نمایش پست تنها
  #54  
قدیمی 05-27-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


رامین خیلی به منمحبت می کرد و من هم هر روز که می گذشت به او علاقمندتر می شدم. او هم متوجه اینموضوع شده بود و راضی به نظر میرسید. موقع تحویل سال نو ، رامین اصرار کرد که من درآن لحظه در خانه شان باشم. اول قبول نکردم .لی وقتی اصرار و خواهشهایش را دیدم بهاجبار قبول کردم که به خانه آنها بروم.(آره جون خودت)

ولیوقتی موقع سال تحویل به خانه شان رفتم ، متوجه شدم که خانم و آقای شریفی خانهنیستند. وقتی رامین تعجبم را دید لبخندی زد و گفت : آنها صبح با هواپیما به مشهدرفتند تا موقع سال تحویل در حرم آقا باشند.

با دلخوری نگاهش کردم ولی چیزینگفتم . رامین در حالی که میز را می چید گفت : چون تنها بودم از شما خواستم که موقعسال تحویل با هم باشیم.
قلبم به شدت می زد و از اینکه با رامین تنها بودم خیلیمعذب شده بودم. هر دو سر میز نشستیم و قرآن آسمانی را برداشتیم و شروع به خواندنکردیم.
سکوتی فضا را پر کرده بود. فکر کنم در آن لحظه ، اگر صدای تیک تیک ساعت بهگوش نمی رسید هر دو می توانستیم در آن سکوت صدای قلب همدیگر را بشنویم .

ساعتسه و بیست دقیقه بعد از ظهر بود که سال تحویل شد . وقتی سرم را از قرآن بلند کردمنگاه من و او به هم گره خورد.

لبخندی به هم زدیم . رامین آرام گفت : سال نومبارک ، انشاء الله امسال عید خوبی داشته باشی.
در حالی که صدایم به وضوح میلرزید گفتم : عید شما هم مبارک . امیدوارم سالها زنده باشی و عیدهای زیادی راببینی.

رامین کاسه ای برداشت و برایم آجیل در آن ریخت و شیرینی و شکلات جلویرویم گذاشت. از پذیرایی او خنده ام گرفت ولی به اجبار خنده ام را مهار کردم . ولیاو متوجه شد . گفت : اینجا من از شما پذیرایی می کنم . وقتی خانه مادرت رفتیم بایدشما از من پذیرایی کنید.

گفتم : این که حتمی است.
رامین گفت : افسون تو چرامشکی را از تنت درنمی آوری من خسته شده ام.
گفتم : نمی توانم این کار را بکنم .

رامین لبخندی زد و گفت : تو دختر لجبازی هستی که من چاره ای جز تسلیم ندارم وبعد رامین به آشپزخانه رفت.

نمی خواستم یاد دو سال پیش باشم که با فرهاد در آنموقع چطور عشق می ورزیدم. ولی چشمهای میشی رنگ او قلبم را آتش می زد و ناخودآگاهاشک از روی صورتم روانه شد. وقتی رامین با سینی چای به اتاق آمد من سریع بلند شدم. پشتم را به او کردم و جلوی پنجره ایستادم.

رامین سینی چای را روی میز گذاشت وبه طرفم آمد و گفت : افسون.
را پاک کردم و به طرفش برگشتم . رامین نگاهی بهچشمهایم انداخت و گفت : تو داری گریه می کنی؟

لبخندی زده و گفتم : نه چیزی نیست . کمی دلم گرفت.
رامین گفت : لطفا وقتی کنار من هستی از ریختن اشک خودداری کنکه خیلی ناراحت می شوم.

به خاطر اینکه او را ناراحت نکرده باشم به شوخی گفتم : پس شما لطفا یک تابلوی ورود ممنوع درست کنید و جلوی چشمهایم بگذارید تا اشکهایم آنرا ببینند و در یک جا جمع نشوند.

رامین به خنده افتاد و گفت : اگه این باعث شودتو دیگه اشک نریزی بهت قول می دهم که دو تا برایت درست کنم و بعد دستم را گرفت وگفت : بهتره سر میز بنشینیم و بعد از اینکه چای خوردیم با هم به خانه شما برویم.

با هم سر میز نشستیم . بعد از اینکه جچای خوردیم رامین در حالی که سرخ شده بودجعبه کوچکی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : این چیز ناقابلی است که برایتگرفته ام . ببخشید که کمی دیر شد. چون خجالت کشیدم در آن لحظه به تو بدهم.

درحالی که دستم به وضوح می لرزید آن را گرفتم و تشکر کردم .

رامین آرام گفت : دوست دارم آن را باز کنی ببینی قشنگ است یا نه.
کادوی روی آن را باز کردم . وقتی در جعبه را گشودم دیدم انگشتری زیبا و قشنگ داخل آن است . آرام تشکر کردم و آنرا روی میز گذاشتم. احساس کردم رامین از این کار من ناراحت شد ولی به روی خودشنیاورد.

گفتم : به نظرت اینو خودم دستم کنم و یا اینکه دوست داری خودت آن را درانگشت من بگذاری.
برقی از خوشحالی در چشمهایش درخشید و گفت : اگه اجازه بدهیخیلی دوست دارم خودم این کار را بکنم. و بعد انگشتر را برداشت ، دستم را به طرفشگرفتم . دست هر دوی ما می لرزید. آن را در انگشتم کرد. لحظه ای خواست که دستم رابگیرد ولی این کار را نکرد . از روی صندلی بلند شد و گفت : مبارکه امیدوارم خوشتاومده باشه و با این حرف استکانها را جمع کرد و به آشپزخانه رفت.

قلبم به شدتمی زد و تنم گلوله ای از آتش شده بود. انگشتر را در دستم کمی چرخاندم و بعدناخودآگاه بوسه ای به آن زدم. لحظه ای احساس کردم که بوسه را به دست او زده ام.

رامین بعد از لحظه ای کمی طولانی با سینی چای به اتاق برگشت و گفت : این چای رابخوریم و با هم برویم.
گفتم : از هدیه ات خیلی ممنون هستم. انگشتر قشنگی است.

رامین گفت : این انگشتر را دو سال قبل وقتی که نامزد فرهاد بودی برایت خریدهبودم. چند دفعه تصمیم گرفتم روز اول عید آن را بهت هدیه بدهم ولی فکر کردم شایدفرهاد از این کار من ناراحت بشود و از من کینه ای به دل بگیرد . به خاطر همین آن راندادم و پارسال تو وضع روحی درستی نداشتی که آن را بهت بدهم. می ترسیدم عصبانی شوی. ولی امسال خدارو شکر تونستم این هدیه ای که دو سال است مرا زجر می دهد را به صاحباصلی اش بدهم.
آرام گفتم : امسال مگه با سالهای دیگه فرق داره.
رامین نگاهیبه صورتم انداخت و گفت : من اینجور احساس می کنم ولی نمی دانم احساس تو چی است. چونقلب من با قلب سنگی تو فرق می کنه.
لبخندی زده و گفتم : تو هنوز فکر می کنی قلبمن مانند سنگ است.

رامین در حالی که چای خودش را روی لب می گرفت گفت : نه بهسنگی چند سال قبل. چون الان چشمهایت به من می خندد ولی آن موقع ها اینطور نبود . چشمهایت با نفرت نگاهم می کرد و بعد چای را سر کشید.

به صورتش نگاه کردم.
رامین گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی. مدتی است که نگاه هایت می خواهند حرفبزنند و از من چیزی می خواهند.

لبخندی زده و گفتم : به نظر تو می خواهند چهبگویند. و ازت چه می خواهند؟
رامین آرام گفت : دوست داری بهت بگم که از من چهمی خواهند ؟
گفتم : اره بگو.

رامین به صورتم نگاه کرد و گفت : تو دوست داریکه بهت بگم دوستت...
در همان لحظه زنگ در به صدا درآمد.

رامین سکوت کرد. نگاهی به صورتم انداخت و گفت : بهتره ببینم چه کسی مانند خروس بی محل زنگ در رافشرد.
از این حرف او به خنده افتادم.

رامین هم خندید و بلند شد و بعد چندلحظه مسعود و شیما همراه لیلا و دایی محمود وارد خانه شدند.
وقتی آنها را دیدمناخود آگاه سرخ شدم و با خجالت سرم را پایین انداختم . شیما و لیلا به طرفم آمدند وبه هم سال نو را تبریک گفتیم. مسعود و دایی محمود را بوسیدم و به آنها تبریک گفتم.

دایی محمود خندید و گفت : ما دیدیم شما دو نفر دیر کردید گفتیم که خودمانبیائیم به شما سر بزنیم و سال نو را تبریک بگوئیم.

رامین در حالی که سرخ شدهبود و گفت : ببخشید که دیر کردیم. تا کمی صحبت کردیم و آجیل خوردیم دیر شد و خواستکه برود و سایل پذیرایی بیاورد که لیلا گفت : رامین جان تو بنشین و اجازه بده افسونخانم از ما پذیرایی کنه.

دایی گفت : لیلا راست می گه هر چه باشه امروز توی اینخونه زن خونه افسون خانوم است. باید او از ما پذیرایی کنه.

رامین نگاهی به منانداخت و گفت : انگار دوبار آقا محمود می خواد شما را امتحان کنه. ولی ایندفعه دونفر شده اند.
لبخندی زده و گفتم : می دان که ایندفعه برنده هستم.
دایی گفت : دفعه قبل هم برنده بودی.

رامین لبخندی زد و با کنایه گفت : بله واقعا دست پختعالی و خوشمزه ای دارند.
چشم غره ای به رامین رفتم .او به خنده افتاد.

واردآشپزخانه شدم . نمی دانستم وسایل آنها کجاست . رامین را صدا زدم . او به آشپزخانهآمد گفتم : نمی دانم پیش دستی های شما کجا است.
رامین در حالی که آنها را ازبالای کابینت در می آورد گفت : لیلا تازگی ها داره سر زبون دار می شه.

گفتم : چیه خوشت اومد که نگذاشت شما پذیرایی کنید.
رامین لبخندی زد و گفت : آره خیلیخوشم اومد. گفتم : خدا به داد زن شما برسه با این خواهر شوهری که نصیبش می شود.

رامین لبخندی زد و گفت : نمی خواد نگران باشی. او دختر خوبی است و کاری به کارعروسش نخواهد داشت و با این حرف از آشپزخانه بیرون رفت.
بعد از پذیرایی کههمراه با گوشه کنایه دایی و شیما و لیلا بود و مرا اذیت می کردند همه با هم به پیشمادرم رفتیم.

مادر وقتی مرا همراه رامین دید اشک در چشمهایش جمع شد و مرا درآغوش گرم و پر عاطفه خودش کشید.
وقتی من نشستم رامین نگاهی به صورتم انداخت وگفت : انگار قرار ما یادتان رفته.
گفتم : ولی من از شما و مهمانهایتان پذیراییکردم.

رامین لبخندی زد و گفت : ولی نه در خانه خودتان.
لبخندی به او زدم وآرام گفتم : بی انصاف خسته هستم.
او به خنده افتاد.
از آنها پذیرایی کردم وسعی می کردم از رامین بیشتر پذیرایی کنم.(إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإ)
مادر مرا صدا زد . بهآشپزخانه رفتم. مادر گفت : ببینم این انگشتر را چه کسی بهت داده است.
در حالیکه سرخ شده بودم گفتم : آقا رامین لطف کرده است و این ... بعد با خجالت سرم راپایین انداختم. (بچه ها یاد بگیرید چه قدر حیا داره)
مادر در حالی که خوشحالبود گفت : من می دانستم رامین حتما برایت هدیه گرفته است که اینقدر اصرار دارد کهبرای تحویل سال پیش او باشی. به خاطر همین من هم از طرف تو یک ساعت گرفته ام که توبه او هدیه بدهی.

با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و با ناباوری گفتم : نه مادرمن این کار را نمی کنم.
مادر با اخم گفت : بی خود حرف نزن . خوب نیست . او برایتو هدیه گران قیمتی گرفته است. تو هم باید چیزی به او بدهی و بعد از کشوی کابینتجعبه کادو را بیرون آورد و گفت : حالا اینو بگیر و خیلی با خوشرویی و متین به اوهدیه بده.

با بغض گفتم : مامان.
یکدفعه به گریه افتادم و سرم را روی سینهمادر گذاشتم. مادرم با ناراحتی دستی به موهایم کشید و گفت : عزیزم گریه نکن. می دانرامین می تونه جای خالی فرهاد عزیزمان را برایت پر کنه.

ولی نمی دانم چرا اینپسر ساکت است و پا پیش نمی گذارد.
با بغض گفتم : مامان من نمی توانم این هدیهرا به او بدهم . اصلا قدرت این کار را ندارم .

مادر آن را به دستم داد و گفت : بهت اصرار نمی کنم ولی هر وقت احساس کردی که می تونی این کار را بکنی حتما هدیه اشرا به او بده تا خوشحالش کرده باشی.

آن را از مادر گرفتم. در همان لحظه صدایرامین را شنیدم که مرا صدا زد.
مادر دستی به پشتم زد و گفت : برو عزیزم ببینآقا رامین با تو چکار داره.
به پذیرایی رفتم . رامین به طرفم آمد و آهسته گفت : حاضری به هم به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.

با خوشحالی گفتم : رامین. و بهصورت مهربانش نگاهی انداختم.
لبخندی زد و گفت : خوب پس آماده شو تا با هم بهدیدنشان برویم.

سریع آماده شدم و همراه او به خانه پدربزرگ رفتیم.
..............
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید