نمایش پست تنها
  #34  
قدیمی 05-23-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یکدفعه فرهاد ایستاد و به طرفم برگشت و در چشمانمخیره شد و گفت:افسون بخدا تو را خوشبخت میکنم.به تو قول میدهم.
چنان این حرف رااز صمیم قلب ادا کرد که در چشمانش اشک حلقه زد.ولی غرور مردانه اش به او اجازه ندادکه اشکهایش روی گونه بغلتد.به اجبار خودش را کنترل کرد.لبخندی زد و گفت:ببخشید کهناراحتت کردم.فکر کنم خواستگاری من عجیب ترین خواستگاری دنیا بود.افسون دوستت دارمبه اندازه تمام دنیا می خواهمت.
لبخندی زده و گفتم:من هم همینطور.امیدوارم بتونمخوشبختت کنم.
در حالی که داشتیم قدم میزدیم چشمم به سامان افتاد.رو به فرهادکردم و گفتم:می خواهم خواهشی ازت بکنم.
لبخندی زد و گفت:بفرما عزیزم که هر چیبگی گوش میکنم.
گفتم:اگه میشه از سامان بخاطر برخورد تندت معذرت خواهی کن.منخیلی از رفتارت ناراحت شدم.اون اصلا منظوری نداشت تو نبایستی آنطور با او برخورد میکردی.
فرهاد دوباره عصبانی شد و گفت:اینقدر این پسره برای تو مهم است که من خودمرا کوچیک کنم و از او معذرت بخواهم؟من هرگز این کار را نمیکنم.
گفتم:آخه تواشتباه میکنی.او پسر خیلی خوب و با ایمانی است.اون مرا متوجه اشتباهم کرد.او گفت کهیم مرد با محبت بهتر رام میشود تا با خشونت.سامان به من گفت:فرهاد تو را دوست داردکه اینقدر حساسیت نشان میدهد.بخدا تو اشتباه میکنی او اصلا به من نظریندارد.
فرهاد گفت:اگه اینطور که تو میگی باشه.من قبول کرده و از او معذرت خواهیمیکنم.
با خوشحالی گفتم:بخدا فرهاد تمام حرف هایم حقیقت است.اگه منو دوست داریاین کار را بکن چون من خودم را نمی بخشم.
فرهاد گفت:باشه فقط به خاطر تو کهاینقدر برایم عزیز هستی این کار را میکنم.و به تو ثابت میکنم که چقدر دوستت دارم.بهطرف سامان رفت.سامان داشت با خواهرهایش قدم میزد وقتی فرهاد را دید که به طرفشمیرود ایستاد ولی خواهرهای او با نگرانی به فرهاد چشم دوختند.
فرهاد رو کرد بهسامان و به خاطر دعوایی که با او کرده بود معذرت خواهی کرد.من هم بطرف انها رفتم وکنار فرهاد ایستادم.
سامان به من و فرهاد به خاطر نامزدیمان تبریک گفت و رو کردبه فرهاد و گفت:آقا فرهاد قدر نامزدت را بدان زن خوبی را انتخاب کردی.هیچوقت بهعشق او شک نکن چون برخلاف ظاهر سردش نسبت به شما عشق آتشینی دارد.
فرهاد لبخندیبه من زد و گفت:میدانم ولی ای کاش ظاهرش هم پر حرارت بود.اینجوری دیگه من عصبانینمیشدم.بعد فرهاد دوباره معذرت خواهی کرد و از او جدا شدیم و کنار هم شروع به قدمزدن کردیم.از فرهاد پرسیدم:چرا یکدفعه تصمیم گرفتی که خودت از من خواستگاریکنی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:برای یک لحظه حس کردم که تو را از دست میدهم.دیگهطاقت نیاوردم و پیش خودم گفتم بهتره خودم مستقیما از مادرت خواستگاریتکنم.
گفتم:وای اگه عموهایم بدانند که من بدون اطلاع انها نامزد کرده ام چهغوغایی به پا میکنند.چون ما بدون اجازه انها هیچ کار نمیکنیم.
فرهاد در حالی کهکنار رودخانه ایستاده بود گفت:پس بهتره دوباره به خواستگاریت بیایم.دوست ندارمعموهای زنم از من دلگیر باشند.
لبخندی زده و گفتم:خیلی عروس خنده داری بودم مگهنه؟
فرهاد به شوخی اخمی کرد و گفت:منظورت چیه؟
گفتم:با این لباس مانند مترسکسرجالیز شده ام.خودم از قیافه ام خنده ام میگیره تا برسه نامزدم.والله شکل همه چیزبودم جز یک عروس.
فرهاد لبخندی زد و گفت:من همینجوری هم تو را قبول دارم ودیوانۀ قیافه ات هستم.
یکدفعه بغضی روی گلویم نشست و گفتم:ای کاش پدرم زنده بودو خوشبختی مرا می دید.
فرهاد با ناراحتی به طرفم برگشت.دستم را گرفت و گفت:عزیزمخودت را ناراحت نکن.من هم پدر ندارم.دلیل نمیشه امروز که بهترین روز برای هر دویماست را خراب کنیم.انها الان شاهد خوشبختی ما هستند.تو رو خدا بس کن و برام گریهنکن که حالم گرفته میشه.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:اگه میشه برگردیم من خستهشدم.
فرهاد با دلخوری گفت:صبح تفریح خودت را کرده ای و حالا که با من هستی میگیخسته شده ای؟!
گفتم:چه تفریحی؟کتک خوردن هم شد تفریح؟
فرهاد متوجه کنایه امشد و گفت:حقت بود.می خواستی اینقدر با غرورم بازی نکنی(عجب رویی داره!)
ولی بازازت معذرت می خواهم.
در همان لحظه مادر ما را صدا زد و گفت:بیایید چاییبخورید.
من و فرهاد به طرف انها رفتیم.کنار مارد نشستم.پروین خانم لبخندی زد وگفت:قربون عروس خوشگلم بشم.خدا را شکر که بالاخره زن فرهاد را دیدم.همیشه میترسیدمکه مرگ اجازه ندهد من عروس قشنگم را ببینم.و خدا را سپاس که این فرصت را به منداد.
فرهاد به شوخی اخمی به مادرش کرد و گفت:مادر این حرف را نزن ، شما باید حتینوه هایتان را عروس و داماد کنید.به شوخی ادامه داد:انشالله تا سال دیگه نوه تان رامیبینید.
از این حرف فرهاد تا بنا گوش سرخ شدم و چشم غره ای به او رفتم.همه زدندزیر خنده.
فرهاد با خنده گفت:اینطور برام اخم نکن.شوخی کردم.تو باید هنوز یک سالدیگه درس بخوانی.
پروین خانم لبخنید زد و گفت:حالا نمیشه وقتی به خانه شوهر امددیپلم خودش را بگیرد؟
فرهاد اهی کشید و گفت:اینجوری که خیلی بهتره ولی میدونماین دختر راضی نمیشه.
دایی با خنده گفت:فرهاد جان چرا اه میکشی؟یک سال که چیزینیست چشم به هم بزنی مثل باد می گذره.
فرهاد لبخندی زد و گفت:اقا محمود تا بهحال عاشق نشدی تا ببینی من چه میکشم.خدا هیچ بنده ای را عاشق نکنه که عشق پدر ادمرا در میاره.
دایی لبخندی زد و گفت:تو از کجا میدونی که من عاشق نشده ام؟پدرعاشقی بسوزه که ادم رو دیوانه میکنه.
همه به خنده افتادند.پروین خانم به شوخی روبه فرهاد گرد و گفت:الهی برای دلت بمیرم مادر.
شلیک خنده بلند شد و فرهاد باخجالت سرش را پایین انداخت.
از کنار مادر بلند شدم رو به فرهاد کردم و گفتم:اگهمیشه سوئیچ ماشین را بدهید می خواهم کمی استراحت کنم.
فرهاد سوئیچ را به دستمداد.
روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم.خیلی خسته بودم.ناخودآگاه خوابم برد.یکلحظه احساس کردم چیزی رویم انداخته شد.از خواب پریدم.دیدم فرهاد ملافه ای روی منانداخته است.
لبخندی به او زده و گفتم:نکنه از اینکه خوابیده او ناراحتهستی؟
فرهاد گفت:ناراحت نیستم.می خواستم ملافه روی سرت بکشم تا راحت تربخوابی.راستی چرا اینجا خوابیدی؟(پس کجا می خوابید؟!سر قبر تو؟!بچه ها ببخشید کهوسط کتاب پارازیت دادم!)
فرهاد شیشه های ماشین را بالا کشید.با تعجب گفتم:وای تورو خدا نکنه می خواهی مرا خفه کنی؟
فرهاد به خنده افتاد و گفت:ای بابا نترس خفهات نمیکنم.هنوز بهت احتیاج دارم.میخواهم کولر ماشین را روشن کنم تا خنکشوی.
دیگه خواب از سرم پریده بود.به فرهاد نگاه کردم.فرهاد کنارم نشست و گفت:چیهناراحت شدی؟
جواب دادم:نه.تازه داشت خوابم میبرد که جنابعالی مرا بیدارکردی.حالا خواب از سرم پریده است.
فرهاد گفت:بروم نوشابه بیاورم که توی این گرماخیلی می چسبه و با این حرف از من دور شد.
دور شدن او را نگاه کردم.ته دلم یکجوری بود.دوستش داشتم ولی یک اضطراب خاصی داشتم.نمیدانستم این چه حسی است که مننسبت به او دارم.
لحظه ای بعد فرهاد با دو شیشه نوشابه به طرفم امد.یکی را به منداد و گفت:نوشابۀ خنکی است.بعد نوشابه خودش را کمی سر کشید.
فرهاد لبۀ صندلیکنار من نشسته بود و پاهایش از ماشین بیرون بود.رو به من کرد و گفت:تو چرا اینقدرتو فکر هستی؟نکنه از چیزی ناراحتی؟
گفتم:نه.فقط کمی خسته هستم.با کنایه ادامهدادم:فکر کنم خستگی ام بخاطر جنگ اعصابی است که صبح داشتم.
فرهاد با گوشه چشمنگاهی به من انداخت و گفت:مقصر این جنگ اعصاب کی بود؟!حالا داری کنایه میزنی؟ ولیهمه این اخم ها و خستگی ها تقصیر خودت بود و حالا اینقدر کنایه نزن که خوشمنمیاد.
لبخندی زده و گفتم:شوخی میکنم.اقا بزرگ.
فرهاد گفت:افسون دیگه دوستندارم سر کار بروی.
یکدفعه جا خوردم و رنگ صورتم پرید.با خودم گفتم:پس چطوریمیتوانم کرایه خانه اقای محمدی را بدهم و یا چطور میتوانم وسیله رفاه مادر بزرگ رافراهم کنم.انها تمام امیدشان به من است و چشم به من دوخته اند.
نگاه التماسآمیزی به فرهاد انداختم و گفتم:فرهاد تو رو خدا اینقدر اذیتم نکن.دوست دارم این دوماه را سر کار بروم و از تو می خواهم اجازه بدهی که این کار را بکنم.
وقتی فرهاداصرار مرا دید بیشتر شک کرد و با اخم گفت:یعنی اینقدر کار کردن برایت مهم است کهحتما بروی؟
گفتم:نه.فقط برای سرگرمی دوست دارم این کار را بکنم.
فرهادگفت:ولی بهت قول میدهم نگذارم حوصله ات سر برود.هر روز سرگرمت میکنم.خب حالا راضیشدی؟
نمی دانستم چطور او را راضی کنم.هر طور شده بایستی به شرکت میرفتم.به پولشخیلی احتیاج داشتم.وگرنه تمام آرزوهای ان پیرزن و پیرمرد بر باد میرفت.
با بغضگفتم:اگه اجازه ندهی به سر کار بروم مجبورم بر خلاف میل باطنی ام نامزدی را به همبزنم.
فرهاد رنگ صورتش پرید و با خشم گفت:اینقدر این کار برایت با ارزشاست؟
گفتم:آره.نمیتوانم چیزی بهت بگویم.ولی می خواهم اجازه بدهی که بروم.چوندوست ندارم تو را از دست بدهم.دستش را گرفتم و با بغض او را نگاه کردم و ادامهدادم:اینقدر دوستت دارم که فکر جدا شدن از تو برایم یک شکنجه است.ولی خواهش میکنممجبورم نکن این کار را بکنم.
فرهاد با عصبانیت دستش را از دستم بیرون کشید وگفت:اگه پای کسِ دیگری در میان باشد اجازه نمیدهم ، حتی اگه از هم جدا شویم.
بااخم گفتم:این حرف را نزن.اخه اگه من به کسی دیگه علاقه داشتم پس چرا به تو جواب بلهرا دادم؟!(همون!یه چیزی گفته واسه خودش تو به دل نگیر!)
فرهاد با حالت عصبیگفت:باشه میگذارم به شرکت بروی ولی موقع مدارس باید از این شرکت لعنتی بیرونبیایی.
از خوشحالی فریاد کشیدم و ناخودآگاه بطرف فرهاد خم شدم ولی زود متوجه شدمو خودم را جمع و جور کردم.
فرهاد خنده اش گرفت و گفت:خجالت نکش.مهم نیست.من کهناراحت نمیشوم.
با خجالت سرم را پایین انداختمفرهاد با شیطنت گفت:عزیزم ما نامزدهستیم.چرا خجالت کشیدی؟
در همان موقع پروین خانم به طرف ما آمد.با دیدن او خودمرا جمع و جور کردم و از ماشین بیرون امدم.
پروین خانم لبخندی زد و گونه ام رابوسید و گفت:عزیزم چرا اینجا نشسته ای؟
فرهاد گفت:مادر جان ، عروسیتون خجالتمیکشه که جلوی شما استراحت کند.به خاطر همین اینجا امده است.
نگاهی به فرهادانداختم و رو کردم به پروین خانم گفتم امدم استراحت کنم ولی این اقای وکیل اجازهخواب به بنده نداد.فرهاد تا خواست جوابم بدهد ، پروین خانم نگاهی به او انداخت وگفت پسرم اگه میشه قدری ما را تنها بگذار.می خواهم با عروس خوشگل خودم کمی صبحتکنم.
فرهاد لبخندی به من زد و رو کرد به مادرش و گفت:باشه ولی زودتر حرفتان رابزنید ، آخه حوصله ام سر میره.با این حرف از ما جدا شد.
پروین خانم دستم را گرفتو گفت:عزیزم انشالله فرهاد جان بتواند تو را خوشبخت کند.دوست داشتم کمی با هم صحبتکنیم.من برای بچه هایم خیلی زحمت کشیده ام.همانطور که مادر شما برایتان زحمت کشیدهاست.میخواستم ازت خواهش کنم فرهاد را درک کنی.فرهاد مرد خوبیست ولی فقط خیلی حساس وزودرنج است.وقتی اولین بار تو را دید متوجه شدم که خیلی از تو خوشش امده است ومیدانستم که اگه او چیزی بخواهد حتما بدست می اورد.وقتی دیپلم گرفت خواست که دردانشگاه در رشته علوم قضایی شرکت کند و حتما قبول شود.همینطور هم شد.
فرهادهمیشه می خواست که ما در رفاه باشیم و از هر نظر رفاه ما را تکمیل میکرد.من هیچوقتمرگ شوهرم را حس نکردم چون او همه چیز را برایم مهیا کرده بود.او محبت و عاطفه اشرا نثار ما کرده است.بخدا او حتی جای پدرش را برایمان پر کرده است.من میدانم که اوتو را خوشبخت میکند و رو کرده به من و در چشمانم خیره شد و ادامه داد:دخترم ، اگهتو با احساسات و یا غرورش بازی نکنی او را بهترین مرد دنیا میبینی و من دیدم کهامروز چقدر اذیتش کردی.امروز فرهاد فقط بخاطر مادرت چیزی بهت نگفت.وقتی که تو برایاشتی پیش او رفتی خودت دیدی که با تو چکار کرد.بخدا تا حالا هیچوقت فرهاد را اینچنین عصبانی ندیده بودم.او در شوخ طبعی در فامیل مشهور است ولی از وقتی که تو رادیده است انگار که در این عالم نیست و مدام در فکر فرو میرود.وقتی امروز او راعصبانی دیدم خودم ترسیده بودم.فرشته دختر خاله اش به شیما پیغام داده بود که اگهفرهاد به خواستگاری او برود او تمام زندگیش را به پای او میریزد و وقتی شیما پیغامفرشته را به فرهاد داد فرهاد با شنیدن این حرف عصبانی شد و گفت وقتی دختر پیشنهادازدواج بدهد ، یعنی اینکه خودش را می خواهد تحمیل کند.دختر باید کمی غرور و شخصیتداشته باشد.فرهاد می گفت بخاطر این از افسون خوشم می اید که مثل دخترهای هم سن وسال خودش لوس نیست.حتی وقتی دستش پاره شد چیزی نگفت و خودش را لوس نکرد.من اینجوریدوست دارم.دختر نباید خودش برای جلب توجه کردن پیش قدم شود.افسون او واقعا دوستتدارد و تو هم دوستش داری ولی کمی حالت زنانه به خودت بده تا بتوانی مانند یک زنریوف و عاشق پیشه باشی.
گفتم:من از وقتی که پدرم مُرد دیگه از هر چه لوس شدن ویا ناز کردن بود بدم امد.خیلی خودم را برای پدرم لوس میکردم و پدرم واقعا دوستمداشت.اینقدر در خانه پر سر وصدا بودم که صدای اعتراض مادرم بلند میشد.ولی پدرم عاشقسر و صدایم بود و وقتی پدرم مرد تمام عشق و عاطفه ام را به پدرم نثار کردم.دوستنداشتم کسی به من ترحم کند.به خاطر همین همیشه خودم را خشک و خشن نشان دادم تا کسیبه من ترحم نکن. هیچوقت قیافه مظلوم به خودم نگرفتم تا کسی برایم دلسوزی کند.ازدلسوزی دیگران متنفرم.وقتی می خواستند پدرم را دفن کنند همانجا چیزی مانند عشق ومحبت از وجودم خالی شد و در آغوش پدرم پنهان شد.همانجا عشق و علاقه ام را به پدرمهدیه کردم و بعد از مرگ پدرم هیچوقت گریه نکردم تا امروز که پسرتان اشکم رادراورد.بعد لبخندی به پروین خانم زده و ادامه دادم:بخاطر همین است که همه به من لقبقلب سنگی داده اند.چون بعد از مرگ پدرم دیگه گریه نکردم.فرهاد خیلی مرد سخت گیریاست.اصلا فکرش را نمیکردم که اینطور باشد.
پروین خانم لبخندی زد و دستش را دورگردنم انداخت و گفت:فرهاد سخت گیر هست ولی تو میتوانی او را دست کنی.خودت دیدی کهبخاطر تو از سامان معذرت خواهی کرد.در صورتی که او مردی نبود که از کسی معذرت خواهیکند.و با خنده گفت:ای وای این پسر سرو کله اش پیدا شد.دلش طاقت نمی اورد کمی از تودور باشد.
در همان موقع فرهاد کنار ما امد و گفت:مادر چقدر صحبت میکنی.بگذار کمیمن صحبت کنم.حوصله ام سر رفت.
پروین خانم به شوخی گفت:بیا صحبت کن ، من که نمیخواهم زنت را بخورم که تو اینطور این پا و اون پا میکنی.من رفتم.با این حرف خندهکنان از ما دور شد.
روی چمن ها دراز کشیدم.خیلی خوابم می امد.
فرهاد بادلخوری گفت:تا منو دیدی خوابت گرفت!اصلا شوهر داری بلد نیستی.
گفتم:آخه بی انصافتو که نگذاشتی بخوابم.بعد کنارش نشستم.
فرهاد گفت:ناراحت شدی؟
آهی کشیدم وگفتم:نه.من حق ناراحت شدن ندارم.
فرهاد خندید و گفت:چرا ناراحت شدی ؟تو استراحتکن.دیگه حرفی نمیزنم.
گفتم:بهتره پیش بقیه برویم.شاید شیما ناراحت شود.بعد هر دوبلند شدیم و بطرف بچه ها رفتیم.
دایی و سامان و شیما و مسعود داشتند والیبالبازی می کردند.دایی با صدای بلند گفت:شما نمی خواهید چند دقیقه از هم جداشوید؟
فرهاد گفت:بیا برویم والیبال بازی کنیم.
گفتم:من خسته هستم.بهتره خودتبازی کنی.
فرهاد گفت:نه اگه تو نیایی من هم نمیروم.
دایی گفت:آقا داماد بیاوالیبال بازی کن.
فرهاد گفت:نه.افسون خسته است و نمیتواند بازی کند.گناه دارهتنهایش بگذارم.
رو به دایی کرده و گفتم:دایی جان اینقدر اصرار نکنید.اقا فرهادوالیبال بلد نیست و خجالت میکشد که شما اصرار میکنید.
فرهاد اخمی کرد و گفت:مندر والیبال رقیب ندارم.الان بهت نشون میدهم که والیبال بلد هستم.و بعد عینک دودی وکیف پولش را به دستم داد و گفت:اینها را نگهدار تا والیبالم را بهت نشان بدهم.و بااین حرف بطرف زمین بازی رفت.
کنار زمین نشستم و شروع کردم به تشویق کردن فرهاد واو هم با مهارت کامل بازی میکرد.فرهاد واقعا حق داشت چون والیبالیست قابلیبود.بالاخره همه خسته شدند فرهاد لبخندزنان از بازی خودش راضی به طرف من امد وگفت:بالاخره دیدی برنده شدیم؟
گفتم:آفرین.فکرش را نمیکردم یک اقای وکیل اینچنینقشنگ و با مهارت بازی کند!
با هم بلند شدیم و رفتیم پیش بقیه.
شیما با فرزادداشت صحبت میکرد وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:ببخشید که این برادر عزیزم شما راکمی راحت نمیگذاره.
فرهاد لبخندی زد و گفت:حسودیت میشه؟اشکالی نداره چند وقتدیگه در خونۀ ما هم به صدا در میاد و تو هم مثل افسون میشوی.
شیما سرخ شد و سرشرا پایین انداخت.
دایی محمود گفت:دیگه داره شب میشه.زودتر اماده شویدبرویم.
همه بلند شدیم و وسایل را جمع کردیم.من بطرف سامان رفتم.او با دیدن منبلند شد.گفتم:از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحال.امیدوارم بخاطر برخورد امروز بافرهاد مارا ببخشی.
سامان گفت:اگه اقا فرهاد ناراحت نمیشود شماره تلفن خانه ومدرسه را به شما میدهم تا اگه نشکلی داشتید با من تماس بگیرید.
تشکر کردم وشماره را از او گرفتم و بعد از کمی تعارف با هم خداحافظی کردیم.وقتی بطرف فرهادرفتم او را عصبانی دیدم.متوجه شدم که از دستم ناراحت شده است.گفتم:شما نمی خواهیدبا اقا سامان خداحافظی کنید؟
فرهاد با عصبانیت گفت:تو که زودتر این کار راکردی.
لبخندی زده و گفتم:من با تو فرق میکنم.اگه میشه خودت برو خوب نیست.منشماره تلفن سامان را گرفتم تا اگه...
فرهاد با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:تو بیخود کردی بدون اجازه من این کار را کردی.به اجازه کی این کار را کردی؟
دست فرهادرا گرفتم و گفتم:بی انصاف نشو.من که منظوری نداشتم.اگه خدای ناکرده منظوری داشتم بهتو که نمیگفتم از سامان شماره تلفن گرفته ام.
فرهاد نگاهی به صورتم انداخت.انگارآرام شده بود.گفت:ببخشید که اینطور عصبانی شدم.دست خودم نبود.اصلا نمیتوانم تو رابا یک غریبه ببینم.
گفتم:تقصیر من بود که نماندم تا با تو پیش او بروم تو بایدمنو ببخشی.
فرهاد دستم را فشرد و با لبخند گفت:عزیزم من همیشه تو را میبخشم.
فرهاد همراه مسعود و دایی محمود رفت تا با سامان خداحافظی کند.با خودمگفتم:اگه من رفتارم خوب باشد ، فرهاد مرد مهربانی است.این تقصیر خودم است کهناخواسته او را عصبانی میکنم.
همه با هم به خانۀ ما رفتیم و مادر اجازه ندادانها برای شام به خانه خودشان بروند.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید