03-17-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دو هدف در یک لحظه
دو هدف در یک لحظه
بر خلاف جبهه ی جنوب ، اینجا ، در مهران ، وضعیت متفاوت است .
در جنوب ، بعثی ها را در آن سوی آب های هور ، آن هم با دوربین ، میتوان دید و یا موتور سواران شان را ، که حرکت شان به دویدن یک گله گراز بی شباهت نیست .
آن جا بیش تر درگیر خودمان بودیم تا دشمن. رد و بدل آتش در جنوب بیشتر با گلوله های توپ و کاتیوشا و یا گلوله های مستقیم تانک انجام می شد . ما به دنبال چترهای منور در سطح منطقه می گشتیم.
اما این جا فاصله ای با دشمن نداریم ؛ دشت مهران است و تپّه ماهور هایی در پس و پیش . هنوز شهید و مجروح آن چنانی ندیده بودم
، تا این که امروز ظهر گروهبان دوّم احمدزاده ، بچّه ی سرآسیاب خودمان ، که در کنار دسته ی ما مستقر بود، از جلوی سنگر ما رد شد. احوال پرسی کردم.
گفت: «کرمان کاری نداری؟ »
گفتم : « کِی میخوای بری؟ »
گفت : « فردا. »
گفتم : « پس رفتم نامه هایم را آماده کنم. »
داشتم وضومیگرفتم که، گفت: «برایم دعا کن که به هدف بزنم. »
گفتم: « کدام هدف؟ »
جواب داد : « دارم می روم با تفنگ 82 دیدگاه عراقی ها را جلوی دسته ام نابود کنم. خواستی ، برو نگاه کن. »
شهید تفنگ 82 را آماده ی گلوله گذاری میکند . پس از نشانه روی ، ماشه را می چکاند . اما گلوله شلیک نمی شود.
با لبخند از هم جدا شدیم. دوربین را برداشتم و به دیدگاه عراقی ها نگاه کردم.
ناگهان موشک شلیک شده ی احمد زاده سنگر دشمن را نابود کرد . من و نگهبان ، با هم فریاد شادی سر داده بودیم که صدای فریاد و طلب کمک از دسته ی احمد زاده بلند شد . خودم را به آن دسته رساندم و با پیکر پاره پاره ی احمد زاده در کنار قبضه ، مواجه شدم.
این اولین شهیدی بود که از نزدیک با این وضعیت میدیدم. آمبولانس رسید. او را روی برانکارد گذاشتیم. کنار بدن پاکش زانو زدم . پیشانی اش را بوسیدم. اشک مجالم نداد.
آرام گفتم: برای خانه نامه نوشتم بودم ، نه برای خدا. خوش به سعادتت همشهری. »
جنازه اش را در آمبولانس گذاشتیم. سربازانش ، هریک ، در گوشه ای اشک می ریختند ؛
درست مثل خانواده ای که پدرشان را از دست داده باشند. عراقی ها به تلافی انهدام دیدگاه شان به شدّت دسته را زیر آتش گرفته بودند.
سریع به دسته ی آن شهید سر و سامانی دادم و بعد از سربازانش علّت شهادتش را پرسیدم.
شهید تفنگ 82 را آماده ی گلوله گذاری میکند . پس از نشانه روی ، ماشه را می چکاند . اما گلوله شلیک نمی شود.
همین که شهید احمد زاده کولاس را باز میکند ، گلوله عمل می کند وآتش عقب تفنگ او را به شهادت می رساند . اما گلوله هم به هدف اصابت می کند ؛ یعنی دو هدف در یک لحظه به وقوع می پیوندد.
جمعه 17/1/1363
از یادداشت های روزانه گروهبان دوم پیاده محمد رضا فردوسی
منبع :
شمیم عشق
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|