04-29-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
2
مادرم که از به یاد آوردن ماجرا هم ناراحت میشد گفت: نسیبه حتا به شوهرش هم نگفته بوده. فقط سن دخترش را دروغ گفته و اسمش را درمسابقه زیبایی نوشته بوده. خدا را شکر که برنده نشد وگرنه حسابی آبرورویزی میشد. اگر مسولین مدرسه می فهمیدند که اخراجش میکردند. لابد الان دیگر ایسی را تمام کرده. فکر نکنم دیگر ادامه تحصیل بدهد، اما خبر درستی هم ندارم چون دیگر موقع تعطیلات دیدن ما نمی آیند. یعنی میشود کسی توی این مملکت باشد که نداند چه طور دخترهایی توی مسابقه زیبایی شرکت می کنند؟ باهات چطور رفتار کرد؟
مادرم اینطوری میخواست بگوید که فسون احتمالا با کسی رابطه جنسی دارد. وقتی که روزنامه ملیت عکس فسون را همراه بقیه شرکت کنندگانی که به مرحله نهایی رسیده بودند چاپ کرد، دوستهای نیسانتاسیام هم که سروگوششان میجنبید همین را گفته بودند. اما من چون کل ماجرا را خجالت آور میدانستم سعی کردم هیچ علاقهای نشان ندهم. بعد از این که هر دو ما مدتی ساکت بودیم مادرم انگشتش را با جدیت تکان داد و گفت: حواست را جمع کن، تو داری با یک دختر خانوادهدار و دوست داشتنی نامزد می کنی. چرا کیفی را که براش خریدهای بهم نشان نمی دهی. ممتاز!
پدرم را صدا کرد: نگاه کن کمال برای سیبل کیف خریده.
پدرم گفت: راستی؟
لحن خرسندش نشان میداد که کیف را دیده و آن را نشانه این میداند که پسرش و محبوب پسرش چقدر خوش بخت هستند، با وجود این که در تمام این مدت چشم از صفحه تلویزیون برنداشته بود.
وقتی در رشته بازرگانی از آمریکا فارغ التحصیل شدم و سربازیام را تمام کردم، پدرم از من خواست که مثل برادرم توی تجارت اوراق قرضه و رهن او مدیر شوم و بنابراین من وقتی که هنوز خیلی جوان بودم مدیر ساتسات شدم، بنگاه توزیع وصادرات پدرم.
ساتسات با بودجه زیادی که به آن سرازیر میشد سود هنگفتی کرد که نه بخاطر تلاش من بلکه به این دلیل بود که با ترفندهای حسابداری، زیادی سود بقیه کارخانه ها و تجارت های پدرم به حساب سات سات(که معنی آن بفروش بفروش است ) ریخته می شد. روزهایم صرف یادگیری جزییات و نکات دقیق تجارت می شد که حسابدارهایی بیست سی سال از خودم بزرگ تر و کارمندهای با سینه هایی بزرگ که هم سن مادرم بودند یادم میدادند. من که میدانستم اگر پسر صاحب آن دم و دستگاه نبودم رییس نمیشدم، سعی می کردم فروتن باشم.
آخر وقت، وقتی که اتوبوسها و اتومبیلهایی هم سن کارمندان ساتسات توی خیابان با سروصداشان پایه های ساختمان را میلرزاندند، سیبل محبوب من به دیدنم میآمد و ما توی دفتر من عشقبازی می کردیم. با وجود ظاهر امروزی و عقاید فمینیستی اش، نظرش درباره منشیها تفاوتی با نظر مادرم نداشت. گاهی وقتها می گفت: بیا این جا عشقبازی نکنیم احساس می کنم منشی هستم!
اما وقتی که روی کاناپه چرمی می نشستیم دلیل اصلی احتیاطش – این که دخترهای ترک آن روزها از رابطه جنسی قبل از ازدواج واهمه داشتند- مشخصتر میشد.
کم کم دخترهای روشنفکرترخانواده های پولدار و غربزده ترک که مدتی در اروپا زندگی کرده بودند شروع به شکستن این عرف اجتماعی کرده بودند و قبل از ازدواج با دوست پسرهایشان می خوابیدند. سیبل که گاه گاه با خودستایی از این که یکی از این دخترها"شجاع" بوده حرف می زد، اولین بار یازده ماه قبل با من خوابیده بود. اما تا آن موقع احساس کرده بود که قرارو مدارهایمان مدتی طولانی است که به خوبی پیش رفته و تقریبا وقتش شده که با هم ازدواج کنیم. نمی خواهم درباره شجاعت نامزدم اغراق کنم یا فشار جنسیتی روی زنان را کم اهمیت نشان دهم. چون سیبل فقط وقتی دید که قصد من جدی است؛ وقتی که خیالش راحت شد که من "قابل اطمینان" هستم، یا به زبان دیگر وقتی که کاملا مطمئن بود که من بالاخره با او ازدواج خواهم کرد، خودش را در اختیار من گذاشت. من که خودم را نجیب و مسول می دانستم تصمیم جدی داشتم که با او ازدواج کنم، اما حتا اگر قبل از آن هم نمیخواستم، حالا که او بکارتش را به من داده بود، دیگر چارهای جز ازدواج با او نداشتم، حتا اگر دیگر دلم نمیخواست. طولی نکشید که جدی بودن این ماجرا سایه ای روی وجوه اشتراک ما که آنقدر به آن افتخار می کردیم انداخت- تصور این که چون قبل از ازدواج با هم خوابیدهایم "آزاد و امروزی" هستیم ( با وجود این که معلوم است خودمان هرگز این لغات را به کار نمی بردیم. ) - اما خود این موضوع به نوعی ما را به هم نزدیکتر کرد.
سایه مشابهی هم هر وقت سیبل با نگرانی اشاره می کرد که باید تاریخ عروسی را به زودی مشخص کنیم بین ما میافتاد.
اما وقت هایی هم بود که هر دو خوش حال بودیم، توی دفتر با هم عشقبازی می کردیم. یادم می آید وقتی صدای ترافیک و اتوبوسهای پر سروصدا از خیابان هالاسکارگازی می آمد و توی تاریکی دست هایم را دور او حلقه می کردم، توی دلم میگفتم چقدر خوش شانس هستم و بقیه زندگی ام چقدر راضی خواهم بود. یکبار بعد از آنکه کنار هم آرام گرفته بودیم و من داشتم سیگارم را توی زیرسیگاری با علامت ساتسات خاموش میکردم سیبل نیمه برهنه روی صندلی منشیام نشست و با ماشین تحریر شروع به حروف چینی کرد و به این ادای خودش که شبیه دخترهای بور احمقی بود که آن روزها توی جوکها و مجله های فکاهی دایم دستشان میانداختند، خندید.
همان روزی که کیف را خریدم سرشام توی فایه از سیبل پرسیدم: بهتر نیست از این به بعد توی آپارتمان مادرم توی مجتمع مرحمت همدیگر را ببینیم؟ پنجره هاش رو به باغچه قشنگی باز میشود.
پرسید: فکر می کنی خیلی طول می کشد که وقتی عروسی کردیم بریم خانه خودمان؟
- نه عزیزم منظورم اصلا این نبود.
- دوست ندارم که دزدکی بیام توی یک خانه مخفی. انگار که معشوقهات هستم.
- راست میگویی.
- چی شد یاد آن آپارتمان افتادی؟
گفتم: ولش کن.
وقتی داشتم کیف را که هنوز توی کیسه بود در می آوردم به آدمهای خوشبخت اطرافم نگاه کردم.
سیبل که احساس کرده بود توی کیسه هدیهای است گفت: این چیه؟
- تعجب می کنی. بازش کن ببین.
- جدی میگویی؟
وقتی که کیسه را باز کرد و کیف را دید صورتش پر از شادی کودکانهای شد. بعد نگاه پرسش گری جای آن را گرفت که کمکم جایش را به ناامیدی داد که سعی میکرد مخفیاش کند.
با جسارت گفتم: یادت میآید؟ دیشب وقتی داشتم می رساندمت خانه این را توی مغازه دیدی و ازش خوشت آمد.
- اه، آره. تو چقدر به فکر من هستی.
- خوشحالم که دوستش داری. توی نامزدی مان روی شانه ات خیلیقشنگ میشود.
سیبل گفت: خیلی متاسفم که باید این را بگم اما کیفی را که قراره توی نامزدی دستم بگیرم خیلی وقته که انتخاب کرده ام. تو را خدا این طور ناراحت نشو. خیلی به فکر من بودی که این همه زحمت کشیدهای و هدیه ای به این خوشگلی برای من خریدهای. ... خیلی خوب فقط به خاطر این که فکر نکنی که من میخواهم دلت را بشکنم میگم. من نمی توانم این کیف را توی نامزدی مان دستم بگیرم چون تقلبیه!
- چی؟
- جنی کلون اصل نیست کمال عزیزم. شبیه اش را درست کردند.
- چطور می تونی تشخیص بدی؟
- عزیزم نگاهش کردم. ببین علامتش را چطورروی چرم دوختهاند؟حالا دوخت این جنی کلون اصل را که من از پاریس خریدهام نگاه کن. بی خود توی فرانسه و تمام دنیا معروف نشده که. جنی کولون هیچ وقت از همچین نخ ارزانی استفاده نمی کند.
یک لحظه نگاهی به دوخت اصل انداختم. از خودم پرسیدم چرا عروس آینده من با چنین لحن پیروز مندی حرف می زند. سیبل دختر سفیر بازنشسته ای بود که مدت ها قبل آخرین تکه زمین پدربزرگ پاشایش را فروخته بود و حالا یک قران هم نداشت و در واقع او دختر یک مستمری بگیر بود. این شرایط باعث میشد که بعضی وقتها احساس ناراحتی و ناامنی بکند. هر وقت که اعتماد به نفسش کم میشد درباره مادربزرگ پدریش که پیانو می زده یا پدربزرگ پدریش که در جنگ های استقلال جنگیده بود حرف می زد یا برایم نقل می کرد که چطور پدربزرگ مادریش با سلطان عبدالحمید دوست بوده است. اما من از این ترس و عدم اطمینانش جا میخوردم و به خاطر همین هم بیشتر دوستش داشتم.
اوایل دهه هفتاد صنعت پارچه و صادرات خارجی آن رونق گرفت و جمعیت استانبول سه برابر شد و قیمت زمین توی شهر به سرعت رشد کرد، بهخصوص توی محله هایی مثل محله خانه ما. با وجود این که ثروت پدرم در دهه گذشته توی این موج به سرعت پنج برابر زیاد شده بود، فامیلی من ( باسماچی، پارچه چاپ کن) شکی به جا نمی گذاشت که ما ثروتمان را مدیون نسل ها تولید پارچه هستیم. فکر این که من با وجود تمام ثروت روی هم انباشته شدهمان به خاطر یک کیف تقلبی خودم را به دردسر انداختهام حالم را خراب میکرد.
سیبل وقتی که دید چطور حالم گرفته شده دستم را نوازش کرد: چند خریدیش؟
گفتم: هزار و پانصد لیره. اگر نمی خواهیاش می توانم فردا عوضش کنم.
نمی خواهد عوضش کنی. پولت را پس بگیر. چون واقعا سرت را کلاه گذاشتهاند.
ابرویم را با ناراحتی بالا بردم و گفتم صاحب مغازه سنای هنیم است که قوم و خویش دور ماست.
سیبل دوباره به کیف که من خوب داخلش را بررسی کرده بودم نگاه کرد. با لبخندی ملایم گفت: تو خیلی با اطلاعات هستی عزیزم، خیلی باهوش و با فرهنگ. اما اصلا نمی دانی زن ها چطور ممکنه سرت را کلاه بگذارند.
ظهر روز بعد دوباره به مغازه سنزلیز رفتم. کیف توی همان کیسه دستم بود. وقتی که وارد مغازه شدم زنگ در دوباره به صدا در آمد و باز هم مغازه آن قدر تاریک بود که اول فکر کردم هیچکس نیست. توی سکوت عجیب مغازه کم نور قناری چهچهه میزد. بعد از بین برگ های گلدان سیکلمه بسیار بزرگی سایه فسون را توی چهارچوب دری دیدم. منتظر خانم چاقی بود که داشت توی اتاق پرو لباسی را امتحان می کرد. این بار بلوز سحرانگیز و زیبایی پوشیده بود با طرحی از سنبل در بین برگها و دستهای از گلهای وحشی دیگر. وقتی که از میان در نگاهی به اطراف انداخت و من را دید لبخند شیرینی زد.
با چشمم به اتاق پرو اشاره کردم و گفتم: انگار سرتان شلوغه.
گفت: دیگر دارد تمام می شود.
انگار منظورش این بود که او و مشتری اش دیگر فقط دارند بی هدف صحبت می کنند.
چشمم به قناری افتاد که توی قفس بالا و پایین می پرید. گوشه مغازه دستهای مجله مد بود و انواع و اقسام زیورآلات وارداتی از اروپا. اما نمی توانستم حواسم را جمع هیچ کدام از این ها بکنم. هرچقدر هم می خواستم که به نظر بیاعتنا برسم باز هم نمیتوانستم این واقعیت تکان دهنده را انکار کنم که وقتی به فسون نگاه می کردم آشنایی می دیدم، کسی که احساس می کردم از نزدیک می شناسمش. شبیه خودم بود. همان موها که در بچگی تابدار و تیره هستند اما وقتی بزرگ می شویم صاف و روشن می شوند. موهای او حالا سایه بوری داشت که مثل پوست شفافش به بلوز طرح دارش میآمد. احساس کردم به آسانی می توانم خودم را جای او بگذارم. می توانم او را عمیقا درک کنم. یاد موضوع ناراحت کنندهای افتادم: دوستهای من به او دختر عیاش میگفتند. ممکن بود که او با آنها خوابیده باشد؟
به خودم گفتم: کیف را پس بده پولت را بگیر و فرار کن. یک کم دیگر با یک دختر فوق العاده نامزد میشوی.
برگشتم تا نگاهی به بیرون و میدان نیسانتاسی بیاندازم اما خیلی زود سایه فسون مثل روحی توی شیشه دودی ظاهر شد.
بعد از این که خانم چاق هن و هون کنان از توی دامنی که به زوز تنش کرده بود درآمد و بدون این که چیزی بخرد از مغازه بیرون رفت، فسون لباسهایی را که زن نخریده بود سرجایشان گذاشت لبهای زیبایش تکان خورد و گفت: دیشب دیدمتون که توی خیابان قدم می زدید.
رژلب صورتی کمرنگی زده بود که آن روزها با مارک میسلین فروخته میشد و با این که محصولی معمولی و ساخت ترکیه بود روی لب های او غریب و فریبنده به نظر می آمد.
گفتم: کی من را دیدی؟
-سرشب. با سیبل هنیم بودید. من داشتم توی پیادهروی آن طرف خیابان راه می رفتم. می رفتید شام بخورید؟
- آره.
مثل آدم های مسنی که زوج خوش بخت جوانی می بینند گفت: زوج زیبایی هستید.
ازش نپرسیدم سیبل را از کجا می شناسد. همان طور که کیف را از توی کیسه اش در می آوردم گفتم: می خواستم ازت بخوام برام کاری بکنی.
هم خجالت کشیده بودم و هم هول شده بودم: می خواستم این کیف را پس بدهم.
- حتما. با کمال میل براتون عوضش می کنم. شاید از این دستکشهایشیک خوشتان بیاد، این کلاه را هم داریم که تازه از پاریس رسیده. سیبل هنیم از کیف خوششان نیامد؟
خجالت زده گفتم: ترجیح می دهم عوضش نکنم. می خواستم پولم را پس بگیرم.
توی صورتش تعجب و حتی کمی ترس دیدم. پرسید: چرا؟
زمزمه کردم: انگاراین کیف جنی کولون اصل نیست. به نظر می آید که تقلبی است.
- چی؟
با ناامیدی گفتم: من واقعا از این طور چیزها سردر نمی آورم.
با صدای گرفتهای گفت: تا حالا چنین اتفاقی این جا نیافتاده بوده. همین الان پولتون را می خواهید؟
کلمات به سختی از دهانم بیرون میآمدند: بله.
به نظر میرسید از ته دل ناراحت شده است. فکر کردم خدای من باید کیف را دور میانداختم و به سیبل میگفتم که پولم را پس گرفتهام.
- ببین این اصلا ربطی به تو یا سنای هنیم ندارد ما ترک ها خدا راشکر می توانیم تقلبی هر مدل اروپایی را درست کنیم.
تقلا کردم که لبخند بزنم: برای من - یا شاید باید بگویم برای ما؟ -یک کیف فقط باید که کار کیف را بکند و توی دست های یک زن زیبا به نظر برسد. مهم نیست که چه مارکی باشد یا جنسش چی باشد یا این که اصل باشد.
اما فسون هم مثل خودم یک کلمه از حرف هایم را باور نکرد.
با صدای گرفتهای گفت:همین الان پولتون را پس می دهم.
سرم را پایین انداختم و ساکت ماندم . آماده بودم که به سزای اعمالم برسم واز سنگدلی خودم خجالت می کشیدم.
با وجود این که قاطعانه حرف میزد احساس کردم که نمیتواند کاری را که می خواهد انجام دهد، حس غریب خجالت آور سنگینی در آن لحظه بود. طوری به دخل نگاه می کرد که انگار کسی آن را افسون کرده، انگار ارواح خبیثه آن را تسخیر کرده اند و او جرات ندارد به آن دست بزند. وقتی دیدم صورتش قرمز شده و چروک خورده و چشم هایش پر از اشک شده است هول شدم و دو قدم به او نزدیک شدم.
آرام زد زیر گریه. هیچوقت نفهمیدم چطور این اتفاق افتاد اما دست هایم را دورش حلقه کردم و او سرش را خم کرد و روی سینه من گذاشت و اشک ریخت.
زمزمه کردم: فسون خیلی متاسفم.
موهای نرم و صورتش را نوازش کردم: خواهش می کنم. همه این ماجرا را فراموش کن. فقط یک کیف تقلبیه. همین.
مثل بچهها نفس عمیقی کشید. یکی دوبار هق هق کرد بعد دوباره اشکش سرازیر شد.
فکر این که دارم بدن و بازوهای زیبایش را لمس میکنم و فشار سینه اش را روی سینه ام احساس می
کنم، این که او را این طور بغل کردهام، هر چند برای مدت خیلی کوتاهی، سرم را به دوران می انداخت. شاید چون سعی می کردم تمایل خودم را که هربار با لمس او شدیدتر می شد پس بزنم بود که به فکرزده بود که سالها است همدیگر را می شناسیم و با هم خیلی صمیمی هستیم. او خواهر دوست داشتنی تسلا ناپذیر ماتم زده زیبای من بود! برای یک لحظه- و شاید چون می دانستم که باهم فامیل هستیم، هر چند خیلی دور، بدنش با دست و پاهای خیلی بلند و استخوانهای محکم و شانه های لرزان من را یاد خودم انداخت. اگر دختر بودم اگر دوازده سال جوان تر بودم بدن من هم این طور بود. موهای بورش را نوازش کردم: چیزی نشده که بخواهی ناراحت باشی.
توضیح داد:نمی توانم دخل را باز کنم و پولتون را پس بدهم. چون وقتی سنای هنیم برای ناهار می رود خانه قفلش می کند و کلیدش را هم با خودش میبرد. خیلی خجالت می کشم که این را بگم.
سرش را دوباره خم کرد و روی سینه من گذاشت و وقتی من دوباره شروع به نوازش موهایش کردم زد زیر گریه.
هق هق کنان گفت: من فقط برای این که مردم را ببینم و وقت بگذرانم این جا کار می کنم. به خاطر پولش نیست.
بدون توجه و احمقانه گفتم: کار کردن به خاطر پول خجالت ندارد.
مثل بچه ای که دلش شکسته باشد گفت: بله. پدر من بازنشسته است ...دو هفته پیش هجده سالم شد و نمیخواهم دیگر سربارشون باشم.
از ترس دیو خواهش جنسی که حالا داشت تهدید می کرد که سرش را با غرش بیرون بیاورد، دستم را از روی موهایش برداشتم. بلافاصله فهمید و خودش را جمع و جور کرد هر دوخودمان را پس کشیدیم.
بعد از این که چشم هایش را پاک کرد گفت:لطفا به کسی نگویید که من گریه کردم.
گفتم: قول می دهم. قول شرف بین دوتا دوست. فسون. ما می توانیم به هم اطمینان کنیم.
لبخندش را دیدم. گفتم: بگذار کیف را بگذارم بماند، می توانم بعدا بیام پولش را بگیرم.
- اگر دوست دارید کیف را بگذارید، اما بهتر است که برای پولشبرنگردید. سنای هنیم اصرار خواهد کرد که تقلبی نیست و آخرش پشیمان می شوید که اصلا چرا این را گفته اید.
گفتم:پس بگذار با یک چیزی عوضش کنم.
با لحنی شبیه دختری مغرور و لجباز گفت: دیگر نمی توانم این کار را بکنم.
پیشنهاد کردم: نه واقعا مهم نیست.
قاطعانه گفت: اما برای من مهمه. وقتی سنای هنیم برگردد مغازه پولتون را ازش پس می کیرم.
جواب دادم: نمی خواهم سنای هنیم بیش تر از این برات دردسر درست کند.
با لبخند خیلی محوی گفت: نگران نباشید فکرش را کردم که چطور این کار را بکنم. به سنای هنیم می گم که سیبل هنیم دقیقا همین کیف را دارد.
گفتم: فکر خیلی خوبیه. اما چرا من خودم این را بهش نگم؟
فسون با همدردی گفت: نه نمی خواهد چیزی بهش بگوید. فقط سعی می کند ازتون اطلاعات خصوصی بیشتر بگیرد، اصلا نمی خواهد دیگر بیایید مغازه. من پول را می گذارم پیش خاله وصیه.
- نه خواهش میکنم این کار را نکن. مادرم حتا بیش تر سروصدا راه می ندازه.
فسون ابروهایش را بالا داد و پرسید: پس پول را کجا بگذارم؟
گفتم: توی مجتمع مرحمت. خیابان تسویکیه پلاک ۱۳۱. مادرم آن جا یک آپارتمان دارد. قبل از این که بروم آمریکا مخفیگاهم بود. می رفتم آنجا درس می خواندم و موسیقی گوش می دادم. جای خیلی قشنگیه و پنجره هاش رو به باغچه باز میشود. هنوز هم بین ساعت دو تا چهار می روم آن جا کارهای اداری عقب افتاده ام را انجام می دهم.
- حتما. میتوانم پول را بیارم آن جا. آپارتمان شماره چنده؟
زمزمه کردم: چهار.
به سختی سه کلمه بعد را که انگار توی گلویم گیر کرده بودندبه زبان آوردم: طبقه دوم. خداحافظ.
قلبم از همه چیز بو برده بود و دیوانه وار می طپید. قبل از این که از مغازه بیرون بدوم قدرتم را جمع کردم و وانمود کردم که هیچ اتفاق غیر عادی نیافتاده است و آخرین نگاه را به او انداختم. توی خیابان، در گرمای خارج از فصل بعداز ظهر آوریل که انگار همه پیاده روهای نیسانتاسی را با رنگ زرد سحرآمیزی مشتعل کرده بود، خجالت و گناه با تصویرهای خوش زیادی درهم آمیخت. پاهایم مسیر سایه را انتخاب کردند و من را از پیادروهایی سقف دار و از زیر سایه بان های مغازه ها هدایت کردند و وقتی توی ویترین مغازهای پارچ آب زردی دیدم احساس کردم باید داخل بروم و آن را بخرم. برخلاف اشیا دیگری که آنطور بیدلیل میخریم، هیچ کس درباره این پارچ آب که بیست سال روی میزی بوده که مادرم و پدرم و بعدها مادرم و من پشت آن غذا میخوردهایم حرفی نزده است. هربار که دسته آن را لمس می کنم آن روزها را به یاد می آورم؛ وقتی که برای اولین بار بیچارگی را که قرار بود من را به خودم بیاورد احساس کردم. مادرم در سکوت شام به من نگاه میکند و چشمهایش نیمی از غم و نیمی از سرزنش پر می شود.
به خانه که رسیدم مادرم را بوسیدم با این که خوش حال بود که من را آنموقع بعد از ظهر میبیند اما تعجب کرده بود. گفتم که هوس کردهام پارچ آب را بخرم. بعد گفتم :میشود کلید آپارتمان مرحمت را به من بدهی. بعضی وقتها شرکت آن قدر شلوغ میشود که نمیتوانم تمرکز کنم. فکر کردم شاید توی آپارتمان راحت تر بتوانم کار کنم. جوانتر که بودم آن جا بهتر کار می کردم.
مادرم گفت: فکر کنم همه جا را یک وجب خاک گرفته.
اما با این حال یک راست به اتاقش رفت تا کلید ورودی ساختمان و در آپارتمان را که با بندی قرمز به هم وصل شده بودند بیاورد.
وقتی کلید را به من می داد پرسید: آن گلدان کوتایا با گلهای قرمز را یادت هست؟ هرچی می گردم توی خانه پیداش نمی کنم میتوانی نگاه کنی ببینی بردمش آنجا؟ و زیاد هم کار نکن... پدرت همه عمرش را کار کرد تا بچهها بتوانند از زندگی شان لذت ببرند. تو لیاقتش را داری که خوش باشی. سیبل را ببر بیرون و از هوای بهار لذت ببر.
بعد همان طور که کلید را توی دست من فشار می داد نگاه غریبی به من انداخت و گفت:مراقب باش.
بچه که بودیم وقتی که می خواست از خطرهای نامنتظره ای که زندگی سرراهمان داشت برحضرمان دارد آن طور نگاهمان می کرد. خطرها و خیانت هایی بسیار جدیتر از مثلا این که به اندازه کافی مراقب کلیدی نباشیم.
برگرفته از: نیویورکر سپتامبر 2009
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|