نمایش پست تنها
  #56  
قدیمی 05-29-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

او با دیدن من در حالی کهتا بنا گوش سرخ شده بود ، سلام و احوال پرسی کرد. پرسیدم شما کی از مسافرت تشریفآوردید ؟ خیلی دلمان برای شما تنگ شده بود.

آقای محمدی در حالی که سرش پایینبود و آرام صحبت می کرد گفت : مدت یک هفته می شه از آلمان آمده ام ولی آنقدر رفت وآمد در خانه ما زیاد بود که نتوانستم زودتر به شما سر بزنم . خودم دلم داشت برایشما...
به روی خودم نیاوردم . مادربزرگ لبخندی زد و جلوی مادربزرگ میوه گذاشت.
پدربزرگ که آتش بیار معرکه بود گفت : لطفا حرفتان را قطع نکنید . اینجا کسیغریبه نیست.

بیچاره آقای محمدی تا بنا گوش سرخ شده بود و به من من افتاده بود. عینک ته استکانی اش را روی صورت جابه جا کرد و لیوان آب را سر کشید.
از آقایمحمدی خوشم می آمد . خیلی مظلوم بود و بیشتر مواقع گوش می داد تا اینکه حرف یزند . همیشه تمام حرکاتش با آرامش همراه بود. و خیلی مرد مؤدب و متینی بود.

پدربزگ کهخیلی از او خوشش می آمد ، یکدفعه رو به من کرد و گفت : دختر عزیزم امروز آقای محمدیاینجا آمده است که تو را از من خواستگاری کند. ولی من هنوز چیزی به ایشان نگفته ام.
جا خوردم چقدر این پدربزرگ رک صحبت می کرد . صورتم از خجالت سرخ شد. سکوت کردم.

مادربزرگ چشم غره ای به پدربزرگ رفت و گفت : چقدر عجله داری . چرا اینقدر سریعبه دخترم این حرف را زدی. دختر عزیزم خجالت کشید. و بعد به طرف من آمد و پیشانی امرا بوسید و گفت : اخلاق پدربزرگ همینجور است. یکدفعه آدم را غافلگیر می کند.
بیچاره آقای محمدی بدتر از من شده بود. انتظار نداشت پدربزرگ جلوی او موضوع رامطرح کند. طفلک با من من گفت : افسون خانوم من به شما خیلی علاقه دارم . طوری کهمدت یک سالی است که در خارج بودم تمام فکرم مشغول شما بود . لطفا درمورد پیشنهاد منخوب فکر کنید و بعد جوابتان را به من بدهید و با این حرف سریع بلند شد و در حالی کهاحساس می کردم دستهایش می لرزد با همه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.

بادلخوری به پدربزرگ نگاه کرده و گفتم : شما خوب آدم را غافلگیر می کنیذد . داشتم ازخجالت می مردم.
پدربزرگ در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت : چقدر مرد بی عرضهای است. او بایستی الان رو یک پا می ایستاد و جواب خواستگاریش را از تو می گرفت. منتا به حال مردی به این بی عرضگی ندیده بودم. و دوباره به خنده افتاد.(وا إإإإإ یکنفر هم این وسط آدم درست و حسابی از آب در می آد ، با ادبه اینا می گن بی عرضه)

مادربزرگ و پدربزرگ داشتند مرا متقاعد می کردند که آقای محمدی مرد خیلی خوبیاست و او می تواند مرا خوشبخت کند . ولی هیچکدام آنها نمی دانستند که من دل به کسدیگه ای بسته ام و با جان و دل دوستش دارم.
یک ساعتی آنجا نشستم و بعد خداحافظیکردم و به خانه آمدم . شیما وقتی مرا دید با ناراحتی گفت : چرا گونه ات کبود شدهاست.

با تعجب جلوی آینه رفتم . یک لک کوچک کبودی روی گونه ام بود. که زیاد مشخصنبود.
گفتم : شاید به جایی خورده است و بعد یکدفعه یاد سیلی رامین افتادم . ولیبه شیما چیزی نگفتم حرکات شیما و مادر مرموز بود و احساس می کردم مادر خوشحال است.

ساعت ده شب آقای شریفی همراه همسرش به خانه ما آمد ولی رامین نیامده بود.
بعد از یک ربع دایی محمود و لیلا هم به خانه ما آمدند . از آمدن آنها تعجب کردم . آنها ساعت ده شب چرا به خانه ما آمده بودند.

بعد از ده دقیقه که همه رفتارشانمرموز و موزیانه بود، آقای شریفی گفت : افسون جان اگه می شه یک لحظه برو خانه ما ،آقا رامین با شما کار داره. به من پیغام داد وقتی به خانه شما آمدم به شما بگویم کهبه او سر بزنید. فکر کنم می خواهد در مورد چند پرونده با شما صحبت کند.

آرامبلند شدم . مینا خانوم لبخندی موزیانه زد که حس کردم موضوع چیز دیگری است.
قلبمبه شدت می زد.
مسعود و شیما طوری نگاهم می کردند که خنده ام گرفت . گفتم : چرااینطوری نگاهم می کنید.

مسعود گفت : هیچی . فقط حس می کنم که داری کم کم از ماجدا می شوی.
گفتم : یعنی اینقدر از من بیزار هستید که...
شیما با مسعود بافریاد کوتاهی حرفم را قطع کردند و مسعود گفت : دفعه آخرت باشه که این حرف را زدی. تو همیشه روی چشم ما جا داری.
لبخندی زدم و از خانه خارج شدم.

زنگ خانه رافشردم ولی بدون اینکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند در باز شد.
وارد خانه شدم وبه طبقه بالا رفتم . در اتاق باز بود. وارد اتاق شدم . صدا زدم آقا رامین.
رامین از اتاقش بیرون آمد. پیراهن آبی آسمانی و شلوار سفیدی بر تن داشت که خیلیزیباتر شده بود. سلام کردم . بدون اینکه جوابی به من بدهد روی مبل روبه روی من نشستولی من ایستاده بودم. گفتم : با من کاری داشتید؟
سکوت کرد و چیزی نگفت . فقطدستش را دو طرف مبل گذاشته بود و در چشمان من خیره شده بود. لحظه ای دست و پایم راگم کرده بودم. همینجور ایستاده بودم . هنوز کت و دامن سفید را بر تن داشتم.

هیکلم را برانداز کرد و آرام گفت : تو روز به روز زیباتر می شوی.
سرم راپایین انداختم و گفتم : مرا خواستید که این حرف را بزنید.
رامین با عصبانیتبلند شد و با صدایبلند گفت : تو از کسی خوشت اومده که لباس سفید پوشیدی ؟
آرامگفتم : فکر کنم به خودم مربوط باشه.

رامین نزدیکم شد و گفت : چرا صورتت کبودشده ؟
لبخندی زده و گفتم : شاهکار خودتان است . امروز وقتی سیلی زدید اینطورشد.
با ناراحتی دستی به موهایش کشید و به طرف مبل رفت و به حالت زمزمه گفت : وای خدای من چقدر محکم زدم. اصلا در آن لحظه نفهمیدم چکار می کنم و بعد رو به منکرد و گفت : بنشین می خواهم با تو حرف بزنم و بعد خودش به طرف آشپزخانه رفت. رویمیل نشستم . او با سینی چای برگشت و وقتی جلوی من چای می گذاشت گفت : قراره کی بهسامان جواب بدهی.

لبخندی موزیانه زده و گفتم : تا فردا باید جواب قطعی را به اوبدهم. ولی سر دو راهی مانده ام . چون آقای محمدی هم از من خواستگاری کرده است. و مننمی دانم چکار کنم.
رامین با تعجب پرسید مگه آقای محمدی به ایران آمده است.
گفتم : آره. یک هفته می شه و امروز غروب خانه پدربزرگ بود و مرا از پدربزرگخواستگاری کرد. خیلی اظهار علاقه می کرد. حالا مانده ام چکار کنم.
رامین با خشمبلند شد و فریاد کشید: چرا مردم را اینقدر معطل می کنی. چرا یکدفعه جوابشان را نمیدهی. جوابشان را بده و خلاصشان کن. مگه مردم مسخره تو هستند که آنها را دور میچرخانی. کمی شعور داشته باش.

یکدفعه از کوره در رفتم و من هم با صدای بلند گفتم: آخه چند بار جواب رد به آنها بدهم.. چند بار بگویم آنها را نمی خواهم . چند دفعهبگویم که دوستشان ندارم. آخه تو بگو دیگه چه جوری حرف بزنم. توی عروسی فرزاد بهخاطر اینکه سامان دست از سرم برداره گفتم پنج روز مهلت می خواهم. تا فکر کنم. ولیبه خدا او را نمی خواهم . خود خدا می داند که اصلا دوستش ندارم . آخه چکار کنم و بهگریه افتادم.

رامین با ناراحتی به طرفم آمد و کنارم نشست و گفت : تورو خدا گریهنکن . مگه بچه شده ای . و بعد یک لیوان آب سرد به دستم داد.
وقتی خواستم لیوانرا از دستش بگیرم ، چشمم به دستش افتاد . با ناراحتی گفتم : دستت چه شده ؟

رامین لبخندی زد و گفت : شاهکار سرکار خانم است.
با تعجب گفتم : من؟إإإإإإإإإإإإإإإإإإ
رامین گفت : وقتی سیگار را از تو گرفتم و با دست خاموشکردم این بلا سرم آمد.
چند جای دستش تاول زده بود.

گفتم : خوب چرا عصبانیشدی ، اگه می گفتی که سیگار نکشم من هم نمی کشیدم . لازم نبود هم خودت و هم مرامجروح کنی.

رامین با نارحتی گفت : مال من مهم نیست ولی صورت تو منو خیلی ناراحتمی کنه. وقتی دیدم که از آن زن سیگار گرفتی و بی تفاوت از کنارم رد شدی ، خیلعصبانی شدم. پشت سرت بالا اومدم . وقتی دیدم بی خیال سیگار را تو دست داری بیشترعصبانی شدم و دیگه نفهمیدم چکار می کنم.

وقتی به اتاقم رفتم ، از اینکه تو راسیلی زده بودم داشتم دیوانه می شدم. تمام وسایل روی میز را روی زمیز پرت کردم . وقتی خانوم محتشم به اتاقم آمد او را با عصبانیت بیرون کردم. اولین باری بود که بااو اینطور برخورد می کردم.

با منایه گفتم : خوش به حال خانوم محتشم که اینقدررئیس به او توجه داره و این همه به فکر او است. نمی دانستم اینقدر دوستش داری.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید