مثل اين بود که داشت به مرده ريگ خودش نگاه ميکرد.
مخمل حالا خوب ميدانست که او مثل تکه سنگي افتاده بود و تکان نميخورد. نگاهش را از روي او برداشت. بعد برگشت به ستونهاي دودي که در دشت بالا ميرفت نگاه کرد. به آدمهاي دور وور آنها نگاه کرد. از آنها ميترسيد. همهی آنها برايش بيگانه بودند.
از جايش پاشد و رفت پيش لوطيش و خيلي نزديک به او نشست. صورت لوطيش به او هيچ نميگفت، نميگفت برو، نميگفت بنشين، نميگفت چپق چاق کن، نميگفت لنگ دور سرت به پيچ، نميگفت شمع شو، نمیگفت جاي دوست و دشمن کجاست، نميگفت چشمهات نبند.
نميگفت «بارک الله شمشيري، دس بگيري شمشيري» نميگفت «سوار سوار اومده، چابک سوار اومده» نميگفت «آي حلوا حلوا حلوا، داغ و شيرينه حلوا.» به او هيچ نميگفت. هرچه تو چهرهی او دقيق ميشد چيزي ازش دستگيرش نميشد. براي همين بود که هيچگونه ترسي از او در دلش راه نداشت. آن نيش و گزندگي هميشگي که جزی فرمانروايي لوطي بود از صورتش پريده بود. غريزهاش باو گفته بود که اين ريخت و قيافه ديگر نميتواند کاري با او داشته باشد.
مخمل از دست لوطيش دل پري داشت. زيرا هيچ کاري نبود که او بي تهديد آن را از مخمل بخواهد. جهان در آنوقت که از دست همکاران و خرمگسهاي معرکهاش برزخ ميشد تلافيش را سر مخمل درميآورد. و با خيزران و چک و لگد و زنجير او را کتک ميزد و هر چه ناسزا به دهنش ميآمد ميگفت. و مخمل هم فحشهاي لوطيش را ميشناخت و آهنگ تهديدآميز آنها به گوشش آشنا بود.
از شنيدن ناسزاهاي لوطيش اين حالت به او دست ميداد که بايد بترسد و کاري که خواسته شده زود انجام دهد و پايين پاي لوطي گردنش را کج کند و با التماس و اطاعت و به او نگاه کند تا کتک نخورد. اما با همهی اينها گاهي آتشي ميشد و سر لج ميرفت و بد دهانی ميکرد و چنان زنجير را از دست لوطيش ميکشيد
که او را ناچار ميکرد که شل بيايد و مدتي خواه ناخواه قربان صدقه اش برود و بادام و کشمش به نافش ببندد تا رام شود. و او هم هر چند رام ميشد، ولي گاهي سربزنگاه که لوطي معرکهاش گرم ميشد و زياد از مخمل کار ميکشيد او هم رکاب نميداد و هر چه لوطي تو سرش ميزد بيشتر جري ميشد و زير بار نميرفت و فرمان او را نميبرد.
آنوقت جهان هم ميبستش به درختي با تيري و آنقدر ميزدش تا نالهاش در ميآمد و از ته جگر فرياد ميکشيد و صدا هايي تو گلويش غرغره ميشد. اما هيچکس به دادش نميرسيد. هيچکس زبان او را نميفهميد. همه ميخنديدند و به او سنگ ميپراندند.
گاهي از زور درد خودش را گاز ميگرفت و توي خاک و خل غلت ميزد و نعره ميکشيد و دهنش چون گاله باز ميشد و ته حلقش پيدا ميشد و زبان خودش را ميجويد. و مردم ذوق ميکردند و ميخنديدند. چونکه «حاجي فيروز کتک ميخورد.»