نمایش پست تنها
  #59  
قدیمی 05-30-2010
T I N A آواتار ها
T I N A T I N A آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,337
سپاسها: : 0

66 سپاس در 58 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتی به شرکت رسیدیم رامین خواست که همراه او داخل شرکتشوم. دوشادوش هم وارد شرکت شدیم . خانم محتشم وقتی من و رامین را کنار هم دید حسادتاز صورتش هویدا شد. ولی چیزی نگفت.

رامین رو به من کرد و گفت : موقع ناهارمنتظرم بمان با هم به طبقه پایین برویم.
لبخندی به او زده و گفتم : چشم عزیزم.
رامین لبخند سردی زد و آرام گفت : خوبه. می بینم شیرین زبانی هم بلد هستی و بااین حرف به اتاقش رفت.

نگاهی به خانم محتشم انداختم. پوزخند تمسخر آمیزی زد وبه اتاقش رفت.
از حرکت او به خنده افتادم.
از وقتی که با رامین نامزد کردهبودم دوست داشتم که مدام کنارم باشد. احساس امنیت می کردم . قلبم حالا برای کسی میطپید. به خاطر همین هر نیم ساعت یک پرونده بر می داشتم و داخل اتاقش می شدم تا اوپرونده ها را بررسی مند. قبلا پرونده ها را جمع می کردم و ساعت آخر کار آنرا پیشرامین می بردم ولی آنروز دلم طاقت نمی آورد. دوست داشتم او را ببینم و رامین هممتوجه این موضوع شده بود و احساس می کردم خوشحال است و از ناراحتی او کم شده است.

رامین لبخندی زد و گفت : عزیزم چند تا دیگه پرونده مانده است؟
متوجه منظورششدم . در حالی که از این حرف او خجالت کشیده بودم گفتم: سعی می کنم دیگه مزاحمتنشوم . آخه ناراحتی صبح شما منو داره کلافه می کنه . به خاطر همینه که...

رامینحرفم را قطع کرد و گفت : عزیزم منظوری نداشتم . من خوشحال می شوم که هر دقیقه کنارمباشی. با تو شوخی کردم و بعد پرونده را از من گرفت. وقتی خواستم از اتاق بیرونبیایم ، رامین گفت : عزیزم نیم ساعت دیگه باز منتظرت هستم . خجالت کشیدم و از اتاقخارج شدم. دیگه برایش پرونده نبردم.
مدت نیم ساعت که گذشت ، رامین از اتاقشبیرون آمد. وقتی دید که پشت میز نشستم ام گفت : نکنه دیگه پرونده نداریم؟

نگاهیبه صورت او انداختم و گفتم : چرا ولی ...
رامین حرفم را با اخم قطع کرد و گفت : نیم ساعته که منتظرت هستم . نکنه خوشت میاد که منو چشم براه بگذاری.
لبخندی زدمو پرونده ها را برداشتم و به اتاقش رفتم. گفتم : چه خبره. چرا داد و فریاد راهانداخته ای؟
رامین به خنده افتاد و گفت : خوب از من حساب می بری و خواست که بهطرفم بیاید ولی در همان لحظه خانم محتشم در زد و وارد دفتر شد.(بر خرمگس معرکهلعنت) من از اتاق بیرون آمدم.
موقع ناهار همراه رامین به طبقه پایین تویناهار خوری رفتم. با هم سر میز نشستیم . همه کارمندان با تعجب ما را نگاه می کردند.
آرام گفتم : بهتر نیست به کارمندان شرکت بگویی که من و تو با هم نامزد کردهایم.
رامین نگاهی به صورتم انداخت و گفت : به آنها ربطی نداره که من نامزد کردهام یا نه .
با ناراحتی گفتم : آخه من اینطور در شرکت با تو معذب هستم.

رامین با اخم گفت : به کارمندان من هیچ ربطی نداره که من با چه کسی غذا می خورمو یا حرف می زنم. تو هم اینقدر فکرهای بی خود نکن و بعد تکه ای از سینه مرغ را رویچنگال گرفت و به طرف دهانم آورد و گفت : دوست دارم اینو از دست من بخوری.
بانگرانی نگاهی به اطرافم انداختم. همه داشتند زیر چشمی ما را نگاه می کردند . مخصوصاخانم محتشم بدجوری نگاهم می کرد.
نمی خواستم از دست رامین چیزی بخورم ولی پیشخودم فکر کردم که حتما رامین عصبانی می شود . در حالی که دودل بودم تکه مرغ را بهدهان گذاشتم.
رامین لبخندی زد و گفت : آفرین عزیزم. دوست ندارم به جز من به چیزدیگه یا کس دیگه فکر کنی.

وقتی از سالن ناهار خوری برگشتیم ، رامین در موقعرفتن به داخل دفترش گفت : راستی برای مادرت زنگ بزن و بگو که ما برای شام به خانهنمی رویم.
با تعجب گفتم : برای چی؟
لبخندی زد و در حالی که در را باز میکرد گفت : برای چی نداره. دوست ندارم برویم خانه مگه زوره و با خنده داخل اتاقش شد.
در همان لحظه خانم محتشم که در اتاقش بود با کلی پرونده به طرف من آمد و باعصبانیت گفت : چقدر دیر سر کار می آیی . تمام پرونده ها روی دستم مانده است. اگهایندفعه دیر بیایی به رئیس گزارش می دهم. درسته که از آشناهای رئیس هستی ولی تافتهجدا بافته که نیستی. ما همه کار می کنیم ولی تو برای جلب توجه کردن رئیس فقط بهخودت می رسی . (بترکه چشم حسود که خمار مونده ) لبخندی به او زدم.

ولیانگار خانم محتشم بیشتر عصبانی شد و به خاطر اینکه ناراحتم کند گفت : حالا خوبه کهشوهرت مرده و تو بیوه هستی وگرنه اگه شوهر داشتی بایستی اینجا را پاتوق مسخره بازیهای خودت می کردی و روزی یک مدل به اینجا می آمدی و شوهر بی غیرتت هم چیزی بهت نمیگفت.
از این حرف او اعصابم به هم ریخت و خشم وجودم را گرفت. انگار دنیا دور سرممی چرخید . بدون اینکه بدانم چه می کنم ، از سر جایم بلند شدم . مشت محکمی به رویمیز کوبیدم و فریاد زدم : خفه شو پیر دختر دیوانه. صد دفعه گوشه کنایه زدی ، حرمتترا نگه داشتم . ولی تو لیاقت نداری که بهت احترام بگذارم. به خدا اگه ایندفعه حرفشوهرم را بزنی ، دهنت را تابنا گوش پاره می کنم.(اوه اوه جذبرو دارید )

درهمان لحظه رامین سرارسیمه از دفتر بیرون آمد و با اضطراب گفت : چی شده چرا فریاد میکشی؟
با خشم گفتم : به این پیر دختر نفهم بگو هی راه می ره و مدام متلک و گوشهکنایه می زنه. هر چه احترامش را نگه می دارم او آدم نمی شه. انگار من مثل خودش آبزیرکاه هستم. پدر سوخته گری از تو بر می آید دختره بی شعور.
رامین به طرفم آمد . دستم را گرفت و با اخم گفت : چرا فریاد می کشی. ساکت باش ببینم چی شده است و روکرد به خانم محتشم و با عصبانیت گفت : چی شده ؟ چرا با هم دعوا گرفته اید. موضوعچیه؟
خانم محتشم که از برخورد ناگهانی من جا خورده بود و فکر نمی کرد که من اینطور عصبانی شوم ، با ناراحتی گفت : نه چیزی نیست . من به ایشون فقط گفتم که چرا دیرسر کار می آیند و او اینطور داد و فریاد راه انداخت.
با خشم و فریاد گفتم : چراداری دروغ می گی؟ چرا نمی گی که مدام سر به سرم می گذاری و نیش و کنایه می زنی؟

رامین با عصبانیت سرم فریاد زد : افسون ساکت باش ببینم موضوع چیه. چرا مانندزنان کولی رفتار می کنی. و بعد با خشم رو کرد به خانم محتشم و گفت : ببینم همه راتو برایم تعریف کن.
با عصبانیت دستم را از دستش بیرون کشیدم و کیفم را بداشتم وبا صدای بلند گفتم : دیگه نمی تونم کنایه های او را تحمل کنم.
رنگ صورت خانممحتشم به وضوح پریده بود . به من من افتاده بود . وقتی داشتم از شرکت بیرون می آمدم، صدای فریاد رامین را می شنیدم که می گفت : افسون برگرد . افسون صبر کن با همبرویم. توجهی نکردم .

آنقدر عصبانی بودم که وقتی از پله ها پایین آمدم ماشینیگرفتم و یک راست به خانه مادربزرگ رفتم.
آنها با دیدن من خوشحال شدند. ولی وقتیمرا عصبانی و خشمگین دیدند ، پدربزرگ گفت : آخه دختر تو چرا همیشه با عصبانیت واخمو به اینجا می آیی. چرا اعصابت را خرد می کنی. بیا کنارم بنشین ببینم چرا دوبارهنارحت هستی.
با گریه موضوع را برایشان تعریف کردم.

آنها وقتی شنیدند که منو رامین نامزد کرده ایم خیلی خوشحال شدند و به من تبریک گفتند.
پدربزرگ گفت : رامین پسر خیلی خوبی است . من حدس زده بودم که او تو را دوست دارد. خوشحالم کهبالاخره سر عقل آمدی و دوباره مردی را برای زندگیت انتخاب کردی . ولی تو اشتباهکردی به اینجا آ»دی. بایستی همانجا می ماندی تا خود آقا رامین موضوع را پی گیریکند.
با بغض گفتم : آخه دیگه طاقت نیاوردم.

مادربزرگ و پدربزرگ خیلی مرانصیحت کردند. ساعت هشت شب بود که زنگ در خانه به صدا در آمد. مادربزرگ رفت و در راباز کرد.
من داخل اتاق نشسته بودم و تلوزیون تماشا می کردم.
یکدفعه رامینبا عصبانیت وارد اتاق شد . به احترامش از جا بلند شدم . وقتی مرا آنجا دید به طرفمآمد و دستش را برای سیلی زدن بالا برد ولی سیلی نزد. با خشم گفت : به خدا افسوندوست دارم آنقدر بزنمت تا اینکه تمام حرصم خالی شود. ولی حیف که دلم نمی آید. حالازودتر آماده شو که به خانه برویم.
مادربزرگ و پدربزرگ هر چه اصرار کردند کهبرای شام آنجا بمانیم رامین قبول نکرد و از اینکه آنها را ناراحت کرده بود عذرخواهیکرد. رامین با پدربزرگ روبوسی کرد و بعد خداحافظی کردیم.

وقتی هر دو سوار ماشینشدیم آرامی گفتم : رامین من ...
رامین با خشم گفت : خفه شو. حرف نزن که بدجوریعصبانی هستم.
جلوی در خانه پیاده شدیم . وقتی به حیاط رفتیم با ناراحتی دوبارهگفتم : رامین خواهش می کنم گوش کن .

رامین با عصبانیت مچ دستم را گرفت و مرا بهطرف اتاقم برد و با خشم گفت : در اتاقت را باز کن.
با دستی لرزان کلید را ازکیفم برداشتم. وقتی داشتم در را باز می کردم ، مادرم و شیما وقتی صورت عصبانی و سرخشده رامین را دیدند گفتند آقا رامین لطفا شما او را ببخش.
رامین با ناراحتی بهمادرم نگاه کرد و گفت : مادر ببخشید که شما را ناراحت می کنم ولی افسون باید بفهمهکه نمی تونه با من اینطور رفتار کنه.

در را باز کردم و داخل اتاق شدم . رامینبا عصبانیت داخل شد . دستم را کشید و مرا به طرف دیوار محکم هول داد. طوری که دستمبه عکس فرهاد خورد و عکس به زمین افتاد و با صدای بلند خرد شد. خم شدم و عکس رابلند کردم و بدون اینکه متوجه باشم ، آن را روی سینه ام گذاشتم .
رامین با خشمنگاهم کرد و فریاد : دختره دیوانه من حتی سر قبر فرهاد رفتم ولی آنجا تو را پیدانکردم . چقدر دنبالت گشتم و یکدفعه یادم آمد که شاید پیش پدربزرگ رفته باشی. به خداافسون اگه دوستت نداشتم به خاطر همین حرکتت یک لحظه با تو زندگی نمی کردم و ازهمینجا برای همیشه تو را منار می گذاشتم و بعد با عصبانیت به طرفم آمد و عکس فرهادرا از دستم بیرون
کشید و روی تخت پرت کرد.
با نارحتی به رامین نگاه کردم.
رامین ار اتاق خارج شد ولی دوباره برگشت و گفت : راستی از فردا حق نداری بهشرکت بیایی . و دوباره از اتاق خارج شد.
جا خوردم. پیش خودم گفتم : آخه او چطورتوانست حرف او پیر دختر فیس و افاده ای را باور کند. از اینکه رامین حرفم را باورنکرده بود عصبانی شدم.
__________________
زندگي با صدا شروع ميشه بي صدا تموم ميشه، عشق با ترس شروع ميشه با شك تموم ميشه، دوستي هر جايي ميتونه شروع بشه اما هيچ جا تموم ميشه.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید