نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 01-28-2011
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

افسانه فرزندان شاهنشاه هرمزد


قسمت پنجم


چند شب بعد همه جای پايتخت در خون آتش فرو رفت. جنگجويان خاندان سورن به طور ناگهانی به قصری که اردشير در آن اقامت داشت، حمله کردند. اردشير همراه يکی از زنان خود در بستر مشغول عشقبازی بود که ناگهان فرمانده ی 15گارد محافظش به طور ناگهانی وارد اتاق خواب او گرديد. اردشير از ورود بی موقع فرمانده بسيار خشمگين شد و با عصبانيت سر او فرياد کشيد:
_ ای ابله. آیا می خواهی دستور دهم سرت را از تن جدا کنند و بر نزدیک ترین دروازه به محل اقامتت بیاویزند تا هر که بیاید آن را دیده و مایه ی عبرتش گردد که فرمانده ی محافظان ما چگونه با جسارتی بی موقع سرش را از دست داد؟!
فرمانده بدون اينکه مطابق رسومات در مقابل شاهنشاه تعظيم کند، بی مقدمه به او پاسخ داد:
_ زمانی برای این کار ها نیست سرورم. اتفاق خيلی مهمی افتاده است که اگر هر چه سریع تر به آن رسیدگی نشود، جان همگی ما از دست می رود. پس خواهشمندم هر چه سريع تر با من بيايید.
اردشير سراسيمه همانطور که لباس خواب به تن داشت، همراه فرمانده ی گارد از اتاق خارج گرديد. از دور صدای نعره ی جنگاوران شنيده می شد. اردشير به همراه فرمانده ی گارد به پشت بام قصر رفت و از بالای ديوار به پايين نگريست. تعداد زيادی سرباز تا دندان مسلح در بيرون ديوار ها موضع گرفته و سعی می کردند به زور وارد قصر شوند. سربازان گارد محافظ شاهنشاه که تعدادشان بسيار کمتر از مهاجمان بود، سعی می کردند، جلوی آن ها را بگيرند. اردشير که کاملاً دستپاچه شده بود از فرمانده ی گارد پرسيد:
_ چه خبر شده؟ این افراد که هستند. چگونه به خود جرأت چنین جسارتی داده اند؟
فرمانده ی گارد سراسيمه پاسخ داد:
_ سرورم، خاندان سورن بر عليه شما کودتا کرده است.
اردشير به فرمانده ی گارد دستور داد:
_ با تعجیل فراوان پيکی را به پادگان حومه ی شهر بفرست و از طرف ما به سپهبد گودرز فرمان بده به کمک ما بياید.
فرمانده ی گارد تعظيمی کرد و گفت:
_ سرورم کاخ در محاصره است، این پیک چگونه به مقصد برسد؟
_ باید برسد. در غیر اینصورت ما را از مرگ گریزی نیست. تمام توان خود را به کار بدار.
_ چشم سرورم.
فرمانده ی گارد از اردشير جدا شد و به سرعت از پلکان مارپيچی که به پشت بام ختم می شد، پايين رفت. اردشير همانطور که با چشمان بهت زده به پايين می نگريست، بالای پشت بام ماند. پيروز هم در وضعيتی مشابه اردشير در بستر خفته بود که خبر کودتای سورن ها به او رسيد. او با عجله لباس رزم پوشيد و سعی کرد به جنگجويان کارن که غافلگير شده بودند، نظم ببخشد.

ادامه دارد...

نوشته: علی پاینده جهرمی



15
- رئيس محافظان سلطنتی را پشتيگبان سالار می گفته اند.
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید