نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 05-23-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نگاه سردی به صورتش انداختم.از خشم عضله های صورتشمیلرزید.
گفتم:این به خودم مربوط است.
با خشم در را بست.لحظه ای جا خوردم واز خشم او ترسیدم.گفتم:دیر شده باید برویم.
فرهاد با عصبانیت گفت:چیزی که به تومربوط باشد به من هم مربوط است.
گفتم:با دوستم صحبت میکردم.
پوزخندی زد وگفت:از کی تا حالا به دوستانت میگی که دوستشان داری؟
در حالی که در را بازمیکردم گفتم:خیالت راحت باشه که من فقط به هم جنسهای خودم دوستت دارم میگویم.
پسلطفا فکرهای ناجور نکن که اصلا خوشم نمی اید.
فرهاد با اخم گفت:ولی من از اینراز لعنتی سر در میاورم.به سرعت از اتاق خارج شد.
بلوز و شلوار سفید پوشیدم و بایک رُبان سفید موهایم را جمع کردم و کتانی سفید به پا کردم و به راهافتادم.
شیما با دیدن من گفت:وای چقدر خوشگل شدی.عجب زن داداشی.
فرهاد با خشمحرف شیما را قطع کرد و گفت:زودتر سوار شو دیر شده است.
گفتم:جوانها با داییمحمود بیاییند و مادرها با اقا فرهاد.
فرهاد با لحن سردی گفت:نه.هر کس سوارماشین خودش بشود.
پروین خانم اعتراض کرد و گفت:من پیش منیر خانوم مینشینم.
فرهاد گفت:آخه مادر...
پروین خانم حرفش را قطع کرد و گفت:آخه نداره ،همین که گفتم.و ادامه داد:افسون جان و مسعود جان با شما می ایند و ما هم با اقامحمود.
گفتم:اخه دایی محمود تنها میمونه.پس من همراه دایی محمود می ایم.
شیماسریع گفت:نخیر تو باید همراه من باشی.فرزاد با اقا محمود می اید.دوست دارم که تو باما باشی.
فرزاد سریع داخل ماشین دایی محمود نشست تا من اعتراض نکنم.
من وشیما عقب ماشین فرهاد نشستیم و مسعود کنار فرهاد نشست.اصلا به فرهاد توجهینمیکردم.احساس میکردم که فرهاد از آینه جلوی ماشین هر چند لحظه یک بار نگاهممیکند.بیشتر به بیرون نگاه میکردم و آرام بودم.فرهاد نوار ملایمی در ضبط ماشینگذاشت و مسعود با او دربارۀ تظتهراتی کع تازگیها در کشورمان به وجود امده بود صحبتمیکرد.مدتی بود که سر و صداهایی مانند زمزمه در کوچه و خیابان به گوش میرسید و میگفتند که می خواهد حکومت شاهنشاهی برکنار شود ولی همه را در حد شایعهمیدانستیم.وقتی به جاده چالوس رسیدیم کنار رودخانۀ پر از آب بساطمان را پهنکردیم.روز جمعه بود و انجا مملو از جمعیت بود.شلوغی آنجا آدم را سر شوق میآورد.جوانها فوتبال یا والیبال بازی میکردند و مادرها و پدرها در تدارک غذابودند.دخترها و پسرهایی که نامزد بودند با هم قدم میزدند و صحبت میکردند.
همینکه وسایلمان را پهن کردیم و نشستیم یک خانواده کنار بساط ما جا گرفتند و انها هموسایلشان را پهن کردند.فرهاد با دیدن انها دگرگون شد و گفت:اینجا زیاد مناسب نیست وبهتره به جای دیگری برویم.پروین خانم سریع اعتراض کرد و مادر هم گفت که خستهاست.وقتی فرهاد دید که همه ناراحت هستند دیگه اصرار نکرد.خانواده ای که کنارمان جاگرفته بودند دو تا دختر داشتند و دو تا پسر.پسرها یکی هم سن مسعود و دیگری هم سنفرهاد بودند.(سنشون رو از کجا تخمین زدی؟!D
نیم ساعت بعد آنچهار نفر خواهر و برادر بلند شدند و شرو کردند به والیبال بازی کردن.مسعود هم بافرهاد شطرنج بازی میکرد و من و شیما بازی آن خواهر و برادرها را نگاه میکردیم.داییمحمود با فرزاد حرف میزد.یکدفعه یکی از دخترها بطرف ما امد و رو کرد به شیما وگفت:اگه مایلید شما هم بیایید با ما والیبال بازی کنید.عده ی ما کم است نفرات زیادباشد بهتر است.من و شیما نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم.رو به ان دختر کرده وگفتم:با کمال میل با شما بازی میکنیم.سریع هر دو بلندشدیم.در همان لحظه فرهاد شیمارا صدا زد و با اخم گفت:شیما خانوم.شما لطفا همینجا بمانید.و شیمای بیچاره بدون چونو چرا قبول کرد و سرجایش نشست.من کتانی ام را پوشیدم و بطرف میدان بازی رفتم.درهمان موقع دایی محمود گفت:من هم می ایم.می خواهم جای شیما خانوم بازی کنم.خیلیخوشحال شدم.زیر لب غرغرکنان طوری که دایی هم بشنود گفتم:پسرۀ لجباز می خواهد همه رازیر فرمان خودش بگیرد.دایی نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تقصیر خودت است که او رابرای زندگی انتخاب کرده ای.دلم برای فرهاد سوخت با دلخوری به دایی نگاه کرده وگفتم:تو رو خدا دایی جون اینجوری دربارۀ فرهاد صحبت نکن.فرهاد پسر خوبیه ولی کمیحساس است.
دایی خندید و گفت:پس تو چرا اینقدر غرغر میکنی؟
در همان لحظه برادرآن دختر که اسمش سامان بود(معرفی نکرده اسمشو میدونی!؟)
جلو امد و گفت:سلام.بهجمع ما خوش امدید.
دایی و من بعد از احوال پرسی با ان خواهر وبرادرها شروع بهبازی کردیم.من و یکی از خواهرهای سامان با خود او با هم افتادیم و دایی هم با برادرو خواهر دیگل سامان.
سامان از من پرسید:ببخشید اسمتونچیه؟
گفتم:افسون.
نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:واقعا اسم خوبیبرایت گذاشته اند.دوباره بازی را شروع کردیم ، خیلی بازی کردیم.من خسته شده بودماجازه خواستم که از بازی بیرون بیایم و دایی و سامان قبول کردند.فرهاد گوشه اینشسته بود بطرفش رفتم.فرزاد و شیما و مسعود آنجا نبودند.حدس زدم که به گردش رفتهاند.
رو به فرهاد کرده و گفتم:شما از والیبال خوشتان نمی اید.
اخمی کرد و باپرخاش گفت:همین که شما با مرد غریبه بازی میکنید برایم کافی است.
لبخندی زده وارام گفتم:ولی والیبال با شما لذت دیگه ای داره.بعد کنارش نشستم.
نگاهی به منانداخت و گفت:تو چرا اینجوری هستی؟چرا دوست داری همش آزارم بدهی؟
لبخندی زده وگفتم:چیه؟دست پیش گرفته ای تا عقب نیفتی.از صبح تا حالا برام قیافه گرفته ای.بعدآهی عمیق کشیدم و ادامه دادم:وای اگه میدونستم اینقدر حسود و بداخلاق هستی اصلا سعینمیکردم که دوستت داشته باشم.
فرهاد پوزخندی عصبی زد و گفت:الانشم مجبور نیستیدوستم داشته باشی.
جا خوردم با عصبانیت از کنارش بلند شدم و گفتم:معلومه کهمجبور نیستم.چرا قبلا به این فکر نیفتادم؟!
فرهاد جا خورد و گفت:افسون آرام باشمن شوخی کردم.و هر چه مرا صدا زد افسون.افسون.توجه نکردم و با ناراحتی از او دورشدم.
با صدای بلند طوری که فرهاد بشنود گفتم:اقا سامان اجازه میدهید دوبارهبیایم قوت قلبتان شوم تا برنده شوید!؟
سامان لبخندی زد و گفت:قدمتان رویچشم.تشریف بیاورید.دوباره کلی با هم بازی کردیم.
دیگر واقعا خسته شده بودم ازبازی بیرون آمدم و روی تخته سنگی که کنار رودخانه بود نشستم.از دست فرهاد عصبانیبودم.
با خودم گفتم:اون چطور جرأت کرد این حرف را بزند؟یعنی او میتواند به اینراحتی فراموشم کند که این حرف را زد.
دایی محمود کنارم نشست و گفت:چیه؟چراناراحت هستی؟مثلا امده ایم بیرون تفریح کنیم.
سکوت کردم.
دایی خندید وگفت:وقتی ان حرف را به سامان زدی یک لحظه احساس کردم دیوانه شده ای.خود سامان همشوکه شده بود.از تو اناظار این حرف را نداشت ولی من میدانم این کار تو بی دلیلنبوده است.بالاخره هرچی باشه تو خواهر زاده ی عزیز من هستی.حالا بگو چرا این حرف رابه سامان زدی؟
ماجرا را با ناراحتی برای دایی توضیح دادم و دایی همچنان مانند یکهمدم خوب به درد دل من گوش می داد.وقتی حرفهایم تمام شد دایی گفت:پس اینطور ، بیشترتقصیرها را من داشتم.دیشب نبایستی جلوی انها ان حرف را میزدم.و اینکه چقدر طرز فکرفرهاد پایین است.و با کنایه ادامه داد:صد رحمت به رامین لااقل او حرکات تو را بهروی خودش نمی آود.من فکر میکنم تو زیاد به فرهاد بال و پر داده ای و منت او راکشیده ای.او باید بفهمد که نباید اینطور با تو برخورد کند.بعد صورتم را بطرف خودشبرگرداند و گفت:ببینم خیلی دوستش داری؟نگاهی به صورت دایی انداختم.بغض روی گلویمنشسته بود.سرم را پایین انداختم و گفتم:نمیدانم.واقعا نمیدانم.فقط میدانم که طاقتاخم و ناراحتی او را ندارم و وقتی او را میبینم ، این قلبی که شما اسمش را قلب سنگیگذاشته اید ف بخاطر او شعر او به طپش می افتد و مثل یک موم در دست اوست.ولی ازوقتیکه متوجه شده او رفتارش اینطور است و زیاد حساس و زودرنج است نمیدانم او را میخواهم یا نه.سر دو راهی مانده ام ولی میدانم اگه او را از دست بدهم دیگه نمی توانمبه دیگر کسی دل ببندم و یکدفعه به گریه افتادم.
بعد از مرگ پدرم ، این اولینباری بود که واقعا گریه میکردم و اولین باری بود که دایی مرا گریان میدید و خیلیناراحت شد.سرم را در آغوش کشید و با ناراحتی گفت:اخه عزیز دایی چرا گریهمیکنی؟انشالله همه چیز درست میشه.با خنده ادامه داد:بیچاره سامان را نگاه کن ، هنوزتوی فکر است.
نگاهی به او انداختم.دیدم دایی راست میگه.رو به دایی کرده وگفتم:دایی جان اگه میشه برو به سامان موضوع را بگو ، دوست ندارم او دربارۀ منفکرهای ناجور بکنه.
دایی بلند شد و با خنده گفت:چشم خانوم خانوما.الان میروم اینپسرۀ بیچاره را از تو فکر در می آورم.چکارکنم ، دایی هستم و باید هوای خواهر زادهرا داشته باشم.
من هنوز از روی تخته سنگ بلندشدم و بطرف مادر رفتم.کنارش نشستم ودایی را دیدم که با سامان صحبت میکرد و سامان لبهایش برای خنده باز شد.
پروینخانم جلوی من میوه گذاشت و گفت:عزیزم چیزی بخور خیلی خسته شدی.مثلا آمده ایم بیرونکه با هم خوش باشیم ولی تو و فرهاد با اعصاب ما بازی میکنید و با این کارتون حالادم را میگیرید.از این حرف پروین خانم خجالت کشیدم.سرم را پایین انداختم و سیبی رابرداشتم و آرام شروع به خوردن کردم.اینقدر از فرهاد دلخور بودم که حتی نگاهی به اونکردم.
فرهاد دراز کشیده بود و روی صورتش روزنامه ای انداخته بود و به ظاهر خودشرا به خواب زده بود.
دایی محمود بطرفم آمد و گفت:افسون جان مایل هستی با هم قدمبزنیم؟
بلند شدم و همراه دایی به راه افتادم.دایی اشاره ای به سامان کرد و سامانبه طرفمان امد و کنار دایی مشغول قدم زدن شد.
متوجه شدم دایی عمدا سامان را صدازد تا با ما همراه باشد.
سامان واقعا پسر خوبی بود و متانت از رفتارش بخوبی بهچشم می خورد.کنار رودخانه قدم میزدیم و دایی گاهی با من و گاهی با سامان صحبتمیکرد.
وقتی کمی قدم زدیم دایی گفت:من میروم چند تا نوشابه بگیرم تا موقع قدمزدن با هم بخوریم.با این حرف از ما دور شد.وقتی من و سامان تنها شدیم او گفت:انگارخیلی دوستت داره!
مکثی کرده و گفتم:کی؟
خندید و گفت:خودتان بهتر میدانیدرباره چه کسی صحبت میکنم.دایی شما همه چیز را برایم تعریف کرده است.
گفتم:شمااینطور فکر میکنید؟
سامان جواب داد:آره ، چون اینقدر حساسیت بخاطر دوست داشتنبیش از حد است.ولی شما خیلی خوب اذیتش میکنید.
سرخ شدم و گفتم:نه.اینطور نیست.وادامه دادم:ببخشید که شما را غافل گیر کردم.فقط می خواستم یک جوری حرصم را خالیکنم.اصلا دست خودم نبود.بعد بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کنم گفتم:شغل شماچیه؟
سامان لبخندی زد و گفت:می خواهید موضوع حرف را عوض کنید؟و ادامه داد:مندبیر ریاضی هستم.
گفتم:چه جالب من از شغل معلمی خیلی خوشم می آید و رو کردم بهاو و گفتم:شما ازدواج کرده اید یا نه؟سامان خنده ای کرد و گفت:چند لحظه پیش به فکرازدواج افتادم ولی بعدش...و بعد سکوت کرد.
در همان لحظه توپی به طرفمان پرت شد وسامان با پا توپ را برای ان بچه ها پرتاب کرد.
گفتم:خواهرهای زیباییداری.
لبخندی زد و گفت:آره خیلی خواستگار دارند ولی انها علاقه بسیاری دارند بهدانشگاه بروند.
یکدفعه و بدون مقدمه رو کردم به سامان و گفتم:میدانید که چرادایی محمود به شما اشاره کرد که با ما قدم بزنید؟
سامان لبخندی زد و گفت:ای باباهمینجوری!
گفتم:دایی به شما این مأموریت را داده است که او را حتما همراهیکنید.
سامان گفت:دختر باهوشی هستی و لبخندی زد و ادامه داد:دایی شما می خواستعکس العمل نامزد شما را ببینه.
گفتم:هنوز او نامزدم نیست.چون تا به حال حرفیدرباره ازدواج با او نزده ام.
سامان گفت:از دایی شما شنیده ام که او به شما خیلیعلاقه دارد ولی بهتان بگم مردها با محبت بهتر رام میشوند تا با کم محلی.این را درگوش خودتان بسپارید.
گفتم:ولی معلوم نیست که از امروز دیگه علاقه ای به من داشتهباشد یا نه.و میدانم حق با شماست.من نسبت به او خیلی بی اعتناء هستم.
در همانلحظه دایی محمود با سه عدد نوشابه بطرفمان امد.بعد از خوردن نوشابه رو به دایی کردهو گفتم:دایی جان خسته شده ام.اگه اجازه بدهید بروم پیش بقیه بنشینم.
دایی قبولکرد و من از انها جدا شدم و بطرف مادر و بقیه بچه ها رفتم.وقتی فرهاد دید که منبطرف انها میروم از جایش بلند شد و بطرف ماشین رفت.خیلی ناراحت بود.دلم داشت برایشپر میکشید.پیش خودم گفتم:ای کاش اینقدر او حساس نبود.ای کاش می توانستم با او راحتباشم و حرف دلم را بزنم.وقتی کنار مادر نشستم مادر اخمی کرد و گفت:دختر خجالت بکش ،اینقدر این پسر را اذیت نکن ، خدا را خوش نمیاد.اینقدر او را عذاب نده و سر به سرشنگذار.
پروین خانم با ناراحتی گفت:مدت یک هفته است که خنده روی لبهای فرهادنیامده است.خیلی دلش گرفتار شده است.خودش هم خیلی در تعجب است که چرا وقتی از اینحرکاتت خوشش نمی آید پس برای چه عاشقت شده است؟!
از حرکات خودم ناراحت بودم ،نگاهی به فرهاد انداختم.او داشت با ماشین ور میرفت.کاپوت را بالا زده بود و به ظاهرداشت با موتور سر و کله میزد.
ماشین را به اندازه ی سی قدم دورتر از محلی کهاطراق کرده بودیم پارک کرده بود.یک دلم می گفت پیش فرهاد بروم و یک دلم میگفت نهنرو.بگذار تنبیه شود که دیگه از این حرفها نزند و بالاخره دلم طاقت نیاورد و بطرفشرفتم.
یک دستش لبۀ ماشین بود.دستم را کنار دستش گذاشتم و گفتم:خستهنباشی.
سریع دستش را کشید و رفت در صندوق عقب ماشین را بازکرد.
گفتم:فرهاد؟
با عصبانیت گفت:خفه شو.
چیزی نگفتم و به اجبار خودم راکنترل کردم.خودش را مشغول پیدا کردن یک قطعه از ابزار مکانیکی کرده بود و دوبارهرفت جلوی ماشین و به موتور مشغول شدم.رفتم جلو و کنارش به تماشا ایستادم.
سکوتکرده بودم.
او با خشم ، با موتور ور میرفت.وقتی دید نگاهش میکنم حرصش در امد.درکاپوت را محکم بست و وقتی خواست از کنارم رد شود محکم با یک دست مرا به عقب هولداد.تعادلم را از دست دادم و به تنۀ درخت خوردم.
احساس کردم بازویم سوزشگرفت.وقتی نگاه کردم دیدم از دستم خون باریکی جاری شده.متوجه شدم وقتی فرهاد هولمداد دستم به تنۀ درخت گرفته و خراش سطحی به وجود امده بود.کنار ماشین زیر درخت سرونشستم.خیلی از خودم ناراحت بودم.
لحظه ای سامان را جلوی رویم دیدم.دستمالی رابطرفم دراز کرد و گفت:تمامش تقصیر من بود.نبایستی به خواهرم می گفتم که شما را دعوتبه بازی کند.
لبخندی زده و گفتم:نه.شما هیچ تقصیری ندارید ، او از دیشب تا بهحال اینطور قیافه گرفته است و خودم هم باعث این همه عصبانیت بودم.
سامانبهماشین تکیه داد و گفت:تو به جای این همه عکس العمل تند می توانستی با ملایمت او رابطرف خودت بکشی.و اینکه شما اصلا حالت زنانه نداری.
به اجبار لبخندی زده وگفتم:در عرض این دو سه ساعت چطور شما میتوانید روی حرکات من نظر بدهید؟
خندهمتینی روی لبهایش نشست و گفت:حتما که نباید با هم زندگی کنیم تا به خصوصیات همدیگرپی ببریم.
وقتی شما اون حرف را توی زمین بازی به من زدید اول شوکه شدم ولی احساسکردم حرف هایتان جز ظاهر سازی چیز دیگه ای نبوده است.چون هیچ حالتهای عشوه گری و یالوندی در شما ندیدم و فهمیدم که شما با دخترهای دیگه خیلی فرق دارید.
گفتم:مگهدخترهای دیگه چطور هستند که من نیستم؟
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:من یک دبیرهستم و در دبیرستان دخترانه درس میدهم و این امر برای من تجربه شده است و حالتهاییکه در این دوران تجربه کرده ام در تو ندیده ام.
در همان موقع دایی محمود بطرفمامد.خیلی عصبانی بود.وقتی دستم را دید که خون امده است خواست بطرف فرهاد برود تا بااو دعوا کند ولی خواهش کردم که اینکار را نکند.
دایی با اخم گفت:از دور دیدم کهاو با تو چکار کرد.او حق نداشت دست روی تو دراز کند.او فقط یک خواستگاری معمولی ازتو کرده است و نباید تا جوابی نشنیده است تو را متعلق به خودش بداند.با خشم ادامهداد:آخه دختر تو چقدر سبک هستی که به یک مرد بی همه چیز دل بسته ای!
با ناراحتیگفتم:دایی تورو خدا درباره فرهاد اینطور حرف نزن.تقصیر خودم بود او میداند که دوستشدارم بخاطر همین نمیتونه قبول کنه که من به او کم محلی کنم.فرهاد خیلی به من علاقهدارد و دوست دارد که من فقط به او توجه کنم و من درباره او اشتباه میکنم.او راازدست خودم ناراحت کردم.
و بعد ارام گفتم:اگه میشه مرا تنها بگذارید و لطفابخاطر من فرهاد را ناراحت نکن.دایی لبخندی زد و گفت:چشم بانوی فداکار ، هیچی به مردمورد علاقه ات نمیگویم و بعد دستی به سرم کشید و همراه سامان از من دور شد.

__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید