نمایش پست تنها
  #1178  
قدیمی 01-08-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چو مرتع نباشد تن من مباد

یکی بود، یکی نبود. البته هنوز هم کاملاً مشخص نیست که یکی بوده یا ده تا. و یا این که هنوز هم مشخص نیست که آن یکی بوده و یا اصلا نبوده. در هر صورت یکی بوده و یکی نبوده. یه کره خاکی و آبی بود که هی دور یه کره‌ای از آتیش می چرخید. روی این کره خاکی و آبی یه مرتعی بود، همه چیز دار؛ بکر و سبز و خوشگل. از شیر مرغ تا جون گوسفند توش پیدا می‌شد. خدا هم از تو جدول مندلیف نگاه کرده بود و هرچی عنصر اون تو بود معدنش رو تو این مرتع چپونده بود. بعضیاش رو هم ابتکاری گذاشت؛ چه بسا که مندلیف و بعدی‌ها هم هنوز اونا رو کشف نکرده بودن. القصه، تو این مرتع که همه گوسفند ها و گوسفندنماهای همسایه واسش سم تیز کرده بودن، یه مشت گوسفند زرده به کون نکشیده زندگی می‌کردن. صبح تا شب تو علف‌ها لم می‌دادن، یا می‌چریدن یا همدیگرو می‌دریدن. اما اکثر وقت‌ها هم همدیگرو دید میزدن یا تو کار هم فضولی میکردن؛ همدیگرو نصیحت میکردن و از هم ایرادات قوم موسی رو میگرفتن. در امور مربوط به شکم و زیر شکم هم خوب دمبه‌ای ورمیتابوندن. از صبح تا شب هم چند بار ورد می خوندن و پشت سرش هم آروغ میزدن. کسی هم نبود که بهشون بگه بالا چشمتون پشم. اگه یه زمانی گوسفندایی از مرتع همسایه می‌اومدن و یه ایراد ازشون می‌گرفتن، کلی قرشمال بازی راه مینداختن و طایفشون رو به خر میبستن که : « آهای قرمپوفا ! مگه خبر ندارین که ما چن هزار سال قدمت داریم. اون موقع که مرتع شما تو زهدان مادرش یعنی این کره آبی و خاکی لگد مینداخت و بویی از فمنیسم نبرده بود ما ملکه ماده داشتیم. همه اختراعات از کفش و پول گرفته تا چه و چه از نبوغ نوابغ ما صادر شده. (البته با ذکر این که کلیه گوسفندان مراتع این کره آبی و خاکی واقعا پیشرفته بودن و علوم نظامی و غیر نظامی را بلعیده و روزنامه‌های فراوانی رو هم، غرغره کرده بودن؛ استفاده از همه نوع امکانات اعم از امکانات نظامی، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، علمی، فرهنگی، هنری، ورزشی را برای خودشون واجب کفایی می دونستن) ما نقطه مرکز زمین و نکته سر آسمان بودیم. البته درست است که الان مشتی خر در لباس گوسفندیم و مفمان هم پیوسته دم دهن مبارکمان است اما : (و از اونجا که کباده شعر و ادب هزار ساله را به سختی به دوش می کشیدن: بادی از ماتحت به گلو انداخته و می‌خوندن)
صد البته، قبول که ما همه چیز باخته‌ایم
ولی این مهم است که ما پاک باخته‌ایم
تمدن و عقل و کشور و منابع
تحول و مدرنیته و صنایع
همه را کنار گذاشتیم
در راه صوفی، موفی‌گری تاختیم
بدین ترتیب با به رخ کشیدن داشته‌های پدری که میون خودشون، همش گناه کبیره وصغیره و جلیله و جلاله و........ محسوب میشد، ثابت میکردن که فقط از خدای جون داده میترسن، نه از بنده فلان فلان شدش. بعدشم یه نماینده پروار از اونا با صدای نخراشیده‌ای نطق همیشگی زیر رو ایراد می کرد:
« و اما ! همه آن افتخارات مرتع باستان ما یک طرف و این زندگی چند صد ساله ما در این مرتع هم یک طرف. این زندگی که شما فضولچه‌ها اینقدر جفنگ به نافش میبندید، چه بسا با شکوهتر از آن افتخارات باستانی باشد. چرا که در آن دوران، هنوز این منجیان عالم گوسفندیت یعنی همین بز نژاد های خودمان نیامده بودند که یک سری اوراد و آداب چگونگی دفع فضولات و مستحبات و واجبات پایین تنه را یادمان بدهند و ما در عین پیشرفت در معصیت و سیاهی غوطه ور بودیم و راه خود را نمی یافتیم. (در این لحظه دور از چشم گوسفندان همسایه چشمک بزرگی از طرف نماینده پروار به گوسفندان مرتع حواله می شد و وی ادامه می داد) و آمار ازدواج‌های محظور و ناموفق و بره‌های طلاق و تولید مسکرات وگناهان جنسی و خودکشی و انواع فسق و فجور در گوسفندان باستانی ما بسیار بالا بود. اما اکنون چند صد سال می‌شود که این خدابیامرزها آمدند و چشم ما را به روی بالا و پایین این دنیای دون باز کردند. غیرتمان را نسبت به نوامیسمان یاد آور شدند و به ما آموختند که ما گوسپنتا نیستیم وگوسفند هستم و این نکته بسیار مهم را به ما یادآوری کردند که بکار بردن واژه گوسپنتا به علت طرز چیدن حروف آن معصیت دارد و ماده‌ای را به ما نشان دادند که با دود کردنش غم و غصه عالم از دلمان میرود و........ »
اما از اونجا که نشاشیده شب درازه ؛ گوسفندای همسایه دیدن که تا چشم کار می کنه معدن و زمین حاصلخیز و علف مرغوب و عناصر کمیاب، تو مرتع بیکار افتاده و گوسفندای مرتع هم بی‌خبر از این همه ثروت ملی، لنگ ها رو هوا کرده و فقط فک میدرونن. بنابراین اولین کاری که کردن این بود که به دار و دسته روباها خبر دادن. از خدا که پنهون نیس از شما هم پنهون نباشه که سال‌های متمادی بود که یه معامله دو طرفه بین این گوسفندا و دار و دسته روباها برقرار بود. چه بده بستونی که این وسط نمی‌شد! اما خوب از اونجا که ذات اقدس الهی روباه رو روباه و گوسفند رو گوسفند آفریده ؛ این بده بستون بعد از چند سال به باج گرفتن روباها از گوسفندا تبدیل شد. بدین ترتیب دار و دسته روباها بعد از کسب اخبار مهم راجع به مرتع؛ دور هم جمع شدن و هفت شب و هفت روز پشت درهای بسته بدون حضور خبرنگاران فضول به مذاکره پرداختند.
در تمام این مدت لاشخورا شبانه روز بالای مرتع چرخ میزدن و مدام متوکلوپرامید میخوردن که یه وقت گلاب به روتون حالت تهوع نگیرن. اما بعد از مدتی دستشون برای گوسفندای مرتع رو شد و قافیه و بیت و غزل و رباعی رو باختن. اما بازم از رو نرفتن. رفتن و اون دور دورا روی درختای پر شاخ و برگ نشستن و منتظر شدن.
از اونجا که خود مرتع هم کم خائن و بادمجون دور قاب چین نداشت؛ این وسط دار و دسته گرگا هم بوی خون به دماغشون خورد. با هم جمع شدن و گفتن: «آآآآوووو.........مگه ما زینب زیادییم؟» اینطوری شد که اونا هم تصمیم گرفتن یک کپلی تو آب تکون بدن، اما دیدن که بدون روباها محاله. به چپ زدن، به راست زدن، فهمیدن که باید برن یه جای روباها رو بلیسن. القضا نامه ای به دار و دسته روباه‌ها نوشتن که تیترش این بود: « مهمون حبیب خداس ». خودشونو دعوت کردن و شبانه با هواپیماهای اختصاصی وارد بلاد روباها شدن. روباها هم همون اول چند مسئله رو به عنوان خوش‌آمدگویی اعلام کردن که اولا یه صفایی به حال گرگا بدن. دوما به اونا بفهمونن: تا زمانی که گرگا محتاج روباها هستن حکمو روباها میخونن و بس ! پس جلسه رو اینطور شروع کردن: آغایان و آغاباجیان محترم! مشروب نداریم چون جلسه کاملا جدیه. خبرنگار نداریم چون طبق معمول قضیه، قضیه فضولی موقوف و کاملا محرمانه است! و در پایان به عنوان نتیجه‌گیری باید بگیم که بدانید: «دو سلطان در یک اقلیم نگنجند.» گرگا هم که سم و دمشون تو پوست گردو بود سر و پوزه‌ای به علامت موافقت جنبوندن و دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها به پشت میز های مذاکره در پشت در های بسته رفتند. روباها سریع یه نماینده دست و پا کردن و قرارشونم این شد که نقشهء کاملشونو برای گرگا نگن. خلاصه‌ای که نمایندشون گفت از این قرار بود: «عارضیم خدمتتون: پس از هفت شبانه روز مذاکره پشت درهای بسته که عباس کچل نشسته به این نتیجه رسیدیم که ما روباها نه دوست داریم و نه دشمن، فقط منافع داریم. بنابراین تصمیم گرفتیم بگردیم و یکی از حرومزاده ترین اشخاص خودمونو که سال ها تحت نظر و آموزش است انتخاب کنیم. گشتیم و گشتیم تا بالاخره اون پدر سوا، مادر سوا رو پیدا کردیم. البته مشکلاتی هم سر راهمون بود که پزشکان متخصص و مجرب تو این زمینه به ما کمک کردن؛ اعم از ختنه و جراحی پلاستیک. قبل از اینکه کسی سوال اضافی بپرسه باید بگم که در مورد زبان و لهجه و آداب و رسوم مرتع مورد نظر هم سال ها است که تحقیق و بررسی میشه. البته مبادا خدای ناکرده فکر کنید که ما سال‌ها به این چس متر مرتع چشم داریم ها نه ! امروز اینجا فردا بازار قیامت ! درسته که مدت مدیدیه که پشم این گوسفندا رو به توبره می کشیم اما آن فقط یه امر علی حده است !! در هر حال تنها کار انجام نشده؛ مرحله آخر جراحی پلاستیک و طلاکاریه. چراکه ما فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که هیچ چیز از سامری کمتر نداریم که هیچ، بیشتر هم داریم. پس از این مول باوفا باید یه بز طلایی ساخت که چشم این گوسفندای خرفت رو خیره کنه و دهنشون رو آب بندازه........ » گرگا گفتن : « ای به قربانتون. شما به پیش، ما به دنبالتون. حمله از شما، دفاع از ما. خلاصه اینکه ما مشترک المنافعیم! اما اول باید پنجه این لاشخورا رو از مرتع کوتاه کنیم. تا اونا باشن آب خوش از گلوی ما و شما پایین نمیره........ » روبهک جستی زد و فریادکنان گفت : «الحق که پوچ مغزتر از شما امت گرگ در جهان نیست که نیست. مگه خبر ندارید که این لاشخورا دستشون برای گوسفندا رو شده. اون احمقا با خودشونم تفاهم ندارن........» گرگا در حالی که لبخند کاملاً مرموزی می‌زدن، همگی زیر لب با هم گفتن : « فاک » بدین ترتیب دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها با هم دست دادن و قرارداد بستن و به قول گرگا مشترک المنافع شدن. از همون لحظه هم آخرین مرحله جراحی پلاستیک روی مول برگزیده انجام شد تا قالب مول روباه کاملا عوض شد و در لباس بز طلایی فرو رفت.
روزی از روز ها که گوسفندای مرتع طبق معمول هر روز مشغول بع بع و یاهو و ورد خوندن و فوت کردن و جفت‌گیری و پس انداختن و دیگر کارهای عادی و احمقانه خودشون بودن و لاشخورا هم از بالای درختای پر شاخ و برگ حواسشون فقط به دنبه گوسفندا بود؛ بز طلایی وارد شد. طبق دستور از پیش تعیین شده رفت سراغ بزا. صداشو کشید رو سرش و زد به شاخ سلیطه بازی که : «ای وای! ای امت بز نژاد! چه نشسته‌اید که هرچه رشته‌اید پنبه شد! ها! چیه؟ چرا مثل بز نگا می کنین؟ بدبختا اگه دیر بجنبین چن روز دیگه ریشتونو میزنن، شاختونو میبرن و موهاتونو فر n ماهه میکنن و همه جا چو میندازن که تو این مرتع از همون اولم بزی وجود نداشته و هرچی بوده فقط گوسفند بوده. تازه ممکنه دوباره به « گوسفند » بگن : « گوسپنتا » و این یعنی فاجعه! یعنی بز آوردن! » بزا یه کم به بالا و یه کم به پایین بز طلایی نگاه کردن و گفتن : «برو، برو، تو مادر به خطا میخوای ما رو بندازی تو هچل. اولا ، درسته که تو طلایی هستی اما اینو بگیم که طلا واسه ما ضرر داره! عقیم میشیم! اونوخت کدوم پدر سوخته‌ای میاد جواب ماده‌های ما رو میده؟ دوما، ما حوصله دردسر نداریم. سوما، ما اونقدام که تو میگی خاکمون به سر نشده. گوسفندا به کار خودشون ماهم به کار خودمون. تازشم، این منترا چن صد سالی هست که دیگه به گوسفند نمیگن گوسپنتا ......» بز طلایی اول مکثی کرد ؛ که ای وای! اینا چه جوری از اوضاع و احوال مادر من خبر دارن؟ اما اون که بز نبود، روباه بود؛ اونم از اون نوعش. پس خودشو جم و جور کرد. با خودش گفت: « وقتی به قاطر بگن پدرت کیه؟ باید بگه، اسب آقا داییمه» لحنشو یه کم آرومتر کرد و گفت: « درسته که رنگ من طلاییه ولی جنسم از طلا نیست. اما اگه شما رو ناراحت میکنه، یه کم از پشماتون رو قیچی کنید، بدید من تا یه لباس مثل شما برا خودم ببافم که دیگه هم نژاد های خودمو اینقدر ناراحت نبینم.» یواشکی کلی تف زد به چشماش و با لحن کاملا محزونی ادامه داد : « من در راه آنچه پدرانمان برای این مرتع کردن از هیچ چیز کوتاهی نخواهم کرد. اما عزیزانم آیا کسی بین شما هست که دوست داشته باشه ریششو بزنن، شاخشو ببرن، موهاشو فر n ماهه کنن ؟ بیاین با من همکاری کنین. اگه ضرر کردین ؛ این من و این شما. اگه تعداد ماده هاتون بیشتر نشد، گلیمتون فرش ابریشم نشد؛ این من و این شما. نا سلامتی ما بزیم، اون خرفتا گوسفندن. ماها نگاه نافذ و گیرا داریم. اونا چی دارن؟ ما ها جدمون همبازیه اخفش بوده، اما اونا چی؟ ماها کلی ورد و آداب و کوفت و زهرمار بلدیم، اونا چی؟ ها ! چیه؟ چرا مثل بز نگا میکنین؟ اونا چی دارن؟ ها؟ اونا حتی طرز صحیح جفت‌گیری کردن رو از ما یاد گرفتن. اگه ما نبودیم تا حالا دیگه حتماً نسلشون ور افتاده بود. حقش بود که تو همون عهد عتیق « ابی » به جای ذبح کردن همشون رو مقطوع النسل می‌کرد که نکرد. اشکال نداره، دیر نشده، هرکی الاغو برد پشت بوم، خودشم میارتش پایین.»
بزا که تازه داشتن میفهمیدن قضیه چیه، برای غور کردن تو این موضوع جلسه تشکیل دادن. بعد از هفت دقیقه و هفت ثانیه، موافقت خودشون رو با بز طلایی اعلام کردن. مقداری هم از پشمای خودشون رو چیدن و دادن که بز طلایی برای خودش یه لباس بافت و تنش کرد و تبدیل به یه بز سیاه شد. اسم خودش رو هم گذاشت: « آبوچاه ». بعدش همه بزا به صف شدن و آبوچاه رو سردسته کردن. سم کوبان و شاخ تکان رفتن سمت گوسفندا. آبوچاه با کسب اجازه از امت بزا گلویی صاف کرد و در حالی که بز مآبانه به گوسفندا خیره شده بود فریاد زد که: « ای امت ضعیف و همیشه مظلوم گوسفند من آبوچاه رهبر امت بزا هستم. امروز اومدم تا شما رو از خطر انحطاط آداب و رسوم مقدسمون آگاه کنم و بگم که این همه اجحاف و زورگویی مراتع همسایه نسبت به شما دیگه بسه. هرچی شما نشستین و کوتاه اومدین؛ یه عده اومدن و همه چیز شما رو به توبره کشیدن. خریت بسه ! بیایید تا سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد و بدونید که: چو مرتع نباشد تن من مباد. ........» گوسفندا هم که دیدن ای وای مثل اینکه واقعا هوا پسه و اینطوری که آبوچاه میگه هر لحظه ممکنه این زندگی آروم رو از دست بدن؛ به فکر فرو رفتن. از ترس اینکه مبادا دیگه نتونن بچرن و به هم تجاوز کنن و همدیگرو جرو واجر کنن و گوشت هم رو که میخورن، استخون هم رو نتونن بخورن و جفت‌گیری کنن و بره پس بندازن و از بچاپ، بچاپ بیفتن؛ جلسه تشکیل دادن. بعد از هفت دقیقه و هفت ثانیه سریعاً موافقتشون رو با آبوچاه اعلام کردن و همگی با بزا متحد شدن و آبوچاه رو به عنوان رئیس خودشون و اختیاردار مرتع معرفی کردن. لاشخورا که این وضعیت رو دیدن در حالی که همشون با همدیگه قهر بودن فهمیدن که مسجد جای سروصداهای نامربوط نیست و باید بپرن.
از طریق جاسوس‌ها و رسانه‌ها و دست پرورده‌ها و غلامان و نمک خورده، نمکدان نشکسته‌ها و کلیه امکانات پیشرفته دیگه هم دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها از پیروزی اولیه خودشون باخبر شدن و به مناسبت اینکه این ائتلاف کاملاً خوب جواب داده، تصمیم گرفتن که جشن با شکوهی برگزار کنن. کلیه هزینه این جشن هم به عهده دار و دسته گرگا بود. طرفین تو این جشن در حالی که گیلاساشونو به هم نزدیک میکردن گفتن : « یک لحظه هم از مهره ها و منافع خودمون تو مرتع غافل نمیشیم؛ نوش »
اما بشنوید از مرتع: آبوچاه که تا دیروز بین روباها مول بی‌اعتبار و بی‌آبرویی بیش نبود یه لیدر با کلی اعتبار و آبرو شده بود. همه دستورایی که بهش میرسید رو مو به مو اجرا میکرد. بین گوسفندا دعوا مینداخت. اجوج و مجوج رو عاصی کرده بود. سم بزا رو کاملاً باز گذاشته بود طوری که اونا هرچقدر دوست داشتن، بز گیری میکردن. حتی به گوسفندای ماده مرتع هم رحم نمی کردن. هر بزی که رد میشد یه زنگوله طلایی داشت که ادعا میکرد فقط رنگش طلاییه و جنسش از طلا نیست. به مقداری که یه گوسفند تو عمرش پشکل ول میده، دور بزا پر از ماده های رنگ و وارنگ و پشمینه پوش بود. زاد و رود بزا به بینهایت رسیده بود و درست همونطوری که آبوچاه بهشون قول داده بود؛ گلیمشونم فرش ابریشم شده بود. بزای گر هم که همشون از سرچشمه آب میخوردن. آبوچاه کلی روباه تو لباس بز و گوسفند وارد کرد. اونا هم نامردی نکردن و هرچی معدن و علف و پشم گوسفند و عنصر کمیاب و نایاب و فراوان‌یاب بود، چاپیدن و بردن بلادشون. از اونجایی که مرتع خیلی با برکت بود با اینجور چاپیدن‌ها، ثروت‌هایی که داشت حالا حالاها تموم نمی‌شد. آبوچاه کم کم دستور داد که همه گوسفندا باید هر روز غمگین باشن و به اوراد و آداب و آروغاشون، گریه و خودزنی رو هم به عنوان چاشنی اضافه کنن. در ضمن دستور داد که همیشه رنگ لباساشون، آبوچاهی باشه ( البته تشخیص اینکه آبوچاهی چه رنگیه؟ بستگی به برداشت خواننده از داستان داره. ) در ضمن آبوچاه طی یک اعلامیه آتشین همه جا، جار زد که: « از اونجا که وقتی تقویم روزانه و شبانه را ورق میزنیم و میبینیم که در هر برگ اون یه بز در هزار و دویست سال پیش مرده، گوسفندا و بزای عزیز بدونن که هر روز، روز عزاست. » گوسفندا هم که دیدن عزاداری مانع چریدن و چاپیدن و تجاوز کردن و بره پس انداختنشون نمیشه؛ گردن کج کردن و گفتن : « به دیده منت. چشم. » جونم براتون بگه که اوضاع و احوال همینطوری میگذشت، اما این وسط یهو نمیدونم چی شد، که دار و دسته گرگا و دار و دسته روباها به این نتیجه رسیدن که آبوچاه داره خرفت میشه و دیگه بدرد نمی خوره و اگه همینطوری پیش بره امامزاده ای که با هم ساختن ممکنه یه کارای بدی هم تو کفنش بکنه. از یه طرفم با خودشون گفتن: « ای بابا ! اگه آبوچاه رو خرابش کنیم؛ اونوقت همه چیز مرتع رو از دست میدیم........ » بعد از اینکه فکراشونو رو هم گذاشتن، رفتن و با یه کفتار پیر مشورت کردن. چرا که این کفتار سال‌ها از خرفتی گوسفندا استفاده کرده بود و تو لباس بز میونشون میلولید. گرگا و روباه‌ها هم، دست به کمر رفتن پیشش و گفتن : «بیا، این ریش و این قیچی. هر جور که شده یه مرگِ روباه جور کن، بده آبوچاه نوش جون کنه و ریغ رحمت رو سر بکشه. خلاصه بره جایی که بز نی اندخت.» کفتار هم گفت: «ای به چشم. شما فقط سر کیسه رو شل کنین.»
چن روزی گذشت تا اینکه خبر رسید آبوچاه مرده. گوسفندا و بزا هم کلی خود زنی کردن و درحالی که دلشون یه آبوچاه دیگه میخواست همگی متفق القول اعلام کردن: «دوباره، دوباره، یه بار فایده نداره ! » کفتار هم طبق دستور مقامات بالا یه بزی رو که صدای کلنگ گورش بلند شده بود به عنوان رئیس مرتع انتخاب کرد و خودشم مثلاً به رتق و فتق امور پرداخت. بز پیر هم راه میرفت و داد میزد که : « منیم انا الحق » چن سالی گذشت. تو این مدت از معدن و علف و........ چیزی نبود که بز نماها وگوسفند نماها بزخور نکرده باشن. کفتار هم که کیسه هاش پر شد؛ گوسفندایی که یه کم باهوش بودن رو به بهونه جنون گوسفندی ذبح کرد.
« کلاه جمله هشیاران ربودند
درین بازار گه چه جای مستان »
بعدشم مثلا کشید کنار تا باقی عمرش رو به عیش و عشرت بپردازه. البته چن تا بز بعد از کفتار اومدن که دوام چندانی نداشتن. (بین خودمون بمونه که کفتار اعتقاد داشت این مسئله به بی‌عرضگی اونا برمی گرده) تو همین اوضاع و احوال صدای گوسفندا هم کم کم بلند شد که : « چرا فقط بزا رئیس میشن ؟؟؟؟ حالا درسته ماها از نواده های همبازی اخفش نیستیم ولی اونقدرا هم که شما فکر میکنین پاپتی نیستیم........ » اوضاع و احوال داشت همینطوری میگذشت تا روزی که دوباره دست گرگا و روباها تو مرتع جادو کرد. اونا که دیدن جو مرتع طوریه که هر لحظه ممکنه آداب و رسوم خریت نابود بشه و اوضاع خانخانی بشه؛ متوسل به دار و دسته میمونا شدن. گشتن و گشتن یه میمون پیدا کردن که مولد آلزایمر و مالیخولیا و سادیسم و مازوخیسم و حشریسم و........ بود. چون از همه میمونا زشتتر بود طبیعیه که بازیشم بیشتر بود. خلاصه، دو دسته مؤتلفه، برای اینکه در کون گوسفندا رو چفت کنن میمونه رو گریم گوسفندی کردن و اسمش رو گذاشتن: « میانی » و انداختنش تو مرتع. میانی هم که دید تا دیروز تو تیمارستان بوده و امروز افتاده تو گلستان؛ شروع به گربه رقصونی کرد. چپ و راست قر و اطوار میومد. هو میکشید. ناز میومد. کل میکشید و حرافی میکرد. شعار میداد. ورد میخوند، فوت میکرد و آروغ میزد و جیغ میکشید. طبق دستورات غیر مستقیم گروهای موئتلفه به بز پیر میدون میداد. انگاری که جعفر خان از فرنگ برگشته باشه نظریه میداد که: « گوسفندای این کره آبی و خاکی، همون حلقه گمشده داروین هستن.» هر شور و مشورتی با بزا و گوسفندای دولتمرد داخلی و خارجی داشت پشت در های بسته بدون حضور خبرنگارا انجام میداد و برای این کارش هم سه تا دلیل داشت، به شرح زیر :



روزگار برای گوسفندا خیلی سخت میگذشت و چاپیدن ثروت های ملی مرتع هم ادامه داشت. اما گوسفندا که دیدن میانی هم مثل قبلی‌ها به چریدن و چاپیدن و تجاوز و بره پس انداختنشون کار نداره طبق معمول شروع کردن از ریش به سبیل پیوند کردن. اما از اونجا که این گوسفندا شدیداً حفیظ الشعار بودن، هم شعار میانی رو حفظ کردن و هم تونستن خط ناخوانای در و دیوارا رو بخونن. هر وقت هم که به هم میرسیدن بعد از کلی سلام و احوال پرسی و سم دادن، میگفتن: « به جان شما، چو مرتع نباشد تن مباد! » موقع خداحافظی هم سم های همدیگرو سفت فشار میدادن و میگفتن : « سم به سم هم دهیم به مهر، مرتع خویش را کنیم آباد ! »
بله، همین شد که کم کم میانی همه شعارای آبوچاه رو زنده کرد و گوسفندای مرتع، بعد از سلام و خداحافظی و خواب و ورد و فوت و آروغ و دفع مواد شیمیایی با صدای بلند میگفتن: « چو مرتع نباشد تن من مباد ! » و روزگار به تکرار قبل می‌گذشت.
1
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید