نمایش پست تنها
  #51  
قدیمی 05-27-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به شرکت رسیدیم ، من زودتر پیاده شدم و داخل شرکت رفتم. سامان را دیدم که در اتاق نشسته است وقتی مرا دید لبخندی زد و به طرفم آمد. درهمان لحظه رامین هم پشت سر من وارد شد. با دیدن سامان با اخم به طرفش رفت. رامین را صدا زدم و خواهش کردم که چیزی نگوید. سامان به طرفم آمد. رامین با عصبانیت گفت : بله آقا فرمایشی داشتید؟سامان با پرویی گفت : باشما کاری نداشتم می خواستم با این خانم صحبت کنم.
رامین که حسادت جلوی چشمهایقشنگش را گرفته بود گفت : هر که با این خانم کار داره باید اول از من اجازه بگیره. سامان جلوی رویم ایستاد و گفت : ببخشید که مزاحمت شدم، از اینکه اینهمه اذیتتمی کنم باید منو ببخشی امروز خواستم ناهار را با هم باشیم . می خواهم موضوعی را باشما در میان بگذارم . خوشحال می شوم اگر قبول کنی. آرام گفتم : ولی من دیگهحرفی برای گفتن ندارم . حرفهایم را قبلا به شما گفته ام. سامان لبخندی زد و کمینزدیکتر شد ولی رامین سریع عکس العمل نشان داد و جلو آمد و گفت : جوابتان را شنیدی. حالا بفرمائید بیرون. سامان سعی می کرد حرکات رامین را به روی خودش نیاورد گفت : لطفا شما خودتان را وسط نیاندازید . من دارم با افسون خانم صحبت می کنم نهشما.(بچه پرو. شیطونه می گه...) یکدفعه رامین یقه سامان را گرفت و گفت : مردتیکه تو چرا حرف سرت نمی شه. با ترس به طرف رامین رفتم . دستش را گرفته و باناراحتی گفتم : فرهاد خواهش می کنم . بس کن خوب نیست.
رامین از اسم فرهاد جاخورد و به خاطر من یقه او را ول کرد . یک لحظه از این حرکت رامین یاد فرهادعزیزم افتادم که چطور به خاطر من با سامان گلاویز شده بود. ناخودآگاه دست رامین راکه در دستم بود را آرام فشردم. نمی دانم چطور شد که من اسم فرهاد را به زبان آوردمو رامین را فرهاد صدا زدم. تعصب رامین مانند فرهاد عزیزم بود و لحظه ای احساس کردمکه فرهاد منارم است. رامین به صورتم نگاهی انداخت و با هر دو دستش دستم را گرفت وگفت : افسون ببخشید که ناراحتت کردم و با خشم رو به سامان کرد و گفت : لطفا ازاینجا برو بیرون. سامان نگاهی به من انداخت و گفت : من ناهار به دنبالت می آیم. خواهش می کنم دعوتم را رد نکن.
سرم را پایین انداختم و گفتم : ساعت یازده جوابدعوتت را می دهم. سامان لبخند سردی زد و گفت : پس من ساعت یازده با شما تماس میگیرم . وبعد با اخم به رامین نگاه کرد و از شرکت خارج شد. رو به رامین کرده وگفتم : خوب نبود که با اینطور برخورد کردی. هر چی باشه او برادر زن فرزاد برادرشوهرم است. رامین با ناراحتی گفت : چقدر این مرد پرو است . بیچاره فرهاد حقداشت که از او خوشش نمی آمد. در همان لحظه خانم محتشم وارد دفتر شد . وقتی دیددست من در دست رامین است. حسادت جلوی چشمهایش را گرفت. رامین جا خورد و سریع دستمرا ول کرد و در حالی که به اتاقش می رفت با لحنی اداری گفت : لطفا این دعوت را حتماکنسل کن. گفتم : آخه. حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره . لطفا فراموششکن. و بعد داخل اتاق خودش شد. پشت میز نشستم . خانم محتشم با لحن سردی سلام کردو به اتاق خودش رفت . بعد از یک ساعت بیرون آمد و در حالی که پرونده ها را محکم رویمیز کوبید گفت : یادتان رفته اینها را تاریخ بزنید.
لبخندی زده و گفتم : ببخشیداصلا یادم نبود. پوزخندی عصبی زده و گفت : باید هم یادتان نباشد . اینقدر سرگرملذت هستید که... و بعد حرفش را قطع کرد و با اخم به اتاقش رفت. از این حسادت اوخنده ام گرفته بود. تا ساعت یازده کار می کردم و سرم خیلی شلوغ بود. آنروز یکی ازپرکارترین روزهایم بود و خیلی خسته شده بودم. یک قرص مسکن که همیشه در کیفم داشتمرا برداشته و خوردم که یکدفعه تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم سامان بود. نگاهی بهساعتم انداختم . ساعت یازده بود. معذرت خواهی کرده و گفتم : اینقدر سرم شلوغبود که اصلا حواسم نبود که شما الان تماس می گیرید. دیدم خیلی اصرار می کنه کهناهار حتما با او باشم دلم سوخت . گفتم : گوشی دستتان من الان برمی گردم. به اتاق رئیس رفتم . رامین تا مرا دید گفت : بله کاری داشتید . گفتم : اگهاجازه بدهید می خواهم نیم ساعت از شرکت بیرون بروم.
رامین ه ساعتش نگاه کرد وبعد با اخم گفت : من که گفتم دعوت امروز را فراموش کن. جواب دادم: آخه دلمبرایش می سوزه. خیلی اصرار می کنه. رامین با حالت زمزمه گفت : چرا دلت به حالمن نمی سوزه. وقتی دید که ایستاده ام گفت : چرا ایستاده ای؟گفتم : میخواهم از رئیسم اجازه گرفته باشم. رامین با حالتی که نشان می دهد ناراحت استگفت : برو ولی زود برگرد. نمی خواهم زیاد پیش اون پسره پرو بمانی.
لبخندی زده وگفتم : چشم قربان. وقتی خواستم از اتاقش بیرون بیایم دوباره صدایم زد افسون. به طرفش نگاه کردم. رامین لحظه ای به صورتم خیره شد و بعد آرام گفت : مواظبخودت باش دوست ندارم دیر کنی. لبخندی زده و گفتم : نگران نباش . زود برمی گردمو بعد از اتاق خارج شدم. گوشی را برداشتم . هنوز گوشی را دردست داشت. گفتم : ساعت دوازده منتظرت هستم.. با خوشحالی خداحافظی کرد و گوشی را گذاشتم. ساعتدوازده بود که سامان همراه خواهرش یعنی نامزد فرزاد به دنبالم آمد. وقتی تویرستوران نشستیم خواهرش خیلی از او تعریف می کرد. و چند بار اصرار کرد که جوابخواستگاری را مثبت بدهم.
احساس می کردم که سامان خواسته از طریق زن فرزاد تیرشرا امتحان کند ولی باز من در جواب آنها محکم ایستادم و گفتم : من آقا سامان را بهاندازه برادرم مسعود دوست دارم ولی برای زندگی خودم اصلا نمی توانم او را انتخابکنم. شما هم اینقدر پافشاری نکنید واینکه بعد از عروسی شما همه چیز مشخص می شود. شما به من کمی فرصت بدهید تا فکرهایم را بکنم. بالاخره بعد از گفتگوی زیاد و خواهشاز طرف نامزد فرزاد من قبول نکردم و ساعت 30/1 بود که به شرکت آمدم. خیلی دیرشده بود . با دلهره به شرکت رفتم. درست نیم ساعت دیر کرده بودم و از وقت قراری کهبا رامین گذاشته بودم گذشته بود. سریع پشت میز نشستم . انتظار داشتم که رامینخانم محتشم را به دنبالم بفرستد ولی هر چه منتظر ماندم نیامد. نیم ساعت گذشت وخود رامین جلوی در اتاقش ایستاد. نگاهی با عصبانیت به من انداخت و گفت : لطفابیائید داخل دفتر من چند لحظه با شما کار دارم. دلم فرو ریخت . با ترس و لرزبلند شدم و داخل دفتر رئیس رفتم. رامین گوشه پنجره ایستاده بود و همینجور کهپشتش به من بود گفت : چقدر دیر کردی؟سریع گفتم : به خدا اصلا حواسم به ساعتنبود.
او در حالی که هنوز پشتش به من بود گفت : یعنی اینقدر با او سرگرم بودیکه حواست به ساعت نبود. گفتم : آخه خواهرش را با خودش آورده بود. رامین باتعجب به طرفم برگشت و گفت : کدام خواهرش را؟گفتم : نامزد فرزاد همراه او بود وخواست که آخرین تیرش را هدف بگیرد. ولی باز نشد. به او گفتم که بعد از عروسیشان همهچیز روشن می شود. رامین با اخم گفت : چقدر این مرد پرو است. و بعد به طرف میزشرفت و گفت : تو واقعا او را نمی خواهی؟سرم را پایین انداختم و گفتم : نه واقعانمی خواهمش . و بعد نگاهی به رامین انداختم و گفتم : مگه به من شک داری که این حرفرا زدی؟رامین روی صندلی نشست و در حالی که خودش را مشغول نوشتن چیزی کرده بودگفت : نه پیش خودم فکر کردم که می خواهی اذیتش کنی تا شیفته ات بشه. یکدفعهبدون اینکه بدانم چی می گم ناخود آگاه گفتم : مگه تو شیفته ام شدی؟در همانموقع رامین با تعجب به صورتم نگاه کرد.
جا خوردم. خودم را جمع و جو ر کردم وسریع گفتم : ببخشید اگه کاری ندارید من بروم چون خیلی پرونده روی میز جمع کرده ام وبدون اینکه منتظر جوابش باشم ازاتاق بیرون آمدم. دستم به وضوح می لرزید و صورتم ازاین حرف سرخ شده بود. به خودم لعنت فرستادم که چرا نفهمیده صحبت کرده ام. خودم رابا پرونده ها سرگرم کردم. بعد از نیم ساعت رامین از اتاقش بیرون آمد و در حالیکه دو عدد پرونده را روی میزم می گذاشت به صورتم نگاهی انداخت و با لبخندی موزیانهگفت : از وقتی که در خانه دایی محمود پنهان شدی که مرا نبینی من شیفته ات شدم و بعدبا همان حالت به دفترش رفت.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید