جان كيتس به فاني براوني
اي عزيزترين
امروز صبح كتابي در دست داشتم و قدم مي ردم اما طبق معمول جز تو به هيچ چيز نمي توانستم فكر كنم. اي كاش مي توانستم اخبار خوشايندتري داشته باشم. روز و شب در رنج و عذابم. صبح رفتن من به ايتاليا مطرح شده است اما مطمئنم اگر از تو مدت طولاني دور باشم هرگز بهبود نخواهم يافت. در عين حال با تمام سرسپردگي ام به تو نمي توانم خودم را راضي كنم كه به تو قولي بدهم...
دلم بسيار در طلب توست. بي تو هوايي كه در آن نفس مي كشم سالم نيست. مي دانم كه براي تو اينچنين نيستم. نهف تو مي تواني صبر كني، هزار كار ديگر داري. بدون من هم مي تواني خوشبخت شوي.
اين ماه چگونه گذشت؟ به چه كسي لبخند زدي؟ شايد گفتن اين حرف ها مرا به چشم تو بي رحم جلوه دهد ولي تو احساس مرا نداري. نمي دان عاشق بودن چيست. اما روزي خواهي فهميد. هنوز نوبت تو نشده است.
من نمي توانم بدون تو زندگي كنم. نه فقط خود تو، بلكه پاكي و پاكدامني تو. خورشيد طلوع و غروب مي كند روزها مي گذرد ولي تو به كار خود مشغولي و هيچ تصوري از درد و رنجي كه هر روز سرتاپاي مرا فرا مي گيرد نداري. جدي باش. عشق مسخره بازي نيست. و دوباره برايم نامه ننويس مگر ان كه وجدانت آسوده باشد. قبل از اينكه بيماري مرا از پا در آورد از دوري تو مي ميرم.
دوستدار هميشگي تو
جان كيتس
صبح چهارشنبه
شهر كنتيش. 1820