باد پره های نازک و سفید قاصدک را در فضا می چرخاند و با خود می برد. قاصدک در آغوش باد, رها شده تا در دل آسمان بالا برود.
اما دست او, قاصدک را از دامن باد چید. قاصدک را در دستانش چرخاند ... نمی دانست چه پیامی را باید به او بسپارد.
آن روزها هر وقت قاصدکها را می دید, دنبالشان می کرد ... آن قدر که از نفس می افتاد. آنوقت رو به باد می ایستاد و قاصدک را برای او که دوستش داشت می فرستاد.
آن روزها تمام قاصدکهای دنیا هم برایش کم بودند.
قاصدک او را به یاد روزهای سرد پاییز می انداخت ... دویدن لابلای برگها, وجب کردن کوچه ی همیشگی و انتظار آمدن او ...
قاصدک او را به یاد روزی می انداخت که ساعتها زیر باران به هیجان نخستین دیدار سپری شده بود ... به یاد غروب و به یاد نگاهی لبریز از شور جوانی...
قاصدک او را به یاد خودش می انداخت ... یاد دفترهای شعرش که همه را پر می کرد از معنای عمیق عشق و از برگهای زرد پاییزی .... یاد دانه های سرخ انار در شبهای بلند یلدا و خوشحالی او برای اولین برف زمستانی!
بغض راه گلویش را گرفت. قاصدک را رها کرد.
صدای هیاهوی کلاغها به گوش می رسید. سرخی آسمان گواه از غروبی زیبا می داد. اما او می دانست که هیچ رنگی, هیچ خاطره ای ,هیچ نگاهی و هیچ قاصدکی او را به وجد نمی آورد.
غروب زیبا بود اما چشمهایش زیبایی را نمی خواستند ... وجودش تهی بود از احساس سبز شدن و ریشه زدن در زندگی.
خسته بود ... چشمهایش را بست .
قاصدکها در هوا به رقص درآمده بودند ... تعدادشان زیاد بود, به تعداد تمام کسانی که دوستشان داشت و به لطافت تمام شعر هایی که گفته بود.
اما بعد از آن روزها دیگر هیچ قاصدکی را برای پرواز دوست داشتن ها نیافت. چرا که این روزها معنای دوست داشتن دیگر در حجم لطیف یک قاصدک نمی گنجید!