نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 02-16-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اما بدترين کيفر براي مخمل گرسنگي و بي دودي بود. جهان وقتي که کينه‌‌ی تريش گل مي‌کرد او را گرسنه و بي‌دود مي‌گذاشت و بِهش خوراک نمي‌داد.


. او را مي‌بست تا نتواند براي خودش چيزي پيدا کند بخورد. اگر آزاد بود، مي‌رفت سرخاکروبه‌ها و زرت و زبيل‌هايي که رو زمين پر بود براي خودش دهن گيره‌اي پيدا مي‌کرد. يا اگر دود مي‌خواست، مثل آدم‌ها مي‌نشست تو قهوه‌خانه و از بوی دود ديگران کيف مي‌برد. اما آزاد نبود.

آهسته و با کنجکاوي بسيار دست برد و شولا را از رو سر لوطي پائين کشيد. شب‌کلاه کوره بسته‌اي که از لبه‌اش چرک براقي چون قير پس داده بود نمايان شد. صورت ورچرکيده لوطي‌اش مانند مجسمه‌ی آهکي که روش آب ريخته باشند از هم وا رفته بود.

خوشي و لذت ناگهاني به مخمل دست داد، مثل اينکه انتر ماده‌اي را ديده باشد. گويي لوطي‌ش از راه خيلي دوري که ميان‌شان رود بزرگي بود و به او نگاه مي‌کرد و به او دسترسي نداشت. کيف شهواني لرزننده‌اي تو رگ و پي‌اش دويد. حس کرد بر لوطي‌ش پيروز شده. تو صورت او خيره شده بود و داشت خوب تماشايش مي‌کرد. چند صداي بريده خشک از تو گلويش بيرون پريد. «غي .غي . غي. غي»

بعد دست برد و از توبره سفره نان را بيرون کشيد و دو تا گنجشک پخته از توي آن بيرون آورد و فوري بلعيدشان. سپس نان‌ها را ـ هر چه بود ـ خورد. هيچ دلواپسي نداشت. کيفور و سرحال بود.
چپق لوطي را از زمين برداشت و به سرش و چوبش نگاه کرد و با ناشيگري با آن ور رفت. و آن را به دهنش گذاشت. وقتي که لوطيش زنده بود به دستور او برايش چپق را تو کيسه توتون مي‌کرد و سرش را توتون مي‌گذاشت. حالا هم با ولنگاري کيسه را از روي زمين برداشت. آن را سرته گرفته بود. توتون‌ها رو زمين پخش شد. او هم با انگشتانش آن‌ها را رو خاک شيار کرد. و با لج بازي به لوطي‌ش نگاه کرد. بعد چپق را انداخت دور. باز بِربِر به لوطي‌ش خيره شد.
ميل سوزنده‌اي به دود وادارش کرد. که وافور را از کنار اجاق خاموش بردارد و زير دماغ خود بگيرد. پره‌هاي بيني‌ش تراشيده شده بود. مثل اينکه خوره خورده بود. چندبار وافور را با رنج و دلخوري تو انگشتان سياه چرب خاک‌آلودش چرخاند و سپس آنرا بو کرد و پستانکش را کرد تو دهنش و آن را جويد و خردش کرد. تلخي سوخته ميان ني بيزارش کرد. اما بو شيره تو دماغش پيچيد و ميلش را تحريک کرد. خرده‌هاي چوب وافور را که جويده بود تف کرد. از تلخي آن زده شده بود.

بعد آنرا قايم کوفت روي سنگ پاي اجاق و سپس چند بار از روي دستپاچگي دامن شولاي جهان را کشيد. ازش ياري مي‌جست. مي‌خواست بيدارش کند. سپس با نااميدي آهسته از جايش پا شد و به لوطي‌ش پشت کرد و رو به دشت را ه افتاد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید