موضوع: صادق هدايت
نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

گویا کالسگه چی مرا از جادهء مخصوصی و یا از بیراهه می برد، بعضی
جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و
پشت آنها خانه های پست و بلند ، بشکلهای هندسی ، مخروطی ، مخروط ناقص



با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لای آنها
در آمده بود و از در و دیوار بالا می رفت. این منظره یکمرتبه پشت مه
غلیظ ناپدید شد - ابرهای سنگین باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند
و نم نم باران مانند کرد و غبار ویلان و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود .
بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش
نگهداشت من چمدان را از روی سینه ام لغزانيدم و بلند شدم.


پشت کوه یک محوطهء خلوت ، آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز
ندیده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور
من نبود - روی زمین از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود، بنظر
میآمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود - من چمدان را
روی زمین گذاشتم ، پیرمرد کالسگه چی رویش را برگرداند و گفت :
-اینجا شاعبدالعظیمه ، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه ، پرنده
پر نمیزنه هان!...



من دست کردم جیبم کرایهء کالسگه چی را بپردازم ، دو قران و یک عباسی
بیشتر توی جیبم نبود . کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت :
« -قابلی نداره، بعد می گیرم.خونت رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتین
هان؟ همینقدر بدون که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره
بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازهء چمدون
برات می کنم و می روم


پِرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمی توانستم تصورش را بکنم از
نشیمن خود پایین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء
درختی که پهلوی رودخانهءخشکی بود او گفت:
-همینجا خوبه؟


و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت
مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده
بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود ، در ضمن
کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند
شد و گفت :


اينهم گودال هان ، درس باندازه چمدونه ، مو نميزنه هان !
من دست کردم جيبم که مزدش را بدهم . دوقران و يک عباسی بيشتر نداشتم ،


پيرمرد خنده خشک چندش انگيزی کردو گفت :
- نمی خواد ، قابلی نداره . من خونتونو بلدم هان - وانگهی عوض
مزدم من يک کوزه پيدا کردم ، يه گلدون راغه ، ماله شهر قديم ری هان !
بعد با هيکل خميده قوز کرده اش می خنديد ! بطوريکه شانه هايش می لرزيد .
کوزه را که ميان دستمال چروکی بسته بود زير بغلش گرفته بود و
بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشيمن قرار گرفت .


شلاق در هوا صدا کرد ، اسبها نفس زنان براه افتادند ، صدای زنگوله گردن آنها
در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپديد شد.


همينکه تنها ماندم نفس راحتی کشيدم ، مثل اينکه بار سنگينی از روی سينه ام
برداشته شد و آرامش گوارايی سرتا پايم را فرا گرفت - دور خودم را
نگاه کردم : اينجا محوطه کوچکی بود که ميان تپه ها و کوههای کبود گير کرده بود .


روی يکرشته کوه آثار و بناهای قديمی با خشت های کلفت و يک رودخانه خشک
در آن نزديکی ديده می شد. - اين محل دنج، دورافتاده و بی سروصداا بود.
من از ته دل خوشحال بودم و پيش خودم فکر کردم اين چشمهای درشت وقتی که
از خواب زمينی بيدار می شد جايی به فراخور ساختمان و قيافه اش پيدا می کرد


وانگهی می بايستی که او دور از ساير مردم ، دور از مرده ديگران باشد
همانطوريکه در زندگيش دور از زندگی ديگران بود. چمدان را با احتياط
برداشتم و ميان گودال گذاشتم - گودال درست باندازه چمدان بود ، مو نميزد ،
ولی برای آخرين بار خواستم فقط يک بار در آن - در چمدان نگاه کنم .
دور خودم را نگاه کردم دياری ديده نمی شد ،


کليد را از جيبم درآوردم و
در چمدان را باز کردم - اما وقتی که گوشه لباس سياه او را پس زدم
در ميان خون دلمه شده و کرمهايی که در هم می لوليدند دور چشم
درشت سياه ديدم که بدون حالت رک زده بمن نگاه می کرد و زندگی من
ته اين چشمها غرق شده بود..........







......
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید