نمایش پست تنها
  #58  
قدیمی 05-29-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رامین با لحن جدی و محکمگفت : اگه به من علاقه داری و مرا می خواهی دیگه نباید از کسی خجالت بکشی. حرفت رابزن و به همه بگو که منو دوست داری.
لبخندی زده و گفتم : بهتره بلند گو بردارمو این خبر را به همه دنیا برسانم. و بعد دستش را که روی دهنی گوشی بود برداشتم ولیاو دستم را محکم گرفت و آرام فشرد.
در حالی که در چشمهای رامین نگاه می کردم باآقای محمدی احوال پرسی کردم . آقای محمدی گفت : من نمی دانستم شما آنجا تشریفدارید. می خواستم از آقا رامین بخواهم که با شما قرار بگذارد که چه روزی من همراهخانواده ام به خواستگاری بیایم.
در حالی که به رامین نگاه می کردم گفتم : ببخشید که شما را ناراحت می کنم. می خواستم به شما بگم که من نمی توانم به شما جوابمثبت بدهم چون نیم ساعت قبل من نامزد کرده ام و او را از جانم بیشتر دوست دارم. رامین لبخندی زد و دستم را آرام فشرد . آهسته گفت : من هم دوستت دارم.(ای خداچه مرغ عشقهایی)
صدای آقای محمدی به لرزش افتاد و با ناراحتی گفت : ولی من ... و بعد از لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد : می تونم بپرسم که این مرد خوشبخترا من می شناسم یا نه؟
گفتم : شما او را می شناسید لطفا گوشی دستتان با خود اوصحبت کنید و بعد گوشی را به رامین دادم.
رامین در حالی که هنوز دستم را محکمگرفته بود آرام گفت : محمدی جان ببخشید که نتوانستم دوست خوبی برات باشم. این دختررا که می بینی خیلی مرا عذاب داده است تا به دستش آورده ام. مدت چهار سال بود کهدوستش داشتم و دارم و حالا بعد از سالها بدبختی او را نامزد کرده ام. انشاء اللهخودم یک دختر خوب براین پیدا می کنم و بعد از کمی صحبت با او خداحافظی و گوشی را بهدستم داد و گفت : می خواهد بهت تبریک بگه که شوهری مانند من قسمتت شده است.
بهخنده افتادم. گوشی را گرفتم . آقای محمدی در حالی که مشخص بود تظاهر به خوشحالی میکند تبریک گفت و آرزوی خوشبختی برایمان کرد. وقتی خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتمگفتم : بیچاره آقای محمدی. رامین اخمی کرد و گفت : بیچاره من که سالهاست اینوضع را تحمل می کردم. همه زدند زیر خنده.
وقتی هر دو با هم پیش بقیهبرگشتیم و من کنار آقای شریفی نشستم ، یکدفعه احساس کردم شکوفه ، رویا و فرهاد وپدرم کنار شومینه ایستاده اند و مرا نگاه می کنند. با دیدن فرهاد بی اختیار ازسر جایم بلند شدم و آنها غیب شدند. با ناراحتی دستی به صورتم کشیدم. از اینکهیکدفعه بلند شدم همه تعجب کردند. آقای شریفی گفت : دخترم چی شده ؟ سکوت کردم وسرم را پایین اندذاختم. رامین نگران شد و به طرفم آمد و گفت : افسون چی شده.
ناخودآگاه گفتم : یک لحظه احساس کردم فرهاد اینجاست. از این حرف من همه یکهخوردند. شیما به گریه افتاد. سریع از همه معذرت خواهی کردم و به سرعت ازآنجا خارج شدم و یک راست به خانه خودمان رفتم. در اتاقم را باز کردم و در حالی کهگریه می کردم سرم را روی لبه تخت گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
لحظه ای بعددست مردانه ای روی شانه هایم گذاشته شد و مرا به طرف خود کشید . وقتی برگشتم رامینرا دیدم. ناخودآگاه در آغوشش فرو رفتم و با گریه گفتم : رامین دوستت دارم. (خیلی هماز سر آگاهی این کارو کردی ناقلا) رامین دستی به موهایم کشید و آراک گفت : عزیزم من هم دوستت دارم . احساس می کردم تکیه گاه پیدا کرده بودم. حالا کسی بودکه به او نزدیک باشم. حالا همدمی داشتم که سرم را روی شانه هایش بگذارم. صدای قلبشرا می شنیدم.
آرام از آغوشش بیرون آمدم. رامین بلند شد و روی تختم درازکشید و گفت : آدم با گریه سبک می شه. اگه دوست داری گریه کن. گفتم : تو هنوز همبه شکوفه فکر می کنی.
رامین نیم خیز شد . کنارش نشسته بودم . گفت : از وقتی کهاحساس کردم دوستت دارم و عاشقت شده ام دیگه فکرش را هم نکرده ام و حالا تو زن منهستی. می خواهم شکوفه را به طوفان خاطره ها بسپارم و بعد دوباره دراز کشید و آرامگفت : تو هم باید فرهاد را به طوفان خاطره ها بسپاری. با ناراحتی گفتم : ولی مننمی توانم.
رامین با عصبانیت از روی تخت بلند شد و با صدای بلند گفت : پس توهنوز مرا آنطور که من می خواهم دوست نداری. سریع گفتم : این حرف را نزن . من تورا از چشمهای خودم بیشتر دوست دارم. رامین با اخم گفت : اگه منو دوست داری پسچطور نمی توانی او را فراموش کنی. گفتم : آخه...
حرفم را قطع کرد و گفت : آخه نداره. من وقتی احساس کردم که دوستت دارم دیگه شکوفه را فراموش کردم. باناراحتی گفتم : پس خیلی آدم بی احساسی هستی.
رامین رو به رویم جلوی پایم نشست. دستم را گرفت و آرام گفت : اینطور حرف نزن . من وقتی دیدم عشقی که قبلا به شکوفهداشتم ، حالا آن را بیشتر از قبل به تو دارم ، به خودم گفتم من باید این عشق حقیقیرا ستایش کنم . بالاخره من هم باید زندگی کنم و تو هم باید زندگی کنی. حالا کههمدیگر را واقعا دوست داریم باید به هم فکر کنیم . تو حالا زن من هستی. دیگه نبایدفکر هیچ مردی را در ذهنت بیاوری و بعد با ناراحتی بلند شد. دستی به موهایم کشید وپیشانی ام را بوسید و سریع از اتاق خارج شد.
دوباره به گریه افتادم. رامین راستمی گفت ولی من هنوز دلم پیش فرهاد بود. هنوز همه جا او را می دیدم. فردا صبحبلوز و دامن سبز روشنی پوشیده و از خانه بیرون آمذددم تا به شرکت بروم.
رامینجلوی در خانه ما با ماشین منتظرم بود. به طرفش رفتم . او سرش روی فرمان ماشین بود . لحظه ای احساس کردم خوابیده است. وقتی در را باز کردم سرش را بلند کرد . وقتی مرادید لبخندی زد و گفت : چقدر خوشگل شدی . دیگه هیچوقت دوست ندارم مشکی تو تنت ببینم.
لبخندی به او زده و گفتم : بهت قول می دهم که نزدیک آن رنگ دیگه نروم و پرسیدم : صبحانه خورده ای؟جواب داد : آره. خورده ام . تو چی خورده ای ؟
گفتم : آره من هم خورده ام. ببیم ، چرا پکر هستی. انگار حالت خوب نیست . نکنه از چیزیناراحت هستی. رامین نفس بلندی کشید و با لحن سردی گفت : نه چیزی نیست. لبخندی به او زده و گفتم : انگار من زنت هستم . نکنه به من اطمینان نمی کنی کهحرفت را بزنی.
بدون اینکه انتظار این حرف را داشته باشم رامین گفت : نه. هنوزبهت اطمینان ندارم. جا خوردم و پرسیدم : آخه برای چی ؟با ناراحتی گفت : تاوقتی که به فکر مرد دیگری هستی نمی توتنم به تو اطمینان کنم. حتی به عشق تو شکدارم.
با اخم گفتم : ولی تو خیلی از من انتظار داری که به این زودی همه چیز رافراموش کنم. با عصبانیتی که به اجبار می خواست آن را مهار کند گفت : وقتی تو بهمن جواب مثبت دادی یعنی اینکه باید در همه حال و در همه صورت به فکرمن باشی و فقطبه آینده و زندگی مشترکمان فکر کنی. من نمی تونم این را تحمل کنم که تو را همیشه درفکر او ببینم.
سکوت کردم . چون می دانستم حق با رامین است . من باید بیشتر بهاو فکر کنم . باید کاری کنم که او به عشق من شک نداشته باشد. رامین هم دیگهچیزی نگفت و همراه هم به شرکت رفتیم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید