نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل سی ام

ده بیست روز از جریان رفتن ما به ده می گذشت. اواخر تابستان بود. با این همه ما هنوز روی پشت بام می خوابیدیم. تابستان ها اگر تخت پدرم را توی حیاط اندرون می زدند، جای ما روی پشت بام بود و اگر او هوس خوابیدن روی پشت بام را می كرد، ما باید در حیاط می خوابیدیم كه در این صورت ناچار بودیم صبح زود بیدار شویم تا حاج علی كه برای كارهای روزانه وارد حیاط اندرون می شد ما را در رختخواب نبیند. در آن سال به مناسبت تولد منوچهر و به دلیل آن كه پدرم نمی خواست او گرما بخورد، جای ما را روی پشت بام می انداختند. مادرم همیشه مدتی بعد از ما بالا می آمد. دایه و منوچهر و خجسته خواب بودند. ولی من خوابم نمی برد. چه قدر دلم می خواست رحیم در لباس نظام از در وارد می شد و كنار منصور می نشست. با سر افراشته، با رفتار شق و رق نظامی. بعد من با نگاه های سرزنش بار سراپای هیكل شسته رفته و عصا قورت داده پسر عمو جانم را برانداز می كردم و پوزخند می زدم.
صدای چكش در بلند شد. صدای گفت و گوی درهم و برهم و عجولانه پدر و مادرم شنیده می شد كه از صدای در زدن در این وقت شب حیرت كرده بودند. بعد كلون در باز شد و پشت آن صدای مردانه و خوش و بش پدرم و بعد هم مادرم كه تعارف كنان می گفت:
- چه عجب! این وقت شب یاد ما كردید؟
پس مهمان خودی بود. از فامیل بود. ولی كی؟
صدای عمویم باعث شد از وحشت در جا خشك بشوم. با اوقات تلخی گفت:
- مصدع شما شدم. خدمت رسیدم چند كلمه با شما و داداش صحبت كنم .....
و صداها دور شد و انگار از پله های حوضخانه پایین رفتند. دیگر چیزی نشنیدم. بند دلم پاره شد. حس ششم به من می گفت كه این حضور نا به هنگام با وضع من بی ارتباط نیست.
آهسته و با پای برهنه از پلكان پشت بام سرازیر شدم. هیچ كس در ساختمان نبود. حتما توی حوضخانه رفته اند. می خواهند هیچ كس صدایشان را نشنود. موضوع محرمانه است. موضوع من است.
آهسته از پله های آبدارخانه كه از یك سو به حیاط و از سوی دیگر به حوضخانه مربوط می شد پایین رفتم و صدای آن ها به گوشم خورد كه آهسته و با احتیاط صحبت می كردند. از لای درز در عقب حوضخانه كه قفل بود نگاه كردم. عمویم روی تختی كه كنار حوض كوچك بود و رویش گلیم انداخته بودند نشسته بود و نیم رخش به سمت من بود. پدرم زانوها را بغل گرفته و مادرم كنار پدرم لب تخت نشسته بود. سر به زیر انداخته و حرف نمی زد. فقط یك لحظه سر بلند كرد و گفت:
- ای وای، من همین طور نشسته ام. بروم هندوانه ای، چایی، قلیانی بیاورم.
عمویم با بی حوصلگی دست تكان داد:
- نخیر خانم. بفرمایید بنشینید. آمده ام چند كلام صحبت كنم و بروم. برای پذیرایی كه نیامده ام. پذیرایی باشد برای بعد.
و ناگهان عمو جان بی مقدمه پرسید:
- خوب، بالاخره چه تصمیمی گرفته اید؟
پدرم با تعجب یك ابروی خود را بالا برد:
- در چه موردی داداش؟
- در مورد دسته گلی كه دخترت به آب داده. محبوبه را می گویم.
انگار آسمان را بر سرم كوبیدند. خدا مرگت بدهد منصور. آخر جلوی زبانت را نگرفتی!
مادرم با نگرانی و التماس سر بلند كرد و به چهره عمو جانم نگریست. با چشمانش از او می خواست كه رازدار باشد. پدرم ساكت ماند. جای شك نبود كه عمو جان خیلی چیزها می دانست. بعد پدرم با لحنی آرام و غمزده پرسید:
- شما از كجا بو بردید؟
- از آن جا كه می دانستم منصور خودش از اول محبوبه را خواسته بود. پس چرا باید بعد از یك ساعت قدم زدن در باغ و صحبت با او از این رو به آن رو بشود؟ پاپی منصور شدم. امانش را بریدم. عاقبت امشب، سرشب كه مادرش و بچه ها منزل نبودند، نشستم و حسابی با او صحبت كردم. از زیر زبانش كشیدم. گفت محبوبه مرا نمی خواهد، گفته دست از سرم بردار. بگذار زن كسی بشوم كه دلم می خواهد.
مادرم به صورتش چنگ زد:
- وای خدا مرگم بدهد.
عمو جان با متانت گفت:
- خانم، این كارها چیست كه می كنید؟ معنا ندارد. مسئله را باید با متانت حل كرد.
مادرم گفت:
- آقا، آخر این مسئله حل شدنی نیست.
پدرم پرسید:
- منصور نگفت او دلش می خواهد زن چه كسی بشود؟
صدای پدرم آرام و گرفته بود.
عمو جانم گفت:
- چرا گفت. گفت یك نفر است كه می خواهد بعدا وارد نظام بشود.
پدرم باز پرسید:
- نگفت فعلا چكاره است؟
عمو جان سر به زیر انداخت. نمی خواست پدرم را شرمنده كند:
- چرا. گفت فعلا شاگرد نجار است.
- درست گفته. دختر بنده خاطرخواه شده. یك شاگرد نجار را می خواهد. دوپایی هم ایستاده و می خواهد زنش بشود.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید