پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   اشعار فرخ تمیمی (http://p30city.net/showthread.php?t=40351)

افسون 13 06-29-2014 07:47 PM

اشعار فرخ تمیمی
 


فرخ تمیمی (زاده ۱۱ بهمن ۱۳۱۲ خورشیدی در نیشابور - درگذشته ۲۳ اسفند ۱۳۸۱ تهران) ، از شاعران معاصر ایران است . فرخ تمیمی فرزند میرزا محمد خان طالقانی از مردم طالقان و از خویشاوندان دکتر ابراهیم حشمت طالقانی ، همرزم میرزا کوچک خان جنگلی بود . پدرش در جریان انقلاب مشروطه و در هنگام زمامداری محمد ولی خان تنکابنی با سران نهضت جنگل تماس نزدیک داشت و یکی از آزادیخواهان و نویسندگان کمیته انقلاب مشروطیت رشت به شمار می‌ رفت و از سوی حکومت دو بار مأمور مذاکره با سران نهضت جنگل شد .

فرخ تمیمی در سن دو سالگی پدرش را از دست داد و زیر نظر مادرش بانو "نصرت السلطنه مقدم مراغه ای" در تهران بزرگ شد . او دوره‌های ابتدایی و متوسطه را در دبستان تمدن و دبیرستان دارالفنون گذراند .

در سال ۱۳۴۶ رشته حسابداری و امور مالی را به پایان رساند . سپس به مدیریت حسابرسی و ریاست قسمت حسابداری کارخانجات و شرکتهای مختلفی رسید .

فرخ به زبان انگلیسی در حد بالایی تسلط داشت و گه گاه به ترجمه شعر ، مقاله و کتاب نیز می‌ پرداخت . از او شش جلد کتاب ترجمه و یا تألیف برجای مانده است .

افسون 13 06-29-2014 07:52 PM

با نسیم بهار
 
با نسیم بهار

خون فروردین به صحرا جوش زد
شاخه ها بشکفت در دامان باغ
چشم جانم باز شد با اشتیاق
تا ببیند فصل گلخندان باغ
چشم جانم باز شد ، هنگامه ایست
عاشقان گل ز افسون خیال
سوی صحرا می شتابند از نهفت
تارها گردند از بند ملال
شاخه ی گیلاس ، هم رقص نسیم
جلوه ها دارد در آغوش بهار
آن چنان کز جنبش جادو فریب
زنده می دارد به خاطر یاد یار
شد بهار و لطف گلبوس نسیم
غنچه های خفته
را بیدار کرد
دیدن دامان گلپیرای دشت
خون شادی در رگ بیمار کرد
سالها رفته است و با طبع حزین
در نهفت خاطرم ، لب بسته ام
خنده شور و نشاط گرم را
بر لب ناگفته ها ، بشکسته ام
نوبهارا ! با نسیم زندگی
غنچه ی طبع مرا هم باز کن
با من دلبسته در تار سکوت
داستانی از بهاران ساز کن
گفته بسیار دارم ای نسیم
لحظه ای دامن بیفشان بر سرم
گرچه می ترسم سبک خیزم ز جای
زانکه از بس سوختم خاکسترم
گر زبان لال من گویا شود
قصه ی ناگفته را خواهم سرود
آنچنان گویم
که دردم تا ابد
اشک ریزد بر سر بود و نبود

افسون 13 06-30-2014 02:01 PM

آتش پا
 
آتش پا

هوا سردست و دریا سخت توفانی
نه بوی نوبهار آید
نه گلبانگ هزار آید
بخور سربی مه ، روی پل ، آرام خوابیده است
نفس بر شیشه های پنجره چون دود ماسیده است
همان بهتر که ای دریا دل همراز
به کنج خلوت میخانه ی مخروبه بگریزیم
صفا جوییم و گل گوییم
ز دل زنگار غم ، شوییم
و قندیل می ، اندر آسمان ساحل آویزیم
بیا همگام ، همآواز
من آتشپای آتشگونه می هستم
من آن مستم ....
من آن مستم

افسون 13 06-30-2014 02:06 PM

آفتاب
 
آفتاب

چه شام ها که گذشت و چه روزها که پرید
خیال روی تو ماندست و مرد ناکامی
شکست جام نیازم به کف ، کجا رفتی ؟
که سالهاست به جامم نمی زنی جامی
از آن دمی که تو با خشم از برم رفتی
تن زنی هوس انگیز بستر من شد
ولی چه فایده مردم به گوش هم خواندند
که با تمام غرورش اسیر یک زن شد
همیشه بازوی من همچون بازوان سحر
در انتظار تن گرم آفتابی هست
دریغ و درد بر این انتظار نارس تلخ
نشان چشمه ی تو ، جلوه سرابی هست
سرود من همه خشکیده روی لب هایم
ولی بلور نگاه تو پاز می خندد
بیا که صاعقه درد پیکرم را سوخت
برو که برق تو چشم شکیب می بندد
به ر وی دشت هوس ها هر آنچه می گردم
به غیر بوته شهوت گلی نمی یابم
تویی گلی که خبر نیستم ز احوالت
منم که جز به سر بوته ها نمی تابم

افسون 13 07-01-2014 07:26 PM

بی نشان
 
بی نشان

نفهمیدم که آن زن
چرا ننشسته بگریخت
چرا آواز غم را
به چنگ شعرم آویخت
نفهمیدم چه کردیم
کجا بودیم ، کی دید
شبانگه بود یا روز
چه ها گفتم
چه پرسید
نفهمیدم که نامش
چرا در خاطرم نیست ....
چرا سوزد لبانم
چرا ؟
از چیست ؟
از چیست ؟

افسون 13 07-01-2014 08:39 PM

تصویر
 
تصویر

برگرد ای زنی که نمی یابمت دگر
برگرد تا که لب به لبت آشنا شود
برگرد تا که آتش افسرده ی دلم
جان گیرد و جهنم خورشید ها شود
ما هر دو آفریده یک درد زنده ایم
تو آن زنی که نام تو هر کس شنیده است
تو آن زنی که از لب هر مرد هرزه گرد
بس بوسه های تند به رویت چکیده است
تو آتشی که در تن هر کس فتاده ای
تو آن زنی که در بر هر مست خفته ای
تو آن زنی که سنگ خطاهای تیره ای
تو شاخسار شهوت بیگاه رسته ای
تو آن زنی که قصه عشق و شراب را
در گوش هر اسیر جوانی سروده ای
تو آن زنی که هر که تو را بیشتر خرید
هر چند هرزه بود ، کنارش غنوده ای
من سایه شکسته دیوار هستی ام
من رود پر خروش هوسهای روشنم
من کوهسار ننگم و ابر شراب عشق
یکبار هم نشسته گناهی ز دامنم
من دوزخ فسانه ی پرهیزکاریم
من آن کسم که شعر مرا هر که خواند و دید
نفرین نمود و گفت که کفرست و شعر نیست
و آن گاه از برابر این دوزخی رمید
من رانده ام ز گوشه ی شهر خموش نام
تو خوانده ای به کشور رسوایی سیاه
ما هر دو آفریده یک درد زنده ایم
برگرد و زندگانی خود را مکن تباه

افسون 13 07-03-2014 08:22 AM

تمنای گناه
 
تمنای گناه

خزد لرزان ، درون بستر من

ز شرمی خفته می گوید که : - بفشار
چنان بفشار بر خود پیکرم را
که بشکوفد هوس های گنه بار
به دندان گیر و شادی بخش و می نوش
ز خون این لبان بوسه گیرم
ببین از گونه ی سرخم بریزد
شرار خواهش آرای ضمیرم
درنگی کن در آغوشم که امشب
فروزانست بزم عشق دیرین
نمی خوابیم و می نوشیم تا صبح
ز جام بوسه ها ، بس راز شیرین
چنان گنجد در آغوشم که هر دم
بیندیشم که او غرقست در من
و یا در حلقه ی بازو ، اثیریست
به جای پیکر عریان یک زن
اتاقی هست و ما و خلوت و می
صدای بوسه ها ، آهنگ دلها
نمی رقصد بدین آهنگ تبدار
به جز رقاصه ی مست تمنا ....
چو بشکوفد گل زرین خورشید
مرا خواند بدان چشم فسونگر
گشاید بازوان گوید که - : باز آ
گنه شیرین بود ... یک بار دیگر !

افسون 13 07-03-2014 08:25 AM

حماسه
 
حماسه

هرگز نخوانده ام

شعری ز شاهنامه ی فردوسی بزرگ
گویاتر از حماسه ی خشم نگاه او
کز پشت میله های گران ، قفل های سرد
خواند ترانه ها
از صبح زندگی
از شام بندگی
هرگز ندیده ام
گلبرگ لاله های لب چشمه سارها
قرمز شود چو خون شهیدان ... ماه
هرگز به گوش خویش
نشنیده ام که رعد خروشان به کوهسار
باشد رسا ، چو بانگ دلاویز این شعار
پیروز ....
هرگز نچیده ام
از بوستان ِ چهره ی معشوق ، بوسه ای
شیرین تر از دو بوسه ی گرمی که پارسال
در گیر و دارمرگ بچیدم ز گونه ای
از گونه ی رفیق عزیزم که تیر خورد !

افسون 13 07-05-2014 09:26 AM

در باز
 
در باز

در گشودم ، در گشودم بی قرار

پرده های سرخ را بالا زدم
عکس زیبایت نهادم روی میز
بوسه بر آن صورت زیبا زدم
مریمی روی بخاری بود و من
دسته ای دیگر نهادم پیش آن
زانکه می دانستم ای مریم سرشت
شاخ مریم را به جان خواهی به جان
ساغر لبریز هم لب تشنه بود
تا بلغزد روی مرجان لبت
تا تهی گردد درون کام تو
شورت افزون سازد و تاب وتبت
شعر « شبها» روی لب پرپر زنان
بی قرار پرده ی گوش تو بود
شعر « شبها » قصه ای از قصه هاست
زانکه راز درد ما را می سرود
بوی آغوشت شناور در فضا
مژده می دادم که می آیی به ناز
دیده بر در دوختم ، اما دریغ
چشم بازم ماند و آن شام دراز
روز و شبها رفت و چشم باز در
سرزنش بارست و گوید یار کو ؟
یا فرازم کن که آسایم ز رنج
یا بگو باز آید آن افسانه گو

افسون 13 07-05-2014 09:30 AM

دکل شکسته
 
دکل شکسته

دریا نهیب می زند و صخره های آب
کوبد به کوه کشتی گم کرده اختری
دندان نموده همچو نهنگان طعمه جوی
تا در کشد به کام سیه ، خسته پیکری
ساحل نشسته در دل ِ خاکستر افق
با سایه شکسته یک برج دیده بان
آبست و آب و آب و جهانی ز موج مست
گردیده خیره بر تن کشتی بی سکان
گم گشته در سیاهی شب ، کشتی حیات
نی آن ستاره تا بنماید نشانه ای
کشتی نشستگان همه در جنبش و تلاش
تا کشتی شکسته رسد بر کرانه ای
من چون دکل دویده به صحرای آسمان
بی اعتنا به مرگ اسیران خشم آب
مغرور از اینکه دست خدایان روزها
شوید تنم به سوده ی اکلیل آفتاب
بر فرق من نشسته یکی پرچم سیاه
کاو را نشانه ایست ز پیروزی شکست
خواند مرا به وادی آسودگان مرگ
گوید به خنده : اینست دنیا و هر چه هست
من در جهان خوابم و پرسم ز خویشتن
آیا حقیقت است و یا جلوه خیال
آیا رسم دوباره به دیدار بندری
یا می دوم به وادی گمگشته ی زوال
دریا نهیب می زند و موج می جهد
کولاک وحشت است و امید گریز نیست
باید گرفت دامن تقدیر و سرنوشت
زیرا مجال ماندن و برگ ستیز نیست
همچون ستون مانده به چنگال زلزله
ریزد دکل به سینه ی گرداب تیرگی
جز پرچمی سیاه که غلتد به کام موج
چیزی نمانده از هوس تلخ زندگی !


اکنون ساعت 05:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)