نمایش پست تنها
  #1120  
قدیمی 12-23-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض مادر يک خائن...

مادر يک خائن
( 1 )
از مادر، بيکران مي توان سخن گفت.
چند هفته بود که سپاه دشمن مانند زره فولادين شهر را در ميان گرفته بود. شبها آتشهاي بلندي مي افروخت و شعله ها مانند چشمان آتشين بيشمار، از ميان ظلمت به ديواره هاي شهر خيره مي شد، کينه توزانه مي درخشيد و روشنائي زننده آنها افکار مبهم در ميان حصاريان بر مي انگيخت.
مردم از روي ديوارها کمند دشمن را، که هر دم تنگتر مي شد، و سايه هاي تيره را، که دور و بر آتش مي گشتند، مي ديدند و شيهه اسبان سير و به هم خوردن اسلحه ها و قهقهه و آواز مردان مطمئن به پيروزي را مي شنيدند، به گوش چه ناهنجارتر از آواز و خنده دشمن مي تواند باشد؟
دشمن اجساد کشتگان را به چشمه هائي که شهر را مشروب مي کرد، ريخته و تاکستانهاي نزديک حصارها را سوخته و مزارع را لگدکوب کرده و درختان باغها را بريده بود، شهر اينک از تمام جهات در معرض خطر بود و تقريباً هر روز توپ و تفنگ دشمن سرب و آهن بر آن مي باريد.
دسته هاي سربازان گرسنه، خسته از جنگ، عبوسانه از کوچه هاي تنگ شهر مي گذشتند. از پنجره هاي خانه ها ناله زخميان، فرياد ديوانگان، دعاي زنان و گريه و زاري کودکان شنيده مي شد. مردم پچ پچ مي کردند و در ميان جمله اي ناگهان ترسيده گوش فرا مي دادند:
- دشمن پيشروي نمي کند؟
شب بدتر بود. ميان سکوت شبانه ناله و فرياد آشکارتر بگوش مي رسيد. سايه هاي تيره، دزدانه از دره هاي کوهستانهاي دوردست بطرف ديوارهاي نيمه خراب، مي خزيدند و اردوگاه دشمن را از نظر پوشيده مي داشتند و ماه چون سپر گمشده اي که از ضربه شمشيري فرو رفه باشد از پشت حاشيه سياه کوهها مي دميد.
مردم شهر، که از کمک نااميد و از خستگي و گرسنگي به ستوه آمده بودند و اميد نجاتشان هر روز کمتر مي شد، با وحشت به آن ماه، دندانه هاي تيز کوه، به دهانه تاريک دره ها و اردوگاه پر هياهوي دشمن نگاه مي کردند. همه چيز مرگ را به آنها بازگو مي کرد، ستاره اي هم در آسمان نبود که دلداريشان دهد.
مي ترسيدند در خانه ها چراغ روشن کنند و ظلمت غليظي شهر را پوشانده بود. در دل اين سياهي، زني، که از سرتاپا لباس سياه پوشيده بود، مانند ماهئي که در اعماق رود بجنبد، آهسته راه مي رفت. وقتي مردم او را مي ديدند، به يکديگر پچ پچ مي کردند:
- همونه؟
- خودشه!
خود را زير طاق خانه ها مي کشاندند يا سر را پائين انداخته به سرعت از پهلويش مي گذشتند.
سر دسته پاسداران با قيافه اخم کرده به او اخطار مي کرد: دناماريانا، باز بيرون آمده ايد؟ مواظب باشيد ممکن است شما را بکشند و کسي به خود زحمت نمي دهد که قاتل را دستگير کند...
زن سرش را بالا مي گرفت و منتظر مي ماند اما پاسداران مي گذشتند. جرأت نمي کردند، و يا به اندازه اي پستش مي پنداشتند، که دست به رويش بلند کنند. مردان مسلح مانند جسدي خود را از او کنار مي کشيدند و او يکه و تنها در سياهي شب بدون سروصدا، از کوچه اي، به کوچه ديگر آواره مي گشت، مانند تجسم بدبختي مردم شهر بود. و دور و بر او صداهاي هذياني از درون شب برمي خاست که گوئي او را دنبال مي کنند: ناله ها، فريادها، دعاها و زمزمه حزين سربازان که اميد پيروزي را از دست داده بودند.
زن که از اهالي شهر بود به پسرش و کشورش مي انديشيد: سردار سربازاني که شهر را ويران مي کردند، پسر او بود. زيبا، بشاش و بي ترحم بود. چند سال پيشتر بود که مادر مغرورانه نگاهش کرده و پر بهاترين هديه اي براي کشور و نيروي سودمندي براي کمک به مردم شهرش خوانده بود. در اين شهر، در اين آشيانه، او و فرزندش زاده و بزرگ شده بودند. دلش با ضدها رشته ناديدني به اين سنگهاي قديمي، که پدرانش خانه ها و ديوارهاي شهر را با آنها ساخته بودند، به خاکي که استخوان خويشانش ر آن مدفون بود. به قصه ها، آوازها و اميدهاي مردم وابسته بود. و اينک دلش وجودي را که دوستش مي داشت از دست داده بود و مي گريست. در ترازوي دل، عشق به فرزند را با عشق به شهر مي سنجيد اما نمي دانست کدام يک گرانتر است.
بدين ترتيب شبها از ميان کوچه ها مي گذشت، آدمها که نمي شناختندش با ترس پس مي کشيدند چون آن هيکل سياه را به جاي مظهر مرگ مي گرفتند که اينهمه به آنها نزديک بود، و وقتي مي شناختندش، خاموش از مادر يک خائن روي برمي گرداندند.
شبي در گوشه دور افتاده اي پاي حصار، زن ديگري را ديد که در کنار جسدي زانو زده است. ساکت، مانند يک پارچه کلوخ، دعا مي خواند و چهره غمزده اش به سوي ستارگان بود. بالا، روي ديوار، نگهبانان با صداي پستي صحبت مي کردند و اسلحه شان به سنگ سائيده مي شد.
مادر پسر خائن پرسيد:
- شوهرت بود؟
- نه.
- برادرات؟
- پسرم. شوهرم سيزده روز پيش کشته شد و پسرم امروز.
مادر پسر مرده بلند شد و با فروتني گفت: مريم مقدسم همه را مي بينند و مي داند. باز جاي شکرش باقي است.
پرسيد: براي چه؟
جواب داد: حالا که او شرافتمندانه در جنگ به خاطر کشورش مرده است مي توانم بگويم که از آينده اش مي ترسيدم: قدري سبک مغز بود و عيش و نوش را خيلي دوست مي داشت و من مي ترسيدم که شهرش را ويران کند همانطور که پسر ماريانا، آن دشمن خدا و بشر، سردار دشمنان ما مي کند. لعنت به او و زني که او را زائيده است!
ماريانا صورتش را پوشاند و به راه خود رفت. صبح فردا پيش حصاريان آمد و گفت: پسر من دشمن شماست، يا مرا بکشيد يا دروازه ها را باز کنيد پيش او بروم...
جواب دادند: تو يک انساني و کشورت بايد برايت پرارزش باشد، پسرت همان قدر که دشمن ماست، دشمن تو هم است.
- من مادرشم و دوستش مي دارم و احساس مي کنم به خاطر آنچه انجام مي دهد بايد مرا سرزنش کنند!
مردان به مشاوره پرداختند و تصميم گرفتند:
- از شرافت دور است که ترا به خاطر گناهان پسرت بکشيم. مي دانيم که اين گناه وحشتناک را تو نمي توانستي به او تلقين کني؛ ما بيچارگي ترا مي فهميم. اما شهر ترا به گروگاني هم لازم ندارد؛ پسرت هيچ اهميتي به تو نمي دهد. فکر مي کنيم آن ابليس ترا فراموش کرده است و اگر خيال مي کني گناهي مرتکب شده ايف اين مکافات براي تو بس است. بنظر ما اين وحشتناکتر از خود مرگ است.
- آري، راستي وحشتناکتر است!
اين بود که دروازه ها را باز کردند و به او اجازه خروج دادند. از بالاي باروها به او مي نگريستند که از خاک ميهنش دور مي شد که اکنون از خوني که پسر او مي ريخت، خيس شده بود. آهسته راه مي پيمود، چه پاهايش به اکراه از اين خاک جدا مي گشت، به اجساد مدافعان شهر تعظيم مي کرد، با پايش به نفرت اسلحه شکسته اي را کنار مي زد: چون تمام سلاحهائي که براي کشتار به کار مي روند، منفور مادرانند، بجز سلاحهائي که براي دفاع از زندگي ضروريند.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید