کوبيدن ميخ طويله زنجيرش به زمين براي او عادي بود. هميشه ديده بود وقتي که لوطي آنرا تو زمين فرو ميکرد او ديگر همانجا اسير ميشد و همانجا وصلهی زمين ميشد. هيچ زور ورزي نميکرد. عادت و ترس او را سرجايش ميخکوب ميکرد. گاه حس ميکرد که ميخ طويلهاش شل است و تو خاک لق لق ميزد. اما کوششي براي رهايي خود نميکرد. اما حالا يک جور ديگر بود. حالا ميخواست هرطوري شده آنرا بکند.
حلقهی ميخ طويله را دو دستي چسبيد و با خشم آن را تکان داد. غريزهاش به او خبر داده بود خطري برايش نيست و کتکي در کار نيست نيرويي که او براي کندن ميخ طويله بکار انداخته بود خيلي زيادتر از آن بود که لازم بود. او هم بلد بود که چگونه دستهايش را بکار بيندازد و با شست و انگشتان نيرومندش دور ميخ طويله را بگيرد. پس با هر چه زور داشت ميخ طويله را تکان داد و سرانجام آن را از تو خاک بيرون کشيد.
خيلي ذوق کرد. ورجه ورجه کرد.
از رهايي خودش شاد شد. راه رفت. اما زنجير هم به دنبالش راه افتاد و آن هم با او ورجه ورجه ميکرد. آنهم با او شادي ميکرد. آن هم رها شده بود. اما هر دو بهم بسته بودند. و ايندفعه هم زنجير با صداي چندشآور و تنهايي برهم زنش دنبال او راه افتاده بود. مخمل پکر شد. برزخ شد. اما چاره نداشت.
راه افتاد به سوي لاشهی لوطيش. با يک خيز کوچک از جو پريد يک خرده راست ايستاد و با ترديد به لوطيش نگه کرد و سپس پيش رفت اما همين که نزديک او رسيد شکش برداشت. پس همانجا دور از او، رو به رويش چندک نشست. هنوز هم ميترسيد که بياشارهی او نزديکش برود.
لاشه، نيمخيز به بلوط تکيه خورده بود. دورا دورش شولاي زهوار در رفتهاي پيچيده بود. جلوش خاکسترهاي آتش ديشب و اجاق خاموش و قوري و چپق و وافور و توبره و کشکول ولو بود.