نقاب خنده
آواره ها را با نقاب خنده بردند
سهم دل ما را به غم آکنده بردند
وقتی که رو در روی غمهامان نشستیم
گرد و غبار حرفمان ناگفته بردند
از عمق چشمان غزل بیتی صدا زد
آنرا به زور آتش دزدانه بردند
خون شقایق بر در و دیوار پاشید
وقتی نفس را روی صدها شانه بردند
|