نمایش پست تنها
  #53  
قدیمی 05-27-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فردا صبح به شرکت رفتم.سرم خیلی درد میکرد.لحظه ایبعد رامین داخل شرکت شد و من به احترام او از سر جایم بلند شدم.او نگاهی به منانداخت و بطرفم آمد.چشمهایش قرمز شده بود.میدانستم شب سختی را پشت سر گذاشتهاست.

رامین گفت:ناهار را به طبقه پائین نرو دوست دارم که با هم بیرون ناهاربخوریم.
سرم را پائین انداختم و گفتم:چشم.
رامین هم سرش را پائین انداخت و بهاتاقش رفت.

ظهر برای ناهار به طبقه پائین نرفتم و همراه رامین به رستورانرفتیم.وقتی داخل رستوران شدم چشمم به مسعود و دایی محمود افتاد.

نگاه تندی بهرامین انداختم و وقتی خواستم که برگردم رامین محکم دستم را گرفت و گفت:افسون خواهشمیکنم اینطور رفتار نکن.مسعود و دایی محمود می خواهند از تو معذرت خواهی بکنند باغرور آنها بازی نکن.

نگاهی به صورت زیبایش انداختم و با هم بطرف آنهارفتیم.
مسعود و دایی محمود با دیدن من لبخندی زدند ولی من خیلی جدی و خشن رویصندلی نشستم.

مسعود بطرفم آمد و محکم صورتم را بوسید و گفت:آبجی منو ببخش.مندیشب دیوانه شده بودم.

سکوت کردم و چیزی نگفتم.ولی مسعود ول کن نبود.آرامنیشگونی از بازویم گرفت و گفت:ببین چطور قیافه گرفته ، بخدا اگه منو نبخشی اینقدرنیشگونت میگیرم تا خسته شوی.

نگاهی به او انداختم.اشک در چشمهایم حلقه زد.مسعودسرم را روی سینه اش گذاشت و گفت:من میدانستم که تو مانند یک فرشته پاک هستی ولیحرکاتت داشت مرا دیوانه میکرد.

با گریه گفتم:آخه شما نمیدانید که با من چکارکردید.
دایی هم بطرفم آمد.سرم را بوسید و گفت:بخدا عزیزم هر وقت که به دنبالت میآمدم که ببینم کجا میروی موفق نمیشدم و همین امر باعث عصبی شدنم میشد.از این همهاحتیاط تو شک کرده بودم.دیشب دیگه طاقتم تمام شده بود.از این که تو را ناراحت کردممعذرت می خواهم.

گفتم:شماها عزیز من هستید.اگه بدانید چقدر دوستتان دارم این حرفرا نمیزنید.من هیچوقت از شما ناراحت نمیشوم.(چرا دروغ میگی؟!دیشب ناراحت شده بودیکه!)رامین رو به من کرد و با لحنی جدی گفت:ولی ایندفعه تو باید از من معذرت خواهیبکنی.چون دیشب وقتی از مغازه بیرون امدم و تو را ندیدم داشتم سکته میکردم.میترسیدمکه بلایی سر خودت بیاوری.دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم.به خانه آمدم و با محمود بهکلانتری رفتم.دختر تو خیلی بدجنس هستی.

لبخندی زده و گفتم:واقعا از شما معذرت میخواهم.خیلی اذیتت کرده ام.نمیدانم چطور جبران این همه محبت شما را بکنم.انشاللهموقع عروسی شما جبران میکنم.

دایی محمود آرام و به حالت زمزمه گفت:تنها جبران توفقط اینه که زن عزیزش شوی.همین بهترین است!

از این حرف دایی اصلا ناراحت نشدمچون دیگه نسبت به رامین کینه ای نداشتم و خودم در دل راضی به همین امر بودم.سرم راپائین انداختم.

رامین اول ترسید که من ناراحت شوم.نگاهی نگران به من انداخت ولیوقتی دید که من خودم را با نوشابه روی میز سرگرم کرده ام لبخندی شاد زد.
داییمحمود چشمکی به رامین زد که از چشم من دور نماند.

احساس میکردم رامین با اشتهاغذا میخوره و خیلی سرحال و خوشحال است.مسعود هم خیلی خوشحال به نظر میرسید.داییمحمود طوری حرف زده بود که همه صدایش را شنیده بودیم ولی سکوت من انها را خوشحالکرده بود.

بعد از ناهار با دایی محمود و مسعود خداحافظی کردم و همراه رامین بهشرکت برگشتم.وقتی خانم محتشم مرا همراه رامین دید با حرص نگاهی به صورتم انداخت وبه اتاقش رفت.رامین گفت:بعد از ظهر بمان با هم به خانه میرویم.

چیزی نگفتم و سرمیز خودم نشستم.بعد از یک ربع خانم محتشم کنارم امد و با حسادت گفت:موقع ناهار کجارفته بودی؟رئیس هم نبود.

لبخندی زده و گفتم:با هم به رستوران رفته بودیم ، ببینممگه چیزی شده؟(به شما ربطی داره؟!)

نگاه تندی از حسادت انداخت و دوباره به اتاقخودش برگشت.میدانستم که خانم محتشم خیلی رامین را دوست دارد و رامین هم این موضوعرا میدانست ولی چیزی به روی خودش نمی آورد.

وقتی ساعت کار تمام شد از پله هاپائین رفتم.رامین هم سریع به دنبالم آمد.کنارم قدم برمیداشت و کارکنان با حالتموذیانه ما را نگاه میکردند.
گفتم:اگه میشه به مادرم بگوئید که من دیر به خانهمی آیم.می خواهم پیش فرهاد بروم.

رامین نگاهی به صورت غمگین من انداخت وگفت:برویم سوار ماشین شو با هم میرویم.مدتی میشه که من هم به آنجا نرفتهام.

سوار ماشین شدیم و با هم سر مزار رفتیم.بین راه اصلا با هم صحبت نکردیم و هردو در عالم خودمان بودیم.آب اوردم و سنگ قبر عزیزم را شستم و گلهایی را که خریدهبودم روی آن گذاشتم ، دستهایم میلرزید.

هنوز یاد فرهاد مانند اتش در دلم میسوختو قلبم با یاد او طپش می افتاد.همچنان گریه میکردم و با ناله گفتم:فرهاد.چطورفراموشت کنم؟چطور بعد از تو زندگی را دوباره شروع کنم؟آخه چطور این خاک میتونهزیبایی تو را در خودش پنهان کنه؟چطور راضی شدی که آغوش منو با آغوش خاک عوض کنی؟چرابا من این کار را کردی؟هیچکس نمیتونه مانند تو در قلبم جایی باز کنه.فرهاد خیلی بیانصاف هستی که اینطور منو از عشق خودت در آتش انداختی؟و با صدای بلند به گریهافتادم و با هق هق گفتم:آخه این خاک بی رحم چطور توانست فرهادم را در دل خودش جابدهد؟آخه این خیلی بی انصافی است.

رامین خم شد دستم را گرفت و گفت:همینجور کهتونست شکوفه را در خودش پنهان کنه ، فرهاد را هم توانست در دل خودش جا بدهد.حالاپاشو و اینقدر خودت را اذیت نکن.مادر دلواپس میشه.پاشو.
با دلی که از آتش عشقعزیز در خاک خفته میسوخت بلند شدم و با هم بطرف خانه به راه افتادیم.

وقتی بهخانه رسیدیم هیچکس خانه نبود.تعجب کرده بودم.دلم به شور افتاد.گفتم:انگار کسی خونهنیست.نکنه اتفاقی افتاده است؟

رامین گفت:شاید همه خانه ما باشند.بیا برویم خانهما حتما همه در انجا هستند.
با هم داخل خانه آقای شریفی شدیم دیدیم همه انجاهستند.وقتی خواستم همراه رامین داخل خانه شوم پایم به چهارچوب در گیر کرد و بخاطراینکه از افتادنم جلوگیری کنم ناخوداگاه بازوی رامین را گرفتم و رامین هم به سرعتمرا گرفت.

همه به طرف ما برگشتند و زدند زیر خنده.
از رامین معذرت خواهی کردمو در حالی که سرخ شده بودم سرم را پائین انداختم و بازوی او را ول کردم.

رامینلبخندی زد و بعد از سلام با خانواده یک راست به اتاق خودش رفت.
دایی محمود ولیلا آنجا بودند.رفتم کنار مسعود نشستم.

دایی گفت:افسون خانوم قدم رنجه نمی کنندو خانه ما را قابل نمیدانند.چرا یک روز به خودت زحمت نمیدهی و به ما سرنمیزنی؟

گفتم:دایی جان خودتان میدانید که من سر کار میروم و ساعت شش شرکت تعطیلمیشود و اینکه مرخصی هم که اقای رئیس به ما نمیدهند تا جایی برویم.پس چطوری میتوانمبه فامیلهایم سر بزنم؟

در همان لحظه رامین از اتاق بیرون امد و گفتکشما باید ازمن مرخصی بگیری.من که نمیتوانم خودم به شما مرخصی بدهم.دوماً اگه شما در شرکت نباشیکارهای من عقب می افته.

با کنایه گفتمکخانوم محتشم که تشریف دارند و به شما همکه خیلی اظهار لطف می کنند.ایشان یک روز می توانند کارهای منو به عهده بگیرند ومیدانم از خدا می خواهند که من در مرخصی باشم.

رامین نگاه تندی به من انداخت وگفت:هیچکس نمیتونه مانند شما کار کنه.بعد کنارم امد و در حالی که استکانهای روی میزجلوی مرا جمع میکرد آرام گفتکهر گلی یک بویی داره و تو بهترین انها هستی.بعد لبخندیزد و استکانها را به آشپزخانه برد.

دایی لبخندی شیطنت امیز زد و گفت:انگاردوباره گرفتاریهای این پسره شروع شد.
لیلا خیلی خوشحال بود و مدام از من پذیراییمیکرد.

آقای شریفی گفت:دخترم خدا را شکر.احساس میکنم حالت داره روز به روز بهترمیشه.
لبخندی غمگین زده و گفتم:بله کمی بهتر هستم.

دایی با کنایه گفت:آخهدوباره میتونه آزار و اذیت هایش را شروع کنه و بعضی ها را حرص بدهد.
چشم غره ایبه دایی زدم.دایی به خنده افتاد.

کنار شیما نشستم.شیما با خجالت گفت:می خواهمخبری بهت بدهم.گفتم:خیر باشه.
شیما آرام گفت:فکر کنم تا نه ماه دیگه عمهبشوی.
با خوشحالی فریاد کشیدم و او را بوسیدم.همه با تعجب به ما نگاه کردند.خبررا به همه دادم.شیما طفلک تا بنا گوش سرخ شده بود.مسعود را بوسیدم و او با خجالتگفت:ای بدجنس آبروی ما را بردی.او آرام به تو این خبر را داد تو چرا داد و فریادراه انداختی؟

گفتمکبی انصاف تو نمیدونی چقدر ارزو داشتم که عمه شوم.باید به منحق بدهی که به همه خبر بدهم.رامین به اتاق امد و گفت:ببینم چه خبر شده که منشی مناینقدر خوشحال است؟

گفتم:آقای رئیس اگه شما هم بشنوید حتما خوشحالمیشوید.اناشاءالله من تا نه ماه دیگه عمه میشوم.
رامین لبخندی زد و به مسعودتبریک گفت و بعد رو به من کرد و به شوخی گفت:اینقدر به خودت افاده نده که داری عمهمیشوی چون من زودتر از شما دایی میشوم.

لبخندی به رامین زدم.لحظه ای نگاهمان بههم خیره شد.هر دو به هم لبخندی معنادار زدیم و از این نگاه در حالی که سرخ شدهبودیم سرمان را پائین انداختیم.رامین دوباره به آشپزخانه برگشت.شیما نیشگونی ازدستم گرفت و گفت:طفلک را اینقدر گرفتارتر نکن.بگذار بیچاره نفسی بکشه.

از اینحرف شما سرخ شدم و لحظه ای از خودم خجالت کشیدم.بعد از اینکه آقای شریفی تلویزیونرا روشن کرد تا اخبار را گوش کند رو کردم به شیما و گفتمکاز فرزاد چه خبر؟

شیمالبخندی زد و گفت:انشاءالله تا سه هفته دیگه عروسیش است.قراره دهم عید جشن عروسیبگیریم.

وقتی اسم عید را مشنیدم در دلم غم بزرگی منشست.چون من عزیزترین کسم رادر آن روز از دست دادم.به صورتی که در هاله ای از غم نشسته بود از کنار شما بلندشدم.او متوجه ناراحتی من شد.اشک در چشمهایش جمع شد.دستی به شانه هایش گذاشتم وگفتم:ببخشید که ناراحتت کردم.

شیما لبخندی غمگین زد و گفت:تو هنوز نتوانسته ایخودت را به این موضوع عادت بدهی؟

آهی کشیدم و گفتم:نه.نمیتوانم.یک ساعت قبل من ورامین پیش فرهاد بودیم.نمیدانم چرا وقتی پیشش میروم دنیا را برای خودم تمام شدهمیبینم.او زندگی من بود.شیما تو خیلی شبیه او هستی.شیما با بغض گفت:اگه بچه ام پسرشد می خواهم اسم او را رویش بگذارم.

با ناراحتی گفتم:نه شیما.من این اجازه را بهتو نمیدهم.فرهاد برای هیچکس نباید باشه.من این اجازه را به تو نمیدهم.او زندگی مناست و باید همیشه در کنار من باشه.

شیما یکدفعه به گریه افتاد و بطرف دستشوییرفت.مسعود که شاهد حرفهایمان بود با ناراحتی گفت:افسون ، شیما بخاطر تو خیلی عذابمیکشه.از اینکه میبینه مدت دو سال است که جوانی خودت را بخاطر برادرش داری از دستمیدهی خیلی عذاب میکشه.او تو را دوست داره.پس بخاطر او هم که شده به زندگی خودت سروسامان بده.

با بغض گفتم:بعد از عروسی فرزاد تصمیم میگیرم که چکار بایدبکنم.
آقای شریفی با نگرانی گفت:پس سه هفته دیگه دخترم تصمیمش را می گیره کهخانه پدر بمونه یا خانه شوهر برده؟!

سرخ شدم.
رامین که خودش را به ظاهر باروزنامه سرگرم کرده بود ، سرش را بلند کرد و نگاهی به صورتم انداخت.لبخندی اجباریبه پدرش زد و گفت:تو رو خدا توی گوش منشی من از این حرف ها نزنید.من هنوز به منشیام احتیاج دارم و دوست ندارم او را به این زودی از دست بدهم.
همه به خندهافتادند.
دایی با کنایه گفت:رامین جان تو نگران نباش ، چون باید اینقدر این دختررا ببینی که دیگه خودت از او سیر شوی و بخاطر اینکه او را نبینی از شرکت رفتن صرفنظر کنی.
رامین چشم غره ای به دایی رفت و گفت:این حرف را نزن وگرنه یک دیگ شلغممیدهم بخوری تا...
یکدفعه صدای فریاد دایی بلند شد و به دنبال افتاد.رامین باخنده به آشپزخانه پناه برد.
همه به خنده افتاده بودند.
شیما کنار مسعود نشستهبود و حالش بهتر شده بود.گفتمکراستی ببینم فرزاد برای نامزدش خرید کرده است؟چوندیگه خیلی فرصت کم است.
شیما در حالی که استکان چای را روی میز می گذاشت گفت:آرههمه خریدها را کرده اند.فقط سرویس طلا مانده است که قراره ان را بخرند.
آرامگفتم:اگه ناراحت نمیشوید سرویس طلای خودم را به آنها هدیه بدهم؟!
شیما جا خورد وبا ناراحتی گفت:ولی او هدیه فرهاد است.
گفتم:فرهاد قبل از مرگش به من هدیه دادهبود.ان گردنبند پروانه است که تا وقتی زنده هستم باید ان را حفظ کنم و وقتی هم کهمردم باید ان را با من دفن کنید.
شیما گفت:خدا نکنه.انشاالله صد سال عمر کنی.وادامه داد:شاید مادرم قبول نکند و یا فرزاد ناراحت شود.
گفتم:دوست ندارم اگهروزی ازدواج کردم طلاهای فرهاد عزیزم را خانه مردی غریبه ببرم.ولی فرزاد برادر اوستو میدانم که قدر آن را میداند.من هم ان پروانه را یادگاری نگه میدارم.
اسم فرهادقلبم را میلرزاند و ارزوی با او بودن مانند کوه روی تنم سنگینی میکرد.همیشه با خودممیگفتم ای کاش از فرهاد بچه ای داشتم تا با جان و دل ان را حفظ میکردم.بچه ای که اززیباترین عشق بوجود امده بود.از اینکه چند بار جلوی وسوسه های فرهاد ایستادگی کردهبودم از خودم ناراحت بودم.شاید اگر از او بچه ای داشتم اینطور از عشق او نمیسوختم ومانند یک غنچه باز نشده پرپر نمیشدم و با عشق او بچه ام را بزرگ میکردم.ولی سرنوشتاین بود.سرنوشتی که با بدترین قلم برایم نوشته شده بود.سرنوشتی که با سیاه ترینمرکب دنیا روی پیشانی بخت من نوشته شده بود.
صدای شیما را شنیدم که با اندوهگفت:ای کاش تو با فرزاد ازدواج میکردی.
به خودم آمدم.لبخندی سرد زده و گفتم:ولیفرزاد برادر من است.خودم فرزاد را قانع میکنم که سرویس طلا را قبول کند وگرنه خودمسر سفره عقد از طرف فرهاد عزیزم هدیه میدهم.بعد بلند شدم و بطرف اشپزخانهرفتم.
رامین را دیدم که داشت به غذا ناخنک میزد و تا مرا دید در قابلمه را گذاشتو نیشخندی موذیانه زد.
رو به مادرم کرده و گفتم:کلید را بده می خواهم خانه برومتا لباسم را عوض کنم.
مادر گفتکراستی فرزاد امروز یک پاکت بزرگ اورده و به منداد و گفت که به تو بدهم.ان را روی تخت گذاشته ام.
گفتم:باشه.میدانم ان چیاست.لطفا کلید را بده.
رامین بطرفم امد و گفت:اگه میترسی من هم با شمابیایم.بیرون خیلی تاریک است.
لبخندی زده و گفتم:یعنی فکر میکنی اینقدر من ترسوهستم؟حالا نگاه کن ببین چقدر دل شیر دارم.
رامین لبخندی زد و گفت:اینو که مطمئنهستم.هر چی باشه شما منشی عزی...و بعد حرفش را قطع کرد و تا بنا گوش سرخ شد.مادرملبخندی موذیانه زد و رامین به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
من هم جلوی مادر خجالتکشیدم.مادر کلید را دستم داد و به خانه رفتم.برق را روشن کردم و یک راست به اتاقمرفتم.به فرزاد چند هفته قبل سفارش کرده بودم که چند تا از عکسهای فرهاد را برایمپوستر کند.دو تا هم عکس عقدکنان ما بود که من او تنها کنار هم در حالتهای مختلف بهگفته عکاس انداخته بودیم را بزرگ کرده بود.آرام عکسها را از پاکت در اوردم.چقدرصورتش زیبا و مهربان بود.با دیدن عکسها بیاختیار گریه میکردم و انها را روی سینهام میفشردم.اصلا نمیتوانستم باور کنم که او را از دست داده ام.در حالی که همچنانگریه میکردم عکس ها را به دور تا دور اتاقم چسباندم.به هر طرف که بر می گشتم عکسعزیزم بود که یکدفعه صدایی شنیدم.از اتاق بیرون آمدم.رامین را دیدم که در سالنایستاده است.تا مرا دید نفسی راحت کشید و گفت:الان یک ساعت است آمده ای خانه تالباست را عوض کنی.همه دلواپس شده اند.از مسعود کلید گرفتم و به خانه شما امدم.چقدرصدایت زدم.چرا جواب ندادی؟
گفتم:اصلا حواسم نبود.چون توی اتاق خودمبودم.
رامین نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:شما که هنوز لباست را عوض نکردهای.پس این همه مدت چکار میکردی؟و بعد به صورتم نگاه کرد که چشمهایم از فرط گریه پفکرده بود.اخمی کرد و گفت:افسون تو داری خودت را از بین میبری.تو داری با این گریههایت مرا خرد میکنی.چرا...(به تو چیکار داره؟!)
حرفش را قطع کرده و گفتم:اگهمیشه لحظه ای صبر کن الان برمی گردم.دوباره به اتاقم رفتم و یک پیراهن بلند مشکیساده پوشیدم و از اتاق بیرون امدم.داشتم در اتاقم را کلید میکردم که رامین گفت:تورو خدا برو لباست را عوض کن این مشکی لعنتی را از تنت خارج کن.عید که بیاید دو سالاست که فرهاد بین ما نیست ولی تو هنوز مشکی میپوشی.
لبخند سردی زده و گفتم:تاوقتی که دلم پیش فرهاد است نمی خواهم رنگ دیگری بپوشم.
رامین نگاهی در چشمهایمانداخت و آرام گفت:اگه روزی مشکی را از تنت بیرون بیاوری یعنی اینکه توانسته ای اورا فراموش کنی و دل به کس دیگری ببندی؟
گفتم:من هیچوقت مانند تو فرهاد را فراموشنمیکنم.او زندگی من است.
رامین با اخم گفت:شکوفه برایم یک خاطره است.من هیچوقتخاطراتم را فراموش نمیکنم ولی هیچوقت سعی نمیکنم این خاطره در زندگی حقیقی من نقشیداشته باشد.
لبخندی به او زدم و گفتم:ببخشید انگار من جز ناراحت کردن شما کاردیگه نمیتوانم انجام دهم.
رامین هم سعی کرد به عصبانیت خودش غلبه کند.لبخندی زدو گفت:چرا میتوانی کاری انجام دهی.لطفا بیا برویم که من از گرسنگی دارم ضعفمیکنم.
با هم به خانه انها رفتیم.وقتی داخل پذیرایی شدیم همه طوری ما را نگاهکردند که من خجالت کشیدم و یک راست یه اشپزخانه فتم تا به مادر و مینا خانم کمککنم.
مینا خانم سفره را به دستم داد و گفت:عزیزم لطفا سفره را پهن کن.
بهپذیرایی رفتم.وقتی رامین سفره را در دستم دید جلو امد و سفره را گفرت و گفت:شمالطفا بنشینید من خودم سفره را میچینم.
لبخندی زده و گفتم:نگراننباشید.بشقابهایتان را نمی شکنم.
رامین اخمی کرد و گفت:منظور من این نبود که شمابشقابها را می شکنید.منظورم این بود که خودتان را خسته نکنید.
دایی به شوخیگفت:حتما آقا رامین از دست و پا چلفتی بودن تو با خبره که اصرار دارهبنشینی.
رامین رو به دایی کرد و گفت:محمود اذیتم نکن که تلافی میکنم.افسون خانمخودش یک کدبانو است.
دوباره به اشپزخانه رفتم.پارچ اب را برداشتم.وقتی خواستم ازدر اشپزخانه خارج شوم رامین به سرعت به اشپزخانه امد و همین امر باعث شد که من بهرامین بخورم و پارچ اب از دستم افتادو با صدای بلندی خرد شد.تمام لباسهای رامین خیسشده بود و پائین لباس من هم خیس بود.
با صدای شکستن پارچ اب همه به آشپزخانهامدند و وقتی مرا با رامین در ان حال دیدند زدند زیر خنده.
از خجال سرخ شدهبودم.
دایی با خنده گفتکطفلک رامین میدانست که تو بالاخره چیزی را میشکنی که گفتبنشین خودم می اوردم.
رامین خم شد و گفتت:فدای سر افسون خانوم.همه اش تقصیر منبود.اقا محمود تو هم اینقدر بین ما را به هم نزن که حسابت را میرسم.
مسعود بهشوخی آرام گفتکبیچاره رامین.
رامین سرش را بلند کرد.نگاهی به صورتم انداخت وارام گفت:مواظب باش شیشه توی پات فرو نره.
من هم خم شدم تا در جمع کردن خوردهشیشه ها کمکش کنم.گفتم:بهتره شما بروید لباستان را عوض کنید.من خودم انها را جمعمیکنم.
رامین ارام بلند شد و به اتاقش رفت.
بعد از چیدن سفره رامین در حالیکه سرحال و شنگول بود از اتاقش بیرون امد.
همه دور سفره نشسته بودیم.موقع غذاخوردن همه نگاهیهای زیر چشمی به من و رامین می انداختند و همین باعث شد که هر دونفهمیم که غذا چه خورده ایم و معذب بودیم.
قلبم به شدت میطپید و دستم لرزشی خفیفداشت.
شیما لیوان ابی را به دستم داد و با نیشخند گفتکافسون جان بخور برای لرزشدست خیلی خوبه.
با این حرف او همه نیش هایشان باز شد و ارام می خندیدند.
همهمتوجه حرکات من شده بودند که دیگه رامین را ناراحت نمیکردم و سعی میکردم با او خیلیخوب برخورد کنم.وای خدای من.چقدر رامین را ناراحت کرده بودم.چقدر او را مورد عذابقرار میدادم و می گفتم که مقصر در مرگ شکوفه است ولی حالا متوجه اشتباهم شده بودموسعی میکردم که او را دیگه ناراحت نکنم.رامین هم متوجه حرکات من شده بود و خوشحالبه نظر میرسید.
موقعی که داشتم چای میخوردم نگاهی به رامین انداختم.چشمهای سیاهو مژه های بلندش او را زیباتر کرده بود.قد بلند و هیکل ورزیده اش خیلی برازنده انصورت قشنگ بود.وقتی می خوندید دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر میشد.صورت کشیده و خوبتراشیده اش واقعا دل هر دختری را به لرزه در می آورد.خانم محتشم حق داشت او را دوستداشته باشد.هیچوقت به رامین خوب دقت نکرده بودم.اولین باری بود که او را دقیق نگاهمیکردم و او هم متوجه نگاه های زیرکانه من شده بود و کمی معذب به نظرمیرسید.
شیما خیلی تیز بود.سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت:انگار تو هم زیاد از اوبدت نمیاد؟
لبخندی زده و گفتم:ای بدجنس تو امشب زاغ سیاه منو چوب زده ای.
اخرشب از خانواده اقای شریفی خداحافظی کردیم و به خانه خودمان امدیم.من از همان شب بهبعد به کسی اجازه نمیدادم که به اتاقم بیاید و مادر و مسعود از این کار من تعجبکرده بودند.دوست نداشتم عکسهای فرهاد را در اتاقم ببینند و دوباره فکر کنند که مندیوانه شده ام.مادرم غرغر میکرد که می خواهم دق مرگش کنم و خیلی ناراحت شدهام.
یک هفته از ان موضوع گذشته بود.یک روز که همراه رامین به شرکت میرفتم رامینگفت:ببینم تو توی اتاقت چه چیزی گذاشته ای که به کسی اجازه نمیدهی داخل اتاقتشوند؟
گفتم:چیزی نیست ولی دیگه دوست ندارم کسی به اتاقم بیاید.می خواهم هر طورکه دوست دارم اتاقم را درست کنم ولی مادرم مدام دخالت میکنه.من هم تصمیم گرفتم کهاتاقم را مدام کلید کنم.
رامین لبخندی زد و گفت:من چی؟به من اجازه میدهی که بهاتاقت بیایم؟
نگاهی به صورتش انداخته و گفتم:حتی شما.
رامین لبخندی زد و دیگرچیزی نگفت.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید