01-07-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
( 2 )
فراشباشي: اگر مجنون هم به ليلي ميرسيد، قصهاش به من و تو نميرسيد.
اندروني،(شاه نشين، حياط)، روز.
پاري لحافدوز با چشم بسته پنبه ميزند. مشاطه، دختر لر را بزك ميكند. زنان ميكوشند تا لباس ديگري بر او كنند. دختر لر، لباس تحميلي را در آورده، آرايشش را پاك ميكند. سوگلي در معيت چند خواجه از راه ميرسد. دختر لر به آن ها دندان نشان ميدهد.
سوگلي: به سپيدي دندانت نناز چشم سپيد، اين گيس سپيدها همه دندان سپيد آمده بودند... سرسره سوارش كنيد.
زنان بر سر او ميريزند و بارها از سرسره او را سر ميدهند.
حجلة ناصرالدين شاه، شب.
سلطان روي تخت، آلبوم عكس زنانش را ورق ميزند. روي عكس سوگلي انيس الدوله مكث ميكند.
صداي جارچي: ذات ملكوتي صفات، السلطان بن سلطان، شاه بابا، ناصرالدين شاه قاجار، به حجلة مباركه نزول اجلال فرمودهاند.
صديق الحرم دختر لر را با طناب كشان كشان ميآورد. دختر لر، جعفر را صدا ميكند و ميخواهد بگريزد.
ناصرالدين شاه: (به سمت او ميآيد و طناب را ميگيرد.) ما چه كم از جعفر داريم؟ (دختر لر سلطان را با طناب به سمت شهر فرنگ ميكشد. سلطان او را سخت نگهداشته.) مليجك را خبر كنيد با ما باشد.
صديق الحرم: مليجك؟!
مليجك: (از پشت شهر فرنگ بيرون ميآيد.) جعفرالدين شاه قاجار با ملي امري داشتند؟
صديق الحرم: مليجك بيرون بيا. روايت اين اقدام در اندروني و بيروني شايع ميشود، شرع و عرف به ساحت مطهر دامان سلطان تشكيك ميكند.
ناصرالدين شاه: پدر سوخته برو لاي دست پدرت.
صديق الحرم: جسارت است. (عقب عقب خارج ميشود.)
ناصرالدين شاه: ملي جان اين اسباب شور و حيرت را بلدي به كار بيندازي؟
مليجك: (كليد را ميزند. فيلم ميچرخد. نور شهر فرنگ و نور روي دختر لر پرپر ميكند. با ثبات نور شهر فرنگ، نور از دختر لر رفته، با طنابش غيب ميشود و بادي ميوزد.) بنگريد حالا ما عكاسباشي تريم يا عكاسباشي؟!
ناصرالدين شاه: (سر در شهر فرنگ ميبرد.) پدر سوخته چه زود رژيستور شدي!
دستگاه تند ميچرخد. [دختر لر با سرعت از كوه بالا كشيده ميشود. چاقو با سرعت پايين ميآيد.] دختر لر با سرعت در كاخ فرو ميافتد.
دختر لر: (دورتند) تهرون؟ تهرون؟ كه ميگن جاي قشنگيه اما مردمش بدن.
ناصرالدين شاه و مليجك دور تند ميخندند.
سردابه، اندروني، روز.
نور از سوراخ هاي مشبك داخل شده و دود داخل سردابه آن ها را پر رنگ كرده است. زنان در سردابه هر يك مشغول كاري هستند. صديق الحرم، سوگلي و خواجهها وارد سردابه ميشوند و از راهروهاي پيچ در پيچ عبور ميكنند.
صديق الحرم: مسبوق به سابقه نيست كه سلطان با صيغهاي بيش از يك شب بيتوته كرده باشد. حال نه شب و هشت روز است كه قرق نميشكند و سلطان از حجلة مباركه خروج نميكنند. چاكر نگران مزاج مبارك هستم.
سوگلي: دختر لر لعبتي نيست. دلربايي از سينموتوگراف است كه ميمون را مهد عليا نشان ميدهد. (شال روي دوشش را در آورده، داخل تشت يكي از زنان مياندازد.) فرداست كه او سوگلي شود و رختش را در تشت من بيندازد. (زني شالي ديگر به دوش او ميكشد.)
صديق الحرم: خاتون به بستر بيماري برويد. خبر به سلطان ميرسد، فيالفور به عيادت ميآيند.
سوگلي: (در حوض رفته توي آب مينشيند.) به سلطان بگوييد سوگلي مرد، سرخاك ما بيايد. (در حوض ميخوابد و سر زير آب مي برد.)
صديق الحرم: خاتون... خاتون (زنها عكس العملي نشان نميدهند.) شما كه محرميد او را بيرون بياوريد.
يك زن: من هم سرم را زير آب كردم، چه فايده؟ دنيا را به نوبت قسمت ميكنند.
صديق الحرم دوان دوان ميرود.
حجلة ناصرالدين شاه، شب.
دختر لر آهسته بالا كشيده ميشود. چاقو آهسته فرو ميآيد. دختر لر آهسته در حجله ميافتد.
دختر لر: (با صداي كند و كشيده) تهرون؟ تهرون؟ تهرون كه ميگن جاي قشنگيه، اما مردمش بدن.
ناصرالدين شاه و مليجك به حالت اسلوموشن ميخندند. سوگلي به همراه سي زن، همه قيچي به دست، به كندي وارد ميشوند. قيچيها را به هم ميزنند. سوگلي بافههاي آويختة موي دختر لر را ميچيند. او به شهر فرنگ ميگريزد. بادي ميوزد. زنان فيلم ها را با قيچي تكه تكه ميكنند. به جاي خرده فيلم، موهاي دختر لر روي زمين ميريزد كه باد آن ها را ميبرد. همة اين صحنه پر حركت و اسلوموشن است.
كاخ، جلوي حجره و حجرة عكاسباشي، روز.
[فيلم رگبار: گاريچي در كوچههاي شهر اثاثيه ميآورد.] در حياط كاخ، عكاسباشي گاري اثاثيه را ميكشد. هشت بچه به همراه او ميدوند. به جلوي حجره ميرسند. پنج فراش، تابلوهاي كمال الملك را ميبرند. عكاسباشي بالاي گاري ميرود و اثاثيهاش را كه تابلوهاي چارلي چاپلين است در قاب هايي هم اندازة قاب هاي فيلم رگبار و يك آينه قدي و يك چراغ به دست بچهها ميدهد. همه بچهها به صف چارلي چاپلينها را ميآورند. در ميان قاب ها، تصويري از آتيه، نشسته زير درختان بيبرگ. عكاسباشي آينه قدياش را پياده ميكند. اميركبير با درشكه ميرسد. به سمت عكاسباشي ميآيد. آينه بين عكاسباشي و اميركبير حايل است. اميركبير با عكاسباشي دست ميدهد. بعد كمك ميكند تا آينه را داخل حجره ببرند.
اميركبير: اين حجره پيش از تو از آن كمال الملك بود كه قلم به نان نفروخت، چنين باش.
عكاسباشي: حجرهاي مخروبه در شمس العماره را با آتيه راغب تر بودم. تا قدرت در دست شماست، مرا از قيد گذشته برهانيد.
اميركبير: زمانه بر ما حكومت ميكند نه ما بر زمانه.
عكاسباشي: پس بگوييد فراشباشي مرا به آتيه بازگرداند.
اميركبير: او خبرة ارجاع به گذشته است.
عكاسباشي: (قابها را از ديوار ميآويزد.) مصلحت ميدانيد دست به دامان قبلة عالم شوم؟
اميركبير: قبلة عالم سرگرم مليجك و معشوق السلطنه و محبوب الدوله و عزيزالاياله و سرسره النساه هستند.
عكاسباشي: پس من چگونه به آتيه ميرسم؟
اميركبير: گام به گام. تو سينموتوگراف صنعت ميكني، ذره ذره بر پيشبرد زمانه اثر ميكند، آن وقت همه با هم به آتيه ميرسيم. [آينه را به ديوار نصب ميكند. عكس چارلي و پسرك در آينه ميافتد. عكاسباشي و يكي از بچهها، تصوير چارلي و پسرك را ماسكه ميكنند.]
عكاسباشي: وقتي كه در آتيه ميزيستم، ديدم كه سلطان امر كرد رگ شما را در حمام زدند.
اميركبير: از تقدير گريزي نيست.
عكاسباشي: چگونه راضي هستي كه اميرنظام قاتل خودت باشي؟ با ملت بر سلطان بشور.
اميركبير: ملت خسته از كار روزانه به خواب قيلوله رفتهاند. ديگران يا چون ميرزا رضا ميپندارند كه كار اين ملك با كشتن سلطان قوام مييابد و يا چون اين بنده ميكوشند تا آنجا كه ميتوانند اصلاح كنند. (از اتاق بيرون ميآيد و سوار درشكه ميشود.)
عكاسباشي: عاقبت هر دو يكي است. شاه رگ اميركبير و گردن ميرزا رضا را خواهد زد.
فراشباشي: (به همراه وزرا با اسب سراسيمه ميرسند.) جناب امير نظام، سلطان از واقعة بلواي حرمسرا، پريشان و نزار در بستر بيماري خفته بود، حكيم باشي احضار شد، گل ختمي استعمال كرد، افاقه نداد. ساعتي پيش از بستر برخاستند. سوگلي و اهل حرم را بيرون راندند و در اندروني با مليجك خلوت كردهاند. يكي بايد به داد دولت و ملت برسد.
اميركبير با درشكه به همراه سواران به تاخت ميروند.
حياط اندروني ، روز.
مليجك بر سرسره ميسرد. ناصرالدين شاه با دوربين سه پايه دارش عكس مياندازد. مليجك در حالت هاي مختلف روي سرسره فيكس ميشود.
ناصرالدين شاه و مليجك آلبوم نگاه ميكنند. عكس سوگلي ورق ميخورد، عكس دختر لر ميآيد.
مليجك: اين هشتاد و پنجمين سوگلي است قبلة عالم.
ناصرالدين شاه: من قبلة عالم نيستم، جعفرم. (حركت دستش شبيه جعفر است.) ميآي با من بريم تهرون؟
مليجك: (با تقليد از بازي دختر لر) تهرون؟ تهرون؟ تهرون كه ميگن جاي قشنگيه، اما مردمش بدن.
ميدود و سرسره سوار ميشود. سلطان نگاه از مليجك به آلبوم ميدهد. (عكس روفيا به حركت درآمده، مردي با آكاردئون وارد ميشود و بعد صداي آواز ميآيد.)
راهرو، روز.
صداي آواز از صحنه قبل ادامه دارد. [فيلم رگبار: پروانه معصومي با چادر در كوچهاي ميآيد. روي ديوار نوشته شده: اين خط و بگير و بيا. فنيزاده در كنار خط ميآيد.] در راهروي طولاني كه ديوارها و سقف و كف آن از پوسترهاي سينمايي به توالي تاريخي پر است و نور شديد انتهاي آن، راهروي "ناروني" را تداعي ميكند. پروانه معصومي ميانسال از جلو ميرود و عكاسباشي گارياش را در پي او ميكشد. بچهاي چون پسرك فيلم چارلي، فيلم هاي غبار گرفته و تلنبار شده و بر هم و قوطيهاي زنگ زده فيلم را داخل گاري ميريزد. دوربين از عقب آن ها ميرود. پروانه معصومي در نور شديد سالن فيد ميشود. [فيلم رگبار: فنيزاده كنار پروانه معصومي مينشيند. بچهها ناظر بر آن هايند.] ادامه حركت گاري عكاسباشي. خودش نيز در نور سالن فيد ميشود. [پروانه معصومي هنوز نشسته است كه فنيزاده فيلم رگبار در كوچه فيد ميشود.]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|