نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 05-25-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرهاد گفت : ناراحت که نشدی؟
گفتم : من که دیگه مال خودم نیستم که فقط خودم تصمیم بگیرم. الان برای هر تصمیم بایدجنابعالی نظر بدهید.

فرهاد نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت : تو نمی خواهی کمیبه خودت برسی؟
با تعجب پرسیدم : چطور مگه ؟ مگه من چمه؟
فرهاد گفت : هیچیکمی به خودت برس و مانند دخترهای نامزد کرده کمی بچرخ. مدام لباس ساده می پوشی. ازخواهرم شیما یاد بگیر . از وقتی با برادرت نامزد کرده است مدام به خودش می رسد.

مادربزرگ خنده ای کرد و گفت : دختر باید دامن بپوشد ولی من مدام تو را با بلوزو شلوار دیده ام.
گفتم : تا وقتی که موضوع گلها روشن نشود اصلا نمی خواهم تو راببینم تا چه برسه که به خودم برسم.

فرهاد به شوخی آرام زد روی سرش و گفت : وایدوباره این دختر حرف خودش را می زنه و بعد بلند شد و گفت : پاشو برویم.
گفتم : کجا ؟

گفت : مگه نمی خواهی بدانی چه کسی آن گلهای مزاحم را روی میز من بیچارهگذاشته است.
مادربزرگ اصرار کرد که برای صرف چای آنجا بمانیم ولی فرهاد قبولنکرد و بعد با هم خداحافظی کردیم و به دفتر کار فرهاد رفتیم.
منشی فرهاد بادیدن من رنگ از رخسارش پرید.

وارد اتاق فرهاد شدم. فرهاد منشی را صدا زد و بالحن خشنی گفت : این گلها را چه کسی اینجا گذاشته است؟
منشی بدبخت که به وضوحرنگ صورتش پریده بود گفت : نمی دانم.فرهاد فریاد زد : گفتم این گلها را چه کسیآورده است.

منشی که نزدیک بود از ترس بی هوش شود گفت : نمی دانم.
فرهاد بهطرف در رفت و با صدای بلند آبدار چی را صدا زد.
آبدار چی وقتی وارد شد فرهاددوباره پرسید گلها را چه کسی آورده است.
آبدار چی به گلها نگاه کرد و بعد وقتیقیافه عصبانی فرهاد را دید گفت : صبح وقتی داشتم طبقه پایین را تمیز می کردم اینگلها را در دست خانم منشی دیدم.

من جا خوردم و با ناراحتی جلوی پنجره ایستادم وبه بیرون نگاه کردم.
فرهاد با خشم به منشی نگاه کرد . منشی با صدای لرزانی گفت : آقای شفیعی به خدا من منظوری نداشتم.

فرهاد با صدای بلند و خشمگین گفت : توکه میدانی من نامزد دارم منظورت از این کار چه بود؟
منشی با گریه گفت : منظورینداشتم. از جلوی گل فروشی رد می شدم دیدم این گلها خیلی قشنگ است . خوشم آمد و آنهارا خریدم.
فرهاد با اخم گفت : پس چرا روی میز من گذاشته اید.

منشی فقط گریهمی کرد و دیگه چیزی نگفت .
دلم برایش سوخت . با خودم گفتم : آخه چرا باید یکدختر خوب اینطور برای جلب توجه کردن خودش و غرورش را زیر سوال ببرد که حالا اینچنینزیر رگبار سوال و توهین قرار بگیرد.

خدا را شکر کردم که از این حالتها در وجودمنیست و مثل بعضی از دخترهای هم سن و سال خودم رمانتیک فکر نمی کردم.
فرهاد بهخاطر من که آنجا بودم با ان دختر بیچاره خیلی تند برخورد کرد.
ناراحت شده وگفتم : آقا فرهاد دیگه تمامش کن.

فرهاد به طرف من نگاهی انداخت و گفت : چرا نمیگذاری رقیبت را گوش مالی بدهم. مگه تو این را نمی خواهی.
گفتم : نه. من فقط میخواستم ببینم چه کسی این گلها را برایت فرستاده است. فقط همین.
فرهاد به طرفمنشی برگشت و با عصبانیت گفت : شما از امروز اخراج هستید. حالا می توتنید بروید.

منشی گریه کنان از در خارج شد.
جلوی پنجره ایستاده بودم و فکر دختر منشیآرامم نمی گذاشت
فرهاد به طرفم آمد و گفت : عزیزم چرا ناراحتی؟

گفتم : چیزینیست اگه کاری نداری می خواهم به خانه برگردم. خیلی خسته هستم.
فرهاد لبخندب زدو رو به رویم ایستاد. دستم را گرفت و گفت : حالا که خیالت از بابت گلها راحت شداجازه می دهی عقدت کنم.

لبخندی به فرهاد زده و گفتم : اگه فرستنده گلها پیدانمی شد باز هم زنت می شدم چون اینقدر دوستت دارم که بتوانم به خاطر تو با رقیبمکنار بیایم و بعد با همان حالت از کنارش رد شده و از اتاق بیرون آمدم. منشی آنجانبود.
فهمیدم که او آنجا را ترک کرده است.
فرهاد به ئنبالم دوید و گفت : صبر کنبا هم برویم و بعد در را قفل کرد و به سرعت به دنبال من پایین آمد.

وقتی هر دوبه خانه رسیدیم با تعجب دیدیم که آقای شریفی اسبابهای خانه را آورده و همه داشتندبه او کمک می کردند تا از کامیون اسبابها را به خانه جدیدشان ببرند.

فرهاد همبه کمک آنها رفت.
وقتی من به کمک مینا خانم و لیلا رفتم آقای شریفی لبخندی زد وگفت : مینا جان اجازه بده افسون جان هر جا که دوست داره وسایل را بگذاره .
بالاخره هر چی باشه باید این خانه به سلیقه افسون جان تزئین بشود.

میناخانم نگاهی با اندوه به من انداخت . تازه متوجه شدم که او از نامزدی من و فرهاد خبرندارد.
در همان لحظه مسعود به اتاق آمد و گفت : افسون جان برو آقا فرهاد با شماکار داره.
گفتم :آقا فرهاد کجاست؟
مسعود گفت : در خانه ماست و خیلی هم عجلهدارد . زودتر برو .
آقای شریفی با تعجب به من نگاهی انداخت.

من سرم راپایین انداختم و با یک عذر خواهی کوتاه به خانه خودمان رفتم.
فرهاد در حیاطمنتظرم بود. وقتی مرا دید گفت : افسون جان من دیرم شده باید به خانه بروم . چون یکیاز موکل هایم باید ساعت پنج بعد از ظهر به خانه ما تلفن کند . من باید آنجا باشم.

با ناراحتی گفتم : فرهاد آقای شریفی خبر نداره که من نامزد کرده ام . خیلی دورسرم می چرخد.
فرهاد در حالی که ناراحتی خودش را به اجبار پنهان می کرد گفت : خوب حالا منظورت چیه؟
گفتم : هیچی ولی من خیلی نگران هستم . آخه اوقلبش ضعیفاست.
فرهاد با اخم نگاهم کرد و گفت : بالاخره چی باید بداند که تو نامزد کردهای و حالا زن من هستی.
لبخندی به او زده و گفتم : حالا اخمهاتو باز کن . آخرشآقای ...

در همان لحظه مسعود با ناراحتی به حیاط آمد و گفت : افسون حال آقایشریفی به هم خورده است . بیایید کمک کنید.
من هول کردم و با فرهاد سریع به طرفخانه آقای شریفی دویدیم. اصلا نمی دانستم چطور از پله ها بالا می روم. همه دورش جمعشده بودند .
مینا خانم با خشم نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. به روی خودم نیاوردم وبه طرف آقای شریفی رفتم . دستش را رئی قلبش گذاشته بود و ناله می کرد.
باتاراحتی گفتم : رامین چرا ایستاده ای . برو ماشین را روشن کن تا پدر را بهبیمارستان ببریم.

رامین سریع بلند شد و به طرف ماشین رفت. فرهاد و مسعود زیربغل آقای شریفی را گرفتند و او را داخل ماشین گذاشتند. لیلا همینجوری مثل بارانبهار گریه می کرد. مینا خانم همراه شوهرش به بیمارستان رفت.
وقتی خواستم لیلارا آرام کنم او با حالت عصبی دستم را کنار زد و به اتاق خودش رفت.
من و مادربه خانه خودمان رفتیم . مادر لبه حوض نشست و من با بغض گفتم : آخه چرا اینطور شد.

مادر در حالی که آرام گریه می کرد با خشم گفت : همه آتیش ها از کوره تو بلند میشه.
با تعجب گفتم : برای چی من ؟
مادر با عصبانیت اشکش را پاک کرد و گفت : آره تو . وقتی مینا خانم به آقای شریفی گفت که تو نامزد کرده ای او یکدفعه حالش بههم خورد و دستش را روی قلبش گذاشت و بعد مادر ناله ای کرد و گفت : خدایا کمکش کن . اگه اون بمیره من چه خاکی تو سرم بریزم. همش تقصیر من بود. من میدانستم که رامینتورا دوست دارد. مینا خانم به من گفته بود که رامین بدجوری به تو دل بسته است. ولیمن به تو اجاره دادم تا با اون پسره...

حرف مادر را با اخم قطع کرده و گفتم : مادر خواهش می کنم درباره فرهاد اینطور صحبت نکن. من فرهاد را دوست دارم و هیچعلاقه ای هم به رامین ندارم. مگه یادت رفته که باعث مرگ عزیزانمان آنها شده اند.
مادر با عصبانیت گفت : خفه شو. هیچکس باعث مرگ آنها نبود. تو دیوانه ای که آنهارا مقصر می دانی . رامین حاضر بود خودش بمیرد ولی یک تار موی شکوفه روی زمین نیفتد. به خدا اگه یکدفعه دیگه این حرف را بزنی با پشت دست چنان توی دهنت می زنم تا خودتنفهمی از کجا خورده ای.(منم کمکت می کنم)

لبه حوض نشستم و آرامگفتم : باشه مادر . دیگه چیزی نمی گم . و بعد سرم را پایین انداختم.
مادر دستشرا دور گردنم حلقه زد و آرام گفت : دخترم منو ببخش که به فرهاد توهین کردم . من وفرهاد را بیشتر از چشمهایم دوست دارم. او با مسعود هیچ فرقی برام نداره. فرهاد عزیزمن است ولی یک لحظه کنترلم را از دست دادم و بعد مادر به گریه افتاد.
ساعت هفتشب بود که رامین و فرهاد و مسعود به خانه آمدند . همه با نگرانی به طرفشان دویدیم.
vامین گفت : انشاءالله تا فردا پدر مرخص می شود. چون دکترها خواستند چند تاآزمایش از پدر بگیرند امشب او را نگه داشتند. مادر هم کنار مادر ماند و بعد نگاهیبه صورتم انداخت و سریع سرش را پایین آورد و گفت : با اجازه من به خانه بر کی گردملیلا حتما نگران شده است و با این حرف از حیاط بیرون رفت.

مادر همراه مسعود باناراحتی به اتاق رفتند و من با فرهاد تنها در حیاط ایستادیم.
فرهاد با ناراحتیگفت : می دونی برای چی حال آقای شریفی به هم خورده است؟
خودم را به نادانی زدهو گفتم : نه برای چی ؟
فرهاد آهی کشید و گفت : وقتی مینا خانم به آقای شریفی میگه که افسون نامزد کرده است او حالش بد می شود. حالا افسون ما چی کار کنیم؟
لبخندی زده و گفتم : هیچی همین هفته عقد می کنیم تا سر و صدا ها بخوابه.
فرهاد با نگرانی گفت : خیلی دلم شور می زنه.
گفتم : فکرش را نکن . هیچکسنمی تونه مارا از هم جدا کنه.

فرهاد نگاهی به صورتم انداخت . لبخندی زد و گفت : آره هیچکس نمی تونه ما را از هم جدا کنه چون ما همدیگر را دوست داریم و عاشق همهستیم.
....
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید