دستمُ گرفتی با دستای خالی یادته
دلمُ نشوندی تو باغی خیالی یادته
زیر سقفی که پر از ستاره بود و یک به یک
می چکید تو حوض نقاشی خونه یادته
تا یه روز دلت گرفت و دیگه آروم نشدی
انگار آتیش کشیدن به باغ شالی یادته
درُ بستی رو به دنیایی که جای تو نبود
منُ پشت در گذاشتی با چه حالی یادته
مرگُ سر کشیدی و تریک تریک صدا می داد
تن داغت مث کوزه ای سفالی یادته
پر کشیدی با همون ستاره های بی نشون
نه ازت پری بجا موند و نه بالی یادته
حالا من موندم و این عکسا و مشتی خاطره
زیر سایه بون اون باغ خیالی یادته
( عبدالجبار کاکایی)
ویرایش توسط SonBol : 06-12-2010 در ساعت 06:13 PM
|