت:24::24::24::24:
نوشته از تو آستینم براتون کارو و محمد علی بهمنی رو معرفی کردم... بابا خداییش... چی بگم والله؟؟:65::65::65:
خدا صبرم بده:65::65::65:

بگذریم
سورپریز دارم آقا سورپریز
داشتم فتوبلاگ یغما گلروئی ادیب محترم رو زیر و رو می کردم که دیدم ای دل غافل
علی بداغی عزیز ما
شاعر زیبا سرا و با احساس ما
استاد و معلم خیلی از هموطنان ما
علی بداغی عزیز ما و....


معرفی می کنم

از راست به چپ:

یغما گلرویی:53:، علی بداغی:53:، فریدون شهبازیان:53: و شادروان ناصر عبدالهی :53:


http://i39.tinypic.com/2ewlevm.jpg

اینم لینک فتوبلاگ جناب یغما گلروئیه

http://www.yaghma-golrouee.com/gallery/displayimage.php?pos=-104


az hanooze entezar 12-21-2008 10:46 PM


:53:


نامهرباني هم به نوعي مهرباني ست
تستي خفن در آزموني آسماني ست
هر سنگ سهو و عمدِ آن خيلي مهم نيست
امضاي پايان‌نامه‌ي ”عاشق بمان“ي ست
علي بداغي


اکنون ساعت 05:48 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)