هودج مهتاب
هر زمان بانگ خوش نامه رسان می اید
بر تن خسته ام از شوق تو جان می اید
تا صدای تو به گوشم رسد از رشته ی سیم
دل من لرزد و جان در هیجان می اید
نیمشب یاد تو در هودج مهتاب خیال
چون عروسیست که بر تخت روان می اید
ز نگاه تو دلی نیست که عاشق نشود
نازم آن چشم که تیرش به نشان می اید
می پرد خواب ز چشم همه کس تا دل شب
هر کجا قصه ی زلفت به میان می اید
به دعا میطلبم صبح درخشان تو را
هر سحرگاه که گلبانگ اذان می اید
از غم عشق ز دل ناله برآرد تا صبح
مرغک خسته که شبها به فغان می اید
تا که فرزند سفر کرده ز راه اید باز
پدر منتظر از غصه به جان می اید
ای جوانان در بر پیران چو رسی طعنه مزن
هنر تیر زمانی ز کمان می اید
شمع بزم سخنم شعر تب آلوده ی من
شعله هاییست که از دل به زبان می اید
هوشیاران همه سرمست غزلهای منند
مگر اینسان هنر از پیر مغان می اید